شبهای دلتنگی @shbhaye_deltangii Channel on Telegram

شبهای دلتنگی

@shbhaye_deltangii


منِ گم رو تو پیدا کن

ꨄ‌به کانال شب‌های دلتنگی خوش آمدیدꨄ

پیج اينستاگرام شب‌های دلتنگی ⬇️
Instagram.com/Shbhaye_deltangii

ارتباط با ادمین
@Shbhaye_deltanqii

شبهای دلتنگی (Persian)

شبهای دلتنگی یک کانال تلگرامی است که با هدف ایجاد یک فضای دلنشین و پر از آرامش برای اعضا تاسیس شده است. این کانال به عنوان یک پنجره‌ای باز به دنیای دلتنگی‌ها و احساسات عمیق افراد عمل می‌کند. اگر شما علاقه‌مند به پیدا کردن سکویی برای به اشتراک گذاشتن دلنوشته‌ها، شعرها، و داستان‌های شخصی خود هستید، شبهای دلتنگی کانال مناسبی برای شماست. با پیوستن به این کانال، شما قادر خواهید بود با افرادی که احساسات و اندیشه‌های مشابهی دارند، ارتباط برقرار کنید و از تجربیات و دیدگاه‌های آن‌ها بهره‌مند شوید. شبهای دلتنگی جایی است که هر شب می‌توانید به آرامش و خلوتی دلنشین عمیق بپردازید و با خواندن و نوشتن، احساساتتان را به اشتراک بگذارید. این امکان را دارید تا بحث و گفتگو با دیگر اعضا راه اندازی کنید و از تنوع و غنای فرهنگی و هنری آن‌ها بیاموزید. پس اگر دنبال یک محیط دوستانه و پر از انرژی مثبت هستید، حتما به کانال تلگرامی شبهای دلتنگی ملحق شوید و تجربه‌ی یک جامعه متفاوت و پویا را تجربه کنید.

شبهای دلتنگی

12 Jan, 13:01


با کسی باش که با دیوونه‌بازی‌هات عشق می‌کنه؛ نه کسی که مجبورت می‌کنه عادی باشی!

شبهای دلتنگی

12 Jan, 10:59


#دو_کلمه_حرف_یواشکی

مراقب همدیگر باشیم، هیچ‌کس نمی‌داند در دل آدمی که همین‌لحظه دارد می‌خندد و حالش خوب به نظر می‌رسد چه غوغایی برپاست.

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

12 Jan, 07:56


آدمیزاد سختشه که بگه "به من توجه کن".
برای همین قیل و قال راه میندازه، عصبی میشه، داد میزنه، قهر میکنه، فرار میکنه، با خودش و زمین و زمان لج میکنه، برای اینکه به چشم بیاد؛ برای اینکه دیده شه!
تو فقط میبینی که چشماشو میبنده و داد میزنه و هیچی نمیشنوه؛ اون داره میپره و دستاشو تکون میده و میگه "هی! من اینجام! ببین منو!"
داره میگه "به من توجه کن."
و میدونی چقدر درموندست این جمله؟
سراسر استیصاله و وقتی به زبون بیاد، اگه به زبون بیاد؛ دیگه گفتن و نگفتنش، فرقی نداره...

#نازنین_هاتفى
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

12 Jan, 05:25


میدانی؟راستش به نظر من ساده ها آدمهای خوشبختی هستند
همانهایی که از هرچیز کوچکی ذوق میکنند و آنقدر جیغ و خنده به راه می اندازند که توهم باور میکنی یک اتفاق فوق العاده به وقوع پیوسته نه یک رویداد کوچک مثل خریدن آن شاخه گل قرمز از پسرک دستفروش...
همانهایی که نمیدانند چطور باید در خیابان های لوکس بالای شهر آرام و با ناز قدم بزنند و هیچ گام و حرکت و خنده ای را حساب شده و برای دلبری از این و آن انجام نمیدهند..
آنهایی که هرچه به ذهنشان میرسد و هرچه در دل ساده شان میگذرد بی مهابا در مقابل چشم همگان نشان می دهند و مثل من و شما بلد نیستند نقاب های خوش رنگ و لعابشان را متناسب با موقعیتشان تعویض کنند..
این ها همانهایی هستند که هنگام دلتنگی هایت هرچقدر هم بی حوصلگی و بدخلقی خرجشان کنی همه اش را از چشم های خسته ات به جان میخرند و آنقدر وردلت میمانند و جملات بی سروته برایت جور میکنند و دست به هر کار کوچکی میزنند تا بخندی و فراموشت شود اصلا دلتنگی ات بخاطر چه چیز بود؟
آنهایی که لبخندهایشان،مهربانی هایشان،گرمی دستهایشان هیچ گاه تمام نمیشود...
حالا تو هرچقدر میخواهی مهر حماقت بر پیشانیشان بزن، هرچقدر میخواهی اخم و بی اعتنایی تحولیشان بده نه اینکه دل کوچکشان از این تلخی ها نشکند نه، اما دست خودشان نیست این ساده های مهربان احمق هرگز عوض شدنی نیستند...
میدانی؟واقعیت این است که ساده ها میتوانند آدمهای خوشبختی باشند اگر قلبهای سرد و بی مهری های ناتمام ما احساسشان را به یغما نبرد

#شمیمانه
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Jan, 19:42


من‌ خیلی چیزا بودم
واسه خیلی‌ها
پسر خلف بودم
رفیق بامرام بودم
همکلاسی خوب بودم
سنگ صبور بودم
پشت‌ بودم
تو نامردی‌ها، مرد بودم
خیلی چیزا بودم

شبهای دلتنگی

11 Jan, 19:17


شب بخیر به تنهاییت، تنها گیاه اطرافت که هنوز هر شب رشد می‌کند. 🌙❤️

شبهای دلتنگی

11 Jan, 18:41


این آخری‌ها که یه بند انگشت پای چشام گود رفته بود !خودشم همینطور ! بعضی وقتا
که وقت ناهار ، غذاخوری هم نمیرفتیم و تو کلاس با هم درس میخوندیم ! روزای دیگه
هم علاوه بر صبح، یه نیم ساعت یه ساعتیم بعد از تموم شدن کلاس میموندم دانشکده و باهاش کار میکردم !
حالا دیگه سختی‌ها گذشته بود و نتیجه تمام سعی و کوششمون رو گرفته بودیم .
کم کم بچه ها دوتا دو تا و سه تا سه تا با هم جمع شدن و شروع کردن حرف زدن و با همدیگه قرار گذاشتن که تو تعطیلات همدیگرو ببینن . فریبرز دست منو گرفت و با خودش برد تو همون کلاسی که همیشه دوتایی مینشستیم و درس میخوندیم . وقتی
رسیدیم تو کلاس ، رو همون دو تا صندلی همیشگی نشستیم که یه دفعه دست منو
گرفت و ماچ کرد و گفت "
- تو عالوه بر مهربونی‌هایی که به من کردی ، حق استادی به گردنم داری ! دریا ! من هیچ
وقت کارایی رو که تو برام کردی یادم نمیره ! به خدا تو منو آدم کردی!
- این حرفا چیه فریبرز ؟!
- نه ، بذار بگم . من تو این یه ساله دیدم تو چه سختی کشیدی ! خودم میدونم چقدر خنگم !چیز یاد دادن به من کار حضرت خضره ! ایشااله بتونم یه روزی جبران این کاراتو بکنم!
- پاشو بریم خودتو لوس نکن ! کاری نکردم که ! پاشو بریم زشته جلو بچه ها !

خانم! خانم! کجای پاسداران تشریف میبرین
" راننده تاکسی به زور از تو رویا آوردم
بیرون ! آدرس رو بهش دادم چند تا کوچه اونورتر. جلو یه خونه نگه داشت . پیاده شدم . وقتی تاکسی رفت ، خودمو مثل یه مسافر غریبه دیدم که بهش آدرس این خونه رو دادن و فرستادنش به یه شهر غریب ! یه خونه ی
پونصد و خرده ای متری ! دوطبقه ! خیلی شیک ! بالای شهر !
خونه‌ی خودم بود . خونه‌ای که چندین سال توش زندگی کرده بودم اما حالا به نظرم
خیلی غریبه می‌اومد !
" زنگ زدم. سوگل و سامان خونه بودن . هنوز در رو وا نکرده ، جلو در راهرو ، با نگرانی
واستاده بودن و منو نگاه میکردن ! این طفل معصوما چه گناهی داشتن ؟ گناه بزرگتراشون و چرا باید اونا پس میدادن؟!
رفتم جلو و هر دوشون رو ماچ کردم و با هم رفتیم تو . تربیتشون طوری بود که بدونن
نباید در کارهای پدر مادرشون دخالت کنن!
''یعنی دیگه از شاگرد چهارم کنکور انقدر انتظار میره که یه همچین بچه‌هایی رو تربیت
کنه !''
برای اینکه از نگرانی درشون بیارم ، فقط بهشون گفتم که هنوز اتفاقی نیفتاده و جلسه‌ی
دادگاه به ده روز دیگه موکول شده .
لباسامو عوض کردم و زود رفتم تو آشپزخونه و از تو فریزر یه بسته مرغ درآوردم و
گذاشتم بیرون . میخواستم شنسل مرغ درست کنم . درست مثل گاهی وقتا که با
عجله برمیگشتم خونه و تند تند ناهار رو آماده میکردم که وقتی فریبرز و بچه ها برمیگردن خونه، همه چی آماده باشه!
اومدم بسته‌ی یخ زده رو بگیرم زیر آب که زودتر یخش وابده که تازه متوجه کارم شدم!
برای چی؟!برای کی؟! یه عمر این کارها رو کردم ! یه عمر از خیلی چیزام زدم و صرفه‌جویی کردم که امروز به اینجا برسم؟!یه عمر پا رو خیلی از خواسته‌هام گذاشتم تا عاقبتم این باشه ؟! یه عمر یه تومن رو کردم صد تومن که این نتیجش باشه ؟! بسته رو برگردوندم تو فریزر و تلفن رو برداشتم و سه تا پیتزا سفارش دادم . تلفن رو که قطع کردم ، دیدم سوگل و سامان رو دو تا مبل نشستن و فقط به من نگاه میکنن نتونستم سنگینی
نگاهاشونو تحمل کنم ! از سالن اومدم تو راهرو و رفتم تو حیاط از بالای پله ، باغچه‌مونو نگاه کردم . خیلی بزرگ و قشنگ بود ! پر از درخت و بوته‌های رز! درست مثل خونه‌ی پدرم فقط بزرگتر!
رفتم تو باغچه و تکیه‌م رو دادم به یه درخت . چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. بوی درخت و خاك مشامم رو پر کرد . یه دفعه یه مشت خاطره با این بوی آشنا هجوم آوردن تو ذهنم !

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Jan, 18:41


داستان
قسمت سی و نه
دریا

جلو اولین تاکسی رو میگیرم و سوار میشم و بهش میگم میرم پاسداران . میخواد باهام قیمت رو طی کنه که یه پونصد تومنی بهش میدم . میگیره و حرکت میکنه .
درختا ، آدما ، مغازه ها ، همه مثل برق از جلو چشمم رد می شن ! یعنی من ازشون رد میشم! مثل گذشت زمان میمونه !مثل یه فیلم! فیلمی که گذاشتی تو ویدئو و داری با تصویر برش میگردونی عقب ! صحنه ها یکی یکی ، خیلی تند از جلو چشمم رد میشن ولی با دیدن هر تصویر یه خاطره تو ذهنم زنده میشه ! ده تا خاطره  صد تا خاطره ، هزار تا خاطره ! خاطرات تلخ و شیرین !
یه دفعه فیلم یه جایی وا می‌ایسته ! چشمامو میبندم و تو ذهنم بهش نگاه میکنم.
کجای زندگیمه؟! چقدر این نوار برگشت عقب؟! چقدر من برگشتم به گذشته ؟!"
*ساعت هشت صبحه . با فریبرز جلوی دانشگاه قرار گذاشتم. تند تند کارام رو کردم و
صبحونه نخورده راه افتادم . صدای مامانم رو شنیدم که سرم داد میزنه که مریض میشی دختر! بقیه‌ی حرفاشو نشنیدم و در خونه رو بستم و اومدم تو خیابون . تند تند ، به
حالت دوئیدن راه افتادم طرف ایستگاه اتوبوس . مامانم راست می گفت ، خیلی لاغر
شده بودم ! یعنی هم باید به درس خودم میرسیدم و هم به درس فریبرز . هر روز صبحم که یک ساعت و نیم زودتر میرفتم دانشگاه که با فریبرز کار کنم . اون طفلکی سعی خودش رو میکرد اما پایه ش خیلی ضعیف بود مخصوصا تو ریاضیات ! باید هر چیزی رو از اول شروع می کردم . یه وقتا که خسته میشدم خودش خجالت می کشید !
آروم آروم جلو میرفتم و اونم کم کم پیشرفت میکرد . امروز باید نتیجه کار و تلاشمونو میگرفتیم ! امروز دانشگاه جواب‌ها رو زده بود!
دل تو دلم نبود! نه برای خودم . خودم که تمام درس‌هام عالی بود . میشد گفت که تقریبا شاگرد اول کلاس بودم ! دلم برای فریبرز شور میزد. اگه قبول نمیشد خیلی چیزا توش از بین میرفت !
همونجور که راه میرفتم تو دلم براش نذر کردم . نذر کردم که اگه قبول بشه اندازه‌ی
صد تومن ارزن و دونه میخرم برای کفترای امام رضا .
سوار اتوبوس شدم ونیم ساعت بعد رسیدم سر چهاراه پهلوی و پیاده شدم و خودمو
رسوندم دم در دانشگاه ، از دور دیدمش که جلو در واستاده بود و داره طرف منو تو پیاده
رو نگاه میکنه . تا منو دید اومد جلو و سالم کرد "
- سالم ، نرفتی تو جواب ها رو ببینی ؟!
- نه .
- چرا ؟!
" خندید "
- خب می رفتی؟!
- راستش میترسم !
- بیا بریم نترس حتما قبول شدی .
- نه . انگار یکی تو دلم میگه که افتادم ! ترسم از اینه که اگه قرار باشه دیگه با همدیگه تو یه کلاس نباشیم چیکار کنم ؟
- نترس . قبول شدی . اگه من معلمت بودم ، بهت میگم قبول شدی !
بیا بریم الان اونجا شلوغ میشه !
" دوتایی رفتیم تو و رفتیم طرف دانشکده‌ی خودمون . از دور بچه ها رو دیدم که جلو
ساختمون جمع شدن و دارن به تابلوی اعلانات نگاه میکنن . فریبرز که اینو دید واستاد
و گفت "
- من همین جا میمونم . تو برو ببین !
- بیا ترسو ! پسر گنده رو نگاه کن ! از یه جواب میترسه !
" دستشو گرفتم و با هم راه افتادیم . تقریبا داشتم با خودم می کشیدمش . اونقدرم قوی و پر زور بود که اگه اشاره می کرد ، من و تمام دوستامم نمیتونستیم یه قدم از جاش تکونش بدیم ! اما آروم با من می اومد مثل پسر بچه ای رو که مریض شده و مامانش داره میبردش که بهش آمپول بزنه !
تا رسیدم نزدیک بچه ها ، ژاله پرید و منو بغل کرد و گفت "
بچه ها! شاگرد اول مون اومد ! همه نمره ها  A!
" بغلش کردم و گفتم
- تو چی ؟!
- منم قبول شدم . نه مثل تو اما منم قبول شدم.
" بچه ها ریختن دور و برمون و سلام و احوالپرسی ها شروع شد . چند وقتی بود که
همدیگرو ندیده بودیم . همونجوری که با یکی یکی سلام و احوالپرسی میکردیم ، خودمو
رسوندم جلو تابلو . داشتم تو ردیف "ن" دنبال اسم نعمتی می گشتم . بچه هام بهم امون نمیدادن و همه بهم تبریک میگفتن ! بالاخره چشمم افتاد رو اسم فریبرز .
فریبرز نعمتی ، قبول !
اونقدر که از قبولی فریبرز خوشحال شدم از شاگرد اولی خودم نشدم ! برگشتم بهش بگم
که دیدم رفته پشت بچه ها واستاده و از همونجا با ترس داره به من نگاه می کنه .
خواستم یه خرده سربسرش بذارم و اذیتش کنم اما اونقدر نگران بود که دلم نیومد ! از
همونجا داد زدم فریبرز نعمتی قبول !!"
تا اینو شنید یه لحظه طول کشید تا تو ذهنش حرفام جا بیفته ! بعد پرید وسط بچه ها و
ازشون رد شد و اومد و جلو همه منو بغل کرد ! بچه ها همه با هم سوت کشیدن و کف
زدن !
خستگی از تنم رفت ! درسته که مثل اسکلت شده بودم ! درسته که واقعا بهم فشار اومده بود اما حالا راضی بودم . چه روزایی که وقتی باهاش سر و کله میزدم و مسائل رو نمیفهمید ، کلافه میشدم ! گاهی سر یه مسئله خیلی ساده چند روز باهاش کار میکردم تا مطلب رو بگیره ! انگار نه انگار که اصلا دبیرستان رفته باشه !

شبهای دلتنگی

11 Jan, 17:06


نمیرم تا بیای
باید حرف بزنیم بیا مشکلو حل کن
همه چیم رو هواست
بیا تکلیف این دل تنگو روشن کن

شبهای دلتنگی

11 Jan, 16:43


#New

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Jan, 16:43


#New

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Jan, 16:08


حالا که جان ما شده‌ای، احتیاط کن...

شبهای دلتنگی

11 Jan, 13:07


نه اینکه قبل از تو کسی را دوست نداشتم،
قبل از تو کسی را مثل تو دوست نداشتم!
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Jan, 09:49


@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Jan, 09:15


#قفلیییییییی

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Jan, 07:03


داشتم فکر میکردم یک رابطه رو چه چیزی زنده نگه میداره؟!
و فکر کردم صحبت کردن!
و صحبت کردن این نیست که بگی خوبم تو چطوری؟!
مرسی و ناهار فلان چیزو خوردم!
صحبت کردن یعنی بگی حالم بخاطر فلان چیز خوب نیست!
یعنی بگی اومدم نشستم فلان جا مشغول نوشتنم
یعنی بگی دوست دارم اما احتیاج به یک ساعت خلوت دارم!
یعنی بگی من خیلی تلاش کردم و خسته‌ام و میشه امروز رو
تو به جای هر دوتامون هندل کنی؟!
صحبت کردن یعنی از هر چی سیاهه، از هر چی بده یا خوبه توی مغزت صحبت کنی!
صحبت کردن یعنی صادقانه از حالت، کارات و ترسات صحبت کنی
و اینجاست که میتونی ببینی آدمی که کنارته چه قدر میتونه
همراهت باشه یا به مرزهای تنهاییت نفوذ میکنه!

