☀️☀️ ناسپاس☀️☀️
اینبار بدون اینکه سعی در پوشوندن بدن خودم داشته باشم، یا حتی سینه هام ی لختم ،
بالاخره اون لباس لعنتی روپوشیدم...
دوست نداشتم سرمو بالا بگیرم و بهش خیره نگاه کنم واسه همین نگاهمو دوخته بودم به زمین.
اومد سمتم.دوتا از انگشتاشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا گرفتن سرم گفت:
-نو بی نظیری ساتین....تو مثل ماهی...ساده ولی درخشان!
تعریف و تمجیدهاش نه تنها خوشحالم نمیکرد بلکه حتی حالم رو از خودش و خودم بهم میزد.
با بغض و خشم سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:
-مگه نمیگی خیلی ها آرزو دارن باتو باشن؟ خب چرا نمیری سراغ همون خیلیاااا؟
چرا دست از سر من برنمیداری!؟
من که خوشگل نیستم...نه بزک دارم نه نگاه سکسی...چرا دست از سرم برنمیداری!؟
دستشو بالا آورد و انگشت اشاره اش رو به آرومی تکون داد و گفت:
-چ چ چ چ! نه دیگه...نداریم از این حرفهااا...زندگی تو از امروز مال منه! در واقع
من سه میلیارد دادم و تورو خریدم...
چیزی که مال منه باید مطیع من باشه.
سرم رو متاسف تکون دادم.چقدر این آدمی که رو به روم بود حال بهم زن و چندش بود.
چقور ازش بیزار بودم...
بغض کردم و توی دلم گفتم:
"خدایا نجاتم بده...عین سلدا که یکی مثل امیرسام رو فرستادی دنبالش تا دربه در بگرده و پیداش کنه و خوشبختش بکنه توهم یکی رو بفرسته دنبال مم...بفرست خداااا...بفرست که حیلی احساس سرشکستگی دارم"
با مکث دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-بیا بریم!
با نفرت ارش رو برگردوندم ودرحالی که به شدت تو اون لباس احساس نارضایتی داشتم با نفرت گفتم:
-خودم راه رو بلدم...
تو گلو و آروم خندید و گفت:
-خیلی خب...باشه!
باهمدیگه به سمت دررفتیم.احساس خوبی نداشتم و اون احساس بد حاصل پوشیدن اون لباس نامناسب بود ...
☀️☀️