••🍃عطــر خـღـدا🍃•• @atrkhuda Channel on Telegram

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

@atrkhuda


گروه تخصصی تبلیغی مبشران حقیقت

● خواص سوره، آیہ و اذڪار:
وسعت رزق و روزے
گشایش کار
و ...

۞ قرآن، ادعیـہ و احادیـث
۞ رازهاے همســردارے
۞ حڪایت و داستان
۞ تربیــت ڪودک
۞ طب سنتـے
۞ مهدویت
۞ کلیپ




تبادل 👈
@HYK_313

🍃عطــر خـღـدا🍃 (Persian)

با عطر خدا همراه شوید و به دنیایی از خواص سوره، آیه و اذکار پرداخته و اطلاعات مفید و آموزنده را دریافت کنید. این گروه تخصصی تبلیغی مبشران حقیقت، مکانی است که شما را با وسعت رزق و روزه، گشایش کار و موارد دیگر آشنا می کند. اینجا جایی است که محتوای متنوعی شامل قرآن، ادعیه و احادیث، رازهای همسرداری، حکایت و داستان، تربیت کودک، طب سنتی، مهدویت و کلیپ های آموزشی را پیدا خواهید کرد. اگر به تبادل اطلاعات علاقه مندید، می توانید با ما در تابلو تبادل گفتگو کنید. برای اطلاعات بیشتر و پیوستن به این جامعه معنوی، به کانال ما به آدرس @HYK_313 مراجعه کنید.

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 19:19


#اخبار_و_حوادث_آخرالزمان_در_منطقه

🌐 @Fanoos_online |فانوس

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:31


هرکسی هم که تنهایت بگذارد
او هرگز رهایت نمی کند
دستان خدا همیشه بر شانه های توست
به او تکیه کن که تکیه گاه همیشگی است...

#شبتون‌خدایی💫

#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:31


#هیئت_استوری
#شبهای_دلتنگی
#پست_ویژه_شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب

#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:31


🔻ﻧﻤﺎﺯ برای ﺁﻣﺮﺯﺵ ﻭﺍﻟﺪﻳﻦ :
(مابین نماز مغرب وعشا )
(در
#شب_جمعه باشد بهتر)💐

💠دو ركعت است در ركعت اوّل فاتحه و ده مرتبه :
ربِّ اغْفِرْلى وَ لِوالِدَىَّ وَ لِلْمُؤْمِنينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِساب
پروردگارا بيامرز مرا و پدر و مادرم و ديگر مؤ منان را در روزى كه حساب برپا شود

💠و در ركعت دوّم فاتحه و ده مرتبه :
ربِّ اغْفِرْلى وَ لِوالِدَىَّ و لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِىَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ

پروردگارا بيامرز مرا و پدر و مادرم
هركه در حال ايمان به خانه من درآيد و هر مرد مؤ من و زن با ايمانى را

💠و چون سلام دهد ده مرتبه بگويد:
ربِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانى صَغيرا
پروردگارا ترحم كن بر ايشان چنانچه پروريدند مرا در كودكى


#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:31


#سوره_درمانے
#حاجت_روایی_ویژه_پنج_شنبه
#توسل_به_حضرت_ام_البنین_س
#بخت_گشایی #پیداکردن_کار
#رزق #ادای_قرض #شفای_مریض #خریدوفروش_جنس_وملک
درکتاب📚منتخب التواریخ صفحه 211 در بخش چهارم از ختم های مجرب آمده است:
هر کس در چهار شب جمعه 10 مرتبه سوره یاسین را قرائت کند انشالله به مراد و مقصود خود خواهد رسید
طریقه خواندن اینگونه است:
در شب جمعه
#اول سه بار قرائت شود
در شب جمعه
#دوم سه بار قرائت شود
در شب جمعه
#سوم سه بار قرائت شود
و در شب
#جمعه چهارم یکبار و همه را به نیابت از حضرت ابالفضل العباس بخواند و ثواب آن را به روح مادر بزرگوار ایشان حضرت ام البنین سلام الله علیها بفرستد
شیخ مرتضی طالقانی رحمة الله علیه میگوید:این ختم را به نیت زیارت نجف اشرف انجام دادم و در شب جمعه چهارم در حالی سوره یاسین را میخواندم که در راه نجف بودم.....