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Jan, 17:04


داستان
قسمت سی و هشت
دریا

- میخوام بگم که دنیا خیلی بالا و پایین داره من امروز هیچی نیستم ولی فردا رو هیچکس ندیده.شاید منم برای خودم کسی شدم .اما همین الان بهت قول میدم که تا آخر عمرم دوستت داشته باشم و بهت خیانت نکنم!بهت قول میدم که بهت وفادار بمونم تا شاید اینطوری بتونم جبران محبت‌های ترو بکنم! تو خیلی به من کمک کردی
من واقعا دوستت دارم دریا!
- درسمون رو بخونیم.خیلی عقب افتادیم.



فصل چهارم

- خواهان، خانم دریا قائمی. خواسته آقای فریبرز نعمتی. بفرمایین جلو.
قاضی - خواهر شما تقاضای طالق دادین ؟
-  بله آقای قاضی.
قاضی - مشکلتون چیه؟ خرجی نمیده؟
- نخیر!
-الکلییه؟ معتاده؟ قماربازه؟کارخلاف شرع می کنه؟
- نخیر.
- پس چیه؟ چرا نمیشینین سر خونه و زندگیتون ؟ اینطوری که من از پرونده فهمیدم، وضع مالیتون خیلی خوبه! شوهرتون ، هم شرکت داره و هم خونه و زندگی بسیار عالی براتون فراهم کرده! دو تا بچه ی گلم که دارین ! دیگه باید از بچه‌هاتون خجالت بکشین !
چند سالشونه؟
- دخترم شونزده سالشه و پسرم پونزده سالش.
قاضی - دیگه سن و سالی از شما گذشته خواهر من ! واله قباحت داره ! شما باید برای این جوونا الگو باشین!
- من دیگه نمیتونم با ایشون زندگی کنم آقای قاضی! در ضمن ، زندگی فقط این چیزایی که شما گفتین نیس!
قاضی - برای طلاق ، دلیل محکمهپسند لازمه. همینجوری که نمیشه ! ببینم اخلاقش بده؟ دست بزن داره؟ تو خونه فحاشی میکنه؟
- نخیر
- پس بفرمایین برای چی تقاضای طلاق کردین ؟
- از خودش بپرسین
قاضی - خیلی خب ، بفرمایین بنشینین. آقا شما بفرمایین. آقای فریبرز نعمتی درسته ؟
فریبرز - بله جناب قاضی .
قاضی -خانمتون چرا میخوان از شما جدا شن؟
فریبرز - آقای قاضی ، من همسرم رو دوست دارم . بچه هامم دوست دارم . زندگیمو هم دوست دارم . اهل هیچ فرقه‌ای هم نیستم . حالا چرا ایشون میخواد از من جدا بشه ، نمی دونم.
- بقیه‌شم بگو ! اینا که گفتی همش قشنگه! بقیه ش چی؟!
قاضی - خانم شما اجازه بدین ، من خودم ازشون میپرسم !
خب ، می فرمودین . دلیل تقاضای این خانم چیه؟
فریبرز - واله بیخودی!
- بعد از یه عمر زندگی ، یه زن دیگه گرفتن بیخودیه؟!
فریبرز - خلاف شرع که نکردم آخه؟!
- شرع گفته بعد از بیست سال زندگی ، بعد از اینکه جوونیمو ، ثروتم رو ، عمرم رو تو خونه پای تو و بچه هات گذاشتم بری دوباره ازدواج کنی ؟ خونه‌ی من ! زندگی من !
پول من ! ثروت من !
قاضی - خانم چرا داد می زنی ؟!
- آقای قاضی ، شمام اگه جای من بودین فریاد می زدین !
قاضی - خانم اینجا دادگاهه ! خونه‌تون که نیس! بفرمایین بشینین ! اقا شما بگین ازدواج کردین ؟
فریبرز - خیر آقای قاضی . بنده برای رضای خدا ، یه زن بدبخت رو دارم سرپرستی می کنم.
- سرپرستی میکنی ؟! پس چرا صیغه‌ش کردی؟!
قاضی - خانم بشین ! زیادی شلوغ کنی میگم از دادگاه بیرونت کنن ها!
فریبرز - آقای قاضی من چون باید میرفتم و بهش سر میزدم ، برای اینکه تو محل زشت نباشه و حرف و حدیث در نیاد ، مجبوری ایشون رو صیغه کردم .
- حداقل مرد باش و حقیقت رو بگو ! بگو یه دختر جوون پیدا کردم و عاشقش شدم و گرفتمش !
قاضی - بشین خانم !!
- من باید حرفمو بزنم آقای قاضی
قاضی- - نوبت شمام میرسه !
- آخه این آقا داره دروغ میگه !
قاضی - دروغ نگفته ! خودش داره میگه صیغه‌ش کردم ! بشین خانم !
فریبرز - آقای قاضی ، کار بدی کردم که خواستم یه زن جوون بهم محرم بشه؟! بعدشم من توانایی مالی دارم ، چه اشکالی داره یه زن دیگه هم تحت تکلفم باشه ؟
قاضی - باید اول همسرتون رو راضی میکردین !
فریبرز - آخه من که به خاطر چیزی با این دختر ازدواج نکردم ! یه صیغه ی ساده‌س! گاه‌گداری میرم ، بهش سر میزنم و برمیگردم !
- شما وقتی به کسی سر میزنی ، شبم پیشش میمونی ؟!
فریبرز - اگرم بمونم که گناه نکردم !
- آقای قاضی من طلاق میخوام ! اعصابم ندارم که با این آقا جر و بحث کنم !
قاضی - بازم میگم برای طلاق دلیل محکمه‌پسند لازمه .
- شاید دلیل این آقا برای اینجا مورد پسند باشه اما از نظر انسانی پسندیده نیس!
قاضی - مواظب حرف زدنتون باشین خانم!
- من چیز بدی نگفتم ! عادلانه اینه که تحقیق کنید که این توانایی مالی که آقا فرمودن از کجا به دست اومده ؟!
قاضی - یعنی چی خانم ؟
- از خودشون بپرسین !
فریبرز - کار کردم ، زحمت کشیدم ، به دست اومده !
- همین ؟! تو شرف داری ؟!! تو انسانی ؟! اگه اینجا عدل بود ، تو الان تو روز روشن دروغ نمیگفتی !
قاضی - حرف دهنت رو بفهم خانم !
- من یه مهندس این مملکتم ! میفهمم چی دارم میگم ! اما شمایی که اینجا
نشستین و خیلی راحت اجازه میدین که این آقا با اعتراف صریح خودش بگه که یه دختر رو صیغه کرده باید...

شبهای دلتنگی

10 Jan, 17:04


قاضی – سرکار ! این خانم رو ببرین بیرون ! خانم بفرمایین بیرون ! بفرمایین بیرون !
- پس تکلیف من چی میشه ؟!
قاضی – برین ده روز دیگه بیاین!
- من نمیتونم یه دقیقه‌ی دیگه با این آقا زندگی کنم ! چه برسه به ده روز !
قاضی – شما بیخود نمیتونین ! بفرمایین ببینم !
بیرون اتاقم . همه ش خواب بود! راهروها شلوغه ! از شلوغی تنه به تنه ی هم میزنن و رد میشن ! اینم یه خوابه ! از پشت سرم صدام می کنه ! فریبرزه ! میرسه و بهم میگه "
- کجا داری میری ؟!
- به شما ربطی نداره !
- تو الان اعصابت ناراحته ! نگفتم بهت اینجاها نیا!
- بازم به شما ارتباطی نداره !
- عزیزم از خر شیطون بیا پایین ! آخه...
- تو فعلا سوار خر شیطونی ! انگار فعلا همه چیزم به نفع توئه اما اینطوری نمیمونه !
برگشتم و حرکت کردم . مثل مسخ ها ! اینم یه خوابه !
- کجا میری آخه صبر کن منم بیام !
- اگه دنبالم راه بیفتی ، به همون خدا قسم خودمو میندازم زیر اولین ماشینی که ببینم !
از پله ها دارم میام پایین ! بازم دنبالمه!تندتر میرم ! میرسه بهم ! میرم طرف خیابون ! از پشت بازوم رو میگیره ! برمیگردم که یه سیلی بهش بزنم ! فریبرز نیس!
یه دختر بیست و هفت ساله س !"
- خانم ! حالتون خوبه ؟!
نگاهش میکنم ! نمی فهمم چی میگه . نمیشناسمش.
- حالتون خوبه خانم ؟!
- شما کی هستین ؟
- می خواین بریم یه جا بشینیم ؟
- شما کی هستین ؟
- شاید گذشته‌ی شما !
" تو چشماش نگاه کردم . انگار خودمم. موهای طلایی خوش رنگ که از زیر روسریش معلومه! چشمای عسلی قشنگ! اندام متناسب حتی از زیر روپوش ...
نه! اینکه موهاش سیاهه ! چشماشم سیاهه!"
- شما رو نمیشناسم !
- اگه بگم کی هستم ، زود نمی‌ذارین و برین ؟
- کی هستین ؟
- خبرنگار.
- خیلی به موقع‌س!
- جدی گفتین یا مسخره‌م کردین ؟
- نمیدونم . حالا چی می خواین ؟ می‌خواین زندگیمو چاپ کنین تو مجله ها تا عبرت سایرین بشه ؟!
- شاید اولش یه همچین فکری داشتم اما الان دیگه نه ! الان دیگه مصاحبه در کار نیس!
- چرا؟
نگرانتونم !
- من که نسبتی با شما ندارم که نگرانم باشین! در ضمن کار شما طوریه که هر روز شاید با صد تا مورد مثل من سر و کار داشته باشین !
- آدم حتما باید نسبتی با کسی داشته باشه تا نگرانش باشه ؟ تازه گاهی وقتا غریبه ها بیشتر از خودی ها برای آدم نگران میشن !
بهش لبخند زدم ! شاید اینم یه خوابه !
تو یه ساندویچ فروشی ، همون نزدیکی‌ها نشستیم . اسمش ثریاس! خبرنگاره . سی‌ سالشه . دو تا نوشابه جلومونه و دارم آروم آروم ازش میخورم . یه خرده حالم بهتر شده
ثریا ازم می پرسه بهترم یا نه ؟ بهش میگم بهترم و ازش تشکر میکنم . از تو
کیفش یه کارت در میاره و میده بهم . یه خرده از کارش و زندگیش برام میگه. بعدش دوتایی از جامون بلند میشیم . ازش به خاطر لطفش تشکر میکنم و بهش قول میدم که حتما بهش زنگ بزنم . میگه هر جوری بتونه بهم کمک میکنه . ازش خداحافظی میکنم و از هم جدا میشیم.

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

09 Jan, 18:48


#قفلیییییییی

دلت دریای احساسه
دله من لای طوفانش
نبوده تو زمستونه
و اشکام برفو بورانش
━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

09 Jan, 16:51


- نه به علی! نه به خدا! نه به جون خودش! داره مثل شمع اب میشه! دلم طاقت نیاورد.
دیگه سوختنشو ببینم!
یه خرده فکر کردم و بعد گفتم:
- بهش بگید من شنبه تو دانشگاه منتظرشم. بهش بگید دریا گفته که صبح زود بیاد تا باهاش یه خورده درس کار کنم.بگید دریا گفته خیلی عقب افتادی!
- یه دفعه خنده افتاد رو لبهاش! یه دفعه دولا شد که دستمو ببوسه که نذاشتم و از گردنم زنجیرمو در اوردم. یه زنجیر طلا بود که حرف اول اسمم بهش اویزون بود. از گردنم درش اوردم و دادم بهش و گفتم:
-اینو بدید بهش. حتما شنبه میاد دانشگاه.
بیچاره زنجیرو گرفت وگذاشت رو چشمش ! خیلی خجالت کشیدم!بهش خندیدم که گفت:
- فقط همینو بهت میگم! خیلی خانومی!
برگشت و رفت. وایستادم و از پشت نگاهش کردم.اولش که اومده بود مثل یه پیرمرد هفتادوپنج ساله قوز کرده بود اما حالا که داشت میرفت ، همچین بود عین یه مرد سی ساله! داشت یه خبر خوش برای پسرش می برد! حالا شاید میتونست کاری کنه برای یه
دفعه هم شده به پسرش نشون بده که یه پهلوونه.
رفتم سوار اتوبوس شدم. خودم از اون پیرمرد خوشحال‌تر بودم! انگار داشتم بال در می‌اوردم!
اون چند روز تعطیلی برام مثل چند ماه گذشت! دیگه اخراش اونقدر دلم برای فریبرز تنگ شده بود که میخواستم یه جا بشینم و گریه کنم.
بالاخره ، شنبه رسید. از خونه تا دانشگاه رو نفهمیدم چه جوری رفتم و تا رسیدم دانشگاه.
دیدم که فریبرز دم در واستاده!از خوشحالی میخواستم بپرم و بغلش کنم اما جلوی خودم رو گرفتم.رفتم جلو ، سلام کرد و گفت :
- زنجیرت رو که پدرم بهم داد فهمیدم که منو بخشیدی!
- دیگه در موردش حرف نزنیم اما باید یه قولی بهم بدی.
- هر قولی تو بخوای بهت میدم فقط بگو ، اما اگه بخوای بگی که دیگه بهت دروغ نگم قبلا این قول رو به خودم دادم!
بهش خندیدم و با هم رفتیم تو دانشگاه و رفتیم سر کلاس و یه جا نشستیم و کتاب هامو در آوردم که گفت
- دریا ! میخوام یه چیزی بهت بگم.
نگاهش کردم.

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

04 Jan, 17:09


- واله چه عرض کنم؟! اومدم ازتون تشکر کنم. راستش از موقعی که فریبرز با شما آشنا شده ، خیلی اخلاقش تو خونه فرق کرده ! سر به راه شده . به درس و مشقش میرسه . مرتب میره دانشگاه ! دیگه کمتر از خونه میره بیرون و با بچه های محلم کمتر میگرده ! به خدا من و زنم مرتب شما رو دعا میکنیم ! خدا سایه ی پدر و مادرتون رو از سرتون کم نکنه .
- ممنون.
- فقط یه چیزی هست که والا ، به خدا قسم خجالت میکشم بهتون بگم! نه این باشه که شما فکر کنین ما پستیم‌ها! نه واله ! اگه بود و داشتیم که اصلا چه قابل داشت ؟!
ولی به پیغمبر که نداریم ! دو تا دختر دم بخت دارم . خود فریبرز هم که سه تا حقوق میخواد تا جمع و جورش کنه و از پس لباس و کفشش بربیاد . اینا حالا به کنار ، این چیزا که واسه شما میخره ، کمرمونو خم کرده ! به جون خودش ، سه برج حقوقم رو پیش خور
کردم ! از شما چه پنهون ، پریروز بند کرده بود به انگشتر مادرش ! با دعوا مرافه ردش کردم رفت اما فهمیدم که بالاخره انگشتر مادرش رو گرفته ! حقیقتش ، یکی دوبار اومدم در دانشگاهش و خواستم بیام با شما حرف بزنم اما روم نشد . اما این دفعه دیگه کارد به استخونم رسید! من خیلی زور بزنم خرج شیکم و رخت و لباس و تحصیل ....
دیگه بقیه ی حرفاش رو نمی شنیدم ! حالم از اون پسره‌ی دروغ گو ، بهم خورد! حالم از خودم بهم خورد ! انگشتری رو که این مرد بدبخت حرفش رو می زد همون موقع تو دستم
بود !
هر چی کردم که یه چیزی بهش بگم و از خودم دفاع کنم ، نتونستم . در حالیکه نزدیک بود بزنم زیر گریه ، انگشتر رو از دستم در آوردم و گرفتم جلوش که دوباره عرق پیشونیش
رو پاك کرد و گفت
- دیگه بیشتر از این خجالتم ندین خانم جون . وقتی دیدمتون، فهمیدم سر سفره ی پدر و مادر نون خوردین . در مورد مام خیال بد نکنین . ماهام نون حلال خوردیم . روی نداری
سیاه ! تازه اگه اینو ازتون بگیرم و فریبرز دست تون نبیندش و بفهمه من اومدم و با شما صحبت کردم ، خون به پا ما میکنه!
آب دهنش رو قورت داد و گفت
فریبرز از شما حرف شنوی داره . ترو خدا ، یه جوری که خودتون صالح میدونین درستش کنین. فقط خواهش میکنم کاری نکنین که بفهمه من اومدم پیشتون ! تمام این چیزا رو که براتون آورده ، حلال و طیب و طاهرتون باشه . واله من و زنم می دونستیم که
شما از چیزی خبر ندارین . تو خونه هم مرتب دعاتون می کنیم که این پسره رو سر به راه کردین . اینم که اومدم اینجا از ناچاری بود .
سرشو انداخت پایین که ازش پرسیدم
_شغل شما چیه؟
پیش یه ادم پولدار کار می کنم صبح تو کارخونش عصرم تو خونش مثل یه منشی ساعته ام براش. گوشه حیاط‌شم دو تا اتاق بهمون داده و توش زندگیمونو سر میکنیم.
دوباره انگشتر رو طرفش گرفتم و بهش گفتم:
_بیاین!اینو بگیرین. دیگه دلم ور نمیداره که حتی اینو یه جا جزء خرده ریزام بذارم.
دستش رو که می لرزید دراز کرد و انگشتر رو ازم گرفت که در کیفم رو وا کردم و از توش هر چی پول داشتم در اوردم و گرفتم جلوش و گفتم:اینم پول اون چیزایی که برام خریده اگه کمه فردا بقیشو براتون میارم بگیرید!
یه نگاهی به من کرد که خودم خجالت کشیدم و گفت:
_شما که دارید ما رو میزنید! میدونم وضع مالیتون خوبه و احتیاج به این چیزا ندارید.
منم برای این چیزا نیومدم به خدا تا باهاتون حرف زدم مثل سگ از کرده خودم پشیمون شدم. دیگه بیشتر از این نمک رو زخمم نپاشید!

