تناقض‌های دل @tanagh Kanal auf Telegram

تناقض‌های دل

تناقض‌های دل
نوشتن برای من همواره در حکم راه و التیام است. در حین نوشتن احساس می‌‌کنم در حال احیای چیزی هستم.
کریستیان بوبن

ارتباط با ادمین:
@eslaminasab
1,342 Abonnenten
162 Fotos
18 Videos
Zuletzt aktualisiert 16.03.2025 13:31

Ähnliche Kanäle

مصطفی ملکیان
65,794 Abonnenten
تاریکجا
5,135 Abonnenten

تناقض‌های دل: رازهای نوشتن و تأثیر آن بر ذهن و روح

نوشتن به عنوان یک مهارت بشری، از دیرباز به عنوان یکی از ابزارهای اصلی برای ابراز احساسات و نظرات معرفی شده است. کریستیان بوبن، نویسنده معروف فرانسوی، در سخنان خود به این نکته اشاره می‌کند که نوشتن برای او نه تنها یک راه ابراز خود، بلکه یک نوع احیاء روح و دل است. این احساس خلاقیت و خریدن تجهیزاتی برای بیان خود، تنها مختص نویسندگان نیست، بلکه هر فردی می‌تواند از نوشتن به عنوان یک وسیله‌ای برای درمان روحی و تسکین احساسات خود استفاده کند. با توجه به فشارهای اجتماعی و روزمره زندگی، این مقاله به بررسی چرایی و چگونگی تأثیر نوشتن بر دل و احساسات بشر می‌پردازد و به سوالات متداول در این زمینه پاسخ خواهد داد.

چرا نوشتن می‌تواند به عنوان یک درمان موثر عمل کند؟

نوشتن به عنوان یک درمان موثر عمدتاً به دلیل توانایی آن در ارائه یک پلتفرم برای ابراز احساسات و تفکرات انسانی است. وقتی افراد احساسات خود را روی کاغذ می‌آورند، می‌توانند به پردازش و تفکر درباره آن‌ها بپردازند. این عملی است که به کاهش استرس و اضطراب کمک می‌کند، زیرا افراد می‌توانند نگرانی‌های خود را به شکلی منظم و منطقی بیان کنند.

علاوه بر این، نوشتن می‌تواند به عنوان یک نوع شفابخشی عمل کند. برخی تحقیقات نشان می‌دهند که نوشتن تجربیات خود به ویژه تجربیات دردناک می‌تواند به تسهیل درمان روانی و بهبود سلامت عاطفی کمک کند. با به اشتراک گذاشتن این تجربیات، افراد قادر به دیدن و تحلیل آن‌ها از یک زاویه جدید هستند.

آیا همه می‌توانند از نوشتن به عنوان یک ابزار درمانی استفاده کنند؟

بله، همه افراد می‌توانند از نوشتن به عنوان ابزاری برای درمان روحی و احساساتی استفاده کنند. چه نویسنده حرفه‌ای باشید یا فردی که به تازگی شروع به نوشتن کرده‌اید، این فعالیت می‌تواند منبع بزرگی از آرامش و خود‌آگاهی باشد. نوشتن شخصی به شما امکان می‌دهد تا با خودتان و احساساتتان ارتباط بهتری برقرار کنید.

نکته مهم این است که نوشتن نیازی به قواعد خاصی ندارد. هر فرد می‌تواند طبق سبک خود و بدون نگرانی از قضاوت دیگران بنویسد. این آزادی در نوشتن به افراد کمک می‌کند تا احساسات خود را بدون ترس از انتقاد بیان کنند.

آیا نوشتن می‌تواند به بهبود خلق و خو کمک کند؟

بله، مطالعات نشان داده‌اند که نوشتن منظم می‌تواند به بهبود خلق و خو و افزایش احساس خوشحالی کمک کند. نوشتن درباره تجربیات مثبت یا شکرگزاری برای نعمت‌ها، می‌تواند دیدگاه افراد را نسبت به زندگی تغییر دهد و به آن‌ها کمک کند تا از افکار منفی فاصله بگیرند.

همچنین، نوشتن می‌تواند به افراد کمک کند تا سوابق عاطفی خود را دنبال کنند و الگوهای احساساتی را شناسایی کنند، که می‌تواند به آن‌ها در مدیریت بهتر حالات روحی کمک کند.

