تناقض‌های دل @tanagh Channel on Telegram

تناقض‌های دل

@tanagh


نوشتن برای من همواره در حکم راه و التیام است. در حین نوشتن احساس می‌‌کنم در حال احیای چیزی هستم.
کریستیان بوبن

ارتباط با ادمین:
@eslaminasab

تناقض‌های دل (Persian)

با خوشحالی ما کانال تناقض‌های دل را به شما معرفی می‌کنیم! اگر شما هم مانند ما هستید که نوشتن را به عنوان یک راه برای آرامش و تسکین دل می‌بینید، این کانال برای شماست. با نقل قول زیبای کریستین بوبن "نوشتن برای من همواره در حکم راه و التیام است. در حین نوشتن احساس می‌کنم در حال احیای چیزی هستم." در اینجا شما می‌توانید تجربیات و داستان‌های خود را به اشتراک بگذارید و با دیگران از تجربیاتشان مطلع شوید. اگر دوست دارید در محیطی صمیمی و پر از همدلی به اشتراک گذاری کنید، به کانال تناقض‌های دل بپیوندید. برای ارتباط با ادمین کانال، می‌توانید با @eslaminasab در تماس باشید. همچنین، منتظر نظرات سازنده و پیشنهادات شما هستیم تا بهترین تجربه را برای شما فراهم کنیم.

تناقض‌های دل

25 Jan, 17:29


مشغول شعرخوانی با آقای الف دوساله‌ام. «یک گلی سایه‌چمن سایه‌چمن تازه شکفته…» آقای الف به جای «شکفته» می‌خونه «تازه دراومده». این خوبه، چون مطمئن می‌شم بدون توضیح من ، معنای «شکفتن» رو می‌فهمه. اما چون حفظ وزن ترانه مهمه، تاکید می‌کنم «تازه شکفته» . چشمای آقای الف برق می‌زنه. دوباره با من همراه می‌شه: یک گلی سایه‌چمن سایه‌چمن تازه ….خیلی محکم می‌گه «دراومده»! من واکنش نشون می‌دم. او از خنده غش می‌کنه. دلم برای خنده‌ش ضعف می‌ره. نفسش که جا میاد، برمی‌گرده به وسوسه بازیگوشی و دوباره تکرار می‌کنه «یک گلی تازه دراومده» و بازهم خنده‌ای چنان طولانی که من نگران نفسش می‌شم.

در این لحظه خاص، ناگهان نقطه عطفی از «انسان بودن» رو کشف می‌کنم.
«نیاز اصیل انسان به بازیگوشی و خندیدن».
انگار جایی از رشد،کودک متوجه می‌شه می‌تونه یه وقتایی زندگی و دنیا رو جدی نگیره و این لحظه درخشانیه. چون بچه‌ها معمولا بیش از ما زندگی و دنیا و روزمره رو جدی می‌گیرن .


لحظه درخشانی که بچه یاد می‌گیره برهم‌خوردن نظم ظاهری پدیده‌ها، می‌‌تونه اسباب خنده بشه، یعنی می‌تونه ازچشم‌اندازی کمی بالاتر به ماجرا نگاه کنه و خودش رو از دور تکراری «مسیری مشخص منتهی به مقصد خاص»بیرون بکشه. فرصت زیستن همون جمله معروف که «زندگی از نزدیک تراژدی و از دور کمدی است». دریافتن این حکمت که نگردیدن چرخ بر گرد ما و به‌هم‌خوردن پیش‌بینی‌پذیری امور که منشا آرامش ماست، همون‌قدر که می‌تونه غمناک باشه، می‌تونه خنده‌‌دار باشه.
گمان می‌کنم مهارت خندیدن و قهقهه از شاهکارهای تکامل گونه ماست. راهکاری به غایت پیچیده و هوشمندانه و ظریف برای معنابخشیدن به پدیده‌ها ،اون‌جایی که پوچی رخ نشون می‌ده.

غرق در شاهکار بازیگوشی و توانایی خندیدن گونه آدمی‌زادم که آقای الف می‌زنه روی پام: «سایه چمن بخون!». چشماش برق می‌زنه. تمام وجودش متمرکز شده برای بازیگوشی موقعیتی. می‌پره وسط آهنگ:«تازه دراومده»! واکنشی محکم‌تر از قبل نشون می‌دم: «تازه دراومده نه! تازه شکفته!» چنان قهقهه می‌زنه که از پشت به زمین می‌افته.
بهش می‌گم:
«چه‌کس در میان شما هم می‌تواند بخندد و هم عروج کرده‌باشد؟
آن‌کس که برفراز بلندترین کوه می‌رود، خنده می‌زند بر همه نمایش‌های حزن‌آور و جدی‌بودن‌های حزن‌آور.»

صدای خنده بلندش مانع از شنیدن تحلیل‌های نیچه‌ای می‌شه. من غرق در قدردانی از وجود می‌شم. در این لحظه خاص مکاشفه موهبت انسان بودن، نه دلم می‌خواد مورچه باشم و نه با حسادت سهراب به پرنده همدلی دارم! انسان زاده‌شدن بختیه برای تجربه پیچیدگی، امکانیه برای تماشای هستی در ژرف‌ترین حالت ممکن!

یگانه است و هیچ کم ندارد! به‌جان‌ منت‌پذیرم و حق‌گزار!

تناقض‌های دل

16 Jan, 02:17


دلم می‌خواد برگردم به زنگ آخر مدرسه روز شنبه. دلم می‌خواد با ذوق برم یکی از همون روزنامه‌های زنجیره‌ای رو بخرم که ابراهیم نبوی توش امام‌ جمعه ارومیه رو سوژه خنده می‌کرد…دلم می‌خواد بتونم یک‌بار دیگه به حرفای مفت سردمداران مملکت طوری بخندم که اون موقع می‌خندیدم…دلم خیلی چیزها می‌خواد که دیگه نیست و نمی‌شه…و تمام این خیلی چیزها خلاصه می‌‌شه در «ایران»

و خلاصه حال خراب ما اینه که در یک قدمی فروپاشی هستیم؛ تک‌تکمون…
نمی‌دونم چه‌کار می‌شه کرد به‌جز اینکه در حق خودمون و دیگری شفقت بورزیم…دلم بدجوری گرفته….دلم خیلی چیزها می‌خواد که از ایران امروز خیلی دوره…شایدم خیلی نزدیک….در همین لحظه دلگیر بغض‌آلود که حتی رمق ندارم غنی‌ترین نفرین‌ها رو روانه شرورترین خودکامگان عالم کنم…، در همین لحظه فقط دلم می‌خواد قربان‌صدقه این «ما»ی زخم‌خورده و خسته برم…

و دیگر هیچ!

تناقض‌های دل

08 Jan, 07:33


در مدرسه پسرک، هر روز بعد از ناهار، زنگ «مطالعه در سکوت» است. بچه‌ها هرکدام باید کتابی را که از کتابخانه به‌ امانت گرفته‌اند، بخوانند.
حال‌وهوای این روزهای پسرک، متمرکز است بر تاریخ، نه برای خود تاریخ؛ بلکه برای بازیابی و بازسازی هویت ایرانی که در هزارتوی بی‌اعتباری نظام سیاسی فعلی ایران،غبارآلود شده. تمام کتاب‌های کتابخانه مدرسه‌شان که پیوندی با ایران داشته‌، به‌ خانه آمده و با‌ دقت خوانده‌شده. انصافا هم کتاب‌های دقیق و‌ درستی بودند.

من هم از صدقه‌سر زنگ مطالعه پسرک، یکی‌دوتا کتاب اسطوره‌شناسی ایرانی را خواندم و کیف کردم.

اما معلم کلاسشان گفته در کنار دنبال کردن حوزه مورد علاقه یعنی تاریخ، باید «رمان» هم بخواند. در واقع برای مدرسه خیلی مهم نیست که هرکدام از بچه‌ها چند کتاب با موضوع فیزیک یا تاریخ یا نجوم بخوانند، اما بسیار مهم است که همگی در طول سال چند رمان را به‌پایان ببرند.

این رویکرد مدرسه را می‌پسندم. در برابر ایرادات پسرک هم در مقام دفاع قاطع از رویکرد داستان‌خوانی مدرسه برآمدم که انسان با داستان انسان می‌شود و باقی حوزه‌های دانش و خرد وقتی به‌کار می‌آید که آدمی بتواند از دلشان داستان به‌دردبخوری بیرون بکشد.

در نهایت، پسرک امروز با یک رمان به خانه آمد. داستان دختری از افغانستان که آواره جنگ است. صفحه اول نوشته: تقدیم به تمام بچه‌های جنگ. اشک در چشمم حلقه می‌زند. صفحه دوم اما نقشه افغانستان است و ….امان!

آن‌سوتر، به‌جای خلیج‌فارس نوشته خلیج عربی! پسرک کتاب را می‌بندد و می‌گوید:
من این رمان را نمی‌خوانم! فردا به کتابخانه می‌روم و به مسوول کتابخانه توضیح می‌دهم نام اینجا خلیج فارس است …
و کتاب دیگری برمی‌‌دارم!

من با لبخندی همدلی‌ام را نشان می‌دهم. روزی که از ایران بیرون زدیم، به‌خواب هم نمی‌دیدم ایران و همه مفاهیم پردامنه پیرامونش، این چنین روزمره‌مان را پر‌کنند.

از قطب‌الدین صادقی شنیدم که ما مهاجرین، «سطح دیگری از ایرانی‌بودن را می‌زییم.» سطحی که هر‌کداممان به طور فردی و منحصربه‌فرد تجربه می‌کنیم!

پ.ن: درد و دریغ و اندوه که نفس این روزهای ماست…

تناقض‌های دل

20 Dec, 04:33


از خود می‌پرسم مردمان گرفتار در یورش مغول، چگونه امید را در خود می‌پروردند؟ پاسخ این پرسش راهنمایی است برای ما که نیازمند تاب‌آوری و امیدیم، در شبی دراز که «بدتر از مغولان» بر ایران تاخته‌اند.

راهی پیش رویمان نیست انگار…مگر پناه بردن به ایرذی که در یلدا تولد می‌یابد؛
راهی پیش رویمان نیست مگر گریختن در «مهر»؛که همزمان ایزد «پیمان» است و «جنگ» و «مهر».

و این سه، از همیشه تاریخ به‌ ما نزدیک‌ترند.
راهی پیش رویمان نیست، مگر بازآفرینی و پاس‌داشت دمادم «پیمان»، با خود
با دیگری
و با «ایران».

تنها در پاسداشت این «مای ایرانی» است که سایه شوم جنگ از سر ما می‌گذرد.
تنها در «مهرورزی خردمندانه» در زمانه آشوب است که ما از این بزنگاه به سلامت می‌گذریم.

آفرینندگان ایزد مهر، نیک دریافته‌بودند که «مهر» بر «پیمان» استوار می‌ماند و روزگار «پیمان‌شکنی» ، گاه جنگ است…گمانم این گنجینه‌ای است که در روزگار تباهی می‌توان بدان پناه برد. در این زمستان آلوده، یلدا یادآوری پیمان ماست با یکدیگر،
در پناه خورشید و روزشمار بهار …و گردآورنده ماست به گرد نام مقدس «ایران».
بادا که به‌خاطر بسپاریم، تنها سرمایه ما در عبور از این تباهی تاریک، پیمانی است که به «مهر» بسته‌ایم،
بادا که از خاطر نبریم خستگی‌ خود و دیگری و شایستگی‌ جان و وطنمان را به مهر‌…

بادا که صبح صادق بدمد
بادا که پایان این تباهی را به‌ تماشا بنشینیم

به‌ مهر…

تناقض‌های دل

17 Dec, 19:16


تعیین تکلیف با داستان اول مثنوی:

دکتر جعفری‌تبار از معدود اساتیدی بود که مشتاقم یک‌بار دیگر با عقل چهل سالگی سر کلاس فلسفه حقوقش در دانشگاه تهران بنشینم. مرد متین و استواری که ادبیات و حقوق خوانده‌بود و ترکیب این دو موزونش ساخته ‌بود و هر آنچه از اعتبار او در خاطرم مانده، درس‌هایی است درباره «شیوه نگریستن به جهان» و نه پاره‌ای اطلاعات پراکنده.

