میخواستم از غربت حرف بزنم، از تمام خونه هایی که هیچوقت برای ما نبود، میخواستم از فراق و وصال بگم که چطور ما رو توی فاصلهی بین دست هاشون میشکنن، میخواستم از شادی های کوچیک بگم، از قدم زدن های بدون مقصد، از موسیقی که استخوان های سرد ما رو به آغوش میکشید، از خنده هایی که توی تاریکی بین سکوت و آوای حرف هامون میچرخیدن، چیزهای زیادی برای گفتن بود، تمام جهان توی گلوی من مینشست تا ازش برای تو بگم، اما فقط گفتم دوستت دارم و تمام جهانی که درونم بود رو با همین کلمات با تو تقسیم کردم و میدونستم تمامش رو میفهمی، تمام حرف هایی که هیچوقت نزدم.