ڪہ در یاد بماند؛ @vasilisahotel Channel on Telegram

ڪہ در یاد بماند؛

@vasilisahotel


ریشه‌دواندہ در انبوهِ سبزِ نمناڪ‌اَم؛
روحے سرگردان در هتلے پوسیده‌



مؤمـن‌ به درخـت، سیـنما و بـرگِ چاے 🪴
http://t.me/HidenChat_Bot?start=532434627

ڪہ در یاد بماند؛ (Urdu)

ڪہ در یاد بماند؛ یہ ایک ٹیلیگرام چینل ہے جو ویسیلیسا ہوٹل کے لیے مخصوص شعبہ ہے۔ یہاں آپ انبوہ سبز نمناک کی خوبصورتی میں ڈوب کر ایک قدیم ہتل میں رقوص سرکتے ہوئے محسوس کر سکتے ہیں۔ اس حتل میں ان کے حضور میں محسوس کرنے کے لیے بہت ساری پوسیدگی ہے۔ ویسیلیسا ہوٹل کا یہ چینل ایک بامہ صنوبر اور چائے کے پتوں کے درختوں کی دنیا میں آپ کو لے جائے گا۔ یہاں آپ انبوہ سبز نمناک کے ساتھ ایک پرانی معاشرتی تجربہ حاصل کریں اور دل کو سکون ملے۔ اس ٹیلیگرام چینل کا لنک دیا گیا ہے جہاں آپ اپنے دوستوں کو بھی شامل کر سکتے ہیں۔ http://t.me/HidenChat_Bot?start=532434627

ڪہ در یاد بماند؛

18 Nov, 16:47


- گفتی من چشاتم..
+ تو عادتی.
- آدم تن و بدنش با یه عادت ساده نمی‌لرزه عَروسک..!
+ گفتم عادتی.. نگفتم ساده‌ای!

ڪہ در یاد بماند؛

18 Nov, 16:46


«اگه تو چشم‌هات نگاه کرده باشه و من و ندیده باشه چی..؟»

ڪہ در یاد بماند؛

18 Nov, 16:45


- چی رو فدا کردی تا من و فراموش کنی..؟ کدوم تیکه از آدمی که عاشقش شدم و به اون دادی تا به من فکر نکنی..؟
+‌ لحظه‌هاش و؟
- با اون می‌خندی؟ اون باعث نمی‌شه کابوس ببینی..؟
+ کابوس تا همیشه هست!
- خوبه! می‌خوام تا همیشه باشم!

ڪہ در یاد بماند؛

15 Nov, 21:49


با یکیتون در مورد این سریال حرف می‌زدم و به این نتیجه رسیدیم که محبوب‌ترین محتوای اینجا محتوای سینماییه. کاملا اتفاقی شِیر پست‌ها رو چک کردم و عمیقا خوشحال شدم که به جز فیکشن بحث دیگه‌ای برای اشتراک داریم. حالا می‌تونم ازادانه‌تر از چیزی که بهش وصلم براتون بگم ⊹

ڪہ در یاد بماند؛

15 Nov, 13:45


با 𝑨𝒏𝒐𝒕𝒉𝒆𝒓 𝒍𝒆𝒗𝒆𝒍
قلبت
نوازش میشه.

ڪہ در یاد بماند؛

15 Nov, 05:01


شمارشِ معکوس؛ 𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚

ڪہ در یاد بماند؛

11 Nov, 22:01


«چه‌جوری می‌تونی یه تیکه از من باشی ولی بیرون از من زندگی کنی آخه؟!»

ڪہ در یاد بماند؛

11 Nov, 17:42


تو گسل سعی کردم نه خیلی واضح و نه خیلی پنهان دو تا شخصیت رو با توجه به دیدگاه خودم نسبت به تمایز موجودیتشون (خیر و شر) بنویسم و اگر از نظر فکری خودتون باهاش موافق نیستید شاید خوندن این قصه براتون سخت بشه‌.
هنوز یکی از ژانرهای گسل و براتون نذاشتم چون منتظر بودم بعد از اپلود تیزر مشخص شه ولی ژانر فانتزی رو از روز اول براتون گذاشتم تا اگر برای درکش دچار مشکل شدید با توجه به ژانر بتونید ساده‌تر باهاش کنار بیاید.

