نه فیروزه ای دیگر بود که مثل پروانه دورش بچرخد و چیزی به دهانش بگذارد ،نه مهبدی که برای تدارک خوراک مورد علاقه ی او دست به کار شود و از جان و دل مایه بگذارد.
عمه بی توجه به حال او غر زدن هایش را ادامه داد.
_ این رفتن هر روزه ات به خونه ی معتمدها رو هم دیگه نمی دونم کجای دلم بذارم. اینکه بخوای هر روز اون برج زهرمار رو از نزدیک ببینی و مجبور بشی باهاش حرف بزنی واسه من جای سوال داره.
کیارا به آن سوی میز اشاره کرد.
_ میشه وردنه رو بدی خمیر رو پهنش کنم؟
عمه مثل بچه ها لب غنچه کرد.
_ بگو نمی خوام جوابت رو بدم چرا حرفو عوض می کنی؟
_ چی دوست داری ازم بشنوی؟ می خوام یه چند مدت برم پیش معتمدها زندگی کنم.
عمه بهت زده صندلی پشت میز را عقب کشید و مقابل دختر بهنام نشست.
_ آخه چرا؟!
با لبخند محوی جواب داد.
_ بودن اونجا حالمو بهتر می کنه.
_ می خوای این دلیل مسخره رو باور کنم؟ حالا دیگه کنار ماهرخ معتمد حالت بهتره؟
کیارا دستان بهم گره خورده ی عمه را گرفت و آرام روی آن را نوازش کرد.
_ نگران نباش،یه جوری با هم کنار می یایم.
عمه نفسش را پرحسرت فوت کرد.
_ این حال و روزت رو که می بینم جز غصه خوردن کاری ازم بر نمی یاد.
_ عمو بهروز منو یاد بابا میندازه. جنس مهربونی فرشته خانوم هم درست مثل مامان فیروزه ست.
_ باشه قبول اما تو رفتی اونجا که نبودن پسرشون رو جبران کنی.
کیارا خیز برداشت و وردنه را به دست گرفت.
_ اینجوری دست رو دست بذاریم تا شب این شیرینی ها آماده نمی شن.
عمه با انگشت اشاره قطره اشک گوشه ی چشمش را گرفت و از جایش بلند شد.
_ پاشم فر رو روشن کنم گرم شه.
کیارا برای عوض کردن بحث پرسید.
_ از عمو رفیع و بابک خبر داری؟
_ بابک که تا مدتها اسفند رو آتیش بود. نمی دونست دنبال تو بگرده یا دخترش. یه جورایی بازنده ی واقعی این جریان بود. می گن نوشین و نیاز آب شدن و رفتن تو زمین.هرچی بیشتر می گرده کمتر خبری به دست می یاره.
کیارا به سمت عمه چرخید.
_ به نظرت این عجیبه که دلم براش نمی سوزه؟
عمه با تاسف زمزمه کرد.
_ بابک چوب زیاده خواهیش رو خورد. اون از زنش که با اینکه طلاق گرفته بود جان و مال و روح و روانش به خاطر نیاز گروگان این خونواده بود. اونم از تو که ازت تا تونست کار کشید و بخاطر ناصر بی چشم و رو از شرکت انداختت بیرون . بعدشم که جریان سهام رو شد دیگ طمعش به جوش اومد و اون پیشنهاد مسخره رو داد.