ناسپاس @sheytanmoanas Channel on Telegram

ناسپاس

@sheytanmoanas


داستان در رابطه با دختر دانشجویی به اسم شانار میباشد که شیطنت های بسیاری برای رسیدن به پسری که دوستش دارد انجام میدهد اما وقتی به یکدیگر میرسند…

یک داستان صحنه دار بدون سانسور


یک داستان واقعی هم داریم حتما دنبال کنید

ناسپاس (Persian)

ناسپاس یک کانال تلگرامی با نام کاربری sheytanmoanas است که داستان در رابطه با دختر دانشجویی به اسم شانار را در خود جای داده است. شانار برای رسیدن به پسری که دوستش دارد، اقدامات شیطنت آمیزی را انجام می‌دهد. اما وقتی این دو نفر به یکدیگر می‌رسند، چه اتفاقاتی برای آنها رخ می‌دهد؟ این کانال یک داستان صحنه دار بدون سانسور ارائه می‌دهد. علاوه بر این، یک داستان واقعی هم در این کانال قابل دنبال است. اگر علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب و متنوع هستید، حتما این کانال را دنبال کنید و از داستان‌های جالب و پرهیجان آن لذت ببرید.

ناسپاس

13 Nov, 19:16


#پارت_۲۸۲


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



اینبار بدون اینکه سعی در پوشوندن بدن خودم داشته باشم، یا حتی سینه هام ی لختم ،
بالاخره اون لباس لعنتی روپوشیدم...
دوست نداشتم سرمو بالا بگیرم و بهش خیره نگاه کنم واسه همین نگاهمو دوخته بودم به زمین.
اومد سمتم.دوتا از انگشتاشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا گرفتن سرم گفت:


-نو بی نظیری ساتین....تو مثل ماهی...ساده ولی درخشان!


تعریف و تمجیدهاش نه تنها خوشحالم نمیکرد بلکه حتی حالم رو از خودش و خودم بهم میزد.
با بغض و خشم سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:


-مگه نمیگی خیلی ها آرزو دارن باتو باشن؟ خب چرا نمیری سراغ همون خیلیاااا؟
چرا دست از سر من برنمیداری!؟
من که خوشگل نیستم...نه بزک دارم نه نگاه سکسی...چرا دست از سرم برنمیداری!؟


دستشو بالا آورد و انگشت اشاره اش رو به آرومی تکون داد و گفت:


-چ چ چ چ! نه دیگه...نداریم از این حرفهااا...زندگی تو از امروز مال منه! در واقع
من سه میلیارد دادم و تورو خریدم...
چیزی که مال منه باید مطیع من باشه.


سرم رو متاسف تکون دادم.چقدر این آدمی که رو به روم بود حال بهم زن و چندش بود.
چقور ازش بیزار بودم...
بغض کردم و توی دلم گفتم:


"خدایا نجاتم بده...عین سلدا که یکی مثل امیرسام رو فرستادی دنبالش تا دربه در بگرده و پیداش کنه و خوشبختش بکنه توهم یکی رو بفرسته دنبال مم...بفرست خداااا...بفرست که حیلی احساس سرشکستگی دارم"

با مکث دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:


-بیا بریم!


با نفرت ارش رو برگردوندم ودرحالی که به شدت تو اون لباس احساس نارضایتی داشتم با نفرت گفتم:


-خودم راه رو بلدم...


تو گلو و آروم خندید و گفت:


-خیلی خب...باشه!


باهمدیگه به سمت دررفتیم.احساس خوبی نداشتم و اون احساس بد حاصل پوشیدن اون لباس نامناسب بود ...

☀️☀️

ناسپاس

13 Nov, 19:05


#پارت_۲۸۱


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



یک گام عقب رفت و گفت:


-خیلی خب باشه خودت دربیار!

یکی دو کام دیگه هم عقب رفت.دستهاش به دوطرف کمرش تکیه داد و گفت:


-تسلیم توام...

پوزخندی پر تاسف زدم و گفتم:

-تو تسلیم شیطانی نه من...


خندید و گفت:


-اوووه! شاید ! تدامه بده ساتین ...دربیار عزیزم!


بانفرت گفتم:


-به من نگو عزیزم!


لبخند حرص دربیاری تحویلم دادم و گفت:


-اون هم اطاعت میشه ..


خلاف میل باطنیم، لباسم رو از تن درآوردم.
اگه قراره به این زندگی گه و مزخرف عادت کنم خب پس بهتره هرچه زودتر انجامش بدم تا دردش واسم کمتر بشه!
مانتوم رو از تنم درآوردم و باعصبانیت کوبوندمش به زمین...
زیرش یه تیشرت پوشیده بودم که انگشتام قدرت درآدردنش رو از تنم نداشتن.
کاش کار من به اینجا نمی رسید.کاش...
تعللم رو که دید دوباره بهم فشار آورد و گفت:


-دربیار...هم تیشرت هم سوتین! زودباش...بجنب...


پایین تیشرتم رو گرفتم و از تنم درآوردم و تقریبا کوبوندمش روی زمین.
عصبی بودم و حتی نمیخواستم تو چشمهاش نگاه کنم.
خم شدم و اول کفشهامو از پا درآوردم و بعد دکمه ی شلوارم رو باز کردم و اون رو هم از پا درآوردم و انداختم کنار مانتوی تنم.
نویان سرش رو با رضایت خاطر جنبوند و گفت:


-خوبه عالیه ...داری خوب پیش میری! ادامه بده...


عوضی ...عوضی...
چرا من پولدار نبودم!؟
چرا من اونقدری پول نداشتم که کارم نکشه به اینجا!؟
که مجبور نشم لخت بشم!
که مجبور نشم جون بکنم و کاری رو انجام بدم که واسم عین مرگ...
دستامو بردم پشت لباسم و قفل سوتینم رو به آرومی باز کردم.
عریون شدن جلوی اون برای من فرقی با مردن نداشت.
آره ...
من دقیقا همون لحظه مردم.همون لحظه...
همون لحظه ای که مجبور شدم تن به خواسته های اون بدم.
اینبار بدون اینکه سعی در پوشوندن بدن خودم داشته باشم، یا حتی سینه هام ی لختم ،
بالاخره اون لباس لعنتی روپوشیدم....

☀️☀️

ناسپاس

10 Nov, 18:40


#پارت_۲۸۰


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



بغضمو قورت دادم و بهش خیره موندم.دستم به آرومی از روی صورتم پایین اومد و چونه ام از بغض و خشم لرزید....
دندونهام روی هم سابیده شد و برق از چشمهام پرید.
با انگشت به لباسی که زیر پام افتاده بود اشاره کرد و بعد گفت:


-برش دار! زود باش...


اینکارو نکردم.من گربه اش نبودم که بخواد دم حجله بکشم.من آدم بودم.
درسته قبول کردم پا به خونه اش بزارم اما نمیخواستم بشم یه برده جنسی که فقط یه قلاده کم داره....
دستشو روی شونه ام گذاشت و محکم فشار داد و گفت:


-خم شووووو و برش دار!


فشارش روی شونه ام اونقدر زیاد بود که ناخواسته قامتم خم شد.
خم شدم روی زمین و لباس رو برداشتم و کمرم رو صاف نگه داشتم.
چونه ام رو گرفت و گفت:


-ساتین...باید برای من لخت بشی...امروز نشی فردا باید بشی فردا نشی باید پسفردا بشی...میفهمی !؟حالا که دختر حرف گوش کنی نبودی باید جلوی خودم بپوشیش! زودباش...
وقت ناهار! دلم میخواد باهم بریم پایین و ناهار رو کنار هم بخوریم!


