تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) @tohamanikebayade Channel on Telegram

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

@tohamanikebayade


﴾﷽﴿

تو‌همانی‌که‌باید📚در‌حال‌تایپ
پاییزهزاررنگ📚درحال‌تایپ
جادوگرمحل📚آفلاین
هرگونه‌کپی‌حرام‌‌وپیگردقانونی‌‌دارد

لینک‌پاییزهزاررنگ
https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0
لینک‌توهمانی‌که‌باید
https://t.me/tohamanikebayade

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) (Farsi)

با خوشحالی ما به شما کانال تلگرام "تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)" را معرفی می‌کنیم. این کانال به وسیله‌ی کاربر با نام کاربری @tohamanikebayade اداره می‌شود. با پست‌های جذاب و متنوع، کانال تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) شما را به دنیایی از کتاب، پاییز، جادو و هنر می‌برد. اگر به دنبال مطالب متنوع و جذاب پیرامون موضوعاتی همچون کتابخوانی، زیبایی پاییز، و هنر و فرهنگ عمیق هستید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست. حتما به ما بپیوندید و از محتوای فوق العاده این کانال لذت ببرید. لطفا توجه داشته باشید که هرگونه کپی برداری از محتوای کانال بدون اجازه، حرام بوده و پیگرد قانونی دارد. برای دسترسی به محتوای پاییزهزاررنگ می‌توانید از لینک زیر استفاده کنید: https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0 و برای ورود به کانال تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی) از لینک زیر استفاده نمایید: https://t.me/tohamanikebayade

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

08 Jan, 17:31


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 383



ایول گفتنش رو میکنم و همزمان این گلاره‌است که از پشت رسپشن سرش رو جلو میاره.


- سلام... بچه‌ها میگفتن اومدی باورم نمیشد!.

اونقدری وقت ندارم اما نسبت فامیلی که میونمون هست باعث میشه مکث کنم.


- چرا اونوقت؟!.



چشم‌هاش رو به خوبی از برم که برق شادی رو از پشت نگاه به ظاهر متاسفش میبینم.


- خیلی بد شد واقعا... سفر بعد ازدواج فقط همون بار اولش خاطره میشه.


-  بنظرم خیلی هم بد نشد چون سفرمون خیلی عجله‌ای و بدون برنامه بود. دفعه دیگه حتما بهتر از آب درمیاد.


صورتم کاملا خنثی هست که در مقابل نگاه هاج و واجش قدم برمی‌دارم تا به مریض‌هام برسم.


- یه لحظه صبر کن....


هودش رو بهم میرسونه و باهام هم قدم میشه.



- زنت چطوری برخورد کرد ناراحت نشد؟


ابرو‌هام بالا میپرن اما جواب میدم.


- نه... اونم با من برای دفعه‌ی بعدی هم نظره.


- ولی من اگه بود...

نگاه تیزم به سمتش برمیگرده که خودش رو کاملا به ندیدن میزنه و ادامه میده.


- کلی به جونت غر میزم، میدونی که چقدر سفر دوست دارم مخصوصا اگه با تو باشه.



- بس کن....


وایمیستم.


- اما این سفر مال من بود احسان، این زندگی مال من بود.


- اما دیگه نیست این و بفهم.


پچ می‌زنم و نمیخوام به هیچ عنوان حرف و حدیثی جایی درز کنه که ادامه میدم.


- ما یه قراری با هم آتیش درسته؟... اگه فکر میکنی اینجا بودن برات سخته بهم بگو...


مستقیما تهدیدش میکنم که دستی به صورت سرخ شده‌اش میکشه.


- میخوام اینجا بمونم.



- پس....


نگاهی به راهرو میندازم و متوجه هستم که شایسته به این سمت میاد که کوتاه دنباله‌ی حرفم رو میگیرم.


- تمومش میکنی... بار آخریه که میگم.



واینمیستم تا جوابی ازش بشنوم. به اندازه‌ی کافی پُرم و خودم رو بابت ریسکی که کردم لعنت میکنم. آوردنش اونهم اینجا اشتباه بود و این گره رو خودم اینطور کور گره زده بودم.



***


- وارش.... آماده‌ای خانم؟


با بنفشه‌هایی که عطر و بوش آدم رو مست میکنه وارد خونه میشم که به محض دیدنم با پاهای برهنه به سمتم میدوئه و ذوق زده از گلدونی که توی دست دارم بالا میپره.


- وای خداااا چقدر قشنگن آخه!....

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

08 Jan, 17:31


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 382




حواسم رو جمع نگاه منتظرش میکنم که به آرومی میخنده.


- ای جوونی کجایی... چه زود گذشت! انگار همین دیروز بود.


مکث میکنه و به خوبی متوجه شدم که مسئله‌ی مهمی هست و برق چشم‌هاش که انگار خاطرات گذشته رو به یاد میارن و لبخندی که هیچ جوره پاک نمیشن.


- بگذریم... حالا بهم بگو موافقی بری دانشگاه و جز یکی از اساتید باشی؟.


- بله؟!.


بهت زده‌ام که دکتر ادامه میده.


- یه چند ماهی آزمایشی میری بعدشم استخدام میشی.


- اما...


خودم هم به خنده میفتم. رد کردن همچین موقعیتی اشتباه محض!.


- دکتر... شما مثل پدرم میمونید. راستش من تو زندگی اونقدر وقت کم میارم که یه وقتایی با خودم میگم کی؟! پس کی باید جوونی کنم! از وقتی بچه بودم و رفته‌ام مدرسه تا همین الانش فقط خوندم و خوندم... استاد بودن شاید یه ویترین قشنگ باشه اما برای یکی تو سن من پر از حاشیه‌اس نمیخوام بگم از پیشنهادتون خوشم نیومده اتفاقا برعکس خیلی هم خوشحالم اما...


- اما و اگر نداره پسر... اینایی رو هم که گفتی فکر کن من نشنیدم. همین که خوشحالی یعنی راضی برای این کار هستی از بابت کارت هم نگران نباش به دکتر مهراب میگم بهش اینجا احتیاج داریم.



شاید نشه بهش گفت عمل انجام شده اما راضی هستم. دغدغه‌ی اصلی‌ام کارهای مربوط به بیمارستان بود که با اومدن دکتر مهراب نصف میشد و تنها چیزی که میموند وارش بود. قصد داشتم غافلگیرش کنم.



- چخبر؟...


- اگه بیکاری بگو تعدیل نیرو کنیم؟!.


پوکر فیس بهم زل میزنه که به سمت آسانسور قدم برمی‌دارم.


- خدایی رسم مردونگی اینه یکی مثل منو که دستش زیر سنگ صدیقه خانم از کار بیکار کنی؟


گاهی هم باید با کیوان که خیلی وقته بهم ثابت کرده فقط قد بلند کرده جدی صحبت کنم که دستم رو به حالت کشیدن زیپ روی لبهاش میکشم و اخطار آمیز میگم.


- دکتر تاکید کرده کیوان میفهمی که؟!.


- باشه من خر فهم اصلا... یه چیزی میخواستم بهت بگم فقط.


مطلب میاد دستم که با نیمچه لبخندی نگاه از دکمه‌هایی میگیرم که یکی پس از دیگری روشن میشن.


- پس بگو چرا از صبح تا حالا دنبالم راه افتادی!.



دستی به پس گردنش میکشه و برام میره تو قیافه که مشت نه چندان آرومی به بازوش میکوبم.


- دِ بنال دیگه...


- قطع عضومون نکن حالا میگم... تهران و میخوام باهات بیام رفیق.... گفتم تنهایی، مسیرم که طولانی و پرخطر...


با باز شدن درب آسانسور پا تند میکنم و میدونم در صورت مخالفت تا صبح دنبالم راه میفته به حرف زدن که دستی تو هوا تکون میدم.


-اوکیه کیوان...

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

08 Jan, 17:30


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 381



- بفرمایید دکتر منتظرتونن.


با تکون دادن سرم برای خانم صالحانی دکمه‌ی بغل در رو میزنم و بعد وارد می‌شم.


- سلام دکتر.



- سلام تازه داماد...



با قدم‌های تند جلو میرم و دستم رو برای مرد بزرگ روبروم که به احترامم ایستاده بالا میارم.


- شرمنده میکنید بفرمایید لطفا.


روی کاناپه‌های چرمی میشینم.


- اگه مجبور نبودم نمیگفتم بیای...


- در خدمتتونم، فیلم و دیدید؟.


دکتر با نفس عمیقی عینکش رو روی میز می‌گذاره.


- تا همینجا هم خیلی صبر کردم، گاهی این نسبتای فامیلی بدجوری دست و پای آدم و میبنده.


- یعنی به دکتر افضلی میگید دامادش دست به چه کارایی زده؟


- اگه تا حالام تردید داشتم با دیدن این فیلم بله باید یکسری مسائل روشن بشه، نتیجه‌ی کار این آقا یعنی بازی با جون بیمار که از خراب شدم اسم بیمارستان برام مهمتره.


- علنی‌ش میکنید؟.


چشم‌هاش روی مانیتور ثابت میمونه.


- نه... بخاطر آبروی دکتر افضلی سهامدارا نباید چیزی بفهمن، قضیه بین من و دکتر میمونه از بابت تو هم که خیالم راحته میدونم جایی بازگوش نمی‌کنی فقط میمونه کیوان.


پر اطمینان سر تکون میدم.


- خیالتون از بابتش راحت باشه.


نفس عمیق دکتر و تکیه‌ای که به صندلیش میده باعث میشه حواسم رو بیش از پیش جمع کنم.


- سال گذشته برخلاف نظر مهندس اسدالهی تدریس و گذاشتم کنار، با خودم گفتم توی این سن و سال چرخوندن بیمارستان به اندازه کافی انرژیم و تحلیل میبره اما انگار بعد یک سال هنوز قانع نشده. ازم خواسته دوباره برگردم، بهش گفتم چرا از جوونا استفاده نمیکی تازه نفس‌ هستن و پر از ایده،  با دانشجوهای این دوره زمونه بهتر ارتباط میگیرن.



مکث میکنه و ذهنم به سمت خونه کشیده میشه اینکه شوفاژ‌ها رو روشن کردم یا نه؟.


- ازم خواست از میون دانشجوهای قدیمم یه نفر رو معرفی کنم. کسی که به سواد و مهارتش اطمینان کامل داشته باشم. من هم تو رو پیشنهاد دادم.


انگشتهام به آرومی روی دسته‌ی مبل ضرب میگیره و اصلا نمی‌شنوم دکتر چی میگه و در حال حاضر یه تلفن کوتاه به وارش باعث میشه خیالم از بابت اینکه سرما نمیخوره راحت بشه که با شنیدن سرفه‌ای کوتاه از جانب دکتر به خودم میام.


- قبول میکنی؟.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

24 Dec, 15:08


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 380




متفکر دستی به گردنم میکشم.


- نمیدونم... تنها مدرکی که داریم فقط دست نعمتی و رو میکنه بعیده میدونم لوش بده. محمودی کلی رابط داره خیلی راحت میتونه پرونده رفیق گرمابه و گلستانش و پاک کنه.


- همین که پای یکی‌شون از این بیمارستان کنده شه خودش خیلیه...


از جا بلند میشم که کیوان با لودگی دستم رو میگیره.


- جان مادرت هولمز... من جوان بی‌کفایتی هستم... از وقتی ننه‌ام دعاهاش و ازم دریغ کرده دست به خاک میزنم طلا که نمیشه هیچ تبدیل میشه به پشکل الاغ... لطفا من و بگیر زیر بال و پر خودت...



نگاه چپی بهش میندازم که خودش رو جمع و جور میکنه.


- دفعه آخرت باشه جون حاج خانم و قسم میدی.


تند میگه.


- غلط کردم.


- حالا چه گندی زدی؟


در حالیکه سعی میکنه هم پام باشه خودش رو از تک و تا نمیندازه.


- همون بحثای همیشگی. سه شبه خونه رام نمیده.


سعی میکنم با پوزخند کوتاهی جلوی خنده‌ام رو بگیرم.


- منم بودم رات نمی‌دادم... در ثانی نه اینکه به کیوان جماعت بد میگذره؟


- جوون بابا... تو ننه‌ی من بودی من غلط میکردم اضافه کاری کنم.


راهرو خلوته که با لبخند دندون نمایی وارد آسانسور میشیم.


- بچه پررو...


دکمه طبقه‌ی مدیریت رو میزنم که سرش رو جلو می‌کشه و خودش رو درون آینه ورانداز میکنه.


- خدایی این هیکل و استایل این چشما این زاویه فک و این داستانا... حیف نیست حروم زن و زندگی شه؟.


بی‌هوا پشت زانوش میکوبم که پاش خالی میکنه و سکندری بدی میخوری.


- خب بابا اضافه نمیزنم... تو شهیدمون نکن... کلی همشیره عزادار میشن اونوقت تو میخوای جوابشون و بدی؟ توئه عصا قورت داده؟!.


خیلی زود به طبقه ی پنجم می‌رسیم و خلاص شده از پرگویی‌هاش پا تند میکنم.


- جون دادش وایستا بودی حالا...


به چند قدی اتاق دکتر مجد می‌رسیم که تیز به سمتش برمی‌گردم.


- تو نمیای.


- اونوقت چرا؟ می‌ترسی ترفیع بگیرم.


چشم‌هام باریک میشن و خودش میدونه چه مزخرفی به زبون آورده که کوتاه اومده قدمی به عقب برمیداره.


- باشه... ما تسلیم نگام نکن اونجوری دلم زیرو رو شد.


- اگه لق نبود باهام میومدی تو.


گیج و کمی معذب نگاهی به خودش میندازه که اشاره میزنم.


- زبونت و میگم.


- هاااا... این بی‌صاحاب و میگی.


بعد زبونش رو بیرون می‌آره و به طرز مسخره‌ای تکون میده.


- به عمو سلام کن...


باز هم حرکت زبونش و جدا نمیدونم چرا ایستادم و نگاش میکنم.


- حالا قول میدی لق نزنی؟.


حرکت دوباره زبونش در حالیکه به سمت پایین کج میشه و منی که از کوره در میرم.


- مرتیکه از اون ریش و پشم‌ت خجالت بکش!.


دیگه واینمیستم و با چند تقه وارد اتاق منشی میشم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

24 Dec, 15:02


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 379



اونقدری غرق در افکارم هستم که نمی‌فهمم چطور به خونه می‌رسیم. احسان دسته‌ی چمدون رو بالا میگیره و از ماشین پیاده می‌شم.


درب حیاط که باز میشه با دیدن رز و شمعدانی‌های محبوبم لحظه‌ای همه چیز رو از یاد میبرم و با حال عجیب غریبی پا روی  کف سنگی حیاط می‌گذارم.


حسم به این‌ خونه جور عجیبی هست و شاید رویا بنظر برسه  اما انگار سالها پیش جایی در ناخودآگاهم این جا رو دیدم. جایی که متعلق به من هستش. متعلق به عشقی که میون من و مردی که شونه به شونه‌ام حرکت میکنه در جریانه.


- بارون خانم...


- جانم؟!.


از پله‌ها بالا میریم و احسان در حالیکه چمدون‌‌ها رو با یک دست گرفته کلید رو درون قفل میچرخونه.


- تو فکری!...


وارد میشیم و بی سروصدا روی کاناپه می‌شینم. حتی حوصله‌ی عوض کردن لباس‌هام رو هم ندارم.


- دارم به این فکر می‌کنم که بهترین جای دنیا هم که برم اینجا برام حکم همون بهشتی رو داره که خدا وعده‌شو داده...


نمیخوام احسان رو درگیر این مسائل کنم. میدونم وجودش توی بیمارستان خار شده و توی چشم عده‌ای فرورفته.


- الله وکیلی؟!...


با لبخند پت و پهنی به سمتم میاد که چشمک میزنم.


- الله وکیلی...


کنارم میشینه و مثل پسر‌بچه‌ی معصومی خودش رو جلو می‌کشه.


- چی میشد همینجا میخوابیدم؟‌..

انگشتهام میون موهاش حرکت میکنند و سرش رو بیشتر توی آغوشم مخفی میکنه.


- یادمه کلاس اول که بودم و از شدن خواب چشمام باز نمیشد به حاج خانم میگفتم" توروخدا... میشه از فردا برم؟" شده حال الانم، بنظرت میشه نرم بیمارستان؟


با بدجنسی نوچ میکنم که سرش رو بالا میاره.


- دلت میاد؟.


باز هم بدجنسی میکنم و سرم رو به علام بله تکون میدم که دوباره سرش رو جایی میون سینه‌ام مخفی میکنه و نفس عمیقی میکشه.


- شنیدم یکی میخواد برای شوهرش چای بهارنارنج آماده کنه و راهی‌ش کنه دنبال یه لقمه نون.


این همه نزدیک بودنش حس و حال عجیب غریبی رو بهم میده. حسی سرشار از عشق، نیاز و وابستگی. اینبار مثل دفعات قبل نیست. خجالت رو پشت درب‌های فولادی عقلم پنهان کردم و فقط با دلم هست که پیش میرم.

تنم پذیرای نوازش‌هاش میشه و احساسم فراتر از هر مرزی حرکت میکنه.


