تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) @tohamanikebayade Channel on Telegram

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

@tohamanikebayade


﴾﷽﴿

تو‌همانی‌که‌باید📚در‌حال‌تایپ
پاییزهزاررنگ📚درحال‌تایپ
جادوگرمحل📚آفلاین
هرگونه‌کپی‌حرام‌‌وپیگردقانونی‌‌دارد

لینک‌پاییزهزاررنگ
https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0
لینک‌توهمانی‌که‌باید
https://t.me/tohamanikebayade

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) (Farsi)

با خوشحالی ما به شما کانال تلگرام "تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)" را معرفی می‌کنیم. این کانال به وسیله‌ی کاربر با نام کاربری @tohamanikebayade اداره می‌شود. با پست‌های جذاب و متنوع، کانال تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) شما را به دنیایی از کتاب، پاییز، جادو و هنر می‌برد. اگر به دنبال مطالب متنوع و جذاب پیرامون موضوعاتی همچون کتابخوانی، زیبایی پاییز، و هنر و فرهنگ عمیق هستید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست. حتما به ما بپیوندید و از محتوای فوق العاده این کانال لذت ببرید. لطفا توجه داشته باشید که هرگونه کپی برداری از محتوای کانال بدون اجازه، حرام بوده و پیگرد قانونی دارد. برای دسترسی به محتوای پاییزهزاررنگ می‌توانید از لینک زیر استفاده کنید: https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0 و برای ورود به کانال تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) از لینک زیر استفاده نمایید: https://t.me/tohamanikebayade

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

07 Nov, 15:04


بخدا که اندازه ۴تا پارته🥰😘

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

07 Nov, 15:04


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 367



زیر نگاهش مضطرب میشم و اگه بفهمه؟.حتی نمیخوام بهش فکر کنم.


- چیزی شده جناب!؟...


روی صندلی جابجا میشم و ترسیده از اینکه دستم الان رو میشه به پیشخدمت که توی چند قدمیمون ایستاده میگم.


- نه آقا مشکلی نی...


هنوز حرفم تموم نشده که احسان با توپ و تشر وسط حرفم میپره.


- کوبیده تون انقدر تنده که یه فیل و زمین میزنه، اونوقت میگید چیزی شده!؟..


پیش‌خدمت بیچاره هاج و واج نگاهش میکنه و من فقط معنی این نگاه رو میفهمم.


- اما جناب، غذاهای ما به هیچ عنوان تند نیست.


سعی میکنم لبخند بزنم تا همه چیز عادی تر بنظر برسه.


- مشکلی نیست من غذای تند دوست دارم.


اما انگار جواب نمیده که هنوز پیشخدمت با تعجب ایستاده و احسان با توپ پر میخواد که این داستان و ادامه بده.


- غذاهاتون تند نیست!؟...خیلی خب من میخوام سرآشپزتون رو ببینم.


همه دست از غذا کشیدن و دارن نگاه‌مون میکنن.
احسان خیلی عصبیه و من، کم مونده گریه‌ام بگیره.


- خیر سرشون بهترین هتل جزیره رو رزرو کردم، اینم از غذاهاشون.


نگاه ترسیده اما گرسنه‌ام به دیس گرد محبوب فلفلی‌ایم می‌افته.

هنوز نصف کوبیده‌ام رو نخوردم و حتی به کباب دنده‌های خوشگلم، چنگال هم نزدم و صدای شکمم اوقدر بلند هست که مجبور میشم چنگالم رو به سمت بشقابم ببرم و آیت صدای احسان هستش که باعث میشه چنگالم وسط راه متوقف بشه.


- نخور خانوم نخور...


اما مگه‌ میشه جواب این معده رو که در حال آبروریزی هستش نداد؟... که چنگالم پایین میاد و خب به معنای واقعی کلمه از خودم پذیرایی میکنم.


همچنان ادامه میدم و اصلا به روی مبارکم نمیارم که صدای قدمهایی بلند میشه و بهم میفهمونه که باید فاتحه‌ام رو بخونم.

صاف سرجام میشینم و لبم و گاز میگیرم که دیس گرد دیگه ای روی میز قرار میگیره.


- من قائمی هستم سرآشپز این مجموعه، بفرمایید این غذا رو تست کنید و اگر مشکلی بود من در خدمتتون هستم.


به سرآشپز نگاه میکنم، تقریبا هم سن و سال احسان هستش.
قد بلندی داره، کمی عضلانی اما لاغر اندامه و پیشبند سفیدی به کمرش بسته و حالت موهاش...


ناخودآگاه یاد کارتون موش سرآشپز میفتم و لبخندریزی میزنم که از نگاهش دور نمی‌مونه که خیلی راحت و خودمونی لبخند میزنه و چشمکی تحویلم میده که متعجب سر برمیگردونم و نامحسوس به احسان نگاه میکنم که در حال تست غذاست.


سعی میکنم عذاب وجدانی که بخاطر این پنهان کاری و معده‌ی کباب شده‌ی احسان بیخ گلوم و گرفته نادیده بگیرم که همون لحظه متوجه شیشه‌ی فلفل میشم و دلیل چشمکی که چند لحظه پیش بهم زده شد رو کاملا میفهمم.


- احسان خان غذا چطور بود؟!...


سرم بالا میاد و چشمهای متعجبم روی سرآشپز متوقف میشه که لبخند گرمی روی لبهای احسان میشینه.


- روزبه خودتی!؟...چقدر عوض شدی پسر!...


هیچ وقت فکر نمی‌کردم که احسان غیر از کیوان دوست صمیمی دیگه‌ای داشته باشه و حالا این دو رفیق همدیگه رو به آغوش میکشن و جوری به کتف های هم ضربه میزنن که فکر میکنم اگه من بودم حتما یکی از دنده هام ترک برمیداشت.



- ماشالا به غیرتت پسر بالاخره رسیدی بهش.


موش سرآشپز که حالا فهمیده بودم اسمش روزبه هستش لبخند دندون نمایی میزنه و اصلا سعی نمیکنه که فروتن باشه .


- اگه نمی رسیدم جای شک و تردید داشت.


بعد به سمت من اشاره میزنه و با خنده ادامه میده.


- میبینم که ازدواج کردی!. کی بود میگفت من خودم و اسیر مسئولیت نمیکنم، دنیا چند روزه که بخواد به نق نق زنا بگذره؟!.


هر دو به خنده میفتن و من از سرم انگاری دود بلند میشه.

- حرفای یه پسر ۱۸ ساله رو هیچ وقت جدی نگیر.


احسان پشت میز میشینه و به روزبه تعارف میکنه.


- بفرما بشین اگه کاری نداری.


که با کمال پررویی پیشبند سفید‌اش رو درمیاره و دیس جدیدی که با خودش آورده رو به سمت خودش میکشه.


- چی بهتر از این.


تمام مدتی که در حال خوردن شام هستیم مجبورم به خاطرات بی‌مزه‌ی دوره‌ی سربازی دوتا مرد روبروم گوش بدم. چرا فکر کردن برای من جالب؟!.



من الان فقط سوگوارم، سوگوار شیشه‌ی فلفلی که تقریبا کل‌اش روی غذای موش سرآشپز با بی وجدانی کامل پاشیده شده و خب کاری از دستم برنمیاد که مجبور به سکوت هستم.

پس سعی میکنم خودم رو مشتاق به شنیدن خاطراتی نشون بدم که اصلا بهش گوش نکردم.


- چه جالب!...


احسان با دستمال کاغذی دور دهنش رو پاک میکنه.

- چی جالب!؟... اینکه چندتا کچل بریزن سر شوهرت و به اسم جشن پتو زیر مشت و لگد بگیرنش؟.


به مِن‌..مِن میفتم، اما خودم رو از تک و تا نمیندازم.



- اینکه دوتا مرد گنده فکر کردین خاطرات دوران سربازیتون برای من بامزه‌اس جالبه!.



ابروهای موش سرآشپز بالا میپره و احسان جوری نگاهم میکنه که انگار ناامیدش کردم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

07 Nov, 14:44


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 366



ساعت هفت شب رو نشون میده و برای خوردن شام پشت میز رستوران هتلی نشستیم که درونش اقامت داریم. دستمال کاغذی عطری رو با ناخن‌ام پاره میکنم و غر میزنم.


- پس کی این شام و میارن؟!.


احسان که با چشمهای پف کرده روبروم نشسته خمیازه‌ی بلندبالایی میکشه.


- من که هنوز خسته ام فقط دلم خواب میخواد.


دستم رو روی معده‌ام که صدای قاروقورش کلافه‌ام کرده میزارم و با سرزنش نگاهش میکنم.


- کل ظهرو خوابیدی یکمم به فکر معده‌ی بیچاره‌ی من باش!. اون کیک و چایی که خوردم خیلی وقت که هضم شده.


موهای خیس‌اش رو با دست رو به بالا شونه میکنه و نگاهش رنگ دلخوری میگیره.


- حتما با این طرز بیدار کردنت توقع یه شام شاهانه هم داری؟


خودم و به مظلومیت میزنم و سرم و کج میکنم.


- فقط یه لیوان آب بود.


چپ چپ نگام میکنه.


- بله یه لیوان آب بود، که وقتی توی دل خواب بودم رو سروصورتم پاشیدی .


بعد در حالیکه سرش رو با تاسف تکون میده  ادامه میده.


- یادت باشه فقط خانوم، این رسم‌اش نیست که زن اینجور مردش رو بیدار کنه!. قدیما زن خونه مردش و با ناز و نوازش بیدار میکرد..