#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:30


#سوره_درمانے ختم حمد ویژه #پنج شنبه

🌺
#ختم_حمد👇👇

ختم سوره
#حمد از روز #پنجشنبه #سریع_الاثرومجرب
🌺از حاج اقا نصر بروجردی

🌸اگر به جهت برآمدن حاجات روزی یکصد مرتبه سوره حمد را به این شکل بخواند، جمیع حوائج جزئی و کلی او را خداوند روا فرماید.
👈روز پنجشنبه شروع کند و در دو جا
#حاجت را از ذهن بگذراند: یکبار در اَلرَّحمنِ الرَّحیم ودوم دراِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین 
بعد از نماز صبح ۲۱بارحمدرابخواند
بعد از نماز ظهر ۲۲ مرتبه،
بعد از نماز عصر ۲۳ مرتبه،
بعد از نماز مغرب ۲۴ مرتبه،
بعد از نماز عشاء ۱۰ مرتبه که جمعا 100مرتبه می شود.

اگر در هفته اول در ادا شدن حاجت تاخیر واقع شود ناامید نشود و هفته دوم بخواند که تجربه شده و آزمایش گردیده است
.

#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:30



#پندانـــــــهـــ

🌺ببخشید
امانگذارید ازشماسواستفاده شود

🌸عشق بورزید
امانگذاریدبا قلبتان بدرفتاری شود

🌺اعتمادکنید
اماساده وزودباورنباشید

🌸حرف دیگران رابشنوید
اماصدای خودتان را ازدست ندهید


#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:29


رمان #دلارام
قسمت نودم

لوکیشن بده بیام دنبالت مزه نریز
ساعتی بعد خان و سامان هردو باهم در ماشین خان به سمت روستا میرفتند
****
ساعت دوازده شده بود
دلارام شیفتش را تحویل داد و از درمانگاه بیرون زد
سوار ماشینش شد و دور زد
به سمت عمارت
از ماشین خان خبری نبود
ماشینش را پارک کرد و.وارد سالن شد
کیانا و دلارام و عزیز جون داشتند مثل همیشه میخندیدند
وجود دلارام به همه شادی هدیه کرده بود
که در سالن باز شد و خان وارد شد
کیانا با خوشحالی گفت:
اوه ببین کی اینجاست!
خان که دید هردویشان با لباس های راحتی نشستند سریع گفت:
مهمون داریم برین لباساتون رو عوض کنین
بعدهم ب پشت سرش اشاره کرد یعنی زود برید
دلارام و کیانا هردو به سمت پله ها دویدند
که خان خندش گرفت
مثل موش از خان حساب می بردند
سامان وارد شد و با عزیز جون احوال پرسی کرد

چندیدن دقیقه بعد کیانا از پله ها پایین امد و سمت سالن رفت
به سامان سلام کرد و خوشامد گفت
و بعدهم رو به خان گفت:
بهتره بریم سالن غذا خوری چون فکر کنم دلارام از یکی دوساعت پیش خیلی گرسنه بود ولی مجبور شدیم
صبر کنیم شما بیای خان داداش
خان سریع از جا بلند شد و گفت:
بریم پس
دلارام همزمان از پله ها پایین امد و سلام کرد
همگی باهم سمت سالن غذا خوری رفتند و ناهار را در سکوت خورده بودند
پس از صرف ناهار همه توی سالن نشیمن نشسته بودند
که دلارام برای فکری که در سر داشت پیش قدم شد
و صدایش را صاف کرد و گفت:
من میخواستم یه چیزی بگم
خان سریع گوشش را به اوداد در حالیکه صورتش سمت دیگری بود
دلارام ادامه داد:
یه برنامه ی بیرون بریزیم حال و هوای هممون عوض شه
کیانا سریع گفت:
آره آره بریم
خان خندید و با طعنه گفت:
شما دوتا ک تا همین دیروز مسافرت بودین
که باعث شد هردویشان بخندند
سامان نگاهی ب خان انداخت و گفت:

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:29


رمان #دلارام
قسمت هشتادونهم

دستش را سمت پلییر برد و اهنگی که هرروز گوش میکرد پلی شد
سوختم چه آتشی نگاه تو دارد
آخر دلم دل تو را به دست آرد
بی تو کویر خشک و خالیم
مرا ببین چه حالیم باران تو اگر نبارد
جانا دلم ربوده ای فریبانه
به انتظار تو غریبانه
نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه
جانا به غم نشانده ای دل ما را
بیا و دریاب من تنها را که خسته ام از این زمانه
فریاد مرا تو برده ای دگر از یاد
شکسته ام من هر چه بادا باد
رها چو برگ خسته در باد
جانم تویی چو زلف تو پریشانم
خزان منم که غرق بارانم
بیا دگر نمی توانم
جانا دلم ربوده ای فریبانه
به انتظار تو غریبانه
نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه
جانا به غم نشانده ای دل ما را

