🌺آبشار رودمعجن🌺 @abshar_roudmaajan Channel on Telegram

🌺آبشار رودمعجن🌺

@abshar_roudmaajan


🌼آبـشار رودمعـجن🌼

👈شما عزیزان مےتوانیدازمطالب و عڪسهاےزیباونایاب قدیمے،برنامہ هاےفرهنگے وتفریحے وسیاحتے مشهد
وتربـت و روستا وهمچنین تبلیغات ڪارےمارادر
" ڪانال آبشـاررودمعجن" دنبال ڪرده،بامادرارتباط باشید👉

ارتباط بامدیریت 👈09155140869

@ARSHAD_1558

🌼آبشار رودمعجن🌼 (Persian)

آبشار رودمعجن یک کانال تلگرامی فعال و پربازدید است که برای علاقمندان به مطالب و عکس‌های زیبا و نایاب قدیمی، برنامه‌های فرهنگی، تفریحی و گردشگری در مشهد، تربت و روستاها مناسب است. در این کانال می‌توانید از تبلیغات متعلق به ما نیز بهره‌مند شوید. با دنبال کردن کانال آبشار رودمعجن، به دنیایی از مطالب خوشحال و جذاب دسترسی پیدا خواهید کرد. برای ارتباط با مدیریت کانال می‌توانید با شماره 09155140869 تماس بگیرید. پس عجله کنید و با ما همراه شوید! @ARSHAD_1558

🌺آبشار رودمعجن🌺

19 Feb, 08:46


.
چیزی به من بگو
مثل بهار
مثلا شکوفه کن!
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو
مثلا کنارت هستم...


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

19 Feb, 06:43


ای آسمان و درخت و باغ من ،
گل و زنبور و کندوی من
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ي خوابی خواهم کشيد
که تنها رويای آن
تويی.


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

19 Feb, 05:45


زلف آن است که بی شانه دل از جا ببرد

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

19 Feb, 05:01


ادامه قسمت ۸۶ رمان ماهور
درس خوندن خیلی تو روحیه ام تاثیر مثبت داشت و کم کم تونستم به زندگی برگردم و در کنار درس و مشق ،مشغول کارهای هنری دیگه مثل قالی بافی و بافتنی هم بشم و حسابی خودمو سرگرم کنم تا فکر و خیال کمتر بیاد سراغم، هر چند هیچوقت نمی تونستم اون روزها و ارسلان رو فراموش کنم اما به خودم تلقین میکردم که آرومم و به خاطر بچه ها سرپا بودم
روزها و هفته ها می گذشت ،سیاوش تو دانشگاه عاشق یه دختر به اسم زهرا شده بودبعد از سالگرد ارسلان با کلی سرخ و سفید شدن اومد باهام صحبت کرد و ازم خواست برم اون دختر رو ببینم و نظرمو بگم ،ازش خواستم آدرس بگیره تا برم از نزدیک هم خانواده اش رو ببینم ،هم با خود زهرا آشنا بشم
سیاوش دوروز بعد اومد گفت هماهنگ کرده و قرار رو برای فردا بعد از ظهر گذاشته، منم به شقایق اطلاع دادم و اونم همراهیم کرد ،سیاوش منو شقایق رو رسوند و گفت منتظر می مونم تا برگردید، از این همه استرس و دلنگرانی سیاوش خنده ام گرفته بود و با شقایق سربه سرش می ذاشتیم ،اونم تو سکوت با لپهایی که که خجالت سرخ شده بودفقط لبخند میزدبالاخره زنگ در رو زدیم ، در باز شد و یه خانم اومد توی حیاط استقبالمون، بعد از تعارفات همیشگی رفتیم تو سالن، چند دیقه بعد زهرا با سینی شربت برای پذیرایی و خوشامد گویی اومد، یه دختر با قد متوسط با چشم های درشت مشکی و ابروهای پرپشت و پوستی گندمی ،تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد،به آرومی سلام کرد و بعد از پذیرایی کنار مادرش نشست، روبه مادرش گفتم پسرم از دختر شما خوشش اومده و تو دانشگاه همدیگرو دیدن،ازخودمونو زندگیمون و سیاوش براشون مختصری توضیح دادم و گفتم اگه موافق باشید برای پنج شنبه شب به طور رسمی با عموی سیاوش خدمت برسیم، اون خانم که اسمش رویا بود گفت ،زهرا درمورد سیاوش با من صحبت کرده اما یه چیزهایی هست که قبل از خواستگاری بهتره شما بدونید، منو همسرم چند سالی بود که ازدواج کرده بودیم اما بچه دار نمی شدیم از اونجایی که من عاشق بچه بودم به همسرم اصرار کردم از پرورشگاه یه بچه بیاریم تا هم از تنهایی در بیایم هم یه بچه رو از بی سرپرستی نجات بدیم ،تو گیر و دار راضی کردن همسرم بودم که خواهر شوهرم و همسرش تصمیم گرفتن برای زندگی برن یه شهر دیگه ، چند باری برای خرید خونه رفتن و اومدن ،تو این رفتن ها همیشه دخترشون رو میذاشتن پیش من ،اما روزی که برای تحویل گرفتن خونه رفتن ،تو راه برگشت تصادف شدیدی کردن و هر دو فوت شدن ، رویا خانم به اینجا که رسید اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و ادامه داداز اون روز شوم به بعد
به خاطر عشق و علاقه ای که به زهرا داشتم و همه از این علاقه خبر داشتن ،از همسرم خواستم زهرا پیش ما بمونه تا من براش مادری کنم،بعد از موافقت خانواده ی پدری زهرا ،زهرا برای همیشه شد دخترم ،انقدر با زهرا سرگرم بودم که فکر بچه دار شدن رو کلا از خودم دور کردم اما زهرا انقدر خوش قدم بود که من تو ناباوری صاحب یه پسر شدم و بعد از اون هم یه دختر ،اما زهرا برام خیلی عزیزه
به زهرا چشم دوختم و نگاه چشماش که حالا از اشک تر شده بود کردم اونم با محبت نگاه رویا خانم میکرد ، بعد هم به من نگاه کرد تا واکنشمو ببینه،احساس کردم نگرانه
لبخند بهش زدمو گفتم از متانت و وقارشون کاملا مشخص که مادر خوبی مثل شما تربیتش کرده ، پس اگه اجازه بدید پنجشنبه شب خدمت می رسیم، لبخند زهرا پررنگ شد و مشغول صحبت با شقایق شد منم با رویا خانم حسابی گرم گرفتم ، دوباره قرار پنج شنبه رو یادآوری کردم و بالاخره از خانواده ی خونگرم زهرا خداحافظی کردیم
از در خونه که رفتیم بیرون سیاوش سر کوچه تو ماشین منتظرمون بود ،شقایق گفت مامان یه کم اذیتش کنیم ؟؟ گفتم گناه داره ببین انقدر تو ماشین نشسته مثل لبو سرخ شده ، شقایق با مظلومیت گفت مامان خواهش میکنم فقط یه کم، لبخند که زدم ،شقایق سریع رفت سمت ماشینو رو به سیاوش گفت واقعا برات متاسفم ،آخه این چه انتخابی،واقعا معیارت برای ازدواج چیه،آخه اینم شد انتخاب،سیاوش وا رفت نگاه به من کرد منم سری تکون دادم و تو ماشین نشستم بنده ی خدا انقدر استرس داشت که چند بار ماشین رو خاموش کرد، شقایق یه ریز سرزنشش میکردو در آخر گفت باید دور این دختر رو خط بکشی،سیاوش با صدایی که از ته چاه میومد گفت آخه چرا ،بخدا زهرا دختر خیلی خوب و آرومی،تو دانشگاه جزو نفرات برتر تا الان ندیدم با نامحرم هم کلام بشه ،شقایق گفت من نمیدونم مامان هم مخالفه، سیاوش یه نگاه به صورت من کرد و گفت مامان میشه دوسه جلسه دیگه هم ببینیش، حتما نظرت عوض میشه، با لبخند نگاش کردم و گفتم احتیاج به دو سه جلسه ی دیگه نیست ، با همین یکبار دیدن همه چی مشخص بود و مهرش حسابی به دلم نشست، سیاوش انقدر ذهنش درگیر حرفها و غر غر های شقایق شده بود و دنبال راه حل برای راضی کردن من که نشنید من چی گفتم ،بعد از گذشت چند ثانیه پرسید مامان چی گفتی خندیدم و گفتم همون که شِنُفتی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

19 Feb, 04:58


رمان ماهور قسمت۸۶
ابراهیم دوباره برگشت سر درس و دانشگاه و سهراب هم توی ارتش مشغول به کار شد
زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده بود
خداروشکر بچه های خوبی داشتم که هر کدوم تو کار و درس و حرفه ی خودشون موفق بودن و من از وجودشون نهایت لذت رو میبردم شقایق آخرای درسش بود که یه شب ،اردلان و زری و کوروش با گل و شیرینی سرزده اومدن خونمون و شقایق رو برای کوروش خواستگاری کردن ، همه ی ما کوروش رو خیلی دوست داشتیم
ولی همه چی رو به عهده ی خود شقایق گذاشتیم و گفتیم هر چی خودش بگه، قرار شد دوتایی باهم صحبت کنن و چند روز بعد بهشون جواب بدیم
فردا با شقایق صحبت کردم تا نظرش بگه اونم بعد از مِن مِن کردن و سرخ و سفید شدن های زیاد گفت با این ازدواج موافقه و از بچگی یه حس خاصی به کوروش داشته و ریشه عشقی که بهش داره تو قلبش خیلی قویه،بعد ها فهمیدم کوروش هم شقایق رو از بچگی دوست داشته و منتظر بوده تا درسش تموم بشه بعد اقدام کنه
هیچ چیز بهتر و قشنگتر تر از این نیست که دو نفر با عشق عمیق باهم ازدواج کنن و در کنار هم خوشبختی رو با تمام وجود حس کنن،برای شقایق خوشحال بودم که اول عشق رو تجربه کرده
زری زنگ زد و جواب مثبت بهش دادیمو طی دو سه هفته مراسم عقد شقایق و کوروش برگزار شد،اردلان برای عقدشون سنگ تموم گذاشت و بهترین مجلس رو براشون گرفت ،دوروز قبل از عقد به همراه ارسلان رفتیم دنبال اسما(دختر رباب و ارسلان) چون شوهرش ماموریت بود اومدن با چهار تا بچه ی قد و نیم قد برای اسما سخت بود ، خودمون رفتیم شهرستان تا تو مراسم خواهرش باشه،اسما برعکس خدیجه بود یه دختر آروم و مهربون که کاری به کار کسی نداشت و سرش به زندگی خودش گرم بود و تو سال هم دوسه باری میومد بهمون سر میزد و کلی هم از بودنش راضی بودیم و برام مثل شقایق عزیز بود و دوست داشتنی
خداروشکر خیلی زود جهیزیه ی شقایق رو جمع و جور کردیم و سه ماه بعد هم مراسم عروسی رو گرفتیمو کوروش و شقایق رفتن سر خونه زندگی خودشونهمه چی خوب بود تنها مشکلم دردهای گاه و بی گاه قلب ارسلان و سردردهایی بود که بعد از مرگ خدیجه و رباب گریبان گیرش شده بود ولی با قرص و دارو سرپا بود و به همین دلخوش بودم که سایه اش رو سرمون هست
ولی از اونجایی خوشبختی و آرامش من همیشه لحظه ای بود و دوام چندانی نداشت یه روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدم ،رفتم ارسلان رو بیدار کنم ،صداش کردم جواب ندادنشستم ،دستش رو توی دستم گرفتم ،انگار بهم برق وصل کردن،ارسلان یخ کرده بود و رنگ به رو نداشت و صورتش کبود شده بود انقدر جیغ کشیدم که دیگه صدام در نمیومد ، باورم نمیشد ارسلان به همین راحتی ما رو ترک کنه ،حالا که داشتم ثمره ی تمام رنج هایی که کشیده بودمو میدیدم باید تو سن سی و هشت سالگی بیوه میشدم ،نمیخواستم باور کنم به این زودی تنها شدم، سهراب و سیاوش با زور منو از ارسلان جدا کردن، خشایار زنگ زد به اردلان و اردلان و زری کمتر از پنج دقیقه خودشون رو رسوندن
اردلان مظلومانه کنار بدن بی جون ارسلان نشست،وقتی جسم سردش رو لمس کرد سر روی سینه ی ارسلان گذاشت و صدای هق هق گریه اش خونه رو پر کرد، ارسلان برای همیشه ما رو ترک کرد و منو تنها گذاشت، شاید یه موقع هایی نمی تونست از من دفاع کنه ، گاهی برای دل مادرش پا رو دل خودشو من میذاشت ولی میدونستم از ته دل دوستم داره و خودش هم بین چند نفر گرفتارشده و دلش نمیخواد کسی ازش ناراحت بشه،همین که بود و نفس میکشید برای من کافی بود اما انگار همینم خواسته ی زیادی برای من بود و باید نبودش رو باور میکردم
اردلان خبر فوت ارسلان رو به ستاره و کیوان و کیان هم داد و طبق خواسته و اصرار ستاره ،جسد ارسلان دوروز تو سرد خونه موند تا ستاره بتونه خودش رو به مراسم خاکسپاری برسونه،بالاخره ستاره و کیوان با اولین پرواز خودشون رو رسوندن
بهشت زهرا پر از جمعیت شد و مراسم خاکسپاری انجام شد،ستاره و شقایق چند باری از حال رفتنو تاب و تحمل مراسم رو نداشتن و در آخر مراسم شقایق بیمارستان بستری شد و کوروش کنارش موندمراسم تموم شد و کم کم فامیل و آشنا دورمون رو خلوت کردن و هر کس رفت پی زندگی خودش
حالا که ارسلان نبود زندگی برام بی معنی بود منی که از بچگی کنار ارسلان رشد کرده و بزرگ شده بودم ، همیشه برای هر کاری باهاش مشورت میکردم حالا نمیدونستم بدون اون چطوری باید زندگی کنم و خودمو با شرایط وفق بدم
ساعت ها به یه جا خیره میشدم و فقط اشک میریختم و به بخت سیاهم که با بدبختی گره خورده بود لعنت می‌فرستادم، شقایق و پسرها مدام دوروبرم میومدن و در حالی که خودشون غصه دار بودن سعی در بهتر کردن حالم داشتن
سه چهار ماه از فوت ارسلان گذشته بود اصلا وضعیت مناسبی نداشتم
سهراب و سیاوش حالمو که میدین اصرار داشتن حالا که بی کارم و به خاطر عوض شدن حال و هوام مشغول درس خوندن بشم تا از این یکنواختی در بیام،بالاخره انقدر زیر گوشم خوندن تا تو مدرسه ی شبانه ثبت نام کردم
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

19 Feb, 03:34


صبح هایی هست
سپید ..
شیرین ..
دلچسب ..
عطرآگین ..
مثل صبح امروز
که با تو بخیر می شود ...

#باران_قیصری

📸ارسالی دوستان🙏
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 20:00


🍃🌺🎼موزیڪ
عطر نگاه
باصداے
پروانہ امیرافشارے👈حمیرا💚
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا آغوش گرمـ🌺🍃



🌛شب زیباتون قشنگ
#رودمعجنےهاےیڪرنگ🌜



آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون
اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 19:11


شب چه داستان قشنگیست
آدم را وادار به فکر کردن
به آن‌هایی می‌کند که عزیزند

#شب_خوش_همولایتی_ها

@abshar_roudmaajan🌺

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 17:05


ادامه ی قسمت ۸۵ ماهور
کلی از خدیجه بازجویی کرده بودن اما هیچ اسمی از رباب نبرده بود، چند بار منو اردلان از ارسلان خواستیم بره ملاقاتش و باهاش صحبت کنه و اگه کاری میتونه براش انجام بده ،ولی ارسلان سرسختانه جواب میداد که خدیجه برای من مرده و به زودی یه شناسنامه ی المثنی میگیرم و توش اسمی از خدیجه و رباب احمق نمیبرم ، بعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه است بعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه اس،اون بود که انقدر زیر گوشِ این دختر وز وز کرد و دروغ گفت تا آتش کینه و انتقام از تو و منو خودشو تمام دنیا رو تو دلش شعله ور کرد و در آخر هم خودشو سوزوند هم ما رو
بالاخره تو یه روز سر زمستونی از پاسگاه زنگ زدن به اردلان بهش گفتن آخرین خواسته ی خدیجه دیدن پدرشِ و ازش خواستن با ارسلان بره اونجا ،اما هر کاری کردیم ارسلان راضی به رفتن نشد و اردلان خودش رفت
دوروز بعد بود اردلان با چهره ای پر از غم که از خبر یه اتفاق بد رو میداد برگشت
خدیجه و اون مرد رو به خاطر پرونده ی سنگینشون اع*دام کرده بودن
اردلان پیش ارسلان حرفی نزد ولی به من گفت خدیجه خیلی ترسیده بود ولی خودش میگفت از اینکه اع*دام میشه ناراحت نیست و این حکم حقشه ، گفت دوست داره این یک شب هم تموم بشه تا از این زندگی راحت بشه،چون من به همه بد کردم و راهی رو رفتم که باعث بدبختی خودم و بی آبرویی پدرم شدم،من بودم که به مامانم گفتم از ماهور انتقام بگیره و زندگی رو براش زهر کنه،من بودم که میخواستم ماهور و بچه هاش تو آتیش بسوزن،الانم فقط میخوام از بابام برام حلالیت بگیری و بهش بگی منو ببخشه و بدونه که مامانم بی گناه و مقصر همه ی این اتفاق ها من بودم
مرگ خدیجه تا چند وقت همه ی ما رو تو شوک فرو برد و هیچکس یارای حرف زدن با اون یکیو نداشت،ما مرگش رو از همه پنهان کردیم ولی خودمون از درون داغون شدیم
دقیقا یک هفته بعد از مرگ خدیجه بود که جسد رباب رو تو روستای پدریش پیدا کردن و معلوم شد خودکشی کرده
مرگ رباب و حرفهایی که پشت سرش بود ضربه ی دیگه ای به ارسلان زد و هر روز بیشتر از قبل تو خودش فرو میرفت و گاهی تو طول روز حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، سیاوش و شقایق حسابی دورو برش میومدن و نگران احوال و شرایطش بودن ،اما ارسلان از زندگی دست شسته بود و ساعت ها به یه جا زل میزد و گاهی اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید رو سریع پاک میکرد،ارسلان پدر بود و شاید خودش رو مقصر انتخاب راه نادرست و سرنوشت تلخ خدیجه می دونست
به خاطر این اتفاق ها همه ی ما دچار یه افسردگی شده بودیم و دیگه دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتیم
هر کدوم یک جور دچار عذاب روحی شده بودیم ولی زندگی جریان داشت و چاره ای جز نفس کشیدن نبود و باید با همه ی این اتفاق ها کنار میومدیم
اما تو این بین اردلان بعد مرگ خدیجه و رباب انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بود و محبتش رو نسبت به زری و بچه هاش بیشتر کرده بود و رابطه اش رو با دخترش شهین که چند سالی بود ازدواج کرده بود بیشتر کرده بود و حسابی دورو برشون میومد،زری از این اتفاق خیلی راضی بود و همیشه بهم میگفت رباب و دخترش تو زنده بودنشون هیچ خیری برای ما نداشتن اما با مردنشون باعث شدن اردلان به خودش بیاد و هوای منو بچه ها رو بیشتر داشته باشه
از اینکه زری به آرامش رسیده بود خوشحال بودم چون زری به خاطر قلب مهربونش لایق بهترین ها بودسه ماه از اون ماجراها گذشته بود و اواسط بهار بود خان ننه حال درست و حسابی نداشتو بیمار بود و به خاطر کهولت سن یکی از کلیه هاش رو از دست داده بود و خیلی ضعیف شده بود و دیگه قادر به بلند شدن نبود ، روزهای آخر بود که مدام صدام میکرد و ازم حلالیت میخواست دلم براش می سوخت ولی هر کاری میکردم نمی تونستم ببخشمش و حلالش کنم چون تا جایی که تونست اذیتم کرد و هیچوقت درک نکرد منم آدمم و حق زندگی دارم ، همیشه از رباب طرفداری میکرد و تا جایی که ممکن بود تحقیرم میکردو هیچوقت حق حرف زدن و اعتراض نداشتم ، حالا که از تک و تا افتاده بود میخواست که ببخشمش،فقط تو اون موقعیت بهش لبخند میزدمو و حرفی از حلالیت نمیزدم چون واقعا نمی تونستم اون روزهای بد رو فراموش کنم ،به قول زری قرار نیست زندگی رو به بقیه زهر کنیم و موقع مرگ حلالیت طلب کنیم پس حسابمون بمونه برای قیامت
بالاخره خان ننه با اون ابهت و اقتدار نتونست در برابر مرگ مقاومت کنه و بعد از تحمل کلی درد از این دنیا رفت
دوسال از مرگ خان ننه گذشته بود
سیاوش سال دوم پزشکی درس میخوند و شقایق هم دانشگاه قبول شد و برای معلم شدن تلاش میکردبالاخره جنگ هم تموم شد ،رزمنده ها جبهه های جنگ رو ترک کردن و به آغوش خانواده ها برگشتن روزهای خوب کم کم از راه میرسید حال و هوای شهر عوض شده بود و مردم پر از شور شوق شده بودن، سهراب و ابراهیم هم از جبهه برگشتن ابراهیم دوباره برگشت
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 16:59


رمان ماهور قسمت ۸۵
ارسلان و اردلان هم به خاطر پیگیری شکایت ماهی یکی دوبار برمی گشتن شهر قبلی،تا اینکه یه روز از پاسگاه زنگ زدن خونه ی اردلان و گفتن چند تا مرد و زن دستگیر شدن و ما برای شناسایی بریم،اردلان اومد پی ارسلان و منم اصرار کردم و همراهشون رفتم ،وقتی رسیدیم شب شده بود، رفتیم خونه ی نجمه که فردا صبح زود برای پیگیری کارها بریم،تازه رسیده بودیم که در زدن ،پسر نجمه درو باز کرد و بدون بدو اومد و با هیجان گفت مامان ، عمو ارسلان
مژدگونی بدیدسریع و هول بلند شدم پریدم تو حیاط ،سهراب و ابراهیم، هر دو شونه به شونه ی هم داشتن میومدن سمت خونه، ولی از دیدنشون تو اون وضعیت بی اختیار نشستم و زدم روی سرم
ابراهیم عصا به دست با پای از زانو قطع شده کنار سهراب ایستاد و گفت چی شد دختر عمو، بعد به پاش اشاره کرد و گفت این انقدراهم ارزش نداره که اینطوری بزنی رو سر خودت بلند شو ،چند وقت دیگه یه بهترشو جاش میزارم
سهراب با اون چهره ی خسته و لباسهای خاکیش،لبخندی از سر اجبار زد و اومد دستشو انداخت دورگردنمو گفت مامان خیلی دلتنگت بودم
نجمه و بقیه هم اومدن و با دیدن ابراهیم تو اون وضعیت شروع کردن به گریه کردن ،ابراهیم خندید و گفت بخدا اگه میدونستم اینطوری میاید استقبالم اصلا نمیومدم، این چه وضعیه نمردم که اینطوری شیون میکنیدنجمه و اکرم بغلش کرده بودن و اشک میریختن و میگفت چرا بی خبر رفتی، نگفتی ما بیشتر از همه به تو نیاز داریم ،آخه این چه کاری بود کردی،درس و دانشگاه و ول کردی رفتی که اینطوری برگردی
ابراهیم مثل همیشه شوخی میکرد و سعی در آروم کردن ما داشت
بالاخره اومدن تو و نشستن
نجمه ابراهیم رو سرزنش میکرد و من براش ناراحت بودم ولی تو دلم این همه روحیه و شجاعتشو تحسین میکردمو از اینکه تو این مدت همراه و همدم سهراب بود راضی بودم
فقط تنها ناراحتیم پای جا مونده اش توی جبهه بودابراهیم رو به شقایق گفت اینا که همه یا گریه میکنن یا سرزنش ،تو یه لیوان آب یا چای بده دستمون،شقایق رفت و با سینی چای برگشت، ابراهیم با خنده به سهراب گفت فقط خداروشکر میکنم تو بیمارستان هر چقدر ازم آدرس خواستن به خانواده ام خبر بدن ،بهشون ندادم اگه میومدن ببین اونجا چه کولی بازی در میاوردن،اکرم بی صدا اشک میریخت و نجمه با دلخوری نگاش میکرد ولی با حرفهایی که ابراهیم از جنگ و جبهه میزد قانع شدیم که برای دفاع از خاک و ناموس باید جون دادبالاخره اونشب تموم شد ،سهراب و ابراهیم هم از قضیه ی آتش سوزی مطلع شدن و حسابی اصرار به پیگیری موضوع داشتن
صبح اول وقت رفتیم کلانتری ، افسر پرونده رو دیدم ،یه توضیحاتی داد و بعد به اتاق بغلی اشاره کرد و گفت باید برای شناسایی برید تو اون اتاق ،خوب دقت کند ببینید کدوم یکی شون رو می شناسید،گفتم من اون آقا رو ندیدم ،همسایه ها دیدن،گفت اونها رو هم خبر کردیم
رفتیم تو اتاق روبرو یه دیوار شیشه ای بود که ما اونها رو میدیدم ولی اونا نه،یه عده رو دستبند و پا بند به دست کنار دیوار قطار کرده بود
یه نگاه سراسر ترس بهشون انداختم ،نمیدونم چرا این همه وحشت داشتم در حالی که اونا ما رو نمیدیدن
هیچ کدومشون رو نمی شناختم و ندیده بودم ، اگه شقایق بود حتما میتونست کمک کنه چون اون رباب و خدیجه و مردی که همراهشون بود رو دیده بود،با نا امیدی نگاه افسر نگهبان کردمو ،سرمو به علامت منفی تکون دادم، توی اتاق بودیم که همسایه مون آقای محمودی هم اومد داخل تا نزدیک شیشه شد ،یه آقای تقریبا چهل ساله رو نشون داد و گفت مطمئنم این آقا بود که چند روز توی کوچه با یه خانم پرسه میزد و مدام به خونه ی شما اشاره میکرد ، تو چهره ی مرد دقیق شدیم اما هیچکدوم از ما اونو قبلا ندیده بودیم، از اتاق رفتیم بیرون ، افسر نگهبان گفت این آقا با یه گروه خیلی خطرناک و خراب کار همدسته تا الان پرونده اش خیلی سنگینِ، چند نفر از دوستاش رو هم لو داده چند تا هم خانم بینشون بوده که دو تاشون دستگیر شدن ، صبر کنید تا اونا رو هم بیارن ،چند دیقه بعد دوباره رفتیم داخل اتاق ، یه نگاه به داخل اتاق انداختیم هر سه از دیدن خدیجه تو اون وضعیت کم مونده بود سکته کنیم ،واقعا براش ناراحت شدم ،اونا در حق من بد کرده بودن اما اصلا دلم نمیخواست تو اون وضعیت آشفته و تو همچین مکانی ببینمش ارسلان دچار لکنت زبان شده بودن، اردلان به زور مانع از افتادن ارسلان شد، منم بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و از ته دل گریه کردم
اون روز یکی از بدترین روزهای عمرم بود
پرونده ی خدیجه انقدر سنگین بود که هیچ کاری نمیشد براش انجام داد،خدیجه با اون آقا همدست بودن و کلی تو بُهبهه جنگ دست به خرابکاری و بمب گذاری و آتش سوزی زده بودن و حکمشون معلوم بود چیه کار ما تو پاسگاه تموم شد و با حال زار برگشتیم خونه ی نجمه، ولی تو ماشین تصمیم گرفتیم هیچ اسمی از خدیجه و دستگیریش نبریم و تو فامیل بیشتر از این انگشت نما و بی آبرو نشیم
تو روزها و هفته
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 14:37


