از سلسله ی بدمنشان تیره ی قاجار
شاهان شکم پرور و زنباره و بی عار
روزی که وطن بود همه در کف دزدان
آن طایفه ی بی خرد و بی سر و سامان
طاسی و وبا ، آبله و هم تب تیفوس
طاعون و شپش بود از این سلطه ی منحوس
بیچارگی و فقر و فلاکت ز خرافات
هر روز و همه شب شده هنگام مکافات
چون بوی تعفن ز وطن خاست به عالم
خواهم که ز دل بر غم آن روز بنالم
تا آن که در این ظلمت دیرینه ی ایران
روشن شده یک روزنه ی نور ز یزدان
رستم صفتی از دل دیوان به در آمد
زان رو که دگر صبر خدا هم به سر آمد
چون جامه ی آبادیِ میهن به تنش کرد
او جان شریفش همه خرجِ وطنش کرد
این مرد خدا گونه رضاشاه کبیر است
از خطه ی مردان فداکار و دلیر است
کوبید وطن را و دگربار بنا کرد
او ظلمت این غمکده را غرق سنا کرد
یک پارچه شد بار دگر مرز گهربار
رونق به وطن آمد و هم در دلِ بازار
از شفاخانه و دانشکده ، راهآهن و جاده
تا نام وطن هرچه که داریم نهاده
ایرانی و ایران همه مدیون وجودش
ما صاحب نام و وطن از بهر شکوهش
خونابه ز دل آمد و او خورد در این راه
بس درد به کامش شده این مرد وطن خواه
بیغوله به ناگه شده چون مهد تمدن
آمد به مشام عطر ، از آن نهر تعفن
آمد ز دل نور بسی نور دگربار
آن شاه فقید آمده با دانش بسیار
کوته شده هر دست ز هر گونه تطاول
چون کوه شده مانع به هرگونه چپاول
هر مذهب و مسلک همه آزاده و خوشحال
تا آنکه شد آن زمزمه ی رهبر دجال
هم بار دگر فتنه و آشوب ز دین شد
این مرز دگربار به غم چله نشین شد
فریاد از این دین و از این مذهب فتنه
آزادگی و عشق ز تیغش شده ختنه
ای ملت من جهد بر آن کن که بیاید
از تیره ی آن شاه که غم ها به سر آید
دنیا شده ویران ز سر دین و تعصب
عالم شود از عشق در آغوش تقرب
برخیز و بزن در دل وحشت که در این کار
محصول ، تمدن شود و مرگ ریاکار
چون خفته حقیقت به دلِ خاکه ی وحشت
فریاد کن آزادگی ای نطفه ی نهضت
#صادق_مبارکی