𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥. @unburieddead Channel on Telegram

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

@unburieddead


𝘎𝘳𝘢𝘥𝘶𝘢𝘭 𝘴𝘦𝘭𝘧-𝘥𝘦𝘴𝘵𝘳𝘶𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯.
http://t.me/HidenChat_Bot?start=1640914881
https://www.goodreads.com/theunburieddead
🐦‍⬛️

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥. (English)

Are you fascinated by the mysteries of the past and intrigued by the tales of the unburied dead? Then look no further than the Telegram channel 'unburieddead'. This channel is dedicated to exploring the world of the unexplained, the supernatural, and the eerie mysteries of the afterlife. Who is it? 'unburieddead' is a channel for those who have a deep interest in the paranormal, the macabre, and the unexplained. It is a community of like-minded individuals who enjoy discussing and sharing stories about ghosts, hauntings, and other spooky phenomena. What is it? The 'unburieddead' Telegram channel is a hub for all things supernatural. From ghost stories to urban legends, from mysterious disappearances to haunted locations, this channel covers a wide range of topics related to the unexplained. It is a place where believers and skeptics alike can come together to share their experiences, theories, and opinions on the mysteries of the unburied dead. Join 'unburieddead' today to connect with fellow enthusiasts, discover new stories, and delve into the dark and fascinating world of the unexplained. Don't miss out on this unique opportunity to explore the mysteries that lie at the end of the world.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

24 Jan, 09:58


"I who come from the pain of living."

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Jan, 18:43


=)

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

11 Jan, 13:50


زرد، نارنجی، قرمز.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

11 Jan, 11:58


And at the end of the day, you're gonna go looking for them, walking everywhere through the woods and empty pathways, feeling weak and cold, wondering if you'll ever get a glimpse of them again, haunted by the thought that they might not even remember you.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

11 Jan, 07:30


"به این فکر می‌کنم که آدم می‌تونه به باسوادی ویل دورانت باشه. و من هیچ‌وقت ویل دورانت نخواهم بود."

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

11 Jan, 06:44


خداروشکر بابت دوست‌هایی که وقتی می‌خوابن در اتاقشون رو قفل نمی‌کنن. رفتم چای دزدیدم.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

10 Jan, 20:18


میل به زیستن.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

08 Jan, 16:07


کتاب بخونیم؟

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

07 Jan, 16:16


سخت است پذیرفتن اینکه هیچ‌کس به تو تعلق ندارد، اینکه در نهایت خاطره‌ای خواهی بود محو شده در گذر زمان، اینکه هرچه محکم در آغوششان می‌کشی و به سینه می‌فشاری باز هم ذره ذره از میان دست‌هایت می‌سرند و می‌روند. نمی‌شود نگاهشان داشت؛ آن‌ها هم راه‌هایی دارند که باید بروند و کسان دیگری که باید ملاقات کنند و هزاران چیز که باید از سر بگذرانند و تمام این‌ها در زندان وجود تو میسر نیست.
هیچ‌کس به من تعلق ندارد؛ سر هیچ‌کس تا ابد بر شانه‌ام نخواهد ماند. اگر می‌شد به جنگ زمان بروم، می‌رفتم. کاری می‌کردم بر جا بایستد، در همین نقطه از تاریخ، تا دیگر راهی برای رفتن نباشد. آن‌وقت می‌نشستیم و آنقدر ستاره‌ها را تماشا می‌کردیم که به دنبال هرآنچه اطرافمان بود خاکستر شویم، که در کنار هم به خواب برویم.
تصور می‌کنم که هیچ‌کس نیستم؛ چون روزی نخواهم بود. روزی آخرین ذره‌ی وجودم را تقدیم آخرین نفر خواهم کرد که با خود ببرد و بگذارد جایی گوشه‌ی قفسه‌های ذهنش خاک بخورد. خالی خواهم ماند و فراموش خواهم شد و در نهایت هیچ‌کس نخواهم بود.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

06 Jan, 13:18


What were you like before you gave up so much of yourself to keep the things that weren't meant to last?

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

06 Jan, 13:16


Everyone looks the same nowadays, because all is left of us is a hollow figure of a person who could be so much, before all was lost. Do you remember what it was like to hope? To dream? What were you like when you still thought the world was a good place, a safe place to live in?

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

06 Jan, 13:14


And you don't remember either, do you? Who are you? Who were you before you were robbed of yourself by the world we live in? What did you wish for on your birthday when you were seven, do you remember?

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

06 Jan, 13:12


You grow up to lose yourself to the madness, to the voices, to every single person you encounter. Everyone takes a piece of you and leaves. They don't look back to see you with the cracks running through your face, or the missing fragments of who you used to be.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

06 Jan, 13:08


Broken people, with broken wills and broken dreams.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

05 Jan, 19:33


...