بیا و دریاب من تنها را که خسته ام از این زمانه
جانا دلم ربوده ای فریبانه
به انتظار تو غریبانه
نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه
جانا به غم نشانده ای دل ما را
بیا و دریاب من تنها را که خسته ام از این زمانه
نفسی کشید حسش به دلارام توخالی نبود
این حس ذره ذره جان گرفته بود
پایش را روی گاز فشار داد
گوشیش زنگ میخورد
سامان بود همان دوست پلیسش
سریع برداشت
ک سامان گفت:
سلام کارن کجایی
-شهرم تو کجایی
+عه جدی؟میتونی بیای دنبالم؟
+اره میخام بیام روستا یکی دوماهی مرخصی بم دادن میخوام بیام اونجا حال و هوا عوض کنم تو خونت جا میخای بری؟
داری واس من؟
خان خندید و گفت:

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:29


رمان #دلارام
قسمت هشتادوهشتم

دلارام با ناراحتی گفت:
بخدا من نمیخواستم اینطوری شه من...
خان گفت:چرا ناراحتی کوچولو؟
دلارام دستش را روی قلب خان گذاشت و گفت:
ناراحت نباشم؟
خان ضربان قلبش بالاتر رفت که دلارام حس کرد
خان آرام نبود نه خودش نه دلش
دلارام میخواست برای دل ناآرامش
خان کمر دلارام را محکم به سمت خودش فشار داد و دلارام توی آغوش خان گم شد
نفس های نامنظم دلارام روی گردنش فرود می امد و از خود بی خودش میکرد
موهای دلارام را نوازش کرد و بوسه زد و گفت:
نمیدونم این چ حسیه...
دلارام نفهمید منظور خان چیست
خان باید زودتر ان وضعیت را ترک میکرد
چانه ی دلارام را گرفت و سرش را بالا اورد
نور کم آباژور چهره اش را روشن کرده بود
ب سرعت بلند شد
دست خودش نبود نمیدانست چه میکند
به همان سرعتی که امده بود رفته بود و دلارام را با یک عالمه خیال تنها گذاشته بود
دلارام به سرعت دفترچه اش را دراورد و همه چیز رانوشت

حسش را نمیتوانست توصیف کند دلش تالاپ و تولوپ میکرد و اصلا حالش مشابه حال قبلنش نبود
به هر بدبختی بود خوابید
صبح شیفت داشت
بازهم دیر بیدار شده بود و درحال دویدن به سمت در خان مچش را گرفته بود و تا صبحانه نخورده بود نگذاشته
بود برود
توی اتاقش بود و چندین بیمار را ویزیت کرده بود
تمام فکر و ذکرش پیش خان جذاب عمارت بود و اصلا ب چیزی جز او فکر نمیکرد
خان به رسم هرساله به شهر رفته بود
هزار پتوی گرم
بخاری و هرچیزی دم دستش امده بود برای مردم روستا گرفته بود و انها را با ماشین های باری به روستا
فرستاده بود و حالا قصد داشت برگردد
بخاطر شلوغی پاساژ ها ماشینش را دورتر پارک کرده بود
همینطور که سمت ماشینش قدم برمیداشت
مغازه ی جواهر فروشی لوکس چشمش را گرفت
سمت ویترین رفت و در یک حرکت ناگهانی وارد مغازه شد
حتی نمیدانست برای چه امده امابا دیدن دستبند ظریف نقره ای رنگی که نگین های درخشانی داشت فهمید
چرا آنجاست
جواهر بود و گران قیمت اما ارزشش به اندازه ی ان دختر که نبود
خان هم زیاد دست و دلباز بود و این اصلا برایش مهم نبود
سریع دستبند را خواست
با پرداخت هزینه دستبند را توی جعبه ی مخمل مشکی رنگ باکلاسی گذاشتند و به خان دادند
خان سوار ماشین شد و دستبند را توی داشبورد گذاشت و راه افتاد سمت روستا