بحث چی هست خدا می داند و بس ....
بهرام که خوب گوش میکنه🤣

#حاجی_زاده
#ایزدی
#محمدی
#لطفی

@abshar_roudmaajan🌺

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 12:32


به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 10:11


یهویی حال و هوای ده

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 10:06


اگر ایمانت را حفظ کنی،
اعتماد و نگرش صحیحت را حفظ کنی و همواره شکرگزار باشی،
شاهد گشایش درهای جدیدی از جانب خدا خواهی بود…

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 10:01


#جواب_چالش

خب دوستان عزیز آبشار ، تصویر مربوط بہ اقاے رضا استاد بود،
آرزوے سلامتے وشادڪامے براے این عزیز و خانواده محترمشون🙏

13 نفر از عزیزان در قسمت دومـ چالش جواب درست دادن
ممنون از همہ عزیزان و دوستانے ڪہ جوابگو بودن🙏



جایزه همـ بعد از قرعہ ڪشے توسط مدیریت آقاے مصطفےقانعے بہ خانمـ فاطمہ رجبے تقدیمـ شد  
خانمـ رجبے لطفا تو دیدگاه تایید بفرمایید😊




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 09:04


چه شد اندر دل من جا گرفتی
مکان در خانه‌ی ویرانه کردی

عارف قزوینی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 07:11


«خدا کند انگور ها برسند
جهان مست شود
تلو تلو بخورند خیابان ها
به شانه هم بزنند
رئیس جمهور و گداها
مرز ها مست شوند
برای لحظه ای تفنگ ها یادشان برود دریدن را
کارد ها یادشان برود بریدن را
قلم ها آتش را آتش بس بنویسند..»
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

18 Feb, 05:01


ادامه قسمت ۸۴
و از کوچه رفتم بیرون و خودمو به سر خیابونی که مسیر ارسلان بود رسوندمو،به بچه ها گفتم ارسلان رو که دیدم میگیم پسر نجمه بهروز برای ناهار اومده دنبالمون ،داریم میریم اونجا،اونا رو هم مجبور میکنیم همراهمون بیان ،بعد آروم آروم همه چیو براشون توضیح میدیم
بالاخره ماشین ارسلان رو از دور دیدیم ،پسر نجمه براش دست تکون داد، ترمز کرد و با دیدن ما تعجب کرد ،سیاوش شیشه رو داد پایین و گفت مامان این چه سر و وضعیه ،اینجا چرا وایستادی،چرا گریه کردی،به زور لبخند زدم و گفتم از تنهایی و دوری سهراب دلم گرفته بود ، ارسلان با ناراحتی گفت انقدر گریه کن آخر ببین خودتو میتونی کور کنی ،بیاید بالا،بهروز پیش دستی کرد و گفت سیاوش اگه حال داری بیا باهم پیاده بریم، ناهار خونه ی ما دعوتین،بعد منتظر جواب سیاوش نشد و در ماشین رو باز کرد،سیاوش اومد پایین و با بهروز راه افتاد و منو بچه ها هم سوار شدیم ارسلان دور زد و رفتیم خونه ی نجمه، تو راه هم دوباره کلی سرزنشم کرد که این جنگ تموم میشه ،سهراب هم برمیگرده ولی تو کاری میکنی که سلامتیت رو به خطر میندازی و چند سال بعد با مریضی دست و پنجه نرم میکنی ،یه کم به فکر خودت باش رسیدیم خونه نجمه،نجمه از دیدنمون تعجب کرد ،خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم که ببخشید که افتادی تو زحمت،ارسلان رفت سمت شیر آب
منو نجمه هم رفتیم داخل اتاق
نجمه شروع کرد به سوال کردن که سریع و مختصر براش یه توضیحی دادم ،اونم بنده ی خدا زبونش بند اومده بود و دستاش از استرس میلرزیدو باور نمیکرد به همین راحتی همچین بلائی سرم اومده باشه،بعد هم چند بار پشت سر هم خداروشکر کرد که دیشب نرفتیم خونمون، وگرنه معلوم نبود امروز تو چه وضعیتی بودیم، خیلی هم اصرار داشت که زود به ارسلان بگیم و تا دیر نشده شکایت کنیم
ارسلان اومد ،نشست ،نجمه سینی چای رو گذاشت جلوش ،سیاوش و بهروز هم نیم ساعت بعد رسیدن، از لباسهای خاکی و قیافه ی در هم سیاوش معلوم بود بهروز همه چی رو براش گفته،وقتی اومد تو ،با تعجب نگام کرد و آروم گفت این همه صبر رو از کجا آوردی مامان،چرا همینطور ساکت نشستی، باید یه کاری کنیم، بهش اشاره کردم که آروم باشه ،ارسلان که مشکوک شده بود پرسید چی شده اتفاقی افتاده که من نباید بدونم،همش باهم پچ پچ میکنید،سیاوش بدون توجه به چشم و ابرو اومدنهای من همه چی رو برای ارسلان تعریف کرد و در آخر گفت همسایه ها یه مرد و زن رو دیدن که دوربر خونه ی ما در رفتو آمد بودن،شقایق هم گفت رباب و خدیجه رو دیده، رنگ صورت ارسلان سرخ شد ،چند تا نفس عمیق کشید بلند شد و گفت پاشید بریم ببینم چه بلائی سر خونه زندگیمون اومده، بعد با عصبانیت رو کرد به منو پرسید چرا دست روی دست گذاشتی زن، پاشو دیگه ، ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش راه افتادیم،قبل از اینکه بریم خونه رفت
ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش، قبل از اینکه بره خونه اول رفتیم پاسگاه و ماجرا رو شرح دادیم ،پرونده تشکیل شد و دوتا مامور همراهیمون کردن و اومدن سر صحنه و شروع کردن به تحقیقات ،از همسایه ها سوال کردن و همه چی رو یادداشت کردن ،دوباره برگشتیم کلانتری و شکایت نامه رو کامل کردیم و سوالهایی که پرسیدن رو جواب دادیم
وقتی پرسید با کسی مشکل نداشتید رو به افسر پرونده گفتم طبق گفته ی همسایه ها و اطمینان خودمون ،همه اینها زیر سر دختر و زن اول همسرمه که چند سالی بود از ایران رفته بودن ولی اون طور که مشخص دوباره برگشتن، افسر پرونده با توجه به اظهارات ما و شهادت همسایه و دادن نام و نشون اون مرد یه کم فکر کرد و گفت بهتره تا پیگیری های ما یه مدت از اون خونه دور باشید ،اون طور که از شواهد مشخصه اون مرد یه آدم سابقه داره که قبلا تو کار دزدی و قاچاق بوده،بعد از ایران فرار کرده و دوباره برگشته با یه گروه منافق فعالیتش رو شروع کرده ما هم چند وقتی که دنبالشیم،،ازحرفهای افسر پرونده حسابی ترسیده بودم ،از پاسگاه اومدیم بیرون ، رفتیم سمت خونه ی نجمه، ارسلان اصرار داشت فردا بعد از گرفتن پرونده ی بچه ها بریم تهران و خودش برای پیگیری شکایتمون برگرده
ارسلان می ترسید زیر نظر باشیم و برای خانواده ی نجمه هم دردسر و مشکل درست بشه به خاطر همین برای رفتن عجله داشت
صبح بعد از گرفتن پرونده از مدرسه
ازخانواده ی نجمه خدا حافظی کردیمو بدون یه تکه اسباب و اثاثیه رفتیم سمت تهران
اردلان و زری از ماجرا خبر داشتنو از قبل منتظرمون بود ،وقتی رسیدیم سر کوچه اردلان یه گوسفند زد زمین و قربونی کرد که صحیح و سلامتیم و برامون مشکلی پیش نیومده
دوروز خونه ی اردلان موندیم و پولی که پس انداز کرده بودیم برای خونه وسیله خریدمو کم کم تو خونه ی جدید که یه خونه ی دوطبقه و بزرگ بود جاگیر شدیم و بچه ها رو دوباره مدرسه ثبت نام کردیم
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Feb, 05:01


ادامه ی قسمت ۷۲ رمان ماهور
بعد از شام سفره رو جمع کردیم، رو به بچه ها گفتم بریم بالا که خیلی خسته ام ،خان ننه هم بلند شد و رو به خدیجه و اسما گفت ننه شما هم پاشید باهم بریم که امشب تنها نباشم،با مظلومیت رو به ارسلان گفت خداروشکر ماهور بچه هاش دورو برش هستن و با اونا میتونه بمونه ،امشب رو تو پایین پیش رباب بمون که این چند وقته از دلتنگی و دوری تو دیگه ذله شده بود و مدام گریه میکرد ،ارسلان خواست چیزی بگه خان رو به سهراب و سیاوش گفت پاشید برید بالا که همگی امروز خسته شدید
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Feb, 04:59


رمان ماهور قسمت ۷۲
بالاخره همه چی همینجوری که میخواستیم تموم شد و وسیله هامون رو بار ماشین کردیم و راهی شهر شدیم
دل کندن از خانوادَمو اون روستاکه بیست و خورده ای سال از زندگیمو توش گذروندم بودم و بزرگ شده بودم برام سخت بود ولی برای آینده ی بچه هام چاره ای نبود و باید می رفتیم
بالاخره به شهر رسیدیم،ماشین توی یه کوچه پر درخت و بزرگ نگه داشت ، پیاده شدیم ، ارسلان درو باز کرد و وانت اسباب اثاثیه ها اومد تو، بچه ها با ذوق پریدن توی حیاط و منم پشت سرشون ،


چشمی توی حیاط چرخوندم جلوی روم یه حیاط تقریبا ۵۰ متری با یه حوض آبی وسط حیاط و یه باغچه کوچیک که گل و گیاه توش نبود ، بعد یه زیر زمین که چند تا پله میخورد میرفت پایین و اینور حیاط چند تا پله و یه تراس بزرگ بود که منتهی میشد به خونه ای که روی زیر زمین بنا شده بود،سریع از پله ها رفتم بالا ، در باز بود و روبروم یه سالن پذیرایی بزرگ بود رفتم داخل، آشپز خونه با دوتا اتاق کنار هم قرار داشتن و همگی به بهترین شکل درست شده بود و خونه حسابی بزرگ و دلباز بود و به خاطر پنجره های بزرگی که داشت خیلی هم نور گیر بود و خیلی از فضای خونه خوشم اومد ،بعد از دیدن خونه رفتم کمک ارسلان،وسیله ها خالی شده بود ماشین از حیاط رفت بیرون ،همینطور که محو تماشای حیاط بودم صدای خدیجه و خان ننه منو سر جام میخکوب کرد، برگشتم خان ننه رو دیدم که به خدیجه گفت آینه و قرآن رو ببر بزار رو طاقچه
خدیجه هم بدون هیچ حرفی رفت سمت بالا
همینطور که با تعجب داشتم رفتن خدیجه رو نگاه میکردم، رباب و اسما هم از راه رسیدن
خان ننه که تعجبم رو دید آروم طوری که ارسلان نشنوه گفت چیه ماتت برده
توی همه ی عمرت فکر نمیکردی از اون روستا پاشی بیایی شهر و تو همچین خونه ای زندگی کنی ، حرفی نزدمو و نخواستم اول کاری،تو خونه ی جدید دعوا مرافعه راه بیفته و خان ننه دوباره شروع کنه به داد و بیداد و مظلوم نمایی
جارو رو برداشتم و رفتم بالا، شروع کردم به آب پاشی کردن و جارو زدن سالن
همینطور که داشتم کار میکردم به این فکر میکردم نکنه رباب و دختراش بخوان با ما زندگی کنن و دوباره روز از نو و روزی از نو شروع بشه و اون اتفاق های روستا شروع بشه
اگه قرار بود بعد از تحمل این سختی ها دوباره با رباب تو یه خونه زندگی کنم چه فایده ای داشت این همه جارو جنجال و حرف شنیدن و مهاجرت کردن به شهر
من میخواستم تو آرامش زندگی کنم و بچه هامو بدون دلهره و دلواپسی بزرگ کنم و آزادانه بزارم تو حیاط بازی کنن بدون اینکه هر لحظه به این فکر کنم مبادا کسی بلائی سرشون بیاره
تقریبا نظافت خونه تموم شده بود ،رفتم تو حیاط و ارسلان که با بچه ها مشغول تمیز کردن حوض و پر کردنش بود رو صدا زدم که کمک کنه و فرشها رو بیاره که پهن کنیم، جلو تر از ارسلان ربابه اومد بالا و گفت ماهور جون یه کم انصاف داشته باش
بنده ی خدا ارسلان خان از صبح سر پا بودن ،هر کاری داشتی بگو منو دخترا بیاییم کمکت
بعد بدون اینکه منتظر واکنش من باشه خدیجه رو صدا زد و یکی یکی قالی ها رو بردن بالا، منم همینطور که به رفتار شک برانگیز این مادرو دختر نگاه میکردم چند تا وسیله برداشتمو پشت سرشون راه افتادم
مشغول پهن کردن فرشها شدم،ربابه و خدیجه رفتن پایین ، هوا تاریک بود و گرسنگی حسابی بهم فشار آورده بود و دیگه نای کار کردن نداشتم،رفتم سمت آشپز خونه، اجاق گاز نداشتیم،چراغ علاءالدین رو روشن کردم و رفتم سمت سبد تخم مرغ ها که شقایق گفت مامان رباب خانم صداتون میکنه، رفتم سمت تراس که رباب گفت بیا پایین سفره انداختیم و منتظر تو هستیم شام آماده اس
دلم نمیخواست برم پایین و دوباره به رباب اعتماد کنم و گول این ظاهر مهربونش رو بخورم
یکبار به رباب اطمینان کردم و حاصلش مرگ بچم و بی آبرویی و کلی کتک خوردن و آوارگی برام بود
،ولی چاره ای نبود نمیخواستم اولین روز از در دعوا وارد شم ،دست شقایق رو گرفتم و خشایار رو بغل کردم و رفتم سمت زیر زمین ، از دیدن اون زیر زمین بزرگ که انقدر قشنگ و تمیز چیده شده تعجب کردم،اونجا فهمیدم رباب و بچه هاش بعد از مرگ خان بابا و برگشتن از روستا اینجا مستقر شدن، سفره پهن بود و همه چی آماده بود ،نشستم کنار سهراب و سیاوش، تازه شروع به خوردن کرده بودیم که در زدن ،سهراب بلند شد و با صدای کیه کیه درو باز کرد ، چند دیقه بعد همراه خان ننه برگشت، خان ننه یه نگاه به سفره کرد و یه نگاه به ما و رفت یه گوشه کز کرد و نشست، ارسلان کنار خودش براش جا باز کرد و گفت بیا یه لقمه غذا بخور، اما خان ننه با لبهای آویزان گفت ،خوب شد خودم اومدم مبادا یکی از بچه ها رو می فرستادید دنبالم، انقدر نگاه درودیوار کردم خسته شدم ،ارسلان گفت ماهم اینجا مشغول بودیم و فراموش کردیم ،حالا بیا سر سفره ،بالاخره خان ننه با ناز و ادا اومد کنار ارسلان نشست،
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Feb, 03:54


بسم رب المنتظر

برخیز که میر کاروان می آید آن قافله سالار جهان می آید
السلام علیک یا صاحب الزمان

السلام علیک یا خلیفه الرحمن

السلام علیک یا شریک القرآن

با عرض سلام و تبریک،در آستانه ی نیمه ی ماه شعبان و در خجسته زاد روز یگانه منجی بشریت حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه شریف، روز پنجشنبه مصادف با25بهمن،وشب نیمه شعبان مراسمی جشن ومولودی خوانی ساعت1 بعدازظهر درمحل حسینیه شهدابرای خواهران، برگزارمی گردد
در حسرت دیدن نگاریم
هر لحظه بیاد او بباریم

آیینه ی قلبمان شکسته
از منتظران بی قراریم

در کوی فراق شهره هستیم
جز دلبرمان کسی نداریم

با شوق وصال زنده ایم و
با یاد رخش لحظه شماریم

تا صبح ظهور دولت دوست
ما لشگر عشق و انتظاریم
حضورشما دراین مجلس نشانه ای از انتظار شماست، منتظر حضورگرم شماهستیم
💐💐💐

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Feb, 03:53


صبح سرد زمستونیتون بخیر هم‌ولایتی‌های عزیز

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 20:01


🍃🌸🎼موزیڪ
ستاره دنبالہ دار
باصداے ابراهیمـ حامدے👈ابے💜
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا تنها ترین آواره🌸🍃



🌛شبتون در پناه حق
#همولایتےهاےگلمـ🌜





آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون
اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 17:45


دنباله ی قسمت ۷۱ رمان ماهور
اما بقیه هم یه جورایی شوکه شده بودن و انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتن و بیشتر از اون تو بهت این بودن که چرا خان بابا همچین کاری کرده و انگار منو لایق این بخشش نمیدونستن
اما از ترس ارسلان حرفی نمیزدن ولی به خان ننه هم چیزی نمیگفتن و سعی در کنترل کردنش نداشتن و همینطور چشم به دهنش دوخته بودن ،خان ننه یه کم آروم میشد و دوباره شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و نفرین کردن من
بقیه هم کاری از دستشون ساخته نبود چون خان بابا اون زمین ها رو رسما به اسم من و ستاره کرده بودو همه چیز تموم شده بود
خوندن وصیت نامه ها تموم شد ارسلان دوباره همه چیز رو داخل صندوق گذاشت و روبه خان ننه گفت تا الان هر چقدر فحش دادی ،بدو بیراه گفتی،تهمت زدی کافیه دیگه تمومش کن و بزار حرمت و احترام بینمون حفظ بشه ، نه من نه هیچکس دیگه از این وصیت نامه و کار خان بابا خبر نداشت و هر چی که هست باید بهش عمل کنیم

و به خاطر مال دنیا ،روح پدرمون رو با حرفها و کنایه ها آزار ندیم
اردلان به شوخی ولی معنی دار گفت اگه به زن منم چند هکتار زمین میرسید ،تو دلم قند آب میشدو حرف از تموم کردن و فیصله دادن به ماجرا میزدم داداش
خان ننه دوباره گریه سر داد وگفت چند سال تو این خونه بدبختی و سختی کشیدم نه پدرتون دونست نه اطرافیانش ،نه شماها قدردان بودید،پنجاه سال شریک زندگیش بودم اینم سر پیری دستمزدم بود
ارسلان خواست چیزی بگه که جلوتر از اون گفتم من هیچ چشم داشتی به این زمین ندارم و الانم حاضرم تمام و کمال هر چی که برای من هست رو ببخشم به شما ،بلند شدم برم بیرون که ستاره گفت هیچکس حق نداره به وصیت نامه ی بابا اعتراض کنه ،مال و اموال خودش بوده به هرکس که دلش خواسته بخشیده،خداروشکر همه چی هم کاملا قانونی و مهر و موم شده بود،هر کس هم ناراحت باید بدونه که پدر منم چهار سال اینجا تو دلتنگی و ناراحتی زندگی کرد و فقط ارسلان و ماهور بودن که تا آخرین لحظه کنارش بودن و هواش رو داشتن و تو هیچ شرایطی تنهاش نذاشتن
خان بابا هم مثل همیشه نذاشت حق کسی که چند سال از زندگی خودش ،،
رفاه وآسایش بچه هاش زد ،پایمال بشه
ستاره مثل خان بابا همیشه طرف حق بود و بی رودربایستی حرفش رو میزد و برای خوش آمد کسی کاری که دلش نمیخواست رو نمیکرد،برای همین بی ریا بودنش همه دوسش داشتن و احترام خاصی براش قائل بودن ، فقط کسایی که دل خوشی از ستاره نداشتن ،ربابه و خدیجه و خان ننه بود که حالا دلیل دشمنیشون با ستاره رو می فهمیدم
بالاخره وصیت نامه خونده شد و دوباره داخل صندوقچه گذاشته شد تا بعد از چهلم خان بابا در حضور شیخ و چند تا از بزرگای ده مجدد خونده بشه
اون روز خان ننه ای که انقدر سنگ موندن و حفظ آبرو کردن رو به سینه میزد، بعد از خوندن وصیت نامه از موندن منصرف شد و همراه بقیه راهی تهران شد
یک ماه از فوت خان گذشت و ما هم کم کم تو این روزها تصمیم به رفتن گرفته بودیم و اکثر کارها رو برای مهاجرت به شهر انجام داده‌ بودیم و با مش غلام هم صحبت کردیم با خانواده اش تو این عمارت زندگی کنن و ازش مراقبت کنن و نزارن که خراب بشه
دو سه روز قبل از چهلم خان بابا دوباره خان ننه و همراه بچه هاش اومدن روستا ،تو اون چند روز حتی یک کلمه هم با من حرف نزد و بهم محل نداد ،در عوض محبتش رو به ارسلان و بچه هام چند برابر کرده بود و این حجم از قربون صدقه رفتن و محبت کردن از خان ننه بعید بود مگر

اینکه نقشه و حیله ای توی ذهنش باشه
سعی میکردم بهش فکر نکنم و با بقیه در تدارک مراسم چهلم باشم تا اون طوری که شایسته خان بابا هست برگزار بشه
بالاخره مراسم چهلم خان بابا به بهترین شکل برگزار شد و همه چی به خوبی تموم شد
یکی دو روز بعد از چهلم، ارسلان چند نفر از بزرگا و شیخ روستا رو جمع کرد و وصیت نامه خان رو دوباره خوندن، وقتی مش غلام و مش قربون متوجه شدند که هر کردم صاحب هزار متر زمین شدن به خاطر سخاوت خان بابا و از خوشحالی مثل بچه ها گریه میکردن و مدام از ارسلان و برادراش تشکر میکردن و برای شادی روح خان دعا میکردن
در آخر دوباره فاتحه ای نثار روح خان کردن و بعد از تسلیت دوباره خدا حافظی کردن و رفتن
چون مراسم خان با عید نوروز یکی شده بود ،بقیه هم عجله ای برای رفتن نداشتن و تصمیم بر این شد که تکلیف دام و طیور مشخص بشه و ما هم بعد از سیزدهم نوروز همراه بقیه راهی شهر بشیم
تو این سیزده روز متوجه شدم هم برای خدیجه ،هم اسما خواستگار پیدا شده ،ولی خان ننه موکولش کرده به بعد از رفتن ما به شهر و جاگیر شدنمون و گذشتن یه مدت از مرگ خان بابا
خوشحال شدم که هر دو سرو سامان میگیرن و یه جورایی از شر خدیجه هم راحت میشدم
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 17:41


رفتن زیر آبشار رودمعجن در دمای18-


۱۴۰۳/۱۱/۲۳

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 17:39


رمان ماهور قسمت ۷۱
ستاره گفت من طبق خواسته ی پدرم و وظیفه ی خودم از ماهور خواستم حلالش کنه به گذشته هم کاری ندارم، شاید اون موقع اونا فهم نداشتن ما که نباید رفتار غلط اونا رو ادامه بدیم
اردلان با لبخند گفت خان ننه
بابا بزرگ رو که عمو احمد نگه میداشت و بنده ی خدا خونه ی ما نبود که بخوای ازش مراقبت کنی ،خان ننه گفت دهن تو ببند تو اون موقع بچه بودی و یادت نیست که مثل کلفت جلوی بیست سی نفر حمالی میکردم
ارسلان رو کرد به کیوان و گفت این حرفها رو بزارید کنار ،به خاطر اینکه حرفی پشت سرم نباشه بهتره بری صندوقچه ی پدر و از اتاقش بیاری، وصیت نامه رو میخونیم ولی بعد از چهلم بهش عمل میکنیم

فقط برو بیار که خیال بقیه از مال و اموال باقی مونده راحت بشه ،کیوان با اکراه بلند شد و رفت سمت اتاق ،چند دقیقه بعد صندوقچه به دست اومدو رفت کنار ارسلان نشست، ارسلان در صندوقچه رو باز کرد و قرآن خان بابا رو از توش در آورد و بعد صندوقچه رو سر و ته کرد و تمام محتویات صندوقچه که چند تا پاک مهرو موم شده و ورقه و یه کیسه پر از سکه و چند تا تسبیح و انگشتر با سنگ قیمتی بود ریخت روی زمین،ارسلان لای قرآن رو هم باز کرد و پاکت توش رو برداشت و گذاشت کنار بقیه ی مدارک
اولین پاکت رو برداشت
وصیت نامه ی خان بابا بود ،تاریخش برای ده روز پیش بود ،یعنی سه روز قبل از مرگش ،انگار خبر داشت که داره روزهای پایانی عمرش رو سپری میکنه و خودش رو برای وداع با این دنیای فانی آماده کرده بود
ارسلان شروع کرد به خوندن وصیت نامه که صفحه ی اولش بیشتر شبیه به یه دل نوشته بود و تو برگه های بعدی سهم همه رو مشخص کرده بود
ارسلان نوشته ها رو میخوند و من بیشتر از قبل عاشق این مرد میشدم مردی که تا آخرین لحظه خودش رو مدیون من می دونست و ازم طلب بخشش کرده بود
چند قطعه زمینی که فعلا نفروخته بود و دست بعضی از مردم روستا که خیلی فقیر بودن و به نون شبتون محتاج مونده بود رو بهشون بخشیده بود و تاکید کرده بود کسی حق نداره بابتش ریالی ازشون پول بگیره
دوتا باغچه هزار متری رو به مش قربون و مش غلام بخشیده بود که از بچگی خونه زاد بودنو به ارباب صادقانه خدمت کرده بودن
بعد رسید به سهم الارث بچه هاش، همه چیز رو کامل و به طور عادلانه بینشون تقسیم کرده بود ارسلان رو وکیل خودش قرار داده بود و ازشون خواسته بود رو حرفش حرف نزنن، در آخرین برگه نوشته بود این خونه ی آبا و اجدادیه،انقدر مال به جا گذاشته که نیاز به این خونه نشه و اگه امکانش رو داشتن خونه رو نگه دارن تا بتونن تابستونها ازش استفاده کنن،بنده ی خدا بعد از مرگش هم به فکر آسایش بچه هاش بود و دل کندن از این روستا رو برای همیشه به صلاح نمیدونست شاید هم دلش میخواست دوباره بچه هاش دور هم جمع بشن و تا روحش شاهد
دور همی و شادیشون باشه
ارسلان پاک اول رو کنار گذاشت و اون پاکتی که لای قرآن بود و مهر و موم شده بود رو برداشت ، بازش کرد ،ورقه ی داخلش رو در آورد و یه نگاه گذرا بهش انداخت و بعد شروع کرد به خوندن و با تعجب گفت این قولنامه ی زمین چند هکتاری فلان قسمت تهرانِ

که ما سالها قبل فکر میکردیم خان بابا اون رو فروخته ،ولی همه ی اون زمینو به نام ماهور و ستاره کرده
از شنیدن اسمم تعجب کردم و باورم نمیشد خان بابا بخواد همچین کاری کنه ،آخه من که کاری نکرده بودم که خان بخواد همچین لطفی در حق من کنه
یک آن زیر چشمی نگاهم به رباب و خان ننه و خدیجه بود که به انباری از باروت تبدیل شده بودنو فقط و فقط نیاز به یه جرقه داشتن برای انفجار
که این قولنامه برای خان ننه این موقعیت رو فراهم کرد و با داد و بیداد گفت بخدا این زن یه جادوگره،اون پیرمرد بدبخت رو چیز خودش کرده، مگه همچین چیزی ممکنه،چرا باید همچین کاری کنه ،حتما نقشه ی خودتونه،یه عروس مگه چه حقی داره که تو مال و اموال پدرشوهرش شریک بشه و بهش ارث برسه،خان ننه داد و بیداد میکرد و کل خونه رو گذاشته بود رو سرش و بین داد و بیداد ها بعد از سالها از بین حرفهای خان ننه فهمیدم که ستاره دختر واقعی خان ننه نیست و سالها قبل خان بابا یه زن رو صیغه میکنه و بعد از به دنیا اومدن ستاره اون زن سر زا از دنیا میره و چون اون زمان،خان ننه هم باردار بوده و بچه اش مرده به دنیا میاد ،ستاره رو جای اون بچه جا میزنن و بدون اینکه به کسی چیزی بگن ستاره رو بزرگ میکنن، حالا می فهمیدم چرا خان ننه هیچ حسی به ستاره نداره و هیچوقت اومدن یا نیومدن ستاره براش مهم نبود، ولی خان بابا برعکس عاشق ستاره بود و همیشه هواش رو داشت، ستاره انگار از این ماجرا خبر داشت چون هیچ عکس العملی نشون نداد
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 17:28