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Jan, 16:42


«سر به زیر باش، پسر.» این را پدرم همیشه می‌گفت و حالا زیر باران ایستاده بودم و سرم به زیر بود. هیچ کار نمی‌کردم. حتی در فکر چیزی هم نبودم. بیرون و درونم همه خالی بود و باران داشت تار عنکبوت‌ها را می‌شست. خیره بودم به کلماتی که از بس نگاهشان کرده بودم دیگر معنیشان را نمی‌فهمیدم.
«بارون یه شروع دوباره‌ست. وقتی بچه بودم با خودم تصور می‌کردم آسمون اشک‌هاش رو فدای ما می‌کنه که از کمای زندگی بیدار شیم و از نو شروع کنیم. یا حداقل اون روز توی خیابون به یک نفر بیشتر لبخند بزنیم. بارون دل‌ها رو به هم نزدیکه می‌کنه. آدم رو هم همونطور که هست جلوی روی خودش میاره؛ که ببینه و تیکه‌هایی که گندیده‌ن رو از خودش بکنه و بذاره بارون با خودش بشوره و ببره. برای همینه هیچوقت به کسایی که بارون رو دوست ندارن نمی‌تونم اعتماد کنم. اونی که از بارون خوشش نمیاد، می‌ترسه با خودش مواجه شه.» این‌ها را هم او می‌گفت. مادرم را هم یک روز بارانی دیده بود. عجیب بود که همسرش، مادرم، نزدیک‌ترین آدم زندگی‌هایمان روزی همان غریبه‌ای بوده که پدرم در یک روز بارانی لبخندی نثارش کرده. هردو عاشق باران بودند و این را در چشمان هم دیده بودند.
    مادرم خیلی زود از دنیا رفت. من ماندم و پدرم. بزرگ‌ که شدم هر روزی که باران می‌آمد می‌رفتم پیشش. در سکوت می‌نشستیم و از پنجره بیرون را تماشا می‌کردیم. گاهی درباره‌ی اشتباهاتمان صحبت می‌کردیم و می‌گذاشتیم باران تلخی و شرمی که ازشان به جا مانده بود را با خود ببرد. حالا هم زیر ریزش بی‌وقفه‌ی قطرات آب ایستاده بودم، به التماس آسمان که سوگ را از تنم بشوید. اما لابد سوگ جز گندیدگی‌ها نیست. چون هرچه به این سنگ سفیدرنگی که نام پدرم بر تنش تراشیده شده نگاه می‌کنم، دردم تمام نمی‌شود.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Dec, 12:02


The Devil comes to dance.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Dec, 18:08


—کتاب‌هایی که توی آذر خوندم

• شب به خیر جناب کنت و کاکتوس
• لبخند باشکوه آقای گیل
ادامه‌ی ضیافت
نصف پینوکیو، آدمک چوبی

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

20 Dec, 17:10


خستگان را چو طلب باشد و قُوَّت نَبُوَد
گر تو بیداد کنی شرطِ مُروَّت نَبُوَد

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نَپْسَندی
آنچه در مذهبِ اربابِ طریقت نبود

خیره آن دیده که آبش نَبَرَد گریهٔ عشق
تیره آن دل که در او شمعِ محبت نبود

دولت از مرغِ همایون طلب و سایهٔ او
زان که با زاغ و زَغَن شَهپَرِ دولت نبود

گر مدد خواستم از پیرِ مُغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همّت نبود

چون طهارت نَبُوَد کعبه و بتخانه یکیست
نَبُوَد خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلسِ شاه
هر که را نیست ادب لایقِ صحبت نبود

- حافظ

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

05 Dec, 19:24


خوابگاه خیلی رندوم:

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

30 Nov, 19:04


تکیه می‌دهم به تنه‌ی درخت. درخت نفس می‌کشد؛ آرام و شمرده. انگار بخواهد از ابتدا به من یاد بدهد چگونه می‌شود نفس کشید؛ به من که وزن دنیا بر سینه‌ام مانده و راه بر هوا بسته.
میوه‌ی بلوطی در مشت گرفته‌ام. دانه‌ای از زندگی. داستانی مشتاق شکفتن. می‌پرسم: «اگه می‌تونستی من رو ببینی، اگه می‌تونستی انتخاب کنی، باز هم می‌خواستی به دنیا بیای؟» و دانه می‌خندد. می‌گوید سرنوشت او تا سرنوشت من به دوری فراغ ماه و خورشید است. راست می‌گوید. او درخت می‌شود. در زمین ریشه می‌کند. در رگ‌هایش زندگی جریان خواهد داشت، به آن معنای خالص که در رویا می‌بینم. تنه‌ای خواهد رویاند که به هیچ بادی نلرزد. و من؟ من انسانم. انسانی گرفتار انسان بودنش، گرفتار زندگی.
روح من و او به یک اندازه کهن است؛ مال او از قدمت زندگی و مال من از قدمت درد. روح من پوسیده است در تلاش برای بودن؛ برای چیزی چنان ساده که او به آن فکر هم نمی‌کند چون او هست و بودن او تنه‌ای دارد و ریشه‌ای در زمین و شاخه‌هایی در آسمان؛ و من را باد به این سو و آن سو می‌راند. او هست و بودن‌هایی می‌زاید به همان شکوه. و من، اینجا، ناتوان از ریختن یک قطره اشک که پیشکش این درخت کنم. این درخت که به مادری و پدری گرفته‌ام؛ این درخت که به آن پناه برده‌ام از دنیایی که آن بیرون است.
‌ کاش یکی می‌شدم با این درخت. پاهایم به ریشه‌هایش پیوند می‌خورد و تنم به تنه‌اش. یکی می‌شدم با خاک و ابر و باد و باران؛ با ماه و خورشید. زندگی می‌شدم. جست و خیز سنجاب‌ها و پرنده‌ها را تماشا می‌کردم بر شاخه‌هایم؛ تلاش‌های کوچکشان برای بودن را. پناهشان می‌شدم. پناهگاه می‌بودم به جای موجودی با نیازی دردناک به آغوشی باز.
از درخت بالا می‌روم و درخت در آغوشم می‌کشد. شاخه‌هایش آهسته تاب می‌خورند در باد و برگ‌ها لالایی می‌خوانند برایم. می‌گوید: «بخواب. استراحت کن. چند ساعتی فرار کن از این بیداری که آزارت می‌دهد.»
آن سوی خواب هم چیزی نیست اما. چیزی نیست جز دیوهایی در انتظار شکار. می‌گوید: «بخواب. آرام خواهی خوابید.»

پای درخت چاله‌ای کنده‌ام، باریک و عمیق، به قدر هیکل ظریف یک انسان. گور است. به درخت می‌گویم: «این قبر منه. من اینجا خوابیده‌م. سال‌هاست.»
نگاه می‌کنیم به جسم نحیفی که در قعر گور خوابیده است. چهره‌ای آشنا، مدفون در خاطره‌ای دور. خط‌های چهره‌اش حکایت خوابی‌ست ناآرام؛ حکایت درد. از گوشه‌های گور ریشه‌های درخت به داخل خزیده‌اند، انگار دست دراز کنند به سویش. روزی دست‌هایشان به هم خواهد رسید، درخت در آغوشش خواهد گرفت. دنیایش امن خواهد شد. زود. خیلی زود.
درخت لبخند می‌زند. می‌گوید: «نگران نباش. مواظبش خواهم بود. تو برو. دنیایی به انتظارت است.»
می‌روم. درخت را ترک می‌کنم و آن دانه را و آن جسم بی‌جان عزیز را. می‌روم. نمی‌دانم به کجا. تنها می‌دانم که باید رفت.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

24 Nov, 13:46


از کی تا حالا مجسمه‌ی دیوید مردمک چشم‌هاش شبیه قلبه-

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

24 Nov, 13:08


LDN 43.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

22 Nov, 18:04


دیدن این دوتا نمایش باعث شد اهمیت کارگردان رو با تمام وجود حس کنم. یک نمایشنامه، دو اجرای کاملا متفاوت. یکی مو به تن آدم سیخ می‌کرد و این آرزو رو توی دلش می‌ذاشت که بارها و بارها ببینتش و دیگری... ناامیدکننده بود.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

20 Nov, 18:35


—کتاب‌هایی که توی آبان خوندم

• آن‌قدر سرد که برف ببارد
• آهسته با گل سرخ
• منجی در صبح نمناک
• آدم آدم است
• روزنه‌ی آبی
• لی‌لی و باغ‌های جهنم
• سوزِ سفید
• روز اول قبر
• Stoner
• در مه بخوان
نصف ضیافت

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

18 Nov, 07:56


خیلی احساساتیم، هی نگاهش می‌کنم هی ذوق می‌کنم.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

18 Nov, 07:46


فکر کن روزی که اصلا حالت خوب نبوده و به زور از جات پا شدی بیای اداره پست و ببینی یه کتابی که می‌خواستی رو پستی کادو گرفتی.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

