𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

@unburieddead


𝘎𝘳𝘢𝘥𝘶𝘢𝘭 𝘴𝘦𝘭𝘧-𝘥𝘦𝘴𝘵𝘳𝘶𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯.
http://t.me/HidenChat_Bot?start=1640914881
https://www.goodreads.com/theunburieddead

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Oct, 17:25


بخونید.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Oct, 16:35


کاش می‌تونستم روزی یک کتاب بخونم ولی متاسفانه باید زندگی کنم.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

23 Oct, 10:54


Dear Fyodor,
I was scared of getting better because I was afraid it would be too much like changing. But at some point I had no other way but to either go down the abyss or go up the road, and I couldn't have fallen down. I had to hang on for the sake of those I love.
So I changed. I don't know if I actually changed or I'm just different because I finally learned to take things easier and to live more freely cause life by itself is hard enough that it doesn't leave you enough room to take it even harder; If you do, there's nothing but darkness ahead.
I just learned to see the things I had forgotten about in a new light. To some, this may look like changing but to me it's more like growing than becoming a whole new person.
I think I'm happy about it. My mind's too busy worrying about how others are taking it that I can't really grasp my own feelings but I consider all this to be a good thing happening and I'm content. Isn't that enough to be happy about, then?

P.S. I got a houseplant named Maria. She looks so beautiful in the sunlight, it makes me smile every morning.

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

22 Oct, 05:54


—کتاب‌هایی که توی مهر خوندم

• انتری که لوطیش مرده بود و داستان‌های دیگر
• نمایشنامه‌های آموزشی برشت
• تاریخ هنر با 21 گربه
• تائو تِ چینگ
• خیمه‌شب‌بازی
• خنده‌ی سرخ
• سگ
• پرسش‌های بزرگ در زیبایی‌شناسی
• تراموا

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 17:08


ماریا،
    زندگی رنگ گرفته است. نمی‌دانم معجزه‌ی پاییز است یا قرص‌های روان اما می‌دانم که باز به دیدن آفتابی که صبح از لای میله‌های پنجره به درون می‌تابد لبخند می‌زنم؛ حتی پس از شبی طولانی از کم‌خوابی‌ها و کابوس‌ها.
    باز هم زیبایی را می‌بینم، و در بیش از آنچه گمان می‌بردم ممکن است. آخر آدمیزاد نسبت به زیبایی سهل‌انگار است، ماریا. چنان از یاد می‌برد تا پیش از این چگونه در اطراف پیدایش می‌کرده که شک می‌کند اصلا هیچ‌گاه مفهومی بوده به واقع قابل لمس یا خوابی که سال‌ها پیش –شاید در کودکی– دیده است.
    شب است. در ماشین نشسته‌ام و صدای بوق‌های ممتد و موتورها و اگزوزها و ترمزها صدای موسیقی را در خود غرق می‌کنند و گوش را می‌خراشند. اما درخت‌ها را نگاه می‌کنم و این آدم‌ها که در کنارم هستند و می‌دانم زندگی زیباست. و تو، تو که در انتظارمی تا بازگردم؛ با لباس سفید و لبخندی که نمی‌بینم اما می‌دانم آنجاست؛ تو، سنگ صبور تازه یافته‌ام.
    ماریا، زندگی را ما سخت نمی‌گیریم، زندگی سخت است؛ باید آسانش گرفت تا بشود روز به روز جان به در برد. این را، اما، به آدم‌ها چطور می‌شود گفت؟

𝘈𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘦 𝘌𝘯𝘥 𝘰𝘧 𝘵𝘩𝘦 𝘞𝘰𝘳𝘭𝘥.

21 Oct, 07:28


گویی مامان و او زوجی جدانشدنی را می‌ساختند که شناخت مشترک‌شان از فلاکت آن‌ها را به یکدیگر پیوند داده بود، یکی (مامان) در حال مبارزه (اما آیا مبارزه می‌کرد؟ — یا فقط منتظر بود که این وضع تمام شود؟، به تجویزهای پزشکان تن داده بود، مثلا به آن گلوله‌های گوشت خام، فقط با احساس وظیفه یا شاید با تمایلی غرورآمیز به فداکاری و رنج؟)... آری، در حال مبارزه علیه مرگ، دیگری (کلفَت با آن صورت باریک و بی‌احساس که قابِ دو رشته از موهایش آن را در بر گرفته بود، رشته‌هایی بلند که از موهای دسته‌شده‌اش گریخته بودند، چشمان قی‌کرده‌اش، دهانش که به دهان ماهی‌های خفه شده می‌مانست، لَنگیِ مختصرش و لباس‌های همیشه سیاهش) شبیه یکی از شخصیت‌های تابلوهای بروگل (یا ژرُم بُش؟...) که مسلح به داس، با قدم‌های بلند میدانی مملو از مردگان را می‌پیمود...

- تراموا، کلود سیمون