هذیان @we0404 Channel on Telegram

هذیان

@we0404


کپی کردن در ذات تو نیست؛ فور بزن باشه؟



راه ارتباطی | ناشناس | استیکر فروشی
we0404.t.me/14825

هذیان (Persian)

هذیان یک کانال تلگرامی است که توسط کاربر با نام کاربری we0404 اداره می‌شود. این کانال با ارائه متن‌ها و اشعاری جذاب و معماگونه، شما را به دنیای عجیب و غریب هنر و ادبیات می‌برد. اگر به دنبال یک تجربه ذهنی و ادبی جدید هستید، هذیان می‌تواند به شما کمک کند. به زبانی شیرین و شگفت‌آور، این کانال انواع متون را با شما به اشتراک می‌گذارد. با پیوستن به این کانال، می‌توانید با دنیایی از اشعار و داستان‌های جذاب در تمامی زمینه‌ها آشنا شوید. برای اطلاعات بیشتر و عضویت در این کانال، به آدرس we0404.t.me/14825 مراجعه کنید.

هذیان

08 Nov, 12:20


مدام به این فکر می‌کنم که باید گوزن باشم. نه اسمم را درست می‌فهمند، نه صدایم را درست می‌شنوند. هرکسی هم که نگاهم می‌کند، گمان می‌برد همان آهویی هستم که شاخ درآورده؛ آن هم چه شاخی... کج و معوج، چندشاخه، غریب و ناموزون. شاید هم واقعاً گوزنم، گوزنی میان آدم‌ها. خیلی‌ها چه توی ناشناس و چه با اسم واقعی، گفته‌اند: «عجیب هستی، رفتارهایت عجیب است». ولی من نمی‌دانم این عجیب بودن از نظر هر کسی یعنی چه، یا اصلاً عجیب بودن در دیدگاه هر آدم چه معنایی دارد. شاید از دید من هم عجیب آن است که کسی به خودش حق بدهد دیگری را عجیب بنامد. شاید عجیب این باشد که یک نفر موهای بلند مرا به چشم غیرعادی ببیند. خلاصه، این عجیب بودن را نمی‌دانم، ولی کاش لااقل گوزن بودم.

هذیان

07 Nov, 19:49


پس این دوست‌دختر اسکینی من که کرست‌های خوشکل داره کو؟

هذیان

07 Nov, 15:35


باز شب شد و باز دل، بغل می‌خواهد؛ از آن بغل‌ها که انگار تاریکی را دور کند، آن‌قدر که بتوان لحظه‌ای، هرچند کوتاه، از این سکوت سرد و سیاه فرار کرد. دلم بغل می‌خواهد، بغلی که در آن، این تلخی ته‌نشین نشود، بماند و آرام بگیرد، حتی اگر فقط برای همین یک شب.

هذیان

07 Nov, 07:52


تا وقتی قربون‌صدقه‌ات میرم، قدرم رو بدون. اگه ازت ناراحت بشم، خیلی گوشت تلخ میشم.

هذیان

06 Nov, 05:45


آدم‌ها همه قیمت دارند، هیچ استثنایی هم نیست. فقط کافی‌ست آن عدد را پیدا کنی، ببینی چه چیزی در زندگی‌شان کم است و همان را برایشان پر کنی. اما وقتی که پر شدند، وقتی کاملشان کردی، آن‌وقت است که از چشمشان می‌افتی.

هذیان

05 Nov, 16:19


لاس مطلوب کمیاب شده.

هذیان

04 Nov, 19:02


اگر کسی مرا نبوسد، اگر در آغوشش جای نداشته باشم، اگر شبی نباشد که تا سپیده دم گرمای تنِ معشوقی را در کنار خود حس کنم، این فردا به چه امیدی فرا می‌رسد؟ نه، نمی‌گویم که بی او می‌میرم. آدمیزاد خو گرفته به زنده ماندن با همین خلأها، با همین تهی‌ها. همه‌مان چنین حرف‌هایی می‌زنیم و بعد، روز بعد، دوباره همه چیز را از سر می‌گیریم. اما امشب... امشب از آن شب‌هاست. از همان شب‌های بی‌تابی که بغل می‌خواهم، بوسه می‌خواهم، دیوانه‌وار عشق‌بازی می‌خواهم، فقط همین.

