زندگی جذبه دستی است که می چیند زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است زندگی بعد درخت است به چشم حشره زندگی تجربه شب پره در تاریکی است زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست خبر رفتن موشک به فضا لمس تنهایی ماه
به سراغِ من اگر میآیید، پشتِ هیچستانم... پشت هیچستان جایی است، پشت هیچستان رگهای هوا، پُرِ قاصدهاییست که خبر میآرند، از گلِ واشدهی دورترین بوتهی خاک... روی شنها هم نقشهای سُمِ اسبانِ سوارانِ ظریفی است، که صبح، به سر تپهی معراجِ شقایق رفتند... پشت هیچستان چترِ خواهش باز است، تا نسیمِ عطشی در بُنِ برگی بِدود، زنگِ باران به صدا میآید... آدم اینجا تنهاست... و در این تنهایی، سایهی ناروَنی تا ابدیت جاریست... به سراغِ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که تَرَک بردارد، چینیِ نازکِ تنهاییِ من...
"سهراب_سپهری" "واحهای در لحظه" از دفتر شعر "حجم سبز" تصاویر: تابلوهای نقاشی "تنهی درختان" اثرِ "سهراب_سپهری"
من به آغاز زمین نزدیکم. نبض گلها را میگیرم. آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت. روح من در جهت تازه اشیا جاری است. روح من کم سال است. روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد. روح من بیکار است: قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد. روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد. من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن. من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین. رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ. هر کجا برگی هست، شور من میشکفد. بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن. مثل بال حشره وزن سحر را میدانم. مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن. مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم. مثل یک میکده در مرز کسالت هستم. مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی. تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
ای شب از رؤیایِ تو رنگین شده سینه از عطرِ توام سنگین شده ای به رویِ چشمِ من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم زآلودگیها کرده پاک ای تپشهایِ تنِ سوزان من آتشی در مزرع مژگان من ای ز گندمزارها سرشارتر ای ز زرین شاخهها پربارتر ای درِ بگشوده بر خورشیدها در هجومِ ظلمتِ تردیدها با توام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر، جز دردِ خوشبختیم نیست ای دلِ تنگ من و این بار نور؟ هایهوی زندگی در قعر گور؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغِ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هرکسی را تو نمیانگاشتم
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم.
هرگز از مرگ نهراسیدهام اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود. هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست که مزدِ گورکن از بهای آزادیِ آدمی افزون باشد.
《مرگ شاعر را باور نمیکنم. اگر شاعر بمیرد، شعر میمیرد. همچنانکه مردن چراغ، بهسادگی، مرگ نور است.》
رفته بودم سَرِ حوض تا ببينم شايد، عكس تنهايی خود را در آب
آب، در حوض نبود ماهيان می گفتند:《 هيچ، تقصير درختان نيست.
ظهرِ دم كرده ی تابستان بود پسرِ روشنِ آب، لبِ پاشويه نشست و عقابِ خورشيد، آمد او را به هوا بُرد كه بُرد.
به دَرَک راه نبرديم به اكسيژن آب برق، از پولکِ ما رفت كه رفت ولی آن نورِ درشت، عكس آن ميخکِ قرمز در آب كه اگر باد می آمد دلِ او، پشت چين های تغافل می زد چشمِ ما بود روزنی بود، به اقرارِ بهشت
تو اگر در تپشِ باغ، خدا را ديدی همتی كن و بگو، ماهی ها، حوضِشان بی آب است.》
باد میرفت به سر وقت چنار من به سر وقت خدا میرفتم.
《پیغامِ ماهیها》 نقاشی و شعر: #سهراب_سپهری #شعر_زمان_ما #زمان_در_زنجیر
مفصلهای من آمادگیِ پرواز را اندازه میگیرند. پرنده: تنها وجودی که مرا حسود میکند. ای عبورِ ظریف بال را معنی کن تا پرِ هوشِ من از حسادت بسوزد. یادداشتها #سهراب_سپهری #شعر_زمان_ما
اکنون که تابستان در گذر است زیر چنار روبهروی خانهات سایه چگونه تُنُک میشود و انتظار چگونه رنگ میبازد؟
در نهر پای چنارها سنگی بینداز و ببین چگونه صدا میکند واژهای که از گلویی برنیامده میمیرد؟ پس شاخهی ارغوانی پرتاب کن تا بیصدا به پرواز درآید و بر موجها سوار شود پندار که به دوردستها خواهد رفت و جایی کنار درختی به ساحل خواهد افتاد که مرد خستهی نومیدی بر کُندهی گز کهنی تکیه داده به شاخهی ارغوانی میاندیشد که هرگز به سویش پرتاب نشد
اکنون که تابستان درگذر است زیر چنار جلو خانهات سایه چگونه سبک میشود تا چون چکاو کمرنگی پروا کند بیآنکه دیده باشیاش؟ و عاشق چگونه فراموش میشود بیآنکه ارغوانی از بوسه دریافت کرده باشد از آب یا خیال؟