رمان های لیلین

@romanhayelilian


فاطمه ایمانی هستم و تو این کانال با رمان های جدیدم دوباره در کنارتونم.
آثار چاپی:
آخرین برف زمستان_نشر علی
ابریشم وعشق_نشر آرینا
فصل پنجم عاشقانه هایم_نشر سخن
آفتاب بر حوت_نشر صدای معاصر
عروسک جون_ نشر آرینا
بهار که بیاید_ نشر سخن

رمان های لیلین

21 Jan, 00:19


آواز کاکایی ها ۲۴۵
_ منو صدا زدی؟!
با حضور عطا از آن جای خالی نگاه گرفت و چشم به سقف اتاق دوخت تا اشکی نریزد.
_ واسه یه چند وقتی باید از اینجا برم. یه جا واسه پنهان شدن از همه میخوام یه جایی که کسی ندونه و بیاد سراغم. میخوام یه مدت تنها باشم. یه تنهایی که فقط تو از جا و مکانش خبر داشته باشی.
عطا با صدای نخراشیده ای پرسید.
_ کسی داره اذیتت می کنه؟ عموهات یا...
کیارا به سمتش چرخید و هاله ی صورتی رنگ دور چشمانش عطا را از ادامه ی آن صحبت باز داشت.
_ فقط می خوام از همه چیز دور باشم، همین.
عطا دستی به چانه اش کشید و متفکر زمزمه کرد.
_ خونه ی پدربزرگم تو ییلاق چورباغ؟!
به نشانه ی نفی سر تکان داد.
_ نه نوه معتمدها ازش خبر داره.
عطا زیر لب زمزمه کرد.
_ کومه ی عمو لطیف چی؟!
* * * * *
#فصل_سیزدهم

فصل سیزدهم)
صدای آواز هماهنگ کاکایی ها و امواج دریا وادارش کرد از آن اتاقک چوبی کوچک دل بکند و پا به ایوانک چوبی آن بگذرد. باد تند همراه با سوز و سرمای صبح زمستانی ساحل نورود لرز خفیفی به تنش انداخت.شال بزرگی که روی شانه هایش بود را بیشتر به خود بپیچد.
عمو لطیف از سوله ی ماهیگیری که فاصله ی کوتاهی با کومه داشت بیرون آمد و با دیدنش با نشاط پرسید.
_ بلاخره بیدار شدی دخترم؟ خوب خوابیدی؟
یک هفته ای می شد که مزاحم این پیرمرد امن و دوست داشتنی شده بود اما حتی یک شب از این مدت را درست و حسابی نخوابیده بود که خوب خوابیدن و بیدار شدنش را به یاد داشته باشد. بدنش انگار زیستن روزانه را از یاد برده بود.
آنقدری چشم روی هم می گذاشت، آنقدری می خورد و آنقدری نفس می کشید که صرفا زنده بماند.
سکوتش که طولانی شد پیرمرد به داخل سوله برگشت و با سینی صبحانه ای که خودش آماده کرده بود، برگشت.
_ برات کمی املت پختم. تاسرد نشده بخور.
کیارا سر به زیر انداخت و باخجالت زمزمه کرد.
_ کاش اینقدر خودتون رو به زحمت نندازین. به عطا هم گفتم هرچی که بخوام خودم تهیه می کنم نمی خوام بیشتر از این مزاحمتون باشم.
اخم ابروهای یکدست سپید و پرپشت پیرمرد را به هم دوخت.
_ اینکه خواهر عطایی و اون پسر مث بچه خودمه به کنار. صد پشت غریبه هم بودی باز نمی تونستم دست رو دست بذارم ببینم خواب و خوراک درست و حسابی نداری. این غذای حقیرانه هم قابل تورو نداره. بخور تا سرد نشده.
کیارا سینی را گرفت و زیر لب تشکر کرد.
روی پله های کومه نشست و با درماندگی چشم به سینی غذا دوخت. رنگ و لعاب اشتها آور املت و بوی آشنا و خوش نان تازه آدم سیر را هم وسوسه می‌کرد چه برسد به او که آخرین وعده ی غذایی اش یک فنجان چای عصر و دو تا خرما بود.
با این حال اشتهایی برای خوردن نداشت. سالها ی سال برای فرار از اضطراب و ترس و تنهایی و طرد شدگی به خوردن پناه برده بود و حال که به جای فرار، تمام آن احساسات عذاب آور را پذیرفته و در آغوش گرفته بود، دیگر میلی به خوردن نداشت.

رمان های لیلین

21 Jan, 00:19


آواز کاکایی ها ۲۴۴
فرشته خانم مسیر نگاهش را دنبال کرد و با دیدن مهبد بازوی او را گرفت و نرم فشرد.
_ تو دیگه همه جوره دختر مایی عزیزم. نمی خوام این روزا تنها بمونی. بیا پیش خودمون.
ذهن شلوغ و منگ کیارا شروع به تجزیه و تحلیل کرد.
ظاهرا فرشته خانم از جریان آن نامزدی کذایی و تمام شدن رابطه ی کیارا و پسرش بی خبر بود.
عمه سهیلا که حال غریب و و گنگی نگاه او را درک کرده بود،خودش را جلو انداخت.
_ ممنون فرشته جان. نگران نباش کیارا با ما می مونه.
چشمان کیارا از آن دو زن گذشت و به خاک حجم گرفته ی مقابلش دوخته شد.
باخود گفت:
(می بینی مامان؟! رفتنت چنان آواره ام کرده که هزار جا برای موندن هست و هیچ کدومشون بدون تو برای من خونه نمی شه‌)
با وجود اصرار عمه و فرشته خانم در حالیکه هنوز نگاهش میخ مهبد و آن چهره ی و رفتار سردش بود ، به قصد بازگشت به خانه ی مادرش سوار ماشین شد.
پونه پشت فرمان نشست و با مکث کوتاهی مسیر نگاه او را دنبال کرد.
_ نمی خوای بری باهاش حرف بزنی؟
کیارا به تلخی زمزمه کرد.
_ حرفی برای گفتن نمونده، دیگه همه چی تموم شده.
به خانه ی فیروزه که برگشتند، دوباره داغ دلش تازه شد.
هنوز هم رختخواب مادر کنج اتاق زیر پنجره پهن و سینی کوچک داروهایش جایی بالای سر او و کنار بالشتش قرار داشت.
روسری خوش نقش و نگارش روی چوب رختی بود و برس دسته چوبی اش روی میز عسلی و کنار آینه ی کوچک و گرد پایه دار برنجی جا مانده بود.
پونه با دیدن حال غریب او آرام کمرش را نوازش کرد.
_ چیزی نمی خوای؟!
کیارا قطره اشکی که قصد لنگر انداختن گوشه ی چشمش را داشت با بی رحمی زدود.
_ میشه از عطا بخوای بیاد اینجا؟ باید باهاش حرف بزنم.
_ الان صداش می زنم.
با خروج پونه نگاه کیارا دوباره پیرامون اتاق چرخید و صدای فیروزه در سرش پیچید.
(هرچیزی در مورد تو و عطا که تهش به شادی و خوشبختی تون برسه منو خوشحال می کنه... آخ چقدر مزه داره دیدنت تو لباس عروسی.)
زانویش لرزید و همانجا کنار رختخواب مادر زانو زد و دست نوازش گونه ای روی جای خالی او کشید.
_ دیگه تاب ادامه دادن ندارم مامان... میشه از این کابوس بیدارم کنی؟

