قرارمون باشه یه عصرِ بارون خوردهی پاییزی، یه پیاده رویِ خلوت که دستمو بگیری و تا بیام بگم خسته شدم، بگی یه کم دیگهم قدم بزنیم... که طبق معمول پاییز که آدم سر درنمیاره چی بپوشه، لباس گرم نپوشم و یهو باد شه یخ کنم و بگی بدوییم گرمت شه تا برسیم به اولین کافه و بریم بشینیم قهوه با طعم لبخند و نگاه بخوریم... قرارمون باشه پاییز اونجا که هوهویِ باد صدامونو تو خودش گُم میکنه و جوری همو بغل میکنیم باد نتونه از بینمون رد شه و من جوری که نفسام بخوره به گردنت. زیرِ گوشت بگم: دیدی ما رسمِ پاییزو عوض کردیم؟! دیدی پاییز فصلِ اومدنه نه رفتن؟! آخه منی که به این دنیام تو پاییز اومدم، از دنیای کی تو پاییز دل بکنم برم؟! پاییز فصل اومدنه نه رفتن... اینو از هوای عاشقانه هر عصرش و عکسای نارنجی دونفرهشم میفهمن همه و خودشونو میزنن به اون راه... پس قرارمون شد پاییز! باشه؟!
بستن چشمهايت چيزی را تغيير نمیدهد. هيچچيز فقط به خاطر اينكه تو آنچه را دارد اتفاق میافتد نمیبینی٬ ناپديد نمیشود. در حقيقت بار ديگری كه چشمهايت را باز كنی اوضاع حتی خيلی بدتر خواهد بود. دنيایی كه ما در آن زندگی میكنيم اين چنين است. چشمهايت را كاملا باز نگهدار. فقط یک ترسو چشمهايش را میبندد. بستن چشمهایت و گرفتن گوشهایت زمان را متوقف نمیکند.
دوست داشتن یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونه ست. اولش عاشق همهی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن. هر روز صبح از اینکه میبینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی.
بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده میشن. چوبها از بعضی قسمتها پوسیده میشن و میفهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه.
تمام سوراخ سنبههاش رو یاد میگیری. یاد میگیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه.
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم میکنن.
این روزها حوصلهام را محکمتر گرفتهام که مبادا سرریز بشود خیالم را صدا زدهام که مرا ببرد به روزهای پر از تو همان روزهایی که آفتاب کوچک اتاقم بودی و شبهایی که مهتاب سر بامم بودی تا این حوصله کمتر بدقلقی کند بهانه میگیرد که آوای دوستت دارمهایت چند صباحی دیر به دیر به درِ خانه گوشهایش میرسد و میپرسد کی قرار است بیایی و درِ زندان تنهاییام را به آسمان آغوشت باز کنی؟ نکند پرواز یادم برود؟!
در این پاییزِ بی تدبیر پایِ نبودنت ایستاده ام .. بُغضی سهمگین در گلویم گره خورده .. دستانم که هیچ قلبم هم یخ زده .. اما .. هنوز به عشقِ تو نفس می کشم مرا دریاب ...