09 Nov, 12:58


گفتم تو فکر می‌کنی من دیوونه‌م. جا خورد. گفت نه. گفتم چرا. برای همینم با احتیاط می‌ری و میای، برای همینم خیلی وقتا جوابمو نمی‌دی. فکر می‌کنی دیوونه‌م؛ شاید یه جوراییم ازم بترسی، نمی‌دونم. قرصایی که هرروز بدون حرف می‌ذاری جلوم هم برای اینه که فکر می‌کنی دیوونه‌م. گفت من فقط فکر می‌کنم نیاز به کمک داری. گفتم اگه می‌خواستی کمکم کنی یادم می‌دادی چطور از این اتاق برم بیرون. یادم می‌دادی چطور بفهمم آدمایی که می‌بینم و چیزایی که می‌شنوم واقعین یا نه. اگه می‌خواستی کمکم کنی یادم می‌دادی زندگی کنم، حتی اگه دیوونه باشم. ولی تو ترجیح می‌دی من اینجا بمونم و داروهایی بخورم که باعث می‌شن نصف روز خواب باشم و کسی به جز خودت نبینتم؛ شاید چون خجالت می‌کشی که من وجود دارم. اخم صورتش را کشید توی هم. محکم به دسته‌های مبل چنگ زد و جلویم بلند شد. گفت آره تو دیوونه‌ای. می‌دونی چرا؟ چون مدام راجع به مرده‌هایی که تو باغ راه می‌رن حرف می‌زنی و اینکه شمع از سوختن دردش می‌آد و خاطره‌هایی تعریف می‌کنی که هیچ‌وقت اتفاق نیفتادن. دیوونه‌ای به خاطر اینکه همیشه انگار داری هذیون می‌گی، برای اینکه خواب‌هات رو با واقعیت قاطی می‌کنی. و آره، من فکر می‌کنم تو برای همه خطرناکی چون عقلت رو از دست دادی و معلوم نیست چی ممکنه ازت سر بزنه. می‌دونی چی اینارو بدتر می‌کنه؟ اینکه خودت فکر می‌کنی عقلت سر جاشه. احتمالا می‌خوای بگی شاید تو دنیا رو درست می‌بینی و بقیه دیوونه‌ن یا لابد یه چشمشون کوره و این دقیقا حرفیه که دیوونه‌ها می‌زنن، چون نمی‌تونن بفهمن دیوونه‌ن. اگه هم بهشون بگی ازت قبول نمی‌کنن. برای همین هیچی بهت نمی‌گم. فقط می‌شینم اینجا تا هذیوناتو بگی، تا مغزت رو خالی کنی که یهو یه روز به سرت نزنه درو باز کنی و بری بیرون یا از پنجره بپری پایین. لبخند زدم. خودش را دوباره انداخت روی صندلی و دست به شقیقه‌ها و چشم‌هایش کشید. پرسیدم چای می‌خوری؟

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

09 Nov, 07:16


https://open.spotify.com/playlist/1wdaLWveub8OO4zPS64GhQ?si=zEk4V8fgQ3y462cS_Ow8TQ&pi=e-lihn0kmXTo-_

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

09 Nov, 06:11


توی گودریدز فقط باید رفیق و دوست شد. فالووینگ و اینا برای اینستاگرامی‌هاست. کتاب‌خون‌ها باید فقط دوست باشن. خلاصه که بیاید توی گودریدز که با هم دوست بشیم!

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

07 Nov, 05:26


https://youtu.be/ureDNt1z1D8?si=3P4v_-shcbEq95gd

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

07 Nov, 05:14


خوک‌ها نماد سیاست‌مدارهان که با زنجیر طمع خودشون سر میز بسته شدن و در حال خوردن و فرو دادن تمام منابعی هستن که برای خودشون و مردم (گربه‌ها) وجود داره و فقط گاهی مقدار کمی از اون غذا به خود مردم می‌رسه. در نهایت کشور به ویرانی می‌رسه و مردم انقلاب می‌کنن. از دل اون انقلاب یک ملت جدید زاده می‌شه و از میان اون ملت سیاستمدارهای جدیدی که در نهایت راه همون قبلی‌ها رو در پیش می‌گیرن و این چرخه ادامه داره.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

07 Nov, 05:12


https://t.me/UnburiedDead/30161
مفهومش چی بود؟

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

06 Nov, 18:36


«مردم چطور از سوگ عبور می‌کنن؟»
«شاید بهتره بپرسی چی می‌شه که سال‌ها توش گیر می‌کنن؟»
«به چیزهایی که باقی مونده می‌چسبن.»
«خاطرات رو انقدر زنده نگه می‌دارن که وقتی می‌فهمن چیزی بیشتر از تصاویر گذشته نیستن یچیزی توی وجودشون می‌شکنه. هربار یچیزی می‌شکنه. خب این همه تیکه رو کی به هم می‌چسبونه؟»

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

05 Nov, 15:49


I think we ought to read only the kind of books that wound or stab us. If the book we're reading doesn't wake us up with a blow to the head, what are we reading for? So that it will make us happy?...Good Lord, we would be happy precisely if we had no books...