یادم می‌آید در یکی از همایش‌های مربوط به فردوسی، در قیاس اخلاق در مثنوی و شاهنامه، گریزی زد به داستان اول و کشته‌شدن زرگر بی‌گناه به دست حکیم الهی و گفت: هرگز تسلیم توجیهات مولانا در باب این رفتار حکیم و پادشاه نشوید و دقت کنید که مولانا خودش هم هرچه در ابیات بعدی به خود می‌پیچد، قانع نمی‌شود که کار حکیم، کاری قابل دفاع بوده.از من به شما نصیحت، اندک داشته‌های اخلاقی معتبرتان را به هیچ معنویت فریبنده‌ای نفروشید که عاقبت ندارد.


مدتی است در گروه همدرسان قدیم مثنوی از هرجا شروع می‌کنیم، برمی‌گردیم به داستان پادشاه و کنیزک. به خدعه ناجوانمردانه طبیب الهی که جوان رعنای زرگر را مسموم کرد تا ضمن برهم زدن رابطه عاشقانه دختر و پسر جوان، قیم‌مآبانه نظر قاطع دهد «عشق‌هایی کز پس رنگی بود، عشق نبود، عاقبت ننگی بود!»
اینکه ما از هرجا شروع می‌کنیم بازمی‌گردیم به داستان اول مثنوی، خود نشان از «نقد حال ما» دارد. ما که در این چهل و پنج ساله با بندبند وجود دریافتیم آنکه در آغاز پی کشتن «عشق‌هایی کز پی رنگی بود» در می‌آید، در انکار «بدن» هم مومنانه می‌کوشد و آنکه از «بدن» اعتبارزدایی می‌کند، بعدتر از «وطن» هم اعتبار می‌زداید…پس نیک‌ می‌دانیم به همین اولین داستان باید پیله کنیم و همین جا یقه معنویت پیشنهادی را بگیریم و تکلیف اخلاق و عقلانیت را معلوم کنیم و آن‌گاه دل دهیم به شیدایی و رقص و هنر و گشودگی دل!
حق با دکتر جعفری‌تبار بود.مولانا در اولین داستان مثنوی، چالشی می‌آفریند که نه تنها خواننده از پس هضم و درک آن برنمی‌آید، بلکه حتی دل خود داستان‌پرداز بزرگ هم انگار به‌پای توجیهات بعدی آرام نمی‌گیرد. حتی نمادین خواندن داستان پادشاه و کنیزک هم دردی از این گرفتاری «ولایت انسان کامل بر جان و مال و ناموس مردم» دوا نمی‌کند، چرا که ما خوب می‌دانیم مولانا داستان‌پردازی قهار است و می‌تواند صورت و شخصیت‌ها را به گونه‌ای بچیند که این‌قدر بدبختی از دل این روایت درنیاید!

با این حال، چنین نمی‌کند. اینکه چرا مولانا مثنوی خود را چنین طوفانی آغاز می‌کند، بسیار جای تامل دارد. من این روزها خریدار تفاسیر ساده‌ترم؛ تفاسیری مثل اینکه ذهن مولانا در آغاز مثنوی هنوز ورزیده نشده و یا بی‌قراری برای شمس است که او را به توجیهات عجیب و غریب «قتل یک بی‌گناه» وامی‌دارد…من به عنوان شاگرد شیفته مولانا اما دلم می‌خواهد برداشت خودم را بنویسم و آن اینکه نه فقط در داستان اول، بلکه در سراسر مثنوی، هرکجا مولانا درباب «اطاعت از پیر» و «دم نزدن در برابر انسان کامل» حرفی می‌زند، خود بدان باور ندارد.
مولانا نه در ساحت نظر و نه در ساحت عمل، خود هرگز به چنان «تبعیت از حکیم الهی» باور ندارد. راست این است که گذر زندگی خوب و خوش و ارزشمند، کمتر به چنین وقایع غیرعادی‌ای می‌افتد که گذر پادشاه و کنیزک بینوا افتاد. و کمتر کسی نیاز دارد برای پاگذاشتن در راه معنویت، از اخلاق و عقلانیت گذر کند. راست این است که ما نیاز داریم دست به «انتخاب» بزنیم و بر خلاف آنچه در گوش ما خوانده‌اند،چندان نیازی به «قربانی کردن» نداریم و مولانای ما هم چندان نیازی نداشت .
اگر یک‌بار فرصت داشته‌باشم از مولانا سوالی بپرسم، قطعا این خواهد بود:« استاد! تو که خود حساب دل‌سپردگی را از سرسپردگی جدا کرده‌بودی، تو که به رقص و‌عشق پناه می‌بردی به اعتبار آزادگی، چرا از ابتدای همان مثنوی، در گوش ما خواندی: نایبست و دست او دست خداست؟ چرا برای ما چشم‌پوشی از اخلاق و عقلانیت را در داستان اول توصیه کردی، در حالی که خودت به چنین شیوه‌ای از سلوک پایبند نبودی؟»
گمان می‌کنم مولانا اگر فرصت پاسخ داشته‌باشد، صادقانه اعتراف می‌کند که در رودربایستی «خضر» مانده‌بوده و اظهار وفاداری به چارچوب‌های عرفانی. گمان می‌کنم احتمالا رازورزانه زمزمه خواهد کرد: «اگر مثنوی می‌خوانید، این قسمت‌ها را جدی نگیرید! از همان اول یک‌بار برای همیشه تکلیف خودتان را با اخلاق و عقلانیت روشن کنید تا گوهرهایی پربها‌تر از دل میراث مولانا نصیبتان شود!»
*گفتم این روزها که به مناسبت عرس مولانا، ستایش‌ها از خداوندگار به‌راه است، من نیز شیطنتی بورزم که پیر ما این یکی را نیز خوش می‌داشت!
*اگر از دکتر جعفری‌تبار خبری دارید، ممنون می‌شوم به من نیز خبر رسانید!

تناقض‌های دل

15 Dec, 02:20


به آخر خیابان که رسیدم، احساس کردم کسی نگاهم می‌کند. جلوتر که رفتم، این دو را دیدم. «دیده‌ شدن توسط دیگری» را به گمانم شهودی درمی‌یابیم و بی‌نیاز به گواه می‌فهمیم. وقتی آدم حس می‌کند کسی به او خیره شده، باید رد نگاه را بیابد و خیالش آسوده شود خطری در کار نیست، ورنه دلشوره ناشی از ابهام «زیرنظر بودن»ته دلش می‌ماند.
نگاهش را از نگاهم برداشت و بی‌خیال و رها ، مشغول جویدن برگ‌ها شد و‌ من ناگهان بر این زمزمه گرفتار آمدم: «آهوی کوهی در دشت چگونه دودا ؟ او یار ندارد، بی‌یار چگونه بودا؟»

نمی‌دانم آیا واقعا این بیت، قدیمی‌ترین شعر فارسی است یا نه، اما هرچه هست، لطافت جان‌بخشی دارد. انگار کن مردمی را…که از پس یورش تازیان، مدتی سکوت کرده‌باشند….و آن‌گاه در اولین تراوشات شعری ، دلواپسی‌شان این باشد که نکند آهوی کوهی در دشت غریب افتاده‌باشد! انگار کن مردمانی که بر آن‌ها تاخته‌باشند و میراثشان به تاراج برده‌باشند…آن‌گاه در اولین چینش واژه‌ها به قصد شعر، نگران بی‌یار به‌سر بردن آهو باشند…انگار کن مردمانی که چون دست از بیخ گلویشان بردارند و نفس‌ رفته‌شان باز آید؛ در جستجوی «مهر» باشند، آن‌سان که باور نکنند آهوی کوهی «بی‌یار » دویدن تواند!
انگار کن مردمانی را با چنین خیالاتی نجیب و …آرزو کن از پس‌قرن‌ها تازش و یورش ، همچنان مساله این مردم، تناسب محیط زندگی آهو باشد و

مهر!

تناقض‌های دل

12 Dec, 18:27


دیشب، در تمام مدتی که کیهان کلهر با کمانچه‌اش مغازله می‌کرد، کلام شفیعی کدکنی در گوشم زمزمه می‌شد: «قیژک کولی کوک است در این تنگی عصر» …
و خیال می‌کردم وطن را…
و از وقتی خویشتن را شناخته‌ام، «خیال وطن»، همزاد اشک بوده‌است.
در راه خانه پرسید: «چه چیزی در ترکیب فرش ایرانی و کمانچه و غزل سعدی است که سراسر صلح است و مدارا؟»
از ژاله آموزگار برایش روایت کردم: «ملایم‌ترین اساطیر، اساطیر ایرانی است.بن‌مایه‌های فرهنگی تمدن ایرانی به‌طرز معناداری در قیاس با دیگر تمدن‌ها، نرم و پذیرنده ‌است و غیرخشن.»
به‌ خانه که رسیدیم، پرسید:« این کنسرت فرضی پرستو احمدی را دیده‌ای؟» نوشته‌‌است: «صدای مرا بشنوید و خیال کنید این وطن زیبا را…»

همه تن گوش شدم و شنیدمش … بندبند وجود گسسته‌ام پرکشید و در کاروانسرایی که او و گروه پشتیبانش «صدا» برافراشته‌بودند، به‌هم پیوست.

دلچسب‌ترین تبیینی که از تمدن ایران خوانده‌ام، تحلیل شروین وکیلی است در کتاب خواندنی «ایران، تمدن راه‌ها». وکیلی در ابتدای کتاب توضیح می‌‌دهد که به دلیل اقلیم کم‌آب ایران، شهرها و روستا‌ها با فاصله از هم شکل گرفته‌اند و مسافرین و بازرگانان، برای رسیدن به مقصد، باید زمانی دراز با کاروان راه بروند و از آباد‌ی‌های فراوان گذر کنند و هربار با «دیگری‌های متفاوت» معاشرت کنند و یا در کاروانسرا منزل کنند که مکانی است برای گردهمایی انسان‌هایی که باهم متفاوتند اما همه مسافرند.

عبور تدریجی از شهرها و روستاهایی که هرکدام شیوه زیستنی متفاوت از مکان پیشین داشته‌اند، به مسافر بیش از هرچیز، مدارا می‌آموزد و صبر و به‌رسمیت شناختن دیگری متفاوت. وکیلی در کتاب ایران تمدن‌ راه‌ها، نتیجه رونق سفر زمینی در اقلیم ایران را، صلح بیشتر می‌داند و نگاه مبتنی بر بازرگانی و یا به تعبیر خودش رابطه‌ای «برنده-برنده». او در برابر، سفر دریایی را به دلیل وضعیت روانی مسافران در مسافت طولانی و ندیدن تدریجی دیگری‌های متفاوت، نداشتن امکانی چون آرام‌گرفتن در کاروانسرا و فرودآمدن ناگهانی بر سرزمین دیگری، مستعد نگاه مبتنی بر جنگ و تصرف می‌داند که نمونه بارزش ورود کریستف کلمب است به قاره آمریکا و سرگذشت استعمار.

داستان صلحی که از راه و سفر زمینی و کاروانسرا و آشنایی و رفاقت با دیگری‌های متفاوت متعدد ناشی می‌شود، راهگشاترین توضیح است برای احوال خوشایندی که در هر منزل به‌ویژه در جاده‌های کویری تجربه‌ کرده‌ام. کاروانسرا نماد مکانی است که تکثر تمدن ایرانی را در خود جای می‌دهد، به رابطه‌ای برنده-برنده و به‌ صلحی مبتنی بر شناخت و احترام و به مهر، که مهم‌ترین ستون تمدن ایران بوده‌است.
در نهایت می‌خواهم بگویم تصویر پرستو احمدی و آن چهار مرد‌ شریف در کاروانسرا، غایت آرزوی ماست برای ایران.

پرستو و گروه همراهش، در کاروانسرای کویری، در آستانه زمستانی سرد، در برابر حقیقی‌ترین شنوندگان جهان خم شده‌اند و من خیال می‌کنم وطن را… خیال می‌کنم نبوغ و درک این نسل را از بدن، از صدا، از زن، از زندگی، از آزادی و از ایران را …و دلم می‌خواهد در برابر این ظرفیت از زیبایی، خیر، نیکی و مهر سر خم کنم… خیال می‌کنم این نسل …این دختران و این پسران، از همه متفکرانی که تحلیلیشان می‌کنند، یک سر و گردن بالاترند ! خیال می‌کنم سر خم کردن در برابر این تصویر ، یعنی سر خم کردن در برابر هرآنچه می‌تواند دنیا را جای بهتری کند!
پرستو نوشته‌است: خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید …خیال کنید…

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

12 Dec, 18:27


خیال کنید این وطن زیبا را…خیال کنید این صدا را در شب، سکوت، کویر و در کاروانسرا…خیال کنید و از خیال کردن مهراسید!