چگونه می‌توان نوشتن را به بخشی از زندگی روزمره تبدیل کرد؟

برای تبدیل نوشتن به بخشی از زندگی روزمره، می‌توانید با تعیین زمان مشخصی هر روز، نوشتن را آغاز کنید. این می‌تواند در صبح قبل از شروع روز یا در شب قبل از خواب باشد تا اندیشه‌ها و احساسات روز را بازگو کنید.

همچنین استفاده از تکنیک‌های مختلف مانند نوشتن روزانه، نوشتن در یک دفتر خاطرات یا حتی ایجاد یک وبلاگ می‌تواند به شما کمک کند تا نوشتن را به یک عادت لذت‌بخش و کاربردی تبدیل کنید.

آیا نوشتن می‌تواند به خلاقیت در زندگی هنری کمک کند؟

بله، نوشتن می‌تواند به طرز قابل توجهی به خلاقیت هنری کمک کند. با نوشتن ایده‌ها و احساسات خود، افراد می‌توانند به مقامی از خودآگاهی دست یابند که الهام‌بخش آثار هنری آن‌ها باشد. این فرایند می‌تواند به شکل‌گیری داستان‌ها، شعرها و دیگر اشکال هنری منجر شود.

نوشتن به شما این امکان را می‌دهد که افکار و ایده‌های خود را آزمایش کنید و به شما فضای لازم برای خلاقیت و نوآوری می‌دهد. این آزادی در بیان، می‌تواند باعث تولید آثار هنری منحصربه‌فرد و شخصی شود.

تناقض‌های دل Telegram-Kanal

با خوشحالی ما کانال تناقض‌های دل را به شما معرفی می‌کنیم! اگر شما هم مانند ما هستید که نوشتن را به عنوان یک راه برای آرامش و تسکین دل می‌بینید، این کانال برای شماست. با نقل قول زیبای کریستین بوبن "نوشتن برای من همواره در حکم راه و التیام است. در حین نوشتن احساس می‌کنم در حال احیای چیزی هستم." در اینجا شما می‌توانید تجربیات و داستان‌های خود را به اشتراک بگذارید و با دیگران از تجربیاتشان مطلع شوید. اگر دوست دارید در محیطی صمیمی و پر از همدلی به اشتراک گذاری کنید، به کانال تناقض‌های دل بپیوندید. برای ارتباط با ادمین کانال، می‌توانید با @eslaminasab در تماس باشید. همچنین، منتظر نظرات سازنده و پیشنهادات شما هستیم تا بهترین تجربه را برای شما فراهم کنیم.

تناقض‌های دل Neuste Beiträge

Post image

‍ امروز، به وقت گشودگی بهاری دنیای بیرون و گرفتگی ناگهانی دل، زدم به جاده تا پناه ببرم به گوشه‌ای برای راه‌رفتن…پناه ببرم به «راه» که امن‌ترین سرپناه این سال‌ها بوده…. دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر، چشم‌های خیسم را برسانم به غوغای مرغان دریایی که ناگاه سوت قطار در خاطر آشفته‌ام پیچید. در آنی، بدل شدم به همان دختربچه شیفته قطار. من همیشه عاشق قطار بودم. هنوز نمی‌دانم چرا. قطار در چشم من دوست‌داشتنی‌ترین نماد دنیای جدید بود، آن‌قدر دوست‌داشتنی که نمی‌توانستم مخالفت‌های سرخپوستان با راه‌آهن را درک کنم.
قطار نسخه جدیدی از کاروان بود و سوت قطار هم همان جرسی بود که فریاد می‌داشت «بربندید محمل‌ها».