اصلا چه کسی گفته باید مرزی برای احساسات قائل شد؟! زمانیکه خواهان تمام و کمال کسی هستی که جزئی از توست. مثل رودخانه‌ای که از سرزمینی سرچشمه می‌گیرد و جای جایش را با سیراب کردنش زندگی می‌بخشه و به راستی عاشق و معشوق وطن همدیگر هستند.
وطنی که درش چشم به جهان باز می‌کنیم و ارتباط قوی با آب و خاکی داریم که به اصل‌مون برمی‌گرده، به ریشه وجودی‌مون.


و من ریشه‌های قوی و محکمی درون قلبم حس می‌کنم. ریشه‌هایی که من رو به این زندگی وصل میکنه‌.



***


احسان




جدا شدن ازش سخت بنظر میرسه. برام چای بهارنارنج درست نکرده بود اما آرامشی که از وجودش گرفته بودم بیش از چیزی که فکرش رو می‌کردم قوی‌ام کرده بود.


درست مثل یک جادو که من خسته رو از خونه بیرون کشیده بود و دربرابر قانون شکنی‌های آدمهایی که خوب می‌شناختم‌شون استوار نگه داشته بود و این درست چیزی بود که من رو متعجب کرده بود.


- ایووول شرلوک*...



دوربین‌های مدار بسته رو بالا و پایین میکنم.


- انگار یکی بهم گفته بود این فیلما باید یه جای دیگه‌ام کپی شن.


فایل فیلم‌ها رو برای دکتر مجد میفرستم.


- یعنی کارشون تمومه...



به سمت کیوان برمی‌گردم و با مکث کوتاهی فیلم رو در برابر چشم‌های ریز شده‌اش دوباره پلی میکنم.


- فقط دکتر نعمتی....


- یعنی گربه نره قسر درمیره؟

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

24 Dec, 15:01


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 378



من همیشه، آدم از خود گذشته‌ای بودم.
و چقدر خوبه که آدم برای همسرش از خود گذشتگی کنه..

اما این شعارها فقط گفتنش راحته و به وقتش مرد عمل میخواد.
که البته من مرد عمل نبودم، اما داشتم تمام تلاشم رو میکردم که باشم.


باید هر چه سریع‌تر برمیگشتم و مطمئنا هواپیما با زمان کوتاه‌تری ما رو به مقصد میرسوند پس با اعلام به اینکه اون ترس اولیه ریخته و بقولی پوست کلفتم کرده از گزینه سفر با قطار صرف‌نظر کرده به سمت هواپیما میریم‌.


خوب بودن یک چیزه و تظاهر به خوب بودن یک چیز دیگه.
تو مسیر برگشت هستیم و من با از خود گذشتگی تمام به دروغ بزرگی که به زبون آورده بودم احساس بزرگی میکردم اما قلبم جور دیگه ای میزد!

تمام یک ساعت و سی دقیقه‌ی پرواز رو فقط با لبخندهای نصفه و نیمه سپری کردم و هرآن منتظر بودم صدای خلبان رو از پخش بشنوم که اعلام وضعیت خطر میکنه اما چنین اتفاقی نیفتاد و پروازمون به سلامت به زمین نشست.


"وای خداروشکر..."


با خاطره‌ای آسوده میگم اونهم درحالیکه توی ماشین نشستیم و مسیرمون به سمت شهری هست که توی این مدت کوتاه دلتنگش شده بودم.


- دیگه سعی نکن من و دور بزنی.




گوشیم رو از حالت پرواز خارج میکنم و چشم‌هام  بالا میان.


- کی؟... من؟!


نوک بینی‌ام رو میکشه.


- بله شما... با اینکه قبل پرواز یه قرص تو نسکافه‌ات حل کردم اما بازم چشمات ترسو بودن!.


لب روی هم فشار میدم.


- خب اینجوری که رو من زوم کردی چطوری من یه وقتایی زیرآبی برم؟.


میخنده و من درحالیکه پشت چشم نازک میکنم نگاهم سمت اولین پیام گوشیم میره.


- خدایاااا...


بادیدن پیام مامان مغزم تا آستانه‌ی سوت کشیدن پیش میره.


- چی شده؟!.


چشم گرد می‌کنم.


- نکنه Gps تو چمدونمون جاساز کرده؟! نوشته شام بیایید اینجا.


احسان با چشم‌هایی که انگار بهم میگفت" نه بابا شوخی میکنی! " بهم خیره میشه که گوشی توی دست‌هام شروع به زنگ خوردن میکنه.


- سلام مامان.


- سلام وارش جان خوبی دخترم؟ امروز با فاطمه خانم حرف میزدم گفش مثل اینکه دارین برمیگردین!


لبخند شل شده‌ام فقط از روی ناچاری هستش‌


- آره همین الان رسیدیم.


- باشه مامان جان... حتما بیایین‌ها... ماهیچه پختم از صبح قسمت شد دور هم بخوریم.





- باشه چشم خداحافظ...


ذهنم مثل بادکنکی که به لحظه‌ای غفلت از میون دستهای کودکی رها شده جایی میون خاطراتم چرخ میخوره.


آه میکشم و من هیچ وقت رازی نداشتم که دیگران به واسطه مامان ازش بی‌خبر باشن. همیشه این داستان تکراری وجود داشت و من گاهی می‌جنگید و گاهی پرچم سفیدم رو با شنیدن حرف‌های مامان بالا میبردم.


" چرا میخوای من و از خواهرم دور کنی!... با خواهرم دردودلم نکنم؟!... آخه مگه افروز چه بدی در حقت کرده؟.. اونم مثل زیبا دوست داره.... نگرانته... خاله‌ته خوبیت و میخواد... حالا گفتم به کسی که نمیگه... اصلا مگه چه شده که میخوای بقیه ندونن؟... آخه مگه من تو این دنیا کی و دارم؟... یه پدرو مادر داشتم که رفتن حالام از داردنیا دو تا خواهر دارم که یکی‌ش نزدیکمه میگی باهاش قط رابطه کنم؟!...



به همین منوال می‌گذشت و در آخر به صدای پر از بغض و اشک‌هایی که روی گونه‌هاش می‌نشست.

مامان همینقدر عجیب بود. با هر اعتراضی از سمت من جوری برخورد میکرد که تا مدتها صورت آزرده‌اش از یادم نمی‌رفت و همین باعث میشد اغلب سکوت کنم.


اما حالا... چطور باید این مسئله رو جوری که احترام فاطمه خانم حفظ بشه و مامان دوباره نخواد که جبهه بگیره حل میکردم!.

بقولی یکی کم بود؟ یکی دیگه هم اضافه شده بود و لبخندی که روی لبهام میشینه تلخ و ناباوره.


- چی شده؟!.


- چیزی نیست.


با خودم زیر لب تکرار میکنم.


" درست میشه"

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Dec, 15:30


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 377



بعد متاسف سرش رو تکون میده و تلخ لبخند میزنه.


- ماه عسلمون دود شد رفت هوا، فقط نگو که برات مهم نیست!.


دروغه اگه که ادعا کنم ناراحت نیستم اما سعی میکنم به خودم مسلط باشم که به جلو متمایل میشم و دست بلاتکلیف‌اش رو میگیرم.


- بازم می‌آییم مگه نه؟.


نگاه شرمنده‌اش میون چشم‌هام جابجا میشه.


- معلومه که آره...


لبخند میزنم که روی میزی که میونمون فاصله انداخته نیم‌خیز شده پیشونیم رو میبوسه.



- بازم بگم که چقدر خانومی؟


شیطنتم گل میکنه.


- آره... بازم بگو گوشام بشنوه... خوشم اومد.


لبخند بدجنسی میزنه و تا به خودم بجنبم از پشت میز بیرونم میکشه.


- دیگه چخبر؟...


نگاه معناداری به یقه‌ی کنار رفته‌ام میندازه که سرم رو توی گودی گردنش قایم میکنم و با صدای خفه‌ای میگم.


- خبر خاصی نیست شما خوبید؟


تو گلو میخنده و سرم رو عقب می‌کشه.


- حالا که خبری نیست بده بیاد تا بیشتر از این مصدع اوقات نشدیم.


ته‌ریش‌اش که در معرض دیدم قرار میگیره معطل نمیکنم و با دندون‌هام به استقبالش میرم.


‐ آخ...


صدای آخش که بلند میشه از بغلش بیرون می‌پرم.


- این گاز هم از سرت زیادی بود، فکر نکن یادم رفته دیروز با جناب موش سرآشپز چطور تنبیه‌مون کردین.


از جا بلند میشه و دستش رو روی صورت ملتهب‌اش که جای دندون‌هام کاملا روش مشخصه میزاره و مستقیم جلوی آینه‌ای که کنار در ورودی نصب شده میره.


- دختر دندونات مثل تمساح تیزه!...فکر کنم جاش حالا حالاها میمونه!


ابرو بالا انداخته چشم غره‌ی کوتاهی میرم.


- سزای مردی که، یه دوست به اسم روزبه داره خیلی بیشتر از این حرفاست.


باغرغر پشت میز برمیگرده.


- بیچاره روزبه، مگه این بچه چه گناهی در حق تو کرده که اینجور شمشیر رو براش از رو بستی؟!.


دهن کجی میکنم و با اینکه سیر خوردم دست به سمت زیتون تروتازه میبرم.


- دیگه میخواست چکار کنه؟!... رسما شده هووی من، این آقا.

- هووو؟!.


با صدای بلندی میخنده و باناباوری میگه.


- خب بعد هشت سال همدیگه رو دیدیم چهارتا خاطره‌ی بقول تو، بی‌مزه هم تعریف کردیم. خدایی چه مشکلی داری باهاش؟!


با پیروزی زیتونم رو توی هوا تکون میدم.


- روزبه مشکلی بود که حل شد، فردا داریم میریم.


حالا که فکرش رو میکنم خیلی هم از برگشتمون دلگیر نیستم و حاظرم با زیتون توی دستم سالسا برقصم که با مسرت تمام چرخی دور خودم میزنم.


- میگم وارش، روزبه اون روز جدی بود.


سرجام می‌ایستم و ناباور بهش زل میزنم و دقیقا میدونم منظورش کدوم روز هستش!.


- هفته بعد قراره واسه یه سری از کارهای اداری‌اش بیاد بابلسر، مثل اینکه با یکی از هتل‌ها قرارداد بسته.



یاد مهمون داری خانواده‌ام میفتم که زبان‌ زد خاص و عام هست پس خودم رو از تک و تا نمیندازم و با خوشروئی میگم.


- مهمون حبیب خداست بیاد بالای سر.


احسان که از تعجب، نزدیک دوتا شاخ بالای سرش در بیاد با تردید لب میزنه.


- مطمئنی؟!..


توی این وضعیت ول کن زیتون‌ها نیستم که چندتا دیگه توی دهنم میزارم.


- بله...


خیلی وقت‌ها توی زندگی مشترک باید صبور بود و مهربونی کرد.
دارم سعی میکنم روزبه رو نه بعنوان هوو بلکه بعنوان یک مهمان چند روزه قبول کنم و اصلا به این مسئله فکر نکنم که وقتی با احسان جفت میشن ممکنه چه بلاهایی به سرم بیارن.

من به خودم امید بستم و امیدوارم نون قلب ساده و مهربونم رو بخورم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

08 Dec, 13:17


چون بسیار زیباست💔

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

08 Dec, 12:17


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 374




جوابش فقط لبخند کوتاهی هست و بعد چشم‌هاش  که وسواس گونه روی صورتم میچرخه و دستهاش که لمس‌ام می‌کنند.


- خدا بخیر کنه.... هم سردی هم رنگ و روت...


حرفش رو نیمه تمام می‌گذاره و سرش رو پایین‌تر میاره.

- ببینم امروز که دوازدهم، هنوز یه هفته به عادتت مونده...

چشم میدزدم و شاید طبیعی نباشه که خجالت زده‌ام.


لپم رو میکشه و پچ میزنه.


- ببین صورتش چه گلی انداخته!.


سرم بیشتر توی یقه‌ام فرو میره و ایکاش مامان که زن امروزی و تحصیل کرده‌ای هست بخاطر باورهای غلط و قدیمی‌اش، انقدر بهم دیکته نمیکرد که باید این اتفاق طبیعی که تو بدنم می‌افته رو همیشه از همه پنهون کنم، تا الان باشنیدنش از زبون احسان که همسرم هستش به این حال و روز نیفتم.

یادمه ماه رمضون چند سال پیش قرار شده بود همگی بدون حضور مردها سحر رو کنار هم بخوریم و تا افطار همونجا بمونیم. من عذر داشتم و مامان مجبورم کرده بود برای سحر از خواب بیدار شم و کل روز لب به چیزی نزنم.


- پاشو مه‌جان*... پاشو تا لباست لک نیفتاده.


ماتم میبره. توقع‌ام از احسان چیز دیگه‌ای بود!.


- مادرزنت به اندازه‌ی کافی در این مورد برام خاطره‌ای خوش گذاشته... لطفا تو خوش‌ترش نکن.


با ناراحتی زمزمه میکنم و از جا بلند میشم.


***



صدای باز شدن در بلند میشه.


- کمک لازم نداری؟


پشت چشمی نازک میکنم و در حالیکه تن‌پوشم رو بهم نزدیکتر میکنم مراقب قدم‌هام هستم تا روی پارکت لیز نخورم.


- مراقب باش.


به سمتم پا تند میکنه و بهم کمک میکنه به فرش کوچکی که نزدیک تخت پهن شده برسم.


- دمپایی برای اینجور وقتاست ها!...


جواب نمیدم و البته که هنوز دلخورم. با دادن بسته‌ی پد به دستم به سمت سینک میره و آب رو باز می‌کنه.


- شاید یه چای زنجبیل خوش اخلاقت کنه هان؟.


لباس‌هام رو با وجود دردی میپوشم که داره کم کم اثرش رو می‌گذاره و روی تخت دراز کشیده توی خودم جمع میشم و چشم روی هم می‌گذارم.


طولی نمی‌کشه که حضورش رو حس می‌کنم و بعد گرمای تنش رو که از پشت در آغوشم میگیره.


- اجازه هست دیگه؟.


میگه و توی گلو میخنده.


- نمیخواد چیزی بگی خودم میدونم خانم..‌. بابت امروزم...


میدونم غرورش مانع میشه که با بدجنسی منتظر ادامه‌ی حرفش میمونم اما با زیرکی تمام بحث رو عوض میکنه.


- درسته که با اون دو تا جونور همراهی کردی اما اونقدر بزرگوار هستم که ببخشمت!.


اینبار نوبت من هستش که تو گلو بخندم و مشت کم جونی روی دستی بزنم که دور شکمم پیچیده شده.


- سرتق!...


به سمتش برمی‌گردم. چشم‌های خسته‌ام که خمار خواب هستش رو به چشم‌های پر از شیطنتش میدوزم که سرش رو کج میکنه و سرشونه‌ام رو میبوسه.


- این سرتق خیلی دوست داره.


عطر تنش به پرزهای بینی‌ام میچسبه و بنظرم خوشبوتر از هر عطر فرانسوی هستش.



- میخوام یه چیزی رو بهت بگم.



- تو که قهر بودی!.


انگشتهام چین کوچک گوشه‌ی چشمش رو لمس می‌کنند.


- من یه آدم بزرگم یادت که نرفته؟!.


چین خوردگی گوشه‌ی چشم‌هاش بیشتر میشن.


- نه...


- پس بگم؟


سرتکون می‌ده و من همه‌ی تلاشم رو میکنم تا افکارم به چشم احسان ‌کوچک شمرده نشه.


- من و بلدی مگه نه؟.


موهام رو نوازش می‌کنه.


- معلومه که آره.



با نفس عمیقی سعی در بالا بردن اعتماد بنفسم دارم.


- امروز وقتی کنار فرناز بودم یه حس عجیبی داشتم. حسی که توی این دو سال بارها و بارها اطرافیانم ازم خواسته بودن که سرکوبش کنم. انگار یادشون می‌رفت که منم یه دخترم که هنوز نوجونِ.

همه ازم خواستن که مثل یه خانم رفتار کنم و خب، میدونی احسان، برای منی که ذاتا آدم آرومی‌ هستم مثل زندانی شدن میمونه، مثل اینکه به پیشونیم یه برچسب به اسم خانم بزنن و بعد هولم بدن توی یه زندگی که هیچی ازش رو نه میدونم و نه بلدم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

08 Dec, 12:17


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 375




امروز بعد از مدتها....


احساساتی شدم که نم اشک گوشه‌ی چشم‌ام رو با لبخند لرزونی میگیرم.


- راستش دلم برای خودم سوخت میدونی برای اینکه دارمت سخت تاوان دادم.


- قربونت برم...


دست از نوازش موهام برمیداره و با نگاهی که درش رنج رو میشه دید ادامه میده.


- چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی!.


- شاید چون، توام مثل بقیه فکر میکنی.


- من؟!


با اخم کمرنگی ناباور میپرسه که سر تکون میدم.


- بله شما آقا... لب ساحل بهم گفتی سروضع‌ام درست نیست یه جوری رفتار کردی که باعث عذاب وجدانم شدی اما من کاملا بی تقصیر بودم.


- فقط میخوام بدونی...


میدونم دور از ادب هستش اما انگشتهام به آرومی روی لبهاش میشینه.


- نگو که مثل قصه‌ها میخوای بهم بگی که بدنم فقط و فقط مال توئه؟!..


