داستان عشق ❤️ لاو استوری @story_lovely Channel on Telegram

داستان عشق ❤️ لاو استوری

@story_lovely


کپی مطالب ممنوع 🚫

داستان عشق لاو استوری (Persian)

داستان عشق لاو استوری یک کانال تلگرامی فوق العاده برای علاقمندان به داستان های عاشقانه است. این کانال شامل داستان های زیبا و جذاب در مورد عشق و روابط است که همه را به خود جذب می کند. اگر علاقه مند به خواندن داستان های جذاب و دلنشین هستید، حتما بیایید و به ما بپیوندید. با داستان های متنوع و هیجان انگیز ما، لحظات خوبی را تجربه خواهید کرد.

داستان عشق لاو استوری یک فرصت عالی برای فرار از روزمرگی و وارد شدن به دنیایی پر از هیجان و احساسات است. عضو شدن در این کانال به شما امکان می دهد تا به دنیای داستان های عشقی رها شوید و همراه با شخصیت های مختلف، ماجراهای فوق العاده را تجربه کنید.

آیا شما عاشق داستان های عاشقانه هستید؟ آیا می خواهید با خواندن داستان های هیجان انگیز و جذاب، از لحظات خوبی لذت ببرید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس داستان عشق لاو استوری منتظر شماست. به ما بپیوندید و به همراه دیگر اعضای کانال، لحظاتی شیرین و خاطره انگیز را تجربه کنید.

داستان عشق لاو استوری، بهترین مقصد برای علاقه مندان به داستان های عاشقانه است. با ما همراه شوید و از دنیای هیجان انگیز داستان های عاشقانه لذت ببرید.

داستان عشق ❤️ لاو استوری

11 Jan, 06:29


زوج هایی که همیشه همدیگر را در آغوش میکشند و نوازش میکنند می توانند به هم معتاد شوند و علت آن ترشح هورمون اکسی توسین میباشد که به هورمون هم آغوشی و نوازش معروف است.

داستان عشق ❤️ لاو استوری

10 Jan, 05:32


🍁

موﻓﻘﯿﺖ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ !

ﭘﯿﭽﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺷﮑﺴﺖ "
ﺩﻭﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ "
ﺳﺮﻋﺖ ﮔﯿﺮ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻣﻨﻔﯽ "
ﻭﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ "

👌 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﯾﺪﮐﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺍﺭﺍﺩﻩ " ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ "
ﻭ کمک ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺧﺪﺍ "
ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ " ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ " ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ می شود

داستان عشق ❤️ لاو استوری

10 Jan, 05:32


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_8

یعنی تمام روز بشینم و به در و دیوار نگاه کنم ؟ 
پرسید : 
_ اونجا که بودی چه کار میکردی..
خوب خیلی کار ، اونجا اصلا حوصله آدم سر نمی رفت و کار زیاد بود ، یه عالمه دوست داشتم . تازه وقتی پدر و مادرم بودن که اصلا احساس تنهایی نمی کردم . وقتی مدرسه می رفتیم که هیچ بعدش هم می رفتیم لب رودخانه و 
کلی اونجا بازی میکردیم و یه عالمه کار دیگه ، مثال گلدوزی ، خیاطی ، آشپزی و کارای دیگه ! درسم تموم شد شروع کردم واسه دانشگاه خوندن ، نصف روز هم به بچه ها درس می دادم
گوهر نگاهم کرد و خندید : 
_ پس خانم معلم هم بودی ؟ 
_ خوب اونجا زیاد معلم نمی‌اومد ، منم با رای مردم انتخاب شدم ، شدم خانم معلم ! بابا فرید کلی سر به سرم میذاشت ! 
گوهر سینی صبحانه ای را آماده می کرد ، گفتم : 
_ واسه آقا سالار ؟ 
خندید و جواب داد :
_ نه واسه پسرم میلاد ! باید ببرم اونطرف
_ می دین من ببرم ؟
کمی مکث کرد و بعد سینی را به طرفم گرفت ، گفتم : 
_ من بلدم چطور با بچه ها رفتار کنم !
و از او دور شدم . گوهر انگار میخواست حرفی بزند اما من دیگر از انجا خارج شده بودم . انتهای حیاط تقریبا پشت ساختمان یک خانه ی سیمانی کوچک بود ، با یک در . در باز بود ، وارد شدم و به یک راهروی باریک رسیدم . 
بلند گفتم : 
_ اهای صاحب خونه ! 
هیچ جوابی نیامد ! اتاقی سمت چپ قرار داشت و درش نیمه باز بود ، ایستادم و گفتم : 
_ کسی اینجا نیست ! 
با پا در را باز کردم و از آنچه مقابل خودم دیدم شرمسار شدم . میلاد یک پسر بچه نبود ، یک نوجوان هفده ساله یا بیشتر بنظر میرسید . با حیرت نگاهم کرد ، گونه هایش قرمز شد و روی پیشانی اش عرق نشست 
سلام کردم و گفتم : 
_ ببخشید ... گوهر خانم اینو دادن که برای شما بیارم ... 
نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ سلامم را داد و سکوت کرد 
_ یادم رفت بگم . من سالومه قوام هستم دختر آقا فرید ، اومدم اینجا زندگی کنم 
لبخند زد و گفتن : خوش اومدین ! 
درست مثل مادرش خونگرم و مهربان گفتم : 
_ اونجا می خورین یا بذارم روی میز؟
بی هیچ شرمی گفت : 
_ من نمی تونم راه برم . بذارین اینجا ، ممنون 
با حیرت به پاهاش خیره شدم . مثل چوبی خشک بود . نگاهم گردش کرد و ویلچرش را دیدم . لبخند زدم و گفتم :
_ باشه می ذارم اینجا !
خودش را جلو کشید و گفت : 
_ بفرما !
_ نوش جان من خوردم ! 
به سمت پنجره ی اتاق رفتم و حیاط را تماشا کردم تا میلاد راحت تر بخورد ، خدا می دانست که همه قلبم پُراز اندوه و غم شده بود و دیدن میلاد در آن وضع مرا کلافه می کرد..

داستان عشق ❤️ لاو استوری

08 Jan, 18:30


🍁

حافظه‌ی مردی داشت به تدریج از کار می‌افتاد.
پزشکی پس از معاینه‌ی دقیق گفت:
که می‌تواند با عمل جراحی حافظه‌ی مرد را برگرداند اما این کار یک خطر بزرگ دارد و آن این که ممکن است، مرد بینایی هر دو چشم‌اش را از دست بدهد.

پزشک گفت:
کدام‌یک را انتخاب می‌کنید؟
بینایی یا حافظه‌تان را؟

بیمار کمی فکر کرد و گفت:
بینایی‌ای را ترجیح می‌دهم
که ببینم به کجا خواهم رفت
تا این که به خاطر بیاورم به کجا رفته‌ام

#چارلز_کترنیگ

داستان عشق ❤️ لاو استوری

08 Jan, 18:30


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_7

پدرت تنها پسر فامیل و  تنها پسر حاجی شد ، همه دورش می گشتن . دخترا چشمشون دنبال پدرت بود ... 
_ اما چشم بابا فقط دنبال مادرم بود..
خندید و گفت : مادرت با اون چشمان و اون بر و رو هر کسی رو دیوانه می کرد ، تو هم به اون رفتی ، همون چشم های قشنگ و پوست سفید و همون گونه های صورتی ... خدا نگه دارت باشه و خوشبختت کنه !
خواستم حرفی بزنم که گفت
حالا دیگه برو بخواب ، چیزی احتیاج داشتی اون کلید رو بزن به خونه من وصل ، صبح می آم بیدارت می کنم !
_ شب بخیر ! 
خندید و از اتاق خارج شد . آن شب از خستگی و افکار در همی که داشتم خیلی زود خوابم برد و نفهمیدم چه وقت 
صبح شد !
با صدای گنجشکان چشم باز کردم و سر حال از یک خواب شیرین ، بلند شدم . از بالای بهارخواب حیاط دیدنی بود ، 
هوای خنک و عطر سنگین گیاهان حیاط را پر کرده بود ، نفس کشیدم و لبخند زدم و بعد بی سر و صدا از اتاق خارج 
شدم و به حیاط رفتم . انگار همه اهل خانه در خواب بودند . پا برهنه وارد باغچه شدم و بین درختان قدم زدم ، عطر گل ها لذت بخش بود . وقتی خورشید کم کم پهنای زمین را پر کرد به ساختمان برگشتم ، گوهر خانم با دیدنم 
گفت : 
_ اگه خانم یا آقا می دیدنت چی؟ 
_ سلام صبح بخیر !
خندید و گفت : سلام عزیزم . بیا برو تو مثل گل ها رنگی و قشنگ شدی . لا حول و الله ... 
دعایی زیر لب زمزمه کرد و به من فوت کرد ، خندیدم و از او دور شدم . صدایش را شنیدم : 
_ لباس عوض کن و مرتب بیا برای صبحانه 
_ چشم ! 
سر میز تنها من بودم و عمه فخری که اخم آلود نشسته بود . صبحشان را با اخم آغاز میکردند . صبحانه را با اشتها  خوردم و از اینکه هنوز سالار را ندیده بودم خوشحال بودم . وقتی تمام شد به عمه نگاه کردم ، چهره ی عمه فکور و  پر غم بود 
_ عمه جون ؟ 
سر بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم :
_ شما از اینکه من اینجام ناراحتین ؟
حرفی نزد و دوباره سرش را پایین انداخت 
_ سارا خانم رفتن ؟ 
لب باز کرد : 
_ بله دیشب رفتن . دخترا هفته ای یکبار می ان ، اخر هر هفته ، تا آخر هفته ما تنها هستیم . من ، سالار و تو...
ماهی  یک یا دوبار هم خواهرم و بقیه می ان 
از پشت میز بلند شد و نگاهش را به من دوخت و گفت : 
_ تا وقت ناهار می تونی هر کاری دوست داری انجام بدی ، کتابخونه همین کنار ، اگه می خوای کتاب بخون فقط سر  وصدا نکن !
و به سمت آشپرخانه رفت . زندگی کسل کننده ای در پیش رو داشتم ، هنوز ننشسته بودم که عمه از آشپزخانه  بیرون امد و به سمت اتاق خودش رفت . به آشپرخانه رفتم ، بهترین کار این بود که گوهر خانم را تماشا کنم و با او 
حرف بزنم . پُرحوصله و با وسواس کار میکرد . از سکوت خسته شدم و گفتم
یعنی تمام روز بشینم و به در و دیوار نگاه کنم ؟ 
پرسید : 
_ اونجا که بودی چه کار میکردی..

داستان عشق ❤️ لاو استوری

08 Jan, 15:18


وقتی نسل جدید از هایده میخونه❤️
ای جون دلممم🥰

داستان عشق ❤️ لاو استوری

07 Jan, 18:48


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_7

پدرت تنها پسر فامیل و  تنها پسر حاجی شد ، همه دورش می گشتن . دخترا چشمشون دنبال پدرت بود ... 
_ اما چشم بابا فقط دنبال مادرم بود..
خندید و گفت : مادرت با اون چشمان و اون بر و رو هر کسی رو دیوانه می کرد ، تو هم به اون رفتی ، همون چشم های قشنگ و پوست سفید و همون گونه های صورتی ... خدا نگه دارت باشه و خوشبختت کنه !
خواستم حرفی بزنم که گفت
حالا دیگه برو بخواب ، چیزی احتیاج داشتی اون کلید رو بزن به خونه من وصل ، صبح می آم بیدارت می کنم !
_ شب بخیر ! 
خندید و از اتاق خارج شد . آن شب از خستگی و افکار در همی که داشتم خیلی زود خوابم برد و نفهمیدم چه وقت 
صبح شد !
با صدای گنجشکان چشم باز کردم و سر حال از یک خواب شیرین ، بلند شدم . از بالای بهارخواب حیاط دیدنی بود ، 
هوای خنک و عطر سنگین گیاهان حیاط را پر کرده بود ، نفس کشیدم و لبخند زدم و بعد بی سر و صدا از اتاق خارج 
شدم و به حیاط رفتم . انگار همه اهل خانه در خواب بودند . پا برهنه وارد باغچه شدم و بین درختان قدم زدم ، عطر گل ها لذت بخش بود . وقتی خورشید کم کم پهنای زمین را پر کرد به ساختمان برگشتم ، گوهر خانم با دیدنم 
گفت : 
_ اگه خانم یا آقا می دیدنت چی؟ 
_ سلام صبح بخیر !
خندید و گفت : سلام عزیزم . بیا برو تو مثل گل ها رنگی و قشنگ شدی . لا حول و الله ... 
دعایی زیر لب زمزمه کرد و به من فوت کرد ، خندیدم و از او دور شدم . صدایش را شنیدم : 
_ لباس عوض کن و مرتب بیا برای صبحانه 
_ چشم ! 
سر میز تنها من بودم و عمه فخری که اخم آلود نشسته بود . صبحشان را با اخم آغاز میکردند . صبحانه را با اشتها  خوردم و از اینکه هنوز سالار را ندیده بودم خوشحال بودم . وقتی تمام شد به عمه نگاه کردم ، چهره ی عمه فکور و  پر غم بود 
_ عمه جون ؟ 
سر بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم :
_ شما از اینکه من اینجام ناراحتین ؟
حرفی نزد و دوباره سرش را پایین انداخت 
_ سارا خانم رفتن ؟ 
لب باز کرد : 
_ بله دیشب رفتن . دخترا هفته ای یکبار می ان ، اخر هر هفته ، تا آخر هفته ما تنها هستیم . من ، سالار و تو...
ماهی  یک یا دوبار هم خواهرم و بقیه می ان 
از پشت میز بلند شد و نگاهش را به من دوخت و گفت : 
_ تا وقت ناهار می تونی هر کاری دوست داری انجام بدی ، کتابخونه همین کنار ، اگه می خوای کتاب بخون فقط سر  وصدا نکن !
و به سمت آشپرخانه رفت . زندگی کسل کننده ای در پیش رو داشتم ، هنوز ننشسته بودم که عمه از آشپزخانه  بیرون امد و به سمت اتاق خودش رفت . به آشپرخانه رفتم ، بهترین کار این بود که گوهر خانم را تماشا کنم و با او 
حرف بزنم . پُرحوصله و با وسواس کار میکرد . از سکوت خسته شدم و گفتم
یعنی تمام روز بشینم و به در و دیوار نگاه کنم ؟ 
پرسید : 
_ اونجا که بودی چه کار میکردی..

داستان عشق ❤️ لاو استوری

07 Jan, 18:48


🍁

به انسان بودنت شک کن!
اگر هر ساله در حجّي،
ولي از حال همنوعت
سوالي هم نپرسيدي،
به انسان بودنت شک کن!
اگر مرگِ کسی ديدي،
ولي قدرِ سَري سوزن
زجاي خود نجنبيدي،
به انسان بودنت شک کن!

داستان عشق ❤️ لاو استوری

06 Jan, 20:10


🍁

💫شب با تمام یک رنگیش
🍂چه ساده آرامش می‌بخشد
💫چه خوب می‌شد ما هم
🍂مثل شب باشیم
💫یکرنگ ولی آرام بخش
🍂خدایا همه‌ی ما را
💫عافیت بخیر بگردان

شبتون بخیر

داستان عشق ❤️ لاو استوری

06 Jan, 20:10


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_6

نفس عمیقی کشیدم و  زمزمه کردم :
_ نباید مثل اینا بشم ، من همون دختر شاد و خندان همیشه خواهم.
خانه ی گرم و پُرمهر خودمان ، مادر با همان لباسهای محلی و پُرچین ، با همان شال حریر رنگی ، همان سکه های  طلایی که پایین دامنش جرینگ جرینگ می کرد ، برایم بهترین صدا و تصویر بود و با هیچ چیز عوض نمی کردم . از 
وقتی وارد این خانه شدم حتی یک لبخند ندیدم ، همه سرد و خشک و غزیب بودند . دستم بالا رفت و روی گردنم  ثابت ماند ، گردن بند مادرم دور گردنم بود . مهره های آبی و درشتش را لمس کردم و حس خوبی در من ایجاد شد 
، این گردنبند مملو بود و بوی آشنای مادر را می داد . آن دورتر در بین درختان انگار مادر ایستاده بود و مرا تماشا می کرد ، اما چرا لبخندی نداشت ؟
_ سالومه ؟
برگشتم و سارا را پشت سرم دیدم ، قدش از من کوتاه تر بود ، اسمم را سخت و بیگانه تلفظ می کرد . نگاهش کردم 
، گفت :
_ بیا تو ...
آهسته روی مبل مقابل عمه نشستم ، وحشت حضور سالار دلم را فرا گرفت و دعا کردم هرگز نیاید . عمه محکم  گفت : 
_ زیاد توی حیاط نرو مخصوصا شب ، فهمیدی؟
اگر می شمردم از وقتی وارد این خانه شده بودم بیشتر از پنجاه بار از من پرسیده بودند فهمیدی . سرم را تکان دادم ، عمه با خشم گفت : 
_ زبون نداری
بله فهمیدم عمه جون !
صدای سرد و بیروح عمه گوشم را پُر کرد : مادرت یک کولی بود و کولی ها بی قانون ترین آدمای روی زمینن ، نباید مثل مادرت باشی !
دلم میخواست با تمام توانی که دارم روی دهان عمه بکویم ، دلم می خواست از مادرم دفاع کنم اما باید سکوت می کردم ، آرام گفتم : 
_کولی ها آدم های ساده و پاکی هستن ! 
عمه انگشتش را به طرفم دراز کرد و گفت : 
_ با من بحث نکن ، دیگه حق نداری حتی یکبار ... اسم پدر و مادرت رو توی این خونه بیاری . تو حالا نوه ی حاج  غلام و فروغ الزمان هستی و نام فامیل تو قوامه دختر ؟ 
_ بله !
دست روی موهایش کشید و گفت : 
_ می تونی بری !
پشت در اتاقم نشستم و چشمانم را روی هم گذاشتم ، در مقابل چشمانم پهنای سربی رنگ رودخانه شکل گرفت ، 
موجهای رقصان و پر برق ، همهمه ی سنگین آب و صدای بچه ها که کنار آب بازی می کردند ، چیزی ، کسی در ذهنم فریاد کشید ... تموم شد ، تموم شد ، همه چیز تموم شد . 
اشک تمام صورتم را خیس کرد ، کسی در را می کوبید ، کنار رفتم و گوهر خانم را مقابل در دیدم ، سلام کردم و صورتم را پاک کردم . گرم و مهربان پاسخم را داد ، متعجب نگاهش کردم وگفتم :
_ شما اولین نفری هستین که پاسخ سلام منو درست دادین !
خندید و نگاهم کرد . در را پشت سرش بست و نزدیک آمد ، صدای مهربانش گوشم را پر کرد : 
ناراحت نباش همه چیز درست میشه !
خندیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم ، گفت : 
_ وقتی می خندی خیلی خوشگل میشی خانومی !
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد : 
_ هزار ماشالله ، چشم بد دور ، فکر نمی کردم دختر آقا فرید این همه خوشگل و خانوم باشه 
_ شما پدرم و می شناختین ؟
سرش را تکان داد . گل از گُلم شگفت و خندیدم و چشم به دهان گوهر خانم دوختم . لب باز کرد :
_ چی میگی دختر ، خودم بزرگش کردم . وقتی اومدم توی خونه فروغ و زمان ، همین عمه فخری تازه رفته بود خونه بخت و آقا فرشید خدا رحمتش کنه بود و پدرت ، دو تا نوجوان بودند . فرشید خان که رفت پدرت تنها پسر فامیل و 
تنها پسر حاجی شد ، همه دورش می گشتن . دخترا چشمشون دنبال پدرت بود ... 
_ اما چشم بابا فقط دنبال مادرم بود..

