Последние посты تفحص خویش (@selfinquiry) в Telegram

Посты канала تفحص خویش

تفحص خویش
آدرس صفحه اینستاگرام:

| instagram.com/direct.path
20,449 подписчиков
1,946 фото
699 видео
Последнее обновление 06.03.2025 08:53

Похожие каналы

پیامی برای صلح
13,291 подписчиков
اشو
2,855 подписчиков

Последний контент, опубликованный в تفحص خویش на Telegram

تفحص خویش

02 Feb, 08:49

8,540

#Meister Eckhart, you have clearly met God. Please help me to get to know God like you do. But your advice must be simple”
“It’s very simple” Meister Eckhart replied.
“All you need to do to meet God the way I have, is to fully understand who is looking out through your eyes"
تفحص خویش

02 Feb, 08:49

9,910

مایستر اکهارت شما به‌وضوح خداوند را ملاقات کرده‌اید. تقاضا می‌کنم به من کمک کنید تا بتوانم خداوند را همچون شما بشناسم. اما راهنمایی شما برای من باید ساده و آسان باشد.

مایستر اکهارت پاسخ دادند: بله بسیار ساده است.
تنها کاری که باید انجام دهید تا خدا را همان‌گونه که من ملاقات کرده‌ام ببینید، این است که عمیقاً درک کنید که این کیست که از چشمان شما به بیرون می‌نگرد.


#مایستر اکهارت از عرفای بزرگ مسیحی در قرون‌وسطی بودند که به دلیل عقاید وحدت وجودی از طرف کلیسا به کفر محکوم شدند. اکهارت تُله نیز اسمشان را جهت ارادت به این عارف بزرگ به اکهارت تغییر دادند. کتاب "وحدت وجود از دیدگاه ابن عربی و مایستر اکهارت" منبع ارزشمندی جهت آشنایی با آراء و عقاید ایشان است که به فارسی چاپ شده است.

"وز دیده نگر که دیده چون می‌نگرد
و آن کیست که از دیده برون می‌نگرد؟"
#مولانا

(همین‌طور توجه به عملِ خودبه‌خودیِ تنفس و طرح این پرسش که "این چیست که درون من مشغول نفس کشیدن است؟" و تعمق و تأمل بر این سؤال، همسو با این مطلب است.)
تفحص خویش

01 Feb, 07:33

9,428

آماده‌ای تا خدا را ملاقات کنی؟
پس همین حالا به چیزی دست نزن. هیچ باوری، چه خوب و چه بد،
مطلقاً درگیر چیزی نشو.
هر چیزی که پدیدار شد، فقط رهایش کن.
به هیچ‌چیزی ازجمله تصویری که از خودت داری هم نچسب.
از طرفی هم خیلی درگیر رها کردن چیزها نشو.
به وقتش همینطور که آن‌ها می‌آیند، رهایشان می‌کنی. جایی برای ذخیره کردن چیزها نباش.
از تمام نقشها رها باش.
نه اسمی، نه شکلی، نه فرمی، نه فکری، نه رؤیایی، نه آرزویی.
نه با چیزی درآمیز و نه به چیزی وابسته شو.
اگر کسی آمد و به شانه‌ات زد و به کمکی نیاز داشت، آنچه لازم است انجام بده اما با آن هم‌هویت نشو. از درون خالی بمان. به کسی هم چیزی نگو.
هنگامی‌که همه‌چیز را رها کردی، او به ملاقاتت خواهد آمد.
او را خواهی شناخت همان‌که خویش توست.
اما قادر نیستی تا درباره آن صحبت کنی.
آن نباید تجربه‌ای باشد که «تو» آن را داشته باشی.
این خودِ شخصی یعنی نفس یا ایگو نباید در این تفحص باقی بماند.
بنابراین نباید کسی باشد که چیزی به دست آورد یا به چیزی نائل گردد.
نه اسمی، نه اثری.
بگذار تا همه‌چیز بسوزد و از بین برود.
استاد گفت: بمیر اما مرده نباش*.
یعنی بر تمام تصورات شخصی‌ات از خدا، دنیا و خودت بمیر.
آنگاه آنی که زاده نشده است را خواهی یافت.
و این خویش الهی توست.
انجامش بده.
تنها بنشین و ساکت بمان.
#موجی