کمی عصبی‌ام و بهم ریختگی هورمون‌هام هم بی تاثیر نیست اما باید یک آدم بزرگ باشم که با نفس عمیق دیگه‌ای ادامه میدم.


- این بدن مال تو نیست احسان ... مال پدر و مادرمم نیست... فقط مال خودمه.


- منظورت اینکه به من ربطی نداره؟!..


- چرا ربط داره، همه چیز من و تو از وقتی ازدواج کردیم بهم ربط داره اما نمیتونم تحمل کنم که تو بخوای، من رو مثل در و دیوار خونه‌ات ببینی، که شیش دنگ به اسمت خورده باشه.


- من همچین فکری نمیکنم!.


از کنارم بلند میشه. کمی اوقاتش تلخ شده و این رو میتونم از دستی که کلافه پشت گردنش میکشه به خوبی درک کنم.


توی خودم جمع میشم و چشم میبندم. انرژی‌م تحلیل رفته بود و می‌دونستم اگه همین حالا از جا بلند شم چشم‌هام جوری سیاهی میره که نقش بر زمین میشم.


***


- وارش جان...


گرمای پتویی که نمی‌دونم چه وقت دربرم گرفته بود باعث میشه که چشم‌هام بیشتر و بیشتر بهم گره بخورند.


- خانم بیدارشو ناهار بخوریم.


بدون اینکه پتو رو از روی صورتم کنار بزنم کش و قوس کوتاهی به بدنم میدم.
نمیدونم ساعت چنده و دلم میخواد دوباره چشم روی هم بگذارم اما ضعیفی که از خالی بودن معده‌م بهم دست میده باعث میشه به آرومی پتو رو کنار بزنم و با دیدن کیسه‌ی آب گرم که درست زیر کمرم بود با تعجب از جا بلند شم.


- این دیگه از کجا اومد؟!.


- سلام‌ت کو؟.


نگاهم از پنجره‌ عبور میکنه و روی خورشید در حال غروب میشینه.


- سلام... ساعت چنده مگه؟!


پشت میزی که از غذا چیده شده میشینم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

08 Dec, 12:17


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 376




آب دهنم رو پر سرو صدا قورت میدم و با اشتیاق
بسته‌ی غذا رو بسمت خودم میکشم.


- فقط خدا کنه کباب نگرفته باشی تا خاطراتم زنده نشه.


میخنده و با بدجنسی میگه.


- اتفاقا کباب دنده گرفتم که خیلی دوست داری.


لب‌هام آویزون میشن که با دیدن باقالی پلو با ماهیچه دلخور میگم.


- اصلا خوشت میاد اذیتم کنی.


- چشمک پرشیطنتی میزنه.


- ناشکری نکن خانم!.


عطر و بوی غذا جای هیچ اعتراضی برام نمیگذاره  که قاشق پشت قاشق پر می‌کنم.


- بعدا به حسابت میرسم.


لبخند بدجنسی روی لبهاش میشینه.


- جوجه رو آخر پاییز می‌شمرند.


صدای زنگ گوشی میون خنده‌هامون بلند میشه.


- جواب نمیدی؟!.


با دیدن صفحه گوشی ابرو بالا میندازه.


- کیوانِ...


- خب ببین چکار داره!.


لیوانش رو از دوغ پر میکنه و حرصی به تماسی چشم مزدوزه که بعد از قطع شدن دوباره شروع شده بود.


- عین دردسره به ولله...


بعد آیکون سبز رو حرکت میده.


- تو شعور نداری؟


-...


- جای اضافه زدن فقط مثل آدم بگو چی شده.


-...


- لامصبا...


درسته که مشغول ناهارم هستم اما تمام حواسم به احسان هستش که با صورت سرخ شده‌ای یک نفس لیوان دوغ رو سر میکشه.


- داداش و کوفت...


-....


- خیلی خب، شنیدم.


عصبی گوشی رو قط میکنه و کلافه چنگی به موهاش میزنه.


قاشق از دستم روی میز میفته و صدای بدی ایجاد میکنه.


- چی شده؟ کسی طوری‌ش شده؟!.



توی سکوت با چشمهای نگران، بهش نگاه میکنم و منتظرم تا یه چیزی بگه.


قطره‌های درشت عرق رو میتونم روی پیشونیش ببینم که تیشرتش رو از سر بیرون کشیده به سمت سینک میره و در مقابل چشمهای گرد شدن سرش رو زسر شیر آب میبره.



با دیدن چکه‌های آب که از سروصورتش پایین میریزه با عجله حوله رو از داخل کمد بیرون میکشم.


- این چکاریه آخه؟!.


مینالم و قلبم برای شنیدن هر خبری خودش رو به درو دیوار میکوبه که دو دستش رو از لبه‌ی سینک جدا میکنه و با دیدن صورتم جلو میاد.


- هیچی نشده... فقط اون عوضیا تو بخش دعوا راه انداختن... باید برگردیم.


حوله رو با شرمندگی ازم میگیره.


- چطوری تو چشمات نگاه کنم حالا ؟.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

23 Nov, 19:48


الکی نیست پسرمون آمپر چسبونده😉

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

23 Nov, 14:40


توهمانی‌که‌باید

#part 373



- میگم عمو بریم جت اسکی؟.


روزبه نگاه برزخی‌اش رو به فرناز میدوزه.


- واسه دخترایی که زیر قولشون میزنن، تا همینجا هم از سرشون زیادیه.


چشم غره‌ی ریزی به روزبه میرم، چطوری میتونه، انقدر برای همه تعیین و تکلیف کنه!؟.


- تقصیر من چیه آخه!.


با پچ پچ به فرناز که کنارم نشسته میگم.


- یه روز باهم قرار میزاریم دوتایی میایم سوار میشیم، اونوقت ببینم کی میخواد جلومون و بگیره.


فرناز بوس‌ ریزی به گونه‌ام میزنه.


- عاشقتم بخدا، این عمو روزبه که هر وقت میایم جزیره، عین این آقا بالا سرا دنبالمون راه میفته و نمیزاره بقول خودش غلطای زیادی کنیم.


هومن سرش رو از کنار فرناز جلو میکشه.


- حرفاتون و شنیدم ، بی شرف باشید اگه تنهایی برید.

خنده ‌ام میگیره.


- تا دو دیقه پیش که داشتی به کشتنمون میدادی.



- خدایی فرق بین شوخی و جدی و نمیدونید مقصر منم؟.


حق به جانب ابرو بالا میندازه که دستی گوشه‌ای از موهاش رو میکشه.


- آی آی نکن تخم سگ.


پچ زده بود اما با این حال نگاه هشدار آمیز روزبه به این سمت کشیده میشه.



- ای بابا دهنمون و آسفالت کرده...انگار پاسبون ماست، همه اش هم تقصیر والدین به ظاهر محترممونِ...


فرناز با ناراحتی میگه.


- اگه بابا این دفعه هم بخواد ما رو بسپره به عمو روزبه، من که پیش مامان می‌مونم و دیگه نمیام جزیره.


در حال گرم کردم کف دست‌هام کنار آتیش هستم و نگاهم بین خواهرو برادر جابجا میشه.


- آویزونیم دیگه... معلوم نیست این دفعه‌ام مثه دفعه‌های قبلِ.


نمیدونم سوال کردنش درسته یا نه، اما کنجکاوی فرصت فکر کردن بهم رو نمیده.


- فرناز جان پدر مادرتون با هم اختلاف دارن؟..


هومن بجاش جواب میده.


- سه ساله از هم جدا زندگی میکنن، اما طلاق نگرفتن. کار بابا اینجاست، اما مامان کنار مادرش تو ساری زندگی میکنه.
من و فرنازم، مثل توپ والیبال هی این دست و اون دست میشیم.


لبم رو از درون داخل دهنم میکشم و جدا از سوالی که بی فکر پرسیدم پشیمون میشم.


-  خیلی شخصی بود بچه‌ها ببخشید پرسیدم. امیدوارم زود، دوباره یه خانواده‌ بشید.


فرناز آه بلندبالایی میکشه.


- من که هیچ امیدی ندارم.


دستام رو دور شونه‌هاش میپیچم و دلداریش میدم.


-  هیچ کسی از فرداش خبر نداره، شاید اون روز، خیلی زود بیاد که همتون خوشحال دور هستید.


هومن پووف کلافه‌ای میکشه.


- باز که خانم معلم شدی... حال نمیکنم اینجوری.


میگه و با بی تفاوتی هدفون رو که جز جدانشدنی از بدنش هست رو روی گوش‌هاش میزاره و از جا بلند میشه.



- دلم برای داداشم میسوزه، حداقل من با گریه و غر زدن دلم و خالی میکنم، اما هومن، همه چیز و می‌ریزه تو خودش.


به احسان و روزبه که انگار، با بی محلی کردن‌هاشون قصد ندارن این تنبیه رو تموم کنن نگاه میکنم.



- ایکاش، این عمو جونت بجای رئیس‌بازی یکم باهاتون رفیق بود، تابفهمه توی دلتون چی میگذره.


- نمیدونم... همه، ما دوتا رو به حال خودمون ول کردن. هیچ کس نمیپرسه از این وضعیت راضی هستیم یا نه.
آخه یکی نیست بگه، شماها که باهم از اول زندگی مشکل داشتین چرا اصلا بچه دار شدین!



لبخند غمگینی میزنم و سرم رو با تاسف تکون میدم.



- ایکاش آدمای خودخواه تنها زندگی میکردن.


- وقتی میرم خونه‌ی دوستام و خانوادشون رو میبینم که چقدر خوشحال و خوشبختن، حالم از زندگی خودمون بهم میخوره.
میدونی وارش جون، من همیشه ترس این رو دارم که وقتی بزرگ شدم، چطوری میتونم ازدواج کنم، من هر چی از زندگی بلدم، همه ‌اش جنگ و دعواست.

من بلد نیستم چطوری محبت کنم، اصلا نمیدونم زندگی آروم چی هست!.



فرناز با اشک و من بغض آلود، به آتیش در حال سوختن خیره میشیم.

حال بدم و بدنی که سرما بهش نفوذ کرده باعث میشه تنم از سرما بلرزه.


درحال حاضر به تنها چیزی که احتیاج دارم یه دوش آب گرم و آروم گرفتن ذهن آشفته‌ام اما غرورم، این اجازه رو بهم نمیده که بخوام با احسان حرف بزنم، در حالکیه اون نادیده‌ام گرفته.


روی کنده چوب  تراشیده شده‌ای که نشستم جابجا میشم و عضلاتم رو که دردناک شده، کش و قوس میدم.

احسان که انگاری تازه یادش میاد وارشی هم وجود داره، از جا بلند میشه و به سمتم میاد.

کنایه می‌زنم.


- تموم شد؟.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

23 Nov, 14:19


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 372



- وارش!...


نفسم بالا نمیاد که با چند نفس کوتاه و پی‌درپی دست روی سینه‌م می‌گذارم.


- یه... یه چیزی... اونجا... بود!.


احسان بطری آب معدنی رو به لبهام نزدیک میکنه.


- یکم بخور.


صدای روزبه و هومن رو می‌شنوم و متعاقبا جیغ بلند فرناز رو.


- خیلی بیشعوری...


- باید میزاشتم تو معده‌ی کوسه‌‌هه هضم شی...


روزبه مداخله میکنه.


- این چه داستانیه سر هم کردی نگفتی سکته میکنن؟!



- عمو!.


روزبه دستش رو میکشه.


- عمو و زهرمار... تو بزرگتر نیستی؟ جای اینکه مراقبش باشی... نگاشون کن!.


- حاجی جدی یه چیزی بود خودم دیدم از آب زده بود بیرون.


نگاه کلافه‌ی روزبه و دندونهایی که روی هم ساییده میشه روی دیگه‌ای ازش رو نشون میده.


- کم زر بزن دراز.


روی شن‌ها نشستم و با انرژی تحلیل رفته به احسان تکیه دادم.


- سرو وضع‌ات و دیدی؟


با قلبی که هنوز کوبش محکم‌ش رو حس میکردم سربالا میگیرم و گیج لب میزنم.



-چی!.

- قرار بود فقط یه دوری بزنید نه اینکه سر از آب دربیاریید... اونم اینطوری.


دستش نامحسوس بند روی شونه‌م رو لمس میکنه.


- همه چیزت که معلومه.


لب میگزم و نامحسوس شالم رو که روی شن‌ها افتاده برمیدارم که صداش توی گوشم میپیچه.


- نمیخواد سرت کنی.


بادیدن شال خیس و کثیف شدم سرتکون میدم.



***


با اخم و تَخم‌های احسان و روزبه راهی هتل شده بودیم و با تعویض لباس‌هامون دوباره به ساحل برمیگردیم.


احسان هنوز ازم دلخور هستش و این رو از نگاه‌های گاه و بی‌گاهش میفهمم. هر وقت بهم نگاه می‌کرد برق درون چشم‌هاش من رو با خودش به سمت هرآنچه از زندگی میخواستم می‌برد اما حالا برق نگاهش خاموش و من این رو به خوبی درک می‌کنم.


ننه طوبی همیشه میگه خوب فکر کنم، چون به هر چیزی که فکرش رو بکنی ممکنه برات همون اتفاق بیفته.

امروز صبح توی آسانسور، به این فکر میکردم که قراره از هر چی خوشی هست به دور باشم و متاسفانه از هر چی خوشی، به دور شدم.

حالا دیگه نه من جرات نگاه کردن به احسان رو دارم و نه احسان تمایلی برای‌ نگاه‌هایی رو داره که ازش نور میباره.


مثل دو تا غریبه به دور از هم افتادیم و این چیزی نبود که از ماه عسلم توقع داشتم و همه‌ی این اتفاقات هم تقصیر روزبه و متعلقاتش هست.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

23 Nov, 14:18


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 371



بهت زده چشم گرد می‌کنم.


- این الان من و با اون دختربچه سیزده ساله مقایسه کرد!؟...


- بیخیال وارش جان انقدر حساس نشو روزبه اخلاقش همینه، صبحانه‌ات رو بخور.


حلیم دارچینی، نون سنگک داغ، املت که با رب فراوون و کره آماده شده به همراه خیارشور و گوجه، خرماهای درشتی که با مغز گردو پرشده و یک قوری بزرگ چایی که عطر هل و بهارنارنجش برای مست کردن و بیخیال شدن من بنظر کافی میرسه پس به این نتیجه میرسم که، شاید بتونم باموش سرآشپز پای میز مصالحه بنشینم.


بعداز خوردن صبحانه به اصرار فرناز ازجا بلند میشم تا کنار ساحل بریم و وقتی منتظر احسان وایمیستم میبینم که با روزبه مثل دو قناری عاشق توی خاطراتشون گم شدن، تصمیم میگیرم که اون صلح نامه رو که حتی مهرش هم خشک نشده بود همینجا پاره کنم و دور بریزم.

با چشمهام، برای احسان که اصلا حواسش بهم نیست خط و نشون میکشم و با فرناز بسمت ساحل میرم و بی حوصله روی تخته سنگی می‌نشینم.

فرناز اما لبه‌ی شلوارش رو تا زانو بالا کشیده، داخل آب میره و هیجان زده میگه.


- وارش جون نمیای؟...


مردد از جا بلند میشم. درست بود که من دریا رو توی شهرم داشتم اما اونقدر موج و ساحل رو دوست داشتم که مثل دختر بچه‌ی کوچکی ذوق زده از جا پریده وقتی موج خنک دریا به پاهای برهنه‌ام میخوره سرحال میام.

همه چیز در کسری از ثانیه پیش میره درست مثل بچگی‌هام. آسمون آبی، پاهام که درون شن‌ها فرو میرن، حس سبکی رو القا میکنن و استشمام عطر و بوی نمناکی که فضا رو پر کرده.

پابه پای فرناز سرخوش از انرژی فوق‌العاده‌ی طبیعت میدوم و فارغ از دنیا و آدم‌هاش وارش کوچک درونم خودش رو از میون دیوارهای پرپیچ و خم درونم نشون میده.

چیزی نمیگذره که صدای خندهامون به دست باد سپرده میشه و کشش بی حد و مرز دریا کار خودش رو میکنه.

قرار نبود تا این حد پیش بریم اما موج بلندی که به سمتمون میاد غافلگیرمون میکنه.


- پشت سرتون و نگاه نکنید و سریع بدوئین.


صدای هومن حسی از ترس رو به دلم روونه میکنه که دست فرناز رو که سرجا خشک‌ش زده میگیرم و میکشم.


- بیا...


دویدن میون شن‌های خیسی که هر لحظه زیر پات خالی میشه اونقدر مسیر کوتاه تا رسیدن به خشکی رو عذاب آور کرده بود که با چند سکندری خودمون رو به ساحل میرسونیم.


- چی شده!؟.


روی شن‌ها زانو زدم و کف دست‌هام با برخورد چند تکه چوب و سنگی که اون اطراف پراکنده بود به سوزش میفته.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

11 Nov, 13:58


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 370



هاج و واج به فرناز نگاه میکنم که هومن خودش رو جلو می‌کشه.


- بکوبش کف رینگ ما دوتا می‌آییم تو تیمت.


نمیدونم چرا عقلم و دارم میدم دست دو تا بچه که به حرف میام.