- Franz Kafka

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

05 Nov, 15:24


Dinner for few | Animated short film by Nassos Vakalis

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

05 Nov, 14:40


سوز برف که به تن عرق‌کرده‌ام می‌خورد، طغیان تب را در بدنم احساس می‌کردم. کاپشن را بیشتر دور خودم پیچیدم تا بلکه از باد در امانم نگاه دارد و خودم را کشیدم سمت آلونکی که دورتر از کلبه به عنوان انبار استفاده می‌کردیم؛ انباری که لبالب پر بود از وسایلی که می‌گفت: «روزی به درد می‌خورند.» و نگه داشته بود به امید همان یک روزها. و حالا که خودش مدتی بود گردگیری‌اش نکرده بود پر شده بود از خاک. وسیله‌ها را که به دنبال بنزین کنار می‌زدم گرد و خاک بلند می‌شد و می‌رفت توی ریه‌هایم و به سرفه می‌انداختم. یاد دود سیگارش افتادم که هربار توی آشپزخانه و با پنجره‌‌ی بسته می‌کشید، سرفه را به جانم می‌انداخت. بنزین را که پیدا کردم بیرون زدم و در آلونک را همان‌طور باز رها کردم. در کلبه هم باز مانده بود و باد برف را بلند می‌کرد و می‌ریخت داخل خانه. ردی که صندلی روی زمین جا گذاشته بود و پارچه‌ی سرخ مخملی‌اش هم داشتند زیر دانه دانه‌های برف دفن می‌شدند کم‌کم. تضاد سرخِ به رنگ خون و سفیدی درخشان توی چشم می‌زد. و این صحنه، همه، جز نفرت در من چیزی برنمی‌انگیخت.
تمام بنزین را خالی کردم روی صندلی تا مطمئن شوم هرچه هم باد هو کند و برف آب روی آتش بشود، کاری از پیش نبرند. کورمال کورمال توی جیب‌های شلوار و کاپشنم گشتم دنبال بسته کبریتی که مطمئن بودم برداشته‌ام و وقتی پیدا کردم، چمباتمه زدم بغل صندلی تا بدنم سپر شود مقابل باد. کبریت پشت کبریت زدم و همه هنوز گر نگرفته، سرد و خاموش می‌شدند و من هربار کمی زاویه‌ی بدنم را تغییر می‌دادم و جابه‌جا می‌شد تا بالاخره یکیشان گرفت. کبریت را پرت کردم سمت صندلی و بلافاصله خودم را عقب کشیدم. با صدای بلندی آتش گرفت و نور سرخ و آبی‌اش که در باد شعله می‌کشید و انگار از غضب می‌سوخت، چشمم را زد. گرمایش پوست صورتم را می‌سوزاند. چند قدم دیگر عقب رفتم و روی زمین، میان برف، نشستم، خیره به صندلی که می‌سوخت و چوب پایه‌هایش که ترق و توروق می‌کرد و ترک برمی‌داشت در حرارت آتش؛ به پارچه‌ی سرخش که تیره می‌شد و رو به سیاهی می‌رفت و وا می‌رفت از هم. نظاره‌گر تصویر ابدی نابودی بودم که انگار بر ذهنم حک می‌شد و تصویر می‌شد بر چشم‌هایم تا دیگر هیچ‌وقت، هیچ‌چیز دیگری نبینم جز آن صندلی که می‌سوخت و از هم فرومی‌پاشید. این هم جزای رفتنش بود.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

05 Nov, 14:22


Remember, remember the 5th of November
The Gunpowder treason and plot;
I know of no reason why the Gunpowder treason
Should ever be forgot.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

05 Nov, 06:50


The coroner announced heart failure as the cause of death, but William Stoner always felt that in a moment of anger and despair Sloane had willed his heart to cease, as if in a last mute gesture of love and contempt for a world that had betrayed him so profoundly that he could not endure in it.

- Stoner, John Williams

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

04 Nov, 16:00


روز قشنگ.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 16:29


This person has the face of a writer and a poet , and it's a fact.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 16:21


دارین فورواردش می‌کنین-😭

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 16:19


بنزین توش نیست الان ولی البته.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 16:18


میتونم اون فندک سیاه رو ببینم؟ پشت شمع
فکر کنم فندکه مطمعن نیستم

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 16:00


خوب نیست واقعا اونقدر ولی باشه😭

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 16:00


ولاگ ها رو بفرست چون منم انگیزه می‌گیرمم

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 15:56


من در حال درست کردن ولاگ‌های بی‌کیفیت چون بهم انگیزه می‌ده کارهام رو انجام بدم:

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 13:55


دلم میز شخصی می‌خواد ولی اتاق خوابگاهمون اونقدر جا نداره🙏

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 08:18


من و پوشوندن غذا با فلفل.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 07:22


هردو عالم و حکیم ("پیامبر") بودن و مریدها یا حواریونی داشتن و تنها چیزهایی که از هردو برامون مونده چیزهایین که همون حواریون نوشته‌ان. در نهایت هم هردو مورد غضب حاکم‌ها و عامه‌ی مردم قرار می‌گیرن و حکم مرگ بهشون داده می‌شه. هردو هم با یک نوع خاصی از پذیرش به سراغ این مرگ‌ها می‌رن در حالی که حواریون خودشون رو به آب و آتش می‌زده‌ان که جلوی اعدام رو بگیرن.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 07:16


