رمان های لیلین @romanhayelilian Channel on Telegram

رمان های لیلین

@romanhayelilian


فاطمه ایمانی هستم و تو این کانال با رمان های جدیدم دوباره در کنارتونم.
آثار چاپی:
آخرین برف زمستان_نشر علی
ابریشم وعشق_نشر آرینا
فصل پنجم عاشقانه هایم_نشر سخن
آفتاب بر حوت_نشر صدای معاصر
عروسک جون_ نشر آرینا
بهار که بیاید_ نشر سخن

رمان های لیلین (Persian)

رمان های لیلین
اگر به دنبال عاشقانه های جدید و دلنشین هستید، کانال تلگرام "romanhayelilian" مناسب برای شماست. من فاطمه ایمانی هستم و در این کانال، آخرین آثار رمانی خود را با شما به اشتراک می گذارم. از جمله اثار چاپی که می توانید در این کانال پیدا کنید عبارتند از: آخرین برف زمستان از نشر علی، ابریشم و عشق از نشر آرینا، فصل پنجم عاشقانه هایم از نشر سخن، آفتاب بر حوت از نشر صدای معاصر، عروسک جون از نشر آرینا و بهار که بیاید از نشر سخن. با عضویت در این کانال، به دنیایی از احساسات و داستان های شگفت انگیز خواهید پیوست. پس هم اکنون به کانال "romanhayelilian" بپیوندید و از خواندن رمان های جذاب لذت ببرید.

رمان های لیلین

18 Jan, 19:51


آواز کاکایی ها ۲۶۴
نه فیروزه ای دیگر بود که مثل پروانه دورش بچرخد و چیزی به دهانش بگذارد ،نه مهبدی که برای تدارک خوراک مورد علاقه ی او دست به کار شود و از جان و دل مایه بگذارد.
عمه بی توجه به حال او غر زدن هایش را ادامه داد.
_ این رفتن هر روزه ات به خونه ی معتمدها رو هم دیگه نمی دونم کجای دلم بذارم. اینکه بخوای هر روز اون برج زهرمار رو از نزدیک ببینی و مجبور بشی باهاش حرف بزنی واسه من جای سوال داره.
کیارا به آن سوی میز اشاره کرد.
_ میشه وردنه رو بدی خمیر رو پهنش کنم؟
عمه مثل بچه ها لب غنچه کرد.
_ بگو نمی خوام جوابت رو بدم چرا حرفو عوض می کنی؟
_ چی دوست داری ازم بشنوی؟ می خوام یه چند مدت برم پیش معتمدها زندگی کنم.
عمه بهت زده صندلی پشت میز را عقب کشید و مقابل دختر بهنام نشست.
_ آخه چرا؟!
با لبخند محوی جواب داد.
_ بودن اونجا حالمو بهتر می کنه.
_ می خوای این دلیل مسخره رو باور کنم؟ حالا دیگه کنار ماهرخ معتمد حالت بهتره؟
کیارا دستان بهم گره خورده ی عمه را گرفت و آرام روی آن را نوازش کرد.
_ نگران نباش،یه جوری با هم کنار می یایم.
عمه نفسش را پرحسرت فوت کرد.
_ این حال و روزت رو که می بینم جز غصه خوردن کاری ازم بر نمی یاد.
_ عمو بهروز منو یاد بابا میندازه. جنس مهربونی فرشته خانوم هم درست مثل مامان فیروزه ست.
_ باشه قبول اما تو رفتی اونجا که نبودن پسرشون رو جبران کنی.
کیارا خیز برداشت و وردنه را به دست گرفت.
_ اینجوری دست رو دست بذاریم تا شب این شیرینی ها آماده نمی شن.
عمه با انگشت اشاره قطره اشک گوشه ی چشمش را گرفت و از جایش بلند شد.
_ پاشم فر رو روشن کنم گرم شه.
کیارا برای عوض کردن بحث پرسید.
_ از عمو رفیع و بابک خبر داری؟
_ بابک که تا مدتها اسفند رو آتیش بود. نمی دونست دنبال تو بگرده یا دخترش. یه جورایی بازنده ی واقعی این جریان بود. می گن نوشین و نیاز آب شدن و رفتن تو زمین.هرچی بیشتر می گرده کمتر خبری به دست می یاره.
کیارا به سمت عمه چرخید.
_ به نظرت این عجیبه که دلم براش نمی سوزه؟
عمه با تاسف زمزمه کرد.
_ بابک چوب زیاده خواهیش رو خورد. اون از زنش که با اینکه طلاق گرفته بود جان و مال و روح و روانش به خاطر نیاز گروگان این خونواده بود. اونم از تو که ازت تا تونست کار کشید و بخاطر ناصر بی چشم و رو از شرکت انداختت بیرون . بعدشم که جریان سهام رو شد دیگ طمعش به جوش اومد و اون پیشنهاد مسخره رو داد.

رمان های لیلین

18 Jan, 19:50


#فصل_سیزدهم

آواز کاکایی ها ۲۶۳
کیارا هنوز هم به این زن اعتمادی نداشت.
_ می خوای تو مزایده برنده بشی و داری اینو به یه اخوان می گی؟!
رد مهری آنی در چشمان ماهرخ نشست و خیلی زود ناپدید شد.
_ می خوام تو کمکم کنی برنده ی اون مزایده باشم.
_ اما من یه...
دست ماهرخ روی شانه اش نشست و آن را فشرد.
_ می دونم از پسش بر می یای.
* * * * *

فصل سیزدهم)
ترکیب خوشبوی جوزهندی و هل و گلاب میان خمیر شیرینی شوق و انرژی اش را بیشتر و حالش را بهتر می کرد.
توی آشپزخانه ی عمه سهیلا پشت میز نشسته و مشغول ورزدادن به خمیر شیرینی بود. عمه گه گاهی به ظرف زیر دستش سرک می کشید و تذکری می داد.
چشمان کیارا حین کار ناخودآگاه به سمت پنجره می چرخید و به شاخه ی تر و نازک هلوی داخل باغچه که دو سه تایی شکوفه ی درشت صورتی داشت خیره می ماند و لبخند مهمان لبانش می شد.
دیگر چیزی به آمدن نوروز نمانده بود و عمه به عادت چندین و چندساله اش در تکاپوی درست کردن شیرینی سال نو بود.
به خصوص امسال که با نامزدی سهراب و پونه خانواده شان بزرگتر و شور و اشتیاق عمه هم بیشتر شده بود‌.
_ اونقدری ورز بده که به روغن نیوفته.
کیارا با لبخند سر خم کرد.
_ به روی چشم دیگه چی؟
عمه میز را دور زد.
_ کم مزه بریز.
در یکی از کابینت ها را گشود و زیر لب با خود زمزمه کرد.
_ نمی دونم این قالب های شیرینی رو کجا گذاشتم. هرچی می گردم پیداش نمی کنم.
چشم کیارا روی سبد مقابلش مکث کرد.
_ مگه اینا نیستن؟!
_ کدوما؟!
عمه چرخید و مسیر نگاه او را دنبال کرد.
_ می بینی تورو خدا؟ یک ساعته دارم دنبالشون می گردم.
کیارا خمیر را داخل ظرف گرد کرد.
_ خودت اول کار گذاشتیش رو میز.
_ بس که حواسم پرته. تو ام که ازوقتی اومدی یه ریز سرتو انداختی پایین و مشغول کاری. ندیدم چیزی بذاری دهنت بلکه اون گلوی قد گنجشکت کمی خیس شه. تو اینجوری نبودی کیارا.اصلا این روزا خودت روتو آینه دیدی؟ شدی نصف اونی که شش هفت ماه پیش پاشو گذاشت نورود‌.
لبخند روی لب های کیارا رنگ غم گرفت. عمه داشت اغراق می کرد اما خودش هم متوجه این تغییرات شده بود. دیگر نه اشتهای گذشته و نه حس و حالی برای به سر شوق آمدن از خوردن داشت.

رمان های لیلین

18 Jan, 19:50


آواز کاکایی ها ۲۶۲
شنیدن این حرف ها از دهان این زن مایه ی شگفتی و بهت بود اما حال بد کیارا با آن بهتر نمی شد.
مهبد نبود و هیچ چیزی جای نبودن او را پر نمی کرد.
پیش خود حساب کرد تنها دو یا سه هفته از رفتن او می گذرد اما دلتنگی چنان امانش را بریده بود که نمی دانست با دردی که به جانش افتاده باید چه کند.
ماهرخ بی مقدمه گفت:
_ عمارت پریرخ رو دارو دسته ی داریوش حکمت آتیش زدن.
کیارا افکار دردآور و جانفرسای ذهنش را پس زد. و مات و ناباور زمزمه کرد.
_ آخه برای چی؟!
_ کینه و دشمنی بین اخوان ها و معتمدها رو بیشتر کنه تا بتونه بی دردسر و رقیب کارخونه ی چایی رو صاحب شه.
کیارا شروع به زیر و رو کردن داشته های ذهنی اش از آن مکان کرد.
_ همون کارخونه پدر پدربزرگم شاپور اخوان؟! اما اون کار خونه که سال پنجاه و هشت مصادره شد.
_ سه شنبه ی این هفته قراره یه مزایده برگزار بشه و کارخانه به فروش بره. مطمئنم هیچ کدوم اخوان ها از این جریان خبر نداره.
ماهرخ از جایش بلند شد و در حال تکان دادن خاک مختصر پالتویش ادامه داد.
_ دولت قصد داره اونو به بخش خصوصی واگذار کنه. هرچند سالهاست که کارخانه تعطیله و مطمئنم هرکی هم بخره اونو با این عنوان استفاده نمی کنه.
کیارا زمزمه کرد.
_ اونجا حتی جاده ی درست و حسابی هم نداره.
_ و این دقیقا چیزیه که داریوش حکمت می خواد. نوسازی اون عمارت برخلاف نقشه اش بود. این مرد نمی خواد چشم کسی اون دور و بر باشه تا خیلی راحت به کثافت کاری هاش برسه.
_ شما از کجا این موضوع رو فهمیدین؟
ماهرخ با عصایش تک ضربه ای به زمین زد.
_ من و نوشین با هم یه معامله کردیم. من قول دادم کمکش کنم اون بتونه با دخترش بی دردسر از ایران خارج بشه و اون ماجرای این کارخونه و بهانه ای که بتونم همه جوره از کامبیز انتقام بگیرم رو جلوم گذاشت. حالا نه تنها سهام اون مرد تو شرکت اخوان ها مال منه که دختر و نوه اش هم دیگه محاله بتونه ببینه. این کارخونه هم تیر خلاصه.

رمان های لیلین

05 Jan, 21:50


آواز کاکایی ها ۲۶۱
زانوی پریرخ لرزید و بی حس و حال همانجا روی زمین نشست.
ماهرخ سرخم کرد و زیر گوشش ادامه داد.
_ بیا برگرد خونه، دیگه دلیلی نداره اینجا بمونی.
پریرخ گنگ و گیج نگاهش کرد و حرفی نزد. این درنگ که طولانی شد،ماهرخ کلافه نفسش را فوت کرد.
_ چرا همچین می کنی؟ مگه تو بخاطر آبروی من زن اون قاتل نشدی؟ خب دیگه چیزی برای ترسیدن نیست برگرد خونه.
خط اخمی بین دو ابروی پریرخ جا خوش کرد.
_ من نمی تونم.
این جواب مورد نظر ماهرخ نبود.
_ چرا نمی تونی؟ دیگه از چی می ترسی؟ از بی آبرویی؟ کم این چند وقته بی آبرو شدیم؟! ... هان؟! چی شد سکوت کردی؟ نکنه مال و منال این قاتل چشمتو گرفته؟ باید حدس می زدم دردت چیز دیگه ای باشه.
دست پریرخ بی اختیار روی شکمش مشت شد.
_ گفتم که ...نمی تونم‌.
نگاه مات و ناباور ماهرخ روی شکم مادر ثابت ماند و قلبش انگار از کار افتاد. این قصه ی مادر و دختری باید همین جا تمام می شد.
* * * * *
ماهرخ عصبی زمزمه کرد.
_ اگه بهنامی نبود اون بر می گشت و من شاید بلاخره می بخشیدمش .
کیارا کلافه از او نگاه گرفت و چیزی نگفت. اصلا چه باید می گفت؟ هم به این زن حق می داد و هم نمی داد. اما هرچه بود او نیز باور داشت اگر بابا بهنام نبود پریرخ دیگر دلیلی برای ماندن و سوختن در آن عمارت نداشت.
ماهرخ کنار قبر بهنام خم شد و دست چروکیده و لرزانش را بر سنگ قبر سرد و یخ زده ی او گذاشت.
_ قلب من از اون روز به این ور درست به سختی و نفوذ ناپذیری این سنگ شده. واسه همینم وقتی بهنام اومد سراغمون نتونستم بپذیرمش.
کیارا نتوانست بیشتر از این خود دار باشد.
_ اونوقت میشه بگی الان اینجا چیکار می کنی؟ اومدی از یه تکه سنگ و چهارتا استخوون طلب بخشش کنی؟
ماهرخ نفسش را با آه پردردی از سینه بیرون کرد.
_ اومدم چون به مهبد قول دادم اشتباهمو جبران کنم. چون تو اونی نیستی که باید بابت گذشته تقاص پس بدی.