ابروهام بالا میپرن و ناباور میخندم.


- از من گرسنه چه انتظارات سخت سختی هم داشتی...


بعد دست به سینه میشم و با پررویی ادامه میدم، انگار نه انگار که بخاطر یه کارت مسخره و شماره‌ای که روش نوشته شده بود عقلم رو به کل از دست داده بودم.


-  گفته باشم کباب دنده ام با مخلفات و یه کوبیده‌ی اضافه روی میز نباشه این رستوران و به آتیش میکشم.


گوشه‌ی لبش بالا میره و دماغم رو با دو انگشت میکشه.


- باز که داری گنده تر از دهنت حرف میزنی، خیلی از دستت بربیاد ،بتونی مثلا شمع تولد روشن کنی.


دستش و پس میزنم و دهن کجی میکنم که چند دقیقه بعد پیش خدمت که پسر جوونی هم هستش دیس های شام رو، روی میز میچینه و با پرسیدن اینکه به چیزی احتیاج نداریم به سمت آشپزخونه رستوران میره‌.


چشم‌هام حریصانه روی غذاهای خوش رنگ و لعاب میچرخه و وقتی احسان دیس گرد کباب رو جلوم میزاره اونقدر احساساتی میشم که از خوشحالی و گرسنگی فقط میخوام اشک بریزم.


دستم بسمت قاشق و چنگال میره و هنوز شامم رو شروع نکرده ام که چشم‌هام به دیس چنجه و جوجه ای میفته که متعلق به احسان هستش.

آب دهنم رو قورت میدم و چرا بهم تعارف نمیکنه؟....
شاید دلم بخواد شامش رو مزه کنم!.


وقتی میبینم بدون هیچ توجهی در حال ریختن سماق روی غذاش هست بیخیال میشم و تکه ای از کوبیده رو با چنگال برش میزنم و داخل دهنم میزارم.


مزه‌ی فوق العاده‌ای داره، اما میتونه با شیشه کوچیک فلفلی که داخل جیب مانتوم هستش فوق العاده تر بشه‌.

اما خب، من روزی که احسان اشتباهی پیتزای فلفلی من رو خورد و تا چند روز دچار معده درد شد، بهش قول دادم بودم که دور این مدل فلفل خوردن رو خط قرمز بکشم، اما کو کوش شنوا!. درست مثل یک مامور مخفی عمل می‌کنم که برای‌ فاش نشدن هویتش محتاطانه عمل میکنه.


پس زیر چشمی نگاش میکنم و وقتی میبینم در حال خوردن شامش هست بدون هیچ جلب توجهی دستم رو که روی میز هستش پایین‌میبرم و نامحسوس شیشه‌ی کوچیک فلفل رو از جیبم در میارم و کنار نمکدون میزارم.

بقول سوگند، اگه میخوای چیزی رو از مردا قایم کنی اون رو درست جلوی چشمشون بزار، عمرا اگه بتونن پیداش کنن.


لبخند خبیثی کوتاه روی لبم میشینه و خیلی عادی فلفل رو، روی کبابم میپاشم.
عطرش رو نفس میکشم که لبخند  دندون نمایی روی لبهام میشینه.

با لذت به غذا خوردنم ادامه میدم و نگاه زیرچشمی دیگه‌ای روونه‌ی مردی میکنم که خیلی ریلکس درحال خوردن غذاش هست وحتی یه تعارف خشک و خالی هم بهم نمیزنه.


با حسرتی که کاملا از نگاهم مشخص هست به دیسی که جلوش قرار داره زل میزم که انگار ذهنم رو میخونه و همون لحظه، با چنگالش یه تیکه جوجه با استخون داخل بشقابم میزاره و چشمک میزنه.


- نوش جان


لبهام به دو طرف کش میان و تا میام جوجه‌ای رو که با سخاوت تقدیمم شده مزه کنم دوباره چنگالش بالا میاد و در برابر چشمهای مبهوتم یه تیکه کوبیده از ظرفم برمیداره و سمت دهنش میبره.


حتی نمیتونم پلک بزنم، به همین راحتی لو رفتم و این....خیلی زود بود.


بله همونطور که فکرش رو میکردم صورتش قرمز میشه و به سرفه میفته که لیوان دوغ رو بسمتش میگیرم و هول میشم


- وای چی شد؟!.


توی یه چشم بهم زدن لیوان رو سرمیکشه که سیلی درون معده‌اش اتفاق میفته.


- چرا انقدر تند بود؟!...فلفل زدی بهش؟...


بی اراده سرم رو تکون میدم و جداً یک لحظه ازش میترسم که حتی سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

01 Nov, 19:13


سلام خوبید بازم پارت میزارم این چند روزی جبران شه.😘

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

01 Nov, 19:12


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 365



نفسهام توی سینه حبس شدن که صدای خشک و جدی احسان بلند میشه.


-سلام.


- سلاااام  امرتوون...


احسان با تک سرفه‌ای گلوش رو صاف میکنه و من به نازی که در صدای دخترک ریخته شده فکر میکنم، کمی آشنا بنظر می‌رسید.


-عذرخواهی میکنم میتونم بپرسم این خط متعلق به چه شخصیه؟.


دخترک دلبرانه میخنده و من دوباره به جون پوست لبم افتادم.


- معلومه خط خودمه جناااب..


احسان نیشخند میزنه.


- امکانش هست اسمتون رو بدونم؟.


- آقا شما تماس گرفتی اسم منو میپرسی!؟.


- میشه یه سوال دیگه بپرسم؟.


دخترک که انگار خوشش اومده با لحن اغوا کننده‌ای جواب میده.


- جانم بفرمااایید.


- شما آقایی به اسم احسان کیانی میشناسی؟.


منتظرم خلافش رو بشنوم اما منکر نمیشه وبا پررویی تمام میگه.


- فامیلی اش رو که نمیدونم اما یه آقایی رو داخل هواپیما ملاقات کردم که اتفاقا خیلی بد اخلاق و اخمو تشریف داشت.


چشمهام گشاد میشه و به احسان نگاه میکنم.
گوشه ی لب هاش بابدجنسی بالا میره و ابرو بالا میندازه.


- خواهرم یه کارت داخل کیف همسرش پیدا کرد که شماره شما روش نوشته شده بود، گفت من تماس بگیرم ببینم داستان از چه قراره..
پس شما با همسر خواهر من توی هواپیما ملاقات داشتی!؟

حالت متفکرانه و موذی احسان و صدای پشت خط که به لکنت میفته.


-منظو...رم ا‌ین...ک من برای نجات جون یه بیمار تو هواپیما بهشون کمک دادم..


یک لحظه چهره مهماندار با لبخندبزرگی که روی لب هاش داشت جلوی چشمم نقش میبنده.


- یه سوال دیگه بپرسم؟.


- بفرمایید..


- شما آقای صدرایی بخش کمیته انضباطی فرودگاه رو میشناسید؟.


هیچ صدایی از پشت خط شنیده نمیشه. احسان با لبخند عصبی ادامه میده.


- اگه آقای صدرایی متوجه رفتار غیراخلاقی شما با مسافرا بشن بنظرتون چه عکس العملی نشون میدن؟.


بعد از چند ثانیه صدای خش دار و ترسناک شده‌ی  مرد کنار دستم بلند میشه و من با چشم‌های گرد شده بهش گوش میدم.


- مطمئنا این سکوت باید برای فکر کردن به کار اشتباهتون کافی باشه، پس سوال آخر رو میپرسم. شما آقایی به اسم احسان کیانی میشناسین؟.


صدای ترسیده‌ی مهماندار انگار از ته چاه بیرون میاد .


- نه...


- پس دیگه دلیلی برای  ادامه‌ی مکالممون نمیبینم.


آیکون قرمز رنگ رو لمس میکنه و تماس قطع میشه.


با چهره‌ای شرم زده دستم رو بالا میبرم و گوشه‌ی چشم های روشن اش رو لمس میکنم.


- مجبور نبودی این کار رو بکنی.


دستش رو روی دستم میزاره و نگاهش که هنوز هم خشک و جدی بنظر میرسه میون چشمهام جابجا میشه.


-هیچ چیزی توی این دنیا ارزش این و نداره که بخواد اینجامون خراب بشه.


گفته بود و به پیشونی‌اش اشاره کرده بود.


- معذرت می‌خوام.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

01 Nov, 19:11


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 364



روزگار خوشی بود. البته برای من روزگار تنها زمانی خوش بود که دور هم بودیم.

نفسم رو فوت می‌کنم و سرم رو به حالت عصبی تکون میدم. حس میکنم هر چه کمتر فکر میکنم حالم بهتره باید روزها رو به اون شکل که تموم عمر آرزو میکردم پیش میبردم.


- این چیه؟!.


با شنیدن صدای احسان چشم‌هام رو از پارکت‌های کف اتاق میگیرم.


- چی؟!.

با چشم‌های سردرگمی نگاهم رو بهش میدم. بالاخره اون کارت لعنتی رو دیده بود و...


- ترانه کیه؟!.


با اخم به کارت زل میزنه و من به احمقانه‌ترین شکل ممکن اختیار زبونم رو از دست میدم.


- این و باید از شما پرسید آقا.


میگم و دستم با لرزش خفیفی روی لبهام میشینه. داشتم چکار میکردم!... وارش سرکش درونم دست بردار نبود.


- پس همه‌ی این کارات... خدایا... نگو که...


هول میشم و دقیقا مثل آدمهای گناهکار رفتار می‌کنم که سرم رو با شدت تکون میدم.


