کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته) @romansanazlarki Channel on Telegram

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

@romansanazlarki


﴾﷽﴿

📘نویسنده کتاب نامه‌ای از ماه
رمان در دست چاپ
ویراستار
💫


@s.larki7.1 :پیج اینستای نویسنده

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته) (Persian)

با خوش آمدید به کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)، کانالی که به وسیله یک نویسنده با استعداد به نام زینب اسماعیلی اداره می‌شود. این کانال برای دوستداران رمان‌های عاشقانه و ادبیات فارسی منتظران خبرهای جدید از آثار این نویسنده تهیه شده است. زینب اسماعیلی علاوه بر نوشتن کتاب‌های نامه‌ای از ماه، در حال حاضر روی یک رمان جدید که در دست چاپ است کار می‌کند. ویراستاری این اثر هم توسط خود او انجام شده است. اگر دنبال داستان‌های جذاب و فراموش نشدنی هستید، به کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته) بپیوندید. همچنین می‌توانید از پیج اینستاگرام نویسنده با نام کاربری @s.larki7.1 نیز دیدن نمایید.

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

31 Oct, 20:06


#پارت ۱۱۴ سبوی شکسته
_ خواهش می کنم سوگل ،این آب رو بخور ،داری می‌لرزی ،حالت اصلا خوب نیست ،این همه خودت رو اذیت نکن .
بطری اب را از دستش گرفتم و کمی نوشیدم ارمان که حال مرا اینگونه می دید ،زیر لب با خود حرف می زد ،احساس کردم که خود را سرزنش می کند .کمی که ارام شدم ،آرمان ماشین را به حرکت در آورد  .بی هدف در شهر می گشت ،دیگر نه من حرفی میزدم و نه او جرات بیان حرفی داشت .
_ من باید برگردم خونه ،الان مادرم نگران میشه .
آرمان کمی مکث کرد و سپس با خوشحالی گفت :
_ مادرت میدونه تو با منی ،ازش اجازه گرفتم عزیزم.
کلمه ی عزیزم را به آرامی و با احتیاط بیان کرد .
_ من در مورد زندگیم با مادرت صحبت کردم ،مادر فهمیده ای داری سوگل .
صحبت هایش که به اینجا رسید ،دستش را دراز کرد و روی صندلی جلو ،دسته گل زیبایی را برداشت و به سمت من گرفت .
_ خواهش می کنم به من یه فرصت دوباره بده ،اگه تونستم تو رو راضی کنم که برای همیشه مال من میشی ،اگه نتونستم میرم و قول میدم دیگه هیچ وقت منو نبینی.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم، قلبم دوباره بنای ناسازگاری گذاشته بود و با شنیدن این جملات،خودش را محکم به قفسه سینه ام می کوبید .لحظه های سخت و نفس گیری را می گذراندم .آرمان شروع به صحبت کرد ،به مانند این بود که سکوتم جانی دوباره به کالبدش دمیده باشد ،نمی توانستم به خودم دروغ بگویم ،قلبم با صدای آرمان به تپش می افتاد .آرمان از زندگیش گفت ،از کودکی اش ،از این  که یک روز که از مدرسه باز می گشت ،خانه شان را شلوغ دید و پارچه ی سیاهی که در خانه نصب شده بود و پدری که دیگر هیچ وقت باز نگشت ،تا دانشگاه و ازدواجی که به اصرار مادرش صورت گرفته بود .صحبت های آرمان که به اینجا رسید .
_ سوگل قسم میخورم من هیچ وقت به همسر سابقم و تو خیانت نکردم ،زمانی که تو رو دیدم ،همسرم رفته بود ، تمام کارهای طلاق رو انجام داده بودیم  وفقط صیغه طلاق مانده بود  .من عاشق سادگی و بی ریایی تو شدم .
تا نزدیک غروب به صحبت های آرمان گوش دادم .کمی احساس سبکی می کردم ،نباید به این زودی او را قضاوت می کردم .
_ بهتره برسونمت خونه ،به مادرت قول دادم ،قبل از غروب خونه باشی.
  در چشمان آرمان گرمای عشقی را می توانستم مشاهده کنم که بیشتر از همیشه به ابدی بودن آن باور داشتم ،محبت در تک تک کلماتی که بیان می کرد را احساس می کردم .به در خانه که رسیدیم ..ارمان زودتر از من از ماشین پیاده شد و در سریع ترین حالت ممکن ،سبوی رنگ شده ام را که با هزاران امید و ارزو ان را رنگ کرده بودم ،از صندوق عقب ماشین بیرون اورد و به طرف من امد :
_ این سبوی زیبا رو هم اوردم ،اگه واقعا منو نمیخوای بهت پس میدم ،ولی اگه یه فرصت بهم بدی قول میدم همه چی رو درست کنم .
سبوی زیبایم را به سمتم دراز کرد ،حسابی مضطرب به نظر می رسید ،نگاه غمزده ام روی سفال ماند .سبوی من روزی در قلبم ان را شکسته بودم ولی حالا سالم در برابرم بود .دست های سرد و بی جانم قدرت بالا آمدن نداشت .بغض راه گلویم را بسته بود ،بدون آنکه جوابی بدهم ،در حیاط را باز کردم و داخل شدم ،از اینکه فرصتی برای جبران به آرمان داده بودم ،پشیمان نبودم لبخندی زدم و،در را بستم.پاهایم توان راه رفتن را نداشت ،همان جا پشت در ایستادم و به آسمان خیره شدم .صدای حرکت ماشین از بیرون کوچه آمد و لحظه‌ای بعد صدای پیامک روی گوشی ام سکوت آنجا را شکست .گوشی را از جیبم بیرون اوردم و با دستانی لرزان باز کردم .پیام از طرف آرمان بود ،بازش کردم  جمله ای که دیدم لحظه‌ای چشمهایم را بستم .پیام کوتاه بود :
"دوستت دارم برای همیشه"
پایان

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

24 Oct, 20:51


#پارت ۱۱۲ سبوی شکسته
با دیدن  پارس سفید و فردی که کنار آن ایستاده بود ،تمام وجودم ذوب شد ،قدم هایم  نای بلند شدن نداشتند ،بالا و پایین شدن قفسه سینه ام را به خوبی حس می کردم ،از اضطراب، از هیجان ،از حس هایی که قالب درست و خوانایی نداشتند ،شیدا که کمی جلو رفته بود ،بازگشت :
_ چی شده سوگل ،حالت خوبه ؟
دستم را مشت کردم و با اخمی درهم به آرمان  زل زدم ،شیدا رد نگاهم را گرفت.
_ سوگل اون آقا رو می شناسی ؟ اتفاقی افتاده ؟
بدون آنکه پاسخی به او بدهم ،با عصبانیت و قدم های سریع به سمت آرمان رفتم .بالاخره آمده بود ،توی این مدت چقدر تغییر کرده بود ،با صورتی که دیگر از ته ریشی که من عاشقش بود ،خبری نبود، محاسن  تمام صورتش را گرفته بود و  چهره ای که کمی تیره تر شده بود با لباس هایی که با اتو غریبه بودند و این ظاهر متفاوت آرمانی که همیشه شیک ترین دانشجوی دانشگاه بود برای من قابل باور نبود .
_ اینجا چه می کنی ؟با چه رویی اومدی ؟هر چه زودتر از اینجا برو .
و دستانم که توسط شیدا کشیده می شد .
_ سوگل همه دارن نگاه می کنن ،بیا از این جا بریم .
بدون آنکه یک کلمه به آرمان مجال حرف زدن بدهم ،به اتفاق شیدا با قدم های بلند آنجا را ترک کردم.شیشه آبی که شیدا از کیفش بیرون آورده بود را یک نفس سر کشیدم.
_ بسه سوگل ،خودت رو خفه کردی .یه چیزی بگم عصبانی نشیا،اون آقا داره دنبال ما میاد !!
سر جایم خشک شدم و به عقب برگشتم .آرمان با قدم های بلند و چهره ای جدی سر راهم قرار گرفت .شیدا که متوجه همه چیز شده بود ،گوشه ای ایستاد .
_ ببین سوگل تا نزاری باهات حرف بزنم ،همین طور پشت سرت میام،حتی شده فریاد میزنم  .
آرمان با صدایی که نهایت التماس را در آن ریخته بود.
_ خواهش می کنم سوگل بزار از خودم دفاع کنم ،یه فرصت به من بده .
و سپس جلوی پایم زانو زد و نشست .
در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم .آرمان با چهره ای که تمام آن را غم پوشانده بود نگاهی به عقب کرد و آهی کشید ،ولی هیچ صحبتی نکرد .ماشین به سرعت حرکت کرد ،همه ی وجودم قلبی شده بود که به طرز غم انگیزی شکسته بود ،دست در کیفم بردم و گوشیم را بیرون اوردم .میان حال بدم ،پیامی برای شیدا فرستادم و عذرخواهی کردم ،شیدا آنقدر فهمیده بود که هنگامی که پشت سر آرمان راه افتادم کوچکترین سوالی نپرسید و خداحافظی کرد و رفت .آرمان حال خوبی نداشت ،این را نفس های پی در پی و دستی که میان موهایش می رفت و چهره ای که به سیاهی می‌زد، می‌شد به راحتی تشخیص داد .بالاخره پس از چند دقیقه ای سکوتش را شکست و با حال غریبی گفت :
_ سوگل جان میدونم من باید خیلی زودتر از این ،از مشکلاتم می گفتم .
سپس کمی مکث کرد به مانند این بود که حرف هایش را با استرس تمام بیان می کرد .
_ ولی باور کن تنها دلیلم ،ترس از دست دادن تو بود ،روز اولی که تو رو توی دانشگاه دیدم .توجهم به سمتت جلب شد و کم کم متوجه شدم که من یه دل نه صد دل عاشق آن دختر پاک و بی ریا شدم .من بهای سنگینی برای زندگیم پرداختم و نمی‌خواستم با گفتن مشکلاتم تو رو از دست بدم .
صحبت های آرمان که به اینجا رسید ،با عصبانیت و در حالیکه کنترل صدایم دست خودم نبود ،فریاد زدم .
_ تو زن داشتی و با من میومدی کافه، تو زن داشتی و برای من هدیه می گرفتی ،تو زن داشتی و از زیبایی من حرف میزدی .
از شدت عصبانیت تمام بدنم به لرزش افتاده بود ،حتی لب هایم نیز می لرزید .آرمان که این حال مرا دید ،به سرعت و با بوق ممتد ماشین هایی که پشت سر ما بودند ،ماشین را کناری زد و  با یک شیشه آب به سمت من آمد و در را باز کرد.