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

04 Jan, 17:09


داستان
قسمت سی و چهارم
دریا

صبح شنبه تا وارد دانشگاه شدم چشمم دنبال فریبرز می گشت.
از گوشه حیاط داشت با لبخند به طرف من می‌اومد. رفتم طرفش این دفعه تا بهم رسید، دستم رو تو دستش گرفت و گفت چرا اینقدر دیر کردی!
-اتوبوس دیر اومد. خیلی وقته اومدی؟
نیم ساعتی هست
-خب، بیا بریم تو کلاس درس بخونیم.
بالاخره استاد اومد و درس شروع شد. کار منم این شده بود که هم خودم به درس گوش بده هم بعضی نکات پیچیده رو برای فریبرز توضیح بدم. واقعا برام مشکل بود. اما با عشق این کارو می کردم و وقتی میدیدم که فریبرز کم کم داره پیشرفت میکنه از
خودم راضی میشدم. دیگه حتی وقت ناهار هم باهاش کار می کردم و اونم با صبر و تحمل سعی می کرد که یاد بگیره.
آخرین کلاس تموم شد، خسته ، اما خوشحال، با فریبرز افتادیم و از دانشگاه اومدیم بیرون و رفتیم طرف چهارراه پهلوی و اونجا ازش خداحافظی کردم و رفتم تو ایستگاه
اتوبوس چند دقیقه بعد یه اتوبوس سفید رسید و سوارش شدم و تقریبا نیم ساعت بعد، تو یوسف آباد پیاده شدم و راه افتادم طرف خونه که شندیم یکی از پشت صدام کرد !
خانم!خانم!
برگشتم و دیدم که یه مرد حدود پنجاه و خرده سالس، اولش تعجب نکردم
با خودم گفتم حتما ادرسی چیزی ازم می خواد بپرسه. صبر کردم تا رسید بهم و گفت
ببخشید خانم میشه یه دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
آماده شدم که بهش یه پولی بدم. حدس زدم که فقیره و میخواد اول برام مقدمه‌چینی کنه و بعد کمک بخواد. چون خیلی خسته بودم دیگه نخواستم منتظر بشم تا برام حرف بزنه و بعد پول بخواد
دستم رفت تو کیفم که گفت:
شما منو نمی شناسید اما من شمارو می شناسم!
این بار تعجب کردم! تا حالا ندیده بودمش! بهش گفتم
-بفرمایین
راستش چطوری بگم؟! حقیقتش به عنوان یه انسان اومدم ازتون کمک بگیرم.
دوباره دستم رفت طرف کیفم که گفت
نه نه! انگار متوجه نشدین!
بعد از جیبش یه دستمال آورد و عرق پیشونیش رو پاك کرد و گفت
ببخشین شما دوست فریبرز هستی
تا اسم فریبرز رو برد، دیگه برام خیلی عجیب شد.
بله! شما؟!
میشه بریم به جای خلوت‌تر؟ اینجا شلوغه
شما کی هستین؟!
ببخشین، من پدر فریبرزم
پدر فریبرز؟!
همچین این دو کلمه رو بلند و با تعجب بهش گفتم که مات به من نگاه کرد! آخه اگرچه ظاهرش تمیز و مرتب بود اما لباس‌هاش و پیرهن و کفشی که پوشیده بود، بر نمی‌اومد پدر فریبرز باشه. یه کت و شلوار نسبتا کهنه و قدیمی تنش بود اما تمیز معلوم بود
که ازشون خیلی خوب نگهداری کرده! کفشاشم اگرچه واکس خورده بود اما کاملا می شد فهمید که چند سالی هست که ازشون استفاده شده! یقه ی پیرهن تمیزشم، ساییدگی داشت! تو یه لحظه تمام اینا به چشمم خورد که اونجوری گفتم !
دوتایی رفتیم تو یکی از خیابونای خلوت فرعی و یه خرده جلوتر واستادم و گفت
-شما پدر فریبرزین
دیگه نمیدونستم چی بهش بگم. نمیدونستم داره بهم دروغ میگه یا راست!
بله! ناراحت شدین؟
صورتش نمییومد که اهل دروغ و این چیزا باشه. سرم داشت گیج میرفت. تو دلم انگار یه چیزی داشت بهم میخورد! بدنم یخ کرده بود! دستام به گزگز افتاده بود! زبونم نمیچرخید که حرفی بهش بزنم، فقط همینجوری نگاهش میکردم. با خشم و عصبانیت!
انگار خودش فهمید که گفت:
تروخدا عصبانی نشین. من به خدا مرد آبروداری هستم!
اینو که گفت، یه آن به خودم اومدم و از رفتارم خجالت کشیدم. مخصوصا وقتی دوباره دستمالش عرق پیشونیش رو پاك کرد و با حالت اضظراب این ور و اونورو نگاه کرد !
به خودم مسلط شدم و گفتم
بفرمایین تو این کوچه خلوته.
-گفتین که شما پدر فریبرزین؟
-بله من پدرشم
-ولی فریبرز...!
-چی شده خانم؟ فریبرز از ما چی به شما گفته؟
-هیچی هیچی!
-نکنه گفته که پدر و مادر نداره
- نه نه اصلا!
اونقدر با عجز حرف میزد که بغض تو گلوم نشست! احساس کردم از این که خودشو به من معرفی کرده پشیمونه! نمیدونستم که الان باید چی جوابشو بدم. صورتش سرخ شده بود
-آخه فریبرز در مورد پدرش یه چیز دیگه به من گفته بود!
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین. نیم قدم اومد جلوتر و با حالت التماس گفت
چی به شما گفته خانم؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. بیچاره زل زده بود به دهن من! انگار میخواست نتیجه ی تموم سالیان عمرش رو که صرف کرده بود از دهن من بشنوه ! نتیجه‌ی زحماتی رو که شاید برای بچه ش کشیده بود و حالا باید بهش میگفتم که اون پسر خیلی دلش می خواد بدونه که پدرش رو با یه پدر دیگه عوض کنه !
- - فریبرز به من گفته بود، یعنی فکر میکردم که پیرتر از این باشین!
سینه ش رو دیدم که بالا و پایین رفت ! انگار یه نفس راحت کشید !
- حالا بفرمایین چه خدمتی از دست من بر میاد ؟
درونم انگار آتیش روشن شده بود اما سعی می کردم که آروم باشم

شبهای دلتنگی

04 Jan, 15:03


با من گوش کن🙏🎧

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

04 Jan, 14:40


خوشحال کردن من خیلی راحته.
تو می‌تونی از آسمون عکس بگیری و برام بفرستی و بگی " اینارو برای تو گرفتم "
یا یه موزیک برام بفرستی و بگی " وقتی پلی شد یاد تو افتادم " و من تا چند ساعت از این کار ذوق کنم.❤️

شبهای دلتنگی

04 Jan, 07:27


برای گلش نردبان ساخته‌بود تا برود بالا و قد بکشد .
برای گل‌هاتان گاهی نردبانی از عشق و هیجان و لبخند بسازید تا بروند بالا و  شکوفا شوند،
گاهی با کلامتان، گاهی آغوش و گاهی فقط نگاهتان کفایت می‌کند برای یک عمر شکفتن و دوام آوردن.
بال پرواز بدهید به آدم‌هایی که دوستتان دارند، چون فقط شما این قدرت را دارید، فقط شما.

#نرگس_صرافیان_طوفان
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

03 Jan, 17:26


+ببخشید که من دیوونم و هی فکرای ناجور میکنم.
- عیب نداره، دختری دیگه
.

شبهای دلتنگی

03 Jan, 08:56


جمعه ها
بی هوا چه درگیر می شوم
در تو و دوست داشتنت
جمعه ها
آرام و قرار ندارم از این حجم دلتنگی ❤️

#مهدی_رستم_زاده
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

03 Jan, 05:59


جمعه را باید کمی لم داد
و آرامش گرفت؛
بیخیالِ هر چه ما را مبتلا‌تر می‌کند،،،

#نرگس_صرافیان_طوفان

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

02 Jan, 20:43


برای شب آرزوها همون که «دهلوی» گفت:
من از لجاجت این روزگار می‌ترسم
به لب نمی‌برم آن را که آرزو دارم...
❤️🙏

شبهای دلتنگی

02 Jan, 19:52


مى‌گفتی «شبت خوب جانِ من»
‏بيشتر از خوب بودن شب، ‏انديشه‌ى اين‌كه جانِ تو هستم، ‏در من ريشه مى‌كرد و سبز می‌شد.❤️

#ازدمير_آصف
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

02 Jan, 17:54


من کسی که دوستش داشتم را رها کردم، اتفاقا آدم ساختن و ادامه دادن هستم؛ اما اگر قرار باشد همیشه در حال تلاش کردن برای این باشم که بگویم" من وجود دارم" ترجیح میدهم فراموش شوم..!

شبهای دلتنگی

02 Jan, 14:13


کودک درونم ازم خواست بهت بگم دلش لک زده با تو حرف بزنه و تو بین گفتگو خنده‌ت بگیره و اون ذوق کنه از خنده‌هات و توی دلش هزارتا پروانه برقصن. من نه‌، ولی اون دلش خواسته، بچه‌ست دیگه...

شبهای دلتنگی

02 Jan, 08:34


تاثير بعضيا تووی زندگی آدم بيشتر از يه اسمه، بيشتر از مدت حضورشونه. انقدر زياد كه يه روز به خودت ميای و می‌بينی همه‌ی فكر و ذكرت شده يه نفر!
شايد اون يه نفر، هيچوقت نفهمه كه باعث چه تناقضی توی زندگيت شده، اما تو می‌دونی كه اون، تنها دليل تنهاييت بوده و تو، توی همه‌ی تنهايیات به اون پناه بردی.
آرزو دادی... خاطره گرفتی!
.
آدما، با آرزوهاشون به دنيا ميان، با خاطره‌هاشون می‌ميرن.
كاش، آخرين خاطره‌ای كه قبل از مرگ به ياد
ميارم، تو باشی.

#پویا_جمشیدی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Jan, 19:36


درسته ازت دورم اما
هر لحظه و هر جا توی قلبم با خودم دارمت. میخوام بدونی پیوند ما از جنس ماه و شب بوها بود. چون مهم نیست من کجا باشم توکجا. نیرویی که مارو به هم متصل کرده، پابرجاست. من اگه یه ارزو بخوام برات بکنم؛ اینکه که دنیا مثل قلب مهربونت باهات رفتار کنه. چون میدونم مهر وجودت رو پاییز و گرمی لبخندتو تابستون برات به یادگار گذاشتن.
امسال کمی بیشتر زندگی کن عزیز ترینم، رویاهای تو مثل من همیشه منتظر دیدارت میمونن

شب بخیر🌙❤️

شبهای دلتنگی

01 Jan, 18:40


داستان
قسمت سی و سه
دریا

آروم بلند شدم و رفتم اون طرف تخت، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و یه نگاه مهربون بهم کرد و گفت:
-قدر فریبز رو بدون!
- چرا؟چیزی شده؟
- بعدا بهت میگم.
- حالا بگو ؟
- نمیخوام روزت رو خراب کنم
-نه. بگو
اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
میدونی دیروز که پیش ابی تو خونشون بودم، کثافت چی ازم میخواست؟!
سرش را انداخت پایین تا دو قطره اشکی رو که از چشماش چکیده بود رو صورتش،کسی
نبینه. همه چیز رو فهمیدم.دستش رو محکم تو دستم فشاردادم که گفت:
-تو راست می گفتی. نباید بهش اعتماد میکردم.
-مگه اتفاقی افتاده؟
-نه. منو عوضی گرفته بود
-خودتو ناراحت نکن. هرچی بود گذشته.
اروم اشک هاشو پاك کرد و گفت
-نه دیگه، بهش حتی فکر نمی کنم
-مطمئن باشم؟
خندید و گفت
- اره
دوباره دستش رو تو دستام فشار دادم و بلند شدم و رفتم سر جام، پیش فریبرز که داشت نگاهم میکرد، نشستم. طفلک مهناز دختر خوبی بود اما نمیدونست که نباید به هر کسی اعتماد کرد.
خلاصه همونجا نشستیم و دیگه بالاتر نرفتیم. یعنی جون بالا رفتن رو نداشتیم. یه ساعتی
با هم دیگه حرف زدیم و شوخی کردیم که و بعد از تو کوله پشتی هامون غذاها و ساندویچ‌ها رو در آوردیم و همه رو گذاشتیم وسط و همگی شروع کردن به خوردن که فریبرز رفت و برای همه مون نوشابه گرفت و آورد.
تو اون سرما؛ کنار آتیش با بچه ها غذا خوردن واقعا عالی بود و بهمون چسبید. هرکی به
اون تعارف می کرد که غذاشو بخوره، اون یکی ساندویچ رو به اون یکی می داد! خلاصه
یه مهمونی کوچیک و بی ریا بود!
فریبرز ساندویچ کالباس آورده بود که خودش بهش لب نزد و از ساندویچ کتلتی که من
اوردم خورد. وقتی میخورد احساس میکردم مثل زنی که برای شوهرش تو خونه غذا میپزه و شوهرش با اشتها و لذت میخوره شدم!
ناهار خوردنمون که تموم شد، صاحب قهوه خونه برامون چایی آورد که اونم خیلی بهمون چسبید. دیگه وقت برگشتن رسیده بود اگرچه هیچکدوم مون دلمون نمیخواست که این روز قشنگ تموم بشه اما چاره ای نداشتیم و وقتی تموم شد، از صاحب قهوه‌خونه خداحافظی کردیم و به طرف پایین کوه راه افتادیم.
دیگه راه سرازیر بود و آروم آروم به کمک پسرا اومدیم پایی و اتفاقا یه وانت که داشت
میرفت تجریش، همگی مونو سوار کرد و تا خود میدون ونک برد. جالب اینکه وقتی اونجا رسیدیم، ازمون پولی نگرفت!
دیگه وقت خداحافظی بود. بچه ها با نارحتی از همدیگه خداحافظی کردن و اونام که راهشون با هم یکی بود، رفتم و موندیم منو فریبرز که جلوی یک تاکسی رو گرفت و سوار
شدیم. تاکسی توش خالی بود و فقط من و فریبرز پشتش نشسته بود. تا تاکسی حرکت
کرد، فریبرز از تو جیبش یه بسته‌ی خیلی کوچولو درآورد و گرفت جلوی من و گفت :
-بیا، اینو برای تو گرفتم.
-بازم!؟
-بگیر دیگه!
-آخه چقدر برام کادو می گیری؟
-دلم میخواد! وقتی برات چیزی میخرم، اول خودم خوشحال میشم.
-نباید انقدر ولخرجی کنی!
-این با اونای دیگه فرق می کنه!
بسته رو ازش گرفتم و بازش کردم. یه انگشتر طلای خیلی قشنگ بود. ظریف و قشنگ.
-خیلی قشنگ فریبرز! ممنون
- بده میخوام خودم دستت کنم
یه آن چشمم افتاد تو آینه که دیدم راننده تاکسی داره از توش به ماه نگاه می کنه
به فریبرز اشاره کردم شونه اش رو انداخت بالا و انگشتر رو از دستم گرفت و کرد به
انگشت چپم. یه دفعه یه احساس خیلی خیلی عجیب و خوبی بهم دست داد! احساسی که
نمیتونم وصفش کنم.یه شوق، یه التهاب! یه احساس عهد و پیمان!!
یه حلقه یا انگشتر طلا، شاید به تنهایی چنین مفهومی نداشته باشه اما وقتی یه پسر،
خودش دست دختری بکنه یه دنیا معنی به وجود میاره! برای منکه اینجوری بود.
برگشتم تو چشاش نگاه کردم. اونم داشت نگاه میکرد. نگاهی که هنوزم مثل نگاه بک
پسربچه بود که دنبال یه پناهگاه میگرده تا بتونه بهش پناه ببره و تکیه کنه !
وفتی برگشتم خونه و یه دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدن، دیدم مامانم از تو آشپزخونه صدام کرد و نشسته بود پشت میز و دو تا چایی ریخته بود. یکی برای خودش و یکی برای من. حدس زدم که میخواد براش تعریف کنم که امروز تو کوه چه خبر بوده.
رفتم و نشستم پیشش و تموم جریان رو براش گفتم، البته تموم شو رو که نه! یعنی بعضی جاهاش رو سانسور کردم! پدرم تو اتاق نشیمن نشسته بود و مثلا روزنامه میخوند اما مطمئن بودم که داره به حرفای من گوش میده چون موقع دیگه که روزنامه میخوند مرتب صدای ورق زدن روزنامه میومد اما این دفعه انگار فقط روزنامه رو تو دستش گرفته بود .
خلاصه وقتی حرفام تموم شد، رفتم تو اتاقم و انگشتری رو که فریبرز برام خریده بود از تو
کیفم در آوردم و نگاهش کردم به محص اینکه تو دستم گرفتمش، یه احساس گرمای شدید از دستم گذشت به قلبم رسید! دلم میخواست همین الان دستم کنمش و دیگم درش نیارم اما نشد!
اون شبم به امید صبح بعدی گذشت، دیگه دانشگاه رفتن برام نیاز شده بود. نیاز به
دیدن فریبرز.‌

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Jan, 17:18


#قفلیییییییی

چقدر خوبه این اهنگ😊
پر از حس آرامش

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Jan, 13:04


حتی بعدها باور نکردم‌ که در آن ماجرا تاب آوردم.

شبهای دلتنگی

01 Jan, 11:25


@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Jan, 09:19


بنده نه تنها با هرکسی معاشرت نمی‌کنم، بلکه با آدمی که با هرکسی معاشرت می‌کنه هم معاشرت نمی‌کنم!

شبهای دلتنگی

01 Jan, 08:16


درست میشه...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

31 Dec, 11:02


- آرزوت چیه آلدو؟
+ تو زمان برگردم عقب و پدربزرگم رو
عقیم کنم!
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

31 Dec, 09:06


اگر عزیزِ شما ناگهانی شروع به تمیزکردنِ همه‌چیز کرد، سعی نکن متوقش کنی، وقتی کارش تموم شد، در آغوشش بگیر و بهش بگو درکش می‌کنی.
این کارش بخاطر به‌هم ریختگیِ خونه نیست، بخاطر به‌هم ریختگیِ ذهنشه!

