از نوشتههای حرف مردم مهمبودگی:
خیلی در تهران احساس غریبی میکنم. این را امشب قبل از خواب فهمیدم. یادم آمد که وقتی دانشجو هم بودم چنین حسی را داشتم. راستش نه بهواسطهی اینکه این شهر، زادگاهم نیست. بلکه بیشتر به این خاطر که در روزهای اولی که آمده بودم اینجا بابت محل زادگاهم خیلی تمسخر شدم. کنارهگیری آدمها در خوابگاه بابت اصفهانی بودنم، آنقدر به چشم میآمد که میترسیدم. یکبار شنیدم که هماتاقی کوردم به برادرش میگفت "نه! این اصفهانی فرق دارد. اصلا اصفهانی نیست." همین یک جمله چنان خوشحالم کرد که انگار هویتم سالم از زیر تیغ جراحی درآمده باشد.
دوست داشتم لهجهام را تغییر دهم اما همین تلاش باعث میشد آن لهجه چندبرابر غلیظتر بیاید و در دهانم بنشیند. برای همین بیخیال شدم. خودم را موظف میدیدم که برای آدمها توضیح دهم که من در اصفهان، اصفهانی حساب نمیشوم چون پدربزرگم از دهاتهای دور اصفهان است و کسی که هفت جدش اصفهانی نباشد، جدی جدی اصفهانی نیست. آداب و رسوم اصفهانیها را ندارد. اخلاق و منششان را هم. آدمها با دهان باز گوش میدادند و سری تکان میدادند. که انگار که بخواهند بهزور حرفم را باور کنند و با من مثل یک انسان عادی برخورد کنند. آدمها! آنهایی که ذاتا مصرفگرا و سر در ماتحت دیگران بودند و از همین صفات در اصفهانیها خرده میگرفتند.
آدمها! آنهایی که همه را در لیست بدها مینوشتند و اسم خودشان را از همان لیست یواشکی پاک میکردند.
شرم اصفهانی بودن از همان روزها شروع شد و یک روز در یک تاکسی خطی ستارخان به فلکه دوم صادقیه شدت پیدا کرد. راننده وقتی فهمید اصفهانی هستم زد روی ترمز و بعد که انگار دلش برایم بسوزد شروع کرد به نصیحت که اوکی اصفهانی هستی که باش اما با اصفهانی وصلت نکن. انگار که به یک جذامی بگوید که نسلت را درگیر جذام نکن. یا عقیم کن یا با یکی که ایدز دارد وصلت کن. اما دور جذامی را خط بکش!
وضعیت من در هرجایی مخصوصا در اصفهان یک جستار چند صد صفحهای را میطلبد. و حتی چند جلسه تراپی را طلبید! من در اصفهان اصفهانی نیستم و در هرجایی جز اصفهان، اصفهانی.
داشتم میگفتم: خیلی در تهران احساس غریبی میکنم. جز وقتی که با آن پنج نفر یک کنجی مینشینیم و با شش لهجه مختلف حرف میزنیم و با یک لهجهی واحد میخندیم.
شنبه/ ۲۸ مهر ۴۰۳/ نیمه شب/ تخت