ریشه‌ی مطلب اینه که گسل یک نوشته در اعتراض به دین، معبود و قوانینِ محدودشه. شاید بعضی‌هاتون حتی از همون اوایل متوجه محتواش شده بودید.

من سعی کردم جبری که گاهی حس می‌کنیم داریم توش زندگی میکنیم رو به نفرینی که تو قصه ازش می‌خونید تشبیه کنم و لا به لای یه داستان عاشقونه بنویسمش بلکه لمسش ساده‌تر بشه.

برای درک چیزی که توی سرم بود، کافیه بدونید که دو تا شخصیت رو دقیقا خلاف چیزی که تو کتب دینی اورده میشه و تصور میشه نشون دادم. وجودی که باید تاریک می‌بود رو مهربون و دوست‌داشتنی می‌شناسید و شخصیتی که طبیعتا باید ستاش بشه تلخ و نچسب نوشته شده‌.
برای این که خیلی دقیق‌تر ازش حرف بزنیم باید بریم جلوتر ولی اگر چیزی هست که بخواید ازش بگید، من همیشه برای شنیدنش اماده‌م. برداشت شما همیشه جذاب‌تره.
#𝑭𝑨𝑼𝑳𝑻

ڪہ در یاد بماند؛

11 Nov, 17:38


وقتی بهم می‌گید گسل و درک نکردید (که زیاد ازتون شنیدمش) به دو دسته تقسیم می‌شید. یا فصل اول و تا نصف خوندید یا تمومش کردید. اگر هنوز فصل اول رو کامل نخوندید درک‌نکردنتون طبیعیه. شما نیاز دارید ادامه بدید و شخصیت‌ها رو بشناسید و قطعا اون موقع بخشی از داستان رو میشه و شرایط فرق داره. اما اگر خوندید و گیج هستید،
شاید نیازه فکری که پشت این نوشته بوده رو بیشتر بشناسید.

ڪہ در یاد بماند؛

11 Nov, 17:32


درک و فهمیدن گسل خیلی برام سخت و سنگینه چه پیشنهادی داری

ڪہ در یاد بماند؛

11 Nov, 04:36


فرض کن تو آسمون جشنه!
فرض کن موشکا ترقه‌ن..

ڪہ در یاد بماند؛

11 Nov, 04:36


«بذار دم صبحی لبامون صلح داشته باشن برگِ چایی. 🪴
اگه دلتم جنگم می‌خواد، چنگ بنداز اون موهات و‌ پریشون کن. یک‌کمی خوشکلی کنه صورتت دلم جلا بیاد!
چشام از کشیک دیشب هنوز خشکن.
»

ڪہ در یاد بماند؛

09 Nov, 20:58


کهنه؛

ڪہ در یاد بماند؛

09 Nov, 20:48


- یه شبایی‌.. وقتی درد دارم و..

دست به گردنش کشید.
با این کار قلب فتنه رو تو قفسه‌ی سینه به بند بست و به خاک کشید. چی می‌شد اگر همین حالا سمتش بره و بوسه‌گاه قدیمی رو دوباره ببوسه؟ یک نفرین چند بار می‌تونست زندگی رو ازشون بگیره؟

- یاد خواهرم ‌می‌افتم..
- خواهرت..؟
- شبیهم بود. نبود؟
- بود. ولی چهره‌ی معصوم‌تری داشت.
- هرچی بیشتر زنده بمونی تاریک‌تر می‌شی. آدمیزاد از گناهش چروک می‌شه دوربینی. این و پدر همیشه زمزمه می‌کرد. می‌گفت گناه می‌شینه روی صورت نه غم. جای غم توی سینه‌ست، ولی زشتی گناه میاد روی پوستت.
- و روی صورت خواهرت هیچ ردی از پیری نبود.
- نمی‌دونم اگه تا حالا زنده بود چه بلایی سر اون چهره‌ی معصوم می‌اومد ولی آدم توی اون قاب.. یک شب که از تب و درد تو خودم پیچیده بودم من و تو دست‌های کوچیکش گرفت و برام یه لالایی خوند..