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Dec, 20:49


با من گوش کن🙏🎧

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Dec, 19:36


شب بخیر به تو و شوقی که در دلت کشتی🌙❤️

شبهای دلتنگی

30 Dec, 18:32


عادت ندارم خودم رو مدام به کسی یادآوری کنم
بگم منم هستم، منم ببین،
یا برام وقت بذار.
فهمیدم، اگر برای کسی اهمیت داشته باشم اون خودش بدون گفتن من، توجهش رو بهم میده.
به زور نمیشه الویت کسی بود.
منم هیچوقت چیزی رو به زور تو زندگیم نخواستم...

شبهای دلتنگی

30 Dec, 18:06


داستان
قسمت سی و یک
دریا

بالاخره دوتایی با هم راه افتادیم و پیاده رفتیم خیابون مستوفی و از پله ها رفتیم پایین و رسیدیم به خیابون پهلوی. همون روبرو ایستگاه اتوبوس بود که خوشبختانه چند تا دختر
و پسرم تو ایستگاه منتظر اومدن اتوبوس بودن که برن کوه. پدرم با دیدن اونا دیگه جلو نیومد و همونجا واستاد منم ازش خداحافظی کردم و از خیابون پهلوی رد شدم و رفتم تو
ایستگاه. دو دقیقه نگذشته بود که اتوبوس تجریش رسید و سوار شدم. تو اتو بوس پر بود از کسایی که میخواستن برن کوه. بیشترشونم دختر و پسر بودن و پدرم تا اومدن اتوبوس، همونجا تو پیاده روی اون طرف خیابون واستاده بود. وقتی سوار اتوبوس شدم، انگار خیالش کمی راحت شد.
با حرکت اتوبوس دیگه نفهمیدم پدرم هنوز اونجا واستاده بود یا رفت. دلش برام شور می زد اخه هنوز هوا روشن نشده بود تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا رسیدم به میدون ونک. تو همون ایستگاه از ماشین پیاده شدم یه دفعه ترس ریخت تو دلم! تو میدون
ونک هیچکس نبود. ساعت رو نگاه کردم. یه ربع به شیش بود. یه خرده زود اوده بودم!
دور و ورم رو نگاه کردم، هیچکس تو اونجاها نبود جز دو تا سگ که داشتن از دور می‌اومدن طرف من. دیگه نزدیک بود که سکته کنم! تو دلم چندتا فحش به دوستام دادم!
کاشکی با پدرم اومده بودم اینجا! دیگه نزدیک بود گریه‌م بگیره که از تو خیابون پهلوی دیدم که یکی داره می‌دوئه بالا، طرف میدون ونک! تا خوب نگاهش کردم دیدم فریبرزه! انگار خدا دنیا رو به من داد! اومدم براش دست تکون بدم و صداش کنم که یه دفعه یه گوله برف از پشت خورد بهم! تا برگشتم دیدم هفت هشت تا از بچه های کلاس اماده شدن که بهم برف بزنن! نگو بی‌مزه‌ها پشت یه ماشین قایم شده بودن و یواشکی منو نگاه میکردن! از یه طرف از دست شون لجم گرفته بود از یه طرف خنده‌م! تا اومدم یه چیزی بهشون بگم که گوله برف رو پرت کردن بهم! منم دولا شدم از رو زمین یه گوله برف درست کردم و بازی از همونجا شروع شد! فریبرزم تا رسید اومد کمک من! اونا به ما برف می‌زدن و ما به اونا برف میزدیم! ولی چون تعداد اونا بیشتر بود، هر برفی که ما
میزدیم جاش چندتا میخوردیم که فریبرز اومد و جلوی من واستاد و شد سپر بلای من!
نمیدونین اون لحظه، با این کارش چه احساسی به من دست داد! مثل یه تکیه‌گاه محکم شد برام! بچه ها که دیدن دیگه فریبرز تنهاس، دست از حمله ورداشتن و اومدن طرف ما، یکی از دخترا از تو یه فلاسک، برامون دو تا چایی ریخت و داد بهمون! چقدر تو
اون موقعیت چایی بهمون چسبید!

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Dec, 16:25


اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه. آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده.
یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود.
اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی.
زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم.
نمی دونم چرا ولی برنگشتم.
گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش! فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.‌
تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم!
تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم.
نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود.
مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند  روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود.
ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.
بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم.
فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن.
اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره،
خیلی...
اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود. خودم بودم.
من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم.
باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم،
تو اوج سرما...

#حسین_حائریان
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Dec, 12:01


باران باشد
تو باشی
یک کوچه ی بی‌انتها باشد
به دنیا می‌گویم :
خداحافظ !

#یغما_گلرویی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Dec, 19:02


تو کنار منی
و من نزدیک می‌بوسمت
این بخیرترین شب ممکن است
شب بخیر🌙❤️
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Dec, 17:38


داستان
قسمت سی
دریا

خلاصه اینطوری شد که از فردای اون روز شروع کردم درس دادن به فریبرز. هر روز صبح یه ساعت زودتر می‌اومدم و با هم می رفتیم تا کلاس و بهش درس یاد می دادم. البته اونم سعی خودش رو می کرد و تا اونجا که میتونست یاد می گرفت. من به اون درس می دادم و اونم هر هفته برام یه کادو می آورد. هر چی هم بهش میگفتم که این کار رو نکنه، گوش نمیکرد. انقدر ازش کادو گرفته بودم که نمی دونستم اونارو کجا ببرم. میترسیدم یه روز مامانم بره سر کمدم و کادوها رو ببینه! اونوقت چی میخواستم جوابشو بدم؟! روزها همینطوری می گذشت. خودم شدیداً درس میخوندم و به فریبرزم کمک میکردم. درس خودم که عالی بود و فریبرزم کم کم داشت خوب می شد. استاد مظاهرم هر جایی که مشکل داشتم بهم کمک میکرد.
تقریبا اخرای دی بود. برف سنگینی اومده بود و حدود سی سانتیمتر رو زمین نشسته بود.
سه شنبه، ساعت اخر که کلاس تموم شد، بچه که حالا دیگه با هم حسابی دوست شده بودن، بیرون دانشکده جمع شدن. وقتی من و فریبرز و ژاله و مهنازم اومدیم بیرون، دیدیم دارن با همدیگه قرار میذارن که برن کوه. میخواستن برنامه رو برای صبح جمعه
بذارن. داشتن کارها رو تقسیم میکردن. هر کی هم نمیخواست بیاد، همگی با گوله برف میزدنش!
بالاخره قرار شد که جمعه صبح زود ساعت ٦ صبح، همگی تو میدون ونک جمع بشیم و از همونجا راه بیفتیم طرف کوه.
بعد از اینکه قرار مدارمون رو گذاشتیم، از همدیگه خداحافظی کردیم و از دانشگاه اومدیم بیرون و همونجا از فریبرز خداحافظی کردم و رفتم سر چهار راه پهلوی و سوار اتوبوس شدم. تو تموم راه داشتم فکر میکردم که اگه به مامانم جریان روز جمعه و کوه رفتن رو بگم، بهم اجازه میده یا نه.
نیم ساعت بعد رسیدم خونه و بعد از اینکه لباسامو عوض کردم. رفتم که ناهار بخورم سر ناهار کم کم جریان رو به مامانم گفتم. عکس العمل بدی از خودش نشون نداد و فقط گوش کرد. حدس زدم که میخواد قبل از اینکه جوابی بده با پدرم مشورت کند.
ناهارم که تموم شد رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن. این اخر هفته ها برام خیلی سخت می گذشت. سه روز نمیتونستم فریبرز رو ببینم. تو این سه روز چقدر حرف تو دلم تلنبار میشد تا شنبه برسه و تو حرفای چند روز مونده رو بهش بگم. تو این چند
وقته، تقریباً تموم زندگیم رو براش گفته بودم اما اون هیچوقت دوست نداشت در مورد خونواده ش حرف بزنه. احساس میکردم فاصله‌ش با خونواده ش خیلی زیاده!
خلاصه اون شب به درس خوندن و نوار گوش کردن و فکر کردن به فریبرز و زندگی آینده‌م که چی از آب در میاد گذشت.
فردا صبحش ساعت ٩ بود که از خواب بیدار شدم. وقتی صبحونه رو خوردم و خواستم برم کمی درس بخونم مامانم بهم گفت که اگه بخوام می تونم جمعه با دوستام برم کوه.
انقدر خوشحال شدم که پرید و مامانم رو ماچ کردم و با خوشحالی رفتم سر درسم. برام خیلی عجیب بود که بود که چطور پدر و مادرم این اجازه رو به من دادن! دیگه خدا خدا میکردم که زودتر جمعه برسه که رسید.
از شب قبلش تموم وسایلم رو آماده کرده بودم و گذاشته بودمشون تو کوله پشتیم.
تا اون روز فقط با پدرم کوه رفته بودم و این اولین باری بود که می خواستم با دوستام برم کوه. برام مثل یه مسافرت پرهیجان بود. میدونستم که بهمون خیلی خوش میگذره. مامانم چندتا ساندویچ کتلت درست کرده بود. بهش گفته بود که بیشتر برام درست کنه که اگه خواستم به دوستام بدم. در واقع میخواستم برای فریبرزم غذا ببرم.
نمیدونم چه احساسی بود اما هر چی بود بهم می گفت که اوردن ناهار با منه!
شبش زودتر از همیشه رفتم گرفتم و خوابیدم و حتی سریال پیتون پلیس رو هم که انقدر دوست داشتم، نگاه نکردم! یعنی از این سریال به خاطر هنرپیشە پسرش خوشم می اومد که همون رایان اونیل بود اما حالا که دیگه خودم فریبرز رو داشتم برام مهم؟نبود که سریال رو ببینم یا نه!
ساعت رو کوك کردم و گذاشتم بالا سرم و با یه احساس خوب خوابیدم. شب همه‌ش خواب دیدم که ساعت زنگ نزده و من بیدار نشدم و نتونستم به بچه ها برسم برای همین هم تا صبح چند بار از خواب پریدم و ساعت رو ورداشتم و نگاهش کردم و مطمئن
شد که دکمۀ زنگه ش رو زدم.
بالاخره، ساعت زنگ زد ولی من از قبلش بیدار بودم. زود بلند شدم و یه لیوان شیر خوردم و لباسامو پوشیدم و کوله پشتیم رو ورداشتمو مامانم بیدار بود. وقتی خواستم از خونه بیام بیرون، دیدم پدرم لباس پوشیده از اتاقش اومد بیرون! نمی دونستم چیکار میخواد بکنه! می خواست منو برسونه؟! لباس کوه که نپوشیده بود پس قصدش رسوندن من بود اما تا کجا؟! نمیتونستم چیزی بگم.

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Dec, 06:27


سوار یکی از این قطارا بشیم بریم دنبال خودمون .....
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Dec, 19:52


خیالت راحت !
روزی پیدایت می کنم و به اندازه
نبودن هایت
دوستت خواهم داشت ...

#پیچگاژ_کریمزاده
شبت بخیر جانا🌙❤️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Dec, 19:18


داستان
قسمت بیست و نهم
دریا

فردا صبحش که رفتم دانشگاه، بعد از دیدن ژاله و مهناز، سراغ فریبرز رو گرفتم. هنوز
نیومده بود. با بچه ها رفتیم سر کلاس یه جا نشستیم که چند دقیقه بعد در واشد و
فریبرز اومد تو. یه شلوار یشمی خوشرنگ پوشیده بود با یه بلوز سدری رنگ. خیلی
خوش تیب شده بود از همون دم در کلاس بهم خندید و اومد تو و سلام کرد و گفت
- دیگه شدم یه دانشجوی منظم! خوبه؟
بهش خندیدم. نشست رو صندلی بغلی من و از لای کلاسورش یه بستۀ کوچیک کادو شده در آورد و گرفت جلو من و گفت
- اینو برای تو گرفتم. خدا کنه ازش خوشت بیاد.
- برای من؟! به چه مناسبت؟ مگه چه خبره؟
- همینطوری.
ژاله و مهناز یه نگاه به بستۀ کادویی کردن و یه نگاه به من و فریبرز که مهناز گفت
- خدا شانس بده. حالا اگه نمی تونی مناسبتی براش پیدا کنی، بده‌ش به من در یک ثانیه براش هزار تا مناسبت جوری می کنم!
بسته رو واکردم. یه عطر کوچولو بود. درش رو واکردم و بوش کردم
- اوووم ...! واقعاً خوش‌بوئه فریبرز! سلیقه‌ت خیلی عالیه!
تا اینو گفتم، یه دفعه از پشت سرم صدای سوت و کف زدن بلند شد! برگشتم دیدم
تمام بچه های کلاس، بی سر و صدا جمع شدن پشت سرمون! هر کدوم شروع کردن به شوخی کردن و سربسر ما گذاشتن! شوخی‌های ساده و بی‌غرض! یه احساس خیلی خوب تو
خودم حس کردمو شادی! پس میشه که فریبرز رو دوست داشته باشم و آخرش گریه و غم نباشه!
یه خرده بعدش استاد اومد تو کلاس و درس شروع شد. من سعی میکردم که حواسم رو
به درسم بدم اما مگه فریبرز میذاشت! دقیقه به دقیقه یه چیزی درِ گوش من می گفت
و منو به خنده مینداخت! هر چی بهش میگفتم هیس گوش نمیکرد. انقدر کرد تا استاد درس رو قطع کرد و با خنده به ما گفت
- می دونم جوونین و پر از انرژی و عشق! دوتایی تونم به همدیگه خیلی میاین یه دختر
خیلی خوشگل و قشنگ، یه پسر خوش قیافه و خوش تیپ! اما باید درستونو هم بخونین! باشه؟!
داشتم از خجالت آب میشدم! هم خجالت میکشیدم و هم از تعریف‌های استاد، ته دلم یه جوری می شد! برگشتم و یه چشم غره به فریبرز رفتم که اونم سرشو انداخت پایین یه دفعه یکی از اون بچه های شیطون کلاس، از اون ته شروع کرد اهنگ  ای یار مبارکباد  رو خوندن که بقیه هم، همگی با هم شروع کردن! استادم، گچ رو گذاشته بود کنار و داشت ما دو تا رو نگاه می کرد و میخندید! نمی دونستم تو اون لحظه باید چیکار کنم! خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین یا شاد و خوشحال باشم.
بچه ها با این کارشون خیلی راحت و ساده، نامزدی من و فریبرز رو اعلام کردن! جالب این
بود که بچه ها ول کن هم نبودن! همینجوری داشتن میخندیدن که همون پسر شیطون
کلاس از سر جاش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن!!
دیگه بچه ها غیر از خوندن، دست و کف میزدن! درست شده بود عین یه مجلس
نامزدی! استاد همونجا واستاده بود و غش غش می خندید. با خندة استاد، یکی از دخترای کلاس هم از جاش بلند شد!
دیگه همه چیز برای نامزدی ما دو تا کامل شده بود! انگار همه منتظر بودن که یه مسئله کوچیکی اتفاق بیفته و شادی کنن! میخندیدن و میخوندن و دست میزدن و شاد بودن!
دیگه بعد از اون روز، همه، منو فریبرز رو با هم مثل زن و شوهر می دونستن. برام خیلی
جالب بود. شروع یک زندگی، قبل از ازدواج! یک زندگی دوستانه، فقط داخل دانشگاه،
بدون هیچ چیز بد! یک دوستی پاك و ساده، همراه با عشق.
روزها همینطوری می‌اومدن و میرفتن و من و فریبرز بیشتر به هم وابسته میشدیم هر چی بیشتر می شناختمش، بیشتر دوستش داشتم. خوش اخلاق، آروم، مودب، سربزیر!
همه چیزایی رو که یه دختز از یه پسر توقع داره، داشت فقط تنها مشکل درس خوندنش
بود! با اینکه هرچی من ازش میخواستم انجام میداد اما درس نمیخوند. بعد از اینکه اون روز ازش خواسته بودم که دیگه غیبت نکنه و مرتب بیاد دانشگاه، دیگه یه روزم غیبت نکرد. تمام جزوه هاش مرتب و منظم بود اما درس نمی خوند!
اواخر آذر بود. یه روز که سر کالس بودیم یکی از استادها بهش اخطار کرد که اگه اینطوری
پیش بره حتماً از اون درس می افته. کلاس که تموم شد، وقت ناهار تو ناهارخوری شروع کردم باهاش جدی حرف زدن
- ببین فریبرز، این وضع درس خوندن نیس!
- به خدا من دارم خیلی سعی میکنم اما نمیشه!
- نه، تو سعی نمی کنی.
- چرا به خدا! مگه از اون روزی که تو گفتی دیگه غیبت نکنم، غیبت کردم؟!
- خب نه.
- ببین تمام جزوه هام رو چقدر خوب مینویسم!
- پس چرا درس نمی خونی؟!
- نمی دونم چرا اینا تو کلّه م نمی ره!
- این حرفا چیه ؟!
- خب نمی ره دیگه.
- پس تو، چه جوری دانشگاه قبول شدی؟
- بهت بگم مسخره‌م نمیکنی؟
- چی رو بگی؟
- تو کنکور یه بچه زرنگ افتاده بود بغل دستم. هر چی اون تست زد، منم زدم!