- یعنی میخواید بگید همینطور که دارید ماه‌عسل‌مون و تبدیل به زهر‌عسل میکنید، قراره این داستان ادامه داشته باشه!؟...


لبم رو گاز میگیرم و بچه‌ها جوری میخندن که از خودم خجالت میکشم.


هومن سوت بلندی میکشه.


-ایوووول به رک بودنت، تازه داره ازت خوشم میاد خانوم معلم.


روزبه با گوش‌های سرخ شده پشت گردن‌اش رو میخارونه.


- بخدا که از رو رفتم... خواهرزن نداری باجناق شیم به فنا بریم؟!.


احسان به خنده میفته.


- اتفاقا یکی دارم مثل خانومای پنجاه ساله حرف میزنه، زبون داره شیش متر فقط حیف که پنج سالشه.


روزبه نمایشی روی فرمون میکوب.


- اااای... به خشکی شانس.


فرناز خودش رو از بین دو صندلی جلو می‌کشه.


- عمو نگه دار اینجا صبحانه‌هاش حرف نداره..نزدیک دریا هم هست خوش میگذره.


روزبه هشدارآمیز میگه.


- حق شنا و آب بازی و این جور مزخرفات و ندارین، از الان بگم.


فرناز با مظلومیت سر تکون میده.


- چشم عمو، قول میدم.


- من که میدونم ته این چشم‌ت چیه.


با اتمام حجت عموی بچه‌ها وارد کافه قشنگی که روبروی دریاست میشیم. عطر چای و نان تازه میاد. احسان دستم رو توی دستاش میگیره.


- کمتر اذیت‌اش کن.


چشم غره میرم.


- درسته که این دوستت خیلی آویزونه اما خودت میدونی که اون حرفا به اصرار بچه‌ها بود.


دور لبهاش رو از نیمچه لبخندی پاک میکنه که آنی به صورتش هجوم آورده بود.


- باشه عزیزم اما حواست باشه.


پشت میز میشینم و سعی میکنم خودم رو با گوشیم مشغول کنم و نقش همون دختری رو بازی کنم که احسان ازم توقع داره.


- من سفارش میدم.


با رفتن روزبه نفس کلافه‌ای بیرون میدم.


- آخه مگه این موش سرآشپز میزاره خانوم باشم؟!.


احسان به خنده میفته.


- مودب باش وارش خانوم.


دستم رو زیر چونه میزنم.


- باشه من مودب حالا شما چرا میخندی استاد؟! مگه همیشه سر همین چیزا با سوگند سرهنگ نداری؟.


- الله وکیلی این و دیگه از کجا آوردی!.


زیر لب زمزمه می‌کنه.


" موش سرآشپز"


و دوباره زیر خنده می‌زنه.


- سوگی... خواهشا اسمش و نیار که اگه ماه عسل نبود الان کنارت نشسته بود.


لبم رو کج میکنم و اداشو درمیارم.


- مودب باش احسان.


- شمام ادای من و در نیار خانم!


میون خنده‌هامون روزبه با سینی بزرگ صبحانه میرسه.


- اینم از صبحانه‌ی سفارشی برای یک زوج خوشبخت، رفیق آویزونشون و...


بعد به هومن و فرناز که بیرون کافه تو سرو کله‌ی هم میزنن اشاره میکنه.


- و متعلقات...


نمیتونم جلوی خنده‌ام رو بگیرم.


- بخدا که شما ذهن آدم رو میخونید، ببخشید که انقدر باهاتون رک‌ هستم.


روزبه لبخند پرشیطنتی میزنه.


- شما هم برام عین فرناز فرقی نمیکنید..


بعد از جاش بلند میشه و دنبال برادرزاده‌هاش میره.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

11 Nov, 13:57


🌟توهمانی‌که‌باید🌟

#part 369



- الله و اکبر... ببین چکار کردی شدم آش نخورده و دهن سوخته.


زمزمه‌ی مرد روبروم و موش سرآشپز رو میبینم که با باز شدن در آسانسور در حالیکه لبخند پت و پهنی به لب داره کنارمون می‌ایسته و نگاه کوتاهش که لحظه‌ای بند یقه‌ی لباس احسان شده و باعث میشه متوجه آش نخورده‌ای بشم که با گونه‌های گر گرفته سر میچرخونم.

نمیدونم چرا هم زمان خنده‌ام هم میگیره که کاملا بهشون پشت میکنم و دندون‌هام بی‌صدا بیرون میریزن اما از بخت بدم وقتی سرم رو بالا میارم آینه درست روبروم قرار داشت که با دیدم چشم‌های ریز شده‌ی احسان لب میگزم و چشم‌هام به سمت رفیق شفیقش کشیده میشه که خودش رو سرگرم گوشی توی دستش کرده و کاملا زده به اون راه.


خجالت زده نفس کوتاهی میکشم و وقتی درب آسانسور توی لابی باز میشه، چشمم به خواهر و برادر نوجوانی میفته که با هم همسفر بودیم.

روزبه جلوتر از ما به سمت‌شون میره.

- چقدر دیر کردی عمو، بیشتر طولش میدادی این هومن علفای زیر پامون و از گشنگی میخورد.


هومن گوشه‌ای از موهای بافته‌ شده‌ی  خواهرش رو میکشه و با غیظ میگه.

- بچه پررو رو ببینا...


روزبه با سرزنش نگاهشون میکنه.


- بچه‌ها کافیه، یه امروز و کوتاه بیاین.


هومن با تهدید به فرناز اشاره میزنه.


- اگه یبار دیگ بخواد حرف مفت بزنه، تضمین نمیدم صورتش همینقدر قشنگ بمونه.


- عمو بهش بگین یه فندک بگیرم زیر اون موهای ببعی‌اش کارش تمومه...


هومن دندون قروچه میکنه و بدون هیچ حرفی از در لابی خارج میشه.


نیشکون ریزی از بازوی احسان میگیرم و با صدای ارومی میگم.


- خدا بخیر کنه، این رفیق آویزونت کم بود!؟... این دوتا خروس جنگی‌ام بهش اضافه شدن.


فرناز که انگار تازه متوجه ما شده با لبخند پیروزمندانه‌ای که روی لب‌هاش‌ نشسته میگه.


- سلام.... ما همدیگه رو تو هواپیما دیدیم درسته؟!..


لبخند نصفه نیمه‌ای میزنم.


- بله عزیزم همسفر بودیم.


روزبه که از رفتار برادر‌زاده‌هاش خجالت زده هستش ازمون عذرخواهی میکنه.

- واقعا ببخشید، مجبور شدم بیارمشون.


-این چه حرفیه، اینا هم مثل خواهرزاده های خودم.

ادب حکم میکنه لبخند بزنم و دندون سرجگر بگذارم. بقول قدیمی‌ها صبر و حوصله بکار بیارم و خانمی کنم اما خودم که میدونم زیاد نمیتونم خانوم بمونم!.


نگاهم بسمت احسان کشیده میشه. خودش رو با عوض کردن آهنگ سرگرم کرده و هر چند دقیقه یکبار بخاطر آهنگ‌های رپ اونهم از نوع خارجی که اصلا هم باب میل‌اش نیست غر میزنه.


- هنوز همینارو و گوش میدی! یکم عوض شو پسر...


- نه تو خوبی جناب با اون گل‌های داوودی... فقط نیم ساعت باید دکلمه گوش بدی تا برسی به اصل  جنس.


احسان نیشخند میزنه و جوابی نمیده، در عوض روزبه از توی آینه بهم نگاه میکنه.


- وارش خانوم نگید مزاحمتون شدیم که ناراحت میشم.


سرجام جابجا میشم و مستقیم بهش نگاه میکنم.


- این چه حرفیه مراحمید.


روزبه که انگار تنش برای شنیدن جملات سربالا میخارید دوباره از تو آینه بهم نگاه میکنه و چقدر نبود سوگند رو برای هم‌جوابی باهاش احساس میکنم.


- اگه بگم واسه انجام یه کار اداری منم قراره باهاتون بیام شمال چکار میکنید!؟..


لبخند میزنم که فرناز زیر گوشم پچ میزنه.


- جون من حالش و بگیر.


چشم‌هام گرد می‌شن.


- نمیشه زشته!


- فقط یکم بخندیم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Nov, 14:14


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 368



سرم رو پایین میندازم و کاملا بی حواس چنگالم رو به ته مونده‌ی فلفل میزنم و روی کبابم میریزم.
همون لحظه دست احسان جلو میاد و ظرف فلفل رو از جلوم برمیداره.


- خب پس معلوم شد مجرم واقعی کیه!.


لیوان دوغ رو سر میکشم و خودم رو به کوچه علی چپ میزنم.


- نمیدونم راجب چی صحبت میکنی عزیزم!.


گوشه‌ی لبش بالا میره و نیشخند میزنه.


- که نمیدونی!...


بعد درست مثل یک مجرم واقعی باهام رفتار میکنه و شیشه‌ی فلفل رو تو هوا تکون میده.


- این برای تو نیست!؟...


حقیقتا خجالت میکشم چون چندتا آدم فضول که اطرافمون نشستن هنوز پیگیر ماجرا هستند و دارن با دقت زیاد بهمون نگاه میکنن.


همون لحظه روزبه از جاش بلند میشه.


- من دیگه باید برم خوشحال شدم دیدمتون.


- من هم همینطور خیلی خیلی خوشحال شدم.


میگم و با چشم و ابرو به شیشه‌ی خالی که حالا بی پناه روی میز واژگون هستش اشاره میزنم و این صدای خنده‌هاشون هست که بلند میشه.


***



فکر میکردم خنده‌های از ته دل به معنی خوب پیش رفتن یک آدم از لحاظ اخلاقی هستش اما در مورد احسان اشتباه فکر میکردم که به محض رسیدن به اتاقمون انگار بهش وحی شده باشه مستقیم بسمت چمدونم میره و شیشه‌های کوچیکی که جاساز کرده بودم رو پیدا میکنه.

پا میکوبم و میون کش مکشی که میونمون ایجاد شده جیغ جیغ میکنم.


- این هتک حرمت به حریم شخصی منه!.


به حرفم گوش نمیده و حتی حرکاتش بخاطر آویزون شدنم به بازوش کند هم نمیشه!.


- احسان!.


حتی پاهام رو دور یک پاش حلقه کردم و با تمام توان سعی میکنم از حرکت بازنگه‌اش دارم.


- بله؟!


کفری جوابم رو  میده و حتی نیم نگاهی خرجم نمیکنه که از در لوس شدن وارد می‌شم.


- نیفتم یهو؟!.


انگار این هم جواب نمیده که تنها نگاه عاقل‌اندرسفیه‌ای نثارم میکنه و درست مثل یک آدم آهنی سفت و سخت پیش میره.


هرچی جیغ و داد میکنم هیچ فایده‌ای نداره!
در کمال ناباوری، فلفل‌های دوست داشتنیم رو داخل سینک ظزفشویی خالی میکنه و حتی شیشه ها رو با اسکاچ میشوره تا حتی نتونم عصاره‌ای از فلفل رو به یادگار داشته باشم.


دو ساعتی هست که در قهر بسر میبرم اما تنها عکس العمل احسان در مقابل صورت آویزونم سرزنش کردن هستش.


"دفعه‌ی آخری که بخاطر معده‌ات آندوسکوپی شدی یادت که نرفته؟!"


بله یادم نرفته بود! اما این میزان از شرارت توی چشم‌هاش چه دلیلی میتونست داشته باشه! انگار که دلش بخاطر خبط و خطایی که کرده بودم حالا خنک شده بود که جلو میاد و از روی زمین بلندم میکنه.


- داری چکار میکنی؟!.


بدون هیچ حرفی من رو روی تخت میشونه.


- جناب کیانی قهرم باها....


نمیزاره جمله‌ام رو تموم کنم که دست دور تنم حلقه می‌کنه و دراز میکشه.


- دارم حرف میزنم آقا!.



سعی میکنم خودم رو بالا بکشم اما زورش بهم چربیده که میون بازوهاش میمونم.


- مگه مجرما حرفم میزنن!.


پیچ و تابی به خودم میدم.


- ولم کن!.


صورتش رو نمیبینم  و این سیبک گلوش هست که در معرض دیدم هستش.


- همینجا میمونی.


صداش با خنده همراه هستش که طی حرکت ناجوانمردانه‌ی سرم رو کج می‌کنم و دندون‌هام رو  توی گودی گردنش فرو میبرم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

07 Nov, 15:04


بخدا که اندازه ۴تا پارته🥰😘

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

07 Nov, 15:04


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 367



زیر نگاهش مضطرب میشم و اگه بفهمه؟.حتی نمیخوام بهش فکر کنم.


- چیزی شده جناب!؟...


روی صندلی جابجا میشم و ترسیده از اینکه دستم الان رو میشه به پیشخدمت که توی چند قدمیمون ایستاده میگم.


- نه آقا مشکلی نی...


هنوز حرفم تموم نشده که احسان با توپ و تشر وسط حرفم میپره.


- کوبیده تون انقدر تنده که یه فیل و زمین میزنه، اونوقت میگید چیزی شده!؟..


پیش‌خدمت بیچاره هاج و واج نگاهش میکنه و من فقط معنی این نگاه رو میفهمم.


- اما جناب، غذاهای ما به هیچ عنوان تند نیست.


سعی میکنم لبخند بزنم تا همه چیز عادی تر بنظر برسه.


- مشکلی نیست من غذای تند دوست دارم.


اما انگار جواب نمیده که هنوز پیشخدمت با تعجب ایستاده و احسان با توپ پر میخواد که این داستان و ادامه بده.


- غذاهاتون تند نیست!؟...خیلی خب من میخوام سرآشپزتون رو ببینم.


همه دست از غذا کشیدن و دارن نگاه‌مون میکنن.
احسان خیلی عصبیه و من، کم مونده گریه‌ام بگیره.


- خیر سرشون بهترین هتل جزیره رو رزرو کردم، اینم از غذاهاشون.


نگاه ترسیده اما گرسنه‌ام به دیس گرد محبوب فلفلی‌ایم می‌افته.

هنوز نصف کوبیده‌ام رو نخوردم و حتی به کباب دنده‌های خوشگلم، چنگال هم نزدم و صدای شکمم اوقدر بلند هست که مجبور میشم چنگالم رو به سمت بشقابم ببرم و آیت صدای احسان هستش که باعث میشه چنگالم وسط راه متوقف بشه.


- نخور خانوم نخور...


اما مگه‌ میشه جواب این معده رو که در حال آبروریزی هستش نداد؟... که چنگالم پایین میاد و خب به معنای واقعی کلمه از خودم پذیرایی میکنم.


همچنان ادامه میدم و اصلا به روی مبارکم نمیارم که صدای قدمهایی بلند میشه و بهم میفهمونه که باید فاتحه‌ام رو بخونم.

صاف سرجام میشینم و لبم و گاز میگیرم که دیس گرد دیگه ای روی میز قرار میگیره.


- من قائمی هستم سرآشپز این مجموعه، بفرمایید این غذا رو تست کنید و اگر مشکلی بود من در خدمتتون هستم.


به سرآشپز نگاه میکنم، تقریبا هم سن و سال احسان هستش.
قد بلندی داره، کمی عضلانی اما لاغر اندامه و پیشبند سفیدی به کمرش بسته و حالت موهاش...


ناخودآگاه یاد کارتون موش سرآشپز میفتم و لبخندریزی میزنم که از نگاهش دور نمی‌مونه که خیلی راحت و خودمونی لبخند میزنه و چشمکی تحویلم میده که متعجب سر برمیگردونم و نامحسوس به احسان نگاه میکنم که در حال تست غذاست.


سعی میکنم عذاب وجدانی که بخاطر این پنهان کاری و معده‌ی کباب شده‌ی احسان بیخ گلوم و گرفته نادیده بگیرم که همون لحظه متوجه شیشه‌ی فلفل میشم و دلیل چشمکی که چند لحظه پیش بهم زده شد رو کاملا میفهمم.


- احسان خان غذا چطور بود؟!...


سرم بالا میاد و چشمهای متعجبم روی سرآشپز متوقف میشه که لبخند گرمی روی لبهای احسان میشینه.


- روزبه خودتی!؟...چقدر عوض شدی پسر!...


هیچ وقت فکر نمی‌کردم که احسان غیر از کیوان دوست صمیمی دیگه‌ای داشته باشه و حالا این دو رفیق همدیگه رو به آغوش میکشن و جوری به کتف های هم ضربه میزنن که فکر میکنم اگه من بودم حتما یکی از دنده هام ترک برمیداشت.



- ماشالا به غیرتت پسر بالاخره رسیدی بهش.


موش سرآشپز که حالا فهمیده بودم اسمش روزبه هستش لبخند دندون نمایی میزنه و اصلا سعی نمیکنه که فروتن باشه .


- اگه نمی رسیدم جای شک و تردید داشت.


بعد به سمت من اشاره میزنه و با خنده ادامه میده.


- میبینم که ازدواج کردی!. کی بود میگفت من خودم و اسیر مسئولیت نمیکنم، دنیا چند روزه که بخواد به نق نق زنا بگذره؟!.


هر دو به خنده میفتن و من از سرم انگاری دود بلند میشه.

- حرفای یه پسر ۱۸ ساله رو هیچ وقت جدی نگیر.


