تلخ همچون چای سرد

@atiyeeblogir


پرسه در حوالی احوال ِمن

آدرس وبلاگ:atiyee.blog.ir

تلخ همچون چای سرد

21 Oct, 07:12


سلام بچه‌ها
اگر ممکنه به دوست من کمکی کنید و پرسشنامه‌ی درسیش رو پر کنید.
به چشم تجربه ببینید تا بهتون خوش بگذره 😉

https://survey.porsline.ir/s/m7ubAgJV

تلخ همچون چای سرد

18 Oct, 22:23


از نوشته‌های حرف مردم مهم‌بودگی:
خیلی در تهران احساس غریبی می‌کنم. این را امشب قبل از خواب فهمیدم. یادم آمد که وقتی دانشجو هم بودم چنین حسی را داشتم. راستش نه به‌واسطه‌ی اینکه این شهر، زادگاهم نیست. بلکه بیشتر به این خاطر که در روزهای اولی که آمده بودم اینجا بابت محل زادگاهم خیلی تمسخر شدم. کناره‌گیری آدم‌ها در خوابگاه بابت اصفهانی بودنم، آن‌قدر به چشم می‌آمد که می‌ترسیدم. یک‌بار شنیدم که هم‌اتاقی کوردم به برادرش می‌گفت "نه! این اصفهانی فرق دارد. اصلا اصفهانی نیست." همین یک جمله چنان خوشحالم کرد که انگار هویتم سالم از زیر تیغ جراحی درآمده باشد.
دوست داشتم لهجه‌ام را تغییر دهم اما همین تلاش باعث می‌شد آن لهجه چندبرابر غلیظ‌تر بیاید و در دهانم بنشیند. برای همین بی‌خیال شدم. خودم را موظف می‌دیدم که برای آدم‌ها توضیح دهم که من در اصفهان، اصفهانی حساب نمی‌شوم چون پدربزرگم از دهات‌های دور اصفهان است و کسی که هفت جدش اصفهانی نباشد، جدی جدی اصفهانی نیست. آداب و رسوم اصفهانی‌ها را ندارد. اخلاق و منش‌شان را هم. آدم‌ها با دهان باز گوش می‌دادند و سری تکان می‌دادند. که انگار که بخواهند به‌زور حرفم را باور کنند و با من مثل یک انسان عادی برخورد کنند. آدم‌ها! آن‌هایی که ذاتا مصرف‌گرا و سر در ماتحت دیگران بودند و از همین صفات در اصفهانی‌ها خرده می‌گرفتند.
آدم‌ها! آن‌هایی که همه را در لیست بدها می‌نوشتند و اسم خودشان را از همان لیست یواشکی پاک می‌کردند.
شرم اصفهانی بودن از همان روزها شروع شد و یک روز در یک تاکسی خطی ستارخان به فلکه دوم صادقیه شدت پیدا کرد. راننده وقتی فهمید اصفهانی هستم زد روی ترمز و بعد که انگار دلش برایم بسوزد شروع کرد به نصیحت که اوکی اصفهانی هستی که باش اما با اصفهانی وصلت نکن. انگار که به یک جذامی بگوید که نسلت را درگیر جذام نکن. یا عقیم کن یا با یکی که ایدز دارد وصلت کن. اما دور جذامی را خط بکش!
وضعیت من در هرجایی مخصوصا در اصفهان یک جستار چند صد صفحه‌ای را می‌طلبد. و حتی چند جلسه تراپی را طلبید! من در اصفهان اصفهانی نیستم و در هرجایی جز اصفهان، اصفهانی.
داشتم می‌گفتم: خیلی در تهران احساس غریبی می‌کنم. جز وقتی که با آن پنج نفر یک کنجی می‌نشینیم و با شش لهجه مختلف حرف می‌زنیم و با یک لهجه‌ی واحد می‌خندیم.