هیچ کاری انجام ندادم.
بی حرکت خیره شدم به زمین.
وقتی دید کاری انجام نمیدم
خودش تو اینکار پیش قدم شد.
صالم رو ارس رم درآورد و انداخت روی زمین و بعد هم دستشو سمت لباس تنم دراز کرد و شروع کرد باز کردن دکمه هاس لباسم.
ماتم زده خیره بودم به زمین.
اگه زمان به عقب برمیگشت حاضر بودم بازم پیشنهادش رو قبول کنم !؟
حاضر بودم اون سه میلیارد رو بگیرم و مادرم آزاد بشه؟
آره...قطعاااا حاضر بودم.
دستشو پس کشید و پرسید:


-درش میاری یا در بیارم !؟


سرم رو یه کوچولو خم کردم و متوجه شدم اون تمام دکمه های لباس تنم رو باز کرده.
هنوزم خجالت مبکشیدم لخت بشم.
هنوزم دلم نمیخواست اون تنمو لخت ببینه اما...
اما تهش چی؟
تا کی باید مقاومت میکردم؟اصلا تا کی میشد مقاومت کرد...
با خشم و نفرت گفتم:


-تو بهم دست نزن خودم درمیارم


یک گام عقب رفت و گفت:


-خیلی خب باشه خودت دربیار!


☀️☀️

ناسپاس

10 Nov, 18:39


#پارت_۲۷۹


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



نمیدونم چه مدت اونجا نشسته بودم و ماتم زده خیره بودم به لباس توی دستم.
شاید دو ساعت...سه ساعت...چهار ساعت...نمیدونم!
فقط میدونم هرچقدر سعی کردم نتونستم اون لباس نیمه عریون رو تنم کنم اون هم درحالی که هیچ نسبتی باهاش نداشتم.البته جز اسیر بودنش!
واسه یکی شدنی بود واسه یکی نه و من جز اون دسته آدمایی بودم که برام شدنی نبود.
نبود چون عادت نداشتم...
چون دوستش نداشتم...
چون من خودم دلم پیش...نه!
دیگه حق نداشتم حتی تو ذهنم این حرف رو به خودم بزنم!
امیرسام یه عشق داشت که دربه در دنبالش بود و میخواست هرجور شده به دستش بیاره پس من نباید بهش فکر میکردم خصوصا بعدار اون شب لعنتی که رسما غرور و احساساتمو قهوه ای کرد!
در که باز شد فورا سرمو بالا گرفتم و به نویان که نمیدونم واکنشش نسبت به دیدن من چیه، خیره شدم.
انتظار داشت من رو درحالی ببینه که کاری که ازم خواسته بود رو براش انجام بدم ولی ...
قدم زنان اومد سمتم و در همون حین پرسید:

-پس نپوشیدی!؟

خیلی سریع از جا بلند شدم.مطمئن بودم اگه تا فردا و پسفردا هم من رو اینجا تنها میذاشت باز قدرت اینکه بخوام این لباس رو تنم کنم و خودم رو با شرایط وفق بدمو نداشتم.

آهسته و آروم جواب دادم:


-من که گفتم نمیتونم!


پرسید:


-نمیتونی!؟


اهسته جواب دادم:


-نه!


از گفتن این جمله چندثانیه هم نگذشته بود که دستشو بالا برد و سیلی محکمی به گوشم زد و گفت:


-تو باید بتوووونی! میفهمی!؟باااااید....

هینی گفتم و لباس توی دستمو رها کردم.
باورم نمیشد که اون منو زده باشه!
دستمو روی صورتم جایی که اون بهش سیلی زده بود گذاشتم و سر کج شده ام رو صاف نگه داشتم و بهش خیره شدم.
به لباس افتاده روی زمین اشاره کرد و گفت:


-برش دار و بپوشش!


بغضمو قورت دادم و بهش خیره موندم.دستم به آرومی از روی صورتم پایین اومد و چونه ام از بغض و خشم لرزید....


☀️☀️

ناسپاس

31 Oct, 19:33


#پارت_۲۷۸


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



با زدن این حرف اولتیماتوم وار، پوزخندی زد و به سمت در اتاق رفت که بیرون بره.
چرخیدم سمتش و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفتم:


-من کاری که ازم میخوای رو انجام نمیدم!


ایستاد.دستش رو به سمت دستگیره دراز کرد و سرش رو برگردوند سمتم و گفت:


-تو میپوشیش چون من میخوام...


صدامو بردم بالا و گفتم:


-پس بگو داری زور میگی!


خونسرد و ریلکس جواب داد:


-آره! دارم زور میگم! من دستور میدم و تو باید اطاعت بکنی عزیزم!


حالم ازش بهم میخورد وقتی هرکاری عشقش میکشید یاهوم انجام میداد و تهش هم بهم میگفت عزیزم....
با غیظ گفتم:


-این نامردیه!


بیتفاوت شونه بالا انداخت وگفت:


-هر اصطلاحی دوست داری براش انتخاب کن...


اینبار هم عصبی هم درمانده گفتم:

-تو یه دوروی دروغگویی...


حتی به این حرفمم اهمیت نداد و تنها به عنوان حرف آخر گفت:


-دوست دارم وقتی برمیگردم دیگه اون لباسا تنت نباشه!


با گفتن این حرف بالاخره از اتاق خارج شد.سرم رو به آرومی خم کردم و نگاهی به لباس توی دستم انداختم.
من نمیتونستم همچین چیزی رو تنم کنم.
لباسی که زیرش هیچی تنم نباشه حتی سوتین!
لبهامو روی هم فشردم و بغضمو قورت دادم.
نه...من نمیتونستم همچین لباسی تنم کنم.
نمیتونستم....
عقب عقب رفتم و روی کاناپه نشستم درحالی که لباس هنوز توی مشتم بود.
ذهنم رفت سمت امیرسام.کجاست ؟
سلداشو پیدا کرده !؟
خوشبحال سلدا که امیرسام اونقدر خاطرشو میخواد که دست از جست و جوش برنمیداره!
باید احساسم به اونو تو وجود خودم بکشم.
باید فراموشش کنم و قبول کنم اون خودش یکی دیگه رو دوست داره.
زندگی من همینجا توقف میکنه همینجا و درست شبیه به یه برده!


☀️☀️

ناسپاس

31 Oct, 19:32


#پارت_۲۷۷


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



اومد سمتم درحالی که همچنان لباس رو تو دست نگه داشته بود.اونو به سمتم گرفت و گفت:


-میپوشیش چون من میخوام!


اما این زورگویی بود.این حتی خلاف چیزی بود که خودش باهام طی کرد.
ما همچین قراری باهم نداشتیم.
پوشبدن همچین لباسهایی عین این بود که
من بخوام لخت بشم.
آره...پوشبدنشون چه فرقی با لخت شدن داشت!؟
با نفرت دستشو پس زدم و گفتم:

-من اینو نمیپوشم! قرار نبود بیام اینجا که لباسهای لختی تنم کنم


جدی و ریلکس پرسید:


-پس قرار بود بیای چیکار کنی!؟ بااین لباسها رو به روی من بایستی و من تماشات کنم !؟ ساتین...باید این لباس رو تنت کنی!