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:29


رمان #دلارام
قسمت هشتادوهفتم

خان محکمتر دلارام را به خودش فشار داد
دوست داشت این حس را که دلارام راهم گریبانگیر کرده بود
با اینکه دلارام خیلی روی خوش از خان ندیده بود اما دلش تنگ شده بود این نشانه ی خوبی برای خان بود
دلارام هم دستش را دور کمر خان گذاشت
و چشمهایش را بست
دلش همین آرامش را میخواست
اگر این آرامش را دلش پیدا نمیکرد چطور اورا دلارام صدا میزدند
لحظاتی در اغوش هم با خیال راحت ایستاده بودند
که تقه ای به در خورد و خان سریع از دلارام فاصله گرفت
دلارام سریع گفت:
بفرمایید
کیانا پرید داخل اتاق و از دیدن کارن توی اتاق دلارام جا خورد ولی بیخیال شد و پرید بغل داداشش
گرچه اول پیش کیانا رفته بود اما کیانا خودش را لوس میکرد
کیانا کشان کشان کارن را سمت در برد و گفت:بیا بریم بهت سوغاتی بدم
خان هم به ناچار پشت سرش راه افتاد
دلارام که تپش قلب گرفت بود
نفس عمیقی کشید و شروع به چیدن وسایلش توی کمد کرد
سوغاتی های خان که توی پاکت های شیکی بودند را کنار کمد گذاشت تا سر فرصت به او بدهد
بعدهم سوغاتی های عزیز جون را برداشت و راه افتاد سمت پله ها
بعد از اینکه سوغاتی های عزیز رو داد و بوسیدش راه افتاد سمت اتاقش

خسته ی راه بود اما هنوز دلش خیلی برای خان تنگ بود انگار اصلا دلتنگی اش برطرف نشده بود در اتاقش را
باز کرد و وارد شد و با ناراحتی در را پشت سرش بست اما خان ک لبه ی تختش نشسته بود را هنوز ندیده بود
همینطور که سرش پایین بود سمت تخت راه افتاد و خودش را پرت کرد روی تخت
که برخوردش با جسمی و صدای اخ خان باعث شد متعجب سر جایش بنشیند
سریع اباژور را روشن کرد که دید خان افتاده روی تختش و میخندد
ارام گفت:
وای شما اینجا بودین
من شمارو ندیدم بخدا
ببخشید وای خدا جاییتون درد نمیکنه؟
خان سرجایش نشست و همینطور که میخندید گفت:
چرا درد میکنه
دلارام سریع گفت کجاتون درد میکنه و دستش را گذاشت روی شکم خان
توی حس دکتری اش فرو رفته بود
قسمتی از شکم خان را لمس کرد و گفت:اینجا؟
-نه اینجا نیست
دستش را روی شکم عضله ای خان کشید و گفت:اینجاها؟
خان خندید و گفت:نه بالاتره انگار
دلارام دستش را روی سینه ی خان گذاشت و گفت:اینجا؟
خان دست دلارام را روی قلبش گذاشت و گفت:
اینجا
دلارام ترسید و گفت:قلبتونه خان
خان اروم گفت:اره قلبمه

ادامه دارد
✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:29


رمان #دلارام
قسمت هشتادوششم

گل ها را توی آب گذاشت و سرش را توی بالشت فرو کرد تا جیغ بکشد
اما با بوی عطر خان که بالشتش را پر کرده بود دلش باز هم ریخت
ملافه ی روی تختش بالشتش کل تختش بوی خان میداد
خان آنجا می آمده این دلارام را خوشحال میکرد
بالشتش را سرجایش گذاشت
روبروی اینه نشست و موهایش را بالای سرش جمع کرد
تقه ای به در خورد
دلش شروع به تاپ تاپ کرد
در باز شد و خان بالاخره به آرزوی این روزهایش رسید
دلارام را از نزدیک دید
دلارام هم!
دلارام از جا بلند شد و با لبخند گفت:
سالم
خان هم لبخند زد و سلام کرد
قدمی توی اتاق دلارام گذاشت و در را پشت سرش بست
دلارام چند قدم به خان نزدیک شد
دلش خیلی برای آغوش مردانه اش تنگ بود
خان هم!
خان به چشمهای دلارام خیره شد و ارام گفت:
خوش اومدی
دلارام لبخند زیبایی زد و گفت:ممنون

راستی بابت گلها هم ممنون خیلی خوشگلن خیلی
خان جلوتر امد و گفت:
گفتم وقتی میای خوشحال شی با دیدنشون
دلارام بازهم خندید و گفت:خیلی خوشحال شدم
خان از صداقت دلارام خوشش امد و نزدیکتر شد
فقد قدمی فاصله بود بینشان
خان دستش را در جیبش فرو کرد و گفت:
ممنون که مواظب کیانا بودی خیلی خوشحال بود و همش بخاطر توعه ممنون
دلارام به چشمهای قهوه ای خان جذابش زل زد و گفت:من که کاری نکردم نیازی به تشکر نیست
خان بی درنگ گفت:
وقتی رفتین جاتون اینجا خیلی خالی بود!
دلارام لبخند زد و گفت:
جای منم خالی بود؟
خان فاصله را تمام کرد و دلارام میان حصار بازوان خان گیر افتاد
خان درجا جواب داد:
خیلی خالی بود
دلارام تازه نفسی راحت کشید و دلش آرام گرفت خان هم!
خان دستی روی موهای نم دلارام کشید و کنار گوشش گفت:
دلم برات تنگ شده بود!
دلارام درحالیکه صدایش میلرزید گفت:
منم دلم برای شما تنگ شده بود