کتاب خاطرات محمد قانعی چاپ شد

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 16:42


( بسمه تعالی )
دعوت نامه
حضور‌محترم برادران همشهری رودمعجنی
با عرض سلام و احترام ؛
همانطور که مستحضرید مسجد کوی شهید حسامی که بالغ بر دو قرن قدمت دارد به همت اهالی روستا و‌ حضرت حجت السلام حاجی شیح سید علی موسوی ودو خیر کویتی مسجد در سال گذشته تخریب و شروع به ساختن آن مکان شد و با عنایت به لطف پرودرگار و یاری صاحب مسجد حضرت مهدی (عج) ساخت مسجد به پایان رسید
لذا مراسم  افتتاحیه مسجد المهدی کوی شهید حسامی در شب میلاد منجی عالم بشریت  افتتاح و با برگزاری جشن و سرور و مولودی خوانی وهمچنین پذیرایی به صرف شیرینی و شام همراه خواهد بود 👌لذا از کلیه برادران اعمم ار هم ولایتی های مقیم و غیر مقیم روستا دعوت  می کنیم که در مراسم افتتاحیه شرکت نمایند
مطمئنا" حضور شما سروران گرامی در این مراسم باعث فرهنگ نکوکاری و تشویق خیرین نکوکار برای گسترش امور خیریه در جامعه ،محروم میگردد .
زمان : پنجشنبه  شب
شروع  مراسم از هنگام اقامه نماز مغرب و عشا شروع و با صرف پذیرایی و شام به اتمام خواهد رسید
مکان : مسجدالمهدی کوی شهید حسامی (محله کهنه)
با کمال احترام
هئات امنا مسجد
اجرکم عندالله



@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 15:53


سخنی با همشهریان عزیز
در باب چراغ برات
لطفاً بخوانید

همشهریان عزیز بیایید چراغ برات امسال را که برف و یخبندان حضور بر سر قبور اموات را سخت کرده، سراغازی قرار دهیم و این رسم را اگر کمرنگ نمیکنیم، سوق دهیم بسمت کاهش هزینه ها و تجملات آن در جهت استفاده بهتر و خداپسندانه تر

🔹آیا می دانستید چراغ برات یک سنت ایران قدیم و مربوط به زرتشتیان است که در همه ایران به فراموشی سپرده شده و فقط در خراسان اجرا میشود و بهیچ وجه آئینی مذهبی اسلامی نیست
🔹سنت قرآن خواندن برای اموات در این آئین بسیار پسندیده و نیکوست ، اما این سنت طی سال‌های اخیر با تشریفات و چشم‌ و هم‌چشمی ها در پذیرایی از مردم، بر سر مزار رفتگان همراه شده است، به طوریکه تشریفات جای معنویات را در این مراسم گرفته است،
کاش بشود سنتهای خوب انرا حفظ کنیم اما حاشیه های غلط انرا پاک کنیم. تجملات حاشیه های غلط این رسم است

🔹و آسیب دیگر آن فشاری که بر برخی خانواده ها در تامین هزینه های آن وارد میشود که هزینه ای بسیار غیرضرور است

🔹کمی تامل کنید ، اگر هدف و نیت شاد کردن روح اموات و انفاق و صالحات برای انهاست، پخش خوراکی و شیرینی بر سر قبور چه تاثیری در این هدف دارد؟ اگر هدف شیرین کردن کام مردم است که چقدر شیرین، انهمه خوراکی در یک زمان و مکان چه هدفی دارد.بماند که اکثریت حتی دست به شیرینی نمیرنند.
اگر هدف چشم و هم چشمی است که دیگر جای حرف نیست

🔹آیا  اگر بجای صرف برخی هزینه های بیخود این مراسم، همان پول یا بخشی از آن را صرف امور خیر و کمک به نیازمندان کنیم، خیری به امواتمان نمی رسد؟ چرا نرسد، قطعا که حتی خیرات بیشتری در این کار نهفته است، بعلاوه خشنودی مردم نیازمند و ازان بالاتر خشنودی خدا

🔹با یک حساب سرانگشتی در این اوضاع خراب اقتصادی که برای خرید فقط یک جعبه شیرینی و شکلات که کمترین پذیرایی هر خانواده در این مراسم است، حداقل مبلغ 500 هزار تومان باید هزینه شود، بماند که برخی خانواده ها مبالغ میلیونی هزینه می‌کنند، اگر نه تمام بلکه حتی بخشی از این هزینه ها صرف کار خیر و وکمک به نیازمندان و مریض‌ها شود، میدانید چه مبلغی جمع می شود و چقدر گره از کار گرفتاران باز میشود!؟

🔻 پس کمی تامل کنید، و بیایید چراغ برات امسال را سرآغاز کاری حسنه قرار دهیم. سنت قرآن خواندن را حفظ کنیم و رسم پذیرایی آنرا حذف و یا کمرنگ کنیم.
و بجای صرف هزینه های غیرضرور این مراسم، حداقل بخشی از آن را صرف خیر کنیم و مطمئن باشیم که خیرات بیشتری نصیب اموات خواهد شد و روحشان شادتر

ضمنا جهت اطلاع، خیلی از روستاهای دیگر استان، حتی برخی از همین روستاهای همجوار خودمون قبلاً این اقدام نیک را انجام دادند.

🔻اگر به این اقدام نیکو راضی شدید، مبالغ خود را به شماره کارت صندوق صدقات رودمعجن به شماره   ۶٢٧٧۶٠١٢۹۰۰۴۵۷۵۴
بنام محمد خداشناس واریز نمایید.

🔹انفاقات شما به تشخیص هیئت امنای صندوق انشاءالله درمسیر درست مخصوصاً کمک به خرید جهیزیه و عنایت و کمک به نیازمندان و گرفتاران صرف خواهدشد.

🔹اشخاصی که دوست داشته باشند جهت انگیزه سازی دیگران و دعای خیر مردم، اسامی اموات آنها ذکرشود، این کار از طریق شبکه های پیام رسان مجازی اطلاع رسانی خواهد شد
در صورت واریز و تمایل به اعلام، می توانید به شماره تلفن09151304208 پیامک
و یا به آیدی @rood_95 پیام بدهید

أجرکم عندالله🙏🙏

این نوشته به درخواست تعدادی از همشهریان که براین مهم تاکید داشتند، نوشته شد
با احترام


@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 12:06


نسن سرخاڪا




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 11:44


نسن
قاری محترم قرآن استاد بزرگوار

#عبدالباسط_روح_ا_استاد

@Abshar_roudmaajan🌺🌺

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Feb, 11:43


نسن سرخاڪا




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 20:00


🍃🌺🎼موزیڪ
بزارین برمـ من
باصداے فتانہ سلیمانے❤️
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یدنـیا غمـ جدایے 🌺🍃



🌛شبتون پر از عشق و وفا
#رودمعجنےهاےباوفا🌜


مهدےعباسے🙏





آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون
اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 18:24


نسن حال و هواے سرد و برفے ده و زدن ڪـــــــفـــ منزل آقاے هادے محسن زاده❄️☃️


بگردومـ جمال و جواد اقارو😍
بفرمہ ین ڪفـــــــ


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 17:50


برف بالای یک متر در شهرک ولیعصر تربت حیدریه

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 17:04


ادامه قسمت ۶۹ رمان ماهور
انگار ارسلان فکرمو خوند که رو به مادرش گفت به نظرم بهترین تصمیم رو گرفتید، خان بابا هم ببینه به خاطرش از رفتن منصرف شدی حتما آروم میشه و کم کم این روزهای تنهایی رو فراموش میکنه
اونوقت من و ماهور و بچه ها هم میتونیم مثل کیان و کیوان و اردلان بریم شهر ،سر خونه زندگیمون
اینطوری برای سهراب و سیاوش که وقت مدرسه رفتنشونه خیلی خوب میشه، خان ننه با تعجب به دهن ارسلان چشم دوخته بود و بعد از اینکه حرفاش تموم شد گفت نفهمیدم چی گفتی ،یعنی منو پدرتون اینجا تنها بمونیم ،اونوقت شما برید شهر ، این فکرهای مسخره رو از سرت بیرون کن ،اگه قراره اینجا بمونم باید یکی از شما چهار تا پسر پیشم باشید،کیان و کیوان که بچه هاشون امدرسه میرن و خودشون هم تو کارخونه استخدام شدن ،می مونه تو و اردلان ،اردلان که بیکار می چرخه ولی کوروش مدرسه میره و نمیتونه به خاطر اون بمونه،پس باید خودت اینجا باشی،چون به شهر عادت نکردی که دل کندن ازش برات سخت باشه،زنت هم که از روز اول تو این خرابه چشم بازکرده و الانم زندگی تو این خونه مثل زندگی تو بهشت براش


از حرفهای خان ننه کفری شده بودمو اعصابم بهم ریخته بود و داشتم تحملمو از دست میدادم که
ارسلان خنده ی تلخی کرد و گفت مگه خودت و بقیه که از اینجا رفتید کجا به دنیا اومدید و شصت هفتاد سال کجا زندگی کردید،شما که باید وابستگی بیشتری به اینجا داشته باشید ،پس اینجا کنار شوهرتون بمونید و به زندگی تو این بهشت رضایت بدید و انقدر با آبروی خان بازی نکنید
خان ننه بازم شروع کرد به جیغ و داد و خودشو زد به بیهوشی
برای من و زری عادی شده بود این رفتارها و فیلم بازی کردناش ،همینطور که به صورت چروکیده اش نگاه میکردم آرزو کردم که هیچوقت دیگه چشماشو باز نکنه ،تا همگی از شرش خلاص بشیم
اردلان لیوان آب کنار دستش رو برداشت و پاچید توی صورتش، خان ننه به هوش اومد و دوباره از هوش رفت،اردلان گفت بابا اینجا موندن و رفتن انقدر ارزش نداره که بخواییم به خاطرش مادرمونو بکشیم،تو رو خدا انقدر باهاش بحث نکنید، ارسلان گفت راست میگی به خاطر رفتن به شهر که نباید پدر و مادر مونو فدا کنیم و تنهاشون بزاریم
پس بهتره ،زن و بچه ات رو بزاری اینجا و بری شهر، اسباب و اثاثیه ات رو جمع کنی و برگردی پیششون و اینجا بمونی ،چون من دیگه حوصله ی اینجا موندن رو ندارم ، اردلان دوباره آبی زد به صورت خان ننه اینبار سریع تر از قبل به هوش اومد و بدون معطلی گفت ، اردلان نمیتونه دوباره برگرده و بشه مسخره ی مردم روستا که تو شهر نتونست گلیمش رو از آب بکشه و دوباره برگشته روستا، میخوای پسر من اینجا انگشت نما بشه،ارسلان گفت من نمیدونم از اول قرار بر رفتن ما بود،حالا همه رفتن الا ما
حرفهای ارسلان به اینجا که رسید صدای عصای خان بابا که به زمین خورده میشد به گوش رسید، همگی ساکت شدیم و برگشتیم به سمت صدا
ارباب گلویی صاف کرد و رو به خان ننه گفت یک سال با آرامش زندگی کردم نمیدونم چه ذات کثیفی داری که تو هر جا پا میزاری شر درست میکنی و آسایش رو از اونجا می گیری، تو که یکساله رفته بودی ،چرا جنازه ات دوباره برگشتی تا اینطور خوار و خفیف بشی و بچه ها جلوی روت برای تنها گذاشتن و رفتن باهم بحث کنن،بعد رو به ما گفت من از روز اول گفتم احتیاج به هیچکدومتون ندارم
همتون برید ،گفتم که من میتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون و زندگی خودمو اداره کنم ، گفتم من به اینجا وابسته هستم و پدر و مادرم تو این روستا دفن شدن و نمیتونم همه چی رو زیر پا بزارم و برم،شما بودید که اصرار داشتید بمونید تا من تنها نباشم،حالا هم تا غروب وقت دارید ،همه تون از جلوی چشمم دور شید ،دیگه نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 16:59


رمان ماهور قسمت۶۹
دروغ که نگفتی ،حقش بودزری یه نفس عمیق کشید و اومد کمک منو گفت ،ماهور ای کاش خان بابا از خر شیطون بیاد پایین و این عجوزه رو مجبور به موندن اینجا کنه ،اونوقت تو هم میتونی بیایی اونجا پیش هم باشیم، ولی اگه این عجوزه موندگار نشه اینجا و برگرده، اومدن تو هم بی فایده اس ،چون هفت خط تر از قبل شده و حسابی همه مون رو میچزونه و رباب و خدیجه هم شدن کلفت زیر دستش و از خودشون هیچ اراده ای ندارن و همش جلوی این خم و راست میشن، چند باری رباب خواست برگرده روستا ولی خان ننه اجازه نداد و همش میگه به زودی ارسلان میاد و اونوقت میتونی باهاشون تو یه خونه زندگی کنی ،وظیفشه که به هر دوتاتون توجه کنه و فرق بینتون نذاره

و طبق سنت پیغمبر باید بینتون عادلانه رفتار کنه
اگه بخواد خلاف این کاری کنه من میدونم و اون و تا آخر عمر یک کلمه هم باهاش حرف نمیزنمو شیرمو حلالش نمیکنم
رباب و خدیجه هم با حرفهای این عجوزه خام میشن و بیشتر کُلفتیش رو میکنن
باحرفهای زری ،بیشتراز قبل از دست خان ننه کفری شده بودم و اعصابم بهم ریخت،این همه سختی رو تحمل کرده بودم و همه رفته بودن شهر و من تو این روستا مونده بودم که در آخر هم برم با رباب و خدیجه که دشمن خودمو بچه هام بودن زندگی کنم ،کور خونده بود من به هیچ وجه زیر بار اینکه بخوام با خدیجه زیر یه سقف برم نمیرفتم
ناهار رو آماده کردیم و سفره ی ناهار پهن شد،ارسلان و اردلان هر کاری کردن خان بابا سر سفره نیومد و گفت عمرا من با این عجوزه سر یه سفره بشینم ،ناهارش رو گذاشتم توی سینی و خودم رفتم در اتاقشو زدم ،درو باز کرد سینی رو گذاشتم جلوش و گفتم نمیشه که گرسنه بمونید
تا کی میخوایید توی اتاق خودتون رو زندانی کنید ،هر چند من خیلی کوچیکتر از این حرفام که بخوام حرفی بزنم اما میخوام بگم
شما بزرگتر همه ی ما هستید و از همه هم عاقل ترید من همیشه به تصمیم هایی که گرفتید ایمان داشتم ولی به نظرم این کارتون جلوی عروسها و نوه ها تون اصلا درست نیست
خان بابا یه نگاه به صورتم کرد و گفت میدونی چیه من بعد از پنجاه سال زندگی با این زن و تحمل تمام رفتارهای بد و اخلاق های مزخرفش ،انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم که به همین راحتی یکسال
منو تنها بزاره و بره
بعد از یکسال هم طلبکارانه بیاد
فکر میکنی مردم پشت سرم حرف نمیزنن،الان همه میگن خان روستا پیش زن و بچه هاش هیچ ارزش و اعتباری نداره و به همین راحتی ولش کردنو رفتن ،بازم رحمت به شیری که تو خوردی و با وجود این همه سختی موندی و پشت منو شوهرت رو خالی نکردی،ولی بقیه چی،تا حرف زندگی تو شهر اومد از خدا خواسته تو یه روز اسباب و اثاثیه شون رو جمع کردنو رفتن
گفتم من تا آخر عمر کنیز شمام و اینو بدونید اگه تا صد سال دیگه هم بخوایید تو این روستا بمونید ،منم همین جا می مونم و کنارتون هستم
خان خندید و گفت دیدی با معرفتی
الانم برو ناهارت رو بخور و به اونا هم بگو بعد از ناهار راه بیفتن و برگردن شهر
من تا وقتی زنده ام همین جا زندگی میکنم و باید همین جا هم خاک بشم
خدا نکنه ای گفتم و از اتاق اومدم بیرون
رفتم کنار زری نشستم، ارسلان نگام کرد و گفت خان بابا حرفی زد انگار پکری،گفتم نه حرفی نزد فقط گفت

من تا آخر عمر شهر برو نیستم
بعد با مِن و مِن ادامه دادمو گفتم ارباب گفت بعد از ناهار هم خان ننه با هر کس که اومده با همونم باید برگرده شهر ،تحمل دیدنش رو ندارم بره همون جایی که بود،خان ننه با حرص قاشق توی دستش رو پرت کرد توی بشقابو
گفت وقتی من از اینجا رفتم این پیر مرد انقدر خرفت نشده بود معلوم نیست که چه کارش کردید،حتما یکی چیز خورش کرده تا منو از چشمش بندازه تاخودش به چشم بیاد و عزیز بشه
که این سر پیری پا کرده تو یه کفشو که نمیخواد منو ببینه،خودش گفت برو حالا چی شده که این همه ادا در میاره،نکنه حالا که پاش لب گوره ،میخواد زن بگیره
که این همه تلاش میکنه که منو دست به سر کنه و از اینجا دور کنه،کور خونده مگه از رو جنازه ی من رد بشه
از طرز فکرش خنده ام گرفته بود،آخه ارباب تو سن هفتاد سالگی چه وقت زن گرفتنش بود،اون بنده ی خدا اگه میخواست زن بگیره که باید سی چهل سال پیش این کارو میکرد و تا این عجوزه ادب بشه
خان ننه همینطور که غر میزد گفت حالا که اینطوریه من همین جا می مونم و بر نمی گردم شهر ببینم کی میخواد منو به زور بیرون کنه،اونوقت که آبرو و حیثیتش رو می برم
از اینکه خان ننه احساس ترس کرده بود و تصمیم به موندن گرفته بود غصه دار شدم ،چون وقتی نبود زندگی راحت و بدون استرسی داشتیم ، حالا اگه می موند حتما هر روز یه برنامه ی تازه ای برامون درست میکرد، خواستم حرفی بزنم
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 16:00


حال و هواے برف و آدمـ برفے
آقاے نیما مرادے🌨☃️❄️☃️





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 15:33


حال و هواے ایمرو ظوهر از سر قلعہ تا ده🌨☃️❄️☃️


حسین خدادادے🙏


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 14:52


حال وهوای برفی کجرا🌧🌨

آدم برفی در منطقه بزی یاقبعلی 🌨🌨




@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 14:28


🚨تعطیلی ادارات، دانشگا‌ه‌ها و مدارس خراسان رضوی

🔹کلیه ادارات دولتی، بانک‌ها، دانشگاه ها و مدارس خراسان رضوی فردا سه شنبه ۲۳ بهمن ماه تعطیل است.

🔹با عنایت به تصمیم کارگروه مدیریت مصرف انرژی استان خراسان رضوی، کلیه ادارات دولتی، مؤسسات عمومی، بانک‌ها ، دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی استان به استثنای مراکز امدادی، درمانی؛ خدماتی و شعب منتخب بانک ها فردا سه شنبه ۲۳ بهمن ماه تعطیل است.

🔹آموزش در مدارس به صورت غیر حضوری خواهد بود و خدمات دهی در مراکز امدادی، درمانی و خدماتی به روال روزهای عادی خواهد بود.


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 13:03


حال و هواے برف و آدمـ برفے
سارا خانم و ثنا خانم مشتاقی 🌨☃️❄️☃️





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 12:22


با سلام خدمت همشهریان و همراهان عزیز کانال آبشار

به اطلاع می‌رسانیم وضعیت جاده مشهد تا رودمعجن باز است و مشکلی برای مسافرت نیست

جاده تربت تا رودمعجن صبح زود و عصر تا شب احتمال یخ زدگی بالاست با احتیاط بیشتری رانندگی کنید

سفر خوب و خوشی را برای شما ارزومندیم
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 11:39


باسمه تعالی

🇮🇷🍀 اطلاعیه چراغ برات📣📣

🌹وَ ما تُنفِقوا مِن شَیء ٍفَإنّ اللهَ بِهِ عَلیمٌ

🍃به اطلاع همولایتی های بزرگوار می رساند با توجه به نامساعدبودن شرایط آرامستان و وجود برف و یخ زدگی مسیرها، پیشنهاد می شود از آوردن شیرینی جات و خوراکیهای دیگر به سر مزار عزیزان خودداری شود(مانندبسیاری ازروستاهای دیگر)

🔹و چه نیکوست اگر مبلغ آن و صدقات و هدایای دیگر خود را به صندوق صدقات روستا واریز نموده و دراین ایام نزول برکات، روح درگذشتگان و عزیزان و پدران و مادران آسمانی خود را شاد نمایید.🙏

🔹انفاقات شما به تشخیص هیئت امنای صندوق انشاءالله درمسیر درست مخصوصاً کمک به خرید جهیزیه و عنایت و کمک به نیازمندان صرف خواهدشد.

( کسانی که عزیزانشان سال گذشته آسمانی شده اند، تصمیم باخودشان)

أجرکم عندالله🌹🌺🌹

صندوق صدقات به نام
محمدخداشناس ۶٢٧٧۶٠١٢۹۰۰۴۵۷۵۴

🔹ضمنا ً عزیزانی که تمایل دارند در این امرخداپسندانه (کمک به نوعروسان) برای تشویق دیگران نامشان گویا باشد و یا کمک آن ها فقط مخصوص خرید جهیزیه باشد به شماره 09151304208 پیامک ارسال نمایند.

وَ عَلَی اللهِ فَلیَتَوَکَّلِ المُؤمنونَ🌹

🔹 از عزیزانی که در چندروز گذشته به این امر نیک لبیک گفتند و مبالغی را واریز نمودند تشکر و قدردانی نموده، امید این باقیات ذخیره اخرتشان شود🙏

🌿دهیاری و شورای اسلامی روستای شهیدپرور رودمعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 11:16


وضعیت جاده باغچه

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 11:12


نسن حال و هواے برفے ده 🌨☃️❄️☃️


مهدےعلیپور🙏


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 10:33


پیشکوه تربت حیدریه در یک روز برفی
دوشنبه ۲۲ بهمن ۴۰۳
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 10:30


حال و هواے برف و آدمـ برفے
آقاے طاها ڪتولے🌨☃️❄️☃️





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

10 Feb, 10:27


حال و هواے ده و برف پے باغ و آدمـ برفے
خانمـ اسدے🌨☃️❄️☃️





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 17:05


ادامه ی قسمت ۶۳ رمان ماهور
منو که دید فرار کردم، ارسلان یه نگاه به خدیجه کرد و گفت این چی ،اینم دروغ میگه، این حرفها رو هم ماهور یاد این داده، تو به همین مادر بد ذات و همون خاله ی هرزه ات رفتی و فکر میکنی با اومدن ماهور در حق شما ظلم شده ،در حالی که به ماهور ظلم شده که مجبور با منی که همسن پدرشم زندگی کنه و یه عده آدم عقده ای و پر از کینه رو تو این خونه تحمل کنه ،بعد چرخید سمت خدیجه و موهاش رو گرفت و محکم پرتش کرد سمت پله ها ،اما تو آخرین لحظه تونست از نرده ها بگیره و مانع افتادنش شدصدای گریه شقایق دوباره بلند شدارسلان آروم بغلش کرد و گفت من میرم پایین ،تو هم سهراب و سیاوش رو آماده کن، با خودت بیارشون،خان ننه که تا الان ساکت بود گفت اون دوتا رو کجا میبرید، بزار بمونن، من خودم مواظبشونم، اونجا دست و پاگیرتون میشن
ارسلان گفت بچه های من با وجود این ابلیس ها تو این خونه امنیت ندارن و جونشون در خطره
خان ننه هر کاری کرد ارسلان قبول نکرد و توی گریه و ضجه ی شقایق سوار ماشین و راهی شهر شدیم
مثل همیشه دکتر فرهاد بود که به دادمون رسید ،بجه ها رو گذاشتیم پیش همسر دکتر
و با خودش همراه شدیم ما رو برد پیش یه دکتر جراح ارمنی که تو کارش خیلی ماهر بود
با دیدن شقایق و معاینه اش آهی کشید و گفت این طفل معصوم رو چکار کردید این چه حال و روزیِ،کی این بلا رو سرش آورده، ارسلان که خجالت زده بود سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
،منم تنها کاری که ازم ساخته بود گریه کردن بود ،دکتر فرهاد گفت یه از خد ا بی خبر سر یه خصومت شخصی این بلا رو سر بچه در آورده، چشمهای دکتر گرد شده بود و با همون لهجه ی شیرین گفت همچین آدم پستی رو باید تو بیمارستان روانی بستری کرد اون حتما یه بیمار خطرناک و زنجیریِ، خلاصه دکتر گفت دست این بچه با گچ گرفتن درست نمیشه و باید عمل بشه ،دکتر فرهاد که به تشخیص دکتر ارمنی ایمان داشت ، بدون هیچ حرفی و پرسیدن نظر ما برای فردا وقت عمل گرفت، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و کلی نذر و نیاز کردم که شقایق هر چه زودتر حالش خوب بشه و عملش موفق باشه، دکتر گفت اگه دست دست کنید احتمال آسیب به رگها و تاندول های دست هست که شاید باعث لمس شدن انگشتاش بشه
بالاخره شب رو به هر سختی بود سپری کردیم ، شقایق رو بردن اتاق عمل ، یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون،توی حیاط بیمارستان فقط دعا میکردمو اشک میریختم،ارسلان گفت نگران نباش ،فرهاد خیلی از کار این دکتر مطمئنِ و میگه به پنجه طلا معروفه
گفتم دلواپسی برای حال شقایق دوساله ام که باید کلی درد بکشه تا خوب بشه یه طرف ، نگرانی و استرسی که من چند سال تو عمارت تحمل میکنم و هیج وقت هم تمومی نداره یه طرف، اون از بلائی که ،صنم سرم آورد و تا پای مرگ رفتم و بچه ی تو شکمم رو از دست دادم، اینم از حال روز الانم ، اصلا دوست ندارم اینو بگم ولی من دیگه حالم از اون عمارت و زندگی تو اون خونه بهم میخوره،چرا نباید هیچ وقت رنگ آرامش رو ببینیم و یه شب بی استرس سر رو بالشت بزاریم، ارسلان آهی کشید و گفت خوب میگی چکار کنم،پدر و مادرمو سر پیری ول کنم به امون خدا و تنهاشون بزارم، همینطور که گریه میکردم گفتم من دیگه طاقت یه توطئه و مصیبت دیگه رو ندارم ،تو رو خدا یه فکر درست و حسابی کن ،ارسلان گفت ربابه رو طلاق میدم ،با یه خونه ی جدا از عمارت میگیریم براش تا با خدیجه و اسما بره اونجا زندگی کنه،اینطوری از شرش خلاص میشی، من دلم نمی خواست برگردم ولی نمی تونستم رو حرف ارسلان هم حرف بزنم
پس تو سکوت به اشک ریختنم ادامه دادم و زیر لب آیه الکرسی رو دعاهایی که بلد بودم زمزمه میکردم و از خدا میخواستم حال شقایق خوب بشه و من به راحتی از شر این خانواده ی کینه توز راحت بشم
عمل شقایق تموم شد و منتقلش کردن بخش ،بیچاره بچه ام از کتف تا نوک انگشتاش رو بانداژ کرده بودن و آتل بسته بودن ،دلم براش کباب شد ،آخه این بچه چه گناهی کرده بود که باید تاوانِ به این سنگینی پرداخت کنه، ارسلان حال خرابمو که میدید شرمنده میشدولی شرمندگی اون برای من فایده ای نداشت و کم کم داشتم ازش سرد میشدم و احساسی که بهش داشتم رو از دست میدادم،اون میتونست این مشکل رو حل کنه ولی انگار چسبیده شده بود به اون روستازندگی و زنده بودن و امنیت ما براش اولویت نبوداز اون روز تصمیم گرفتم تغییر کنم و بشم یه آدم دیگه کسی که برای حفظ زندگیش و بچه هاش بجنگه و دیگه سکوت نکنه ،باید تغییر رویه میدادم و از اون ماهور ساده و مهربون و با گذشت فاصله میگرفتم و میشدم یکی مثل خودشون تا بتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون
اون روز تو بیمارستان موندنم و قرار شد برای مراقبت بیشتر و مشخص شدن نتیجه ی عمل شقایق یک هفته بستری باشه، شبانه روز توی بیمارستان کنار شقایق بودم و سهراب و سیاوش هم تو خونه دکتر فرهاد بودن و با بچه های دکتر حسابی دوست شده بودن و سرشون گرم بود، ارسلان هم که نمی خواست سربار دکتر و خانواده اش بشه
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 16:59