رمان های لیلین

05 Jan, 21:49


آواز کاکایی ها ۲۶۰
ماهرخ دلتنگ آغوش او بود و درست به اندازه ی حجم آن دلتنگی از او دلگیر و ناراحت بود. از اویی که با ترس هایش به تنهایی روبرو شده و آنها را نادیده گرفته بود.
_ مگه خوب یا بد بودن حال ما برات مهمه؟
اشک توی چشم های پریرخ حلقه زد و نالید.
_ مهم نیست؟
نگاه ماهرخ از بالا تا پایین عمارت گذشت و پوزخندی عصبی کنج لبش جا خوش کرد.
_ به تو که بد نمیگذره.
شانه های پریرخ فرو افتاد و برق چشمانش به آنی خاموش شد.
_ حاضرم همه عمرمو بدم تا فقط یه روز دیگه کنار تو و بهروز باشم.
جسم در هم مچاله ی مادر بود یا لحن اندوهگین و ماتم زده اش که قلب ماهرخ را کمی نرم کرد.
_ تو همین الانشم اجباری به موندن نداری.
_ اون مرد نمیذاره چون...
باقی حرفش را خورد و با ناامیدی سرتکان داد.
_ من نمی تونم برگردم.
نیش اشک در چشمان ماهرخ نشست.
_ نکنه اون مردک هنوزم بابت بی آبرو کردن من تهدیدت می کنه؟
نگاه پریرخ رنگ بهت گرفت. فکر نمی کرد دخترش سر از این جریان دربیاورد. حاضر بود تمام عمر از او متنفر و دل آزرده باشد اما لحظه ای بابت تهدید های آن حرامزاده ی از خدا بی خبر دلش نلرزد وغم توی دلش ننشیند.
_ چرا بغ کردی پریرخ خانوم؟نکنه می ترسی خوشبختی دخترتو بدزدن؟
پریرخ با نارحتی از او نگاه گرفت.
_ خبر دارم اون نامرد چه غلطی کرده. هرچند حالا که کار از کار گذشته باید بدونی بابات راضی به این ازدواج نبود. می خواست یه جورایی پسره رو ردش کنه اما به خاطر تو دست دست می کرد.
ماهرخ با بغضی که لحظه به لحظه گلوگیرتر می شد اعتراف کرد.
_ ای کاش بود و بهم اینو می گفت. اونوقت شک نکن حتی یه لحظه هم مکث نمی کردم و بهش جواب رد می دادم.
_ ما فکرمیکردیم دوستش داری.
اشک در چشمان ماهرخ جوشید. نباید می گذاشت مادرش آن قلب شکست خورده و روح آسیب دیده ی او را درنی نی چشم هایش ببیند.
_ دیگه مهم نیست همه چی به خیر و خوشی حل شد. نگاه کن!دخترتم مثل خودت کت و دامن سفید پوشیده و عروس شده.
نگاه پریرخ بی اختیار جدی شد و تلاش کرد اشک هایش را پس بزند.
_ عروس شدی؟چه وقت؟!
لبخندی وهم برانگیز و شیطانی جای آن پوزخند کذایی روی لب های ماهرخ جان گرفت.
_ همین امروز .
صدای پریرخ لرزید.
_ با ...با کی؟!
_ با ترست.
دستهای پریرخ روی شانه ی ظریف دخترش نشست و عصبی او را تکان داد.
_ داری ازچی حرف می زنی؟!
ماهرخ با خونسردی دیوانه کننده ای جواب داد.
_ همین چند ساعت پیش تو دفترخونه ی نورود ازدواجمو با عزیز پشت رودی ثبت کردم. عزیز رو که می شناسی همون هیولایی که رشید اخوان میخواست باهاش دامن منو و آبروی خانواده رو لکه دار کنه.

رمان های لیلین

05 Jan, 21:49


آواز کاکایی ها ۲۵۹
پیله دشت
اسفند۱۳۴۱
پریرخ در تراس اتاقش نشسته و چشم به جاده ی منتهی به کارخانه ی چای دوخته بود. زیر دستش دفتر های حساب و کتاب کارخانه قرار داشت و فکرش اما میان خاطرات گذشته و چند سال اول زندگی مشترکش با حسین معتمد می چرخید.
همان سالهای خوشی که ماموریت های کاری همسرش آن ها را به جنوب کشور کشانده و اولین نوروزی بود که دور از خانواده تجربه می کردند.
گلاب، دخترک جوانی که رشید اخوان برای انجام کارهای شخصی او آورده بود روی صندلی مقابلش نشسته و مشغول کوک زدن به پارچه ی زیر دستش بود.
آخرین کوک را که زد،نخ اضافی را با دندان برید و گفت:
_ چله ی کوچیک هم به امید خدا همین روزا تموم میشه.امسال از پاقدم شما زمستون سختی نداشتیم.
پریرخ برگشت و نگاه برزخی اش را به او دوخت.
_ کارت تموم نشد؟
دخترک خودش را جمع و جور کرد.
_ چرا خانم اینم آخریش بود.
_ برو تو آشپزخونه وردست شاباجی و کمکش کن. الاناست که آقا از کارخونه بیاد.
دخترک از جا جست و وسایلش را جمع کرد.
_ چشم خانوم.
چرخید از تراس بیرون برود که نگاهش به در ورودی عمارت میخکوب ماند.
_ اون دیگه کیه؟!
پریرخ مسیر نگاهش را دنبال کرد.
_ کی؟!
با دیدن دختر جوان مقابل خانه احساس کرد تراس دور سرش می چرخد. همزمان با جیغی که گلاب کشید دستش را به تکیه گاه صندلی لهستانی اش گرفت تا سقوط نکند.
_ خانوم دورت بگردم، خوبین؟!
پریرخ که از جیغ دخترک هوش و حواسش جمع شده بود به او توپید.
_ مگه نگفتم برو آشپزخونه؟ می خوای منو با این داد و هوار راهی قبرستون کنی؟
_ غلط کردم خانوم جان. الان می رم.
دخترک که از تراس بیرون دوید، آشفته و پریشان دستی به دامنش کشید و برای دیدن ماهرخش که کت و دامنی سپید به تن داشت و در جستجوی او میان حیاط و خانه نگاهش سرگردان بود آنجا را ترک کرد.
روی پله های عمارت مادر و دختر به هم رسیدند. و در چشم های هم خیره ماندند.
_ ماهرخم؟!
برای در آغوش گرفتن و به مشام کشیدن عطر او بی قرار آغوش گشود که دخترک یک پله پایین رفت و به نوعی پا پس کشید.
پریرخ دستپاچه دست هایش را در هم قلاب کرد و از سر ناچاری خود را به آغوش گرفت.
_ حالت خوبه؟ بهروزم چطوره؟!

رمان های لیلین

05 Jan, 21:49


آواز کاکایی ها ۲۵۸
عزیزشگفت زده از حضور او آرام و بی تاثیر زمزمه کرد.
_ از من نمی ترسی؟!
ماهرخ تلاش کرد صدایش نلرزد.
_ نه تا وقتی اون بیرون چیزهای بیشتری برای ترسیدن وجود داره. باید کمکم کنی.

* * * * *
کیارا زیر لب پرسید.
_ چطور تونستی کسی رو که سالها به اون اصطبل خو گرفته از اونجا بیرون بکشی؟ رشید اخوان چطور بهش اجازه داد؟
_ عزیز همراه مهتاج به خونه ی اربابی فرستاده شده بود و اختیاربودن یا رفتنش با رشید نبود. اون زن هم به محض شنیدن پیشنهادم موافقت کرد و شناسنامه ی عزیز روبه دستش داد و به ظاهر اخراجش کرد.
کیارا با شگفتی سرتکان داد.
_ هر جوری که به این ماجرا نگاه می کنم برام قابل هضم نیست.
ماهرخ دستی به زانوی دردناکش کشید و چشم به دور دست شاید به جایی که عزیز برای همیشه در آن آرام گرفته بود ، دوخت.
_ بهش برای حفظ آشیانه مون و آینده ی بهروز نیاز داشتم. یونس پیر بود و دشمن مون زیاد. یکی مثل عزیز می تونست چشم طمع خیلی هارو از خونه کور کنه‌.
کیارا با شگفتی ابرو بالا انداخت.
_ اما تو باهاش ازدواج کردی،چرا؟!
لبخند تلخی روی لب ماهرخ آمد و بی توجه به سوال دختر بهنام زمزمه کرد‌.
_ عزیز باهوش و زرنگ بود. به سال نکشیده باسواد شد، خودم بهش خوندن نوشتن یاد دادم. عاشق شعر بود‌. وقتی براش شعر می خوندم ،گریه می کرد. رابطه ی ما به همون اسم تو شناسنامه ختم شد و اون حتی بعد مرگ یونس هم تو اتاق سرایداری موند و هرگز به خودش جسارت نزدیک‌شدن بیشتر از یه پیشکار رو نداد.
کیارا با نارضایتی روبرگرداند.
_ اما این جواب سوال من نیست.
خشمی گذرا بیشه زار چشمان ماهرخ را به آتش کشید.
_ می خوای بدون چرا؟ چون میخواستم تنها دلیل مادرم برای ترسیدن رو از بین ببرم و اونو به خونه برگردونم.
نفس کیارا با این اعتراف رفت که برنگردد. به آنی از او نگاه گرفت و چشم به سنگ مزار پدرش دوخت.
_ که بهنام نگذاشت. واسه همین از دستش عصبانی بودی.

رمان های لیلین

05 Jan, 21:48


آواز کاکایی ها ۲۵۷
مهتاج با کمی مکث پاسخ داد.
_ به رفیع میگم راهنماییت کنه.
و سپس با ناامیدی که نمی توانست در نگاهش پنهان کند ازپنجره فاصله گرفت. این زن آیینه ی ناکامی تمام خواسته هایی بود که کسی می توانست از شریک زندگی اش داشته باشد.
ماهرخ با خود اندیشید پریرخ هیچ گاه در زندگی با پدرش چنین ناکامی حتی قد سر سوزن احساس نکرد اما حالا بخاطر آینده وآبروی او تصمیم به پذیرش آن گرفته بود.
آینده و آبرویی که با بهم خوردن نامزدی این دختر دیگر چیزی وجود نداشت که تهدیدش کند. مگر آن هیولایی که در اصطبل زندگی می کرد و بخاطرش پریرخ تن به آن انتخاب دردناک داده بود.
* * * * *
رفیع به محض گشودن در اصطبل با لحنی پر غرور و طلبکار مثل پدرش فریاد زد.
_ عزیز بیا بیرون.
جسمی در هم مچاله و نا همگون میان سایه ها خود را جلو کشید.
باهر گام که نزدیک تر می گشت تپش های قلب دختر تندتر و مردمک چشم هایش گشاده تر و کامش تلخ تر می شد.
با پس رفتن سایه ها و افتادن نور مختصر روی چهره ی عزیز ، ماهرخ وحشت‌زده نگاه گرفت. یک طرف صورت عزیز مانند مجسمه ای مومی آب شده و آویزان بود.
حلقه ی چشم چپ و ابروی کم پشتش به سمت گونه ی استخوانی بیرون زده اش کشیده شده و لب هایش به چپ متمایل بود.
چنان صحنه ی مقابلش ویران کننده و غیر قابل تصور بود که برای لحظه ای چشم بست و تلاش کرد آنچه دیده فراموش کند.
با نزدیک شدن عزیز که پای راست را با هر گام به زمین می کوبید و پای چپ را می کشید،ماهرخ نفس حبس شده در سینه اش را فوت کرد و به سمت رفیع چرخید و چشم گشود.
_ لطفا مارو تنها بذار.
پسر رشید با نارضایتی ابرو در هم کشید و قدمی عقب رفت. شاید دلش نمی خواست چنین صحنه ی هیجان انگیزی را از دست بدهد.
دوست داشت ببیند عزیزی که همه از دیدنش فرار می کردند چطور ماهرخ را می ترساند. و این دختر جوان که جسارت و غرورش برای رفیع تازگی داشت،قرار است چگونه واکنش نشان دهد.
اما خب نگاه قاطع دختر کار خودش را کرد و او مجبور به عقب نشینی شدو از اصطبل فاصله گرفت و سر راهش با نارضایتی و خشم به سطلی که زیر درخت گردو قرار داشت بی هدف لگد زد و دور شد.
ماهرخ چرخید و دوباره نفس گرفت تا به عزیز چشم بدوزد. اینبار تمام نگاهش را روی نیمه ی سالم صورت مرد متمرکز کرد و به دقت چشمان عسلی و ابروهای پرپشت و موهای پرموجش را از نظر گذراند.
عزیز دست های پهن و بزرگی داشت و اگه آن خمیدگی و ناجوری اندامش را ندید می گرفتی،قد بلند و سینه ستبر بود.
چیزی که از همان ابتدا توجه ماهرخ را به خود جلب کرد غم عجیب توی چشم های عزیز بود. غمی که قصه های زیادی برای گفتن داشت.
این مرد هرچه بود آن هیولای متجاوزی نبود که رشید اخوان برای ترساندن پریرخ از او اسم برده بود.

