آره آره، نه نه!
میخواهم خودم را شگفتزده کنم.
بروم بستنی وانیلی بخرم، با مغزیجات، میوه، پودر نارگیل، کنجد، عسل و چند عدد بیسکوئیت پتیبور که مثل سربازان وفادار، لایهلایه روی هم رژه بروند. اما این برج شیرین، کمرم را خم میکند، قندش خونم را به رقص دیوانهوار میآورد و من، چاقتر از دیروز، در آینه به خودم چشمغره میروم. ولش کن! این شگفتی مرا راهی تخت مردهشورخانه میکند.
آهان، فهمیدم!
میروم گلفروشی، یک دستهی بزرگ از رزهای عاشق، آلسترهای مغرور و میخکهای پرناز میخرم، در گلدانهای شیشهای خانهام مثل تاجگلهای سلطنتی میچینم. اما چند روز بعد، وقتی پژمرده شدند و در سطل زباله مثل عروسهای فراموششده افتادند، دلم برای این لاشههای خوشبو میسوزد. عمرشان کوتاهتر از یک آه، زیباییشان چون باد به یغما رفته!
نه، بهتر است در خیابان شلوغ گم بشوم، مثل پرندهای رها، هی بروم و بیایم. اما کجا؟ لوکیشن گوشیام مثل سایهای مزاحم تعقیبم میکند، و اگر دهان باز کنم و سرِ خرید چانه بزنم، لهجهی غلیظم فریاد میزند: “این غریبه، خزانهاش اصفهان است!” حتی اگر در سمرقند و بخارا هم گم بشوم، باز مرا به دیار چوبخطهایم بازمیگردانند. چرا؟
نه، بروم یک رستوران مجلل! غذاهای لاکچری سفارش بدهم، بیخیال قیمت، بشقابها را فتح کنم. اما تنهایی؟ غذا در گلویم مثل سنگی گیر میکند. چه کاری است؟ با یکسوم این پول، خودم در خانه جشنی از طعم برپا میکنم، بچههایم دور سفره چون پروانه میچرخند و من از خندههایشان مست میشوم، والله!
آهان! فکر بکری چون الماس خام!
بروم کوچهپسکوچههای کودکیام، دستم را به دیوارهای کاهگلی بکشم که مثل پوست زمین نفس میکشند، به آسمان نگاه کنم، با ابرها چون رقاصان خیال همرقص شوم. یواش! کدام کاهگل؟ همه را بلعیدهاند، آسمانخراشها چون غولهای بیروح قد کشیدهاند. ابرها؟ غیبشان زده، آسمان از تشنگی ناله میکند و من هنوز در رویاهام غرقم؟ دلم خیلی خوش است!
بلند میشوم، زنگی به خواهر و برادرم میزنم، به یاد گذشتهها، قهقههها مثل موج به ساحل دلم میرسد. مگر هفتهی قبل و پیشترش همین آواز را نخواندی؟ سرجات بنشین! مهربانیات مثل چای زیاد دمکشیده، تلخ شده!
خوب، فهمیدم!
اگر سنگ در مسیرم نیندازی، میروم قشم. صبح و شب کنار دریا، چون نگهبان خورشید بنشینم، طلوعش را بدرقه کنم، غروبش را در آغوش بگیرم، در آب شنا کنم، میگو بخورم، بندری برقصم. یواش! شنا که بلد نیستم، غرقم حتمی است! میگو؟ پوستم فریاد میزند! رقص؟ من؟ قشم؟ ایران؟
دَدم وای! بس است دیگر، چه کنم؟
چمچاره کن، بنشین سرجات! غصه را چون مهمان ناخوانده در آغوش بگیر، ناله سر بده. وا اسفا! وا حسرتا! وا دریغا! دختران حوا، پسران آدم، لایهی اوزون، جنگلهای آمازون!… آن وقت دخترانم بیایند، دلداریام بدهند، مرا به زندگی امیدوار کنند، برایم النگو بخرند، جشن تولد بگیرند، با موسیقی زنده شگفتزدهام کنند! واقعاً؟ مگر من دختر دارم؟ نوچ!
پس بهتر است فعلاً شگفتزده نشوم.
یا شاید هم شگفتی، همین خیالات باشد؟
خیالاتی به شیرینی یک قاشق بستنی. راستی، بستنی وانیلی چند کالری دارد؟