احسان پشت میز میشینه و به روزبه تعارف میکنه.


- بفرما بشین اگه کاری نداری.


که با کمال پررویی پیشبند سفید‌اش رو درمیاره و دیس جدیدی که با خودش آورده رو به سمت خودش میکشه.


- چی بهتر از این.


تمام مدتی که در حال خوردن شام هستیم مجبورم به خاطرات بی‌مزه‌ی دوره‌ی سربازی دوتا مرد روبروم گوش بدم. چرا فکر کردن برای من جالب؟!.



من الان فقط سوگوارم، سوگوار شیشه‌ی فلفلی که تقریبا کل‌اش روی غذای موش سرآشپز با بی وجدانی کامل پاشیده شده و خب کاری از دستم برنمیاد که مجبور به سکوت هستم.

پس سعی میکنم خودم رو مشتاق به شنیدن خاطراتی نشون بدم که اصلا بهش گوش نکردم.


- چه جالب!...


احسان با دستمال کاغذی دور دهنش رو پاک میکنه.

- چی جالب!؟... اینکه چندتا کچل بریزن سر شوهرت و به اسم جشن پتو زیر مشت و لگد بگیرنش؟.


به مِن‌..مِن میفتم، اما خودم رو از تک و تا نمیندازم.



- اینکه دوتا مرد گنده فکر کردین خاطرات دوران سربازیتون برای من بامزه‌اس جالبه!.



ابروهای موش سرآشپز بالا میپره و احسان جوری نگاهم میکنه که انگار ناامیدش کردم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

07 Nov, 14:44


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 366



ساعت هفت شب رو نشون میده و برای خوردن شام پشت میز رستوران هتلی نشستیم که درونش اقامت داریم. دستمال کاغذی عطری رو با ناخن‌ام پاره میکنم و غر میزنم.


- پس کی این شام و میارن؟!.


احسان که با چشمهای پف کرده روبروم نشسته خمیازه‌ی بلندبالایی میکشه.


- من که هنوز خسته ام فقط دلم خواب میخواد.


دستم رو روی معده‌ام که صدای قاروقورش کلافه‌ام کرده میزارم و با سرزنش نگاهش میکنم.


- کل ظهرو خوابیدی یکمم به فکر معده‌ی بیچاره‌ی من باش!. اون کیک و چایی که خوردم خیلی وقت که هضم شده.


موهای خیس‌اش رو با دست رو به بالا شونه میکنه و نگاهش رنگ دلخوری میگیره.


- حتما با این طرز بیدار کردنت توقع یه شام شاهانه هم داری؟


خودم و به مظلومیت میزنم و سرم و کج میکنم.


- فقط یه لیوان آب بود.


چپ چپ نگام میکنه.


- بله یه لیوان آب بود، که وقتی توی دل خواب بودم رو سروصورتم پاشیدی .


بعد در حالیکه سرش رو با تاسف تکون میده  ادامه میده.


- یادت باشه فقط خانوم، این رسم‌اش نیست که زن اینجور مردش رو بیدار کنه!. قدیما زن خونه مردش و با ناز و نوازش بیدار میکرد..


ابروهام بالا میپرن و ناباور میخندم.


- از من گرسنه چه انتظارات سخت سختی هم داشتی...


بعد دست به سینه میشم و با پررویی ادامه میدم، انگار نه انگار که بخاطر یه کارت مسخره و شماره‌ای که روش نوشته شده بود عقلم رو به کل از دست داده بودم.


-  گفته باشم کباب دنده ام با مخلفات و یه کوبیده‌ی اضافه روی میز نباشه این رستوران و به آتیش میکشم.


گوشه‌ی لبش بالا میره و دماغم رو با دو انگشت میکشه.


- باز که داری گنده تر از دهنت حرف میزنی، خیلی از دستت بربیاد ،بتونی مثلا شمع تولد روشن کنی.


دستش و پس میزنم و دهن کجی میکنم که چند دقیقه بعد پیش خدمت که پسر جوونی هم هستش دیس های شام رو، روی میز میچینه و با پرسیدن اینکه به چیزی احتیاج نداریم به سمت آشپزخونه رستوران میره‌.


چشم‌هام حریصانه روی غذاهای خوش رنگ و لعاب میچرخه و وقتی احسان دیس گرد کباب رو جلوم میزاره اونقدر احساساتی میشم که از خوشحالی و گرسنگی فقط میخوام اشک بریزم.


دستم بسمت قاشق و چنگال میره و هنوز شامم رو شروع نکرده ام که چشم‌هام به دیس چنجه و جوجه ای میفته که متعلق به احسان هستش.

آب دهنم رو قورت میدم و چرا بهم تعارف نمیکنه؟....
شاید دلم بخواد شامش رو مزه کنم!.


وقتی میبینم بدون هیچ توجهی در حال ریختن سماق روی غذاش هست بیخیال میشم و تکه ای از کوبیده رو با چنگال برش میزنم و داخل دهنم میزارم.


مزه‌ی فوق العاده‌ای داره، اما میتونه با شیشه کوچیک فلفلی که داخل جیب مانتوم هستش فوق العاده تر بشه‌.

اما خب، من روزی که احسان اشتباهی پیتزای فلفلی من رو خورد و تا چند روز دچار معده درد شد، بهش قول دادم بودم که دور این مدل فلفل خوردن رو خط قرمز بکشم، اما کو کوش شنوا!. درست مثل یک مامور مخفی عمل می‌کنم که برای‌ فاش نشدن هویتش محتاطانه عمل میکنه.


پس زیر چشمی نگاش میکنم و وقتی میبینم در حال خوردن شامش هست بدون هیچ جلب توجهی دستم رو که روی میز هستش پایین‌میبرم و نامحسوس شیشه‌ی کوچیک فلفل رو از جیبم در میارم و کنار نمکدون میزارم.

بقول سوگند، اگه میخوای چیزی رو از مردا قایم کنی اون رو درست جلوی چشمشون بزار، عمرا اگه بتونن پیداش کنن.


لبخند خبیثی کوتاه روی لبم میشینه و خیلی عادی فلفل رو، روی کبابم میپاشم.
عطرش رو نفس میکشم که لبخند  دندون نمایی روی لبهام میشینه.

با لذت به غذا خوردنم ادامه میدم و نگاه زیرچشمی دیگه‌ای روونه‌ی مردی میکنم که خیلی ریلکس درحال خوردن غذاش هست وحتی یه تعارف خشک و خالی هم بهم نمیزنه.


با حسرتی که کاملا از نگاهم مشخص هست به دیسی که جلوش قرار داره زل میزم که انگار ذهنم رو میخونه و همون لحظه، با چنگالش یه تیکه جوجه با استخون داخل بشقابم میزاره و چشمک میزنه.


- نوش جان


لبهام به دو طرف کش میان و تا میام جوجه‌ای رو که با سخاوت تقدیمم شده مزه کنم دوباره چنگالش بالا میاد و در برابر چشمهای مبهوتم یه تیکه کوبیده از ظرفم برمیداره و سمت دهنش میبره.


حتی نمیتونم پلک بزنم، به همین راحتی لو رفتم و این....خیلی زود بود.


بله همونطور که فکرش رو میکردم صورتش قرمز میشه و به سرفه میفته که لیوان دوغ رو بسمتش میگیرم و هول میشم


- وای چی شد؟!.


توی یه چشم بهم زدن لیوان رو سرمیکشه که سیلی درون معده‌اش اتفاق میفته.


- چرا انقدر تند بود؟!...فلفل زدی بهش؟...


بی اراده سرم رو تکون میدم و جداً یک لحظه ازش میترسم که حتی سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

01 Nov, 19:13


سلام خوبید بازم پارت میزارم این چند روزی جبران شه.😘

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

01 Nov, 19:12


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 365



نفسهام توی سینه حبس شدن که صدای خشک و جدی احسان بلند میشه.


-سلام.


- سلاااام  امرتوون...


احسان با تک سرفه‌ای گلوش رو صاف میکنه و من به نازی که در صدای دخترک ریخته شده فکر میکنم، کمی آشنا بنظر می‌رسید.


-عذرخواهی میکنم میتونم بپرسم این خط متعلق به چه شخصیه؟.


دخترک دلبرانه میخنده و من دوباره به جون پوست لبم افتادم.


- معلومه خط خودمه جناااب..


احسان نیشخند میزنه.


- امکانش هست اسمتون رو بدونم؟.


- آقا شما تماس گرفتی اسم منو میپرسی!؟.


- میشه یه سوال دیگه بپرسم؟.


دخترک که انگار خوشش اومده با لحن اغوا کننده‌ای جواب میده.


- جانم بفرمااایید.


- شما آقایی به اسم احسان کیانی میشناسی؟.


منتظرم خلافش رو بشنوم اما منکر نمیشه وبا پررویی تمام میگه.


- فامیلی اش رو که نمیدونم اما یه آقایی رو داخل هواپیما ملاقات کردم که اتفاقا خیلی بد اخلاق و اخمو تشریف داشت.


چشمهام گشاد میشه و به احسان نگاه میکنم.
گوشه ی لب هاش بابدجنسی بالا میره و ابرو بالا میندازه.


- خواهرم یه کارت داخل کیف همسرش پیدا کرد که شماره شما روش نوشته شده بود، گفت من تماس بگیرم ببینم داستان از چه قراره..
پس شما با همسر خواهر من توی هواپیما ملاقات داشتی!؟

حالت متفکرانه و موذی احسان و صدای پشت خط که به لکنت میفته.


-منظو...رم ا‌ین...ک من برای نجات جون یه بیمار تو هواپیما بهشون کمک دادم..


یک لحظه چهره مهماندار با لبخندبزرگی که روی لب هاش داشت جلوی چشمم نقش میبنده.


- یه سوال دیگه بپرسم؟.


- بفرمایید..


- شما آقای صدرایی بخش کمیته انضباطی فرودگاه رو میشناسید؟.


هیچ صدایی از پشت خط شنیده نمیشه. احسان با لبخند عصبی ادامه میده.


- اگه آقای صدرایی متوجه رفتار غیراخلاقی شما با مسافرا بشن بنظرتون چه عکس العملی نشون میدن؟.


بعد از چند ثانیه صدای خش دار و ترسناک شده‌ی  مرد کنار دستم بلند میشه و من با چشم‌های گرد شده بهش گوش میدم.


- مطمئنا این سکوت باید برای فکر کردن به کار اشتباهتون کافی باشه، پس سوال آخر رو میپرسم. شما آقایی به اسم احسان کیانی میشناسین؟.


صدای ترسیده‌ی مهماندار انگار از ته چاه بیرون میاد .


- نه...


- پس دیگه دلیلی برای  ادامه‌ی مکالممون نمیبینم.


آیکون قرمز رنگ رو لمس میکنه و تماس قطع میشه.


با چهره‌ای شرم زده دستم رو بالا میبرم و گوشه‌ی چشم های روشن اش رو لمس میکنم.


- مجبور نبودی این کار رو بکنی.


دستش رو روی دستم میزاره و نگاهش که هنوز هم خشک و جدی بنظر میرسه میون چشمهام جابجا میشه.


-هیچ چیزی توی این دنیا ارزش این و نداره که بخواد اینجامون خراب بشه.


گفته بود و به پیشونی‌اش اشاره کرده بود.


- معذرت می‌خوام.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

01 Nov, 19:11


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 364



روزگار خوشی بود. البته برای من روزگار تنها زمانی خوش بود که دور هم بودیم.

نفسم رو فوت می‌کنم و سرم رو به حالت عصبی تکون میدم. حس میکنم هر چه کمتر فکر میکنم حالم بهتره باید روزها رو به اون شکل که تموم عمر آرزو میکردم پیش میبردم.


- این چیه؟!.


با شنیدن صدای احسان چشم‌هام رو از پارکت‌های کف اتاق میگیرم.


- چی؟!.

با چشم‌های سردرگمی نگاهم رو بهش میدم. بالاخره اون کارت لعنتی رو دیده بود و...


- ترانه کیه؟!.


با اخم به کارت زل میزنه و من به احمقانه‌ترین شکل ممکن اختیار زبونم رو از دست میدم.


- این و باید از شما پرسید آقا.


میگم و دستم با لرزش خفیفی روی لبهام میشینه. داشتم چکار میکردم!... وارش سرکش درونم دست بردار نبود.


- پس همه‌ی این کارات... خدایا... نگو که...


هول میشم و دقیقا مثل آدمهای گناهکار رفتار می‌کنم که سرم رو با شدت تکون میدم.


- نه.... نه... من... من هیچ فکری راجع‌بهت...


با بلند شدن یکباره‌اش از روی تخت حیرون بهش شم میدوزم و منتظر عکس‌العمل‌ش هستم و توی دلم خدا خدا میکنم.


چند دقیقه‌ای میگذره. سکوت همه جا رو پر کرده و فقط صدای نفس‌های عصبی احسان هست که باعث میشه با حال بدی سر پایین بندازم.


- گوشیت و بده من.


با دیدن صورت سرخش جرات پرسیدن دلیلش رو ندارم که دوباره کنارم میشینه و من ناشیانه گوشیم رو از روی بالشت چنگ میزنم که از لای انگشتهام سر میخوره و با صدای بدی روی زمین میفته.


لب میگزم که خم میشه.


- رمزش و باز کن.


طبق خواسته‌اش عمل می‌کنم.


- شماره رو بگیر.


با دهان نیمه باز سر به سمتش میچرخونم که گوشی رو از دستم می‌گیره و با گرفتن شماره روی آیفون می‌گذاره.


- احسان!...


باناباوری و البته خجالتی که توی صدام هست صداش میزنم.


- هیسس...


لبم رو اونقدر جویدم که حس می‌کنم ترک برداشته.


- بله؟.


بالاخره بعد از چند بوق پی‌درپی درست زمانیکه فکر میکردم تماس قطع میشه صدای پراز ناز و غمزه‌ای توی اتاق پیچیده بود.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

31 Oct, 14:01


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 363

روی تخت میشینم و سرم رو پایین میندازم. نباید می‌فهمید که چه فکرهایی تا به همین حالا از پا درم آورده بود. نباید می‌فهمید و من به افتضاح‌ترین حالت ممکن رفتار کرده بود.


- اگه از چیزی ناراحتی....


کنارم میشینه.


- باید بهم بگی نه اینه مثل بچه‌ها رفتار کنی...


دست خودم نیست که در برابر لحن ملایمش از کوره در میرم.


- بچه؟... من بچه نیستم احسان.


پرغیظ گفته بودم و با اخم به نگاهی که خنثی بود چشم میدوزم.


- باشه... باشه خانم... شما بزرگ... خب حالا که بزرگی باید بدونی آدم بزرگا وقتی از هم ناراحت میشن چکار میکنن؟


- الان داری مسخره‌ام میکنی ؟!


لبهاش کج میشن. میشه برق شیطنت رو در نگاهش دید و البته که از اخم‌هاش هیچ خبری نیست.


- نه مسخره نمیکنم فقط جوابم و بده.


ذهنم در مقابل نگاه منتظرش خالی از هر چیزی میشه که کلافه موهام رو با کشی که دور مچ دستم هست میبندم و غر میزنم.


- من چمیدونم...


اونقدر با عجله و پرخاشگر این کار رو انجم میدم که قسمتی از موهام گره میفته و این منم که در حال کلنجار رفتن با دسته مویی هستم که همه‌ی حرصم رو سرش خالی کرده بودم.


- ولش کن بدش به من.


- که بازم مسخره‌ام کنی بگی حتی نمیتونه موهاش و درست ببنده؟.



دست‌هاش موهام رو لمس میکنن.


- نه!... من هیچ وقت مسخره‌ات نمیکنم.


با لجبازی لبهام رو روی هم فشار میدم.


- نگفتی آدم بزرگا چکار میکنن؟.


شونه بالا میندازم و کاملا در موضع لجبازی هستم.


- شما بگو آقا معلم.


میخنده اونهم بی صدا و این تنها شونه‌هاش هست که کوتاه تکون میخوره.


- باشه خانم قهرقهرو...


موهام رو بسته بود که با کشیدن دماغم قهرو خطابم میکنه و من با دیدن رفتار صبورانه‌اش هست که بالاخره کوتاه اومده با نگاه رام شده‌ از سرکشی دقایقی پیش سر بالا میارم.


- خیلی خوبه وقتی دو نفر از هم ناراحت هستن به جای اینکه رفتارشون با هم عوض بشه و برن تو قیافه باهم حرف بزنن...


- یعنی الان من برات رفتم تو قیافه؟!.


چشم گرد کردم که دوباره دماغم رو میکشه.


- اینطور بنطر میرسه.


دستم رو روی عضو دردناک شده‌ صورتم می‌گذارم.


- تنبیه خوبی نبود دردم گرفت.



در مقابل صورت بهانه‌گیرم به خنده میفته و من میدونم که راجع‌به این عضو مبارک که اصلا هم دوستش ندارم با با سیاوش حرفهایی رد و بدل شده حرفهایی که درش خاطراتی از کودکی‌هامون بصورت جامع و کاملی خط به خط برای مرد روبروم که چشم‌هاش به شدت رو به بدجنسی میرفت زده شده بود و حالا...


- بهش فکر نکن.


هشدار‌آمیز گفته بودم که لبهاش به لبخند بزرگتری  از هم باز میشه و در حالیکه میتونم ردیف مرتب دندونهاش رو ببینم سر تکون میده.