هذیان

04 Nov, 08:14


آدم‌هایی که روزی برای دست یافتن به قدرت، خودشون رو به در و دیوار می‌کوبیدن، کم‌کم یادشون میره اصلاً برای چی شروع کردن. دیگه اون آرزوهای خام و بزرگشون، همش می‌میره و جاشو به یه ترس مدام میده. از یه جایی به بعد، نمی‌خوان هیچ تغییری به وجود بیارن، بلکه فقط نگرانن اون چیزی که به دست آوردن از دستشون نره. انگار توی قفس خودشون زندانی میشن، همون قفسی که روز اول با ولع ساختنش رو شروع کرده بودن.

هذیان

03 Nov, 06:45


جوان ایرانی با صدای گلوله از خواب بیدار می‌شه؛ این دیگه اسمش امنیت نیست.

هذیان

02 Nov, 13:03


حق گله کردن داریم؟ یا فقط می‌شود وقتی کسی کاری کرد که قشنگ نبود و بارها تکرارش کرد، دفعه بعد دیگر فرصتی به او ندهیم؟ کدام دوست یا آشنا می‌تواند وقتش را بدون این‌همه وسواس و دلهره با تو بگذراند، بی‌آنکه استرس داشته باشد مبادا در کوچه یا محله‌ای آشنایی او را ببیند و مچش را بگیرد؟ مگر به دزدی رفته‌ایم؟ یا شاید همراهی با دوستان مایه‌ی خجالت توست که نمی‌خواهی کسی تو را در این جمع ببیند؟ گویی که بودن با جمع دوستانه، چیزی است که از نگاه دیگران باید پنهان بماند.

هذیان

01 Nov, 16:16


بعضی از آدم‌ها اصلا جالب نیستند، پیشنهاد نمیکنم.

هذیان

31 Oct, 20:33


خستگی اصلا جالب نیست، پیشنهاد نمیکنم.

هذیان

31 Oct, 15:39


هذیان pinned «دیدن عکسهای شما https://t.me/BiChatPROBot?start=WE0404»

هذیان

31 Oct, 12:28


مردی نزدیک شصت سال، اما از آن دست که هیچ شباهتی به تاکسی‌ها نداشت. همین که مقصد را گفتم، به سردی گفت: «بیا بالا.» چنان‌که گویی این جمله را به همه می‌گفت، بی‌آنکه لحظه‌ای تغییر در لحن یا حتی اخمی به خود بگیرد. سوار که شدم، موسیقی‌ای با صدای کم به گوش می‌رسید، آن‌قدر آهسته که حتی من را هم دچار تردید کرد؛ با این سن و سال، آیا گوش‌هایم سنگین شده است، یا این مرد که هنوز از بوی پیری فرسنگ‌ها فاصله دارد، اصلاً گوش سنگین نمی‌شناسد؟ صدای اندی بود، شناختم؛ چقدر این مرد روحیه شادی داشت. دوباره ایستاد و به دیگری هم گفت: «بیا بالا.» و من، انگار وسط مستی این جملات، تمام تلاش‌ام این بود که بی‌غلط بنویسم.

هذیان

31 Oct, 01:25


دیدن عکسهای شما
https://t.me/BiChatPROBot?start=WE0404

هذیان

30 Oct, 20:46


از آدم‌ها می‌ترسم، همان‌ها که ادعای عاشقی دارند. نه از سر حسادت، نه به خاطر اینکه من تنهای تنها مانده‌ام و آنها کسی را در کنارشان دارند. ترس من از جایی دیگر است. دیروز همین‌ها با آب و تاب قسم می‌خوردند که چنان عاشق بوده‌اند، چنان خاطره‌ای از کسی به دل دارند که دیگر با هیچ کس نمی‌توانند وارد رابطه شوند؛ اما امروز یکی دیگر را کنارشان می‌بینی، و همان حرف‌ها را به او تحویل می‌دهند. انگار فردا هم اگر جدا شدند، این قصه‌ی کهنه را برای نفر بعدی از نو شروع می‌کنند. تازه هر بار هم دلشان بچه می‌خواهد، از همین عشق‌های دو سه هفته‌ای.

هذیان

29 Oct, 21:55


«آیا قاتل، هنرمند است؟ قتل، هنر او؟ و مقتول، اثر هنری‌اش؟»

هذیان

29 Oct, 07:30


تمام عمرش در پی کسی چون تو سرگردان بود. و تو با خود زمزمه می‌کردی: «اما... بعید می‌دانم از آدمی چون من خوشش بیایید، پس نباید بر زبان آورم که دوستت دارم».