رمان ماهور قسمت ۶۳
تو چطور دلت اومد همچین بلائی سر این بچه ی بدبخت بیاری، مگه اون خواهرت نیست ،تو با این کار روی شمر و یزید رو هم سفید کردی، خدیجه خودش رو زد به بی خبری و گفت مگه چکار کردم ،گناه کردم که بردمش حموم ، از این همه سنگدلی و وقاحت حالم بهم میخورد و گریه های بی وقفه ی شقایق هم بدجور دلم رو به آتیش میکشید، کوروش رو که شاهد تمام ماجرا بود و حالا با چشمهای اشکبار داشت ما رو نگاه میکرد،آروم صدا کردم و در گوشش گفتم بره دنبال ارسلان و بهش بگه حال شقایق خوب نیست و سریع خودشو برسونِ
دیگه از این زندگی و آدمهای این خونه خسته شده بودم ،من و بچه هام بین این همه آدم که سراسر کینه بودن و دلشون از سنگ
امنیت جانی نداشتیم، هر چیزی برام قابل تحمل بود الا بازی با جون بچه هام که تمام دلخوشی من توی زندگی بودن
رباب هم کنار خدیجه ایستاده بود و به شقایق که از گریه کبود شده بود نگاه میکرد و میگفت حتما جن به بچه دست زده

و بچه رو دیونه کرده ،بخدا خدیجه کاری نکرده، الکی بهش تهمت نزنید، خان ننه که تو این چند سال همیشه هوای رباب و بچه هاش رو داشت و از گل نازک تر بهشون نمی گفت، با عصبانیت گفت فقط دهنتو ببند و خفه شو، این بچه دستش شکسته و یه دسته از موهای سرش از ریشه کنده شده و جاش زخم شده، پشت سرش کبوده ،همه ی اینها کار جن بوده، ببین میتونی رو دختر ارسلان عیب بزاری و توی روستا چو بندازی که دختر ارسلان خان جنیِ، تمام اینها کار دختر احمق و عقده ی توئه، اونها باهم بحث میکردن و رباب گریه میکرد و میخواست دخترش رو تبرئه کنه و هیچ جوره زیر بار کاری که دخترش کرده بود نمی رفت و منو مسبب این اتفاق می دونست و میگفت ماهور این کارو کرده که من و دخترامو بیشتر از این از چشم ارسلان و اهالی این خونه بندازه ،بعد رو به من گف بچه تو دست مایه کردی که به هدفت برسی و حالا هم که رسیدی ،خوشحال باش
درکی از حرفاش نداشتم و فقط دعا میکردم هیج اتفاقی برای شقایق نیفتاده باشه و همه چی با آوردن یه شکسته بند ختم به خیر بشه و خدایی نکرده شقایق دچار معلولیت نشه
صدای ارسلان که سهراب و سیاوشو صدا میزد توی سالن عمارت پیچید و به وضوح رنگ پریدگی و لرزی که تو بدن خدیجه و ربابه افتاد رو دیدم
ارسلان سراسیمه اومد بالا و گفت این بچه چشه،صداش تا اون ور عمارت میاد،بعد منو نگاه کرد و گفت تو چته،این چه حال و روزیه
منم بدون ملاحظه و پنهون کاری همه چیز رو تعریف کردم و بعد با چشم های اشکبار ازش خواستم یه فکری به حال بچه ام بکنه، ارسلان صورت مردونه اش از عصبانیت سرخ شده بود و وقتی شقایق رو دید دیگه خونش به جوش اومد و کمربندش رو باز کرد و افتاد به جون رباب و خدیجه ، صدای گریه ها و التماس هاشون انقدر بلند بود که خان بابا و زری و بقیه اهالی خونه رو جمع کرد با صدای داد خان بابا ارسلان دست از زدن برداشت ،خان بابا رو به ارسلان گفت اینجا چه خبره ،کل خونه رو گذاشتین رو سرتون،من همیشه تو صبر و حوصله و منطق تو رو برای بقیه مثال میزدم واقعا ازت انتظار نداشتم دست رو زن و دختر داغدارت بلند کنی ، ارسلان گفت این دختر من نیست ببین چه بلائی سر شقایق آورده، به نظرتون این آدمِ ،کی دلش میاد با یه بچه ی دوساله همچین کاری کنه، خدیجه که دید خان بابا ازش طرفداری میکنه ،گفت بخدا خان ،من میخواستم برم حموم که دیدم شقایق تو حیاطِ ،لباس و سرو روش خیلی کثیف بود با خودم ببردمش حموم ،همینطور که مشغول شستنش بودم ،یهو صابون رفت زیر پاش و باعث شد لیز بخوره منم خواستم دستش رو بگیرم که یهو موهاش اومد تو دستمو ناخواسته کنده شد

و دوباره پرت شد روی زمین، ارسلان گفت خفه شو دختره ی عوضی و عقده ای، فکر کردی ما بچه ایم و این چرت و پرتها رو باور میکنیم، رباب گفت آره جایی که ماهور هست ،حرفهای ما دروغه و فقط ماهور راست میگه،ارسلان گفت آخه بچه ی دو ساله چطوری روی یه سطح سیمانی لیز میخوره،توی اون حموم اگه روغن هم بریزی بازم لیز نیست،حداقل فکر میکردی یه دروغ بهتری میگفتی
خان بابا هم معلوم بود حرفهای خدیجه رو باور نکرده، اما برای خوابیدن شر گفت ،بسه دیگه حتما راست میگه، الانم برید شکسته بند رو بیارد دست بچه رو نگاه کنه، ارسلان گفت احتیاج به شکسته بند نیست، ماهور آماده شو ببریمش شهر ،وقتی هم برگشتم دیگه نمیخوام رباب و این عفریته ی هفت خط اینجا باشن،خان گفت تو بزرگی کن و ببخش ،حتما بچه بازیگوشی کرده تو حمومو کنترلش از دست خدیجه در اومده، ربابه خواست چیزی بگه که کوروش گفت ، خدیجه دروغ میگه ،اصلا شقایق نیفتاد، من صدای گریه اش رو شنیدم و رفتم طرف حموم ،دیدم که خدیجه موهای شقایق رو گرفته و میکوبه به دیوار و بعد هم بلندش کرد و محکم انداختش رو زمین
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 15:09


#گیاهشناسی

پاسخ:بادام کوهی

🌷خواص درماني🌷
🔸مسهل
🔹ضد کرم دم کرده پوست معالج سرفه و ناراحتیهای تنفسی
 🔸دم  کرده برگ مسکن درد
🔹روغن بادام معالجه سرفه
 🔸ملین و مدر

💥طرز مصرف💥
بادام کوهی بیشتر به صورت روغن یا ضماد و به شکل موضعی استفاده می شود


👈 اگر ریزش مو سرتون زیاده و میخواید کم بشه روزی 14 عدد بادام کوهی بخورید تا خیلی راحت و طی چند روز ریزش مو سرتون کم بشه 👌



@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 14:57


🚨فردا شنبه ادارات و مدارس و دانشگاه‌های خراسان رضوی تعطیل است

اداره کل روابط عمومی استانداری خراسان رضوی:
🔹 بر اساس مصوبه کارگروه مدیریت مصرف انرژی ؛ فعالیت کلیه ادارات دولتی، موسسات عمومی، بانکها، مدارس، دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی استان خراسان رضوی به استثنای مراکز امدادی، درمانی؛ خدماتی و شعب منتخب بانک ها در روز شنبه بیستم بهمن ماه تعطیل می باشد.
🔹ضرورتا لازم است سیستم های گرمایشی و روشنایی مراکز مذکور تا زمان فعالیت مجدد خاموش باشد.

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 14:36


قصد آسمون از این همه دلبری چیه؟

سر قلعه

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 11:28


میگویند گاهی تنها یک دعای از ته دل کافیست تا همه چیز عوض شود.
نمیدانم چه میخواهی
از او خواهم برای تو
هرآنچه در دلت خواهی❤️

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 10:43


🍃🌼 بجا مانده از حال و هواے محرمـ 1402 🌼🍃



قسمت چهل و چهار🙏





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن
50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 08:40


دو تا عکس قدیمی از رودمعجن

کسی میدونه مربوط به چه سالی و چه مراسمی هست؟؟


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 07:25


جورج فورمن قهرمان‌سابق سنگین وزن جهان بوکس یه داستان جالب داره:
وقتی جوان بودم، تمام مسابقاتم رو یکی بعد از دیگری برنده میشدم.
میگفتن ضربه‌های بوکسم گاو رو میکُشه!
اینقدر مغرور بودم که هیچکس رو در حد خودم نمیدیدم!
همه میگفتن از «جو فریزر» افسانه‌ای شکست میخورم ولی اونم زدم!

معروف و پولدار شدم.

وقتی با محمدعلی کلی روبرو شدم، مطمئن بودم که اونم داغون میکنم، ولی تو راند ۸ مسابقه با یه ضربه نقش زمین شدم...
باورم نمیشد!
تمام دنیام نابود شد!
شب‌ها نمیتونستم بخوابم و به اون شکست فکر میکردم.
و همون شکست منو به یه آدم دیگه تبدیل کرد!
دیگه غرور نداشتم و عاطفه تو وجودم ریشه کرد.

لحظه‌ی شکست خوردنم از محمدعلی رو قاب کردم و گذاشتم تو محل کارم تا غرور رو فراری بدم و خِرد به‌همراه مهربانی رو جایگزینش کنم.
تو تنهایی ساعتها به اون عکس نگاه میکردم.
من غرور رو از وجودم بیرون کردم همونی که منو از خودم و خانواده‌م جدا کرد.

بله گاهی شکست از ما انسانهای بهتری میسازه.
من یک مدت طولانی از دنیای بوکس دور بودم ولی دوباره شروع کردم.
دوباره قهرمان شدم.
ولی این بار بدون غرور.
بیشتر ما از جایی ضربه میخوریم که بهش مغروریم!

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 06:20


دل ك رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است
شيشه  بشكسته را پيوند كردن مشكل است
كوه را با آن بزرگي ميتوان هموار كرد
حرف ناهموار را هموار كردن مشكل است ...


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 05:57


در ادامه دعای ندبه و صرف صبحانه

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

07 Feb, 05:00


ادامه ی قسمت ۶۲رمان ماهور
ولی من دیگه قِلق خان ننه دستم اومده بود و با کار بیشتر و سکوت در مقابلش ،کار خودمو پیش میبردم
یه روز سر کلاس بودم و به بچهای کلاس اولی درس دادم و رفتن تو حیاط بازی کردن ،چند دیقه بیشتر نگذشته بود که کوروش سراسیمه اومد و گفت زنعمو بدو بیا که خدیجه داره شقایق رو میکشه، نمیدونم چطوری دنبال کوروش راه افتادم ،کوروش میدوید و منم پشت سرش، رفتیم ته حیاط
ارباب یه حموم بزرگ درست کرده بود و اهالی خونه آب گرم میکردن و اونجا حمام میکردن، در حمام رو کوروش باز کرد ولی از کسی خبری نبود

گوشه گوشه ی حمام رو نگاه کردم هیچکس نبود ،اما کف حموم خیس بود ،دل نگران از نبود شقایق با تمام قدرت دویدم سمت عمارت ،خان ننه که منو دید از رنگ پریده و صورت نگرانم متوجه حالم شد و پرسید، چیه، چی شده جن دیدی،گفتم شقایق کجاست، صداش نمیاد نگران شدم ،شونه ای بالا انداخت وبه حالت مسخره ای گفت مگه به من سپرده بودیش،من خبر ندارم ازش، نترس اینجا آدم خوار نداریم
بدون هیچ حرفی پا تند کردم و از پله
رفتم بالا ،در اتاق رباب رو باز کردم ، رباب و خدیجه دست پاچه و نگران نگام کردن، خدیجه گفت چیه ؟همینطور سر تو انداختی پایین میایی تو ، طویله که نیست ،گفتم شقایق کو،چکارش کردی ،خدیجه طلبکار زل زد تو صورتمو ،گفت خوردمش، این چه سوالی میپرسی، انقدر کلافه بودم که کنترلمو از دست دادم و جیغ کشیدم، ازت میپرسم شقایق کو، خدیجه از فریادی که کشیدم ترسید ولی خودش رو نباخت ، گفت بشکنه این دست که نمک نداره،از سر و روی بچه ات کثافت میبارید،آب گرم کردم و بردمش حموم، الانم تو اتاق خودتون خوابیده، نمیخواد بیخودی ادای مادرهای مهربون رو در بیاری ،خیلی به فکر بچهاتی ،نمیخواد به بچه های مردم درس بدی ، بشین بچه های خودت رو سروسامون بده
الانم شقایق خوابه نمیخواد بری بچه رو زابراه کنی حرفاش رو باور نکردم، رفتم سمت اتاق درو باز کردم ،خدیجه راست میگفت شقایق خواب بود ،از اینکه به حرف کوروش اعتماد کرده بودم و زود قضاوت کردم ناراحت و پشیمون شدم، با خجالت برگشتم پیش خدیجه و بغلش کردم و ازش حلالیت گرفتم و گفتم یه لحظه کنترلمو از دست دادم منو ببخش، اونم حرفی نزد فقط یه نیشخندی زد و به رباب نگاه کرد ،از اتاقشون اومدم بیرون
دیگه حوصله درس و کلاس رو نداشتم و به کوروش گفتم برو به بچه ها بگو برن خونه هاشون ،امروز تعطیله ،بعد از رفتنشون دوباره بیا بالا باهات کار دارم ، کوروش که رفت برگشتم تو اتاق خودمون،در رو که بستم شقایق با جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شد ، بغلش کردم ،جاش رو خیس کرده بود و تا کمر توی آب بود
گریه میکردو آروم نمیشد،،اتاق رو گذاشته بود رو سرش ،هر کاری میکردم نمی تونستم آرومش کنم ،اصلا سابقه نداشت شقایق به این شدت گریه کنه و ساکت نشه ،همینطور که تو خونه می چرخوندمش،از صدای ضجه هاش خان ننه هم اومد بالا ، اما رباب و خدیجه از اتاق بیرون نیومدن خان ننه گفت چیه چرا اینطوری ضجه میزنه ، گفتم نمیدونم هر کاری میکنم ساکت نمیشه ، خان ننه اومد بچه رو از بغلم گرفت
شقایق از گریه ی زیاد کبود شده بود و دیگه نفسش بالا نمیومد، از نگرانی خودمم پا به پاش گریه میکردم ، خان ننه که از خیسی شقایق چندش شده بود ،گذاشتش زمین،گفت لباسهاش رو عوض کن،شاید خیسِ سردی کرده و دل درد گرفته، رفتم براش لباس آوردم، دستش رو گرفتم بیچاره بچه ام دیگه نفسش در نیومد ،خان ننه هول شد و دوباره بغلش کرد و گفت ،بچه از جایی نیفتاده ، چیزی شده امروز ، گفتم نمیدونم پیش خدیجه بود ،چطور مگه ؟خان ننه گفت این دستش یا شکسته یا از جا دراومده، چون بهش دست که میزنی جیغش در میاد ،به آرومی شلوارش رو در آوردم ،خواستم لباسش رو عوض کنم که دیدم حق با خان ننه اس و بچه تاب و توانش رو از دست داده، به هر سختی بود لباسهاش رو عوض کردم و روسری که رباب سر شقایق کرده بود رو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد و قادر به انجام دادن هیچ عکس العملی نبودم ،خان ننه هم که این وضعیت رو دید رنگ از روش پرید و به سرعت رفت بیرون و خدیجه رو صدا زد ،خدیجه با رنگ پریده و دستپاچه اومد تو اتاق، خان ننه بدون هیچ سوالی یه دونه سیلی محکم خوابوند تو صورتش، خدیجه شروع کرد به کولی بازی در آوردن ،که دوباره چی شده و این عفریته بازم چه پاپوشی برای من و مادرم دوخته،خواهرم و خاله ام صنم تو آتیش سوختن کافی نبود ،باز چه خوابی برامون دیده ،خان ننه که دید خدیجه داره دست پیش میگره،سیلی دوم رو محکم تر خوابوند تو صورتش و گفت خفه شو ، به خان بابا و ارسلان میگم کاری باهات کنن که حتی اسم خودت رو هم فراموش کنی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 20:00


🍃🌼🎼موزیڪ
عروس دریا
باصداے هلن ماتووسیان🩵
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا دعا با خدا🌼🍃



🌛شبتون پر از عشق
#رودمعجنےهاےعاشق🌜



آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون
اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 19:57


چنان غم گرفته این جهان برما

لبی ک قسمت ما باشد لب گور است

شبتون بخیر



@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 17:46


قابل توجه همشهریان عزیز

گیاه انغوزه با توجه به کم آب بودن
گزینه خوبی برای کاشت جایگزین
در رودمعجن میباشد

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 17:33


#گیاهشناسی

انغوزه باریجه
(کمای)
بوته ای بزرگ، علفی و چند ساله است که ارتفاع آن گاهی به 2/5 متر می‌رسد. ساقه آن نسبتاً محکم و ضخیم با سطحی خشن است.
برگ‌های قاعده بزرگ و ضخیم هستند؛ به طوری که طول آن‌ها تا 60 سانتی متر می‌رسد. این برگ‌ها تقسیمات زیادی دارند به طوری که به قطعاتی (لوب دار) دندانه دار تبدیل می‌شوند.
گل‌های این گیاه زردرنگ هستند و به صورت گل آذین چتری در انتهای ساقه قرار می‌گیرند.

آنغوزه شیره گیاهی است که از تیغ زدن ریشه یا پایین ساقه و یا قطع ساقه گیاهان مولد آنغوزه از ناحیة یقه گیاه خارج می‌شود و در طول تابستان به دست می‌آید و به دو صورت در بازار عرضه می‌شود. یک نوع را که آنغوزه اشکی گویند بسیار تمیز؛ بدون خاک و خاشاک و مرغوب است رنگ خارجی ان زرد مایل به قرمز یا قهوه‌ای و صاف و شفافت

خواص دارویی انغوزه
به عنوان مقوی معده و برای کشتن کرم معده مصرف می شود و بادشکن است.
اگر بر دندان کرم خورده گذارده شود درد آن را تسکین می دهد
برای رفع یبوست افراد مسن کاربرد دارد
در رفع بیماریهای با منشاء عصبی دستگاه تنفسی کاربرد دارد
چنانچه زنی پس از اتمام عادت ماهانه مدت یک هفته روزی نیم مثقال از صمغ آنغوزه میل نماید از باردار شدن آن بطور موقت و گاهی بطور دائم جلوگیری می کند


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 17:02


ادامه رمان ماهور قسمت۴۹
صمد تعجب کردنم،یعنی تو این چند ساعت پا به پای من اومده بود، تعجبم رو که دید لبخندی زد و گفت چه عجب نشستی دیگه داشتم از پا درمیومدم، گفتم تورو خدا برگرد تا بیشتر از این نجمه نگران و حساس نشده، گفت بخدا نجمه الان خیلی پشیمون وقتی تو اومدی بیرون خودش ازم خواست که برت گردونم، الان بلند شو بریم خونه ،تو آرامش تصمیم میگیریم که باید چکار کنیم، گفتم اگه میشه تو یه مسافر خونه برام اتاق بگیر فردا که هوا روشن شد میگردم یه کار پیدا میکنم که جای خواب هم داشته باشه، گفت مسافر خونه سجل میخواد ،به یه زن تنهای بدون سجل هم کسی اتاق نمیده ،
صمد گفت پاشو بریم که الان نجمه منتظرته و از حرفاش پشیمون شده، هیچ راهی نداشتم
بی کسی و بدبختی کاری با آدم میکنه که خرد شدن غرور و شخصیت دیگه برات مهم نباشه و مجبوری تن به کاری بدی که میلی بهش نداری
دنبال صمد سلانه سلانه راه افتادم ،نجمه بچه بغل وسط کوچه ایستاده بود و سرک میکشید منو که دید اومد جلوتر و گفت ببخشید ندونستم انقدر دل نازک شدی که همه چی بهت بر میخوره، از متلکش معلوم بود از کارش پشیمون نیست ،ولی من چاره ای نداشتم به جز تحمل حرفاش برای اینکه یه جای خواب داشته باشم و شب رو بیرون نمونم، رفتیم تو،سفره ی شام پهن بود ولی من با تمام ضعفی که داشتم میلی به غذا نداشتم ، ولی به اصرار صمد رفتم سر سفره، نجمه بعد از یه سکوت طولانی پرسید راستی اون روز مرضیه میگفت حال مادرش خوب نیست امروز که تو رفتی چطور بود بهتر شده ، گفتم من امروز نرفتم پیش مرضیه، رفته بودم پیش دکتر فرهاد که دوست صمیمی ارسلان بود ،ازش کمک خواستم که هم تو روشن شدن مرگ ارسلان کمکم کنه ،هم برام کار پیدا کنه ،از اونجا خواستم برم مرضیه رو ببینم ولی چون دکتر مریض داشت و مطب شلوغ بود و منتظر تموم شدن ویزیت مریض ها شدم، کارم طول کشید و دیگه برگشتم خونه که نگران نشی، نجمه رنگ صورتش سرخ شد و اشکش سرازیر شد اومد بغلم کرد و گفت میمردی زودتر بگی ،من از صبح هزار تا فکر و خیال کردم تو رو خدا حلالم کن، منو ببخش ، صبح که تو رفتی یکی دوساعت بعد مرضیه اومد بود که تو رو ببینه ، گفتم مگه ماهور پیش تو نیومده اظهار بی اطلاعی کرد و گفت تو رو ندیده، منم شک مثل خوره افتاد به جونم و وقتی دیر کردی شَکّم به یقین تبدیل شد که حتما جایی رفتی یا با کسی قراری چیزی گذاشتی که صبح انقدر هول از خونه بیرون رفتی
دیگه چیزی برای گفتن نداشتم و بهش حق دادم وقتی یه روستا پشت سرم حرف میزنن و خانواده ی ارسلان با خفت بیرونم کردن ،نجمه هم همچین فکری در موردم کنه
صبح به نجمه گفتم میخوام برم دنبال کار ، اگه وقت داری تو هم بیا باهم بریم، نجمه که از دیروز شرمنده بود گفت من که با یه بچه بغل و یکی تو شکم نمیتونم راه بیفتم ،خودت برو ولی خیلی مراقب باش، ازش خداحافظی کردم راه افتادم سمت جایی که چند تا کار خونه بود، اون موقع چیزی که زیاد بود کار بود و هر کس دنبال کار بود حتما پیدا میکرد ،ولی برای یه زن تنها کار کردن تو کارخونه ای که اکثر کارگراش مرد بود سخت بود، بالاخره بعد از پرس و جو یکی از نگهبانهای کارخونه ‌گفت سواد داری ، تایپ بلدی؟ گفتم شش کلاس سواد دارم ولی تایپ بلد نیستم، گفت برو تو با مسئول استخدام حرف بزن
الان دنبال یه ماشین نویس میگردن گفتم اخه بلد نیستم ، جواب داد حالا شانستو امتحان کن
رفتم سمت سالن اصلی یه خانم جوون با کت و دامن مشکی با موهای دم اسبی پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن بود سلام کردم ،سرشو بلند کرد ،به آرومی جواب داد و پرسید امرتون، هول شده بودم و آب دهنم خشک شده بود
به سختی گفتم دنبال کار میکردم،یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت ، چه کاری بلدی، گفتم هر کاری باشی انجام میدادم ،حتی نظافت اینجا رو، از پشت میز که بلند شد متوجه شدم بارداره، گفت سواد که نداری، گفتم چرا شش کلاس درس خوندنم ،با تعجب نگام کرد و گفت کار ماشین نویسی چی ،گفتم نه ولی اگه بهم بگید زود یاد میگیرم، گفت من تا یک ماه دیگه وقت زایمانمه و میخوام برم مرخصی ،بعد از سه چهار ماه هم برمیگردم سر کارم، این کار به درد تو نمیخوره چون موقتیه ،بهتره دنبال یه کار دائم باشی،با مِن و مِن گفتم منم دنبال یه کار موقتم،چون زیاد تو این شهر نمی مونم و باید برگردم روستا
الان احتیاج به این کار دارم، یهو بی مقدمه گفت برو پشین پشت میز، نمیدونم دلش برام سوخت یا از اینکه خیالش راحت شد دائمی نیستم اجازه داد جاش بشینم،خودش هم اومد کنارمو شروع کرد به یاد دادن کار با ماشین تایپ، همون طور که بهش گفتم ،هر چیزی رو یک بار تکرار میکرد و من سریع انجام میدادم، لبخندی زد و گفت معلومه که باهوشی، فردا صبح اینجا باش ،الان مدیر بخش آقای مهدوی نیستن ،من باهاش صحبت میکنم فردا که اومدی بهت جواب میدم،با خوشحالی و تشکر زیاد ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 16:00


این فوتبال بازی کردن پسرا خیلی جالبه هر سری همشون مصدوم میشن ولی باز هفته دیگه هم میرن فوتبال 😁

فوتسالیا برای ماه رمضون حریف میطلبیم


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 15:20


قابل توجه همشهریان عزیز
مشترکین آبشرب واحد‌های  مسکونی که کنتور آب  آنها خراب می‌باشد. با ارائه آخرین قبض پرداختی به اداره، نسبت به  تعویض کنتور آب بصورت رایگان اقدام خواهد شد.

اداره آب و فاضلاب بایگ

@abshar_roudmaajan🌺

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 10:56


میگفت:
برای اینکه بدونی به خدا مقرب شدی
میزان آسودگی خودت رو بسنج
اگر آسودگی ات کم شده
و به هم ریخته هستی،
بدون که از خدا هم دور هستی...!


برادران حسنعلی زاده ، محمد عظیمی

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 08:21


پنج حسرت زندگی

این نام کتابی است که توسط یک پرستار استرالیایی در یکی از بیمارستاهای استرالیا که در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ مشغول به کار بوده، نوشته شده است و بر اساس گفته های بیماران در آخرین لحظات عمرشان، عمده ترین موارد پشیمانی و حسرت آنان را جمع آوری و دسته بندی کرده است.
نام این پرستار #برونی_ویر است و آخرین گفته‌ها و آرزوهای بر بادرفته و حسرت‌های این افراد را از ابتدا در وبلاگ خود منتشر کرد. این مطالب در وبلاگ وی چنان مورد توجه قرار گرفت که وی بر اساس آن این کتاب را به رشته تحریر درآورد.

او این حسرت‌ها را در پنج دسته خلاصه کرد:

1- ای کاش شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری می‌کردم که حقیقتاً تمایل من بود؛ و نه به شیوهایی که دیگران از من انتظار داشتند.
2- ای کاش اینقدر سخت و طولانی کار نکرده بودم.
3- ای کاش شهامت بیان احساسات خود را داشتم.
4- ای کاش رابطه با دوستان را حفظ کرده بودم.
5- ای کاش به خودم اجازه می‌دادم که شادتر باشم.

حتماً که نباید در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ بستری باشیم که مجبور شویم نگاهی از بالا به خودِ زندگی بیندازیم و فارغ از جزئیات تکراری‌اش، کُلیت آن را ورانداز کنیم و احتمالاً دستی به سر و وضع زندگی خود بکشیم.
گاهی، شاید اصلاً سالی، یا حتی هر دهه‌ای یکبار گوشه‌ای بنشینیم و ببینیم که آیا درست آمده‌ایم، یا راهی که می‌رویم به ترکستان است. مگر نه این است که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است؟ حتی اگر یک روز از عمر را آن‌طور که باید و شاید زندگی کنیم، بازهم می‌ارزد.