قطار را همیشه دوست داشته‌ام؛ وقتی آنه‌شرلی را به متیو و ماریلا می‌رساند، وقتی پوارو در آن به دنبال قاتل می‌گشت، وقتی همه وجود من در عبور از ورسک، بیقرار دیدن قطاری در مه می‌شد و دعاگوی همه آن‌ها که ریل گذاشتند و پل ساختند…قطار همیشه خواستنی بود و حالم را خوش می‌کرد!
هنوز و در چهل‌سالگی،نه فقط
لوکوموتیورانی، حتی سوزنبانی راه‌آهن را دوست می‌دارم.
هرگاه در جاده‌ای خلوت چشمم به نور نحیف ایستگاه راه‌آهن افتاده،خیال کردم آدم‌های داخلش لابد خیلی خوشبختند.
گرچه عشق به قطار در دلم ذیل عشق به مرکب می‌گنجد؛عشق به هواپیما، کشتی و ماشین…اما امتیاز ویژه قطار در این میان امنیت است و زمان سفر دراز…
امروز به وقت گرفتگی دل، رفته‌بودم تا با دریا گریه کنم، اما صدای سوت قطار چندان به وجدم آورد که از خود رهیدم،پاسخ راننده قطار را دادم که با سخاوت دست تکان می‌داد.
صدای منظم قطار بر روی ریل، امکان تماشای دنیای پیرامون از پنجره قطار و سوت قطار، حجت را بر من تمام می‌کند:
ترکیب حرکت، تماشا، صدا و امنیت؛ همه آنچه از زندگی می‌خواهم!
قطار پادزهر زندگی پرشتاب شهری است!
و یا…هرچه هست، امروز من گسسته را چنان جان‌دار به جهان پیوند داد که گشودگی بهار را در برگرفتم!


https://t.me/tanagh

10 Mar, 17:22
271
Post image

‍ پنجم:

ما که یک عاشقانه ساده می‌خواستیم بر سر جسر مسیب:
در سال‌های بعد از جنگ هر عید که به آبادان می‌رفتیم، بابا و مامان به دیوارهای ترکش‌خورده خیره می‌شدند و آه می‌کشیدند ... هنوز هم ساخته نشد؛ آنچه در جنگ ویران شد!
ما بچه بودیم و معنای خانه‌ای را که صاحبانش، با سفره باز و ظرف‌های نشسته، رها کرده و گریخته‌بودند، نمی‌فهمیدیم‌.
سرمان پرشور بود و خداخدا می‌کردیم آخر همه دیوارهای سوراخ‌سوراخ و زندگی‌های بربادرفته، یک سمبوسه تند باشد و بساط بندری زن‌عمو در حیاط و تنبک عمو و شب‌های زنده همان شهر جنگ‌زده.

عمو با آهنگ "غروبا که می‌شه روشن چراغا..." شروع می‌کرد و می‌رسید به "گل‌پری جون" و بعد "میحانه‌میحانه" ...
ما که گروه کُر مراسم به حساب می‌آمدیم، باید منظم دست می‌زدیم و در تصور یک عشق عربی روی جسر مسیب، هماهنگ تکرار می‌کردیم "حیک بابا حیک" !

از آن‌سال‌ها که می‌شد پای سفره سمبوسه و بندری بی‌خیال بنشینیم و کف بزنیم، تا حالا....تا همین حالا اما... هیچ واژه‌ای اعتبار و ثبات خود را حفظ نکرده‌است.
هیچ واژه‌ای...حتی همان "حیک بابا حیک"

استبداد، تنها در پی حذف مفاهیم نیست، در پی تعرض به مفاهیم است؛ غایت استبداد تصرف معناست و قلب آن؛
دانشگاه را تعطیل نمی‌خواهد، بی‌سیرت می‌خواهد. دیوان حافظ را آتش نمی‌زند، تفسیرش را می‌سپارد به پشمینه‌پوش تندخو!

استبداد جامعه‌ی ساکت نمی‌خواهد، جامعه‌ی سرتاپا دروغگو می‌خواهد.

در تلاش برای زدودن مفاهیم و اعتبار واژه‌ها، به همه‌چیز تعرض می‌کند، حتی به تمام خاطرات خوش ما...استبداد سرسوزنی را به عنوان "منطقه فراغ" رها نمی‌کند...و نتیجه‌اش می‌شود دگرگونی همه مفاهیم در ذهن و ضمیر ما.

ما زادگان استبداد، احساسات را در سطحی دیگر تجربه می‌کنیم. آن‌ها که بیرون از استبداد ایستاده‌اند، هرگز درک نمی‌کنند چگونه عشق ما، رقص ما، خنده ما، گریه ما، برد و باخت ما، زاییدن ما و مرگ ما....متفاوت است با آنان که این همه را در زیر آسمان‌های جهان‌ تجربه می‌‌کنند.

