💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

@taamjnon


داستان درحال آپ: #پروانه‌ها_هرگز_نمی‌میرند ⚘
نویسنده: سارا
تحت حمایت انجمن قلم نویسان


دسترسی به تمام چنل‌های باران و داستان #بسترشیطان ◀️ @Romansbaran

چنل ناشناس سارا هر نظر یا انتقادی دارین بنویسین⬇️

https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

18 Oct, 03:34


خوب رمان «پروانه ها هرگز نمی میرند» هم به پایان رسید✋🏽

ممنون که تا آخر داستان همراهم بودین♥️🙏🏽 رمان هم بزودی پی دی اف میشه تا خوندنش راحتتر باشه📘

دوستان گلم ناشناس زیر برای نظرها و انتقادات سازنده اتونه. لطفا برام بنویسین چه حسی از رمان گرفتین یا چه نظری داشتین. خیلی ها آخر داستان رو با دقت نخوندن پس حتما یبار دیگه آخرِ آخرشو خوب بخونین😉💡🗝️

دوستتون دارم و بازم ممنون که تو این مدت کنار ما بودین😘♥️🙏🏽

👇🏽👇🏽

https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

11 Oct, 08:55


#part272









از پله های فرودگاه که پایین میامد دید که با دسته گل منتظرش است.. همان چهره خندان و شیرین همیشگی.. چشم های قشنگش برق زد وقتی از دور برایش دست تکان داد.. یک دختر ریزه میزه با صورت گرد و سفید و چشمان درشت هم کنار دستش ایستاده بود.. آن شب گفت دوستش است.. اسمش را ولی هنوز نمی دانست..

با چمدان که بیرون آمد چنان بسمتش دوید که نزدیک بود نقش زمین شود.. به تلافی محکم در آغوشش فشرد طوریکه اگر کمی بیشتر ادامه می داد دنده های ظریفش ترک بر می داشت! عقب ماشین نشستند و امیر سرش را روی شانه اش گذاشت.. درست مثل همان موقع ها.. آرامش محض بود وقتی اینطور به بدنش تکیه می داد.. هنوز برایش مشکل بود بدون نگرانی از نگاه های بقیه و در ملاء عام ببوستش.. یادش آمد اینجا ایران نیست.. آرام زیر گوشش زمزمه کرد:

- دوباره مال خودم شدی.. مگه نه؟

+ اوهوم..

بوسیدن لب های خوش طعمش حسابی می چسبید.. برای امشب چه بی تاب بود..

- خدا بدادت برسه امشب.. تا صبح فقط زنده بیرون بیای از زیر دستم..

با خنده ازش فاصله گرفت و غرید:

+ روانی وحشی رو ببینا.. من می رم خوابگاه پیش بچه ها می خوابم!

- جووون.. خودت می تونی؟ دلت تنگ نشده براش؟

خودش را به آن راه زد: + برا چی؟! آها.. جوجه کفترم؟ چرااا خیلی..

این شیطنت هایش، حرف ها و ادا اطوارهایش.. دلتنگ، خودش بود که چه روزها و شب هایی را در حسرت تک تکشان سپری کرده..

.

کنار دریا با هم قدم می زدند و به صدای امواج گوش می دادند.. دست دور کمرش انداخت و بدنش را بخود فشرد..

- امیر؟

+ جانم؟

- عشق چیه؟

برگشت و نگاهش کرد.. چشمانش رنگ دریا گرفته بود..

+ عشق همون چیزیه که سه سال از ندیدنش می گذره و تو هنوز پیرهنی که آخرین بار تنش کرده بود یادته.. عشق همون چیزیه که وقتی نیست دنبال تک تک اجزای صورت و بدنش تو آدمای اطرافت می گردی.. عین تیکه های یه پازل.. ولی هیچ وقت اون پازلت کامل نمی شه.. چون اون نگاهی رو که گم کردی هیچ جایی جز تو چشای خودش پیدا نمی کنی..

- می دونستی یک لحظه هم از یادت غاقل نبودم امیر؟.. حتی یک لحظه..

+ منم.. می خواستم ولی نمی شد..

- قول بده دیگه هیچ وقت از کنارم نری.. دیگه هرگز ترکم نکنی.. قول بده

+ قول می دم عزیزم..

پیشانی اش را بوسید و سپس دستش را کشید..

- راه بیا بچه.. تنبل شدیا.. قبلنا عین بز کوهی از سنگ و صخره بالا می رفتی..

+ واای آره حامد.. یکم چاق نشدم؟

یاد بدن عریانش حین عشقبازی دیشب افتاد و نگاهش به آنی رنگ شهوت گرفت..

- والا در بعضی مناطق چرا.. و آرام به باسنش ضربه ای زد..

+ چرت نگو.. اگرم شده باشم همه جام شده.. یجا که فقط گنده نمی شده..

خندید و بسمت فضای سبز و پارک بازی ای که در مسیرِ برگشتشان بود حرکت کرد..

بخاطر سربالایی، هر دو به نفس نفس افتاده بودند..

- بشینیم رو این نیمکتا یکم؟

+ اوهوم..

کمی آن طرف تر بچه ها مشغول تاب و سرسره بازی بودند.. نیمکت چوبی ای پیدا کردند و رویش نشستند تا نفسی تازه کنند.. امیر بطری آبی از داخل کیف دوشی اش دراورد و چند قلپ از آن نوشید..

- به منم بده..

درش را که داشت می بست نصفه کاره رها کرد و بطری را بدستش داد..

آب خنک و نسیم ملایم و جوار یار چقدر آرامش بخش بود.. قطره اشکی پایین میامد که چشم ها را بست..

بچه ها با جیغ و خنده و هیاهو دنبال هم می دویدند.. عقب و جلو رفتن زنجیر کلفت و آهنی تاب، صدای جیر جیر مانندی تولید می کرد.. کلاغ سیاهی آمد، نزدیکی پایه تاب روی چمن های خیس نشست و غار غار کنان به اطراف نظر انداخت..



پایان.

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

11 Oct, 08:54


#part271









پرهام داخل صندلیِ تاب نشسته بود.. بچه ها با جیغ و خنده و هیاهو دنبال هم می دویدند.. عقب و جلو رفتن زنجیر کلفت و آهنیِ تاب، صدای جیر جیر مانندی تولید می کرد.. کلاغ سیاهی آمد، نزدیکی پایه تاب روی چمن های خیس نشست و غار غار کنان به اطراف نظر انداخت..

حداقل حالا دیگر از شر آن سوال بی جواب خلاص شده بود.. می دانست امیرش کجاست.. تنش سالم است و حالش خوب.. هرچه باشد در دریای آزاد شنا می کند نه در این تالابِ دروغ و پنهان کاری و خفقان.. عیب ندارد با خاطراتش باقی عمر را سر خواهد کرد..

ولی چه راحت عباس زندگیش را به نابودی کشید.. برایش برید و دوخت و بدون آنکه حتی متوجه شود بر تنش پوشاند.. ناگهان خشم سراسر وجودش را فرا گرفت.. او حق زندگی کردن داشت.. حق انتخاب کردن، حق عاشق شدن و خواستن.. بس است.. این عروسک خیمه شب بازی بودن بس است.. مهرش را می دهد و جانش را آزاد می کند.. مگر نه اینکه حضانت بچه با پدر است.. یادش آمد پرهام هنوز هفت ساله نشده.. مهم نیست وکیل می گیرد.. هیچ کاری از دستشان بر نمیاید.. امیر حق اوست.. چرا جا خالی کند که یک اجنبی مفت و مسلم صاحبش شود.. هر چند وقت یکبار دمی بخمره بزند و مالش را حیف و میل کند..

قطره اشکی پایین میامد که چشم ها را بست..

.

.

زنگ خانه عباس را فشرد.. از دوربین آیفن دیدش و در را گشود.. پله ها را دو تا یکی بالا رفت و سلام نکرده وارد شد..

_ سلام آقا حامد گل.. چطوری؟

زن داداش که داشت چادر را روی سرش مرتب می کرد جلو آمد و با لحن مهربانی حال سمیه و پرهام را پرسید..

- میشه بریم یجا تنها حرف بزنیم؟

_ خیره؟

جوابش را نداد و جلو تر از عباس خودش بسمت پذیرایی رفت و کنار پنجره ایستاد..

_ چی شده حامد؟

- تو به امیر گفتی از ایران بره و تمام مدت هزینه هاشو تو ترکیه دادی بدون اینکه به من بگی؟! تو آب شدن منو ذره ذره جلو چشات دیدی و بخیال خودت واسم نسخه پیچیدی؟

عباس سری تکان داد و با قیافه ای سرد و بی روح فقط نگاهش کرد..

- تو هیچی از عشق حالیت نمی شه.. برا تو پول و حرف مردم تو اولویته.. تو یه تیکه سنگی که آرزو می کنم ای کاش هرگز برادرم نبودی..

_ همش بخاطر خودت بود..

فریادش آنچنان بلند بود که دو تا مرغ عشق کوچک داخل قفس که جایشان زمستان ها کنج پذیرایی کنار شومینه بود از ترس سر هایشان را لای پرها پنهان کردند..

- بخاطر من نبود.. بخاطر خودت بود.. بخاطر خودخواهی ها و منافع خانواده بود.. فک می کنی نفهمیدم بعد عروسی مون هفتصد میلیون تو اوج بدهکاریت از پدر سمیه قرض گرفتی؟ تو منو فدا کردی عباس.. تو ما رو فدا کردی تا خودت تو راحتی و آسایش باشی..

صدایش دوباره از شدت خشم و ناراحتی خش دار شده بود.. با خودش فکر کرد این سیگار لعنتی را باید کنار بگذارد.. ادامه داد: - ولی تموم شد.. همه چی تموم شد.. دارم فردا سمیه رو طلاق می دم.. می رم ترکیه پیش امیر.. هر گهی می خواین بخورین.. ببینم چه غلطی می کنین..