رمان های لیلین

26 Dec, 20:04


آواز کاکایی ها ۲۵۶
ماهرخ تلاش کرد خونسرد باشد و حالا که همه ی جسارتش را جمع کرده و بخاطر دلتنگی و بی تابی بهروز پا به این خانه گذاشته بود، جا نزند.
باید مادرش را می دید، باید از او می خواست که برگردد. ماهرخ و بهروز بدون او نمی توانستند زیر سقف تاریک خانه ی پدری دوام بیاورند.
_ می خوام پریرخ رو ببینم.
زن به جایی کنار خود اشاره کرد.
_ بیا بشین.
ماهرخ با تردید نزدیک شد.
_ اون زن یعنی هاجر، گفت مادرم اینجا زندگی نمی کنه.
زن به تلخی سرتکان داد.
_ رشید خان اونو اینجا نمی یاره...
بلاتکلیفی و سردرگمی ماهرخ لحظه به لحظه بیشتر می شد و نگاه خیره و سنگین زن از روی چهره اش نمی گذشت.
_ این بَر و رو و زیبایی از مادرته یا...
ماهرخ کلافه میان کلامش دوید.
_ من باید برم.
زن سرخورده نگاه گرفت.
_ نمی خوای بدونی من کی ام؟
اینبار نگاه ماهرخ بود که روی چهره ی زن سنگین شد و او را وادار به اعتراف کرد
_ من مهتاج هستم زن رشید خان.
ماهرخ می دانست رشید اخوان ازدواج هایی داشته اما انگار برایش سخت بود باور کند مادرش با وجود این زن ،همسر قاتل پدرش شده باشد.
_ پریرخ زن دومشه؟!
دلش می خواست مهتاج انکار کند.
_ زن سومش، زن اولش البته فوت کرده.
آن چهاردیواری با تمام اسباب و اثاثیه به دور سرش چرخید. و همزمان حس کرد محتویات درون معده اش در حال به هم پیچیدن است.
از جایش بلند شد و با دردی که قادر به پنهان کردنش نبود ،نالید.
_ اون چرا مجبور بود زن سوم قاتل پدرم بشه؟
مهتاج انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و لب زد.
_ هیس! این دیوارها موش داره. خوش ندارم کسی این حرفا رو به گوش رشیدخان برسونه.
بلند شد و دست دختر جوان را گرفت و با خود به سمت پنجره ی بلندی کشید و از آنجا به حیاط و اصطبل اسب های ارباب اشاره کرد.
_ تا حالا چیزی در مورد عزیز پادوی ناقص الخلقه ی رشیدخان شنیدی؟
ماهرخ شروع به زیر و روی دانسته هایش درباره ی این اسم کرد و همینقدر به یاد آورد که شنیده عزیز موجود ترسناکی است که دیدنش از روبرو شدن با ازما بهترون بدتر است.
مهتاج زیر گوشش زمزمه کرد.
_ می گن رشید، مادرتو با این تهدید که اگه باهاش ازدواج نکنه اون تورو با آدمی مثل عزیز بی آبرو می کنه ،مجبور به این وصلت کرده.
چشمان ماهرخ سوخت و تصویر مقابلش تار شد. نمی‌توانست این حقیقت تلخ را هضم کند. مادرش چرا باید تسلیم چنین تهدید احمقانه ای می شد؟ باصدایی که می لرزید جسورانه زمزمه کرد.
_ من می تونم عزیز رو از نزدیک ببینم؟

رمان های لیلین

26 Dec, 20:03


آواز کاکایی ها ۲۵۵
به سختی خم شد و کنار او روی سکو نشست.
_ من فقط از دستش عصبانی بودم.
کیارا در حالیکه از شدت خشم می لرزید به سمت ماهرخ چرخید.
_از دستش عصبانی بودی؟!  این بهنامی که می شناختی دقیقا کجای زندگی تو به گند کشیده بود؟
ماهرخ در حالی که نگاهش میخ نوشته های رو سنگ قبر بهنام بود زمزمه وار گفت:
_ هیچ وقت از روزی که واسه اولین بار عزیز آقا رو دیدم برات گفتم؟!

پیله دشت
دی  ۱۳۴۱
ورودش به حیاط خانه ی اربابی باعث  زمزمه ی ساکنین آن و نگاه‌های خیره ی اعصاب خرد کن شان شده بود.
کسی این دختر زیباروی با آن سر و وضع آلامد و شیک را نمی شناخت.
به نظر می آمد با ارباب نسبت یا سر و کار داشته باشد. و از نگاه به خود مطمئن و چشمان پر از خشمش کسی تاب نزدیک شدن و هم صحبتی با او را نداشت.
ماهرخ  به سمت پله ها رفت و به اولین کسی که سر راهش قرار گرفت با تحکم دستور داد.
_ برو به پریرخ خانم بگو بیاد باهاش کار دارم.
زن فربه و سپید موی مقابلش چرخید و با ناباوری به او زل زد.
پس این غریبه ی جوان دختر پریرخ و ارباب معتمد جوانمرگ بود.
بی هوا سر چرخاند و به پنجره های عمارت اربابی زل زد. حتم داشت همین حالا مهتاج از پشت یکی از آنها این غریبه ی تازه وارد را زیر نظر دارد.
هراسان قدمی به سمتش برداشت و با التماس گفت:
_ پریرخ خانم که اینجا زندگی نمی کنه قربان تو برم. اون تو عمارت جدید هست. بهتره سریع تر  از اینجا بری.
پسر نوجوانی درست از بالای پله ها سر خم کرد و  با صدای دورگه و در حال بلوغش زن را مخاطب قرار داد.
_ هاجر! این خانم با کی کار دارن؟!
زن برگشت و ترسیده و پریشان جواب داد.
_ آدرس رو اشتباه اومدن.
ته چهره ی آشنای این پسر اخم ماهرخ را بیشتر کرد. شباهتش به رشید اخوان غیر قابل انکار بود.
_ من ماهرخم دختر سرهنگ معتمد. اومدم مادرمو ببینم.
شخصی از داخل خانه پسر جوان را صدا زد و چیزی گفت که از این فاصله جز زمزمه ی زنانه ای بیشتر نبود.
پسر چرخید و با همان غرور چندش آور اخوان ها گفت:
_ بیا بالا.
ماهرخ از پله ها بالا رفت و و پسر او را به داخل خانه راهنمایی کرد.
با ورودش به اتاق،نور زیاد بیرون و تاریکی مختصر فضا برای لحظه ای  مقابل چشمانش  پرده ی سیاهی انداخت.
زنی با صدایی ناشناس رو به پسر گفت:
_ رفیع جان بهتره مارو تنها بذاری.
پسر از در بیرون رفت و پرده ی تاریک مقابل چشمان ماهرخ محو شد.
مقابلش زنی همسن و سال مادرش با چهره ای خشن و سرد بود که جز صدای نازک و ظریف هیچ لطافت زنانه ای در چهره و ظاهرش نداشت.

رمان های لیلین

26 Dec, 20:03


آواز کاکایی ها ۲۵۴
مهبد مقابلش ایستاد و خم شد و تک بوسه ای روی گونه ی استخوانی عمه زد.
_ بهتون بابت ناتموم گذاشتن کارها یه عذرخواهی بدهکارم. می دونم بدقولی کردم اما گاهی بعضی اتفاقات دست خود آدم نیست. در مورد کارهای مربوط به پروژه ی دشت مروارید همه چیز رو به سامان سپردم. مطمئنم از پسش بر...
عمه بی هوا حرفش را قطع کرد.
_ دلم نمی خواد دلیل بهم خوردن رابطه تون من باشم.
مهبد شانه ی افتاده و نحیف پیرزن را نرم فشرد.
_ هواشو داشته باشین.
دسته ی چمدان ها را بالا کشید و به سمت پله ها رفت.
باید می رفت. چیزی که پشت سر به جا گذاشته بود تلخکامی بی انتهایی بود که لحظه به لحظه بیشتر جانش را می گرفت.
به کسی نمی توانست بگوید چقدر دلخور و دلزده از بودن در این شهر است. که خاطراتش از اینجا عمیق ترین زخمی ست که بر روح و روانش به یادگار مانده.
قصه ی دل سپردن و باور نکردن بود، غم نامه ی خواستن و نرسیدن بود. و آن دخترک بی پروا و بازیگوشی که دلیل اینهمه دلتنگی و درد بود در ذهن مهبد جایی درست در آن خاطره ی تلخ و آن مراسم کذایی نامزدی و کنار بابک اخوان جامانده بود. او باید می رفت تا این تصویر با گذشت زمان کمرنگ و محو شود.
* * * * *
روی سکوی سنگی و سرد آرامگاه اخوان ها وکنار سنگ قبر بابا بهنام نشسته و سر روی زانو گذاشته و در خود مچاله شده بود.
همین چند دقیقه پیش سر خاک مامان فیروزه اشک هایش را ریخته و با زمزمه ی حرفهای مانده در دل بار سنگین دردی که بر شانه داشت به زمین گذاشته بود و حالا سبکبال و غمگین به دیدار پدرش آمده بود.
سر بلند کرد و با یادآوری فاصله ای که بین مزار فیروزه و بهنام بود اشک میان چشمانش دوباره جوشید و لب‌هایش لرزید.
_ بابا من بی عرضه تر از این حرفا بودم که بتونم به وصیتت عمل کنم. نگاه کن حتی نتونستم براش جایی کنار تو دست و پا کنم.
عصای آشنایی کنار پایش متوقف شدو همزمان با بلند کردن سرش ،دسته گلی روی قبر بهنام جا خوش کرد.
_ بهنامی که من شناختم مطمئنم از تلاشت خشنوده.
کیارا اشک هایش را به تندی پاک کرد و با آنکه به خودش قول داده بود دیگر با این زن هم کلام نشود اما نتوانست خوددار باشد.
_ داری از کدوم بهنام حرف می زنی؟ همونی که هیچ وقت نخواستی بپذیریش؟ همونی که وقتی تصادف کرد و دنیاش شد چهار دیواری خونه نخواستی تا آخرین لحظه ی عمرش اونو ببینی؟ همه تون چه شما معتمدها و چه اخوان ها که مثلا همخونش بودن پسش زدین. این مرد تنها کسی که داشت من بودم و فیروزه. بعد مرگش فیروزه رو که نذاشتن بمونه و بیرونش کردن،منم شدم توپ بازی وسطی و هر کی از راه رسید واسه رسیدن به هدفش به یه سمتی پرتم کرد.