- نه.... نه... من... من هیچ فکری راجع‌بهت...


با بلند شدن یکباره‌اش از روی تخت حیرون بهش شم میدوزم و منتظر عکس‌العمل‌ش هستم و توی دلم خدا خدا میکنم.


چند دقیقه‌ای میگذره. سکوت همه جا رو پر کرده و فقط صدای نفس‌های عصبی احسان هست که باعث میشه با حال بدی سر پایین بندازم.


- گوشیت و بده من.


با دیدن صورت سرخش جرات پرسیدن دلیلش رو ندارم که دوباره کنارم میشینه و من ناشیانه گوشیم رو از روی بالشت چنگ میزنم که از لای انگشتهام سر میخوره و با صدای بدی روی زمین میفته.


لب میگزم که خم میشه.


- رمزش و باز کن.


طبق خواسته‌اش عمل می‌کنم.


- شماره رو بگیر.


با دهان نیمه باز سر به سمتش میچرخونم که گوشی رو از دستم می‌گیره و با گرفتن شماره روی آیفون می‌گذاره.


- احسان!...


باناباوری و البته خجالتی که توی صدام هست صداش میزنم.


- هیسس...


لبم رو اونقدر جویدم که حس می‌کنم ترک برداشته.


- بله؟.


بالاخره بعد از چند بوق پی‌درپی درست زمانیکه فکر میکردم تماس قطع میشه صدای پراز ناز و غمزه‌ای توی اتاق پیچیده بود.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

31 Oct, 14:01


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 363

روی تخت میشینم و سرم رو پایین میندازم. نباید می‌فهمید که چه فکرهایی تا به همین حالا از پا درم آورده بود. نباید می‌فهمید و من به افتضاح‌ترین حالت ممکن رفتار کرده بود.


- اگه از چیزی ناراحتی....


کنارم میشینه.


- باید بهم بگی نه اینه مثل بچه‌ها رفتار کنی...


دست خودم نیست که در برابر لحن ملایمش از کوره در میرم.


- بچه؟... من بچه نیستم احسان.


پرغیظ گفته بودم و با اخم به نگاهی که خنثی بود چشم میدوزم.


- باشه... باشه خانم... شما بزرگ... خب حالا که بزرگی باید بدونی آدم بزرگا وقتی از هم ناراحت میشن چکار میکنن؟


- الان داری مسخره‌ام میکنی ؟!


لبهاش کج میشن. میشه برق شیطنت رو در نگاهش دید و البته که از اخم‌هاش هیچ خبری نیست.


- نه مسخره نمیکنم فقط جوابم و بده.


ذهنم در مقابل نگاه منتظرش خالی از هر چیزی میشه که کلافه موهام رو با کشی که دور مچ دستم هست میبندم و غر میزنم.


- من چمیدونم...


اونقدر با عجله و پرخاشگر این کار رو انجم میدم که قسمتی از موهام گره میفته و این منم که در حال کلنجار رفتن با دسته مویی هستم که همه‌ی حرصم رو سرش خالی کرده بودم.


- ولش کن بدش به من.


- که بازم مسخره‌ام کنی بگی حتی نمیتونه موهاش و درست ببنده؟.



دست‌هاش موهام رو لمس میکنن.


- نه!... من هیچ وقت مسخره‌ات نمیکنم.


با لجبازی لبهام رو روی هم فشار میدم.


- نگفتی آدم بزرگا چکار میکنن؟.


شونه بالا میندازم و کاملا در موضع لجبازی هستم.


- شما بگو آقا معلم.


میخنده اونهم بی صدا و این تنها شونه‌هاش هست که کوتاه تکون میخوره.


- باشه خانم قهرقهرو...


موهام رو بسته بود که با کشیدن دماغم قهرو خطابم میکنه و من با دیدن رفتار صبورانه‌اش هست که بالاخره کوتاه اومده با نگاه رام شده‌ از سرکشی دقایقی پیش سر بالا میارم.


- خیلی خوبه وقتی دو نفر از هم ناراحت هستن به جای اینکه رفتارشون با هم عوض بشه و برن تو قیافه باهم حرف بزنن...


- یعنی الان من برات رفتم تو قیافه؟!.


چشم گرد کردم که دوباره دماغم رو میکشه.


- اینطور بنطر میرسه.


دستم رو روی عضو دردناک شده‌ صورتم می‌گذارم.


- تنبیه خوبی نبود دردم گرفت.



در مقابل صورت بهانه‌گیرم به خنده میفته و من میدونم که راجع‌به این عضو مبارک که اصلا هم دوستش ندارم با با سیاوش حرفهایی رد و بدل شده حرفهایی که درش خاطراتی از کودکی‌هامون بصورت جامع و کاملی خط به خط برای مرد روبروم که چشم‌هاش به شدت رو به بدجنسی میرفت زده شده بود و حالا...


- بهش فکر نکن.


هشدار‌آمیز گفته بودم که لبهاش به لبخند بزرگتری  از هم باز میشه و در حالیکه میتونم ردیف مرتب دندونهاش رو ببینم سر تکون میده.


- باشه...


خودم هم به خنده میفتم که مشت کم جونی به بازوش میزنم.


- اصلا همون استوپ هوایی کوفتی باعث شد رو این دماغ نازنین اسم بزارن...


بعد دستی به دماغ استخونیم میکشم و سالها پیش رو بیاد میارم. همون روزی که در باغ ننه طوبی نذری قیمه بادمجون داشتیم و سیاوش طی حرکت غیرمنتظره‌ای بادمجون درازی رو به سمت دماغش برده بود.

" ببینید چقدر شبیه وارش شدم."


و بعد درست چند دقیقه بعد وقتی از هیجانی که بخاطر بازی بهمون منتقل شده بود جیغ می‌زدیم و میدویدیم و با شنیدن استپ بی حرکت گوشه‌ای می‌ایستادیم توپ به پام خورده بود و بچه‌ها طی حرکت ناجوانمردانه‌ای لقب دماغ بادمجونی رو بهم اهدا کرده بودند.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

19 Oct, 18:28


این داستان دهن احسان سرویس میشود😶

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

19 Oct, 16:10


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 362


- به به...


اونقدری سرو صدا کرده بودم که بالاخره بیدار شده بود و حالا با همون بالاتنه‌ی برهنه روبروم نشسته بود.


- چه کردی خانم... کیک و از کجا آوردی!؟.


صدای خشدارش که نشون میده خواب نیم روزی کافی نبوده و چشم‌هام که از نگاه مستقیم بهش پرهیز میکنن.


- همینجا تو یخچال بود.


- اوهوم...


خواب آلود دستی به صورتش میکشه و من چای‌ام رو مزه مزه میکنم.


- هنوز حال و هوای هواپیما رو سرت مونده؟.


به ناچار نگاهم رو بالا میارم.


- نه...


با چند پلک کوتاه سری به اطراف میچرخونه.


- از اینجا خوشت نیومد؟.


لبم رو از درون میگزم. نمیدونستم توی این مواقع چطور باید صبور باشم و حفظ ظاهر کنم.


- نه اتفاقا خیلی خوبه...


گفته بودم و لبخند زده بودم که دستش جلو میاد و انگشت‌های بلاتکلیفم که در حال بازی با گوشه‌ی رومیزی بودند رو توی دست می‌گیره.


- یه چیزی هست...


فشلر کوچکی به دستم میده و میخواد مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنم.


- شنیدم اینجا کلی جای دیدنی داره کی میریم یه دوری بزنیم؟.


اما من چشم دزدیده و نگاهم از پنجره‌ عبور کرده بود.
خورشید سر ظهر، انعکاس انوار طلایش که حرکت موج‌ها رو چشم نوازتر کرده بودند و بادبادک‌های رنگارنگی که توسط چند نوجوون میون آسمون میچرخید.


- باشه خانم...


پرگلایه زمزمه کرده بود با نفسی عمیق و منی که سعی در کنترل اشک‌هایی داشتم که ناچارا به ساز ناکوک دلم میرقصیدند.


از جا بلند میشم و شاید رفتن به جایی غیر از موندن در این چاردیواری میتونست حالم رو بهتر کنه.

حال منی رو که داشتم از دست خودم و افکار ناسپاسم ذله میشدم.

میگم ناسپاس چون روزهای زیادی از روزی میگذره که به مرد روبروم اعتماد کرده بودم و حالا بدون هیچ حرف و توضیحی ذهن بی‌پروام تا به کجاها پیش رفته بود!

من ناسپاس بودم. به راحتی قضاوت کرده بودم و همین باعث میشد احساس وحشتناکی نسبت به خودم و صدایی داشته باشم که هر لحظه بیادم می‌آورد که حق دارم شک کنم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم تا عشق میونمون رو به راحتی زیر سوال ببرم.



افکارم به مولیا خولیاترین شکل ممکن در حال جویدن مغزم بودند که نمی‌فهمم چه زمانی کمرم رو میگیره و من رو به خودش تکیه میده.


- احسان!...


به سختی زمزمه کرده بودم که به نرمی دست روی موهام میکشه و جایی میون گودی گردنم میگه.


- هیش... فقط میخوام آرومت کنم.



نفس های گرمش، رایحه‌ی عطر خاص اش که با بوی تنش همراه شده و نفسی که هواش رو با تمام وجود به مشام میکشه.


این من بودم. من دیوانه شده از لمس تنش و نوازش‌هایی که پر بود از مهر از احترام و انقلاب چطور رخ میده!. شاید با یک حادثه‌‌ی وحشتناک به اوج خودش میرسه و بعد به شکوفایی میرسه.