داستان عشق ❤️ لاو استوری

06 Jan, 13:10


دوستان با رمزینکس می تونید حتی به اندازه ی ۵۰۰ تومن روزانه و ماهانه طلا بخرید و پس انداز کنید

هر موقع شبانه روز هم نیاز داشتید راحت و بی دردسر بفروشید

بدون مالیات و اجرت ❤️❤️

لینک دعوت به صرافی رمزینکس

🔰
https://ramzinex.com/app/signup?ref-code=578199587

لطفا  کد دعوت زیر رو بزنید
578199587

داستان عشق ❤️ لاو استوری

06 Jan, 11:47


لطفا کد دعوت منو بزنید
578199587

داستان عشق ❤️ لاو استوری

06 Jan, 11:47


لینک دعوت به صرافی رمزینکس

https://ramzinex.com/app/signup?ref-code=578199587

داستان عشق ❤️ لاو استوری

05 Jan, 18:52


🍁

💫شب با تمام یک رنگیش
🍂چه ساده آرامش می‌بخشد
💫چه خوب می‌شد ما هم
🍂مثل شب باشیم
💫یکرنگ ولی آرام بخش
🍂خدایا همه‌ی ما را
💫عافیت بخیر بگردان

شبتون بخیر

داستان عشق ❤️ لاو استوری

05 Jan, 18:52


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_6

نفس عمیقی کشیدم و  زمزمه کردم :
_ نباید مثل اینا بشم ، من همون دختر شاد و خندان همیشه خواهم.
خانه ی گرم و پُرمهر خودمان ، مادر با همان لباسهای محلی و پُرچین ، با همان شال حریر رنگی ، همان سکه های  طلایی که پایین دامنش جرینگ جرینگ می کرد ، برایم بهترین صدا و تصویر بود و با هیچ چیز عوض نمی کردم . از 
وقتی وارد این خانه شدم حتی یک لبخند ندیدم ، همه سرد و خشک و غزیب بودند . دستم بالا رفت و روی گردنم  ثابت ماند ، گردن بند مادرم دور گردنم بود . مهره های آبی و درشتش را لمس کردم و حس خوبی در من ایجاد شد 
، این گردنبند مملو بود و بوی آشنای مادر را می داد . آن دورتر در بین درختان انگار مادر ایستاده بود و مرا تماشا می کرد ، اما چرا لبخندی نداشت ؟
_ سالومه ؟
برگشتم و سارا را پشت سرم دیدم ، قدش از من کوتاه تر بود ، اسمم را سخت و بیگانه تلفظ می کرد . نگاهش کردم 
، گفت :
_ بیا تو ...
آهسته روی مبل مقابل عمه نشستم ، وحشت حضور سالار دلم را فرا گرفت و دعا کردم هرگز نیاید . عمه محکم  گفت : 
_ زیاد توی حیاط نرو مخصوصا شب ، فهمیدی؟
اگر می شمردم از وقتی وارد این خانه شده بودم بیشتر از پنجاه بار از من پرسیده بودند فهمیدی . سرم را تکان دادم ، عمه با خشم گفت : 
_ زبون نداری
بله فهمیدم عمه جون !
صدای سرد و بیروح عمه گوشم را پُر کرد : مادرت یک کولی بود و کولی ها بی قانون ترین آدمای روی زمینن ، نباید مثل مادرت باشی !
دلم میخواست با تمام توانی که دارم روی دهان عمه بکویم ، دلم می خواست از مادرم دفاع کنم اما باید سکوت می کردم ، آرام گفتم : 
_کولی ها آدم های ساده و پاکی هستن ! 
عمه انگشتش را به طرفم دراز کرد و گفت : 
_ با من بحث نکن ، دیگه حق نداری حتی یکبار ... اسم پدر و مادرت رو توی این خونه بیاری . تو حالا نوه ی حاج  غلام و فروغ الزمان هستی و نام فامیل تو قوامه دختر ؟ 
_ بله !
دست روی موهایش کشید و گفت : 
_ می تونی بری !
پشت در اتاقم نشستم و چشمانم را روی هم گذاشتم ، در مقابل چشمانم پهنای سربی رنگ رودخانه شکل گرفت ، 
موجهای رقصان و پر برق ، همهمه ی سنگین آب و صدای بچه ها که کنار آب بازی می کردند ، چیزی ، کسی در ذهنم فریاد کشید ... تموم شد ، تموم شد ، همه چیز تموم شد . 
اشک تمام صورتم را خیس کرد ، کسی در را می کوبید ، کنار رفتم و گوهر خانم را مقابل در دیدم ، سلام کردم و صورتم را پاک کردم . گرم و مهربان پاسخم را داد ، متعجب نگاهش کردم وگفتم :
_ شما اولین نفری هستین که پاسخ سلام منو درست دادین !
خندید و نگاهم کرد . در را پشت سرش بست و نزدیک آمد ، صدای مهربانش گوشم را پر کرد : 
ناراحت نباش همه چیز درست میشه !
خندیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم ، گفت : 
_ وقتی می خندی خیلی خوشگل میشی خانومی !
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد : 
_ هزار ماشالله ، چشم بد دور ، فکر نمی کردم دختر آقا فرید این همه خوشگل و خانوم باشه 
_ شما پدرم و می شناختین ؟
سرش را تکان داد . گل از گُلم شگفت و خندیدم و چشم به دهان گوهر خانم دوختم . لب باز کرد :
_ چی میگی دختر ، خودم بزرگش کردم . وقتی اومدم توی خونه فروغ و زمان ، همین عمه فخری تازه رفته بود خونه بخت و آقا فرشید خدا رحمتش کنه بود و پدرت ، دو تا نوجوان بودند . فرشید خان که رفت پدرت تنها پسر فامیل و 
تنها پسر حاجی شد ، همه دورش می گشتن . دخترا چشمشون دنبال پدرت بود ... 
_ اما چشم بابا فقط دنبال مادرم بود..

داستان عشق ❤️ لاو استوری

04 Jan, 18:33


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_5

مادرم باهات کار داره 
نگاهش گردش کرد و روی قاب عکس ثابت ماند . لبخند زدم
_ مادرم با ... 
حرفم را برید و کوتاه گفت : 
_ توی این خونه هیچ وقت نامی از اونها نبر ! 
با حیرت نگاهش کردم ، کنار در مکثی کرد و ادامه داد :
_ سعی کن آروم زندگی کنی و دردسر درست نکنی . فهمیدی ؟
دقیقا فهمیدم و سرم را تکان دادم و بعد مثل یک بره مطیع به دنبال سارا از اتاق بیرون رفتم . وقتی مقابل عمه ایستادم نگاهم کرد و گفت :
_ بیا این طرف 
چرخیدم و دور تر از او نشستم . امیر ارسلان کنار عمه نشسته بود و کنجکاو و کودکانه نگاهم می کرد ، لبخند زدم و به عمه خیره شدم ، چیزی نزدیک در چهره عمه وجود داشت ، چیزی که بوی پدرم را میداد . 
صدای عمه مرا از افکارم جدا کرد : 
چند سالته ؟
تازه رفتم توی هیجده سال 
پرسید : 
_ سواد داری؟
متعجب نگاهم را به عمه دوختم ؛ اینها فکر می کردند که من از غار یا پشت کوه آمده ام . محکم گفتم : 
_ من دیپلم دارم و یک بار هم کنکور شرکت کردم و ... 
عمه ابروهایش را بالا برد و با ناباوری گفت: 
_ راستی ؟
لبخند زدم و گفتم : 
_ بابا فرید همیشه می گفت که من 
صدای عمه مثل بمب در فضا پیچید و زبان در دهانم قفل شد :
_ بس کن !
مدتی در سکوتی سنگین و تلخ گذشت تا اینکه عمه لب گشود :
_ باید یه چیزهایی رو یاد بگیری ، برات گفتم این خونه آداب و رسوم خودش و داره ، اگه قراره اینجا باشی باید مثل ما رفتا ر کنی . تو در مورد خانواده ما چیزی می دونستی ؟
_ خیلی کم ، اینکه پدرم دو تا خواهر بزرگ تر از خودش داره و یک برادر که در نوجوانی فوت می کنه و پدر من اخری فقط همین !
نمی دانم چرا عمه سعی میکرد نگاه از من بگیرد . ادامه داد : 
_ فامیل ما هم خیلی سر شناس و هم خیلی بزرگ ، بیشتر ازدواج های ما فامیلی بوده و هست ، شوهر خدا بیامرزم پسر داییم بود و شوهر خواهرم پسر خاله ام . ما سالهاست که با آبرو و احترام بین مردم زندگی می کنیم
پیش خود فکر کردم مگه همه مردم بی آبرو زندگی میکنن که صدای عمه دوباره در فضا پیچید : 
_ ما سالها پیش پدر و مادرت رو فراموش کردیم ، اما شاید قسمت این بوده که نامه پدرت به دست ما رسید ما به  عنوان تنها قوم و خویش تو باید مسئولیت تو رو قبول می کردیم . این تصمیم باعث اختلاف بین خانواده و فامیل ما شد ، باید بدونی این لطف سالار بود که قبول کرد ، پس باید مراقب رفتارت باشی فهمیدی ؟
سرم را تکان دادم گفت : 
_ میتونی بری !
_ میشه برم توی حیاط؟ 
سرش را تکان داد من از آنجا خارج شدم
بالای ایوان سنگی و سفید ایستادم و به باغچه ها خیره شدم . پُر بود از گل های رنگی و معطر ، با تعداد زیادی درخت که مرتب دور تا دور هم کاشته شده بودند . اگر چه حیاط خیلی بزرگ بود اما با خساست قسمت کمی از آن  را به باغچه ها اختصاص داده بودند . شاید حدودا هزار متر
باغچه درست کرده بودند و بقیه حیاط بود . سمت دیگر دو ماشین تمیز و مدل بالا پارک بود . هیچ چیز این خانه بزرگ و اشرافی برای من دل انگیز و دلپذیر نبود . حرفهای عمه نشان می داد که تنها مرا از روی اجبار و بخاطر وظیفه قبول کردند و هیچ کدام مرا نمی خواهند . می دانستم 
زندگی خوشایندی در پیش ندارم و شاید روزهای سختی در انتظارم باشد اما لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم و 
زمزمه کردم :
_ نباید مثل اینا بشم ، من همون دختر شاد و خندان همیشه خواهم ماند

داستان عشق ❤️ لاو استوری

04 Jan, 18:33


🍁

بی دلیل برای همه خوب بخواه
تا خدا هم بی حساب برات خوب بخواد...


شب بخیر...

داستان عشق ❤️ لاو استوری

03 Jan, 18:48


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_4

با خستگی خودم را روی تخت رها کردم ؛ اگر چه راحت و نرم بود اما دلم برای خانه تنگ بود . یاد یار محمد افتادم 
و کم کم چشمانم بسته شد.
کسی شانه هایم را تکان میداد . به سختی چشم باز کردم و سارا را دیدم که نگاهم می کند و تازه یادم افتاد کجا هستم نشستم و سالم کردم و گفت
هنوز خوابی ؟
_ خیلی خسته بودم ... 
به در انتهای اتاق که نزدیک کمد دیواری بود اشاره کرد و گفت : 
_ اونجا حمامه ، مامان گفت دوش بگیر لباس عوض کن بیا پایین ، تا هشت اماده شو اون موقع شام می خوریم 
از اتاق خارج شد و من لباس هایم را در اوردم به سمت در رفتم ، از حمام که خارج شدم خستگی از تن بیرون رفته بود. 
وقتی از پله ها پایین رفتم ساعت هفت و نیم بود . عمه و سارا مقابل تلویزیون بسیار بزرگ و نقره ای رنگ نشسته 
بودند سلام کردم و عمه نگاهم کرد و قبل از اینکه پاسخ دهد گفت : 
_ اینا چیه پوشیدی ؟
به لباس هایم نگاه کردم و با ترس گفتم :
_ خوب لباسه دیگه !
با خشمی پنهان گفت :
_ می دونم نگفتم که کفشه ، این لباسا واسه ی اونجایی بود که قبلا زندگی می کردی اینجا شهر و با اون جا فرق داره 
. تو کمدت همه چیز برات اماده شده ، سارا زحمت خرید همه چیز رو کشیده برو عوض کن !
وقتی از پله ها بالا می رفتم صدای عمه بار دیگر بلند شد :
_ وقتی از پله ها بالا میری اهسته برو ، سالار از سر و صدا خوشش نمیاد !
دلم میخواست از همان جا فریاد بزنم و چند تا فحش آبدار نثار سالار کنم ، اما بالا رفتم و با عصبانیت لباس هایم را در اوردم و از داخل کمد دیواری که چند دست لباس و کیف و کفش در آن بود یک کت و دامن شکلاتی بیرون 
کشیدم و پوشیدم ، اما لباس هایم خودم را بیشتر دوست داشتم . لباسهای خودم و مادرم را داخل ساک پنهان کردم 
. این لباس ها بوی مادرم را می داد ، وقتی راه میرفت با هر قدمش گل های دامنش می رقصید و من غرق شادی می شدم 
عمه و سارا پشت میز نشسته بودند که پایین رفتم و نشستم . زنی چاق و سفید ، وسایل میز را آماده می کرد . وقتی نزدیک امد سلام کردم ، نگاهم کرد و گفت : سلام خوش امدین !
غذا را که آورد عمه رو به سارا گفت : 
_ خدا کنه سالار شام بخوره ، بچه ام گرسنه نمونه 
سارا لبخند زد و گفت :
_ مامان حالا یه شب براش کار پیش اومده خودتون رو ناراحت نکنین 
زیر نگاه تیز بین عمه و سارا غذا در دهانم زهر شد . بعد از غذا بالا رفتم و خوشحال بودم از اینکه سالار را ندیدم . 
داخل بهار خواب نشستم و به آسمان شب خیره شدم ، آسمان پُر از ستاره بود و ماه نور می پاشید . دلم برای همه 
چیز تنگ بود ، برای گلی ، یار محمد ، برای مادرم و پدرم ، چقدر تفاوت بود بین زندگی انجا و اینجا ، این خانه و مردمش با من بیگانه بودند و مرا نمیخواستند و من چه خوش خیال بودم که فکر میکردم از این به بعد تنها نیستم 
و کس و کاری دارم . آنقدر در افکارم بودم که متوجه ورود سارا نشده بودم ، وقتی سر بلند کردم که او محکم به شیشه ی در می زد . بلند شدم و داخل اتاق رفتم . نگاهش کردم ، صدای غریبش در فضا موج برداشت مادرم باهات کار داره 
نگاهش گردش کرد و روی قاب عکس ثابت ماند . لبخند زدم

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Jan, 18:37


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_3

در حالیکه متوجه منظورش نمی شدم فقط نگاهش کردم ادامه داد : باید سعی کنی درست حرف بزنی بدون لهجه ، 
مثل ما مثل پدرت نه مثل مادرت فهمیدی؟
همان لحظه فهمیدم که از مادرم متنفر هستن و همین طور از خودم ، شاید مرا به اجبار قبول کردند . بغضی سخت راه گلویم را بست ،
نگاهم را به فرش های خوش نقش و نگار دوختم که صدایش در فضا پیچید :
_ توی این خونه من و سالار تنها پسرم و کوچکترین فرزندم ، گوهر خانم که آشپزی میکنه و کارهای خونه رو انجام  میده پسر گوهر که اون طرف حیاطند ، سید کریم که کارهای بیرون و خرید و باغچه ها رو انجام میده زندگی  میکنیم 
عمه سکوت کرد ، پرسیدم : 
_ می تونم بشینم پام درد گرفت ؟
محکم گفت : بشین
دلم میخواست بدوم و خودم را به یار محمد برسانم . به دسته مبل خیره شدم و شنیدم : 
_ این خونه نظم و انضباط خاص خودش و داره از زمان پدر خدا بیامرزم و بعد شوهر مرحومم با همین نظم اداره  شده . حالا مسئولیت این خونه و کارهای دیگه همه روی دوش سالار و سالار هم به نظم و انضباط اهمیت زیادی میده 
و همه ی تصمیم ها رو اون می گیره . اون الان دو تا کارخونه بزرگ و اداره می کنه  کارخونه فرش بافی و یکی هم تولید قطعات خودرو که خیلی هم موفق بوده و داماد های من هم زیر دست سالار کار میکنن و همین طور شوهرخواهرم و پسرش ....
اون قدر گفت و گفت که گوش هایم کرخ شد . وقتی سر بلند کردم و نگاهش کردم ، دستش را به سمت من دراز کرد 
و لحن کلامش عوض شد : 
_ پدر تو وقتی با مادرت ازدواج کرد و رفت از نظر همه ی فامیل مرد ! پدر و مادرم بیمارشدن و به مرور زمان مردن ، فرید تنها پسر این خانواده بود که براشون باقی مانده بود .اینا رو گفتم تا بدونی پدر تو آبروی خانواده قوام رو برد 
و اگه توالان اینجا هستی به خاطر مسائل دیگه ای هست 
در تمام کلمات عمه نیش کینه نمایان بود . امیر به من خیره بود و سارا با دسته مبل بازی می کرد . دلم نمی خواست 
اینطور بی رحمانه راجع به پدر و مادرم صحبت کنند اما من به یار محمد و گلی قول داده بودم که تحمل کنم . یار محمد بهم گفت بود که شاید روزهای اول با تو خوب نباشند اما کم کم خوب می شوند و من به ناچار سکوت کردم . 
منتظر دستورات و سخنرانی های دیگر عمه نشستم که گفت : 
_ سارا اتاقت و بهت نشون میده !
ایستادم و ساکم را در دست گرفتم و منتظر شدم تا سارا جلو برود. سارا لاغر و کشیده بود و با کت وشلواری که به  تن داشت بلند تر نشان میداد . موهایش رنگ بلوند داشت و همه مرتب پشت سرش جمع بود . سارا از پله ها بالا
رفت و بعد به پاگرد رسید دو راه داشت که با سه پله به اتاق هایی متصل می شدند . سارا در اتاقی را باز کرد و گفت :
_ برو تو ! 
داخل شدم و سارا در را پشت سرم بست و رفت . اتاقی که در ان خانه به من دادند یک اتاق دلباز با نور کافی بود که 
یک در شیشه ای داشت که به بهار خواب گرد و کوچکی وصل میشد . یک تخت ، کمد دیواری ، فرش ، میز و صندلی و مقداری وسائل که برای من زیاد هم بود . از همه قشنگ تر بهار خواب بود که ا ز انجا همه حیاط پیدا بود. 
گوشه ی بهار خواب نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم ، غم همه عالم در دلم ریخته بود . بلند شدم و به اتاق بازگشتم ، ساکم را باز کردم و اولین چیزی را که بیرون کشیدم قاب عکس فلزی بود . عکس پدر و مادرم و عکسی 
از من که در آن فقط یک سال داشتم ، دستم را روی صورت انها کشیدم ، نمی دانستم چه چیز در انتظارم هست اما هرچه بود تلخ و غم آلود بنظر می رسید . البته من تلخ تر و سخت تر از این را هم گذرانده بودم و می توانستم تحمل 
کنم ، دست بی رحم زمانه مرا چون کاهی سبک از ان سو به این سو انداخته و زندگی من از این رو به ان رو شده بود . 
با خستگی خودم را روی تخت رها کردم ؛ اگر چه راحت و نرم بود اما دلم برای خانه تنگ بود . یاد یار محمد افتادم 
و کم کم چشمانم بسته شد..

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Jan, 18:37


🍁

خانه‌های قدیمی را دوست دارم چون که
چایی همیشه دم بود
روی سماور ، توی قوری
در خانه همیشه باز بود !

مهمانی‌ها دلیل و برهان نمی‌خواست.
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می‌رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود !

مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را
زیاد می‌کرد
بوی شب بو‌ها و خاک نم خورده‌ی حیاط
غوغا می‌کرد
خبری از پرده‌های ضخیم و
مجلسی نبود، نور خورشید
سهمی از خانه‌های قدیم بود !
دلخوری‌ها مشاوره نمی‌خواست
دوستی‌ها حساب و کتاب نداشت
سلام‌ها این قدر معنا نداشت

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Jan, 17:43


🔴🔴 مشاوره  همسرداری تربیت فرزند گفتمان  چت   فقط مختص بانوان


درخواست بدین تا پذیرش بشین

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Jan, 11:19


آدمیزاد اگر بخواد کاری کنه راهشو پیدا می‌کنه، اگر نمی‌کنه یعنی نمی‌خواد.
عصر پنجشنبه تون بخیر اهالی بهشت ♥️

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Jan, 11:00


والا😁😁

داستان عشق ❤️ لاو استوری

31 Dec, 18:31


🍁

ﻣﮑﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ  ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ،ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭست هاﯾﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ …        
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﮑﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﯾﺶ  ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ …  
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﺩﺍﯾﺪ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ، ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ...        
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺭﺍ ﻃﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺳﺎﺩﻩ ﺧﻮﯾﺶ ﺗﺼﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﺴﺘﺠﻮ  ﮐﻨﻢ … 
ﺁﺭﯼ ﺷﺎﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﮑﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ثانیه های انتظار پشت چراغ قرمز را تاب بیاوریم، شاید خدا دارد آرزوی کودک دستفروش را بر آورده میکند!
#حسین_پناهی

داستان عشق ❤️ لاو استوری

31 Dec, 18:31


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_3

در حالیکه متوجه منظورش نمی شدم فقط نگاهش کردم ادامه داد : باید سعی کنی درست حرف بزنی بدون لهجه ، 
مثل ما مثل پدرت نه مثل مادرت فهمیدی؟
همان لحظه فهمیدم که از مادرم متنفر هستن و همین طور از خودم ، شاید مرا به اجبار قبول کردند . بغضی سخت راه گلویم را بست ،
نگاهم را به فرش های خوش نقش و نگار دوختم که صدایش در فضا پیچید :
_ توی این خونه من و سالار تنها پسرم و کوچکترین فرزندم ، گوهر خانم که آشپزی میکنه و کارهای خونه رو انجام  میده پسر گوهر که اون طرف حیاطند ، سید کریم که کارهای بیرون و خرید و باغچه ها رو انجام میده زندگی  میکنیم 
عمه سکوت کرد ، پرسیدم : 
_ می تونم بشینم پام درد گرفت ؟
محکم گفت : بشین
دلم میخواست بدوم و خودم را به یار محمد برسانم . به دسته مبل خیره شدم و شنیدم : 
_ این خونه نظم و انضباط خاص خودش و داره از زمان پدر خدا بیامرزم و بعد شوهر مرحومم با همین نظم اداره  شده . حالا مسئولیت این خونه و کارهای دیگه همه روی دوش سالار و سالار هم به نظم و انضباط اهمیت زیادی میده 
و همه ی تصمیم ها رو اون می گیره . اون الان دو تا کارخونه بزرگ و اداره می کنه  کارخونه فرش بافی و یکی هم تولید قطعات خودرو که خیلی هم موفق بوده و داماد های من هم زیر دست سالار کار میکنن و همین طور شوهرخواهرم و پسرش ....
اون قدر گفت و گفت که گوش هایم کرخ شد . وقتی سر بلند کردم و نگاهش کردم ، دستش را به سمت من دراز کرد 
و لحن کلامش عوض شد : 
_ پدر تو وقتی با مادرت ازدواج کرد و رفت از نظر همه ی فامیل مرد ! پدر و مادرم بیمارشدن و به مرور زمان مردن ، فرید تنها پسر این خانواده بود که براشون باقی مانده بود .اینا رو گفتم تا بدونی پدر تو آبروی خانواده قوام رو برد 
و اگه توالان اینجا هستی به خاطر مسائل دیگه ای هست 
در تمام کلمات عمه نیش کینه نمایان بود . امیر به من خیره بود و سارا با دسته مبل بازی می کرد . دلم نمی خواست 
اینطور بی رحمانه راجع به پدر و مادرم صحبت کنند اما من به یار محمد و گلی قول داده بودم که تحمل کنم . یار محمد بهم گفت بود که شاید روزهای اول با تو خوب نباشند اما کم کم خوب می شوند و من به ناچار سکوت کردم . 
منتظر دستورات و سخنرانی های دیگر عمه نشستم که گفت : 
_ سارا اتاقت و بهت نشون میده !
ایستادم و ساکم را در دست گرفتم و منتظر شدم تا سارا جلو برود. سارا لاغر و کشیده بود و با کت وشلواری که به  تن داشت بلند تر نشان میداد . موهایش رنگ بلوند داشت و همه مرتب پشت سرش جمع بود . سارا از پله ها بالا
رفت و بعد به پاگرد رسید دو راه داشت که با سه پله به اتاق هایی متصل می شدند . سارا در اتاقی را باز کرد و گفت :
_ برو تو ! 
داخل شدم و سارا در را پشت سرم بست و رفت . اتاقی که در ان خانه به من دادند یک اتاق دلباز با نور کافی بود که 
یک در شیشه ای داشت که به بهار خواب گرد و کوچکی وصل میشد . یک تخت ، کمد دیواری ، فرش ، میز و صندلی و مقداری وسائل که برای من زیاد هم بود . از همه قشنگ تر بهار خواب بود که ا ز انجا همه حیاط پیدا بود. 
گوشه ی بهار خواب نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم ، غم همه عالم در دلم ریخته بود . بلند شدم و به اتاق بازگشتم ، ساکم را باز کردم و اولین چیزی را که بیرون کشیدم قاب عکس فلزی بود . عکس پدر و مادرم و عکسی 
از من که در آن فقط یک سال داشتم ، دستم را روی صورت انها کشیدم ، نمی دانستم چه چیز در انتظارم هست اما هرچه بود تلخ و غم آلود بنظر می رسید . البته من تلخ تر و سخت تر از این را هم گذرانده بودم و می توانستم تحمل 
کنم ، دست بی رحم زمانه مرا چون کاهی سبک از ان سو به این سو انداخته و زندگی من از این رو به ان رو شده بود . 
با خستگی خودم را روی تخت رها کردم ؛ اگر چه راحت و نرم بود اما دلم برای خانه تنگ بود . یاد یار محمد افتادم 
و کم کم چشمانم بسته شد..

داستان عشق ❤️ لاو استوری

31 Dec, 18:30


این یارو عاااااالیه 😂😂😂
هربار که خودش میخنده منم جرررر میخورم 🤣🤣🤣



https://t.me/story_lovely

داستان عشق ❤️ لاو استوری

31 Dec, 18:27


سیستم خوابش با دکمه کلاهش فعال میشه 😂



https://t.me/story_lovely

داستان عشق ❤️ لاو استوری

30 Dec, 19:27


🍁

الهی...!
یـاورمان بـاش
تا محتاجِ روزگار نباشیم
همدممان باش
تا که تنهای روزگـار نباشیم
کنارمان بمان
تا که بی کس روزگار نباشیم
وخدایمان باش
تا بنده‌ی این روزگار نباشیم

شبتون زیبا
آرامش نصیبتون

داستان عشق ❤️ لاو استوری

30 Dec, 19:27


#ســالومـه❤️‍ #قسمت_2

هنوز مطمئن نبودم عمه من هست یا نه کرد و گفت : 
_ با اجازه ی شما خانم قوام ترو خدا مراقب این دختر باشین ، دختر خوبیه !
انتظار داشتم خانم قوام تعارف کند یا الاقل لیوانی آب دست یار محمد بدهد اما خشک و رسمی گفت : 
_ خیلی زحمت کشیدین ، دست شما درد نکنه !
و بعد پاکت سفیدی را به سمت یار محمد دراز کرد و گفت :
_ بفرمایین !
یار محمد با شک پرسید :
_ این چیه ؟
خانم قوام گفت :
_ هزینه سفری که داشتین ، میدونیم راه بلندی بوده و زحمت ...
یار محمد ناراحت حرف او را قطع کرد :
_ آقا فرید به گردن من خیلی حق دارن ، نه تنها من بلکه همه تا اخر عمر هرکاری بتونیم برای این دختر انجام  میدیم .
خدا بیامرزه آقا فرید رو مرد نازنینی بود 
یار محمد رو به من کرد و گفت :
_ مراقب خودت باش هر وقت کاری داشتی نامه بده و به سمت در گام برداشت ، پشت سرش دویدم و مقابلش ایستادم و نگاهش کردم اشکام بی مهابا فرو می ریخت 
.یار محد نگاهش اگر چه پُراز اشک بود اما محکم گفت :
_ زشته دختر !
_ به پدر و مادرم سر بزنی ها ، اونا تنهان . الان کجا میری؟
یار محمد از کنارم گذشت و گفت : 
_ خیالت تخت باشه الانم میرم خونه یکی از آشناها آدرسش رو دارم !
خداحافظی کرد و من ایستادم تا در از در خارج شد و مردی مسن در را پشت سرش بست . هنوز نگاهم به در بود که 
صدای زن گوشم را پر کرد : وسائلت رو بردار دنبال من بیا ! 
ساکم رو برداشتم و به دنبال زن راه افتادم . با خودم گفتم حتما این خانم عمه ی من نیست و منو نمی شناسه ، و گرنه 
این همه سرد رفتار نمی کرد.
چهار پله بزرگ و پهن ما را به ایوان نیم دایره و سنگی رساند و وسط این نیم دایره در ورودی خانه بود. وارد یک راهروی بزرگ و مرتب و بعد به یک سالن وارد شدیم . خانه بزرگ و پُراز وسائل زیبا بود . سالن ال مانند و گوشه 
دیگر آن رو به حیاط بود و زنی جوان همراه با یک پسر بچه ی پنج یا شش ساله روی راحتی ها لم داده بودند . سلام کردم و ایستادم . اما جوابی نشنیدم . خانم قوام کنار زن جوان که شبیه به خانم قوام بود نشست و مدتی طول کشید تا 
لب باز کرد : 
_ اسمت چیه ؟
با ترس نگاهش کردم :
_ سالومه !
_کمی نگاهم کرد و باز پرسید : 
_ این چه اسمیه ؟
دلخور از رفتار او سکوت کردم و منتظر ماندم و صدایش دوباره گوشم را پُر کرد : 
_ شنیده بودم کولی ها اسم های عجیب و غریب زیاد دارن سر بلند کردم و نگاهش کردم ، خانم قوام اگر چه سنش زیاد بود اما شیک پوش و چهره اش هنوز جوان بود. سبزه 
بود با چشمانی تنگ و کشیده ، بینی بلند و لب هایی باریک که جلوه دهان را از بین برده بود . نگاهش می کردم که 
صدایش را دوباره شنیدم : 
_ میدونی من عمت هستم ؟
با خود گفتم ، عجب عمه پر محبتی ! لبخند زدم و گفتم : راستی؟
_ بی اعتنا به من گفت : 
_ این دختر کوچک من سارا و اینم تنها پسر سارا امیر ارسلان که همه امیر صدایش می کنن ، سمیه دختر بزرگ منه 
که خونه اش از ما کمی دوره و دو تا دختر بزرگ داره . تو چیزی در مورد ما می دونستی ؟
_ بله می دونستم ... 
با تعجب نگاهم کرد : 
_ تو لهجه داری ؟
در حالیکه متوجه منظورش نمی شدم فقط نگاهش کردم ادامه داد : باید سعی کنی درست حرف بزنی بدون لهجه ، 
مثل ما مثل پدرت نه مثل مادرت فهمیدی؟

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Dec, 18:42


#ســـالومه❤️‍ #قسمت_1

داستان دختری به نام سالومه که بعد از فوت پدر و مادرش به خواست پدرش پیش خانواده پدری بر میگرده اما رفتار عمه ها و دختر عمه و پسر عمه هاش با اون خیلی بده چون اون و مادرش رو مقصر از دست دادن برادرشون میدونن.سالومه تو این خانواده که هیچ علاقه ای به اون ندارن زندگی میکنه و ........شروع رمان زیبامون
شوق رسیدن و دیدن نزدیکان قلبم را به رقص انداخته بود . با اینکه خسته و گرسنه بودم اما تند تند قدم برمیداشتم 
هوای گرم و سوزان صورتم را ملتهب کرده بود اما من پُر از هیجان بودم ، بعد از روزها تنهایی و غم حالا کسانی 
بودند که هم خون من بودند و من جایی را داشتم ، قلبم شادمانه می طپید . سر بلند کردم و یار محمد را نگاه کردم ، 
یار محمد تند و سر به زیر گام برمی داشت از وقتی که راه افتادیم ساکت و غم دار بنظر می امد . انگار متوجه نگاهم 
شد که برگشت و نگاهم کرد 
_ بجنب دختر شب شد !
در حالیکه نفس نفس می زدم خودم را به او رساندم : 
_ پس کی می رسیم ؟
سرش راتکان داد و به مقابلش اشاره کرد و گفت : 
_ رسیدیم 
مقابل یک در بزرگ و سفید ایستاد ، کوچه ی پهن و خلوت و سر سبزی بود . لبخندی زدم و پرسیدم : 
_ اینجاست ؟
قبل از اینکه پاسخی بدهد ساک مرا روی زمین گذاشت و بعد زنگ را فشرد . منتظر به در خیره شدم . اما کسی نیامد 
و در بی صدا باز شد . داخل رفتیم ، حیاط بزرگ وتمیز بود . کف پوش و دیوار ها از مرمر سفید بود و چندین باغچه 
ی گرد و بزرگ درست سمت چپ و راست حیاط قرار داشت . به یار محمد خیره شدم و گفتم : 
_ قشنگه نه؟
حرفی نزد و به مقابلش خیره شد . خواستم حرفی بزنم که صدای یار محمد مرا به سکوت دعوت کرد 
_ امدن !
نگاهم به مقابل خیره ماند . از سمت ساختمان سفید و بزرگ زنی بلند قامت و چهار شانه با قدم های سنگین به سمت 
ما می امد. وقتی نزدیک تر رسید سلام کردم و بعد یار محمد سلام کرد . نگاه زن چنان پر ابهت بود که قلبم را 
لرزاند .صدای زن سرد و محکم پاسخ سلام ما را داد ، چهره ی زن اخم آلود و خشک بود . یار محمد آرام و کوتاه 
گفت :
_ اینم امانتی شما خانم ... 
صدای بی روح زن در فضا پیچید :
_ قوام هستم 
سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم باورم نمی شد این زن عمه ی من باشد . زن نگاهم کرد اما هیچ نشانی از 
مهر و آشنایی درون چشمانش نبود . از نگاهش دلم خـون شد و زانوانم سست شد . یار محمد که از رفتار خانم قوام 
راضی نبود رو به من کرد و با مهربانی پدرانه اش گفت :
_ خوب دخترم از این به بعد اینجا خانه توست سعی کن خوب باشی ! مثل همیشه 
از این حرف یار محمد دلم گرفت ، دلم نمی خواست او از من دور شود . با التماس نگاهش کردم اشک چشمانم می خواست
سرازیر شود که صدای یار محمد را دوباره شنیدم
- می دونم برات سخته اما اینا قوم و خویش تو هستن ، خواست پدرت این بود و گرنه تا اخر عمر منتت رو داشتم ، 
حالا بخند تا من برم !
صدایش اهسته بود و زن که از ما دور بود نمی شنید . لبخند زدم و به چشمانش خیره شدم و پرسیدم : 
_ به من سر میزنی؟
سرش را تکان داد و لبش باز شد : 
_ راه خیلی دوره ... خودت که دیدی برامون نامه بده ، گلی خیلی دلش برات تنگ می شه اما اگر شد چشم حتما می ام !
یار محمد رو به خانم قوام که هنوز مطمئن نبودم عمه من هست یا نه کرد و گفت : 
_ با اجازه ی شما خانم قوام ترو خدا مراقب این دختر باشین ، دختر خوبیه !

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Dec, 09:03


از اون قطار پیاده شو❤️



https://t.me/story_lovely

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Dec, 16:49


نظرتونه؟؟؟؟


منکه هیچ وقت همچین تفریحیو نمی خوام 🐊🐊😅😅

داستان عشق ❤️ لاو استوری

26 Dec, 18:58


قسمت بیست و یکم
                         فصل دوم
                  داستان من (حمیرا)


بعد از یکسال به درخواست ازدواجِ آلن جواب مثبت دادم، جشنی گرفتیم و تمام همکاران  را دعوت کردیم. زندگی ثریا با بچه ها به خوبی سپری می شد. در این یکسال تمام سعی ام رو کردم تا بتونم برای ثریا و بچه ها ویزا بگیرم.
آلن هم تو این مسیر خیلی کمکم کرد و این یکسال بهترین سالهای عمرم بود، چون بدون بی تفاوتی و با مهر و عشق سپری شد. هر روز با ثریا و نفیسه در ارتباط بودم، دلم براشون خیلی تنگ شده بود. یکماه دیگه ثریا با بچه ها به کانادا می اومدن تا در مراسم ازدواج من شرکت کنن و علی هم تمام تلاش خودش رو کرده بود تا بتونه در کانادا یک شرکت تاسیس کنه تا بتونه در ایران و کانادا کارش و توسعه بده و مواظب ثریا و بچه ها باشه تا از نظر مالی کم و کسری نداشته باشن.
تراپیستم خیلی بهم کمک کرد برای مشکلی که داشتم و می تونستم به احساسات قبلی م غلبه کنم و کم کم اجتماعی بشم و نگرش مرد ستیزانه م رو که به خاطر رفتار پدرم دچارش شده بودم، کنترل کنم و گرایش آسکشوآلی من داشت به حالت عادی بر می گشت و من دیگه مثل قبل نسبت به آلن بی احساس نبودم و حسی بهش پیدا کرده بودم. انگار آلن نیروی جاذبه ای داشت که من و به سمت خودش می کشید.  این حس تجربه جدیدی برای من بود. می خواستم مثل ثریا مادر بشم و مثل مادری که خودم دوست داشتم داشته باشم با کودکم رفتار کنم.
ثریا و بچه ها با علی به کانادا اومدن کارهای تحصیلی بچه ها انجام شد و اونها در کانادا ماندگار شدن. 
قبل از مراسم ازدواج، من و آلن به ایران اومدیم تا پدر و ببینیم و پدر از آلن خوشش اومد چون آلن رگه ایرانی داشت و علاقه زیادی به دیدن ایران داشت. نزدیک به دو هفته با پدر به سفر دور ایران رفتیم و خیلی خوش گذشت و پدر خیلی خوشحال بود که بالاخره می تونست خوشبختی دختر بزرگش حمیرا رو ببینه.

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

26 Dec, 18:58


🍁


آنان که به بیداری خدا اعتقاد دارند
شبها،خواب آرام‌تری دارند!
یک شب پر از آرامـش
و کلی دعـای خیـر
نصیب لحظـه‌هاتون

🌙شبتون سرشار از آرامش
🍃

داستان عشق ❤️ لاو استوری

25 Dec, 19:18


قسمت بیستم
                       فصل دوم
                      داستان من (حمیرا)


دنیا یک جوری به همه ما بدهکار است؛ بستگی دارد، چطور طلبت را مطالبه کنی!

نوشتن و دوباره شروع کردم. تو وجودم ی موجی جریان پیدا کرده بود که حس تازه ای داشت. موجی از شور و شوق و اشتیاق.
من دوباره متولد شده بودم، با تجربیات و احساسات جدید: وابستگی، دلتنگی، دلدادگی،  هر کدوم از این حس ها موجی بود از سمت دریایی خروشان به نام زندگی که به آرامی و با کرشمه و دلبری خاصی به سمتم میومدن. تو تموم طول زندگیم از عشق می ترسیدم، همیشه به نظرم عشق ی بیماری خطرناک بود که پدرم رو خام و مطیع مادرم کرده بود. اما شاید پدر هم حس وابستگی، دلتنگی و دلدادگی نسبت به مادرم داشت و من هیچ وقت نتونسته بودم درکش کنم!
چقدر دیر می فهمیم! چقدر زود دیر میشه واقعا و این دیر شدنها درسته که ما رو سیقل میده ولی از ما آرامشی رو می گیره که در هیچ زمان و مکانی نمی تونی دیگه به دستش بیاری.
همیشه برای به دست آوردن باید از دست بدی این معامله این دنیای پر از بی عدالتیه . عدل، عدالت، تعادل.......
کلمات فوجی از طغیان احساسات مون هستن. احساساتی که گاهی سرکوب می کنیم و گاهی بهشون اجازه طغیان می‌دیم.

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

25 Dec, 19:18


🍁

برای دلبستن ، بـہ خدا
باید دلت را بهش گرہ بزنی
یکی زیر یکی رو ...
مادر بزرگ میگفت:
قالی دستبافت مرگ ندارد....!!