_ احمق نشو حامد.. زندگیتو بخاطر یه بچه مریض منحرف بفنا نده.. اون حاضره برا تو همچین فداکاری ای بکنه؟! بهش پیشنهاد پول و خارج که دادم به آنی قبول کرد.. معلوم نیس این سه سال با چند نفر اونجا خوابیده.. بشین زندگیتو بکن.. د مرگت چیه آخه مگه تو چی کم داری؟

فریادش از قبل بلند تر بود:

- بتو هیچ ربطی نداره.. برا من نسخه نپیچ.. تو دیگه برادر من نیستی.. تو حق نداری بمن بگی چیکار کن چیکار نکن.. فهمیدی؟ فهمیدی؟ این دومی را چنان در صورتش نعره کشید که عباس ناخوداگاه یک قدم بعقب رفت..

بسمت در هجوم برد و با دیدن چشمان ترسان بچه ها و زن داداشی که یک زمان برایش خیلی عزیز بود برای چند ثانیه از حرکاتش پشیمان شد.. ولی نه، دیگر هیچ چیز مهم نبود.. در را با خشونت باز کرد و از خانه بیرون زد.. چه هوای خنک و سبکی.. ریه هایش بعد از سالها تازه داشتند یک نفس عمیق را تجربه می کردند..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

11 Oct, 08:54


#part270









- تو غلط کردی بجای من تصمیم گرفتی.. تو حق نداشتی.. شاید اون زنده بودن برا من از صد تا مرگ بدتر بود.. شاید من ترجیح می دادم ذره ذره از اون سم شیرین مسموم بشم و یکبار بمیرم تا اینکه سه سال تمام هر روز یه خنجر تیز تو قلبم فرو بره و تا مغز استخونمو بشکافه.. روزی هزار بار بمیرم و ندونم کی این شکنجه قراره تموم بشه..

زانوها تاب نیاوردند و یکبار دیگر شکستند.. این دومین بار بود که مردش جلویش می شکست.. نمی دانست چه سرّی در این کار بود که تحمل دیدن شکستنش را نداشت.. او هم کنارش زانو زد و سرش را در آغوش گرفت..

+ حامد.. از اول اشتباه بود.. ما نباید تو اون رابطه می موندیم.. تو باید انتخاب می کردی.. من نمی تونستم تمام زندگیم با دروغ و خیانت ادامه بدم.. من نمی خواستم وسط رابطه تو و زنت باشم.. این حقو که داشتم..

- عباس بهت چی گفت؟ اون حق نداشت همچین غلطی بکنه.. خیلی بیشتر از حدش جلو رفت..

گویی داشت با خودش زمزمه می کرد که انتهای جمله اش شنیده نمی شد:

- تقصیر خودم بود..

+ گفت از زندگیت برم.. بذارم خوشبخت شی.. حق اون دختر بی گناه نیست که بخاطر هوس دو نفر یه عمر بهش خیانت بشه.. گفت خرجمو می ده بیام اینجا درس بخونم..

از خشم دندان هایش را بهم فشرد و ماهیچه های فکش برامده تر شد..

+ حامد.. بیا شرایطمونو قبول کنیم.. باشه؟

ناگهان فکری مثل برق از سرش گذشت.. چه راحت حرف از قبول اوضاع می زند.. مثل اینکه اینهمه مدت خیلی هم به او بد نگذشته..

- با کسی آشنا شدی؟ و به اطراف نگاهی انداخت..

روی در یخچال عکسی از خودش و دختر ریزه میزه و با نمکی که صورت گرد و خنده دلنشینی داشت بچشم می خورد..

– دوس دختر گرفتی؟! و با پوزخند به عکسشان اشاره کرد..

آرام زمزمه کرد: + دوستمه.. دوس دختر چیه!

تاب نگاه کردن در چشم هایی که شراره های خشم از آن شعله می کشید نداشت..

- اوکی.. ولی با کسی هستی؟

دروغ و پنهان کاری بی فایده بود.. هر چه زودتر بگوید بهتر است..

+ یجورایی آره

- یجورایی یعنی چی؟

+ خوب مم.. دوره.. اینجا زندگی نمی کنه..

نه توان پرسیدن و بیشتر دانستن را داشت نه در بی خبری ماندن..

- کیه؟ اِکسِت؟

+ نه.. ایرانی نیس..

حسادت هم به خشم و غیرت و درد و سوختن اضافه شده بود..

- هووم.. باهاش خوابیدی؟

از این جلسه بازجویی، وحشتناک تر سراغ نداشت..

+ آره..

حس کرد دست های بزرگ و قوی اش کمی می لرزد.. چشم ها را بالا آورد و بصورتش نگاه کرد.. تازه متوجه آن تارهای خاکستری کنار شقیقه و روی چانه اش شد.. حامدش چه پیر شده بود.. چشم هایش دیگر خشمگین نبود.. عزادار بود.. مستاصل بود و به خون نشسته..

- اوکی.. اگه خوشحالی و از شرایطت راضی منم حرفی ندارم.. زندگیتو اون جوری که دوس داری بکن..

با پشتی خمیده و قدم هایی سنگین بسمت در رفت..

+ حاامد.. کجا؟!

- بر می گردم تهران.. فقط می خواستم ببینم خودتی یا نه.. مکث کرد.. - و اینکه چرا رفتی..

دستش را گرفت و خودش را در آغوشش انداخت..

+ حاامد.. بمون.. دلم برات یه ذره شده بود.. تا صبح حرف دارم که باهات بزنم..

نگاهش سرد و خاموش بود.. – فک کردم گفتی از خیانت متنفری..

معلوم بود از شدت حسادت توان عادی رفتار کردن را بیش از آن ندارد.. تک تک حالاتش را می شناخت.. حامدی که حتی تحمل حرف زدن یا نگاه هایش به یک مرد غریبه را نداشت اکنون چطور این حقیقت تلخ را تاب میاورد خدا عالم است..

+ مثه دو تا دوست عادی.. مگه قراره کاری کنیم؟

چشم هایش، آن موهای ابریشمی قشنگی که دوباره عین اولین باری که در بیمارستان دیده بودش بلند شده و بالای سر بسته بود، آن لب های همیشه نیمه باز و شیرین.. اینها همه در روبروی اوست ولی نه مال او.. لبخند تلخی زد و سرش را بعلامت منفی تکان داد:

- نمی تونم امیر.. ازم نخواه جلوت بشینم.. بعد اون بلایی که سرم آوردین، بعد از دست دادن عزیز، بعد غم دوری کشیدن و فهمیدن اینکه الان مال یکی دیگه ای، عادی جلوت بشینم و راجع به اوضاع اقتصادی ایران و سیاست غرب باهات حرف بزنم.. نمی دونم ولی واقعا امیدوارم بفهمی..

و در را باز کرد..

امیر بغضش گرفته بود.. تحمل رفتنش را نداشت.. با دیدنش دوباره همه چیز درونش شعله ور شده بود..

+ سمیه رو طلاق بده.. منم با این تموم می کنم.. بیا همینجا با من زندگی کن..

برگشت و مغموم و دلشکسته نگاهش کرد: - من بچه دارم امیر.. یه پسر.. اونو چیکار کنم؟

بغض ترکید.. چشم ها مفصل بارید.. شاید باید می پذیرفت.. گاهی بعضی چیز ها نمی شود.. بما دروغ گفتند که خواستن توانستن است.. گاهی خواستن داغ بزرگی است که تا ابد بر دلت می ماند..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

11 Oct, 08:54


#part269









++ امیر تو هم بخر دیگه! خیلی این جوراب بافتنی هاش خوشگل ان.. قشنگ وایب کریسمسه.. ببین چقد با این پلیور و شلوار قرمز گوزنی من سته..

+ کریسمس چیه بابا.. اه گاییدن ما رو..

++ واا! خوبه حالا تو ادعات میشه مسیحی ای.. دم به دقیقه از کتاب مقدس و عیسی واسه ما آیه نقل قول می کنی!

+ چه ربطی داره.. صد دفعه گفتم عیسی تو کریسمس بدنیا نیومده.. این دروغ کلیسا و کشیشا بوده.. مراسم و زمان کریسمس، ریشه تو یه رسم قدیمی بت پرستا داره..

++ خوب حالا چرا کلیساها این دروغو گفتن؟!

+ برا اینکه مردم اون مناطق رو راضی کنن مسیحی بشن و جشنا و رسومشونم حفظ بشه الکی گفتن عیسی هم تو این تاریخ بدنیا اومده! اصن تو کتاب مقدس تاریخ تولدش نیومده فقط از بعضی گزارشا می شه فهمید که تو پاییز بوده!

++ باشه بابا گه خوردم.. بیا این مدل زرافه ای رو بگیر.. بین چه کیوتن.. پِدرو ببینه تو پات عاشقشون می شه!

به بچه بازی هایش خندید و جوراب های حوله ای و نرم زرد رنگ را از دستش گرفت..

+ باشه بده من!

در ایستگاه اتوبوس از هم خداحافظی کردند و خسته و کوفته بسمت خانه براه افتاد.. نای قدم برداشتن نداشت و نوک انگشتان پایش از سرما و خستگی بی حس شده بود.. چراغ راهرو طبق معمول سوخته بود پس در تاریکی آرام آرام از پله ها بالا رفت.. به پله های طبقه آخر که رسید بوی ادکلن مردانه ای را حس کرد.. چقدر خوشبو و آشنا بود! در پا گرد جلوی خانه نگاهش بر روی سایه ای چمباتمه زده در کنار در آپارتمان اش خیره ماند..

به ترکی و‌ با کمی ترس زمزمه کرد: + می تونم کمکتون کنم؟

مرد جوان سرش را بلند کرد و چشمها برای چند لحظه در تاریک روشن فضای راهرو به تماشای عزیز ترین تصویر آشنا نشست..

لب هایش باز و بسته می شد ولی صدایی از حنجره بیرون نمیامد.. تمام توانش را بکار گرفت و نالید: - امیر..