وارش درونم این بود. همینی که مثل هوای بهار گاهی از سوزش آفتاب می‌درخشید و گاهی باران تندش پاتک میزد به حال و هوای آرومش.
من درست مثل اسمم غیرقابل پیش‌بینی میباریدم. گاهی به چنان باطراوت و ملایم که پرندها سرخوش از هوای دلپذیر آواز شادی سرمیدادند و گاهی اونقدر سیل‌آسا که به ویرانی می‌رسید.


چشم‌های نیمه بازم و نگاه ویرانی که چرخیده بود و درست روی کیف چرم دستی متوقف شده بود که کنار تخت رها شده بود.


نگاه بی تاب شده‌ام از نوازش‌هاش و صدایی که با زدن پتکی میون سرم من رو به آنی به حال میاره و منی رو که زمان و مکان رو از یاد برده بودم گرفته و به نقطه‌ی تاریکی پرتاب میکنه.


- بارونم...


حس زن ضعیفی‌ رو دارم که موج سردی از احساس تا پشت نگاهم بالا اومده و بالاخره چشم‌هام رو خیس می‌کنه.


- ببخشید...


- چی شده ؟!.


گیج شده میپرسه که خون با فشار به سمت صورتم حرکت میکنه و گونه‌هام رو داغ.


- لطفا دیگه این عطر رو نزن.


- چی؟!.


عملا حیرون مونده که به مسخره‌ترین حالت ممکن ادامه میدم انگار که دست خودم نباشه و وارشی که سر از کارهاش درنمیارم افسار عقل و کلامم رو به دست گرفته باشه.


- بوی تنت... دستای گرمت... باعث میشه حواس پرتی بگیرم.


- اخم میکنه و امان از قلبم که پرسروصدا میکوبه.


- کاری کردم که خودم خبر ندارم؟!


- نپرس و فقط دست از سرم بردار.


کلافه دستی به پس گردنش میکشه اونهم در حالیکه هنوز میون دوابروش چین افتاده درست همونجایی که چند دقیقه پیش جای بوسه‌ام بود، جای پرستیدن مردی که متقابلا در حال ستایشم بود.


- پس کاری کردم!.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

15 Oct, 15:40


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 361



خیلی زود صدای نفس های عمیق‌اش به گوشم
میرسه که سرم رو روی صورتش خم میکنم و لبهام کج میشن به همین زودی خوابش برده بود.


سعی میکنم با احتیاط از جابلند شم تا مانتویی رو که هنوز به تن دارم دربیارم که پام به کیف دستی احسان میخوره و پخش زمین میشه.


نوچ کلافه‌ای میکنم و خم میشم تا خرابکاری که کردم رو جم کنم، گوشی پزشکی و تب سنج دیجیتالی رو از روسرامیک برمیدارم و خداروشکر میکنم که نشکستن، چندتا ورق قرص چندتا سرنگ و ابزاری که سر در نمیارم که چی هستند و یه کارت سفید هم زیر تخت افتاده اون هارو هم برمیدارم.

ناخودآگاه توجه ام به کارت سفید رنگ جلب میشه. یه شماره همراه و یک اسم بنام ترانه.

چند باری شماره رو میخونم و اصلا برام آشنا نیست. سعی میکنم ذهن منحرف شده‌ام رو آروم کنم پس نفس عمیقی میکشم و به خودم یادآوری میکنم که باید  مثل یک زن منطقی و با تجربه رفتار کنم و حریم شخصی همسرم رو حفظ کنم که کارت رو داخل کیف میذارم و از جا بلند میشم.


هووف میکشم. برای اینکه ذهنم از هر گونه آلودگی فکری پاک بشه فقط باید خودم رو مشغول میکردم پس برای مرتب کردن لباسها به سمت چمدونمون میرم و اونقدر سرگرم جابجایی میشم که صدای قاروقور شکمم بلند میشه و همزمان معده‌‌ی خالیم شروع به ترشح اسیدی میکنه.

به ساعت مچی ام نگاه میکنم. یازده و نیم صبح رو نشون میده. بسمت آشپزخونه میرم، چای دم میکنم و همراه کیک شکلاتی که از یخچال پیدا کردم میز رو میچینم و با ناخونک کوچکی به کیک درد معده‌ام رو ساکت میکنم.


درد معده‌ام از گرسنگی نبود و فقط خودم میدونستم اگر به فکرو خیال هایی ادامه بدم که خیال نداشتند دست از سرم بردارند درد بدتری گریبانگیرم میشه.

اما دست خودم نیست. پشت میز چوبی میشینم و با ذهنی که از فکرهای بی سرو ته خسته اس به احسان خیره میشم و به این فکرمیکنم که بعضی وقتا زندگی خیلی راحت عشق رو بهمون میده که البته در مورد من رسیدن به عشقی که داشتم همراه با زجر بود... اما بعدش با هر ضعفی که از خودمون نشون میدیم قلب‌مون رو توی دستاش میگیره و محکم فشار میده.

انقدر که نتونیم تحمل کنیم که تمام آرزوهامون رو بر باد رفته ببینیم و با عینک بدبینی و ترس به زندگیمون نگاه کنیم.


این ترس میتونه اونقدر بزرگ و بزرگ باشه که باعث بشه از ادامه دادن خسته بشیم و چشممون رو روی همه چیز ببندیم، عقلمون درست کار نکنه و فقط صدای تپش های قلب ناآروم و ترسیده‌مون رو بشنویم.


من ترسیده بودم. ترس از دست دادنش داشت به قلبم فشار می‌آورد و دلیلش تنها یه کارت سفید مسخره بود که معلوم نبود از کجا اومده بود.


پلک می‌زنم و میون چشمهای ملتهبی که آماده‌ی باریدن به خنده میفتم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که ذهنم سر هیچ و پوچ تا آخر سیاهی بره و این روشنایی بود که قلبم رو طلب میکرد که ازم میخواست سرم رو پایین نندازم و با ناامیدی به سمت تاریکی نرم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

15 Oct, 15:39


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 360



زیر لب با خودم دعوا به راه می‌ندازم." خیلی حالت خوبه فاز مادر ترزا نگیری نمیشه" چکار به بقیه داری اصلا خوبه تا دو دیقه پیش داشتی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردی" نصیحت بلدی خودت و جمع کن."


پر غیظ چشم میگردونم و از خودم عاصی‌ هستم که متوجه مهمانداری میشم که با هزار ادا و اطوار برامون صبحانه آورد بود.

در حالیکه لبخند بزرگی روی لب‌هاش  هست از کنارم رد میشه و به سمت کابین مخصوص میره که صدای خلبان دوباره از پخش هواپیما بلند میشه.


- مسافران محترم اوضاع کاملا تحت کنترل قرار داره و همگرایی هوا به پایان رسیده، از صبر و بردباری شما عزیزان نهایت سپاس وقدردانی رو داریم.


نفس عمیقی میکشم و زیر لب خدا رو شکر می‌کنم.


- خانومم که تنهایی خسته نشده؟


سرم رو میچرخونم و بالاخره یک لبخند درست و حسابی روی لبهام میشینه.


- نه... خسته نشدم.


کیف دستی اش رو کنار می‌گذاره و در حالی میشینه که به پشتی صندلی‌ش تکیه میده و چشمهاش رو میبنده.


- حالت خوب نیست؟


هول میکنم که یک چشمش رو باز میکنه.


- نه تا زمانیکه از این پرواز خلاص شیم و بتونم توی بغلم یه دل سیر بچلونمت.


نفس راحتی میکشم و نیشکون ریزی از بازوش می‌گیرم.


- خیلی بدجنسی قلبم ریخت.


در مقابل چشمهای دلگیرم تو گلو میخنده و دوباره چشم روی هم می‌گذاره.




****


بعد از گذشت یک ساعت و نیم بالاخره هواپیما در فرودگاه کیش فرود میاد. غول مرحله‌ی آخر بود و با هزار و یک مدل دعا و ثنا بالاخره بخیر گذشته بود که به محض تحویل گرفتن چمدون‌هامون با اولین تاکسی به سمت هتلی میریم که احسان از قبل رزرو کرده بود.


.-هوای شرجی و بهاری جزیره و صورتم که حسابی از این آفتاب گرم استقبال کرده لبهام به لبخند بزرگ و پر انرژی از هم باز شده و چشم‌هام با ذوق و شوق در فضای اطراف به گردش درمیاد.
احسان اما برعکس من، انگار هیچ انرژی نداره و بدون هیچ عکس العملی در کنارم نشسته.


چند دقیقه‌ای طول میکشه تا به هتل می‌رسیم. سرم رو دورتا دور سوئیت شیک و نقلی‌مون میچرخونم.

مبلمان سبز روشن ، تخت خواب دونفره کرم رنگ، من رو دلتنگ خونمون میکرد، حس خوبی میگیرم و به سمت پنجره‌ی تمام قد که رو به دریا قرار داره می‌رم، پرده‌ی روشن رو کنار میزنم و پنجره رو باز میکنم.

دریا، منظره‌ای که هیچ وقت از دیدنش سیر نمی‌شم.
احسان که مثل یک سایه‌ی بی صدا پشت سرم ایستاده دست هاش رو دور کمرم حلقه می‌کنه و زیر گوشم میگه.


- از اینجا خوشت اومد بارونم؟


قلقلکم میاد وسرم رو به سمت شونه ام کج میکنم.


- از این بهتر نمیشه.


- میدونی از این بهتر چیه؟ دستاته، دستات معجزه میکنن خانم بند انگشتی.