رمان های لیلین

21 Jan, 00:19


آواز کاکایی ها ۲۴۳
صدای قربان صدقه رفتن آشنایی بی هوا نگاهش را از عمه و پونه جدا کرد. فرشته خانم کنارش روی صندلی نشست و او را مادرانه و محکم در آغوش گرفت.
آغوشی که گویاتر ازهر حرف دلگرم‌کننده ای بود‌ اما همین که زیر گوشش شروع به زمزمه کرد انگار آب خنکی بر آتش دلش شد.
_ غم تو غم ماست عزیز دلم.می دونم جای فیروزه خانم رو نمی تونم برات بگیرم اما مادری کردن تنها چیزیه که خوب بلدم.
دستش نوازش گونه روی گونه ی دختر بهنام نشست و سر کیارا بی اختیار به شانه ی این فرشته ی زیبا رو و زیبا خو تکیه داد.
دلش شنیدن همین حرفها را از مادرش مژده می خواست همین که بگوید همه جوره هست تا کیارا با غم بزرگش کنار بیاید. نه اینکه از پشت قاب دوربین در حالیکه با سر و صورت و ظاهر خود ور می رود ذوق زده و خوشحال از فراهم شدن شرایط اقامتی او بگوید. و خط و نشان بکشد که دیگر هیچ بهانه ای را قبول نمی کند و کیارا باید به زندگی کردن درکنارش محکوم شود.
سایه ی بلند مردی روی هردوی آنها افتاد و کیارا با دیدن عمو بهروز ناخودآگاه از جایش بلند شد.
احترام قلبی که به این مرد داشت فراتر از آن رابطه ی عمو و برادرزاده بود. حسی که هیچ گاه نسبت به رفیع و ناصر به عنوان عموهای خونی و تنی تجربه نکرده بود.
دست عمو بهروز روی شانه اش نشست و با محبت پدرانه ای گفت:
_ این روزا و لحظات شاید سخت ترین بخش زندگی یه آدمه اما می گذره. چیزی که ازش می مونه غمی هست که واسه همیشه مهمان گوشه ای از قلب آدم می شه. برای پذیرش این غم از خدا برات شکیبایی می خوام دخترم.
چانه اش لرزید و نتوانست بیش از این خود دار باشد. بی هوا به آغوش عمو بهروز پناه برد و سر را روی سینه ی او گذاشت و نفس عمیقی کشید. عمو بی آنکه خود بداند بیشتر از هرکسی عطر بابا بهنام را می داد.
با تمام شدن مراسم خاکسپاری جمعیت متفرق شد و تازه آنموقع بود که نگاه کیارا متوجه مردی شد خوش قد و قامت، ایستاده دور از جمع با عینکی دودی که چشمان و حالت نگاهش را پنهان کرده بود.
قلبش با دیدن او به درد آمد و نوک بینی اش تیر کشید. او و مهبد درست از چه زمانی این همه از هم دور و غریبه شده بودند؟ چرا حالا که اینهمه به حضورش نیاز داشت‌ باید چنین فاصله ای میانشان وجود داشت؟

رمان های لیلین

21 Jan, 00:19


آواز کاکایی ها ۲۴۲
پونه کمکش کرد کمی دورتر روی نیمکتی سیمانی بنشیند و نظاره گر جمع مختصر پیش روی باشد.
نقطه ی پایانی بر آخرین سطر زندگی مامان فیروزه همین جا بود و او با خود فکر می کرد چقدر آسان این نبودن و تمام شدن را پذیرفته.
کیارای نه ساله هنوز هم به دور میز بزرگ وسط آشپزخانه می چرخید و در هربار چرخیدن پیراهن گلدار و آبی مامان فیروزه مقابل چشمانش تاب می خورد و دستی به سمتش دراز می شد و تکه ای خوراکی به دهانش می گذاشت.
سرش سنگین و گیج از این چرخیدن و تاب خوردن روی گردنش افتاد و اشک هایش تند تند پایین آمد.
پونه مقابلش زانو زد و صورتش را در قاب دستان خود گرفت و وادارش کرد از پشت پرده ی اشک به او نگاه کند.
_ داری خودتو هلاک می کنی کیارا. دلت واسه من و عمه ات نمی سوزه به فکر عطا باش. اون حال تورو می بینه بی قرار تر میشه.
هق هقش با شنیدن اسم عطا بلندتر شد. حالا باید بدون مامان با این برادر سرسخت و کله شق چه کار می کرد؟ اگر نمی توانست به قولش عمل کند چه؟
دنیای این روزهای او تاریک و سرد و ترسناک تر از همیشه بود بدتر از نه سالگی اش و سیاه‌پوش شدن خانه و رفتن بابا بهنام.
پونه زیر گوشش زمزمه کرد.
_ مامانت چندباری تماس گرفته و خواسته باهات حرف بزنه چرا جواب تماسهاشو نمی دی؟
اشک روی صورتش راه گرفت و با بغض نالید.
_ چون حرف زدن باهاش حالمو خوب نمی کنه. چون نمی تونه با یه تماس تلفنی و یه ابراز محبت لفظی حق مادریشو ادا کنه‌.
و بی آنکه به زبان آورد در دل ادامه داد.
( چون این روزا بیشتر از مادری که تنها اسمی ازش تو شناسنامه ام هست، دلم می خواد با مهبد حرف بزنم. دلم می خواد سرمو رو سینه ی اون بذارم و گریه کنم. می خوام اون دلداریم بده و حالمو بهتر کنه اما...)
درست از شب آتش سوزی عمارت دیگر خبری از او نداشت. حرفهایی که آن شب رد و بدل شد برای ویرانی بنای تازه ساخته شده ی رابطه شان کافی بود.
لیوان کاغذی پر از آب مقابل صورتش قرار گرفت و عمه سهیلا با مهربانی زمزمه کرد.
_ بخور عمه نفست بالا بیاد.
کیارا با خود فکر کرد با اینهمه رنجی که پشت سر گذاشته دیگر نفسی نیست که بالا بیاید.

رمان های لیلین

20 Jan, 23:59


آواز کاکایی ها ۲۴۱
بغض دوباره روی گلویش سنگینی کرد.
_ اون عمارت باید پابرجا می موند تا این رابطه بمونه.
دست فیروزه نوازشگرانه روی دستان به هم قفل شده اش نشست و آنهارا آرام فشرد.
_ چیزی که من از زندگی فهمیدم اینه که فرصت برای عاشق شدن و دوست داشتن کوتاه و انگشت شماره. درست مثل جمع کردن آب بین دستاست. اونقدری که بتونی یکی دوجرعه ازش بنوشی دووم می یاره. پس باید قدرشو دونست چه بمونه، چه از کف دستات بریزه و بره.
با به یاد آوردن چشمان مهبد و مهر و علاقه ی سنجاق شده به نگاهش بی هوا دلش پر شد و اشک در چشمانش حلقه زد.
_ دیگه نه آبی هست، نه دستی که بتونه جمعش کنه. بعد سوختن عمارت تاب و توانی واسه دوست داشتن برام نمونده.
فیروزه آرام زیر گوشش زمزمه کرد.
_ توفقط خسته ای، بذار یکم بگذره و این غم کهنه شه اونوقت بخوای نخوای دلت براش تنگ میشه. می تونم همین الانشم حس کنم چطور دلت با دیدنش تند تر بزنه و دست و پات بلرزه. چطور نگاهت بند نگاهش بشه و نتونی ازش چشم برداری. می تونم ببینم...
پلک های خسته و سنگین کیارا روی هم آمد و لالایی دلنشین فیروزه انگار خاموش شد . چقدر خوابیده بود که با تکان های شدید دستی بی اختیار از جا پرید.
_ کیارا پاشو.
پونه کنار پایش زانو زده و آرام به صورت مامان ضربه می زد.
_ فیروزه خانم؟! فیروزه خانم؟!
کیارا سست و کرخت چرخید و دست مادرش را گرفت. تمام تنش از سردی دست او یخ زد.
نوک انگشت پونه روی پوست شل و آویزان گردن مادر نشست وحشت زده به سمت کیارا چرخید.
_نمی...نمی زنه‌.
* * * * *
نوای غم انگیز پیرمردی که درست بالای آن حفره ی تاریک و سرد ایستاده بود و عینکی تیره به چشم داشت دل جمع کوچکی که آنجا حضور داشتند را به درد می آورد.
عمه سهیلا با ملایمت او را به سمت جلو هدایت کرد.
_ برو از مادرت خداحافظی کن‌.
کیارا کنار قبری که تازه حفر شده بود، زانو زد. افتادن سایه ی چند زن درست بالای سرش و تلاش و تکاپوی شان برای دیدن چهره ی فیروزه میان هق هق اعصاب خرد کنی که به راه انداخته بودند حالش را بد می کرد.
اشک هایش را پس زد تا بتواند یک دل سیر چهره ی چون برگ گل مادر را ببیند.
زیر لب لرزان و بی تاثیر صدایش زد‌.
_ مامان؟! مامان صدامو می شنوی؟! نمی خوای جوابمو بدی؟! مامان من بدون تو چیکار کنم؟!
فیروزه قصد چشم گشودن و بیدار شدن نداشت. چنان آرام و زیبا خوابش جاودانه شده بود که انگار هرگز در این دنیای پر از درد و غم نزیسته بود.
کسی پارچه سفید را روی صورتش کشید بی آنکه از کیارا برسد با مادری که خیلی دیر به دستش آورده بود خداحافظی کرده یا نه.
چشم گرداند و با دیدن عطا که سرتا پا خاکی و پریشان به کمک عباس به زیر سایه ی درختی کشانده شد و همانجا روی زمین نشست و با ناامیدی چشم به تل خاک دوخت دلش ریش شد.