❄️ عمر برَف است و آفتاب تموز.
زندگی، همچون تکه یخی در آفتاب تابستان است که هر روز یک تکه‌اش دارَد آب می‌شود.
گل عزیز است؛ غنیمت شمریدش صحبت ...

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 06:35


وجود هیچکس
غمهارا از بین نمیبرد

اماکمک میکندبا
وجودغمها،محکم بایستیم

مثل چتر که باران را
متوقف نمیکند اماکمک میکند
آسوده زیرباران بایستیم

انسانهابه مهربانی
یکدیگرتکیه میکنند
♥️


آقایان علی رجبی و علیرضا آهنی


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 06:34


اونجایی که میدونی
همه تلاشت رو کردی
همه حرفات رو زدی
حتی اگه تلاشت بی نتیجه
و حرفات نشنیده مونده باشه
توی اون نقطه
شاید لبریز از غم باشی
ولی آرومی...

فرودین۱۴۰۳

باغای تهروی

🎥حسین فرحبخش

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 05:34


#گیاهشناسی


اسم ای بوته چیشیه؟

خواص درمانی



@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 05:02


ادامه رمان ماهور قسمت۴۸
با اون ابهت ،بخواد های های گریه کنه،منشی اومد تو و دکتر رو از روی زمین بلند کرد ،دکتر فرهاد روی صندلی نشست و گفت کی این اتفاق ها افتاده ، ارسلان از برادر هم بهم نزدیک تر بود ،تو کشور غریب وقتی از همه جا خسته میشدم و نای ادامه دادن نداشتم ارسلان بود که به دادم میرسید و نمیذاشت کم بیارم ،من تموم زندگیم رو مدیون ارسلانم، الانم هر کاری از دستم بیاد بر برای تو انجام میدم

دکتر فرهاد ازم خواست تا به طور کامل ماجراهایی که برام اتفاق افتاده رو براش به طور کم و کاست توضیح بدم و در آخر گفت ازت میخوام همه چی رو مو به مو برام بگی حتی اگه به ضررت باشه فقط و فقط راست بگی،قسم خوردم و شروع کردم به حرف زدن و همه ی جریان رو براش تعریف کردم، دکتر فرهاد هاج و واج نگام کرد و از این همه بی رحمی و روباه صفتی افراد اون خونه ابراز تاسف کرد و گفت میتونی مثل یه برادر بزرگتر یا یه پدر رو من حساب کنی ،مطمئن باش تا اونجایی که بتونم و در توانم باشه بهت کمک میکنم، بعد از پشت میزش بلند شد و گفت خانمم از دیدنت خوشحال میشه امروز ناهار رو مهمون ما باش، ازش تشکر کردم و گفتم دختر عموم منتظرمه و نگرانم میشه و باید برگردم ، بعد در حالی که خجالت میکشیدم گفتم ، تا وقتی همه چی معلوم بشه و بتونم برگردم روستا میخوام برم سرکار ،اگه کاری سراغ داشتید میشه بهم خبر بدید،هر کاری هم باشه انجام میدم فقط آبرومندانه باشه، دکتر دست کرد تو جیبش و یه دسته اسکناس در آوردگرفت جلومو گفت احتیاج به کار کردن نیست هر چقدر پول نیاز داشتید بگید من بهتون میدم ارسلان خیلی به گردن من حق داره من کلی بهش بدهکارم
، دستش رو پس زدم و گفتم پول نمیخوام ممنونم ،فقط نمیتونم یه جا بشینیم و سربار کسی باشم ،ازش خداحافظی کردم و از در مطب اومدم
بیرون ،صدام کرد و گفت من دنبال کار برات میگردم و بهت خبر میدم ،فردا هم میرم روستا تا ببینم تو اون عمارت چه خبره، ازش کلی تشکر کردم و عذر خواهی به خاطر زحمتی که بهش داده بودم خواستم راه بیفتم که گفت بشین تو ماشین میرسونمت، سوار شدم و آدرس خونه ی نجمه رو بهش دادم
سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه ، در زدم نجمه درو باز کرد اما مثل همیشه نبود و بدون هیچ حرفی رفت داخل و منم پشت سرش راه افتادم ، چادر مو برداشتم و نگاه به حرکات عصبی نجمه میکردم ،، ازش پرسیدم چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، پسرشو بغل کرد و گفت خوبم و رفت کنار آشپزخونه نشست و مشغول خوابوندن پسرش شد ، بغض راه گلومو بسته بود و بهش حق میدادم تو این دو سه هفته ازم خسته شده باشه و نتونه دیگه یه نون خور اضافی رو تحمل کنه، همون جا دراز کشیدم و چشمامو بستم روسریم رو کشیدم روی صورتمو آروم و بی صدا اشک ریختم
دلیل این رفتار سرد نجمه رو نمی فهمیدم، شاید صمد باهاش دعوا کرده بود و بابت مونده من غر زده بود،هر طور بود باید یه کار دست و پا میکردم و گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم
تو این فکرا خیالها بودم که خوابم برد ،وقتی بیدار شدم صدای پچ پچ نجمه و صمد به گوشم رسید

اسمم رو که میون حرفاشون شنیدم همونجا نشستم و گوش دادم ولی ای کاش کر میشدم و اون حرفها رو از زبون دختر عموم نمیشنیدم ،نجمه گفت باید هر طور شده برگرده روستا و صمد در جوابش گفت گناه داره اگه برگرده میکشنش، نجمه گفت به درک نکنه قاپ تو رو هم دزدیده که راضی به رفتنش نیستی و ازش طرفداری میکنی ، صمد لااله الا اللهی گفت و از در آشپز خونه اومد بیرون ،وقتی صورت خیس از اشک منو دید متوجه شد که همه ی حرفاشون رو شنیدم ، خجالت زده و شرمنده رفت توی حیاط بلند شدم تصمیم خودم رو گرفتم چادر مو سر کردم، وسیله خاصی نداشتم که بردارم ،رفتم کنار در آشپز خونه و رو به نجمه کردم و گفتم تو این دو سه هفته در حقم خواهری کردی ، ببخشید که این چند وقت مزاحم زندگیتون شدم و آرامشتون رو بهم زدم، دیگه اجازه هیچ حرفی ندادم و به سرعت از خونه زدم بیرون، به پهنای صورت اشک می ریختم ، از کوچه که رد شدم ،صدای صمد رو شنیدم که دنبالم میومد و اسمم رو صدا میزد ،اما من دوست داشتم برم جایی که هیچ کس نباشه و با تمام وجود خدارو صدا بزنم و از ته دل فریاد بزنم تا گوشه ی چشمی بهم بندازه و از این زندگی نکبتی خلاصم کنه
صدای صمد تو هیاهوی آدمهایی که تو رفت و آمد بودن و با تعجب به من خیره شده بودن گم شد و من بی هدف تو خیابون میچرخیدم ، هیچ جایی برای رفتن نداشتم و پاهام هم دیگه یارای رفتن نداشت ،یاد مینی بوسی که از شهر میرفت روستا افتادم و رفتم سمت جایی که باید سوار مینی بوس میشدم ولی وسط راه یادم افتاد پولی برای دادن کرایه ندارم، همونجا روی جدول کنار پیاده رو نشستم و سر روی زانوم گذاشتم، تو اون لحظه حتی دیگه نای گریه کردن هم نداشتم و چشمه ی اشکم خشک شده بود، از همه جا نا امید بودم که احساس کردم کسی کنارم نشست خودمو جمع و جور کردم و سرمو بالا گرفتم ، از دیدن
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 04:43


در ادامه دعا و مداحی حاج حسین شجیعی


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 04:31


بسته‌های ویژه همراه اول به‌مناسبت دهه فجر ۱۴۰۳

🔹همراه اول به‌مناسبت گرامی‌داشت چهل و ششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، بسته‌های ویژه ترکیبی «مکالمه و اینترنت» را به تمامی مشترکان خود ارائه می‌کند.

🔹تمامی مشترکان دائمی، اعتباری و انارستان نخستین و بزرگترین اپراتور تلفن همراه کشور می‌توانند از ۱۲ تا ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ نسبت به خرید و فعالسازی این بسته‌های ۱۰ روزه با تخفیف ویژه اقدام کنند.

🔹بسته ویژه همراه اول برای مشترکان دائمی و اعتباری شامل «۶۰۰ دقیقه مکالمه و ۱۰ گیگابایت اینترنت» می‌شود. قیمت این بسته ترکیبی ۴۴ هزار تومان است و با شماره‌گیری «ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۷۲۱ مربع» قابل خرید و فعالسازی است.

🔹بسته ویژه مشترکان انارستان نیز شامل «۲۰۰ دقیقه مکالمه و ۲ گیگابایت اینترنت» است. انارستانی‌ها می‌توانند این بسته ترکیبی ویژه را با شماره‌گیری «ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۶۷۱ مربع» و به قیمت ۸۵۰۰ تومان خریداری و فعالسازی کنند.

🌺آبشار رودمعجن🌺

31 Jan, 03:37


هم اکنون مراسم دعای ندبه نامجو۱۲
بانی اقای عباس نجفی

شادی روح درگذشتگان از خانواده های نجفی و داوودی صلوات




@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Jan, 10:30


بہ مناسبت روز پدر
یادے ڪنیمـ از پدران آسمانے سالهاے ۱۴۰۱ تا ۱۴۰۳ رودمعجن


🎥سعید ایزدے🙏


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Jan, 09:30


🌺🍃با درود و ضمـن عرض ادب و احترامـ خدمت همراهان آبشار🍃🌺

🌸باتوجہ بہ اینڪہ مراسمـ شب یلـدا باز همـ  مورد استقبال تعدادے از عزیزان قرار گرفت و در این مراسمـ شرڪت نمودند مجددا تشڪر وقدردانے مےنماییمـ.🌼

#مدیریت_ڪانال_آبشـار_رودمعجـن

🌸هدایاے ناقابلے رو براے مسابقہ 1403 تدارڪ دیده و براے تمامے سفره هایے ڪہ
افتخار داشتن در
#ڪانال_آبشـار_رودمعجن
درڪنارشون باشیمـ
👈بہ
#قید_قرعہ بہ 5⃣ سفره 👉
هدایایے هرچند ناچیز بہ رسمـ یادبود پرداخت مینماییمـ .🌸

🌺مراسمـ قرعہ ڪشے و برندگان قرعہ ڪشے  توسط مدیران محترمـ ڪانال


بین سفره هاے 1⃣  تا شماره 7⃣5⃣انجامـ شد و همین جا تقدیر و تشڪر از این عزیزان بزرگوار را داریمـ🌺

💢اسامے برندگـان عزیز شب یلدا (چلہ )بدین صورت مےباشد👇

👈 1⃣ سفره شماره 2
🌺خانواده محترمـ
#رضایعقوبےوامین_سلیمانپور😍

👈 2⃣ سفره شماره 18
🌺خانواده محترمـ
#محمدعباسے😍

👈 3⃣ سفره شماره 22
🌺خانواده محترمـ
#معصومے😍

👈 4⃣ سفره شماره 29
🌺خانواده محترمـ
#رضانیڪوقدمـ

👈 5⃣سفره شماره 37
🌺خانواده محترمـ
#شیخےخدادادے😍



🌼🍃هدایاے ناقابل مون
#مبارڪ عزیزان #ڪانال_آبشـار_رودمـعجن باشہ
امیدواریمـ لحظات خوشے را براے شما عزیزان بہ ارمغان آورده و آرزومندیمـ بہ امیـد خدا ، مسابقات بعدے در
#عیدنوروز و #روزطبیعت با همڪارے شما عزیزان باحضور پرنگ ترے ادامہ یابد🍃🌼

👈عزیزان جهت دریافت هدیہ شون با آےدے ذیل هماهنگ نمایید🙏


@ARSHAD_1558



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Jan, 07:41


«دری به زمستان باز کن
‏تا سپیدیِ برف‌ها
‏به ما امیدِ زنده‌ماندن بدهد.
‏ما گرما نمی‌خواهیم
‏ما امید می‌خواهیم...»

احمدرضا احمدی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Jan, 05:55


مولانا چقدر قشنگ میگه:

يک روز میرسه گل های که گفتی باز نمیشه ، باز میشه
غمی که هرگز گفتی تمام نمیشه، تمام میشه
زمانی که گفتی نمیگذره ، میگذره
زندگی یک راز است
اول شکر
بعد صبر
و در آخر باید باور کرد..
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Jan, 05:03


ادامه رمان ماهور
شد بچه خفه بشه وبمیره چند بار بهش گفتم بره به بچه سربزنهسپردمش به شهین، اردلان سرشو انداخته بود پایین و به حرفهای خان ننه گوش میکرد ،در آخر گفت ننه خودتو سرزنش نکن عمرش به دنیا نبوده ،زن و بچه ام فدای یه تار موی تو ، خان ننه که انگار تو آسمونها داشت پرواز میکرد سر اردلان رو بوسید و گفت از اولم گفتم تو پسرهام فقط تو از غیرت و مردانگی به بابات رفتی ، اون یکی ها همه به فرمان زنشونن و بی اختیارن ،اردلانم از تعریف خان ننه ذوق کرده بود و بادی به غبغب انداخت و گفت زن همیشه هست اونی که پیدا نمیشه پدر و مادره،از حرفهای مزخرفی که رد و بدل میکردن حالم بهم میخورد ،آروم از کنارشون بلند شدم و رفتم بالا ، از اردلان و طرز فکرش بدم اومد و فهمیدم شبیه مادرش و از رحم و مروت چیزی سرش نمیشه
آخر هفته برای خدیجه خواستگار اومد و کلی پارچه و هدیه های گرون براش آورده بودن و حسابی مادر و دختر خوشحال بودن و به بقیه فخر فروشی میکردن ،از اینکه خدیجه داشت از اون خونه میرفت خیلی خوشحال بودم چون یه مزاحم از سر راهم برداشته میشد
خدیجه هفت تا خواهر شوهر داشت و خودش تک عروس بود و به خاطر همین حسابی براش سنگ تموم گذاشتن و یه عروسی خوب گرفتن و بردنش خونه ی بخت
خدیجه که رفت رباب کمتر کار به کارم داشت و با دوتا دخترش بیشتر سرگرم بود و منم سعی می کردم کمتر جلوی چشمش آفتابی بشم
شش هفت ماه از ازدواجم گذشته بود ، تو اون چند ماه ،یکی دوبار بیشتر خانواده ام رو ندیده بودم و حسابی دلم برای مادرم تنگ شده بود، تا اینکه از ارسلان خان خواستم اجازه بده ،چند روزی برم پیش خانواده ام ، ارسلان گفت اشکالی نداره ،پس فردا خودم میبرمت ،از خوشحالی و دلتنگی بیش از حدی که داشتم پریدم بغل ارسلان خانو صورتشو بوسیدم، وقتی نگاه به قیافه متعجبش کردم از خجالت در حال آب شدن بودم

خودمو زودی کشیدم کنار ،ارسلان حرفی نزد و لحاف رو کشید روی سرشو خوابید
پس فردا صبح ارسلان گفت تا من ناشتا بخورم تو هم آماده شو ببرمت خونه پدرت، ازش تشکر کردم ،اتاقمو مرتب کردم ،روسری خوشگلی که ارسلان از شهر برام خریده بود سرم کردم و پیراهن گلدارم رو تنم کردمو رفتم پایین، خان ننه که دیدم گفت چه خبر چادر چاق چور کردی ،کجا به سلامتی ،قبل از من ارسلان گفت میخوام ببرمش خونه ی پدرش چند روزی بمونه ،از وقتی اومده نرفته به پدر و مادرش سر بزنه، خان ننه گفت والا من که عروسی کردم تا چهار سال مادرمو ندیدم وقتی رفتم که پدرم مرده بودو دوسه تا خواهر برادر به خواهر برادرام اضافه شده بود ،حالا چی شده،آیه نازل شده که حتما باید بره اونم بی خبر و بدون اینکه به من از قبل بگه ، ارسلان گفت ماهور خبر نداشت چون داشتم میرفتم ده پایین خودم ازش خواستم آماده بشه وگرنه حتما بهتون میگفت، از قیافه عصبانی خان ننه می ترسیدم، رو کردم بهش و گفتم اگه شما راضی نباشید من نمی رم، خان ننه گفت من چه کاره ام هر گوری دوست داری برو به جهنم، بودنت تو این خونه به جز ضرر و نکبت چی برای من داره، خداروشکر هفت هشت ماهه هم که اومدی و مثل درخت بی ثمری ، متوجه منظورش از حرف های اخرش نشدم ولی به ارسلان گفتم من نمیام، گفت تا من برم به غلام بگم اسب رو زین کنه بیا بیرون ، ارسلان رفت و منم بلند شدم سفره صبحونه رو جمع کنم که خان ننه با عصاش کوبوند تو پهلوم و گفت نمیخواد جمع کنی ،برو از جلو چشمم دور شو
،در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود ولی آروم خدا حافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون، تا من به حیاط رسیدم همچنان صدای خان ننه رو که داشت نفرینم میکرد و به خانواده ام فحش میداد میشنیدم،رفتم کنار ارسلان ایستادم، یه لقمه داد دستم و کمک کرد سوار اسب شدم، بین راه پرسیدم تو بقچه چیه ، گفت دیروز رفتم شهر و برای خانواده ات یه مقدار هدیه گرفتم که بعد از مدتها دست خالی نرفته باشی، از این همه مردونگی و سخاوت ارسلان خان به وجد اومده بودم و از اینکه این همه باشعور بود خوشحال بودم
وقتی رسیدیم گفت پنج روز بمون بعد از اون میام دنبالت، چشمی گفتم و دور شدنش رو به تماشا نشستم، در باز بود رفتم داخل حیاط ،یه نگاه به اطراف کردم همه جا آب و جارو شده بود و

مامان رو صدا کردم ،با شنیدن صدام زن عمو و مامان و ننه بلقیس هر سه اومدن توی ایون، از دیدنم تعجب کردن ، مامان از پله ها اومد پایین و منم به سرعت پریدم بغلش، ننه گفت خدا مرگم بده نکنه کاری کردی که برگردونت، خندیدم و گفتم نه خیالتون راحت دلتنگ بودم چند روزی اومدم مهمونی، بعد رفتم زن عمو و ننه رو بغلم کردم ، ننه بلقیس گفت اینو آویزه ی گوشت کن دختر که رفت خونه ی شوهر باید فکر کنه خانواده اش مُردن ،دلتنگی برای عروس خونه هیچ معنی نداره، از اینکه هنوز نرسیده‌ باید طعنه های ننه رو می شنیدم ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردمو به همراه زن عمو و مامان رفتم تو اتاق، بقچه رو باز کردم چند تا پارچه خوشگل و روسری توش ...
ادامه دارد
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Jan, 04:01


🦋پـــــــــ💔ـــــــدر🦋

💖"پدر "نقش همہ خاطره هاست
🌹"پدر " حاڪمـ پیمان و وفاست
💖"پدر " جلوه ایمان و رضاست
🌹"پدر "ساحل زیباے لقاست
💖"پدر" عطر گل بقاست
🌹" پدر " يعنے تپش درقلب خانہ
💖" پدر " يعنے تسلط برزمانہ
🌹" پدر " احساس خوب تڪيہ برڪوه
💖" پدر " يعنے تسلےوقت اندوه
🌹" پدر " يعنے ز من نامـ ونشانہ
💖" پدر " يعنے فداے اهل خانہ
🌹" پدر " يعنے غرور ومستے من
💖" پدر " تمامـ هستے من
🌹" پدر " لطف خدا برآدميزاد
💖"پدر " آموزگار بـےمواجب
🌹"پدر " دوشش ڪولہ بارےازمخارج
💖"پدر "یڪ داستان نانوشتہ
🌹"پدر "چشمہ جوشان عطاست
💖" پدر " ڪانون مهروعشق وامداد
🌹" پدر " مشڪل گشاے خانواده
💖 پدر " يڪ قهرمان فوق العاده
🌹" پدر " سرخ ميڪندصورت بہ سيلے
💖رخ فرزند نگردد زرد و نيلے
🌹" پدر " لطف خدا روے زمين است
💖"پدر"همراه مادر در بهشت است💔


🌹
#تقدیمـ با احترامـ فراوان بہ شما #پـدران_ومردان_سرزمینمـ_رودمعجنےها🌹
💐آرزومندمـ قصہ زندگیتون
پر از
#عشق_صفا_آرامش باشہ💐

#تبریڪ_مدیران_ڪانال_آبشار_رودمعجن
را پذیرا باشیـد ، شما ڪہ باحضورگرمتون همچون گلهاے زیبا طراوت مےبخشید🌹🦋🌺




https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Jan, 02:40


سلام
صبح، آغاز حیات است و امید
دستهایت پرگل
شادیت پاینده
خنده ارزانی چشمان پر از عاطفه ات
نور همسایه دیوار به دیوار دل پاکت باد
صبح زیبای همه بخیر

#عیدتون_مبارک

@Abshar_roudmaajan🌺

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 20:00


🍃🌺🎼موزیڪ
پـدر
باصداے علےهاتفے👈 هاتف🩵
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا هق هق گریہ🌺🍃



🌛شبتون پر از مهر و محبت
#رودمعجنےهاےبامحبت🌜





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 19:11


بہ پاس اولین بوسہ اے ڪہ پدرمـ بہ رسمـ مهر در🥀 اولین ساعات تولد بہ گونہ امـ زد و من نفهمیدمـ و بہ یاد سوزنده‌ترین بوسہ آخر ڪہ من🥀 بہ رسمـ وداع بہ صورتش زدمـ و او نفهمید .
یادش را گرامے میدارمـ  🥀

♡( روزت مبارڪ پدر آسمانیمـ )♡
😔🥀

شادروان حاج محمدهمتے🖤




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 18:56


💐💐💐💐💐عاشقان عیدتان مبارک
دلبرم حیدر، سرورم حیدر

دین من حیدر، باورم حیدر

به هوای تو می پرم حیدر

شور عشق تو به سرم حیدر

به هوای حرمت کبوترم حیدر

میلاد امام علی (ع) آغازگر اشاعه عدالت و مردانگی و معرف والاترین الگوی شهامت و دیانت، بر عاشقانش مبارک باد
علی اقیانوسی است که از هم‌آمیختن دریاهایی از ایمان و ایثار و شجاعتی از جنس اخلاص و تقوا، بنیان گرفته و غواصان حکمت و معنا را به تحیر واداشته است
به مناسبت ولادت مولی الموحدین امیرالمؤمنین، علی بن ابی طالب
مراسم جشنی روز سه شنبه
مصادف باسیزده رجب، درمحل حسینیه شهدا ساعت1 بعداز ظهر
برای خواهران برگزار می گردد💐💐
از کلیه عزیزان دعوت می گردد، دراین مراسم شرکت نمایند

دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت
جز نور تو در عرصه ی آفاق نیافت
هنگام نهادن قدم بر سر خاک
دیوار حرم به احترام تو شکافت
یاعلی عیدی همه باشد ظهور فرزند تو
مهدی
💐💐💐💐💐💐🌺

@Abshar_roudmaajan🌺

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 17:02


ادامه رمان ماهور
نمی خواد بره یه زرده تخم مرغ مرغ و زردچوبه ببندم روش خوب میشه ،ارباب چشم غره ای رفت و بعد رو به من گفت چرا مواظب خودت نیستی ،گفتم مواظب بودم ولی انگار یه نفر از اون بالا هولم داد ،پرسید کی اینجا بود ،خدیجه گفت من و مامانم، ماهم که دور ایستاده بودیم و سرگرم کار خودمون بودیم ،خودش میفته میخواد بندازه گردن اینو اون، ارسلان گفت نمیخواد تو نطق کنی مگه کسی از تو چیزی پرسید دختره ی ورپریده ی حاضر جواب، از اینکه ارسلان دعواش کرد دلم خنک شد ، رباب و خدیجه بی سر و صدا از اونجا دور شدن و شکسته بند هم اومد ،یه نگاه به دستم کرد و گفت ضرب دیده و چیز خاصی نیست ، یه کم با دستم بازی بازی کرد و یه آن همچین دستمو پیچوند که دیگه نتونستم طاقت بیارم و جیغ کشیدم، شکسته بند گفت از دوسه جا در اومده بود انداختم جاش ،بعد یه چیزایی درست کردو گذاشت روی ساق دستم و گفت تا دوروز تکونش نده و بعد از دوروز بازم میام خودم بازش میکنم ،ارباب رفت پایین و ارسلان که دید کسی نیست آروم مثل پر کاه از رو زمین برم داشت بغلم کردو بردم تو اتاقپشت سرم درد میکرد دستمو کشیدم و دیدم باد کرده ،ارسلان که از حالت چهره ام دید درد میکشم اومد نزدیک و روسریم رو در آورد و یه نگاه به سرم انداخت و یهو با عصبانیت گفت تو این خراب شده چه خبره ،تا تو رو نکشن نمیخوان دست بردارن، هر روز یه چیز جدید میبینم، ترسیدم گفتم چی شده ،جواب داد تو باید بگی چی شده ،کی موهاشو کنده اونم از ریشه ،پشت سرت خالی شده ، انقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمی کرد، کم تو این خونه بدبختی داشتم اگه می فهمید خان ننه این کارو کرده و حرفی بهش میزد باید دیگه اشهدمو میخوندم ، گفتم از اول اینطوری بوده و پشت سرم اندازه یه سکه خالی بود، ارسلان یه نگاه به من و یه نگاه دیگه به سرم کرد و آه بلندی کشید و گفت فعلا پنهون کاری کن ولی دیر یا زود همه چی رو میشه
اونشب دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
صبح که برای صبحونه رفتم پایین ارسلان سر سفره ی صبحانه گفت لازم نبود بیایی پایین افسر صبحونه تو میاورد بالا،با این حرف ارسلان اگه کارد میزدی
از ربابه و خدیجه و خان ننه یه قطره خون هم در نمیومد، وقتی گفتم من خوبم و احتیاجی به این کارا نیست، ارسلان با اخم گفت تو جغل بچه چه میدونی چی به صلاحته،چی به ضررته وگرنه دیشب می گفتی کی موهاتو از ریشه کنده تا حساب کار رو بدم دستش، یه نگاه به خان ننه کردم که سریع خودش رو جمع و جور کرد و با جیغ و داد رو به ارسلان گفت خوبه خوبه خودت رو جمع کن ببینم ، حالا کارت به جایی رسیده که حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی ، والا چند سال زیر دست مادر شوهر و پدر شوهر کتک خوردیم نصرالله خان جرات نداشت اسمم رو صدا کنه چه برسه بخواد حساب کسی رو بزاره کف دستش، ارسلان یه گلویی صاف کرد و گفت ماهور عروس این خونه اس نه بَرده ، اگه ببینم کسی موش تو کارش میدونه و میخواد بهش آسیب بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده، اینو که گفت بدون خوردن کامل ناشتاش از سر سفره بلند شد و رفت ارسلان که رفت ،رباب شروع کرد به گریه کردن ، خان ننه به من نگاه کرد و گفت خوب بلدی خودت رو به موش مردگی بزنی، خدیجه گفت بخدا قسم میخوردم این بابا رو چیز خور کرده وگرنه کِی بابا تو روی شما وای میستاد ، منم که هر لحظه منتظر حمله از طرف خان ننه بودم یه گوشه کز کرده بودم و هیچ حرفی نمیزدم، خان ننه نگام کرد و با اون صدای ضمخت و خشنش گفت فقط حواستو جمع کن هر اتفاقی تو این خونه بیفته باید همین جا بمونه اگه حرف ها بین مردهای خونه پخش بشه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ،اونوقت نه خودت ،نه خانواده ات نمیتوند تو این روستا زندگی کنید، از تهدیدهای خان ننه پشتم لرزید و حسابی ترسیدم ،ولی تا جایی که میشد به ترسم غلبه کردم و گفتم من هیچ حرفی به کسی نزدم ،ولی به بقیه هم بگید منو اذیت نکنن و در پی خراب کردن من نباشن، رباب همینطور که اشک میریخت گفت منظورت از بقیه کیه ،حتما میخوای بگی باعث افتادنت از رو نردبون من بودم، گفتم من نمیدونم ولی منم تا یه اندازه میتونم حرف نزنم، خان ننه بلند شد بیاد سمتم که صدای یا الله یا الله گفتن اردلان تو عمارت پیچید
اردلان خان از روزی که فهمید بچه دختره رفته بود و الان بعد از چهار روز برگشته بود خونه، حالا هم مستقیم اومد پیش خان ننه ،حال و احوالی کرد و نشست سر سفره ی صبحونه، بدون پرسیدن حال زری که از دیروز به خاطر مرگ بچه اش از اتاقش بیرون نیومده بود ،مشغول خوردن صبحونه شد،خان ننه هم حسابی بهش میرسید و کلی تحویلش گرفت، در آخرم با اون زبون چرب که خوب بود بود با پسراش چطور حرف بزنه، گفت دیروز عروسها داشتن خونه رو تمیز میکردن ،ای کاش دستم می شکست و زبونم لال میشد و مانع کمک کردن زری میشدم ،هر چند خودش اصرار کرد ولی ای کاش من نمیذاشتم ، اومد یه کم کمک رباب کنه بچه بیچاره رو گذاشت کنار کرسی و باعث شد
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 16:18


ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی لست
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر لله حاصل عمر گران من علی است
💐میلاد امام علی(ع) مبارک باد💐


قابل توجه اهالی محترم روستای رودمعجن🗣🗣
به مناسبت 13رجب زادروز، مولی الموحدین، امیرالمؤمنین، امام علی(ع) مراسم جشن ومولودی خوانی در حسینیه مسجد جامع رودمعجن ساعت 1 بعد از ظهر برگزار می گردد
باشد که همگی موردعنایت مولایمان علی باشیم🤲🤲🤲
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 13:12


« پدر » 🎼

کفشهایم را می پوشم
به کوچه هایی برمی گردم
که پرواز را با تو بلد شدم
به آن خانه.....
که با عشق ساخته بودی
از خشت وگل
وچه با تو گرم بود ، امن بود
کفشهایم را می پوشم
با تو به ان مزرعه می آیم
که شخم در اخم زمین می زدی
مهر می پاشیدی
هزار خوشه
از دهان زمین می رویید
از عرق جبین تو
از کد یمین تو
و زمین رزق حلال را.....
در بقچه ای می پیچید
تو خندان به خانه می اوردی
ومن کفشهایم را می پوشیدم
با هم به باغی می رفتیم
که شاخه هایش
برای تو خم میشدند
وقتی در جوی وسط باغ
وضو می ساختی
رو به درخت سیب
به نماز می ایستادی
شکوفه ها....
عطرشان را ازاد می کردند
به قنوت که می رسیدی
خدا از دستهایت خجالت می کشید
و شاید جایی گفته باشد
قسم به پینه ی دستهایت
قسم به رکوع قامتت.