تا حالا به شباهت‌های بین داستان‌های سقراط و عیسی فکر کردین؟

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 06:08


روزهای من تنوع چندانی ندارن. هرروز همون کارهای همیشه رو تکرار می‌کنم و اگر جایی برم، همون جاهای همیشگیه و به ندرت اتفاق جدیدی می‌افته. این موضوع برعکس چیزی که ممکنه انتظار بره برام احساس آشنایی و امنیت داره؛ دوستش دارم.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

03 Nov, 05:40


خفقان.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

02 Nov, 20:14


https://youtu.be/ppACa98KCXU?si=BZnezwNtHlf0SYfH

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

02 Nov, 05:20


He spent most of each day in the library, sometimes returning to Edith and the apartment late in the evening, throught the heavy sweet scent of honeysuckle that moved in the warm air among the delicate leaves of dogwood trees that rustled and turned, ghost-like in the darkness. His eyes burned from their concentration upon dim texts, his mind was heavy with what it observed, and his fingers tingled numbly from the retained feel of old leather and board and paper; but he was open to the world through which for a moment he walked, and he found some joy in it.

- Stoner, John Williams

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

29 Oct, 17:10


دلم از این کارها می‌خواد که با دوست‌هاشون جمع می‌شن و بیست و چهار ساعت کتاب می‌خونن...

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

29 Oct, 13:06


سرباز دوم: معلوم شده است با کدام مملکت باید جنگید؟
سرباز اول: اگر به پنبه احتیاج داشته باشند با تبت، و اگر پشم لازم داشته باشند با پامیر.

- آدم آدم است، برتولت برشت

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

29 Oct, 06:30


ماریا،
از این خط تا خط بعد نوشته‌هایم فرسنگ‌ها راه است. تاریک پشت روشن است و روشن پشت تاریک. انگار دکتر جکیل و آقای هاید هستند که می‌نویسند. خودم به خنده می‌افتم گاهی؛ از اینکه در نوشته‌ای داد "زندگی زیباست" سر می‌دهم و درست در بعدی از همان زندگی گله‌مند و دردمندم؛ اینکه روزی در ورطه‌ی جنون غوطه‌ورم و فردا روزی شاد و آرام، در سلامت کامل عقل روز از سر می‌گذرانم. خنده‌دار است این پارادوکسی که انسان نام دارد.
عجالتا، به هر رو، خسته‌ام، ماریا. به دنبال زمان می‌دوم و زمان به دنبال من. بازی‌ای تماشایی راه انداخته‌ایم برای جهان که تماشا کند و در این میدان، تنها صورت من است که خیس اشک است و دست‌های منند غرقه در خون. به یاد نوشته‌ای قدیمی می‌افتم که مدت‌هاست قصد بازنویسی‌اش را دارم. شاید این بهترین فرصت باشد.

زندگی بزرگ‌ترین دیکتاتوری تاریخ است. می‌دانی، مدت‌هاست درش به دنبال جنبه‌ای عادلانه می‌گردم؛ تنها برای اینکه دست‌آویزی باشد برای ادامه دادن. آخر اگر یک چیز، حتی یک چیز هم در این دنیا باب میل که هیچ، با ما مهربان نباشد، چرا باید به آن تن در دهیم؟ یعنی می‌گویی زندانی‌ای که محکوم است به عمری شکنجه، آغوش مرگ را گرم‌تر نمی‌داند؟
به همین رو هم هست که در میان امواج بی‌رحم زندگی به دنبال تخته‌پاره‌ای می‌گردم؛ تکه چوبی که به آن چنگ بزنم، با انگشت به خود نشانش دهم و بگویم: «می‌بینی؟ چیزهایی هم هستند که به این دنیا ارزش ماندن و جان کندن بدهند.»
اما هنوز این دست‌آویزی که چنین عاجزانه به دنبالش می‌گردم را نیافته‌ام. به قول دوستی، "کاش می‌شد از زندگی شکایت کرد". اما به کدامین دادگاه؟ پیش کدام قاضی که با یک فریادِ «وارد نیست!» بی‌رحمانه دری دیگر را به رویم نبندد؟
شاید تنها راهی که باقی می‌ماند عادت کردن است –اگر سقوط از هشتمین طبقه را از فهرست خط بزنیم. می‌گویند انسان وقتی به چیزی عادت کرد، دیگر نمی‌بیندش، نمی‌شنود و حسش نمی‌کند. شاید؛ شاید اگر به ظلم و بی‌داد زندگی عادت کنم، کم‌کم از یادش ببرم. اما نه... آن هم میسر نیست! آدم تا می‌آید به یکی از جنایات دنیا و آن‌ها که بر آن قدم می‌گذارند عادت کند، با چیزی بسیار وحشتناک‌تر مواجه می‌شود که باز به یادش می‌آورد: زندگی بزرگ‌ترین دیکتاتوری تاریخ است.