رمان های لیلین

20 Jan, 23:59


آواز کاکایی ها ۲۴۰
نوه ی معتمد ها خم شد و از روی صندلی چستر محبوب کیارا، آلبوم عکس قدیمی اخوان ها را برداشت و به سمت او گرفت.
_ تو امروز با تصمیمت منو تو جهنمی انداختی که سوزوندن این چاردیواری و خرت و پرت هاش دلمو خنک نمی کنه.
آلبوم میان دستان بی حس و رمق کیارا جای گرفت وقلب دخترک با این حرف او بی صدا شکست و چهره اش چون گلی که فرصت شکوفا شدن پیدا نکرده بود ، پژمرده شد.
چه می توانست بگوید؟ برای آن خود زنی وتصمیم جنون آور چه دلیلی می آورد؟
شاید الان بیشتر از هر زمان دیگری حال و روز مادربزرگش پریرخ را درک می کرد‌. وقتی با آن انتخاب دردآور و ازدواجش با رشید اخوان، هم آشیانه و هم یادگار های عشق بر باد رفته اش را از دست داده بود.

* * * * *

سرش را روی بالش فیروزه گذاشت و در حالیکه چشمانش را به آن دریای مواج از اشک دوخته بود ،زمزمه کرد.
_ واسه اینکه عطا اینجا باشه مجبور بودم چنین تصمیمی بگیرم مامان.
دستان لرزان و کبود فیروزه بالا آمد و آرام روی موهایش نشست.
_ از این تصمیمت هم دلخورم هم شادم. شاد از اینکه بعد من عطا بی کس و تنها نمی مونه و یه خواهر دلسوز و خوب مثل تو داره. اما دلخورم اگه یه وقت ما دیر می رسیدیم و همه چی جدی می شد چی؟
_ غمت نباشه مامان. دیگه همه چی تموم شد. بردیا می گفت عمو نمی تونه از عطا شکایت کنه.
_ به محض رفتنت قیامت به پا شد. میگن زن سابق بابک بچه رو دزدیده و معلوم نیست کجاست. رفیع حسابی عصبانی بود. وقتی فهمید تو هم به خاطر نوه ی معتمدها گذاشتی و رفتی دیگه کارد می زدی خونش در نمی اومد. سهراب و پونه نبودن با من و عمه سهیلا درگیر می شد.
کیارا نگاهش رنگ شرمندگی گرفت.
_ ببخش که تو اون شرایط تنهات گذاشتم.
قطره اشکی از چشم فیروزه غلتید و روی بالش افتاد.
_ بلاخره تونستی باهاش حرف بزنی؟
کیارا سر چرخاند و نگاهش را به سقف اتاق دوخت.
_ دیگه اهمیتی نداره.
_ حتی از صدات معلومه چی داری می کشی وای به حال دلت.
بازدم نفسش با آه دردناکی همراه بود.
_ باید از همون اولش قبول می کردم یه اخوان نمی تونه هیچ وقت به یه معتمد دل ببازه. آه و نفرین ماهرخ نمیذاره. آتیش سوزی عمارت حتی اگه کار مهبد نباشه کار اون پیرزن جادوگره.
صدای پر از نفرت و کینه ی ماهرخ در دالان های ذهنش پیچید.
"من فقط یه چیز رو خوب می دونم این رابطه و اون عمارت هر دو نمی تونن با هم پابرجا بمونن."

رمان های لیلین

20 Jan, 23:59


آواز کاکایی ۲۳۹
ذهن عصیانگرش همزمان با مهبد که از پله ها با احتیاط و ترس بالا می آمد شروع به تجزیه و تحلیل کرد. او در خانه و شرکت نبود اما درست موقع آتش سوزی اینجا حضور داشت. مهبد به خاطر تصمیم او دلخور و عصبانی بود، مهبد نوه ی معتمدها و وارث کینه ای پنجاه ساله بود. او به اندازه ی کافی دلیل برای سوختن و ویرانی این مکان داشت.
بی اختیار آه کشید. چرا این ذهن عاصی اینجا و درست زمانی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت این چنین شکنجه اش می کرد؟
صدای جر جر و شکستن الوار در طبقه ی دوم وادارش کرد از نوه ی معتمد ها نگاه بگیردو به سمت تاریکی و دود و آتش قدمی بردارد. شاید مردمی که آن پایین جمع شده بودند، حق داشتند. کیارا دیوانه شده بود.
تقریبا همه چیز در توده ی غلیظ وخاکستری رنگ دود فرو رفته بود و او جز کورمال کورمال قدم برداشتن و به عمق تاریکی فرو رفتن راه دیگری پیش رو نداشت.
تمام امیدهایش، عمر کوتاه مادرش فیروزه، خواسته ی بابا بهنام و عشق و دوست داشتنش را با شعله های آتشی که لحظه به لحظه افروخته تر می شد در حال سوختن می دید. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
نفس برای کشیدن کم آورد و به سرفه افتاد. چشمانش از شدت سوزش و اشک تقریبا کور شده بود. چندقدمی بیشتر نرفته بود که حس سرگیجه ی شدید و نفسی که دیگر نای بالا آمدن نداشت، زمین گیرش کرد.
نوه ی معتمدها دوباره صدایش زد. اینبار صدای او از فاصله ای نزدیک تر می آمد.
دست توانا و قدرتمند مهبد او را بی هوا گرفت و مانع افتادنش شد. بی آنکه لحظه ای مکث کند چرخید و با چند قدم بلند او را از میان دود و آتش و سیاهی بیرون کشید.
_ می شه بگی داری چه غلطی می کنی؟!
کیارا هنوز هم سرفه می کرد و نمی توانست جوابش را بدهد.
همراه با مهبد به عقب تلو تلو خورد و با زانو به زمین افتاد و نفس عمیقی کشید تا اکسیژن بیشتری به درون ریه هایش بفرستد.
مهبد سرخم کرد و عصبی و نفس زنان بر سرش فریاد زد.
_ می خواستی خودتو به کشتن بدی؟!
کیارا شوکه و دلخور از او نگاه گرفت و در جایش نیم خیز شد.
_ به تو مربوط نیست.
مهبد با خشونت عجیبی شانه اش را گرفت و او را به عقب کشید و دوباره به زمین دوخت.
_ مثل اینکه واقعا زده به سرت. نمی بینی خونه داره از بیخ و بن می سوزه؟
کیارا تلاش کرد خود را از آغوش نا منعطف و نگاه سرزنشگر او دور کند.
_ درست مثل من.
_ می شه اونوقت بدونم دلیل این دیوونگی چیه؟! دنبال چی هستی ؟
کیارا باخشم او را به عقب هل داد و فریاد زد.
_ تو بگو دنبال چی هستی‌؟ چرا اینجارو آتیش زدی؟
صدای کیارا آنقدری بلند و رسا بود که به گوش جمعیت هم برسد و سکوت سنگین و جو بدی را رقم بزند.
نگاه مهبد چنان پر ازحرف و تلخ بود که کیارا بی اختیار کمی عقب نشینی کرد.
نوه معتمد ها با دلسردی زمزمه کرد‌.
_ تو اینجوری فکر می کنی؟!
سوالاش سیلی داغی شد که بی هوا به گونه ی کیارا خورد و او را ازکابوس پیش رویش دور کرد.
با غصه لب برچید و به گریه افتاد.
_ یه دلیل بیار که نتونم اینو باور کنم. دِ آخه لامصب تو که بهتر از هرکسی می دونستی این خونه چرا برای من عزیزه؟ با آتیش زدن اینجا قلبمو آتیش زدی مهبد. چرا با من همچین معامله ای کردی؟ انتقامتو گرفتی و دلت خنک شد؟
مهبد با کمی مکث به سختی از جایش بلند شد و به سمت دیگر ایوان رفت. نگاه کیارا به دنبال او کشیده شد و تازه آنموقع بود که متوجه حجم مختصر وسایل خانه که از آتش بیرون کشیده و روی هم تلمبار شده بود ، گشت.