رمان های لیلین

26 Dec, 20:02


آواز کاکایی ها ۲۵۳
ماهرخ با نزدیک شدن او قدمی عقب رفت و کیارا بی آنکه نگاهش کند از کنار او گذشت‌.
عمو بهروز با دیدنش گوشی تلفن همراهش را پایین آورد و مرددپرسید.
_ کجا می ری عمو؟!
کیارا دستش را جلوی دهانش گرفت تا هق هق گریه بیش از این رسوایش نکند.
_ نمی تونم بمونم عمو. منو ببخشید باید برم.
_ اما آخه اینجوری که...
کیارا نماند او دلیلی برای مانع شدن بتراشد. با خداحافظی کوتاهی به سمت در دوید و از خانه بیرون رفت.
اصلا ماندنش قرار بود چه فایده ای داشته باشد. مهبد تصمیمش را گرفته بود و می خواست برود. او با همه ی مهر و علاقه اش قصد بخشیدن کیارا را نداشت.
* * * * *
صدای شاد و راضی سهیلا خانم از پشت گوشی لبخند تلخی به لبان مهبد آورد.
_ همین دیروز بود که برگشت.نمی تونم با اطمینان بگم خوبه اما داره تلاش می کنه هرچه سریع تر به شرایط عادی برگرده.
مهبد آرام زمزمه کرد.
_ خیلی خوبه.
_ بابت همه چیز ازت ممنونم. اگه نبودی معلوم نبود این دختر چه بلایی سر زندگی خودش بیاره.
مهبد نگاه آخری به خود درون آینه انداخت و سوییچ و شارژر گوشی اش را برداشت و به سمت چمدان هایش چرخید.
_ کیارا دختر قوی و خودساخته ای هست. اون از پسش بر می اومد.
با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد و بابا از جایی کنار در زمزمه کرد.
_ اون روز با گریه از اینجا رفت.
مامان هم که روی تخت نشسته و برای رفتنش عزادار بود با لبی برچیده گفت:
_ چمدونهاتو دید،نتونست بمونه.
چیزی شبیه تیغ ماهی روی گلویش نشست و چشمانش سوخت اما تلاش کرد خود دار باشد و این دم آخری لااقل خود را رسوا نکند.
_ مواظبش باشین.  بلاخره حالش خوب میشه.
مامان زیرگریه زد و شانه هایش لرزید.
_ اونی که حالشو خوب می کرد،تو بودی.
لبخند تلخ روی لبانش کش آمد.
_ خودتون که دیدید نشد. بین ما یه کینه ی چندین و چند ساله فاصله انداخته.  تا اون تو چشم شما کیارا اخوانه و من به چشم اطرافیان اون نوه ی معتمدها قرار نیست هیچ اتفاق قشنگی بینمون بیفته. ما خواستیم و نشد.
دسته ی چمدان را کشید و به سمت در رفت. بابا خود را کنار کشید و مامان به دنبالش آمد.
عمه ماهرخ روی ایوان منتظرش بود و از چشمانش نارضایتی و دلخوری می بارید.

رمان های لیلین

26 Dec, 20:02


آواز کاکایی ها ۲۵۲
عمو بهروز در را باز کرد و کیارا در برابر چشمان شگفت زده ی او ماشین مهبد را به درون حیاط برد.
عمو خود را به ماشین نزدیک کرد.
_ طوری شده دخترم؟!
کیارا از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد.
_ لب ساحل بودیم، حالش بد شد.
عمو زیر لب و نجوا گونه جواب داد.
_ چند وقتی میشه که حالش خوب نیست.
کیارا خم شد تا دست مهبد را بگیرد.
_ کمک کنید ببریمش داخل خونه.
عمو بی فوت وقت دست دیگر مهبد را گرفت و نفس نفس زنان او را مجبور به همراهی کردند.
ماهرخ به محض ورودشان به خانه تلفن همراهش را روی میز عسلی کنار دستش گذاشت و عینکش را روی تیغه ی بینی بالا کشید تا بهتر ببیند.
حال خراب مهبد و هذیان های زیر لبش او را هم نگران و وادار به واکنش کرد.
_ چی شده؟ چرا به این حال و روز افتاده؟!
کیارا دلش نمی خواست جواب این زن را بدهد. حتی دوست نداشت نگاهش کند. این زن تنها مقصر اتفاقات تلخ پیرامون زندگی شان بود .
عمو بهروز خیلی مختصر جواب داد.
_ تب و لرز داره.
با جواب عمو ،فرشته خانوم از اتاق خوابش خارج شد. یک کلاه حوله ای دور موهای خیسش پیچیده بود و تنش بوی خوشی می داد.
_ دورت بگردم مادر چی شده؟!
کیارا و عمو ،مهبد را به درون اتاق بردند و روی تخت خواباندند.
عمو زمزمه کرد.
_ می رم با دکتر نیلچی تماس بگیرم‌.
فرشته خانوم جایش را گرفت و دست روی پیشانی پسرش گذاشت.
_ داره تو تب می سوزه.
کیارا شانه اش را نوازش کرد.
_ خوب میشه.
فرشته دستش را گرفت و به سمت او چرخید.
_ کجا بودی این چند وقت؟ چرا اینطور بی خبر گذاشتی رفتی؟
نگاه کیارا روی چمدان های بسته و آماده ی گوشه ی اتاق مکث کرد و بغض به گلویش هجوم آورد.
_ نمی...نمی تونستم بمونم.
زن عمو دستش رافشرد و وادارش کرد،نگاهش کند.
_ بین تو و مهبد چه اتفاقی افتاده؟ اون تصمیم به رفتن گرفته. اگه مشکل عمه ماهرخه...
صدای پیرزن جادوگر از جایی نزدیک در اتاق شنیده شد.
_ رفتن پسرت و بهم خوردن رابطه شون ربطی به من نداره.
کیارا به آرامی دست فرشته را پس زد.
_ مهبد خودش براتون توضیح می ده،من دیگه باید برم.
چشم از فرشته و چمدان ها و مردی که در تب می سوخت گرفت و به سمت در رفت. نمی توانست بیش از این زیر سقف این اتاق نفس بکشد آن هم وقتی دیده ها و نادیده هایش به روی تمام رویاهایش آوار شده بود.

رمان های لیلین

29 Nov, 06:22


آواز کاکایی ها ۲۵۱
مهبد او را بیشتر به سمت خود کشید و کیارا برای آنکه تعادلش را از دست ندهد مجبور شد دستش را روی شانه ی او بگذارد.
_ آخه چطور تونستی باور کنی من اون عمارت رو به آتیش کشیدم؟ منی که واسه خواستن تو چشم رو اون کینه و دشمنی چندین ساله ی خونواده هامون بستم؟
کیارا با غصه لب برچید.
_ اما اون کینه و دشمنی هیچ وقت از بین نمی ره حتی با وجود چشم بستن تو. می دونم آتیش سوزی کار تو نبود اما اون عمارت بخاطر همین کینه سوخت، منم فیروزه ی قشنگمو از دست دادم و اینجوری سرگردون و آواره شدم. حالا دیگه گمون کنم با هم بی حساب شده باشیم.
نفس های داغ و پر حرارتش گونه ی خیس دخترک را می سوزاند.
_ فکر می کنی شنیدن این چیزها دلمو آروم می کنه؟ یا با هم بی حساب می شیم؟
نگاهش پر از دلخوری و سرخوردگی بود. و این اولین باری بود که کیارا نمی دانست برای آرام کردن او چه باید بکند.
_ آتیشی که خاموش و سرد شده رو با این حرفا دوباره شعله ور نکن.
بوسه ی پر حرارت مهبد روی پیشانی کیارا نشست.
_ پس چرا من هنوز دارم می سوزم؟
گریه ی کیارا شدیدتر شد.
_ هم درد می دی،هم درمان؟! این چه نفرین و عذابیه که تمومی نداره؟
مهبد زیر گوشش آهسته زمزمه کرد.
_ نترس همین روزا تموم میشه، وقتی دیگه تو زندگیت نباشم.
نفس کیارا با این حرف او رفت و حس کرد دنیا همانجا برایش تمام شده‌.
با دردی که در وجودش پیچیده و لحظه به لحظه نفس گیر تر می شد از مهبد فاصله گرفت و تلاش کرد اشک هایش را پس بزند.
_ حالت خوب نیست. من می رسونمت خونه.
جان داد تا همین دو جمله را بگوید. مهبد داشت از رفتن حرف می زد و کیارا با خود فکر می کرد در زندگی اش رفتن های بسیاری را تجربه کرده اما هیچ کدام به اندازه ی این رفتن جانفرسا و درد آور نبود.
در را بست و پشت فرمان نشست. به راه افتاد و خط ساحل را در پیش گرفت.
نوه ی معتمد ها در خود مچاله شده و می لرزید و واگویه های هذیانی اش چون تیغی تیز و برنده قلب دخترک را هدف گرفته و ریش می کرد.
_ باورم نکردی...من آتیش نزدم...بابک بهم خندید...با هم حلش کنیم...دارم می سوزم.
کیارا پا روی پدال گاز فشرد و با پشت دست اشک هایش را کنار زد.
لحظه لحظه ی خاطرات قشنگ دونفره شان مقابل چشمانش می آمد و او برای مرگ آن لحظات عزادار بود.

رمان های لیلین

29 Nov, 06:22


آواز کاکایی ها ۲۵۰
_ اگه نخ بادبادک دلت رو به دست من می دادی کوه هم نمی تونست جلوی اوج گرفتنت رو بگیره.
بازدم نفس های دخترک روی صورتش نسیم دلنوازی بود که کاش تا ابد ادامه داشت.
نگاه‌های پر از حس خواستن مهبد ته دلش را زیر و رو می کرد.
_ من مجبور به اون انتخاب بودم.
خواست دور شود که دستان داغ مهبد مانع شد.
_ قرار بود با هم حلش کنیم.
کیارا بی هوا بغض کرد.
_ فرصتی نداشتم،نشد. خودت که دیدی ماهرخ و کینه ای که از اخوان ها داشت نذاشت مشکل اونجوری که باید حل بشه.
خشم گذرایی در نگاه مهبد شعله ور شد.
_ تو هم به جبران اون کینه ی قدیمی بابک رو انتخاب کردی؟
_ چاره ای نداشتم. رفیع تهدیدم کرده بود اگه قبول نکنم از عطا شکایت میکنه. عطایی که قسم خورده بود اگه بخواد دوباره برگرده زندان خودشو می کشه. فیروزه چشم به راه پسرش بود و من فرصت برای انتخاب دیگه ای نداشتم.
خشم و بغض صدای مهبد را خش دار و دو رگه کرده بود‌.
_ باید جای من می بودی و اون قیافه ی به خود مطمئن بابک و لبخند پیروزش رو می دیدی تا بفهمی جون دادن یعنی چی.
اشک درشتی روی گونه ی کیارا سر خورد.
_ من با برگشتن و انتخاب بابک لحظه به لحظه اش رو جون دادم اونم وقتی دلم پیش تو جا مونده بود.
صورت مهبد نزدیک و نزدیک تر شد.
_ آخ اگه بدونی دیدنت تو اون لباس روشن نامزدی با من چه ها نکرد.
اشک راه گرفته تا چانه ی ظریف و کوچک کیارا پیش رفت.
_ خوب به حال من نگاه کن. چی می بینی؟ یه دختر خوشحال و خوشبخت؟
نگاه مهبد روی اجزای صورت کیارا چرخید.
_ فکر می کنی دیدن این حالت دلمو خنک می کنه؟ تو تصمیم گرفتی باورم نکنی و این نمی تونه آتیش دلمو هیچ رقمه خاموش کنه. اون روز لعنتی منم با عمارت سوختم. درست وقتی تو انگشت اتهام رو سمت من نشونه رفته بودی.
دختر بهنام نگاه دزدید.
_ اگه اون روز صبر می کردی تا حرفا بشنوی، اگه من زودتر بهت می رسیدم‌‌‌...نمی دونم شاید اون سوتفاهم پیش نمی اومد. اما وقتی عمارت رو تو آتیش دیدم عقلمو از دست دادم. عمارت تنها دلخوشی من واسه نگهداشتن و زنده موندن مامان فیروزه بود.