شنبه/ ۲۸ مهر ۴۰۳/ نیمه شب/ تخت

تلخ همچون چای سرد

14 Oct, 10:59


‏دو هزار چشم غمگین به دو چشم واله گشته
به جهان جان رسیدم، غزلم ترانه گشته

تو روان به خواب شهری، من از این خیال ترسان
مگریز از خیالم، مگریز، رو مگردان!

می خواهمت بمان! می جویمت مرو!
سرگشته ام چو باد! می خواهمت بمان!

تلخ همچون چای سرد

10 Oct, 17:02


جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۴ به هان کانگ، نویسندهٔ اهل کرهٔ جنوبی، اعطا شد؛ «به خاطر نثر شاعرانه‌اش که با تروماهای تاریخی رودررو می‌شود و شکنندگی زندگی انسان را آشکار می‌کند».

هان کانگ نویسنده‌ای پنجاه‌وسه ساله است که پیش‌تر با رمان گیاهخوار جایزهٔ بوکر بین‌المللی (سال ۲۰۱۶) را از آن خود کرده بود. از جمله آثار او می‌توان به رمان‌های نگو خداحافظ، سفید، دستان سرد تو و پسری می‌آید اشاره کرد.

تا به حال از میان آثار کانگ، سه کتاب گیاهخوار، اعمال انسانی و کتاب سپید به فارسی ترجمه شده است.

#خبر

@kaaghaz

تلخ همچون چای سرد

09 Oct, 12:21


دیشب سین پرسید که تابه‌حال از شدت تنهایی حس کرده‌ای که ممکن است دق کنی؟ چه سوال ِپاسخ مشخصی. انگار که کسی بپرسد: تابه‌حال از شدت خستگی خوابت برده؟
بارها و بارها. شده و می‌شود. برایش گفتم که یک شب بدون اینکه با غم خوابیده باشم یا حس بدی را قبل از خواب تجربه کرده باشم، ساعت ۴ صبح بیدار شدم، روی تخت نشستم و بدون هیچ زمینه‌ای برای وجود حسی به‌اسم تنهایی گریه کردم.
آن‌قدر گریه که انگار کودکی باشم که تازه متوجه سوگی شده است. بعد از آن هر اتفاق خوشایندی برایم می‌افتد گمان می‌کنم جبران آن گریه‌ی از سوز دل است.
قضیه این است که این سال‌ها آن‌قدر گفتن از «تنهایی» سانتی‌مانتال شده که آدمی شرم آن را دارد که حرفش را بزند. اما واقعیت این است که تنهایی شبیه خستگی‌ست. می‌آید. می‌ماند و هروقت دوست داشته باشد، می‌رود. بارها از تنهایی دق کرده‌ام، همان‌طور که بارها از خستگی خوابم برده و می‌برد.

تلخ همچون چای سرد

08 Oct, 11:26


امروز؛
دلم می‌خواد پرسه‌زن باشم.

تلخ همچون چای سرد

08 Oct, 05:35


امروز؛
‌‎"اگر گوشه‌ی خلوتی پیدا کنم
آبِ همه‌ی دریاها را گریه خواهم کرد..."

تلخ همچون چای سرد

07 Oct, 11:27


از نوشته‌های طوفانی بعد از آرامش شاید:

برای تولدم طبق رسم همیشگی‌ام رفته بودیم شمال. از قبلش هم یک اقامتگاهی را که سال‌ها بود دلمان می‌خواست با مبلغی بالا رزرو کردیم. آن شب تولدم با حمله‌ی سگ‌های ولگرد اقامتگاه به ماشینمان، پارس‌های بی‌وقفه، ترس و لرز مایل به پنیک من و از همه بدتر بی‌اعتنایی و دعوای صاحب اقامتگاه گذشت. برای همین برای اولین بار در زندگی‌ام اقدام به یک شکایت جدی کردم. چون به سخره گرفتن ترسم، وحشت در شب تولدم و از همه بدتر ترسیدن کسی که دوستش دارم جلوی چشمم برایم سنگین بود. بعدتر هم صاحب اقامتگاه در اینستاگرامش حواشی زیادی به وجود آورد که من مصرتر شدم برای شکایت.
تمام روند شکایت را به کمک و تشویق دوستانم به‌صورت تلفنی انجام دادم.
امروز از اداره گردشگری گیلان زنگ زدند. آقایی که زنگ زده بود با لهجه خیلی خیلی ناز گیلکی ازم پرسید: دخترم تو نویسنده‌ای؟ گفتم چطور؟ گفت خیلی شکایتت رو قشنگ نوشته بودی.
بعد که شروع به شرح واقعه کردم آن‌قدر همدلی خالصی داشت که چند ساعت است به این فکر میکنم که: بخش زیادی از کثافت در حال حاضر برای اعتراض نکردن و به‌جایش غر زدن است.