هذیان

28 Oct, 21:54


شما هم در نیمه های شب ناراحت، هورنی و پریشونید !؟

هذیان

28 Oct, 21:02


لب‌هایم را به گرمی لبانت بسپار، آن‌چنان که آتش سرخ لبانت، مرا در سکوتی ژرف غرق کند. بگذار نفس‌هایم با نفس‌های تو گره بخورند و در آن لحظه‌ی جاودانه، مرزهای حیات و نیستی را در هم بشکنم. در ظلمت این بوسه، گم شوم و در آغوش تو، نه به زندگی بازگردم و نه به مرگ تن دهم.

هذیان

28 Oct, 19:23


در آخرین شب های اکتبر
t.me/BiChatPROBot?start=WE0404

هذیان

28 Oct, 18:30


دوباره دارم خط چشم رو تمرین میکنم.

هذیان

28 Oct, 15:30


اکتبر تموم شد و خبری از بغل نبود.

هذیان

27 Oct, 17:37


از تمام سال‌های گذشته، از تمام روزها و شب‌ها، فقط یک چیز در ذهنم مانده است: تلاش برای اینکه میانِ این زباله‌های انسانی، میانِ این چهره‌های پوسیده و مغزهای خورده شده توسط موش‌های فاضلاب، فرو نپاشم. هر روز، هر لحظه، هر ثانیه، نبردی در درونم در جریان است؛ نبردی برای اینکه به خرخره‌شان چنگ نیندازم، تا مبادا این زبان‌ها، این دهان‌های پر از بوی تعفن، یک لحظه دیگر هم حرفی بزنند.
فرار از هر فامیل، از هر آشنایی که دهانش بوی لجن و عقلش بوی پوسیدگی می‌دهد، تنها کارِ عاقلانه‌ای است که از من برمی‌آید. اگر جایی ببینم‌شان، حتی نگاهی هم به سمتشان نمی‌اندازم؛ این‌ها چه معنایی دارند؟ چه سودی دارند؟ انسان عاقل چرا باید با این جماعت به‌ظاهر نزدیک باشد، وقتی که حضورشان هم مایه فساد و گند است؟
آن‌ها همانند موش‌های مرداب، در لجن زار خودشان زندگی می‌کنند و از سر تفریح و بیهودگی، لبخندهای بی‌روح و کلمات توخالی به سمتت پرتاب می‌کنند، گویی که چیزی از انسانیت یا ارزش می‌فهمند. اما من، تنها کاری که می‌توانم بکنم، این است که مسیرم را جدا کنم و هیچ نشانی از این لاشه‌های انسانی در زندگی‌ام نگذارم.

هذیان

27 Oct, 08:32


دلم هودی با رنگ صورتی سرندی‌پیتی‌ای یواش میخواد.

هذیان

27 Oct, 01:43


می‌خوام خط چشم که کشیدم عکس هاشو بذارم توییتر

اکانت فارسی: 0xALIENXIX. منتظرتونم اونجا.
https://x.com/0xALIENXIX
فعلا پرایوت ولی خب ریکوعست هارو قبول میکنم.

هذیان

26 Oct, 21:08


آدم‌ها همیشه همون چیزی نیستن که نشون میدن. گاهی پشت لایه‌های سنگین تظاهر، لطافت و احساسی دارن که خودشون هم باورشون نمی‌شه. نیازی به حرف‌های اضافه و کلیشه‌ای ندارن؛ تنها کافیه کسی باشه که بی‌صدا حرف دلشون رو بفهمه، بدون اینکه دنبال تایید یا رضایت کسی باشه. شاید اون‌ها هم نقاب‌هاشون رو کنار بذارن و هم‌نوا بشن.

هذیان

26 Oct, 20:06


من عاشق هنرم، هر نوع هنری.

هذیان

26 Oct, 02:20


خارج از ادبیات بنده است، اما باید بگویم «تلسیدم و دالم میتلسم تلو خدا جنگ نکنید».

هذیان

25 Oct, 21:13


وقتی برای اولین بار میخوایید بهم پیام بدید به جای سلام واسم آهنگ مورد علاقتون رو بفرستید.

هذیان

24 Oct, 22:26


خسته میشم ولی کم نمیارم، استراحت میکنم.