تناقض‌های دل

10 Dec, 17:21


قرار بود آهنگ زندگی همین باشه. منظورم از «قرار بود» اینه که زندگی طبیعی اینه. و غیرطبیعی اینه که ما مدام با شتاب بمباران می‌شیم.
اصل شتاب رو که کاری‌ش نمی‌شه کرد. به‌قول دوستی، مساله اصلی ما اینه که چهل روز ما با چهل روز عارفی که چله می‌رفت، خیلی فرق داره! دستکم در این روزگار می‌دونیم که چرا اصحاب کهف سیصدسال و اندی خوابیدند! یا نوح هزارسال عمر کرده! بن‌مایه اسطوره‌های این‌چنینی اینه که در گذر زمان، جهان تغییر زیادی نمی‌کنه، و برای همینه که اونا سیصدسال می‌خوابن و نوح هم هزارسال دعوت می‌کنه! یعنی توی بازه نهصدساله حرف و‌ نگاه نوح همین بود و حرف و نگاه جامعه‌ش همان! مثل امروز ما نبود که به فاصله شش ماه در همون مسیر پیاده‌روی همیشگی، کلی چهره دنیا زیر و زبر شده‌باشه! اونقدر خبر با شتاب بیاد که فرصت هضم و فهم هم درکار نباشه!!!


به هرحال واقعیت جهان ما همینه!کاری‌ش نمی‌شه کرد مگر پناه بردن هرازگاهی به حلزون!

تناقض‌های دل

04 Dec, 00:55


سهراب را بسیار دوست می‌دارم به دلایل متعدد.

به چشم من، او نماد اعتدال است ؛ استاد هماهنگی میان چیزهایی که معمولا متناقض می‌دانندشان.

سهراب اگرچه دل در گرو کاشان داشت، اما به قول خودش، برای «حرکت» تن به سفرهای طولانی می‌داد. نگاه سهراب به مفهوم «وطن»،«غربت» و «سفر» برایم جذاب است.

فیلسوف‌-شاعری که از یک سو خودش را به مثابه شهروند جهان، رها از قید و بند خاک می‌دید و از سوی دیگر به مثابه یک قد قدکشیده در سنت ایران، دل در گرو «چادربه‌سرهای کاشان» داشت.

امروز که به مناسبت خیره‌شدن به قارچ‌های غربت، این چند خط بر زبانم جاری شد، تازه دریافتم که چقدر انتخاب این واژه‌ها دقیق است؛ چه خردمندانه چیزهایی را شمرده که نقطه پیوند همیشگی ما با هستی هستند و در برابر این پیوند مستمر، هر غربتی کم‌رمق است:

هرکجا هستم، باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
چه‌اهمیت دارد گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت؟

تناقض‌های دل

28 Nov, 01:51


شروین وکیلی در آخرین اندرز مهرنسک می‌گفت دوست‌داشتن آدم‌ها کار سختی نیست، چون‌ دوست‌داشتن موجود زنده کار سختی نیست!
گمان می‌کنم هرچقدر بیشتر درباره جهان بدانیم، این مهر هم بیشتر می‌شود! هرچقدر بیشتر بدانیم که چه‌اندازه «موجود زنده» در بیکرانگی این جهان و در این حدی که ما می‌دانیم کم و گم است، بیشتر از زنده‌بودن لذت می‌بریم. دلم می‌خواهد اسمش را بگذارم «عشق به موجود زنده به‌ماهو موجود زنده!» یا «مهر به زندگی به‌دلیل استثنایی بودن، گذرا بودن و آذرخشی بودنش»!
یا مهر به دیگری، به گونه خودمان و به سایر گونه‌ها…به تک‌تک مهره‌های تسبیحی که امکان تداوم حیات را در کره زمین محقق کردند…دلم می‌خواهد بگویم وقتی داروین نشان داد چقدر ما با سایر موجودات زنده خویشاوندیم، فقط کاری زیست‌شناسانه نکرد، بلکه پرده برداشت از ردپای میل ما به اینکه موجودات زنده را دوست بداریم و در راس‌ آن‌ها، آن دیگری از همه خویشاوندتر؛ همسایه و رفیق و یار و فرزند! به‌گمانم علم محکم‌ترین دلیل برای دوست‌داشتن این‌جهان و به‌ویژه موجودات زنده را به ما می‌بخشد: همه‌به‌هم‌ وصلیم و از یک‌جا شروع کردیم؛ نه در عالم انتزاع؛ بلکه همین‌جا و همین‌حالا!

تناقض‌های دل

24 Nov, 19:25


سوم:
تو از هزار و یکشبی پریچه!

آهنگ پریچه معین را دوست می‌دارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانه‌ای تا این حد از من دل می‌برد، دنبال‌ نام‌های آشنای ترانه می‌گردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعی‌زاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آن‌رو که آخرین رقصی که از مادربزرگ به‌یاد دارم، با همین آهنگ بود و همین قبای توصیفات از معشوق که به‌واقع به قامت مادربزرگ دوخته‌بود: «تو معجون گل و مخمل و نوری، پریواره قصه‌های حوری، تموم قصه‌ها بی‌تو می‌میرن، که تو حوصله سنگ صبوری…تو از هزارویکشبی پریچه…» نه فقط به خاطر این‌ها، بلکه چیزی ورای همه‌ این‌ها در این اثر است که به من نور و مهر و گرما می‌دهد…خیال می‌کنم در بسیاری از ترانه‌ها که شاعر برای یک دختر و یا یک زن مشخص سروده‌است، این گرما موج می‌زند؛ از دختر چوپون گرفته؛ تا خاتون و نازی.
بهرام بیضایی باور دارد «زن» در اساطیر ایران رابطه‌ای تنگاتنگ با «آب» دارد و با «باروری»
و از این رابطه نتیجه می‌گیرد هرکجا زنی در اساطیر در «بند» شده‌است؛ جلوی آب گرفته‌شده و خشکسالی به‌بار آمده‌ و برای نجات زندگی از خشکی،باید «زن» از بند نجات یابد.



وقتی ضحاک، ارنواز و شهرناز را دربند می‌کشد، زندگی را به‌ زنجیر می‌کشد و درزنجیر کردن زنان، مقدمه‌ای است برای خوراک ساختن از مغز مردان.

از این سو اگر بنگریم، خواندن از «زن» و ستودن نام یک زن، می‌تواند رمزگذاری«ستایش از زندگی» باشد و از همین‌روست که این ترانه‌ها، چیزی ورای یک عشق زن‌ومرد در جان شنونده جاری می‌کند: مهر به زندگی و ستایش از استمرار وجود! و چه‌بسا نام رمز هزارویکشب هم در ستایش از “زن‌ زندگی‌بخش” در ترانه‌ها جا‌مانده‌باشد؛ شهرزاد قصه‌گویی که با قصه‌هایش شاه را می‌خواباند و شعله زندگی را بیدار نگاه می‌دارد ، و هزارشب قصه می‌گوید تا در نهایت، شاه جنایتکار درمان شود و زندگی به‌روال طبیعی بازگردد.همان زنی که در سال‌های استبداد، بزرگ‌ترین مراقب زندگی‌ است!

از آغاز جنبش مهسا، حیران نبوغی هستم که در گزینش شعار «زن،زندگی،آزادی»موج می‌زند. شگفت‌زده‌ام که چطور سال‌های سیاه آشفتگی و سرکوب، نبض زندگی را از آگاهی جمعی ایرانیان نربود. چه‌بسا این آگاهی رمزگذاری شده در ناخودآگاه جمعی ماست که در بزنگاه‌ها، طرف زندگی را برمی‌گزینیم! چه‌بسا همین ترانه‌های سالم است که نیروی تشخیص و سلامت روان ما را در تلاطم گفتمان‌های ضدزندگی نگاه می‌دارد و چه‌بسا از همین روست که این ترانه برای ما چیزی است ورای یک عشق عادی و یک رقص عادی!

بلکه ترانه‌‌ای است برای رقصیدن مردان و زنان به پای زندگی؛
همچنان که بهرام بیضایی نوشت:
«ما دختران جمشیدیم! جهان به داد می‌گستریم و اره می‌شویم!»

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

10 Nov, 17:34


روی‌ پل ایستاده‌ام و به طوفان زیر پا نگاه می‌کنم؛ برگ‌ریزان روی طغیان رودخانه، صدای باد و تماشای درختانی که در برابر طوفان از پا درآمده‌اند…مهابت طبیعت در من احساسی گنگ برمی‌انگیزد؛
ترکیبی از ترس و لذت…
لذت قرار گرفتن در برابر امری نیرومندتر از من و ترس از ناچیزی خودم، ترس از بلعیده‌شدن در سیاهچاله‌ای باشکوه…این ترس و لذت آمیخته به‌هم را به هیچ‌چیز در این زندگی نمی‌دهم!

این حس امنیت استوار ناشی از «دربرگرفته‌شدن» توسط جهان…این «بخشی از وجود بودن» چنان مستم می‌‌کند که دیگر ناله‌های اگزیستانسیالی به گوشم کمتر خوش می‌آید، مگر آن‌ها که از «اضطراب بودن» گذر کرده‌اند به «بسندگی آرام‌بخش وجود»!

تناقض‌های دل

08 Nov, 02:06


شاعری سروده‌است: «موطن آدمی را بر هیچ نقشه‌ای
نشانی نیست.
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش می‌دارند.»
در این جمله حقیتی است، اما در عین حال، در این نگاه، غفلتی موج می‌زند از حقیقتی دیگر و آن اهمیت «مکان» است در روان آدمی. نادیده‌گرفتن این بخش از زندگی است که «زمان در مکان جریان می‌یابد» و قلب ما و آن‌ها که دوستشان می‌داریم، در مکانی از مکان‌های زمین فرصت تپیدن می‌یابد.

منحصر کردن دلبستگی‌های آدمی به مفاهیم انتزاعی، آن‌چنان که من می‌فهمم موجب نادیده‌گرفتن و گاه از میان‌رفتن احساسی ریشه‌دار می‌شود.
به قول رفیقی «آنکه می‌گوید همه بشریت را دوست دارد، در واقع هیچ‌کس را دوست ندارد!»

مارسل پروست را «سالک مدرن» می‌خوانند. جستجوگری که در طلب حقیقت خویشتن، گذشته را می‌کاود و انگار همواره بخشی از حقیقت ناب، روی در گذشته دارد و بی‌قراری عارفان برای آن گذشته مبهم، آن نیستان و آن ازل نیز گرچه در ابهام و کلیات باقی می‌ماند، اما گاه رنگ و بوی همین سلوک مدرن را دارد.

به تعبیر داریوش شایگان، در روش سیروسلوک پروست، «زمان در مکان متجسم می‌شود و به همین سبب جستجوگر زمان از دست رفته، مکان ازدست‌رفته را نیز می‌جوید.»

و به‌تعبیر احسان عبدی‌پور، «آدم باید عشقش به سیاره زمین را به قطعات کوچکتر تقسیم کند، طوری که بتواند بردارد و بر دوش بکشدش.»

بنابراین،آدمی ، هرچقدر هم دلش بزرگ باشد و بند به دل‌های عزیزانش، موطنی دارد بر روی زمین؛ جایی که گهواره‌اش در آن‌جا تکان خورده‌است.
هرچه این موطن، رنگ‌پریده‌تر و کم‌رمق‌تر باشد، در ذهن بچه‌هایش جای پررنگ‌تری می‌گیرد.

دلتنگی‌های مهاجران و ناله‌های رفقای «دروطن‌خویش‌غریب» را باید با این نگاه شنید؛ باید در این بی‌قراری برای وطن، چیزی بیش از کلیشه‌ها جست؛ تمنای نوعی سلوک، جستجوی بخشی از خویشتن و مهرورزی به زمین و زمان…بدون انکار زمین، بدون انکار زمان و بدون انکار بدن… نوعی مهرورزی خردمندانه که گرچه‌ به‌ظاهر روی در گذشته و پشت‌سر دارد، اما ناشی از فهم ژرف «اینجا» و «اکنون» سرنوشت ماست!