تلخ همچون چای سرد

02 Oct, 14:55


از نوشته‌های روی مبل و چراغ خاموش خانه:

وقتی فهمیدم یک قدمی جنگ هستیم، هیچ واکنشی نداشتم. چه در ظاهرم و چه در روانم. نه استرسی بود و نه گرد شدن مردمک چشمم. این بیخیالی نشأت گرفته از دل‌گرمی به پشتوانه‌ای عظیم یا همان توکل و حتی شجاعت نبود. برایم اهمیتی نداشت چیزی. هیچ چیز. به جز اینکه از هرچیزی جلوی چشمم هست استرس نگیرم. مثل شلوغی اتاقم. برای همین لباس‌های خنکی را که دو شب بود می‌خواستم در کمد بگذارم، و به‌جایش لباس‌های پاییزی را دم دست بیارم، گذاشتم در کمد. دانه‌دانه لباس‌های سبک را تا می‌کردم و می‌گذاشتم در بقچه‌ی زیپ‌دار بنفش.
بعد که اتاق سروسامان گرفت، ذهنم منظم‌تر و استرس‌های در پستو جایشان باز شد. برای همین خوابیدم.
مثل الان که در راه نوبت دکترم را کنسل کردم، خودم را به خانه رساندم و در تاریکی خوابیده‌ام و می‌نویسم. فقط برای اینکه فکر نکنم. به هیچ چیز. جز اینکه این کلمات درست نوشته شوند.

چهارشنبه ۱۱ مهر ۴۰۳

تلخ همچون چای سرد

30 Sep, 07:47


از نوشته‌هایی جهت خالی نبودن عریضه:

یک)
برادرم موقع رانندگی یک فیلم ۱۲ ثانیه‌ای برایم فرستاده. در یک جاده‌ی مه آلود که می‌دانم منتهی می‌شود به انزلی، بابایم سرش را تکیه داده به پنجره و خوابش برده. مادرم هم آن عقب دارد مناظر را دید می‌زند. فیلم تمام می‌شود و من دوباره می‌زنم از اول. ۱۲ ثانیه‌ی دیگری شروع می‌شود و تا بیایم خوب وارسی کنم تمام شده. یک حال غریبی دارم. این اولین سفر خانوادگی‌شان است که فقط من در آن ماشین نیستم. هر سه در ماشینی که جای من خالی‌ست سفر می‌کنند به شهری که من بی‌نهایت دوستش دارم.
دو)
میم می‌گوید من تا سر فلان خیابان می‌روم. می‌خواهی تا آنجا با من بیایی؟ می‌گویم آره لطفا صبر کن حاضر شوم.
کمی این مسیر وقتم را می‌گیرد اما می‌گویم دوست دارم با تو باشم. باهم در ترافیک می‌مانیم و آهنگ گلنار را می‌خوانیم. ناشیانه. نابلد. خارج از ریتم.
همین‌های صبح‌های در ترافیک را دوست دارم.
سه)
برادرم پیام می‌دهد که جایت خالی است و کاش می‌توانستی بیایی. از جای خالی‌ام خوشحالم. ناراحت هم. آدم وقتی از خانواده‌اش مهاجرت می‌کند به جای دیگر و ساختن خانواده‌ی دیگر، گاهی دلش برای وطن قبلش و جایگاهش در آنجا تنگ می‌شود. اما درنهایت من می‌خواهم همین‌جای الان باشم. در همین وطن و خانواده‌ی کوچکِ وسیعم که مسیر سه کیلومتری با او بودن به اندازه‌ی یک سفر به انزلی برایم خوشحالی دارد.