«محمدنیکوعقیده رودمعجنی»

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 12:32


😍


#نـوستـالـژے


#حسن_ڪامیاب
#محمودڪشاورز
#محمدنیڪوصفت



فردوس
سال1385


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 11:15


🍃🌼در تماشاے تو افتاد ڪلاه از سرِ چرخ
خبر از خویش ندارے چہ قَدَر رعنایے🌼🍃


#ڪجرا


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 08:21


کم حجم بدون شرح


نخروش




@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 06:43


ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

سرکمر چوبند


@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 05:04


رمان ماهور ۴
خان ننه هم که از نبود ارباب و بقیه مردها خیالش راحت بود با همون قیافه عبوس و حق به جانبش در اتاق زری رو باز کرد
و گفت تا کی میخوای استراحت کنی ،خوبه مثل زنهای مردم پسر نزاییدی که این همه ناز میکنی،دیگه دختر زایی که این همه ناز و نوز نداره، پاشو بسته دیگه ،کلی کار ریخته رو سرمون ،رباب و بچه هاش در حال خونه تکونی هستن ،اونوقت تو اینجا لم دادی ، قراره برای خدیجه از روستای بالا خواستگار بیاد و باید همه جا برق بیفته ، زری بدون هیچ حرفی دختر نوزادش رو که خواب بود گذاشت کنار کرسی و به شهین دختر کوچیکش سفارش کرد که مراقبش باشه و دنبال خان ننه راه افتاد، رباب و دخترش و از اون ور دوتا جاری های دیگه هم اومدن و همگی دست به کار شدیم ، یک ساعت گذشته بود که زدی گفت برم یه سر به بچه بزنم و برگردم، موقع رفتن خان ننه اومد جلوش گفت چیه کار نکرده خسته شدی ،زری گفت برم به بچه یه سر بزنم و برگردم ،خان ننه گفت اگه گشنه باشه حتما شروع به ونگ ونگ میکنه نمیخواد از زیر کار در بری، زری دوباره برگشت و مشغول شد سه چهار ساعتی گذشته بود که شهین گریه کنان اومد و گفت بچه سرخ شده ، زری رفت پایین و یهو صدای گریه و شیونش بلند شد ، همگی رفتیم پایین و دیدیم بچه بیچاره تو دستهای زری صورتش مثل لبو سرخ شده و جون داده، نمیدونم کی لحاف کرسی رو انداخته بود روی بچه و شهین هم خوابش برده و بی خبر از همه جا بچه خفه شده بود و با حرارت زغال صورت و بدن بچه ی بیچاره سوخته بود، زری ضجه میزد و شهین هول کرده بود و مات و مبهوت بچه رو نگاه میکرد،منم مثل ابر بهار اشک می ریختم و دلم برای زری کباب شد ،خان ننه بی تفاوت و سنگ دلانه زل زده بود به زری و گفت بسه دیگه پاشو پاشو بگو غلام یه گوشه از حیاط پشتی رو بکنه و بچه رو چال کنه، خوبه دوتا داری اینم عمرش به دنیا نبوده، چقدر بی احساس بود که انقدر راحت مرگ نوه اش رو پذیرفته بود و نه ماه بارداری و حس مادرانه ی زری رو سرکوب میکرد و تو همون شرایطم بهش تیکه مینداخت ،در نظرم خان ننه قاتل بچه بود،اگه مانع زری نمیشد حتما الان دخترش زنده بود
بدون اینکه اردلان خان بچه اش رو ببینه،تو گریه و آه و زاری زری یه گوشه ی از حیاط پشتی بچه رو غریبانه دفن کردن ،تا اون روز شاید این بدترین صحنه ای بود که دیدم ،زری بیچاره بی پشت و پناه بود و خان ننه عوض دلداری بهش میگفت بی عرضه ای که نتونستی از بچه ات مراقبت کنی و باعث مرگش شدی، هدف از این حرفها چزوندن زری بود وگرنه از مرگ بچه خیلی هم خوشحال بودربابه هم یه کم به زری دلداری داد و بازم برگشت ،دنبال تمیز کاری،خان ننه یه نگاه به من کرد و گفت تا کی میخوای مثل مترسک اینجا وایستی و آبغوره بگیری، بدو دنبال کارت ببینم، سریع برگشتم بالا، خدیجه گفت حتما دیگه بلدی این پرده ها رو از میخ جدا کنی ، بدون اینکه نگاش کنم رفتم روی نردبون چوبی و پرده رو از میخ در آوردم و خواستم بیام پایین که یهو خودمو بین زمین و آسمون دیدم و بعدش چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم ، نمیدونم چقدر گذشت که با سوزش پشت لبم و آبی که پاشیده میشد روی صورتم به هوش اومدم ، چشمام رو باز کردم خواستم بلند شم اما سر درد و دست درد امانم رو برید و با صدای بلند ناله کردم ، خان ننه گفت خاک بر سرت بی عرضه ات کنم، حسرت به دلم موند یه کاری رو بهت بسپارم درست و حسابی انجامش بدی،آخه وقتی ربابه بهت میگه نمیخواد بری بالا چرا میخوای خودتو نشون بدی، بعد هم شروع کرد به نفرین کردن که که من چه گناهی کردم که آخر عمری باید تو بشی آینه دقم و تحملت کنم، یه نگاه به ربابه و خدیجه انداختم،،یادم افتاد که وقتی به نردبون نزدیک شد نردبون رو هول داد و باعث افتادنم شد، خواستم بگم ولی یاد اون روز و سینی چای افتادم و چیزی نگفتم، تو اون حین صدای ارباب و ارسلان رو شنیدم که داشتن با کارگرها صحبت میکردن، همینطور که داشتن میومدن بابا با دیدن قیافه در هم و آشفته ی من همینطور هاج و واج نگام کردن و ارباب گفت اینجا چه خبره ،این چرا قیافه اش اینطوریه ، خان ننه شروع کرد از دست و ما چلفتی بودن من حرف زدن و همه تقصیرات رو انداخت گردن من ، ارسلان گفت پس اختر و افسر اینجا چه غلطی میکنن که ماهور باید پرده باز کنه، خان ننه یه کم هول کرد و گفت دوسه روز رفتن به خانواده هاشون سر بزنن،ارباب گفت غلط کردن باهم رفتن ،بهشون خبر بدید که دیکه لازم نکرده برگردن ،همین الان به غلام بگو بره دختر عیسی و سلیم رو بیاره به جای اون دوتا
خان ننه گفت نه نمیخواد غلام رو میفرستم افسر و اختر رو بیاره،من نمیتونم دوتا غریبه راه بدم تو خونه، به اون دوتا عادت کردم و دیگه چم و خم کار رو میدونن، ارباب اومد جلو تر و گفت تا یک ساعت دیگه اگه اینجا نباشن دیگه نمیخواد بیان،یه نگاه به دستم کرد که از درد لبم رو گزیدم و اشکم سرازیر شد ،ارباب گفت دستت ضرب دیده و فرستاد دنبال شکسته بند ،خان ننه گفت.
ادامه دارد
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Jan, 02:40


جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی ...! ♥️


صبحتون بخیر☀️



@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 20:10


🍃🌼🎼موزیڪ
آبـے
باصداے شهره صولتے💛
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا عشق یار🌼🍃



🌛شب بر شما نایس
#همولایتےهاےخاص🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون
اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 16:56


ادامه رمان ماهور
ازش تشکر کردم و دوباره برگشتم تو اتاقم ، سرم درد میکرد ،وقتی به موهام دست کشیدم یه دسته ازشون ریخت پایین و انگار اندازه ی یه سکه کف سرم خالی شده بود و سوزش شدیدی داشت ، همینطور که گریه میکردم از خدا خواستم هر چه زودتر از این خونه و از دست این دیونه ها نجات پیدا کنم،دوست داشتم برگردم به همون خونه که گاهی شبها سر گرسنه زمین می ذاشتم و توش فقر بود ولی از این همه خفت و خواری و کتک خبری نبود،همیشه فکر میکردم ننه بلقیس بدجنسِ ولی با دیدن خان ننه پی برده بودم ننه خیلی مهربونه
روزها از پی هم میگذشتن و یه مدت بود که خان ننه زیاد بهم گیر نمی داد و ارسلان خان هم به روال سابق اگه مشکلی پیش نمیومد و بچه هاش نقشه ی تازه ای نمیکشیدن ،یه شب پیش من بود و یه شب پیش رباب
یه شب سرد زمستونی درد زایمان زری گرفت و بنده خدا از درد به زمین چنگ میزد و خدا رو صدا میکرد ، سکینه خانم مامای ده از سر شب اومده بود و مشغول قلیون کشیدن بود و هر از چند گاهی یه نگاه به زری میکرد و میگفت حالا وقتش نشده ،زری ناله میکرد و دختراش اشک میریختن و دور و ور مادرشون میومدن
بالاخره دردهای زری زیاد شد و سکینه خانم دست بکار شد و و دستور آبگرم و کهنه تمیز داد ، به هر سختی بود زری بچه اش رو به دنیا آورد و تو دعاها و ذکر صلوات و نذر و نیازهای که کرده بود بازم بچه دختر بود و کاملا از چهره ی خسته و بی رمق زری معلوم بود که از اینکه بچه دختره ناراحته
دختر بچه انقدر ریزه میزه بود که ادم می ترسید از کنارش رد بشه چه برسه به این که بغلش کنه ، تنها کسی که از دختر بودن بچه زری

خوشحال بود ،خدیجه بود و رباب که قشنگ از چهره و پوزخندی که به لب داشتن میشد اینو به راحتی فهمید،تا اون روز فکر میکردم اونا فقط از من تنفر دارن و فکر میکنن ارسلان رو از چنگشون در آوردم و خودم رو خاکستر نشین زندگیشون کردم ولی اونروز فهمیدم کلا با همه مشکل دارن و چشم دیدن خوشی دیگران رو ندارن
اون روز بعد از دادن خبر دختر دار شدن دوباره ی زری انگار گرد مرگ تو خونه پاشیده بودن و هیچکس کاری به کسی نداشت و زری بیچاره بعد از رفتن سکینه تو اتاق خودش تنها موند، اونشب پیش زری موندنم تا اگه کاری داشت براش انجام بدم صبح زود قبل از بیدار شدن بقیه بیدار شدم و سریع رفتم تو اشپزخونه و چند تا تخم مرغ تو روغن محلی نمیرو کردم و کاچی درست کردم و بردم تو اتاق زری ، زری داشت به بچه اش شیر میداد ، وقتی منو سینی به دست دید از ته دل برام دعا کرد و گفت داشتم از گرسنگی تلف میشدم و نای بلند شدن هم نداشتم ،بعد یه نگاه به نوزاد توی بغلش کرد و گفت اخه گناه این بچه و من چیه ، ما که نمیتونم در برابر تقدیر و خواست خدا بایستیم، اردلان و میبینی از دیروز یکبار هم نیومد حالمو بپرسه معلومم نیست کجاست، خان ننه و بقیه هم که انگار نه انگار من تازه زاییدم و احتیاج به مراقبت دارم مادرم که ندارم بیاد پیشم، باز خدا خیرت بده که به دادم رسیدی، خندیدم و دستی به لُپهای بچه کشیدم و گفتم این مدت کلی خوبی در حقم کردی این به جبران یه کم از خوبی هات، زری پیشونیم و بوسید و با ولع مشغول خوردن شد ،
دلم برای این نوزاد که هیچ نقشی تو به دنیا اومدنش نداشت می سوخت که همین اول کاری انقدر مورد بی مهری قرار گرفته بود
سه روز بود زری زاییده بود و هیچ خبری از اردلان نبود، اردلان بر عکس ارسلان رفیق باز بود و خوش گذرون و به گمونم این چند روز هم دور همی داشتن که خبری از زری نگرفته بود و زری بیچاره رو دچار استرس و دل آشوبه کرده بود خان ننه هم افسر رو مرخص کرد و گفت فعلا کاری نداریم و یکی دو هفته برو پیش خانواده ات،از اینکه اختر نیومده افسر هم رفت ،تعجب برانگیز بود ، چون خونه بزرگ بود و حتی دوتا کلفت برای کارهای خونه کم بود و کارگرهای مرد هم فقط به امور دامداری و رسیدگی به باغ و درختهای توی حیاط و نگهبانی رسیدگی میکردن و خیلی کم پیش میومد داخل عمارت پا بذارن
بعد از ظهر روز سوم بود که ارباب از صبح برای سرکشی زمینها رفته بود، خان ننه هم که از نبود ارباب و بقیه
ادامه دارد
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 15:45


👈 نقشے زیبا
سفارش مشترے

اثر استاد حسین حقیقے رودمعجنے🙏


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 14:33


ڪِلپَسہ جان بڪجا چنین شتابان😁



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 12:30


😍


🌸🌸🍃اے ڪہ گفتے عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید ، ولے هرگز مرا نشناختے🍃🌸🌸



#امیرحسین_معصومے
#علےمعصومے
#علےآسوده
#محمدرجبے



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 10:45


باشد که روزگار بچرخد به کامِ دل
باشد که غم، خِجل شود از صبرِ قلبِ ما...

#معصومه_صابر🌱
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 09:02


😍


🍃🌼واژه اے نیست
ڪہ با آن
عطشِ
#عشق  تو  را
ڪمـ بڪنمـ❗️❗️🌼🍃


#علےیعقوبے
#رضافڪورے
#احمدتقوے
#حسین_یعقوبے
#سیدعلےاڪبرمرتضوے



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 07:44


بعضی از دوست دارم ها بی فایدس
مثله موفق باشید آخر برگه امتحان


@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 06:40


‏ای روزگار! از چه کسی می‌توان گرفت
تاوان این جوانی از دست رفته را؟

#مجید_ترکابادی🌱
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 05:02


ادامه رمان ماهور
اونشب افسر پیشم موند تا وقتی خوابم برد صبح هم به دستور ارسلان آروم و بی صدا برای جمع کردن رختخوابها اومد
بعد از صبحونه یه خانم تقریبا سی چهل ساله برای آموزش قالی بافی به من اومد، و مشغول یادگیری شدم، خیلی علاقه داشتم و هر چیزی که میگفت با جون و دل گوش میکردم و به خاطر میسپردم، دوست نداشتم دیگه خان ننه از کلمه ی بی‌عرضه و دست و پاچلفتی استفاده کنه و همش تحقیر کنه
سلیمه خانم از این همه زرنگی من ذوق زده شده بود و مدام از هوش و استعداد یادگیریم تعریف میکرد
بعد از رفتن سلیمه خانم دار قالی اول که یه تابلو فرش بود رو به کمک افسر بردم تو اتاقم تا تو اوقات بیکاری ببافم، اونشب هم ارسلان نیومد و من تو تنهایی و ترس بافتن رو تمرین میکردم و این تنهایی باعث شده بود وقتی صبح سلیمه خانم اومد و تابلو رو دید از تعجب چشماش کم مونده بود‌ بزنه بیرون، گفتم چطوره ،باورش نمیشد من بتونم به این زودی چند رج ببافم، وقتی جلوی خودش هم شروع کردم به بافتن باورش شد که کار خودمه
گفت ماشاالله خیلی با استعدادی و با اینکه میگی قبلا قالی نباقتی ولی خوب یاد گرفتی ، سلیمه خانم تو سه روز همه فوت و فن قالی بافی رو بهم یاد داد و در اخر موقع رفتن به خان ننه گفت عروس زرنگی داری براش اسپند دود کن صدقه در بیاید
خان ننه حرفی نزد و سلیمه خانم بعد از گرفتن دست مزدش از عمارت رفت
خان ننه یه نگاه بهم کرد و گفت با حرفهای سلیمه دور بر نداری فکر کنی کار بزرگی کردی این کارها رو باید خونه پدرت یاد میگرفتی نه اینجا
الانم نمیخواد مثل مترسک اینجا وایستی طلعت مادرش مریضه و دوسه روزی نیست بپر برو لباسهای کثیف رو بردار ببر بشور،خواستم بگم افسر هست چرا من؟که با دادی که زد و گفت مگه کَری سریع رفتم سمت لگن لباسها
تنها حسن لباس شستن تو عمارت این بود که نیازی نبود بری سر چشمه و تو حیاط چاه بود ،مشغول شستن شدم و با دستهای کوچیکم به زور میتونستم لباسهای محلی خان ننه رو چنگ بزنم

تا بهونه ای دست خان ننه ندم ،بالاخره لباسها تموم شد و برگشتم کنار بخاری هیزمی،صورتمو دستام از شدت سرما یخ زده بود، خودمو گرم کردم ، به فکر دار قالی افتادم ،رفتم بالا شروع به بافتن کردم و چند رج بافتم، قالی بافی بهم آرامش میداد و عوض کردن رنگها حس خوبی به همراه داشت، یه نگاه به قالی کردم و از اینکه داشت یه چیزهایی از نقشه مشخص میشد ذوق کرده بودم و با انرژی بیشتری دوباره شروع کردم که یهو صدای باز شدن در و صدای داد و بیداد خان ننه باهم در آمیخت و من فقط هاج و واج به صورت از خشم سرخ شده اش نگاه میکردم ، تو یه حرکت بهم نزدیک شد و موهای بلندمو که بافته بودم تو دستاس گرفت ، گفت عفریته ی عوضی حالا با من لج میکنی ، مادر نزاییده کسی بخواد از دستور من سرپیچی کنه، انقدر درد داشتم که حتی نای ناله کردن هم نداشتم ، خان ننه پیر بود ولی پرزور ،یا شاید هم من بچه بودم و لاجون ،همینطور که منو رو زمین میکشید ،داد میزد که من عروس بی حیا و پر رو نمیخوام همین الان میبرم میندازم تو چاه آب تا از دستت خلاص بشم، وقتی تا سالن منو کشید ،دیدم ربابه و خدیجه همینطور وایستادن و منو نگاه میکنن ، همینطور گریه میکردم و از خان ننه میخواستم بگه چه خطایی از من سر زده
،گفت یعنی خودت نمیدونی چه غلطی کردی، گفتم بخدا من کاری نکردم ،موهامو ول کرد و با لگد افتاد به جونم یهو صدای ارباب که داشت از پله ها میومد بالا بلند شد و گفت چیه چی شده خونه رو گذاشتید رو سرتون، خان ننه یه کم از من فاصله گرفت و گفت بیا ببین این انتر خانم چکار کرده ،ارباب یه نگاه به صورت سرخ و از اشک خیس من انداخت و گفت بگو ببینم چکار کرده داری میکشیش، خان ننه گفت من بعد از مدتها ازش خواستم دوتیکه لباس بشوره ، لباسها رو خیس کرده و همین طور کثیف انداخته کنار طویله ، ارباب یه نگاه به من کرد و یه نگاه به خان ننه و گفت وظیفه ی این شستن لباس نیست افسر و اختر چه غلطی میکنن که این باید تو این سرما لباس بشوره ،بعد هم میتونی بهش تذکر بدی چرا کتکش میزنی،ربابه و خدیجه که دیدن ارباب از من طرفداری میکنه اومدن کنار خان ننه و گفتن اگه کاری داشتی به ما بگو انجام بدیم ،انقدر حرص میخوری خدایی نکرده ،زبونم لال کار دست خودتون و ما میدید، ارباب یه نگاه پر از غیض به خدیجه کرد و گفت من خودم از تو ایون دیدم ماهور لباسها رو با چه مصیبتی شست و رو بند پهن کرد حالا کدوم از خدا بی خبر رفته انداخته رو زمین بعدا معلوم میشه اونوقت میدم وسط همین حیاط فلکش کنن ، به وضوح رنگ از رخ خدیجه و رباب پرید و دست خان ننه رو گرفتن و بدون هیچ حرفی از پله ها رفتن پایین، ارباب یه نگاه به من کرد و گفت نمیخواد از این موضوع به ارسلان چیزی بگی خودم همه چی رو درست میکنم
ادامه دارد
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Jan, 03:15


دیروز تاریخ است...
فردا معما...
و امروز زندگی..
بیایید امروز را،
قشنگ زندگی کنیم،
که شاید فردایی نباشد...
سلام صبح بخیر
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Jan, 20:00


🍃🌺🎼موزیڪ
مهتاب
باصداےحبیب حبیبیان 💚
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا تنها بودن🌺🍃



🌛شبتون شاعرانہ
#همولایتےهاےبےبهانہ🌜






آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون
اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل‌|‌




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Jan, 19:02


شب با تمام پیچیدگی اش
چه ساده آرامش می‌بخشد
کاش ما هم مثل شب باشیم
پیچیده ولی آرام بخش دل ها...

شبتون بخیر عزیزان همراه😍

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Jan, 19:00


حال هوای امروز🥰

موقع عصبانیت حواستون باشه با کی و چجوری دارین حرف میزنید همه چی حل میشه و حالتون خوب میشه اما یه حرفا و یه لحنایی هیچوقت از دلِ طرفِ مقابل پاک نمیشه...

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Jan, 17:03


ادامه رمان ماهور
تعادلم رو از دست دادم وبا سر رفتم توی چهار چوب در و سینی استکانها از دستم افتاد، انقدر ترسیده بودم حس درد وگرمی خونی که از پیشونیم جاری شده بود برام بی اهمیت شد ،سرمو بلند کردم ،خدیجه رو دیدم که با پوزخند از کنارم رد شد و به آرومی گفت مگه کوری،برگشتم سمت خان ننه و گفتم ببخشید بخدا تقصیر من نبود ،خدیجه پاش رو انداخت جلوی پای من، یهو رباب مثل شیر زخمی بهم حمله کرد و گفت آشغال دروغگو نیومده میخوای خودمو و بچه ها رو از چشم خان ننه و بقیه بندازی،نمیخواد بی عرضگی خودت رو گردن بقیه بندازی ،زری بین منو رباب قرار گرفت ،خان ننه گفت بسه دیگه دختره احمق دست و پاچلفتی، خوبه خودم اینجا بودم یک بار دیگه دروغ بگی و برای تقصیر خودت دنبال مقصر بگردی خودم به حسابت میرسم، اشکام همینطور گوله گوله میریخت روی صورتم، رباب ازم فاصله گرفت و منم بدون حرفی شروع کردم به جمع کردن شکسته های استکان
از اون روز فهمیدم راه سختی دارمو خودم رو باید برای یه زندگی سخت و نفس گیر آماده کنم،زری خون روی پیشونیم رو پاک کرد و گفت بعد از این‌بیشتر مراقب باش ،رباب و بچه هاش شمشیر رو از رو بستن برات
با خودم گفتم من چطوری میتونم تو این سن و سال با این خانواده دَر بیفتم و از خودم دفاع کنم وقتی خان ننه هم پشت اوناست و بر علیه من
کلا دیگه نا امید شده بودم و هر لحظه منتظر بودم خان ننه منو از این عمارت بیرون کنه و زمین هایی که پدرم و برادرام روش کار میکردن رو ازشون بگیره و بیشتر از قبل آبروی خانواده ام بره
چاره ای جز تحمل و استفاده از راهنمایی های زری نداشتم
تا شب سعی کردم زیاد جلوی چشم رباب و بچه هاش نیام و ازشون فاصله بگیرم
بعد از شام رفتم تو اتاق خودم ارسلان هم قلیون به دست اومد تو اتاق پنجره رو باز کرد و روی صندلی نشست،همینطور که به باغ نگاه میکرد گفت ماهور پیشونیت چرا شکسته، از اینکه زخم پیشونیم رو دیده بود و براش اهمیت داشت خوشحال شدم ،خواستم ماجرای صبح رو تعریف کنم اما ترسیدم دوباره دردسر جدیدی شروع بشه، گفتم

پام گیر کرد به لبه قالی و رفتم توی چهار چوب در، یه پک عمیق زد و گفت بیشتر مواظب خودت باش ،حیف این صورت قشنگ نیست که از الان بخواد زخم بشه و جای خراش روش بمونه
چقدر از تعریفش خوشم اومد و دلم قنج رفت،چشمی گفتم و رفتم که رختخواب ها رو پهن کنم ،قبل از من خودش بلند شد و لحافو تشک رو پهن کرد و دوباره رفت سمت پنجره، منم همینطور به دیوار تکیه داده بودم و نگاه قلیون کشیدنش میکردم، یهو در بی هوا باز شد و خدیجه پرید تو و گریه کنان رو به ارسلان گفت آقا جان ،اسما داره تو تب میسوزه و هر کاری میکنیم تبش پایین نمیاد ،ارسلان سریع رفت بیرون و منم دنبالش خواستم برم که خدیجه دستش رو گذاشت جلوی در و با خشم گفت تو کجا جادوگر عفریته ،همونجا خشکم زد و بعد از بسته شدن در اتاق رباب،برگشتم تو، یه گوشه کز کرده بودم و به گناه نکرده فکر میکردم که من هیچ تقصیری ندارم و خودم هم از این وضعیت راضی نیستم و ناچار به موندنم
وقتی دیدم از ارسلان خبری نیست قلیون رو جمع کردمو پنجره رو بستم و پرده ها رو کشیدم
رفتم تو جامو لحاف رو کشیدم رو سرم، دوباره صدای برخوردن چیزی به شیشه بلند شد ،گفتم حتما صدای بادِ،ولی نزدیک پنجره درختی نبود که شاخ و برگش بخواد به شیشه بخوره، آروم چشمام رو باز کردم و لحاف رو زدم کنار ،یه آدم پشت پنجره بود و به خوبی سایه اش روی پرده افتاده بود ، خودمو بیشتر مچاله کرده بودم و جرات بلند شدن نداشتم ،ولی اون صدا و سایه خیال رفتن نداشت، بالاخره به هر بدبختی بود بلند شدم خواستم برم پرده رو بزنم کنار که صدای عجیب و غریب و ترسناکی به گوشم خورد به حالت دو از اتاق رفتم بیرون و تو تاریکی سالن نه راه پس داشتم نه راه پیش،از ترسِ خدیجه و رباب هم نمی تونستم برم سراغ ارسلان خان، تو اون لحظه که درمونده بودم خدا افسر رو رسوند که با لگن آب از اتاق رباب در اومد، منو که دید گفت چی شده ،گریه ام گرفته بود ،جواب دادم از پشت پنجره صداهای عجیب و غریبی میاد میترسم تنهایی بخوابم،افسر : آروم باش ،بزار اینارو جابه جا کنم الان بر میگردم، افسر رفت و سریع برگشت پیشم، باهم رفتیم تو اتاق، پنجره رو باز کرد ، کسی نبود و همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود، گفت ببین کسی نیست ،خیالاتی شدی ، گفتم بخدا خودم یه سایه دیدم و صدا شنیدم،افسر دیگه ادامه نداد و گفت برو بخواب منم تا وقتی خوابت ببره اینجا میشینم، حال اسما رو پرسیدم گفت خوبه تبش قطع شد ولی..