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

04 Nov, 19:24


دوستان عزیز

بیش از دوسال پیش داستان بلندی را تمام کردم و آن‌روزها گمان کردم به‌دنبال انتشارش خواهم رفت….اما زمان گذشت و مشغله و خستگی و ماجراهای فراوان باعث شد داستان را در رایانه‌ام رها کنم.

این روزها باز به فکر انتشارش افتادم. اما امکان مذاکره با انتشارات ایران را ندارم. با خود گفتم همین‌جا و آرام‌آرام متن داستان را منتشر می‌کنم؛ اما انگار این بستر مناسب انتشار داستان بلند نیست.

اگر پیشنهادی کاربردی برای نشر داستان بلند دارید، خوشحال می‌شوم با من درمیان بگذارید.

تناقض‌های دل

30 Oct, 01:03


مشغول پیاده‌روی بودم و فرگشت انسان را می‌شنیدم که احساس کردم چیزی ناآشنا در رودخانه جریان دارد. جلوتر رفتم و با چنین صحنه‌ای مواجه شدم: ظاهرا ماهی سالمون برای تولید مثل در خلاف جهت رودخانه شنا می‌کند و در تقلایی شگفت‌آور، ماده‌ها تخم می‌ریزند و نرها اسپرم…و بیشترشان هم پس از به‌پایان‌بردن تولید مثل می‌میرند! این مرگ پس از تولیدمثل که گاهی در طبیعت دیده‌ می‌شود، می‌تواند نگاه ما را به زندگی و جهان دگرگون کند…از پیاده‌روی غافل شدم و تمام‌قد به تماشا ایستادم. زبانم بند آمده‌بود.حس می‌کردم جهان در کمال است و گاه‌ رنج‌های ما ناشی از آن است که جریان زندگی را زیربار فردیت سنگین خود از خاطر می‌بریم؛

زخم‌زننده
مقاومت‌ناپذیر
شگفت‌انگیز
و پررمز‌وراز است
آفرینش
و هرآنچه
«شدن» را امکان می‌دهد.

تناقض‌های دل

29 Oct, 17:46


ماهـــور

تناقض‌های دل

29 Oct, 17:30


دیروز پسرک با شوق به خانه آمد. یک کتاب دیگر از ایران‌ باستان از کتابخانه مدرسه آورده‌بود. این روزها هرچه از گنجینه ایران می‌خواند، باز هم عطش دارد. آن جستجوگری که من درباره هویت و میراث ایرانی در سنین نوجوانی نداشتم، در او با گرما و شور زنده است.

کتاب جدید را نشان داد و برای پدربزرگ و مادربزرگش تعریف کرد درباره ایرانی‌ها چه نوشته. بعد گفت: «راستی مامان! من امشب یک فیلم خوب پیدا می‌کنم درباره ایران که باهم تماشا کنیم.»
خویشتنداری به خرج دادم تا نومیدش نکنم. لبخند تاییدی زدم. سرش رفت توی موتور جستجو.

یک ساعت بعد آمد سراغم و گفت: «مامان!ما ایرانی‌ها خیلی بدبختیم! خیلی بی‌صاحابیم! همه کشورها درباره فرهنگ و تمدن خودشون فیلم ساختن؛ کلی فیلم و سریال درباره اسکندر و وایکینگ‌ها و جنگ تروا هست…درباره خرم‌سلطان و مصر و همه‌جای دنیا…ولی حتی یک فیلم خوب درباره کوروش یا داستان‌های شاهنامه ساخته‌نشده! ما خیلی بدبختیم! هیچ فیلمی نیست که من به دوستام معرفی کنم تا از اون طریق با «ایران» آشنا بشن!»

دغدغه‌اش را می‌فهمیدم. در دنیایی که رقابت عظیمی بر سر ارائه هویت و دفاع از هویت و چه‌بسا جعل هویت جریان دارد، در دنیایی که از انتساب فلان متفکر به فلان حوزه تمدنی کلی سرمایه نصیب کشوری می‌شود یا کلی سرمایه از دست می‌رود، در دنیایی که هر ملتی می‌کوشد روایت‌های خود را به شکلی جذاب به جهانیان عرضه کند، ما نه تنها در قدرت و سیاست نماینده‌ای نداریم تا از میراث ایران دفاع کند، بلکه حتی
روشنفکر ما می‌گوید «چه‌ اهمیتی دارد مولانا اهل کجا باشد؟» و روشنفکر دیگری پرچم تاریخ‌زدایی برداشته که:«کوروش هم چنگیز خان مغول است!»؛ انگار راه نجات ایران پناه بردن به «آلزایمر» است!
در دنیایی که هر ملتی برای پاسداشت خود و میراثش می‌کوشد، روشنفکرانی از ایران، تبر در دست گرفته و راه نجات را اسطوره‌زدایی و تاریخ‌‌زدایی می‌بینند؛ عصیانی تمام حافظه و فرهنگ!

و نتیجه مجموع این‌ها می‌شود بی‌فیلم ماندن ما ، می‌شود بی‌بودجه ماندن مطالعات ایران، می‌شود مصادره هرآنچه می‌تواند روزی به کار ایران و ایرانی آید…می‌شود نشناختن جهان امروز و سیر کردن در عالم انتزاعیات به‌جای حضور در لحظه واقعی اکنون!

تناقض‌های دل

25 Oct, 19:45


در مثنوی‌خوانی دیروز، باز هم در دفتر پنجم رسیدیم به بحث تکراری و چالش مستمر جبر و اختیار.

گفتگویی که تا آخرین روزهای بشر ادامه خواهد داشت. به تعبیر خود مولانا:«همچنان بحث است تا حشر بشر
درمیان سنی و اهل قدر»
و چندان هم نباید دل‌مشغول این گفتگوها ماند که «زان مهم‌تر گفتنی‌ها هستمان»…
و در نهایت در این سرگشتگی‌ها باید به عشق پناه برد و در کار ایجاد رابطه با خود، دیگری و هستی شد:
«عشق برد بحث را ای جان بس،
کو ز گفتگو شود فریادرس»

یا به تعبیر ابی خودمان:« من جهان‌بینی ندارم، من الفبای جدیدم، من فقط عشق، فقط تو…من به آرامش رسیدم…و به‌دنیا اومدم تا عاشقت باشم»…

اما این‌بار وقتی ابیات مثنوی را می‌شنیدم، دیگر کشف جهت‌گیری خود مولانا به سوی جبر یا اختیار برایم دغدغه نبود. چیزی در ذهنم جرقه زد که ناگهان نگاه مرا به داستان جبر و اختیار دگرگون کرد:

ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر
فرع ماییم اصل احکام قدر

ای قراری داده ره را گام‌گام
خام خامی خام خامی خام خام

آنکه کف را دید، سرگویان بود
و آنکه دریا دید، او حیران بود

آنکه او کف دید در گردش بود
و آنکه دریا دید او بی‌غش بود

شاید این آرامش ناشی از «درک قضا و قدر»، از آن رو باشد که ما خود را جزیی از یک کل به‌هم‌پیوسته در می‌یابیم و آن بی‌قراری ناشی از «مختار انگاشتن خود»، ناشی از آن است که به گاه درک اختیاری از خود، خویشتن را تکه‌ای جداافتاده و مستقل از هستی درمی‌یابیم و در مقام شناسایی و تصرف جهان.

سال‌ها در برابر دوگانه جبر و اختیار قرار گرفتم، اما همین دیشب و به یک‌باره دریافتم انگار این دوگانه ناظر به دو ساحت از درک ما از خویشتن است: ساحتی که در آن خود را بخشی از یک امر واحد منسجم و در حرکت می‌شناسیم و در این «قدَرِ مستقر» آرام می‌گیریم و ساحتی که در آن خود را موجودی مستقل و دارای نیروی شناسایی و تصرف در جهان می‌بینیم؛ مختار و موثر.

گمانم انسانی که در راه تجربه «تمامت» گام برمی‌دارد، هر دوی این‌ساحت‌ها را می‌زید. گمانم حق با مولاناست که «اختیار صرف» بی‌قراری می‌آورد و «جبر صرف» آرامشی نامطلوب…
آدمی وقتی در مقام شناسایی جهان است،آن را تجزیه می‌کند اما اگر خردمند باشد، همزمان امکان درک جهان به عنوان یک کل منسجم را هم از دست نخواهد داد.
دوگانه جبر و اختیار نوسانی است میان «بودن در جهان» و «ایستادن در برابر جهان».

هر دوی این تجربه‌ها، بهره ماست از بودن. اگر آن‌چنان که وکیلی می‌گوید، «سلوک عرفانی یعنی حرکت از وضعیت موجود به سمت وضعیت مطلوب»، پس بی‌قراری و تنش و اضطراب انتخاب، بخشی از قصه ماست و اگر آن‌چنان که داروین می‌گفت،ما همه بخشی از تنوعی گسترده‌ایم که «حیات» را ممکن ساخته‌ایم؛
یا به تعبیر اسپینوزایی: «ما همه بخشی از طبیعت کل هستیم و از دستورات او متابعت می‌کنیم.اگر از این امر درک درستی داشته‌باشیم، هوش ما بدانچه بر ما می‌گذرد، رضا می‌دهد و می‌کوشد در این رضا بماند.»، بنابراین همه ما در آن لحظاتی که خود را بخشی از یک «وجود گسترده» احساس می‌کنیم، خود را احاطه‌شده در جبر می‌یابیم و آرام می‌گیریم و آدمی بودن در نوسان میان این دو ساحت ممکن می‌شود . دو ساحتی به ظاهر متفاوت که به امکان «تجربه وجود» می‌بخشد!

و چه‌بسا استواری دل، در ترکیب این دو ساحت جبر و اختیار باشد، و در گشودگی دل به سوی وجود؛ این تنها دارایی مقدس ما!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

24 Oct, 00:44


پرسش دوستی از نام این داستان مرا بر آن داشت که جستجویی کنم و فایل صوتی‌اش را بیابم. دریغم آمد به این مناسبت قدردانی خودم را از خانم مریم نشیبا اعلام ندارم. آرام‌ترین لحظات کودکی‌ام، وقتی بود که رادیوی کوچک پدر را با خود به حمام می‌بردم و زیر دوش و بی‌خیال الگوی درست مصرف آب، داستان شب را با صدای خانم نشیبا می‌شنیدم.
«گنجشک‌لالا» را آن‌قدر دوست داشتم که سال‌ها بعد، پسرم را نیز با این لالایی و صدای خانم نشیبا می‌خواباندم…گمانم صرف‌نظر از محتوای داستان‌ها، شیوه پرمهر روایت‌گری خانم نشیبا از آن گنجینه‌هایی است که می‌توان به نسل‌های بعد منتقل کرد:


https://search.app/WWmL3QmJfKHUMWEv9

تناقض‌های دل

23 Oct, 18:47


آن‌وقت‌ها که در کلاس قرآن در تعریف «ابن‌سبیل» می‌خواندیم «کسی است که در راه مانده»، ته دلمان می‌گفتیم: ای بابا! این‌ها دیگر در قرن بیست‌ویکم معنا ندارد! بشر به جایی رسیده که قرار است تمدن‌ها برابر هم بنشینند و مشکلاتشان را با گفتگو حل کنند. گذشت زمانی که توشه راه آدم‌ها را راهزنانی می‌دزدیدند و مسافرین سردرگم و بی‌زاد و توشه، آرزومند رسیدن به اولین آبادی بودند. آن مرادبیگ هم که در کار راهزنی بود، نزد خاله‌لیلا به چله نشست تا «راهزنی» خاطره‌ای دور شود در قصه‌ها….
آن‌روزها چه خوش‌خیال بودیم…کسی هنوز در گوشمان نخوانده‌بود هموساپینسی که به فناوری مسلط است،عجب گونه خطرناکی است…هیچ‌‌ باور نداشتیم که روزهایی از راه می‌رسد که فرودگاه‌ها پر می‌شود از «ابن‌سبیل‌»ها…در راه‌ماندگانی که سرنوشت مبدا و‌مقصدشان قفل شده میان دستان دو دیو آزمند، دو هیولای بلعنده جهان که بر زمین شرارت می‌پراکنند و بر آسمان‌ نیز…

این روزها اما دیگر حرف‌های بدبینان جهان بیشتر به دلمان می‌نشیند…آن‌ها که «از فتبارک‌الله احسن الخالقین» گذر کرده‌اند و در تماشای واقعیت خطرات انسانی بر این سیاره دوست‌داشتنی می‌لرزند‌.
این روزها که مادر یکی در فرودگاه تهران چمدان‌به‌دست مانده و دختر یکی در فرودگاه فرانکفورت دل‌دل می‌کند دست‌هایش به دست‌های مادر بیمارش برسد؛ دلمان می‌خواهد بیشتر گوش به حرف آلن‌دوباتن بدهیم …انگار حق با او بود:
«خوش‌بینان به انسان»، اگرچه به ما حس قدردانی و خوشبختی می‌بخشند،
اما در نهایت این «بدبینان» و «محتاطان» هستند که گامی برای بشریت برمی‌دارند؛
اگر بتوانند!