شبهای دلتنگی

28 Dec, 19:18


- راست میگی؟!
- آره!
- یعنی تقلب کردی؟!
- چرا داد میزنی دریا جون؟! اینو که بهش تقلب نمیگن!
- پس بهش چی میگن؟
- یه خرده از بغل دستیم کمک گرفتم، همین!
- تو به این میگی یه خرده؟!
دوتایی زدیم زیر خنده که ازش پرسیدم
- دیپلم چی؟ اونو با معدل چند گرفتی؟
- نه، اونو خوب گرفتم. حسابی خونده بودمش.
- معدلت چند شد؟
- دوازده و یک صدم.
- راست میگی؟!
- بابا چرا داد می زنی؟! الان همه فکر می کنن که من یه شاگرد اول رو کشتم و جاشو تو
دانشگاه گرفتم!
- واقعاً که فریبرز!
- حالا مگه چی شده؟ طوری نشده دریا جون که انقدر بداخلاقی باهام میکنی! ببین ناهارمون یخ کرد!
- خیلی خب، خیلی خب! حالا که فعلا اینجایی. پس دیگه چرا درست رو نمیخونی؟!
- آخه تو کله‌م نمیره!
- اینا که سخت نیس! تقریبا مثل همون سال آخر دبیرستانه!
- آخه همونارو هم نمیفهمیدم!
پس دیپلمت رو چه جوری گرفتی؟!
- اونجام یه پسره افتاده بود بغل دستم. سر هر امتحان پنج تومن بهش میدادم و اونم
اندازه نمره ده دوازده بهم می رسوند!
اینارو آروم با خنده میگفت و نگاهم میکرد! مونده بودم بهش چی بگم. هم از دستش عصبانی بودم و هم از کاراش خنده‌م گرفته بود! یه خرده نوشابه خوردم و بعدگفتم
- پول زیادی همینه دیگه! آدمو خراب می کنه!
- یعنی بنظر تو الان من خرابم؟!
- سر بسرم نذار فریبرز که از دستت حسابی عصبانیم!
وقتی دید عصبانی شدم دیگه هیچی نگفت. منم تند و تند غذامو خوردم و بلند شدمو از
ناهارخوری رفتم بیرون. اونم غذاشو خورده نخورده، دنبالم دوئید بیرون. اصلا نگاهشم
نکردم و رفتم طرف دانشکدة خودمون و پیچیدم پشت ساختمون، همونجا که نیمکت
داشت و خلوت بود. رو یه نیمکت نشستم. اونم اومد یه گوشۀ نمیکت، ساکت نشست.
یه خرده که گذشت آروم گفت
- دریا!
جوابشو ندادم
- دریا خانم!
بازم هیچی نگفتم که گفت
اگه ناراحتیت به خاطر درس منه، که همین فردا یه معلم خصوصی میگیرم و جبران
می کنم. ببین دریا جون، من اصلا طاقت ناراحتیت رو ندارم. ترو خدا باهام قهر نکن!
یه دفعه تو دلم یه جوری شد! از اینکه این پسر به این خوبی و مهربونی رو اذیت کردم از خودم بدم اومد. برگشتم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم
- اخه فریبرز جون مگه تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟
- چرا خب.
- مگه نمیگی که خونواده‌ت با این ازدواج مخالفن؟
سرشو انداخت پایین
- ناراحت نشو، بالاخره اونام برای خودشون یه دلیلی دارن. ولی ماهام باید فکر خودمون
باشیم. درسته؟
- درسته.
- خب پس باید الان دوتایی حسابی درس بخونیم که بتونیم مدركمون رو بگیریم که
بتونیم رو پای خودمون وایستیم. درسته؟
- درسته.
- خب، حالا بگو مشکلت تو درس چیه؟
- حفظیاتم خوبه اما تا دلت بخواد ریاضیاتم خرابه
- خب، باشه، عیبی نداره. کجاهاش رو نمیفهمی و توش ایراد داری؟
- از اولش ایراد دارم تا آخرش!
یه آهی کشیدم و گفتم
- از فردا هر روز صبح یه ساعت زودتر بیا دانشگاه. دوتایی میریم تو کلاس و من هر
جای رو که ایراد داری بهت یاد میدم. باشه؟
- باشه. منم قول بهت میدم که این دفعه دیگه همه رو یاد بگیرم. ببینم، نمره هم بهم میدی؟
- شوخی نکن، دارم جدی حرف میزنم. از فردا درس رو شروع می کنیم.

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Dec, 17:01


شب چرا میکشد مرا تو نشسته‌ای کجای ماجرا
من چنان گریه میکنم که خدا بغل کند مگر مرا…
عمر همه لحظه‌ی وداع است و صدای پایت آخرین صداست
ای گریه‌های بعد از این خاطرم نمانده شهر من کجاست...

شبهای دلتنگی

28 Dec, 15:04


🎥 فصل اول سریال اسکویید گیم
💠.S01.720p.
⚠️فصل 1 قسمت 9
🔊دوبله فارسی بدون سانسور
🍃 بدون حذفیات

🔚پایان فصل اول
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Dec, 15:04


🎥 فصل اول سریال اسکویید گیم
💠.S01.720p.
⚠️فصل 1 قسمت 8
🔊دوبله فارسی بدون سانسور
🍃 بدون حذفیات
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Dec, 15:03


🎥 فصل اول سریال اسکویید گیم
💠.S01.720p.
⚠️فصل 1 قسمت 7
🔊دوبله فارسی بدون سانسور
🍃 بدون حذفیات
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Dec, 15:03


🎥 فصل اول سریال اسکویید گیم
💠.S01.720p.
⚠️فصل 1 قسمت 6
🔊دوبله فارسی بدون سانسور
🍃 بدون حذفیات
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

02 Dec, 16:53


داستان
قسمت هشتم
دریا

کاغذ رو مچاله کردم و انداختمش دور. ژاله بهم خندید و دو تایی رفتیم طرف کلاسمون.
کلاس بعد از ظهرمون تموم شد. عجیب اینکه اون پسره یا به قول مهناز زورو سر کلاس
نیومد. برای منم اهمیتی نداشت. یا حداقل اینطوری به خودم می‌قبولوندم. بعد از کلاس
از دانشگاه بیرون اومدیم و قدم زنون تا سر چهار راه پهلوی رفتیم و اونجا از ژاله
خداحافظی کردم چون من باید اتوبوس خط ١١٣ رو سوار میشدم که میرفت یوسف
آباد و ژاله باید این طرف خیابون سوار می شد که می رفت طرف پارك شهر. خونه شون
تو منیریه بود.
سه ربع بعد رسیدم خونه، خسته اما خوشحال. دلم می خواست زود تموم اتفاقاتی رو که
اون روز تو دانشگاه افتاده بود برای مادرم تعریف کنم.مادرم انگار خیلی مشتاق بود.
تند لباسامو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
مادرم دو تا چایی ریخته بود و گذاشته بود رو میز و خودشم رو یه صندلی پشت میز
نشسته بود منتظر من. پدرم هنوز از اداره بر نگشته بود.
رو یه صندلی کنار مادرم نشستم و از سیر تا پیاز همه چیزو براش تعریف کردم.همه چیز
رو،حتی گرفتن شماره تلفن!اونم با صبوری به تموم حرفام گوش کرد و با یه لبخند قشنگ فقط گفت:
- گاهی وقتا آدما هول می شن و نمیدونن دارن چی کار می کنن اما مهم نیس. رفتار بعدشه که مهمه!کار تو هم بعدش خوب بوده.
همین چند تا جمله انگار تموم سنگینی بار وجدانم رو سبک کرد و شاد و خوشحال رفتم
تو اتاقم سر درس‌هام.
فردا صبحش، سر ساعت هشت و نیم تو دانشگاه بودم.داشتم این ور و اون ور رو نگاه
می کردم و دنبال ژاله بودم که از پشت صدام کرد.اونقدر خوشحال شدم که نگو.زود
بغلش کردم.اونم انگار همین احساس رو داشت.
- دلم برات خیلی تنگ شده بود ژاله!
- به خدا دل منم همینطور! همش از خدا میخواستم که زودتر صبح بشه و بیام دانشگاه و تو رو ببینم.
- بیا بریم سر کلاس.
- بریم.
دو تایی دست تو دست هم راه افتادیم طرف دانشکده‌ی خودمون. همه جای دانشگاه
قشنگ بود.زمین چمن وسط دانشگاه خیابونایی که دو طرفش درخت و بوته های
شمشاد کاشته بودن و انگار مخصوصا طوری طرح داده بودن که پنجاه قدم به پنجاه قدم
فضای دنجی درست بشه!
تا رسیدیم تو دانشکده، مهناز رو دیدیم که با گیتا دارن از پله ها میان پایین. دو تایی رفتیم طرفشون و سلام و احول پرسی کریدم که مهناز گفت: بچه ها، امروز ساعت اول کاس نداریم.
ژاله:برای چی؟
مهناز :استاد امروز نمیاد.
- حالا چی کار کنیم؟
- مهناز –خب میریم تریای دانشگاه!تا یه چایی یا قهوه بخوریم ،کلاس بعدی شروع میشه!
- چهار تایی راه افتادیم طرف تریای دانشگاه. تریا نسبتا خلوت بود و فقط سر یکی دو تا میز چند تا پسر و دختر دانشجو نشسته بودن و حرف می زدن. ما هم سر یه میز نشستیم و گیتا رفت چهار تا چایی گرفت و آورد.تا شروع کردیم به صحبت، در تریا وا شد و ابی با دو تا پسر دیگه اومدن تو.به محض اینکه چشمم بهش افتاد ،روم رو بر گردوندم که منو نبینه ، اما انگار دید و سه تایی اومدن طرف میز ما و تا رسیدن ،ابی سلام کرد و گفت:
- دیشب خیلی منتظرت شدم!چرا زنگ نزدی؟
صورتم سرخ شده بود.می دونستم الان مهناز داره چه جوری به من نگاه می کنه برای
همینم سرم رو انداخته بودم پایین و فقط به لیوان چاییم نگاه میکردم که ابی دوباره
گفت:
- مشکلی برات پیش اومده؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- نه!
ابی که انگار تو رفتارش خیلی راحت بود یه صندلی رو کشید طرف میز ما و به یکی از
دوستاش گفت که بره براشون چایی بیاره و خودش نشست کنار من و دوباره گفت:
-اگه مسئله ای پیش اومده به من بگو. من اینجا چند تا آشنا دارم. می تونم برات کاری بکنم..
- نه ،ممنون.مسئله ای پیش نیومده.
- پس چرا بهم تلفن نکردی؟
نمیدونستم چی جوابشو بدم که یه دفعه از دهنم پرید و گفتم
- گمش کردم.
ابی خندید و گفت
- خب، دوباره بهت میدم
بعد به دوستش اشاره کرد که بشینه اون یکی دوستشم با یه سینی که توش چهار تا لیوان چایی بود رسید و یه صندلی آورد و گذاشت کنار مهناز و نشست
ابی – بچه ها  اسم من ابی‌یه. اینم امیره، اون یکی هم مسعوده.
مهناز – اسم منم مهنازه. اینام دوستام ، گیتا و ژاله‌ان.
همه شروع کردم با هم سلام و احوالپرسی کردن و آشنا شدن که ابی گفت
- بچه ها میخوام سورپرایزتون کنم! میدونین دیروز چی برام اومد؟
مهناز - چی ؟!
- ابی - آخرین صفحه‌ی بیتل‌ها!هنوز تو ایران نیومده! یه دفعه مهناز و گیتا یه جیغ کشیدن و مهناز با خوشحالی گفت:
- تو رو خدا!گرامت رو آوردی؟؟!
ابی - امروز نه!
مهناز - اه! بی مزه!
ابی – آخه صفحه.ی بیتل‌ها رو که نمیشه تو دانشگاه گوش کرد!مزه اش میره.
مهناز – پس چی کار کنیم؟

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

02 Dec, 09:08


هروقت احساس کردی پدر یا مادرت برات کاری نکردن٬ نگاه کن و ببین حین کارای روزانه شون چی به دست و پاشون٬ به مفصل هاشون میبندن...

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Dec, 19:59


با من گوش کن

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Dec, 18:32


داستان
قسمت هفتم
دریا

ژاله- –صبر کن ببینیم چی توش نوشته!
مهناز - به ما چه مربوطه توش چی نوشته؟
ژاله-ما دانشجوییم. باید از این چیزا سر در بیاریم.
مهناز - تو سر در بیار. اینجا انقدر چیزای خوب هست که به این یکی نمی رسه!ما
رفتیم. گیتا بیا بریم.
دست گیتا رو گرفت و با خودش برد.من و ژاله شروع کردیم به خوندن .
(در این برهه از تاریخ که کشور ما توسط روباه پیر استعمار و استثمار تحت چپاول قرار...)

راستش خیلی ترسیده بودم! در تمام مدتی که یادم میاد، پدر و مادرم منو از این چیزا
ترسونده بودن برای همین به ژاله گفتم
-ژاله،بیا بریم.
-بزار بخونیم ببینیم توش چی نوشته.
-بیا بریم،من می ترسم.
-ترس،اینجا این چیزا آزاده.
دستشو کشیدم و با خودم بردم.یه خرده که جلوتر رفتیم،صدای دست زدن و خوندن شنیدیم! انگار یه عده داشتن آواز میخوندن. رفتیم اون طرف.از دور یه عده دختر و پسر
رو دیدیم که دور هم جمع شدن و دارن آواز می خونن و دست میزدن.برامون خیلی جالب
بود. ناخودآگاه رفتیم طرفشون.تا رسیدیم مهناز و گیتا رو هم دیدیم.مهناز که واقعا
داشت از ثانیه ثانیه‌ی زندگی اش لذت میبرد تا ما رو دید گفت دیدین بهتون گفتم اینجا چیزای بهتری هم پیدا میشه.
چند تا از بچه‌ها اون وسط معرکه گرفته بودن. یه گرام تپاز رو گذاشته بودن وسطشون و دورش جمع شده بودن و دست میزدن و آواز میخوندن. ناخودآگاه ما هم به شوق
اومدیم! یه جو خیلی خوبی به وجود اومده بود. همونطور که بچه‌ها یه دایره درست کرده
بودن و ما هم یه گوشه‌ش واستاده بودیم، چشمم افتاد به چشم یه پسری که روبرو واستاده بود و داشت منو نگاه میکرد.نمیدونم چرا بیخودی بهش خندیدم!زود خودمو
جمع و جور کردم و شروع کردم بچه های دیگرو نگاه کردن اما پسره از اون طرف دایره‌ی بچه ها رو دور زد و اومد کنار من و تا رسید با خنده گفت
- سلام،اسم من ابی یه،اسم شما چیه؟
- سلام،منم دریا هستم.
- خوشبختم،سال اولی هستین؟
- بله.شما چی؟
- سوم، سال سومم،از موزیک خوشتون میاد؟
- خیلی!ولی انگار الان کلاسمون شروع میشه.
- بیاین،این شماره تلفنه منه ،هر وقت حوصله داشتین یه زنگ به من بزنین.
رو یه تیکه کاغذ شماره تلفن و اسم و فامیلش رو نوشت و داد به من. منم خیلی راحت
ازش گرفتم و خداحافظی کردم و راه افتادم طرف کلاسم،بدون اینکه به ژاله یا بقیه چیزی
بگم! نمیدونم چرا اینطوری شده بودم!شاید تحت تاثیر جو دانشگاه بود !شاید احساس
می کردم که بزرگ شدم!شایدم فقط هول شده بودم!تو این فکرا بودم که ژاله بازوم رو
گرفت
- کجا میری؟
- کلاس.
- چرا بی خبر؟چطور منو صدا نکردی؟
ژاله!اصلا انگار منگم!
- اون چی بود پسره بهت داد؟
کاغذ شماره تلفن هنوز تو دستم بود .
- شماره تلفنش رو بهم داد.
- یه چیزی بهت بگم ناراخت نمیشی؟
- نه،بگو.
- کارات یه جور عجیبیه!تو رفتارت تضاد هست!
- چطور؟
- وقتی مهناز اینا در مورد پسرا حرف می زنن ناراحت می شی،اما خودت خیلی راحت از یه پسری که نمی شناسیش شماره تلفن می گیری
راست می گفت. خودمم از این رفتارم گیج شده بودم.
نگاهش کردم گفتم نمیدونم چرا اینطوری شدم ژاله خودمم موندم

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Dec, 12:52


می‌دونی! ما حتی توی تنهایی‌هامون هم تنها نیستیم، با یک مشت خاطره داریم زندگی می‌کنیم‌..
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Dec, 09:33


@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

01 Dec, 05:52


کاش دلخوشی‌ها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق،
میان تمام آدم‌ها جریان داشت و هیچ‌کس غمگین نبود.
کاش بی‌دغدغه می‌خندیدیم و بی‌منت می‌بخشیدیم و بی‌فکر می‌خوابیدیم
و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار می‌شدیم...
کاش مشکلات، اندک بود و رنج‌ها محدود بود
و نگرانی‌ها در سطحی‌ترین لایه‌های احساسات آدمی اتفاق می‌افتاد.
کاش اتفاقات خوبی می‌افتاد و خبرهای خوبی می‌رسید
و شادیِ بی‌اندازه‌ای را جشن می‌گرفتیم.
کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.

