_ خواهش می کنم سوگل ،این آب رو بخور ،داری میلرزی ،حالت اصلا خوب نیست ،این همه خودت رو اذیت نکن .
بطری اب را از دستش گرفتم و کمی نوشیدم ارمان که حال مرا اینگونه می دید ،زیر لب با خود حرف می زد ،احساس کردم که خود را سرزنش می کند .کمی که ارام شدم ،آرمان ماشین را به حرکت در آورد .بی هدف در شهر می گشت ،دیگر نه من حرفی میزدم و نه او جرات بیان حرفی داشت .
_ من باید برگردم خونه ،الان مادرم نگران میشه .
آرمان کمی مکث کرد و سپس با خوشحالی گفت :
_ مادرت میدونه تو با منی ،ازش اجازه گرفتم عزیزم.
کلمه ی عزیزم را به آرامی و با احتیاط بیان کرد .
_ من در مورد زندگیم با مادرت صحبت کردم ،مادر فهمیده ای داری سوگل .
صحبت هایش که به اینجا رسید ،دستش را دراز کرد و روی صندلی جلو ،دسته گل زیبایی را برداشت و به سمت من گرفت .
_ خواهش می کنم به من یه فرصت دوباره بده ،اگه تونستم تو رو راضی کنم که برای همیشه مال من میشی ،اگه نتونستم میرم و قول میدم دیگه هیچ وقت منو نبینی.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم، قلبم دوباره بنای ناسازگاری گذاشته بود و با شنیدن این جملات،خودش را محکم به قفسه سینه ام می کوبید .لحظه های سخت و نفس گیری را می گذراندم .آرمان شروع به صحبت کرد ،به مانند این بود که سکوتم جانی دوباره به کالبدش دمیده باشد ،نمی توانستم به خودم دروغ بگویم ،قلبم با صدای آرمان به تپش می افتاد .آرمان از زندگیش گفت ،از کودکی اش ،از این که یک روز که از مدرسه باز می گشت ،خانه شان را شلوغ دید و پارچه ی سیاهی که در خانه نصب شده بود و پدری که دیگر هیچ وقت باز نگشت ،تا دانشگاه و ازدواجی که به اصرار مادرش صورت گرفته بود .صحبت های آرمان که به اینجا رسید .
_ سوگل قسم میخورم من هیچ وقت به همسر سابقم و تو خیانت نکردم ،زمانی که تو رو دیدم ،همسرم رفته بود ، تمام کارهای طلاق رو انجام داده بودیم وفقط صیغه طلاق مانده بود .من عاشق سادگی و بی ریایی تو شدم .
تا نزدیک غروب به صحبت های آرمان گوش دادم .کمی احساس سبکی می کردم ،نباید به این زودی او را قضاوت می کردم .
_ بهتره برسونمت خونه ،به مادرت قول دادم ،قبل از غروب خونه باشی.
در چشمان آرمان گرمای عشقی را می توانستم مشاهده کنم که بیشتر از همیشه به ابدی بودن آن باور داشتم ،محبت در تک تک کلماتی که بیان می کرد را احساس می کردم .به در خانه که رسیدیم ..ارمان زودتر از من از ماشین پیاده شد و در سریع ترین حالت ممکن ،سبوی رنگ شده ام را که با هزاران امید و ارزو ان را رنگ کرده بودم ،از صندوق عقب ماشین بیرون اورد و به طرف من امد :
_ این سبوی زیبا رو هم اوردم ،اگه واقعا منو نمیخوای بهت پس میدم ،ولی اگه یه فرصت بهم بدی قول میدم همه چی رو درست کنم .
سبوی زیبایم را به سمتم دراز کرد ،حسابی مضطرب به نظر می رسید ،نگاه غمزده ام روی سفال ماند .سبوی من روزی در قلبم ان را شکسته بودم ولی حالا سالم در برابرم بود .دست های سرد و بی جانم قدرت بالا آمدن نداشت .بغض راه گلویم را بسته بود ،بدون آنکه جوابی بدهم ،در حیاط را باز کردم و داخل شدم ،از اینکه فرصتی برای جبران به آرمان داده بودم ،پشیمان نبودم لبخندی زدم و،در را بستم.پاهایم توان راه رفتن را نداشت ،همان جا پشت در ایستادم و به آسمان خیره شدم .صدای حرکت ماشین از بیرون کوچه آمد و لحظهای بعد صدای پیامک روی گوشی ام سکوت آنجا را شکست .گوشی را از جیبم بیرون اوردم و با دستانی لرزان باز کردم .پیام از طرف آرمان بود ،بازش کردم جمله ای که دیدم لحظهای چشمهایم را بستم .پیام کوتاه بود :
"دوستت دارم برای همیشه"
پایان