یک روز غروب که سرمان به بازی گرم بود، دو نفر کاراگاه وارد شدند و طبق رسم آن زمان، از تمام مشتریان ورقهی هویت خواستند. ما سه نفر محصل، مقیم پاریس بودیم و برگ اقامت خودمان را که روی آن قید شده بود "محصل" ارائه دادیم. - هدایت گذرنامه اش را از جیب در آورد. کاراگاه آنرا به دقت بررسی کرد و شغلش را پرسید.
صورت هدایت سرخ شد، مدتی به صورت ما سه نفر نگاه کرد و بعد مثل کسی که گناهی را مرتکب شده باشد زیر لب گفت :
écrivain [نویسنده] -
وقتی از ذکاء و هاکوبیان جدا شدیم علت شرمندگیش را پرسیدم. جواب داد :
- من برای خودم نویسنده ام، وگرنه در باشبورتم قید شده بود...
صادق هدایت
نقل از مصطفى فرزانه
آشنایی با صادق هدایت
م.ف.فرزانه
@sadegh_hedayat_foundation