دست‌آویزم را یافته‌ام، ماریا؛ رنگین‌کمان میان ابرهای طوفانی را به چشم دیده‌ام. اما... اجازه بدهید عجالتا خسته باشم.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

28 Oct, 14:12


"اثر هنری بازآفرینی یک جهان گم‌شده‌ست."

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

28 Oct, 09:14


سلامی بر هر آن‌چه می‌میرد؛ هر آن‌چه شب و روز می‌شناسد و صدای دویدن عقربه‌های ساعت را می‌شنود. دست دراز می‌کنم، دست دوستی، به سوی هر آن‌چه عاجزانه لحظات عمر را قدم می‌زند و تماشا می‌کند گذر رود خروشانی را که کسی، وقتی، زندگی نامیده‌اش. محکومیت و موهبت فنا تقدیم ما شده است تا زندگی کنیم و هیچ‌گاه زمان کافی نداشته باشیم برای زیستن؛ تا از دست بدهیم و از دست برویم.
می‌گوید این است زیبایی زندگی؛ می‌گوید این است عذاب. می‌گوید زندگی را نمی‌دانم باید جدی گرفت یا که نه. اگر قصد زندگی نباشد، آدمیزاد می‌شود زباله‌دان دردها و رنج‌ها و افکار مطرود؛ و اگر به دنبال معنایی، مفهومی، چیزی والاتر برود، همواره زمان از او ده قدم، صد قدم پیش‌تر است. و می‌خندد؛ زمان می‌خندد به عجز آدمیزاد، به آرزوی زیستنش، به این حماقت معصومانه.
پس سلامی بر هر آن‌چه، هر آن‌کس که به دنبال زمان می‌دود تا هرگز به آن نرسد؛ برادر من، هم‌درد من، هم‌راه من.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

28 Oct, 04:47



𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

27 Oct, 15:05


"وای دلم می‌خواد با یه لیوان قهوه برم تو غار زندگی کنم."

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

27 Oct, 07:38


He found his release and fulfillment in the classes in which he himself was a student. There he was able to recapture the sense of discovery he had felt on that first day, when Archer Sloane had spoken to him in class and he had, in an instant, become someone other than who he had been. As his mind engaged itself with its subject, as it grappled with the power of the literature he studied and tried to understand its nature, he was aware of a constant change within himself; and as he was aware of that, he moved outward from himself into the world which contained him.

- Stoner, John Williams

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

27 Oct, 06:40


Having come to his studies late, he felt the urgency of study. Sometimes, immersed in his books, there would come to him the awareness of all that he did not know, of all that he had not read; and the serenity for which he labored was shattered as he realized the little time he had in life to read so much, to learn what he had to know.

- Stoner, John Williams

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

27 Oct, 03:52


— موزه‌ی عصارخانه‌ی شاهی؛ اصفهان.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Oct, 17:25


بخونید.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Oct, 16:35


کاش می‌تونستم روزی یک کتاب بخونم ولی متاسفانه باید زندگی کنم.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Oct, 10:54


Dear Fyodor,
I was scared of getting better because I was afraid it would be too much like changing. But at some point I had no other way but to either go down the abyss or go up the road, and I couldn't have fallen down. I had to hang on for the sake of those I love.
So I changed. I don't know if I actually changed or I'm just different because I finally learned to take things easier and to live more freely cause life by itself is hard enough that it doesn't leave you enough room to take it even harder; If you do, there's nothing but darkness ahead.
I just learned to see the things I had forgotten about in a new light. To some, this may look like changing but to me it's more like growing than becoming a whole new person.
I think I'm happy about it. My mind's too busy worrying about how others are taking it that I can't really grasp my own feelings but I consider all this to be a good thing happening and I'm content. Isn't that enough to be happy about, then?

P.S. I got a houseplant named Maria. She looks so beautiful in the sunlight, it makes me smile every morning.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

22 Oct, 05:54


—کتاب‌هایی که توی مهر خوندم

• انتری که لوطیش مرده بود و داستان‌های دیگر
• نمایشنامه‌های آموزشی برشت
• تاریخ هنر با 21 گربه
• تائو تِ چینگ
• خیمه‌شب‌بازی
• خنده‌ی سرخ
• سگ
• پرسش‌های بزرگ در زیبایی‌شناسی
• تراموا