#نرگس_صرافیان_طوفان

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 19:42


یه افسانه هست که میگه:
اگر قبل خواب به ماه لبخند بزنی حتما خوا‌ب‌های‌ خوبی میبینی. 🌙

شب بخیر♥️
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 18:58


داستان
قسمت ششم
دریا

ساعت یه خرده از دوازده گذشته بود که کلاس تموم شد و همه راه افتادیم طرف
غذاخوری دانشگاه. برای اولین بار بود که میخواستم تو غذاخوری دانشگاه غذا بخورم. کلا محیط دانشگاه با دبیرستان خیلی فرق داشت. دختر و پسر،با آزادی با هم حرف میزدن؛قدم می زدن؛دو تا دو تا یا اکیپی این ور و اون ور می نشستن و می گفتن و میخندیدن!خلاصه واقعا برام مثل یه رویا بود!
با ژاله رفتیم تو غذاخوری که یه سالن خیلی خیلی بزرگ بود که توش میزهای ناهارخوری چیده بودن.دو تایی رفتیم و ژتون گرفتیم و رفتیم جلوی قسمتی که باید از اونجا غذا میگرفتیم.یکی یه سینه ورداشتیم و از یه جا ماست و نون و نوشابه گرفتیم و کمی جلوتر یکی یه بشقاب برنج با دو تا سیخ کباب
کوبیده و دو تا دونه گوجه بهمون دادن و با ژاله رفتیم طرف میزهای ناهارخوری. ژاله
داشت دنبال جای خالی میگشت.منم همین طور وانمود می کردم اما راستش تو تموم ساان چشم مینداختم تا ببینم اون پسره کجا نشسته!تو همین موقع از یه گوشه‌ی سالن اسم خودم رو شنیدم .دوتایی به طرف صدا برگشتیم.مهناز و گیتا بودن.راه افتادیم
طرفشون.دو تا صندلی برامون نگه داشته بودن.ازشون تشکر کردیم و نشستیم.
مهناز - پس دوست پسرت کو؟
فقط بهش نگاه کردم . دو تایی زدن زیر خنده که مهناز گفت آقای زورو رو میگم!فقط یه نقاب کم داره و یه شمشیر!اونوقت عین زورو می شه.
جوابشو ندادم و شروع کردم به خوردن غذا. ژاله برای اینکه حرف رو عوض کرده باشه
گفت
-چه قدر برنج کشیدن برامون!دو نفر آدم بخورن بازم زیاد میاد! بیرون همین غذا رو ٣
تومن کمتر نمیدن اونوقت اینجا پونزده زار باهامون حساب می کنن!
گیتا- خب اینجا دانشگاس!چلوکبابی نایب که نیس!اصلا نباید ازمون پول بگیرن!
مهناز - دریا خانوم نگفتی پسره رو کجا قایمش کردی ها؟!
ژاله-مهناز میزاری غذامونو بخوریم یا نه ؟!
مهناز - بخورین بابا،شوخی کردم.
گیتا- ولی عجب جاییه اینجا!کاشکی دبیرستان ها رو هم اینطوری میکردن.
گیتا- ولی عجب جاییه اینجا!کاشکی دبیرستان ها رو هم اینطوری میکردن
مهناز- - قراره همینجوری بشه،می خوان دبیرستان ها رو هم مختلط کنن.
ژاله-شماها فکر دیگه‌ای به جز این چیزا تو کلتون نیس؟
مهناز - چرا نیس؟!فکر زورو هم هس!
دو تایی زدن زیر خنده.من توجهی بهشون نمیکردم و سرم به خوردن گرم بود.غذام که
تموم شد بلند شدم و سینی رو برداشتم و به ژاله اشاره کردم که بریم.تا ژاله خواست
بلند شه مهناز گفت: صبر کنین ما هم بیایم.
چهار تایی راه افتادیم اون طرف. وقتی رسیدیم دیدم همه‌ی دانشجوها وایستادن .
دارن یه اعلامیه رو میخونن.با اینکه از اون عقب به سختی میشد خط‌ها رو خوند،اما
کنجکاوی باعث شد که با هر جون کندنی هست شروع کنیم به خوندن.چند خط اول رو
متوجه نشدیم اما یه آن متوجه شدم که انگار یه اعلامیه علیه حکومته.
مهناز - بچه ها بیاین بریم!واستادین اینجا چیکار؟

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 16:30


اردلان سرفراز ميگه: همدرد و يار من نيست، كسي كه يار من نيست، در انتظار من نيست.
و اخوان هم ميگه برو آنجا كه ترا منتظرند.
و آدم چطور به خودش بفهمونه که اونجایی که کسی در انتظارش نیست براش جای قشنگ تر و بهتریه؟

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 15:09


@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 14:30


-دو تا گرگ وجود داره كه هميشه در حال جنگن، يكي تاريكيه و نا اميد بودنه، اون يكي نور و اميد؛ بنظرت كدومشون برنده ميشن؟
+به هركدوم كه غذا بدي!

🎥Tomorrowland

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 10:06


‏توی رابطه‌ها یک حدی هست بهش میگن حرمت، یک بار که دو طرف ازش رد بشن، و حرمت همو نگه ندارن، دیگه هیچی مثل قبلش نمیشه...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 08:04


#قفلیییییییی

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

30 Nov, 07:40


آنچه که پدر و مادرتان بهتان نگفته اند
بعد از رابطه

شما (شبنم خانم) در یک ارتباط عاطفی قرار دارید (با سپهر) ، اوضاع معمولی است ولی به دلایلی متعدد رابطه مشکل دار میشود و چیزهایی در طرف مقابلتان میبینید که هضمش دشوار است ، تقلا میکنید رابطه را حفظ کنید ولی دور شدن طرف مقابل بیشتر میشود ! کلافه شده اید که چه باید بکنید ؛ نزد مشاور میروید که درست بشه اوضاع ولی بدتر میشه زیرا از سوی سپهر ،متهم میشوید که از جاهای دیگه دارید خط میگیرید! حال خرابی ها شروع میشود تا اینکه رابطه به قهقرا کشیده میشود و تمام !

مدتی میگذرد تا موضوع را بتوانید هضم کنید ...نوشتنِ درباره این دوره درماندگی آسان نیست به ویژه آنکه این جمله نیز غلط است که "زمان میگذرد و حل میشه " الغرض ، تصمیم میگیرید که به زندگی برگردید .

در جریان زندگی عادی افتاده اید که توجهاتی از بقیه دریافت میکنید و پیشنهادهایی ؛بقیه ای که حتی شاید قبلا آرزوی بودن باهاشون را داشتید . وارد رابطه میشوید و هر چی میگذره میبینید که عوض شده اید و گاهی اوقات طرف را تحویل نمیگیرید و  حتی بی دلیل ازار میدهید. طرف تقلا میکند رابطه را درست کند و شما باهاش همکاری نمیکنید !

بگذارید همینجا هشدار اصلی ام را بدهم :
شما بخشی درونتان پیدا کرده اید به نام سپهر خانم که دارید با بقیه زندگیش میکنید. بخشی خطرناک ، آزرده و پر از خشم که ناگهان در رابطه بعدی تان میاد بالا ! شما خود سپهر  را ( که چقدر شما را آزرد ) شروع به زیستن میکنید . اینجاست که مکانیسم خشم و درماندگی نسبت به بیرون ( سپهر و امثال او) به سمت خودتان سوگیری میشود و شما از خودتان نیز متنفر میشوید . این کار اشتباه است . هر آدم بالغی باید مراقب باشد تاثیراتی که از بقیه روابط جدی اش دریافت میکند ، قطعا بخشهایی معادل در زندگی او ایجاد میکند که ممکن است بدون کنترل او ، شروع به زیستن آگاهانه بکنند.

جالب است بدانید این مکانیسم روانی را شما قبلا تجربه کرده اید :
ما اگر پدری مهربان داشته باشیم ، در روابطمان محتمل است مهربانی از جنس پدر را با بقیه زندگی کنیم یعنی ما هم در دریافت ویژگیهای مثبت ، هم ویژگیهای منفی از این مکانیسم استفاده میکنیم. به همین دلیل شاید باشد که در انتخاب دوست باید دقت کنیم زیرا رفتار بد دوست میتواند تمساح درون خود ما را بیدار کند و بالعکس مجاورت با افراد سالم ، ما را به سمت تعادل و سلامت روان پیش میبرد

عرض آخر :
وقتی رابطه ای به شکلی آزاردهنده  تمام میشود که یک نفر شما را کنار میگذارد  یا خیانت میکند یا...، باید ضمن سوگواری بر خود و دردهایتان مراقب باشید که حتما اون رابطه را در خلوتتان با درایت و بالغانه بررسی کنید و تصمیم بگیرید زین پس چگونه باشید و چگونه نباشید. مشاور حاذق اینجا میتواند به شما مقداری کمک بکند که متوجه باشید هر تجربه افسردگی ، روح ما را باردار  نوعی تازه شدن از خودمان میکند. مراقبت از این جنین ، سقط نکردن آن یا ناقص الخلقه بارنیاوردنش وظیفه بزرگیست که زندگی برعهده مان
میگذارد

#دکترشیری
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Nov, 18:46


داستان
قسمت پنجم
دریا

همینجوری جمله‌ها رو سر هم میکردم و میگفتم و در ضمن ناخودآگاه،؟مسیر حرکت
چشمای ژاله رو هم تعقیب کردم!هرچی مسیر چشماش به پشت سر من نزدیکتر و
چشمانش گردتر می شد،؟توی تنم گرما بیشتری رو حس میکردم!احساس می کردم که
جای خون تو رگ‌هام،آب جوش به جریان افتاده و به هرجای بدنم که وارد میشه، عضالتم رو می سوزونه و میره جلو! داشتم گُر میگرفتم که چشمای ژاله،پشت سر من ثابت شد! یه مرتبه تمام اون گرما،جای خودش رو به سردی خشک داد! تنم مثل چوب شده بود.عرق سردی روی ستون مهره هام نشست.چشمای ژاله تو چشمای من قفل شد.
تازه متوجه شدم که منم فقط دارم تو چشمای ژاله دنبال یه تصویر می گردم! تصویر
پشت سرم! جرات برگشتن نداشتم که هیچی،حتی قادر نبودم که صاف، روبروی تابلو
بشینم.
صدای پچ پچ دخترا رو از پشت سرم میشنیدم و این دیگه از همه بدتر بود. انگار به خاطر
اینکه اون پسر،این ردیف رو برای نشستن انتخاب کرده بود،خودمو مقصر می دونستم!
بالاخره هر جور بود بدنم رو که خیلی خیلی سنگین شده بود، چرخوندم روبروی تابلو.روی
تابلو هیچی نوشته نشده بود.
اما من داشتم بهش نگاه می کردم! نمی دونم چرا اینطوری شده بودم.نمیدونستم الان
باید چی کار کنم!با خودم فکر کردم که اگه اون تو این ردیف و نزدیک من ننشسته
بود، چی کار میکردم؟یه آن یادم افتاد که داشتم با ژاله حرف می زدم!سرمو برگردوندم
طرف ژاله. میخواستم خیلی عادی بقیه‌ی صحبتم رو ادامه بدم.زود یه جمله به ژاله
گفتم اما جوابی که ازش شنیدم ،شوکه ام کرد!ژاله داشت بهم می گفت که دو تا صندلی
اون ورتر از من نشسته!؟تازه فهمیدم چه سوال احمقنه‌ای ازش کرده بودم!خیلی راحت دستم رو براش رو کرده بودم و تمام افکاری رو که حتی خودمم دلم نمیخواست برای بار دوم تو مغزم تکرار بشه، به ژاله بروز داده بودم!خوشبختانه ژاله خانم‌تر از اونی بود که به
روم بیاره،اما خیلی از خودم بدم اومد که تا این حد ساده‌لوحانه عمل کردم! ولی زیاد دیر
نشده بود.بهتر دیدم که سکوت کنم چون در شرایطی بودم که ممکن بود هر جمله ای که
بگم، احمقانه‌تر از جمله‌ی قبل باشه!
شکر خدا بازم ورود استاد، جو رو به نفع من عوض کرد. تا اون موقع یادم نمیاد که هیچ
وقت اینقدر از اومدن معلم سر کلاس خوشحال شده باشم! زود کلاسورم رو وا کردم و خودکارم رو از تو کیفم در آوردم و آماده ی نوشتن شدم،اما مگه حواسی برام مونده بود؟
هر چی سعی میکردم که ذهنم رو متمرکز کنم، نمیتونستم .فقط سوال بهد که تو
فکرم ایجاد شد! سوال پشت سوال!جلو چشمام،رو تابلو،فقط علامت سوال میدیدم!برای چی اون اینجا کنار من نشست؟یعنی به خاطر مناومده؟ کلاس قبلی چی؟شاید به خاطر ژاله س؟شاید به خاطر اینکه این ردیف خلوت تر بوده؟ یعنی ممکنه بین این همه دختر خوشگل،از من خوشش اومده باشه؟یعنی من از همه‌ی دخترا خوشگل ترم؟
یه دفعه ژاله آروم با آرنج زد تو پهلوم!برگشتم و نگاهش کردم که با چشماش،به
کلاسورم اشاره کرد!جرات اینکه سرمو برگردونم و رو کاغذ کلاسور رو نگاه کنم
نداشتم!می ترسیدم چیزایی رو روش نوشته باشم که با خوندنش همین جا از حال
برم!اما خوشبختانه تو کلاسورم هیچ جمله ای نبود، فقط یه صفحه پر از علامت سوال بود.

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Nov, 11:51


حواسم بهت هست رفیق
هوایت را در این همه بی‌هوایی دارم❤️

شبهای دلتنگی

28 Nov, 19:09


اگه ی تیشرت سفید داشتی
سفارش میدادی ک چ جمله ای روش بنویسن؟

شبهای دلتنگی

27 Nov, 19:38


آرامش من
بگو بی من در این باران کجایی
تو ای رویای سرگردان کجایی
تمام من بگو ای جان کجایی

آرامش من
دلت از گریه‌هایم بی خبر نیست
کسی از تو به من نزدیک‌تر نیست
سفر هست و کنارم همسفر نیست


چقدر خوبه این اهنگ❤️
پر از حس آرامش 🙏

شبهای دلتنگی

27 Nov, 19:00


دلم یک خواب می خواهد
عمیق ، آرام ، طولانی ...
خوابی رها تر از همیشه که مرا از جایی که ایستاده ام بردارد ،
به جایی ببرد که در آن ، هیچ دلیل و انگیزه ای برای اندیشیدن نیست ...
من نیاز دارم کمی از خودم
از جهانی که ساخته ام
از آدم هایی که شناخته ام ؛
دور باشم ...
جایی در آنسوی واقعیت ها ، در سکوتی مطلق ، بخوابم و در خلسه ای عمیق ؛ هرچیز که دیده ام ، شنیده ام ، و فهمیده ام را فراموش کنم
من نیاز دارم کمی خودم را به نفهمیدن بزنم ،
من نیاز دارم کمی جدی تر از همیشه ، بخوابم ...

#نرگس_صرافیان_طوفان

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

27 Nov, 12:32


#new

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

27 Nov, 12:01


اگر ایمانی به کوچکی دانه خردل داشته باشی میفهمی که هیچ دعایی بدون پاسخ نخواهد ماند ،
هر دعایی هر فکری،
به میزانی که برای تو واقعی باشد به همان شدت روزی به وقوع خواهد پیوست!

#نیل_دونالدوالش
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

27 Nov, 06:51


#new

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

27 Nov, 06:50


يك نفر بيايد و تمام كردن را يادمان دهد!
نقطه گذاشتن و سرِ خط رفتن را
ما اسطوره هايى از نسلِ رابطه هاى بى سر و ته ايم
كم و بيش همه ى ما،
يك رابطه معلق را تجربه كرديم...
نه دلِ كندن داشتيم،
نه توانِ ماندن...
نه دوستش داشتيم و
نه طاقتِ با ديگرى ديدنش را
به خودمان كه آمديم؛
ديديم شيرين ترين لحظه هاى زندگىِ مان را
داديم براىِ آدمى كه بعدترها بى لياقتى اش را ثابت كرد
يك نفر بيايد و
الفباىِ تمام كردن را يادمان دهد❤️✨️

#علی_قاضی_نظام
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

27 Nov, 03:43


و
تــــــو
با
چشم هایت
آخرین قطعه از پازل صبح را
تکمیل کردی
تو
آمدی    
خورشید
عشق
بارید
و پگاه آغاز شد...

#امیرعباس_خالقوردی

صبح بخیر رفیق جان❤️✨️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

26 Nov, 16:50


داستان
قسمت سوم
دریا

اما این پسر با همه‌ی پسرای دیگه فرق داشت!چشم و ابرو مشکی و با موهای سایه و
پرپشت و بلند که معلوم بود قبل از اومدن فقط یه چنگ نوشون زده. یه شلوار جین
مشکی پوشیده بود با یه بلوزخیلی قشنگ مشکی. ابروهای پر و کشیده ای داشت و
اسکلت صورتش خیلی خوش فرم بود.سبیل نداشت اما معلوم بود که یکی دو روز
صورتش رو اصلاح نکرده. برخلاف تمام پسرا که با لبخند وارد کلاس می شدند،اون خیلی
سرد وارد کلاس شد و بدون اینکه حتی به یه دختر نگاه بکنه، اومد طرف آخر کلاس و یه
گوشه که کسی نبود رو یه صندلی نشست.با نشستن اون، یکی یکی، سر دخترا به بهانه‌های مختلف برگشت عقب. اما اون سرش رو انداخته بود پایین و تو فکر بود. از جایی که
نشسته بودم به سختی می شد ببینمش.زیر چشمی نگاهش کردم.فقط نیم‌رخش معلوم
بود.دلم نمی خواست مثل دخترای دیگه برگردم و نگاش کنم .ژاله داشت مرتب باهام
حرف میزد و مجبور بودم که سرم رو برگردونم طرفش که متوجه نشه که میخوام به اون پسره نگاه کنم اما هر کاری میکردم انگار یه نفر به زور سرم رو میگرفت و برمیگردوند طرفش!یه حس کنجکاوی بود.دلم میخواست بدونم که این آدم چه جور شخصیتی داره.از یه لحظه که ژاله ساکت شد استفاده کردم و سرم رو انداختم پایین و زیر
چشمی نگاهش کردم.از همون نیمرخش معلوم بود که صورت مردونه و قشنگی داره.نمیدونم
داشت به چی فکر می کرد که دندوناش رو به هم فشار داده بود و عضالت فکش منقبض شده بودن و چهره اش رو خیلی
مردونه‌تر نشون میداد .ابرو هاش خیلی کشیده و بلند بودن و با یه شکست خیلی قشنگ چشماشو کادر کرده بودن.تا اونجا که می تونستم ببینم تو صورتش اثری از خوشحالی نبود.یه غم!یه غم بزرگ تموم چهره اش رو پوشونده بود!آستین بلوزش رو کمی کشیده بود بالا ماهیچه های پیچیده‌ی ساعدش کاملا نشون می داد که بدن ورزیده‌ای‌ داره. دماغ خوش فرمش خیلی خوب تو صورتش نشسته بود.موهای کمی بلندش که از جلو به طرف بالا شده بود .با اون حالت آشفتگی ،یه جلوه‌ی خاصی بهش میداد. گوشش کوچیک و خوابیده بود و به قول مامانم بل بل گوش نبود. یه پوتین جیر
مشکی پوشیده بود که تازه مد شده بود و با لباسش هماهمنگی داشت.حاضر بودم نصف
عمرم رو بدم که بفهمم الان داره به چی فکر می کنه!دلم می خواست بدونم که چرا برعکس بقیه اونقدر تو خودشه!دلم میخواست بدونم که خودشو گرفته یا اخلاقش اینطوریه.
داشتم به این چیزا فکر میکردم که یه دفعه سرش رو چرخوند طرف من!اونقدر تو
افکارم غرق شده بودم که نتونستم عکس العمل نشون بدم!نگاهش تو نگاهم قفل
شد،طوری که قدرت هر حرکت رو ازم گرفت!احساس کردم که خون ریخت تو صورتم!یه
دفعه تو تموم تنم،یه گز گز خفیف حس کردم!یه حال عجیبی شده بودم که شکر خدا، نگاهش از من سر خرد طرف پنجره ی پشت سرم. نمی دونم اگه یه خرده دیگه
همونجور بهم نگاه می کرد ،چه اتفاقی برام می افتاد!شاید می زدم زیر گریه!تازه متوجه‌ی
خودم شدم!یه دستمو گذاشته بودم زیر سرم و داشتم راحت نگاهش می کردم!از رفتار
خودم خجالت می کشیدم!زود کلاسوری رو که با خودم آورده بودم وا کردم و شروع کردم
ورق زدن،مثلا دنبال یه نوشته میگردم. این کارمم احمقانه بود!کلاسور سفید سفید! اولین روز دانشگاه!