انگشت ها تاب نیاوردند.. کیسه های خرید رها شدند و بر زمین افتادند.. زانوها لرزیدند و بدن در آستانه سقوط قرار گرفت.. مثل گذشته طاقت افتادنش را نداشت.. سریع بسمتش رفت و قبل از آنکه نقش بر زمین شود در آغوشش کشید..

– امیر

صدای هق هق گریه ها در هم آمیخته و سمفونی عجیبی خلق کرده بود..

+ حااامد.. حاامد تو اینجا..

خودشان هم نفهمیدند چند دقیقه در آن حال، در آغوش هم زار می زدند.. آخر از شدت خیسی پیراهن ها سرشان را بلند کردند و به آب چشم و بینی روان یکدیگر خندیدند..

- جمع کن تفتو خیسمون کردی بابا.. و همچون مسافری خسته چنان تشنه، لب و دهان خیسش را بوسید که گویی روزها در پی جرعه ای آب بوده است..

وارد خانه شدند و با اینکه حرف زدن با آن صدای گرفته و وضعیت خراب آسان نمی نمود دوباره دستش را گرفت و در چشمانش زل زد.. اشک به جفتشان امان نمی داد.. همچون دریچه های آسمان در طوفان نوح باز شده بود و لحظه ای از باریدن باز نمی ایستاد تا زمین و هر چه در آن بود را غرق در آب کند.. دلخوری از مژه هایش هم حتی می چکید:

- بی خدافظی.. بدون توضیح.. حتی یک کلمه.. اومدی اینجا که چی بشه؟ تو که خواستی بکشیم کاش حداقل انقد مرد بودی که وایسی و مرگمو ببینی..

سرش را پایین انداخت.. اصلا چطور پیدایش کرده؟ یعنی عباس بالاخره چیزی گفته؟

+ از کجا آدرسمو پیدا کردی؟

پوزخندی زد و چانه اش را آرام بالا آورد:

- عباس چرا برات پول می فرسته؟ اون بهت گفت ایرانو ترک کنی، آره؟

چقدر دلش برای این ریش و سبیل مشکی تنگ شده بود.. برای این لحن حرف زدن.. بازجویی کردن ها.. چرا گفتن ها.. اخم لعنتی اش.. دوباره تمام آن احساسات بدون اجازه و حتی ثانیه ای ملاحظه، بر در و دیوار قلبش هوار شده بودند و امان فکر کردن را نمی دادند..

- می دونی به من چی گذشت امیر؟ تو اصن می فهمی من چی کشیدم؟ تو می فهمی شب بخوابی صبح بری دم خونه عزیز ترین کست و ببینی پنجره ها لختن و خونه خالیه یعنی چی؟ تو اصن..

دوباره بغض امان نداد و صدایش را خفه کرد.. اینبار با صدای دورگه شده و خش داری نالید..

– تو می فهمی تو خیابون، رستوران، هر خراب شده ای چشمت دنبال گم شده ات لابلای آدما باشه چه دردیه امیر؟

با انگشتان سرد و لاغرش اشکی که نزدیک بود لای تار های ضخیم ریش هایش گم شود را پاک کرد و آرام لبانش را با بوسه ای دوخت..

+ فقط می تونم بگم منو ببخش حامد.. ولی چاره ای نداشتم.. من نمی خواستم اذیت بشی.. همش بخاطر خودت بود..

فریادش چنان ناگهانی و گوش خراش بود که تن نازکش از ترس لرزید.. گویی تمام خشم فروخورده این سالها همچون کوه آتشفشانی به یکباره داشت فوران می کرد و خونابه زخم عمیقش چونانِ مواد مذاب از درون سینه به بیرون جاری می شد..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

03 Oct, 20:32


سلام Sara هستم نویسنده رمان «پروانه ها هرگز نمی میرند»

لینک زیر رو لمس کن و هر حرف یا انتقادی که نسبت به داستان داری رو با خیال راحت بنویس و بفرست. بدون اینکه از اسمت باخبر بشم پیامت به من می‌رسه.! 😉

👇👇

https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-1EdbgAcol6

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

03 Oct, 20:31


#part268









صبح اول وقت به صرافی ای که عباس پول ها را از طریق آنها به آن شماره حساب واریز کرده بود رفت.. مکانش در شرق تهران بود و پشت ترافیک زمان برایش به اندازه یک سال گذشت.. در دفتر صرافی نشسته بود و به چهره متفکر کارمند صرافی با آن پیشانی بلند و چانه نوک تیز که به صفحه مانیتور چشم دوخته بود نگاه می کرد..

__ فرمودین آقای؟

- عباس رادمان..

__ بله.. انتقال ارز داشتن.. به لیر ترکیه.. اخوی شما هستن؟

- بله بله.. فقط آدرس اون بانک و همینطور آدرس شخصی که براشون پول واریز شده رو می خواستم..

مرد نگاه دقیقی به حامد انداخت و پرسید: __ مشکل خاصی پیش اومده؟

- نه اصلا.. راستش ما تصمیم داریم ارز بیشتری منتقل کنیم.. نرخای کارمزد صرافی شما خیلی بهتر از جاهای دیگه اس.. فقط قبلش باید یه قرارداد صوری با اون شخص تنظیم کنیم که مشخصات فردی و آدرس و شماره حساب معتبر بانکی می خواد..

ظاهرا طمع یک مبادله جدید، کار خودش را کرد و بدون سوال دیگری مشخصات کامل امیر از جمله آدرس بانک، شماره تلفن و آدرس محل زندگی اش در استانبول را دودستی تقدیم حامد کرد!

از در صرافی که بیرون می آمد هنوز در شوک بود.. نمی دانست واقعا خودش است یا نه.. به حجره که رسید قبل از هر چیز بلیط های تهران - استانبول را چک کرد.. اولین پرواز مستقیم را که فردا ساعت شش صبح بود خرید و پیشانی اش را که از شدت بی خوابی و استرس، ضربان دار درد می کرد مالش داد..

خانه که رسید با وجود معده درد شدید و سر دردی که هنوز رهایش نکرده بود کمی با پرهام بازی کرد تا مشغول شود و دست از سر سمیه بر دارد..

- من فردا صبح زود می رم سفر.. یکی از بارامون ترکیه گیر کرده باید خودم برم ببینم چی شده.. می خوای خونه مامانت اینا باش.. پرهام تنهایی اذیتت نکنه..

سمیه در حالیکه لیوان خوش رنگ چای را جلویش می گذاشت سری تکان داد و زیر لب باشه ای گفت.. این روزها بیشتر از قبل کم حرف شده بود.. دلش می خواست بپرسد حالت چطور است.. اصلا خوبی؟ ولی مگر خودش بهتر بود؟ مگر رمقی برایش باقی مانده بود که حال بی رمق دیگری را جویا شود.. اگر واقعا خودش باشد چه؟ چرا ترکیه؟ نقش عباس این وسط چیست؟ یعنی با عباس سر و سرّی داشته؟! امکان ندارد..

هوای استانبول در آن وقت سال از تهران سردتر بود.. چند هفته دیگر تعطیلات کریسمس آغاز می شد و دکورهای مربوط به سال نو در اکثر مغازه ها بچشم می خورد..

دستفروش ها در گوشه و کنار خیابان ایستاده بودند و شهر حال و هوای زنده و در عین حال عجیبی داشت.. مرغان دریایی در وسط خیابان کنار چرخ دستی های شاه بلوط فروشان جولان می دادند و مردم در جنب و جوش و حرکت بودند.. آدرس خانه اش تقریبا دور از مرکز شهر بود.. یک آپارتمان خاکستری رنگ و قدیمی با پنجره های چوبی که تراس کوچکی جلوی هر طبقه اش به چشم می خورد..

در ورودی باز بود و پیرزنی کنارش ایستاده و با دختر بچه ای حرف می زد.. وارد ساختمان شد و از پله ها بالا رفت.. آپارتمانش در طبقه آخر بود و جلوی درش که رسید نفس بریده اش بسختی بالا میامد.. زنگ کوچک و کثیف در را فشرد و منتظر ماند.. همه جا سکوت بود.. دکمه را یکبار دیگر فشرد و جز صدای خود زنگ صدای دیگری بگوش نرسید.. گویی زانوهایش تا همینجا فقط یارای همراهی داشتند.. خم شدند و همانجا پشت در بر زمین فرود آمد..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

03 Oct, 20:30


#part267









در آن هوای سرد دی ماه و سوزی که خبر از آمدن برف می داد، درِ صندوق عقب را باز کرد و خرید هایی که کرده بودند را عقب ماشین گذاشت.. پرهام را از بغل سمیه گرفت و در صندلی کودک نشاند و خودش هم با تنی کوفته که دلیلش را هم نمی دانست پشت فرمان نشست.. داشت ماشین را از پارکینگ فروشگاه بیرون میاورد که شماره فاضل روی گوشی افتاد..

- جانم آقا فاضل؟

+ سلام حامد خان.. ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟

نگاهی به صف طویل ماشین های جلویی که می خواستند از خروجی پارکینگ خارج شوند انداخت و آهی کشید:

- نه مشکلی نیس.. بگو چه خبر؟

+ راستش خزندی گفته بود تا پولو ندین جنسو نمی فرستم.. این مرتیکه سجادی هم هفته پیش چکشو پر نکرد.. عباس آقا گفت خودش بحساب خزندی می ریزه تا سجادی پولو بده.. حالا با خزندی تماس گرفتم می گم چرا بارو نفرستادی می گه پولی نیومده به حسابم!

نفس عمیقی کشید و با وجود نق نق و گریه پرهام عقب ماشین که بسته پاستیلش را می خواست سعی کرد افکارش را متمرکز کند:

- یعنی چی؟ خوب زنگ بزن به عباس بگو چرا نریختی؟

+ پرسیدم.. عباس آقا می گه دیروز صبح اول وقت پولو واریز کرده!

- باشه من با عباس تماس می گیرم ببینم چی شده؟

تقریبا یک ربع داشت به فحش های خوار و مادری که عباس نثار خزندی و سجادی و چند بخت برگشته دیگر می کرد گوش می داد.. چه موهبتی که هندزفری داخل گوشش بود وگرنه خدا می دانست پرهام فردا در مهد کودک از چه کلمات جدیدی جلوی مربی اش رونمایی می کرد..