متوجه منظورش میشم و بسمتش برمیگردم که با چشمهای خسته سرش رو کج میکنه.


- فقط یکم.


بهت گفته بودم چه زبون چرب و نرمی داری!؟


با نیش شل شده دستم رو میکشه و به سمت تخت میبره و تیشرت و رکابی اش رو باهم از سرش بیرون کشیده عملا روی تخت پهن میشه.

روی دو زانو کنارش میشینم و شروع میکنم‌ که نفس پر سر و صدایی میکشه.


- دستات و قربون...


لبخند میزنم و حواسم رو جمع حرکات ماهرانه‌ی دستام میکنم که مهره های کمرش رو یکی یکی با انگشتام فشار میدم و وقتی بین دو کتف اش میرسم دستام رو از هم باز میکنم و محکم به سمت بازوهاش میرم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

13 Oct, 21:31


بخدا ک اندازه ۲تا پارته😂

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

13 Oct, 21:30


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 359




- نمیمریم مگه نه؟... من میخوام مثل ننه طوبی زیاد عمر کنم... میخوام نوه‌ نتیجه‌هامون و ببینم... دلم میخواد بچه اولمون پسر باشه.


- بچه‌ی اولمون!؟... شما رو من بزرگ کنم اول،  به بچه هم می‌رسیم.


چشمک معنی داری میزنه و البته که تونسته بود انقدری حواسم رو پرت کنه که ناخودآگاه خودم رو تصور می‌کنم که کودکی رو به آغوش دارم.


لبهام رو جمع می‌کنم و تصورش اشکی تازه به چشم‌هام میاره که با چند نفس عمیق سعی میکنم که به خودم مسلط باشم و متوجه ماسک هایی میشم که از بالای سرمون آویزون شدند.


لرزش خفیف دیگه‌ای و جمعیت آروم شده‌ای که دوباره به تلاطم میفتن، دلهره امونم رو میبره.

چند تا صندلی عقب تر کمی شلوغ می‌شه و یکی از مهماندارها با صدای بلندی از مسافرها خواهش میکنه تا سرجاشون بنشینن، اوضاع کاملا بهم میریزه و مرد میانسالی آشفته فریاد میزنه.


- تو رو خدا کمک کنید زنم نمیتونه نفس بکشه داره میمیره...


با قلبی که به سرعت تپیدنش اضافه شده بود دست روی دهنم میگیرم. یک نفر واقعا داشت میمرد اونهم فقط چند متر اونطرفتر. احسان فورا از جا بلند میشه و کیف دستی‌ش رو بر می‌داره.


- وارش جان من برم کمکشون؟..مطمئن باشم که حالت خوبه؟...


با مکث کوتاهی سرم رو به سرعت تکون میدم.


- خوبم... خوبم.


نگاهش با تردید همراه میشه که ناچارا لبخند کمرنگی به لب میارم. لبخندی که با تمام خودداریم ترسان و لرزان روی لبهام ظاهر میشه.


- قربونت برم... تو دختر قوی هستی فقط چند دقیقه‌اس.


به سمتم خم شده بود که پلک روی هم میگزارم.


- چشمام و میبندم تا بیای.


صدای برخورد کفشهاش با کف کابین و منی که میون پلکم رو به آرامی باز می‌کنم و میبینمش که چند نفری رو که خیال نشستن ندارند کنار میزنه.


تکون‌ها تقریبا قطع شده بود و منی که با حال فقط کمی بهتری دست به دامن بطری آب شده و از اونجایی که دید چندانی به پشت سرم ندارم  میچرخم و نگاهی به اطرافم میندازم و توجهم به دختر و پسر نوجوونی جلب میشه که با کمی فاصله هم ردیفمون نشسته بودند.

صورت دخترک رنگ پریده و خیس بنظر میرسید و کنار دستش پسری با موهای پرپشت فرفری نشسته بود که هدفون نارنجی رنگ بزرگی روی گوش‌هاش قرار گرفته بود و مدام سرش رو با ریتم آهنگ حرکت میداد.

دخترک متوجه نگاه مستقیمم میشه و انگار دنبال دو گوش شنوا میگشت که با صدای گرفته‌ای به حرف میاد.


- بنظرتون سقوط می‌کنیم؟!...


لبهام رو روی هم فشار میدم و قاعدتا من اون کسی نمی تونم باشم که به این دختر دلداری می‌ده، پس فقط می‌تونم حواسش رو پرت کنم که به پسر مو فرفری اشاره میزنم.


- خواهر و برادرید!؟..


دختر که انگار داغ دلش تازه شده فین فین میکنه و مشت محکمی به بازوی پسر میزنه.


- اره خیر سرش داداشمه اما عین خیالش نیست.


سعی می‌کنم لبخند بزنم ،انگار حال این دختر از من بدتره.


- یعنی نمیترسه..؟


دخترک اینبار هدفون نارنجی رنگ پسر رو از روی گوشش میکشه.


- هومن این خانم میگه خسته نشدی انقدر آهنگ گوش میدی؟!.. نمی‌ترسی خواهر کوچیکت از ترس سکته کنه؟ حالیته اصلا داریم می‌میریم؟.



هومن آدامسی که به‌ آرومی مشغول جویدنش بود با صدا میترکونه، هدفون رو از دست دخترک که داره اشک میریزه میکشه وبا بیخیالی جواب میده.


- من سالی چند بار تنهایی اومدم پیش بابا، یکسره هم مثل کتلت داخل هواپیما زیرو رو شدم می‌گم هیچی نمیشه،
الانم فقط بس کن تا حوصله ام سر نرفته فرناز...


انگار روی صندلی تئاتر نشستم، نگاهم بین خواهر و برادر در گردشه.


- نمی‌خوام بس کنم اگه اون نهال جونتم کنارت نشسته بود همینطوری آروم بودی و این سیم ظرفشویارو تکون می‌دادی..؟ همون خوب شد که باهات کات کرد، دلم خنک شد...


هومن هوووف کلافه ای میکشه و چشماش رو توی کاسه میچرخونه.


- خانم شما یه چیزی بگو تا نزدم توی دهنش...


به خودم میام و اخم کمرنگی روی پیشونیم می‌شینه.


- اینکه ترسیده بنظرت مسخره‌اس؟  یکم دلداری دادن یعنی انقدر سخته؟!.


نیشخند میزنه و با حالت مسخره‌ای سر تکون میده.


- باشه خانم معلم، شما درست میگی.


بعد چشمهاش رو میبنده و کله ی فرفریش روز از نو آغاز میکنه.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:42


چهار پارت زیبا برای عزیزای دلم🌹🥰
امیدوارم لذت ببرید.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:41


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 358



خودم و از تک و تا نمیندازم، بسته‌ی صبحانه رو باز میکنم و نون تست آماده شده کره و مربا رو بسمتش می‌گیرم و ناخودآگاه با لحن کشیده ای که از من بعید بنظر میرسه میگم.


- بفرماااایید آقاااا...


با ابروهای بالا رفته روی صورتم مکث میکنه و نون رو از دستم می‌گیره.


- مثل خودت حرف بزن باشه!؟.


گیج نگاش میکنم که تکه ای از نون رو که مربای زیادی ازش سرازیر شده داخل دهنم میذاره.


- من اگه دنبال یه زن این مدلی بودم که استغفرالله...



چیزی از طعم مربا متوجه نمیشم و لبم رو گاز میگیرم.


- همیشه احساس میکنم دوست داری خانومانه تر رفتار کنم اما...اما انگار بلد نیستم.


- یادت نره چی گفتم.


به چشمهای روشنش که همچنان اخمش رو حفظ کرده چشم میدوزم که دستش جلو میاد و مربایی که گوشه‌ی لبم جا مونده رو با سر انگشت پاک میکنه.


- این لبای مرباییتم نباید پاک کرد، فقط باید بوسید.


- واای الان یکی میشنوه!.


تو گلو میخنده و من سعی میکنم خودم رو با نکتار میوه‌‌ای توی دستم مشغول کنم که صدای خلبان از پخش بلند میشه.


- با سلام خدمت مسافران عزیز تا چند دقیقه‌ی دیگر به علت همگرایی هوا، امکان لرزش های خفیفی وجود داره.
از تمام مسافران محترم خواهشمندم که به خودتون مسلط باشید، مطمئنا پرواز ایمنی رو پشت سر خواهیم گذاشت.


نگاهم روی دستگاه کوچک پخش ثابت میمونه. یک لحظه فکر میکنم از ترس زیاد فکروخیال برم داشته که رو میکنم به احسان.


- این الان حرف زد؟!.


به طرز مسخره‌ای دست دراز کرده به در سفیدی اشاره میزنم که منتهی به اتاق خلبان میشد.


- وارش جان...


شوکه میشم و تمام فیلم هایی که تو عمرم در مورد سقوط هواپیما دیدم جلوی چشمم رژه میره.
دوباره اضطراب واسترس به سراغم میاد، احساس میکنم شکمم پیچ میخوره، نفسم به شماره میفته و ترس مثل یک مار غول پیکر دورم حلقه میزنه.


این دفعه حتی صدای احسان رو که سعی در آروم کردنم داره نمی‌شنوم که با اولین لرزشی که اتفاق می‌افته، که اصلا هم خفیف نیست جیغ بلندی میکشم و دونه های درشت عرق روی پیشونیم سرازیر میشه.

با ترس دستش رو که دور شونه‌ام حلقه شده چنگ میزنم و بالاخره صداش رو بین هم همه‌ی مسافرها می‌شنوم.