بدنش رو صاف کرد و به تاج تخت تکیه داد. درست کنارش، خودش رو روی تخت دراز کرد و بدون فکر چراغ خاموش کرد.
شاید می‌خواست وقتی از گذشته میگه همه جا تاریک باشه. شاید این همون شبیخونی بود که ازش حرف می‌زد اما سراغ خودش اومده بود.
چی می‌شد که نزدیک به این مرد دوست داشت خودش رو بیرون بریزه؟
عشق چنین کاری با ادم می‌کرد؟ باعث می‌شد انقدر احمق و احساساتی باشه؟!

- تاریکش کردی که چی بشه؟
- که فقط صدام و بشنوی. که صبح فردا بهم نگی هر عضله‌ی صورتم تو چه جنگی بود..
- ولی دارم صدای قلبت و می‌شنوم دی.
قلبت از بس لب باز نکردی داره می‌کوبه به در و دیوارت!


کارگردان تو تاریکی به خودش خندید.
خنده ساده روی اون لب‌ها نمی‌اومد و حالا که پیداش شده بود، داشت به خودش می‌خندید!

- به قلبی که برای فتنه می‌کوبه نخند!
- بس کن..

دی گفت و ته جمله‌ی اخطاریش دیگه شباهتی به تهدید نداشت. این بار هم ریخته بود. خودش و قلبش با هم ریخته بودن.

- منم لالایی بلدم دی!
حتی بلدم قصه بگم..
خواهرت برات قصه نمی‌گفت تا خوابت ببره..؟

مرد بغضش رو خورد وقتی به اون دخترک فکر کرد. بغضش رو پس زد وقتی دست‌های کوچیکش رو در حال نابودی تصور کرد. اون دست‌ها می‌تونستن تو خیلی از روزها کنارش باشن تا سرما رو ازش بگیرن، تا براش قصه بگن، تا نوازشش کنن.
اما حالا انگار یک قصه‌گوی تازه داشت. انگار یک فرشته جفت بال‌هاش رو جا گذاشته بود تا پیدا شه و براش هر آغوش و نوازشی باشه که تا حالا نداشته.

- می‌خوای برام از کدوم قصه بگی‌‌‌..؟
- از اون فرشته که اشتباهی عاشق شد و یهو خودش و وسط یه نفرین پیدا کرد.. خواهرت از اون فرشته برات گفته؟

تخت آروم تکون خورد اما فتنه هنوز سر جاش بود!
این کارگردان بود که به چپ می‌چرخید تا تو تاریکی نگاه به نوری بده که روی صورت مرد کناریش نشسته. خودش هنوز غرق سیاهی بود، اجازه نمی‌داد نگاه خیره‌اش به چشم بیاد هرچند که هر دو می‌دونستن چشم‌هاش به کجا خیره شده‌ن.

- عشقش ممنوعه بود؟
- بود..
- پس چرا عاشق شد..؟
- چون معبودش براش قصه می‌گفت..

دی با نفس بریده هوا به سینه‌اش داشت.
اون مرد از چی حرف می‌زد؟
چرا هر کلمه که از لب‌هاش بیرون می‌اومد این بلا رو سر وجودش می‌آورد؟ چی تو ذره ذره‌ی وجودش بود که همه‌ی اون مرد رو حل‌شده تو خودش می‌خواست؟
چه حسی بود که جسمش رو از کم کردن فاصله منع می‌کرد؟

- چه جور قصه‌ای..؟ مثل لالایی..؟
- معبودش فقط باهاش حرف می‌زد!
شاید خیلی تنها بود که اون نوای خالی براش مثل یه جور قصه‌ی بلند عاشقونه بود..

