strange🎨 (@strangevkook) के नवीनतम पोस्ट टेलीग्राम पर

strange🎨 टेलीग्राम पोस्ट

strange🎨
استفراغ خیال یه نقاش روانی

@sara199911
1,580 सदस्य
174 तस्वीरें
35 वीडियो
अंतिम अपडेट 12.03.2025 18:24

strange🎨 द्वारा टेलीग्राम पर साझा की गई नवीनतम सामग्री

strange🎨

10 Mar, 08:42

217

یعنی رفتم تو سایت سرچ کردم که نقش اصلی مرد مریض باشه 😂 بعد نه تنها 73 تا سریال برام آورد دونه دونه نوشته مریضیشونم چیه عاشقش شدم 😂😂
strange🎨

10 Mar, 04:37

246

خانواده ی جونگکوک خیلی خوشبختن همه چیز دارن و کنار هم به شادی زندگی میکنن اما یه مشکل کوچولو درموردشون وجود داره اینکه پسر بزرگترشونو بیشتر از پسر کوچک تر جونگکوک دوست دارن و وقتی اون بچه میمیره مادرش دچار افسردگی و تروما میشه اما زمانی که فکر میکردن خانواده شون در حاله از هم پاشیدنه مادر کوک دوست صمیمی پسرش تهیونگ رو با پسرش اشتباه میگیره و تهیونگ برای درمان وانمود می‌کنه که برادر کوکه اما این دو هویتی می‌تونه باعث مشکل تهیونگ نشه و یا جونگکوک می‌تونه از عشقی که از بچگی به دوست برادرش داشت دست بکشه؟
strange🎨

07 Mar, 16:57

348

فیلم نجیب زاده رو که نگاه میکنم انگار شخصیت فاکس رو میبینم مخصوصا وقتی میگه سلام چینگو😂😂
.
:)
strange🎨

06 Mar, 19:09

446

انقدر سریال نگاه میکنم که میتونم منتقد بشم.
.
:)
strange🎨

20 Feb, 19:06

869

هر وقت حس کردین ته به اندازه ی کافی عاشق نبود
به یاد بیارین تهیونگ توی زندگی بعدیش حتی حاضر نبود با کسی که شبیه جونگکوکه باشه و منتظر موند تا مطمئن بشه خودشه
strange🎨

18 Feb, 18:31

911

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پایان اولیه که تو ذهنم بود رو هم برای استرنج نوشتم من 😶
بعد تو کتاب هم گذاشتم یعنی شما از یه صحفه ی به بعد خودتون انتخاب میکنین پایان چی باشه و ادامه رو میخونید 🤧
.
:)
strange🎨

16 Feb, 20:16


strange🎨 pinned «https://t.me/c/1438974832/30436 اگه عضو نیستین از این لینک استفاده کنید هشتگ fox رو سرچ کنین https://t.me/+yU8k5rXTpg8xMjQ8 لینک واتپد فاکس https://www.wattpad.com/story/368123412?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=sto…»
strange🎨

16 Feb, 18:11

744

تهیونگ با ناباوری به جونگکوک خیره موند درست انگار جهان اطرافش برای لحظه‌ای متوقف شده باشه لب‌هاش لرزید اما کلمات رو به سختی بیرون داد:
«تو… یه پلیسی؟»
جونگکوک نفسی کشید و دست‌هاش رو بالا گرفت تا سعی کنه اوضاع رو آروم کنه چون  خیلی خوب می‌دونست تهیونگ چقدر مهارت داره و از بدشانسی اسلحه هنوز تو دستاش  بود و انگشتش آماده‌ی چکوندن ماشه و مشخصا تهیونگ به اندازه‌ی کافی سریع بود تا قبل از اینکه کسی بتونه واکنشی نشون بده  تمام خشاب رو خالی کنه.
«لعنتی! دارم ازت می‌پرسم، تو یه پلیسی؟!» صدای تهیونگ لرزون بود اما نه از ترس بلکه از درد زخمی که حتی گلوله هم نمی‌تونست ایجادش کنه.
جونگکوک یه قدم به جلو گذاشت و درحالی که به ته خیره بود، سرش رو کمی تکون داد و زمزمه کرد:
«آره. هستم.»
و بعداز این جمله همه چیز در یک لحظه فرو ریخت و تهیونگ درست مثل یه مجسمه بهش خیره موند راستش ترجیح می‌داد ته اگه میخواد عصبانیتشو بیرون بریزه سر اون خالیش کنه و به بقیه آسیب نزنه برای همین به دروغ گفتن ادامه داد:
«تموم این مدت… داشتم گولت می‌زدم. تا گیرت بندازم.»
تهیونگ خندید، خنده‌ای که درد خنجری که توی قلبش فرو رفته بود وادار به لب آوردنش کرده بود. «من واقعا یه احمقم...»
صدای خنده اش کم‌کم بلندتر شد و دردی که سعی می‌کرد پنهانش کنه حالا توی چشماش شعله می‌کشید. «بهت گفته بودم مگه نه؟ »
نفسشو به زحمت بیرون داد و اسلحه رو محکم‌تر توی دستاش گرفت. «گفتم این آخرین باره که یه فرصت به عشق می‌دم. گفتم اگه این بارم خوب پیش نره… دیگه دست از سرش برمی‌دارم.»
کوک قدمی دیگه به جلو برداشت «اگه عصبانی هستی می‌تونی منو بکشی اما به محض اینکه شلیک کنی اونا تو رو می‌کشن. باید تسلیم بشی.»
تهیونگ در حالی که چشماش برق خطرناکی از دیوانگی و غم داشتن پوزخند زد. «تسلیم؟» خنده‌ای که این بار زد،چیزی شبیه به شکستن یا بدتر بود. «من خیلی وقته تسلیمت شدم، جونگکوک.»
مکث کرد، تلخندی زد. «البته… اگه اسمت واقعاً این باشه.»
چشمانش تیره شد‌‌ و برای آخرین بار پرسید. «هیچ‌چیزی بین ما واقعی نبود، حتی یکمش؟»
جونگکوک نمی‌تونست حقیقت رو بگه. اینکه احساسی که بینشون بود، واقعی‌تر از هر چیزی بود که تا به حال حس کرده بود. اما این حقیقت، حالا چه اهمیتی داشت؟ لب‌هاش به سختی تکون خورد و دروغی که دردش از حقیقت بیشتر بود رو زمزمه کرد:
«نه… نبود.»
چشمای پرستیدنی تهیونگ تار شد و لبخندی که زد، آرامش نداشت، فقط ویرانی بود‌ و ویرانی... 
و صدای شلیک در فضا پیچید.
جونگکوک نفسشو حبس کرد، بدنشو محکم نگه داشت آماده‌ی تیر خوردن بود اما دردی حس نکرد و تنها چیزی که دید، تهیونگ بود… با اسلحه‌ای که از دستش افتاد.
و خون..‌.خون...خون...
«نه…»

:)
.
  .• #Scenario  ♡~⁠♪
╭─►✿@strangevkook 🎨
strange🎨

16 Feb, 13:39

568

the white olive tree
strange🎨

16 Feb, 12:29

587

من با دیدن سریال درخت زیتون سفید به خودم ظلم کردم
ظلم هم نه ظللللللم
یعنی فقط تمام مدت میگفتم ای کاش توی همون انفجار می مرد و این تنها سریالی بود که اگه شخصیت اصلی میمرد اندینگش شادتر حساب میشد🥲
حالا من این اشتباه رو کردم شما نکنید اگه کردین هم قسمت ۳۵ رو پایان بگیرین تا افسرده نشید
:)