- بهت گفته بودم که من این جام، هروقت داشتیم سقوط میکردیم محکم میگیرمت‌.


چشم‌های ترسیده ام بالا میاد و روی صورتش متوقف میشه که انگار خیال داره با حرف‌هاش آرومم کنه و من خودم رو به دست آزادش میسپرم که در حال نوازش کردم موهام هست.


- من مدت‌ها پیش، سالها بعد رو در خواب دیدم، موهای سفید تو، قد خمیده ی من...
کنار ساحل ، مقابل غروب خورشید قدم میزدیم.


من عاشقانه این متن رو میپرستیدم که گوشهام آهنگ صداش رو تمام و کمال ضبط میکنن و مردی که در آغوشم گرفته به خوبی این رو میدونه که لبهاش رو به شقیقه‌ام میچسبونه و با لحنی آرامش بخش ادامه میده.


- موج دریا و عطر تنت.
ومن ، مست بودم از با تو بودن و با تو پیر شدن پس پایانی در کار نیست، نه زمانیکه خداوند رویای با تو بودن را نشانم داد.


اشکهام روی صورتم سرازیر میشه.


- میخواهم با تو تمام شوم، زمانیکه آخرین تصویر در پس نگاهم صورت ماه گونه و موهای سفید بافته شده‌ات باشد.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:26


🌟توهمانی‌که‌باید🌟

#part 357



صدای تق تق کفش‌هایی و من که سرم رو می‌چرخونم و مهماندار رو می‌بینم.


-بفرمایید.


بسته‌ی وکیوم شده‌ی صبحانه رو به دستم میده و با طنازی رو به احسان میگه:


- ایشون حالشون خوب نیست..؟


از اینکه جویای احوال من هستش و مخاطبش مرد کنار دستم، حس خوبی نمی‌گیرم‌ که احسان محترمانه لبخند می‌زنه.


-یکم استرس بود که رفع شد.


مهماندار که انگار خیال نداره رفع زحمت کنه با ادا و اطواراش رسما داره به مردی که فقط و فقط مال منه نخ میده..!


- پس اگه مشکلی بود و نیاز به فوریت های پزشکی داشتید لطفا اطلاع بدید تا همکارم خدمتتون بر...


دست خودم نیست که از کوره در میرم و با حرص میپرم وسط حرفش.


- یعنی شما دوست دارید که برامون مشکلی پیش بیاد...؟


به آنی صورت بشاشش وامیره و با مظلومیت ساختگی جوابمو میده.


- نه عزیزم این چه حرفیه..؟ فقط، خواستم کمکتون کنم.


نمیدونم چرا انقدر حساس شدم که با غیظ سربرمیگردونم.


- مطمئنا مشکلی پیش نمیاد، که اگه بیاد، خودم حلش میکنم.


صدایی ازش نمیشنوم و نگاه چپکی بهش میندازم که با حالت دلبرانه‌ای شونه  بالا می‌ندازه و کشیده میگه.

-فعلا....


هوووف کلافه ای می‌کشم ، نگاهم سمت احسان میره.
گوشی بدست سرگرم بازی هستش و اصلا هم حواسش به من نیست.


وسواس گونه و با دقت بهش زل میزنم.
چشمای روشن عسلی اش ،پیشونی بلندش و موهای قهوه ای خوش حالت اش که رو به بالا شونه شده ..
انگار سنگینی نگاهم رو حس میکنه که سربلند میکنه.


- چرا اینطوری بهم زل زدی؟...


لبام رو روی هم فشار میدم و کاملا خودم و میزنم به اون راه.


- چطوری؟...


- یه جوری که انگار یه شوهر خوشتیپ کردی و خودت خبر نداری!...


با ناباوری می‌خندم و نگاهم اینار روی هیکلش میچرخه.


تیشرت آبی رنگ اش که سخاوتمندانه شونه های پهن و مردونه اش رو نشون میده و آستین کوتاهش که بازوهای پرش رو با دست و دلبازی به نمایش گذاشته باعث میشه حرص بخورم و با لحن مسخره‌ای کنایه بزنم.


- منم اگه همچین تیشرت خوشگلی تنم بود اعتماد به نفس ام این طور به آسمون میرفت.


توجهش کاملا بهم جلب میشه که گوشی رو کنار میزاره و با چشمهای باریک شده نگام میکنه.


- لازمه بدونی که این رو خودت برام خریدی خانوم.


چشم میدزدم و بله گند زدم...پس سعی میکنم به روی خودم نیارم.


- نه!...اشتباه میکنی.


لبخند کجی روی لبهاش میشینه و انگار متوجه دستپاچگیم شده.


-باشه عزیزم.


از اینکه انقدر راحت فکرم رو خونده بود و متوجه راست و دروغ حرف‌ام شده بود به خنده میفتم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:05


🌟توهمانی‌که‌باید🌟

#part 356



-ترس...ترس...ندارم!


- حال و‌ روزت که چیز دیگه‌ای می‌گه!


لبخند گرمش و منی که خجالت زده می‌گم:


- اولین بارمه!


چشم‌هاش گرد می‌شن و من قرص رو با آب از دهن تلخم پایین می‌‌دم. بطری رو ازم می‌گیره درش رو می‌بنده و دستش رو دور شونه‌هام می‌ذاره و من رو به خودش می‌چسبونه.


- نگران نباش، من این‌جام هر وقت داشتیم سقوط می‌کردیم محکم می‌گیرمت!


نگاه پر غیظی روونه‌ش می‌کنم که آروم می‌خنده و‌ لپم‌ رو می‌کشه.


- چشم روی هم بذاری، رسیدیم!


با ناامیدی به ساعت مچیم نگاه می‌ندازم.
- یک ساعت و نیم مونده!


- به من نگاه کن فسقلیم!


کلافه می‌گم:


- این و دیگه از کجا آوردی!؟


- نیستی؟!


با آرنجم به پهلوش می کوبم.


- اون روزی که توی بیمارستان همدیگه رو دیدیم نمیدونستی فسقلی‌ام؟!


- اون روز...


میخنده و من به این فکر می‌کنم که چطور به اینجا رسیدیم! شاید همون قسمتی و تقدیری که قدیمی‌ها بهش اعتقاد دارند شاید هم...


- جای بچه که اینجا نیست دیگه نبینمت این‌ورا.


قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود و همزمان نمی‌تونست از کش اومدن لبهاش جلوگیری کنه که پچ می‌زنم.


- خودت رو لوس نکن احسان، اصلا اگه یک‌بار دیگه بهم بگی فسقلی کارمون می‌کشه به دادگاه خونواده... !


به خاطر دل‌آشوبم برای این سفر هوایی، بدخلق شده بودم و لحنمم اصلا خوب نبود. زبونم رو گاز می‌گیرم و زیرچشمی نگاهش می‌کنم که با اخم‌های درهم نگاهم می‌کنه.


- می‌بینم که جوجه‌ها هم بلدن گنده‌تر از دهنشون حرف بزنن!


پرحرص انگشتم رو تهدید وار جلوی صورتش تکون می‌دم.


- احسان!


انگشتم رو توی دستش می‌گیره.


- این صلاح سردت رو بذار کنار ببینم... .


با همون اخم‌ و تَخم ادامه میده:


- می‌دونستی وقتی یه فیل رو سوار هواپیما می‌کنند اگر فیل پاشه راه بیفته، به خاطر وزن زیادش هواپیما تعادلش رو از دست می‌ده؟!


- داری واسه جوجه‌ت داستان حیوانات می‌گی الان؟!


لبش کج‌ می‌شه.


- می‌دونستی واسه این‌که فیل حرکت نکنه زیر پاش کلی جوجه می‌ذارن!


اخم‌الود می‌گم:


- کلی جوجه باید قربانی شن که آقا فیله برسه به مقصد!


- نه دیگه! آقا فیله برعکس هیبت غلط اندازش، دلش قد همون جوجه‌هاست و واسه این‌که روی جوجه‌ها لگد نکنه و به کشتنشون نده تا آخر پرواز از جاش تکون نمی‌خوره... .


نگاهش می‌کنم که ادامه می‌ده.


- از این به بعد تو همه‌ی پروازهایی که با هم داریم من آقا فیله‌ی جوجه‌ی خودمم!

باز هم لپم رو محکم می‌کشه و حس کودکی بی دست و پا بهم دست میده.


- باشه؟!


- میدونستی که آقا فیله خیلی رو اعصابه؟

سرتکون می‌ده.

- میدونم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:03


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 355



آب سردی به صورتم میزنم و سعی می‌کنم‌ سریع‌تر خودم رو به احسان برسونم.


ال ای دی بزرگی که در سالن نصب شده بود نشون دهنده‌ی سه پرواز در ساعت‌های مختلف بود و جمعیتی که چمدون به دست در رفت و آمد بودند. عده‌ای از سفر برگشته و عده‌ای در انتظار سفری تازه.


هووف میکشم و حتی یادم رفته بود دستهای خیسم رو پاک کنم که نامحسوس به دو طرف  مانتوم میکشم و نگاهم روی ساعت بزرگی میشینه که عقربه‌هاش به سرعت در حال حرکت بودند انگار که زمین و زمان دست به دست هم داده بودند که حالم از چیزی که بود بدتر باشه.


بله من از پرواز میترسیدم اونهم در حالیکه با نشوندن لبخند احمقانه‌ای روی لبهام در مقابل نگاه پرسشگر احسان کنارش روی صندلی می‌شینم.


- بهتر شدی؟


به دروغ متوصل میشم.