وقتی از بایدها حرف میزد دلم میخواست بدوم سمت پنجره و از اونجا خودمو پرت کنم پایین تا از شرش خلاص بشم.
اصلا من چطور میتونستم این لباس رو تنم کنم وقتی که تا پیش از این همچین لباسهایی رو فقط و فقط برای خودم پوشیده بودم.
وقتی که تک و تنها توی اتاقم بودم نه تو همچین مکانی...

باناسف بهش خیره شدم و پرسیدم:


-نو میخوای مجبورم بکنی کاری رو انجام بدم که نمیخوام !؟


زبونشو توی دهن چرخوند و بدون اینکه سعی کنه خودش رو باز مهربون جلوه بده جواب داد:


-ببین ساتیت...من نمیگم کشوندمت اینجا که وادارت کنم برام همچن لباسهاایی بپوشی...
شهر پر از دخترایی که بخوان با کمال میل اینکارو انجام بدن...اما من دلم میخواد تو توی خونه ی من همونی باشی که من میخوام پس بپوشش!


اومد سمتم و لباس رو چسبوند به سینه ام و ابنجوری وادارم کرد بگیرمش.
دلم میخواست زار بزنم از این حرف زور...
من چجوری میتونستم لخت بشم!؟
چشماشو ریز کرد و پرسید:


-جلوی من پیپوشیش!؟


دندون قروچه ای کردم و لباس رو تو چنگهام مچاله کردم و آهسته گفتم:


-توداری وادارم میکنی به کاری که نمیخوام...


اصلا به حرفم توجهی نکرد.
انگار براش مهم نبود من چه حسی دارم اون در نهایت میخواست من کاری رو انجام بدم که خودش دلش میخواد با خشم و نفرت براندازش کردم.
لبخند ملیحی زد و از کنارم رد شد و گفت:


-خیلی خب! میرم بیرون ولی وقتی برگشتم تو باید اینو پوشیده باشی!


با زدن این حرف اولتیامیتوم وار، پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون...


☀️☀️

ناسپاس

30 Oct, 17:45


#پارت_329
#بادصبا
❤️❤️

مادر لیلا یک کم با تردید نگاهم کرد و گفت:
- هرجور که شما صلاح میدونید.
- اهان این شد الان.
حالا کی این فسنجون خوشمزه شما حاضر میشه؟
- حاضره منتظریم اقا تشریف بیارن.
اهانی گفتم و همون لحظه یاری
با شلوار و تیشرت راحتی مشکی رنگی
که حسابی بهش میومد وارد اشپزخونه شد.
انگار حمام رفته بود که موهاش و همینطور نامرتب
رهاشون کرده بود و به جای اینکه قیافش و زشت کنه
جذاب ترشم کرده بود.
یک لحظه عقلم تشر زد که به تو چه ربطی داره خوشگل شده یا نه.
حواست به کار خودت باشه.
نگاه ازش گرفتم و تا مادر لیلا دیس برنج و وسط گذاشت
کمی برای خودم زیر سنگینی نگاه یاری برنج کشیدم
و همون لحظه بشقابش و سمتم گرفت و گفت:
- برا منم میکشی؟
دلم میخواست بگم نه مگه من کلفتتم
ولی حضور لیلا و مادرش مانع شد.
بدون اینکه نگاهش کنم بشقاب و از دستش گرفتم
و کمی برنج براش کشیدم و بی هیچ حرفی دستش دادم.
کمی از فسنجون و روی برنجم ریختم و
سعی کردم بدون توجه به نگاه های خیره یاری
غذامو با ارامش بخورم و معده درد رو
مهمون ناخونده دستگاه گوارشیم نکنم‌.
انقدر گشنم بود که میتونستم یه مرغ درسته رو ببلعم
اما بعد از اینکه چند لقمه خوردم و معده کوچیکم سیر شد
نگاهی به بشقابم انداختم که دیدم هنوز کلی از غذام مونده.
به زحمت چند تا قاشق دیگه خوردم و دیگه نتونستم.
کمی برای خودم نوشابه ریختم و تا خواستم تشکر کنم یاری گفت:
- تا ته بشقابت و نخوری خبری از رفتن نیست.
حرصی نگاهش کردم و گفتم:
- سیرم.
- چیزی نخوردی!
- من همینقدر جا دارم.
یاری یک نگاه به من کرد و بعد یه نگاه به لیلا و مادرش
و خطاب به اونا گفت:
- شما برید هر وقت کارتون داشتم صداتون میزنم.
کاش نمیرفتن.
نمیدونم چرا وقتی باهاش تنها میشدم احساس امنیت نداشتم.
لیلا و مادرش چشمی گفتن و اشپزخونه رو ترک کردن.
تا اونا رفتن گفت: حالا راحت غذاتو بخور.
پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعا فکر کردی مشکل من اونان؟
- پس مشکلت چیه؟
پوزخندم غلیظ تر شد و کنایه زدم:
- مشکل اصلی من تویی.
از غذا خوردن دست کشید و خندید.
اول یه لبخند ملیح و بعد لبخندش تبدیل به قهقهه شد.
- سعی کن مشکلت و حل کنی
چون من پاک شدنی نیستم.....................


❤️❤️

ناسپاس

30 Oct, 17:45


#پارت_328
#بادصبا
❤️❤️

(یاری)

منتظر بودم صدف وارد خونه شه
ولی چند دقیقه ای گذشته بود و هنوز نیمده بود.
عصبی از جا برخاستم و تا از در خارج شدم دیدمش.
روی تاب نشسته بود و چشماشم بسته بود.
اون گندم زار موهاشم به دست باد سپرده بود
تا هرجا دلش خواست ببره.
دل کندن از این صحنه برام سخت بود.
یه چیزی ته دلم میجوشید اما نمیدونستم چیه؟
حرکاتم غیرارادی بود و انگار پاهام مال خودم نبود.
بهش نزدیک شدم و مشامم پر شد از عطر خوش موهاش.
بی اراده پلک بستم و بو کشیدم.
چرا حالم خوب شده بود چرا دلم بی قرار بود.
نزدیک تر شدم و نگاهم روی جز جز چهرش چرخید.
همه چیزش طبیعی بود بدون هیچ عملی
صورتش نمکی بود و فیسش بچگونه.
ولی امان از زبونش که اصلا بچگونه نبود.
شش متر زبون داشت و من و درسته قورت میداد.
خندم گرفت و همون لحظه صدف چشماشو باز کرد
و تا من و بالا سرش دید هینی از ترس کشید و گفت:
- اینجام راحتم نمیزاری من از دست تو چیکار کنم؟
همونجور هاج و واج نگاهش می کردم.
از رو تاب بلند شد و غرغرکنان به سمت خونه رفت.
- لعنت بهت یاری که باز ترسوندیش.
پوووفی کشیدم و همونجا روی اولین پله نشستم.
این حس عجیب و غریب چی بود
که دست از سرم بر نمیداشت؟
چند دقیقه تو حیاط موندم و بعد به اشپزخونه رفتم.
لیلا و مادرش اونجا بودن.
ازشون خواستم برا شب یه شام خوشمزه درست کنند
تا به همین طریقم که شده از دلش دربیارم.
تنها چیزی که از دخترا میدونستم همین بود
که وقتی غذا میبینن دیگه دست و پاشون شل میشه.