دی پلک زد. دست چپ رو زیر سرش گذاشت. هر دو پاهاش رو روی تخت جمع کرد.
- روح متناهی می‌دونست اگر یک روزی تموم شه، قبلش معبودش رو ندیده..
- و هیچ‌ وقت ندیدش؟
- معبود چهره نداشت. فقط احساس می‌شد. خوب بود همه چیز تا فهمید.. اون عشقه!
- و معبود فقط مال خودش نبود..
- اما می‌خواست فقط مال خودش باشه پس...
- پس؟

بدنش رو پایین‌تر کشید. سمت راست چرخید و دیگه صورتش تو نور دیده نمی‌شد. درست رو به روی هم بودن. صدای قلب‌ میعاد تنها صدایی بود که می‌شنید.

- بوسیدش. و اون بوسه درد داشت.
اون بوسه بود که همه چیز رو نیست و نابود کرد.

بیشتر سر خم کرد تا چشم بهش بدوزه.
- اون تنها بود. معبودش.. قدر ابدیت تنها بود و باید تنها می‌موند ولی...
- عاشق شد؟ اون معبود بدون چهره هم عاشق شده بود؟
- نمی‌دونم.. خودت.. فکر می‌کنی عاشق بود..؟
- بعد از اون چی شد؟
- از هم گسیخته شد. نیست شد. انگار هر تیکه‌ی روحش ازش کنده شد.. شد هر چیزی که نبود.. میعاد نفرین شد که متناهی باشه و یک روزی بالاخره از بین بره و چی فناپذیرتر از آدم؟ باید بی‌ارزش می‌شد و چی بی‌ارزش‌تر از جسم..؟ چی حقیرتر از عشق برای جسم آدمیزاد اونم وقتی می‌فهمه برای عشق فقط چند سال وقت داره..؟

ڪہ در یاد بماند؛

07 Nov, 23:20


اما چرا اگر جنایی پسندید باید ببینیدش؟!
چون به‌شدت دقیق و کامل پیش رفته.
از همین ابتدا
- حتی اسمش هم جذاب و درست انتخاب شده. یعنی شاید شما الان این مینی‌سریال رو نشناسید ولی با این عنوان می‌فهمید که با دادگاه و قاضی و جرم طرف می‌شید.
"اصل برائت" اصلیه که بیان میکنه تا زمانی که شخصی صد در صد متهم شناخته نشده، برای همه بی‌گناهه؛ مطلبی که شما تو هر سکانس و شات این سریال دارید باهاش دست و پنجه نرم می‌کنید!

مورد بعد این که
- این فیلم‌نامه‌ به‌حدی روایت جناییش رو خوب پیش برده که موقع تماشا دقیقا همونطور که باید فکر می‌کنید!
راوی داستان جنایی این هدف رو دنبال می‌کنه که شما رو مدام گیج کنه و از پسش بر اومده. شما اینجا فقط تماشاگر نیستی. یعنی تو هر سکانس ممکنه خودتون رو جای یک شخصیت تصور کنید و کاملا، کااملا از دید اون شخص پرونده رو جلو ببرید!
این زیبایی باعث میشه تا ثانیه‌ی اخر بارها و بارها متهم از نگاهتون تغییر کنه و خودتون هم در حال حل پرونده باشید.

سوم این که
- سریال چندتا نقطه‌ی اوج نداره. اینش هم جالبه. چون شما با یک سناریو طرف هستید که پر از تناقضه، شناختن ناگهانی هر کدوم از شخصیت‌ها می‌تونه براتون نقطه‌ی اوج باشه‌‌. حداقل برای من اینطور بود. یک پدرِ خوب تو این سناریو به سادگی پیش چشمتون قاتل به نظر میاد و این ممکنه شما رو نسبت به افکاری که داشتید متعجب کنه.