می دانست عباس از کامپیوتر و کارهای اینترنتی زیاد سر در نمیاورد پس سعی کرد به آرامش دعوتش کند و گفت:

- حالا شما خون خودتو کثیف نکن خان داداش.. شناسه و رمز و اطلاعات اینترنت بانکتو بده من امشب نگا می کنم ببینم پول به چه حسابی واریز شده.. یوقتم می بینی خودت اشتباهی به یه حساب دیگه ریختی..

خانه که رسیدند حسابی خسته و گرسنه بود.. شام را خوردند و با اینکه دلش می خواست روی تخت بیفتد و کمی استراحت کند لب تابش را باز کرد و وارد حساب عباس شد.. حسابی را که پول به شماره اش واریز شده بود چند باری با شماره حساب خزندی چک کرد و متوجه شد اشتباه از طرف عباس بوده.. حدس می زد خرابکاری خودش باشد که این روزها حسابی کارهای عجیب و غریب می کرد..

پوفی کرد و خواست از صفحه کامپیوتر و عدد و رقم ها بعنوان مدرک یک اسکرین شات بگیرد که چشمش به یک تراکنش چند میلیونی افتاد که به شماره حساب یک صرافی ریخته شده بود.. هیچ وقت فکر نمی کرد عباس پولی به خارج از کشور انتقال دهد.. آخر چه دلیلی داشت که بخواهد چنین کاری کند.. روی تراکنش کلیک کرد تا اطلاعاتش را ببیند.. در قسمت ملاحظات و پیام به گیرنده نوشته شده بود: "جهت واریز به حساب آقای امیر فرحی" – بهمراه شماره حساب بانک مقصد خارج از ایرانی که جلویش نوشته شده بود..

حس کرد چشمانش درست نمی بیند پس یکبار دیگر نام و نام خانوادگی را خواند.. امیر فرحی؟ ضربان قلبش اینقدر بالا رفته بود که ریه ها توان همراهی نداشتند.. مغزش داشت با سرعتی باور نکردنی داده های دریافتی را تجزیه و تحلیل می کرد.. خون چنان با سرعت بسمت صورتش در حرکت بود که خودش هم متوجه داغی گونه ها و عرقی که بر پیشانی اش نشسته بود شد.. به صفحه اصلی برگشت و روی گزینه جستجو کلیک کرد.. شماره حساب صرافی را وارد کرد و دید به حساب این صرافی ده تراکنش در طول دو سال و نیم گذشته انجام شده است.. تاریخ اولین واریزی دقیقا یک ماه پس از ناپدید شدن امیر بود..

به اینجا که رسید نفس کشیدن چنان برایش دشوار شده بود که با هر دم که از دهانش می گرفت صدای خس خس مانندی از گلویش خارج می شد.. دیگر یارای نشستن نداشت.. به ساعت نگاه کرد و از جا بلند شد.. مغزش همچنان مانند بمب ساعتیِ در حال انفجار کار می کرد ولی به نتیجه قابل قبولی نمی رسید.. یعنی ممکن بود تشابه اسمی باشد؟ شاید یک امیر فرحی دیگر است.. ولی چرا.. چرا باید عباس به حساب همچین فردی در خارج از ایران، آن هم نه فقط یکبار، مبالغی به این بالایی واریز کند.. اگر مربوط به معاملات کاری و حجره است چرا حامد از این جریان خبری ندارد.. یک لحظه دستش رفت که شماره عباس را بگیرد ولی بلافاصله منصرف شد.. باید اول خودش تحقیق می کرد.. لعنت به این زندگی.. کاش شب نبود.. مگر می شود با این هجمه از افکار تا صبح چشم بر هم بگذارد؟

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

03 Oct, 20:30


#part266









حامد که گویی اصلا در آن دنیا نبود ناگهان بخودش آمد و با دیدن چشمان پر از اشک و صورتی که از شدت کمبود اکسیژن تغییر رنگ داده بود خجالت زده از رویش بلند شد..

– اوخ.. ببخشید.. خوبی؟

و همزمان کمک کرد کمی نیم خیز شود و هوا وارد ریه ها کند..

لیام کمی خودش را جمع و جور کرد و به حامد که معلوم بود حسابی ناراحت و شرمنده شده نگاهی انداخت و زیر لب اشکالی نداردی زمزمه کرد.. حامد مغموم نگاهش کرد.. حس و حالش به آنی پریده و دوباره به دنیای تلخ واقعیات سقوط کرده بود.. نمی توانست.. حس کرد فقط دارد خودش را گول می زند.. که بخودش ثابت کند هوس و لذت را با کس دیگری هم می تواند تجربه کند.. ولی همه چیز ساختگی بود.. عشق و شهوت فقط در یک تن خلاصه می شد.. تن نازک گم گشته اش..

- منو ببخش.. من.. من نمی تونم..

اشک و بغض اجازه تمام کردن جمله اش را نداد.. قبل از اینکه لیام بخودش بیاید و بفهمد چه اتفاقی افتاده که تا این حد او را منقلب و ناراحت کرده، کت و سوییچش را برداشت و بسمت در گریخت.. نه از لیام و خانه اش که از خودش.. از هر آنچه که خاطراتِ او را زنده و زخم کهنه و عمیقش را دوباره تازه می کرد گریخت..

.

دو هفته از برگشتشان از آن سفر رویایی می گذشت و دوباره کلاس های دانشگاه شروع شده بود.. با پِدرو از روزی که به پرتقال برگشته بودند در تماس بود و گاهی با هم بصورت تصویری صحبت می کردند.. این آخری ها هر بار که حرف می زندند اصرار داشت که برای تعطیلات کریسمس با هم به "مادِرا" سفر کنند (جزیره ای پرتقالی با آب و هوای گرم که مخصوصا در طول زمستان توریست های زیادی را از اقصی نقاط جهان بسوی خود جذب می کرد).

بدون شک برای امیر سفر پر هزینه ای محسوب می شد و با آن حقوق کمی که از کار دانشجویی می گرفت امکانپذیر نبود.. تصمیم گرفت یکبار هم که شده در زندگی اش پررو باشد و حقش را مطالبه کند.. البته باید اعتراف می کرد که زیرگوش خواندن های نغمه هم در این تصمیم بی تاثیر نبودند:

++ آره امیر.. حقته.. زنگ بزن به داداشش بگو پول می خوای.. عزیز من وظیفه اشه هزینه هاتو بده.. تو اصن حتی نباید کار کنی.. اون بوده تو رو فرستاده اینجا.. اصن مگه نه قول و وعده وعید خودش بود.. تو چرا باید پول یه سفر درست درمون نداشته باشی؟!

نزدیکی های ساعت هفت شب بود و می دانست ایران نیم ساعت جلوتر است.. دل را بدریا زد و شماره عباس را گرفت.. عکس جدیدی برای پروفایلش گذاشته بود و این یعنی هنوز شماره اش همان قبلی است.. چشمان لعنتی اش چقدر شبیه او بود.. فقط با این تفاوت که رحمی درشان یافت نمی شد..

چند تا بوق خورد و صدای بم و مردانه اش در گوشی پیچید.. یاد اولین باری افتاد که اسمش را خطاب کرد و ناخوداگاه ضربان قلبش بالا رفت..

+ الو.. سلام.. امیرم..

جوابش با مکث همراه بود و از صدای شلوغی دور و اطرافش می شد فهمید تنها نیست..

-- سلام.. چند لحظه گوشی..

صدای باز و بسته شدن در آمد و و آرامش آن طرف برقرار شد:

-- خوبی؟

+ ممنون.. شما خوبی؟

-- خدا رو شکر.. اونجا همه چی روبراس؟

+ آره خوبه.. راستش غرض از مزاحمت می خواستم باهاتون راجع به یه موضوعی صحبت کنم..

-- خیره!

++ حقیقتش.. مم..

کلمات از دستش فرار می کردند و مقدمه ای که آماده کرده بود بخاطرش نمیامد.. اصلا این مرد برایش از عزراییل ترسناک تر بود.. دوباره خاطرات داشتند آوار می شدند که کمک از سمت خودِ جبّارش رسید!:

-- چیزی شده؟ پول نیاز داری؟

++ آره خوب.. من خودم اینجا کار پیدا کردم.. یه کار نیمه وقت تو یه کافه.. ولی راستش خیلی کفاف نمی ده.. می خواستم برا تعطیلات سفر برم ولی حساب کردم دیدم کلی هزینه اش می شه..

حرفش را قطع کرد.. -- مشکلی نیست.. چقد می خوای؟

لب پایینش را ناخوداگاه گزید و حس بدی را که داشت سر و کله اش پیدا می شد نادیده گرفت.. راستی اگر می پرسید کجا می خواهی بروی باید چه جوابی می داد.. خوب می خواهم بروم معشوقم را ببینم! اصلا به شما چه؟!

رقم را که گفت نه مکث کرد و نه سوال اضافه ای پرسید.. فقط گفت:

-- همون شماره حساب همیشگی دیگه؟

+ بله.. ممنون..

-- اوکی.. فردا اول وقت زنگ می زنم صرافی.. من باید برم.. کاری نداری؟

+ ممنون.. نه.. (کار که داشت.. ولی جراتش را نه.. کاش می توانست بگوید فقط یک کلمه بگو.. حالش خوب است؟)

-- خدافظ

+ خداحافظ

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

03 Oct, 20:30


#part265









پشت فرمان به شمارش معکوس ثانیه های چراغ قرمز خیره شده بود و حس می کرد میزان استرسش خیلی بیشتر از حد معمول است.. بدون ترافیک فاصله حجره تا آدرسی که لیام داده بود را می شد در عرض چهل دقیقه طی کرد ولی آن وقت روز و با ترافیک سنگین دم ظهر، تا برسد بیشتر از یک ساعت طول کشید..