رمان های لیلین

29 Nov, 06:21


آواز کاکایی ها ۲۴۹
مهبد دندان‌هایش را بهم فشرد تا لرزی که به تنش افتاده بود،صدایش را نلرزاند.
_ خوب نیستی اما اینجا بودن هم قرار نیست حالتو خوب کنه. عمه ات ازم خواست باهات حرف بزنم تا برگردی.
کیارا آه پردردی کشید و به سمت دریا چرخید.
_ برگردم تا دلسوزی های بی جای عمه و کینه ی رفیع و بابک از من و دخالت های از راه دور مادرم و تصمیم گرفتن هاش به جای من حالمو از اینی که هست بدتر کنه؟
_ مادرت داره می یاد ایران.
چیزی که مهبد بی هوا به زبان آورد شوکه اش کرد. با کمی مکث پوزخند زد و سرش را رو به آسمان بلند کرد.
_ دیگه از این بهتر نمی شد.
_ شاید بودنش تو این اوضاع برات خوب باشه.
کیارا با ناامیدی سر تکان داد.
_ همیشه فکر میکردم بادبادک باید نخش به جایی بند باشه که بتونه اوج بگیره و پرواز کنه‌ اما از وقتی نخ زندگیم پاره شد فهمیدم این به جایی بند بودن نمی تونه مانع سقوط بشه . من هربار سقوط کردم تونستم دوباره اوج بگیرم،بدون اینکه نخم به جایی بند باشه.
به سمت مهبد چرخید و با غمی که یارای پنهان کردنش را نداشت،زمزمه کرد.
_ اومدنش نمی تونه حالمو خوب کنه چون سالهاست رفتنش اون نخ رو پاره کرده.
حرفهای کیارا درد داشت اما هنوز هم ازاو دلخور و ناراحت بود‌. از او که با آن مراسم نامزدی لعنتی قرار بود نخ زندگی اش را به بابک اخوان گره بزند.
این لرزی که به جانش افتاده بود لحظه به لحظه بیشتر و فشاری که به قفسه ی سینه اش می آورد هر آن شدیدتر می شد. حس می کرد چیزی به له شدن قلب وامانده اش میان آن چهار پاره استخوان نمانده است. دستش را به سقف ماشین گرفت که نیفتد.
کیارا با دیدن حالش بی هوا دستپاچه و نگران شد.
_ تو حالت خوب نیست.
صدای مهبد لرزید.
_ نه نیستم، درست از اون روزی که انتخابت من نبودم.
دست کیارا روی شانه ی مهبد نشست و او را به سمت خود چرخاند و تازه آن زمان بود که نگاه تبدارش دختر بهنام را غافلگیر کرد.
کیارابا دستی که آزاد بود در عقب ماشین را باز نمود و کمک کرد روی صندلی سرنشین بنشیند.
چهره ی دوست داشتنی نوه ی اخوان ها نزدیک تر از هر زمان دیگری درست مقابل صورتش قرار داشت و هوس بوسیدن آن لب های شیرین بی قرارش می کرد. چقدر دلش برای بوسیدن او تنگ بود. چقدر این تن تب آلوده به نوازش های پر مهر او نیاز داشت‌.

رمان های لیلین

29 Nov, 06:21


آواز کاکایی ها ۲۴۸
سهیلا اخوان دوباره به شرکت آمده و اینبار با التماس از او خواسته بود کیارا را به زندگی برگرداند.
می گفت مژده همسر سابق عمو بهنام و مادر دخترک قصد آمدن به ایران و بردن دخترش را دارد.
میگفت اگر کیارا به خود نیاید و این قفس خودساخته ی تنهایی را رها نکند بی شک تسلیم خواست او خواهد شد و رفتن برای دختر بهنام و زندگی با مادرش تنها قفس بزرگتری برای او می سازد.
مهبد باید دقیقا چه می کرد؟ به دخترکش می گفت با مادری که قرار نیست غمش را التیام دهد برود یا آنکه بماند و اخوان های فرصت طلب برای مصادره ی او نقشه ی جدیدی بکشند؟
به خود مهبد اگر بود دست دخترک را می گرفت و از این شهر نفرین شده می برد. درست مثل آن جوانک عاشق پیشه عیسی که حوای خود را برداشت و از اینجا گریخت.
آرزویی دور و ناشدنی ، آن هم وقتی در زندگی دختر بهنام درست مثل کاکایی های پازردی که بالای سرش پرواز می کردند،کاکایی پردردسر و عزیزی بود که بخاطرش حتی حاضر شده بود پاروی دلبستگی و عشق نوپای شان بگذارد‌.
ضربه ای به شیشه ی ماشین خورد و وادارش کرد سرش را بلند کند و به آن سو بچرخد.
نگاه دختر بهنام بی تفاوت و خالی تر از هر زمان دیگری بود. و رنگ پریدگی و سیاهی زیر چشمانش هم به این حال و روز پریشان او دامن می زد.
_ نمی خوای دستگیرم کنی؟!
سؤالش مهبد را گیج کرد. با چهره ای گر گرفته و پیراهنی که خیس از هرم آن تب بود از ماشین پیاده شد و باد سرد ساحلی لرز خفیفی به تنش انداخت.
حال غریب او بود یا نگاه غمزده و ماتش که کیارا زیر لب زمزمه کرد.
_ تا کی می خواستی اینطوری زیر نظرم بگیری؟
مهبد به سختی جواب داد.
_ فقط می خواستم مطمئن شم حالت خوبه.
نگاه کیارا با تردید چشمان گریزان نوه ی معتمد هارا کاوید. آشفته حال و پریشان به نظر می رسید. آنقدری که می شد با اطمینان گفت حالش خوب نیست اما باز دنبال این بود که از خوب بودن حال کیارا مطمئن شود.
لبخند تلخی روی لب کیارا نشست.
_ نمی دونم حال خوب به چی میگن. اینکه همه دنیام روی سرم آوار شده و من باز نفس می کشم و زنده ام، یعنی خوبم؟!

رمان های لیلین

29 Nov, 06:21


آواز کاکایی ها ۲۴۷
کاکایی ها با احتیاط خود را کمی به سینی غذای او نزدیک کردند. و با پرتاب شدن تکه های نان به سمتشان از روی نرده ی چوبی پریدند و همزمان با اوج گرفتن تکه ی نان را در هوا قاپیدند.
سنگینی نگاهی که نمی توانست از این فاصله مسیر درست حضورش را تشخیص دهد وادارش کرد از جایش بلند شود.
مدتی می شد این سنگینی نگاه هر روزه را احساس می کرد و تقریبا مطمئن بود از سوی هیچ کدام از ماهیگیرانی که برای عمو لطیف کار می کردند ،نبود.
نگاهی که او را معذب نمی کرد اما دلگیر چرا.
از جایش بلند شد و در مسیر مخالف پره ی ماهیگیری عمو لطیف خط ساحلی را در پیش گرفت.
* * * * *
مهبد از او چشم گرفت و با ستون کردن آرنجش روی فرمان ماشین، پیشانی داغش را به دستان مشت شده اش تکیه داد.
این تب مرموز و جانکاه چندروزی می شد گریبانش را گرفته و تمام وجودش را با قلبی که آتش درونش هنوز به خاکستر ننشسته بود، می سوزاند.
دکتر نیلچی که معاینه اش کرده بود برایش نمی توانست دلیلی جز آسیب روحی و روانی بیابد و اصلا مگر جز این دلیل چیز دیگری می توانست او را با این تب کوچک از پا دربیاورد؟
روح و روان زخم خورده ی او این چند وقته چنان زیر و یک خمش را گرفته بودند و شانه اش از هر سویی به خاک خورده بود که نای بلند شدن و ادامه دادن نداشت.
چون قایقی بدون پارو روی دریای احساسات پریشان و طوفانی اش رها بود و با هرموجی به یک سو پرتاب می شد.
با وجود چنین برزخ احساسی و حال خراب و بدنی به تب آلوده درست از آن روز که مخفیگاه دختر بهنام را با تعقیب عطا پیدا کرده بود،هر روز و هرروز کارش آمدن به این نقطه از ساحل و زیر نظر گرفتن کومه ی پیرمردی بود که می گفتند اسمش عمولطیف است و روحیه ی پهلوانی و جوانمردی اش زبانزد مردم محلی آنجاست.
نه از آن سینی غذا که همین چند لحظه پیش جلوی پای دخترک روی ایوان گذاشت و دخترک به آن لب نزد که از توجه پدرانه ی هر روزه اش ،مهبد تقریبا مطمئن بود پیرمرد هوای دختر بهنام را دارد.
اما حال کیارا اینجاخوش نبود. و هر روز بیشتر و بیشتر در خود فرو رفته و خمیده تر می شد.
و درک این موضوع او را با این حال ویران هر روز به ساحل می کشاند و برای حسی که نمی توانست پس بزند نمی دانست باید دقیقا چه غلطی بکند.

رمان های لیلین

29 Nov, 06:20


آواز کاکایی ها ۲۴۶
با صدای زنگ تلفن همراهش از سینی غذا نگاه گرفت و به شماره ی نقش بسته روی صفحه ی گوشی چشم دوخت.
طبق عادت هر روزه شان عطا تماس گرفته بود تا جویای حالش باشد و اگر چیزی لازم داشت برای او تهیه کند.
رابطه شان کمی بهتر شده بود اما نه آنطور که مامان فیروزه انتظار داشت. با مرور یاد مادر در ذهنش بی هوا بغض کرد و صدایش کمی دورگه شد.
همان هم باعث مکث عطا و تردید او میان مکالمه شان شد.
_ اونجا موندن حالتو بهتر نمی کنه آبجی خانوم! بهتره برگردی. عمه سهیلا و پسرش هر روز سراغتو میگیرن. دوستت پونه هم از بس دلخوره دیگه تو چشمام نگاه نمی کنه. پسرعمو کوچیکه ی دراز و بدقواره ات هم اومده بود و دنبالت می گشت.
بردیا را می گفت و این موضوع نگرانش می کرد.
_ باهاش درگیر که نشدی.
_ اون زهر چشمی که گرفتم کار خودشو کرده، دنبال درگیری نبود. میخواست باخودت حرف بزنه.
کیارا نفسش را کلافه فوت کرد.این مدعی بودن عطا و درس نگرفتن از اشتباهش ته دل دخترک را خالی می کرد. باید هرچه سریع تر اوضاع آشفته و ویران زندگی شان جمع و جور می شد.
نمی توانست به عطا بیشتر از این فرصت و اجازه ی خطا کردن بدهد. خطایی که شاید اینبار برایش جبران ناپذیر می بود.
_ باهاش تماس می گیرم.
عطا ناراضی از تصمیم او زیر لب غر زد.
_ مثل اینکه بیشتر از من سرت واسه درگیری درد می کنه.
با نشستن تعدادی کاکایی روی نرده های ایوان کومه لبخند محوی روی لبش آمد.
_ اون اشتباهشو جبران کرد باید بهش یه فرصت دوباره داد.با اتفاقی که افتاده شاید اخوان ها بخوان منکر اون نسبت فامیلی با من بشن اما نمی تونن چشم رو اون رابطه ی کاری و سهامم ببندن. برای سر و سامان دادن به اوضاع شرکت و درگیر نشدن با رفیع و بابک به یکی مثل بردیا نیاز دارم.
عطا ناراضی و مخالف این ایده بود. با غرغر هایی که انگار قرار نبود هیچ وقت تمام شود تماس را قطع کرد.
کیارا برشی نان برداشت و مشغول تکه تکه کردن آن شد.

رمان های لیلین

17 Oct, 09:25


آواز کاکایی ها ۲۴۵
_ منو صدا زدی؟!
با حضور عطا از آن جای خالی نگاه گرفت و چشم به سقف اتاق دوخت تا اشکی نریزد.
_ واسه یه چند وقتی باید از اینجا برم. یه جا واسه پنهان شدن از همه میخوام یه جایی که کسی ندونه و بیاد سراغم. میخوام یه مدت تنها باشم. یه تنهایی که فقط تو از جا و مکانش خبر داشته باشی.
عطا با صدای نخراشیده ای پرسید.
_ کسی داره اذیتت می کنه؟ عموهات یا...
کیارا به سمتش چرخید و هاله ی صورتی رنگ دور چشمانش عطا را از ادامه ی آن صحبت باز داشت.
_ فقط می خوام از همه چیز دور باشم، همین.
عطا دستی به چانه اش کشید و متفکر زمزمه کرد.
_ خونه ی پدربزرگم تو ییلاق چورباغ؟!
به نشانه ی نفی سر تکان داد.
_ نه نوه معتمدها ازش خبر داره.
عطا زیر لب زمزمه کرد.
_ کومه ی عمو لطیف چی؟!
* * * * *
#فصل_سیزدهم

فصل سیزدهم)
صدای آواز هماهنگ کاکایی ها و امواج دریا وادارش کرد از آن اتاقک چوبی کوچک دل بکند و پا به ایوانک چوبی آن بگذرد. باد تند همراه با سوز و سرمای صبح زمستانی ساحل نورود لرز خفیفی به تنش انداخت.شال بزرگی که روی شانه هایش بود را بیشتر به خود بپیچد.
عمو لطیف از سوله ی ماهیگیری که فاصله ی کوتاهی با کومه داشت بیرون آمد و با دیدنش با نشاط پرسید.
_ بلاخره بیدار شدی دخترم؟ خوب خوابیدی؟
یک هفته ای می شد که مزاحم این پیرمرد امن و دوست داشتنی شده بود اما حتی یک شب از این مدت را درست و حسابی نخوابیده بود که خوب خوابیدن و بیدار شدنش را به یاد داشته باشد. بدنش انگار زیستن روزانه را از یاد برده بود.
آنقدری چشم روی هم می گذاشت، آنقدری می خورد و آنقدری نفس می کشید که صرفا زنده بماند.
سکوتش که طولانی شد پیرمرد به داخل سوله برگشت و با سینی صبحانه ای که خودش آماده کرده بود، برگشت.
_ برات کمی املت پختم. تاسرد نشده بخور.
کیارا سر به زیر انداخت و باخجالت زمزمه کرد.
_ کاش اینقدر خودتون رو به زحمت نندازین. به عطا هم گفتم هرچی که بخوام خودم تهیه می کنم نمی خوام بیشتر از این مزاحمتون باشم.
اخم ابروهای یکدست سپید و پرپشت پیرمرد را به هم دوخت.
_ اینکه خواهر عطایی و اون پسر مث بچه خودمه به کنار. صد پشت غریبه هم بودی باز نمی تونستم دست رو دست بذارم ببینم خواب و خوراک درست و حسابی نداری. این غذای حقیرانه هم قابل تورو نداره. بخور تا سرد نشده.
کیارا سینی را گرفت و زیر لب تشکر کرد.
روی پله های کومه نشست و با درماندگی چشم به سینی غذا دوخت. رنگ و لعاب اشتها آور املت و بوی آشنا و خوش نان تازه آدم سیر را هم وسوسه می‌کرد چه برسد به او که آخرین وعده ی غذایی اش یک فنجان چای عصر و دو تا خرما بود.
با این حال اشتهایی برای خوردن نداشت. سالها ی سال برای فرار از اضطراب و ترس و تنهایی و طرد شدگی به خوردن پناه برده بود و حال که به جای فرار، تمام آن احساسات عذاب آور را پذیرفته و در آغوش گرفته بود، دیگر میلی به خوردن نداشت.