********************************

(صدف)

تواتاقم نشسته بودم که برا گوشیم پیام اومد، امیر بود.
نوشته بود که وقتی یاری خونه نیس
داخل چاه دسشویی گچ بریزم و
بعد به اون زنگ بزنم اون دیگه بقیه چیزارو حل میکنه.
از همین الان استرس گرفته بودم، من اخه گچ از کجا بیارم!
فکراشم به درد خودش میخورد.
تو همین هول و ولا بودم که پلکام سنگین شد و خوابم برد.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم
که از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم .
نگاهی به ساعت انداختم و
با دیدن ساعت هشت شب از روی تخت بلند شدم
و خمیازه کشون از اتاقم بیرون رفتم.
اخ چه بوی خوبی میومد.
بوی فسنجون غذای مورد علاقه من.
همونجور بو میکشیدم و به سمت اشپزخونه میرفتم
که با ورودم لیلا گفت:
- سلام صدف جون بیدار شدی؟
مامانش چشم غره ای بهش رفت
که خنده از رو لبش پاک شد که گفتم:
- من خودم گفتم که اینجوری صدام بزنه.
- اما خانوم.
- خانوم نداره که اخه مگه من چندسالمه
که بهم میگین خانوم احساس پیری میکنم.
همون صدف بهتره.
- اما اخه اقا...
- اقا با من، دیگه چی؟

❤️❤️

ناسپاس

26 Oct, 18:23


#پارت_۲۷۶


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



درهای کشویی کمد کنار بودن و کشوها بازشده بودن.
تو کمد انواع لباس آویز بود و توی کشو انواع لباس زیر.
اینهمه لباس به عمرم یکجا ندیده بودم.
یک قسمت لباسهای خواب یک قسمت کفش و قسمت دیگه انواع لباس بیرون و شلوار و ...
لباسهایی که هرکدوم قطعا قیمت خیلی گزافی داشتن و ظاهرا همه برای من بود.
پوزخندی زدم.
من هیچوقت نمیتونستم همچین لباسهایی بپوشم و جلوی اون جولون بدم.
از من برنمیومد!
تو نمام طول زندگیم تنم رو تنها یه غریبه دید اون هم سامیار بود که مثل چی پشیمون بودم از اینکه چرا وقتی صرفا نقش یه آروم کننده رو براش داشتم نه کسی که دوستش داره خودم رو براش لخت کردم!؟
لعنت به من لابت اون شب پوشالی!

خلوت ذهنم رو به هم ریخت وقتی دستهاش رو روی شونه هام گذاشت و کنار گوشم گفت:

-همه ی اینها مال تو هستن!


پس اومدن من رو پیش خودش ، پیش بینی کرده بود که از خیلی وقت پیش همچین لباسهایی رو اینجا آماده گذاشته بود.
خیره به کمد و خصوصا لباسهایی که احتمالا انتظار داشت من توی خونه اش بپوشم گفتم:


-من نمیخوام هیچکدوم از این هارو بپوشم...خودم لباس دارم!


نیشخندی زد و بعد دستهاشو از روی شونه هام برداشت و همونطور که قدم زنان سمت کمد می رفت قلدرانه گفت:


-دور بنداز اون آشغالارو...تو توی خونه ی من چیزی رو میپوشی که من میخوام!
چیزی که در شان تو هست والبته چیزی که من دوست دارم تو تنت ببینم...


پایان یافتن جمله اش همزمان شد با نزدیک شدنش به کمد.
یه لباس مشکی ساده که دوبند ظریف داشت و یحتمل بلندیش تارکی زانو بود از رگال بیرون آورد و اونو به سمتم گرفت و گفت:


-بپوشش...امروز دلم میخواد این تنت باشه.بدون سوتین!


وحشت زده یک قدم عقب رفتم ودستهامو دور خودم حلقه کردم.
من نمیتونستم و نمیخواستم که خودمو برای اون لخت کنم واسه همین گفتم:


-من اینو نمیپوشم!


با تاکید تکرار کرد:


-چرا میپوشی!


دندکن قروچه تی کردم و بانفرت گفتم:


-نهههه! نمیپوشم!


صورتش جدی شد و ترسناک
اومد سمتم درحالی که همچنان لباس رو تو دست نگه داشته بود.اونو به سمتم گرفت و گفت:


-میپوشیش چون من میخوام!

☀️☀️

ناسپاس

26 Oct, 18:23


#پارت_۲۷۵


☀️☀️ ناسپاس ☀️☀️



مردد و با حسی خیلی بد پشت سرش وارد اتاقش شدم.
این اتاق همونطور که انتظارش رو داشتم باشکوه و بزرگ بود.
اونجا سه تا پنجره ی قدی وجود داشت که با پرده های ضخیم مخمل آبی رنگی ریخت و شمایل جالبی داشتن.
حتی کاغذ دیواری ها هم آبی بودن و همینطور رو تختی...و مبلهای راحتی!
قسمتی از اتاق اختلاف ارتفاع وجود داشت که چندتا پله میخورد و تخت بزرگ هم درست همونجا بود.
اونجا بی نهایت زیبا بود
اما موضوع این بود که دل من اینجا اصلا خوش نبود.
من دلم....دلم همون اتاقکهای کوچیک خودمو میخواست.همونی که پنجره اش رو به حیاط پر از درخت باز میشد.همونی که پرده های کهنه ی سفیدش رو باد همیشه به هوا میبرد.
دلم میخواست مثل همه عصرهای تابستون یا حتی زمستون روی طاقچه بشینم و چایی بخورم.
من اینجا...توی این قصر دلم خوش نبود تازه ناخوش تر هم میشدم وقتی به این فکر میکردم که قراره مثل یه هرزه یا یه معشوقه ی نامشروع اینجا بمونم .
اومد سمت منی که محو تماشای دور و اطراف بودم و بعد پرسید:


-اینجا رو دوست داری!؟


سرم رو به اهستگی به سمتش برگردوندم.دوست داشتن و نداشتن من چه اهمیتی داشت.
دل باید خوش باشه که نبود.
با صورتی درهم جواب دادم:


-دوست داشتن یا نداشتن من چه اهمیت داره!


اومد سمتم.وسایلم رو ازم گرفت و گذاشت و گوشه ای از اتاق و همزمان گفت:


-اهمیت داره...اینجا هفت اتاق خواب دیگه هم داره و اگه تو اینو نپسندی خب یکی از اون اتاقهای دیگه رو امتحان میکنیم...


من به چی فکر میکردم و اون به چی فکر میکرد.
چون سکوت کردم اشاره ای به قسمت خاصی از دیوار اتاق کرد و گفت:


-میخوام اونجا تابلوهایی از تو آویز باشه با لباسهایی که من انتخاب کردم...
دلم میخواد وارد اتاق که میشم به هر جهت که نگاه کنم تورو ببینم...


اومد سمتم.دستشو به سمتم دراز کرد و بعد گفت:


-همراهم بیا!


بااخم به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم.
متوجه شد که نمیخوام لمسش کنم اما سعی نکرد به خواسته ام احترام بزاره.
تعللم باعث شد به سمتم بیاد.
دستمو گرفت و همونطور که دنبال خودش میبرد حرفی زد که ذهنم رو پاک بهم ریخت:


-تو دیر یا زود باید به من عادت کنی ساتین...


دستمو گرفت و به دنبال خودش سمت قسمتی که کمدهای بلند لباس اونجا قرار داشت کشوند.
نمیدونم.شاید حق با اون باشه.
شاید باید کم کم عادت کنم به اینکه باید بعضی چیزارو بپذیرم.
اینکه باید از فکر امیرسام بیرون بیام.
اینکه سه میلیارد هیچوقت تهیه کردنش آسون نیست و من باید به این زندگی لعنتی عادت بکنم....