*بی حجابت باید آن ای ذولباب
مرگ را بگزین و بَردَر آن حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگِ تبدیلی که در نوری روی
#مولانا

ذولباب= خردمند


Are you ready to meet God?
Then, right now, don't touch anything, not any idea—neither good nor bad.
Don't get involved in anything at all.
Anything that appears, just leave it.
Don't hold onto anything, including your self-image.
And don't be too busy leaving things.
At a certain point you leave them as they come—no pockets to store things.
Be free of all involvements.
No name, no shape, no form, no intention, no dreams, no aspirations.
Neither mix nor associate with anything.
If someone comes and taps you on the shoulder and needs help with anything, do what needs to be done, but don't identify. Remain inwardly empty. Tell no one.
When you leave everything, He will come to meet you.
You will know Him who is your Self.
But you won't be able to talk about it.
It must not be an experience that 'you' have.
The personal self, the ego, must not survive this inquiry.
So there must not be somebody who has attained or achieved anything.
No name. No signature.
Let everything be burnt or washed away.
Master said: Die but don't be dead.
Meaning, die to all your personal notions of God, the world, and yourself.
Then you will find that which is Unborn.
This is your God Self.
Do this.
Sit by yourself and simply keep quiet.
This is my invitation.
Don't talk to me or anyone about it.
I will meet you there.

#Mooji
تفحص خویش

31 Jan, 07:58

9,967

"I Mean Real Silence"

پرسشگر: در ویدئوی قبل در آن قسمت که آلن واتس فریاد میزند "منظورم سکوت واقعی است" لحظه‌ی عجیب و گیرایی برای من بود. چطور می‌توانم سکوت واقعی را تجربه کنم؟

-فقط فرایند فکر کردن را متوقف کنید. اول‌ازهمه متوجه وجود افکار باشید و بعد که متوجه شدید آنها آرام گرفته و محو می‌شوند و بعد این چرخه مدام تکرار می‌شود تا رفته‌رفته شکاف‌های بین دو فکر اندکی بیشتر می‌شود. این فرایند را در طول روز بارها و بارها انجام دهید. اشتیاق شرط موفقیت است.

پرسشگر: من بارها تلاش کردم تا این کار را انجام دهم اما هر بار که ...

-همین حرفی که درباره سخت بودن این فرایند می‌زنید نیز خودش فکر است نسبت به آن آگاه باشید و محو می‌شود.

پرسشگر: یعنی هیچ پیش‌نیازی و تمرین اولیه که .....

-همچنان همین حرفی که درباره پیش‌نیاز و تمرین اولیه می‌زنید نیز خودش یک فکر و باور است نسبت به آن آگاه باشید و محو می‌شود.

پرسشگر: پس یعنی من هیچ تلاشی برای اینکه شرایط خاصی...

همین منی که مدام صحبتش را می‌کنید نیز خودش یک فکر است. همین منی که به دنبال سکوت واقعی است خودش تنها دلیل نرسیدن به همان سکوت واقعی است، فکر یعنی همین "من" و سکوت به‌طور هم‌زمان نمی‌توانند وجود داشته باشند. من برای بقای خودش فرایند را چنان پیچیده و دست‌نیافتنی می‌کند که گویا امری محال است. نسبت به تمام این فرایند هشیار باشید تمامش فکر است به آن آگاه باشید و محو می‌شود.

پرسشگر: عجب... راستش من الان گیج شدم.

-همین‌که "من" گیج شده است خودش نشانه خوبی است.
تفحص خویش

30 Jan, 07:04

10,053

فراسوی مفاهیم ذهنی - #آلن_واتس

دوست عزیزی از همراهان کانال محبت کردند و این ویدئوی بسیار عالی از #آلن_واتس را به خوبی ترجمه و زیرنویس کردند و به همه ما هدیه دادند. سپاس از مهر و حضور ایشان🙏🌸
تفحص خویش

28 Jan, 07:21

9,330

“That is the joy of Being,” I said. “You can only feel it when you get out of your head. Being must be felt. It can’t be thought. The ego doesn’t know about it because thought is what it consists of. The ring was really in your head as a thought that you confused with the sense of I Am. You thought the I Am or a part of it was in the ring.