رمان های لیلین

20 Jan, 23:59


آواز کاکایی ها ۲۳۸
در بزرگ آن گشوده و چند نفری مشغول خارج کردن کادیلاک از انبار بودن. فریاد آشنایی قلبش را لرزاند.
_ دست بجنبونید سقف انبار آتیش گرفته‌.
سنگینی نگاه کیارا آنقدری طولانی شد که مهبد عرق ریزان به سمت او برگشت.
دنیا انگار با همراهی چشمان او به یکباره در سکوت مطلقی فرو رفت و کیارا دیگر هیچ نشنید و تصویر متحرک مقابلش را نظاره گر شد.
تمام این چند ساعت گذشته را به دنبال نشانی از او گشته و حالا نوه ی معتمد ها را جایی میان انبار عمارتی که در حال سوختن بود می دید.
فکرش انگار مجال کنکاش و تحلیل نداشت. مهبد برای چه اینجا بود؟ عمارت به چه دلیلی در آتش می سوخت؟ یعنی آن کینه ی قدیمی در وجود این مرد هنوز هم زنده بود؟ مهبد می توانست اینقدر راحت خرمن آرزوی دختر بهنام را به آتش بکشد؟
شاید به دقیقه نکشید که با چندبار هل دادن مردانه و سنگین کادیلاک را به بیرون از انبار هدایت کردند.
نفس نفس زدن مردان خسته و گرما زده وادارش نکرد که بیشتر بماند و سوختن دل و آرزویش را یک جا ببیند.
به سمت عمارت چرخید و همزمان صدای آژیر آتش نشانی که از دور دست به گوش می رسید و نوید آمدنشان را می داد کمی دلش را گرم کرد.
با دیدن قفل شکسته ی در ورودی عمارت و نیمه باز ماندن آن آه از نهادش بلند شد. حالا دیگر کاملا مطمئن بود آتش سوزی عمدی ست و متهم ردیف اول آن شاید جایی درست پشت عمارت مشغول بیرون کشیدن تابوت خاطره ای مرده است.
کسی انگار مشت محکمی به صورتش کوبیده بود که چنین بی حس و حال و مبهوت به سمت پله های عمارت رفت.
با قدم گذاشتن به روی اولین پله صدای فریاد جمعیت بلند شد.
_ داری کجا می ری خانم؟!
_ سقف ایوان می ریزه رو سرت باباجان. بیا پایین.
_ آقا مهبد بیا که این دختره دیوونه شده می خواد خودشو تو آتیش بندازه.
با خود فکر کرد واقعا چنین قصدی دارد؟
از همان جا نگاهی به داخل نشیمن انداخت. همه چیز در توده ی غلیظ و خاکستری رنگ دود فرورفته بود.
_ کیارا؟!
قلبش با شنیدن دوباره ی آن صدای آشنا بی اختیار فشرده شد. این چه حس تعریف نشدنی اما قدرتمندی بود که این چنین زمین‌گیر و ناتوانش می کرد. برای او که تمام روز را به هوای پیدا کردن این مرد آواره و سرگردان خیابان ها شده بود این چنین باختن و از پا در آمدن کمی بیش از حد غیر منصفانه بود.

رمان های لیلین

20 Jan, 23:59


آواز کاکایی ها ۲۳۷
نگاه کیارا در طول مسیر به دود برخاسته ای بود که آسمان آن بخش از پیله دشت را خاکستری می کرد. قلبش انگار جایی میان دهانش می زد و فکرش را نمی توانست جمع و جور کند.
چرا باید عمارت پریرخ بعد از این همه سال درست همزمان با آن نامزدی کذایی و اتفاقی که رخ داده بود ،به آتش کشیده می شد؟!
حسی به او می گفت که این آتش سوزی عمدی ست.
نیش اشک به چشمانش نشست و بغض راه گلویش رابست. آخر چه کینه ای، کدام دشمنی می توانست اینهمه ویرانگر باشد؟
کیارا برای این عمارت روزها و شبهای بسیاری فکر و انرژی و زندگی اش را گذاشته بود. پا به پای میثم و عباس برای خشت به خشت آن عرق ریخته و زحمت کشیده بود تا چنین بنای مستحکم و قابل سکونتی برای فیروزه بسازد.
ماشین را مقابل درِ باز عمارت پارک کرد و به داخل باغ دوید‌. جمعیتی مختصر داخل حیاط جمع شده و به ساختمان در حال سوختن می نگریستند.
کیارا دستپاچه به میانشان دوید و آن ها را پس زد و جلو رفت. پس چرا کسی کاری نمی کرد؟!
دودحاصل از سوختن الوارهای سقف و ستون چشمانش را سوزاند و راه نفسش را تنگ کرد.
وحشت زده و هراسان فریاد زد.
_ یه نفر به آتش نشانی زنگ بزنه.
کسی جوابش را نداد. دستش بی اختیار به سمت جیب های بارانی رفت. بارانی سپیدی که همین چند ساعت پیش پونه به تنش کرده بود.
یادش آمد تلفنش را با خود نیاورده. پریشان و درمانده به سمت جمعیت چرخید.
_ تورو خدا یکی به آتش نشانی زنگ بزنه... مگه نمی بینین داره می سوزه؟
کسی از میان جمعیت جواب داد.
_ زنگ زدیم، قراره از نورود بفرستن.
شخص دیگری با صدایی نخراشیده پرسید.
_ مگه آتش نشانی پیله دشت نباید بیاد؟
_ زنگ زدیم ، ماموریت بودن. گفتن نیرو ندارن از نورود درخواست می کنن.
از نورود تا پیله دشت راهی نبود. اما هرچه زمان می گذشت نجات این بنا سخت تر می شد.
ذهن کیارا شروع به بررسی وسایل در حال سوختن بنا شد. وسایلی که شاید کیارا دلبستگی به آنها نداشت. اما بخشی از تاریخ و گذشته ی خانواده اش بود.
با به یاد آوردن کادیلاک داخل انبار قلبش بنای تندتر تپیدن گذاشت. شاید خاطرات این خانه در ذهن و قلب او جایی نداشتند اما خاطره ی کوتاه آن ماشین قدیمی و حس نابی که از اولین تجربه ی عاشقانه اش داشت وادارش کرد جمعیت را پس بزندو به سمت پشت عمارت بدود.
_ خانم نرو خطرناکه
_ این نوه ی اخوان هاست.
_ همون که میگن بنارو بازسازی کرده؟
صدا ها درست پشت سرش محو و نامفهوم شد. حیاط را دور زد و به سمت ورودی انبار پیچید.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:37