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:28


رمان #دلارام
قسمت هشتادوپنجم

خان دیگر خان سابق نبود خیلی فرق داشت
دیشب با کیانا حرف زده بود میدانست امروز صبح حرکت کرده اند
دلش میخواست پرواز کنند تا زودتر برسند
سوار ماشینش شد و سمت گل فروشی رفت
چندین دسته گل شبیه دسته گل هایی که دلارام روزهای قبل خریده بود گرفت
در اخر هم یک دسته گل خیلی بزرگ از رزهای صورتی و سفید
که از صد شاخه بیشتر بود هم برداشت
دلش میخواست دلارام را خوشحال کند
همه جای خانه دسته گل گذاشت
ان دسته گل بزرگ هم گذاشت روی میز کنار تخت دلارام
تختش را مرتب کرد و لباسش را تا کرد و توی کمد گذاشت
دیگر باید به اتاق خودش برمیگشت چون صاحب اتاق داشت بر میگشت
لبخندی زد و از اتاق خارج شد
نگاهش به دیوار روبرویش کشیده شد
تابلوی نقاشی کیانا و دلارام را روی دیوار زده بود
لبخندش پررنگ تر شد
اینبار پیش خودش اعتراف کرد که انتظار کشنده ترین حس دنیاست و
بعدهم از خانه بیرون زد تا سرش گرم شود و دلارام برسد
تقریبا ساعت هشت شب بود که به عمارت رسیدند نگهابان ها ماشین را نمیشناختند
دلارام که پیاده شد

با دیدنش سریع در را باز کردند و دلارام ماشین را داخل برد و پشت بنز خان پارک کرد
چند نفر وسایل ها را برداشتند و بردند داخل کیانا و دلارام هم با سرعت دویدند سمت عمارت
هردویشان دلتنگ بودند
اول عزیزجون را دیدن و روی سر و کله اش هوار شدند کلی اورا بوسیدند و بغل کردند
خبری از خان نبود
ماشین مشکی اش هم توی حیاط نبود
دلارام ناراحت شد حتما بیرون بود
نگاهش به دسته گل های توی خانه افتاد
دلش مور مور شد
شبیه دسته گل هایی که خودش گرفته بود!
ناچار بلند شدند و وسایل هایشان را به اتاقشان بردند
دلارام وارد سرویس شد تا دوش بگیرد
زیر دوش دلش پر میزد برای خان
چرا خان نباید توی خانه باشد؟این انصاف است؟
دلارام حوله اش را دورش پیچید و کمر بندش را بست از حمام بیرون امد و یکی از لباس های پشمالوی جدیدش
را پوشید موهایش را خشک کرد و از توی اینه چشمش به دسته گل بزرگ کنار تختش افتاد
با ذوق بلند شد و نزدیکش رفت
گل ها را بلند کرد سنگین بودند اما دلارام را شگفت زده کرده بودند
سرش را توی دسته گل فرو کرد و بو کشید
کار خان بود
دلش برای صدمین یا شاید هزارمین بار برای خان ریخت
از این همه خوشحالی دلش خواست جیغ بکشد