"حیک بابا حیک" قرار بود تمنای یک عاشقانه عربی ساده باقی بماند...اما این‌روزها، میحانه تنها تمنای دیدار دو عاشق نیست... این روزها که نه....این سال‌ها...تمام این سا‌ل‌ها، هروقت خواستیم تکانی به شانه‌ها و به کمر بدهیم، هروقت خواستیم ببوسیم و یا بنالیم یا بمیریم....جبر تاریخ و جغرافیا چنان در دلمان بالا آمد که دیگر هیچ چیز ساده نبود، نه موی و میان شاهد حافظ و نه یک میعاد عاشقانه روی جسر مسیب...
تمام این سال‌ها...در پس هر رقص و هر بوسه، هر سلام و هر وداع، آرزویی بود و نفرینی و در هرحال حسرتی و حسرتی و حسرتی...اگر می‌نویسیم یا می‌رقصیم یا می‌گرییم یا هیچ‌ نمی‌گوییم یا چیزی دیگر می‌گوییم یا می‌مانیم یا می‌رویم....هر رفتار ما صدری دارد و ذیلی؛ بسم‌اللهي دارد و صدق‌اللهي...آرزوی دوامی دارد و امیدی به نابودی...در هر نفسی که فرومی‌رود، مهری است بر ایران و چون بر می‌آید، تمنای پایان تباهی است در ایران...حتی وقتی به‌ظاهر با میعاد عاشقانه‌ای بر سر جسر مسیب می‌رقصیم....
هش‌دار از تفاسیر ساده بر عشق ما..رقص‌ ما...اشک ما...زنانگی ما، زندگی ما و آزادی ما...

06 Mar, 04:36
459
Post image

روزای خاکستری حال خوشی دارم. وقتی از خواب پا می‌شم و می‌بینم مه یه‌طوری فراگیره که حتی ته کوچه معلوم نیست، همین که از خونه می‌زنم بیرون، سهراب‌‌وار زمزمه می‌کنم: «در این روز ابری، من چه روشنم!»

از وقتی وارد این شهر شدم، حیران این ماجرا بودم که چرا در جایی که بسیاری از روزای بارونی و ابری دراز می‌نالن، من احساس خوبی دارم. البته یک چیز رو در خودم شناسایی کردم:
«ابهام و عدم قطعیت برای من دلگشاست».
تو این سال‌ها یاد گرفتم که قطعیت و روشنی برای من دلزدگی میاره و ابهام و مه‌آلودگی، قوت قلب و امید. البته مرادم عدم قطعیت وجودیه و نه عدم قطعیت موقعیتی که همه می‌دونیم در درازمدت چی به سرمون میاره.

در چهل سالگی خیال می‌کنم در گزاره «جهان ما بر اساس تصادف و آشوب کار می‌کنه» امید و آرامش بیشتری هست تا گزاره «جهان ما معنادار و بر اساس هدف مشخصی کار می‌کنه.»

چراکه در تصادف و عدم قطعیت، گزینه‌های بیشتری وجود داره تا در معناداری و هدفمندی.
و در گزینه‌های بیشتر، گرچه اضطراب بیشتری موج می‌زنه، اما حقیقت رهایی هم در دل همین عدم قطعیته.


چندی پیش در یکی از همین روزای خیلی خاکستری، سرد و مه‌آلود، دوساعتی فراغت پیش‌بینی‌نشده پیدا کردم. به سرعت خودم رو به ساحل رسوندم. مه چنان غلیظ بود که تو ورودی اسکله، قدرت دید به بیشتر از پنج شش متر نمی‌رسید. تابلویی هم ابتدای اسکله نصب شده بود که درباره یخ‌ ‌زدگی سطحش هشدار می‌داد. دستم رو به نرده‌های کنار اسکله دادم و آروم‌آروم به سمت انتهای اسکله قدم زدم. هوا سرد بود. کسی اون اطراف نبود. گهگاهی صدای مرغ دریایی به گوش می‌رسید، اما خودش گم بود در مه خاکستری اول صبح.