آواز کاکایی ها ۲۳۶
این طولانی ترین مکالمه ای بود که از لحظه ی آشنایی اش با عمو بهروز داشت. به نظرش آمد برای آنکه این خانواده او را بپذیرند راه چندان طولانی در پیش ندارد اگر مهبد اورا می بخشید و از خطایش می گذشت.
با خداحافظی کوتاهی سوار شد و به سوی جاده ی ساحلی نورود رفت. خورشید روی آب در حال غروب بود و نارنجی و زرد پخش شده در آسمان و دریا زیبایی دلگیری داشت.
هوا رو به تاریکی می رفت که خود را به شرکت رساند اما خبری از ماشین مهبد در محوطه ی بیرونی شرکت نبود.
ناامید و خسته سر روی فرمان ماشین گذاشت و به تلخی گریست. حالش چنان منقلب و خراب بود که نای دوباره گشتن و پیدا نکردن مهبد را نداشت.
آنقدر به همان حال ماند و گریست که وقتی سر بلندکرد هوا تاریک شده و شب لحاف آذین شده به ماه و ستاره هایش را در آسمان گسترده بود.
بوی دود و سوختن چیزی مشامش را آزرد و به نظرش آمد جاده کمی شلوغ تر از همیشه هست.
از ماشین پیاده شد و به از همانجا به کوهپایه های پیله دشت چشم دوخت.
اول از همه نور روشنی که از آتش بزرگ و شعله وری بوجود آمده بود توجهش را جلب کرد. به نظرش آمد خانه ای در حال سوختن است. خانه ای که میزان فاصله اش با شرکت آنقدر ها هم زیاد نیست.
چند نفری دوان دوان از کنارش گذشتند. کیارا کنجکاوانه چند قدمی همراهشان شد.
_ آقا کجا آتیش گرفته؟
مرد حتی برنگشت نگاهش کند. نفس نفس زنان فریاد زد.
_ عمارت اربابی آتیش گرفته. گنگ و گیج پرسید.
_ کدوم عمارت؟!
_ همونی که ارباب رشید واسه زن سومش...
صدای مرد در همهمه ی گذر آدمها گم شد. کیارا ایستاد و مسخ و ناباور به آتش شعله ور چشم دوخت.
عمارت؟... ارباب رشید؟... زن سوم؟...
ذهنش به هزار جان کندن شروع به تجزیه تحلیل کرد و مردمک چشمانش لحظه به لحظه گشادتر شد.
عمارت پریرخ... وصیت بابا بهنام... مهریه ی مامان فیروزه.
حتی نفهمید چطور راه دویده را برگشت و سوار ماشین شد و به سمت عمارت راند. خودش هم نمی دانست برای چه به آن سو هراسان می رود. قرار بود چه چیزی را نجات دهد و مانع از سوختن کدام خاطره شود؟
آن خانه منتهای آرزوی کیارا برای شاد کردن دل مامان فیروزه بود. و حالا حتی اگر می رسید و مانع از سوختن خانه می شد باز چیزی برای نجات دادن وجود نداشت. مامان فیروزه ی او ماندنی نبود.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:37


آواز کاکایی ها ۲۳۵
_ مجبور شدم می فهمی؟ تو مجبورم کردی. اگه فیلم دوربین هارو به بابات نمی دادی لازم نبود بابک رو انتخاب کنم.
گره ی دستان بردیا شل شد و آهسته زمزمه کرد.
_ فکرشم نمی کردم بخوای واسه خاطر پسر فیروزه اینجوری خودتو قربونی کنی.
مشت بی تاثیرش روی سینه ی بردیا نشست و سیل اشکی که از صبح مهار کرده بود بلاخره سر ریز شد.
_ عطا داداشمه بخاطرش هر کاری می کنم.
بردیا لبخند غمگینی زد و فلشی را به سمتش گرفت.
_ دیگه بخاطرش مجبور به انتخاب بابک نیستی.
کیارا با پشت دست چشمانش را پاک کرد.
_ این چیه؟
_ فیلم اصلی دوربین های خونه.
فلش را گرفت و چشم باریک کرد و با تردید پرسید.
_ پس اونی که دست عمو رفیعه چی؟
بردیا شانه بالا انداخت.
_ چیزی نیست که بتونه باهاش شکایت کنه.
کیارا با بغض لب برچید و بردیا آرام او را به سمت پایین پله ها هل داد.
_ برو دیگه چرا هنوز موندی‌؟ دیر بجنبی مرغ عشقت از قفس پریده.
_ واسه ات جبران می کنم.
بردیا پوزخندی زد.
_ نیازی به جبران نیست. من بابک نیستم که بخاطر منافع خودم احساسات دیگران رو به بازی بگیرم.
حق با او بود. بابک اگر به کیارا و احساساتش اهمیت می داد و خودخواهانه دنبال برآورده کردن خواسته ی خودش نبود، مانع رفیع می شد و این اتفاقات تلخ هم رخ نمی داد.
سوار ماشین سهراب شد و به راه افتاد. آنقدر فکرش درگیر و حالش آشفته بود که حتی فرصت نکرد گوشی تلفن همراهش را بردارد‌.
تمام طول مسیر تا نورود به این فکر کرد که به مهبد چه بگوید و چطور آرامش کند.
وارد خیابانی که به خانه ی معتمد ها می رسید شد و با دیدن ماشین بهروز که قصد خروج از خانه داشت بلافاصله پاروی پدال ترمز فشرد و از ماشین پیاده شد.
_ سلام عمو بهروز، مهبد خونه ست؟
واژه‌ی "عمو" چنان به کام بهروز شیرین نشسته بود که لبخند را مهمان لبانش کرد.
_ نه از صبح خبری ازش نیست. طوری شده دخترم؟!
اشک در چشمان کیارا حلقه زد و نگاه دزدید. آخ اگر عمو بهروز می دانست شنیدن همین " دخترم" چقدر دل بی قرارش را آرام می کرد.
_ نه فقط می خواستم ببینمش.
_ خب بیا تو خونه باهاش تماس بگیر، هر جا باشه خودشو میرسونه.
کیارا با خود فکر کرد این خانه مکان خوبی برای جواب پس دادن به مهبد نیست. شاید دفتر کارش یا اسکله بهتر بود اما قبل از هرچیز باید او را می دید.
_ می رم شرکت یه سر بزنم اگه پیداش نکردم، می یام.
_ باشه برو ولی واسه شام برگرد. فرشته خوشحال میشه ببینتت.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:37


آواز کاکایی ها ۲۳۴
بابک به سوی پدر و مادرش رفت.
_ یکی تون نمی خواد بگه چی شده؟
سیما با ترس و لرز و نگاه گریزان جواب داد.
_ نیاز نیست.
فریاد بابک در سالن پیچید.
_ پس اون مربی لعنتیش کدوم گوری بود؟
نگاه کیارا بی توجه به فریاد او خیره به در بود. حس می کرد با رفتن مهبد او دیگر بهانه ای برای ماندن ندارد.
عمه سهیلا زیر گوشش زمزمه کرد.
_ بهتره تا دیر نشده بری دنبالش.
نگاه کیارا به مامان فیروزه دخیل بست و او که انگار حرفهای عمه را لب خوانی کرده بود با چشمانی بارانی به نشانه ی موافقت سرتکان داد.
به سمت در دوید و قبل ازخروج صدای گریان سیما جون به گوشش خورد.
_ نگار برای تعویض لباس تنهاش گذاشته و تا بره و برگرده ظاهرا نیاز فرار کرده.

بابک عصبی به موهایش چنگ انداخت.
_ همه ی اینا از گور نوشین بلند میشه. مگه دستم بهش نرسه.
چندقدمی رفت و برگشت و عصبی و هیستریک خندید.
_ هرچند فرار اون بچه بدون کمک آدمای این خونه محاله. بگو نگار بیاد.
به محض خروج از در با سهراب و پونه روبرو شد.
_ مهبد؟
سهراب سوییچ ماشینش را به سمت او انداخت وجواب داد.
_ همین الان سوار ماشینش شد و رفت. فکر می کنم بتونی بهش برسی.
کیارا نگران به سوی پونه چرخید.
_ مامان فیروزه...
_ نترس ما حواسمون بهش هست. بیا اینو بگیر هوا سرده.
بارانی سفیدی که پونه به طرفش گرفت را با فکری درگیر و حواسی پرت پوشید و کلاهش را روی سر کشید.
زیر لب تشکر کرد و به سمت پله ها دوید. هنوز دوسه پله ای پایین نرفته بود که بردیا سد راهش شد.
با دیدنش نفسش پر حرص و کلافه فوت کرد.
_ از سر راهم برو کنار. حرف زدن با تو حتی آخرین چیزی نیست که امروز بخوام.
_ نترس بهش می رسی. البته اگه حرفی برای گفتن باهات داشته باشه.
_ به تو ربطی نداره.
بردیا بازویش را گرفت و او را با خشم به سمت خود کشید.
_ اینکه من از بابا اینجوری رو دست بخورم بماند، اما تو چرا؟ تو که از چشات معلوم بود چقدر نوه ی معتمدها رو دوستش داری.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:37