گریه میکرد و بهونه ی پدرش رو میگرفت،تو رو خدا از من نشنیده بگیر و به کسی نگو ولی فکر کنم نقشه خودشون بود که ارسلان خان رو بکشونن اونجا و نزارن اینجا بمونه، از این همه پلیدی تعجب کردم و یاد قیافه ریلکس خدیجه بعد از رفتن ارسلان از اتاق افتادم که با یه پوزخند از من دور شد و مانع رفتنم همراه ارسلان شد
ادامه دارد
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Jan, 16:49


عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Jan, 14:49


جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود...

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Jan, 12:42


وقت آن‌است که بی شاید و اما بروم
بار و بندیل ببندم تک و تنها بروم

رود بودم که دل از کوه بریدم، حالا
موجم و باید از این پهنه‌ی دریا بروم

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 12:36


چایت را بنوش، نگران فردا مباش.!
ازگندم زار من وتو مشتی کاه میماند برای باد...
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 10:49


خود را چو یافتی همه عالم از آن توست
چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش.

صائب تبریزی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 09:47


همالگی
هوا بسیار خنوک🥶🥶🥶🥶

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 09:33


روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی
نه از بدگویی های دیگران می رنجی
و نه دلخوش به حرف های عاشقانه ی اطرافت
به آن روز می گویند: پیری
آن روز ممکن است برای برخی پس از سی سال
از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند فرا برسد
و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد.


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 08:18


بدون شرح

🤣🤣🤣🤣🤣

.@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 07:15


#نوستالژی
خاطرات خیلی عجیب هستند
گاهی اوقات می‌خندیم به روزهایی که گریه می‌کردیم
و گاهی اوقات گریه می‌کنیم به یاد روزهایی که می‌خندیدیم …!

#شادروان_مرحوم_حسنعلی_ارشد
#شادروان_مرحومه_زهرادرخشان
#آقای_مجیدارشد
#خانم_ارشد

@Abshar_roudmaajan🌺

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 06:03


😍



هے بگردومـت ارباب

آقا بفرمہ ین ڪف😜😝



دوستان بنظر شما این شخص عزیز ڪدومـ همشهرے گلمون میتونہ باشہ🫣


بچہ هاےگلشون جواب ندن 😊



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 05:50


بسمه تعالی

ماه رجب آمد دل این پیر جوان شد
در گوش من اسرار دراسرار بیان شد

ماه رجب المرجب بر همه ی عاشقان به ولایت و امامت مبارک

قابل توجه عزیزان دعای ندبه ی این هفته 14دیماه با حضور شما سروران ارجمند به میزبانی حاج علی آقای یعقوبی برگزار میشود

آدرس
جهان آرای 7نبش همت 10علامت پرچم


شروع مراسم راس ساعت 6ونیم

حضور همیشه سبزتان. محفل آرای مجلس ماست


هیئت مدیره هیئت ابوالفضلی رودمعجنیهای مقیم مشهد
شیخ محمد رضایی🙏


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 05:04


ادامه رمان ماهور
بالاخره زن عمو بعد از کلی فحش و بد و بیراه از مطبخ رفت بیرون و نجمه رو تنها گذاشت، نجمه یه نگاه به من که مشغول دستمال زدن پیش دستی ها بودم کرد و گفت بخدا خودمو میکشم، حرفی نداشتم بزنم و فقط تو سکوت نگاه به چهره ی ناراحت و پر از غصه اش میکردم، از فردای اون روز نجمه هر روز برای شستن لباسها میرفت سر چشمه و احد هم

با اون شکم گنده و سر کچلش که تو خانواده شون ارثی بود دنبالش راه میفتاد،نجمه هر روز کم حرف تر و غمگین تر میشد ولی برای کسی مهم نبود و گذاشته بودن به پای حیا و آبروداریش سه روز قبل از عروسی صمد بالاخره تنها نجمه رو گیر آورد و یه حرفهایی بینشون رد و بدل شد ، از اون روز انگار استرس نجمه بیشتر میشد همش حس میکردم داره پنهونی یه کارایی میکنه ولی چون همه سرگرم سور وسات عروسی بودن کسی توجهی بهش نداشت فقط من بودم اونم به خاطر کنجکاوی و فضولی بیش از حدم بود که مدام تو نخ نجمه بودم تا سر از کارش در بیارم
دقیقا یه روز به عروسی مونده بود و همه چی آماده بود ،روز قبل جهیزیه نجمه رو که چند دست رختخواب و کاسه بشقاب و یه فرش شش متری که خود نجمه بافته بود رو بار الاغ و قاطر ها کردن و با دایره و تنبک بردن خونه ی طیبه خانم ، فردای جهاز قرار شد صبح زنهای فامیل احد بیان تا نجمه رو ببرن حمام عروسی ، هیچوقت اون روز صبح که هنوز آفتاب نزده بود رو یادم نمیره که با گریه و جیغ و دادهای زن عمو شروع شد همگی هول از جامون بلند شدیم و پریدیم توی حیاط یه وَلوَله ای به پا شد که اون سرش نا پیدا ، من که هنوز گیج خواب بودم فقط مات و مبهوت به آدمهایی که هول از این سر حیاط به اون سر حیاط و بعد تو اتاق زن عمو و بقیه اتاق ها و طویله و انبار سرک میکشیدن نگاه میکردم، تا اینکه پسر عمو ابراهیم رفت توی اصطبل و با اسبش برگشت و گفت جنازه ی اون گیس بریده رو اگه حتی یه قطره آبم شده باشه و توی زمین فرو رفته باشه براتون میارم، ننه بلقیس و بقیه هم شروع کردن به نفرین و ناله کردن نجمه ، تازه فهمیدم چی شده نجمه شبونه فرار کرده بود چون نمی خواست تن به این ازدواج اجباری بده، بیچاره زن عمو شده بود سیبلِ انواع حرفها و بدوبیراهایی که عمو اصغر نثارش میکرد و بعد هم ننه بلقیس که مدام بهش میگفت انقدر بی عرضه و بی خیال بودی که گذاشتی دخترت همچین گندی به بار بیاره ،حالا چطوری تو این روستا سر بلند کنیم ،چه خاکی بریزیم تو سرمون ، زن عمو فقط گریه میکرد و نجمه رو نفرین میکرد
وقتی آفتاب زد ننه بلقیس به همه گفت ساکت باشن تا یه فکری بکنه ،چند دیقه بعد به پسر عمو اسماعیل گفت یک ساعت دیگه میری جلوی در خونه ی طیبه خانم تا بهشون خبر بدی که حال نجمه از دیشب خوب نبوده و مجبور شدن ببرنش شهر دکتر ، بابا گفت اگه ابراهیم اون عفریته رو پیداش نکرد چی ،اونوقت چی داریم بهشون بگیم ،اینطوری بیشتر آبرومون میره،،ننه با

همون زیرکی و حیله گری گفت اگه تا ظهر پیداش شد که شد وگرنه به همه میگیم تو مریض خونه تموم کرده ،وبا و طاعونی چیزی گرفته و همون جا چالش کردن ،یه لحظه همه سکوت کردن و فکر ‌کردن ننه چه فکر خوبی کرده و باهاش موافق بودن که تونسته به همین سرعت از یه آبروریزی بزرگ جلو گیری کنه
تا اینکه داداش بهادر گفت نجمه از این عرضه ها نداشته که تنها بخواد فرار کنه ،اون که جایی رو بلد نیست و تا به حال از این روستا خارج نشده ،حتما زیر سرش بلند شده و با کسی فرار کرده ، من که چشمام از این حرف داداش چهار تا شده بود و تازه یاد اون روزی که با صمد حرف میزد افتادم و استرس و اضطرابی که نجمه بعد از اون روز گرفته بود و انگار همش دنبال یه چیزی می گشت، بعدا فهمیدم پی سِجلِش بوده و اونم با خودش برده
حرف داداش که تموم شد یهو ننه بلقیس یه نگاه به من کرد و گفت این گیس بریده خبر داره با کی رفته چون این چند وقته نجمه هر جا میرفت اینو باهاش می فرستادم، نگاه همه برگشت سمت من و من از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم، به من و من افتادم و گفتم من خبر ندارم ،این چند روزم فقط احد و میدیدم که تا چشمه دنبال نجمه بدون هیچ حرفی راه میفتاد، می تونید از خودش بپرسید
ننه گفت خفه شو نمیخواد بلبل زبونی کنی آتیش پاره ،ای کاش به جای شما چند تا دختر، چندتا گاو ماده داشتیم خیر اونا از شما بیشتره ،شما فقط می تونید باعث آبروریزی و سر افکندگی باشید
بدون هیچ حرفی و از ترس اینکه دوباره ازم چیزی بپرست بی سرو صدا رفتم سمت اتاقمون تا رختخواب ها رو جمع کنم
اسماعیل رفت و خبر رو به طیبه خانم داد و به دیقه نکشیده طیبه خانم با قیافه ای درهم اومد تو حیاط و شروع به گریه زاری کردن که بیچاره احد چقدر بد شانسه،من کلی مهمون دعوت کردم و کلی تدارک دیدم این چه وقت مریض شدن بود،حالا که مریضم شده بود چرا بردیدش دکتر انقدر واجب بود،میزاشتید بعد از مراسم اگه حالش خوب نمی شد خودمون یه گِلی به سرمون میریختیم،ننه بلقیس با همون سیاست همیشگی گفت ..

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Jan, 03:22


خوش باش دمے ڪہ زندگانے اینست
#خیام
صبحتون بخیر
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 20:01


🍃🌺🎼موزیڪ
شانہ
باصداے ویگن دِردِریان❤️
فرح دخت عباس آقاخانے👈پوران❤️
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا دل دیوانہ🌺🍃



🌛شبتون پر از عشق
#رودمعجنےهاےعاشق🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون
اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید‌|‌اندروید
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌‌|‌ایرانسل‌|‌




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 17:04


ادامه رمان ماهور قسمت دوم
ننه تشکر کرد و رفت که شب با شوهرش

و احد و بقیه خانواده بیان، نجمه به بهانه ی پر کردن دبه ها راهی چشمه شد، ننه منم فرستاد دنبالش تا تنها نره ،یه کم که رفتیم گفت ماهور تو میتونی اینجا بازی کنی نیاز نیست تا اونجا بیایی خسته میشی، گفتم آخه اگه دیر بیایی و ننه بفهمه باهات نیومدم روزگارمو سیاه میکنه، گفت به خاطر خودت میگم ،خندیدم و گفتم میخوای بری با صمد حرف بزنی، نجمه یدونه زد تو صورتشوگفت وااا این حرفها چیه میدونی اگه به گوشِ آقام و داداشام برسه تیکه تیکه ام میکنن، این حرفها رو از کجات در میاری؟؟آب دهنمو قورت دادمو گفتم بخدا من به کسی نمی گم چند باری پشت خونه دیدمتون خیالت راحت باشه، نجمه یه کم نگام کرد و گفت میدونی چیه من از احد بدم میاد دوست ندارم با آدم علاف و چشم چرون زن مُرده ازدواج کنم ، گفتم خوب به زن عمو بگو احد و نمیخوای ،یه کم من من کرد و ادامه داد بیچاره مامانم نمیتونه از حق خودش دفاع کنه و زیر این همه زورگویی آقامو ننه بلقیس دم نمیزنه چطوری میخواد از من دفاع کنه اونم هر چی بقیه بگن گوش میکنه، هر چند بچه بودم ولی درکش میکردم و میدونستم چی میگه ، پس همون جا کنار جاده خاکی نشستم و گفتم من دیگه نمیام ولی تو رو خدا زود برگرد، نجمه خندید و گفت نمیخواد اینجا بشینی
حالا که از همه چی خبر داری بدو که دیر شد ،تا کنار چشمه دویدم ، دبه ها رو پر کردیم و دوباره برگشتیم، از چشمه که دور شدیم با صدای سوتی که اومد برگشتیم صمد بود ، به نا۶ نزدیک شد و دبه ها رو برداشت و گفت نجمه خانم بزار کمکتون کنم ، نجمه یه نگاه به من کرد و رو به صمد گفت از خودمونه نگران نباش ، کنار یه دیوار قدیمی ایستادیم من یه کم ازشون فاصله گرفتم و خودمو با سنگهای ریز روی زمین سرگرم کردم و اونها رو به دورترین نقطه پرتاب میکردم ، وقتی برگشتم دیدم صورت نجمه از اشک خیسه و صمد داره اشکاش رو پاک میکنه تا منو دید انگار خجالت کشید خودشو جمع و جور کرد و نجمه هم با پر شالش اشکاش پاک کرد،صمد دوباره دبه ها رو برداشت و تا نزدیک روستا آورد اونجا به نجمه گفت یادت نره بهت چی گفتم فقط به من اطمینان کن،
نجمه حرفی نزد و دبه ها رو برداشت و راهی خونه شدیم، من استرس و اضطراب نجمه رو خوب می فهمیدم مثل مرغ سر کنده شده بود ، یک ساعتی میشد که رسیده بودیم خونه که صدای مادر صمد اومد که ننه بلقیس رو صدا میزد ،ننه اومد تو ایون و مادر صمد و به داخل دعوت کرد، نجمه سینی چای رو داد دست منو گفت برو ببین چی میگن، چای رو گذاشتم زمین و اومدم پشت دری که باز بود

مادر صمد نجمه رو از ننه خواستگاری کرد ،ولی ننه گفت قبل از شما طیبه خانم اومده برای پسرش حرفامون رو زدیم و قول و قرارمون رو گذاشتیم ،نمیتونم حرفمو دوتا کنم ، مادر صمد گفت خبر دارم ولی پسر من خیلی وقته که نجمه رو میخواد و شب و روز نداره تو رو خدا دلش رو نشکنید و باعث زندگی این دوتا جوون نشید، هر چی اون اصرار کرد ننه بلقیس قبول نکرد و مادر صمد دست از پادراز تر رفت ، همه می دونستیم چون وضع خانواده ی احد بهتره و یه نسبت فامیلی دوری با ننه دارن ننه کوتاه نیومده و دست رد به سینه ی مادر صمد زده
ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم ،گوش کرد و بدون حرفی رفت تو اتاق خودشون
شب احد و خانواده اش و بزرگای فامیلشون برای خواستگاری اومدن، بدون اینکه نظر نجمه رو بپرسن، بریدن و دوختن و با فرستادن صلوات معلوم بود به توافق رسیدن و همه چی تموم شده ، زن عمو از اتاقی که خانمها توش بودن اومد بیرون رو به نجمه گفت بدو چایی بیار و رو به من گفت واینستا اینجا برو کمک نجمه
منو نجمه رفتیم تو اتاقی که اجاق بود، چشمهای درشت و مشکی نجمه از گریه سرخ بود ولی این برای هیچکس مهم نبود،ناراحت مشغول ریختن آبحوش روی چایی ها شدم و نجمه سینی به دست رفت تو اتاق مهمون،که ورودش با هلهله و کل کشیدن همراه بود
همون شب صیغه ی محرمیت رو شیخ موسی بزرگ روستا خوند و قرار شد عقد و عروسی رو باهم بگیرن و برای جور کردن جهیزیه و خرید عروسی دو هفته وقت گذاشتن
مهمون ها که رفتن نجمه به مادرش گفت من نمیخوام زن احد بشم،اون بچه داره ،پانزده ،شونزده سال از من بزرگتره، ازش حالم بهم میخوره ،اگه به حرفام گوش نکنی داغ این عروسی رو به دلتون میزارم ،زن عمو یه نیشگون محکم از بازوی نجمه گرفت و یه سیلی محکم تو صورت خودشو و یه سیلی هم تو گوش نجمه زد و گفت چه غلطا، از احد بهتر میخوای شوهر کنی حتما زیر سرت بلند شده، دوره و زمونه عوض شده ما تا شب عروسیمون نمی دونستیم قراره زن کی بشیم ، اگه ننه بلقیس و برادرات بفهمن چه غلطی کرده حتما زنده زنده چالت میکنن دختره ی.....
ادامه دارد
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 14:53


حجی بتول با خنده ی کوچکی روی لب، خطاب به مادر گفت؛نفری مکو دختر، چی معلوم هچه د هجه نیه،بری خادت دُوِ تیار کیرده یی،
چی نور و نمکوم هس از ایبرهیم شما کی واز معصومه رُم مییسته بشه
وکمی جلوتر خزید و دستش را دو سه بار روی زانوی مادر زد و اینبار جدی تر گفت؛نگا فاطی، مُخ تا هالا چنی چیزر نِشنوفته یُم، همالا بری بار اوّله کی از خادت مشنووُم ای حرفر، سُو پتُّک و زود دَو مباش، معصومه هَم قومی خادته، هم قومی مُ، سوا از قوم و خویشی، همسیه هُم هس و نمک خوردنی دره خدی شما، مو خا پندَروم نه ایبرهیم کیلَه ی ای حرفایه، نه هوم معصومه،خدی پسر کلویه چنی کاره منه.
هِج وَخ تا چیزِر خطیر جعم نِیی،تهمت مزو،
حدیث هس از حضرت علی کی مفرمَیَه:گناهی تهمت زیَن، از آسمونا سنگیتره
مو خا تا ب چشمی خادوم نبینوم ب زبو نِمیَروم
مادر پرید وسط حرفِ حجی بتول:
بِرَو تور بخدا حجی بتول بِرَو،نِمَیَه برِی مُ رُوضه بِخنی، ب چشمی خادوم همیمرو صوحب دیوم د مون کوچه، خدی هم سور سورُ خنده و غُمزَه داشتَن
و حجی بتول ارام و با متانت جواب داد؛کو بگذر تا خادوم ببینوم چیگر منوم،تو اَتشی یی، بشه تا خدی حجی محندعلی ورگویوم ، ایمشو بیایم خدی ایبرهیم گپ زنِم ببینِم جریان چیشِه یَه،
دَم نقد چیزه ورنِگویی خدی ایبرهیم.
مادر که تقریبا حرف حجی بتول برایش فصل الخطاب بود، مقاومت نکرد و گفت، خیلخب، چشوم، هچه ورنمگوم، مو خا همِشَه صبر کیردَه یوم، وازوم صبر منوم

سکوت حکمفرما شد و من که خیره به مادر و حجی بتول بودم، بی اختیار گفتم:بابا مَیَه دامای روَه؟؟
مادر بدون نگاه به من، همانطور سر پایین گفت؛
اُه خدایا بنِمنَه ب دامَیی، بِرَو بوچ نویِه وردر   گوسبندار بدَر کو از خَنَه کی از گوشنیا بموردَن حرومرگا
نگران و مضطرب ، راه افتادم و گوسفندها را برداشتم سمتِ سرتینگل، فکر حرفهای مادر، مثل طنابی دور گردنم، نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود، از بابا انتظار نداشتم. درست که بابا کمی دستش تنگ بود و خیلی چیزهایی که لازمه ی یک زندگی خوب بود رو نمیتوانست فراهم کند و معمولا  هم سر باغ و زمین و پی خر و گوسفند بود، ولی خداییش در خرج کردن مهر و محبت و شوخی و خنده برای ما و مادر چیزی کم نمیگذاشت. البته مادر کمی حساس بود و گاه و بی گاه غری میزد و بحثی با بابا راه میانداخت ولی بابا با خنده و شوخی و بعضا هم با ترک صحنه ی نبرد موضوع‌ را فیصله میداد.
در همان عالم بچگی تقریبا همه ی امیدم به حجی بتول بود که گفته بود شب با حجی محندعلی می آیند و با بابا صحبت میکنند.
نگرانِ شب بودم که چه خواهد شد.
آیا بابا واقعا میخواهد زن دوم بگیرد؟
نکند مادر باز هم قهر کند و مثل سری قبل ما را سر و سرگردان کند؟!
سوای اینها، اصلا از معصومه انتظار نداشتم زیر پای بابا بنشیند. حس بدی نسبت به او وجودم را پر کرده بود. ناسلامتی معصومه هم همسایه ی ما بود هم رفیق مادر. چطور می توانست این کار را بکند؟
در دلم آشوب بود و در سرم غوغا. گوسفندها چپ و راست به خربی می رفتند و من حواسم نبود. کاری نمی شد کرد.باید تا شب صبر می کردم!

ادامه دارد...

#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 14:48


هوالباقی  
چهل روز گذشت 🖤🖤🖤

🖤وای از آن دل که در آن داغ مادر است🖤
باورم نیست مادر رفتی و خاموش شدی
ترک ما کردی و با خاک هم آغوش شدی
خانه را نور اگر بود ز رخسار تو بود
ای چراغ دل ما از چه تو خاموش شدی

چهل غروب غمبار از پر کشیدنت به سوی ابدیت گذشت و ما در بهت و حیرت لحظات خوب بودن با تو را مرور میکنیم
                 
بمناسبت چهلمین روز در گذشت مادری مهربان  مرحومه مغفوره
🥀 فاطمه قربانی 🥀


بدین وسیله به اطلاع میرساند شب جمعه ۱۴۰۳/۱۰/۱۳ بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد امام
واقع درروستای رودمعجن  به یادبودش مراسم قرآن خوانی و روضه  برگزار میگردد .
حضور پرمهر
و محبت شما همشهریان و سروران گرامی موجب شادی روح آن مرحومه و  تسلی بخش خاطر بازماندگان خواهد بود🥀🥀
ضمنا هزینه مراسم چهلم صرف امور خیریه میشود .

خانواده های  نوایی، قربانی




@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 14:35


گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست
محرم ۱۴۰۲
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 12:33


عشقِ من کودک بمان، دنیا بزرگت می‌کند!
بره باشی یا نباشی، گرگ گرگت می‌کند.
عشقِ من کودک بمان، دنیا مداد رنگی است!
بهترین نقاش باشی، باز رنگت می‌کند.
عشقِ من کودک بمان، دنیا دلت را می‌زند!
سخت بی‌رحم است، می‌دانم که سنگت می‌کند.

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 11:33


کوچ پرنده ها را دوست ندارم
میدانم
پرنده ای ک کوچ کند
دل کندن را بلد است

من یاکریم های پنج دری خانه ی مادربزرگ را
به تمام پرستوهای مهاجر
ترجیح میدهم
یا این گنجشک های کوچک
که تمام زمستان را میلرزند
اما
میمانند
عاشقانه


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Jan, 09:45


پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی ،

پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی،

سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی ،

کاش چون پاییز بودم...
 
#فروغ_فرخزاد

زمستان ۱۴۰۱
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 16:40


اطلاعیه

گلهاے بهشت سایه بانت مــادر
صد دسته ستاره ارمغانت مــادر
دیگر چه ڪسے چشم به راهم باشد
قربان نگاه مهربانت مـــادر

با نهایت تاسف وتاثر هفتمین روزدرگذشت
مادری دلسوزو مهربان

شادروان مرحومه مغفوره

🥀فاطمه قربانی 🥀

را به اطلاع کلیه همشهریان ودوستان بزرگوار  می‌رسانیم،
به همین مناسبت مجلس بزرگداشتی در روز جمعه مورخ 1402/9/16
از ساعت17:30  الی 19
در مسجد توفیق
واقع در احمد آباد ملاصدرا 7خیابان طالقانی نبش طالقانی 9

برگزار میگردد، حضور شما سروران گرامی باعث شادی روح ان مرحومه و تسلی دل بازماندگان خواهد بود،

خانواده های نوایی، توانایی، قربانی وسایر فامیل وابسته
😔😔😔🖤🖤🖤

#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 15:33


اعطای تسهیلات جدید بدون سپرده گذاری اولیه
پست بانک ایران باجه رودمعجن
برای کسب اطلاعات بیشتر  تماس حاصل نمایید
09158067869
05153563611



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 13:31


هر که ما را کند آزاد ز خود،قبله‌ی ماست


آقای عباسی و آقای آهنی عزیز تنتون سلامت❤️



@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 12:29


رودمعجن ۱۳۹۵

نمایی از کوه شاغلام



@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 11:44


آموزش زبان نصرت
درس  ۷۲

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 10:54


با سلام خدمت دوستان عزیز کانال آبشار به نظر شما این همه زیبایی در کنار این همه اشغال و پلشتی کجاست؟؟ 🤔🤔


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 10:20


خب دوستان عزیز آبشار ، تصویر مربوط بہ اقاے حسن بهشتے بود،
آرزوے سلامتے وشادڪامے براے این عزیز و خانواده محترمشون🙏

هشت نفر از عزیزان جواب درست دادن
ممنون از همہ عزیزان و  دوستانے ڪہ جوابگو بودن



جایزه همـ بعد از قرعہ ڪشے توسط آقاے حسن استاد بہ آقاے امید حاتمےتقدیمـ شد
امید اقا لطفا تو دیدگاه تایید بفرمایید




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 09:27


تو آب ِ حیاتی
همه خلقان ماهی...


باغای تهرو



@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 06:38


📣 باسلام و ادب و عرض تسلیت شهادت حضرت زهرا (س)
محضر برادران و اعضای محترم هیئت و دعای ندبه بویژه جوانان و نوجوانان

🏴 مراسم عزاداری طبق سنوات گذشته روز پنجشنبه ساعت ۷ صبح شروع و بعد با هیئت به حرم مطهر مشرف و ظهر شهادت را خدمتتان هستیم

🔻از عموم برادران تقاضامندیم ضمن حضور خود اطلاع رسانی و دیگران را مطلع نمایید

🔹آدرس: جهان آرای ۷  _سمت راست _ علامت پرچم

🔸هیئت مدیره رودمعجنیها
شیخ محمد رضایی


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 06:15


🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
بسمه تعالی
فاطمیه آمد و آن مونس و همدم کجاست؟ شمع میپرسد ز پروانه گل نرگس کجاست؟

در عزای مادرت یابن الحسن یکدم بیا، تا نپرسد این جماعت بانی مجلس کجاست🖤🖤
ای بتول پاک السلام
قلب چاک چاک السلام
حاصل جوانی علی
/ماه ارغوانی علی
لحظه ای درنگ کن بمان وقت ناتوانی علی
بی تو سر بلند میکنند  دشمنان جانی علی
بی تو سجده میکند به خاک  روح آسمانی علی
🖤🖤

فاطمیه یادآور مظلومیت حضرت زهرا (س) و عظمت فداکاری‌های ایشان در راه دین است،

به یاد دردها و مصائب حضرت فاطمه زهرا (س)، شما را به مجلس روضه‌ای ساده و صمیمانه دعوت می‌کنیم.
باتوجه به فرارسیدن ایام فاطمیه، وشهادت بانوی دوعالم فاطمه زهرا
ازروز سه شنبه به مدت سه‌روز
سه شنبه‌، چهارشنبه،  مراسم عزداری، درمحل حسینیه شهدا(رودمعجن) از ساعت 2الی 3وروز شهادت روز پنج شنبه ساعت 7صبح مراسم، روضه خوانی و تعذیه همراه صبحانه برای خواهران برگزار می گردد،
لذا از کلیه خواهران تقاضا میشود دراین مراسم شرکت فرمایید
باشد که با ذکر و یاد ایشان، نور ایمان در دل‌های ما روشن‌تر شود.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤

《اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ》

شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ
الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج
🖤🖤@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 05:54


باسلام وادب وعرض تسلیت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها محضر برادران واعضای محترم هیت ودعای ندبه بویژه جوانان ونوجوانان
به اطلاع می رساند مراسم عزاداری طبق سنوات گذشته روز پنجشنبه صبح ساعت 7 آغاز و پس از آن همراه باهیات به حرم مشرف وظهر شهادت را خدمتتان هستیم.
از عموم برادران تقاضامندیم ضمن حضور خود اطلاع رسانی ودیگران را مطلع نمایید.
ادرس: جهان ارای 7 سمت راست علامت پرچم

هیات مدیره رودمعجنیها شیخ محمد رضایی
یا زهرا
https://t.me/roodmajan#حیتا

🌺آبشار رودمعجن🌺

02 Dec, 03:27


روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام...