آروم آروم روی اسکله یخ‌‌زده قدم برداشتم.
به آخر اسکله که رسیدم، خودم رو تسلیم ابهام اطمینان‌بخش مه کردم. همون حس دربرگرفته‌شدن که اسمی براش ندارم ، لغزید در سرپای وجودم. این همون لحظه‌ایه که هروقت به سراغم اومده، من ایمان آوردم همه‌چیز در لحظه کامله. نه من به چیزی بیشتر نیاز دارم و نه جهان. نقطه تلاقی من و هستی تو بی‌نیازی و خرسندی. یا بهتره بگم نقطه‌ای که من برای آناتی از خواستن رها می‌شم ،پس به خودم فرصت پیوند با هستی رو می‌دم.


تکیه دادم به نرده‌های ته اسکله. تو هر بازدم، ابری می‌ساختم و پیوستنش رو به ابر پیرامونم رو تماشا می‌کردم. تو همین حال، صدای قدم‌هایی محکم و استوار به گوشم رسید.
کس دیگه‌ای به جز من، زده‌بود به دل مه سنگین و داشت می‌اومد تا آخر اسکله؛ اما نه مثل من لرزان و نگران از زمین یخ‌بسته زیرپا؛ بلکه مطمئن و مومن. صدای قدم‌ها، نزدیک‌و‌نزدیک‌تر شد و در فاصله دوسه‌‌متری چهره‌ پیری فرزانه هویداشد.
فرزانگی‌ افراد مسن رو از روی لبخندشون به وقت سلام و احوالپرسی می‌شناسم.
پیرمرد اومد و اومد و بی‌اینکه چیزی بگه، کنارمن خم شد روی نرده و به آب زیر پا نگاه کرد.
چنان بادقت این کار رو کرد انگار اولین‌باره به اقیانوس نگاه می‌کنه. بعد ایستاد، سرش رو به طرف من برگردوند و گفت: «روزایی که دلم امن نیست، میام اینجا تا مطمئن بشم این اقیانوس هنوز سرجاشه. من این کار رو به عنوان یک مناسک انجام می‌‌دم. می‌دونی که دل آدم خیلی وقتا نامطمئنه. ولی وقتی از خونه می‌زنم بیرون و خودم رو مستقیم می‌رسونم به اینجا و می‌بینم آب هنوز سرجاشه، احساس امنیت می‌کنم و دلم آروم می‌گیره. مناسک تو برای اینکه دلت امن بشه چیه؟»

گفتم:« من خودم رو به همین تعلیق تسلیم می‌کنم. به همین مهی که من رو در برمی‌گیره. این خاکستری اطراف بهم امنیت می‌ده.»

به چشمام خیره شد. بعد از درنگی کوتاه گفت:« خوبه که از ابهام امنیت می‌گیری. اما یادت باشه باید همیشه پس ذهنت به چیزی تکیه کنی که همیشه هست. اگه این اطراف زندگی می‌کنی، پیشنهاد من همین اقیانوسه. من تضمین می‌کنم که تا وقتی ما زنده‌ایم این آب سرجاش می‌مونه. پس تو هم مثل من می‌تونی هروقت احساس ناامنی کردی، مستقیم بیای ته اسکله و آب رو زیارت کنی. بعد به خودت بگی؛ آب سرجاشه! پس می‌شه بهش ایمان داشت!»

این‌طور وقتا فقط گوش می‌کنم. یعنی یاد گرفتم در این لحظاتی که دیگری داره مکاشفه‌ش رو با من به اشتراک می‌ذاره، باید سراپا گوش باشم، والا اصل مطلب رو از دست می‌دم. سر تکون دادم و تایید و تشکر کردم. پیرمرد صورتش رو برگردوند به سمت ساحل. سه قدمی جلو رفت. ایستاد. برگشت سمت من:
«کسی چه می‌دونه؟ شاید امروز من اومدم اینجا که تو رو ببینم و نه فقط اقیانوس رو.» و رفت و‌ توی مه گم شد!

من موندم مست از مه‌آلودگی مبهم هوا و مومن از اقیانوس زیر پا که هرگز نومیدمون نمی‌کنه!
و بله! باید به چیزی در خود این جهان دل بست! در اینجا و اکنون!
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

26 Feb, 22:43
679
Post image

نه! وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست

دچار باید بود
ورنه زمزمه حیرت
میان دو حرف
حرام خواهد شد…
و عشق
صدای فاصله‌هاست
صدای فاصله‌هایی که غرق ابهامند….

17 Feb, 23:02
801