آواز کاکایی ها ۲۳۳
نگاهش به سختی از او گذشت و روی پسر رفیع مکث کرد.
بابک رد نگاه دختر بهنام را گرفت و به سمت او چرخید. چنان مغرور و از خود راضی نگاه پیروزمندانه اش را به او دوخت که مهبد دلش خواست تمام دندان های ردیف شده به نشانه ی لبخندش را توی دهان آن مردک خرد کند‌.
نه او این بازی را به پسر رفیع نباخته بود. پشت مهبد را انتخاب کیارا به خاک زد و این باختن هزاربار بیشتر درد داشت.
صدای ضعیف فیروزه رشته ی افکارش را پاره کرد.
_ باورم نمیشه اینقدر ساده خام حرفاش شدم‌. اگه سهیلا خبرمون نمی کرد الان باید چه خاکی به سرم می ریختم؟ دختره می خواد دو دستی خودشو بدبخت کنه.
مهبد تصمیم دخترک را نشانه ی بدبختی نمی دانست. مگر نه اینکه او یک اخوان بود و بابک اولین تجربه ی حسی او؟ این ها نشانه های بداقبالی نبود.
دختر بهنام انتخابش را کرده بود. و این انتخاب مهبد نبود.
با خم شدن زانوی فیروزه خانوم کمکش کرد روی یک صندلی بنشیند. سپس چرخید و بی آنکه نگاه دوباره ای به دردانه ی زیبایش بیندازد به سمت در خروجی رفت. او نمی توانست بیش از این ببیند و تاب بیاورد.مهبد معتمد امروز و زیر سقف این خانه تمام شده بود.
چشمان کیارا به رفتن او دوخته شده بود و یادآوری نگاه آخرش چون خنجری در قلب دخترک لحظه به لحظه بیشتر فرو می رفت. نباید اینطوری تمام می شد.
صدای همهمه ای در جمع پیچید و نگاه کیارا با تشویق و شادی حاضران به سمت بابک برگشت.
جعبه ی کوچکی در دستان او گشوده بود که انگشتری با سنگ های درخشان را به کیارا پیشکش می کرد.
مامان فیروزه به نشانه ی نپذیرفتن آن نشان سر تکان داد و رفیع با تک سرفه ای توجه جمع را به سمت خودش جلب کرد‌.
_ خیلی خوشوقتم که امروز در حضور شما عزیزان مراسم نامزدی پسرم بابک جان را با دختر عزیزمون...
سیما خود را به او رسانده و قبل از آنکه جمله اش را تمام کند چیزی در گوشش زمزمه کرد‌.
مکث رفیع که طولانی و رنگ چهره اش لحظه به لحظه تیره تر گشت ،همهمه ی جمع به پچ پچ و زمزمه های اعصاب خردکن تبدیل شد.
بابک زیر لب غرید.
_ باز دیگه چی شده؟
رفیع بی توجه به حضور دیگران تقریبا فریاد زد.
_ یعنی چی که نیست؟! خوب همه جارو گشته؟

رمان های لیلین

20 Jan, 22:37


آواز کاکایی ها ۲۳۲
حالا اما جادوی آن دو چشم مشکی براق که وقتی نگاهش می کرد تا عمق جانش رسوخ کرده و قلبش را به تپش وا می داشت چنان دنیای دخترک را در برگرفته بود که محال به نظر می آمد چنین رویای خامی بتواند قلبش را به تپش وادارد.
به خودش که نمی توانست دروغ بگوید. از دنیای پانزده سالگی اش مدتها می شد که گذر کرده بود و بابک هرچقدر هم که تلاش می کرد باز نمی توانست جایی میان قلب کیارا برای خود دست و پا کند.
این دل درست از آن زمان که به نورود قدم گذاشت از دست رفته بود‌.
نزدیک شدن با معنای بابک نگاه مهمانان آن جشن را به سوی آنها چرخاند. شگفتی و لبخند پای ثابت چهره ی جمع شد. گویی انتظار چنین غافلگیری بزرگی را نداشتند.
لبخند های بابک هم کش آمد و به نشانه ی تایید ظاهر کیارا سر تکان داد. دوقدمی بیشتر بین شان فاصله نمانده بود که نگاه کیارا به پشت سر بابک درست جایی نزدیک ورودی در دوخته شد.
عمه سهیلا شانه به شانه ی او ایستاد و زیر لب گفت:
_ نمی تونستم بذارم اینجوری ببازی.
مامان فیروزه با قامتی خمیده و نفس نفس زنان به دستان بلاتکلیف مردی آویزان مانده بود که کیارا از ته دل آرزو داشت مهبد نباشد.
نوه ی معتمدها بی هیچ حس و واکنشی تنها به او خیره بود و این از هرچه سرزنش و تنبیه و اعتراض و قهری دردناک تر بود. ای کاش لااقل آن آتش فشان خشم خاموش در نگاهش فوران می کرد و کیارا به بهای سوختن از این برزخ وحشتناک عبور می کرد.

مهبد مقابل در ورودی ماتش برده بود ویارای قدم برداشتن نداشت. صدای مرموزی در ذهن پریشانش وز وز می کرد و تصویر نفس‌گیر مقابلش گویی رویا و خواب بود.
(روی تختش دراز کشیده و چشم هایش از گریه ی چند لحظه قبل سرخ و متورم بود.
_ من عمو بهنام رو دوست دارم...دلم می خواد ببینمش.
عمه ماهرخ روی موهای کوتاهش دست کشید و پلک های پسرک با این نوازش سنگین شد.
_ ما نمی تونیم این اجازه رو بهت بدیم.
مهبد لب برچیده بود.
_ آخه چرا؟ عمو خیلی مهربونه... خودش گفت یه دختر کوچولو داره که دلش می خواد با من دوست بشه.
چشمان میشی عمه برقی زد و صدایش چون وردی وهم آور در گوشش نجوا شد.
_ اون یه اخوانه...یه اخوان هیچ وقت نمی تونه یه دوست باشه.)
دخترکش زیباتر از هر زمانی با آن پیراهن حریر روشن چون جواهری چشم گیر میان آن جمع کذایی می درخشید.
باورش نمی شد اینچنین از اویی که جانش بود،رو دست خورده باشد. قلبش به درد آمد از آن اطمینان قلبی که به دخترک و تصمیمش داشت.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:37


آواز کاکایی ها ۲۳۱
نگاه طلا چرخید و با دیدن پونه آن سوی اتاق عصبی و پر حرص چشم گرداند.
_ خیلی رو می خواد آدمی که چشمش پی زندگی دیگرون باشه و کثافت کاری هاش لو بره باز سرو کله اش میون همون جمع پیدا شه.
پونه به سمتش خیز برداشت.
_ بهتره مواظب حرفات باشی من...
عمه سهیلا میان کلامش دوید و آن بحث بی فایده را قیچی کرد.
_ سهراب پایین منتظرته پونه جان.
پونه با این حرف افسار خشم سرکش خود را کشید و با تکان دادن سر به نشانه ی پذیرش حرف عمه به سمت در خروجی رفت.
با رفتن او عمه به سمت زن ناصر برگشت.
_ ببین طلا از این به بعد طرف حسابت منم‌. خوشم نمی یاد با عروسم درگیر شی.
ابروهای طلا به نشانه ی شگفتی بالا رفت و تک خنده ای عصبی کرد.
_ هه خیلی خیلی مبارکه. همینو کم داشتیم.
عمه چشم درشت کرد و تهدیدگرانه زمزمه کرد.
_ حواسم بهت هست.
با خروج قهر آمیز طلا از اتاق ،کیارا لبخند غمگینی زد.
_ می شه حالا بگی کی داره مادرشوهر بازی در می یاره؟
عمه نفسش را پرحرص فوت کرد.
_ تو یکی در این مورد سر به سرم نذار که بدجوری ازت شاکی ام.
به عمه حق می داد که از تصمیم او ناراحت و دلخور باشد. کسی که سالها راز پریرخ درمورد اموالش را به سینه حفظ کرده و بخاطر کیارا با معتمد ها روبرو شده و به توافق رسیده بود چطور می توانست دست روی دست بگذارد و شاهد از دست رفتن رویاهای برادرزاده اش باشد؟ آن هم حالا که به لطف پونه و سهراب می دانست دل دخترک بند دل نوه ی معتمدهاست.
برای آخرین بار نگاهی به چهره ی آرایش شده و تغییرات شگفت انگیزش انداخت نفس عمیقی کشید و چند ثانیه ای آن را در سینه حبس کرد.
برای جهنم روزهای پیش روی زندگی اش نفس برای زنده ماندن و جا نزدن می خواست.
از پله ها با طمانینه پایین رفت و نگاه جمع را با آن لباس خاص و آرایش کمی بیشتر از همیشه اش به سمت خود کشید.
بابک به محض دیدن او لبخند پیروزمندانه ای زد و با اطمینان و غرور به سمتش گام برداشت. و رفیع با نگاهی تایید گر آن دو را همراهی کرد.
نگاه جستجو گرش چشم های بابک را کاوید. این چشم ها یک زمانی رویای خام نوجوانی اش بودند.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:37


