#part 383
ایول گفتنش رو میکنم و همزمان این گلارهاست که از پشت رسپشن سرش رو جلو میاره.
- سلام... بچهها میگفتن اومدی باورم نمیشد!.
اونقدری وقت ندارم اما نسبت فامیلی که میونمون هست باعث میشه مکث کنم.
- چرا اونوقت؟!.
چشمهاش رو به خوبی از برم که برق شادی رو از پشت نگاه به ظاهر متاسفش میبینم.
- خیلی بد شد واقعا... سفر بعد ازدواج فقط همون بار اولش خاطره میشه.
- بنظرم خیلی هم بد نشد چون سفرمون خیلی عجلهای و بدون برنامه بود. دفعه دیگه حتما بهتر از آب درمیاد.
صورتم کاملا خنثی هست که در مقابل نگاه هاج و واجش قدم برمیدارم تا به مریضهام برسم.
- یه لحظه صبر کن....
هودش رو بهم میرسونه و باهام هم قدم میشه.
- زنت چطوری برخورد کرد ناراحت نشد؟
ابروهام بالا میپرن اما جواب میدم.
- نه... اونم با من برای دفعهی بعدی هم نظره.
- ولی من اگه بود...
نگاه تیزم به سمتش برمیگرده که خودش رو کاملا به ندیدن میزنه و ادامه میده.
- کلی به جونت غر میزم، میدونی که چقدر سفر دوست دارم مخصوصا اگه با تو باشه.
- بس کن....
وایمیستم.
- اما این سفر مال من بود احسان، این زندگی مال من بود.
- اما دیگه نیست این و بفهم.
پچ میزنم و نمیخوام به هیچ عنوان حرف و حدیثی جایی درز کنه که ادامه میدم.
- ما یه قراری با هم آتیش درسته؟... اگه فکر میکنی اینجا بودن برات سخته بهم بگو...
مستقیما تهدیدش میکنم که دستی به صورت سرخ شدهاش میکشه.
- میخوام اینجا بمونم.
- پس....
نگاهی به راهرو میندازم و متوجه هستم که شایسته به این سمت میاد که کوتاه دنبالهی حرفم رو میگیرم.
- تمومش میکنی... بار آخریه که میگم.
واینمیستم تا جوابی ازش بشنوم. به اندازهی کافی پُرم و خودم رو بابت ریسکی که کردم لعنت میکنم. آوردنش اونهم اینجا اشتباه بود و این گره رو خودم اینطور کور گره زده بودم.
***
- وارش.... آمادهای خانم؟
با بنفشههایی که عطر و بوش آدم رو مست میکنه وارد خونه میشم که به محض دیدنم با پاهای برهنه به سمتم میدوئه و ذوق زده از گلدونی که توی دست دارم بالا میپره.
- وای خداااا چقدر قشنگن آخه!....