داخل کوچه شان پیچید و شماره پلاک خانه ها را دنبال کرد.. زنگ در را زد و بدون اینکه از داخل آیفن صدایی بشنود در ورودی باز شد.. آپارتمانشان در طبقه پنجم قرار داشت پس با دیدن آسانسور نفس راحتی کشید..
لای در خانه باز بود.. ابتدا کمی تردید کرد:

+ بیا تو

- سلام.. چه گنگستر بازی ای

خندید و در را پشت سر حامد سریع بست:

+ سلام عزیزم.. واحد روبرویی مون خیلی فضوله!

- ای بابا.. خوب مثلا چی می خواد بفهمه؟!

+ کلا.. واسه محکم کاری و دست ها را دور گردن حامد حلقه کرد:

+ خووبی؟

با دیدنش آرامتر شد و آن همه استرسی که در طول مسیر داشت به یکباره از بین رفت..

- آره.. تو خوبی؟ و برای اینکه آغوشش را پاسخ داده باشد او هم دست دور کمرش انداخت..

با لباس راحتی که چیزی بجز یک شلوارک و تاپ حلقه ای نبود کم سن و سال تر بنظر می رسید.. از حامد خیلی کوتاه تر نشان می داد و کامل در بغلش جا می شد..

+ چی می خوری؟ چایی؟ قهوه؟ شربت؟

گلویش از فرط هیجان و استرس حسابی خشک شده بود پس ترجیحش یک نوشیدنی خنک بود..

لیام که داخل آشپزخانه شد خیلی سریع نگاهی به دور و اطراف انداخت.. وسایل نو و مرتبی داشتند و معلوم بود زنی در آن خانه حسابی سلیقه بخرج داده است.. هرچند نشانی از تَمَوّل در آن دیده نمی شد ولی اصیل و آبرومند بنظر می رسید..

- بابات کی میاد؟

در حالیکه لیوان شربت سکنجبین خنک و خوش عطری را دستش می داد آرام زمزمه کرد:

+ مامان بابام جدا شدن.. با مادرم زندگی می کنم..

چیزی نگفت.. شربت را از دستش گرفت و روی مبل کنار تلویزیون لم داد.. لیام هم آمد و خیلی راحت و خودمانی روی ران پایش نشست.. قلپی از شربت خورد و در چهره اش دقیق شد.. آثار شهوت و شیطنت در چشمانش موج می زد.. تازه یادش افتاد واقعا دارد پیر می شود.. پیرش کردند.. با غمی که گریبانش را گرفت و عزیزی که رفت و خاطراتی که عین خوره به جان زندگی اش افتاد..

حالا داشت با ریش هایش ور می رفت.. از نگاه و حرکاتش براحتی می شد فهمید که خیلی از حامد خوشش آمده.. بقدری که حتی از بیان آن هم دیگر ابایی نداشت:

+ می دونستی خیلی جذابی؟ ریش و سیبیلت خیلی قشنگه..

حامد لیوان شربت را روی میز عسلی کوچک کنار دستش گذاشت و آرام دست برد پشت سرش و کمی صورتش را جلو آورد:

- آره؟ خوشت میاد؟

+ خیلی..

حامد به لب و دهان نیمه بازش نگاه کرد و انگشتانش را بین موهای پشت سرش فرو برد.. با اینکه موهایش صاف بود ولی آن جنس نرم و ابریشمیِ آشنا را نداشت.. اصلا گویی آن تارهای بلند خرمایی را از پیله هزاران کرم ابریشم گرفته بودند.. همانقدر ظریف، همانقدر درخشان.. در دل لعنتی فرستاد و تار عنکبوتهای مزاحم خاطراتش را با عصبانیت کنار زد..

چنان به یکباره و با شدت شروع به بوسیدن و خوردن لب هایش کرد گویی می خواست تمام آن صحنه ها و خاطرات را با گردباد هوس و شهوت در هم بپیچد و نابود کند.. لیام که توقع شروعی چنین طوفانی را نداشت کمی جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و سعی کرد تا جای ممکن همراهی اش کند ولی به ثانیه ای نکشید که با فشار دستان حامد روی سینه اش، از پشت روی مبل افتاد..

حامد رویش خیمه زد و در حالیکه با یک دست جلوی موهای پیشانی اش را بسمت بالا می کشید و لب و زبانش را بطرز وحشیانه ای می بلعید، با دست دیگر که زیر تاپش خزیده بود، سینه و نواحی شکم را با فشار زیاد چنگ می زد و مالش می داد.. کم کم حرکاتش چنان خشن و دردناک شد که لیام بعد از چند دقیقه نفس کم آورد و از درد صدایش درامد:

+ هی.. هی.. آرووم تر.. چته؟

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

03 Oct, 11:29


امشب ۰۰:۰۰ چهار پارت پروانه ها داریم

Stay tuned 😌❤️

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

27 Sep, 12:12


#part264









از پشت محکم کمر پدرو را چسبیده بود و هر بار که با آن سرعت روی موج های دریا مانور های خطرناک می داد ناخوداگاه از ترس چشمانش را می بست و فریاد کوتاهی سر می داد.. نمی دانست چرا همیشه از دریا و امواج خروشانش وحشت داشت..

+ پدرو لطفا.. اینجوری تند نرو!

برگشت و با خنده به صورت خیس از آب و چشمان ملتمسش نگاه کرد:

- نترس منو محکم بگیر..

به کفی که از پشت جت اسکی شان خارج می شد نگاهی انداخت و سعی کرد تمام و کمال به قابلیت های او اعتماد کند تا کمی هم از این سواری لذت ببرد.. جلیقه های نجاتی که تنشان بود مانع از چسبیدن بدن هایشان بهم می شد با این حال دیدن بازوهای برجسته و پاهای قوی اش پشت موتور، برای قوت قلب گرفتن کمک شایانی بشمار می آمد.. پیاده که شدند زانوهایش هنوز می لرزید..

- از چی می ترسیدی؟ تو که شنا بلدی!

+ از کوسه!

پدرو در حالیکه از خنده ریسه رفته بود جلیقه اش را از تن درآورد و موهای خیسش را به عقب پیشانی راند..

- کوسه تو مدیترانه چیکار می کنه؟!

+ متاسفانه باید بگم اتفاقا کوسه تو مدیترانه هم هست.. فقط یک مدل هم نه.. من خونده بودم چهار نوع کوسه تو آبای مدیترنه دیده شدن!

دوباره آن روی نکته بین و دانشمندش بالا آمده بود و تا تک تک گونه های مختلف آبزیان را با ابعاد و اندازه هایشان جلوی چشم پدرو ردیف نمی کرد ول کن معامله نبود!

- هوم.. اوکی ولی فک نکنم اینقد نزدیک ساحل بشن و الکی به آدما حمله کنن..

وقتی دید امیر دارد با سگک جلیقه اش کشتی می گیرد جلو آمد و کمکش کرد:

- بذار اول یکم شلش کنیم..

حرکاتش آرام و با طمانینه بود و این احساس را در فرد ایجاد می کرد که در کمال آرامش و خونسردی می تواند هر مشکلی را حل کند..

- خوب نظرت چیه بریم یه دوش بگیریم و بعد بریم پیش بچه ها؟ یا خسته ای می خوای استراحت کنیم؟

تمام افعالش جمع بود گویی می خواست مدام بر این موضوع تاکید کند که دوست ندارد این مصاحبت و همراهی تمام شود.. امیر ناخوداگاه لبخندی زد و سری بعلامت منفی تکان داد:

+ نه خسته نیستم.. بریم دوش بگیریم بعد ببینیم بچه ها چیه برنامه اشون..

تمام مدتی که روی تراس رو به ساحل مشغول صرف نوشیدنی و غذا بودند نگاه پدرو با مهربانی گونه های گل انداخته امیر را نوازش می کرد.. رودریگو (شوهر خواهر پدرو) قلپ بزرگی از آبجویش خورد و رو به نغمه کرد و پرسید: _ شما فامیلتون همه ایران هستن؟

نغمه که معلوم بود رابطه خوبی با خواهر پدرو در حمام پیدا کرده! با لبخند سری تکان داد:

++ بله.. مامان بابا و دو تا خواهرام همه تهرانن..

_ امیر شما چی؟

امیر که گاز بزرگی به نانش زده و دهانش کاملا پر بود کمی تعلل کرد و دستش را جلوی دهانش برد.. گویی برای زودتر جویدن و فرو دادن لقمه کاری از او بر میامد! دست پدرو ناخوداگاه با مهربانی روی شانه اش نشست که یعنی عجله نکن عزیزم!
شرمزده غذا را قورت دادو آرام گفت:

+ نه من کسی رو ندارم اونجا..

خواهر پدرو که از همان ابتدا خیلی کنجکاو بنظر می رسید پرسید: x پس خانوادت کجان؟

اینبار کلمات بودند که بجای لقمه ی بزرگ غذا حرکت نمی کردند و راه تنفسی را بسته بودند:

+ پدرم فوت شده مادرم رو هم از بچگی ندیدم..

ناخواداگاه سکوتی برقرار شد با اینحال خواهر پدرو ادامه داد: x اوه متاسفم.. یعنی خواهر برادر یا فامیل دیگه ای رو هم نداری؟

پدرو که حس کرد امیر معذب شده بلافاصله بجای او جواب داد:

- چقد خوب که این فرصتو داشتی تو جوونی سفر بری و تو یه کشور جدید درس بخونی و زندگی کنی.. من هم اولین بار نوزده سالم بود وقتی رفتم انگلیس.. واقعا تجربه بزرگیه..

امیر نگاهش کرد و لبخند زد.. دید واقع بینانه ولی در عین حال مثبتش به هر چیز واقعا خوشایند و تسلی بخش بود.. پدرو هم لبخند زد و لیوان آب جویش را بالا برد..

– سلامتی

امیر هم لیوانش را برداشت:

+ سلامتی..