دوشنبه ۹ مهر 403/ در شرکتی که پشت پنجره‌اش باران دارد
@atiyeeblogir

تلخ همچون چای سرد

29 Sep, 12:02


شاد و بی باک با عشقی پاک در این آبُ خاک
بپرم ز جهان چو هما به دل آسمان
@atiyeeblogir

تلخ همچون چای سرد

18 Sep, 07:20


از نوشته‌های بدون فکر و ردیف نویسی‌ها:

دلم نمی‌خواهد امروز کار کنم. روزها شبیه بهار شده‌اند. نسیم خنک و آفتابِ به اندازه و کافی. گاهی هم از حیاط شرکت صدای آب می‌آید و در ذهنم این می‌آید که یک نفر دارد فرش می‌شورد. خوشم آمده. برعکس قبل که از بهار فراری بودم اما الان از این حس و حال بهاری خوشم آمده. پریروزها هم رفتم نشستم کف حیاط وسط آفتاب. نور می‌زد توی چشمم و پوستم کمی می‌سوخت. اما حال داد. برای همین جدیدا صبح‌ها وقتی میم می‌رود سرکار، من هم بیدار می‌شوم و ساعت کارم را یک ساعت جلو کشیدم. این نور و آفتاب و سایه‌های نصفه نیمه دلم را روشن می‌کند. برعکس قبل که سایه‌های پررنگ، ابر و تاریکی حالم را جا می‌آورد. جان می‌دادم برای عصرهای دم غروب که اتفاقا ابری هم باشند. اما الان جان می‌دهم برای این آفتابی که دلم می‌خواهد از پشت پرده نجاتش بدهم و بکشانمش درون اتاق‌هایی که در آن هستم.
امروز صبح همکار جوانم پرسید «تو هرروز اولین نفر هستی که می‌آیی اینجا؟» گفتم ای تقریبا. بعد هی پرسید ساعت خوابت کی است؟ چه موقع از صبح بیدار میشوی؟ جواب‌هایم جوری بود که درمقابلش آدم سحرخیزی حساب می‌شدم. بعد اضافه کردم که چند وقتی است خوشم نمی‌آید موقع تاریکی هنوز در شرکت باشم. دلم می‎خواهد تا روز و روشن است از اینجا بزنم بیرون. گفت «شت. من از روشنی بیزام! یعنی در چند سالگی شبیه تو می‌شوم؟» خندیدم و گفتم چند روز مانده به ۳۲ سالگی‌‌ات!
چند روز مانده به ۳۲ سالگی‌ام! و از صبح که روی این صندلی نشسته‌ام دارم به این فکر می‌کنم که در این سال‌های باقی مانده از زندگی‌ام به چه چیزی بیشتر از هرچیزی نیاز دارم؟ و جوابم مثل تمام سال‌های گذشته و جاری است: صلح. صلحی تمام و کمال با خودم.

چهارشنبه 28 شهریور 403/ در شرکتی که آرام آرام همه دارند می‌آیند روی صندلی‌هایشان می‌نشینند و خورشید آن پشت مانده و باید نجاتش دهم

تلخ همچون چای سرد

12 Sep, 19:06


https://www.instagram.com/reel/C_0-Vo4tw6C/?igsh=czN0Z2Nka2w4cTMz

تلخ همچون چای سرد

12 Sep, 19:06


کتاب کودک معرفی کردم و از چرایی داستان و پشت صحنه‌ی نوشتنش گفتم:

تلخ همچون چای سرد

08 Sep, 06:29


از نوشته‌های با تاخیر نوشته شده:

برخلاف بیزاری‌ام از روتین و یک‌سری عادات تکراری، گاهی اوقات چاکر و مخلص یک سری روتین‌ها هستم. با آدابی مقدس‌وار آنها را ادا می‌کنم و حتی گاهی دلم می‌خواهد زمینه‌ای فراهم شود برای تکرارش.
مثل روتین برگشتن از سفر: یک سری کارهای تکراری که اتفاقا زحمت دارد و با خستگی زیاد با هر جان کندنی آنها را ادا می‌کنم.
هر بسته‌ و کیف و وسیله‌ای را روی میز آشپزخانه می‌گذارم. بعد وارسی می‌کنم تا مواد خوراکی را بیرون بیاورم. باحوصله خوراکی‌های یخچالی را در یخچال و خوراکی‌های کابینتی را در کابینت می‌گذارم. مرحله بعدی این است که هر لباس کثیفی را دانه دانه جدا کنم و در لباسشویی بگذارم. تا ماشین می‌چرخد و لباس‌های کفی می‌کند، می‌روم و چمدان و هرچیزی را که جایش در کمد است، می‌گذارم. تا این جای کار شلوغی خانه تاحدی آرام گرفته.
خودم به حمام می‌روم و تا بیرون بیایم، لباس‌ها هم شسته شده. با حوله‌ای در تنم لباس‌ها را روی بند می‌اندازم. حالا همه‌چیز به حالت ساکن خودش برگشته. خودم هم روی تخت ساکن می‌شوم و انگار هیچ چیز غیرمنظمی در جهان وجود ندارد.
شاید روتین‌های این مدلی را برای میل به سکون دوست دارم. سکون منظم‌واری که همه‌چیز سر جای خودش قرار دارد. همه چیز جان دارد و هیچ‌چیز بلاتکلیف در یکی نامنظمی پریشان کننده، دور افتاده از جایگاه خودش نیست.

یکشنبه 18 شهریور ۴۰۳/ در شرکتی خاموش.

تلخ همچون چای سرد

28 Aug, 16:06


https://www.instagram.com/reel/C_OBctuNdSM/?igsh=MXVydmlzM21zOG0xeg==

تلخ همچون چای سرد

28 Aug, 16:06


ویدئوی دیگر
با رنگ‌های خوب،
ببینید
نظر دهید
به دست دیگران رسانید:

تلخ همچون چای سرد

26 Aug, 14:16


از نوشته‌های بدون فکری که نمی‌دانم برای چه می‌نویسم:

تا صبح بیدار بودم و تبش را چک می‌کردم. از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم کمی هم گریه کنم. چون هم خسته بودم و هم ترسیده بودم.
تب کردن عزیزی برای من یادآور تب کردن برادرم در بچگی است. آن‌قدر تب‌هایش شدید و طولانی بود که بعد از مدتی عوارضش آشکار شد. طفلی بود که تب کرده بود و ما عروسی دختر عمه‌ام دعوت بودیم. وسط مراسم و در میان موسیقی تند سالن، مادرم برادر تب کرده و گریانم را در آغوش گرفت و به من گفت ما می‌رویم. تو بمان و کیف کن. اما من ماندم و کیف نکردم و در ازایش آنقدر در دلم رخت شستند که یادم نیست چه کار کردم. فقط چهره‌ی نزار و مضطرب خودم یادم هست که در میان جمعیت خندان ایستاده بودم و بهت‌زده به مسیری چشم دوخته بودم که مادرم رفته بود. دوان دوان با بچه‌ای بغل کرده.

آن سال کرونا هم تب خودم برایم مهم نبود. تب‌سنج هرروز و هرلحظه کنار دستم بود و عدد روی آن آنقدر آزارم نمی‌داد. اما وقتی مادرم کرونا گرفت و 10 روز تب داشت، همان بچه‌ای بودم که میان جهان کوچکی، در یک چاردیواری رها شده بودم و به مسیری زل زده بودم که دیگر کسی آنجا نبود. دست تنها و مضطرب.
دیشب هم همین بود. با دوزی کمتر. خیلی کمتر. خیلی خیلی کمتر. توانستم تاحد خوبی هم خودم و هم اوضاع را کنترل کنم. اول از همه به خودم نهیب می‌زدم که تب واکنش درستی است. عفونت در حال خروج است و این نشانه خوبی‌ست.
بعد با دوستم مشورت کردم و قرار شد دستمال خیسی روی رگ‌های گردنش بگذارم. آرام و بی‌صدا، باحرکاتی ظریف و یواشکی در حالی‌که خواب بود، دستمال را روی گردنش می‌گذاشتم. بعد کم‌کم دیدم که حرارت بدنش کمتر شد. تا صبح دستم روی صورت و گردنش در حال حرکت بود.
نزدیک صبح صدایش را شنیدم که بیدار شده بود و می‌گفت خوب است. و فکر کنم همان موقع بود که خوابم برد.