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

22 Oct, 19:45


#پارت ۱۱۱ سبوی شکسته
شب از نیمه گذشته بود که به خانه رسیدیم .بعد از سالن همگی برای بدرقه عروس و داماد تا در خانه شان رفته بودیم .من و مادرم و ایمان در ماشین عمو  نشسته بودیم .عمو و زن عمو آنقدر برای این مدت از من تشکر کرده بودند که من شرمنده ی محبت هایشان شدم .برق رضایت در چشمان مادرم ،نشان از خوشحالی اش برای محمد بود .او همیشه محمد را به مانند پسرش دوست داشت و امشب نیز برای لحظه ای ،زن عمو را رها نکرده بود .
_عروسی خوبی بود ،خدا رو شکر این دو تا جوون هم سر و سامون گرفتن .
دستم را لای موهایم که حالا مانند چسب به فرق سرم چسبیده بود بردم .به اصرار پگاه، همراهش به آرایشگاه رفته بودم و آنجا پگاه از من خواسته بود موهایم را درست کنم .می دانستم اصلی ترین هدف پگاه این بود که من مشغول باشم و کمتر به آرمان  فکر کنم .با اینکه به او گفته بودم ،آرمان را کامل فراموش کرده ام ،ولی پگاه باور نداشت و از هر راهی برای بهتر شدن حال من استفاده می کرد .
_مادر معلومه حواست کجاست ،دارم در مورد فاطمه خانم و پسرش برات میگم .
با شنیدن این جمله ی مادرم ،چنان براشفتم که تنم شروع به لرزش کرد ،دندان هایم را محکم بر لبم فشردم که مبادا جمله ای بگویم و باعث رنجش مادرم شوم .
_مامان من خیلی خستمه ،این مدت حسابی گرفتار خریدای پگاه بودم .امروز هم که از صبح آرایشگاه، میرم بخوابم ،شب بخیر.
این جملات را گفتم و با عجله به سمت اتاقم حرکت کردم .
صبح که چشم باز کردم ،اتاق پر از نور بود ،آسمان صاف، صاف بود و در این هوای سرد زمستانی نور  خورشید گرمای دلپذیری داشت .امروز دانشگاه کلاس داشتم و باید زودتر آماده می شدم .صدای مادرم را شنیدم که با ایمان صحبت می کرد .وقت خوردن صبحانه نبود و باید زودتر راه می افتادم .
چند ماهی از آخرین بار که سوار مترو شده بودم ،گذشته بود .می ترسیدم ایستگاه را اشتباه کنم و سر وقت نرسم .استاد کریمی ،خیلی به حضور به موقع در کلاس اهمیت می داد و رفتارش به گونه ای بود که همه ی ما قبل از ایشان به کلاس وارد می شدیم .اما نگرانی ام بی مورد بود ‌،هم سر وقت رسیدم و هم درست از ایستگاه پیاده شدم .بعد از کلاس با شیدا قرار بود به یک آموزشگاه هنری برویم ،دوست داشتم خودم را مشغول کنم تا از فکر و خیال بیهوده رهایی یابم .شیدا دختر خوبی بود و در کلاس از تنهایی درآمده بودم .من این رشته را دوست داشتم و با عشق در کلاس هایم حاضر می شدم .همین که صحبت های استاد تمام شد و پایان کلاس را اعلام کرد .شیدا از جایش بلند شد .
_ زود باش سوگل ،اموزشگاه تا دو بیشتر باز نیست ،باید زودتر حرکت کنیم ،به اتفاق شیدا از سالن بیرون امدم .
چشم هایم را از تابش مستقیم نور ،باریک کردم .
_سوگل چرا تو شاد نیستی ،احساس می کنم موضوعی تو رو عذاب میده ؟
_ نه هیچ موضوعی نیست .
شیدا که دختر فهمیده ای بود سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت .چشم هایم را از تابش مستقیم نور باریک کردم و به چراغ های ،ماشین پارسی که در خروجی  دانشگاه ایستاده بود چشم دوختم .

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

19 Oct, 21:09


#پارت ۱۱۰ سبوی شکسته
پگاه پایین لباسش را گرفته بود و  دوشادوش محمد خرامان ،خرامان راه می رفت نمی دانم این دو هفته چگونه گذشته بود ،فقط می دانم که تمام این دو هفته را از صبح تا شب مشغول خرید عروسی و تدارکات مراسم بودیم .عمویم برای محمد سنگ تمام گذاشته بود .از ته قلبم برای محمد و پگاه خوشحال بودم ،از اینکه در چشم های پگاه برق زندگی را می دیدم ،احساس شادی زائد الوصفی در وجودم ریشه دوانده بود .همه ی ما به گونه ای نگذاشته بودیم ،پگاه ذره ای نبود پدر و مادرش را احساس کند .مراسم خواستگاری در خانه ی ما برگزار شده بود و مادرم برای پگاه سنگ تمام گذاشته بود .
_ سوگل کجا زل زدی ،حواست به هیچ کس نیست ؟
صدای خندان پگاه بود که مرا از عالم هپروت بیرون کشانده بود .پگاه در حالیکه لباسش را گرفته بود ،چرخی زد .
_ چطوره سوگل خوشکل شدم ؟
اشاره ای به محمد که با کت و شلوار دامادی بسیار برازنده شده بود کردم .
_ این رو باید از آقای داماد بپرسی ،نه من .
پگاه که صورتش گلگون شده بود ،لبخندی زد و دیگر هیچ نگفت .
خنده ای کردم و گفتم :
_ حالا نمیخواد خجالت بکشی ،من که تو رو میشناسم ،دو روز دیگه حساب داداش محمد رو میرسی ولی از شوخی گذشته مثل ماه شدی .
زن عمو که لباس  یاسی رنگ زیبایی پوشیده بود و خود را غرق در طلا کرده بود ،به سمتمان آمد، در حالیکه دست های پر از النگویش را تکان می داد گفت :
_ سوگل جان ببین دخترم چیزی کم و کسر نباشه ،همه پذیرایی شده باشند .
سپس دستی به موهای لخت و بلندم که با اصرار مادرم حریری روی آن انداخته بودم ،کشید و گفت :
_ دختر قشنگم ایشالا تو عروسیت جبران کنم خیلی این مدت زحمت کشیدی .
با این جمله ی زن عمو دلم لرزشی عجیب گرفت ،نمی‌خواستم امشب که بهترین شب برای محمد و پگاه بود ،به  آرمان  فکر کنم .در این مدتی که گذشت شب ها عاشقانه هایم را با آرمان مرور می کردم و در روز ماسکی بر چهره زده و با بقیه به شادی می پرداختم .تشکر سرسری از زن عمو کردم و بلافاصله به سرکشی میزها پرداختم .در این مدت شمارش پیام های آرمان از دستم  در رفته بود .برای من دروغ آرمان قابل گذشت نبود .احساس حماقت لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت، برای دقیقه ای هم که شده نتوانسته بودم ،آرمان را ببخشم .با سرکشی میزها خودم را مشغول نمودم .تقریبا همه ی میزها پر بود ،فامیل های زن عمو همه از شهرستان آمده بودند و به رسم  خودشان به رقص و پایکوبی می پرداختند .مادرم در کنار فامیل پدری ام نشسته بود و با ایما و اشاره از من می خواست که به طرفشان بروم .به ناچار به نزد آنها رفتم .زنی در این میان که سنش به  پنجاه سال می امد .خنده ای کرد و گفت :_
به‌به چه خوشکل شدی سوگل جان ،میدونی ،چند وقته ندیدمت .
زیاد از این تعریف ها دل خوشی نداشتم ،خصوصا که در صحبت هایش متوجه شدم که پسری بیست و هشت ساله نیز دارد .به بهانه کمک به زن عمو از جمعشان فرار کردم و تا آخر مراسم سعی نمودم ،آنجا آفتابی نشوم .