با خودش فکر کرد ای کاش این تعطیلات طولانی تر بود.. بعد از مدت ها اولین یکشنبه ای بود که احساس می کرد در جمع دوستان و خانواده است و خبری از تنهایی های غروب روز تعطیل نیست..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

27 Sep, 12:12


#part263









همان موقع لیام سوالی پرسید و حامد جواب بی ربطی داد که باعث شد پسرک خنده بلندی سر دهد.. کمی سرش را عقب داد و سیب گلویش نمایان شد.. این یک حرکت خیلی شبیهش بود.. امیرش هم همیشه موقع قهقهه زدن سرش عقب می رفت و سیب گلوی مرمرینش برامده تر می شد.. خاطرات لعنتی داشتند مانند تصاویر روی پرده سینما، بی مجوز جلوی چشمانش اکران می شدند.. لیام از حالت چهره اش بلافاصله متوجه تغییر احوالش شد:

+ خوبی؟

- آره آره.. امروز یه چند تا حرکت جدید زدم تو باشگاه.. پوکونده منو.. و قلپی از ته قهوه اش نوشید..

+ اوه اوه.. بخودت فشار نیار عزیزم و نگاه خریدارانه ای به رگ و ریشه های بیرون زده اش از آستین انداخت..

حامد حس کرد نیاز به هوای تازه دارد..

- راستش من باید برم دیگه.. بیا می رسونمت..

لیام که کمی دچار شک و تردید شده بود با چهره گرفته ای مودبانه دعوتش را رد کرد.. با اینکه پسرِ با اعتماد بنفسی بنظر میامد با اینحال حس کرد شاید حامد از نزدیک او را خیلی نپسندیده پس در مورد قرار بعدی یا خانه شان حرفی نزد.. دم در به نشان خداحافظی دست دادند و حامد شتاب زده خودش را به ماشین رساند.. داخل ماشین نشست و سیگاری آتش زد.. دلش می خواست با کسی صحبت کند.. کاش حمید هنوز هم ایران بود.. کاش می توانست دردش را بگوید.. حس می کرد دستی گلویش را گرفته و راه نفسش را تنگ کرده.. سرش را روی فرمان گذاشت و نالید:

- خدایا.. این عذابو تموم کن.. نمی تونم دیگه.. من نمی تونم.. خاطراتشو پاک کن.. بذار آزاد بشم..

.

نزدیک خانه بود که شماره سمیه روی صفحه گوشی آمد.. خانه مادرش اینها بود و آخر شب برادرش او و پرهام را می رساند.. نفس راحتی کشید که اصلا انرژی حرف زدن و سرگرم کردن بچه را نداشت.. کلید را در قفل در چرخاند و کت اش را روی دسته مبل پرت کرد.. دلش می خواست بخوابد.. هیچ چیز در آن لحظه به جز خوابیدن از آن درد مداوم خلاصش نمی کرد.. روی تخت ولو شد، چشمانش را بست و آرام به خواب فرو رفت..

ساعت نزدیکی های دوازده بود که با صدای پیام گوشی چشمانش را گشود.. لیام بود.. احتمالا بنده خدا کلی با خودش کلنجار رفته بوده که پیامی بدهد یا نه.. نوشته بود "ممنون بابت امروز.. خیلی خوشحال شدم از آشناییت" و یک استیکر گربه خندان..

حس کرد رفتار امروزش که آنطور عجولانه گفت باید برود اصلا مودبانه و جالب نبوده.. قابل درک بود اگر لیام این حرکت را پای نپسندیدن و نخواستنش برای ادامه آشنایی بگذارد.. پیام کوتاهش هم صحّه ای بود بر اینکه همین فکر را کرده و نخواسته خودش را بیشتر سبک کند..

اینطور نبود.. اتفاقا بهتر از آن چیزی بود که تصورش را می کرد.. خوشرو و سرزنده بنظر میامد و این یعنی گزینه مناسبی برای روح خسته و زخمی اش بشمار می رفت.. خواست تماس بگیرد ولی با دیدن ساعت و خواب بودن پرهام و سمیه منصرف شد.. پس شروع به نوشتن کرد:

- سلام عزیزم.. ممنون از تو که اومدی.. منم خیلی خوشحال شدم از آشناییت..

دید کمی رسمی شده پس پاک کرد و دوباره نوشت: - من بیشتر عزیز دلم.. چقد از نزدیک کیوتی.. دلم می خواس همونجا بغلت کنم ولی روم نشد و یک استیکر که از لب و لوچه اش آب می ریخت زیرش گذاشت!

به دقیقه نکشید پیام را دید و جواب داد:

+ رو شدن نمی خواس.. می کردی خوب!

لحنش دوباره خودمانی شده بود.. دل را بدریا زد و نوشت:

- دعوت چهارشنبه ات هنو سر جاشه؟ و یک علامت چشمک..

+ آره عزیزم.. معلومه! خونمون از صبح خالیه!

لبخندی به این مهمان نوازی اش زد و نوشت:

- صبح احتمالا نتونم. نزدیکای دوازده اینا برات اوکیه؟

+ آره.. دوس داری شیو کامل باشم یا از مو بدت نمیاد؟

از این سریع سر اصل مطلب رفتنش کمی معذب شد ولی بروی خودش نیاورد..

– هر جور خودت راحتی.. بدنت که تو اون عکسا صاف بود..

دوباره داشت صدای شیهه و سُمِ اسبهای وحشیِ خاطرات، به گوش می رسید.. لب هایش را بهم فشرد و سعی کرد روی لیام و جملاتش تمرکز کند..

+ چشم هر جور شما بخوای ددی..

قرار و مدار گذاشته شد و شب بخیر گفتند.. بلند شد نشست و گوشی را روی تخت انداخت.. نیاز به سیگار داشت.. تنهایی این هجمه از احساسات مختلف و عجیب و غریب را تحمل کردن غیر ممکن می نمود..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

27 Sep, 12:12


#part262









++ امیر مثه آدم تعریف کن دیگه! اصن چی شد تو رو برد تو اتاقش؟

و چنان با عجله موهای بلندش را برد بالای سر و بی حوصله و‌ شلخته کلیپس زد که امیر خنده اش گرفت..

+ مست بودم خیلی.. گفت بیا اونجا بخواب..

++ خوب؟

+ بخدا چیز زیادی یادم نیس.. گفتم که حالم خوب نبود..

++ زهرماار.. فک کن خوب یادت بیاد..

+ نغمه دیرمون شده.. گفت تو هم بیای بریم جت اسکی.. اگه دوس نداشتی با خواهرش برین حموم ترکی و اسپا

نغمه که از بدست نیاوردن اطلاعات کافی لب و لوچه اش آویزان شده بود شانه ای بالا انداخت و غرید:

++ من با خواهر اون چه حرفی بزنم آخه.. جت اسکی هم دوس ندارم.. از دیشب پا و کمرم درد می کنه..

+ جنابعالی هم مثه اینکه بهتون بد نگذشته ها.. با مستر دنسر..

با یاداوری پارتنر خوش مشرب و رقاصش ناخوداگاه لبخندی روی لب هایش نشست:

++ واای خیلی بانمک بود.. کلی از دستش خندیدم..

+ کاری هم کردین؟

++ نه بابا.. فقط کلی رقصیدیم و کص شعر گفتیم..

در حالیکه سیگاری روشن می کرد قیافه متفکری بخود گرفت و ادامه داد:

++ ولی معلومه ازت خوشش اومده که امروزم می خواد باهات باشه.. وگرنه می تونست به بهانه برنامه با خواهرش اینا روزو بپیچونه..

+ نمی دونم..

++ رفتارش خوب بود باهات؟

+ آره.. خیلی نایسه.. ازون kisser های حرفه ای هم هس!

++ دیوثو ببینا.. د بگووو دیگه از فضولی جر خوردم!

و در حالیکه امیر با خنده از دستش در می رفت دمپایی ابری اش را به سمتش روانه کرد..

.

مثل بچه دبیرستانی ها اضطراب داشت.. این اولین بار بود که در زندگی اش با پسری دیت می گذاشت.. خودش هم می دانست این کارش از گند های قبلی بدتر و بی عاقبت تر است ولی نیرویی داشت با قدرت او را به این سمت سوق می داد.. دستی نامرئی که مدام سعی داشت موانع را از جلوی راهش بردارد تا این برخورد و آشنایی اتفاق بیفتد..

ده دقیقه زودتر از موعد رسید و از داخل ماشین به ورودی کافه نگاهی انداخت.. کسی آنجا نبود پس تصمیم گرفت در آن نزدیکی پارک کند و داخل کافه که برای آن ساعت روز خیلی خلوت بنظر می رسید منتظرش بماند..

غرق در افکارش پیام های خوانده نشده بچه ها را در یکی از گروه ها سَرسَری نگاه می کرد که متوجه ورودش شد.. سرش را بلند کرد و از دیدن تیپ و چهره پسر جوانی که داشت با لبخند بسمتش میامد کمی جا خورد..

فکر نمی کرد از جلو اینقدر ظریف و خوش قیافه باشد.. ادکلن شیرین و گرمی که زده بود تا شعاع چند متری اطرافشان را عطراگین کرده و چشمان قهوه ای رنگش بی پروا به حامد دوخته شده بود..

+ ببخشید دیر کردم..

حرف زدنش طبق معمول کمی لوس و کشدار بود با اینحال حامد بروی خودش نیاورد و در حالیکه از جا بلند می شد تا با او دست بدهد با لحنی جدی جواب داد:

- نه منم خیلی وقت نیست اومدم.. خوبی؟ و دستانش را به گرمی فشرد..

شلوار بگی و گشادش تا روی کفش ها را پوشانده بود و ترکیب خوبی با تی شرت و سوییشرت اسپرتش ایجاد می کرد.. تاتوی روی گردنش طرح شلوغ و نامفهومی داشت و گوشواره های حلقه ای شکلش یکسان بنظر نمی رسید..

قهوه و کیکشان را سفارش داده بودند و از هر دری صحبت می کردند.. از آن تیپ هایی بود که عمرا کنارش سکوت برقرار می شد.. راحت و خودمانی بود و چنان راجع به مسایل روزمره حرف می زد گویی ده سال است همدیگر را می شناسند..

