تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتارِ کمندم تو چه دانی که سواری؟
کس چنین روی ندارد تو مگر حورِ بهشتی؟
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عرقت بر ورقِ روی نگارین به چه ماند؟
همچو بر خرمنِ گل قطرهء بارانِ بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان؛
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری؟
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بُوَد دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بُوَد هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
#سعدی
@arjenak_village