- باشه...


خودم هم به خنده میفتم که مشت کم جونی به بازوش میزنم.


- اصلا همون استوپ هوایی کوفتی باعث شد رو این دماغ نازنین اسم بزارن...


بعد دستی به دماغ استخونیم میکشم و سالها پیش رو بیاد میارم. همون روزی که در باغ ننه طوبی نذری قیمه بادمجون داشتیم و سیاوش طی حرکت غیرمنتظره‌ای بادمجون درازی رو به سمت دماغش برده بود.

" ببینید چقدر شبیه وارش شدم."


و بعد درست چند دقیقه بعد وقتی از هیجانی که بخاطر بازی بهمون منتقل شده بود جیغ می‌زدیم و میدویدیم و با شنیدن استپ بی حرکت گوشه‌ای می‌ایستادیم توپ به پام خورده بود و بچه‌ها طی حرکت ناجوانمردانه‌ای لقب دماغ بادمجونی رو بهم اهدا کرده بودند.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

19 Oct, 18:28


این داستان دهن احسان سرویس میشود😶

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

19 Oct, 16:10


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 362


- به به...


اونقدری سرو صدا کرده بودم که بالاخره بیدار شده بود و حالا با همون بالاتنه‌ی برهنه روبروم نشسته بود.


- چه کردی خانم... کیک و از کجا آوردی!؟.


صدای خشدارش که نشون میده خواب نیم روزی کافی نبوده و چشم‌هام که از نگاه مستقیم بهش پرهیز میکنن.


- همینجا تو یخچال بود.


- اوهوم...


خواب آلود دستی به صورتش میکشه و من چای‌ام رو مزه مزه میکنم.


- هنوز حال و هوای هواپیما رو سرت مونده؟.


به ناچار نگاهم رو بالا میارم.


- نه...


با چند پلک کوتاه سری به اطراف میچرخونه.


- از اینجا خوشت نیومد؟.


لبم رو از درون میگزم. نمیدونستم توی این مواقع چطور باید صبور باشم و حفظ ظاهر کنم.


- نه اتفاقا خیلی خوبه...


گفته بودم و لبخند زده بودم که دستش جلو میاد و انگشت‌های بلاتکلیفم که در حال بازی با گوشه‌ی رومیزی بودند رو توی دست می‌گیره.


- یه چیزی هست...


فشلر کوچکی به دستم میده و میخواد مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنم.


- شنیدم اینجا کلی جای دیدنی داره کی میریم یه دوری بزنیم؟.


اما من چشم دزدیده و نگاهم از پنجره‌ عبور کرده بود.
خورشید سر ظهر، انعکاس انوار طلایش که حرکت موج‌ها رو چشم نوازتر کرده بودند و بادبادک‌های رنگارنگی که توسط چند نوجوون میون آسمون میچرخید.


- باشه خانم...


پرگلایه زمزمه کرده بود با نفسی عمیق و منی که سعی در کنترل اشک‌هایی داشتم که ناچارا به ساز ناکوک دلم میرقصیدند.


از جا بلند میشم و شاید رفتن به جایی غیر از موندن در این چاردیواری میتونست حالم رو بهتر کنه.

حال منی رو که داشتم از دست خودم و افکار ناسپاسم ذله میشدم.

میگم ناسپاس چون روزهای زیادی از روزی میگذره که به مرد روبروم اعتماد کرده بودم و حالا بدون هیچ حرف و توضیحی ذهن بی‌پروام تا به کجاها پیش رفته بود!

من ناسپاس بودم. به راحتی قضاوت کرده بودم و همین باعث میشد احساس وحشتناکی نسبت به خودم و صدایی داشته باشم که هر لحظه بیادم می‌آورد که حق دارم شک کنم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم تا عشق میونمون رو به راحتی زیر سوال ببرم.



افکارم به مولیا خولیاترین شکل ممکن در حال جویدن مغزم بودند که نمی‌فهمم چه زمانی کمرم رو میگیره و من رو به خودش تکیه میده.


- احسان!...


به سختی زمزمه کرده بودم که به نرمی دست روی موهام میکشه و جایی میون گودی گردنم میگه.


- هیش... فقط میخوام آرومت کنم.



نفس های گرمش، رایحه‌ی عطر خاص اش که با بوی تنش همراه شده و نفسی که هواش رو با تمام وجود به مشام میکشه.


این من بودم. من دیوانه شده از لمس تنش و نوازش‌هایی که پر بود از مهر از احترام و انقلاب چطور رخ میده!. شاید با یک حادثه‌‌ی وحشتناک به اوج خودش میرسه و بعد به شکوفایی میرسه.


وارش درونم این بود. همینی که مثل هوای بهار گاهی از سوزش آفتاب می‌درخشید و گاهی باران تندش پاتک میزد به حال و هوای آرومش.
من درست مثل اسمم غیرقابل پیش‌بینی میباریدم. گاهی به چنان باطراوت و ملایم که پرندها سرخوش از هوای دلپذیر آواز شادی سرمیدادند و گاهی اونقدر سیل‌آسا که به ویرانی می‌رسید.


چشم‌های نیمه بازم و نگاه ویرانی که چرخیده بود و درست روی کیف چرم دستی متوقف شده بود که کنار تخت رها شده بود.


نگاه بی تاب شده‌ام از نوازش‌هاش و صدایی که با زدن پتکی میون سرم من رو به آنی به حال میاره و منی رو که زمان و مکان رو از یاد برده بودم گرفته و به نقطه‌ی تاریکی پرتاب میکنه.


- بارونم...


حس زن ضعیفی‌ رو دارم که موج سردی از احساس تا پشت نگاهم بالا اومده و بالاخره چشم‌هام رو خیس می‌کنه.


- ببخشید...


- چی شده ؟!.


گیج شده میپرسه که خون با فشار به سمت صورتم حرکت میکنه و گونه‌هام رو داغ.


- لطفا دیگه این عطر رو نزن.


- چی؟!.


عملا حیرون مونده که به مسخره‌ترین حالت ممکن ادامه میدم انگار که دست خودم نباشه و وارشی که سر از کارهاش درنمیارم افسار عقل و کلامم رو به دست گرفته باشه.


- بوی تنت... دستای گرمت... باعث میشه حواس پرتی بگیرم.


- اخم میکنه و امان از قلبم که پرسروصدا میکوبه.


- کاری کردم که خودم خبر ندارم؟!


- نپرس و فقط دست از سرم بردار.


کلافه دستی به پس گردنش میکشه اونهم در حالیکه هنوز میون دوابروش چین افتاده درست همونجایی که چند دقیقه پیش جای بوسه‌ام بود، جای پرستیدن مردی که متقابلا در حال ستایشم بود.


- پس کاری کردم!.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

15 Oct, 15:40


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 361



خیلی زود صدای نفس های عمیق‌اش به گوشم
میرسه که سرم رو روی صورتش خم میکنم و لبهام کج میشن به همین زودی خوابش برده بود.


سعی میکنم با احتیاط از جابلند شم تا مانتویی رو که هنوز به تن دارم دربیارم که پام به کیف دستی احسان میخوره و پخش زمین میشه.


نوچ کلافه‌ای میکنم و خم میشم تا خرابکاری که کردم رو جم کنم، گوشی پزشکی و تب سنج دیجیتالی رو از روسرامیک برمیدارم و خداروشکر میکنم که نشکستن، چندتا ورق قرص چندتا سرنگ و ابزاری که سر در نمیارم که چی هستند و یه کارت سفید هم زیر تخت افتاده اون هارو هم برمیدارم.

ناخودآگاه توجه ام به کارت سفید رنگ جلب میشه. یه شماره همراه و یک اسم بنام ترانه.

چند باری شماره رو میخونم و اصلا برام آشنا نیست. سعی میکنم ذهن منحرف شده‌ام رو آروم کنم پس نفس عمیقی میکشم و به خودم یادآوری میکنم که باید  مثل یک زن منطقی و با تجربه رفتار کنم و حریم شخصی همسرم رو حفظ کنم که کارت رو داخل کیف میذارم و از جا بلند میشم.


هووف میکشم. برای اینکه ذهنم از هر گونه آلودگی فکری پاک بشه فقط باید خودم رو مشغول میکردم پس برای مرتب کردن لباسها به سمت چمدونمون میرم و اونقدر سرگرم جابجایی میشم که صدای قاروقور شکمم بلند میشه و همزمان معده‌‌ی خالیم شروع به ترشح اسیدی میکنه.

به ساعت مچی ام نگاه میکنم. یازده و نیم صبح رو نشون میده. بسمت آشپزخونه میرم، چای دم میکنم و همراه کیک شکلاتی که از یخچال پیدا کردم میز رو میچینم و با ناخونک کوچکی به کیک درد معده‌ام رو ساکت میکنم.


درد معده‌ام از گرسنگی نبود و فقط خودم میدونستم اگر به فکرو خیال هایی ادامه بدم که خیال نداشتند دست از سرم بردارند درد بدتری گریبانگیرم میشه.

اما دست خودم نیست. پشت میز چوبی میشینم و با ذهنی که از فکرهای بی سرو ته خسته اس به احسان خیره میشم و به این فکرمیکنم که بعضی وقتا زندگی خیلی راحت عشق رو بهمون میده که البته در مورد من رسیدن به عشقی که داشتم همراه با زجر بود... اما بعدش با هر ضعفی که از خودمون نشون میدیم قلب‌مون رو توی دستاش میگیره و محکم فشار میده.

انقدر که نتونیم تحمل کنیم که تمام آرزوهامون رو بر باد رفته ببینیم و با عینک بدبینی و ترس به زندگیمون نگاه کنیم.


این ترس میتونه اونقدر بزرگ و بزرگ باشه که باعث بشه از ادامه دادن خسته بشیم و چشممون رو روی همه چیز ببندیم، عقلمون درست کار نکنه و فقط صدای تپش های قلب ناآروم و ترسیده‌مون رو بشنویم.


من ترسیده بودم. ترس از دست دادنش داشت به قلبم فشار می‌آورد و دلیلش تنها یه کارت سفید مسخره بود که معلوم نبود از کجا اومده بود.


پلک می‌زنم و میون چشمهای ملتهبی که آماده‌ی باریدن به خنده میفتم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که ذهنم سر هیچ و پوچ تا آخر سیاهی بره و این روشنایی بود که قلبم رو طلب میکرد که ازم میخواست سرم رو پایین نندازم و با ناامیدی به سمت تاریکی نرم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

15 Oct, 15:39


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 360



زیر لب با خودم دعوا به راه می‌ندازم." خیلی حالت خوبه فاز مادر ترزا نگیری نمیشه" چکار به بقیه داری اصلا خوبه تا دو دیقه پیش داشتی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردی" نصیحت بلدی خودت و جمع کن."


پر غیظ چشم میگردونم و از خودم عاصی‌ هستم که متوجه مهمانداری میشم که با هزار ادا و اطوار برامون صبحانه آورد بود.

در حالیکه لبخند بزرگی روی لب‌هاش  هست از کنارم رد میشه و به سمت کابین مخصوص میره که صدای خلبان دوباره از پخش هواپیما بلند میشه.


- مسافران محترم اوضاع کاملا تحت کنترل قرار داره و همگرایی هوا به پایان رسیده، از صبر و بردباری شما عزیزان نهایت سپاس وقدردانی رو داریم.


نفس عمیقی میکشم و زیر لب خدا رو شکر می‌کنم.


- خانومم که تنهایی خسته نشده؟


سرم رو میچرخونم و بالاخره یک لبخند درست و حسابی روی لبهام میشینه.


- نه... خسته نشدم.


کیف دستی اش رو کنار می‌گذاره و در حالی میشینه که به پشتی صندلی‌ش تکیه میده و چشمهاش رو میبنده.


- حالت خوب نیست؟


هول میکنم که یک چشمش رو باز میکنه.


- نه تا زمانیکه از این پرواز خلاص شیم و بتونم توی بغلم یه دل سیر بچلونمت.


نفس راحتی میکشم و نیشکون ریزی از بازوش می‌گیرم.


- خیلی بدجنسی قلبم ریخت.


در مقابل چشمهای دلگیرم تو گلو میخنده و دوباره چشم روی هم می‌گذاره.




****


بعد از گذشت یک ساعت و نیم بالاخره هواپیما در فرودگاه کیش فرود میاد. غول مرحله‌ی آخر بود و با هزار و یک مدل دعا و ثنا بالاخره بخیر گذشته بود که به محض تحویل گرفتن چمدون‌هامون با اولین تاکسی به سمت هتلی میریم که احسان از قبل رزرو کرده بود.


.-هوای شرجی و بهاری جزیره و صورتم که حسابی از این آفتاب گرم استقبال کرده لبهام به لبخند بزرگ و پر انرژی از هم باز شده و چشم‌هام با ذوق و شوق در فضای اطراف به گردش درمیاد.
احسان اما برعکس من، انگار هیچ انرژی نداره و بدون هیچ عکس العملی در کنارم نشسته.


چند دقیقه‌ای طول میکشه تا به هتل می‌رسیم. سرم رو دورتا دور سوئیت شیک و نقلی‌مون میچرخونم.

مبلمان سبز روشن ، تخت خواب دونفره کرم رنگ، من رو دلتنگ خونمون میکرد، حس خوبی میگیرم و به سمت پنجره‌ی تمام قد که رو به دریا قرار داره می‌رم، پرده‌ی روشن رو کنار میزنم و پنجره رو باز میکنم.

دریا، منظره‌ای که هیچ وقت از دیدنش سیر نمی‌شم.
احسان که مثل یک سایه‌ی بی صدا پشت سرم ایستاده دست هاش رو دور کمرم حلقه می‌کنه و زیر گوشم میگه.


- از اینجا خوشت اومد بارونم؟


قلقلکم میاد وسرم رو به سمت شونه ام کج میکنم.


- از این بهتر نمیشه.


- میدونی از این بهتر چیه؟ دستاته، دستات معجزه میکنن خانم بند انگشتی.


متوجه منظورش میشم و بسمتش برمیگردم که با چشمهای خسته سرش رو کج میکنه.


- فقط یکم.


بهت گفته بودم چه زبون چرب و نرمی داری!؟


با نیش شل شده دستم رو میکشه و به سمت تخت میبره و تیشرت و رکابی اش رو باهم از سرش بیرون کشیده عملا روی تخت پهن میشه.

روی دو زانو کنارش میشینم و شروع میکنم‌ که نفس پر سر و صدایی میکشه.


- دستات و قربون...


لبخند میزنم و حواسم رو جمع حرکات ماهرانه‌ی دستام میکنم که مهره های کمرش رو یکی یکی با انگشتام فشار میدم و وقتی بین دو کتف اش میرسم دستام رو از هم باز میکنم و محکم به سمت بازوهاش میرم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

13 Oct, 21:31


بخدا ک اندازه ۲تا پارته😂

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

13 Oct, 21:30


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 359




- نمیمریم مگه نه؟... من میخوام مثل ننه طوبی زیاد عمر کنم... میخوام نوه‌ نتیجه‌هامون و ببینم... دلم میخواد بچه اولمون پسر باشه.


- بچه‌ی اولمون!؟... شما رو من بزرگ کنم اول،  به بچه هم می‌رسیم.


چشمک معنی داری میزنه و البته که تونسته بود انقدری حواسم رو پرت کنه که ناخودآگاه خودم رو تصور می‌کنم که کودکی رو به آغوش دارم.


لبهام رو جمع می‌کنم و تصورش اشکی تازه به چشم‌هام میاره که با چند نفس عمیق سعی میکنم که به خودم مسلط باشم و متوجه ماسک هایی میشم که از بالای سرمون آویزون شدند.


لرزش خفیف دیگه‌ای و جمعیت آروم شده‌ای که دوباره به تلاطم میفتن، دلهره امونم رو میبره.

چند تا صندلی عقب تر کمی شلوغ می‌شه و یکی از مهماندارها با صدای بلندی از مسافرها خواهش میکنه تا سرجاشون بنشینن، اوضاع کاملا بهم میریزه و مرد میانسالی آشفته فریاد میزنه.


- تو رو خدا کمک کنید زنم نمیتونه نفس بکشه داره میمیره...


با قلبی که به سرعت تپیدنش اضافه شده بود دست روی دهنم میگیرم. یک نفر واقعا داشت میمرد اونهم فقط چند متر اونطرفتر. احسان فورا از جا بلند میشه و کیف دستی‌ش رو بر می‌داره.


- وارش جان من برم کمکشون؟..مطمئن باشم که حالت خوبه؟...


با مکث کوتاهی سرم رو به سرعت تکون میدم.


- خوبم... خوبم.


نگاهش با تردید همراه میشه که ناچارا لبخند کمرنگی به لب میارم. لبخندی که با تمام خودداریم ترسان و لرزان روی لبهام ظاهر میشه.


- قربونت برم... تو دختر قوی هستی فقط چند دقیقه‌اس.


به سمتم خم شده بود که پلک روی هم میگزارم.


- چشمام و میبندم تا بیای.


صدای برخورد کفشهاش با کف کابین و منی که میون پلکم رو به آرامی باز می‌کنم و میبینمش که چند نفری رو که خیال نشستن ندارند کنار میزنه.