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 17:08


ماریا،
    زندگی رنگ گرفته است. نمی‌دانم معجزه‌ی پاییز است یا قرص‌های روان اما می‌دانم که باز به دیدن آفتابی که صبح از لای میله‌های پنجره به درون می‌تابد لبخند می‌زنم؛ حتی پس از شبی طولانی از کم‌خوابی‌ها و کابوس‌ها.
    باز هم زیبایی را می‌بینم، و در بیش از آنچه گمان می‌بردم ممکن است. آخر آدمیزاد نسبت به زیبایی سهل‌انگار است، ماریا. چنان از یاد می‌برد تا پیش از این چگونه در اطراف پیدایش می‌کرده که شک می‌کند اصلا هیچ‌گاه مفهومی بوده به واقع قابل لمس یا خوابی که سال‌ها پیش –شاید در کودکی– دیده است.
    شب است. در ماشین نشسته‌ام و صدای بوق‌های ممتد و موتورها و اگزوزها و ترمزها صدای موسیقی را در خود غرق می‌کنند و گوش را می‌خراشند. اما درخت‌ها را نگاه می‌کنم و این آدم‌ها که در کنارم هستند و می‌دانم زندگی زیباست. و تو، تو که در انتظارمی تا بازگردم؛ با لباس سفید و لبخندی که نمی‌بینم اما می‌دانم آنجاست؛ تو، سنگ صبور تازه یافته‌ام.
    ماریا، زندگی را ما سخت نمی‌گیریم، زندگی سخت است؛ باید آسانش گرفت تا بشود روز به روز جان به در برد. این را، اما، به آدم‌ها چطور می‌شود گفت؟

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 15:55


من از اپلیکیشنش استفاده می‌کنم و فیلتر نیست برام.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 15:55


https://t.me/UnburiedDead/29790
سایت شاهکاری که نمیدونم چرا فیلتر شد

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 15:23


مهر، سال ۱۴۰۳

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 15:18


درود. Goodreads.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 15:18


سلام زیبا اسم اون برنامه ای که باهاش مطالعه میکنی و میگه در سال چقدر کتاب خوندی چیه؟

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 12:08


«مغزم فقط متأثر از هم‌نشینیِ دو واژه بود: گل‌ها و مرگ.»

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 07:28


گویی مامان و او زوجی جدانشدنی را می‌ساختند که شناخت مشترک‌شان از فلاکت آن‌ها را به یکدیگر پیوند داده بود، یکی (مامان) در حال مبارزه (اما آیا مبارزه می‌کرد؟ — یا فقط منتظر بود که این وضع تمام شود؟، به تجویزهای پزشکان تن داده بود، مثلا به آن گلوله‌های گوشت خام، فقط با احساس وظیفه یا شاید با تمایلی غرورآمیز به فداکاری و رنج؟)... آری، در حال مبارزه علیه مرگ، دیگری (کلفَت با آن صورت باریک و بی‌احساس که قابِ دو رشته از موهایش آن را در بر گرفته بود، رشته‌هایی بلند که از موهای دسته‌شده‌اش گریخته بودند، چشمان قی‌کرده‌اش، دهانش که به دهان ماهی‌های خفه شده می‌مانست، لَنگیِ مختصرش و لباس‌های همیشه سیاهش) شبیه یکی از شخصیت‌های تابلوهای بروگل (یا ژرُم بُش؟...) که مسلح به داس، با قدم‌های بلند میدانی مملو از مردگان را می‌پیمود...

- تراموا، کلود سیمون

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 05:24


نوشته "میرا می‌شود و به رحمت ایزدی می‌پیوندد".
I love him.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

20 Oct, 08:12


گرامافون که خش‌خش‌کنان شروع کرد به خواندن به سمتش برگشتم و دستش را گرفتم. توی صورتم خندید؛ با دهان و با چشم‌ها. خندید و خنده‌اش لب‌های من را هم شکفت. قدمی برداشتم و او به دنبالم، شروع به رقصیدن کردیم. نت‌ها پرواز می‌کردند و اطرافمان می‌چرخیدند؛ می‌رقصیدند آن‌ها هم انگار.
ساکت بودیم. حضورش برایم کافی بود. کلمات در این لحظه نمی‌گنجیدند. دیگر نیازی نبود به حضورشان تا او بود و می‌خندید و موسیقی بود و می‌رقصیدیم.
تمام شده بود؛ روزهای تنهایی و دلتنگی‌های کشنده تمام شده بودند. لب‌هایم را به پیشانی‌اش چسباندم. باز هم خندید. و قلبم سینه‌ام را شکافت و پر کشید. دور تا دور سقف می‌چرخید و می‌تپید. باران خون می‌بارید از پرواز قلبم. و او همچنان می‌خندید. دست‌هایم را رها کرد و زیر باران به دور خود چرخید و موسیقی در مقابل زنگ خنده‌اش خجالت‌زده عقب نشست.
دست‌هایم همان جا که رها شده بودند منجمد مانده بودند؛ یخ و برفک نوک انگشتانم را پوشانده بود و پیش می‌آمد. بدون او می‌مردم؛ بدون قلبی که دیگر مال او بود، می‌مردم. و او نمی‌دید. می‌چرخید و با خود می‌رقصید و حتی یک لحظه نمی‌ایستاد تا نگاهی به من بیندازد. چنان در خود غرق شده بود که همه چیز از یادش رفته بود؛ که هیچ چیز را نمی‌دید جز چین‌های دامنش وقتی به دور خود می‌چرخیدند. نمی‌دید. او من را نمی‌دید و آینه او را.