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:28


رمان #دلارام
قسمت هشتادوچهارم

از دیدن اون لباسا هردومون به وجد اومدیم
هردومون شروع به گشتن کردیم
یه لباس کوتاه صورتی که جلوش ب صورت هفتی باز بود
و آستین های حلقه ای داشت
از روی شانه آستین ها شیری و روی سینه ها صورتی بود شبیه بستنی
وسط کمرش تنگ میشد با کلی سنگ های درخشان نقره ای سفید و از کمر به پایین پف عروسکی داشت و
دامنش صورتی بود یک صورتی خاص
از همان لباس خوشش امد و رفت توی اتاق پرو
کیانا هم لباس مشکیی انتخاب کرده بود و توی اتاق پرو بود
هردو با دیدن هم توی ان لباسها دهانشان باز ماند
دلارام همان لباس را خرید و توی همان مزون کفش هم برای لباسشان گرفتند
دلارام کفشی که سرتاسرش نگین نقره ای بود انتخاب کرد
و کیانا هم کفش مشکی براق نوک تیزی
از مزون بیرون زدند و سمت یک پاساژ دیگر رفتند
دلارام دوست داشت برای عزیزجون و خان هم چیزی بگیرد
هردو سمت مغازه ها رفتند
دلارام یاد زمانی افتاد که دستش را دور خان گذاشته بود و توی آغوشش فرو رفته بود
سایز خان را حدسی ایکس لارج حدس زد و شروع به خرید پیراهن های خوش دوخت ،هودی،کت بلند مشکی
هرچیزی که میدید و خوشش می آمد برای خان برمیداشت
حس میکرد خان با آن کت های بلند پاییزه فوق جذاب میشود
کیانا هم برای خان کراوات و کفش خریده بود
برای عزیز هم چند روسری و پیراهن خریدند و به سمت خانه راه افتادند

پدر و مادر دلارام قبلا از او پرسیده بودند که چه کسانی در ان عمارت هستند
به محض اینکه انها خرید هایشان را توی اتاق گذاشته بودند مادر و پدر دلارام با سوغاتی هایشان انها را
سوپرایز کرده بودند
برای کیانا کت و شلوار خوش دوخت سفیدی اورده بودند
برای عزیز جون پیراهن های زیبا و برای خان هم یک ساعت قیمتی که انقدر زیبا بود که دلارام دوست داشت
هرچه زودتر ان را روی دست خان ببیند
مادرش که نگاه دلارام را به ساعت دید
خندید و گفت:
حسود نشو برای توهم ستشو آوردیم
دلارام با خوشحالی ساعتش را که ست ساعت خان بود روی دستش بست و مادرش را بوسید
دوباره شب همه به اتاق هایشان رفتند
خیلی زود پنج روز تمام شده بود و دلارام و کیانا وسایل جدیدی که خریده بودند توی ماشین دیگر دلارام که
یک بی ام دبلیو ۷۳۰ سفید بود جا میدادند
بعد از خداحافظی از پدر و مادرش سوار ماشین شد و یکراست به سمت کمربندی رفت
دلش به شدت تنگ بود و این چند روز چندین بار توی دستشویی یواشکی گریه کرده بود
حتی نمیدانست چه حسی دارد و چرا گریه میکند اما میدانست دوست دارد زودتر خان را ببیند
کیلومتر ها دورتر
خان به تخت دلارام عادت کرده بود
دیگر بد عادت شده بود و فقد انجا خوابش میبرد
کارش شده بود روز و شب به عروسکش نگاه کردن و با او حرف زدن
حتی عزیز جون هم متوجه حال دگرگون خان شده بود مثل بچه های دوساله برخورد میکرد

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:27


رمان #دلارام
قسمت هشتادوسوم

سمت کمدش رفت
اولین چیزی که چشمش را گرفت ست پشمالوی سفید صورتی دلارام بود
برش داشت و بغلش کرد اما دلش ارام نمیگرفت
چرا؟خب چون آرام دلش از او دور بود!
چراغ ها را خاموش کرد و توی تخت دلارام خزید
تمام تنش بوی دخترک چشم سبزش را میداد و او راضی بود
دقایقی بعد همانجا آرام شد و به خواب رفت
اولین بار بود ک بعد از انهمه بی احساسی و سختی هایی که کشیده بود به کسی احساس داشت
دلارام:
هی کیانا بلند شو بریم صبحونه بخوریم
کیانا چشماشو باز کرد و سریع سرجاش نشست
بعد از خوردن صبحونه
سوییچ ماشین سی اچ آرمو برداشتم
تهران هیچ وقت جای پارک نداشت این ماشین برام بهترین گزینه بود
هردمون پریدیم توی ماشین و رفتیم سمت مرکزای خرید
کیانا خیلی خوشحال بود و هرچی ک دوست داشت میخرید
منم همینطور
کلی لباس پشمالو برداشتم خان از این لباسا خوشش میاد میدونم!
چرا دلم میخواد خودمو توی دل خان جا کنم؟
بیخیال افکارم شدم