“Whatever the ego seeks and gets attached to are substitutes for the Being that it cannot feel. You can value and care for things, but whenever you get attached to them, you will know it’s the ego. And you are never really attached to a thing but to a thought that has ‘I,’ ‘me,’ or ‘mine’ in it. Whenever you completely accept a loss, you go beyond ego, and who you are, the I Am which is consciousness itself, emerges.”

She said, “Now I understand something Jesus said that never made much sense to me before: ‘If someone takes your shirt, let him have your coat as well.’”

“That’s right,” I said. “It doesn’t mean you should never lock your door. All it means is that sometimes letting things go is an act of far greater power than defending or hanging on.”

In the last few weeks of her life as her body became weaker, she became more and more radiant, as if light were shining through her. She gave many of her possessions away, some to the woman she thought had stolen the ring, and with each thing she gave away, her joy deepened. When her mother called me to let me know she had passed away, she also mentioned that after her death they found her ring in the medicine cabinet in the bathroom. Did the woman return the ring, or had it been there all the time? Nobody will ever know. One thing we do know: Life will give you whatever experience is most helpful for the evolution of your consciousness. How do you now this is the experience you need? Because this is the experience you are having at this moment.

Is it wrong then to be proud of one’s possessions or to feel resentful toward people to have more than you? Not at all. That sense of pride, of needing to stand out, the apparent enhancement of one’s self through “more than” and diminishment through “less than” is neither right nor wrong – it is the ego. The ego isn’t wrong; it’s just unconscious. When you observe the ego in yourself, you are beginning to go beyond it. Don’t take the ego too seriously. When you detect egoic behavior in yourself, smile. At times you may even laugh. How could humanity have been taken in by this for so long? Above all, know that the ego isn’t personal. It isn’t who you are. If you consider the ego to be your personal problem, that’s just more ego.
#EckhartTolle
تفحص خویش

28 Jan, 07:21

7,426

انگشتر گمشده (قسمت پایانی)
...... هنوز هم می‌توانم آن را احساس کنم، چیزی آرام اما بسیار زنده."
به او گفتم: «این همان شادی وجود است. تنها زمانی می‌توانی آن را حس کنی که از ذهن خارج شده باشی. وجود یا هستی را باید احساس کرد؛ نمی‌توان آن را با فکر فهمید. ایگو یا من ذهنی از آن بی‌خبر است، چون خودش از فکر ساخته شده است. حلقه درواقع به‌عنوان یک فکر در ذهن تو وجود داشت، و تو با آن هم‌هویت ‌شده بودی و از آن هویت می‌گرفتی.

هر چیزی که ایگو به دنبال آن است و به آن وابسته شده و از آن هویت بگیرد، جایگزینی برای وجود یا هستی‌ای می‌شود که نمی‌تواند آن را حس کند. می‌توانی به اشیا ارزش بدهی و به آن‌ها اهمیت بدهی، اما هر زمان که به چیزی وابسته شدی، بدان که این ایگو است. و تو هیچ‌گاه واقعاً به یک شیء وابسته نیستی، بلکه به فکری که در آن "من" یا "مال من" وجود دارد، وابسته‌ می‌شوی. هر زمان که به‌طور کامل از دست رفتن یا فقدانی را بپذیری، از ایگو فراتر می‌روی و آنچه هستی، یعنی "من هستم" که همان آگاهی است، آشکار می‌گردد.

در اینجا او گفت: «حالا چیزی که حضرت عیسی گفته بود و تا الان برایم بی‌معنی بود را می‌فهمم: "اگر کسی پیراهنت را برد، ردایت را نیز به او بده."
گفتم: «درست است. اما این بدان معنا هم نیست که هرگز نباید در خانه‌ات را قفل کنی. بلکه به این معناست که گاهی رها کردن چیزها قدرتی بسیار بیشتر از دفاع کردن یا چسبیدن به آنها دارد.»