- از نگاه ژانر، بازیگری، از لحاظ فنی یا هر پوینت سینمایی هیچ چیزی کم نداره. با وجود ستاره‌ای مثل جیک که حتی با عضلات صورتش هم بازی می‌کنه شما تو ۸ قسمت لذت لازم و کافی رو می‌برید. یعنی اهمیتی نداره که پایانش چی باشه. شما قطعا لذت بردی.
#هنر_هفتم


پایان برای من قابل‌انتظار و اکت قسمت پایانی برام بی‌نظیر بود. اگرچه شما ممکنه شوکه یا ناامید بشید اما این فقط در مورد شخصِ قاتله. هیچ چیز دیگه‌ای ناامیدتون نمی‌کنه.

ڪہ در یاد بماند؛

07 Nov, 23:11


"اصل برائت" یک‌ مینی‌سریال ۸ قسمتیه که حتما ازش شنیدید. این سریال تو ژانر جنایی و بر اساس یک رمان به همین نام ساخته شد و به‌سرعت بولد شد.
دانلود

سناریو حول یک دفتر قضایی می‌چرخه که یکی از اعضاش به شکل عجیب و وحشتناکی به قتل می‌رسه. ماجرا اما از جایی شروع می‌شه که یکی از بهترین نیروهای قضایی همین سیستم، که از قضا با شخص مقتول رابطه‌ی به‌شدت صمیمانه‌ای داشته مضنون شناخته میشه و باید خودش رو ثابت کنه.

ڪہ در یاد بماند؛

07 Nov, 22:43


ناشناس‌ها رو فردا پاک می‌کنم ولی بذارید از آخرین سریالی که دیدم براتون بگم.
البته تماشاش مال شهریور بود ولی هنوزم برای معرفیش دیر نیست.

ڪہ در یاد بماند؛

07 Nov, 18:42


این قشنگیتون و مالِ خودم می‌دونم 🍃
این چندتا جمله هم رفت نشست مستقیم تو قلبم و عمیقا حالم خوب می‌شه از این که میگی عطر چایی داره و پشت پنجره‌ش برفه 🍃
دنج نگهش می‌داریم.

ڪہ در یاد بماند؛

07 Nov, 18:40


من وقتی میام توی چنلت حس میکنم یه جای عجیب و غریبم، نمی دونم چطوری بگم اینجا برام پر از پارادوکسه
بوی چای میده، صدای ورق زدن برگ کاهی دفتر و میده، شبیه کلبه‌ی گرمیه که آه از پنجرش نگاه بکنی برف و میبینی، انگار همیشه گرگ و میشه و جدال شب و روزه، جای ساکتیه ولی نوشته هاش پر از هیجانه، قلمت می‌تونه دلت و هم آروم کنه و هم لرز هیجان بهش بده
یه جای دنجیه کلا 🙃

ڪہ در یاد بماند؛

07 Nov, 16:26


ببینید وقتی رفتم سراغ ناشناسا برف پاشید تو سر و صورتم!
هنوزم قشنگید، هنوزم خوب با کلمه‌ها بازی می‌کنید. باعث شدید دلتنگ امازونیته شم. حالا ازش حرف می‌زنیم ولی مثل همیشه قشنگیِ کلمه‌ها و احساسات خوابیده‌ لابه‌لای حروفشون پای شما و چشماتونه. هنوزم وقتی چیزی که توی سر و قلبم بوده رو م‌بینید واسش ذوق می‌کنم و بعید می‌دونم این حس هیچوقت تکراری شه.
گاهی حس میکنم شاید حسش و فراموش کنم ولی انگار نمیشه!

ڪہ در یاد بماند؛

07 Nov, 16:23


اشکامو پاک کردم و الان میتونم قشنگ برات بنویسم
الان بهترین زمان برای نوشتنه.