☀️☀️

ناسپاس

21 Oct, 18:22


#پارت_327
#بادصبا
❤️❤️

محمد خدانکنه ای گفت و ادامه داد:
- باز تو که صدف و محمد و داشتی
من که هیچکس و نداشتم
و تنهایی خودم و تا اینجا کشوندم.
- اقای دکتر شما ناسلامتی دکترین
روزی هزاربار این حرفارو به مریضاتون میزنید
بعد نشستین اینجا از اینکه تنهایی خودتونو
تا اینجا کشوندین گله میکنید.
خندید و گفت: میگی چیکار کنیم؟
- من میگم همیشه یه تلنگر یه معجزه هست
که تو رو برگردونه به زندگی.
که یادت بیاره هنوزم میشه حال ادم خوب شه
میشه که امید داشت هدف داشت.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بله بله خانم دکتر شما صحیح میگید.
- مسخره نکن دارم جدی میگم.
- منم جدی گفتم باهات موافقم خانم دکتر.
- جدی؟
- اره جدی جدی! یک معجزه یک تلنگر
میتونه تورو برگردونه به زندگی.
حق با توئه، من الان احساس میکنم یه تلنگر خورده
که من برگردم به زندگیم و از این یک نواختی در بیاد.
- خیلی خوبه اقای دکتر، حالا این تلنگر چی هست؟!
یک کم نگاهم کرد و گفت: تو!


***************************

(صدف)

از محمد خداحافظی کردم و از ماشینش که پیاده شدم گفت:
- مواظب خودت باش صدف.
- چشم داداشی جانم، توهم مراقب خودت باش.
خندید و گفت: بوس داداشی و ندادی.
به سمتش برگشتم و بوسه ای رو گونش کاشتم و گفتم:
- اینم بوس داداشی خوبه؟
- بله که خوبه‌.
تو همین حین، که داشتم از محمد خداحافظی میکردم،
ماشین یاری وارد کوچه شد و درست جلوی پای من ترمز زد.
اخم کردم و نگاه ازش دزدیدم.
یاری از ماشین پیاده شد و با دیدن محمد گفت:
- چه عجب افتاب از کدوم ور تابیده که اومدی دیدن خواهرت.
محمد بدتر از من اخم کرد و گفت:
- فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.
یاری با پوزخندی رو به من گفت:
- تعارف کن بیاد داخل بده مهمون دم در باشه.
حتی منتظر جواب من نشد
و سوار ماشین شد و وارد حیاط شد‌.
محمد بد اخم و عصبی نگام کرد و گفت:
- شیطونه میگه جوری بزنمش که صدا...
و بعد حرفش و خورد و استغراللهی زیر لب گفت.
- بیخیال محمد بالاخره تموم میشه قول میدم بهت.
- صدف یه بار دیگه میپرسم اذیتت که نمیکنه.
- نه داداشی اصلا کاری بهم نداریم
اصلا نمیبینیم همو به خدا.
- خب خدارو شکر. هر وقت حس کردی داره اذیتت میکنه
یه زنگ به من بزن.
- چشم.
- بی بلا قشنگ داداش من دیگه برم.
- برو مواظب خودت باش از طرف منم از بابا خداحافظی کن.
- باشه عزیزم فعلا خداحافظ.
خداحافظ منو که شنید پاش و روی پدال گاز گذاشت
و در کسری از ثانیه از من دور شد و منم وارد خونه شدم‌.
این حیاط روزاش قشنگ بود و شباش خیلی ترسناک به نظر میرسید.
دلم نمیخواست برم تو خونه.
همونجا تو حیاط روی تاب نشستم
و پا رو زمین زدم تا تاب حرکت کنه.
تاب که حرکت کرد باد لای موهام پیچید
و شال از روی سرم افتاد و
خرمن موهام به دست باد سپرده شده‌ که ....................................


❤️❤️

ناسپاس

21 Oct, 18:20


#پارت_326
#بادصبا

❤️❤️

وقتی جلوی یه مرکز خرید وایسادن
دیگه نتونستم تحمل کنم و از ماشین پیاده شدم.
اما تا اومدم سمتشون قدم بردارم.
با دیدن محمد داداشش که از ماشین پیاده شد
اتیش درونم خاموش شد و بی اراده لبخند رو لبم نشست.
نفس حبس شدمو بیرون فرستادم و گفتم:
- امان از دست تو صدف
کی با داداشت اشتی کردی که من متوجه نشدم.
همراه هم وارد مرکز خرید شدن و منم به دنبالشون.
محمد یه چندتا چیز براش خرید کرد
و یک لحظه ازش خواست منتظر بمونه تا برگرده.
این و از طریق لب خونی فهمیدم.
یک کم دور و اطراف چرخید
و بعد نگاهش میخ یه مغازه جواهر فروشی شد.
کمی نزدیک تر رفت و نگاهش
روی یکی از گردنبندای پشت شیشه ثابت موند‌.
گردنبندی که شبیه بال فرشته بود.
لبخند رو لبش نقش بسته بود
و یه جوری نگاهش میکرد عین بچه هایی که عروسک دیدن.
همون لحظه محمد رسید و همراه هم راه افتادن.
حالا که خیالم از بابت اینکه با داداششه راحت شده بود
منم عقب گرد کردم و همون لحظه تماسی گرفتم
تا ببینم عاقبت سهراب چیشد.
بعد از خوردن چند بوق تلفن و برداشت و سریع گفتم:
- چیشد؟
- فکر کنم پاتوقشون پیدا کردیم. توی یه باغ بیرون شهر.
- چهارچشمی حواستون به رفت و امدشون باشه
یه جوریم باشه که متوجه حضورتون نشن.
افراد و زیادتر کنید من امیر و زنده میخوام.
- باشه اقا.
- لوکیشن محل مورد نظرم برا من بفرستید
بازم میگم امیر و زنده میخوام.
- الان براتون میفرستم.
بدون خداحافظی گوشی و قطع کردم و سوار ماشین شدم.
اینکه داشتم موفق میشدم
یعنی پیروزی یعنی مزد این همه زحمت.
و هیچی لذت بخش تر از این نبود.


***********************
(صبا)

کنارش هم معذب بودم و هم حالم خوب
درست عین یا پارادوکس غمگین.
هیچ حرفی نمیزدم تا اینکه گفت:
- تو خودت چرا ازدواج نکردی؟
خندیدم و گفتم: من دیگه پشت دستم و داغ کردم.
- از اولم پیمان وصله تو نبود
نمیدونم چرا راضی شدی باهاش ازدواج کنی.
آه کشیدم و گفتم:
از یه دختر ۱۵ ساله بی تجربه چه انتظاری داشتی.
خواستم فداکاری کنم.
خواستم داداشمو نجات بدم
اما نمیدونستم قراره خودم ته باتلاق بیوفتم.
وقتی دید یاداوری اون اتفاقات داره حالم و بد میکنه گفت:
- بیخیال، مادر شدن چجوریه؟
لبخند زدم و گفتم: لذت بخش خیلی لذت بخش.
شاید اگر محمد و صدف و نداشتم
الان اینجا رو به روی تو ننشسته بودم
و هزارتا کفن پوسونده بودم..............................


❤️❤️

ناسپاس

16 Oct, 18:45


#پارت_۲۷۴


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-حالا که چیزی نمیخوری پس لااقل بلند شو بریم اتاق خواب مشترکمون رو بهت نشون بدم....


کمک گرفتن از اون بدترین و سخت ترین و دردآورترین کار دنیا بود.
یه بار ازش کمک خواستم و تهش ختم شدبه اینجا بودنم.
با نفرت و بیزاری و بدبینی بهش نگاه کردم و گفتم:


-خودم میتونم بلند بشم!