در هفته‌های پایانی زندگی‌اش، بااینکه بدنش ضعیف‌تر می‌شد، هرروز بیشتر و بیشتر نورانی می‌شد، گویی نوری از درونش می‌درخشید. بسیاری از وسایلش را بخشید، حتی برخی را به همان زنی داد که فکر می‌کرد حلقه را دزدیده است، و با هر چیزی که می‌بخشید، شادی‌اش عمیق‌تر می‌شد. وقتی مادرش با من تماس گرفت تا خبر فوت او را بدهد،. به من گفت که بعد از مرگش حلقه‌ را در قفسه داروها در دستشویی پیدا کرده‌اند. اینکه آن زن حلقه را برگردانده بود یا از ابتدا همان‌جا بود را هیچ‌کس هرگز نخواهد فهمید. اما یک چیز را می‌دانیم: "زندگی دقیقاً همان تجربه‌ای را به ما می‌دهد که برای رشد آگاهی‌مان مفید است. حالا از کجا بدانیم که این تجربه همان چیزی است که به آن نیاز داریم؟ ازآنجاکه این همان تجربه‌ای است که در حال حاضر با آن روبه‌رو شده‌ایم."

آیا داشتن غرور نسبت به اموال خود یا احساس حسادت نسبت به کسانی که بیشتر از تو دارند، اشتباه است؟ به‌هیچ‌وجه. این حس غرور، این نیاز به متمایز بودن، این تصور که با "بیشتر داشتن" ارزشمندتر و با "کمتر داشتن" حقیرتر می‌شوید، نه درست است و نه غلط - این همان فرایند "ایگو یا منِ ذهنی" است.
منِ ذهنی اشتباه نیست؛ فقط ناآگاه است. وقتی ایگو را در خودتان مشاهده می‌کنید، در حال فراتر رفتن از آن هستید. ایگو را زیاد جدی نگیرید. وقتی رفتارهای ذهنی را در خودتان می‌بینید، لبخند بزنید. گاهی حتی به آن بخندید. چطور بشریت این همه مدت فریب آن را خورده است؟ نکته مهم در اینجاست که شما باید بدانید که ایگو یا منِ ذهنی شما نیستید. اگر منِ ذهنی یا ایگو را مشکل شخصی خودتان بدانید، این خودش باز به معنیِ منِ ذهنی بیشتر است.
#اکهارت تُله – از کتاب زمینی نو
تفحص خویش

27 Jan, 09:10

7,104

When I was seeing people as a counselor and spiritual teacher, I would visit a woman twice a week whose body was riddled with cancer. She was a schoolteacher in her mid­forties and had been given no more than a few

months to live by her doctors. Sometimes a few words were spoken during those visits, but mostly we would sit together in silence, and as we did, she had her first glimpses of the stillness within herself that she never knew existed during her busy life as a schoolteacher.

One day, however, I arrived to find her in a state of great distress and anger. “What happened” I asked. Her diamond ring, of great monetary as well as sentimental value, had disappeared, and she said she was sure it had been stolen by the woman who came to look after her for a few hours every day. She said she didn’t understand how anybody could be so callous and heartless as to do this to her. She asked me whether she should confront the woman or whether it would be better to call the police immediately. I said I couldn’t tell her what to do, but asked her to find out how important a rig or anything else was at this point in hr life. “You don’t understand,” she said. “This was my grandmother’s ring. I used to wear it every day until I got ill and my hands became too swollen. It’s more than just a ring to me. How can I not b upset?”
The quickness of her response and the anger and defensiveness in her voice were indications that she had not yet become present enough to look within and to disentangle her reaction from the event and observe them both. Her anger and defensiveness were signs that the ego was still speaking through her. I said, “I am going to ask you a few questions, but instead of answering them now, see if you can find the answers within you. I will pause briefly after each question. When an answer comes, it may not necessarily come in the form of words.” She said she was ready to listen. I asked: “Do you realize that you will have to let go of the ring at some point, perhaps quite soon? How much more time do you need before you will be ready to let go of it? Will you become less when you let go of it? Has who you are become diminished by the loss?” There were a few minutes of silence after the last question.