من باید از سلام شروع کنم، چونکه این اولین داستانیه که ازت میخونم، راستش تا اواسط داستان فکر نمیکردم بخوام برای یه داستان کوتاه پیامی برات بزارم،اما خب فوران احساساتم اجازه نداد.
سلام شادی💛
امیدوارم حالت خوب باشه.
گه گاهی اسمت توی مکالمه هام با دوستم میومد و از اینکه چقد نویسنده خوبی هستی میگفت اما تا به امروز فرصت نشد چیزی ازت بخونم.
وارد کانالت شدم و با داستانای کوتاه و طولانی زیادی روبه رو شدم و خب از داستان کوتاهت شروع کردم.
ینی آمازونیته...
گفتی که توی یه شب کریسمسی این داستانو برامون نوشتی.
وقتی داستانیو میخونم خودمو یه کارکتری از اون دنیا تصور میکنم که یه گوشه داستان نشسته و داره میخونه، گاهی هم نوشته رو میبنده و کارکترارو نگاه میکنه، چون رو به روشن.
توی خیالم من روی نیمکت با هوای برفی داستانتو خوندم.
اینکه تونستی حس و حال برفی و کریسمسیو اینجوری منتقل کنی قلبمو برفی کرد
اون روند آرامش بخش داستان توی قلبم موندگار شد،شاید بغضم از یادآوری فیلم "من پیش از تو" شروع شد، اما به خودم که اومدم دیدم با صورت اشکی روی همون نیمکت نشستم و جیمین و یونگی داستان که دارن همو میبوسنو تماشا میکنم.
آدم برفیش:)
من بازم از آمازونیته مینویسم.
داستان کوتاهت حسای قشنگیو منتقل کرد شادی عزیزم💛
ممنون که با دستای ارزشمندت،این داستانو برامون نوشتی🌟
خیلی زیاد دوسش داشتم.
با احساسات جدید برای داستانای جدیدت برمیگردم اینجا.
تا اونموقع مراقب خودت باش 💛


august

ڪہ در یاد بماند؛

25 Oct, 06:30


حس می‌کنم بیشتر از ۵ سال منتظر بودم امروز برسه! همیشه با اپیفانی زندگی می‌کردم و دارم با خودم فکر می‌کنم با یه پکیج کامل از سوکجین قراره چند روز زندگی کنم؟
کم نذارید برای اونی که همیشه بود و هر
بار زمزمه کرد "آرمی" قلبمون لرزید.

- توب
- اسپاتی

ڪہ در یاد بماند؛

23 Oct, 08:05


با این یکی چه‌جوری زندگی‌ میشه؟
زیر بارون، کنار دریا، نزدیک یکی از این خلسه‌هایی که دوسشون ندارم می‌رم سراغش تا یادم بیاد
هیچ‌کدوم تو غم غرق‌ترم نمی‌کنن
ִֶָ⁠ 

ڪہ در یاد بماند؛

22 Oct, 07:32


رویا.

ڪہ در یاد بماند؛

19 Oct, 21:06


حالا من خبرنگارم و تو دخترکِ از‌دست‌رفته‌ی
به‌خون‌نشسته‌ام. آخه کی فکر می‌کرد من خبرنگاره باشم و تو اونی باشی که دیگه نمی‌نویسی؟!
ولی باید خیالت راحت باشه چون حواسِ هممون به گربه‌ها هست. حواسمون به روزنامه‌هاست، حواسمون هست که شریعتی گفت "فاطمه، فاطمه است". رسالت نوشته‌ها رو یادمونه.
حواسمون هست که باید داد بزنیم؛ با سکوت؛ با کلمه‌ها. #دل