رمان های لیلین

17 Oct, 09:25


آواز کاکایی ها ۲۴۴
فرشته خانم مسیر نگاهش را دنبال کرد و با دیدن مهبد بازوی او را گرفت و نرم فشرد.
_ تو دیگه همه جوره دختر مایی عزیزم. نمی خوام این روزا تنها بمونی. بیا پیش خودمون.
ذهن شلوغ و منگ کیارا شروع به تجزیه و تحلیل کرد.
ظاهرا فرشته خانم از جریان آن نامزدی کذایی و تمام شدن رابطه ی کیارا و پسرش بی خبر بود.
عمه سهیلا که حال غریب و و گنگی نگاه او را درک کرده بود،خودش را جلو انداخت.
_ ممنون فرشته جان. نگران نباش کیارا با ما می مونه.
چشمان کیارا از آن دو زن گذشت و به خاک حجم گرفته ی مقابلش دوخته شد.
باخود گفت:
(می بینی مامان؟! رفتنت چنان آواره ام کرده که هزار جا برای موندن هست و هیچ کدومشون بدون تو برای من خونه نمی شه‌)
با وجود اصرار عمه و فرشته خانم در حالیکه هنوز نگاهش میخ مهبد و آن چهره ی و رفتار سردش بود ، به قصد بازگشت به خانه ی مادرش سوار ماشین شد.
پونه پشت فرمان نشست و با مکث کوتاهی مسیر نگاه او را دنبال کرد.
_ نمی خوای بری باهاش حرف بزنی؟
کیارا به تلخی زمزمه کرد.
_ حرفی برای گفتن نمونده، دیگه همه چی تموم شده.
به خانه ی فیروزه که برگشتند، دوباره داغ دلش تازه شد.
هنوز هم رختخواب مادر کنج اتاق زیر پنجره پهن و سینی کوچک داروهایش جایی بالای سر او و کنار بالشتش قرار داشت.
روسری خوش نقش و نگارش روی چوب رختی بود و برس دسته چوبی اش روی میز عسلی و کنار آینه ی کوچک و گرد پایه دار برنجی جا مانده بود.
پونه با دیدن حال غریب او آرام کمرش را نوازش کرد.
_ چیزی نمی خوای؟!
کیارا قطره اشکی که قصد لنگر انداختن گوشه ی چشمش را داشت با بی رحمی زدود.
_ میشه از عطا بخوای بیاد اینجا؟ باید باهاش حرف بزنم.
_ الان صداش می زنم.
با خروج پونه نگاه کیارا دوباره پیرامون اتاق چرخید و صدای فیروزه در سرش پیچید.
(هرچیزی در مورد تو و عطا که تهش به شادی و خوشبختی تون برسه منو خوشحال می کنه... آخ چقدر مزه داره دیدنت تو لباس عروسی.)
زانویش لرزید و همانجا کنار رختخواب مادر زانو زد و دست نوازش گونه ای روی جای خالی او کشید.
_ دیگه تاب ادامه دادن ندارم مامان... میشه از این کابوس بیدارم کنی؟

رمان های لیلین

17 Oct, 09:24


آواز کاکایی ها ۲۴۳
صدای قربان صدقه رفتن آشنایی بی هوا نگاهش را از عمه و پونه جدا کرد. فرشته خانم کنارش روی صندلی نشست و او را مادرانه و محکم در آغوش گرفت.
آغوشی که گویاتر ازهر حرف دلگرم‌کننده ای بود‌ اما همین که زیر گوشش شروع به زمزمه کرد انگار آب خنکی بر آتش دلش شد.
_ غم تو غم ماست عزیز دلم.می دونم جای فیروزه خانم رو نمی تونم برات بگیرم اما مادری کردن تنها چیزیه که خوب بلدم.
دستش نوازش گونه روی گونه ی دختر بهنام نشست و سر کیارا بی اختیار به شانه ی این فرشته ی زیبا رو و زیبا خو تکیه داد.
دلش شنیدن همین حرفها را از مادرش مژده می خواست همین که بگوید همه جوره هست تا کیارا با غم بزرگش کنار بیاید. نه اینکه از پشت قاب دوربین در حالیکه با سر و صورت و ظاهر خود ور می رود ذوق زده و خوشحال از فراهم شدن شرایط اقامتی او بگوید. و خط و نشان بکشد که دیگر هیچ بهانه ای را قبول نمی کند و کیارا باید به زندگی کردن درکنارش محکوم شود.
سایه ی بلند مردی روی هردوی آنها افتاد و کیارا با دیدن عمو بهروز ناخودآگاه از جایش بلند شد.
احترام قلبی که به این مرد داشت فراتر از آن رابطه ی عمو و برادرزاده بود. حسی که هیچ گاه نسبت به رفیع و ناصر به عنوان عموهای خونی و تنی تجربه نکرده بود.
دست عمو بهروز روی شانه اش نشست و با محبت پدرانه ای گفت:
_ این روزا و لحظات شاید سخت ترین بخش زندگی یه آدمه اما می گذره. چیزی که ازش می مونه غمی هست که واسه همیشه مهمان گوشه ای از قلب آدم می شه. برای پذیرش این غم از خدا برات شکیبایی می خوام دخترم.
چانه اش لرزید و نتوانست بیش از این خود دار باشد. بی هوا به آغوش عمو بهروز پناه برد و سر را روی سینه ی او گذاشت و نفس عمیقی کشید. عمو بی آنکه خود بداند بیشتر از هرکسی عطر بابا بهنام را می داد.
با تمام شدن مراسم خاکسپاری جمعیت متفرق شد و تازه آنموقع بود که نگاه کیارا متوجه مردی شد خوش قد و قامت، ایستاده دور از جمع با عینکی دودی که چشمان و حالت نگاهش را پنهان کرده بود.
قلبش با دیدن او به درد آمد و نوک بینی اش تیر کشید. او و مهبد درست از چه زمانی این همه از هم دور و غریبه شده بودند؟ چرا حالا که اینهمه به حضورش نیاز داشت‌ باید چنین فاصله ای میانشان وجود داشت؟

رمان های لیلین

17 Oct, 09:24


آواز کاکایی ها ۲۴۲
پونه کمکش کرد کمی دورتر روی نیمکتی سیمانی بنشیند و نظاره گر جمع مختصر پیش روی باشد.
نقطه ی پایانی بر آخرین سطر زندگی مامان فیروزه همین جا بود و او با خود فکر می کرد چقدر آسان این نبودن و تمام شدن را پذیرفته.
کیارای نه ساله هنوز هم به دور میز بزرگ وسط آشپزخانه می چرخید و در هربار چرخیدن پیراهن گلدار و آبی مامان فیروزه مقابل چشمانش تاب می خورد و دستی به سمتش دراز می شد و تکه ای خوراکی به دهانش می گذاشت.
سرش سنگین و گیج از این چرخیدن و تاب خوردن روی گردنش افتاد و اشک هایش تند تند پایین آمد.
پونه مقابلش زانو زد و صورتش را در قاب دستان خود گرفت و وادارش کرد از پشت پرده ی اشک به او نگاه کند.
_ داری خودتو هلاک می کنی کیارا. دلت واسه من و عمه ات نمی سوزه به فکر عطا باش. اون حال تورو می بینه بی قرار تر میشه.
هق هقش با شنیدن اسم عطا بلندتر شد. حالا باید بدون مامان با این برادر سرسخت و کله شق چه کار می کرد؟ اگر نمی توانست به قولش عمل کند چه؟
دنیای این روزهای او تاریک و سرد و ترسناک تر از همیشه بود بدتر از نه سالگی اش و سیاه‌پوش شدن خانه و رفتن بابا بهنام.
پونه زیر گوشش زمزمه کرد.
_ مامانت چندباری تماس گرفته و خواسته باهات حرف بزنه چرا جواب تماسهاشو نمی دی؟
اشک روی صورتش راه گرفت و با بغض نالید.
_ چون حرف زدن باهاش حالمو خوب نمی کنه. چون نمی تونه با یه تماس تلفنی و یه ابراز محبت لفظی حق مادریشو ادا کنه‌.
و بی آنکه به زبان آورد در دل ادامه داد.
( چون این روزا بیشتر از مادری که تنها اسمی ازش تو شناسنامه ام هست، دلم می خواد با مهبد حرف بزنم. دلم می خواد سرمو رو سینه ی اون بذارم و گریه کنم. می خوام اون دلداریم بده و حالمو بهتر کنه اما...)
درست از شب آتش سوزی عمارت دیگر خبری از او نداشت. حرفهایی که آن شب رد و بدل شد برای ویرانی بنای تازه ساخته شده ی رابطه شان کافی بود.
لیوان کاغذی پر از آب مقابل صورتش قرار گرفت و عمه سهیلا با مهربانی زمزمه کرد.
_ بخور عمه نفست بالا بیاد.
کیارا با خود فکر کرد با اینهمه رنجی که پشت سر گذاشته دیگر نفسی نیست که بالا بیاید.

رمان های لیلین

03 Oct, 18:22


آواز کاکایی ها ۲۴۱
بغض دوباره روی گلویش سنگینی کرد.
_ اون عمارت باید پابرجا می موند تا این رابطه بمونه.
دست فیروزه نوازشگرانه روی دستان به هم قفل شده اش نشست و آنهارا آرام فشرد.
_ چیزی که من از زندگی فهمیدم اینه که فرصت برای عاشق شدن و دوست داشتن کوتاه و انگشت شماره. درست مثل جمع کردن آب بین دستاست. اونقدری که بتونی یکی دوجرعه ازش بنوشی دووم می یاره. پس باید قدرشو دونست چه بمونه، چه از کف دستات بریزه و بره.
با به یاد آوردن چشمان مهبد و مهر و علاقه ی سنجاق شده به نگاهش بی هوا دلش پر شد و اشک در چشمانش حلقه زد.
_ دیگه نه آبی هست، نه دستی که بتونه جمعش کنه. بعد سوختن عمارت تاب و توانی واسه دوست داشتن برام نمونده.
فیروزه آرام زیر گوشش زمزمه کرد.
_ توفقط خسته ای، بذار یکم بگذره و این غم کهنه شه اونوقت بخوای نخوای دلت براش تنگ میشه. می تونم همین الانشم حس کنم چطور دلت با دیدنش تند تر بزنه و دست و پات بلرزه. چطور نگاهت بند نگاهش بشه و نتونی ازش چشم برداری. می تونم ببینم...
پلک های خسته و سنگین کیارا روی هم آمد و لالایی دلنشین فیروزه انگار خاموش شد . چقدر خوابیده بود که با تکان های شدید دستی بی اختیار از جا پرید.
_ کیارا پاشو.
پونه کنار پایش زانو زده و آرام به صورت مامان ضربه می زد.
_ فیروزه خانم؟! فیروزه خانم؟!
کیارا سست و کرخت چرخید و دست مادرش را گرفت. تمام تنش از سردی دست او یخ زد.
نوک انگشت پونه روی پوست شل و آویزان گردن مادر نشست وحشت زده به سمت کیارا چرخید.
_نمی...نمی زنه‌.
* * * * *
نوای غم انگیز پیرمردی که درست بالای آن حفره ی تاریک و سرد ایستاده بود و عینکی تیره به چشم داشت دل جمع کوچکی که آنجا حضور داشتند را به درد می آورد.
عمه سهیلا با ملایمت او را به سمت جلو هدایت کرد.
_ برو از مادرت خداحافظی کن‌.
کیارا کنار قبری که تازه حفر شده بود، زانو زد. افتادن سایه ی چند زن درست بالای سرش و تلاش و تکاپوی شان برای دیدن چهره ی فیروزه میان هق هق اعصاب خرد کنی که به راه انداخته بودند حالش را بد می کرد.
اشک هایش را پس زد تا بتواند یک دل سیر چهره ی چون برگ گل مادر را ببیند.
زیر لب لرزان و بی تاثیر صدایش زد‌.
_ مامان؟! مامان صدامو می شنوی؟! نمی خوای جوابمو بدی؟! مامان من بدون تو چیکار کنم؟!
فیروزه قصد چشم گشودن و بیدار شدن نداشت. چنان آرام و زیبا خوابش جاودانه شده بود که انگار هرگز در این دنیای پر از درد و غم نزیسته بود.
کسی پارچه سفید را روی صورتش کشید بی آنکه از کیارا برسد با مادری که خیلی دیر به دستش آورده بود خداحافظی کرده یا نه.
چشم گرداند و با دیدن عطا که سرتا پا خاکی و پریشان به کمک عباس به زیر سایه ی درختی کشانده شد و همانجا روی زمین نشست و با ناامیدی چشم به تل خاک دوخت دلش ریش شد.