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

13 Oct, 20:37


#پارت ۱۰۹ سبوی شکسته
لحظه‌ای به یاد پگاه افتادم ،ای کاش او هم اینجا بود ،پگاه بر عکس من خیلی راحت با همه ارتباط برقرار می کرد .یکی از پسرها که به نظر بزرگ تر از بقیه می امد ،در نهایت خوشحالی و با لحنی طنز آلود گفت :
_ دانشجویان عزیز ،استاد مورد نظر در دسترس نمی باشد و باید عرض کنم تا ساعت بعد بیکار هستیم .آه از نهادم بلند شد ،من به تنهایی بین این همه دانشجو چه می کردم ،فکر کنم تنها غریبه بین شان من بودم .اکثر بچه ها از کلاس خارج شدند و من هم چنان در سکوت نشسته بودم  . من روزهای یکشنبه، دوشنبه و سه شنبه کلاس داشتم و امروز دوشنبه بود .دیشب که با پگاه صحبت کردم ،با شادی گفته بود ،اخر هفته به خانه ی ما می آید، همانگونه که مادرم خواسته بود مراسم خواستگاری پگاه در خانه ی ما برگزار می شد .مادرم خیلی دوست داشت که من پیشنهاد ازدواج  محمد را بپذیرم . ولی وقتی نظرم را فهمید ،دیگر هیچ اصراری نکرد .مادرم پگاه را خیلی دوست داشت، پگاه با اینکه در پرورشگاه بزرگ شده بود و خانواده ای نداشت ولی خیلی راحت با همه ی  خانواده من ارتباط برقرار کرده بود .آنطور که از صحبت های پگاه متوجه شده بودم ،محمد یک دل نه صد دل عاشق پگاه شده بود و خیلی اصرار داشت که هر چه سریعتر مراسم ازدواجشان برگزار شود .ساعت بعد استاد به کلاس آمد و بلافاصله شروع به تدریس نمود .به نظر بسیار خشک و جدی می امد به نحوی که در کلاس هیچ صدایی شنیده نمی،شد و همه با جدیت به صحبت های استاد گوش می کردند .کلاس که به پایان رسید نیم ساعتی تا کلاس بعدی مانده بود .یکی از دانشجویان کلاس با خنده گفت :
_ بچه ها خبر دارین علی ماشین خریده ،همه بیاین کافه مهمون علی .
همه کلاس با خنده و شوخی بلند شدند و به سمت کافه دانشگاه به راه افتادند .
تنها در آخر کلاس نشسته بودم که دختری تپل و خنده رو کنارم نشست :
_ میگم‌ مگه تو برج دیده بانی هستی که آخر نشستی ،هیچ حرفی هم نمی زنی  و فقط بقیه رو برانداز می کنی .!
و سپس دستش را دراز کرد و گفت : من شیدا هستم ،از آشناییت خوشبختم .
شیدا دختر خونگرم و مهربانی بود ،در مورد  استادها و دانشگاه برایم صحبت کرد ،از ته لهجه ای که داشت فهمیدم که تهرانی نیست ،چقدر خوب می توانست با همه ارتباط برقرار کند ،بی اختیار یاد پگاه و اولین روز دانشگاه افتادم و خنده ای بر روی لبانم نشست .آن روز به خوبی برای من سپری شد و حالا از اینکه به دانشگاهی میرفتم که همیشه آرزویم بود ،احساس شادی می کردم و برایم بیشتر از هر چیزی ارزشمند بود .

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

12 Oct, 16:27


#پارت ۱۰۸ سبوی شکسته
همه چیز آنقدر قشنگ بود که هر لحظه که به آن روزها می اندیشیدم ،با خود می گفتم حتما رویا بوده ،یا شاید هم من این گونه فکر می کردم ،عشق آرمان کورم کرده بود و متوجه خیانت بزرگی که آرمان در حق من انجام داد نبودم .با صدای آلارم گوشی ام از خواب بیدار شدم ،روی تخت نشستم ،گوشی را برداشتم و صدایش را سریع قطع کردم می ترسیدم ایمان هم با صدایش بیدار شود .اسم آرمان بالای گوشی کنار آیکون پاکت نامه خودنمایی می کرد .به خودم قول داده بودم که هیچ وقت پیام هایش را نخوانم ،پس بی اهمیت به تعداد زیاد پیام هایش ،گوشی ام را کنار گذاشتم .سریع از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم .مادر سفره صبحانه را آماده کرده بود .با دیدن من لبخندی زد ،سلام کردم :
_ سلام مادر ،بیا صبحانه اماده ست ،گرسنه نری دانشگاه.
میلی به خوردن صبحانه نداشتم ولی برای اینکه مادرم ناراحت نشود ،لقمه ای برداشتم و استکان چای را سر کشیدم .باید به سرویس می رسیدم .تهران سرمای همدان را نداشت و نیازی به پالتو نبود .بافت آبی رنگم را برداشتم ،خداحافظی آرامی گفتم و از خانه خارج شدم .دلشوره  داشتم .کل راه خانه تا دانشگاه در فکر ترم جدید بودم .از سرویس که پیاده شدم با گام های استوار در حالی که مرتب به خودم نوید می دادم که این سرآغاز موفقیت های زندگیم است وارد دانشگاه شدم .چقدر شوق آمدن به این دانشگاه را داشتم ولی محمد با انتخاب خودسرانه اش شوق و ذوق مرا از بین برده بود .سر تا پا مشکی پوشیده بودم .دوست نداشتم جلب توجه کنم .البته همیشه ساده لباس می پوشیدم ،یک روز آرمان به من گفته بود که من عاشق این سادگی ات شده بودم .کلاسی که برای ورودی های ما در نظر گرفته بودند را خیلی سریع پیدا کردم و وارد کلاس شدم .کلاس پر از دانشجو بود و همه با هم مشغول صحبت بودند .فکر کنم من بین‌شان غریبه بودم .سرم را زیر انداختم و به آخر کلاس رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

09 Oct, 21:24


#پارت ۱۰۷ سبوی شکسته
مادرم با دیدن خانه و گلدان هایش که به لطف زن عمو همگی سالم و سر حال بودند ،جانی تازه گرفته بود،ولی من  هنوز هم خستگی دیشب  ،در جانم مانده بود ،ایمان خوشحال و فارغ از هیاهوی چهان،از اتاقش بیرون آمد:
_ آب جی ب یا تخ تم رو بب ین .
ایمان بعد از چند ماه دوری از این خانه فکر می کرد که وسایل این خانه همه نو است و جدید خریداری شده اند .
_عزیزم تا حالا صد بار  تختت  رو نشونم دادی .
مادر با حالت اخمی که به چهره نشاند ،به نحوه رفتار من با ایمان اعتراض کرد .می دانم تند رفته بودم ،باید رعایت شرایط ایمان را می کردم ،ولی این روزها خیلی عصبی و کم حوصله شده بودم .فردا باید حتما به دانشگاه می رفتم و  کارهای ثبت نام و انتخاب واحد را انجام می دادم  .از اینکه کسی نبود تا به  دنبالم راه بیافتد و  همراهم باشد  ،احساس خوبی داشتم .محمد حسابی در همدان سرش گرم بود ،به محض اینکه به خانه رسیدیم پگاه تماس گرفت ،از صحبت های پگاه متوجه شده بودم ،اتفاق های قشنگی در راه است .صدای زنگ خانه را  که شنیدم ،دست ایمان را رها کردم و به سمت آیفون خانه رفتم  .چهره بانمک زن عمو با خنده ی از ته دلش نوید خبرهای خوبی را می داد.
_ سلام زن عمو، خوش اومدی.
_ سلام دختر قشنگم ،ممنونم .
زن عمو با جعبه ی شیرینی وارد خانه شد و مادرم بلافاصله به استقبالش آمد.
_سلام خواهر ،چرا زحمت کشیدی .
زن عمو خنده ای کرد و گفت :
_این شیرینی خوردن داره ،خواستم خوشحالیم  رو با شما تقسیم کنم ،محمدم داره داماد میشه .
مادرم که از برخورد پگاه و محمد متوجه ماجرا شده بود و همه چیز را می دانست ،ولی چیزی به روی خود نیاورد و با شادمانی پرسید :
_ عروس خوشبخت ما چه کسیه؟
زن عمو با لبخند نگاهی به من کرد و گفت:
_ دوست سوگله .
مادرم که خیلی به پگاه علاقه مند بود و شرایط زندگی پگاه را می دانست ،گل از گلش شکفت و با شادی  گفت :
_ پگاه دختر منه ،دوست دارم مراسم خواستگاری توی خونه ی ما باشه ،از این پس من دو تا دختر دارم .
زن عمو که اصرار مادرم را دید ،چیزی نگفت و قضیه را به بعد و جواب محمد و عمو واگذار کرد .برای محمد و پگاه خیلی خوشحال بودم ،ولی دلم برای خودم حسابی گرفته بود .به بهانه آوردن چای  به سمت آشپزخانه رفتم .به شعله ی کتری نگاهی کردم ،نمی دانم چقدر گذشته بود ،بخار فراوانی که از کتری بیرون می زد نشانه ی وقت زیادی بود که من اینجا ایستاده و در فکر فرو رفته بودم .آب جوش را در قوری شیشه ای مامان ریختم و با عجله دو استکان چای ریخته و به نزد مادر و زن عمو رفتم .مادر و زن عمو چنان مشغول صحبت درباره برگزاری مراسم وخرید عروسی بودند که اصلا متوجه دیر شدن چای نشده بودند .زن عمو با دیدن من دستش را دراز کرد و استکان چای را  برداشت و با مهربانی همیشگی اش گفت :
_تو تا همیشه دختر من می مونی .
اجازه ندادم ادامه ی جمله اش را بگوید شیرینی های زن عمو را که در ظرف چیده بودم جلویش گرفتم و با شادی گفتم :
_ من برای داداش محمد خیلی خوشحالم .
.پس از رفتن زن عمو پشت پنجره ایستادم و گوشه ی پرده را کمی کنار زدم، زمستان امسال حسابی برف آمده بود ،خیلی دلتنگ آرمان بودم ولی اصلا دوست نداشتم که کسی متوجه دلتنگی ام شود ،نمی دانم شاید این دلتنگی من حماقتی بیش نبود،در افکارم غوطه ور بودم که صدای  ایمان با اسباب بازی هایش سکوت خانه را شکست

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

09 Oct, 19:43


مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


یک‌ رویای کوتاه
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
https://t.me/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
https://t.me/+4s9jFl58EpgyYzE0

شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
خاج
https://t.me/+1qS1AWMr81hkN2Vk
❤️‍🔥
امیر سپهبد
https://t.me/+cI4OSH1RYYEwZjY0
🕯
سایه های سرگردان
https://t.me/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
https://t.me/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
https://t.me/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مودت نوشکفته
https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0

کابوس ورویا
https://t.me/+MyxnN8QHYpI5ZTY0
🕯
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
دنیای تاریک
https://t.me/+NZJC-Zf4oIA2YjJk
🍓
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
https://t.me/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
https://t.me/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
https://t.me/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
https://t.me/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
https://t.me/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
آرام وحشی
https://t.me/+-9EbT6TQIillZDY0
🌾
لیلی درسیسیل
https://t.me/+9IL05T6OAEo1YmU0
🎃
جنون
https://t.me/+JDg7pbXNVnphNGI0
🍃
بی رحم ترین عاشق
https://t.me/+T1knjmRkjJgxMmY0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
https://t.me/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
https://t.me/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
ازجنس طلا
https://t.me/+l7OIXTpNitY2M2E0
🦚
گندم‌در طوفان زندگی
https://t.me/+8MyxgQ4mGOVjOTA0
🍂
چشمآهو
https://t.me/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
جوخه‌ ی‌تقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
اغواوعشق
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0

زخم‌ دل
https://t.me/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
https://t.me/+TMmbUnpBbTE2YjA0

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

09 Oct, 19:43



رمانی که به عنوان اولین اثر نویسنده باعث تحسین و تعجب همه شده.