ڪہ در یاد بماند؛

19 Oct, 20:53


امشب گشتم تو خاطره‌هات دخترم. خاطره‌هات من و یاد این جمله‌ها انداخت. شاید اگر هنوز بودی به این مزخرفاتی که می‌نویسم می‌خندیدی‌.. نمی‌دونم. در هر حال اینا مال تو.
#vasilisa
-
یک نخ بیرون کشیده شد. فندک را هم از جیب دوم بیرون کشید. بدون بریدن اتصال نگاه، سیگار به لب برد و کام گرفت. هنوز هم خیره بود. عجیب بود اما گذر سال‌ها هم موفق نمی‌شدند قدم‌های خبرنگار را هدایت کنند.
گویا مرد هنوز هم با هر بار دیدنِ چهره‌های فراری می‌ایستاد، غم دود می‌کرد و هیاهوی عابرین را از خاطر می‌برد. امروز هم زمان مناسبی برای ایستادن و خیره ماندن به چهره‌های فراری بود.

به تاریخ امروز، چهارده سال گذشته بود.
به تاریخ امروز چهارده‌ سال از روزی که دختر روس را از دست داده بود می‌گذشت و خبرنگار هم به عادت هر ساله، قدم به سمت هر ارامستانی برمی‌داشت که غم را تشدید کند.

کام دیگری گرفت و قدم برداشت. نگاه از ویترین برید و پیچید. به ارامستانی رسید که به تازگی پیدایش کرده بود. ارامستانی بی‌نام و نشان نبود اما تعداد سنگ‌های قبری که بدون نام رها شده بودند، انقدر قابل توجه بودند که قدم‌های مرد را به سمت خود بکشانند.
چشم به سنگ‌ها دوخت. همانطور که پیش می‌رفت اسم‌های زیادی به چشم می‌رسیدند. هر از گاهی هم نگاهش به کفش پاشنه‌داری می‌رسید که قدم‌ها را محکم بر سنگ‌های بی‌نام می‌کوبد.

هر بار لگدمال شدن یک سنگِ بی‌نام، یک نفس را از مرد می‌گرفت. سیگار دوم را بیرون کشید و بین لب‌ها جا داد. دست به جیب برد و کت را به عقب هل داد. فندک بیرون کشید و به سنگ تازه‌ای که رسید کام گرفت. ایستاد و هر دو دست را به جیب ها برد.

نگاهش را دور تا دور قبرستانِ کم مساحت چرخ داد. در نقطه‌ای که خیلی هم دور نبود، عده‌ای با لباس‌های اشرافی دور هم جمع شده بودند. انقدر سفیدپوست به نظر می‌رسیدند که اگر با سفیدیِ تن خودش مقایسه می‌کرد، باید فخر فروشی میشد.
موهای تابدارِ زردرنگ و ته ریش‌های نارنجی.
هر چیزی که از یک خانواده.ی اصیل انگلیسی انتظار می‌رفت در بین جمعیت مقابل دیده می‌شد.

دست بیرون کشید و خاک سیگار را دور کرد. به سنگی خیره شد که نزدیک به ان ایستاده بود. سنگی که بی‌نام بود؛ بی‌نشان بود؛ همراه نداشت.
تنها قاب عکسی بدون نام درست در جایی بالاتر از مستطیلِ سردش قرار داده شده بود.

روی دو زانو نشست و همانطور که سیگار دود می‌کرد به خوبی نگاهش را به لبخندِ درخشان داخل قاب داد.
مردی سیاهپوست بود با دندان‌هایی به روشنیِ برف.
لبخند زد. باید در جواب لبخندِ تنهای داخل قاب، یک لبخند گشاده پس می‌فرستاد.

اما در دل احساس افسوس داشت. افسوس می‌خورد که لب‌ها مدت‌هاست به لبخندهایی که باید از هم باز نشده بودند. امیدوار بود که چشم‌های مردِ تنهایِ درون قاب، همین تک لبخند نصفه و نیمه را بپذیرد. باز هم کام می‌گرفت که صدای کودکی به گوش‌هایش رسید.