#فصل_دوازدهم


آواز کاکایی ها ۲۳۰

فصل دوازدهم)
لنگه ی گوشواره میان دستان لرزانش تاب می خورد و نمی توانست آن را درست از نرمه ی گوش چپش آویزان کند.
_ بره من برات بندازم.
با حضور عمه سهیلا درست پشت سرش به سمت او چرخید و چشم به نگاه شاکی و دلخور او دوخت.
_ تورو خدا دوباره شروع نکن عمه. خودتم می دونی چاره ی دیگه ای نداشتم.
پونه جایی انگار نزدیک گوشش فین فین می کرد.
_ بس که دیوونه ای.
عمه گوشواره را گرفت و برای کیارا پشت چشم نازک کرد.
_ دام واسه نوه ی معتمدها می سوزه که خودشو واسه هیچ و پوچ به آتیش زد.
بینی کیارا تیر کشید و و نیش اشک به چشمان آراسته ی او نشست. به سختی آن را پس زد و چشم به سقف اتاق دوخت. لااقل برای امشب و این لحظه گریه نمی خواست.
_ من به خاطر مامان فیروزه و عطا مجبور بودم این تصمیم رو بگیرم.
عمه گوشواره را به گوش او انداخت و نگاهش را به سمت آینه ی مقابلش برگرداند.
_ مطمئنی اونام همینو می خواستن؟
کیارا با لبی برچیده و صدای بغض آلود جواب داد.
_ دیگه واسه هر تصمیم دیگه ای دیره.
پونه کنار پای او زانو زد و به دسته ی صندلی اش آویزان شد.
_ کی میگه دیره؟ تورو خدا بخاطر مهبد هم که شده بی خیال شو.
_ مدرکی که دست رفیع هست رو چی کارش کنم؟ اگه شکایت کنه و حکم جلب عطا صادر بشه چی؟ اگه اون پسره ی کله شق زبونم لال یه بلایی سر خودش بیاره من چه غلطی بکنم؟ چاره ی دیگه ای ندارم پونه. بخاطر مامان فیروزه هم که شده نمی خوام اتفاق بدتری بیفته.
"طلا" زن عمو ناصر ضربه ای به در اتاق زد و در حالیکه لبخند مرموزانه ای به لب داشت و قسمت پایانی صحبت آنها را شنیده بود،وارد اتاق شد.
_ سیما جون گفت حالا که مهمون ها اومدن بهتره تو هم پایین بیای.
عمه سهیلا زیر لب غر زد.
_ هنوز نرسیده از راه سیماخانوم مادرشوهر بازیش گل کرد.
کیارا با پوزخند تلخی از جایش بلند شد. دیگر چه اهمیتی داشت سیما جون و رفیع چه رفتار و برخوردی با او داشته باشند و بابک چه میزان به او علاقه مند بود.
کیارا قشنگ ترین تجربه ی زندگی اش را در نورود،همان شهر ساحلی با کوچه های منتهی به دریا و مردمان پر شر و شورش، میان ساحل سنگ چین و اسکله ی پر از خاطره و آوای حزن انگیز مرغان دریایی اش جا گذاشته بود.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:36


آواز کاکایی ها ۲۲۹
مهبد با سهراب نیلچی درباره ی تمام راههای پیش روی شان حرف زده بود و انگار هیچ چاره ای نبود جز اینکه منتظر گذر زمان و منصرف شدن همیشگی رفیع بمانند. یا آنکه عطا را راضی به گذراندن دوران محکومیتش کنند.
با وجود همه ی این حرفها مهبد بی قرار بود و آن حس اطمینان که در کیارا بود هم آرامش نمی کرد. دست خودش نبود. حسی به او می گفت این اجباری که رفیع تعیین کرده بود آن کابوسی نیست که قرار است روی رابطه شان آوار شود.
حلقه ی دستانش را به دور او تنگ تر کرد و دخترک را بیشتر به خود فشرد.
_ تو اگه نباشی زندگیم دیگه امید و انگیزه ای نداره. نمی تونم تو این شهر و بین این آدما دووم بیارم. می شم اون توانبخشی که واسه ناتوانی جسم و روحش کاری ازش بر نمی یاد.
کیارا با گریه نالید.
_ تورو خدا سختش نکن.
مهبد جایی کنار گوشش زمزمه کرد.
_ پس جوری از رفتن حرف نزن که انگار دیگه برگشتنی نیست.
قلب کیارا با این حرف فشرده شد و نفسش رفت که برنگردد. روی لب داغ سکوت زد و در دل هزاران هزار بار فریاد که " دیگه برگشتنی نیست"
دست های مهبد را با حس دلتنگی نفسگیری که نرفته بیچاره اش کرده بود، گرفت و مشامش را عطر سینه ی او پر کرد.
تمام این لحظه را برای روزهای تاریک و پوچ و خالی پیش روی زندگی اش می خواست. برای روزهایی که این چشم های براق و دست های مهربان و صدای گرم و گیرایش را کم داشت.
سرش را به سینه ی او تکیه داد و نگاه مات و ناامیدش را به دریای طوفانی دوخت.
گذشتن از مهبد از خود مرگ هم سخت تر بود،اما کیارا برای روزهای پایانی زندگی مامان فیروزه به چنین رنجی رضایت داده و همه ی زندگی اش را بر سر این قمار باخته بود.
مهبد امیدوار و دلگرم کننده زیر گوشش زمزمه کرد.
_ هر جا که بری، هرچقدر هم که دور بشی خيالی نیست. من ازت دست نمی کشم و بیشتر از همیشه دوستت دارم.
دست زیر چانه اش برد و سر دخترک را بالا آورد. تا آهوی رمیده ی چشمان او را با کمند نگاه عاشقش شکار کند.
_ این دوست داشتن واسه تموم اون روزهای تنهایی و دلتنگی مون کافیه.
خم شد و لب های گرم و بی قرارش را به لب های خشک و تشنه ی دختر بهنام دوخت و گذاشت چشمه ی مهر و دوست داشتنش اورا برای روزهای سخت پیش رو سیراب کند‌.
* * * * *

رمان های لیلین

20 Jan, 22:36


آواز کاکایی ها ۲۲۸
از پله های سیمانی بالا رفت و به ردیف سنگ های روی هم چیده ی خط ساحلی چشم دوخت. دریا کف آلود و طوفانی بود. درست مثل حال پریشان و طوفانی او که حتی نای گریستن به خاطرش نداشت.
روی یکی از سنگ ها که سطح صاف و صیقلی داشت،نشست و چشم به دریا دوخت. درست از آن لحظه که خانه ی فیروزه را به هوای دیدار با عمه سهیلا ترک کرده بود،این بغض لعنتی روی گلویش سنگینی می کرد.
اشک گوشه ی چشمش لنگر انداخت و شانه هایش لرزید. چنان حال برباد و ویرانی داشت که حتی خودش هم تعریف درستی برای آن پیدا نمی کرد.
همین یک ساعت پیش بود که دستان لرزانش روی صفحه ی گوشی لغزیده و پیامی برای بابک فرستاده بود.
(برای مراسم آخر هفته حاضرم. به عمو رفیع بگو بی خیال شکایت بشه)
دستی بی هوا روی کمرش نشست و او را از آن فکر کابوس وار بیرون کشید. چرخید و با دیدن مهبد که درست کنارش روی سنگ نشست، لبخند غمگینی زد و با انگشت اشاره اشک مزاحم را زدود.
_ چرا نیومدی شرکت؟!
کیارا نگاهش به دریا دوخته شده بود.
_ خواستم جایی همدیگه رو ببینیم که نفر سومی نباشه.
_ باماهرخ صحبت کردم.
کیارا باخود اندیشید نتیجه ی صحبت مهبد با آن زن حالا دیگر چه فایده ای دارد؟
_ زیر بار نرفت؟!
مهبد لب گزید.
_ نه به هیچ عنوان کوتاه نمی یاد.
_ درست مثل رفیع.
مهبد مردد پرسید.
_ شاید اگه من باهاش حرف بزنم...
کیارا با ناامیدی سرتکان داد.
_ نه صحبت با اونا قرار نیست چیزی رو درست کنه. من باید آخر هفته از اینجا برم. رفیع ازم خواسته سر کارم برگردم.
لبش را به دندان گرفت و ناگفته های به جا مانده از خط و نشان های رفیع را در دل مدفون کرد.مهبد تا آخرین لحظه نباید می فهمید قرار است چه بلایی بر سر رابطه شان بیاید.
او اگر از حقیقت ماجرا باخبر می شد،همه چیز به هم می ریخت و عطا با شکایت رفیع دستگیر می شد.
دست مهبد تا روی شانه اش بالا آمد و تلاش کرد نگاه گریزان او را به سمت خود برگرداند.
_ یه جوری حرف می زنی انگار دیگه برگشتنی در کار نیست.
اشک بی هوا در چشمان کیارا حلقه زد و بغض یخ زده روی گلویش شکست. پیشانی اش را به سینه ی مهبد چسباند و با صدایی که می لرزید جواب داد.
_ یه مدت کوتاه تا زمانی که رفیع کاملا بی خیال شکایت بشه.