- بله آقا خوبم... فک کن دیشب اگه اون دمنوش و نمیخوردم چطوری میشدم.


لبخند میزنه و یک دستش رو روی پشتی صندلیم میزاره.


- برگشتیم حتما کف خونه رو موکت می‌کنم.


هول زده چشم گرد می‌کنم و حتی آخرین چیزی که توی این دنیا نمیخوام پوشوندن اون پارکت‌ها بود.


- وای نه‌ها... من اون پارکتای خوشگل و شدیدا دوست دارم انگار  توی کلبه‌ی چوبی زندگی کنیم.


سرانگشتهام رو توی دست گرفته چشمک میزنه.


- بیشتر از خودت یعنی؟!.


نباید می‌گذاشتم بویی از ترسم ببره که سعی در پرت کردن حواسش دارم.


- بنظرت اون چیپسه واقعا مزه‌ی پیاز و سبزی خوردن میده؟


- پیازجعفری!.


لبخند کج و کوله‌ای میزنم و من خوب بلد بودم چطور خودم رو پشت چهره‌ام قایم کنم، یعنی استاد این کار بودم.


- آره همون...


صورت متعجب‌ش کم کم به لبخند پت و پهنی از هم باز میشه وقتی از جا بلند میشه و به سمت بوفه‌ی فرودگاه میره و این صدای نازک و زنانه‌ای هست که مسافران رو به مقصد کیش فرامی‌خونه و من ناچارا از جا بلند میشم و با بسته‌ی چیپسی که حالا توی دست دارم به راه میفتم.


.....


صدای مهمان‌دار هواپیما که داشت برای مسافرها روش استفاده از اکسیژن بالای سرمون رو توضیح می‌داد، میون زمزمه‌ی آروم احسان بغل گوشم، محو می‌شه.


- هنوزم یخی و این یعنی یه چیزی و بهم نگفتی.


سخته برام که اعتماد بنفسم رو حفظ کنم پس با لکنت می‌گم:

- نمی‌...نمی‌...نمی‌دونم راجع به چی حرف میزنی!


کیف‌دستی چرم قهوه‌ای رنگش رو برمی‌داره و از داخلش یک بسته قرص بیرون می‌آره، یه دونه قرص رو از کاورش جدا می‌کنه و سمت دهنم می‌گیره.


- بهم نگفته بودی ترس از پرواز داری!


دهنم رو باز می‌کنم و دستم رو سمت بطری آبی که سمتم گرفته دراز می‌کنم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

30 Sep, 08:21


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 354



- اگه خطر نابینایی رو به جون میخری نگو.


به خنده میفته.


- نکن خانم.


- بگو پس!.


همچنان چشم‌هاش رو باز نگه داشتم.


- در کمد و باز کن خودت ببین.


دست از آزار چشم‌هاش بر میدارم.


- خب...


نگاهی سرسری به داخل کمد میندازم.


- چی میبینی؟.


هنوز چشم‌هاش بسته‌اس و انگار بازی‌ش گرفته که حرصی لب کج می‌کنم.


- اصلا ولش کن...


به حالت قهر رو ازش میگیرم و میخوام از اتاق بیرون برم که دستم کشیده میشه.


- بودی حالا...


کنارش روی تخت میشینم که دستی به موهای آشفته‌ام میکشه.


- نبینم خانمم قهر کنه!.


از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش میندازم که خم میشه و چمدون طوسی رنگ رو از داخل کمد بیرون میکشه.


- با یه سفر دو نفره چطوری؟


اگه بگم مثل بچه‌های دو ساله ذوق نکردم دروغ گفتم. به ثانیه نکشیده دست‌هام رو بهم کوبیده بودم و کنترل حرکاتم دست خودم نیست که از جا می‌پرم.


- وای خدا... راس میگی احسان؟ یعنی واقعا میریم سفر؟! حالا کجا قراره بریم؟ لباس چی بردارم؟ اونجا سرده یا گرمه؟ خیلی راهه؟ با چی میخواییم بریم؟ اصلا کی میریم؟.


همه‌ی اینها رو با حرکات شتاب زده در حالیکه در کمد لباس‌هام رو باز کرده بودم و چند دور دور خودم چرخیده بودم بی وقفه به زبون آورده بودم که وقتی به خودم میام خجالت زده پشت میز آرایشم می‌شینم و به یکباره سکوت می‌کنم.


بیش از حد ممکن ذوق زده شده بودم و امان از چشم‌های خندان مردی که صورتش رو ثانیه‌ای درون آینه دیده بودم که بدون هیچ حرفی از جا بلند شده بود و با برداشتن برس در حال مرتب کردن موهای فر خورده‌ام بود.


دو سال گذشته رو با هم گذرونده بودم اما نشده بود که با هم دوتایی به سفر بریم یعنی من هیچ وقت درخواست نکرده بودم چون میدونستم که بابا قطعا اجازه‌اش رو بهم نمیده و همین که گاه‌گاهی احسان میتونست به خونمون بیاد و همدیگر رو ببینیم باید خداروشکر میکردم.


اما حالا، درست مثل یک خواب بود. دوتایی قرار بود که به سفر بریم و من سر از پا نمی‌شناختم که بالاخره خجالت ناشی از حرکاتی رو که بنظر بچگانه می‌رسید کنار می‌گذارم و چشم‌هام رو بالا میارم و انگار منتظر بود که مچ نگاهم رو میگیره و دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم که به خنده میفتم.


دست‌هاش رو از دو طرف دور شونه‌هام گره میکنه و در حالیکه صدای خنده‌هامون اتاق رو پر کرده چونه‌اش رو روی شونه‌ام می‌گذاره.


- بله راس میگم، واقعا میریم سفر، میریم جزیره لباساتم خودم برداشتم اونجام هوا گرمه، مسیرشم که زیاد نیست سر یه چشم برهم زدن رسیدیم.


میون خنده‌ای که هنوز ادامه داره میگم.


- شوخی که نمیکنی؟.


از درون آینه ابرو بالا انداختنش رو میبینم.


- شوخیه چی... پروازمون راس ساعت هفته.


- پرواز؟


چونه‌اش رو در حالی از روی شونه‌اش برمیداره که بوسه‌ای به گونه‌ام میزنه.


- بله خانم با هواپیما میریم... ببین غیر لباسایی که برات برداشتم چیز دیگه لازم داری بردار.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

28 Sep, 17:02


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 353



صدای خنده‌هامون و منی که نوک پا به حالت دو به اتاق میرم و در رو تا نیمه میبندم.


- من که نامیرام ولی جون بابا... بارون و سقف خونه و یه پتوی دونفره...


جلودار خنده‌هام نیستم که ادامه میده.


- و یه عقب مونده‌ای که صبونه چیده.


- تو از کجا فهمیدی آخه.


- بخدا که در ساعات گذشته خیلی چیزا در تو از دست رفته مخصوصا اون مغزت.... خودت الان گفتی.


- آهان...


- باشه حالا... صبح با کاچی بیاییم دم درتون یا تو خماری مونده آقا دامادمون؟.



لبم رو گاز میگیرم و از کجا فهمیده بود!.


- خب...


- نمیخواد هیچی بگی دیوونه خدام که همه چی و محیا کرده بود فرصت سوز... بخدا که کفران نعمت کردی تو این هوا...


- سوگنده؟...


صدای خواب آلود احسان باعث میشه سرم رو بالا بگیرم.


- خاک برسرم بیدار شد؟


انگار سوگند هم صداش رو شنیده بود که بدون هیچ وقت تلف کردنی تماس رو قطع میکنه و این صوت اذان که از مسجدی در هم نزدیکی بلند میشه.


- چرا نخوابیدی؟.


کنارم روی تخت میشینه و از میون پلک‌هایی که به سختی باز نگهشون داشته نگام میکنه.


- نمیدونم... فکر میکردم صبح شده.


- هنوز یه دو ساعتی وقت هست.


خودش رو از تخت بالا میکشه و به فضای کوچکی که میون سینه‌ و بازوش که روی بالشت قرار گرفته اشاره می‌زنه.


- بیا اینجا.


این رو در حالی میگه که پلک‌هاش روی هم افتادن. جلو میرم و طبق خواسته‌اش عمل می‌کنم.


- برای فردا خسته نیستی؟.


چشم‌هام با مکث روی صورتش میشینه.


- نه... مگه فردا قراره چکار کنیم.


با همون چشم‌های بسته لبهاش به دو طرف سوق پیدا میکنن.


- نمیگی؟.


با بدجنسی تمام ابرو بالا میندازه که دو انگشت اشاره‌ و شستم رو به سمت چشم‌هاش میبرم و از هم بازشون می‌کنم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

28 Sep, 16:57


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 352


پلک میبندم و گوش میدم به صدای بارونی که اینبار به قلبم میزنه.

من باید میتونستم، من به خودم یک زندگی خوب رو بدهکار بودم پس باید از جا بلند میشدم و شروعش میکردم اونهم با یک چای قند پهلو.


خیلی آروم میز صبحانه رو آماده می‌کنم با کمترین سرو صدای ممکن و چای رو به همراه گل‌های خوش عطر و بو دم می‌کنم.
صدای پیامی که به گوشیم میاد باعث میشه روی کانتر خم شم و با دیدن اسم سوگند لبخندم عمق بگیره.


" توی این هوای بارونی چی میچسبه؟"


خیلی سریع تایپ میکنم.


" زهرمار..."


استیکر خنده‌ای که میفرسته و تماسی از جانبش که توسط دستهای محتاطم وصل میشه.


- بله؟...