حامد بخودش آمد و دید که تقریبا در هر موردی دارد پسرک را با او مقایسه می کند.. از فرم فنجان دست گرفتنش گرفته تا با موهایش ور رفتن.. آخر امیر همیشه آرنج ها را روی میز تکیه می داد و دو دستی فنجان چای یا قهوه را جلوی صورتش نگه می داشت.. همیشه عادت داشت با پشت انگشت کوچک و کناری اش گوشه لبش را پاک کند و جلوی موهایش را هر چند دقیقه یکبار بالا بدهد.. امیرش عادت داشت وقتی یک پا را روی دیگری می انداخت دست مخالفش را زیر همان زانو قرار دهد و با نوک انگشتان پایش دایره ای در هوا رسم کند.. آخر امیرش زیاد پر حرفی نمی کرد.. بیشتر گوش می داد و شیرین، لبخند می زد..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

20 Sep, 10:50


#part261









با صدای یا کریمی که درست بیرونِ پنجره قدی، رو به تراس نشسته بود چشمانش را گشود.. چند ثانیه زمان برد تا بفهمد دقیقا کجاست.. خاطراتِ محوِ شب گذشته با سرعت از جلوی چشمانش عبور کردند و خواب را کامل از سرش پراندند..

گردنش را چرخاند و با دیدن آن صحنه برای چند ثانیه نفس در سینه اش حبس شد.. پدرو عریان پیچیده در ملحفه ای سفید کنارش خوابیده بود.. بلافاصله بخودش نگاه کرد و با دیدن لباس ها و شورتش افتاده کنار تخت همه خاطرات برایش مسجّل شد..

از جا برخاست و سعی کرد با وجود دردی که در ساق پاهایش می پیچید، لباس ها را از روی زمین بردارد.. به اتاق و اطراف نگاهی انداخت.. بنظر سوییتی تک نفره و زیبا میامد، احتمالا در همان هتلی که محل برگذاری موزیک و نمایش دیشب بود..

بسمت سرویس بهداشتی رفت و بخودش در آیینه نگاهی انداخت.. مارک های روی گردن بیادش آورد که پدرو در کامجویی و شروع عمل اصلی بسیار صبور بود.. تقریبا نقطه به نقطه بدنش را بوسید و مکید و تا از آمادگی بدنش مطمئن نشد به هیچ وجه دخول نکرد..

مهربان و با حوصله، هر چند دقیقه با اینکه امیر مست بود و خودش خراب، جویای حس و خوب بودن حالش می شد.. بواقع شاهزاده پرتقالی ای را می مانست که با کشتی جنگی و توپ های آماده شلیکش، دریاهای زیادی را در نوردیده و می خواهد از این شاه ماهی تازه از آب گرفته، برای وعده شامش حسابی لذت ببرد..

از حمام که بیرون آمد، دید که لباس زیرش را پوشیده و با فنجان قهوه ای در دست روی تخت نشسته و در گوشی اش به چیزی نگاه می کند.. سرش را بلند کرد و لبخند پهنی به امیر زد:

- خوب خوابیدی بیبی؟

+ آره خیلی..

بلند شد و بسمتش امد..

با دست آرام صورتش را گرفت و کمی چشمانش را تنگ و با دقت نگاهش کرد..

– حالت خوبه؟ درد نداری؟

لبخند زد و سری بعلامت منفی تکان داد..

- خوبه.. و آرام لب هایش را بوسید..

دهانش بوی قهوه خوبی می داد و سلول های مغزش عاجزانه طلب یک فنجان از همان نوع را کردند..

- می دونستی دیشب خیلی خوب بودی عزیزم؟

سرش را پایین انداخت.. واقعا فکر نمی کرد یک روز چنین رابطه ای را تجربه کند.. در تمام دو سال و نیم گذشته هرگز به روابط یک شبه تن نداده بود.. ولی خوب برای هر چیزی حتما یک شروعی هست..

ناگهان بیاد نغمه افتاد و نالید: + وااای دوستم نغمه.. طفلی رو دیشب کامل ول کردم..

پدرو خندید و آرام روی شانه اش زد:

- نگران نباش.. به اون هم حتما با اون پسر رقاص حسابی خوش گذشته!

در حالیکه با خودش غرغر می کرد بدنبال گوشی اش گشت و بعد از دیدن ۲۱ تماس بی پاسخ لبش را گزید.. تند تند شروع به تایپ کردن کرد:

+ عشقم من تو اتاق پدرو ام.. دیشب حالم خوب نبود اینجا خوابیدم .. با کلی علامت خجالت و چشمک و خنده و بوس!

- دوست داری امروزو چیکار کنیم؟ ما دیروز جت اسکی کرایه کردیم خیلی فان بود.. می خوای بعد صبحانه بریم ببینیم برنامه امروز چیه؟

در حالیکه از خواندن جواب پر از فحش و گریه و استیکرهای عصبانیِ نغمه خنده اش گرفته بود سرش را بلند کرد و شانه ای بالا انداخت..

+ باشه.. بدم نمیاد.. برا صبونه نمی مونم.. برم اتاقمون ببینم اوضاع چطوره لباسامو عوض کنم باهات تماس می گیرم..

- چرا نمی مونی؟ صبونه این هتل عالیه.. مخصوصا خاویار و املت سبزیجاتشون.. لطفا بمون.. دوس دارم با هم باشیم.. بعدش با هم می ریم وسایلتو برداری..

با خودش فکر کرد تا بحال خاویار نخورده.. احتمالا هم دوست نداشته باشد.. دلش نمیامد نغمه را تنها بگذارد گرچه اگر می فهمید چه فرصتی را از دست داده و برگشته فحش بارانش می کرد.. مکثی کرد و گفت:

+ اوکی پس بذار به نغمه بگم.. نمی خوام تنهاش بذارم..

- اوکی.. تنها چرا؟! رفتیم لباساتو عوض کنی نغمه (که البته با لهجه پدرو ناگمه تلفظ میشد!) رو هم با خودمون میاریم.. خواهرم دنبال یه پایه برا حموم ترکی می گشت.. رودریگو این کارا رو دوس نداره!

در حالیکه از پله های پهن و مجلل لابی بسمت رستورانِ هتل، پایین می رفتند، به جیغ های نغمه پای گوشی خندید و با اینکه حال خودش دست کمی از او نداشت سعی کرد کمی به آرامش دعوتش کند..

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

20 Sep, 10:50


#part260









کفری شد و بجای پیامِ تکست، ویسی فرستاد.. مجبور بود بلند شود و هندزفری اش را بیاورد که یک وقت صدایی بیرون نرود..

+ گفتم نوود.. پروفت که نود نیس.. آلزایمریا.. پاشو بگیر بینم..

صدایش بانمک بود و لحن حرف زدنش پررو.. می خورد کم سن تر باشد پس کمی تردید کرد:

- گفتی چند سالته؟! آندر ایج نباشی بچه؟

کفری تر شد و ویس دوم را فرستاد:

+ آندایج عمته! بفرس بینم ددی! بابا بزرگ!

به پررو بازی اش خندید و استیکر چشمکی فرستاد..

یک گیف سکسیِ بی ادبی جوابش بود و "منتظرم"..

لبخند زد و دو تا عکسی را که سر شب در حمام انداخته بود برایش بصورت زمان دار و محو شونده ارسال کرد.. حس کرد ضربان قلبش بالا رفته.. زمان به کندی می گذشت.. وقتی پیام تایپ کردنش را بالای صفحه دید از هیجان بلند شد و نشست..

+ جوون.. چه کیری لعنتی.. چه بدنی.. می خواااام

و کلی علامت آب دهن و قطرات آب بدنبالش فرستاد!

لعنتی معلوم بود از آن شهوتی هاست..

- آره؟ خوشت اومد؟

+ خیلیی.. می خوام بخورمش.. همه شو تا ته بکنم تو دهنم.. تخماتم..

از تصور آن صحنه آلتش دوباره سفت شد و حس کرد چیزی زیر دلش حرکت می کند..

- دوس داری چجوری بکنمت؟

+ هر مدل که می خوای عزیزم.. داگی.. هارد.. ایستاده.. نشسته!

لبش را گاز گرفت و شروع به نوشتن کرد:

- دردت میادا.. مطمئنی می تونی اینو تو خودت تحمل کنی؟

+ آره عشقم.. عیب نداره دوس دارم.. الان سوراخم داره برا کیرت نبض می زنه..

کلماتش از خودش بی حیاتر بودند.. دوباره یاد امیر افتاد.. شرم و حیا هیچ وقت اجازه نمی داد اینقدر بی پرده احساساتش را بگوید.. سرخی گونه هایش وقتی زیر گوشش حرف های سکسی می زد..

یادِ لعنتی اش را کنار زد و پیام جدیدی که آمده بود را باز کرد:

+ تو چجوری دوس داری منو بکنی؟

آب دهانش را فرو داد و نوشت:

- جوری که اشکت در بیاد.. زیرم ناله و التماس کنی.. سوراخت جر بخوره..

یک گیف بی ادبی دیگر فرستاد با مضمون بیا که بدجور دلم می خواهد!

+ من چهارشنبه مامانم تمام روز نیس سر کاره.. میای خونمون؟

قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.. سه روز دیگر بود..

– ساعت چند؟

+ صبح زود می ره.. دیگه هر موقع می تونی..

- تو هر غریبه ای رو همینجوری راحت خونتون دعوت می کنی؟ نمی خوای قبلش یجا تو کافه ای بیرونی همو ببینیم؟

جوابش با مکثی همراه بود..

+ نه هر کی رو که نه.. از تو خوشم اومده خو.. بعدم قرار شد فردا بعد باشگات بیای بریم اون کافه ای که گفتم دیگه!

حس می کرد چقدر همه چیز دارد سریع پیش می رود.. گویی دستی از پشت او را در این دریای ناشناخته هل می دهد..