رمان های لیلین

03 Oct, 18:21


آواز کاکایی ها ۲۴۰
نوه ی معتمد ها خم شد و از روی صندلی چستر محبوب کیارا، آلبوم عکس قدیمی اخوان ها را برداشت و به سمت او گرفت.
_ تو امروز با تصمیمت منو تو جهنمی انداختی که سوزوندن این چاردیواری و خرت و پرت هاش دلمو خنک نمی کنه.
آلبوم میان دستان بی حس و رمق کیارا جای گرفت وقلب دخترک با این حرف او بی صدا شکست و چهره اش چون گلی که فرصت شکوفا شدن پیدا نکرده بود ، پژمرده شد.
چه می توانست بگوید؟ برای آن خود زنی وتصمیم جنون آور چه دلیلی می آورد؟
شاید الان بیشتر از هر زمان دیگری حال و روز مادربزرگش پریرخ را درک می کرد‌. وقتی با آن انتخاب دردآور و ازدواجش با رشید اخوان، هم آشیانه و هم یادگار های عشق بر باد رفته اش را از دست داده بود.

* * * * *

سرش را روی بالش فیروزه گذاشت و در حالیکه چشمانش را به آن دریای مواج از اشک دوخته بود ،زمزمه کرد.
_ واسه اینکه عطا اینجا باشه مجبور بودم چنین تصمیمی بگیرم مامان.
دستان لرزان و کبود فیروزه بالا آمد و آرام روی موهایش نشست.
_ از این تصمیمت هم دلخورم هم شادم. شاد از اینکه بعد من عطا بی کس و تنها نمی مونه و یه خواهر دلسوز و خوب مثل تو داره. اما دلخورم اگه یه وقت ما دیر می رسیدیم و همه چی جدی می شد چی؟
_ غمت نباشه مامان. دیگه همه چی تموم شد. بردیا می گفت عمو نمی تونه از عطا شکایت کنه.
_ به محض رفتنت قیامت به پا شد. میگن زن سابق بابک بچه رو دزدیده و معلوم نیست کجاست. رفیع حسابی عصبانی بود. وقتی فهمید تو هم به خاطر نوه ی معتمدها گذاشتی و رفتی دیگه کارد می زدی خونش در نمی اومد. سهراب و پونه نبودن با من و عمه سهیلا درگیر می شد.
کیارا نگاهش رنگ شرمندگی گرفت.
_ ببخش که تو اون شرایط تنهات گذاشتم.
قطره اشکی از چشم فیروزه غلتید و روی بالش افتاد.
_ بلاخره تونستی باهاش حرف بزنی؟
کیارا سر چرخاند و نگاهش را به سقف اتاق دوخت.
_ دیگه اهمیتی نداره.
_ حتی از صدات معلومه چی داری می کشی وای به حال دلت.
بازدم نفسش با آه دردناکی همراه بود.
_ باید از همون اولش قبول می کردم یه اخوان نمی تونه هیچ وقت به یه معتمد دل ببازه. آه و نفرین ماهرخ نمیذاره. آتیش سوزی عمارت حتی اگه کار مهبد نباشه کار اون پیرزن جادوگره.
صدای پر از نفرت و کینه ی ماهرخ در دالان های ذهنش پیچید.
"من فقط یه چیز رو خوب می دونم این رابطه و اون عمارت هر دو نمی تونن با هم پابرجا بمونن."

رمان های لیلین

03 Oct, 18:21


آواز کاکایی ۲۳۹
ذهن عصیانگرش همزمان با مهبد که از پله ها با احتیاط و ترس بالا می آمد شروع به تجزیه و تحلیل کرد. او در خانه و شرکت نبود اما درست موقع آتش سوزی اینجا حضور داشت. مهبد به خاطر تصمیم او دلخور و عصبانی بود، مهبد نوه ی معتمدها و وارث کینه ای پنجاه ساله بود. او به اندازه ی کافی دلیل برای سوختن و ویرانی این مکان داشت.
بی اختیار آه کشید. چرا این ذهن عاصی اینجا و درست زمانی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت این چنین شکنجه اش می کرد؟
صدای جر جر و شکستن الوار در طبقه ی دوم وادارش کرد از نوه ی معتمد ها نگاه بگیردو به سمت تاریکی و دود و آتش قدمی بردارد. شاید مردمی که آن پایین جمع شده بودند، حق داشتند. کیارا دیوانه شده بود.
تقریبا همه چیز در توده ی غلیظ وخاکستری رنگ دود فرو رفته بود و او جز کورمال کورمال قدم برداشتن و به عمق تاریکی فرو رفتن راه دیگری پیش رو نداشت.
تمام امیدهایش، عمر کوتاه مادرش فیروزه، خواسته ی بابا بهنام و عشق و دوست داشتنش را با شعله های آتشی که لحظه به لحظه افروخته تر می شد در حال سوختن می دید. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
نفس برای کشیدن کم آورد و به سرفه افتاد. چشمانش از شدت سوزش و اشک تقریبا کور شده بود. چندقدمی بیشتر نرفته بود که حس سرگیجه ی شدید و نفسی که دیگر نای بالا آمدن نداشت، زمین گیرش کرد.
نوه ی معتمدها دوباره صدایش زد. اینبار صدای او از فاصله ای نزدیک تر می آمد.
دست توانا و قدرتمند مهبد او را بی هوا گرفت و مانع افتادنش شد. بی آنکه لحظه ای مکث کند چرخید و با چند قدم بلند او را از میان دود و آتش و سیاهی بیرون کشید.
_ می شه بگی داری چه غلطی می کنی؟!
کیارا هنوز هم سرفه می کرد و نمی توانست جوابش را بدهد.
همراه با مهبد به عقب تلو تلو خورد و با زانو به زمین افتاد و نفس عمیقی کشید تا اکسیژن بیشتری به درون ریه هایش بفرستد.
مهبد سرخم کرد و عصبی و نفس زنان بر سرش فریاد زد.
_ می خواستی خودتو به کشتن بدی؟!
کیارا شوکه و دلخور از او نگاه گرفت و در جایش نیم خیز شد.
_ به تو مربوط نیست.
مهبد با خشونت عجیبی شانه اش را گرفت و او را به عقب کشید و دوباره به زمین دوخت.
_ مثل اینکه واقعا زده به سرت. نمی بینی خونه داره از بیخ و بن می سوزه؟
کیارا تلاش کرد خود را از آغوش نا منعطف و نگاه سرزنشگر او دور کند.
_ درست مثل من.
_ می شه اونوقت بدونم دلیل این دیوونگی چیه؟! دنبال چی هستی ؟
کیارا باخشم او را به عقب هل داد و فریاد زد.
_ تو بگو دنبال چی هستی‌؟ چرا اینجارو آتیش زدی؟
صدای کیارا آنقدری بلند و رسا بود که به گوش جمعیت هم برسد و سکوت سنگین و جو بدی را رقم بزند.
نگاه مهبد چنان پر ازحرف و تلخ بود که کیارا بی اختیار کمی عقب نشینی کرد.
نوه معتمد ها با دلسردی زمزمه کرد‌.
_ تو اینجوری فکر می کنی؟!
سوالاش سیلی داغی شد که بی هوا به گونه ی کیارا خورد و او را ازکابوس پیش رویش دور کرد.
با غصه لب برچید و به گریه افتاد.
_ یه دلیل بیار که نتونم اینو باور کنم. دِ آخه لامصب تو که بهتر از هرکسی می دونستی این خونه چرا برای من عزیزه؟ با آتیش زدن اینجا قلبمو آتیش زدی مهبد. چرا با من همچین معامله ای کردی؟ انتقامتو گرفتی و دلت خنک شد؟
مهبد با کمی مکث به سختی از جایش بلند شد و به سمت دیگر ایوان رفت. نگاه کیارا به دنبال او کشیده شد و تازه آنموقع بود که متوجه حجم مختصر وسایل خانه که از آتش بیرون کشیده و روی هم تلمبار شده بود ، گشت.

رمان های لیلین

03 Oct, 18:21


آواز کاکایی ها ۲۳۸
در بزرگ آن گشوده و چند نفری مشغول خارج کردن کادیلاک از انبار بودن. فریاد آشنایی قلبش را لرزاند.
_ دست بجنبونید سقف انبار آتیش گرفته‌.
سنگینی نگاه کیارا آنقدری طولانی شد که مهبد عرق ریزان به سمت او برگشت.
دنیا انگار با همراهی چشمان او به یکباره در سکوت مطلقی فرو رفت و کیارا دیگر هیچ نشنید و تصویر متحرک مقابلش را نظاره گر شد.
تمام این چند ساعت گذشته را به دنبال نشانی از او گشته و حالا نوه ی معتمد ها را جایی میان انبار عمارتی که در حال سوختن بود می دید.
فکرش انگار مجال کنکاش و تحلیل نداشت. مهبد برای چه اینجا بود؟ عمارت به چه دلیلی در آتش می سوخت؟ یعنی آن کینه ی قدیمی در وجود این مرد هنوز هم زنده بود؟ مهبد می توانست اینقدر راحت خرمن آرزوی دختر بهنام را به آتش بکشد؟
شاید به دقیقه نکشید که با چندبار هل دادن مردانه و سنگین کادیلاک را به بیرون از انبار هدایت کردند.
نفس نفس زدن مردان خسته و گرما زده وادارش نکرد که بیشتر بماند و سوختن دل و آرزویش را یک جا ببیند.
به سمت عمارت چرخید و همزمان صدای آژیر آتش نشانی که از دور دست به گوش می رسید و نوید آمدنشان را می داد کمی دلش را گرم کرد.
با دیدن قفل شکسته ی در ورودی عمارت و نیمه باز ماندن آن آه از نهادش بلند شد. حالا دیگر کاملا مطمئن بود آتش سوزی عمدی ست و متهم ردیف اول آن شاید جایی درست پشت عمارت مشغول بیرون کشیدن تابوت خاطره ای مرده است.
کسی انگار مشت محکمی به صورتش کوبیده بود که چنین بی حس و حال و مبهوت به سمت پله های عمارت رفت.
با قدم گذاشتن به روی اولین پله صدای فریاد جمعیت بلند شد.
_ داری کجا می ری خانم؟!
_ سقف ایوان می ریزه رو سرت باباجان. بیا پایین.
_ آقا مهبد بیا که این دختره دیوونه شده می خواد خودشو تو آتیش بندازه.
با خود فکر کرد واقعا چنین قصدی دارد؟
از همان جا نگاهی به داخل نشیمن انداخت. همه چیز در توده ی غلیظ و خاکستری رنگ دود فرورفته بود.
_ کیارا؟!
قلبش با شنیدن دوباره ی آن صدای آشنا بی اختیار فشرده شد. این چه حس تعریف نشدنی اما قدرتمندی بود که این چنین زمین‌گیر و ناتوانش می کرد. برای او که تمام روز را به هوای پیدا کردن این مرد آواره و سرگردان خیابان ها شده بود این چنین باختن و از پا در آمدن کمی بیش از حد غیر منصفانه بود.