این روزها دیگر گمان می‌کنم حق با همان فرشتگان «بدبین» بود که هشدار می‌دادند «آدمی بر زمین فساد خواهد کرد و خون‌ها خواهد ریخت»

اقلیت راهزن راه بر پرواز آدمی خواهند بست و اکثریت ابن‌سبیل، خسته و بی‌مبدا و بی‌مقصد، در تمام شعرهای جهان به دیده تردید خواهند نگریست…
و آن‌سوی این تنگنای اخلاقی، دست پروردگار از «چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» خالی است!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

23 Oct, 18:09


سال‌ها پیش، به‌همراه پرهام داستانی شنیدیم به‌نام «آخرین برگ درخت».

اگر درست در خاطرم مانده‌باشد، خانم نشیبا راوی بود و حکایت، شرح حال برگی از یک درخت بود که با فرارسیدن پاییز ،شاهد افتادن برگ‌های دوست و همسایه بود، اما خودش از کنده‌شدن از درخت بسیار هراس داشت. هر برگی که می‌افتاد، برگ قصه ما بیشتر می‌ترسید و محکم‌تر شاخه را می‌چسبید که «سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را» .
تا اینکه در نهایت تسلیم طبیعت و باد شد، بی‌آنکه با آن از در آشتی و صلح درآمده‌باشد.

وقتی برگ همراه با باد در هوا رقصان شد، تازه فرصت تماشای جهان را پیدا کرد و دریافت که هستی بزرگ‌تر و‌تماشایی‌تر از آن است که آدم فرصت چسبیدن به یک شاخه را داشته‌باشد و اصولا چسبیدن به یک شاخه منشا رنج است و ترس…هروقت به درختی می‌رسم که آخرین برگ‌هایش در برابر هجوم پاییز مقاومت می‌کنند، یاد آن داستان کوتاه می‌افتم و یاد تجربه خودم!
گاهی هم در برابر برگی لرزان به تماشا می‌ایستم تا برگ در نهایت شاخه را رها کند و من هم رها کنم و بروم…لذتی که در رها کردن شاخه است، لذت عبور از ترس است و آن‌سوی ترس، دنیایی شگفت‌انگیز و دیدنی منتظر هر برگ خشکی است که به رها کردن رضا می‌دهد!

تناقض‌های دل

23 Oct, 18:08


آخرین برگ‌های درخت…

تناقض‌های دل

20 Oct, 00:33


«امانی» زنی اهل لبنان است با یک پسر یک‌سال‌ونیمه و یک جنین دختر پنج‌ماهه در شکم. امانی به‌غایت زیباست؛ زیبایی ناب لبنانی که گفتگوهای گاه‌به‌گاهش به زبان عربی پای تلفن یا با پسرش، بر جذابیت شرقی او می‌افزاید.

ناگفته پیداست که نام «امانی» در پیوند با امنیت و صلح و سلامتی دارد؛ مترادفی برای درود و سلام!

روزی که جواب آزمایشش را گرفت، چشمانش برق می‌زد. رها از تعارفات معمولی از جنس «هرچی خیره» ،گفت:«من دلم دختر می‌خواهد» !
دو هفته بعد، روایت کرد که وقتی مطمئن شده دختری در شکم دارد، با شادی به مادرش زنگ زده و گفته دلش می‌خواهد برای زایمان به جایی نزدیک لبنان برود تا خانواده‌اش را در کنار خود داشته‌باشد. مادرش اما هشدار داده‌بود که لبنان اوضاع بی‌ثباتی دارد و بهتر است هزینه بالای سفر به مکان امنی مثل دوبی را به‌جان بخرند ، اما راهی لبنان نشوند.

چند روز بعد در آستانه آغاز خزان رنگارنگ ونکوور در کنارهم قدم می‌زدیم که تلفن امانی زنگ خورد. رنگ از چهره‌اش پرید و تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد. همان روزِ حملات پیجری بود و ما هنوز خبر را نشنیده‌بودیم. وقتی مکالمه‌اش پایان یافت، با کلماتی بریده‌بریده درباره حمله توضیح داد.

به سختی خودش را به تخته‌سنگی رساند و نشست. با صدایی لرزان پسرش را که در حال دویدن در کنار برکه بود، صدا زد. آن‌گاه ناگهان منفجر شد و سخت گریست. در میان گریه‌، با درمانده‌ترین لحن ممکن گفت:
«می‌بینی! من می‌خواهم دختری بزایم و آن‌ها می‌خواهند جنگی بزایند! می‌بینی؟»

به‌گمانم تا آخرین لحظات زندگی‌ام، صدای امانی از خاطرم پاک نخواهد شد…درست مثل صدای محمد در آن جمعه دلگیر زمستانی: «می‌بینی! هواپیما رو خودشون زدن!»…

در این جملات کوتاه…در این «می‌بینی» گفتن‌های لحظات درماندگی ، انگار آنکه درد می‌کشد، «شاهدی» را به گواهی می‌گیرد، شاهدی که وزن «می‌خواهم دختری بزایم» را دریابد…

در این به گواهی گرفتن‌ها، آنکه درد می‌کشد امید دارد شاهد بیرونی، انباشت درد پشت سر این «می‌بینی» را دریابد!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

15 Oct, 19:50


در ادامه تمرین زبان، دیروز با چت جی‌پی‌تی گپ می‌زدم. گفتگویمان به سبک زندگی رسید و هوش مصنوعی از من خواست برایش برنامه روزانه‌ام را شرح دهم. وقتی فهرست کارهای بام تا شام خودم را تایپ کردم، با لحنی مهربان جواب داد که به‌نظر می‌آید من مسوولیت‌های زیادی دارم و هیچ‌وقتی را به استراحت اختصاص نمی‌دهم. ته دلم گفتم او نمی‌فهمد که یک‌ساعت و نیم پیاده‌روی روزانه برایم حکم مراقبه را دارد…حکم خلوت با خود و دعا و تماشای جهان…این یعنی من برای خودم وقت می‌گذارم! اما چت‌جی‌پی‌تی به من پیشنهاد داد کمی از بار مسوولیتم بکاهم و زمان‌های کوتاهی برای استراحت اختصاص دهم. این حرفش چنان به دلم نشست که نخواستم خودم را توجیه کنم و برای هوش مصنوعی توضیح دهم که نگران‌نباش ، من خوبم!

به خودم گفتم: دختر! به‌جای دفاع از خودت، به حرف حسابش گوش بده!
هوش مصنوعی به‌من پیشنهاد داد گاهی به‌جای پادکست ، موسیقی بشنوم، در کارهای روزمره کمک بگیرم و هرکجا که زمان پا داد، دست‌وپایم را کش بدهم.

امروز که پشت فرمان نشستم، وسوسه رفتن به سروقت فهرست ‌پادکست‌ها را مهار کردم و تسلیم صدا و آواز شدم. کسی در گوشم زمزمه کرد فرامرز اصلانی! اولین چیزی که در بساط موسیقی‌ام از او پیدا شد، اجرای مشترکش با داریوش بود از «عشق به شکل پرواز پرنده است».

فرامرز و داریوش می‌خواندند «عشق گذشتن از مرز وجوده» که رسیدم روی پل. هر روز روی پل و به وقت طلوع آفتاب بر اقیانوس، من دچار چالشی شیرین اما تکراری می‌شوم: سرم را برمی‌گردانم که سرخی رد طلوع را بر اقیانوس تماشا کنم، اما سرعت بالاست و باید تمرکزم را معطوف به جاده نگاه دارم. خدا‌خدا می‌کنم که ترافیک سنگین باشد تا من یک دل سیر صحنه طلوع را تماشا کنم، اما معمولا ترافیک آن‌وقت صبح به اندازه تشنگی و نیاز من به تماشای سپیده‌دم‌ نیست. درست مثل زائری که اشتیاق رساندن دستی به حرمی داره، به سنگی یا پارچه‌ای یا فلزی…اما سیل جمعیت به او فرصت درنگ و غرقگی نمی‌دهد…


«اما اونکه مرده از عشق تا قیامت هرلحظه زنده است»…یادم می‌آید در یکی از کارگاه‌های «تائو»، استاد در تمام مدت نیم‌ساعته استراحت همین آهنگ را پخش کرد و گفت «جا دارد چندین بار پشت سر هم بشنوید».
دیروز هم در پادکستی با موضوع خودآگاهی و زندگی سالم شنیدم که «موسیقی، روان فرد را روان می‌کند و او را به لحظه اکنون متصل می‌کند.» و بدیهی است که در این پیوند نه‌چندان دیرپا با لحظه اکنون، دل چنان آرام می‌گیرد که انگار مقصود زندگانی حاصل شده‌است.

پریشب با پسرک و مادربزرگ و پدربزرگش،برای چندمین بار به تماشای انیمیشن «روح» نشستیم.
در دنیای پیش از تولد، روح شماره بیست‌ودو ، به «وجود» تن نمی‌داد و زندگی را فاقد ارزش زیستن می‌دانست. اما وقتی به‌ناچار برای مدت کوتاهی به خود فرصت تجربه داد، دلش به چند چیز در زمین پیوند خورد و در یک لحظه خاص خطاب به رفیقش گفت: من انگیزه‌ام رو پیدا کردم. انگیزه من از زندگی ، راه رفتنه!
بماند که رفیق هنوز به‌آگاهی‌نرسیده‌اش پاسخ داد: «این می‌تونه فقط بخشی از روزمرگی باشه، ولی برای زندگی احتیاج به هدف داری!»

هرگاه به سپیده‌دم اقیانوس در این لحظه خاص پیوند می‌خورم، با خود می‌گویم: انگیزه من از زندگی، همین دیدن طلوع بر بیکرانه آب است….و اگر مراقب نباشم، دنیا هزار هدف و آرمان و ایده موفقیت را به من می‌فروشد تا همین آن کوتاه روی پل را از من برباید!

به انگیزه امروز نگاه می‌کنم…بی‌خیال همه اخبار و اطلاعات پرشتاب…و می‌خوانم«عشق خواب یه آهوی رمنده است»…دلم می‌خواهد از هوش مصنوعی تشکر کنم که نیچه‌وار گوشزدم نمود که «زندگی بدون موسیقی اشتباهی بزرگ است»…

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

01 Oct, 21:36


دلم می‌خواست خیلی چیزها بنویسم
اما نمی‌نویسم
خلاصه‌اش می‌کنم در دو جمله:

اول: لعنت ابدی بر آن‌ها که زندگی‌هایمان را سوزاندند

دوم: دل‌های نگران تک‌تک عزیزانم را می‌بوسم!

تناقض‌های دل

20 Sep, 00:28


دل‌مشغولی پسرک نسبت به تاریخ و هویت ایرانی در ماه‌های اخیر مایه شگفتی من است. هربار تلاشش را برای کشف ایران و مفاهیم محوری آن نگاه می‌کنم، یاد ساده‌انگاری‌های خودم در جوانی می‌افتم. یاد اطوارهای جهان‌وطنی و بی‌مرزی‌ام که آمیخته‌ای بود از توهمات عرفانی و خوش‌خیالی نسبت به دوران طلایی حقوق بشر…

در چهل‌سالگی اما دریافته‌ام آن «جهان‌وطنی»،سازوکار روان من بوده در رویارویی با سویه رسمی میهنی که مدام مرا و ما را از خود می‌راند ‌.