- اوکی.. فردا ساعت پنج.. دیر نیایا جوجه!

+ چشم ددی! راستی قدت چنده؟

- صد و‌ هشتاد و پنج / ۱۸۵

+ جوون که!

- تو چندی؟

+ صد و‌ هفتاد و پنج / ۱۷۵

ناخوداگاه فکر کرد امیرش هم همین حدود بود.. لبش را گزید و لعنتی بر خودش فرستاد:

- زهرمارو امیرم.. تمومش کن دیگه لعنتی.. تمومش کن.. امیرت مرده.. می فهمی؟ امیر مرده!

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

20 Sep, 10:50


#part259









اینقدر مست بود که بسختی می توانست روی پاهایش بایستد.. مخصوصا که با آن صندل های لا انگشتی راه رفتن روی سطح ناصافِ سنگ فرش شده بسیار مشکل می نمود.. بوی گل های یاسِ سفید دو طرف آن راه باریک و پردرخت، مستی اش را دو برابر کرد و سکندری بدی خورد..

پدرو آرام زیر بغلش را گرفت و خندید:

- مواظب باش پسر.. داشتی می افتادی..

برگشت نگاهش کرد و خجالت زده ببخشیدی گفت.. مسیری که در آن بودند چراغ های زیادی نداشت و چشمانش خیلی خوب نمی توانست در تاریکی، اجزای صورتش را تشخیص دهد.. مدت ها بود کسی بازویش را اینطور دور بدنش حایل نکرده بود.. چنان حایل که گویی هیچ چیز نمی تواند به او آسیبی برساند.. طوری که گویی مراقبش است مبادا پایش به سنگی برخورد کند یا تنش خراشی کوچک بردارد.. قطره اشکی آمد و تاری دید را بدتر کرد..

حالا کامل در آغوشش بود.. چقدر این آغوش آشناست.. گرم و بزرگ.. سرش را کمی به سمت شانه اش کج کرد و ناخوداگاه آن نام ممنوعه بر زبانش جاری شد.. حاامد.. خستم.. یکم سردمه..

پدرو چیزی نفهمید ولی بخاطر مستی اش سوالی هم نپرسید..

- می خوای بریم اتاق من؟ همین پشته.. تخت اضافه هم داره اگه..

دلش نمی خواست حرف بزند.. در آن لحظه به زبان آشنای آغوشش بیشتر محتاج بود تا کلمات غریبه اش.. برگشت و دست ها را دور گردنش حلقه کرد و قبل از اینکه پدرو بتواند جمله اش را کامل کند لب هایش را با بوسه ای طولانی و کشدار دوخت..

پدرو که از سر شب در حسرت این لب و دهان زیبا بود و فکرش را هم نمی کرد اینقد زود بوسه ای چنین شیرین از این جام نصیبش شود، از خدا خواسته ایستاد و به گرمی بوسه اش را با بوسه هایی داغ تر پاسخ داد..

.

از سر شب حسابی لج کرده بود که می خواهم پیش بابا بخوابم.. به صورتِ کوچکِ غرقِ در خوابش نگاه کرد و آرام پیشانی اش را بوسید.. یک دندگی هایش را خوب می شناخت که کامل به خودش رفته بود.. لبخند زد و از روی تخت بلند شد..

- خوابید.. برو پیشش..

++ فردا صبح نوبت واکسن داره.. اول ما رو برسون بعد برو حجره..

- باشه.. ساعت چنده؟

++ ده.. ما خودمون بر می گردیم.. ولی موقع زدن تو باید بغلش کنی من از پسش بر نمیام..

خندید و از اتاق بیرون رفت.. لحظه آخر ولی اخم های سمیه از چشمانش دور نماند.. با اینکه در رختخواب زن سردی بود ولی این جداییِ علنی را هم نمی پسندید.. عقیده داشتند شگون ندارد زن و مرد فرششان را از هم جدا کنند.. ولی دیگر اهمیت نمی داد.. می خواست بگذارد خودش به زبان بیاید.. فعلا که مستقیما اعتراضی نکرده.. یک شب هم یک شب است..

گوشی اش را برداشت و به اتاق بغلی رفت.. لیام پیام داده بود:

+ هنو نرفتی خونه؟ و با یک استیکر کنجکاو!

- چرا اومدم..

بعد از چند دقیقه آنلاین شد و جواب داد:

+ جوون.. پس عکس بده..

از اینکه یکم التماس کند بدش نمیامد پس خودش را به کوچه علی چپ زد:

- عکس دارم که.. مگه پروفایلم برات باز نیس؟!

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

13 Sep, 11:42


لطفا نظر فراموش نشه😬😉

💮 پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند 💮

13 Sep, 11:42


#part258









- اصل می دی؟ و پوز؟

+ اصل رو که نوشتم! ۲۲ تهران.. پوزم بات! شما؟

- ۳۰ تهران.. فول تاپ.. (فول را نوشت که از هر گونه انتظار بیجایی پیشاپیش جلوگیری کند!)

+ همشهری هستیم.. بینیم همو پس..

ظاهرا عجله داشت.. چه بهتر.. انتظار عصبی اش می کرد.. ولی از طرفی استرس هم داشت.. این یکی غلط را تا الان نکرده بود.. اگر آشنا در بیاید چه؟ اگر فیک باشد.. مامور اطلاعاتی یا اگر مشکلی برایش درست کند چه..

حس می کرد چقدر نسبت به قبل محافظه کار تر شده است.. شاید بخاطر وجود پرهام و خانواده بود.. مگر نه که عشق زندگیش را بخاطر همین ترس ها و ملاحظات از دست داده.. صدای دینگ پیام او را از افکارش بیرون آورد..

+ نمی خوای همو ببینیم؟

- چرا.. بگو کجا..

آدرس یک کافه را در همان نزدیکی داد..

+ فردا بعد از ظهر می تونی؟

- باشگاه دارم.. بعد باشگاه ولی می تونم..

+ اوه.. ورزشکارم هستی..

- بله.. شما نیستی؟

همان لحظه پرهام آمد سراغش و با زبان کودکانه خواست که بغلش کند و وسیله ای را که شبیه یک بسته آدامس بود بسمتش گرفت: بابا.. باااز

دوباره صدای پیام.. بچه را بغل کرد و جوابش را خواند:

+ فیتم.. ولی بدنساز نیستم..

- یه نود بده ببینم..

+ اول شما

...بابااااا.. این.. بااااز..

با کلافگی بسته را باز کرد و پاستیل های میوه ای کوچک داخلش را دستش داد تا صدایش را بخواباند..

- من الان تو گوشیم نود ندارم..

+ خوب بگیر عشقم..

- باشه الان که نمی تونم

+ راستی با خانواده ای یا تنها زندگی می کنی؟

کمی مکث کرد.. چه باید می گفت.. با خانواده ولی تنها! از هر مرده ای در قبر تنها تر.. خفه شده در بین زنده ها.. خم شده زیر بار مسئولیت ها.. در حسرت انجام ندادن کاری که هیچ وقت جراتش را پیدا نکرد..

- تنهام..

+ اوکی.. خوب الان یه نود بگیر دیگه..

- الان جایی ام نمی تونم.. تو بده من شب رفتم خونه میگیرم می فرستم..

معلوم بود حامد خیلی چشمش را گرفته چون اینبار مخالفت نکرد.. شاید هم همانطور که نشان می داد بچه پررو بود..

+ اوکی.. آی دی تلگرامتو بده پس..

برایش فرستاد و بلافاصله آنجا پیامی برایش آمد..

عکس های پروفایلش واضح تر و بیشتر بود.. مشغول نگاه کردنشان شد.. قیافه بدی نداشت.. بدنش هم ظریف و کشیده بود با پوست روشن و کم مو.. می توانست بگوید که بیشترِ خصوصیات ظاهری اش را می پسندید.. البته که نمی شد با آن فرشته ای که روزی صاحبش بود مقایسه اش کرد..

پیامش را جواب داد و او هم سریع عکس زمان دار و محو شونده ای برایش فرستاد.. عکس را باز کرد و ناخوداگاه از دیدن آن بدن عریان و آلت جنسی اش ضربان قلبش بالا رفت..

پرهام پشت به او روی پایش نشسته و با پاستیل های میوه ای اش سرگرم بود.. به سمت آشپزخانه نگاه کرد و با دیدن سمیه جلوی یخچال نفس راحتی کشید.. عکس دوم هم آمد.. این یکی از پشت بود.. قمبل کرده با سوراخ صورتی و نیمه بازی که بسمت دوربین گرفته شده بود.. چیزی بین پاهایش تکان خورد و آب دهانش را قورت داد.. ثانیه های اخر هم سپری شد و هر دو عکس محو شدند..

+ خوب بود؟

- آره عزیزم.. چه بدنی..

+ فدات.. کی می ری خونه.. منم می خوام ببینم

- حالا می رم برات می گیرم..

+ آخه چطو یدونه نود نداری؟

- دوس پسرم از این کارا خوشش نمی اومد.. ازم نمی گرفت

+ آره؟! چند وقته تموم کردین؟

+ دو سال و نیم

یک گیف متعجب فرستاد و پشت بندش گریه:

+ یعنی دو سال و نیمه با هیچکی تو رابطه نیستی؟! مگه میشه؟

- شده دیگه.. با کسی دوست نشدم..

+ وان نایت بوده همش؟

- آره..

موضوع مکالمه حالش را خراب کرده بود.. دیدن آن عکس ها بیشتر.. پرهام را روی زمین گذاشت و بسمت حمام رفت.. در را از داخل قفل کرد و لباس هایش را دراورد.. آلتش حسابی بلند شده بود.. حداقل برای عکس گرفتن فرصت مناسبی بنظر میامد.. چند تا عکس از زوایای مختلف و پوزهای مربوطه گرفت و لبه وان نشست..

یعنی کسی می توانست جای او را در قلبش بگیرد؟ شاید نه ولی تصمیمش را گرفته بود.. باید فراموشش کند.. باید به این رنج و عذاب پایان دهد..