مثل ادمایی ک خرید نکرده بودن رفتار میکردیم
نفری پنج شیش تا کفش برداشته بودیم
کلی مانتو کلی شلوار
سه چارتا پالتو
بوت
حتی نمیتونستیم خریدامونو حمل کنیم
سریع یکیو پیدا کردم بهمون کمک کنه و بهش پول دادم خریدارو تو ماشین گذاشتیم و سوار شدیم
داشتیم از خستگی می مردیم
از گشنگی هم همینطور
سریع راهمو سمت یه رستوران خفن کج کردم و بالاخره بعد یکم ترافیک رسیدیم
از خجالت شکممون که در اومدیم رو به کیانا گفتم:
شما تو عمارت مهمونی نمیگیرین بریم لباس مهمونی بخریم؟
کیانا خندید و گفت کم پیش میاد
از این مهمونیایی ک تو مدنظرته دختر پسرا قروقاطی و این چیزا چون کارن خیلی غیرتیه تو که میدونی
تو دلم قربون صدقه ی غیرتش رفتم اما فازمو نفهمیدم
و بعد گفتم:
یجا میشناسم انقد لباسای مهمونی خوشگلی داره که ادم دلش نمیاد دست خالی بره بیرون
بیا بریم ببینیم
بعد فوقش یه مهمونی چار نفره میگیریم باشه؟
کیانا خندید و گفت:من پایه ام بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت مزون

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:27


رمان #دلارام
قسمت هشتادودوم

کیانا با حسرت به ان دو نگاه میکرد
اما مادر دلارام با مهربانی کیانا راهم در اغوش کشیده بود و کیانا پر شده بود از حس مادرانه
همگی باهم سمت خانه رفتند و وارد شدن
پدر دلارام هم هردو را بغل کرده بود
چه خوب که انجا نیاز نبود کیانا خجالت بکشد
از اینکه در اغوش مردی فرو رفته
حس پدرانه ی ان مرد از صدمتری هم قابل درک بود
همشان از بودن کیانا خوشحال بودند .
دلارام کیانا را به اتاق برد تا دوش بگیرد و در این فرصت بصورت سریع ماجرای خان و کیانا را برای پدر و
مادرش تعریف کرد
گفت ک پدر و مادرشان را در تصادف از دست داده اند و وقتی خان پیگیر شده فهمیده ان تصادف عمدی بوده
و بعدهم تهدید ها و کیانا ک اجازه نداشت حتی بیرون برود
و داستان شبی ک خان رفت و گفتند مرده
هنوز هم وقتی میخاست این داستان را تعریف کند اشک ب چشمانش میدوید
راستی چقدر دلتنگ خان بود
مادر و پدرش که غمگین شده بودند را رها کرد و سمت اتاقش رفت
کیانا با حوله ای صورتی از حمام بیرون امد
دلارام لبخندی زد و گفت:جوووووون عروس ننم میشی،؟
کیانا خندید و گفت:حیف شد داداش نداریا
دلارام هم خندید و با سرعت وارد حمام شد
دوش سریعی گرفت و با حوله اش بیرون رفت
موهایشان را خشک کردند و لباس پوشیدند

بعد هم هردو برای شام رفتند طبقه پایین
مادر دلارام با مهربانی هردو را بوسید و
بعد از اینکه شامشان را خوردند دلارام با بوسیدن پدر و مادرش
شب بخیر گفت و هردو رفتند سمت اتاق دلارام
دلارام با لبخند گفت:
ببین همه ی کیفش اینه ک پیش من بخوابی وگرنه اتاق ک اینجا زیاده
کیانا هم خندید و شیرجه زد روی تخت دونفره ی دلارام
دلارام هم پرید روی تخت و گفت:
الان میخوابیم از فردا میریم خریددددد و گشت و گذار و عشق و حال
کیانا خندید و گفت: یا خدا
دلارام هم خندید و گفت:شوخی کردم
میریم خرید و رستوران های خوب کل برنامه همینه
من یه سری پسر خاله و دختر خاله ی کنه دارم ک ب مامانم گفتم بشون خبر نده من اومدم تا رو سرمون هوار
نشن و بتونیم بریم خرید
کیانا لبخند زد و گفت:چه خووووب
بعد هم هردو شب بخیر گفتند و چشمانشان را بستند
اما دورتر توی عمارت خان
خان با کلافگی روی تختش نشست
نبود آن دو بدجور توی ذوق میزد
بلند شد و ناخدااگاه سمت اتاق دالرام رفت
در اتاقش را باز کرد و سریع وارد شد و در را پشت سرش بست
نمیدانست چه میکند اما دلش خیلی تنگ بود