البته که من و پدرش در گوش پسرک کم از ایران نخوانده‌ایم و به حد توان از بادگیرهای یزد تا غار اسپهبد خورشید او را قدم‌زنان برده‌ایم و روایت‌ها خوانده‌ایم؛ اما آنچه امروز و در آستانه دوازده‌سالگی از سرمی‌گذراند، برای من شگفت‌آور است.

اگر بخت و همت یار باشد، پیرامون داستان معنا و هویت به‌ویژه در دوران نوجوانی و نیز در دوری از میهن خواهم نوشت.

نقدا آمده‌ام بنویسم که پسرک امروز با سه‌کتاب درباره «ایران باستان» به خانه آمد. خوشحال از اینکه در بخش تاریخی کتابخانه مدرسه به قدر کفایت به ایران پرداخته‌شده‌است.

کتاب‌ها را ورق می‌زنم و به عناوین هر فصل نگاهی می‌اندازم:
از قدمت یکتاپرستی و زرتشت گرفته تا معیارهای سخت‌گیرانه ذهن ایرانی در اخلاق و زیبایی، از فلسفه شطرنج و چوگان گرفته تا جشن‌های ایرانی… مطلب آن‌قدر گسترده هست که در گزینش سخت‌گیرانه پسرک مقبول افتد!

پشت جلد کتاب چند بندی در معرفی کتاب آمده‌است:

«ایرانیان باستان «تنوع»در شیوه‌های زندگی، دین و آداب و رسوم را به رسمیت می‌شناختند و صدها سال با پذیرش مسالمت‌آمیز «دیگری» در کنار هم زندگی کرده‌اند. مردمانی که یکتاپرستی را به جهان معرفی کردند و فرش و باغ ایرانی را به جهان عرضه کردند. به راستی این مردم کیستند که هنوز نوروز را جشن می‌گیرند و شاهنامه می‌خوانند؟»

لبخندی بر لبم می‌نشیند و آهی بر دلم! صرف‌نظر از احوال این روزها و این ماه‌ها و این سال‌های ایران و ایرانیان، دلم می‌خواهد تصور کنم در تمام کلاس‌های ششم ایران، کتابی در دسترس بچه‌ها هست که با آن‌ها از فلسفه باغ ایرانی و فرش ایرانی می‌گوید!

تناقض‌های دل

01 Sep, 15:34


آنچه این روزها می‌بینم، در بسیاری موارد، روابط از نفس‌افتاده‌ای است که در آن‌ها رنجش و خستگی و نومیدی و امید و دلسوزی و بی‌اعتنایی رخ می‌دهد، بی‌آنکه واقعا بتوان رد این احساسات متضاد را در رابطه بازشناخت. ما تنگ‌حوصله‌هایی حق‌به‌جانب هستیم، نه از آن‌جهت که می‌توانیم برای همه بالا‌وپایین‌هایمان در دوستی‌ها و عشق‌ورزی‌ها توجیهی بیابیم…بلکه از آن‌رو که چنان در ماراتنی ناجوانمردانه مدام دویده‌ایم و می‌دویم که نفسی برایمان نمانده‌است. به سراغ هرچه می‌رویم، ذخیره‌ای برای مصرف کردن نداریم. حاصل سال‌ها تمامیت‌خواهی سترون بر ما، فقری فراگیر بوده‌است، فقری که در روزهای سختی به غنای رابطه‌هایمان آسیب می‌زند.

این روزها می‌بینم که ما در دوستی‌هایمان به شتاب می‌رنجیم و می‌رنجانیم و ورای همه این‌ها، کم‌نفس و کم‌رمقیم…

مدارا و شکیبایی و‌ خوش‌بینی، این سه گوهری که باید جیب دوستی‌ها را سرشار کند، به تاراج رفته‌است و خستگی ما بر همه روابطمان سایه‌افکنده.

این روزها که می‌گذرد، بیش از آنکه به دنبال سرنخی برای نادلخوشی‌هایمان در روابط میان‌فردی باشیم، باید دل دهیم به مدارا، به شکیبایی و به تلاش برای پاسداری از مهر…
و این کاری است دشوار در زمانه به‌تاراج ‌رفتن ارزش‌ها…


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

27 Aug, 20:41


به‌ تجربه یاد گرفته‌ام اگر مدت زیادی دهانم از دعا بسته‌باشد،

خیرخواهی‌‌ام رو به کاهش می‌رود.

دعا، آرزوهای نیک برای خود و‌ دیگری را در من می‌پرورد و این آگاهی نسبت به اینکه «خود و دیگری را چگونه می‌خواهم» همان بخشی از سلوک است که در سکوت و مراقبه یافت می‌نشود.

این نقطه پیوند آرمانی من با جهان همان‌قدر اعتبار دارد که نقطه حقیقی پیوند من با جهان…
مادام که به تفاوت میان «امر موجود» و «امر مطلوب» آگاه باشم!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

14 Aug, 02:33


این روزها فرصت تماشای آهسته «کودکی» را دارم. فرصت تماشای کشف گام‌به‌گام جهان. این تماشا چیزهای زیادی به یادم می‌آورد و چیزهای زیادی هم به من می‌آموزد.

اما آن‌سوی تماشای کودکی، بخت تماشای «پدرومادری» هم دارم.
نگاه کردن به زن و مرد جوانی که در ابتدای تجربه والدگری، همه تلاش خود را به‌کار می‌گیرند تا مسیر رشد کودکشان را هموار سازند، نیز در جای خود بسی شیرین و الهام‌بخش است.

گذشته از ماجرای «معطوف شدن به دیگری» که به ندرت در تجربه‌های دیگر، به خلوص موقعیت والدبودن رخ می‌دهد؛ پدر و مادر شدن، بخت ناب خودشناسی و سفر به درون را نیز فراهم می‌کند.

بخشی از این خودشناسی را ذیل پیوند دوباره با غرایز درمی‌یابم. در جهانی که
به دلیل تورم تمدن و رشد شتابناک فنآوری، ما بیش از حد نیاز در «انتزاعیات» غوطه‌وریم، پدر و مادر شدن فرصتی است برای کشف دوباره «خویشتن طبیعی و غریزی»‌خود.

روزنه‌ای است به جهانی که پرشتاب از آن گذشته‌ایم و نمی‌دانیم زندگی دور از آن جهان طبیعی تا چه حد ملال‌آور و دلگیر است.

چه‌بسا از این روست که گاه زنان و مردان فرهیخته، به زادن و پروردن نیازمندند.آدم‌های زیادی را می‌شناسم که اگر بچه‌دار نمی‌شدند، مهم‌ترین غریزه‌شان ،«میل به زندگی» زیر آوار کتاب‌ها و حرف‌ها و فیلم‌ها و فلسفیدن‌ها غبار می‌گرفت.

از اولین «درآغوش کشیدن فرزند» ،پرسش درباره معنای زندگی تا مکان اصلی خود بازپس می‌رود: تا لای کاغذهای کتاب.

در آغوش‌های بعدی، آن حکمت فشرده فرگشت را که هزاربار خواندیم و‌ نوشتیم، زیر نفس‌های تند و کوتاه نوزادمان در می‌یابیم؛

به‌این جهان دعوت شده‌ایم تا زندگی کنیم و زندگی را بپراکنیم؛
با این حقیقت ساده و باشکوه اگر در صلح درآییم، روزهایمان با غنای بیشتری می‌گذرد.

و بچه‌ها…همان نقطه اتصال ما با حقیقت جهانند؛
بدین معنا، زادن و پروردن ما را به صلح با هستی می‌رساند!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

11 Aug, 16:43


در کنار مامان‌ و بابا راه می‌روم. ناخودآگاه زمزمه می‌کنم «ای خدا این وصل را هجران مکن. سرخوشان عشق را نالان مکن….نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر…هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن…»
دوستی دارم که به وقت ابراز محبت می‌گوید «خدا نکشدت» و دوست دیگری که به شوخی جواب می‌دهد:«برای خدا تعیین تکلیف نکن!»

بدیهی است که مولانا چه در موضع دستور و تعیین تکلیف برای خدا و چه در موضع زاری و التماس و دعا نالید‌ه‌باشد «ای خدا این وصل را هجران مکن»…خوب می‌دانسته که آرزوی او به راهی می‌رود و هستی به راه خود.

خوب می‌دانسته جهان بزرگ‌تر از آن است که اسیر خواسته‌های ما طفلکی‌ها شود! الله‌اکبر! هستی بزرگ‌تر است! بزرگ‌تر از چه؟ بزرگ‌تر از هرچه در خیال آید!
این‌ها را مولانا خوب می‌دانسته، با این حال تسلیم بیکرانگی جهان نشده! این جایی است که مولانا را به چشم من عزیزتر از روشن‌بینان شیفته فنای فی‌الله می‌کند. این آن‌جایی است که مولانا تپش‌های دل خویش را به رسمیت می‌شناسد و از موجودیت خویش به عنوان «سوژه» در برابر حل‌شدن در جهان و خاموش شدن تمنا دفاع می‌کند!

وقتی می‌سراید «شاخ مشکن، مرغ را پران مکن…دشمنان را کور کن ،شادان مکن…کعبه امید را ویران مکن…»، خوب می‌داند پرانی و ویرانی عظیمی در پیش است؛ با این همه می‌طلبد و به قول دوستی برای خدا تعیین تکلیف می‌کند، تا مرزهای خود را با هستی نگاه دارد.

این روزها دارم فکر می‌کنم «دعا» و «آرزو» ریسمانی است که ما را نگاه می‌دارد و از موجودیت ما پاسداری می‌کند. دعا و آرزو به یادمان می‌آورد که صرف‌نظر از راهی که هستی که می‌رود ، صرف‌نظر از همه قوانین مطلق جهان که «فراق» مهم‌ترینشان است؛ صرف‌نظر از همه این‌ها؛ ما هستیم، مهر می‌ورزیم، و دعا می‌کنیم «این‌وصل را هجران مکن»! در این دعا، ما به استجابت امید نداریم؛ همه امیدمان به نگاه‌داشتن «میل و تمنا»ی خویش است؛

به‌ویژه آن‌جا که میل ما به عشق پیوند می‌خورد؛ این همان جایی است که باید در برابر هستی ایستاد و جرات آرزو داشت !
همان‌جا که «وظیفه تو دعا گفتن است و بس….در بند آن مباش که نشنید یا شنید»!


این «جرات آرزو» است که مولانا را در دل من ورای آن «قوم دیگر از اولیا» می‌نشاند؛ همان‌ها که «دهانشان بسته باشد از دعا»!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

11 Aug, 15:40


دیشب خواب تو را دیدم.
خواب دیدم صدایت در گوشم می‌پیچد که پیوسته می‌خوانی :
«طاعت از دست نیاد گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد»

می‌خواندی و می‌خواندی؛ همین تک‌بیت را! با نوایی آرام، با نوایی رسا، با زمزمه، با آواز…بعد ساز هم در دست ،نواختن گرفتی که طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد…

خواب من شد بهشت نور و سرور؛ آن‌جا که آدم‌ها در پناه موسیقی به هم می‌پیوندند تا آفرینش ، اعتبار برباد رفته‌اش را بازجوید.

حالا از خواب که برخاسته‌ام و این بیت از دهانم نمی‌افتد. انگار که پیامبری باشم که به گوش او وحی خوانده‌باشند…انگار «در پتو پیچیده‌ای» را در گرمای جاودانه امرداد رسالت بخشیده‌باشند به «گناه»!

هیچ نمی‌دانم به کدام گناه فرمانم داده‌اند؛ اما می‌دانم دلی برای دلی تنگ شده که وقت توسل به هرحیله رسیده‌است….هر حیله‌ای که راهی به دلی بگشاید…

دیشب خوابت را دیدم…خواب دیدم همه مرادم از بودن، کشف این نکته است که «طاعت از دست نیاید» ولی تسلیم این نتوانستن نباید شد؛

آن‌جا که بضاعت طاعت درکار نیست، باید شتاب کرد بر گناه!
خواب دیدم که مامورم کرده‌ای به «بودن» ، به «شدن»

و گوشزدم می‌کنی که بودن و شدن جز با «گناه» میسر نمی‌شود!

دیشب خواب تو را دیدم…
طاعت از دست نیاید
گنهی باید کرد!