تو گلو خندید و بعد دستهاش رو به کمرش تکیه داد و گفت:


-خیلی خب!تسلیم!خودت بلندشو!

کیفهام رو برداشتم و از روی کاناپه ی نرم و راحت بلند شدم.
جلوتر از من به راه افتاد سمت پله ها...پله های عظیمی که فرش قرمزی درست در وسطشون قرار داشت و دو طرف این فرش قرمز روی پله ها گلدونهای مختلف خوشگلی قرار داشت.
این پله های عریض به پاگرد که می رسید دو طرفش دو ردیف پله ی دیگه وجود داشت که هرکدوم ختم میشدن به فضاهای مختلفی.
چه جوری میتونست تو همچین خونه ی درندشتی تک و تنها زندگی بکنه !؟
بدون حضور مادر، پدر، یا خواهرش...!؟
اونوقت ما توی اون خونه قدیمی هرکدوم یه اتاقک داشتیم که زمستون که میشد توش میچاییدیم و تابستون هم بخارپز میشدیم از بس گرم بودن و شرجی!

نویان در آرامش و خونسردی پله ها رو بالا می رفت و من پشت سرش قدم برمیداشتم.
به پاگرد که رسید ایستاد و به منی نگاه کرد که همچنان اخم روی صورتم نقش بسته بود.
چشمکی زد و گفت:


-واکن اخماتو! لذت ببر از بودن تو این خونه...من اصلا دوست نداشتم تو توی اون زباله دونی زندگی کنی....


پایینتر از اون رو پله ها ایستادم و بهش زل زدم و با لحن تند و دشمن ستیزی گفتم:


-اونجا زباله دونی نبود.اونجا خونه ی ماست...یه خونه ی با محبت...


پوزخندی زد و گفت:


-آی آی آی...! تو با من بد سر جنگ داریاااا! خیلی خب! خونه ی با محبت!


از پله های سمت راست بالا رفت.اینبار هیچ مکالمه ای بینمون رد و بدل نشد تا وقتی که جلوی در عسلی رنگ ضد گلوله ای توقف کرد.
آره...تمام درهای این خونه عایق صدا و حرارت و حتی ضد گلوله بودن اون هم با طرحی شیک و شکیل...
دستگیره رو چرخوند و با هل دادن داد رفت داخل و بعد چرخید سمتم و گفت:


-بیا داخل ساتین...از این به بعد اوقات زیادی رو اینجا و کنار هم میگذرونیم...


مردد و با حسی خیلی بد پشت سرش وارد اتاقش شدم....


☀️☀️

ناسپاس

16 Oct, 18:45


#پارت_۲۷۳


☀️☀️ ناسپاس ☀️☀️



سرم رو با تاسف تکون دادم.پوزخند زدم و رومو ازش برگردوندم.
میدونستم...میدونستم آدمی مثل اون ممکنه حرفهاش رو پس بگیره.
خدمتکار درحالی که چیزی شبیه یه منو دستش بود به سمتمون اومد.
اول به نویان نزدیک شد اما خیلی زود با اشاره ی نویان به من، تغییر مسیر داد و اومد سمتم.
دو طرف دامن کوتاه چین دارمشکی رنگش رو گرفت و با احترام گذاشتن به من،منو رو به سمتم گرفت و پرسید:


-چی میل دارید بانو !؟


نویان بهم نزدیک شد.دستشو دور گردنم انداخت و بعد گفت:


-بگیریش عزیزم...بگیر و انتخاب کن!


از کنج چشم نگاهش کردم
انگار توضیحات من و اصرارهام مبنی بر اینکه اصلا تمایلی ندارم لمسم بکنه کاملا بیفایده و اثر بود چون اون در هر صورت اینکارو انجام میداد.
شاید هدفش این بود همچین موردایی رو عادی سازی بکنه.
چشم ازش برداشتم. تجملات اینجا فراتر از انتظار من بود.
تصور کنید طرف تو خونه ی خودش لم میده روی کاناپه ای که روبه روش یه حوضچه و فواره ی آب بود و سقف بالاش یه دایره ی باز برای تماشای آسمون و از خدمتکارش منو میگیره ونوشیدنی سفارش میده...
بااخم منو رو پس زدم و گفتم:

-چیزی نمیخورم!


خدمتکار کمر تا دشه اش رو صاف نگه داشت و انگار که نظر نویان بیشتر بداش اهمیت داشته باشه به اون نگاه کرد و یه جورایی ازش اذن موندن یا نموندن گرفت.
اما نا صبح هم که می موند من هیچی نمیخواستم.
هیچی...
و فکر کنم نویان هم اینو میدونست چون دستشو تکون داد و گفت:


-برو ! لابد نمیخوره دیگه.اما برای ناهار سنگ تموم بزارید! مهمون من باید بهترینها براش حاضر بشه!


خدمتکار مطیعانه خم و راست شد و جواب داد:


-چشم آقا !


دستشو از دور گردنم برداشت و بلافاصله بلند شد و رو به روم ایستاد.
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:


-حالا که چیزی نمیخوری پس لااقل بلند شو بریم اتاق خواب مشترکمون رو بهت نشون بدم....


☀️☀️

ناسپاس

11 Oct, 18:40


#پارت_۲۷۲


☀️☀️ ناسپاس ☀️☀️


نفرتی که نسبت بهش داشتم تو وجودم بیشتر و بیشتر شد و وقتی این نفرت زبونه میکشید دیگه حتی دلم نمیخواست تو چشمهاش نگاه کنم.
آب دهنمو قورت دادم و بدون اینکه ثانیه ای چشم از چشمش بردارم ، با صدایی که از خشم ضعیف شده بود پرسیدم:


-میخوای زیر حرفهات بزنی؟


لبخند زد.فکر کنم میخواست آرومم بکنه اما نمیدونست با این دوگانگی رفتارهاش و غیر قابل پیش بینی کردن خودش منو بدتر بهم ریخته میکرد.
اومد سمتم.دستهاش رو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت:


-ازن سکس نمیخوام تا وقتی که خودت بخوای اما چیزای دیگه رو نمیتونی ازم محروم بکنی...اونوقت کلاه هامون بدجور میره توی هم!


نامحسوس دندونهامو روی هم سابیدم و پرسیدم:


-این تهدید بود !؟


دستمو گرفت و نشوندم روی کاناپه.
خودش هم کنارم نشست.دستشو روی رون پام گذاشت و جواب داد:


-نه! آدم که عزیزشو تهدید نمیکنه...فقط یه چیزایی رو گفتم که روشن تر بشی...که بدونی قولی که بهت دادم صرفا برای سکس! منظورم بکارتت!


مکث کرد.چشمهاش درخشید.زل زد تو چشمهام و درادامه گفت:


-وقتی اونو ازت میگیرم که خودت بخوای!اما...وقتی دلم هوس تنتو بکنه حق نداری خودتو ازم محروم بکنی!؟ منتها...بهت قول میدم بدون آسیب رسوندن به بکارتت خودمو آروم کنم!


نفسهام به شماره افتاده بودن.نمیتونستم خودمو ریلکس نشون بدم.
یعنی من رسما میشم یه معشوقه...؟!
میخواست تبدیلم کنه به یه برده ی جنسی !؟
به کسی که قراره به مرد رو...
سرم درد گرفت از این فکرهای جورواجور...از این تفکرات و دو دوتا یکی کردنهایی که تهش ختم میشد به کلافگی و دیوونگی!
سرمو بالا گرفتم و با حالی نامیزون و البته تنفر گفتم:


-حرفهات اصلاااااا به چیزایی که بار اول گفتی شباهت ندارن!


سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:


-چرا دارن! تو گرم مادرت بودی دقت نکردی...حالا چرا غمگینی!؟ تو باید خوشحال باشی....خیلی ها هستن که آرزشونه من یه نیمچه نگاه بهشون بندازم چه برسه به اینکه بیارمشون تو خونه ام
اون هم به عنوان معشوقه!


سرم رو با تاسف تکون دادم.پوزخند زدم و رومو ازش برگردوندم....



☀️☀️

ناسپاس

11 Oct, 18:39


#پارت_۲۷۱


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️



نا آشنا نبودم با عظمت خونه اش.
خونه ای که شبیه به قصر بود.قصری که البته واسه من فرقی یا زندان نداشت.
قصری که بنظر می رسید تنها در اونجا زندگی میکنه.
البته منظورم از تنها نبودن خانواده اش هست وگرنه اینجا هر قسمت یه خدمتکار داشت.
خدمتکارهای منظم و مرتبی که لباس فرم کلاسیک داشتن.
بنظرم نویان آردوچی که اگه اشتباه نکنم بیشتر زندگیش رو اونور گذرونده تلاش زیادی داره تا روالهای اونجا مثل همین دکوراسیون و حتی پوشش خدمتکارهاش رو اینجا هم پیاده بکنه!
از پشت سر بهم نزدیک شد.دستشو پشت کمرم گذاشت و به کاناپه های گرونقیمت خوشرنگش نزدیکم کرد و گفت:


-بشین و امر بفرما که چه میل داری!


از اینکه لمسم بکنه بیزار بودم برای همین نا بهم دست زد عین اینکه جریان برق دویست و بیست ولت بهم بهم وصل کرده باشن فورا خودمو کشیدم عقب و با غیظ گفتم:


-منو لمس نکن!


صاف ایستاد و دستهاش رو برد پشت کمرش و اونجا بهمدیگه وصلشون کرد.
اول بی حرف نگاهم کرد ولی بعد شروع کرد خندیدن.
خنده هایی که من اصلا درکشون نمیکردم.
بااخم بهش خیره موندم تا وقتی که سرش رو یکم آورد جلو و با تمسخر گفت:


-چی؟ Do not touch me ؟! لمست نکنم !؟ عزیزم...مثل اینکه یادت رفته برای چی اومدی اینجا؟ هااان؟


اومد سمتم.
یکی دو قدم عقب رفتم و با نگرانی بهش نگاه کردم.اون بی پروا اومدجلو و جلوتر...
انگشتشو زیر چونه ام گذاشت و بعد با نزدیکتر کردن خودش بهم گفت:


-ساتین...با معشوقه بودن خودت کنار بیا دختر قشنگم!


سرمو عقب بردم و دستشو از زیر چونه ام پایین آوردم و گفتم:


-تو هم فراموش نکن برای چه قولی بهم دادی! قول دادی بهم دست نزنی تا وقتی که خودم بخوام!


بهش خیره بودم درحالی که اصلا واکنشهاش برام قابل پیش بینی نبود.
نفس عمیقی کشید و بعد انگشت اشاره اش رو بالا آورد و گفت:


-نچ نچ نچ !من برای سکس به تو نزدیک نمیشم نه موردای دیگه!


☀️☀️

ناسپاس

07 Oct, 18:40


#پارت_۲۷۰


☀️☀️ ناسپاس☀️☀️




بازهم عقب رفتم.یگ گام دیگه.میخواستم ازش فاصله بگیرم.ازش دور بشم...
من میترسیدم.
از این مرد مرموز و ناشناخته و مبهم وحشت و رعب داشتم و بدبختانه دل بی صاحاب شده ام پی کس دیگه ای بود!
کسی که خودش کَس دیگه ای رو دوست داشت.
آب دهنمو قورت دادمم و محض یاداوری گفتم:


-تو بهم گفتی بهم دست نمیزنی تا وقتی که خودم بخوام...


بی حرکت ایستاد.شبیه کسی بود که حرفی که خودش زده بود رو از یاد برده.چون مکث کرد خیلی زود پرسیدم:


-مرده و حرفش! نکنه حرفاتو فراموش کردی!؟



زبونشو توی دهن چرخوند و همزمان سرش رو با تاسف تکون داد.
تو گلو و آروم خندید.شونه هاش تکون میخوردن و بالا و پایین میشدن.
معنی حرکاتش رو نمی فهمیدم.سرش رو بالا گرفت و گفت:


-اوووه! دختر خوب! خیلی بده ساتین...خیلی بده یه چیز خوشمزه داشته باشی اما نتونی ازش بخوری!
حالا تو دقیقا حکم همون خوراکی خوشمزه رو واسه من داری...
دارمت اما حق خوردنتو ندارم


عجیب و ترسناک حرف میزد.
میدونم جملات و کلماتش ساده و معمولی بودن اما اگه رمز گشاییی میشدن تبدیل میشدن به کلامای که مخوف بودن!
دستهاش رو بالا و پایین کرد وانگار که تسلیم شده باشه گفت:


-اوکی اونی که تو میخوای همون میشه!


مکث کرد.کنج لبش رو به واضحی رو به بالا داد و بعد چشمهاش رو تنگ و باریک کرد و گفت:


-اما باهات که میتونم دست بدم هااان ؟!


با پرسبدن این سوال دستش رو به سمتم دراز کرد.
اما من حتی دوست نداشتم باهاش دست بدم.
چه حسی رو یه دختر پیدا میکنه وقتی که تو بازارچه یه مرد مجهول و غریبه عمدی دستی به روی باسنش میکشه!؟
من همون حس رو داشتم وقتی که اون دستش رو به سمتم دراز میکرد.
بدون اینکه باهاش دست بدم ار کنارش رد شدم و پرسیدم:


-باید کجا برم!؟


خندید و دستش رو پایین گرفت و بعد خودش رو بهم رسوند و گفت:


-خودم همراهیت میکنم بانو!


☀️☀️

ناسپاس

07 Oct, 18:40


#پارت_۲۶۹


☀️☀️ ناسپاس ☀️☀️



ماشین رو ، مقابل یک درب عظیم مجلل که ترکیبی از چند رنگ سلطنتی بود نگه داشت.
اینجا برام کاملا نا آشنا بود اما احساس میکردم باید خونه ی نویان باشه و من نمیدونم چرا هرچه بیشتر به اینجا نزدیک میشدم اضطرابم بیشتر و بیشتر میشد!
دسته های کیفم رو تو مشتم فشردم.
دندونام روی هم کیپ شده بودن...انگار بدنم منقبض شده بود.
ترس...من هم ترس داشتم و هم اضطراب و ترکیب این دو مورد یه فیل رو هم از رمق مینداخت چه برسه به منی که همیجوریش هم وجودم سراسر آشوب بود!

بدون اینکه حضور کسی رو احساس بکنم یا ببینم دو طرف درهای بزرگ ازهم باز شدن و کنار رفتن.
ماشین رو حرکت داد و وهرد حیاط شد.
به صورت خیلی واضح و بخاطر دودی بودن یا بهتره بگم تقریبا سیاه بودن رنگ شیشه ها چیزی نیم دیدم تا وقتی که خود راننده پیاده شد و بعد درو برای من باز کرد و گفت:


-پیاده شین!