رمان های لیلین

20 Jan, 22:36


آواز کاکایی ها ۲۲۷

فرشته خیلی جدی و آشتی ناپذیر جواب داد.
_ مجبوری عزیزم. مجبوری به ما که بخش جدا نشدنی زندگی و تصمیماتت بودیم توضیح بدی.از وقتی که عروس این خونه شدم و اسم بهروز تو شناسنامه ام نشست این تو بودی که خط قرمزها رو تعیین کردی و برای همه مون تصمیم گرفتی با کی در ارتباط باشیم و از کی متنفر. این تو بودی که پای بهنام رو از این خونه بریدی و ناامیدش کردی.
یادآوری حرفهای آخر بهنام بغض را مهمان گلوی مهبد کرد. صدایش خش برداشت و دورگه شد.
_ تو حتی دلت بابت اتفاقی که براش افتاد نسوخت، نخواستی تو اون شرایط حتی یکبار به دیدنش بری.نذاشتی بابا و بقیه هم برن. یه عمر تو گوشمون خوندی اخوان ها مقصرن و عمو بهنام یه اخوانه. اما تو با این کارها فقط داری از داریوش حکمت بابت اون نامزدی بهم خورده انتقام می گیری.
عمه ماهرخ خشمگین و عصیانگر به دسته های صندلی اش چنگ انداخت و خروشید.
_ داریوش حکمت نقشه ی قتل پدرمو کشید، چون دستشو تو جریان خلاف های گمرک رو کرده بود. اون خوشبختی مارو با انتقامش دزدید، آبروی منو با بهم زدن اون نامزدی لعنتی برد و بعدش رفت شریک کاری پسر های رشید قاتل شد. فکر می کنید می تونستم ازش بگذرم و بذارم اونقدری عمر کنه که با مرگ طبیعی سقَط شه؟ می خوام دقش بدم. همه چیزش رو بگیرم تا بفهمه دردِ داشتن و از دست دادن یعنی چی.
بهروز با ناراحتی اعتراض کرد.
_ تو بهنام و کیارا رو هم قاطی این انتقام کردی.
_ روزی که رشید اخوان پریرخ رو وادار کرد از ما دست بکشه به بی کسی من و بچگی تو رحم نکرد می خواستی من به بچه و نوه اش رحم کنم؟
مهبد نتوانست بیش از این خونسردی اش را حفظ کند.
_ نمیذارم بیشتر از این با کارهای خودسرانه ات به کیارا آسیب بزنی.
ماهرخ تلخ و عصبی خندید.
_ کاری ازت برنمی یاد پسر جون.
_ نمی‌ذارم برنده ی اون مناقصه باشی.
خنده هایش شدیدتر شد.
_ حتی فکرشو نمی کنی چطور میخوام به اخوان ها ضربه بزنم. اون کارخونه دربرابر بلایی که سرشون می یاد فقط یه تلنگر کوچیکه.
مهبد نفسش را فوت کرد و نگاهش را به آسمان دوخت. این زن قصد کوتاه آمدن نداشت و او هرچه تلاش می‌کرد به در بسته می خورد.
_ مطمئنم این انتقام قلبت رو آروم نمی کنه.
منتظر پاسخش نشد،درمانده و ناامید از او رو برگرداند و به سمت درحیاط رفت.
فرشته با ناراحتی همراهش شد.
_ کجا می ری؟!
_ با سهراب نیلچی قرار دارم. باید ببینم چه کار دیگه ای می شه کرد تا ماهرخ و رفیع دست از حماقت هاشون بردارن.
* * * * *

رمان های لیلین

20 Jan, 22:36


آواز کاکایی ها ۲۲۶
رفیع بی رحمانه ادامه داد.
_ آخر هفته تولد نیاز هست. می خوام تو اون جشن کوچیک خبر نامزدی تو و بابک رو به همه اعلام کنم. باقی برنامه ها هم به تصمیم خودتونه. اینکه بخواین یه مراسم ازدواج پر سر و صدا یا در سکوت داشته باشین.
گیج و درمانده تنها سر تکان داد و خاطره ی تولد پانزده سالگی اش و اعلام نامزدی بابک و نوشین مقابل چشمانش نقش بست.چه پانزده سالگی سخت و عذاب آوری بود آن تولد که هیچ زمان از خاطرش پاک نشد.
نیاز قرار بود چند ساله شود؟! ده یا یازده؟! یعنی آن دخترک درونگرای غمگین که با مادرش به لحاظ شباهت چهره مو نمی زد باید چنین تولد مزخرفی را تجربه می کرد؟
باقطع کردن تماس چشم به تاریکی محض روستا دوخت و با خود فکر کرد حالا چه باید بکند؟ حالا که مهبد بی آنکه در جریان پیشنهاد رفیع و بابک باشد از او قول گرفته بود که شکیبا بماند تا او همه چیز را بدون آسیب رساندن به کسی با گفتگو و توافق حل کند.
کیارا خیلی خوب می دانست که دیگر برای چنین صبوری و دندان به جگر گذاشتنی دیر است. آنقدر دیر که اگر نوشین همین فردا زیر قول و قرارش با معتمد ها بزند و پشیمان از آن تصمیم به آغوش اخوان ها باز گردد هم، مراسم کذایی تولد هرطور شده برگزار شده و نامزدی کیارا و بابک اعلام خواهد شد.
* * * * *
دست به کمر و برافروخته مقابلش ایستاده و منتظر توضیح او بود. ناباوری در نگاه پدر و مادرش موج می زد.
تلاش کرد خونسرد بماند و از کوره در نرود چرا که ماهرخ را خیلی خوب می شناخت. این زن استاد به دست گرفتن اوضاع و مدیریت شرایط پر تنش و تشنج آور بود.
او که می دانست سر و سامان دادن به این جریان و حل کردن چنین مشکل بزرگی اصلا آسان نیست، نباید بی گدار به آب می زد.
حتی حاضر بود چشم روی آن نفرت چندین وچندساله ببندد و مقابل رفیع اخوان بنشیند و برای عطا و بخاطر دخترک دوست داشتنی اش با او مصالحه کند.
بهروز رو به خواهربزرگش زمزمه کرد.
_ ما نباید بدونیم دقیقا چرا باید جریان مناقصه ی کارخونه ی چای رو الان از زبان مهبد بشنویم؟ یا چرا رفیع اخوان باید خبر توافق عروس سابقش با تو رو به ما برسونه؟
ماهرخ پوزخندی زد و از آنها نگاه گرفت.
_ پسرت مجبورم کرد اینطوری تصمیم بگیرم.
مهبد نتوانست بیش از این خوددار باشد.
_ جریان کارخونه مربوط به خیلی قبل تر از تصمیم من بود‌. نمی تونی بابتش منو مقصر بدونی‌.
_ من مجبور نیستم توضیح بدم.