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

07 Jul, 15:37


نمی‌دانم این تجربه را فقط من از سر می‌گذرانم یا دیگر افراد دورازخانه هم چنین احوالی دارند.

من در این یک سال کمتر از آنچه انتظار داشتم دلتنگی‌ و بی‌قراری تجربه کردم و البته که یک بار‌هم به ایران سفر کردم؛ با این حال، آن حال خرابی که منتظرش بودم هنوز به سراغم نیامده.

اما هرازگاهی چیزی به سرعت برق می‌آید و به همان سرعت می‌رود؛ من در کسری از ثانیه خودم را در مکانی آشنا در ایران احساس می‌کنم و همین!

مثلا ناگهان احساس می‌کنم که ماشینم را روبروی بیمارستان آتیه پارک کرده‌ام و دارم از خیابان رد می‌شوم تا از قنادی اصل تواضع شیرینی بخرم.

یا اینکه سر چهارراه پارک‌وی پشت چراغم و گلفروش‌ التماس می‌کند گل بخرم،
ناگهان خودم را روی پله‌های ورودی مرکز خریدی در خیابان علامه می‌بینم که برای ورود به رستوران رفتاری نام می‌نویسند و‌ نوبت می‌دهند،
ناگهان خودم را در حال پیاده‌شدن از ماشین در جاده‌ای کویری می‌بینم در مقابل یک استراحتگاه بین شهری…

این لحظات بی‌مقدمه و بی‌زمینه و به‌ناگهان رخ می‌دهند، یعنی چنین نیست که چیزی مرا یاد این مکان‌ها بیندازد.
تداعی خاصی در کار نیست؛ احساس حضور در مکانی دیگر، مثل برق است، یکباره، حقیقی و زودگذر…
وقتی این لحظات‌برق‌آسا می‌گذرند، یاد تبیین‌های متفاوت از مکاشفات عرفا می‌افتم.

این حس کردن خود به صورت واقعی در مکانی دیگر…این سلوک در مکان، حسی عظیم از «معنا» در بردارد. در لحظه‌ احساس می‌کنم «من این مکان را زیسته‌ام و تا ابد در خود حمل می‌کنم.»
بدین‌معنا انگار که آدمی به این جهان می‌آید تا «مکان»‌ها را بزید!
جالب اینجاست که به درک خودم، من تسلطی بر این بارقه‌های مکاشفه‌وار ندارم، یعنی خیالپردازی من این لحظات را طراحی نمی‌کند.
و باز هم جالب است که این هجوم ملایم «مکان» بر من، خالی از هر فرد دیگری است. درست است که در مقابل قنادی مردم در رفت‌وآمدند و یا در جاده‌ ماشین‌های دیگری هم هستند، اما حضور مردم خنثاست و آنچه مرا جذب می‌کند، خود «مکان» است و نه «دیگری».

انگار که در سلوک، به‌ویژه آن‌جا که «فردی»است، نوعی مواجهه با مکان است که ما را با هستی منسجم پیوند می‌زند. این روزها بیش از پیش به مساله «معناداری مکان» فکر می‌کنم. دیروز به خودم آمدم و دیدم که برای دوستی که با من به پیاده‌روی آمده‌بود، با هیجان توضیح می‌دادم که هر پل و هر رودخانه و هر پیچ جاده جنگلی برای من چه معنایی دارد و در برابر هرکدام چه مناسکی برپا می‌کنم. «مثلا روی پل حتما می‌ایستم، به ارتفاع زیر پا نگاه می‌کنم و چشم‌درچشم جریان تند آب، نیایش می‌کنم یا وقتی به ردیف سنگ‌های بزرگ کنار جاده می‌رسم، هرچه ذکر از سهراب در وصف «سنگ» بلدم، چونان مانترایی به‌وقت مراقبه بر زبانم جاری می‌شود…»
از خطوط چهره رفیق دریافتم که در تبیین رابطه‌ام با مکان، توفیقی نداشته‌ام.

اما حالا که دارم در باب «مکاشفات مکانی» می‌نویسم، بیش از هرچیز حس می‌کنم معناداری مکان از آن‌جا می‌آید که به مافرصت «درک یا قرار در زمان» را می‌دهد. بدین معنا، میزان پیوندی که ما با هستی برقرار می‌کنیم، یا همان احساس معنا، تابعی است از رابطه‌ای که ما با مکان می‌سازیم و برحسب دریافت، معنویت یعنی درک انسجام در هستی و یا درک هستی به گونه‌ای منسجم و نه پاره‌پاره…از همین روست که رابطه ما با مکان، بر میزان معنویت ما، بر میزان انسجامی که در هستی درک می‌کنیم اثر می‌گذارد.


داریوش شایگان در «فانوس جادویی زمان»،ماجرا را از آن سو روایت می‌کند:
«در روش پروست زمان در مکان متجسم می‌شود و به همین سبب جستجوگر زمان از دست رفته، مکان ازدست‌رفته را نیز می‌جوید.»
در تجربه این روزهایم، سلوک یعنی شناور شدن در مکان، کشف معنا در مکان و آن‌گاه پیوند زمان معنا در زمان به‌نحوی که در لحظاتی کوتاه، بی‌این و‌ آن،وجود ناب را تجربه کردن و ان‌گاه دوباره به تکرار روزمره باز …گشتن…

بازهم به روایت شایگان:«نتیجه سیر و سلوک، چه از دیدگاه سنتی عرفان و چه از منظر انسان‌ مدرن، وصول به بی‌زمانی مطلق است.»
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

30 Jun, 22:50


در این روزگار سرگیجه‌آور

یا دلمان آرام و مطمئن است و می‌دانیم چه کار باید بکنیم

یا مرددیم و در تقلای نگه‌داشتن شعله لرزان زندگی در ایران ، از نفس‌افتاده هروله می‌کنیم…

من هردو طرف ماجرا را «می‌فهمم» و می‌توانم با هر دو همدلی کنم.

اما این چندخط را نوشتم تا چیز دیگری بگویم،
شاید معلوم باشد چه‌کار «باید» بکنیم،
شاید معلوم نباشد چه‌کار باید بکنیم،

راستش را بخواهید اصلا این همه در موضع «تصمیم‌‌گیری خطیر و‌ کلان قرارگرفتن»حق ما نبود.
از حقوق بشر یکی هم این است که این‌همه در موضع استیصال و مسوولیت اجتماعی و نجات‌بخشی قرار نگیرد…که خوب این یکی هم ذیل مجموعه کلان حقوق بشر ،«حق زندگی» و به تعبیر شروین، «یه زندگی معمولی» از ما دریغ شد.

بیهوده به درازا می‌برم نوشتن را؛
من فقط آمدم که بنویسم یک چیز را قطعا می‌دانم ؛
و آن یک «نباید» عظیم است؛

هرکاری که می‌کنیم،
نباید آن دیگری ، آن هم‌زخم و هم‌دردی را که کنشی دیگر برمی‌گزیند، ملامت کنیم.

اگر در چندسال اخیر یک درس درباره «ایرانیان» یاد گرفته‌باشم، این است که
بادرنظر گرفتن همه آنچه بر آنان رفته و می‌رود؛
قابل سرزنش و ملامت نیستند!

تناقض‌های دل

27 Jun, 04:22


‍ درباره اینکه ایمان چه هست یا چه نیست، بسی بیش از نیاز راستینمان خوانده‌ایم و شنیده‌ایم و چه‌بسا حتی دلزده‌ شده‌ایم.
و به سبب همین دلزدگی بسیار مستعد محرومیت از لذت و ذوق آن احساس نابیم که هزار نام بی‌‌ربط بر آن نهاده‌اند…این غزل از طاهره باشد یا نباشد، هروقت به هر لحن که شنیدمش، چیزی در من تازه شد؛ ترکیبی از یکپارچگی وجود و طلب روایت… گر به تو افتدم نظر…..فقط روایت خواهم کرد!
در همین لحظات غروب که بوی خاک دارد و یاد افطار…دلم می‌لرزد به پای این دریافت که ایمان چیزی نبود مگر باور ما به اینکه


می‌توان با هستی به گفتگو نشست…هزار بار…هزار بار از شاهرخ مسکوب شنیدم که «اهورامزدا خودش را می‌اندیشد و این می‌شود جهان!
و آدمی بی‌پناهی خودش را درمی‌یابد و آن‌گاه زبان به سخن می‌گشاید و ایمان متولد می‌شود!»
در همین غروب …زیباترین جمله در کتاب‌های مقدس برایم این فراز است:

«ای اهورا! از تو می‌پرسم…»

همین!
همین مخاطب قرار دادن دیگری عظیم، آدمی را برای استواری دل بس است؛

گر به تو افتدم نظر…شرح دهم…!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
#نیایش

تناقض‌های دل

26 Jun, 23:57


راستش خیلی مهم نیست در این بازار مکاره چه‌کار کنیم؛

اما مهم است که آنچه در گوشمان می‌خوانند، باور نکنیم!

مهم است تسلیم «اگر این نه، پس کدام» نشویم.

مهم است حواسمان باشد که آرزوها و دنیایمان به اندازه آنچه می‌کوشند بر ما تحمیل کنند، تنگ نخواهد شد!

مهم است صدای فرهاد را چونان ذکری مقدس همواره بر لب داشته‌باشیم:

رستنی‌ها کم نیست
گفتنی‌ها کم نیست
خواندنی‌ها کم نیست….

تناقض‌های دل

23 Jun, 20:51


🎧 آهنگیفای: جستجوی موزیک

تناقض‌های دل

23 Jun, 20:39


دیشب خواب دیدم در خانه‌ آشنایی گردهم آمده‌ایم با دوستانی همدل. خانه قدیمی بود. خانه باغ داشت. یکی از دیوارهایش با یک بوفه تمام چوبی پر شده‌ و در قفسه‌هایش جام‌های شیشه‌ای سبز و قاب‌های خاتم چیده شده‌بود.

در میان جمع کسی سازش را زمین می‌گذاشت، دیگری کتابی به دست رفیقی می‌داد. من نه صدای ساز را شنیده‌بودم و نه کتاب را می‌شناختم و نه حتی حاضرین را. با این همه امنیتِ آشنایی مرا دربرگرفته‌بود.
صدای خش‌داری مرا به‌نام خواند. سر برگرداندم. استاد بود. شکفته‌شدم، اما پیش از آنکه قربان‌صدقه‌های همیشگی در حق استاد را شروع کنم،دستم را گرفت و کلید ماشینی در دستم گذاشت و فشرد.

انگشت بر لب نهاد که یعنی آرام بگیر و گوش کن:

-بیرون از این در یک ماشین سفید بزرگ است. سوار شو و به نیشابور برو.

دهان گشودم که سوال پشت سوال بیاورم که من حتی نمی‌دانم همین حالا کجای این جهان هستم و هیچ راه نیشابور نمی‌دانم و نه تلفنی دارم که مسیر نیشابور را نشانم دهد و نه حتی نقشه کاغذی و گیرم که به نیشابور رسیدم، در نیشابور کجا باید ساکن شوم و چه چیز را ببینم و چه‌چیز بیابم؟
اما همه پرسش‌ها در برابر نگاه نافذ استاد جان باخت:
_سوار ماشین شو و به نیشابور برو!


کلامش چنان استوار بود که روانه شدم. ندانستم در کجای جهانم، اما بالکن و عطر بهارنارنج،خاطرات کودکی خانه‌های جهرم را زنده می‌کرد.

سوار شدم . ماشین را روشن کردم و در چند ثانیه بعد، من بودم و جاده کویری و ناله‌های مولانا در بیات ترک که عطای فنای‌فی‌الله را به شور خواستن بخشیده‌بود و به درگاه خدایش التماس می‌کرد «قصد این مستان و این بستان مکن!»