شبتون بخیر🌙🌟

داستان عشق ❤️ لاو استوری

25 Dec, 19:18


قسمت نوزدهم
                           فصل دوم
                     داستان من (حمیرا)


هیچی تو زندگی اتفاقی نیست، همه چیز نیاز به ایده، هدف گذاری و برنامه ریزی و تلاش داره.
مثل اولین زنی که نوبل گرفت چقدر باید می جنگیده تا به هدفش برسه؟
اونم تو دورانی که یک زن نمی تونست نویسنده باشه مخترع، مکتشف یا فیلسوف و دانشمند باشه 
زنی که برای اولین بار پا روی کره ماه گذاشته
یا اولین رییس جمهور زن 
اولین ملکه  
و تمام اولین ها  حتی بدون در نظر گرفتن جنسیت، این اولین ها همیشه برام جالب بودن.
اونا مطمین بودن که تلاششون به ثمر می رسه ؟
اگر مطمین هم نبودن امیدشون و نگه داشتن و ادامه دادن
فقط همین دو تا تو زندگی مهمه 
امید ...
ادامه ...
همیشه فکر می کردم امید یه توهّمه،
اما الان می فهمم که تمام این مدت همین توهّم همیشه همراه من بوده و درونم ریشه کرده و هیچ وقت نبوده که به آینده ای بهتر فکر نکنم و آرزوی بهترین ها رو برای خودم نداشته باشم.
همیشه با خودم تکرار می کردم :
چیزی که باعث کشته شدنت نشه قوی ترت می کنه
و این جمله من و قوی کرد
قوی تر از چیزی که فکرش و می کردم
تبدیل شدم به یه زن قوی،
یه زنی که هر چی داره رو خودش ساخته،
حالا باید خودم و بهتر و بهتر کنم.
باید ایده آل خودم باشم،
باید بهترین خودم باشم،
و هر چیزی که تا الان مثل یه رویا در قلبم بوده و توهّم امید به رسیدنش رو داشتم برای خودم محیّا کنم.


ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

25 Dec, 17:59


چنان در نیستے غرقم ڪه معشوقم همی‌گوید

بیا با من دمے بنشین سر آن هم نمی‌دارم

#مولانا

داستان عشق ❤️ لاو استوری

25 Dec, 17:59


چه ڪوتاه است #عشق،
و چه #طولانی‌ست فراموشی!

#پابلو_نرودا

داستان عشق ❤️ لاو استوری

25 Dec, 17:59


گفتے از تو
بگسلم؛ دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنۍست؟

#فروغ‌فرخزاد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

داستان عشق ❤️ لاو استوری

25 Dec, 17:59


هر چیزی رو که
باعث میشه احساس بدی پیدا کنی رهایش کن

هر چی رو که
باعث میشه لبخند بزنی نگه دار

خسته نباشین
شبتون دل انگیز

🌸🌺🍃🌼🍃🌺🌸🌹

داستان عشق ❤️ لاو استوری

24 Dec, 14:36


شرایط دروغ اند! اگر انسانی انسانِ دیگری را دوست بدارد,برایش جنگ به پا میکند:))


❤️

داستان عشق ❤️ لاو استوری

23 Dec, 19:49



میگفت آدم امن چجوریه ؟!
گفتم اینجوریه که تو ضعیف ترین ورژنت رو بهش نشون میدی و اون تنها دغدغش این میشه که بهت آسیبی نرسونه .

داستان عشق ❤️ لاو استوری

23 Dec, 18:39


🍁

خداوندا...!
چشمے عطا ڪن تا بهترین‌ها را ببینیم
قلبے عنایت ڪن تا خطاها را ببخشیم
ذهنے به ما ارزانے دار تا بدی‌ها را
فراموش ڪنیم
و روحے ڪـہ هیچگاہ خود خواہ نشویم

الـهـی آمــیـــن🤲🏻
💫شبتون بخیر🌙
‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌

داستان عشق ❤️ لاو استوری

23 Dec, 18:39


قسمت هجدهم
                           فصل دوم
                     داستان من (حمیرا)


شاید می تونستم از این به بعد خونواده جدیدمو از تموم سنت های پوسیده و زِوار در رفته و تموم دروغ هایی که تا الان به خوردشون داده بودن نجات بدم. برای ثریا شاید کمی دیر بود ولی هنوز جوون بود و می تونست دوباره شروع کنه و نفیسه و نیما از تموم این آسیبا دور می موندن. شاید می تونستم یه زندگی جدید براشون تو کانادا درست کنم.
ما هر چقدر هم ریشه هامون محکم باشن؛ اگر خاک و بارون و آفتاب نباشه می خشکیم.
هر گیاهی لیاقت بهترین شرایط رو برای رشدش داره این طبیعت جهان هستیه. تموم موجودات دنیا دنبال بقا هستن. بچه های خواهرم مثل بچه های خودم بودن، رفتارم با اونا منو متوجه این واقعیت کرد که من هرگز مثل مادرم نمی شم؛ شاید قبل از دیدن اونها اگه آلن بهم اظهار عشق می کرد و ازم می خواست که باقی زندگیش همراهش باشم؛ با اون احساسات درب و داغون و گرایش جنسی آسکشوالم، قطعا قبول نمی کردم.
ولی زندگی من زیر و رو شده بود، چون عقاید و احساساتم صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود و خیلی بهتر از قبل خودمو  می شناختم. خیلی جالبه که یه انسان با تغییر یه عقیده، ایده  یا نگرش، مسیر کاملا متفاوتی از مسیر قبلیش رو برای رسیدن به مقصدش انتخاب می کنه. ما آدما چقدر عجیبیم! و برای درک خودمون و احساسات اطرافیانمون چقدر ضعیف.
آدمای موفق قطعا عقاید و اهداف و احساساتشون رو درک کردن تا تونستن به مقصدی که واقعا می خواستن برسن.
ما فکر می کنیم رسیدن به موفقیت ها شانسیه اما اینطور نیست باید برای رسیدن به چیزی که می خوای با تمام وجود به خواستن و تلاش برای رسیدن ادامه بدی.

ادامه دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

03 Dec, 19:46


🍁

ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ
ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﺩ
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ دو ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻔﺖ ،ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﻤﺎ ﺷد
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ‌کشند

داستان عشق ❤️ لاو استوری

03 Dec, 19:46


قسمت دوم
                     فصل دوم

             داستان من (حمیرا)


علی: خدا پدرمو بیامرزه پشت مرده حرف نزن. پدرم هر چی ام که بوده هر کاری ام کرده بخاطر من بوده
حمیرا: هاهاها
علی: چرا مسخره می کنی؟!
حمیرا: پدرت هر کاری کرده بخاطر خودش بوده، مث مادر من. میگن صلاح بچه هامونو میخوایم، بعد هر بلایی دلشون می خواد سرمون میارن و انقدر زجرمون میدن که از زندگیمون سیر بشیم.
علی: اینطوری درباره پدرم و مادر خودت حرف نزن
حمیرا: من هر جور دلم بخواد حرف
می زنم، توام اگه دلت نمی خواد بشنوی مجبور نیستی با من بحث کنی. من تمام عمرم سعی کردم به جایی برسم که کسی نتونه بهم بگه چطور فکر کنم، چطور زندگی کنم، چطور حرف بزنم و چطور لباس بپوشم
علی: خیلی خب خیلی خب بسه. طرز فکرمون شبیه هم نیست قبول
حمیرا: چی قبول؟ خودت می بُری می دوزی، ما هیچ چیمون شبیه هم نیست
علی: دیگه زیاده روی نکن ما هر دو مون انسانیم
حمرا: عه نه بابا زیاده روی؟ چه ربطی داره، هر دومون  انسانیم؟ خوب که چی؟!  آدمای اون سر دنیا با این سر دنیا فرق ندارن؟ چی می‌گی واسه خودت؟! اصلا حرف حسابت چیه؟ چی می خوای از جون من؟!
علی: می خوام بمونی، دیگه نرو
حمیرا: وات؟
علی: باز شروع شد...
حمیرا: آخه تو چی کاره منی؟! چرا رفتی، دیگه نرو، خب، بعدش چی؟ دیگه چه خوابی واسم دیدی؟ خجالت نکش بگو 
علی: خودت می‌دونی
حمیرا: من هیچی نمی‌دونم، به احتمال زیاد خودتم نمی‌دونی! وگرنه ۱۵سال زندگی تو دور نمی‌ریختی!
علی: من چیزی رو دور نریختم، فقط مجبور بودم. مگه خودت همین الان نگفتی پدر مادرمون می‌خواستن کاری که به صلاحمونه رو انجام بدیم؟! پدر منم خوبی من و می خواست
حمیرا: پدرت اگه خوبی تو رو می‌خواست می‌ذاشت خودت برا زندگیت تصمیم بگیری که الان به اینجا نرسی
علی: اولا که خیلی ها رو دیدم واسه خودشون تصمیم گرفتن و بدتر از اینم سرشون اومده، ثانیا من تصمیم خودمو گرفته بودم اگه شما فرار نکرد...

وسط حرفش پریدم

حمیرا: : اولا من فرار نکردم. برای زندگی خودم صلاح دیدم که برم، ثانیا اگه نرفته بودمم تصمیم ِ تو هیچ ربطی به من نداشته و نداره و نخواهد داشت، من همون موقعم خیلی واضح بهت گفتم می‌خوام رو پای خودم باشم، با خانواده ی مذهبی ‌و ‌سنتی  وصلت نمی‌کنم. اگه تو یه ذره عقل داشتی الان ما هر کدوم سر زندگی خودمون بودیم. لازم نبود وسط قورمه سبزی پختن تو ایران با تو کل کل کنم.
علی ( بعد از یه قهقه بلند): یعنی هیچ حسی بهم نداشتی؟
حمیرا: do you understand Persian
فکر می‌کنی من از اون زنایی‌ام که اگه چیزی رو بخوام نمی‌تونم به دست بیارم؟ تو واسه من یه پسر بچه لوس و ننر بودی که از باباش می‌ترسید. همین
علی: آها مثل اینکه خیلی از خودت مطمینی
حمیرا: یس مستر یس بات تو از خودت مطمین نیستی
علی: از خودم مطمینم از تو مطمین نیستم
حمیرا: لازم نیست از من مطمین باشی، ولی اگه خیلی اصرار داری از خودم مطمینت می‌کنم. من نه علاقه ای به تو داشتم، نه دارم و این هیچ وقت عوض نمی‌شه. برمی‌گردم سر زندگی خودم و این بحث همینجا تموم میشه
علی: هرگز نگو هنوز. نخیرم تموم نمیشه. کلی نامه برات فرستادم جواب ندادی چرا؟
حمیرا: کی و داری به چی مجبور می‌کنی؟ چی می‌خوای بشنوی؟ دروغ! وقتی جواب ندادم یعنی نمی‌خواستم نامه‌ای ازت بگیرم، این فهمش انقدر سخته؟! فکر کردی من مثل بقیه زنای ایرونی‌ام؟
علی: دِ بسه دیگه ایرونی ایرونی می‌کنه انگار خودش تو ناف کانادا به دنیا اومده. در ضمن من هر چی که بودی و دوست داشتم برام مهم نبود شبیه چه جور زنایی هستی
حمیرا: مردایی مثل تو از زنایی مثل من خوششون میاد ولی دلشون می‌خواد همین زن مستقل و سرکش و بگیرن، رامش کنن و ازش یه زن حرف گوش کن بسازن که زیر دستشون باشه و چشم چشم بگه، فکر می‌کنی خیلی زرنگی؟
علی: اولا خواهر تو به اندازه تمام عمرم بهم چَشم گفته که دیگه حالم داره به هم می‌خوره، ثانیا اصلا هم از این مردایی نیستم که بخوام دستور بدم، ثالثا اگه زرنگ بودم تو رو از دست نمی دادم که ببازم
حمیرا: اولا مگه مسابقه‌س که تو باختی من بردم باشه؟ بچه‌ای مگه تو؟ ثانیا چی داری میگی واسه خودت؟! من نمی‌خواستمت بفهم دیگه! ثالثا به قول خودت اگه بازی‌ام بود، می‌خواستی وارد بازی دیگران نشی که نبازی، من نباختم چون تو بازی خودم بودم. اگه منم می‌خواستم وارد بازی تو بشم چون طراحش تو بودی قطعا می باختم. پس همینجا بحث و تموم کن، خسته شدم دیگه‌ ما حتی نمی تونیم با هم دیگه دو کلوم حرف بزنیم
علی: فقط بلدی بگی تمومه
حمیرا: از تو یاد گرفتم که زندگی خواهرمو جهنم کردی
علی: من زندگی کسی و ....

وسط حرفش پریدم

حمیرا: باشه علی جان اصلا تو راست
می گی، من اشتباه می کنم حرفات همه درست اوکی؟ من هیچ حسی به تو نه داشتم، نه دارم، نه خواهم داشت. تو به هیچ وجه منن الوجوه تایپ من نیستی

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Dec, 18:50


مالک تلگرام پاداش رایگان میدهد
بین ۴۰ تا ۲۰۰۰ دلار



لینک دریافت
https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=eMx6a7J7

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Dec, 18:34


🍁


📔
#حکایت_پندآموز

🦔حکایت جوجه تیغی یکی از مشهورترین عبارات شوپنهاور است که نگاه او را به روابط انسانی آشکار میسازد:

«یک روز سرد زمستانی، چند جوجه تیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغ‌هایشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آنها را دور هم جمع کرد، تیغ‌هایشان دوباره مشکل ساز میشدند و به این ترتیب، آنها میان دو مصیبت در رفت و آمد بودند تا آنکه فاصله‌ی مناسبی را که در آن می‌توانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند- چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تُهیگی و یکنواختی زندگی انسانها سرچشمه میگیرد و آنها را به سوی هم می‌کشاند ولی ویژگی‌های ناخوشایند و زننده‌ی فراوانشان، باز از هم دورشان میکند- با این حال، هرکس گرمای درونی زیادی از آنِ خود داشته باشد ترجیح میدهد از جامعه فاصله بگیرد تا از ایجاد گرفتاری و یا تحمل آزردگی بپرهیزد.»

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Dec, 18:34


قسمت اول
                     فصل دوم

             داستان من (حمیرا)


ثریا رفته بود برای اسکن و من تو خونه تنها بودم. بچه ها مدرسه بودن و مادر علی هم که از من زیاد خوشش نمیومد، وقتی من اونجا بودم زیاد نمیومد. از آشپزی و غذا پختن اصلا خوشم نمیومد ولی بخاطر ثریا و بچه ها از روی کتاب آشپزی که ثریا بهم داده بود شروع کردم به پختن غذا. ثریا از قبل  تمام مواد غذایی رو تو فریزر نگهداری می کرد اینطوری آشپزی برام راحت تر بود، فقط باید گوشت و پیاز و تفت می دادم و لوبیا قرمز و لیمو عمانی و سبزی رو که از قبل سرخ شده بود، بهش اضافه می کردم، تمام. همه مواد و صبح از فریزر گذاشته بودم بیرون تا یخش باز بشه و بعد از خوردن صبحونه شروع به درست کردن اولین خورش قورمه سبزیم کردم. غذاهای ایرونی زیاد دوست نداشتم. از قورمه سبزی ام فقط بوشو دوست داشتم ولی نیمی دونستم همه مردای ایرونی عاشق قورمه سبزی ان. کار خورش دیگه تموم شده بود و رفتم سراغ برنج که بشورم و آب نمک بریزم و بذارم بمونه که زنگ در به صدا دراومد. پیش خودم گفتم ثریا که کلید داره یا مادر علیه یا بچه ها زود از مدرسه اومدن. رفتم اف اف و جواب بدم که دیدم علی پشت دره. تعجب کرده بودم پیش خودم گفتم شاید اومده چیزی از خونه برداره. اف اف و زدم و علی با کلیدش در آپارتمان و باز کرد و داخل شد و سلام کرد. منم هاج و واج با دهن گشاد جواب سلامشو دادم. بهش گفتم

حمیرا: کلید که داری چرا زنگ زدی؟!
علی : نمی دونستم شرایط مناسبی داری یا نه ، گفتم اول خبر بدم که منم
حمیرا: من دارم غذا درست می کنم. بچه ها و ثریا کم کم پیداشون می شه می خوای اگه کاری نداری نهار بمون اولین دست پخت نونِ زیرِ کباب و بخور، البته هر جور که خودت راحتی!
علی: نیومدم بمونم می دونستم کسی خونه نیست اومدم با تو صحبت کنم

باز با دهن گشاد، هاج و واج شروع کردم به بروبر نگاه کردن علی. علی رفت روی مبل نشست و گفت هر وقت کارت تموم شد بیا بشین صحبت کنیم. نشستم روی مبل و با قیافه متعجب گفتم

حمیرا: کاری ندارم اگه می خوای درباره ثریا صحبت کنی از الان بگم که دخالت نمی کنم. به خودتون مربوطه
علی: وکیل گرفتنش که به تو مربوط بود!
گفتم: خواهرم بعد از سالها یه چیزی از من خواست منم قبول کردم
علی : چه عجب یاد یاران وطن کردی؟

با چنان پوزخندی این جمله رو گفت که بازم دهنم گشاد شد

علی خندید و گفت : هنوز همون عادتای قدیم و داری

راست می گفت من همون حمیرا بودم ولی علی اون علی سابق نبود. ساده، خام، لاغر مردنی و رنگ پریده . انگار یه آدم دیگه شده بود که من اصلا نمیتونستم بشناسمش. با اعتماد به نفس بالا، جدی و با چروکهای ریز گوشه چشماش. قیافش به آدمای سختی کشیده شبیه نبود ولی پخته شده بود. دیگه اون علی حرف گوش کن ترسو و رام نبود. تو همین افکار سیر می کردم که یکدفعه گفت

علی: چرا رفتی؟!
حمیرا: اسکیوزمی؟!
علی: پرسیدم چرا از ایران رفتی؟
حمیرا: چرا باید جواب سوالتو بدم؟! این مساله شخصیه، زندگی خصوصی خودمه
علی: دِ نشد
حمیرا: اسکیوزمی اگین؟!
علی: انقدر ادای فرنگ رفته ها رو واسه من در نیار
با صدای بلندتر و رساتر گفتم

حمیرا:  وات؟ تو با چه جراتی اینطوری با من حرف می زنی؟! زندگی شخصیم، طرز حرف زدنم، شخصیتم، به تو چه مربوطه؟ اصلا می دونی چیه من دقیقا به خاطر همین مسخره بازیا از ایران رفتم . از دخالتای بیجای همه تو خصوصی ترین مسایل زندگیم، از دست مادر و پدرم، جامعه ام، چطور می تونستم تو کشوری زندگی کنم که توش حس غربت داشتم؟ مادرم مجبورم می کرد نماز بخونم، روزه بگیرم.....
علی: نه بابا چقدرم تو بچگی عقلت می رسیده!
حمیرا: اگه عقلم نمی رسید که درس نمی خوندم، بورسیه بگیرم از اینجا خودمو نجات بدم. من تمام زندگیم و رو پای خودم وایسادم. به هیچ احدی ام جواب پس نمی دم، حتی بابای خودم چه برسه به تو. تو خیلی مردی زندگی خودتو درست کن، تو زندگی کسایی که بهت مربوط نیست سرک نکش. با دو تا بچه می خوای خواهرم و طلاق بدی
علی: خودت خوب می دونی دلیلش چیه!
حمیرا: ها؟!
علی: آها ! حالا شد. الان دیگه حرف همو می فهمیم
حمیرا: من اصلا خبر ندارم زندگی شما چطوری بوده، چطوری شده، هیچ ربطی ام به من نداره. فقط نمی خوام خواهرم عذاب بکشه.
علی: تو هیچ می دونی من این همه سال چقد عذاب کشیدم؟!
حمیرا: عذاب تو به من چه؟ مگه من زاییدمت برو خِر ِ پدر مادرتو بگیر...