هذیان

24 Oct, 19:35


هوا کمی سرد بود، از آن سرماهای ملایم پاییزی که حس تازه‌ای در دل آدم بیدار می‌کند، اما نه آنقدر که از راه رفتن پشیمان شوی. تصمیم گرفتم قبل از این که دوباره تا صبح چشم بدوزم به مانیتور و غرق کار شوم، هودی مشکی را بپوشم و بزنم به خیابان‌های خلوت. لباس‌هایم همه مشکی بودند، انگار قرار بود در تاریکی شب، با سایه‌های شهر یکی شوم. صدای موزیک توی گوشم پیچیده بود، هندزفری در گوش و پلی‌لیست اسپاتیفای که رندوم آهنگ پخش می‌کرد، درست همان چیزی که می‌خواستم، موسیقی که هر چه می‌خواهد باشد، فقط صدای آدم‌ها نباشد.
قدم‌هایم را سنگین و آرام برمی‌داشتم. خیابان خلوت بود، سکوتی که هر آدمی نمی‌تواند قدرش را بداند. در این سکوت بود که سایه‌ای کنار سایه خودم دیدم. سرم را بالا گرفتم. چهره‌ای آشنا. چهره‌ای که از من دلخور بود، انگار توقع داشت که سلامش کنم، بایستم و به او توجهی نشان دهم. با خودش فکر کرده بود که من او را دیدم و بی‌محلی کردم. شروع به حرف زدن کرد، من هم توضیح دادم، گفتم صدای موزیک بلند بود، و اصلاً صدای کسی را نشنیدم. از شب‌کوری‌ام گفتم، از این که در تاریکی چهره‌ها را نمی‌بینم. اما هر چه بیشتر توضیح می‌دادم، با خودم می‌گفتم که این هم حرف‌های بیهوده‌ای است.
آخر مگر دیدن چهره‌ها چه اهمیتی دارد؟ مگر من برای دیدن چهره‌ها آمده بودم؟ خیابان برای من جایی بود که بتوانم از چهره‌ها فرار کنم. آن‌ها که می‌خواهند تو را از تنهایی بیرون بکشند، همان‌هایی‌اند که آرامشت را می‌گیرند. مگر این خیابان برای من نبود؟ برای همین قدم‌های سنگین و آرام؟ برای سکوتی که صدای آدم‌ها خرابش نکند؟ پس چرا باید به چهره‌ای که از تو توقع سلام دارد، فکر کنی؟ سلام نکردن چه عیبی دارد؟ شاید ارزش سلام نداشته.

هذیان

24 Oct, 00:31


چشمات قلبم رو نوازش می‌کنه.

هذیان

23 Oct, 21:52


به دروغ نگویید شوخی. دروغ‌گو نه کمدین است، نه آدم شوخ‌طبع. دروغ مرض است، زهر است. آن کسی که دروغ می‌گوید، چیزی در دلش فاسد شده؛ گویی از درون خالی شده است، از حقیقت تهی شده. دروغ یا از سر منفعت است، یا از سر نیاز به توجه. هیچ خنده‌ای پشتش نیست، هیچ شادی‌ای در آن نیست. و وقتی دروغش را برملا می‌کنی، ناگهان برمی‌گردد و می‌گوید: «شوخی بود.»
نه، این شوخی نیست. این هم مثل خنجری است که در تاریکی فرو می‌رود، زخمی که وقتی می‌بینی، دیگر دیر شده. بازی با حقیقت شوخی نیست، هیچ‌وقت نبوده.

هذیان

23 Oct, 19:02


آنکه برایم خط چشم، عکس‌های آیینه‌ای و موهای ژولیده دم صبح بفرست در قلبم جا دارد.

هذیان

23 Oct, 14:16


پاییز بغل میخوام ترین فصل سال بود؟ من فقط بالشت بغل کردم که.

هذیان

23 Oct, 11:44


اصالت را نمی‌شود دزدید. مثل خون است، در رگ‌هایت می‌چرخد، نه می‌توان پنهانش کرد و نه به زور از دیگری گرفت.

هذیان

23 Oct, 11:19


دیده شدن به چه قیمت؟ بعضی‌ها از بس که توی زندگی‌شون چیزی برای ارائه ندارن، از سر بی‌چیزی به هر لجن‌زاری تن می‌زنن. یکی می‌پره توی چاه فاضلاب، اون یکی مدفوعش رو می‌ماله به صورتش، فقط برای اینکه چند لحظه توجه بگیرن. اما چه فایده‌ای داره؟ شناخته شدن به عنوان یه کثافت، به عنوان کسی که به جای شخصیت، به لجن چسبیده. وقتی آدم‌ها برای دیده شدن اینطوری دست و پا می‌زنن، فراموش نمی‌کنن که هر بار برای جلب توجه دوباره باید بیشتر توی مدفوع غلط بزنن. این حکایت همون‌هایی‌ه که محتوا و نوشته‌های دیگران رو می‌دزدن. خیال می‌کنن اگه یه نوشته رو بدزدن، صاحبشن. ولی در نهایت فقط یه دزد باقی می‌مونن، کسی که با تقلید و دزدی، خودش رو از نابودی نجات نمیده. هر دفعه فقط بیشتر فرو می‌ره.