بریم نظرات چند تا از مخاطب‌ها رو درباره‌ی این عاشقانه‌ی جذاب بخونیم:

سعیده:
کانال شما رو خیلی خیلی اتفاقی دیدم و در حالی که سرم خیلی شلوغ بود و اصلا نمیتونستم یه رمان دیگه شروع کنم عضو شدم. دیگه نگم براتون از بعدش... چیکار کردید با من؟! نمیتونم حسمو بیان کنم🥹 به اندازه ی کافی با تک به تک جمله های رمان احساس نزدیکی میکردم 🥹😍 من یه رمان خوان حرفه ای هستم که از ۱۰ سالگی خوره‌ی کتاب بودم فکر میکردم دیگه رمانی نتونه به اندازه ی اون رمانای اولی که خوندم مثل بامداد خمار و دالان بهشت و... منو مجذوب خودش کنه ولی وقتی این داستان شما رو شروع کردم فهمیدم همه چی قبل از این داستان سوء تفاهم بوده🥹 کجا بودید تا حالا؟؟؟؟ چه بگویم که هرچه بگویم ازش کمه😍🥹 خوش شانس ترین و خوشبخت ترین آدمم که دارم این داستانو میخونم.
‌------------------------------
yas:
به نظرم رمان یک رویای کوتاه طوری شیرینه که تو ذهن خواننده میمونه و می‌ تونیم سالهای بعد بعنوان یک رمان خاطره انگیز چند باره بخونیم و کیف ببریم و هرکس گفت یک رمان خوب با قلم خوب جز ۱۰ رمان برتر تو ذهمنمون باشه.‌‌
------------------------------
مریم:
همون اوایل وقتی عضو شدم محو فضاسازی و شخصیت پردازی قوی قلمتون شدم. به عنوان اولین اثر بسیار مسلط می‌نویسید. خیلی خوشحالم که با قلم تون آشنا شدم. چرخش قلمتون تعلیق فروانی داره. چیزی که باعث شد امشب کامنت بذارم اون سکانس انگشت کشیدن لیلی روی برجستگی شیشه مشجر پنجره بود. یک رویای کوتاه، از نظر من قصه نیست؛ یک زندگیست.‌
-------------------------------
sara:
خط به خط رمان مثل فیلم سینمایی هست. وقتی فاطی رو دیوار میاد من قشنگ میبینمش و این واقعا تحسین برانگیزه که یک نویسنده بتونه جوری بنویسه که مخاطب ارتباط عمیق با شخصیت های رمان بگیره که اونا رو واضح ببینه. دیالوگا و مونولوگا خیلی روون و جذابن. توصیفت از همه چی به‌جاست، نه اونقد زیاده که خسته کننده بشه نه اونقد کمه که ناقص باشه...مثل جورچین همه چیز رو قشنگ کنار هم گذاشتی تا با یه خط نوشتن خودش بریزه و ردیف رو هم سوار بشن. موقع خوندن بدون اغراق واقعا لذت میبرم.
‌------------------------------
Harir:
این داستان خود زندگیه. چقدر با احساسه قلمتون. شیرینی وتلخی لحظات رو واضح و بدون ذره‌ای افراط یا تفریط نشون میدید. گاهی فکر میکنم رشته روانشناسی خوندید که اینقدر زیبا روانشناسی و روانشناختی شخصیت‌ها رو در رمان می‌نویسید، این نکته مهمیه که نویسنده باید مسلط باشه به اون و شما با مهارت کامل از عهده این پردازش براومدید. رمان پر از هیجان و مونولوگ‌های دلنشینه، بسیار سنجیده و منطقی می‌نویسی از حس حال شخصیت‌ها، تفکراتشون، فرهنگ خانواده و محله و اینکه پردازشتون به ریز ریز جزئیات خواننده رو به خاطرات گذشته میبره... کادو خریدن های پنهانی برای دوست پسرشون، ملاقات‌های دزدکی 😍 حرف‌های یواشکی و پیچوندن خانواده به بهانه آموزشگاه و رفتن خونه همکلاسی و...‌
‌------------------------------
شهرزاد:
همه‌ی شخصیت ها حقیقی و درستن. من واقعا لذت می‌برم از گفت و گوی خانوادگی کنار سفره‌شون، تو مهمونی یا هر جمع دیگه‌ای... انگار هر کدوم همون حرفی که انتظار میره ازشون رو میزنن و باعث حال خوب ما میشن. انگار ما هم کنار اونا نشستیم.
‌‌------------------------------
از چت ناشناس:
فقط خواستم بگم رمانت خیلی حال و هوای خاصی داره... مثلا ترکیب اون اتاقک شیشه ای حیاط پشتی خونه گلستان خانم و بارون و آهنگ فریدون فروغی... 🤭😂 وقتی اسم فصل  «می خواهمت چو خسته ای که خواب را» خوندم شکوفه امید توی دلم جوونه زد☺️🩷قرار شون تو پارت ۴۱۱ و ۴۱۲ ❤️ و دیالوگ های خاص زمان به لیلی🤭🤭🙈 یا حس گندی که بعد خوندن دعوای لیلی و زمان تو ماشین توی فصل «جفا کاری چو من» داشتم😭🤦🏻‍♀ یا مثلا همین پارت ۴۹۳ فک کنم الان نزدیک به بیست بار خوندمش این پارتو...گوشی های قدیمی، از شب تا صبح بیدار موندن، امتحانات، برف بازی، خونه تکونی و کلی حس خوب دیگه 🥰 و اینم بگم که عاشق اسم شخصیتام خیلی خاصن 💕
-------------------------
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0

[قصه‌ای لطیف و پر هیجان در دل کوچه‌ای بن‌بست]
رمانی که بی برو برگرد شما رو مجذوب خودش می‌کنه... فقط کافیه چند پارتشو بخونید تا گرفتارش بشید.



کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

09 Oct, 12:37


مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


یک‌ رویای کوتاه
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
https://t.me/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
https://t.me/+4s9jFl58EpgyYzE0

شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
خاج
https://t.me/+1qS1AWMr81hkN2Vk
❤️‍🔥
امیر سپهبد
https://t.me/+cI4OSH1RYYEwZjY0
🕯
سایه های سرگردان
https://t.me/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
https://t.me/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
https://t.me/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مودت نوشکفته
https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0

کابوس ورویا
https://t.me/+MyxnN8QHYpI5ZTY0
🕯
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
دنیای تاریک
https://t.me/+NZJC-Zf4oIA2YjJk
🍓
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
https://t.me/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
https://t.me/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
https://t.me/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
https://t.me/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
https://t.me/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
آرام وحشی
https://t.me/+-9EbT6TQIillZDY0
🌾
لیلی درسیسیل
https://t.me/+9IL05T6OAEo1YmU0
🎃
جنون
https://t.me/+JDg7pbXNVnphNGI0
🍃
بی رحم ترین عاشق
https://t.me/+T1knjmRkjJgxMmY0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
https://t.me/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
https://t.me/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
ازجنس طلا
https://t.me/+l7OIXTpNitY2M2E0
🦚
گندم‌در طوفان زندگی
https://t.me/+8MyxgQ4mGOVjOTA0
🍂
چشمآهو
https://t.me/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
جوخه‌ ی‌تقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
اغواوعشق
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0

زخم‌ دل
https://t.me/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
https://t.me/+TMmbUnpBbTE2YjA0

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

09 Oct, 12:37



رمانی که به عنوان اولین اثر نویسنده باعث تحسین و تعجب همه شده.

بریم نظرات چند تا از مخاطب‌ها رو درباره‌ی این عاشقانه‌ی جذاب بخونیم:

سعیده:
کانال شما رو خیلی خیلی اتفاقی دیدم و در حالی که سرم خیلی شلوغ بود و اصلا نمیتونستم یه رمان دیگه شروع کنم عضو شدم. دیگه نگم براتون از بعدش... چیکار کردید با من؟! نمیتونم حسمو بیان کنم🥹 به اندازه ی کافی با تک به تک جمله های رمان احساس نزدیکی میکردم 🥹😍 من یه رمان خوان حرفه ای هستم که از ۱۰ سالگی خوره‌ی کتاب بودم فکر میکردم دیگه رمانی نتونه به اندازه ی اون رمانای اولی که خوندم مثل بامداد خمار و دالان بهشت و... منو مجذوب خودش کنه ولی وقتی این داستان شما رو شروع کردم فهمیدم همه چی قبل از این داستان سوء تفاهم بوده🥹 کجا بودید تا حالا؟؟؟؟ چه بگویم که هرچه بگویم ازش کمه😍🥹 خوش شانس ترین و خوشبخت ترین آدمم که دارم این داستانو میخونم.
‌------------------------------
yas:
به نظرم رمان یک رویای کوتاه طوری شیرینه که تو ذهن خواننده میمونه و می‌ تونیم سالهای بعد بعنوان یک رمان خاطره انگیز چند باره بخونیم و کیف ببریم و هرکس گفت یک رمان خوب با قلم خوب جز ۱۰ رمان برتر تو ذهمنمون باشه.‌‌
------------------------------
مریم:
همون اوایل وقتی عضو شدم محو فضاسازی و شخصیت پردازی قوی قلمتون شدم. به عنوان اولین اثر بسیار مسلط می‌نویسید. خیلی خوشحالم که با قلم تون آشنا شدم. چرخش قلمتون تعلیق فروانی داره. چیزی که باعث شد امشب کامنت بذارم اون سکانس انگشت کشیدن لیلی روی برجستگی شیشه مشجر پنجره بود. یک رویای کوتاه، از نظر من قصه نیست؛ یک زندگیست.‌
-------------------------------
sara:
خط به خط رمان مثل فیلم سینمایی هست. وقتی فاطی رو دیوار میاد من قشنگ میبینمش و این واقعا تحسین برانگیزه که یک نویسنده بتونه جوری بنویسه که مخاطب ارتباط عمیق با شخصیت های رمان بگیره که اونا رو واضح ببینه. دیالوگا و مونولوگا خیلی روون و جذابن. توصیفت از همه چی به‌جاست، نه اونقد زیاده که خسته کننده بشه نه اونقد کمه که ناقص باشه...مثل جورچین همه چیز رو قشنگ کنار هم گذاشتی تا با یه خط نوشتن خودش بریزه و ردیف رو هم سوار بشن. موقع خوندن بدون اغراق واقعا لذت میبرم.
‌------------------------------
Harir:
این داستان خود زندگیه. چقدر با احساسه قلمتون. شیرینی وتلخی لحظات رو واضح و بدون ذره‌ای افراط یا تفریط نشون میدید. گاهی فکر میکنم رشته روانشناسی خوندید که اینقدر زیبا روانشناسی و روانشناختی شخصیت‌ها رو در رمان می‌نویسید، این نکته مهمیه که نویسنده باید مسلط باشه به اون و شما با مهارت کامل از عهده این پردازش براومدید. رمان پر از هیجان و مونولوگ‌های دلنشینه، بسیار سنجیده و منطقی می‌نویسی از حس حال شخصیت‌ها، تفکراتشون، فرهنگ خانواده و محله و اینکه پردازشتون به ریز ریز جزئیات خواننده رو به خاطرات گذشته میبره... کادو خریدن های پنهانی برای دوست پسرشون، ملاقات‌های دزدکی 😍 حرف‌های یواشکی و پیچوندن خانواده به بهانه آموزشگاه و رفتن خونه همکلاسی و...‌
‌------------------------------
شهرزاد:
همه‌ی شخصیت ها حقیقی و درستن. من واقعا لذت می‌برم از گفت و گوی خانوادگی کنار سفره‌شون، تو مهمونی یا هر جمع دیگه‌ای... انگار هر کدوم همون حرفی که انتظار میره ازشون رو میزنن و باعث حال خوب ما میشن. انگار ما هم کنار اونا نشستیم.
‌‌------------------------------
از چت ناشناس:
فقط خواستم بگم رمانت خیلی حال و هوای خاصی داره... مثلا ترکیب اون اتاقک شیشه ای حیاط پشتی خونه گلستان خانم و بارون و آهنگ فریدون فروغی... 🤭😂 وقتی اسم فصل  «می خواهمت چو خسته ای که خواب را» خوندم شکوفه امید توی دلم جوونه زد☺️🩷قرار شون تو پارت ۴۱۱ و ۴۱۲ ❤️ و دیالوگ های خاص زمان به لیلی🤭🤭🙈 یا حس گندی که بعد خوندن دعوای لیلی و زمان تو ماشین توی فصل «جفا کاری چو من» داشتم😭🤦🏻‍♀ یا مثلا همین پارت ۴۹۳ فک کنم الان نزدیک به بیست بار خوندمش این پارتو...گوشی های قدیمی، از شب تا صبح بیدار موندن، امتحانات، برف بازی، خونه تکونی و کلی حس خوب دیگه 🥰 و اینم بگم که عاشق اسم شخصیتام خیلی خاصن 💕
-------------------------
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0

[قصه‌ای لطیف و پر هیجان در دل کوچه‌ای بن‌بست]
رمانی که بی برو برگرد شما رو مجذوب خودش می‌کنه... فقط کافیه چند پارتشو بخونید تا گرفتارش بشید.



کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

09 Oct, 09:08



رمانی که به عنوان اولین اثر نویسنده باعث تحسین و تعجب همه شده.

بریم نظرات چند تا از مخاطب‌ها رو درباره‌ی این عاشقانه‌ی جذاب بخونیم:

سعیده:
کانال شما رو خیلی خیلی اتفاقی دیدم و در حالی که سرم خیلی شلوغ بود و اصلا نمیتونستم یه رمان دیگه شروع کنم عضو شدم. دیگه نگم براتون از بعدش... چیکار کردید با من؟! نمیتونم حسمو بیان کنم🥹 به اندازه ی کافی با تک به تک جمله های رمان احساس نزدیکی میکردم 🥹😍 من یه رمان خوان حرفه ای هستم که از ۱۰ سالگی خوره‌ی کتاب بودم فکر میکردم دیگه رمانی نتونه به اندازه ی اون رمانای اولی که خوندم مثل بامداد خمار و دالان بهشت و... منو مجذوب خودش کنه ولی وقتی این داستان شما رو شروع کردم فهمیدم همه چی قبل از این داستان سوء تفاهم بوده🥹 کجا بودید تا حالا؟؟؟؟ چه بگویم که هرچه بگویم ازش کمه😍🥹 خوش شانس ترین و خوشبخت ترین آدمم که دارم این داستانو میخونم.
‌------------------------------
yas:
به نظرم رمان یک رویای کوتاه طوری شیرینه که تو ذهن خواننده میمونه و می‌ تونیم سالهای بعد بعنوان یک رمان خاطره انگیز چند باره بخونیم و کیف ببریم و هرکس گفت یک رمان خوب با قلم خوب جز ۱۰ رمان برتر تو ذهمنمون باشه.‌‌
------------------------------
مریم:
همون اوایل وقتی عضو شدم محو فضاسازی و شخصیت پردازی قوی قلمتون شدم. به عنوان اولین اثر بسیار مسلط می‌نویسید. خیلی خوشحالم که با قلم تون آشنا شدم. چرخش قلمتون تعلیق فروانی داره. چیزی که باعث شد امشب کامنت بذارم اون سکانس انگشت کشیدن لیلی روی برجستگی شیشه مشجر پنجره بود. یک رویای کوتاه، از نظر من قصه نیست؛ یک زندگیست.‌
-------------------------------
sara:
خط به خط رمان مثل فیلم سینمایی هست. وقتی فاطی رو دیوار میاد من قشنگ میبینمش و این واقعا تحسین برانگیزه که یک نویسنده بتونه جوری بنویسه که مخاطب ارتباط عمیق با شخصیت های رمان بگیره که اونا رو واضح ببینه. دیالوگا و مونولوگا خیلی روون و جذابن. توصیفت از همه چی به‌جاست، نه اونقد زیاده که خسته کننده بشه نه اونقد کمه که ناقص باشه...مثل جورچین همه چیز رو قشنگ کنار هم گذاشتی تا با یه خط نوشتن خودش بریزه و ردیف رو هم سوار بشن. موقع خوندن بدون اغراق واقعا لذت میبرم.
‌------------------------------
Harir:
این داستان خود زندگیه. چقدر با احساسه قلمتون. شیرینی وتلخی لحظات رو واضح و بدون ذره‌ای افراط یا تفریط نشون میدید. گاهی فکر میکنم رشته روانشناسی خوندید که اینقدر زیبا روانشناسی و روانشناختی شخصیت‌ها رو در رمان می‌نویسید، این نکته مهمیه که نویسنده باید مسلط باشه به اون و شما با مهارت کامل از عهده این پردازش براومدید. رمان پر از هیجان و مونولوگ‌های دلنشینه، بسیار سنجیده و منطقی می‌نویسی از حس حال شخصیت‌ها، تفکراتشون، فرهنگ خانواده و محله و اینکه پردازشتون به ریز ریز جزئیات خواننده رو به خاطرات گذشته میبره... کادو خریدن های پنهانی برای دوست پسرشون، ملاقات‌های دزدکی 😍 حرف‌های یواشکی و پیچوندن خانواده به بهانه آموزشگاه و رفتن خونه همکلاسی و...‌
‌------------------------------
شهرزاد:
همه‌ی شخصیت ها حقیقی و درستن. من واقعا لذت می‌برم از گفت و گوی خانوادگی کنار سفره‌شون، تو مهمونی یا هر جمع دیگه‌ای... انگار هر کدوم همون حرفی که انتظار میره ازشون رو میزنن و باعث حال خوب ما میشن. انگار ما هم کنار اونا نشستیم.
‌‌------------------------------
از چت ناشناس:
فقط خواستم بگم رمانت خیلی حال و هوای خاصی داره... مثلا ترکیب اون اتاقک شیشه ای حیاط پشتی خونه گلستان خانم و بارون و آهنگ فریدون فروغی... 🤭😂 وقتی اسم فصل  «می خواهمت چو خسته ای که خواب را» خوندم شکوفه امید توی دلم جوونه زد☺️🩷قرار شون تو پارت ۴۱۱ و ۴۱۲ ❤️ و دیالوگ های خاص زمان به لیلی🤭🤭🙈 یا حس گندی که بعد خوندن دعوای لیلی و زمان تو ماشین توی فصل «جفا کاری چو من» داشتم😭🤦🏻‍♀ یا مثلا همین پارت ۴۹۳ فک کنم الان نزدیک به بیست بار خوندمش این پارتو...گوشی های قدیمی، از شب تا صبح بیدار موندن، امتحانات، برف بازی، خونه تکونی و کلی حس خوب دیگه 🥰 و اینم بگم که عاشق اسم شخصیتام خیلی خاصن 💕
-------------------------
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0

[قصه‌ای لطیف و پر هیجان در دل کوچه‌ای بن‌بست]
رمانی که بی برو برگرد شما رو مجذوب خودش می‌کنه... فقط کافیه چند پارتشو بخونید تا گرفتارش بشید.



کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

09 Oct, 09:07


مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


یک‌ رویای کوتاه
https://t.me/+hxTBRdE7BvwzMDY0
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
https://t.me/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
https://t.me/+4s9jFl58EpgyYzE0

شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
خاج
https://t.me/+1qS1AWMr81hkN2Vk
❤️‍🔥
امیر سپهبد
https://t.me/+cI4OSH1RYYEwZjY0
🕯
سایه های سرگردان
https://t.me/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
https://t.me/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
https://t.me/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مودت نوشکفته
https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0

کابوس ورویا
https://t.me/+MyxnN8QHYpI5ZTY0
🕯
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
دنیای تاریک
https://t.me/+NZJC-Zf4oIA2YjJk
🍓
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
https://t.me/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
https://t.me/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
https://t.me/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
https://t.me/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
https://t.me/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
آرام وحشی
https://t.me/+-9EbT6TQIillZDY0
🌾
لیلی درسیسیل
https://t.me/+9IL05T6OAEo1YmU0
🎃
جنون
https://t.me/+JDg7pbXNVnphNGI0
🍃
بی رحم ترین عاشق
https://t.me/+T1knjmRkjJgxMmY0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
https://t.me/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
https://t.me/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
ازجنس طلا
https://t.me/+l7OIXTpNitY2M2E0
🦚
گندم‌در طوفان زندگی
https://t.me/+8MyxgQ4mGOVjOTA0
🍂
چشمآهو
https://t.me/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
جوخه‌ ی‌تقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
اغواوعشق
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0

زخم‌ دل
https://t.me/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
https://t.me/+TMmbUnpBbTE2YjA0

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

08 Oct, 15:43


#پارت ۱۰۶ سبوی شکسته
ریزه کاری‌های پروژه باباطاهر هنوز ادامه داشت و تنها من بودم  که داشتم از انجا می‌رفتم.می دانستم هنوز هم دل دیوانه ی من به آرمان علاقه دارد ،پس بهتر بود ،هر چه زودتر از این دانشگاه و این شهر می رفتم .
_ یادتون رفت ازم تشکر کنید نبات چایتونو حل کردم .
سکوت آنجا با این جمله ی پگاه  شکسته شد .
همه نگاه ها به سمت پگاه برگشتند ،نرم و آهسته این جمله را به محمد گفته بود ولی سکوت آنجا باعث شده بود همه بشنوند . محمد آرام لبخند زد و زیر لب گفت:
_ ممنونم
                        ***
دست مرد چمدان‌ها را توی قسمت انبار زیر اتوبوس قرارداد، محمد با عجله گفت:
_ آقا شکستنی توشه بی‌زحمت یه جای محکم بزار
شاگرد راننده که خستگی در چهره اش مشخص بود ، غر زد:
_ محکمه دیگه
به سمت محمد رفتم و  آرام پشت سرش ایستادم ،  صدایم لرزشی بی‌اراده داشت:
_ ببخشید اگه اذیتت کردم.
محمد برگشت و مرا نگریست. نگاهش برق خاصی داشت، لبخندی آرام زد:
_ شایدم من تو رو اذیت کردم. با اصرارهای زیادم ،به اینکه تو رو آواره دیار غربت کردم .
چیزی درونم جوشید ولی من این غربت را دوست داشتم .از اینکه بالاخره رابطه‌ام  با محمد به یک ثبات رسیده بود احساس آرامش می کردم ،از پگاه ممنون بودم که در ارامش محمد نقش زیادی داشت .خداحافظی‌مان  زیاد طول نکشید و بعد از آن تن کرخت‌و  بی‌حسم  را به سمت پله‌های اتوبوس کشاندم . با گام‌هایی آرام و کمی  مردد پله‌ها را یکی یکی بالا رفتم ، در حالی که یک حس تلخ  ،تمام جانم را احاطه کرده بود.
مادرم و ایمان روی یک صندلی دو نفره نشسته بودند  و من  روی صندلی تک نفره کنارشان نشستم  . یک لبخند زورکی به مادرم زدم .نمی دانم چرا دلم این همه گرفته بود ،ته دلم دوست داشتم آرمان هم برای خداحافظی می امد .
دستانم  حسابی یخ کرده بود ‌ از پنجره به بیرون خیره شدم . با دیدن پگاه که با سرعت می دوید ،  لبخندی زدم . مثل همیشه خواب مانده بود .اتوبوس داشت راه می‌افتاد که بالاخره نزدیک شد ‌،  به جلو خم شدم  و برایش دست تکان دادم .آمدن من به همدان خالی از لطف نبود ،اشنایی با دوستی مانند پگاه برایم شیرین تر از همه ی خاطره هایم بود .
پگاه تند تند و با مهربانی برایم  دست تکان داد . اتوبوس کمی پیچ خورد ، در لحظه آخر محمد را دیدم که کنار پگاه ایستاده است  و برایم  دست تکان می دهد
بزاق دهانم  را فرو دادم  و بی‌ثمر در فضایی از ترمینال که می‌توانستم ببینم  به دنبال آرمان گشتم. روی برگردانده بودم  تا مادرم  چشم‌های اشک آلودم  را نبیند ‌حالم از هرچه احساسات بود به هم می‌خورد ، داشتم در زیر حجم این احساسات دردناک له می‌شدم .
ساعت‌های سختی بود .کلافه و خسته بودم و اتوبوس لخ لخ کنان پیش می‌رفت؛ با آنکه کیلومترهای زیادی گذشته بود اما من  احساس می‌کردم . این مسیر هرگز تمام نمی‌شود ‌. با غمی سنگین به بیرون چشم داشتم .
اه ماتم زده‌ام  را از شیشه برداشتم و بی‌رمق به صندلی تکیه دادم .بهتر بود گذشته را در همین جا رها می کردم  و سرحال و قبراق به سوی آینده می رفتم .
خودم  هم نمی‌دانستم چه چیزی می‌ تواند  اعتمادی که میانمان شکسته بود را درست کند   . چشمانم  را بستم .صدای مادرم را شنیدم که صدایم می زد ،اما دوست نداشتم جواب بدهم ،مادر سریع متوجه بغض در صدایم می شد ،خود را به  خواب زدم  تا مادرم متوجه نشود .
چیزی ته دلم فرو ریخته بود . صدای مادر را  که داشت با تلفن با محمد صحبت می‌کرد دقیقاً اعصابم  را نشانه رفته بود . چرا نمی‌توانستم عاشق محمد باشم ، صدایی در اعماق وجودم  می‌ گفت  که او همیشه برایم  یک برادر است. شاید زندگی آرام و بدون دردسری برایم می‌ساخت اما  می‌دانستم که نمی توانم  با خودم  کنار بیایم و او را به عنوان همسر بپذیرم .
با رسیدن به اسم آرمان قطره اشکی از پشت پلک‌های بسته‌ام فرو افتاد . احساسم به مانتد کسی بود که همه چیزش را از دست داده است . خاطرات کوتاه گذشته پیش چشمانم ، تصویر می‌شد.
در همان حال خوابم برد و با دست مادر که به بازویم  خورد چشم گشودم . صورتم  کلافه به نظر می‌رسید و چشم‌هایم کمی قرمز شده بود  .
_ پاشو رسیدیم مادر ...حالت خوبه؟
خودم  را سریع جمع و جور کردم باید سعی می کردم ،تحمل و شکیبایی ام  را بیشتر کنم  تا حداقل جلوی مادرم این همه ماتم زده نباشم . سری به نشانه تایید تکان دادم  و از جا بلند شدم . همه‌ی حواس مادرم  پیش ایمان بود.
دستش را محکم گرفته بود و سعی می‌کرد او را بدون اینکه بیفتد از راهروی اتوبوس به سمت بیرون هدایت کند.  از جا بلند شدم و پشت سرشان به راه افتادم .وسایل زیاد بود و نمی دانستم چگونه باید آنها را تا رسیدن به جلوی خیابان وگرفتن  ماشین حمل کنیم .

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

02 Oct, 15:47


#پارت ۱۰۵ سبوی شکسته
سرمای همدان کمتر شده بود، به جای رستوران به یک باغ رفتیم . درخت‌های سبز، هوای خنک و الاچیق‌های قهوه ای رنگ بزرگ...
شهر همدان را دوست داشتم ،درست است که به اجبار به این جا امده بودم ولی مردم خونگرم و شهر زیبایی داشت .دور هم نشستیم . همه خوشحال بودند پگاه قشنگ‌ترین لبخندهایش را می‌زد محمد بیشتر از همیشه صحبت می‌کرد و ایمان هم حسابی شیطنتش گل کرده بود. حسابی تو خالی بودم، بر خلاف بقیه حال خوبی نداشتم ،  از دلدادگی بی‌سرانجامی که داشتم  احساس حقارت می‌کردم . در حسرت می‌سوختم و کاری از دستم بر نمی‌آمد .
سر غذا اصلاً چیزی از گلویم  پایین نرفت نگاه معنادار محمد و تاسفی که در نگاهش بود را احساس می کردم ،  اما محمد ظاهرا خودش هم می‌دانست که دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد .
بعد از شام  امیدوار بودم که زود برویم ، اما پگاه با تبسمی کمرنگ گفت:
_ یه چای بخوریم بعد بریم .
می‌خواست بیشتر پیش محمد بماند محمد نگاهی به او انداخت لحظه ای درنگ کرد و بعد سفارش چای داد .لبخندی رضایت بخش کل صورتم را فرا  گرفت  ؛ ظاهرا اگر برای خودم  همه چیز درست پیش نرفته بود اما با وجود پگاه شاید محمد از این وضعیت بلاتکلیفی نجات پیدا می‌کرد.
خصوصاً اینکه پگاه با عشوه‌های خاص خودش دلبری می‌کرد و نبات چای محمد را هم می  زد ، حتی مادر هم متوجه شده بود که دل پگاه با محمد نرم شده است.
بالاخره طاقت نیاوردم و  بحث  رفتنم را گفتم .
_ من برای فردا بلیط گرفتم.
می ‌خواستم  جمله‌ام  را ادامه دهم  اما لحن رنجیده محمد مانع شد:
_الان چه عجله‌ای بود خودم میبردمتون
نگاهم  به دست پگاه چرخید که مستأصل دیگر هم نزد. اضطرابی عجیب دلم  را زیر و رو می کرد. این روزها زیاد نگران می‌شدم  با صدای دلگرم کننده ای  گفتم:
_ همینطوری کد تخفیف داشتم گرفتم دیگه...
مادرم که گویی همه چیز را از قبل  می دانست ،خودش را میان حرف انداخت:
_ خوب کردی مادر... گلدون‌هام هم می‌خوام برم سر بزنم...خراب شدن... دیگه محمد جان خیلی زحمت دادیم .
محمد آرام لیوان چای را برداشت و جرعه‌ای سر کشید سری تکان داد و بالاخره پذیرفت.
_ این چه حرفیه خونه خودتونه شمام مادر منین .
ضربان قلبم کمی آرام شد این مرحله را هم رد کرده بودم . هنوز تا قبل از گفتن این قضیه دلم مردد بود ، که شاید بخواهد بمانم  شاید بخواهم با آرمان حرف بزنم .اما حالا دیگر روی جریانی افتاده بودم که باید تا آخرش را می‌رفتم . دلم تنگ شده بود هزار کار نیمه تمام داشتم، مطمئن بودم  آرمان حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند به دنبالم  بیاید.