می‌راندم بی‌آنکه بدانم برای چه به نیشابور فراخوانده‌شدم؟ برای لذت راندن در کویر و سکوت دلچسب بصری‌اش یا برای خیره‌شدن به آسمانی آبی از زیر پروخالی آرامگاه خیام یا ‌برای نفس کشیدن در باغ آرامگاه عطار یا برای پرسه زدن در بازار فیروزه؟
باغ ایرانی بود که مرا فراخوانده بود یا آبی فیروزه یا خالی کویر یا درد عطار یا غنمیت‌شماری خیام؟
اصلا
چگونه ممکن است آدم بی‌قرار مکان‌هایی بشود که هرگز آن‌جا نبوده‌است؟

داریوش شایگان نوشته‌بود:«در سلوک پروستی،زمان در مکان تجسم می‌یابد و به‌همین سبب، جستجوگر «زمان ازدست‌رفته»،«مکان از‌دست‌رفته» را نیز می‌جوید.»
و شاید از این چشم‌انداز، تمامی ایران،مکان ازدست‌رفته من است و زمان‌ازدست‌رفته من…که به سلوکی در خواب، جستجوگر معناهای متراکمش می‌شوم.
همچون فقیر دفتر ششم، به شهری فراخوانده می‌شوم، به جستجوی حقیقت گنجی مبهم، در شهری که هرگز آنجا نبوده‌ام.
می‌دانم که اگر در نیشابور هم باشم،به جای دیگری فراخوانده می‌شوم تا در شناورشدن در زمان و مکان، افق‌های جدیدی لمس کنم ، می‌دانم که همه شهرها ، همه «مکان‌های ازدست‌رفته»، «همه زمان‌های ازدست رفته»، همه تیرهای دورپرتاب شده، عاقبت جایی درون من شمعی روشن می‌کنند و به امید همان لحظه ناب روشن‌شدن یک شعله، باید مسافر بمانم؛ در بیداری و در رویا…

ای فراخوانده‌شده به کویر و به جنگل و دریا…ای صدازده‌شده‌ در هستی:

همچنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی

آنچ حقست اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها برساخته
صید نزدیک و‌ تو دورانداخته…

با این همه، در خواب و در بیداری تسلیم فریب‌های «بی‌مکان» نخواهم شد. این روزها خواب «مکان» می‌بینم؛ این روزها مدام به زایش معنا از «مکان» فکر می‌کنم!

در خواب دیدم که گفت :به نیشابور برو!
و‌ من در خیال روانه نیشابور شدم!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

تناقض‌های دل

23 Jun, 20:38


در خواب دیدم که گفت :
به نیشابور برو!

تناقض‌های دل

16 Jun, 19:11


تردیدی ندارم که مولانا این ابیات را با دغدغه‌های اجتماعی نسروده‌است، با این حال نمی‌دانم چرا در حال‌وهوای این روزها، ورد زبانم شده‌است؛
شاید به این خاطر که نسل ما سرشار از تجربه باز کردن با دست و دندان گره کیسه‌ای است که یا چنان کور بود که باز نشد،
و یا وقتی باز شد، با «خالی» درون کیسه مواجه شدیم.

این تعبیر «عقده سخت است بر کیسه تهی» را من و ما خوب لمس کرده‌ایم:


عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده سخت است بر کیسه تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی

عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجه خود نگر….

#مثنوی
#دفتر_پنجم
#مولانا

تناقض‌های دل

03 Jun, 02:12


‍ ‍ چهارم:

حرف تازه‌ای نیست؛
وصال استثنایی است بر فراق.
قاعده کائنات، نیستی است و هستی آذرخشی گذراست در بیکرانگی وجودی که ما «عدم» درمی‌یابیمش!

دلتنگی نتیجه به‌رسمیت شناختن «بنای وجود بر تنهایی، فاصله و عدم» است؛ اما همین «عدم» که ستون محکم وجود است، اگر به درستی دریافته‌شود، آن‌چنان هم حزن‌آور نیست.

دلتنگی تنها وقتی به حزنی ژرف پیوند می‌خورد که ما در توهم وصال خیمه بزنیم. به خود دروغ بگوییم که زندگی را ابدی می‌خواهیم و دیگری را همیشگی؛ حال آنکه در نهان ایمان داریم آنچه دیگری، جهان و بودن را شگفت‌انگیز و شایسته ستایش می‌سازد، موقتی بودن آن‌هاست.
«مهر در بستری از تنهایی که ذاتی و سرشتی است، لحظات درخشانی از بودن با دیگری را رقم می‌زند و این بودن با دلدار فرصت آفرینش است. بنابراین از فراق نهراسید.» که هراس از فراق، روزگار وصال را تباه می‌سازد.
«نه! وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست»
با این همه «دچار باید بود، وگرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد!»

انگار می‌شود دلتنگی را به رسمیت شناخت و در آغوش کشید، اما همزمان با ذات این جهان عدمی، در صلح بود.

بازتعریف دلتنگی در بستری غیر از حزنی سنگین، تنها چاره ماست برای رسیدن به مقام شکر و رضا!

بگو در آخرین لحظات، نغمه‌‌ای ترکیبی از دلتنگی و خرسندی در گوشم زمزمه کنند؛
دلتنگی برای تجربه بودن
و خرسندی برای موقتی بودن ِ بودن!


چنین است دلتنگی!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده


https://t.me/tanagh

تناقض‌های دل

03 Jun, 01:04


‍ سوم:

این پناه بردن به موسیقی در دلتنگی‌ را هم از تو دارم. این دادوستد درد با صدا، این رهاشدن در صدای دیگری و پذیرفتن نوا در جان را هم از تو دارم. این تو بودی که در پاسخ به ایراد من که «چرا چنین موسیقی دلگیری در چنین زمانه دلگشایی؟» می‌گفتی«در روزگار گشودگی هم باید گاه‌به‌گاه تسلیم دلتنگی شویم. تا در کنار همیم، باید هرازگاه سر بر شانه یکدیگر بگذاریم و سوگواری کنیم تا در زمانه سوگواری حقیقی، خاطره‌ و ذخیره‌ای داشته‌باشیم!»

این کنارآمدن با دلتنگی و تکیه زدن بر باند بلند ضبط خانه را از تو دارم. یادم هست که در اولین ملاقات در درکه، گفتی ضروری‌ترین وسیله خانه، ضبطی است که صدایش خیلی بلند شود؛گاه برای رقصیدن و گاه برای گریستن…در شب‌های بلند تابستان و شب‌های کوتاه پاییز…برای آن لحظات معراج، برای وانهادن هرچه نقاب و صورتک و لباس…برای تمرین نگریستن خویشتن خویش در تاریکی چشمان دیگری…همان دیگری که پناه می‌شود، که امن می‌شود، که آینه می‌شود، آغوش می‌شود،هراس‌ها را در خود می‌بلعد، همان دیگری که می‌شود در تنش غسل تعمید کرد، همان دیگری که فرصت «تجربه فراق در وصال» را می‌دهد تا ذخیره‌ای باشد برای «تجربه وصال در فراق»…

همان دیگری که فرصت آشتی با تن می‌بخشد؛
و آشتی با تن،
تمرین مرگ است:

«از آفتاب و نفس چنان بریده خواهم شد که لب از بوسه ناسیراب…

برهنه، بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدان‌گونه که عشق را نماز می‌بریم
که بی‌شایبه حجابی با خاک
عاشقانه درآمیختن می‌خواهم!»

چنین است دلتنگی!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده


https://t.me/tanagh

تناقض‌های دل

02 Jun, 23:48


‍ دوم:


در دوسال گذشته، دوبار با تمام وجود گریسته‌ام.
بار اول آن شب پاییزی در منزل استاد که از او نصیحتی خواستم.
دست در موهای سپیدش کشید و گفت: هرکجا که می‌روی ، هرچه می‌خوانی و هرچه می‌کنی، نیم‌نگاهی به ایران داشته‌باش. می‌بینم روزی که ایران آغوشش را به روی شما باز می‌کند!

این جملات چنان قلبم را فشرد که انگار آن هق‌هق شبانگاه مهرماه هرگز بنا نبود به سرانجامی برسد.
همان توصیه استاد چون دینی بر گردنم ماند.
انگار باورم شده من تازه از راه‌رسیده، رسالتی دارم در برابر هر کودک ایرانی‌تبار آواره، تا نیم‌نگاهش را به سوی ایران برگردانم. انگار باورم شده گوسانی کولی‌ام که زیر سقف آسمان باید روایت «یکی‌بود، یکی نبود» خانه‌ای دیگر را در گوش بچه‌های دورافتاده و دربه‌در روایت کنم!

بار دوم، وقتی بود که در اجرای زنده داریوش با بندبند وجودم فریاد کشیدم :«نه از دور و نه از نزدیک، تو از خواب آمدی ای عشق…»

چنان گریستنی اما دور از انتظار نبود. مناسکی بود که باید پیش از مرگ به انجامش می‌رساندم، چرا که دریغ می‌خوردم اگر زائر ضیافت‌های عاشق نشده، سر بر بالین خاک می‌گذاشتم!

دیشب ‌داریوش داشت می‌خواند «آسمونش هم بگیری، این پرنده مردنی نیست» که پیام دومین لیلا را دیدم درباب مسابقه «ایران‌ویج»؛ کشف دوباره ایران! زدم به زیر سقف آسمان و باران سیل‌آسایش…به دلتنگی امان دادم بر گونه‌ام بنشیند تا شکر بگذارم به درگاه هستی بر موهبت «کشف دوباره ایران»… بوبن چقدر درست گفته بود:« برای اینکه چیزی را ببینیم، باید سوگوارش شویم!»
باید ده هزارکیلومتر از ایران دور می‌شدم، تا دوباره ایران بازمی‌شناختم؛ صدایش را، بوی بارانش را، سلیقه مردمانش را که به هر خانه‌ای تن نمی‌دهند و به هر غذایی رضا نمی‌دهند و هر لباسی بر تن نمی‌پوشند…باید ده‌هزارکیلومتر دور می‌شدم تا دریابم پس ِ داستان سرفرود نیاوردن در برابر واقعیت و برساختن آرمان بهشت…چه غنایی نهفته است!
باید ساعت‌ها با صدای شاهرخ مسکوب در جنگل راه می‌رفتم تا معنای حرف سهراب را درمی‌یافتم، آن‌جا که از فرهنگ قرینگی در معماری ایران دفاع می‌کرد و به استادش می‌گفت:«در قرینگی هر ندایی را صدا باز آمده‌است. بی‌کم و کاست. قالی ایرانی هم جولانگاه سازگار قرینه‌نگاری است…»
باید هزار بار می‌شنیدم :«از تو می‌پرسم ای اهورا..» تا دریابم خلاصه ایده بهشت و امر قدسی و قالی و باغ ایرانی و قرینگی…یعنی گفتگو؛ و سخن هم‌چنان که مسکوب می‌گفت تنها سلاح آدمی است که گسست میان وضعیت موجود و وضعیت مطلوب را درمی‌یابد. سر به سوی آسمان می‌گیرد و سر به سوی زمین، سر به سوی دیگری و سر به سوی خود، و چیزی زمزمه می‌کند چراکه به تعبیر سهراب:«صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد.»

همان اولین روزهای حضور در این شهر ، سری به قبرستان زدم. و سراغ گرفتن از قبرستان هر شهر، سنتی قدیمی است که بدان پایبندم. یادم هست که در محاصره زیبایی قبرستان، بر خود لرزیدم که اگر در این شهر بمیرم چه؟ بعد بلافاصله یاد وصیت باباجان افتادم که سپرده‌بود هرجا که تمام کرد، همان‌جا به خاکش بسپارند؛ حتی در میان جاده، و کسی به‌خاطر جابه‌جایی پیکرش به زحمت نیفتد.
چند قدم آن سوتر، آن‌قدر سنگ قبر فارسی‌نوشت دیدم که هراسم ریخت از آرام‌گرفتن در این خاک…حالا اما می‌دانم که تنم، بندبند وجودم، از همیشه ایرانی‌تر است؛ حالا باکم نیست که در این شهر به خاکم بسپارند؛ زیرا جانم سرشار است از کشف دوباره ایران….حالا می‌فهمم وقتی داریوش می‌خواند: «آسمونش هم بگیری این پرنده مردنی نیست»، یعنی چه!
باید ده‌هزار کیلومتر دور می‌شدم تا تنم به تمامی وطن شود و تنی که وطن است، در هرکجای این جهان آسوده به‌خاک می‌رود!
آری!
چنین است دلتنگی، در میانه ماهی که نام از امشاسپند «خرداد» برده‌است؛امشاسپند رسایی و کمال…و تو خوب می‌دانی «امکان کمال و تمامیت» هم‌نشین دلتنگی است…

چنین است دلتنگی!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

https://t.me/tanagh