صبحتون بخیر☀️❤️



@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 20:00


🍃🌼🎼موزیڪ
دنیا زتو سیرمـ
باصداے قاسمـ جبلے🩵
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا نامے بر لب🌼🍃



🌛شب بر شما خوش
#همولایتےهاےسرخوش🌜



آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 18:02


😍



#نـوستـالـژے


#سیدعلےحسامے

سرخاڪاے قدیمـ ڪہ یادتون هست
حس تون نسبت بہ مزار شهدا در قدیمـ چیہ
بنظر شما مزار شهداے قدیمـ یا جدید❗️❗️




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 16:00


😍


🍃🌸مـادر
ز تو ڪے ڪنار گیرمـ
ڪہ تو در میانِ جانے🌸🍃



#حسین_اڪبرے
#علےتاجے
#احمداحسانےنژاد
#حاجیہ_فاطمہ_تاجے



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 13:40


اونجا که هادی معراجی میگه:

ویران شده را حوصله ی منَت معمار نباشد
ویرانه ی ما را بگذارید که ویرانه بماند
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 11:50


#چالش
بنظر شما تصویر مربوط بہ ڪدامـ رودمعجنے عزیزمونہ 🤔

بہ یڪ نفر از افرادے ڪہ جواب درست ارسال ڪنند ؛ بہ قید قرعہ جایزه اے تقدیمـ خواهد شد😊



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 11:41


آموزش زبان نصرت
درس  ۷۱

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 10:45


یک قلب امیدوار سرزمین معجزه هاست...
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

01 Dec, 10:14


سلام همشهریان عزیز یه بنده خدایی(غیر رودمعجنی )،با 4تا فرزند که پدر خانواده به علت بدهی فعلا توی زندان هست و مادر شون به سختی داره هزینه های این بچه ها رو تامین میکنه ،نیازمند کفش و پوشاک برای این بچه ها هست درصورتی که لباس بچه گانه( 3سال تا 12سال ،)توی خونه هاتون بلا استفاده هست و میشه به این عزیزان اهدا کرد ، جهت تحویل با این شماره هماهنگ کنید ،،
09372006754

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 20:00


🍃🌼🎼موزیڪ
خبر داغ
باصداے نادیا سایا💛
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا عاشق شدن🌼🍃



🌛شبتون خوش
#همولایتےهاےدلخوش🌜



آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 19:14


📣📢📣📢📣📢📣

🌺 بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ِ🌺

🔹اَلسَّلامُ عَلَی الحُسَینِ وَ عَلی عَلیِّ بنِ الحُسَینِ وَ عَلی اَولادِ الحُسَینِ وَ عَلی اَصحابِ الحُسَین

🕋 به اطلاع رودمعجنی های بزرگوار تربت حیدریه می رساند، مراسم #تلاوت‌قرآن‌کریم #قرائت‌دعای‌توسل و #عزاداری‌شهادت‌حضرت‌زهرا سلام الله علیها #به‌یادبود‌شهدای‌والامقام، علما، پدران و مادران آسمانی همراه با #صرف‌شام‌ویژه‌برادران

🍃از طرف‌‌
رودمعجنی‌های‌مقیم‌تربت‌حیدریه🍃

سه‌شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳ بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء، در مسجد امام حسن عسکری علیه‌السلام برگزار می گردد.

✔️شروع مراسم⬅️ساعت ۱۸:۳۰

✔️ پایان مراسم⬅️ساعت ۲۰:۳۰


🌿 🔸حضور ارزشمند شما برادران عزیز در این محفل، مزید امتنان خواهد بود.

🌴اَجرُکُم عِندَالله.

🌾خادمان شما در جلسه انصارالحسین رودمعجنی های تربت حیدریه🌾

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 18:06


جهت اطلاع همشهریان عزیز
دیوار و بازار ڪسب و ڪار رودمعجنےها در خدمت شماست


https://t.me/Kesbo_kar_Roodmajan



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 16:05


اگه یه روز اعتقاداتت از پدر و مادرت فاصله گرفت، سعی کن بروزشون ندی که دلشون نشکنه
این قشنگ ترین نوع ریاکاریه.
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 14:53


عرض ادب حضور محترمـ
همشهریان عزیز
ماشین آقاے حاتمے
فردا یڪشنبہ  از مشهد بہ سمت رودمعجن تشریف میبرند

اگر همشهریان و دوستان بار دارند با شماره ذیل تماس بگیرند


+989925538326


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 14:30


به رودِ زمزمه‌گر گوش کن که می‌خوانَد
‏سرودِ رفتن و رفتن، وَ برنگشتند ها

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 12:30


رنج های گران پدران را، را با کدام زبان پاس بداریم؟!
او خدا نیس
اما وفایش کمتر از لطف و مهر خدا نیست
روحشان شاد
#آذرپور
#خوشنیت
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 12:20


آموزش زبان نصرت
درس  ۷۰

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 11:05


من گم شده‌ام دوباره پیدایم کن
یک واژه‌ی مبهمم، تو معنایم کن
پُر وسوسه مانند درخت بیدم،
آدم نشدم بیا و حوایم کن..

#مریم_ناظمی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 08:01


هرجا غمی‌ست
بر دلِ من می‌کند دچار
دانسته روزگار که مردِ تحمّلم!

#طالب_آملی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 06:10


گفتی چه کسی؟ در چه خیالی؟ به کجایی؟
بی‌تاب توام، محو توام، خانه خرابم...

#بیدل_دهلوی
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 06:09


جواب

خانه مرحوم سید حسین موسوی درست بود


@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 05:52


روانشناسی میگه:
همیشه آدم برای کسی رفتارشو، دلیل ناراحتیشو، دلیل کاراشو، توضیح میده که اون آدم واسش مهم باشه، سعی کنید اون آدم مهمه باشید.

🌺آبشار رودمعجن🌺

30 Nov, 03:30


هر صبح باید دروازہ‌ای برای
رویش دوبارہ مـهربانی باشد
همان که نیما گفت:
پس از این
همه‌چیز جهان تکراريست
جـز مهربانی...

صبحتون بخیر رفقا🍂🧡

‌@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

29 Nov, 20:00


🍃🌺🎼موزیڪ
اےنازنین
باصداے داریوش اقبالے💙
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا عشق و اعتبار🌺🍃



🌛شبتون ستاره بارون
#همولایتےهاےنازنین🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

29 Nov, 18:19


😍
 



🍃🌸‏خدایا آینده اے را بزرگتر از آن چیزے ڪہ ما بہ آن امیدواریمـ ؛ قرار بده🌸🍃



#سیدهاشمـ_ڪارگر
#مهدےامیرے



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

29 Nov, 16:01


عرض ادب حضور محترمـ
همشهریان عزیز
ماشین آقاے سید ابراهیمـ ڪارگر
فردا شنبہ ساعت 14 از رودمعجن بہ مشهد
و روز دوشنبہ ساعت14 از   مشهد بہ سمت رودمعجن تشریف میبرند

اگر همشهریان و دوستان بار دارند با شماره ذیل تماس بگیرند

09159263819



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

29 Nov, 12:48


آموزش زبان نصرت
درس  ۶۹

🌺آبشار رودمعجن🌺

29 Nov, 11:05


پاییز۱۴۰۳
حال و هوای سرتینگل

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 20:00


🍃🌼🎼موزیڪ
از دل مرو
باصداے پروین نورے وند💚
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا عشق و امید🌼🍃



🌛شبتون قشنگ
#همولایتےهاےدلتنگ🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 19:10


«شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..»

شبتون خوش✨️
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 17:04


🍃🌼 بجا مانده از حال و هواے محرمـ 1402 🌼🍃



قسمت سے و سومـ🙏





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن
50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 15:34


آگهے استخدامـ



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 15:07


قلعه وشوهاش😁😁❤️❤️
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 14:12


شور آوردم که گاو گردون نکشد
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد

هم من بکشم که شور تو جان منست
جان خود را بگو کسی چون نکشد

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 13:45


آموزش زبان نصرت
درس  ۶۱

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 13:43


🎼🎶

من آن باد پاییزم
که تنم
طعم دشتهای بنفش می دهد
طعم چای زعفران
در غروب آفتاب دَم اِیوان
من هنوز هم
سنگفرش یک کوچه ی قدیمی ام
با دیوار کاهگلی
با پنجره ی چوبی
صمیمی ام
من روزهای آبانم
نم نم بارانم
با سبدهای پر گل روی سرم
از دشتهای زعفرانی  باز آمده‌ام

سبز سبز بودم
شبیه درختان بید قطاربید
سالها بعد
سایه هایم را بریدند
هنوز هم جاری ام
در تن سال خشک
من آبشارم
شهره به زیبایی ام
هنوز هم
خوشبخت ترین
عروس این آبادیم
با زلال تنم
و دنباله ی بلند پیراهنم
از ییلاق بالا دست می آیم
هزار مجمعه
شاخه نبات زعفرانی
هزار مجمعه
آب و آینه می برم
تا فرو دست.


(محمدنیکوعقیده رودمعجنی)



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 11:56


ز یادِ دوستْ شیرین تَر چه کار است؟
هَلا مَنْشین چُنین بی‌کار بَرگو

چه گفتی دی که جوشیده‌‌ست خونم؟
بیا امروز دیگربار بَرگو

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 10:56


مبادا به سبب یک غم هزار نعمت را فراموش کنی🕊

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 10:15


📣📢📣📢📣📢📣

🌾 بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ

🔹اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا فاطمةُ الزَّهراء یا قُرَّةَ عَينِ الرَّسولِ يا وَجيهَةً عِندَ الله اِشفَعي لَنا عِندَالله

▪️به اطلاع رودمعجنی های بزرگوار تربت حیدریه می رساند، به رسم سال های گذشته، مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها همراه با صرف شام ویژه برادران، در تاریخ سه‌شنبه ۱۳ آذرماه ۱۴۰۳ برگزار خواهد شد.

🔘 همشهریانی که تمایل دارند در هزینه شام مراسم مشارکت داشته باشند، کمک های نقدی خود را تا قبل از برگزاری مراسم به شماره کارت

۶۰۳۷۶۹۷۴۸۴۲۹۴۶۲۱ 🌿

به نام آقای مهدی شعبان🍀

واریز و رسید آن را به شماره های ۰۹۱۵۵۳۲۲۲۸۳ یا ۰۹۰۲۳۳۱۸۵۹۵ در پیام رسان ایتا ارسال نمایند.


🌴اَجرُکُم عِندَالله.

🌾خادمان شما در جلسه انصارالحسین رودمعجنی‌های تربت‌حیدریه🌾

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 08:51


پرنده ای که هدفش پرواز است
از ویرانی لانه اش نمی هراسد

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 07:06


در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
-مولانا

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 05:01


آه از این دل که به صد بند، نمی‌گیرد پند...

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

21 Nov, 03:04


‹دل را به صفای صبح پیوند بزن
بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن
هرچند که دلسوخته‌ای
چون خورشید بر شوخی روزگار لبخند بزن›
صبحتون بخیر 🍂

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

20 Nov, 20:01


🍃🌸🎼موزیڪ
اےیار
باصداے سعید شایستہ💜
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا عشق ساده🌸 🍃



🌛شبتون پر از عشق ونور
#همولایتےهاےصبور🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 13:26


آموزش زبان نصرت
درس ۵۴

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 13:06


بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی
صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی

صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 12:58


🍃🌼 بجا مانده از حال و هواے محرمـ 1402 🌼🍃



قسمت سے و دومـ🙏





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن
50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 11:07


ما را نیز لبخندی خواهد بود. 
شاید در راه است 
شاید لحظه‌ای یادش رفته 
شاید
شاید...
کال حصار
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 09:16


باسلام وارادت وتسلیت شهادت حضرت زهرا س باستحضار میرساند جلسه هفتگی دعای ندبه بمناسبت سالگرد برادر عزیزمان اقای علی اکبریان این هفته در منزلشان واقع در بولوار توس تقاطع توس وساجدی خیابان فدک فدک 4 ساعت 6 برگزار می شود  ضمنا  روز جمعه همزمان با شام غریبان حضرت مراسم عزاداری ازساعت 7تا 9شب در مسجد ارشاد الرضا برگزارواز برادران وخواهران دعوت میشود شرکت فرمایند هیت مدیره رودمعجنیها شیخ محمد رضایی


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 08:40


زندگی خیلی ساده است ،
پس ازش لذت ببر .. 🌱🤍

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 08:33


ناباورانہ روزها را گذراندیمـ
بدون حضور او ڪہ باور داشتیمـ          
وجود عزیزش نماد عزت و مفهومـ بخشایش بود

🖤در اولین سالگرد هجرانش  بہ زیارت مزار مطهرش مےرویمـ و با زبان اشڪ از اندوه روزهاے فراق میگوییمـ🖤

بمناسبت اولین سالگرد درگذشت شادروان

🪴حاج علےاصغر بنا 🪴 
امروز پنج شنبہ از ساعت 14:30 عصر  با قرائت زیارت عاشورا بر سر مزارش بہ سوگ مےنشینیمـ
همچنین مجلس بزرگداشت و قران خوانے بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شامـ در مسجد ڪوے شهید حسامے برگزار خواهد شد .
حضور ارزشمند شما همشهریان عزیز و بزرگوار در این مراسمـ مزید امتنان خواهد بود. 

▪️خانواده مرحومـ▪️






#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 08:05


خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان

خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 07:11


اونجا که شهریار میگه:
جانا سری به دوشم و دستی به دِل گذار
آخر غمَت به دوش دل و جان کشیده‌ام...

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 06:11


برخیز و دمی به شادمانی گذران
که خدایی هست در این میان

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 03:14


کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
- مولانا🤍

صبح پاییزی تون بخیر 🍂
@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

14 Nov, 02:17


مرکز زلزله ی امروز
بزرگی ۴و۳دهم
زمان ساعت ۵و۲۵دقیقه
عمق۱۰کیلومتری⭕️زلزله کاشمر و کوهسرخ را لرزاند

🔻گزارش مقدماتی زمین‌لرزه

بزرگی: ۴.۳
محل وقوع: استان خراسان رضوي - حوالی كاشمر



نزدیک‌ترین شهرها:
13 کیلومتری كاشمر (خراسان رضوي)
22 کیلومتری ريوش (خراسان رضوي)
28 کیلومتری خليل اباد (خراسان رضوي)


@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Nov, 20:00


🍃🌺🎼موزیڪ
ناز چشات
باصداے
ابوالفضل اسماعیلے ؛ بهروز فتحے❤️
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا برق نگاه🌺🍃



🌛شباتون گرماگرمـ عشق
#رودمعجنےهاےباعاشق🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Nov, 19:31


.
خدای‌قشنگم♥️🌱
امشب کوله پشتی ما را پر کن
از آرزوهای زیبا ودوست داشتنی
تا صبح فردا خنده رو
از غم و اندوه جدا باشیم.🫶

- شب بخیر
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Nov, 16:41


کودکم کودک بمان
دنيا بزرگت ميکند
بره باشي يا نباشي
گرگ ، گرگت ميکند
کودکم کودک بمان
دنيا مداد رنگي است
بهترين نقاش باشي
باز رنگت ميکند
کودکم کودک بمان
دنيا دلت را ميزند
سخت بي رحم است
ميدانم که سنگت ميکند

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Nov, 14:41


برای چراغ های همسایه هم
نور آرزو کن....!!!

بی شک حوالی ات
روشن تر خواهد شد....!!!

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

13 Nov, 02:49


هر طلوع فرصتیست
برای بیـــرون آمدن از تاریکی

هر روز هدیــــه ایست
برای دوباره آغــــاز کردن

امیدوارم امروز آغاز
بهترینها باشه برای شما

#صبحتون_بخیر_و_نیکی

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 20:00


🍃🌼🎼موزیڪ
آشفتہ حالے
باصداےشڪیلا محسنےصداقت💚
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا عشق و مستے🌼🍃



🌛شب تون پر از رویا
#همولایتےهاےباصفا🌜





آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 18:48


😍



🍃🌸یہ حرف قشنگت
میتونہ
حال یہ آدمـ و زیرو رو ڪنہ
پس دریغش نڪن🌸🍃


سمت راست آقایان
#محمدمختارے
#علےخوشدل
#حمیدحداد


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 14:33


باش همواره تو صیاد و گرفتارِ تو من‌‌‌...

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 13:53


🌧️🌨️ بارش باران و برف در راه استان خراسان رضوی

🌧️از اولین ساعات بامداد چهارشنبه باید منتظر فعالیت سیستم بارشی از نواحی شمالی استان باشیم به طوری که صبح چهارشنبه در اکثر مناطق استان و همچنین کلانشهر مشهد
بارندگی خواهیم داشت.

🌨️بارش برف را طی چهارشنبه در ارتفاعات و دامنه های رشته کوه هزار مسجد، بینالود، ارتفاعات و روستاهای سردسیر شهرستان های تربت حیدریه، زاوه، باخرز، کوهستان بزد تربت جام، روستای استای تایباد، روستای ارزنه، گردنه معروف تیوان و گردنه خماری جاده مشهد-تربت خواهیم داشت.

☔️سیستم بارشی تا صبح پنجشنبه در سطح استان فعال خواهد بود.

🌧️کلانشهر مشهد هم صبح تا عصر چهارشنبه بارش زیبای باران را تجربه خواهد کرد.

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 11:22


آموزش زبان نصرت
درس ۵۲

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 09:57


باسلام وارادت وعرض تسلیت ایام شهادت حضرت زهرا س استدعا داریم درمراسم شب شهادت  طبق اطلاعیه فوق شرکت فرمایید .روز جمعه مصادف با شام غریبان حضرت مراسم عزاداری و روضه خوانی ازساعت 7تا9شب درمسجد ارشادالرضا روبروی تالار الغدیربرگزار واز براداران وخواهران تقاضا میشود شرکت فرمایید هیت مدیره. رودمعجنی ها شیخ محمد رضایی رودمعجنی




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 08:10


از ورق گردانیِ وضعِ جهان غافل مباش...

- بیدل دهلوی
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 07:16


بله درست است همه‌چیز می‌گذرد،
اما هیچ‌چیز هم فراموش نمی‌شود.

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 06:16


آرام شده‌ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ‌هایش را باد برده باشد🍂

@abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 05:10


👈 نقشے زیبا از زمستان 1402
سرتینگل و مراحل مختلف ڪار

باغ آقاے ذڪریا

اثر استاد حسین حقیقے رودمعجنے🙏


#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

12 Nov, 04:00


بگذار، دوام آوردن هنر تو باشد...
صبحتون بخیر 🍂
@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Nov, 20:00


🍃🌺🎼موزیڪ
نازگل
باصداے داوود بهبودے💙
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا اسمـ قشنگ🌺🍃



🌛شبتون پر از رویا
#رودمعجنےهاےباوفا🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Nov, 19:19


شب من سیه شد از غم،
مه من کجات جویم..؟

شبتون خوش🌙


@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Nov, 15:39


سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی...


اقای توانایی عزیز تنتون سلامت❤️



@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

11 Nov, 13:37


وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیالِ من
تا چه شود به عاقبت در طلبِ تو حالِ من..!

آقایان یعقوبی ، حاجی زاده ، نوکندی

محرم 1403

@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

29 Oct, 06:45


پشت حرف های یک برادر …

پشت نوازش ها …

سرزنش ها …

پشت تمام نگاه های معنی دارش …

پشت سکوتش …

پشت لبخند های پراز رازش …

عشقی است پنهان تر از تمام محبت های دنیا


برادران شبان، حسن اقا و علی اقای عزیز، تندرست باشن ان شا الله

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

29 Oct, 04:47


🌺روز زیــبــاتـون پراز
🌼شڪوفه هاے اجابت
🌺امیدوارم ڪه
🌼روزتون پرازبرڪت
🌺مشڪلاتتان اندڪ
🌼شادے هاتون فراوان
🌺مهربانی راه و رسمتون
🌼ولطف خــدا همراهتون
🌺روزتون عالی و سرشار از آرامش
🌼درود بر شما صبحتون بخیر و شادی

گُودل تشتهروی

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 20:01


🍃🌺🎼موزیڪ
هیچڪس مثل تو نبود
باصداے نصراللـہ معین🩵
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا چشمـ براه🌺🍃



🌛شبتون نورانے
#عزیزان_همولایتے🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه‌|‌همراه
همراه‌‌‌‌‌|‌همراه‌‌‌|‌همراه‌|‌همراه‌‌|‌
پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌پروکسی
پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 18:29


پسرمـ این روز خاص را بہ تو تبریڪ می‌گوییمـ .
ما افتخار میڪنیمـ  ڪہ در این لحظات ڪنارت هستیمـ
این موفقیت مطمئناً یڪ دستاورد بزرگ براے توست و البتہ نقطہ شروع است ؛
چالش‌ها و فرصت‌هاے بیشترے پیش روے تو وجود دارد ،
بنابراین بہ خودت اعتماد داشتہ باش و بہ جلو حرڪت ڪن . بهترین آرزو‌هاے ما همراهت خواهد بود .

همچین
#ڪانال_آبشاررودمعجن ڪسب مدال #طلاےالمپیڪ علمـ و فنارے رو بہ شما
#سیدعلےرضاڪارگر
تبریڪ عرض مےنماید
همچنین تبریڪ بہ پدر و مادر گرامےتان بابت تلاش در موفقیت روز افزون شما
علےرضا جان پاینده باشے و مانا👏👏




#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 17:36


@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 13:45


آموزش زبان نصرت
درس ۳۷

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 13:45


🌺آبشار رودمعجن🌺 pinned an audio file

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 12:14


حال و هواے پاییزے از ڪجرا و پیاز بجوے

سید ابراهیمـ و سید هاشمـ ڪارگر خداقوت منده نرن هووووے منده نرن🤚



#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 11:23


گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان

تا نباشد راست کی باشد دروغ
آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ




@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 09:37


.


گودل⛰️




@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 06:34


چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی

روزتون بخیر😍❤️




@abshar_roudmaajan __ 𝟏𝟎آبـ‌شـار رودمـعجن

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 06:18


امروز به خودت یادآوری کن :
زندگی بدون چالش، محاله
این تو هستی
که باید قوی بشی تا چالش هارو حل کنی.

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

28 Oct, 03:45


🌼نامـ ڪوروش
پدر ڪﻤﺒﻮجیہ ﯾڪمـ
ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﺪﺍﻧﺎ
ﺩﻭﺩﻣﺎﻥ ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯿﺎﻥ
ﺯﺍﺩﮔﺎﻩ ؛ ﺍﻧﺸﺎﻥ پايتخت 8000 سالہ عيلاميان ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﺬﻩ ڪﻨﻮنے دﺭﺧﻮﺯﺳﺘﺎﻥ
ﻫﻤﺴﺮ ڪاﺳﺎﻧﺪﺍﻥ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ڪمبوجیہ ﺑﺮﺩﯾﺎ ﺁﺗﻮﺳﺎ ﺁﺭﺗﯿﺴﺘﻮﻥ روشنڪ
ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ڪﻤﺒﻮجیہﺩﻭمـ
ﺩﻭﺭﺍﻥﺳﻠﻄﻨﺖ ﺣﺪﻭﺩ ۵۵۹–۵۲۹ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﻣﯿﻼﺩ ‏30 ﺳﺎﻝ
ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ؛ ﭘﺎﺳﺎﺭﮔﺎد🌼

🌺اےآنڪہ برخاڪ من مےگذرے
بدان وآگاه باش ڪہ پاےبرخاڪ ڪسے نهاده‌اے ڪہ درتمامـ زندگے نگاهبان نیڪے بوده وجز بہ انديشہ وگفتار و ڪردارنيڪ با ڪسے رفتارنڪرده است🌺

🌸بدان ڪہ شهريارےِ من موجب آزار هيچ انسان بيگناهے نشده
آگاه باش سرزمين ایران بسيارگسترده بوده و درتمامـ اين گستره ، هيچڪس توان زورگويے برناتوان رانداشتہ است🌸

🌼ارتش من ، ارتش رهايے‌بخش همہ انسانهاے ستمديده بوده ومن بدون چشمـ داشت بہ
#تاج_تخت_دارايے آنها همواره يارو پشتيبانشان بودمـ🌼

👈29 اڪتبر ( ۷ آبان ) روزجهانے
#ڪوروش_بزرگ و ورودش بہ بابل شادباش باد👉


🌺ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ڪﻮﺭﻭﺵ ﻧﺸﺎﻥ اینہ ڪہ پلہﻫﺎے ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ 6 پلہ ﻭدر 4 ﺳﻮ و ﻣﺠﻤﻮﻉ ﺍﯾﻦ ﭘﻠڪﺎﻥ 24 ﺗﺎست
ﺍﯾﻦ 24 اﺷﺎﺭﻩ بہ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺒﺎنہ ﺭﻭﺯ
وﻋﺪﺩ 4 ﻧﯿﺰ ڪﻨﺎیہ ﺍﺯﻋﻨﺼﺮطبیعے ﺁﺏ ﺑﺎﺩ ﺧﺎڪ ﺁﺗﺶ مےباﺷﺪ🌺


🌹
#بنیادمیراث_پاسارگاد🌹



@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبشار رودمعجن50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

27 Oct, 20:00


🍃🌼🎼موزیڪ
افسانہ هستے
باصداےمعصومہ دده بالا👈هایده🩵
تقدیمـ بہ شما
#عـاشـقان_آبـشار
شمـا و یہ دنـیا قبلہ گاهِ دل من🌼🍃



🌛شبتون پر از قشنگے
#عزیزان_رودمعجنے🌜




آیفون‌‌|‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌‌‌‌آیفون‌|‌آیفون‌|‌آیفون
همراه‌‌‌‌‌|‌همراه‌‌‌|‌همراه‌|‌همراه‌‌|‌همراه
‌‌
همراه‌‌‌|‌همراه‌|‌همراه‌‌|‌همراه‌|‌همراه
پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌پروکسی
پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌پروکسی‌|‌‌پروکسی
ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ایرانسل‌|‌ا





#شماڪہ_آبشـار_رادنبال_مےڪنیدصمیمانہ_سپاسگزاریمـ🙏🙋‍♂

https://t.me/joinchat/TW5upk7tErHKyiyp

@Abshar_roudmaajan🌹
👈آبـشار . رودمعجـن 50👉

🌺آبشار رودمعجن🌺

27 Oct, 18:34


گله‌ای نیست به تنهایی خود دل بستم
به غزل گریه‌ی هر روز، به شب بیداری!

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

27 Oct, 16:46


دنبال شادی نگردید
شادی ، مقصدی برای رسیدن نیست
بلکه روش زندگی کردن است ...

چررواچ ، دربی، بهار ۹۸

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

27 Oct, 14:14


نه بیمارم، نه خوشحالم، نه از حالم خبر دارم
گهی با جان گهی با دل، گهی از هر دو بیزارم

دِهنَو

@Abshar_roudmaajan

🌺آبشار رودمعجن🌺

27 Oct, 11:49


آموزش زبان نصرت
درس ۳۶