تلخ همچون چای سرد

07 Aug, 08:05


از پراکنده نویسی‌های کمی بدون فکر:

جدی جدی زدم زیر گریه.
روی صندلی و پشت میزم نشسته بودم و شرکت به جز من و دو همکار دیگرم خالی بود. آن دوهمکارم که هردوشان از من کوچک‌تر بودند داشتند از حس کهتری که داشتند باهم حرف می‌زدند. آن یکی که بزرگ‌تر از دیگری بود، داشت 23 ساله‌ی ناآرام را آرام می‌کرد. از ناکامی‌ها و چرخ زندگی می‌گفت. از روزهای شیمی درمانی‌اش. از اینکه چقدر باید به زندگی امیدوار و مطمئن باشی. به این جای حرفش که رسید یک‌دفعه گریه‌ام گرفت. از آنها دور بودم و سعی می‌کردم خودم را پشت لپ‌تاپ مخفی کنم. دیده نمی‌شدم اما یک آن دیدم جفتشان کنارم ایستاده‌اند و می‌خواهند در آغوشم بگیرند.
یکی‌شان از روزهای درمانش گفت. آن یکی از این گفت که شمع‌سازی او را به زندگی وصل می‌کند. یکی دیگر هم سروکله‌اش پیدا شد و از زندگی 40 ساله‌اش گفت و هی گفت که باید چسبید به همین زندگی نصفه نیمه‌ای که نمی‌دانم کی قرار است یک نقطه بیاید پشتش و تمام.
من گفتم شبیه کرم خاکی شده‌ام. خاک را زیرو رو می‌کنم و تا الان هیچ جوانه و گیاه و گلی سربرنیاورده است. دلم می‌خواهد یک چیزی ببینم که مطمئن شوم که جای درستی هستم.
هر سه نفر سرهایشان را بالا و پایین بردند و گفتند هرکسی در زندگی‌اش در برهه‌هایی کرم خاکی است.
راستش اینکه حس‌ها و فکرهای ناخوش توی ذهنم، همه‌گیر باشد و یک برچسب خصلت انسان بودن به آن چسبیده شود، خوشحالم می‌کند. می‌فهمم من در سکوی پایینی نیستم و دیگران هم همین حوالی پرسه می‌زنند. همه‌مان روی یک سکو ایستاده‌ایم و اگر حال داشته باشیم و شرایطش را گاهی می‌رویم بالاتر و گاهی پایین‌تر. انگار در عین پراکندگی واحدیم. در جای و جایگاهمان.
حالا آرامم. با تمام کرم خاکی بودنم دوست دارم زندگی را در همین الان الانش دوست داشته باشم و رُس آن را بکشم. کرم خاکی خوشحالی و گاه غمگینی که برایش مهم نیست جوانه از کجا برمی‌خیزد. می‌خواهم آن موزیک را پلی کنم، دست چپم را روی شانه‌ی میم بگذارم، انگشتان دست راستم را در انگشتان دست راستش چفت کنم و آرام تکان بخوریم. با چشمان بسته.
چهارشنبه/ 17 مرداد 403/ آن شرکتی که روزی خیلی دوستش داشتم
@atiyeeblogir

تلخ همچون چای سرد

05 Aug, 09:49


چند وقتیه میخکوب و متحیر این کتابم.
شما چی می‌خونید این روزا؟