تکون‌ها تقریبا قطع شده بود و منی که با حال فقط کمی بهتری دست به دامن بطری آب شده و از اونجایی که دید چندانی به پشت سرم ندارم  میچرخم و نگاهی به اطرافم میندازم و توجهم به دختر و پسر نوجوونی جلب میشه که با کمی فاصله هم ردیفمون نشسته بودند.

صورت دخترک رنگ پریده و خیس بنظر میرسید و کنار دستش پسری با موهای پرپشت فرفری نشسته بود که هدفون نارنجی رنگ بزرگی روی گوش‌هاش قرار گرفته بود و مدام سرش رو با ریتم آهنگ حرکت میداد.

دخترک متوجه نگاه مستقیمم میشه و انگار دنبال دو گوش شنوا میگشت که با صدای گرفته‌ای به حرف میاد.


- بنظرتون سقوط می‌کنیم؟!...


لبهام رو روی هم فشار میدم و قاعدتا من اون کسی نمی تونم باشم که به این دختر دلداری می‌ده، پس فقط می‌تونم حواسش رو پرت کنم که به پسر مو فرفری اشاره میزنم.


- خواهر و برادرید!؟..


دختر که انگار داغ دلش تازه شده فین فین میکنه و مشت محکمی به بازوی پسر میزنه.


- اره خیر سرش داداشمه اما عین خیالش نیست.


سعی می‌کنم لبخند بزنم ،انگار حال این دختر از من بدتره.


- یعنی نمیترسه..؟


دخترک اینبار هدفون نارنجی رنگ پسر رو از روی گوشش میکشه.


- هومن این خانم میگه خسته نشدی انقدر آهنگ گوش میدی؟!.. نمی‌ترسی خواهر کوچیکت از ترس سکته کنه؟ حالیته اصلا داریم می‌میریم؟.



هومن آدامسی که به‌ آرومی مشغول جویدنش بود با صدا میترکونه، هدفون رو از دست دخترک که داره اشک میریزه میکشه وبا بیخیالی جواب میده.


- من سالی چند بار تنهایی اومدم پیش بابا، یکسره هم مثل کتلت داخل هواپیما زیرو رو شدم می‌گم هیچی نمیشه،
الانم فقط بس کن تا حوصله ام سر نرفته فرناز...


انگار روی صندلی تئاتر نشستم، نگاهم بین خواهر و برادر در گردشه.


- نمی‌خوام بس کنم اگه اون نهال جونتم کنارت نشسته بود همینطوری آروم بودی و این سیم ظرفشویارو تکون می‌دادی..؟ همون خوب شد که باهات کات کرد، دلم خنک شد...


هومن هوووف کلافه ای میکشه و چشماش رو توی کاسه میچرخونه.


- خانم شما یه چیزی بگو تا نزدم توی دهنش...


به خودم میام و اخم کمرنگی روی پیشونیم می‌شینه.


- اینکه ترسیده بنظرت مسخره‌اس؟  یکم دلداری دادن یعنی انقدر سخته؟!.


نیشخند میزنه و با حالت مسخره‌ای سر تکون میده.


- باشه خانم معلم، شما درست میگی.


بعد چشمهاش رو میبنده و کله ی فرفریش روز از نو آغاز میکنه.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:42


چهار پارت زیبا برای عزیزای دلم🌹🥰
امیدوارم لذت ببرید.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:41


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 358



خودم و از تک و تا نمیندازم، بسته‌ی صبحانه رو باز میکنم و نون تست آماده شده کره و مربا رو بسمتش می‌گیرم و ناخودآگاه با لحن کشیده ای که از من بعید بنظر میرسه میگم.


- بفرماااایید آقاااا...


با ابروهای بالا رفته روی صورتم مکث میکنه و نون رو از دستم می‌گیره.


- مثل خودت حرف بزن باشه!؟.


گیج نگاش میکنم که تکه ای از نون رو که مربای زیادی ازش سرازیر شده داخل دهنم میذاره.


- من اگه دنبال یه زن این مدلی بودم که استغفرالله...



چیزی از طعم مربا متوجه نمیشم و لبم رو گاز میگیرم.


- همیشه احساس میکنم دوست داری خانومانه تر رفتار کنم اما...اما انگار بلد نیستم.


- یادت نره چی گفتم.


به چشمهای روشنش که همچنان اخمش رو حفظ کرده چشم میدوزم که دستش جلو میاد و مربایی که گوشه‌ی لبم جا مونده رو با سر انگشت پاک میکنه.


- این لبای مرباییتم نباید پاک کرد، فقط باید بوسید.


- واای الان یکی میشنوه!.


تو گلو میخنده و من سعی میکنم خودم رو با نکتار میوه‌‌ای توی دستم مشغول کنم که صدای خلبان از پخش بلند میشه.


- با سلام خدمت مسافران عزیز تا چند دقیقه‌ی دیگر به علت همگرایی هوا، امکان لرزش های خفیفی وجود داره.
از تمام مسافران محترم خواهشمندم که به خودتون مسلط باشید، مطمئنا پرواز ایمنی رو پشت سر خواهیم گذاشت.


نگاهم روی دستگاه کوچک پخش ثابت میمونه. یک لحظه فکر میکنم از ترس زیاد فکروخیال برم داشته که رو میکنم به احسان.


- این الان حرف زد؟!.


به طرز مسخره‌ای دست دراز کرده به در سفیدی اشاره میزنم که منتهی به اتاق خلبان میشد.


- وارش جان...


شوکه میشم و تمام فیلم هایی که تو عمرم در مورد سقوط هواپیما دیدم جلوی چشمم رژه میره.
دوباره اضطراب واسترس به سراغم میاد، احساس میکنم شکمم پیچ میخوره، نفسم به شماره میفته و ترس مثل یک مار غول پیکر دورم حلقه میزنه.


این دفعه حتی صدای احسان رو که سعی در آروم کردنم داره نمی‌شنوم که با اولین لرزشی که اتفاق می‌افته، که اصلا هم خفیف نیست جیغ بلندی میکشم و دونه های درشت عرق روی پیشونیم سرازیر میشه.

با ترس دستش رو که دور شونه‌ام حلقه شده چنگ میزنم و بالاخره صداش رو بین هم همه‌ی مسافرها می‌شنوم.


- بهت گفته بودم که من این جام، هروقت داشتیم سقوط میکردیم محکم میگیرمت‌.


چشم‌های ترسیده ام بالا میاد و روی صورتش متوقف میشه که انگار خیال داره با حرف‌هاش آرومم کنه و من خودم رو به دست آزادش میسپرم که در حال نوازش کردم موهام هست.


- من مدت‌ها پیش، سالها بعد رو در خواب دیدم، موهای سفید تو، قد خمیده ی من...
کنار ساحل ، مقابل غروب خورشید قدم میزدیم.


من عاشقانه این متن رو میپرستیدم که گوشهام آهنگ صداش رو تمام و کمال ضبط میکنن و مردی که در آغوشم گرفته به خوبی این رو میدونه که لبهاش رو به شقیقه‌ام میچسبونه و با لحنی آرامش بخش ادامه میده.


- موج دریا و عطر تنت.
ومن ، مست بودم از با تو بودن و با تو پیر شدن پس پایانی در کار نیست، نه زمانیکه خداوند رویای با تو بودن را نشانم داد.


اشکهام روی صورتم سرازیر میشه.


- میخواهم با تو تمام شوم، زمانیکه آخرین تصویر در پس نگاهم صورت ماه گونه و موهای سفید بافته شده‌ات باشد.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:26


🌟توهمانی‌که‌باید🌟

#part 357



صدای تق تق کفش‌هایی و من که سرم رو می‌چرخونم و مهماندار رو می‌بینم.


-بفرمایید.


بسته‌ی وکیوم شده‌ی صبحانه رو به دستم میده و با طنازی رو به احسان میگه:


- ایشون حالشون خوب نیست..؟


از اینکه جویای احوال من هستش و مخاطبش مرد کنار دستم، حس خوبی نمی‌گیرم‌ که احسان محترمانه لبخند می‌زنه.


-یکم استرس بود که رفع شد.


مهماندار که انگار خیال نداره رفع زحمت کنه با ادا و اطواراش رسما داره به مردی که فقط و فقط مال منه نخ میده..!


- پس اگه مشکلی بود و نیاز به فوریت های پزشکی داشتید لطفا اطلاع بدید تا همکارم خدمتتون بر...


دست خودم نیست که از کوره در میرم و با حرص میپرم وسط حرفش.


- یعنی شما دوست دارید که برامون مشکلی پیش بیاد...؟


به آنی صورت بشاشش وامیره و با مظلومیت ساختگی جوابمو میده.


- نه عزیزم این چه حرفیه..؟ فقط، خواستم کمکتون کنم.


نمیدونم چرا انقدر حساس شدم که با غیظ سربرمیگردونم.


- مطمئنا مشکلی پیش نمیاد، که اگه بیاد، خودم حلش میکنم.


صدایی ازش نمیشنوم و نگاه چپکی بهش میندازم که با حالت دلبرانه‌ای شونه  بالا می‌ندازه و کشیده میگه.

-فعلا....


هوووف کلافه ای می‌کشم ، نگاهم سمت احسان میره.
گوشی بدست سرگرم بازی هستش و اصلا هم حواسش به من نیست.


وسواس گونه و با دقت بهش زل میزنم.
چشمای روشن عسلی اش ،پیشونی بلندش و موهای قهوه ای خوش حالت اش که رو به بالا شونه شده ..
انگار سنگینی نگاهم رو حس میکنه که سربلند میکنه.


- چرا اینطوری بهم زل زدی؟...


لبام رو روی هم فشار میدم و کاملا خودم و میزنم به اون راه.


- چطوری؟...


- یه جوری که انگار یه شوهر خوشتیپ کردی و خودت خبر نداری!...


با ناباوری می‌خندم و نگاهم اینار روی هیکلش میچرخه.


تیشرت آبی رنگ اش که سخاوتمندانه شونه های پهن و مردونه اش رو نشون میده و آستین کوتاهش که بازوهای پرش رو با دست و دلبازی به نمایش گذاشته باعث میشه حرص بخورم و با لحن مسخره‌ای کنایه بزنم.


- منم اگه همچین تیشرت خوشگلی تنم بود اعتماد به نفس ام این طور به آسمون میرفت.


توجهش کاملا بهم جلب میشه که گوشی رو کنار میزاره و با چشمهای باریک شده نگام میکنه.


- لازمه بدونی که این رو خودت برام خریدی خانوم.


چشم میدزدم و بله گند زدم...پس سعی میکنم به روی خودم نیارم.


- نه!...اشتباه میکنی.


لبخند کجی روی لبهاش میشینه و انگار متوجه دستپاچگیم شده.


-باشه عزیزم.


از اینکه انقدر راحت فکرم رو خونده بود و متوجه راست و دروغ حرف‌ام شده بود به خنده میفتم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:05


🌟توهمانی‌که‌باید🌟

#part 356



-ترس...ترس...ندارم!


- حال و‌ روزت که چیز دیگه‌ای می‌گه!


لبخند گرمش و منی که خجالت زده می‌گم:


- اولین بارمه!


چشم‌هاش گرد می‌شن و من قرص رو با آب از دهن تلخم پایین می‌‌دم. بطری رو ازم می‌گیره درش رو می‌بنده و دستش رو دور شونه‌هام می‌ذاره و من رو به خودش می‌چسبونه.


- نگران نباش، من این‌جام هر وقت داشتیم سقوط می‌کردیم محکم می‌گیرمت!


نگاه پر غیظی روونه‌ش می‌کنم که آروم می‌خنده و‌ لپم‌ رو می‌کشه.


- چشم روی هم بذاری، رسیدیم!


با ناامیدی به ساعت مچیم نگاه می‌ندازم.
- یک ساعت و نیم مونده!


- به من نگاه کن فسقلیم!


کلافه می‌گم:


- این و دیگه از کجا آوردی!؟


- نیستی؟!


با آرنجم به پهلوش می کوبم.


- اون روزی که توی بیمارستان همدیگه رو دیدیم نمیدونستی فسقلی‌ام؟!


- اون روز...


میخنده و من به این فکر می‌کنم که چطور به اینجا رسیدیم! شاید همون قسمتی و تقدیری که قدیمی‌ها بهش اعتقاد دارند شاید هم...


- جای بچه که اینجا نیست دیگه نبینمت این‌ورا.


قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود و همزمان نمی‌تونست از کش اومدن لبهاش جلوگیری کنه که پچ می‌زنم.


- خودت رو لوس نکن احسان، اصلا اگه یک‌بار دیگه بهم بگی فسقلی کارمون می‌کشه به دادگاه خونواده... !


به خاطر دل‌آشوبم برای این سفر هوایی، بدخلق شده بودم و لحنمم اصلا خوب نبود. زبونم رو گاز می‌گیرم و زیرچشمی نگاهش می‌کنم که با اخم‌های درهم نگاهم می‌کنه.


- می‌بینم که جوجه‌ها هم بلدن گنده‌تر از دهنشون حرف بزنن!


پرحرص انگشتم رو تهدید وار جلوی صورتش تکون می‌دم.


- احسان!


انگشتم رو توی دستش می‌گیره.


- این صلاح سردت رو بذار کنار ببینم... .


با همون اخم‌ و تَخم ادامه میده:


- می‌دونستی وقتی یه فیل رو سوار هواپیما می‌کنند اگر فیل پاشه راه بیفته، به خاطر وزن زیادش هواپیما تعادلش رو از دست می‌ده؟!


- داری واسه جوجه‌ت داستان حیوانات می‌گی الان؟!


لبش کج‌ می‌شه.


- می‌دونستی واسه این‌که فیل حرکت نکنه زیر پاش کلی جوجه می‌ذارن!


اخم‌الود می‌گم:


- کلی جوجه باید قربانی شن که آقا فیله برسه به مقصد!


- نه دیگه! آقا فیله برعکس هیبت غلط اندازش، دلش قد همون جوجه‌هاست و واسه این‌که روی جوجه‌ها لگد نکنه و به کشتنشون نده تا آخر پرواز از جاش تکون نمی‌خوره... .


نگاهش می‌کنم که ادامه می‌ده.


- از این به بعد تو همه‌ی پروازهایی که با هم داریم من آقا فیله‌ی جوجه‌ی خودمم!

باز هم لپم رو محکم می‌کشه و حس کودکی بی دست و پا بهم دست میده.


- باشه؟!


- میدونستی که آقا فیله خیلی رو اعصابه؟

سرتکون می‌ده.

- میدونم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

10 Oct, 15:03


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 355



آب سردی به صورتم میزنم و سعی می‌کنم‌ سریع‌تر خودم رو به احسان برسونم.


ال ای دی بزرگی که در سالن نصب شده بود نشون دهنده‌ی سه پرواز در ساعت‌های مختلف بود و جمعیتی که چمدون به دست در رفت و آمد بودند. عده‌ای از سفر برگشته و عده‌ای در انتظار سفری تازه.


هووف میکشم و حتی یادم رفته بود دستهای خیسم رو پاک کنم که نامحسوس به دو طرف  مانتوم میکشم و نگاهم روی ساعت بزرگی میشینه که عقربه‌هاش به سرعت در حال حرکت بودند انگار که زمین و زمان دست به دست هم داده بودند که حالم از چیزی که بود بدتر باشه.


بله من از پرواز میترسیدم اونهم در حالیکه با نشوندن لبخند احمقانه‌ای روی لبهام در مقابل نگاه پرسشگر احسان کنارش روی صندلی می‌شینم.


- بهتر شدی؟


به دروغ متوصل میشم.


- بله آقا خوبم... فک کن دیشب اگه اون دمنوش و نمیخوردم چطوری میشدم.


لبخند میزنه و یک دستش رو روی پشتی صندلیم میزاره.


- برگشتیم حتما کف خونه رو موکت می‌کنم.


هول زده چشم گرد می‌کنم و حتی آخرین چیزی که توی این دنیا نمیخوام پوشوندن اون پارکت‌ها بود.


- وای نه‌ها... من اون پارکتای خوشگل و شدیدا دوست دارم انگار  توی کلبه‌ی چوبی زندگی کنیم.


سرانگشتهام رو توی دست گرفته چشمک میزنه.


- بیشتر از خودت یعنی؟!.


نباید می‌گذاشتم بویی از ترسم ببره که سعی در پرت کردن حواسش دارم.


- بنظرت اون چیپسه واقعا مزه‌ی پیاز و سبزی خوردن میده؟


- پیازجعفری!.


لبخند کج و کوله‌ای میزنم و من خوب بلد بودم چطور خودم رو پشت چهره‌ام قایم کنم، یعنی استاد این کار بودم.


- آره همون...


صورت متعجب‌ش کم کم به لبخند پت و پهنی از هم باز میشه وقتی از جا بلند میشه و به سمت بوفه‌ی فرودگاه میره و این صدای نازک و زنانه‌ای هست که مسافران رو به مقصد کیش فرامی‌خونه و من ناچارا از جا بلند میشم و با بسته‌ی چیپسی که حالا توی دست دارم به راه میفتم.


.....


صدای مهمان‌دار هواپیما که داشت برای مسافرها روش استفاده از اکسیژن بالای سرمون رو توضیح می‌داد، میون زمزمه‌ی آروم احسان بغل گوشم، محو می‌شه.


