_ منو صدا زدی؟!
با حضور عطا از آن جای خالی نگاه گرفت و چشم به سقف اتاق دوخت تا اشکی نریزد.
_ واسه یه چند وقتی باید از اینجا برم. یه جا واسه پنهان شدن از همه میخوام یه جایی که کسی ندونه و بیاد سراغم. میخوام یه مدت تنها باشم. یه تنهایی که فقط تو از جا و مکانش خبر داشته باشی.
عطا با صدای نخراشیده ای پرسید.
_ کسی داره اذیتت می کنه؟ عموهات یا...
کیارا به سمتش چرخید و هاله ی صورتی رنگ دور چشمانش عطا را از ادامه ی آن صحبت باز داشت.
_ فقط می خوام از همه چیز دور باشم، همین.
عطا دستی به چانه اش کشید و متفکر زمزمه کرد.
_ خونه ی پدربزرگم تو ییلاق چورباغ؟!
به نشانه ی نفی سر تکان داد.
_ نه نوه معتمدها ازش خبر داره.
عطا زیر لب زمزمه کرد.
_ کومه ی عمو لطیف چی؟!
* * * * *
#فصل_سیزدهم
فصل سیزدهم)
صدای آواز هماهنگ کاکایی ها و امواج دریا وادارش کرد از آن اتاقک چوبی کوچک دل بکند و پا به ایوانک چوبی آن بگذرد. باد تند همراه با سوز و سرمای صبح زمستانی ساحل نورود لرز خفیفی به تنش انداخت.شال بزرگی که روی شانه هایش بود را بیشتر به خود بپیچد.
عمو لطیف از سوله ی ماهیگیری که فاصله ی کوتاهی با کومه داشت بیرون آمد و با دیدنش با نشاط پرسید.
_ بلاخره بیدار شدی دخترم؟ خوب خوابیدی؟
یک هفته ای می شد که مزاحم این پیرمرد امن و دوست داشتنی شده بود اما حتی یک شب از این مدت را درست و حسابی نخوابیده بود که خوب خوابیدن و بیدار شدنش را به یاد داشته باشد. بدنش انگار زیستن روزانه را از یاد برده بود.
آنقدری چشم روی هم می گذاشت، آنقدری می خورد و آنقدری نفس می کشید که صرفا زنده بماند.
سکوتش که طولانی شد پیرمرد به داخل سوله برگشت و با سینی صبحانه ای که خودش آماده کرده بود، برگشت.
_ برات کمی املت پختم. تاسرد نشده بخور.
کیارا سر به زیر انداخت و باخجالت زمزمه کرد.
_ کاش اینقدر خودتون رو به زحمت نندازین. به عطا هم گفتم هرچی که بخوام خودم تهیه می کنم نمی خوام بیشتر از این مزاحمتون باشم.
اخم ابروهای یکدست سپید و پرپشت پیرمرد را به هم دوخت.
_ اینکه خواهر عطایی و اون پسر مث بچه خودمه به کنار. صد پشت غریبه هم بودی باز نمی تونستم دست رو دست بذارم ببینم خواب و خوراک درست و حسابی نداری. این غذای حقیرانه هم قابل تورو نداره. بخور تا سرد نشده.
کیارا سینی را گرفت و زیر لب تشکر کرد.
روی پله های کومه نشست و با درماندگی چشم به سینی غذا دوخت. رنگ و لعاب اشتها آور املت و بوی آشنا و خوش نان تازه آدم سیر را هم وسوسه میکرد چه برسد به او که آخرین وعده ی غذایی اش یک فنجان چای عصر و دو تا خرما بود.
با این حال اشتهایی برای خوردن نداشت. سالها ی سال برای فرار از اضطراب و ترس و تنهایی و طرد شدگی به خوردن پناه برده بود و حال که به جای فرار، تمام آن احساسات عذاب آور را پذیرفته و در آغوش گرفته بود، دیگر میلی به خوردن نداشت.