ادامه دارد
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

01 Dec, 18:52


🍁



هركه به سه چيز اعتماد كند،
گول خورده است:

كسى كه آنچه را شدنى نيست، باور كند
به كسى كه بدو اعتماد ندارد، تكيه كند
در آنچه مالك آن نيست، چشم طمع بندد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

01 Dec, 18:52


#داستان_من

#جلد۱ #فصل۱ #ثریا #حورا_برهما

#قسمت_سی_و_چهارم

بعد از یه هفته که خونه پدرم بودیم و فامیل برای دیدن حمیرا اومده بودن با حمیرا و بچه ها برگشتم خونه خودمون. خیلی به حمیرا اصرار کردم که قبول کرد و چون علی هم خونه نمیومد هممون راحت تر بودیم. حال بچه ها خوب بود نفیسه دوباره برگشته بود به حالت سابقش نیما هم همینطور. از اینکه بچه ها دوباره حالشون خوب شده بود خوشحال بودم. این می تونه یه شروع تازه باشه، برای هممون، حتی حمیرا. به مادر علی زنگ زدم و گفتم حمیرا اینجاست اگه میخواد بیاد ببینش. ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم پدر من و پدر علی سالها با هم دوست بودن علی از من بزرگتر بود و حمیرا از علی. حمیرا هم به علی هم به من توی درسامون کمک می کرد.
به مادر علی گفتم اگه علی خواست بیاد اینجا حمیرا رو ببینه اول خبر بده چون نمی دونستم حمیرا چه عکس العملی نشون میده!
حمیرا چند روز خونه ما موند. نه مادر علی و نه خود علی سر و کله شون پیدا نشد. برام مهم نبود، وظیفه م بود که بگم و اگه اونا دلشون نمی خواد بیان دیدن حمیرا مهم نیست. خیلی وقت بود که بچه ها مادربزرگشونو ندیده بودن و دلشون تنگ شده بود. حتما مادر علی ام دلش برای بچه ها تنگ بود ولی بخاطر شرایطی که داشتیم نمی خواستم اصرار کنم.  پدر رو هم شب دعوت کردم خونه که دور هم باشیم . این چند روز بهترین روزهای عمرم بود. حمیرا وکیل گرفت که من از علی جدا نشم و وکیل هم داشت کارشو خوب انجام می داد، چون علی خیلی عصبانی بود، اول قضیه رو جدی نگرفته بود ولی وقتی فهمید وکیل خیلی وارده و کارش درسته و داره به نتیجه می رسه عقب نشینی کرد و بخاطر اینکه بتونه من و طلاق بده حاضر شده بود توافقی جدا بشه خونه رو به من بده تا پیش بچه ها بمونم و نفقه رو هم تمام و کمال قبول کرده بود. ولی من نمی خواستم بچه هام از این طلاق لطمه بخورن و اگه موفق هم نشدم و از علی جدا شدم تمام سعیمو برای نگه داشتن زندگیم کرده باشم تا الگوی خوبی برای بچه هام باشم و داشتم موفق می شدم.
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

01 Dec, 18:52


#داستان_من

#جلد۱ #فصل۱ #ثریا #حورا_برهما

#قسمت_سی_و_پنجم

تو دنیا هیچی بدتر از این نیست که به بچه های خودت لطمه بزنی ولی بعضیا خیلی خودخواه تر از این حرفان و خیلی جاها خودشونو به همه چیز ترجیح میدن حتی به بچه هاشون. علی ام از اون دست آدما بود تو این چندسال زندگی مشترک فکر می کردم میشناسمش چی دوست داره چی نداره از چه جور آدمایی خوشش میاد و از چه جور آدمایی نه. ولی اشتباه می کردم این شناخت نیست. از هیچ آدمی نمیشه شناخت کامل و کافی داشت، مهم نیست چند سال زیر یه سقف باهاش زندگی می کنی. الان می فهمم که علی ام من و نمیشناسه، از کارها و حرفاش کاملا مشخصه که حتی سعی نکرده توی این چند سال من و بشناسه. حتی دوستتم نداشت، نمیدونم برای چی باهام ازدواج کرده بود و چرا اینهمه سال باهام زندگی کرد و ازم بچه دار شد؟! جواب هیچ کدوم از این سوالا رو نداشتم، از علی ام نمی پرسیدم چون مطمین بودم جواب خیلی از این سوالا رو خودشم نمی دونه.
تو این چند روز که حمیرا پیشم بود خیلی تو خوردن زیاده روی کرده بودم و معدم درد گرفته بود به علی زنگ زدم که همین امروز از دکتر گوارش که دوست خودشم بود برام وقت بگیره. علی برام وقت گرفت ساعت ۵ بعدازظهر منم راس ساعت اونجا بودم دکتر معاینم کرد و گفت چیزی نیست بخاطر استرسه یعنی تموم اضطراب ها و استرس ها جمع شدن و یهو رو سرم هوار شدن، اونم زمانی که هیچ مشکلی نبود و خوشحال بودم از اومدن خواهرم به ایران و دوباره دیدنش.
داروهامو از داروخانه گرفتم و رفتم خونهٔ  پدر. قرار بود همه اونجا دور هم باشیم به مادر علی و علی هم زنگ زده بودم که بیان. رسیدم خونه فقط بچه ها اومده بودن، تو وضعیت روحی بدی که داشتن به علی گفته بودم براشون راننده بگیره که هر روز ببره مدرسه و برگردونه، این طوری خودمم خیالم راحت تر بود. پدر هم اومد خونه با کلی خرت و پرت و خوردنی های جورواجور. علی و مادرشم اومدن. حمیرا هم اومد و از دکتر رفتنم پرسید و گفتم بد نیستم و فردا صبح باید برم اسکن کنم تا دکتر مطمین بشه که چیزی نیست،تا ظهر کارم طول می کشه. حمیرا گفت باهات میام اما من گفتم نه تو خونه بمون بی زحمت برای بچه ها غذا درست کن که میان خونه غذا داشته باشن. حمیرام از خدا خواسته قبول کرد و به علی هم گفتم جریان و اونم گفت بیام دنبالت ببرمت برای اسکن من قبول نکردم. دیگه باید رو پاهای خودم وایسم چه از علی جدا بشم چه جدا نشم، دیگه نمی خوام عین بچه ها باهام رفتار کنه. باید بفهمه که زنش یه آدم بالغه و می تونه برای خودش تصمیم بگیره و روی پاهای خودش وایسه.
ادامه دارد...
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

01 Dec, 07:19


🍂🍁🍂
دختـــــر پاییز🍁
تقدیم ب تمامے دختراے پاییزی🍁
♥️



💜𝓛𝓞𝓥𝓔

داستان عشق ❤️ لاو استوری

30 Nov, 18:31


#داستان_من

#جلد۱ #فصل۱ #ثریا #حورا_برهما

#قسمت_سی_و_سوم

یک هفته، خوش گذرونی و گردش و دیدارهای فامیلی که بخاطر حمیرا بود تموم شد تقریبا نصف فامیل و دیدیم خونه حال و هوای عید و داشت. حمیرا گفت باید برگرده ازش خواستم تابستون دوباره بیاد اونم قبول کرد و گفت می تونه اقامت بگیره که بتونم برم پیشش با بچه ها و یه مدت بمونم کارش طوری بود که خیلی راحت می تونست این کار و انجام بده و هزینه کمی برامون داشت چون خودش وکیل مهاجرتی بود. زن سخت کوشی بود تو سوقاتی هاش یه دفتر شعر برام آورده بود که خیلی هیجان زدم کرده بود شعرهاش  بوی آشنایی، داشت. انگار شعرهاش و برای زنها نوشته بود و بعضی وقتا ترانه هم تو دفتر شعرش دیده می شد. ترانه هایی که از آزادی و رهایی صحبت می کرد. فرار از زنجیر و اسیری.

مثل ترانه پرنده جون
پرنده جون غصه نخور خیلی خدا مهربونه
پرواز اگه یادت بره قفس واست فراوونه
پرنده کوچیک من خونه تو این قفسه
تموم آسمون تو سهم کلاغ و کرکسه
پرنده جون گریه نکن بغض خدا می ترکه
خدا اگه گریه کنه از آسمون خون می چکه
درمون دردت اشک و آهه
عاشق نبودن اشتباهه
کی گفته از خدا بترسیم
خدا خودش یه تکیه گاهه


تمام نوشته هاش رنگ و بوی رهایی می داد
رهایی از همه چیز دنیا
عاشق نوشته هاش شده بودم مخصوصا آخرین شعرش
که خیلی زیبا و ظریف نوشته شده بود

زنی از تاریخ
من سراغ دریچه ای بارانی می روم
که رو به افقی سبز گشوده می شود
به پیشواز کبوتری سرخ
که از خاکسترش گل می روید
من از سمت ستاره ها
به پیشواز مردی خواهم رفت
که با تمام ابعاد کج و معوج خیالش
قابل پرستش است
و عاقبت به انتظار مردی خواهم ماند
که با سکوتش سخن می گوید
من کسی هستم که با خود
ققنوس سوغات می برد
و تنها آرزویش این است که باورش کنند
و در پایان قصه...
پشت تمام این دریچه های خیس
یک افق به سمت پنجره تنهایی من،
سبز می شود
وقتی باران با تمام قطراتش،
انتظار مرا باور کند
من ثبت خواهم شد در تاریخ
زنی از جنس باران
خیس ِ خیس
به انتظار مردی بود دستفروش
که در خیابان تلخ تنهایی
کبوتر سرخ می فروخت
من ثبت خواهم شد، در تاریخ


به قول خودش تمام افکار کج و معوج خیالیش رو روی کاغذ ریخته بود

#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

30 Nov, 18:31


#داستان_من

#جلد۱ #فصل۱ #ثریا #حورا_برهما

#قسمت_سی_و_دوم

با پدر و بچه ها رفتیم فرودگاه، استقبال حمیرا . اون روز یکی از روزهای باورنکردنی و تکرار نشدنی  خوب زندگیم بود. همه خوشحال بودیم حمیرا گفت می خواد بره خونه پدر بمونه و من هم بچه ها رو برداشتم و آخر هفته همگی رفتیم خونه پدر. به مادر علی هم زنگ زدم و دعوتش کردم ولی گفت باید پیش علی بمونه، چون حالش خوب نیست. تو این روزای خیلی شاد نزدیک دادگاهم بود، حمیرا گفت برام وکیل می گیره تا مجبور نباشم خودم برم دادگاه؛ گفت کمترین کاریه که می تونه برام انجام بده منم قبول کردم.حمیرا تنها خواهرم بود جز اون و پدر و بچه هام کسی برام نمونده بود.
پنج شنبه و جمعه خیلی خوبی بود بچه ها بعد از مدت زیادی خنده رو لباشون اومده بود و پاک نمی شد. برگشتن حمیرا یه اتفاق خوب تو زندگیم بود دلم می خواست بمونه و دیگه برنگرده ولی نمی تونست چون سالها کار کرده بود و درس خونده بود و برای خودش یه زندگی درست کرده بود. حمیرا و پدرو خوشحال می دیدم و خوشحال بودم و این بهترین هدیه دنیا بود برای همه مون . حمیرا انقدر برای بچه ها سوقانی آورده بود که بچه ها می تونستن یک هفته باهاشون سرگرم باشن مخصوصا هواپیمای نیما که خیلی عالی بود و از راه دور کنترل می شد نمونش هم تو ایران نبود.
لباس های قشنگ و رنگارنگی که خیلی وقت بود حتی رنگاشونو فراموش کرده بودم، بدون اینکه متوجه باشم مرتب رنگای تیره می پوشیدم ولی این سوقاتیا این لباسای سبز و آبی آسمانی و صورتی و زرد، حالمو بهتر کرده بود. مثل نابینایی شده بودم که دوباره بینا شده. وجود پدر و حمیرا تو زندگیم یه نعمت بزرگ بود و وجود نیما و نفیسه یه نعمت جاویدان. هر چی که می خواستم تو زندگی و داشتم، یک هفته خیلی خوب و شاد داشتیم و اصلا به علی زنگ هم نزدم‌ فقط گاهی خودش زنگ می زد و با بچه ها صحبت می کرد. بعد از اون مشاجره ای که با هم داشتیم دیگه ندیدمش، این اواخر علی و که می دیدم انگار یه اضطراب ناخوداگاه میومد سراغم.
حمیرا از کارش و رشته تحصیلیش و زندگیش برام گفت انقدر با هم حرف داشتیم که فکر می کردم بقیه عمرم صرف صحبت کردن با خواهرم بشه و از زندگیم وا بمونم. حمیرا تو کارای خونه و خرید و تربیت بچه ها کمکم می کرد یه خواهر دلسوز و مهربون. فقط جرات نداشتم ازش بپرسم که چرا تو این مدت برنگشته بود و چی شد که بخاطر من برگشت؟!
پیش خودم گفتم وقت زیاده بعدا سوالامو ازش می پرسم ولی نمی دونستم گاهی خیلی زودتر از اونچه که فکرشو بکنی دیر می شه.
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Nov, 10:36


مالک تلگرام پاداش رایگان میدهد
بین ۴۰ تا ۲۰۰۰ دلار



لینک دریافت
https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=eMx6a7J7

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Nov, 20:12


🍁

درختان بارور خم می شوند
و مردان بزرگ متواضع می گردند
اما شاخه های خشک و مردم نادان
می شکنند ولی خم نمی شوند.

#یوستین_گردر
👌

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Nov, 20:12


#داستان_من

#جلد۱ #فصل۱ #ثریا #حورا_برهما

#قسمت_سی_ام

حمیرا زنگ زده بود خونه پدر و پدر بهش گفته بود که من خونه خودم هستم حمیرا تعجب کرده بود و زنگ زد خونه، عصر بود، تلفن و برداشتم دیدم حمیرا پشت خطه. حمیرا گفت: بابا گفت رفتی! خونه آشتی کردین؟! گفتم: نه اوضاع بدتر از این چیزاس بچه هام دارن مریض می شن؛ فهمیدن می خوایم جدا شیم، نفیسه امروز تو مدرسه حالش بد شد چند روز مرخصی گرفتم براش باید ببرمش پیش روانشناس.
حمیرا خیلی ناراحت شد گفت: فکر کردم مشکل حل شده خوشحال شده بودم. هنوز میخوای جدا شی؟!
گفتم: نه البته به خاطر بچه ها، دیگه ذره‌ای احترام و محبت تو دلم نسبت به علی نمونده ولی به خاطره نفیسه و نیما از این خونه نمی رم، علی ام هر کاری دوست داره بکنه، می تونه اینجا با من هم خونه باشه یا می تونه بره یه جا دیگه زندگی کنه، من از این خونه نمیرم. زندگی خودمو جهنم نمی کنم، اونم بدون لینکه دلیلشو بدونم. نمی دونم این مَرد پیش خودش چی فکر کرده! دیگه بچه هامو تنها نمیذارم، اونا بهم احتیاج دارن
حمیرا گفت: اگه اون بلد بود فکر کنه کار به اینجاها نمی کشید، منم خوشحال شدم داری یاد می گیری یواش یواش
گفتم: آره زندگی به آدم یاد میده چه بخوای چه نخوای!
بعد پرسیدم: تو کی میای حمیرا؟
گفت: یه هفته دیگه بلیط گرفتم زیاد نمی مونم ولی انقدر نگرانم که نمیتونم نیام اگه چیزی میخوای بهم بگو بیارم.
گفتم: نه، سلامتی تو می خوام
خدافظی کردیم و من یه کم حالم بهتر شد.
یه هفته دیگه خاله شون میاد، این می تونست حالشون رو بهتر کنه برای اولین بار، بعد از این همه سال حمیرا برمی گرده ایران. حتماً پدر خیلی خوشحال می شه،  من و بچه ها حالمون بهتر می شه،.
با دیدن خواهرم، اونم بعد از این همه سال یه کم روحیه می گیرم.
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Nov, 20:12


#داستان_من

#جلد۱ #فصل۱ #ثریا #حورا_برهما

#قسمت_سی_و_یکم

زنگ زدم به علی پشت تلفن باهاش دعوام شد اولین بار بود که با هم دعوا می کردیم اونم نه بخاطر خودم بخاطر بچه هام.
هر چی تو این همه سال تو دلم مونده بود گفتم. چون سر کار بود زیاد نمی تونست صحبت کنه نمیخواست جلوی کارگرا و کارمنداش مثلا من و کوچیک کنه ولی معلوم بود خون خونشو می خوره و از پشت تلفن رگ پیشونیشو که زده بود بیرون و می دیدم.
وقتی تلفن و گذاشتم انگار که یه بار مسیولیت سنگین از روی دوشم برداشته شده، سبک شده بودم. یه لیوان آب خنک برای خودم ریختم و نشستم روی صندلی آشپزخونه  و یه آه بلند از ته دلم کشیدم بعد چشمام و بستم و به حباب های شناور روی آب فکر کردم چقدر آزاد چقدر رها چقدر سبک حباب هایی میومدن بالا و می ترکیدن
دیگه علی جرات نمی کرد بیاد خونه. حس می کردم ترسیده بخاطر تمام این اتفاقا، حال بد من و بچه ها و خودش؛ همه اینا تقصیر علی بود، من مقصر نبودم، من هیچ کاری نکرده بودم که سزاوار این همه بی حرمتی باشم. مادر علی روزا میومد خونه ما و شبا می رفت خونه خودش پیش علی که تنهاش نذاره خوب اونم یه مادر بچد و نگران حال تک پسرش بود. بالاخره اون روزی که منتظرش بودم رسید. باید می رفتم دنبال حمیرا فرودگاه امام. بعد از یک هفته آرامش تو خونه کنار بچه ها و خالی کردن آشغالای ذهنم رو علی و دیدن حمیرا بعد از این همه سال یه آدم دیگه ازم ساخته بود. زنی که نمیشناختم زنی که هیچ وقت باهاش رو راست نبودم حس می کردم این زن درونمه ولی نمیشناسمش حالا دیگه می شناختم اون منِ دیگمو، ثریای دوم.
ثریایی که بخاطر بچه هاش حاضر بود زمین و به آسمون بدوزه، از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسید.
خودمو شناخته بودم تمام خودمو! و عاشق ثریای دوم شده بودم. اگه انقدر آزادی داشتم که می تونستم دست بچه هامو بگیرم و برم پیش خواهرم حتما از ایران می رفتم ولی دو دلیل برای نرفتن داشتم یکی پدرم و اجازه پدر بچه هام برای بردنشون.
#این_داستان_واقعی_نیست_اما_واقعیت_دارد

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Nov, 19:38


🌱#سرد


#قسمت_هشتم

با بابا راحت بودم ، دلم خوش بود به پدر مهربانم .
-خووب درس میخونی که ایشالا ؟
آره خوب خیلییییی .
-آره اگه خدا بخواد .
-مامانت میگه از اتاق بیرون نمیای ؟ چه خبره ؟
چه میگفتم به پدر مهربانی که حالا نگران شده بود ؟
-خوب باید متوجه باشه که من درس دارم.
-یعنی همش درس میخونی دیگه؟
-خوب برنامه ریزی کردم دوساعت درس چند دقیقه استراحت وباز هم درس .
دروغم شاخ دار بود .
-خوبه ایشالا موفق شی من گفتم شاید مشکلی باشه .
اگر گونه ی بابا رو میبوسیدم گناه داشت ؟
-نه بابا چه مشکلی انقدر سرم شلوغه دیگه به مشکل نمیرسه .
-خوب بیا بریم شام بخوریم .
دنبال بابا رفتم . هیچ وقت ابراز احساس بلد نبودم . حتی یه ذره .البته نسبت به دوستام اینجوری
نبودم.
******************
غزاله :
اونقدر رقصیده بودم که درد پاهام تا مغز سرم میرفت .
-آخ اصلا نمیتونم راه برم دیگه .
لبخند مهربون رامین آرومم کرد .
-پویا دستشو بگیر کمک کن سوار شه .
با کمک دو پسر سوار شدم . خوش گذشته بود بی هیچ خطری .
-ممنون بچه ها امشب خیلی خوش گذشت .
لبخندشون خوب بود .موهای لخت پویا و دستان گرم رامین خوب بود .
پویا : - خواهش عزیزم گفتم که خوش میگذره .
خوش گذشته بود . خیلی عاطفه از خطر میگفت ولی اونها دقیقا همان کبریت بی خطر بودن .
دیگ برای انتقام بچگونه اون دو رو نمیخواستم.دوستشون داشتم بدون هدف حال گیری از
سام.اصلا سام رو به یاد
نمی آوردم . گور بابای سام ،اعتماد داشتم! خیلی .دوستشون داشتم ! خیلی . مهربان بودن . خطر
نبود ...
یاد دعوای رامین با پسری که مزاحمم شده بود افتادم . دعوایی که شدت نداشت ولی پسر رو
نابود کرده بود .
با فکرم خندیدم این ها نمیتونستن خطری داشته باشن .
مهمونی ساده ای نبود ولی خوب دو آشنا داشتم دو دوست ، فقط با اونن دو رقصیدم .موهای لخت
پویا رو دوست
داشتم....
به دور از این که فکر کنم شاید این خوش گذرونی ها بی هدف نباشه ...
************
************
عاطفه :
قلبم ایستاد ، نفسم برید ، یعنی چی که رفته مهمونی ؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم شم ولی
فاییده نداشت .
دادی که زدم برای بیرون ریختن همه ی نگرانی ام بود :
-تو چه غلطی کردییییییییییی؟؟
لرزیدن بدن غزاله رو دیدم ولی مهم نبود .
-هی هیچی به خدا عاطی چرا اینجوری میکنی ؟ به خدا هیچی نداشت .
دستان مشت شده ام رو کنترل میکردم تا تو صورتش پایین نیاد .
-مگه نگفتی نمیری ؟
جمله ام آرام بود ولی ترسناک پر از عصبانیت .. احمق ...
-خوب اصرار کرد بعدشم اونا حواسشون بود اصلا خطری نداشت .
نمیتونستم بمونم .کلاس کنکور داشتم ولی حواس کجا بود ؟
رفته بود مهمونی، رفته بود مهمونی ...سر کلاس نشستم ، میخواستم زار بزنم از دست این وزغ
کوچک...
تمام طول کلاس رو با غزاله حرف نزدم ،سعیده سعی داشت آرومم کنه ولی مگه میشد ... خودش
هم کلافه بود ..
بدون خدافظی، با سعیده برمیگشتم .
-عاطفه حالا چی کار کنیم ؟ شده سارای دومی .
میدونستم ، عصبانی بودم... خیلی .
-میدونم سعیده میدونم فک کنم باید براش بگم .
-آره بابا بهش بگو اینا کین عاطی نکنه مثل سارا یهو ببرنش .