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

01 Oct, 16:44


#پارت ۱۰۴ سبوی شکسته
_حالا که چی .
پگاه با لحنی آرام گفت:
_ این وضعیت تو ، یعنی اینکه بهت گفت یا نگفت؟
به سمتش رفتم و با  نگاه خشمگین و ناراحت ، به صورت رنگ پریده‌ی پگاه نگاه کردم و  با صدای بغض آلود پرسیدم :
_چی رو باید به من بگه .
پگاه بهت زده و حیران نگاهم کرد و سر به زیر برد:
_ پس بهت نگفت امروز جدا شدن  .تو مراحل آخر بودنو دیگه امروز تموم شد .
نگاهم  برق خاصی گرفت ،خون در رگ‌هایم  جریان یافت یک دفعه وجودم  گرم شد به طرف پگاه رفتم  و با دستان یخ زده دست پگاه را گرفتم:
_ مسئله دروغ گفتنشه  .
پگاه با اعتماد به نفس دست دیگرم  را هم گرفت و مرا با خود پایین کشید هر دو روبروی هم بر زمین نشستیم :
_ ببین سوگل من خانواده‌ای ندارم اما تو دوست منی ،اینکه چه تصمیمی بگیری به خودت مربوطه ،اما احساس کردم حقته که بدونی چی شده من درک می‌کنم که شما نیاز بیشتری به شناخت دارید اما این بستگی به این داره که تو بخوای بهش فرصت بدی یا نه .
اشک‌هایم تمامی نداشت پر از اظطراب و تنش  بودم . در حال بیچارگی روی زمین پهن شده بودم ،که  یک دفعه صدای هقهقم در اتاق پیچید:
_ من دارم میرم و دیگه همه چی تموم شده
پگاه سری به نشانه تایید تکان داد ،به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم گفت:
_ باشه باشه .
شب هنگام حالم  از آن چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر بود .واقعاً فکر نمی‌کردم بتوانم  آنقدر تظاهر کنم که با خانواده بیرون بروم، اما توانستم بر خودم  مسلط شوم . یک دوش گرفتم و احساس کردم نیازی به آرایش ندارم .پگاه را راضی کرده بودم همراه ما بیاید .بر خلاف من پگاه حسابی به خودش رسیده بود .محمد نیز  اصرار کرده بود که پگاه نیز بیاید ،او هم با خوشحالی  سریع پذیرفته بود .
بوی ادکلن شیرین پگاه تمام اتاق را پر کرده بود و رژ لب قرمزش به تیرگی می‌زد .  همانطور که توی آینه موهایم  را زیر شال مرتب می‌کردم  گفتم :
_خوشگل شدی .
پگاه از پشت سر چشمکی در آینه زد:
_به خدا اگه من می‌خواستم بیام . شما اصرار می‌کنین .
خندیدم . با آنکه حال بیماری‌گونه ای که  داشتم  اما سعی کردم ، عضلات صورتم را جوری جمع کنم که انگار لبخند می‌زنم نمی‌خواستم حالشان را خراب کنم ،خصوصاً اینکه بی‌خبر از همه برای فردا بلیط گرفته بودم و  می‌خواستم هرچه زودتر به خانه برگردم با صدای محمد از بیرون به خودم  آمدم:
_ دیر شدا زن عمو و ایمان تو ماشین منتظرن .
با عجله به سمت کیفم رفتم و تا آن را برداردم، پگاه در اتاق را باز کرده و بیرون رفته بود. از همان جا که ایستاده بودم ،چهره محمد را دیدم  که ابرو درهم کشید و کمی اخم کرد و رو به پگاه  زیر لب گفت:
_وقتی تنهایی به خودتون ربط داره اما اگر با ما می‌خواید بیاین بیرون این رنگ مناسبی نیست.
پگاه نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
_ ولی دیرمون شده الان دیگه وقت این نیست که کنسل کنیم ‌.
محمد دستمالی به سمت پگاه گرفت و غر زد:
_کنسل نمی‌کنیم شما درستش می‌کنی .
از همان جا که ایستاده بودم کمی عقب‌تر رفتم  و خودم  را چنان به برداشتن کیفم  سرگرم کردم  که انگار متوجه زمزمه‌های آرام آنها نیستم . وقتی سوار ماشین شدیم ،پگاه رژش را پاک کرده بود و  این نشانه خوبی بود ، خصوصاً آنکه محمد حسابی خوشحال بود و  چشم‌هایش عجیب برق می‌زد .

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

30 Sep, 17:27


#پارت ۱۰۳ سبوی شکسته
- دو هفته‌ست  جواب تلفن منو نمیدی .
برگشتم و با عصبانیت او را نگاه کردم ، سعی  کردم ،  اشک‌هایم  را کنترل کنم ولی موفق نشدم ، قطره اشکی آرام بر صورتم  غلتید با عجله اشک را پاک کردم و با بغض گفتم:
_ چیزی بین ما نیست دلیلی نداره جواب شما رو بدم .
آرمان چنان ناراحت مرا می‌نگریست که گویی نمی داند ،چه به روز من آورده است و  خودش دلیل گریه‌های من است . سری تکان داد و زیر لب گفت:
_ هنوز گلدونت دست منه یادم رفت اون روز برات بیارمش .
با چشمان خیس و صدایی که می‌لرزید پرسیدم :
_واقعاً متوجه نمی‌شی که همه چی تموم شده؟
آرمان نفس کلافه‌ای کشید:
_ داری شلوغش می‌کنی، ‌ نمی‌گم اشتباه نکردم اما می‌تونیم حلش کنیم .
پوزخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم :
_ چیزی حل نمی‌شه . ولی اگر این کاراتو ادامه بدی ، ممکنه دردسرهای جدیدی هم برات شروع بشه  . مثلاً من ازت شکایت کنم .
ارمان کلافه دستی به موهایش کشید .
_به چه جرمی؟ دوست داشتن؟
_ مزاحمت .
_ پس من مزاحمتم
حس بدی در تمام وجودم سوگواری دواند . بدون اینکه جواب او را بدهم  برگشتم  و به راهم ادامه دادم .می‌دانستم که او دیگر به دنبالم نمی‌آید .
کنار خیابان قدم می‌زدم و اشک‌های  روی گونه‌ام را پاک می کردم ،بهتر بود تا خود خانه پیاده بروم تا کمی آرام بگیرم و مادرم متوجه آشفتگی من نشود ،این مدت به او هم خیلی سخت گذشته بود .بدون اینکه نگران باشم کسی مرا ببیند . در خیابان قدم زنان میرفتم و به پهنای صورت اشک می ریختم .باور کردنش سخت بود اما واقعا احساس می‌کردم ، نمی‌توانم  چنین دردی را طاقت بیاورم ،دل دیوانه ی من هنوز هم آرمان را دوست داشت و من اینرا خوب می‌دانستم.
وقتی به خانه رسیدم . پاهایم  از درد ذوق ذوق می‌کرد . همین که در را گشودم ،صدای اهالی خانه گوشم  را پر کرد .در این دوهفته پگاه زیاد به دیدنم  می‌آمد و همیشه هم چنان شلوغ کاری می‌کرد که کم کم خانواده به بودنش عادت کرده بودند.‌در حالی وارد خانه شدم  که سعی می‌کردم حال بدم  را پنهان کنم . نمی‌خواستم به محض ورود به خانه همه متوجه حال نزارم  بشوند  .آنقدر صدایم گرفته بود که برای خودم هم ناآشنا آمد:
_ سلام .
پگاه نشسته بود و با ایمان لوگو بازی می‌کرد  .مادر پاهایش را دراز کرده بود و بافتنی می‌بافت  .محمد با تبسمی دلگرم کننده از طبقه بالا پایین آمد و جلویم سبز شد.
_ بالاخره تشریف آوردی؟ چی شد؟
جواب سوال محمد را  به زحمت با لبخند دادم :
_ موافقت کردن دیگه لازم نیست انصراف بدم .
یک دفعه انگار توی خانه بمب ترکید همه شروع به خوشحالی کردند  .پگاه با ذوق دست زد ، ایمان هم با دیدن پگاه شروع به دست زدن کرد . محمد با خوشحالی خندید و مادر لبخند زنان دستانش را به نشانه دعا بالا برد و گفت:
_ خدا را شکر ، همونی شد که می‌خواستی ‌.
می‌دانستم، محمد چرا خوشحال است دلش می‌خواست مرا  در دورترین فاصله از آرمان نگه دارد ،و پگاهم که کلاً همیشه الکی خوش بود. از چهره‌های خندانشان و جو خوبی که حاکم شد ،حال من  هم عوض شد در حالی که به سمت اتاق می‌رفتم گفتم:
_ میرم لباسامو عوض کنم .
محمد در حالی که به ایمان نگاه می‌کرد گفت:
_ برو یه استراحتی بکن امشب همه شام مهمون من...میریم کبابی. خوبه؟
ایمان از جا بلند شده دست زد  ‌. کمی من  و من کردم ، اما چیزی به ذهنم  نرسید تا این جشن کوچک را منتفی کنم . تشکری کردم و در حالی که به سمت اتاق  می‌رفتم، صدای پگاه را شنیدم که در جواب تعارف محمد گفت : که کار دارد و باید برود و بعد پشت سر من آمد ،  از جلوی در اتاق کنار رفتم  تا او اول وارد شود .می‌دانستم پگاه دوست دارد همراه ما بیاید ،اما خجالت می کشید و نمی‌خواست که سر بار کسی باشد .
مادرم چمدان‌هایمان را بسته بود ، نیمی از اتاق پر از وسایل بود ‌، کلافه مقنعه را از سرم بیرون کشیدم  و گفتم:
_ بالاخره تموم شد .
پگاه لحظه ای مکث کرد و مستقیم مرا را نگریست و زیر لب گفت:
_ من به آرمان گفتم امروز میای دانشگاه .
با این حرف پگاه تکانی خوردم ، برگشتم و  با صدای عصبی غریدم :
_ خجالت نمی‌کشی پگاه .
پگاه دستپاچه و آرام علامت داد که صدایم را پایین بیاورم  و زیر لب زمزمه کرد:
_ می‌خواست باهات حرف بزنه .
مانتوام   را با حرص درآوردم  و روی جا لباسی پرت کردم :
_ تو اصلاً طرف کی هستی پگاه؟
پگاه مانتو را که از روی جا لباسی بر زمین افتاده بود بلند کرد و آویزان کرد:
_ در لحظه تصمیم می‌گیرم چی درسته،میدونم هنوز هم دوستش داری  .
نفسم بند آمده بود واقعاً هر بار می‌خواستم رفتارهای پگاه را درک کنم  او دوباره یک دسته گل جدید به آب می‌داد . دندان‌هایم را به هم ساییدم و با حرص او را مخاطب قرار دادم :

