Посты канала strange🎨

استفراغ خیال یه نقاش روانی
@sara199911
@sara199911
1,580 подписчиков
174 фото
35 видео
Последнее обновление 12.03.2025 18:24
Похожие каналы

38,723 подписчиков

2,110 подписчиков

2,088 подписчиков
Последний контент, опубликованный в strange🎨 на Telegram
یعنی رفتم تو سایت سرچ کردم که نقش اصلی مرد مریض باشه 😂 بعد نه تنها 73 تا سریال برام آورد دونه دونه نوشته مریضیشونم چیه عاشقش شدم 😂😂
خانواده ی جونگکوک خیلی خوشبختن همه چیز دارن و کنار هم به شادی زندگی میکنن اما یه مشکل کوچولو درموردشون وجود داره اینکه پسر بزرگترشونو بیشتر از پسر کوچک تر جونگکوک دوست دارن و وقتی اون بچه میمیره مادرش دچار افسردگی و تروما میشه اما زمانی که فکر میکردن خانواده شون در حاله از هم پاشیدنه مادر کوک دوست صمیمی پسرش تهیونگ رو با پسرش اشتباه میگیره و تهیونگ برای درمان وانمود میکنه که برادر کوکه اما این دو هویتی میتونه باعث مشکل تهیونگ نشه و یا جونگکوک میتونه از عشقی که از بچگی به دوست برادرش داشت دست بکشه؟
فیلم نجیب زاده رو که نگاه میکنم انگار شخصیت فاکس رو میبینم مخصوصا وقتی میگه سلام چینگو😂😂
.
:)
.
:)
هر وقت حس کردین ته به اندازه ی کافی عاشق نبود
به یاد بیارین تهیونگ توی زندگی بعدیش حتی حاضر نبود با کسی که شبیه جونگکوکه باشه و منتظر موند تا مطمئن بشه خودشه
به یاد بیارین تهیونگ توی زندگی بعدیش حتی حاضر نبود با کسی که شبیه جونگکوکه باشه و منتظر موند تا مطمئن بشه خودشه
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پایان اولیه که تو ذهنم بود رو هم برای استرنج نوشتم من 😶
بعد تو کتاب هم گذاشتم یعنی شما از یه صحفه ی به بعد خودتون انتخاب میکنین پایان چی باشه و ادامه رو میخونید 🤧
.
:)
بعد تو کتاب هم گذاشتم یعنی شما از یه صحفه ی به بعد خودتون انتخاب میکنین پایان چی باشه و ادامه رو میخونید 🤧
.
:)
تهیونگ با ناباوری به جونگکوک خیره موند درست انگار جهان اطرافش برای لحظهای متوقف شده باشه لبهاش لرزید اما کلمات رو به سختی بیرون داد:
«تو… یه پلیسی؟»
جونگکوک نفسی کشید و دستهاش رو بالا گرفت تا سعی کنه اوضاع رو آروم کنه چون خیلی خوب میدونست تهیونگ چقدر مهارت داره و از بدشانسی اسلحه هنوز تو دستاش بود و انگشتش آمادهی چکوندن ماشه و مشخصا تهیونگ به اندازهی کافی سریع بود تا قبل از اینکه کسی بتونه واکنشی نشون بده تمام خشاب رو خالی کنه.
«لعنتی! دارم ازت میپرسم، تو یه پلیسی؟!» صدای تهیونگ لرزون بود اما نه از ترس بلکه از درد زخمی که حتی گلوله هم نمیتونست ایجادش کنه.
جونگکوک یه قدم به جلو گذاشت و درحالی که به ته خیره بود، سرش رو کمی تکون داد و زمزمه کرد:
«آره. هستم.»
و بعداز این جمله همه چیز در یک لحظه فرو ریخت و تهیونگ درست مثل یه مجسمه بهش خیره موند راستش ترجیح میداد ته اگه میخواد عصبانیتشو بیرون بریزه سر اون خالیش کنه و به بقیه آسیب نزنه برای همین به دروغ گفتن ادامه داد:
«تموم این مدت… داشتم گولت میزدم. تا گیرت بندازم.»
تهیونگ خندید، خندهای که درد خنجری که توی قلبش فرو رفته بود وادار به لب آوردنش کرده بود. «من واقعا یه احمقم...»
صدای خنده اش کمکم بلندتر شد و دردی که سعی میکرد پنهانش کنه حالا توی چشماش شعله میکشید. «بهت گفته بودم مگه نه؟ »
نفسشو به زحمت بیرون داد و اسلحه رو محکمتر توی دستاش گرفت. «گفتم این آخرین باره که یه فرصت به عشق میدم. گفتم اگه این بارم خوب پیش نره… دیگه دست از سرش برمیدارم.»
کوک قدمی دیگه به جلو برداشت «اگه عصبانی هستی میتونی منو بکشی اما به محض اینکه شلیک کنی اونا تو رو میکشن. باید تسلیم بشی.»
تهیونگ در حالی که چشماش برق خطرناکی از دیوانگی و غم داشتن پوزخند زد. «تسلیم؟» خندهای که این بار زد،چیزی شبیه به شکستن یا بدتر بود. «من خیلی وقته تسلیمت شدم، جونگکوک.»
مکث کرد، تلخندی زد. «البته… اگه اسمت واقعاً این باشه.»