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Nov, 19:37


🌱#سرد



#قسمت_هفتم

آهی که کشیدم هم دست خودم نبود این موجود چهارپا این جا چه کار میکرد دوباره ؟
بلند شد و همون طور که پاش رو ماساژ میداد گفت :
-نمیدونستم دست بزن هم داری .
حقت بود پات بشکنه .
پوزخندی که زدم هم دست خودم نبود . دست بزن ؟ خنده دار بود ، زدن جنس مذکر هیچ وقت
دست خودم نبود .
-چی میخوای ؟
-خودتو .
به پرویی این بشر خندیدم باز هم خندیدم .دوباره شالم رو درست کردم . اَه کاش این شال رو
سر نمیکردم لیز بود .
-بیا برو پی کارت من همیشه با احترام برخورد نمیکنم .
لبخند رامین فقط یک کلمه رو در ذهنم آورد )چندش ...(
-این الان با احترام بود ؟ چرا اصلا مهربون نیستی ؟
اون موقع که مهربون بودم خاموش کردن آتش مهربانیم رو..
-مگه با غزاله دوست نیستی ؟ از من چی میخوای ؟
حالا صاف ایستاده بود .
-باشه تو راست میگی ، میخوای دشمنیت رو با ما ادامه بدی ؟ فقط به خاطر اون سارا ؟
چی میگفت ؟ دشمنی ؟ تا قبل از غزاله با اونها کاری نداشتم الان هم فقط به خاطر غزاله بود که....
چی گفت ؟ فقط ؟ اون سارا ؟ چیز کمی بود ؟خشمم رو نمیتونستم پنهان کنم ..
-فقط خفه شو ،نبینمت .
تا خونه فکر کردم ، به این که چه کنم با این دیوونه ها ، چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
با غزاله دوست هستن و دنبال من ؟ هه... میشناختمشون از این ها بعید نبود ولی غزاله ؟؟؟؟؟؟
*************************
غزاله :
-بله ؟
-غزاله پویام صدام میاد ؟
کنار پنجره ایستادم تا شاید صدا بهتر شه.
-آره بگو .
-فردا شب چی کاره ای ؟
فکر کردم هیچ کاره حتی بهونه ی درس خوندن نداشتم چون پنج شنبه و جمعه تعطیل بود وفردا
چهارشنبه.
-هیچ کاره چطور ؟
-فردا شب خونه دوستم مهمونیه تولدشه گفتم دوست داشته باشی با هم بریم .
مهمونی ؟ تولد ؟ عاطفه از خطر گفته بود .ولی این صدای مهربون ....
-چه جور مهمونی هست حالا ؟
-مهمونیش سالمه گفتم که تولده فقط چند تا دختر پسریم یه ذره شاد شیم همین برنامه خاصی
نیست ، منو رامین میخوایم
بریم گفتم شاید بیای .
باید فکر میکردم.دلم بدجوری مهمونی و رقص میخواست .
-بهت خبر میدم فردا .
-اوکی عزیزم بای .
باید به عاطفه میگفتم تا دوباره عصبی نشه. برم؟ نرم ؟
*
صدای داد عاطفه آخرین چیزی بود که میخواستم بشنوم .
-غزاله پاتو نمیذاری تو اون مهمونی . خواهش میکنم حرفمو گوش کن ،چرا نمیفهمی که اونا نقشه
دارن ؟
اوووووف کلافه مقنعه ام رو عقب تر فرستادم .
-بابا چرا پلیسیش میکنی یه تولده دیگه کاریم ندارن .
خون روی لب عاطفه نشانه ی خشم زیادش بود .بازوهام تو دستان عاطفه فشرده شد .
-غزاله بفهم خنگ اگه اونجا یه گله پسر بریزن سرت چی کار میخوای بکنی ؟ هان ؟
راست میگه خوب .
-خیله خوب میگم نمیرم ، بسه تموم شد لبت ببین داره خون میاد .
نفس عمیقی که عاطفه کشید یعنی خسته شده از این بحث ...
-الو پویا ، ببین من نمیتونم بیام مهمونی .
-چراااااااااااااا؟
داشتم سخت با میلم نسبت به مهمونی میجنگیدم ..
-خوب نمیشه دیگه کار دارم .
-غزاله تو از ما میترسی ؟ فک میکنی میخوایم اذیتت کنیم ؟
چه جواب میدادم به این پسر مو لخت ؟
-نه ولی خوب نمیتونم بیام .
-ببین غزاله جان من مواظبتم به خدا جای بدی نیست ما ادم خوار نیستیم که ،پاشو بیا خوش
میگذره من که میدونم
اون دوستت مختو خورده ...
درباره ی عاطفه بد حرف زده بود ؟
-پویا حق نداری درباره ی عاطفه بد حرف بزنی خیله خوب میام ولی واقعا دهنتو ببند .
-چششششششم بابا ما با دوستتان دوست ، اون با ما دوست نه .
خنده ی آرامم بی اختیار بود از لحن بامزه ی این پسر .
-میای دنبالم ؟
-بله مادمازل باز زنگ میزنم فعلا بای .
-بای .
این پسرهای مهربون خطری نداشتن مگه نه ؟
****************
عاطفه :
-حالا تونستی جولوشو بگیری ؟
تونسته بودم ولی با اعصاب داغون .
-آره ، ولی به زور .
-همینشم خوبه ، نمیخوای درباره ی سارا بهش بگی ؟ شاید ازشون دور شد .
باید میگفتم ؟ چه میگفتم ؟
-فعلا نه غزاله سادست سااااااده ، بگم هم باورش نمیشه هنوز اون روی این آشغالا رو ندیده .
پسرا براش مهربون بودن ، میتونستم تمام حرکات پسرا رو پیش بینی کنم . اگر این قوم رو
نمیشناختم که عاطفه
نبودم .
تماسم با سعیده تموم شده بود ولی گوشی در دستم بود . شب مهمونی دعوت بودم ولی حوصله
نداشتم .باید برای
کنکور درس میخوندم . کلاس ها رو میرفتم ولی تمرکز نداشتم . خدا به خیر کنه .
-عاطفه خانوم ما چطوره ؟
صدای پدرم بود .لبخندم ناخوداگاه بود .
-سلام پدر چطوری ؟
با بابا راحت بودم ، دلم خوش بود به پدر مهربانم .
-خووب درس میخونی که ایشالا ؟
آره خوب خیلییییی .

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Nov, 19:37


🌱 #سرد



#قسمت_ششم
خنده ام گرفته بود لبخندم رو نتونستم پنهان کنم ، با اون باشم ؟
-این لبخند یعنی قبوله ؟
اوه اون با خودش چه فکری کرده بود ؟؟؟ نا خداگاه خندیدم بلند خندیدم دست خودم نبود .با تمام
حس تحقیر تو
چشماش نگاه کردم :
-ببین آقاهه خواب دیدی خیر باشه چی میکشی انقدر توهمتو زده بالا ؟
بی توجه به نگاه متعجب رامین راهم رو ادامه دادم ... صداش باعث شد قدم هام کند شه ...
-باشه ولی بدون هر چی شد با خودته من کم نمیارم ، مزاحمه منو غزاله نشو به نفعته ..
تهدید ؟ مهم نبود ... جمله هاش تو مغزم فرو میرفت و چشماش ...
**************
غزاله :
-عاطی پویا گفت بهت بگم بیا امروز بعدازظهر با هم بریم بیرون میای ؟
امیدوار بودم عاطفه قبول کنه میخواستم ببینه که اونها خطری ندارن که خیال خواهرم راحت شه.
صورت عاطفه
هیچ چیز رو نشون نمیداد . اصلا انگار اینجا نیست . شانه اش رو تکان دادم :
-وااااا عاطفه ، خوابیدی ؟
تغییر ناگهانی عاطفه رو فهمیدم .
-نه غزاله کار دارم .. خوش بگذره .
تیکه مینداخت ؟ خوش بگذره ؟ آه از دست عاطفه ، چرا فکر میکرد اونها برام خطر دارن؟ دستاش
عاطفه رو گرفتم.
-چرا ؟ بیا دیگه رامین نمیاد بیا با هم بریم .
صورت جدی عاطفه یعنی اصرار بیخود نکن ...
با پویا کوچه ی کنار مدرسه قرار داشتم ، با هم به خانه میرفتیم تا لباس هام رو عوض کنم و بریم...
نگاه های جدی عاطفه رو نمیفهمیدم ..
به سمت پویا رفتم نگاهم روی موهای لختش موند . به نظر نرم میومد ..
-سلام پویا خوبی؟
پویا لبخند های مهربانی داشت : -سلام خانومی به خوبی شما .
متوجه عاطفه شدم که منتظر بود کتاب برنامه سازی رو تحویلش بدم تا زود تر بره .
-سلام عاطفه خانوم .
عاطفه نگاهی بی تفاوت و جدی به پویا انداخت .
-سلام .
-غزاله جان کتابو بده من برم .
کتاب رو از کیفم بیرون کشیدم و به عاطفه دادم . متوجه نگاه های پویا به عاطفه شدم . و حرفش :
-عاطفه خانوم چرا نمیاید با ما بریم ؟
سوالی بود که امروز پرسیده بودم و جواب نگرفته بودم . عاطفه نگاه جدی دیگه ای به پویا کرد و
گفت :
-سارا قرار بیاد خونمون باید برم .
به وضوح پریدن رنگ صورت پویا رو فهمیدم ، لرزش دستاش و نگاه ملتمسش به عاطفه !!
مگه عاطفه چی گفته بود ؟ سارا دیگه کیه ؟
رو به عاطفه گفتم :
-سارا کیه ؟
عاطفه پوزخندی زد و نگاهش رو از پویا گرفت :
-یکی از دوستای قدیم داره میاد خونمون از اون شکست خورده هاست نمیتونم تنهاش بذارم
.خوش بگذره .
متوجه نگاه ترسناک عاطفه به پویا و حالا چشمان ملتمس و سرخ شده ی پویا به عاطفه شدم .
چه چیزی بین اون دو بود ؟ باید میفهمیدم . عاطفه خدافظی کوتاهی کرد و رفت .
پویا به رفتن عاطفه نگاه میکرد . مشتی به بازوی پویا زدم .
-کجایی پسر ؟
هول شدن پویا رو دیدم .
-هی ... هیچی بریم .
باید میفهمیدم.
-پویا چی شد یهو ؟ چرا اینجوری نگاه میکردین همو ؟
نگاه پویا باز مهربان شد و موهای لختش ...
-هیچی عزیزم گفتم شاید با نگاه هام قبول کنه باهامون بیاد که دیدم دوستت خیلی سرسخته
مهمون هم داشت دیگه .
-آهان ...
ولی قانع نشده بودم . چه خبر بود ؟ این سارا که بود ؟؟؟؟؟؟
*************
********
عاطفه :
بغضم رو خوردم ، عادت داشتم گریه نکنم ویا در خلوت گریه کنم،از 01 سالگی فقط دو بار نتونسته
بودم خودم رو
کنترل کنم و جلوی مامان گریه کرده بودم که اون هم برای پارسال بود .
یاد سارا افتاده بودم . یعنی الان چه میکرد؟ کاش واقعا امروز به خونمون میومد . بیچاره سارا ...
بیچاره غزاله !
یاد صورت بهت زده ی پویا افتادم . پوزخندم دست خودم نبود . چه هول هم کرده بود .فکرش رو
هم نمیکرد این
جوری غافل گیرش کنم .
ظهر دوباره با مامان دعوا کرده بودم . ترجیح میدادم به بهونه ای بیرون بیام ازاون خونه ی خفقان.
بارون نم نم میومد ، خیس شدنم مهم نبود ،امروز یاد سارا ولم نمیکرد هیچ چیز مهم نبود.با صدای
موبایلم با تعجب
به شماره ی ناشناس خیره موندم . این دیگه که بود ؟
-الو
-سلام خانوم خانوما .
این صدا عجیب آشنا بود . شالم رو که زیادی عقب رفته بود جلوتر کشیدم :
-سلام شما ؟
-حالا دیگه منو نمیشناسی ؟
کی بود که باید شناخته میشد ؟ ذهنم درگیر این شد که چرا امشب انقدر سرده ؟
-الو رفتی ؟
یادم افتاد جوابش رو ندادم ، از این مزاحم ها زیاد بود .
-اشتباه گرفتی .
دستم رفت تا ارتباط رو قطع کنم که صدای فرد نذاشت .
-بابا حالا اومدیم و آشنا بود طرف چرا یهو قاطی میکنی ؟
صدا چرا انقدر نزدیک بود ؟
با قرار گرفتن دستی روی شانه ام خیلی ناگهانی برگشتم و زیر پایی براش انداختم که باعث شد
بیفته.
دست خودم نبود حرکاتم .

داستان عشق ❤️ لاو استوری

02 Nov, 18:13


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌ ᵐᵘˢⁱᶜ
   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ◁❚❚▷ ◉────‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♪

داستان عشق ❤️ لاو استوری

01 Nov, 09:25


بچه ها لطفا اینم کلیک کنین ❤️❤️

هر کی کلیک کرد لایک کنه

داستان عشق ❤️ لاو استوری

31 Oct, 18:22


🌱#سرد



#قسمت_پنجم

غزاله :
صورت های دو پسر زیبا بود . مهربان بودن . خیلی ،قول داده بودن کمکم کنن و چندباری هم از
جلوی سام با اونها
رد شده بودم و چه کیفی میداد دیدن اخم های سام .میخواستم تلافی یک ماه حرص خوردنم رو
در بیارم.
چیزی که آزارم میداد اخم های عاطفه بود ، بی توجهی سعیده . این دو چشون شده بود ؟
حس خوبی نسبت به دستان رامین داشتم و موهای پویا که لخت بودن . اعتمادی که به اون دو
داشتم از اعتمادم به
خانواده بیشتر بود . خوب بودن .برای بار سوم با رامین و پویا قرار داشتم تو پارک قدم میزدیم...
-چرا این دوستت از ما خوشش نمیاد ؟
با صدای پویا به موهای لختش نگاه کردم . آهی کشیدم .
-نمیدونم ، فک میکنه به من آسیب میزنین .
-خودت چی فکر میکنی ؟
این صدا مال رامین بود و دستان گرمش . چه جوابی میدادم وقتی خودم هم نمیدونستم چه کار
کنم ؟
-نمیدونم .
دستام رو در جیب مانتوم پنهان کردم . سرد بود ... عاطفه از خطر گفته بود ، از آسیب ، و اسمی که
بی اختیار
روی زبان عاطفه اومده بود و نگفته بود کی هست ... سارا ...
حرف های پسرها رو نمیفهمیدم .فکرم جای دیگه بود هرچی فکرمیکردم بیشتر به بی خطر بودن
این رابطه پی
میبردم...
پس حرف های عاطفه ؟؟؟؟؟
*******************
عاطفه :
هوا سرد بود ولی سردم نمیشد . به برگ هایی که زیر پام خورد میشدن نگاه میکردم.آبان بود و
چه زود برگ های
درخت ها ریخته بودن.غروب بود ولی نمیخواستم به خانه برگردم. حوصله نداشت.به ساعت نگاه
کردم 6:01 خوب
هنوز وقت داشتم .متوجه دورو ورم نبودم . همه ی فکرم شده بود غزاله . چه میکردم با مغز خر
خورده ی این دختر؟
متوجه یک جفت کتونی مشکی با بند های بلند بسته شده جلوی پام شدم . این کی بود دیگه ؟
سرم روآروم بالا آوردم
شلوار لی سرمه ای جذب تیشرت مشکی که عکس اسکلت سفید روی اون بود و چشمانی که ...
هوا چقدر سرد شده بود که سردم بود ؟ دستام رو در جیب مانتوم پوشوندم ، اهل خجالت نبودم ...
اصلا ...
همین رو کم داشتم . بی توجه سعی کردم از کنارش رد شم ... نمیذاشت . مرده شور این کوچه رو
هم ببرن که همیشه
خلوت و یخ زدست . با صدایی که لرز نداشت چون ازش نمیترسیدم فقط حوصله اش رو نداشتم:
-برید کنار میخوام رد شم .
مستقیم نگاهم میکرد . همه میگفت فوق العده پرو هستم و جسور یا همون بی کله ولی چشماش ...
-میخوام باهات حرف بزنم .
-چه حرفی ؟
-همین جا میخوای بشنوی عاطفه خانوم ؟
پس نه حتما هم با تو میام به پارک و یا هر جهنم دیگه ای ...
-بله زود تر بگید میخوام برم .
-چرا از من بدت میاد ؟
چه سوال مزخرفی ، واقعا برای همین تو این هوا مونده بودیم ؟
-خودتون میدونید میتونم برم ؟
-چرا میخوای غزاله رو از ما دور کنی ؟ ما که کاریش نداریم .
این هم مزخرف بود . کاریش ندارن هه...
-سارا رو هم کاریش نداشتین .
-هیچ وقت رام نمیشی دختر وحشی.
جمله تو گوشم زنگ زد. میخواستن رامم کنن ؟ عاطفه رو ؟ دیگه رام نمیشدم .
-اشتباه گرفتی آقای مثلا محترم .
-چرا قبول نمیکنی با هم باشیم ؟ من از تو خوشم میاد .