- هنوزم یخی و این یعنی یه چیزی و بهم نگفتی.


سخته برام که اعتماد بنفسم رو حفظ کنم پس با لکنت می‌گم:

- نمی‌...نمی‌...نمی‌دونم راجع به چی حرف میزنی!


کیف‌دستی چرم قهوه‌ای رنگش رو برمی‌داره و از داخلش یک بسته قرص بیرون می‌آره، یه دونه قرص رو از کاورش جدا می‌کنه و سمت دهنم می‌گیره.


- بهم نگفته بودی ترس از پرواز داری!


دهنم رو باز می‌کنم و دستم رو سمت بطری آبی که سمتم گرفته دراز می‌کنم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

30 Sep, 08:21


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 354



- اگه خطر نابینایی رو به جون میخری نگو.


به خنده میفته.


- نکن خانم.


- بگو پس!.


همچنان چشم‌هاش رو باز نگه داشتم.


- در کمد و باز کن خودت ببین.


دست از آزار چشم‌هاش بر میدارم.


- خب...


نگاهی سرسری به داخل کمد میندازم.


- چی میبینی؟.


هنوز چشم‌هاش بسته‌اس و انگار بازی‌ش گرفته که حرصی لب کج می‌کنم.


- اصلا ولش کن...


به حالت قهر رو ازش میگیرم و میخوام از اتاق بیرون برم که دستم کشیده میشه.


- بودی حالا...


کنارش روی تخت میشینم که دستی به موهای آشفته‌ام میکشه.


- نبینم خانمم قهر کنه!.


از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش میندازم که خم میشه و چمدون طوسی رنگ رو از داخل کمد بیرون میکشه.


- با یه سفر دو نفره چطوری؟


اگه بگم مثل بچه‌های دو ساله ذوق نکردم دروغ گفتم. به ثانیه نکشیده دست‌هام رو بهم کوبیده بودم و کنترل حرکاتم دست خودم نیست که از جا می‌پرم.


- وای خدا... راس میگی احسان؟ یعنی واقعا میریم سفر؟! حالا کجا قراره بریم؟ لباس چی بردارم؟ اونجا سرده یا گرمه؟ خیلی راهه؟ با چی میخواییم بریم؟ اصلا کی میریم؟.


همه‌ی اینها رو با حرکات شتاب زده در حالیکه در کمد لباس‌هام رو باز کرده بودم و چند دور دور خودم چرخیده بودم بی وقفه به زبون آورده بودم که وقتی به خودم میام خجالت زده پشت میز آرایشم می‌شینم و به یکباره سکوت می‌کنم.


بیش از حد ممکن ذوق زده شده بودم و امان از چشم‌های خندان مردی که صورتش رو ثانیه‌ای درون آینه دیده بودم که بدون هیچ حرفی از جا بلند شده بود و با برداشتن برس در حال مرتب کردن موهای فر خورده‌ام بود.


دو سال گذشته رو با هم گذرونده بودم اما نشده بود که با هم دوتایی به سفر بریم یعنی من هیچ وقت درخواست نکرده بودم چون میدونستم که بابا قطعا اجازه‌اش رو بهم نمیده و همین که گاه‌گاهی احسان میتونست به خونمون بیاد و همدیگر رو ببینیم باید خداروشکر میکردم.


اما حالا، درست مثل یک خواب بود. دوتایی قرار بود که به سفر بریم و من سر از پا نمی‌شناختم که بالاخره خجالت ناشی از حرکاتی رو که بنظر بچگانه می‌رسید کنار می‌گذارم و چشم‌هام رو بالا میارم و انگار منتظر بود که مچ نگاهم رو میگیره و دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم که به خنده میفتم.


دست‌هاش رو از دو طرف دور شونه‌هام گره میکنه و در حالیکه صدای خنده‌هامون اتاق رو پر کرده چونه‌اش رو روی شونه‌ام می‌گذاره.


- بله راس میگم، واقعا میریم سفر، میریم جزیره لباساتم خودم برداشتم اونجام هوا گرمه، مسیرشم که زیاد نیست سر یه چشم برهم زدن رسیدیم.


میون خنده‌ای که هنوز ادامه داره میگم.


- شوخی که نمیکنی؟.


از درون آینه ابرو بالا انداختنش رو میبینم.


- شوخیه چی... پروازمون راس ساعت هفته.


- پرواز؟


چونه‌اش رو در حالی از روی شونه‌اش برمیداره که بوسه‌ای به گونه‌ام میزنه.


- بله خانم با هواپیما میریم... ببین غیر لباسایی که برات برداشتم چیز دیگه لازم داری بردار.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

28 Sep, 17:02


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 353



صدای خنده‌هامون و منی که نوک پا به حالت دو به اتاق میرم و در رو تا نیمه میبندم.


- من که نامیرام ولی جون بابا... بارون و سقف خونه و یه پتوی دونفره...


جلودار خنده‌هام نیستم که ادامه میده.


- و یه عقب مونده‌ای که صبونه چیده.


- تو از کجا فهمیدی آخه.


- بخدا که در ساعات گذشته خیلی چیزا در تو از دست رفته مخصوصا اون مغزت.... خودت الان گفتی.


- آهان...


- باشه حالا... صبح با کاچی بیاییم دم درتون یا تو خماری مونده آقا دامادمون؟.



لبم رو گاز میگیرم و از کجا فهمیده بود!.


- خب...


- نمیخواد هیچی بگی دیوونه خدام که همه چی و محیا کرده بود فرصت سوز... بخدا که کفران نعمت کردی تو این هوا...


- سوگنده؟...


صدای خواب آلود احسان باعث میشه سرم رو بالا بگیرم.


- خاک برسرم بیدار شد؟


انگار سوگند هم صداش رو شنیده بود که بدون هیچ وقت تلف کردنی تماس رو قطع میکنه و این صوت اذان که از مسجدی در هم نزدیکی بلند میشه.


- چرا نخوابیدی؟.


کنارم روی تخت میشینه و از میون پلک‌هایی که به سختی باز نگهشون داشته نگام میکنه.


- نمیدونم... فکر میکردم صبح شده.


- هنوز یه دو ساعتی وقت هست.


خودش رو از تخت بالا میکشه و به فضای کوچکی که میون سینه‌ و بازوش که روی بالشت قرار گرفته اشاره می‌زنه.


- بیا اینجا.


این رو در حالی میگه که پلک‌هاش روی هم افتادن. جلو میرم و طبق خواسته‌اش عمل می‌کنم.


- برای فردا خسته نیستی؟.


چشم‌هام با مکث روی صورتش میشینه.


- نه... مگه فردا قراره چکار کنیم.


با همون چشم‌های بسته لبهاش به دو طرف سوق پیدا میکنن.


- نمیگی؟.


با بدجنسی تمام ابرو بالا میندازه که دو انگشت اشاره‌ و شستم رو به سمت چشم‌هاش میبرم و از هم بازشون می‌کنم.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

28 Sep, 16:57


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 352


پلک میبندم و گوش میدم به صدای بارونی که اینبار به قلبم میزنه.

من باید میتونستم، من به خودم یک زندگی خوب رو بدهکار بودم پس باید از جا بلند میشدم و شروعش میکردم اونهم با یک چای قند پهلو.


خیلی آروم میز صبحانه رو آماده می‌کنم با کمترین سرو صدای ممکن و چای رو به همراه گل‌های خوش عطر و بو دم می‌کنم.
صدای پیامی که به گوشیم میاد باعث میشه روی کانتر خم شم و با دیدن اسم سوگند لبخندم عمق بگیره.


" توی این هوای بارونی چی میچسبه؟"


خیلی سریع تایپ میکنم.


" زهرمار..."


استیکر خنده‌ای که میفرسته و تماسی از جانبش که توسط دستهای محتاطم وصل میشه.


- بله؟...


- بله و کوفت تو چرا تو جات نکپیدی خوشگله؟


سعی می‌کنم تن صدام رو پایین بیارم که با خنده‌ی کوتاهی پچ می‌زنم.


- صبح شده خب.


- زنگ زدم حال و احوالاتت و بپرسم خره در ضمن هنوز شبه ساعت و دیدی؟.


دستی به پیشونیم میکشم و با دیدن ساعت که سه و چهل دقیقه رو نشون میداد عملا وا میرم.


- میز صبونه چیدم کِ...

- خروس کی بودی تو... حالا بگذریم ننه نگفتی حال و احوال اون پایین مایینات چطوره خوبه؟.


تغییر صداش و میز صبحانه‌ای که با شوق و ذوق چیده بودم باعث میشه از خنده ریسه برم که دستم رو جلوی دهنم میگیرم.


- خدا نکشتت...

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

28 Sep, 16:55


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 351



چشم‌هام رو باز می‌کنم. انعکاس صدای بارون که به شیشه ضربه میزنه و حس گرمای دلنشینی که من رو در برگرفته.


نگاهم روی صورت آرام و به خواب رفته‌اش حرکت میکنه در حالیکه سرم رو از روی پاش بلند می‌کنم گردنم رو که کمی دردناک شده ماساژ میدم.


بارون قصد بند اومدن نداشت. پتو رو برمیدارم و با احتیاط روی احسان میکشم.


لبخند میزنم. پسره‌ی سرما ترس، جوری دست‌هاش رو به سینه گره زده بود که حس چله‌ی زمستون رو بهم منتقل میکرد.

نگاهم به پشت پنجره کشیده میشه. به گمانم صبح شده بود و این ابرها بودند که بساط فریبشون رو پهن کرده بودند. به سمت آشپزخونه میرم و به محض برخورد پاهای برهنه‌ام با سرامیک سرد لرزی به بدنم میشینه که نوک پا به سمت اتاق خواب میرم و با دیدن اولین لباسی که بنظرم گرم میاد برداشته با ساتن خنکی که به تن دارم عوض می‌کنم.

در حال بی ون رفتن از اتاق نگاهم به آینه‌ میفته آینه‌ای که پای دلم رو به سمت خودش میکشه.


به خودم نگاه میکنم. به بازتاب چهره‌ی سرحالم از درون آینه.
روی تخت میشینم. به خودم خیره میمونم، به خودم و فضای اطرافم.

حسی غریب قسمتی از قلبم رو دربرگرفته بود، خوب بودن مردی که کمی اونطرف‌تر به خواب رفته بود حسی که توی وجودم ازش داشتم رو قوی‌تر از قبل کرده بود.

شاید بنظر خنده‌دار بیاد اما انگار یک غول بزرگ و پرزور توی قلبم نشسته بود و ضمام عشق رو با اون بازوهای قدرتمندش توی دست گرفته بود.


غولی که به طرز بامزه‌ای بهم اجازه‌ی این رو نمی‌داد که لحظه‌ای از وجود عشق درونم بی‌خبر باشم که به پنجره‌ی نازک قلبم ضربه‌ی آرومی میزد که " آهای وارش من هستم اینجام... من و یادت نره با وجود من میتونی هر آرزویی خواستی داشته باشی... با من میتونی به همه چیز برسی."

و در حالیکه این غول میتونست شدیدا نمکی و بامزه باشه بی‌شاخ و دم و ترسناک هم میتونست باشه که اگه یک روزی اتفاقی میفتاد که اگه این عشق جاری با لحظه‌ای غفلت از میون سینه‌ام پایین میریخت مطمئنا غول عشق دیواره‌های سینه‌ام رو می‌شکافد و از من یک آدم بی دل به جای می‌گذاشت.


به خودم خیره میمونم. میتونست فکر کردن بهش ترس رو به جونم بندازه و من فهمیده بودم که عشق همونقدر که میتونه خارق‌العاده باشه همونقدر هم میتونه ترسناک باشه.


ترسناک باشه چون میتونه با بودنش از ما آدم بهتری بسازه و با نبودنش آدم جدیدی رو بسازه که فقط یک غریبه بود.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

20 Sep, 18:42


🌟توهمانی‌که‌باید🌟



#part 350



- اینی که جلوت نشسته احسانِ... احسان کیانی... کسی که توی زندگی‌ش همیشه و همیشه یه خط دور خودش کشیده که آدما حق ندارن از اون خط جلوتر بیان که اگه خودم نخوام نمیتونن.


نفس کوتاهی میکشه و نگاهش که جابجا میشه متوجه‌ام میکنه که در حال کنترل کردن دستی هست که درست یک وجب با موهای رها شده‌ام فاصله دارند که خودداری میکنه از نوازشم و سعی داره من رو از ترس‌هام دور کنه.


- نمیخوام بقول بچه‌ها برم پشت تریبون اما باید بدونی نمیشه انرژی هر آدمی رو قبول کرد. نمیشه با هر آدمی رفت و اومد. نمیشه در این دل و باز کرد و به هر کی از راه رسید بفرما زد.


لبخند میزنه.


- بهم بگو راجبم چی فکر میکنی؟.


دهنم خشک میشه و البته که برای خریدن وقت دست به دامن دمنوش روی میز میشم که بعد از سرکشیدن چند جرعه‌ای جواب میدم.


- من از وقتی میشناسمت که اون روز توی بیمارستان روی پله‌ها هم و دیدیم... من، احسان قبل از اون روز و نمیشناسم.

مستقیم به چشم هاش نگاه میکنم و صدای بچه‌های مدرسه توی گوشم میپیچه.


" طرف سنش بهت نمیخوره وارش معلوم نیست تا حالا با چند نفر بوده"

" مگه میشه تو اون بیمارستان به اون بزرگی با یه پرستار یا دکتر رابطه نداشته باشه"


" من که باور نمیکنم نامزدت تا آخر باهات بمونه... ناراحت نشی‌ها... انگار فقط براش یه سرگرمی"


دستی پشت گردنش میکشه و من دلم میخواد صداهای درون سرم رو خفه کنم.


- ببین بارون خانم...



صداش میون صدای پر از کینه‌‌ای گم میشه.


" اصلا تو از زناشویی چی میدونی... سر سال نشده باید برگردی خونتون"


دست خودم نیست که چشم هام پرمیشن.


- اولین آدمی هستی که انقدر بهم نزدیکی، خواستم که از خطِ گذشتی و اینجا نشستی... که شدی جونم...


دست‌هاش بالاخره کم میارن که دور شونه‌هام حلقه میشن و موهای رها شدم که روی سینه‌اش پخش میشن.


- سهم منی از زندگی...


نوازشم میکنه و قلبی که پر از ترس بهش پناه میبره به نجواهایی که بنظر جادویی می‌رسید.

جادویی که قلبم رو پاک میکرد که امید بودن و زیستن کنارش رو بهم می‌داد.

تو همانی‌ که‌ باید(شیرین عمرانی)

20 Sep, 18:31


🌟توهمانی‌که‌باید🌟


#part 349




- یکم بهارنارنج و هل...

از فکرو خیالی که در حال غلوزنجیر کردن احساساتم بودند بیرون میام.


- هان!...


کاملا گیجم. گیج و خجالت زده که به محض گذاشتن سینی دمنوش روی میز به سمتش نیم‌خیز شده دست‌هاش رو میگیرم.


- من... من...


میخوام توضیح بدم. باید بدونه که دست خودم نبود. باید بگم که فقط یه حس... باید حرف میزدم.


- من ازت نمی‌ترسم...


کنارم میشینه. فشار ملایم دست‌هاش که حالا انگشتهام رو دربرگرفتند همراه میشه با چشم‌هایی که من رو باور دارند.

باور دارند که کوتاه پلک روی هم میگذارن و حکم تایید رو صادر می‌کنند.
حکم تاییدی که باعث میشه این اعتماد بنفس رو در خودم ببینم که ادامه میدم.


- تو برام امن‌ترین آدمی...


ردیف کردن کلماتی که توی دلم هست اونقدری آسون نیست که نفس بلندی میکشم و نگاهم روی دمنوش‌هایی میشینه که عطرشون پر از آرامش هستش.


- بنظر خوب میرسن مگه نه؟... مخصوصا با نبات گرمت میکنه.



سربالا میگیرم و برای گفتن حرف هام نگاهم رو به جایی مابین یقه لباسش میدم.



- ترسم از خودمه... میترسم اونقدری که باید کافی نباشم... یعنی میدونی من هیچی بلد نیستم.


میگم و خنده‌ی کوتاه و هیستریکم همراه میشه با آتیش گرفتن گونه‌های رنگ پریده‌م.


- چرا فکر کردی حتما باید چیزی بلد باشی؟.


- تو... یه مرد سی‌ساله‌ای و من دوازده سال کوچکترم. هیچوقت فکر نمی‌کردم این فاصله‌ی سنی باعث بشه که خودم و بخاطرش سرزنش کنم.


حرف زدن راجع‌بهش سخته حتی با مردی که از اعماق وجودم دوستش دارم. معذبم و مطمئنا که باعث نمیشه بخوام ادامه ندم.


- یه حسی توی قلبم بهم شرمندگی میده...نمیدونم چطوری منظورم و بگم.


چونه‌ام به سمت بالا کشیده میشه و نگاهم به سمت چشم‌هاش.


- بزار من ادامه‌ش و بگم بارون خانم...


یک دستش روی پشتی کاناپه دراز بود و دست دیگرش که بلافاصله بعد از لمس چونه‌ام روی زانوش قرار می‌گیره و حفظ این حریم از جانب مرد روبروم اونقدری برام ارزشمند هست که حس گرمی رو به قلبم سرازیر می‌کنه.