- بله و کوفت تو چرا تو جات نکپیدی خوشگله؟


سعی می‌کنم تن صدام رو پایین بیارم که با خنده‌ی کوتاهی پچ می‌زنم.


- صبح شده خب.


- زنگ زدم حال و احوالاتت و بپرسم خره در ضمن هنوز شبه ساعت و دیدی؟.


دستی به پیشونیم میکشم و با دیدن ساعت که سه و چهل دقیقه رو نشون میداد عملا وا میرم.


- میز صبونه چیدم کِ...

- خروس کی بودی تو... حالا بگذریم ننه نگفتی حال و احوال اون پایین مایینات چطوره خوبه؟.


تغییر صداش و میز صبحانه‌ای که با شوق و ذوق چیده بودم باعث میشه از خنده ریسه برم که دستم رو جلوی دهنم میگیرم.


- خدا نکشتت...

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

28 Sep, 16:55


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 351



چشم‌هام رو باز می‌کنم. انعکاس صدای بارون که به شیشه ضربه میزنه و حس گرمای دلنشینی که من رو در برگرفته.


نگاهم روی صورت آرام و به خواب رفته‌اش حرکت میکنه در حالیکه سرم رو از روی پاش بلند می‌کنم گردنم رو که کمی دردناک شده ماساژ میدم.


بارون قصد بند اومدن نداشت. پتو رو برمیدارم و با احتیاط روی احسان میکشم.


لبخند میزنم. پسره‌ی سرما ترس، جوری دست‌هاش رو به سینه گره زده بود که حس چله‌ی زمستون رو بهم منتقل میکرد.

نگاهم به پشت پنجره کشیده میشه. به گمانم صبح شده بود و این ابرها بودند که بساط فریبشون رو پهن کرده بودند. به سمت آشپزخونه میرم و به محض برخورد پاهای برهنه‌ام با سرامیک سرد لرزی به بدنم میشینه که نوک پا به سمت اتاق خواب میرم و با دیدن اولین لباسی که بنظرم گرم میاد برداشته با ساتن خنکی که به تن دارم عوض می‌کنم.

در حال بی ون رفتن از اتاق نگاهم به آینه‌ میفته آینه‌ای که پای دلم رو به سمت خودش میکشه.


به خودم نگاه میکنم. به بازتاب چهره‌ی سرحالم از درون آینه.
روی تخت میشینم. به خودم خیره میمونم، به خودم و فضای اطرافم.

حسی غریب قسمتی از قلبم رو دربرگرفته بود، خوب بودن مردی که کمی اونطرف‌تر به خواب رفته بود حسی که توی وجودم ازش داشتم رو قوی‌تر از قبل کرده بود.

شاید بنظر خنده‌دار بیاد اما انگار یک غول بزرگ و پرزور توی قلبم نشسته بود و ضمام عشق رو با اون بازوهای قدرتمندش توی دست گرفته بود.


غولی که به طرز بامزه‌ای بهم اجازه‌ی این رو نمی‌داد که لحظه‌ای از وجود عشق درونم بی‌خبر باشم که به پنجره‌ی نازک قلبم ضربه‌ی آرومی میزد که " آهای وارش من هستم اینجام... من و یادت نره با وجود من میتونی هر آرزویی خواستی داشته باشی... با من میتونی به همه چیز برسی."

و در حالیکه این غول میتونست شدیدا نمکی و بامزه باشه بی‌شاخ و دم و ترسناک هم میتونست باشه که اگه یک روزی اتفاقی میفتاد که اگه این عشق جاری با لحظه‌ای غفلت از میون سینه‌ام پایین میریخت مطمئنا غول عشق دیواره‌های سینه‌ام رو می‌شکافد و از من یک آدم بی دل به جای می‌گذاشت.


به خودم خیره میمونم. میتونست فکر کردن بهش ترس رو به جونم بندازه و من فهمیده بودم که عشق همونقدر که میتونه خارق‌العاده باشه همونقدر هم میتونه ترسناک باشه.


ترسناک باشه چون میتونه با بودنش از ما آدم بهتری بسازه و با نبودنش آدم جدیدی رو بسازه که فقط یک غریبه بود.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

20 Sep, 18:42


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 350



- اینی که جلوت نشسته احسانِ... احسان کیانی... کسی که توی زندگی‌ش همیشه و همیشه یه خط دور خودش کشیده که آدما حق ندارن از اون خط جلوتر بیان که اگه خودم نخوام نمیتونن.


نفس کوتاهی میکشه و نگاهش که جابجا میشه متوجه‌ام میکنه که در حال کنترل کردن دستی هست که درست یک وجب با موهای رها شده‌ام فاصله دارند که خودداری میکنه از نوازشم و سعی داره من رو از ترس‌هام دور کنه.


- نمیخوام بقول بچه‌ها برم پشت تریبون اما باید بدونی نمیشه انرژی هر آدمی رو قبول کرد. نمیشه با هر آدمی رفت و اومد. نمیشه در این دل و باز کرد و به هر کی از راه رسید بفرما زد.


لبخند میزنه.


- بهم بگو راجبم چی فکر میکنی؟.


دهنم خشک میشه و البته که برای خریدن وقت دست به دامن دمنوش روی میز میشم که بعد از سرکشیدن چند جرعه‌ای جواب میدم.


- من از وقتی میشناسمت که اون روز توی بیمارستان روی پله‌ها هم و دیدیم... من، احسان قبل از اون روز و نمیشناسم.

مستقیم به چشم هاش نگاه میکنم و صدای بچه‌های مدرسه توی گوشم میپیچه.


" طرف سنش بهت نمیخوره وارش معلوم نیست تا حالا با چند نفر بوده"

" مگه میشه تو اون بیمارستان به اون بزرگی با یه پرستار یا دکتر رابطه نداشته باشه"


" من که باور نمیکنم نامزدت تا آخر باهات بمونه... ناراحت نشی‌ها... انگار فقط براش یه سرگرمی"


دستی پشت گردنش میکشه و من دلم میخواد صداهای درون سرم رو خفه کنم.


- ببین بارون خانم...



صداش میون صدای پر از کینه‌‌ای گم میشه.


" اصلا تو از زناشویی چی میدونی... سر سال نشده باید برگردی خونتون"


دست خودم نیست که چشم هام پرمیشن.


- اولین آدمی هستی که انقدر بهم نزدیکی، خواستم که از خطِ گذشتی و اینجا نشستی... که شدی جونم...


دست‌هاش بالاخره کم میارن که دور شونه‌هام حلقه میشن و موهای رها شدم که روی سینه‌اش پخش میشن.


- سهم منی از زندگی...


نوازشم میکنه و قلبی که پر از ترس بهش پناه میبره به نجواهایی که بنظر جادویی می‌رسید.

جادویی که قلبم رو پاک میکرد که امید بودن و زیستن کنارش رو بهم می‌داد.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

20 Sep, 18:31


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 349




- یکم بهارنارنج و هل...

از فکرو خیالی که در حال غلوزنجیر کردن احساساتم بودند بیرون میام.


- هان!...


کاملا گیجم. گیج و خجالت زده که به محض گذاشتن سینی دمنوش روی میز به سمتش نیم‌خیز شده دست‌هاش رو میگیرم.


- من... من...


میخوام توضیح بدم. باید بدونه که دست خودم نبود. باید بگم که فقط یه حس... باید حرف میزدم.


- من ازت نمی‌ترسم...


کنارم میشینه. فشار ملایم دست‌هاش که حالا انگشتهام رو دربرگرفتند همراه میشه با چشم‌هایی که من رو باور دارند.

باور دارند که کوتاه پلک روی هم میگذارن و حکم تایید رو صادر می‌کنند.
حکم تاییدی که باعث میشه این اعتماد بنفس رو در خودم ببینم که ادامه میدم.


- تو برام امن‌ترین آدمی...


ردیف کردن کلماتی که توی دلم هست اونقدری آسون نیست که نفس بلندی میکشم و نگاهم روی دمنوش‌هایی میشینه که عطرشون پر از آرامش هستش.


- بنظر خوب میرسن مگه نه؟... مخصوصا با نبات گرمت میکنه.



سربالا میگیرم و برای گفتن حرف هام نگاهم رو به جایی مابین یقه لباسش میدم.



- ترسم از خودمه... میترسم اونقدری که باید کافی نباشم... یعنی میدونی من هیچی بلد نیستم.


میگم و خنده‌ی کوتاه و هیستریکم همراه میشه با آتیش گرفتن گونه‌های رنگ پریده‌م.


- چرا فکر کردی حتما باید چیزی بلد باشی؟.


- تو... یه مرد سی‌ساله‌ای و من دوازده سال کوچکترم. هیچوقت فکر نمی‌کردم این فاصله‌ی سنی باعث بشه که خودم و بخاطرش سرزنش کنم.


حرف زدن راجع‌بهش سخته حتی با مردی که از اعماق وجودم دوستش دارم. معذبم و مطمئنا که باعث نمیشه بخوام ادامه ندم.


- یه حسی توی قلبم بهم شرمندگی میده...نمیدونم چطوری منظورم و بگم.


چونه‌ام به سمت بالا کشیده میشه و نگاهم به سمت چشم‌هاش.


- بزار من ادامه‌ش و بگم بارون خانم...


یک دستش روی پشتی کاناپه دراز بود و دست دیگرش که بلافاصله بعد از لمس چونه‌ام روی زانوش قرار می‌گیره و حفظ این حریم از جانب مرد روبروم اونقدری برام ارزشمند هست که حس گرمی رو به قلبم سرازیر می‌کنه.