به پشت برگشت و به دسته گ‌لهای بین دستانش خیره شد. لبخند زد. ابرو بالا داد و سیگار را خاموش کرد.

- گل نمی‌خواید؟ برای شادی روحِ عزیزتون گل نمیخواید؟

واضح بود که تصویر چه کسی پیش چشم‌های نویسنده نقش می‌بندد. هر شاخه‌ی گلی باید پسرک گل فروشِ لجوجِ هم میهن را به یاد می اورد. این گل‌فروش اما گل‌های متفاوتی داشت و خبرنگار را به فکر فرو می‌برد که هوران حالا باید به چه سنی رسیده باشد.

دست بالا برد و دسته‌ی گل را از پسر جدا کرد.
دست به جیب برد و کیفش را بیرون کشید. مقداری پول بیرون اورد و تحویل پسرک مو طلایی داد.
- فکر می‌کنی شاخه‌های گل می‌تونن این ادم سیاه‌پوست رو خوشحال کنن؟!

پسرک نگاهی به عکس انداخت و بعد نگاهش را به خبرنگار داد. متعجب جلو‌تر رفت:
- شما که سیاه پوست نیستی!
چرا براش گل می‌خری؟!

خبرنگار پوزخندی زد و روی زمین نزدیک به سنگ قبر نشست. دسته‌ی گل را روی سنگ نشاند.
- البته. من زرد پوستم.
- از چین اومدین؟!
- نه. اما از یک جایی شبیه به چین اومدم.
- همتون چشم‌هاتون همین شکلیه!
- درسته! شما هم همه موهاتون طلاییه!

پسرک خندید و تایید کرد.
- چرا براش گل می‌خری؟
- چون کسی براش گل نخریده.
- اما شما که نمی‌شناسیش!
- حتما باید بشناسمش تا براش گل بخرم؟!
- براش گل می‌خری چون تنهاست؟
منم چند باری براش چند شاخه گذاشتم.

دست دراز و به سمت دیگری از ارامستان اشاره کرد.
- یکی دیگه هم اون طرفه. اونم سیاهه. اما زنه. برای اونم گل می‌ذاشتم. اما زود خشک میشن‌‌..

خبرنگار سابق نگاهش را به شاخه‌ها داد. دست بالا برد و بدون ان که توجهی جلب کند، قطره‌ی اماده‌ی گوشه‌ی چشمش را پاک کرد‌.
- خب.. ادم اگه خوشحال نباشه شاخه‌هاش خشک میشن..
- اما توی عکس می‌خنده.
حتما وقت عکاسی خوشحال بوده.

بغض را قورت داد. دم عمیقی گرفت و لبخند روی صورت کاشت. نگاهش را به سختی به پسر می‌دوخت که جواب داد:
- سربازها مدام مقابل دوربین می‌خندن پسرم.‌
مگر این که کسی ازشون خلاف این رو بخواد..

ڪہ در یاد بماند؛

19 Oct, 20:50


گشتم و عکس‌هات و پیدا کردم.
تو پس‌ِ هر عکست ازادی بود؛
چیزی که جونتو گرفت.

ڪہ در یاد بماند؛

19 Oct, 20:45


این روزا بود که از دستت دادیم خانومِ مدیرِ نشریه. هنوزم می‌خندی. این و می‌دونم.
منم هنوز با دیدن عکس‌هات می‌خندم.
بغض و خنده‌؛ یه ترکیبِ مسخره و کشنده‌.

ڪہ در یاد بماند؛

17 Oct, 21:50


لیام با همون چشمکِ
روز اودیشنش تو ذهنم می‌مونه؛
همون چشمکی که مخ شِریل و زد.

ڪہ در یاد بماند؛

17 Oct, 15:20


If u know, u know

ڪہ در یاد بماند؛

17 Oct, 06:07


; 🪴

ڪہ در یاد بماند؛

14 Oct, 18:28


Kiss me to the end of love
منو تا آخر عشق ببوس