When she started speaking again, there was a smile on her face, and she seemed at peace. “The last question made me realize something important. First I went to my mind for an answer and my mind said, ‘Yes, of course you have been diminished.’ Then I asked myself the question again, ‘Has who I am become diminished?’ This time I tried to feel rather than think the answer. And suddenly I could feel my I Am­ness. I have never felt that before. If I can feel the I Am so strongly, then who I am hasn’t been diminished at all. I can still feel it now, something peaceful but very alive.”
#EckhartTolle
تفحص خویش

27 Jan, 09:10

5,073

انگشتر گمشده (قسمت اول)
وقتی به‌عنوان مشاور و معلم معنوی با مردم کار می‌کردم، هفته‌ای دو بار به دیدن زنی می‌رفتم که سرطان پیشرفته داشت. او معلم مدرسه‌ای در میانه‌ی دهه چهل زندگی‌اش بود و پزشکان به او گفته بودند که بیشتر از چند ماه زنده نخواهد ماند. گاهی در طول این دیدارها چند کلمه بین ما ردوبدل می‌شد، اما اغلب اوقات در سکوت کنار هم می‌نشستیم، و در همین سکوت بود که او برای اولین بار بارقه‌هایی از سکون درون را تجربه کرد، آرامش و سکونی که در زندگی پرمشغله‌اش به‌عنوان معلم هرگز حس نکرده بود.
بااین‌حال یک روز که به دیدنش رفتم، دیدم به‌شدت ناراحت و خشمگین است. پرسیدم: «چه شده؟» گفت حلقه الماسش که هم ارزش مادی و هم ارزش معنوی زیادی برایش دارد، ناپدیدشده است. او اطمینان داشت که زن پرستاری که هرروز چند ساعت از او مراقبت می‌کند، حلقه را دزدیده است. می‌گفت: «نمی‌فهمم چطور کسی می‌تواند این‌قدر بی‌رحم باشد و چنین کاری با منی که در این شرایط هستم بکند.» از من پرسید که آیا بهتر است با آن زن روبه‌رو شود یا مستقیماً به پلیس زنگ بزند. به او گفتم که من نمی‌توانم به او بگویم چه‌کار کند، اما از او خواستم ببیند که در این مقطع از زندگی‌اش این حلقه یا هر چیز دیگری چقدر برایش مهم است و اهمیت دارد.
او گفت: «شما نمی‌فهمید، این حلقه متعلق به مادربزرگم بود. هرروز آن را به انگشتم می‌انداختم تا زمانی که بیمار شدم و دست‌هایم ورم کردند. این برای من بیشتر از یک حلقه است. چطور می‌توانم ناراحت نباشم؟»
سرعت پاسخ او و خشم و حالت دفاعی‌ای که در صدایش بود، نشان می‌داد که او هنوز به ‌اندازه کافی حضور پیدا نکرده بود تا به درونش بنگرد و واکنشش را از آن رویداد جدا کند و هر دو را مشاهده نماید. خشم و حالت تدافعی او نشانه‌هایی بودند که نشان می‌دادند که نفس (ایگو) هنوز از طریق او صحبت می‌کند.
من گفتم: «می‌خواهم چند سؤال از شما بپرسم، اما به‌جای اینکه همین حالا به آنها جواب بدهید، ببینید آیا می‌توانید پاسخ‌ها را درون خودتان پیدا کنید. بعد از هر سؤال کمی مکث می‌کنم. وقتی جواب می‌آید، لزوماً به شکل کلمات نخواهد بود.»
او گفت آماده شنیدن است. پرسیدم:
"آیا متوجه هستید که درنهایت، شاید خیلی زود، باید انگشتر را رها کنید؟
چقدر زمان دیگر نیاز دارید تا آماده رها کردن آن شوید؟
آیا با رها کردن آن، حقیر و بی‌ارزش می‌شوید؟
آیا با از دست دادن انگشتر، چیزی از وجود شما کم میشود؟"
بعد از آخرین سؤال، چند دقیقه سکوت برقرار شد.
وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، لبخندی بر لبانش بود و آرام به نظر می‌رسید. گفت: «سؤال آخر باعث شد چیز مهمی را بفهمم. ابتدا برای یافتن پاسخ به ذهنم رجوع کردم و ذهنم گفت: "بله، البته که چیزی از من کم شده." سپس دوباره از خودم پرسیدم: "آیا از آنی که من هستم چیزی کم شده؟" این بار سعی کردم به جای فکر کردن، پاسخ را احساس کنم. و ناگهان توانستم "وجود یا هست بودنم" را احساس کنم. من هرگز آن را قبلاً احساس نکرده بودم. اگر میتوانم "هستی ام" را این‌قدر قوی احساس کنم، پس آنچه من هستم اصلاً کاهش نیافته است. من هنوز هم می‌توانم آن را احساس کنم، چیزی آرام اما بسیار زنده.»
(ادامه دارد)