چشمانش تیره شد و برای آخرین بار پرسید. «هیچچیزی بین ما واقعی نبود، حتی یکمش؟»
جونگکوک نمیتونست حقیقت رو بگه. اینکه احساسی که بینشون بود، واقعیتر از هر چیزی بود که تا به حال حس کرده بود. اما این حقیقت، حالا چه اهمیتی داشت؟ لبهاش به سختی تکون خورد و دروغی که دردش از حقیقت بیشتر بود رو زمزمه کرد:
«نه… نبود.»
چشمای پرستیدنی تهیونگ تار شد و لبخندی که زد، آرامش نداشت، فقط ویرانی بود و ویرانی...
و صدای شلیک در فضا پیچید.
جونگکوک نفسشو حبس کرد، بدنشو محکم نگه داشت آمادهی تیر خوردن بود اما دردی حس نکرد و تنها چیزی که دید، تهیونگ بود… با اسلحهای که از دستش افتاد.
و خون...خون...خون...
«نه…»
:)
.
.• #Scenario ♡~♪
╭─►✿@strangevkook 🎨
«تو… یه پلیسی؟»
جونگکوک نفسی کشید و دستهاش رو بالا گرفت تا سعی کنه اوضاع رو آروم کنه چون خیلی خوب میدونست تهیونگ چقدر مهارت داره و از بدشانسی اسلحه هنوز تو دستاش بود و انگشتش آمادهی چکوندن ماشه و مشخصا تهیونگ به اندازهی کافی سریع بود تا قبل از اینکه کسی بتونه واکنشی نشون بده تمام خشاب رو خالی کنه.
«لعنتی! دارم ازت میپرسم، تو یه پلیسی؟!» صدای تهیونگ لرزون بود اما نه از ترس بلکه از درد زخمی که حتی گلوله هم نمیتونست ایجادش کنه.
جونگکوک یه قدم به جلو گذاشت و درحالی که به ته خیره بود، سرش رو کمی تکون داد و زمزمه کرد:
«آره. هستم.»
و بعداز این جمله همه چیز در یک لحظه فرو ریخت و تهیونگ درست مثل یه مجسمه بهش خیره موند راستش ترجیح میداد ته اگه میخواد عصبانیتشو بیرون بریزه سر اون خالیش کنه و به بقیه آسیب نزنه برای همین به دروغ گفتن ادامه داد:
«تموم این مدت… داشتم گولت میزدم. تا گیرت بندازم.»
تهیونگ خندید، خندهای که درد خنجری که توی قلبش فرو رفته بود وادار به لب آوردنش کرده بود. «من واقعا یه احمقم...»
صدای خنده اش کمکم بلندتر شد و دردی که سعی میکرد پنهانش کنه حالا توی چشماش شعله میکشید. «بهت گفته بودم مگه نه؟ »
نفسشو به زحمت بیرون داد و اسلحه رو محکمتر توی دستاش گرفت. «گفتم این آخرین باره که یه فرصت به عشق میدم. گفتم اگه این بارم خوب پیش نره… دیگه دست از سرش برمیدارم.»
کوک قدمی دیگه به جلو برداشت «اگه عصبانی هستی میتونی منو بکشی اما به محض اینکه شلیک کنی اونا تو رو میکشن. باید تسلیم بشی.»
تهیونگ در حالی که چشماش برق خطرناکی از دیوانگی و غم داشتن پوزخند زد. «تسلیم؟» خندهای که این بار زد،چیزی شبیه به شکستن یا بدتر بود. «من خیلی وقته تسلیمت شدم، جونگکوک.»
مکث کرد، تلخندی زد. «البته… اگه اسمت واقعاً این باشه.»
چشمانش تیره شد و برای آخرین بار پرسید. «هیچچیزی بین ما واقعی نبود، حتی یکمش؟»
جونگکوک نمیتونست حقیقت رو بگه. اینکه احساسی که بینشون بود، واقعیتر از هر چیزی بود که تا به حال حس کرده بود. اما این حقیقت، حالا چه اهمیتی داشت؟ لبهاش به سختی تکون خورد و دروغی که دردش از حقیقت بیشتر بود رو زمزمه کرد:
«نه… نبود.»
چشمای پرستیدنی تهیونگ تار شد و لبخندی که زد، آرامش نداشت، فقط ویرانی بود و ویرانی...
و صدای شلیک در فضا پیچید.
جونگکوک نفسشو حبس کرد، بدنشو محکم نگه داشت آمادهی تیر خوردن بود اما دردی حس نکرد و تنها چیزی که دید، تهیونگ بود… با اسلحهای که از دستش افتاد.
و خون...خون...خون...
«نه…»
:)
.
.• #Scenario ♡~♪
╭─►✿@strangevkook 🎨
من با دیدن سریال درخت زیتون سفید به خودم ظلم کردم
ظلم هم نه ظللللللم
یعنی فقط تمام مدت میگفتم ای کاش توی همون انفجار می مرد و این تنها سریالی بود که اگه شخصیت اصلی میمرد اندینگش شادتر حساب میشد🥲
حالا من این اشتباه رو کردم شما نکنید اگه کردین هم قسمت ۳۵ رو پایان بگیرین تا افسرده نشید
:)
ظلم هم نه ظللللللم
یعنی فقط تمام مدت میگفتم ای کاش توی همون انفجار می مرد و این تنها سریالی بود که اگه شخصیت اصلی میمرد اندینگش شادتر حساب میشد🥲
حالا من این اشتباه رو کردم شما نکنید اگه کردین هم قسمت ۳۵ رو پایان بگیرین تا افسرده نشید
:)