نه! دلم نیمخواست پیاده بشم.دلم میخواست بگم منو برگردون.برگردون همونجایی که سوارم کرده بودی...
لبهامو باغصه روی هم فشردم و یه نفس عمیق کشیدم.
نگاه های سنگینش رو روی خودم احساس کردم و پایین اومدن از ماشین رو اونقدر لفت دادم تا اینکه بالاخره گفت:


-آقا جلوی در منتظرتونن!


این یعنی باید زودترپیاده میشدم.قبل از اینکه احتمالا خودشون از اونجا بکشوننم بیروم.
کیفم رو توی بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
درست میگفت...نویان جلوی ورودی خونه ی خونسرد و آروم مقتدر ایستاده بود تا من بهش نزدیک بشم!
من قدم زنان به راه افتادم و تورج پشت سرم ایستاد...
نفسم تو سینه حبس شده بود.
راه می دفتم و آرزو میکردم مسیر رسیدن و نزدیک شدن به اون طولانی ترین مسیر دنیا باشه...
وقتی پایین پله ها رسیدم بیصبرانه و انگار که طاقت ایسنادن و ثبر کردن واسه بالا رفتن من از اون چند پله که حالت نیم دایره ای داشتن رو نداشته باشه خودش اومد پایین.
بهم نزدیک شد.
به پیرهن سفید تنش بود که آستینهاش رو تا زده بود و یه شلوار طوسی که رنگ پوستش رو روشن و ملیح نشون میداد.
دو دکمه ی اول پیرهنش باز بودن و سینه ی فراخش مشخص ....
لبخند عریضی زد وگفت:


-چقدر خوشحالم که اومدی!


ولی من خوشحال نبودم.احساس میکردم امروز بدترین روز زندگیمه.
بدترین و نفرت انگیز ترین...
دستهاش رو باز کرد و اومد جلو که بغلم بکنه اما من عقب رفتم و بااخم نگاهش کردم تا اینجوری بفهمه تمایلی به انجام اون کاری که تو سرشه ندارم.

لبخند روی صورتش ماسید.یعنی واقعا انتظار داشت من خوش خوشان بپرم تو بغلش؟
من...منی که ازش متنفر و بیزار بودم !؟
متحیر گفت:


-ساتین...تو مال منی...من دوست دارم...


بازم عقب رفتم.یگ گام دیگه...


☀️☀️

ناسپاس

03 Oct, 18:30


#پارت_۲۶۸


☀️☀️ ناسپاس ☀️☀️



نفس عمیقی کشیدم و همونطور که انگشتهای شستمو می چرخوندم پرسیدم:


-نویان روانیه ؟


واکنش خاص یا بهتره بگم آشکاری نسبت به سوالم از خودش نشون نداد اما حتی با وجود اینکه چون پشت فرمون بود و فقط چشم و ابروهاش رو توی آینه می دیدم از همونها تعجبش رو از شنیدن حرفم احساس کردم.
خیلی زود نحوه ی پرسشم روعوض کردم و جور دیگه ای بیانش کردم و گفتم:


-آخه اون یه جوریه! خیلی شاده بعد یهو یه جوری میشه که...که مثل...مثل آدمای نرمال نمی مونه...


باز هم حرفی نزد.سکوتش رو دوست نداشت.
دلم میخواست یکم راجع به اون حرف بزنه برام آخه من چیز خیلی زیادی ازش نمیدونستم.
احساس میکردم طرف حسابم یه آدم و یه شخصیت کاملا گنگ و پیچیده و نامفهوم....
یکی که هیچی ازش نمیدونم!
هیچی...
دوباره پرسیدم:


-اون چرا کنار خانواده اس نیست؟ اصلا خانواده اش کجاهستن!؟ایرانن...؟! میدونن پسرشون آدم کشه؟ میدونن آدمارو باخودخواهی مجبور میکنن که...


تا با اون چشمهای عصبانیش بهم نگاه کردم ناخواسته ساکت و صامت شدم.
یه...یه خشم عجیبی تو نگاه سردش بود که آدمو می ترسوند.
با صدای کلفت آروم و خش داری گفت:


-خانم...شما جز با آقا حق نداری با کسی حرف بزنی!


پوزخندی زدم و پرسبدم:


-این از فرمایشات خود آقاتونه!؟


خیلی خونسرد و آروم انگار که حتی داره برای حرف زدن زیاده روی میکنه گفت:


-اگه سوالی دارید از خدا آقا بپرسید!


دستهامو بالا و پایین کردم و گفتم:


-من فقط چندتا سوال ساده داشتم همین!


دوباره جوابش رو تکرار کرد اما جور دیگه ای:


-سوالهای سادتون رو هم از خود آقا بپرسید!


نه! حرف کشیدن از این مرد آب تو هاون کوبیدن بود.
نمیشد اصلا ازش حرف کشید.
یا هیچی نمیگفت یا اگه حرف میزد چند کلمه ی تکراری بی سروته تحویلم میداد که هیچی نمیشد ازش بیرون درآورد جز جمله ی ساده ی " لطفا ساکت بمونید خانم... "...

آه آرومی کشیدم و سرم رو به سمت شیشه ی دودی برگردوندم.
چه حس و حال بدی....

☀️☀️

ناسپاس

03 Oct, 18:29


#پارت_۲۶۷


☀️☀️ ناسپاس ☀️☀️



دماغمو بالا کشیدم و با بیرون آوردن دست راستم از توی جیب لباس تنم
انگشتموزیر هردو چشمم کشیدم و به سمت ماشین مشکی رنگی رفتم که رنگ رو و جمالش به این منطقه و این خیابونا نمیخورد.
نگاهی به دور و اطراف انداختم و بعد قدم زنان به سمت ماشین رفتم.
چندقدمی اون ماشین مشکی که از تمیزی زیاد پی درخشید و برق میزد، ایستادم که همون موقع یه مرد تنومند و یلند قامتی که من همیشه اونو با نویان می دیدم از ماشین پیاده شد.
اومد جلو...صورت عبوس و مقتدر و قلدری داشت.
اصطلاح عامیانه اش میشد قلچماق بودن!
آره شبیه قلدرها بود.
یه بهتر بود بگم لات شیک !
منو کاملا میشناخت.در عقب ماشین رو باز کرد و گفت:


-بفرمایید خانم!


با من خیلی محترمانه حرف میزد البته دلیل این احترام برمیگشت به نویان و حساسیت زیاد و عجیب غریبی که روی من داشت.
به طرز غیر عادی ای با من خوش و بش میکرد و بعدهمون آدم در لحظه تبدیل میشد یه یه موجود مخووووف!
بی سرو صدا وار ماشین شدم.
درو بست و پشت فرمون نشست.
فق خودش بود و من.کوله پشتیمو روی پاهام گذاشتم و به آینه جلویی ماشین که چشمهاش توش نمایان بودن خیره شدم.

تا مدنی طولانی ساکت بودم اما یعد اون سکوت رو شکستم و پرسیدم:


-من ساتو ام...


نگاهم کرد اما جوابی بهم نداد.میخواستم باهاش کمی صمیمی بشم تا درمورد نویان ازش بپرسم.
با یه مکث چنددقیقه ای پرسیدم:


-میتونم اسمتونو بپرسم...؟


جوابی نداد.انگار تمایلی به اینکار نداشت اما خب قبل از اینکه من یه کل از باز کردن دهنش مایوس بشم جواب داد:


-تورج...


تورج! پس دست راست و مورد اعتماد نویان اسمش تورج بود.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که انگشتهای شستمو می چرخوندم پرسیدم:



-نویان روانیه ؟


☀️☀️