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

29 Sep, 20:51


#پارت ۱۰۲ سبوی شکسته
دل کندن از اولین احساسی که تجربه کرده بودم ،اصلاً کار راحتی نبود اما شرایط به گونه‌ای رقم خورده بود که دیگر نمی‌توانستم  بمانم . روزها می‌گذشت و من  اصلاً علاقه ای  به بازگشت دوباره به دانشگاه نداشتم .ترم اول تمام شده بود و تعطیلی بین دو ترم را می گذراندم .صبح زود از خواب بیدار شدم و به اجبار برای گرفتن جواب درخواست انتقالیم  دوباره قدم  به جایی گذاشتم که میدانستم باز تمام خاطراتم  با آرمان  زنده می شود .
مادرم مشغول جمع کردن وسایل ها بود . خانه حسابی شلوغ بود ،من  تصمیمم را گرفته بودم و می‌خواستم به هر قیمتی که است به  تهران بازگردم .چه انتقالی درست شود و چه نشود ،نهایت انصراف می‌دادم. دیگر دوست نداشتم  این شرایط دردناک را تحمل کنم.  به اصرارهای مادرم و محمد برای ماندن هیچ  اعتنایی نمی کردم. مادرم   فقط منتظر جواب انتقالیم از  دانشگاه بود . ولی من می‌خواستم به هر نحوی که شده بروم . دیگر خانواده‌ام نیز با دیدن  حال عجیب من نگران شده بودند  و تنها می گفتند کاش دانشگاه موافقت کند و اگر رفتنی در کار است حداقل با خبر خوش انتقالی باشد .
آن روز  مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شده بودم  . از شب قبل گفته بودم  که تنها می‌روم . می‌خواستم خودم  با این قضیه مواجه شوم . با برگشت به جایی که عاشقانه‌ هایم  با آرمان از آنجا شروع شده بود .
وقتی جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم ، حس تلخ و غم انگیزی داشتم و امیدوار بودم بتوانم همین امروز کارهایم  را انجام دهم و هر چه سریعتر با انتقالی من موافقت شود و  بازگردم . با چهره ای گرفته و رنگ پریده وارد حیاط دانشگاه شدم .  حقیقت مثل آوار روی سرم خراب شده بود . تمام این دانشگاه برایم  تداعی کننده یک احساس عجیب و غمگین بود . اشکی که روی صورتم چکید را با دستمالی پاک کردم  و  قدم هایم را  تندتر برداشتم .  یک راست به سمت آموزش رفتم  و در حالی که سعی می‌کردم تمرکز کامل داشته باشم ، وارد دفتر شدم .
حوادث به طرز عجیب و غریبی جلو رفته بود. و حالا هیچ راه برگشتی برای خودم  متصور نبود. دو ساعتی منتظر ماندم تا سر مسئول آموزش خانم کریمی خلوت شود . در آن دو ساعت تقریباً هیچ کاری نداشتم و روی صندلی نشستم و به دیوار خیره ماندم . بالاخره نوبتم  رسید . هنوز هم پریشان و کلافه بودم . روبه‌روی مسئول آموزش که خانمی جا افتاده بود نشستم. رفتار خانم کریمی به گونه ای  بود که گویی  متوجه حضور من  نشده است.  نامیدانه گفتم :
_ اومدم جواب نامه انتقالیم رو بگیرم
خانم‌کریمی به ساعتش نگاه کرد و سربلند کرد یک دفعه نگاهش رنگ حیرت گرفت:
_ اتفاقی برات افتاده؟
اول خیال کردم که خانم‌کریمی به دنبال دلیلی   برای انتقالیم می گردد ومی‌خواهد بداند چرا می‌خواهم، انتقالی بگیرم .اما سوال بعدی باعث شد آب دهانم  را به سختی فرو بدهم.
_ رنگت پریده چشماتم پر اشکه اتفاق بدی برات افتاده؟ می‌خوای با حراست صحبت کنی؟
هراسان گفتم :
_ نه فقط نگرانم چون اگه انتقالی نگیرم باید انصراف بدم .
خانم‌کریمی نفسی عمیق و تلخ کشید و در کامپیوترش به دنبال چیزی گشت. نفسم بند آمده بود احساس خفگی می‌کردم . سپس آرام سری تکان داد و زیر لب گفت:
_ خوب ... چه خبر خوبی  !! با انتقالیت موافقت کردن. یه نفرم از تهران می‌خواد برگرده اینجا خوش شانسی آوردی . ‌
ساکت ماندم و سر به زیر انداختم زیاد هم خوش شانسی نیاورده بودم. در بدترین حالت روحی پر از بغض و حسرت بودم. به زحمت لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
_ لطف کردین .
خانم‌کریمی مستقیم نگاهم کرد عینکش را از چشم درآورده روی میز گذاشت و  گفت:
_ مطمئنی به کمک نیاز نداری .
دلم یکباره  فرو ریخت .  واقعاً به کمک نیاز داشتم. درد عمیقی تا تمام وجودم  را آلوده کرده بود به سختی از جا بلند شدم تشکر کردم و  خداحافظی نمودم ،با قدم های آرام   از دفتر بیرون زدم .
هوای خنک جانم  را دوباره تازه کرد . قلبم  داشت از بودن در این مکان آتش می‌گرفت باید هر چه سریعتر این جا را ترک می کردم . هنوز چند  قدم از ساختمان بیرون نزده بودم، که آن طرف حیاط آرمان را دیدم  . روی صندلی نشسته بود و مستقیم نگاهم  می‌کرد. با چهره‌ای خسته و غمگین که سعی داشت پشت نقاب آرامش پنهانش کند. در نگاهش هم غرور بود هم مظلومیت و تنها دیدن او باعث شد نفس‌هایم  تند تر  شود . با گام‌هایی که یاریم  نمی‌کرد از پله‌ها پایین آمدم  . چند قدمی نرفته بودم  که آرمان به من  رسید و با صدای محزون و آشفته از پشت سرم گفت:

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

28 Sep, 17:41


مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️


آریل
https://t.me/+JXVTuFUEoqIzMTlk
❤️
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎀
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
☕️
قاب سوخته
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🔮
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
آشوب
https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk
💝
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
https://t.me/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
سنجاقک آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧩
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
https://t.me/+4s9jFl58EpgyYzE0

شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0
🧀
ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
خاج
https://t.me/+1qS1AWMr81hkN2Vk
❤️‍🔥
امیر سپهبد
https://t.me/+cI4OSH1RYYEwZjY0
🕯
سایه های سرگردان
https://t.me/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
https://t.me/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
https://t.me/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مودت نوشکفته
https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0

کابوس ورویا
https://t.me/+MyxnN8QHYpI5ZTY0
🕯
ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
دنیای تاریک
https://t.me/+NZJC-Zf4oIA2YjJk
🍓
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
عنصرهای ماشینی
https://t.me/+ABibwFLc7qI0MzE0
🪴
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
https://t.me/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
https://t.me/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
https://t.me/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
https://t.me/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
https://t.me/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
آرام وحشی
https://t.me/+-9EbT6TQIillZDY0
🌾
لیلی درسیسیل
https://t.me/+9IL05T6OAEo1YmU0
🎃
جنون
https://t.me/+JDg7pbXNVnphNGI0
🍃
بی رحم ترین عاشق
https://t.me/+T1knjmRkjJgxMmY0
🌒
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
https://t.me/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
https://t.me/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
ازجنس طلا
https://t.me/+l7OIXTpNitY2M2E0
🦚
چشمآهو
https://t.me/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
جوخه‌ ی‌تقلا
https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk
🧶
چشم های آهیل
https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0
👀
برزخ عشق
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0
🌈
اغواوعشق
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0

زخم‌ دل
https://t.me/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
https://t.me/+TMmbUnpBbTE2YjA0

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

28 Sep, 17:41


- دیگه نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم.
حسام لبخند شیطانی زد، دیگر نیاز به پنهان کاری نداشت و چشم در چشم نگار گفت:
- چون دارو داره عمل می‌کنه.
نگار ترسیده نگاهش کرد،حتی باوجودی که بدنش کرخت شده بود، منظور پشت حرف و نگاهش را فهمید.
- چیکار کردی حسام بهم داروی خواب آور دادی؟
نمیخواست باور کند اما چشم های این مرد...
- با خوابیدنت کارم راحت تر پیش میره!

https://t.me/+Mz01GBoHlGw1OGM0

کانال رسمی زینب اسماعیلی(سبوی شکسته)

28 Sep, 13:57


لینک یه رمان جذاب و خاص رو براتون آوردم که اصلا عضو گیری نداره😎

به مناسبت تولد ادمین لینک این رمان جذاب فقط برای ۱۲نفر اولی که روی لینک کلیک کنند فعاله🥳

https://t.me/+QpieJHgq5UU5YTM0

#فقط۱۲نفر