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

26 Nov, 13:38


با من گوش کن❤️

ترکیبی از بهترین ها: چاوشی، شجریان، قربانی، داریوش، شادمهر، قمیشی، عرفان طهاسبی و محمد معتمدی و...

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

26 Nov, 13:35


دوستت دارم هایتان را تایپ کنید،
دلتنگی هایتان را ضبط کنید...
همین حالا بفرستید برای کسی که باید...
گوشی های هوشمند پر است از پیام ها و صداهایی که دیر فرستاده شد،...
تخت های تک نفره، پر است کسانی که تا ابد چشم انتظار یک دوستت دارم تایپ و فرستاده شده و یک دلم برایت تنگ شده ضبط شده و گوش داده شده ماندند...

#فاطمه_جوادی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

26 Nov, 09:04


يادت نرود ما به هم احتياج داريم
باور كن...
براي رسيدن ها و فرار كردن ها
براي ساخته شدن ها و ثبت كردن ها
ما به هم احتياج داريم
وگرنه من و تو كي را دوست داشته باشيم؟
یا مثلا با كي حالمان خوب شود
من به تو فكر مي كنم!
به تو احتياج دارم
وگرنه ديگر فكر هم نميكنم واقعيتش را بخواهي من به دليل اعتقاد دارم.
دليلِ من تويی؛
تو را نميدانم❤️✨️

#صابر_ابر
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

26 Nov, 06:35


میگفت تو زندان وقتی میخوان بگن فلانی خیلی خوبه میگن میشه باهاش ابد کشید ...
با یکی وارد رابطه بشید که مطمئن باشید میشه باهاش ابد کشید❤️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

26 Nov, 03:36


“سلام ما بر آنانی که
لایِ هر شکنِ موی‌شان غمی‌ست
ولی صبور و نجیب
به روشنیِ صبح
به تلألو امید
لبخند می‌زنند

سلام صبح قشنگت بخیر❤️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

25 Nov, 17:30


#new

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

25 Nov, 16:45


داستان
قسمت دوم
دریا

چهارتایی برگشتیم تو دانشکده و رفتیم سر کلاس و بغلِ همدیگه نشستیم. کم‌کم بچه‌های دیگه هم اومدن تو کلاس. پسر و دختر. دخترا، بعضیاشون لباسای ساده پوشیده بودن و خیلی معمولی. اما بعضیا با لباسای آنچنانی و دامن‌های کوتاه و آرایش کامل بودن. پسرام همینجور! از سر و وضع بعضیاشون میشد فهمید که درس‌خونن اما بیشترشون با شلوار جین و بلوزهای اسپرت و ادکلن زده و خلاصه خیلی شیک می اومدن سر کلاس. بیشترشونم، تا وارد کلاس می شدن، همون دمِ در یه خرده صبر میکردن و یه نگاهی به دخترا می کردن و مثل اینکه یکی نظرشون رو بگیره ، صاف میرفتن و رو صندلی کناریش می نشستند. حالا اگه دختره ازش خوشش نمی اومد ، یه خرده بعد طوری که به پسره برنخوره، آروم بلند می شد و جاشو عوض می کرد.بالاخره ، تقریبا کلاس پر شده بود وفقط چندتا ردیف آخر خالی بود. ما چهار تا ، چون جزء اولین نفراتی بودیم که رفته بودیم تو کلاس ، برامون خیلی جالب بود تک تک تازه واردها رو ببینیم! چه دختر، چه پسر. اونا می اومدن تو کلاس و مهناز در مورد هرکدوم شون یه اظهارنظری میکرد و گیتام گفته هاشو تایید می کرد.

مهناز - وای! چه پسر خوشتیپی! اووم!! چه ادکلنی! بچه ها ترو خدا جاوا کنین ، شاید اومد بغل من نشست! وا! خاك تو سرِ بی سلیقه ت!
گیتا- این یکی ر.! از قبلی هم بهتره!
مهناز - چیه تپیدین تو همدیگه؟! بلندشین سوا سوا بشینین آخه!
ژاله – میگم مهناز! چطوره صندلیت رو ورداری ببری و بزاری اون وسط و هفت هشت
تا صندلی هم بچینی دورت!
اینجوری مجبور نمیشی بین همه ی اینا، یه نفر و انتخاب کنی.
مهناز - آی گفتی! بخدا حیفم میاد بگم کدوم از اون یکی خوش قیافه تر و خوش تیپ‌تره! این یکی رو نگاه کن! فکر کرده داره میاد مکتب خونه! عینکش رو ببین! معلومه از اون بچه خَرخوناس!چه دماغی داره!عین سرسره‌ی فتحعلیشاه! وای که قربون این یکی برم!
گیتا- ایش! این آکله رو ببین! انگار از دماغ فیل افتاده!آرایش کردنشو ببین مهناز!با یه
من کرم پودر نمیشه تو صورتش نگاه کرد!
مهناز - این باید میرفته بالماسکه!اشتباهی اومده اینجا!
آروم به ژاله گفتم
-بلند شو بریم یه جای دیگه بشینیم.
ژاله کتاباشو ورداشت و بلند شد.منم بلند شدم که مهناز گفت : چی شده؟! خلوتش کردین.
بدون اینکه جوابشو بدیم،رفتیم چند تا ردیف اونور تر ،تقریبا آخرای کلاس نشستیم.
اصلا حوصله‌ی اینجور دخترا رو نداشتم.برای منم جالب بود دانشجوهایی رو که میان کلاس
ببینم اما اینکه در مورد هر کدومشون یه چیزی بگم ،نه!
تو کلاسمون،همه جور دانشجویی بود.از طرز لباس پوشیدنشون می شد فهمید که از نظر
مالی وضعشون چه جوریه.اما بدون استثنا همشون تمیز و آراسته بودن.شوخی نبود!
اینا تونسته بودن که از سد کنکور رد بشن و وارد دانشگاه بشن.داشتم به این چیزا فکر میکردم که یه دفعه در کللس وا شد و یه پسر بلند قد و خوش هیکل اومد تو.بی اختیار نظر
همه بهش جلب شد؛ مخصوصا دخترا! یه سکوت عجیبی تو کلاس ایجاد شده بود.نمیدونم چه جوری بگم...

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

25 Nov, 14:01


من می‌خواهم بدانم که
راستی راستی زندگی یعنی :
اينکه توی يک تکه جا،
هی بروی و برگردی،
تا پير بشوی و ديگر هيچ؟!
يا اينکه طور دیگری هم
توی دنيا می‌شود زندگی کرد؟

#صمد_بهرنگی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

25 Nov, 09:45


شاید اگر دختر نبودم هر ماه دردی که کلِ وجودم را در هم میکشید را حس نمیکردم
دردی که سرد و گرم زندگی را در یک لحظه تجربه کنم
دردی ک دوایش از ژلوفن و نبات داغ و کاچی های مادرانه ام گذشته باشد
دردی که یک آغوش بخواهد برای هم دردی
یک جانم به قربانِ در هم پیچیدنت
یک آرام بودن در اوجِ عصبانی و ناراحتی های بی بهانه ام
یک بوسه ی گرم که سرد و گرمی  را به فراموشی بسپارم
ژلوفن فقط تسکین میدهد
نبات داغ فقط چند ساعتی آرامم میکند
کاچی رنگ و رویم را زردتر میکند
اما اینجا یک تو که باشد
آرامم
کاچی را با شیرینیِ روی تو
ژلوفن را با زلالی آبِ خنکی که دستِ تو باشد با چهره ای نگران
نبات داغ با گرمیِ دستانت وقتی هستی آرام کننده است
این وسط
هر ماه
یک تو لازم است
و تو چقدر آرام کننده ای

#ملیحآ
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

25 Nov, 06:38


گاهی فرصت دوباره ای وجود ندارد
گاهی شبیه به آبی که می ریزد
و کار از کار می گذرد
اعتمادی می ریزد
باوری می ریزد
احترامی می ریزد
و هرچقدر هم بخواهی
نمی توانی شبیه به قبل
همه چیز را سر و سامان دهی
اینها را گفتم که بگویم
قبل از ریختن
حواستان باشد
بعد
کار از کار می گذرد
حتی اگر هیچکس هیچ چیز نگوید.

#عادل_دانتیسم
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

24 Nov, 17:36


داستان
قسمت اول
رمان دریا

اولین روز دانشگاهه! دانشگاه تهران! یه آرزو !
جلوی در اصلی دانشگاه وایستادم!ترسیدم!جرات نمی کنم برم تو!جلوی در دانشگاه واستادم و به سر در قشنگش نگاه می کنم!
همیشیه آرزوی یه همچین روزی رو داشتم!
حالا اون روز شده اما من می‌ترسم!
یه لحظه چشمامو بستم و به خودم گفتم:
-تو دریا هستی!پر اراده و شجاع!با پشتکار زیاد!آروم اما سخت کوش!وقتی هم که عصبانی دیگه چیزی جلودارش نیست! پس برو تو!و رفتم تو!
تا از در دانشگاه وارد شدم،چند تا سال آخری جلوی در وایستاده بودن.نمی دونستم باید کجا برم.رفتم جلوتر و از یکی از اون پسرا پرسیدم :
-ببخشید آقا،من سال اولی هستم،می شه بفرمایین من کجا باید برم؟
تا اینو گفتم،اونم معطل نکرد و گفت:
-قربون من!
یه دفعه همشون زدن زیر خنده !مونده بودم چی جوابشو بدم!
بغض گلومو گرفه بود.چیزی نمونده بود بزنم زیر گریه ،اما جلو خودم رو گرفتم و محکم واستادم و بهشون نگاه کردم که یکیشون با خنده گفت که این فقط یه شوخی بوده و همگی با من راه افتادن و با خنده و شوخی، منو رسوندن جلو دانشکده ام.
شروعش برام خیلی جالب بود. یه شروع خاطره انگیز! دانشگاه تهران! سال ٨٤! یه آرزو!
اولین کسی که یادمه باهاش آشنا شدم ژاله بود. یه دختر درس خون و زرنگ مثل خودم. داشتم این ور و اونور نگاه می کردم که از پشت بهم گفت:
-میدونم چه احساسی داری!
برگشتم طرفش
-سلام،اسم من ژاله س.
سلام،اسم منم دریاس.
-چه اسم قشنگی،مثل خودت میمونه!
-اسم تو هم مثل خودت قشنگه.
-از کدوم دبیرستان دیپلم گرفتی؟
_هدف
-وای !خدا جون!حتما شاگرد اول کنکور شدی!
-نه،چهارم.
-راست میگی؟!!پس حتما باید با من دوست شی!بیا اینجاها رو بهت نشون بدم.
-مگه اینجاها رو بلدی؟
-نه،اما حالا که دو تا شدیم میریم یاد میگیریم!!
دو تایی زدیم زیر خنده،داشتیم می خندیدیم که گیتام از در دانشگاه اومد تو.البته اون موقع هنوز نمیشناختیمش.اومده بود و واستاده بود تو سالن و هی این ور رو نگاه میکرد، مثل خود من. تا چشمش به ما افتاد
که داریم میخندیم اونم خندید و اومد جلومون و گفت :
- خوش به حالتون که دارین می خندین! منکه الان نزدیکه بزنم زیر گریه!
دوباره ماها زدیم زیر خنده که اونم شروع کرد به خندیدن و با هم آشنا شدیم و سه تایی راه افتادیم که به قول ژاله فوضولی کنیم و به همه جا سرك بکشیم.
از در دانشکده اومدیم بیرون و پیچیدیم به سمت راست که پرِ شمشاد بود.یه خرده که رفتیم که ژاله گفت:
-بچه ها! اونجا رو!عینِ پارك دم خونه‌ی ماس !
راست میگفت ، یه محوطه بود که بین شمشادها محصور شده بود وخیلی دنج و خلوت! چند تام نیمکت زیر درختا و
شمشادا که خیلی‌م ارتفاع داشت گذاشته بودن.سه تایی رفتیم طرف اونجا و تا رسیدیم ، یه کی که خیلی هم هول
شده بود ،چندتا سرفه کرد و از بغل ما با خجالت رد شد و رفت!سه تایی با تعجب داشتیم اونو نگاه می کردیم که از پشت شمشادا صدای یه دختر اومد که گفت:
-نمی شد حداقل چندتا سرفه بکنین بعد بیاین؟!
سه تایی برگشتیم و نگاهش کردیم.صورتش بدك نبود. داشت سر و وضعش رو درست میکرد. ژاله گفت:
-آخه خبر نداشتیم شما اینجا مشغول راز و نیازین!!
دختره که خنده ش گرفته بود گفت:
-گم شین! داشتم ازش چندتا سوال درباره ی دانشگاه می کردم!
ژاله – حالا فرصت شد که بهت جواب بده یا نه؟!
همگی زدیم زیر خنده که دختره اومد جلو و گفت:
- اگه شما یه دقیقه دیرتر می رسیدین، آره!حالا که گذشت!اسم من مهنازه،شماهام سال اولی هستین؟
بهش جواب دادیم و با هم آشنا شدیم و دوست. خیلی راحت! با چندتا کلمه!
ژاله زود پرسید:
- تو چطور هنوز نرسیده ، انقدر سریع جا افتادی؟!
مهناز که داشت می رفت کتاباشو برداره با خنده گفت:
- اینجا دانشگاهه، دبیرستان که نیس! دیگه از خانم مدیر و خانم ناظم خبری نیس!شما هام راحت باشین و با دل راحت، هرچی سوال دارین از این پسرا بپرسین!
اینجوری اولین روز دانشگاه برای من شروع شد.

ادامه دارد...
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

21 Nov, 20:16


چراغو خاموش کرد، پتو رو کشید رو خودش و با صدای خیلی آرومی گفت:
خدایا امشب یه خواب خیلی خوب ببینم🌙🙏
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

21 Nov, 13:59


من به تو فکر نمیکنم
اما
تو لباس گرم بپوش...

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

20 Nov, 19:32


تولدت هزاران بار مبارکمون آذرماهی جان❤️

شبهای دلتنگی

20 Nov, 17:49


باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی
ولی تقدیر بی‌تقصیر نیست

شبهای دلتنگی

20 Nov, 15:31


احساس می‌کرد برای اینکه به خانه برود
و در آغوش مادرش هق هق کند،
زیادی بزرگ شده است.

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

20 Nov, 12:41


‏اينكه از كسی فاصله می‌گيريم هميشه معنيش اين نيست كه ازش بدمون مياد، ‏شايد زيادی خوشمون مياد ناچاريم..
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

20 Nov, 08:39


رابطه درست یعنی این
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

20 Nov, 06:33


عجب شبی بود دیشب...
فکر کن ۳ بار خواب دیدم و هر ۳ بار کابوس بود.
هر سری هم ک از خواب می‌پریدم کلی زمان می‌برد تا دوباره خوابم ببره.

شبهای دلتنگی

19 Nov, 19:22


امیدوارم غمی که داری، نور بشه،
تمام راهروهای قلبتو روشن کنه 🤍

شبتون بخیر🌙

شبهای دلتنگی

19 Nov, 18:12


‏دنبال هیچکس نَدویین
آدمایی که همدیگرو دوست دارن
کنار هم راه میرن😉😊

شبهای دلتنگی

19 Nov, 16:06


#قفلیییییییی

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

19 Nov, 14:09


بعضى از پيام‌هامو انقدر دير می‌بينم كه ديگه جواب دادنش بيشتر بى‌احتراميه تا جواب ندادنش.

شبهای دلتنگی

19 Nov, 11:11


هرجا هوا مطابق میلت نشد، برو!
فرق تو با درخت همین پای رفتنه...

شبهای دلتنگی

19 Nov, 09:08


احتمالاً خودتون نمیدونید چقدر قوی و محکم و بی‌نیاز هستید،
تا زمانی که مجبور باشید دوباره “تنها” شروع کنید؛
همون نقطه‌ست که به خودتون میگید:«معجزه خودِ تویی»
و دیگه هیچ عاملی نمیتونه باعث بشه از خودتون ناامید بشید.

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

18 Nov, 19:24


‏«جز تو همه می‌خواهند با من حرف بزنند،
من به سکوت تو گوش می‌دهم.»

شبت بخیر جانا❤️🌙

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

18 Nov, 18:36


با من گوش کن
پر‌ از حس آرامش

اگه میخونه نباشه پس کجا جای منه...

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

18 Nov, 17:03


این دختره با حجم زیادی از افسردگی و بگایی داره زندگی میکنه، اما ذرّه‌ای غـٌر نمیزنه. اشک میریزه، ولی منتظر نیست کسی بیاد اشکاشو پاک کنه. تلخی زندگی‌و پذیرفته و خیلی واقع‌بینه، اما در عِین حال به من اُمید میده‌وُ تشویقم میکنه و ازم میخواد که مؤفق شَم.

جذابیـَت؟!
از نظرِ من این خودِ جذابیـَته..

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

18 Nov, 15:25


ترک کردن را خوب یاد گرفته ام...
از زمانی که یادم هست مشغول ترک‌کردن بوده ام
از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی‌ رفت...سن و‌سالم که بیشتر شد ،دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک می‌کنم ...یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد ... پدر بزرگم زندگی را ترک‌کرد...رفیق قدیمی ام کشور را ترک‌ کرد... یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترک‌کرد...
سال ها گذشت ... اولین بار که دلم برای کسی لرزید با خودم گفتم دیگر هیچ وقت ترک کردن را تجربه نخواهم کرد ؛اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست... باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمی‌دانم  ؛فقط‌می دانم گاهی ترک‌کردن تنها راه نجات است....
این روزها وقت ترک کردن آدم ها ، نه درد می کشم، نه تب می کنم و نه بدنم می لرزد...یک بی حسی کامل... نه احتیاج به قرص دارم و نه احتیاج به پرستار، سال هاست هر‌ کسی را می توانم ترک‌ کنم...بدون خماری ... بدون بدن درد ... بدون خاطرات ... زندگی معلم خوبی بود ، ترک‌ کردن را خوب یاد گرفته ام...