#اکهارت تُله – از متن کتاب زمینی نو
تفحص خویش

26 Jan, 07:55

6,133

متخصصان صنعت تبلیغات به‌خوبی می‌دانند که برای فروش چیزهایی که مردم واقعاً به آن‌ها نیاز ندارند، باید آن‌ها را متقاعد کنند که این چیزها چیزی به تصویر آن‌ها از خودشان یا تصویری که دیگران از آن‌ها دارند، اضافه می‌کند؛ به‌عبارت‌دیگر، چیزی به حس هویت آن‌ها می‌افزاید. آن‌ها این کار را، برای مثال، با گفتن این جمله انجام می‌دهند که با استفاده از این محصول، شما از جمع متمایز خواهید شد و درنتیجه، بیشتر خودِ واقعیتان خواهید بود. یا ممکن است در ذهن شما ارتباطی بین محصول و یک شخص مشهور، یا یک فرد جوان، جذاب یا شاد ایجاد کنند.
فرض ناگفته این است که با خرید این محصول، از طریق نوعی عمل جادویی تملک، شما شبیه آن‌ها می‌شوید، یا بهتر بگوییم، شبیه تصویر سطحی و ظاهری آن‌ها. بنابراین در بسیاری از موارد، شما یک محصول نمی‌خرید، بلکه یک "تقویت‌کننده هویت" خریداری می‌کنید. برندهای معروف عمدتاً هویت‌های جمعی‌ای هستند که شما به آنها می‌پیوندید.
این برندها گران هستند و بنابراین "خاص" محسوب می‌شوند. اگر همه می‌توانستند آن‌ها را بخرند، ارزش روانی‌شان از بین می‌رفت و تنها ارزش مادی‌شان باقی می‌ماند، که این هم فقط بخش کوچکی از چیزی است که شما برایش پرداخت کرده‌اید.
آنچه به‌اصطلاح جامعه مصرفی را زنده نگه داشته، این واقعیت است که تلاش برای یافتن خود از طریق چیزها هرگز جواب نمی‌دهد و ایگو فقط بصورت کوتاه‌مدت رضایت پیدا می‌کند پس درنتیجه شما مجبور می‌شوید تا مدام به دنبال چیزهای بیشتر بگردید، به خرید کردن ادامه می‌دهید و به مصرف کردن ادامه می‌دهید.
هم‌هویت‌شدگی ایگو با چیزها باعث دلبستگی به آنها می‌شود، و همین امر به ‌نوبه‌ی خود جامعه‌ی مصرف‌گرا و ساختارهای اقتصادی‌ای را ایجاد می‌کند که تنها معیار پیشرفت در آن‌ها همیشه «بیشتر داشتن» است. این تلاش بی‌وقفه برای «بیشتر داشتن»، برای رشد بی‌پایان، یک اختلال و یک بیماری است.
#اکهارت تُله – از کتاب زمینی نو

The people in the advertising industry know very well that in order to sell things that people don’t really need, they must convince them that those things will add something to how they see themselves or are seen by others; in other words, add something to their sense of self. They do this, for example, by telling you that you will stand out from the crowd by using this product and so by implication be more fully yourself. Or they may create an association in your mind between the product and a famous person, or a youthful, attractive, or happy­looking person. Even pictures of old or deceased celebrities in their prime work well for that purpose. The unspoken assumption is that by buying this product, through some magical act of appropriation, you become like them, or rather the surface image of them. And so in many cases you are not buying a product but an “identity enhancer.” Designer labels are primarily collective identities that you buy into. They are expensive and therefore “exclusive.” If everybody could buy them, they would lose their psychological value and all you would be left with would be their material value, which likely amounts to a fraction of what you paid.
Paradoxically, what keeps the so­called consumer society going is the fact that trying to find yourself through things doesn’t work: The ego satisfaction is short­lived and so you keep looking for more, keep buying, keep consuming.
Ego­ identification with things creates attachment to things, obsession with things, which in turn creates our consumer society and economic structures where the only measure of progress is always more. The unchecked striving for more, for endless growth, is a dysfunction and a disease.
#EckhartTolle