در جهان همهمه از نظم نوین است
ساکنِ سایه خداوندِ زمین است
در اهلِ جهان نیست که اسرار بداند
یا آنکه بفهمد به جهان زنده بماند
آنکه پیداست زقدرت نَبُوَد جز افزار
پرده بازی کند از خود که بپوشد اسرار
مستِ اوهامِ عدالت همه ی اهل جهان
غافل از آنکه جهان شد به کفِ دیو و ددان
آنکه بنگاشته قانون به جهان پنهان است
اهرمن با همه افسونگریش حیران است
پس مپندار ز اسرار جهان با خبری
جرم پیداست ولی نیست زمجرم اثری
ما همه بی خبر و برده ی آن اهرمنیم
همچو مرغیم که در خواب و خیال چمنیم
به خیال خودم آن راه روم کان خواهم
لیک او باد در این غائله وُ من کاهم
هر که دانست ز اسرار جهان خاموش است
مرگ، بر فاش کننده آخرین آغوش است
ما ز بازیچه ی شبگرد نداریم فزون
این حقیقت کشدهر اهل تفکر به جنون
باوری هست شوم گاه به گاهی دلخوش
بگشاید به جهان بار دگر پا کوروش
کیست چون او ز عدالت به جهان شُهره شود
دیو از نام و نشانش به دلِ خمره شود
کاش کوروش صفتی پا به جهان بگشاید
فتنه ی اهرمن از اهلِ جهان بزداید
در رکابش بخروشم به دلِ اهرمنان
جان به راهش بفشانم تا به سر حد توان
شرم دارم من از این شعرو هم از این اثرم
زانکه موزون شده حرفم به عمل بی ثمرم
#صادق_مبارکی