داستان عشق ❤️ لاو استوری

31 Oct, 18:21


🌱#سرد



#قسمت_چهارم

غزاله :
اصلا حوصله ی نصیحت های عاطفه رو نداشتم هیچوقت سر هیچ پسری اینقدر گیر نداده بود اصلا
زیاد مخالفت نمیکرد چرا این دفعه آروم نمیگیره ؟ چرا دونستن رامین و پویا براش عجیبه ؟ چرا انقدر نگرانه ؟
مگه میخوام چه کار کنم؟ نمیتونستم نگاه سام رو درلحظه ای که حرص میخوره از دست بدم .
با دست شقیقه هام رو فشردم .
-وای عاطفه بس کن به خدا هیچ اتفاقی نمیافته من که نمیخوام باهاشون دوست بمونم من
میخوام حال اون احمقو
بگیرم که به خودش اجازه داده منو بپیچونه . من دیوونه شدم از این که تو چشم من نگاه کرد و
هر کاری خواست
با کمال آرامش انجام داد .چرا ضد حالی ؟
در کمال تعجب دیدم که عاطفه به سمت کلاس رفت و جوابی نداد . ناراحت شده بود ؟ چرا ؟
سعیده هم ناراحت
بود . نمیتونستم نگرانی اونها رودرک کنم. عاطفه رو خیلی دوست داشتم و نمیخواستم ناراحت شه
.از خواهر نداشته
بیشتر دوستش داشتم . اوووف .پشت مانیتور جدید هنرستان کنار عاطفه نشستم . متوجه نشده
بود ؟
دستام رو دور گردن عاطفه پیچیدم .
-عاطی جوووون، عاطی جوووووووووووووووووووووووووون .
میدونستم عاطفه چقدر روی این کلمه )جووون ( حساسه و سر به سرش میذاشتم طاقت ناراحتی
اش رو نداشتم .
همون طور که پیش بینی میکردم :
-ای مررررررررررررگ ای کوفففففففت اصلا هر کاری میخوای بکن دیوونم کردی ولی هر چی شد
پای خودت .
-چشم خواهری به خدا مواظبم .
**********
عاطفه :
کوچه بغلی مدرسه رامین وپویا رو دیدم که منتظر غزاله بودن . قلبم آرام نبود .نگرانی دست خودم
نبود چیز های
در سر داشتن این دو پسر لجن .
جواب سلام هیچ کدوم رو ندادم . نگاه کردم به رامین و چشماش .... به پویا و چشماش ... به
غزاله و....
بی توجه و حتی خدافظی به سمت خونه رفتم . هوا سرد بود ولی مهم نبود . چیزی تنم نکرده بود
غیر از فرم
مدرسه برای مقابله با سرما ولی مهم نبود ...
غزاله با دو پسر قرار داشت ، دوپسر که میدونستم با سارا چه کردن . سرما مهم نبود بود ؟
غزاله در برابر توضیحاتم نرم نشده بود .تمومش نمیکرد .. آهی کشیدم تا شاید دل نگرانیم آرام
شه ولی تنها بخار بود
و بخار...
نمیدونستم چه کارکنم ، اصرار بیشتر به غزاله باعث دوریمون میشد سعیده هم از پسش بر
نمیومد . چه میکردم ؟؟؟
و من فقط 01 سالم بود .
*
غزاله تعریف میکرد از خوش گذرونی ها و گردش هاشون،ازخوردن بستی شکلاتی در هوای سرد
پاییز تا قدم
زدنشون تو پارک و قولی که برای کمک به اون داده بودن .
میدونستم که غزاله رو با این کارها خام میکنن ،میدونستم غزاله برگشتنش به حالت قبل سخته .
چی میکردم ؟
چرا این دختر این قدر ساده بود و فکر میکرد زیرکه ؟جواب مریم خانوم را چی میدادم ؟ حتی
حمامی که رفته بودم
هم آرومم نمیکرد . اصلا نمیخواستم خواهر ساده ام آسیب ببینه...
-عاطفه خانوم یه وقت از اتاقت بیرون نیایاااااااا.اصلا نمیگه تو این خونه چه خبر هست .
حوصله ی این یکی رو نداشتم در اتاق رو بستم و پشت در نشستم هنوز صدای مامان میومد.
غزاله داشت
در منجلاب غرق میشد این صداها مهم نبود بود ؟ شکلات تلخ 011 % با چای تلخی مثل زهر تا
معده ام رو سوزوند.
شاید که نگرانی ام تموم شه . میدونستم غزاله روعاشق میکنن و بعد ...
موهای خیسم رو چنگ میزدم . چه میکردم تا غزاله رو نجات بدم از این طوفان چه میکردم ؟

داستان عشق ❤️ لاو استوری

31 Oct, 18:21


🌱#سرد



#قسمت_سوم

اصلا دوست نداشتم که غزاله معرفیم کنه حالم از این سه موجود کثیف به هم میخوره .
-ایشون عاطفه خانوم هستن دوست عزیز بنده .
نگاهی به چشم های قهوه ای رامین انداختم .حسم اصلا خوب نبود . اصلا ...
-غزاله من میرم خدافظ .
بدون توجه به هیچ کدوم به سمت خونه رفتم . صدای سعیده رو شنیدم.
-عاطفه صبر کن با هم بریم .
ایستادم تا سعیده بیاد بهترین دوستم سعیده و غزاله بودن بقیه سه تفنگ دار صدامون میزدن .
-عاطفه یعنی چی غزاله با همشون دوست شده ؟ این پسره یه جوری نگا میکنه ها .
میدونستم معنی نگاه های یه جوریش چیه . بعد از سه سال همسایگی شناخته بودم این ارازل رو.
-ولش کن سعیده فعلا نمیشه چیزی بهش گفت بد تر میکنه فقط خدا به خیر کنه عاقبتش رو .
چی میگفتم به این وزغ لج باز ؟ خودم هم لجباز بودم خیلی ولی نه در این باره .
دوست شدن با دو پسر که هر یک بدتر از سام بودن کار عاقلانه ای نبود . به دوبار رد شدن ختم
نمیشد... نمیشد ...
****
-هنوز نیومده خونه ؟؟؟
-نه عاطفه جان گوشیشم جواب نمیده اخه تو ندیدی بعد مدرسه کجا رفت ؟
غزاله دیوونه بود .نبود ؟
-نگران نباشین من میگردم دنبالش خبری شد بگین .
-باشه عزیزم خدافظ .
وسط اتاق نشستم این رو دیگه چی کارش میکردم ؟ غزاله از بعد مدرسه خونه نرفته بود . نکنه
رامین..... ؟؟؟
برای بار دهم به گوشی غزاله زنگ زدم ... نه خیر خیال جواب دادن نداشت .. سعیده هم در به در
دنبال غزاله بود ..
فقط دستم به غزاله میرسید میدونستم چی کار کنم ...
با صدای زنگ مبایلم نفهمیدم چجوری جواب دادم .
-الو ... غزاله
-الو عاطی چتونه شماها ؟ مامان اونجوری تو هم این جوری چه خبره ؟
واقعا نمیفهمید چه خبره یا خودش رو به نفهمی زده بود ؟
-کودوم گوری بودی ؟
-وااااا با رامین رفتیم یه چی خوردیم اومدیم شانس گنده من امروز مامان خانوم اومده ظهر خونه .
رابطه ی رامین با سارا هم از همین خوردن یه چیزی شروع شده بود .چرا این دختر نمیفهمید ؟
-غزاله تو با چه اعتمادی باهاش رفتی بیرون ؟ مگه نگفتم اینا همشون یه آشغالن؟ چرا گوش
نمیکنی ؟
-چرا مث شوهر آدم حرف میزنی ؟ توکه امل نبودی عاطی جون .
موهام رو کشیدم . چه ربطی داشت به امل بودن ؟
-اخه خره اگه با یه آدم دوست میشدی که من مشکلی نداشتم خواهر من این بدون نقشه طرف
هیچ دختری نمیره چرا
مثل بچه ها رفتار میکنی ؟ اینجوری میخوای لج سام رو در بیاری؟
-سام با پویا و رامین دوست چند ساله ان چند بار گفته که خوشش نمیاد من باهاشون حرف بزنم
.هه فکر کرده بود
نامزدی چیزیشم . اگه بفهمه باهاشون دوست شدم بد میسوزه چون خیلی از خودش سَرَن . تازه
پویا و رامین میدونن
من با جفتشون دوستم .
چی ؟؟؟؟ این دیگه تو مغزم نمیرفت. میدونستن با هر دو دوسته ؟ یعنی چی ؟ دهن نیمه بازم رو به
زور تکون دادم :
-غزاله اونا میدونن تو با هر دوشون دوستی ؟ بعد مشکلی ندارن ؟
-وااا نه تازه گفتن بهتر . گفتن کمکم میکنن سامو بچزونیم به نظر پسرای بدی نمیان .
-غزاله فردا با هم حرف میزنیم خدافظ .
نمیتونستم حرف بزنم. کمک کردن ؟ اونا ؟ میدونستن با هر دو دوسته ؟ لابد از همون کمک ها که
به سارای بدبخت
کرده بودن. نه... فکر این که سه تایی بیرون برن نگرانم میکرد . غزاله 01 ساله بود یا 1 ساله ؟
میفهمید چی کار
میکنه ؟

داستان عشق ❤️ لاو استوری

30 Oct, 14:27


بازیکنان اولیه داگز یادشونه که وقتی داگز استارت خورده بود ولادیمیر اسمرکیس در کانال خودش با فرستادن صدای سگ از داگز حمایت کرد این بار هم با اموجی رد پای سگ از PAWS حمایت کرده

https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=eMx6a7J7


برای دریافت امتیاز paws نیاز نیست ولت خودتون‌رو‌کانکت کنید


نکته‌مثبتش اینه نه‌کلیکی هست ، نه قراره وقتی پای پروژه بزارید

https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=eMx6a7J7

داستان عشق ❤️ لاو استوری

30 Oct, 14:25


معرفی ایردراپ جدید ، PAWS پاداش دهی مشابه داگز ( رد پای سگ )

امتیاز دهی دقیق با توجه به میزان نات کوین، داگز و همستر دریافتی شما از روز اول و همچنین میزان سن همان اکانت تلگرام شما

حضور ولادیمیر اسمرکیس در لیست پلیرهای این ربات و دسترسی کامل به اطلاعات دقیق توکن های ناتکوین و داگز و همچنین همستر این ربات را کمی مرموز میکند.

البته هنوز مشخص نیست چه کسی پشت این ایردراپ قرار دارد.

اما در شروع داگز هم شاهد این دسترسی به اطلاعات بودیم. سیستم همان است تنها کاری که باید انجام دهید استارت پروژه و انجام تسک هاست. این پروژه وقتی از کسی نگرفته و وقت شما را هدر نخواهد داد.


برای ورود به پروژه کلیک کنید 🔰🔰
https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=eMx6a7J7

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Oct, 18:47


رمان جدید

اینو هم خوندین ؟؟؟؟🙃🙃🙃

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Oct, 18:47


#سرد

#قسمت_سوم

کف اتاق دراز کشیدم اخییییش بعد از 4 ساعت پر تلاش بالاخره یاد گرفته بود و حالا 01 دقیقه
ای میشد که به خونه
رفته بود .از اتاق بیرون اومدم . برادرم چه با حوصله به اخبار فوتبال نگاه میکرد . کاش من هم
اینقدر بیکار بودم .
-به به عاطفه خانوم بالاخره ما شما رو دیدیم .
بدون توجه به کنایه ی مادرم در یخچال روباز کردم و پرتقالی برداشتم. تازگی ها با خودم هم
حرف میزدم.میدونستم
اگر مادر رو بیشتر از این میدیم حتما دعوایی داشتیم . رابطه ام با مادر زیاد خوب نبود . وبا پدر
خوب وبرادر
عضوی خنثی . هه تفاوت رفتارها زیاد بود . اگر غزاله امتحانش رو بد بده حتما خفه اش میکنم .
*******
غزاله :
امتحانم رو خوب داده بودم نگاهی به عاطفه که هنوز در حال کد نوشتن بود کردم . حالا میتونستم
حرف هاش درباره
سام رو درک کنم . باز هم صحنه ی دیروز جلوی چشمام رژه رفت . اون دست ها ،اون بوسه ،اون
نگاه بی پروا .
با خودم شرط کرده بودم که حرصش رو در بیارم، که دیوونه اش کنم .غزاله رو دور زده بود ؟
-نگو که امتحانتو بد دادی .
نگاهی به صورت گرد عاطفه انداختم که حالا ماتم زده بود . لپ هاش رو بوسیدم .
-نه خانوم معلم خوب بود .
-پس چته یه جوری هستی ؟
میخواستم همه چیز رو برای عاطفه بگم فقط امیدوار بودم جواب عاطفه )دیدی بهت گفتم ( نباشه
که هیچ حوصله نداشتم.
-عاطی یه چی بگم ؟
-خوب بگو .
-دیروز که از خونتون داشتم بر میگشتم ...
تمام صحنه ها جون گرفت با حرص دستم رو مشت کردم حتی از تعریفش معده ام به هم
میپیچید .
-خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم .
-سام رو سر کوچه دیدم تو تاریکی واستاده بود با یه دختره ... فهمید نگاهش میکنم، اِ اِ اِ تو
چشای من زل زده اون
وقت دختر رو بغل میکنه . اییییییی دختر رو یه جوری میبوسید انگار .... تازه بعدشم دخترو رو برد
تو خونشون
چه قدر پرروو این بشر .تازه از بغلم رد شد گفت میخواستی تو هم بیای .
مثل همیشه وقتی حرص میخوردم با نخن هام ور رفتم . نگاهی به عاطفه کردم که خون سرد
نگاهم میکرد .
چرا عاطفه تعجب نکرده بود؟
-عاطی شنیدی چی گفتم ؟
با همان حالت خون سردانه شکلاتی تو دهنش گذاشت .
-اره شنیدم من که بهت گفته بودم این چه جور آدمیه انقدر از این صحنه ها و بدتر ازش دیدم که
جای تعجب نمیذاره
تو این یه ماه که 01 روز باشه شصت بار گفتم بذارش کنار نگفتم ؟
شکلاتی تعارفم کرد . نمیتونستم از شکلات بگذرم . اون هم تلخ . شکلاتی برداشتم و به دهان
گذاشتم .خوب بود .
-من اگه حال اینو نگیرم غزاله نیستم .
-مثلا میخوای چیکار کنی ؟
لپش رو کشیدم – حالا میبینی عاطفه خانوووووم .
با صدای سعیده به سمت کلاس نگاه کردیم .
-غزاله به نظر من برو بکشش خخخخخخ.
عاطفه همراهیش کرد .
-آره غزاله تو وزغی میتونی بکشیش .
میخواستن سر به سرم بذارن ؟ الان ؟ من جدی به فکر کشتن سام بودم نه شوخی .
-تحریکم نکنین میرم میکشمشا .
و پاسخم جمله ی – غلط میکنی – بود که عاطفه و سعیده هم زمان گفته بودن .
****
****
عاطفه :
غزاله گفته بود کار داره و باهام نیومده بود .سعیده هم جایی کار داشت و باز تنها به خونه میرفتم .
کاش غزاله خریت دیگه ای نکنه. این بچه چه میدونست از بی ناموس بودن سام ؟؟؟
به حرف های مریم خانوم فکر میکردم و انتقام غزاله و کثافت کاری سام .... و من فقط 01 سالم
بود .
*
از چیزی که میشنیدم متعجب که نه ولی تا سر حد مرگ عصبانی شده بودم .اصلا قدرت درک اون
حرف رو نداشتم
یعنی چی که غزاله هم زمان با پویا و رامین دوست شده ؟ یعنی چی که با دوستان سام دوست
شده ؟
این کارهای بچگونه از غزاله بعید بود . بعید ...
-تو میفهمی چی میگی ؟ اون دوتا هم کثافتایی مثل سام . اون صحنه ای که تو دیدی از واقعیت
خیلی بهتره .میخوای
کار دست خودت بدی ؟
غزاله آروم بود خیلی آروم و میدونستم این آرامش قبل از طوفانه .
-بابا عاطی چیزی نشده که دو سه بار باهاشون از جلوی سام رد میشم حرصش در بیاد همین .
همین نبود . میدونستم که رامین و سام و پویا آدمه یکی دوبار نیستن .چه میکردم جز سکوت ؟
این بار جلوی در مدرسه پسری با قد بلند وظاهری آراسته منتظر بود ..... رامین !
-سلام غزاله خانوم خوبی ؟ دوستت رو معرفی نمیکنی ؟

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Oct, 18:46


🌱#سرد



#قسمت_دوم

عاطفه :
مدتی بود که تنها یا با سعیده به خونه برمیگشتم.اصلا حسی خوبی نسبت به سام نداشتم
،مخصوصا
با چیزهایی که از اون دیده و یا شنیده بودم . با غزاله چهار خونه فاصله داشتم و سام دقیقا خونه
ی رو به رویی بود .
در رو باز کردم و وارد خونه شدم .سلام کوتاهی کردم که مثل همیشه جوابی نشنیدم و به سمت
اتاقم رفتم .
دکمه ی مانتویم رو باز میکردم و فکرم سمت غزاله بود اینکه چرا با این موجود کثیف تمومش
نمیکرد؟
در کمد چوبی ام رو باز کردم ،کمدی که هم سن خودم بود و حاظر نبودم عوضش کنم.
موهای پریشونم رو باز کردم و دوباره محکم بستم ، گاهی خستم میکردن... و بازهم فکر غزاله !
سام رو با دختران رنگ و وارنگ دیده بودم و از سادگی دوستم خبر داشتم ،میدونستم آخر هم
غزاله
رو دیوونه میکنه و از حس انتقام جویانه ی دوستم خبر داشتم .
پووفی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم مثل همیشه مادر و برادرم فیلم میدیدن . میلی برای
خوردن ناهار نداشتم ،واقعا خواب رو به تمام چیزهای خوشمزه ترجیح میدادم ، یه خواب راحت .
چشمانم رو بستم از پتو خوشم نمیومد ، گرمایی بودم حتی در آبان ماه .
حرف های مریم خانوم به ذهنم اومد :
-عاطفه جان تو که میدونی اخلاق غزاله رو ،به من که حرفی نمیزنه فقط با تو راحته عزیزم این
چند
وقت همش با پسره حرف میزنه نمیدونم چی کارش کنم این پسره آدم درست حسابی نیست
حواست بهش باشه مادر .
کلافه شده بودم از این همه اصرار مادر غزاله میدونستم نگرانشه ولی خوب وقتی صبح میرفتن
سرکار و غروب
میومدن باید فکر تنهایی دخترشون رو هم میکردن .اون تک فرزند بود .
-چشم مریم جون من حواسم هست ولی خوب شما هم یه ذره بیشتر توجه کنین بهش .
مریم خانوم لیوان چای رو روی میز گذاشت .چرا لیوان هاشون انقدر بزرگ بود ؟ مگه چقدر چای
میخوردن ؟
-چشم ولی خوب کارای شرکت زیاد شده ولی خوب حق با تو باید بیشتر حواسم بهش باشه .
نفسم رو با شدت بیرون دادم و به پهلو شدم . نمیتونستم با غزاله مخالفت وکل کل کنم چون
میدونستم بدتر میشه
نه بهتر .
مبایلم رو سایلنت گذاشتم و چشم های گرم شده ام رو روی هم .
**
-پاشو عاطی بابا خرس انقدر عمیق نمیخوابه پاشو فردا امتحان داریم من هیچی بلد نیستم .
با صدای غزاله چشم باز کردم .واقعا دلم میخواست یه ذره ببشتر بخوابم ولی میدونستم این وزغ
نمیذاره .
-خوب بابا من نباید از دست تو آرامش داشته باشم ؟ وزززغ
خوشم میومد حرصش رو در بیارم .وقتی با اون چشم های سبز و درشت تعجب میکنه واقعا بامزه
میشه .
-من وزغم ؟ پاشو خرس قطبی .ایییش.
خنده ای که کردم دست خودم نبود . نگاهی به ساعت انداختم 6. حداقل سه ساعت وقت برای
فهموندن درس به وزغ
نیاز داشتم . چه میکردم با حوصله ای که نبود ؟
-غزاله تو رو خدا یه بار بنویس از روی این کدها ولی درست جان مادرت دقت کن .
خنده ای که غزاله کرد حرصم داد .
-خنده داره ؟ پدر منو در آوردی دوست دارم نمرت فردا کم شه من میدونم و تو .
-اخه عین مادر مرده ها شدی باشه بابا دقت میکنم .نمیتوانست جلوی ریز ریز خندیدنش رو بگیرد
.راز کشیدم اخییییش بعد از 4 ساعت پر تلاش بالاخره یاد گرفته بود و حالا 01 دقیقه
ای میشد که به خونه