#حسين_حائريان
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

18 Nov, 11:28


بیشترین کسی که حواسش به توئه، خودتی!
لطفا یکم کمتر به خودت سخت بگیر رفیق…
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

18 Nov, 09:23


+ اگر یک روز از من بپرسند قوی‌ترین انسان‌های دنیا چه کسانی هستند ؟ جواب می‌دهم : زنانی که تنهایی را یاد گرفته‌اند ...

#گابریل_گارسیا_مارکز

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

17 Nov, 17:34


#قفلیییییییی

چقدر خوبه این ریمیکس😊

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

17 Nov, 15:20


@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

17 Nov, 12:13


+ بعضی آدما یکاری میکنن که دیگه نمیتونی دوسشون داشته باشی؛
ولی دلت خیلی برای اون وقتایی که دوسشون داشتی تنگ میشه...
🎬 Legend

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

17 Nov, 07:53


یه جاهایی اشتباه کردی چون برات لازم بود، یه روزایی اعتماد کردی و ضربه خوردی چون باید درس میگرفتی، یه موقع هایی به روابط سمی و نامناسب وارد شدی و دلت شکست چون نیاز به تجربه داشتی... ولی نباید خودتو به خاطرش سرزنش کنی؛

چون تمام اشتباهات بخشی از مراحل رشد تو بوده! مراحلی که باید ازشون عبور کنی تا شخصیتت رشد کنه و به کسی که میخوای و واقعا باید باشی تبدیل بشی.

پس لطفا خودتو سرزنش نکن چون تو با اشتباهاتت تعریف نمیشی و تمام این مسیر بخشی از مراحل رشد و تکامل توعه تا خودتو بشناسی و بدونی از زندگیت چی میخوای... پس سخت نگیر رفیق، قدرِ خودت و لحظات زیبای زندگی رو بدون و ازش لذت ببر

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 22:18


چهرت مثل قلبم شکسته تر شده
چشامون تر شده هوا بدتر شده
دلم میخواد بگی کجا بودی و اون
روزای بی منت چجوری سر شده

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 20:33


شبت بخیر انگیزه‌ی فردام❤️

شبهای دلتنگی

16 Nov, 18:47


#استوری
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 17:19


حرفی سخنی اگر دارید میشنوم، با گوش جان❤️
👇👇👇

https://t.me/HarfBeManBOT?start=Ch_At_shbhayedeltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 14:59


من متنفر بودن از آدما رو بلد نیستم؛
فقط یهو برام بی اهمیت میشن.
دیگه پیگیر کاراشون نیستم، دیگه اهمیت نمیدم که کجا میرن، دیگه نگرانشون نیستم، همین! من متنفر شدن رو بلد نیستم، ولی بیخیال شدنو خوب بلدم

شبهای دلتنگی

16 Nov, 12:38


می‌خواست بگوید: دلم می‌خواهد ببینمت، و لمست کنم، و در آغوشم پنهانت کنم، و اسمت را طوری صدا کنم که انگار تنها کلمه‌ی دنیاست.
گفت: سرد است، گرم‌تر بپوش.

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 10:14


#new

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 08:22


اینقدر با تو زندگی کردم تو این فصل
حس میکنم پاییز میمیرم همیشه 🍂❤️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 07:15


کاربرد «دوستت دارم» برای مرد و زن یکی نیست
مردها برای بدست آوردن میگن
زنها برای از دست ندادن

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

16 Nov, 06:15


سلام بر آن‌ها، که در عشقِ کسی فروافتاده‌اند
که هرگز نمی‌توانند به وصالش برسند...

شبهای دلتنگی

15 Nov, 20:12


پرسید به خودت افتخار میکنی؟!
گفتم خیلی زیاد..
پرسید: چرا؟
گفتم هیچکس نمیدونه من چند بار شکستم و خودم رو از اول بازسازی کردم تا امروز اینی باشم که هستم، تبدیل شدم به قوی ترین ورژن خودم،کسی که یاد گرفته هر جایی احساساتشو خرج نکنه و هر چقدرم زمین خورد خودش تنهایی بلند شه...
شبت بی غم رفیق❤️

شبهای دلتنگی

15 Nov, 13:03


يادت نرود ما به هم احتياج داريم
باور كن...
براي رسيدن ها و فرار كردن ها
براي ساخته شدن ها و ثبت كردن ها
ما به هم احتياج داريم
وگرنه من و تو كي را دوست داشته باشيم؟
یا مثلا با كي حالمان خوب شود
من به تو فكر مي كنم!
به تو احتياج دارم
وگرنه ديگر فكر هم نميكنم واقعيتش را بخواهي من به دليل اعتقاد دارم.
دليلِ من تويی؛
تو را نميدانم!

#صابر_ابر
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

15 Nov, 09:33


یه دیالوگ تو فیلم سوپراستار بود
دختره به شهاب حسینی می‌گفت: ببین!
من برم، هم تو تنها میشی هم من...نذار برم...!
مبتلا شدن به یه نفر می‌تونه همچین چیزی باشه❤️
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

15 Nov, 05:37


جمعه ات به خیر
هر کجا هستی به یاد من باش
من با تو چای نوشیده ام 
سفرها کرده ام 
از جنگل 
از دریا 
از آغوش تـــو شعرها نوشته ام
رو به آسمان آبی پرخاطره
از تو گفته ام 
تو را خواسته ام
آه ای رویای گمشده
هر کجا هستی 
جمعه ات به خیر❤️✨️

#نیکی_فیروزکوهی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

14 Nov, 19:10


شب بخیر به تو که نوری برای کسی شدی، حتی وقتی تاریک تاریک بودی. ❤️

شبهای دلتنگی

12 Nov, 07:16


هیچکس نمی فهمد

پالتو با دستکش های چرم

کـافــی نیـسـت...

گاهی بیرون رفتن در این هوا،

دلِ گرم می خواهد❤️✨️

#علی_ابراهيمی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

12 Nov, 04:08


بگذار صبح را در چشم تو ،
من معنا کنم ...
ای که هر صبحم
هزاران مثنوی باشد
برای وصف تو ...

#هما_کشتگر

صبح قشنگت بخیر جانا❤️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

11 Nov, 06:45


@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 19:29


شب بخیر به تو که از دور زیباتر نبودی. فقط واقعی‌تر بودی.🌙❤️

شبهای دلتنگی

10 Nov, 17:59


همه ي آن وقت هايي كه از ته دل ميخندم
و شادي در چشم هايم ميدود،
حس ميكنم  تو را
تويي كه حضورت برايم معجزه است
و دليل هر تفرج خاطري!
همه ي آن وقت هايي كه دلگيرم
و اندوه از سراسر قلبم بالا ميرود،
دست هاي تو را ميبينم كه دور شانه هايم حلقه ميشود و ميشوي پناهگاه امن گريه هاى شبانه ام..
من از تو رو برميگردانم و تو بيشتر نگاهم ميكني
آيا عشق چيزي جز اين است؟!
چه شد كه اين هارا گفتم؟!
سرم را تكيه داده ام به ديوار و حالا ذهن مشوشم كمي آرام گرفته
چيزي در دلم ميگويد نترس!
او خداي دانه هاي ظريف باران است
پس بي شك خودش مراقب قلب شكننده ات خواهد بود
و به راهت نور ميپاشد
نترس!...
پس چشمانم را ميبندم و باز دست در دست تو و ادامه ي مسير...💜

#فاطمه_سراج_زاده
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 16:17


چقدر روز مزخرفی بود امروز😐

شبهای دلتنگی

10 Nov, 15:49


وقتی می‌گم «دلم برات تنگ شده»، دارم در مورد الان صحبت می‌کنم. نه یه لحظه قبل، نه یه لحظه بعد. این‌که دلتنگیم رو به زبون میارم یعنی انقدر دوریت رو توی خودم ریختم که از نبودنت لبریز شدم. برای من دلتنگی یعنی همین الان. یعنی اگه امروز برای دیدنت به هر دری می‌زنم معنیش این نیست که هروقت یادم افتادی از دیدنت همین‌قدر خوش‌حال می‌شم. شاید اون روز خیلی دیر شده باشه. این روزا می‌گذره، من تنهاییم رو با یه تنهایی بزرگ‌تر عوض می‌کنم، اما تا ابد دلتنگ نمی‌مونم. آدم به همه‌چی عادت می‌کنه. حتی به تنهاییش، حتی به دلتنگیش.

#پویا_جمشیدی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 14:27


#قفلیییییییی

کی با یه جمله مثل من
میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از
رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می کنی
حس می کنم از راه دور

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 10:59


می ترسم بنویسم کاش کسی بیاید که رفتن بلد نباشد، بعد هنوز جمله‌م تموم نشده غم بیاد بگه حاضر! بگم اشتباه گرفتی، ماتم بیاد بگه حاضر! بگم اشتباه گرفتی، بعد یکهو مثل وقت‌هایی که زنگ مدرسه‌رو میزدن یک‌جوری از مدرسه پر می‌کشیدیم انگار توی بلندگوی اوین اسم مرخصی‌هارو اعلام کردن، همون جوری درد بیاد..رنج بیاد..غم بیاد.. ماتم بیاد.. ماتم بیاد.. ماتم بیاد..

#علی_عشقی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 10:08


#قفلیییییییی

مثل پیچ چالوسه
وقتی موهات تو باد بازه…

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 08:43


نميدانم چرا وقتي كسي را دوست داريم
فكر ميكند كه ديگر او بهترين آدمي ست كه در دنيا وجود دارد،
يا اينكه بهترين آدمي ست كه كنارمان است و ميشود دوستش داشت
نميدانم چرا
آدم ها وقتي دوستت دارم ميشنوند غرور برشان ميدارد
ميدانم دوست داشته شدن حسِ خوبي ست اما با غرور سنخيتي ندارد اصلا!
برعكس نياز به عشق و محبت دارد
نياز به دو طرفه بودنش دارد!
آدم ها ميخواهند تا كجا حسِ هاي خوبشان را ناديده بگيرند و تا كجا به روي خودشان نياورند نمی دانم!
تا كجا میخواهند دوست داشتن را پنهان كنند و تا به كجا پنهاني عشق بورزند و در خيالِ هم ديگر روياپردازي كنند،
و دلِ شان بشكند بخاطره گفتنِ جمله ي زيباي "دوستت دارم" این را هم نمیدانم!
ولی من دلم به حالِ آن آدمي ميگيرد كه جواب دوست داشتنش ميشود "مرسي"
ميشود "لطف داري"
ميشود"خودت خواستي"
ميشود غرور و خودخواهي...
هيچكس تا به حال با غرور به جايي نرسيده و حاصلی نداشته جز حسرت خوردن...

ما دنيايمان به قدر كافي قرباني ميدهد!
ديگر كاري نكنيد "دوست داشتن" هم قرباني بدهد ...

#ياسمن_مهديپور
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 07:09


#قفلیییییییی

تو برام بخند فقط چقدر تو خوش آب و گلی
من خوشم میاد ازت مثل خودم اهل دلی💜
━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

10 Nov, 05:43


تو را دوست دارم
بیشتر از نوشتن آخرین سطر مشق های مدرسه
بیشتر از تقلب در امتحان
حتی بیشتر از بستنی قیفی های قدیم
و پفکهای طعم پنیر
تو را بیشتر از توپ های پلاستیکی
کوچه های خاکی...
این را که میدانی چقدر بود

بخدا تو را از خواب نرسیده به صبح
هم بیشتر دوست دارم
بیشتر از صبحهای جمعه، عصرهای لواشک و آلوچه
تو را از زنگهای تفریح هم بیشتر دوست دارم

بیشتر از خیلی بیشتر از زیاد
من تو را یک عالمه دوست دارم...❤️

#افشین_صالحی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

09 Nov, 16:16


#new

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Oct, 08:13


اگر کسی رو دوست داشتید حتما بهش بگید. اینجوری احتمالا بجای حسرتِ عمیق، صبحِ یک روز که باهاش کنار دخترتون صبحانه می‌خورید هی نگاهش می‌کنی و هی می‌گی چه خوب شد که بهش گفتم...😉🩷

#امیرعلی_صفا
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Oct, 06:25


امان از آدم‌ها که نمی‌شود شناختشان،
که با ابهاماتشان گیج و خسته‌ات می‌کنند و به هم‌ا‌ت می‌‌ریزند.
امان از آدم‌ها که سرِ ناسازگاری دارند با ثبات و سکون و به چشم به هم‌زدنی تغییر می‌کنند.
امان از آدم‌ها که تا یاد می‌گیری به ساز دلشان برقصی، ساز جدید کوک می‌کنند و تو را به ادامه‌ی دوست‌داشتنشان مشکوک...
آخ... امان از آدم‌ها... امان از آن‌ها که با رفتارشان کاری با تو می‌کنند که ترجیح می‌دهی دوست داشتنت را خاک کنی، احساست را بالا بیاوری و دیگر اسمی از آن‌ها نیاوری.
درست گفته‌اند:
بعضی‌ها از دور خواستنی‌ترند!

#نرگس_صرافیان_طوفان

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

29 Oct, 03:57


صبح بخیر به روی ماهَت،
به چشمانت،
به صدایت،
سپس به زندگی...

سلام صبح بخیر عزیزم🌹

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 19:30


شب
قراردادی ست
که من برای بوسیدن تو گذاشتم
و چه زیباست
نجابت آفتاب
که خودش را به خواب میزند

شبت بخیر مهربون جان خوب بخوابی❤️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 18:16


#استوری
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 16:50


نیازمندی ها:
آدم مورد علاقت + کلبه + بارون + جنگل + بخاری هیزمی +آهنگای قری+ چایی + کیک شکلاتی + فیلم مورد علاقت

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 14:37


#new

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 14:35


‏همیشه یک تکه رویای شخصی
توی جیبِ پیراهنت باشد...
چیزی شبیه عشق
چیزی شبیه امید
چیزی شبیه ایمان.
گاهی تنها چیزی که آدم را سر پا نگه میدارد،
نادیدنیِ شخصیِ آدم است.
چیزی شبیهِ یک تکه رویا
توی جیبِ پیراهنت...

#معصومه_صابر
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 11:52


به عنوان كسى كه دوستت دارد
از تو فقط يک چيز مى‌خواهم
با من جورى رفتار كن
جورى حرف بزن
جورى جواب بنويس
جورى پاى حرف‌هايت بمان
كه من هيچ‌وقت دلم نيايد
كه لحظه‌اى پشت سرت بگويم:
"نشد كه نشد"
تو بايد بشوى
شدنى‌تر از تو ندارم♥️

#فرید_صارمی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 07:45


یک روز صبح
قبل از اینکه به آینه چشم بدوزی
تلفن همراهت را بردار و سلامم کن!
و به رسم عادت شیرین گذشته...
عکس خواب آلودت را برایم بفرست!
مگر میتوانم قربان صدقه ات نروم؟!
قول میدهم!!
هیچ چیز به روی خودم نیاورم!
و انگار که همین دیشب
خیلی بی حاشیه و صمیمانه به هم
شب بخیر گفته ایم!
خیالت راحت
من آنقدر دلم تنگ است
که یادم می رود چه بلایی سرم آورده اى🫠❤️‍🩹

#علی_سلطانی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

28 Oct, 03:59


هر آدمی به یک امیدی
صبح‌ها از خواب بیدار می‌شود
و من هر صبح
به امید داشتنِ تو
خود که سهل است؛
کل شهر را بیدار می‌کنم!❤️☀️

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

27 Oct, 21:12


انقدر فکر نکن
الان وقت خوابه باباجان
وقت فکر کردن نیست❤️

شبهای دلتنگی

27 Oct, 17:52


در اولین قرارِ صمیمانه،باهم چای خوردند و در خیابان های شهری که زمستان تازه از ان رخت بسته بود و باد خنکی در آن می وزید و عطر شکوفه ها را جابه‌جا می کرد،چند ساعتی را به قدم زدن و صحبت کردن از علایق،تفکرات و خاطرات شان مشغول شدند،

در ساعت هشت شب،با خلوت شدن خیابان ها، با لبخند رضایت بخشی از هم جدا شدند و به خانه بازگشتند،

یکی از انها زود به خواب رفت
اما دیگری تا نیمه های شب بیدار ماند و به سقف خیره شد،
احساسی دوباره در دلش زنده شده بود و می ترسید که بازهم اتفاق افتاده باشد،

دلش می خواست پیامی بفرستد و حرفی بزند،
اما از آنجایی که همیشه صبح ها از حرف هایش پشیمان می‌شد،
سکوت کرد و به خواب رفت...

صبح با کسالت از خواب بیدار شد و پس از اینکه آبی به صورتش زد،روی تختش نشست و نوشت:

ببخشید،اما دیگر نمی توانم تورا ببینم
چون غمی که از خداحافظی ات می گیرم
از شادیِ دیدارت خیلی بزرگ تر است...

#پوریا_کریمی
@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

27 Oct, 14:15


به زندگیم که نگاه میکنم
میبینم کتابا، سریالا ، خیابونا ، موزیکا
نجاتم دادن
ولی آدما؟!
نه هیچوقت

شبهای دلتنگی

27 Oct, 05:23


الهی امروز برایت همان روزی باشد که می خواهی ،
همان هایی را ببینی که دوستشان داری ،
همان حرف هایی را بشنوی که دلت می خواهد ،
و همه چیز ، همان جوری پیش برود که آرزویش را داری ...
خوشبختی برایِ هرکس تعریفِ ویژه ای دارد ،
و من خوشبختی به سبکِ خودت را برایِ تو آرزو می کنم ...

#نرگس_صرافیان_طوفان‌

@Shbhaye_deltangii

شبهای دلتنگی

26 Oct, 20:10


با من گوش کن😊🙏

شبهای دلتنگی

26 Oct, 17:56


تو هم شب‌ها برای کلماتی که در طول روز در دلت دفن کرده‌ای، سوگواری؟

شبهای دلتنگی

26 Oct, 17:23


#new

━━━━━◉──────
 ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆

🎧 @Shbhaye_deltangii