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:27


رمان #دلارام
قسمت هشتادویکم

باید یک دل سیر تماشایش میکرد
دستش را روی گونه ی دلارام کشید
چشمانش ارام نیمه باز شدند اما خان دستش را عقب نکشید
دلارام که فکر میکرد خواب دیده دوباره چشمانش را بست
اما یکهو چشمانش را تا ته باز کرد
خان در دلش خندید و دلش برای کارهای او ضعف رفت
دلارام دستپاچه شد و سعی کرد بنشیند اما انگار توان نداشت
خان آرام تر از همیشه گفت:
نمیخواستم بیدارت کنم بخواب من الان میرم
دلارام که دلش نمیخواست خان برود،؟میخواست؟
دلارام دستش را روی ته ریش خان کشید و گفت: شما واقعی هستین؟
هنوز باور نکرده بود خان توی خوابش نیست و درواقعیت است
خان خنده ی نا محسوسی کرد و گفت:
اره دیگه واقعیم
دلارام با صدای خدشه دار خوابالودی دستش را روی صورت خان به حرکت دراورد و گفت:
فکر کردم دارم خواب میبینم
خان از حرکت دست ظریفش روی ته ریشش دلش لرزیده بود حالا هم که صدای خوابالودش را شنیده بود
محال بود از ان اتاق به این زودی برود
متقابلاً دستش را روی صورت دلارام کشید
دلارام چشمهایش را بست و سمت دست خان خوابید
دست خان زیر گونه اش بود و اوهم خوابش برده بود
خان با دست دیگرش موهایش را نوازش میکرد

مطمئن بود حسش دوست داشتن خشک و خالی نیست
روی صورت دلارام خم شد و بوسه ای روی گونه اش زد
اولین بار بود که صورت دلارام را بوسیده بود
حس شیرینی در دلش جوانه زد طوری که دلارام بیدار نشود دستش را از زیر گونه اش برداشت
باید میرفت تا دلش هوایی نشده بود
به سختی دل کند و با حسرت آغوش دخترک از اتاق خارج شد
*
دلارام:
خسته و کوفته ماشینو به داخل خونه هدایت کردم
کیانا باشوق گفت:
اوووه بچه پولدار عجب خونه ای دارین
دلارام خندید و گفت:
یجور میگی انگار خونه ی شما!!!!!
بعدم ارام از ماشین پیاده شد کیانا سریع ب خان زنگ زد و گفت:
سلام خان داداش
ما رسیدیم صحیح و سالم
خان خندید و گفت:خداروشکر مواظب خودت باش هرروز بهم از حالت خبر بده
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرد و به همراه دلارام سمت خانه ی بزرگ و لوکس روبرویشان راه افتادند
در باز شد و مادر دلارام به سمتشان دوید و محکم دلارام را بغل کرد و بوسید
چقدر دلش برای تک دخترش تنگ بود

ادامه دارد

✾࿐༅❄️🌼❄️༅࿐✾

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:26


#پیام_سلامتے

" آب لبو"باعث می شودکه مغز پیرنشود
وهیچوقت کسی سکته مغزی نکند!

👈 آب لبو همچنین نوشیدنی است

برای تصفیه کبد،درمان
#کبدچرب،پیشگیری از #آلزایمر وتقویت حافظه

#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

21 Nov, 18:26


#داستان_واقعی

قدر زَنت را خيلی بدان...😅😜😀
♨️ حجّت الاسلام سيد محمد رضا احمدی بروجردی، نواده مرحوم آيت الله بروجردی، ميگويد:

⭕️ نقل كرده اند كه زمانی، يك شخصی آمد پيش آيت الله بروجردی و گفت: آقا، زن من دارد وضع حمل می كند و من خرجش را ندارم!

💢 آقا گفتند: خرجش چقدر ميشود؟ كه مبلغ را گفته بود و آقای بروجردی همانجا فی المجلس پول را داده بود...

♨️ به فاصله ۵ ماه بعد، اين فرد با خود گفته بود: آقای بروجردی آن قدر سرش شلوغ است كه اصلاً يادش نمی ماند كه من نزد ايشان رفته و پولی گرفته ام.
💢 لذا دوباره به حضور آقای بروجردی رسيده و گفته بود: زنم زايمان دارد، و آقای بروجردی گفته بود: خرجش چقدر می شود؟ و او پاسخ داده بود: فلان قدر، و آقای بروجردی دوباره پول را داده بود.

⭕️ ولی وقتی كه می خواست پول را بدهد گفته بود: آقا، قدر زنت را خيلی بدان، چون ما كم زنی داريم كه در سال دو مرتبه بزايد!😄
📚 منبع: ذوق لطیف ایرانی، استاد ابوالحسنی منذ
ر🌹

#کانال_عطر_خدا
༺⃟💞 @AtrKhuda

۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