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Oct, 18:45


#سرد


#قسمت_اول

تو را به خاطر تمام کسانی که نشناخته ام دوست میدارم ...
تو را به خاطر عطر نان گرم ...
برای برفی که آب میشود دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم ...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
برای اشکی که خشک شد و هیچگاه نریخت ...
لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت دوست میدارم ...
تو را به خاطر خاطره ها دوست میدارم ...
برای پشت کردن به آرزوهای محال ...
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به خاطر زیبایی لاله های وحشی ...
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان ...
برای بنفشی بنفشه ها دوست میدارم ...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای تمام کسانی که ندیده ام دوست میدارم ...
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها ...
پرواز شیرین خاطره ها دوست میدارم ...
تو را به اندازه ی کسانی که نخواهیم دید دوست میدارم ...
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست میدارم ...
تو را به اندازه ی خودت ، اندازه ی آن قلب پاکت دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای همه ی کسانی که نمیشناخته اتم دوست میدارم ...
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیسته ام دوست میدارم ...
برای حاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود ...
"و برای نخستین گناه ..."
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم ...
غزاله:
اووووف، واقعا درک این کد برام سخت بود تمام تلاشم رو میکردم ولی چیزی از جمله های پر پیچ
و
خمی که میدیدم سر در نمی آوردم . نگاهی به کنارم انداختم،امیدم به همین بود که شاید اون
بتونه
کمکم کنه .دوباره نگاهم به کد ها افتاد ، حالم به هم خورد از هر چی کامپیوتره.
-چیه باز که افسرده شدی ؟
با صدای عاطفه چشم از کدها برداشتم .
-عاطی تو چیزی از این کدها میفهمی ؟ نگاهشون که میکنم مزاجم به هم میریزه
صدای خنده ی آروم عاطفه روشنیدم،خوش خنده ترین کسی بود که تا به حال دیدم.گاهی اونقدر
میخندید
که نفسش بند میومد .
-بعد از ظهر بیا خونمون برات توضیح میدم این که غصه نداره وزغ جونم .و باز هم خندید .
با حرص کتابم رو تو کیفم گذاشتم و بلند شدم :
-ای مرض و وزغ جونم پاشو بریم خونه دیوونه شدم .
سال آخر رشته کامپیوتر بودیم.عاطفه رودوست داشتم همیشه فرشته ی نجاتم بود مخصوصا تو
درک کدهای مضخرف برنامه نویسی .
از هنرستان بیرون اومدیم و مثل همیشه پسری با قد متوسط و ظاهری معمولی جلوی هنرستان
منتظر
بود و مثل همیشه ابروهای عاطفه که به هم گره میخورد .
-غزاله من دیگه میرم کاری نداری ؟
-عاطی بیا با هم میریم دیگه .
عاطفه با همون ابروهای گره خورده که جذبه اش رو صدبرابر میکرد:
-بحث نکن، بعدازظهر منتظرتم خدافظ.
-خدافظ.
به رفتن عاطفه نگاه میکردم،اصلا درک نمیکردم که مشکلش با سام چیه !با حرف های عاطفه
قانع نمیشدم .
-سلام خانوم خوشگله ، قبلا یه نیم نگاهی مینداختیااااا.
با صدای سام از فکر استدلال های عاطفه بیرون اومدم ، نگاهی به سام انداختم ، مثل همیشه
معمولی.
-سلام خوب داشتم با عاطفه خدافظی میکردم !
بدون حرف دیگه ای به راه افتادیم، دستم که تو دست سام قرار گرفت حس بدی رو بهم القا
میکرد.بند کوله ام رو
فشردم.
هیچ وقت هیچ حسی به سام نداشتم، حتی بعضی اوقات میخواستم خفه اش کنم .نمیدونم چرا
پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم ،شاید برای رهایی از اصرارهای بیجاش ،وشاید برای پر کردن
وقت های تنهاییم.برای تفریح خوب بود ...
-خانومی داریم میرسیم خونتون نمیخوای حرفی بزنی ؟
نمیدونستم چجوری دست به سرش کنم حوصله اش رو نداشتم . به سر کوچه رسیده بودیم.
-امروز حوصله ندارم ببخشید خدافظ.
و بی توجه به سمت خونه رفتم . سام بیشتر اوقات فقط حرصم رو در میاورد ولی خوب
برای وقت گذرانی خوب بود .وارد خانه شدم ، مثل همیشه هیچ کس انتظارم رو نمیکشید . بوی
خورش بادمجان هوش از سرم پروند ، تند تند لباس هام رو عوض کرد تا به بادمجان های عزیزم
برسم عاشق این غذا بودم ،خوب بود که مریم ناهارم رو همیشه اماده میکرد بعد میرفت،
نمیدانستم عاطفه رسیده به
خونه یا نه .

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Oct, 13:07


سلام دوستان رمان بالا با نام عشق بی نهایت رو يكي از اعضا به من دادند. تا در کانال گداشته بشه
من اطلاع نداشتم ولی الان که دوستان گفتند
همین رمان رو با نام اسطوره. در همین کانال هم داشتیم

عشقااییی که این رمان رو نخوندن از لینک زیر دنبالش کنن
https://t.me/story_lovely/2764

داستان عشق ❤️ لاو استوری

29 Oct, 13:02


🔻پاول دوروف: الکل ننوشید

مالک تلگرام ساعاتی قبل در کانال خود نوشت:
اگر بخواهم یک نصیحت به جوانان در جست و جوی موفقیت داشته باشم این است که: الکل ننوشید

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Oct, 18:55


🌱#عشق_بینهایت



#قسمت_سوم

- تو هنوزم نگران دانیار میشی؟ آخه کی می خواي قبول کنی که اون دیگه یه بچه ده ساله نیست؟ بیست و هشت - نه
سالشه. بعدشم اون که کارش مث من و تو نیست. سد سازه. هیچ سدي رو هم وسط شهر نمی سازن. همشون تو کوه و کمرن.
مناطق صعب العبور. جاهایی که آنتن نمی ده، یا جواب دادن سخته. انقدر مته به خشخاش نذار عزیز من.
گوشی را میان انگشتانم فشردم. می توانستم نگرانش نباشم؟ او با آن نگاه یخزده و پوزخند همیشگی روي لبانش، او با آن
سیگارهایی که لحظه اي فضاي میان دو انگشتش را خالی نمی گذاشتند. او با آن دخترهاي معلوم الحالی که بیش از دو ساعت
میهمانش نبودند. نه حتی دو ساعت و یک دقیقه، نه حتی دو ساعت و یک ثانیه.
دست شهاب روي شانه ام نشست.
- دانیار با تو فرق داره. چاره اي نداري جز این که به تفاوتاتون احترام بذاري. وگرنه همین ماهی دو سه روز با اون بودن رو
هم از دست میدي.
حق با شهاب بود. دانیار دل این را داشت که به راحتی از زندگیش حذفم کند.
نفس عمیقی کشیدم و راست نشستم و نگاهم را توي محوطه سرسبز دانشگاه چرخاندم و مثل همیشه چشم هاي مشتاق
دخترهاي زیادي را متوجه خودم دیدم. خنده ام گرفت. سري تکان دادم و در دل گفتم:
- امان از این دختر بچه هاي احساساتی و خیالاتی!
به محض زنگ خوردن گوشی تماس را برقرار کردم.
- احوال خان داداش؟
حاضر بودم قسم بخورم که پوزخند روي لبش از همیشه غلیظ تر است. چشمانم را بستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
- این تلفن همراهت کی همراهته که من همون موقع زنگ بزنم؟
حاضر بودم قسم بخورم این صداي ضعیفی که شنیدم ناشی از زهرخندش است.
- مرسی خان داداش منم خوبم.
مثل همیشه. لاقید، بی خیال، پر از استهزا و تمسخر!
غریدم:
- دانیار من نگرانت میشم، می فهمی؟
حاضر بودم قسم بخورم که خنده اش را به زور کنترل کرده است.
- خب اشتباه می کنی، نشو.
با خودم فکر کردم که اگر این آدم کسی به جز برادرم بود می توانستم زنده اش بگذارم؟
چشمانم را با شدت بیشتري بر هم فشردم و سعی کردم خشمم را کنترل کنم.
- کی میاي؟
صداي ظریفی از دور به گوش رسید.
- دنی؟ کجایی؟ بیا دیگه.
دنی ... دنی؟ فکم را روي هم ساییدم و باز غریدم:
- دانیار!
صدایش سردتر شد.حواس پرت تر شد. فاصله دارتر شد.
- کارم که تموم شه میام سر می زنم. الان باید برم. فعلاً.
داد زدم:
- دانیار ...
اما تماس را قطع کرده بود.
پلک هایم از شدت فشار درد گرفته بودند، فکم هم. آرام چشم باز کردم و با یک جفت مردمک سیاه نگران مواجه شدم. از کی
اینجا ایستاده و به حرف هایم گوش داده و حرکات عصبی ام را زیر نظر گرفته؟
عصبانی از برخورد دانیار حرصم را سر او خالی کردم.
- چیه خانوم؟ چرا اینجا ایستادین؟
سریع در خودش جمع شد و لبش لرزید.
- چیزه ... من ... فقط ... باید ...
صدایش هم می لرزید. یعنی انقدر تند رفتار کرده بودم؟
دستی توي موهایم کشیدم و با لحن آرام تري گفتم:
- چیزي می خواستین بگین خانوم نیایش؟
دیدم که چه تلاشی براي مخفی کردن ترك کفشش می کند و همین طور بغضی که چانه اش را می لرزاند. سرش را مثل
همین چند دقیقه پیش تا آخرین حد پایین انداخت و گفت:
- می خواستم ... خواستم ... بپرسم از کی بیام سر کار؟
آرام بلند شدم و مقابلش ایستادم. قدش به زحمت تا سینه من می رسید. دختر کوچک ترسیده!
- از فردا.
از کنارش رد شدم، اما چیزي دلم را به درد آورده بود.
- راستی خانوم نیایش ...
سرش را بالا گرفت. هنوز برق ترس و اشک توي چشمانش دیده می شد. مگر من چه کرده بودم؟
کمی نزدیکش شدم و سرم را پایین بردم. باید طوري می گفتم که عزت نفسش را جریحه دار نمی کرد.
- طبق قوانین شرکت، شما یک ماه حقوقتون رو از پیش دریافت می کنین. فردا برین حسابداري. کاراي لازم رو انجام میدن.
بهت نگاهش دلم را آرام کرد. کمی که دور شدم صداي رها کردن نفس حبس شده اش را شنیدم.

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Oct, 18:49


🌱#عشق_بینهایت



#قسمت_دوم

صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
- دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- نه، تا وقتی این مدرك کوفتی رو نگیري، نه.
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازي گرفتم و زیر لب گفتم:
- بهش بگو که شرایطم چیه. کامل واسش توضیح بده. برنامه کلاسا رو که می دونه،
اما بازم تو بگو. از وضع مالیم که خبر داره، اما دوباره بهش بگو. به هر حال ...
حرفم را قطع کرد.
- بهتره خودت بهش بگی.
با تعجب نگاهش کردم. چشمانش ثابت شده بود. رد نگاهش را دنبال کردم و به پسري که با قدم هاي بلند و مطمئن به
سمتمان می آمد رسیدم.
با وحشت گفتم:
- داره میاد اینجا. واي ... داره میاد اینجا!
ضربه اي به پهلویم زد و گفت:
- خیلی خب! چیه حالا؟ مگه جن دیدي؟ انقدر ضایع نباش تو رو خدا!
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم. نه براي حرف زدن با او، بلکه به احترام دیاکو. به احترام اسطوره!
هم زمان با از نفس افتادن قلبم مقابلمان ایستاد. سرم را تا آخرین حد توي یقه فرو بردم و آهسته سلام کردم. جوابم را با بی
قیدي داد و رو به تبسم گفت:
- خانومی که می گفتین ایشونن؟
حتی مرا نمی شناخت! حتی ...
تبسم راحت و آرام جواب داد:
- بله. خانوم نیایش، شاداب نیایش.
- خوبه. اطلاعات رو بهشون دادین؟
انگار نه انگار که من هم حضور داشتم.
- بله. همون طور که خواسته بودین.
- در مورد حقوق و دستمزد چطور؟
نشنیدم تبسم چه جوابی داد، چون تمام حواسم پی ترك نه چندان کوچک کنار کفشم و براقی و صیقلی کفش هاي او رفته
بود. آرام پاي چپم را عقب کشیدم و پشت پاي راستم قایم کردم. دوباره آرنج تبسم توي پهلویم نشست. نگاهش کردم.
- آقاي حاتمی با شماست شاداب جان.
ها؟ حاتمی؟ آها! دیاکو. صدایم را صاف کردم و به اندازه بیست سانت اختلاف قد سرم را بالا گرفتم. بی حوصلگی از تمام
وجناتش می بارید.
- عرض کردم ساعت کاریتون از سه بعد از ظهره تا هشت شب. اگه کلاس داشتین می تونین با منشی شیفت صبح هماهنگ
کنین و جابه جا بشین. حله؟
چشمانم را توي صورتش چرخاندم. تبسم معتقد بود که آن قدرها هم خاص نیست، اما این چهره همیشه اخم آلود شرقی، با آن
شکستگی نا محسوس روي پیشانیش، با آن نگاه همواره بی خیالش، با چشم هایی که هرگز نتوانستم رنگشان را تشخیص
دهم، با پوست روشنی که آفتاب، مردانه، تیره اش کرده بود، با موهاي آشفته و خوش حالتی که فقط نور شدید و مستقیم قهوه
اي بودنشان را برملا می کرد، با آن اسم عجیب و غریب اما دلنشین و دهان پر کنش، با ته لهجه کردي قشنگش، با آن غیرت
و تعصب خاص مردم منطقه غرب که دل دخترها را برده بود، با "گیان"(گیان در زبان کردي به معنی جان است) گفتن هاي
بلند و سرخوشانه اش در جواب پسرهایی که صدایش می زدند، با حجب و متانتی که در برخورد با دخترهاي دانشگاه نشان می
داد و با مرام و معرفتی که بین بچه ها زبانزد شده بود و با داستان زندگی اش که بی شباهت به افسانه ها نبود، با این همه دور
از دسترس بودنش حتی میان پسرها، براي من، براي شاداب اسطوره ندیده، نماد خدایان رومی بود!
- خانوم نیایش؟ متوجه عرایضم شدین؟
پلک زدم.
- بله. حله.
دیاکو:
عجب دختر خنگی! چطور می توانستم با این موجود دست و پا چلفتی و گیج کار کنم؟ اصلا می شد به او اعتماد کرد؟ عین
وزغی که تازه از خواب بیدار شده فقط بر و بر به سر تا پایم نگاه کرد و به زور گفت "حله" اوف! اگر قول نداده بودم، محال
بود زیر بارش بروم.
موبایلم را از جیبم درآوردم و براي چندمین بار شماره "دانیار" را گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، نه خیر! انگار نه انگار!
کلافه از بی خیالی همیشگی این پسر پایم را بر زمین کوبیدم و اَه بلندي گفتم.
- چیه باز اعصاب نداري؟
نگاهی به شهاب کردم و زیرلب گفتم:
- دوباره این پسره پیداش نیست. نمی دونم هر چند وقت یه بار کدوم گوري غیبش می زنه.
شهاب خندید. بلند، بی قید!

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Oct, 18:48


🌱#عشق_بینهایت

#قسمت_اول

زیر باران، زیر شلاق هاي بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین هاي رنگارنگ و سرنشین هاي از دنیا بی
خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم!
صداي بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را
به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم. آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می
چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت!
همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و
دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود؟ خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره
این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم. درش که باز شد تاب نیاوردم. کامل چرخیدم. پشت سرم را به همان
تکیه گاه کذایی چسباندم. لرزش فکم را حس می کردم. حالا یا از گریه و بغض و یا از خیسی لباس ها و سرماي فروردین ماه!
دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم. چشم بستم روي همه زشتی هاي این دنیا، روي این دنیا.
پایان خط ... خط پایان! همان که می گویند آخر زندگیست. همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند. همان
سوت دقیقه نود اینجاست! همین جا! درست همین جایی که من ایستاده ام. می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مرد! اسطوره من، مرد من، مرد!
****
شاداب:
تبسم نیشگون آهسته اي از دستم گرفت و گفت:
- یه جوري حرف می زنی انگار من شرایطتت رو نمی دونم. خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی، نه من.
تعارف که باهات ندارم. بالاخره یه کاري هم واسه ي من پیدا میشه.
سرم را پایین انداختم.
- مشکل فقط تو نیستی. می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.
اَه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.
- واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟ تو چرا نمی فهمی شاداب؟! مامانت دیگه
بیشتر از این نمی کشه. اگه زبونم لال به خاطر این همه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ ها؟
دلم آشوب شد. به هم خورد از این ترس موذي و کشنده!
- می دونم سختته. می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره، ولی انتخاب دیگه اي نداري. تو هنوز دانشجویی، مدرکت رو
هواست. سابقه کارِتَم که صفره. به خدا همین منشی گري رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی. تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت
دارن بهت میدن.
آه کشیدم. فشار دستش را کمتر کرد.
- به این فکر کن که نیمه وقته. هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه میشی. به مامانت فکر کن، به
شادي، به خودت که یه ساله می خواي یه جفت کفش بخري و نمی تونی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو درد منو نمی دونی، نمی دونی.
دستم را رها کرد. موجی از ناامیدي در صدایش دوید.
- چرا، می دونم، اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداري. واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و درِ اون
احساست رو گل بگیر.
میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.
- می تونی؟
بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:
- می تونم.
دستش را روي گونه ام کشید. با دلسوزي، با غم!
- خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون. جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
"من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندام هاي درونی و
بیرونی ام به لرزه می افتند؟"
- نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
- تا کی می خواي ازش فرار کنی؟ شما قراره همکار شین. این جوري که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه
چی لو میره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادي را جایگزینش کنم. چهره کوچک لاغر شده اش را و
دستان مادرم. دستان پیر و چروك خورده اش را.
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
- از پسش برمیام. به قول تو انتخاب دیگه اي که ندارم.

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Oct, 18:19


پ لایک هاتون کو 😇😇

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Oct, 18:18


آماده ی رمان. جدید هستید ؟؟؟؟

داستان عشق ❤️ لاو استوری

28 Oct, 18:17


🔻 مهریه نجومی یک عروس با ردپای مهران مدیری!

🔸اخیراً یک خانم با شروط عجیب و مهریه بالای خود در فضای مجازی توجه بسیاری را جلب کرده است. یکی از خاص‌ترین شروط او، همسایگی با مهران مدیری، هنرمند محبوب و مشهور کشورمان است. این شرط غیرمعمول به سرعت در شبکه‌های اجتماعی دست به دست شد و کاربران را به حیرت واداشت.

داستان عشق ❤️ لاو استوری

26 Oct, 07:06


گاهی از خـود بپرسید که اگر خود را ملاقات
می‌کردید، آیا از خودتان خوشتان می‌آمد؟!
صادقانه به این سوال جواب دهید و خواهید
فهمید که نیاز به چه تغییراتی دارید

👤آنتونی رابینز

داستان عشق ❤️ لاو استوری

23 Oct, 08:16


‏کاپ خسته ترین و بی حوصله ترین پارتنر عالم قطعا برای صادق هدایته.
صادق دو سه بار نامه میزنه به دختره، دختره ناز می‌کنه و جواب نمیده، صادق هم براش می‌نویسه:
قربانت گردم تا کنون دو سه کاغذ فرستادم که بدون جواب مانده، شاید مُردی، خدا بیامرزدت.



پروکسی | پروکسی | همراه
پروکسی | پروکسی | همراه
پروکسی | پروکسی | همراه
پروکسی | پروکسی | همراه

داستان عشق ❤️ لاو استوری

22 Oct, 19:07


نوشته بود براش اسباب‌بازی خریدیم تا تَحرک داشته باشه!

اوجِ تحرکش :

همراه
همراه|همراه|همراه|همراه|همراه|همراه
پروکسی| پروکسی| پروکسی|پروکسی
پروکسی |پروکسی |پروکسی | پروکسی
پروکسی |پروکسی |پروکسی | پروکسی
پروکسی |پروکسی |پروکسی | پروکسی
پروکسی|پروکسی

داستان عشق ❤️ لاو استوری

22 Oct, 19:07


بریتنی اسپیرز در اینستاگرام اعلام کرد که با خودش ازدواج کرده.

فک کنم منم آخرش باید همین کارو کنم.

همراه | همراه | همراه
همراه | همراه | همراه
پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی

داستان عشق ❤️ لاو استوری

22 Oct, 18:30


#رمان کوتاه تورا با دیگری دیدم🔻🔻🔻
https://t.me/story_lovely/2323


#رمان دل آعشته به بوی تو
https://t.me/story_lovely/1942