رمان های لیلین

03 Oct, 18:21


آواز کاکایی ها ۲۳۷
نگاه کیارا در طول مسیر به دود برخاسته ای بود که آسمان آن بخش از پیله دشت را خاکستری می کرد. قلبش انگار جایی میان دهانش می زد و فکرش را نمی توانست جمع و جور کند.
چرا باید عمارت پریرخ بعد از این همه سال درست همزمان با آن نامزدی کذایی و اتفاقی که رخ داده بود ،به آتش کشیده می شد؟!
حسی به او می گفت که این آتش سوزی عمدی ست.
نیش اشک به چشمانش نشست و بغض راه گلویش رابست. آخر چه کینه ای، کدام دشمنی می توانست اینهمه ویرانگر باشد؟
کیارا برای این عمارت روزها و شبهای بسیاری فکر و انرژی و زندگی اش را گذاشته بود. پا به پای میثم و عباس برای خشت به خشت آن عرق ریخته و زحمت کشیده بود تا چنین بنای مستحکم و قابل سکونتی برای فیروزه بسازد.
ماشین را مقابل درِ باز عمارت پارک کرد و به داخل باغ دوید‌. جمعیتی مختصر داخل حیاط جمع شده و به ساختمان در حال سوختن می نگریستند.
کیارا دستپاچه به میانشان دوید و آن ها را پس زد و جلو رفت. پس چرا کسی کاری نمی کرد؟!
دودحاصل از سوختن الوارهای سقف و ستون چشمانش را سوزاند و راه نفسش را تنگ کرد.
وحشت زده و هراسان فریاد زد.
_ یه نفر به آتش نشانی زنگ بزنه.
کسی جوابش را نداد. دستش بی اختیار به سمت جیب های بارانی رفت. بارانی سپیدی که همین چند ساعت پیش پونه به تنش کرده بود.
یادش آمد تلفنش را با خود نیاورده. پریشان و درمانده به سمت جمعیت چرخید.
_ تورو خدا یکی به آتش نشانی زنگ بزنه... مگه نمی بینین داره می سوزه؟
کسی از میان جمعیت جواب داد.
_ زنگ زدیم، قراره از نورود بفرستن.
شخص دیگری با صدایی نخراشیده پرسید.
_ مگه آتش نشانی پیله دشت نباید بیاد؟
_ زنگ زدیم ، ماموریت بودن. گفتن نیرو ندارن از نورود درخواست می کنن.
از نورود تا پیله دشت راهی نبود. اما هرچه زمان می گذشت نجات این بنا سخت تر می شد.
ذهن کیارا شروع به بررسی وسایل در حال سوختن بنا شد. وسایلی که شاید کیارا دلبستگی به آنها نداشت. اما بخشی از تاریخ و گذشته ی خانواده اش بود.
با به یاد آوردن کادیلاک داخل انبار قلبش بنای تندتر تپیدن گذاشت. شاید خاطرات این خانه در ذهن و قلب او جایی نداشتند اما خاطره ی کوتاه آن ماشین قدیمی و حس نابی که از اولین تجربه ی عاشقانه اش داشت وادارش کرد جمعیت را پس بزندو به سمت پشت عمارت بدود.
_ خانم نرو خطرناکه
_ این نوه ی اخوان هاست.
_ همون که میگن بنارو بازسازی کرده؟
صدا ها درست پشت سرش محو و نامفهوم شد. حیاط را دور زد و به سمت ورودی انبار پیچید.

رمان های لیلین

07 Aug, 13:29


آواز کاکایی ها ۲۳۶
این طولانی ترین مکالمه ای بود که از لحظه ی آشنایی اش با عمو بهروز داشت. به نظرش آمد برای آنکه این خانواده او را بپذیرند راه چندان طولانی در پیش ندارد اگر مهبد اورا می بخشید و از خطایش می گذشت.
با خداحافظی کوتاهی سوار شد و به سوی جاده ی ساحلی نورود رفت. خورشید روی آب در حال غروب بود و نارنجی و زرد پخش شده در آسمان و دریا زیبایی دلگیری داشت.
هوا رو به تاریکی می رفت که خود را به شرکت رساند اما خبری از ماشین مهبد در محوطه ی بیرونی شرکت نبود.
ناامید و خسته سر روی فرمان ماشین گذاشت و به تلخی گریست. حالش چنان منقلب و خراب بود که نای دوباره گشتن و پیدا نکردن مهبد را نداشت.
آنقدر به همان حال ماند و گریست که وقتی سر بلندکرد هوا تاریک شده و شب لحاف آذین شده به ماه و ستاره هایش را در آسمان گسترده بود.
بوی دود و سوختن چیزی مشامش را آزرد و به نظرش آمد جاده کمی شلوغ تر از همیشه هست.
از ماشین پیاده شد و به از همانجا به کوهپایه های پیله دشت چشم دوخت.
اول از همه نور روشنی که از آتش بزرگ و شعله وری بوجود آمده بود توجهش را جلب کرد. به نظرش آمد خانه ای در حال سوختن است. خانه ای که میزان فاصله اش با شرکت آنقدر ها هم زیاد نیست.
چند نفری دوان دوان از کنارش گذشتند. کیارا کنجکاوانه چند قدمی همراهشان شد.
_ آقا کجا آتیش گرفته؟
مرد حتی برنگشت نگاهش کند. نفس نفس زنان فریاد زد.
_ عمارت اربابی آتیش گرفته. گنگ و گیج پرسید.
_ کدوم عمارت؟!
_ همونی که ارباب رشید واسه زن سومش...
صدای مرد در همهمه ی گذر آدمها گم شد. کیارا ایستاد و مسخ و ناباور به آتش شعله ور چشم دوخت.
عمارت؟... ارباب رشید؟... زن سوم؟...
ذهنش به هزار جان کندن شروع به تجزیه تحلیل کرد و مردمک چشمانش لحظه به لحظه گشادتر شد.
عمارت پریرخ... وصیت بابا بهنام... مهریه ی مامان فیروزه.
حتی نفهمید چطور راه دویده را برگشت و سوار ماشین شد و به سمت عمارت راند. خودش هم نمی دانست برای چه به آن سو هراسان می رود. قرار بود چه چیزی را نجات دهد و مانع از سوختن کدام خاطره شود؟
آن خانه منتهای آرزوی کیارا برای شاد کردن دل مامان فیروزه بود. و حالا حتی اگر می رسید و مانع از سوختن خانه می شد باز چیزی برای نجات دادن وجود نداشت. مامان فیروزه ی او ماندنی نبود.

رمان های لیلین

07 Aug, 13:29


آواز کاکایی ها ۲۳۵
_ مجبور شدم می فهمی؟ تو مجبورم کردی. اگه فیلم دوربین هارو به بابات نمی دادی لازم نبود بابک رو انتخاب کنم.
گره ی دستان بردیا شل شد و آهسته زمزمه کرد.
_ فکرشم نمی کردم بخوای واسه خاطر پسر فیروزه اینجوری خودتو قربونی کنی.
مشت بی تاثیرش روی سینه ی بردیا نشست و سیل اشکی که از صبح مهار کرده بود بلاخره سر ریز شد.
_ عطا داداشمه بخاطرش هر کاری می کنم.
بردیا لبخند غمگینی زد و فلشی را به سمتش گرفت.
_ دیگه بخاطرش مجبور به انتخاب بابک نیستی.
کیارا با پشت دست چشمانش را پاک کرد.
_ این چیه؟
_ فیلم اصلی دوربین های خونه.
فلش را گرفت و چشم باریک کرد و با تردید پرسید.
_ پس اونی که دست عمو رفیعه چی؟
بردیا شانه بالا انداخت.
_ چیزی نیست که بتونه باهاش شکایت کنه.
کیارا با بغض لب برچید و بردیا آرام او را به سمت پایین پله ها هل داد.
_ برو دیگه چرا هنوز موندی‌؟ دیر بجنبی مرغ عشقت از قفس پریده.
_ واسه ات جبران می کنم.
بردیا پوزخندی زد.
_ نیازی به جبران نیست. من بابک نیستم که بخاطر منافع خودم احساسات دیگران رو به بازی بگیرم.
حق با او بود. بابک اگر به کیارا و احساساتش اهمیت می داد و خودخواهانه دنبال برآورده کردن خواسته ی خودش نبود، مانع رفیع می شد و این اتفاقات تلخ هم رخ نمی داد.
سوار ماشین سهراب شد و به راه افتاد. آنقدر فکرش درگیر و حالش آشفته بود که حتی فرصت نکرد گوشی تلفن همراهش را بردارد‌.
تمام طول مسیر تا نورود به این فکر کرد که به مهبد چه بگوید و چطور آرامش کند.
وارد خیابانی که به خانه ی معتمد ها می رسید شد و با دیدن ماشین بهروز که قصد خروج از خانه داشت بلافاصله پاروی پدال ترمز فشرد و از ماشین پیاده شد.
_ سلام عمو بهروز، مهبد خونه ست؟
واژه‌ی "عمو" چنان به کام بهروز شیرین نشسته بود که لبخند را مهمان لبانش کرد.
_ نه از صبح خبری ازش نیست. طوری شده دخترم؟!
اشک در چشمان کیارا حلقه زد و نگاه دزدید. آخ اگر عمو بهروز می دانست شنیدن همین " دخترم" چقدر دل بی قرارش را آرام می کرد.
_ نه فقط می خواستم ببینمش.
_ خب بیا تو خونه باهاش تماس بگیر، هر جا باشه خودشو میرسونه.
کیارا با خود فکر کرد این خانه مکان خوبی برای جواب پس دادن به مهبد نیست. شاید دفتر کارش یا اسکله بهتر بود اما قبل از هرچیز باید او را می دید.
_ می رم شرکت یه سر بزنم اگه پیداش نکردم، می یام.
_ باشه برو ولی واسه شام برگرد. فرشته خوشحال میشه ببینتت.

رمان های لیلین

07 Aug, 13:28


آواز کاکایی ها ۲۳۴
بابک به سوی پدر و مادرش رفت.
_ یکی تون نمی خواد بگه چی شده؟
سیما با ترس و لرز و نگاه گریزان جواب داد.
_ نیاز نیست.
فریاد بابک در سالن پیچید.
_ پس اون مربی لعنتیش کدوم گوری بود؟
نگاه کیارا بی توجه به فریاد او خیره به در بود. حس می کرد با رفتن مهبد او دیگر بهانه ای برای ماندن ندارد.
عمه سهیلا زیر گوشش زمزمه کرد.
_ بهتره تا دیر نشده بری دنبالش.
نگاه کیارا به مامان فیروزه دخیل بست و او که انگار حرفهای عمه را لب خوانی کرده بود با چشمانی بارانی به نشانه ی موافقت سرتکان داد.
به سمت در دوید و قبل ازخروج صدای گریان سیما جون به گوشش خورد.
_ نگار برای تعویض لباس تنهاش گذاشته و تا بره و برگرده ظاهرا نیاز فرار کرده.

بابک عصبی به موهایش چنگ انداخت.
_ همه ی اینا از گور نوشین بلند میشه. مگه دستم بهش نرسه.
چندقدمی رفت و برگشت و عصبی و هیستریک خندید.
_ هرچند فرار اون بچه بدون کمک آدمای این خونه محاله. بگو نگار بیاد.
به محض خروج از در با سهراب و پونه روبرو شد.
_ مهبد؟
سهراب سوییچ ماشینش را به سمت او انداخت وجواب داد.
_ همین الان سوار ماشینش شد و رفت. فکر می کنم بتونی بهش برسی.
کیارا نگران به سوی پونه چرخید.
_ مامان فیروزه...
_ نترس ما حواسمون بهش هست. بیا اینو بگیر هوا سرده.
بارانی سفیدی که پونه به طرفش گرفت را با فکری درگیر و حواسی پرت پوشید و کلاهش را روی سر کشید.
زیر لب تشکر کرد و به سمت پله ها دوید. هنوز دوسه پله ای پایین نرفته بود که بردیا سد راهش شد.
با دیدنش نفسش پر حرص و کلافه فوت کرد.
_ از سر راهم برو کنار. حرف زدن با تو حتی آخرین چیزی نیست که امروز بخوام.
_ نترس بهش می رسی. البته اگه حرفی برای گفتن باهات داشته باشه.
_ به تو ربطی نداره.
بردیا بازویش را گرفت و او را با خشم به سمت خود کشید.
_ اینکه من از بابا اینجوری رو دست بخورم بماند، اما تو چرا؟ تو که از چشات معلوم بود چقدر نوه ی معتمدها رو دوستش داری.

رمان های لیلین

07 Aug, 13:28


آواز کاکایی ها ۲۳۳
نگاهش به سختی از او گذشت و روی پسر رفیع مکث کرد.
بابک رد نگاه دختر بهنام را گرفت و به سمت او چرخید. چنان مغرور و از خود راضی نگاه پیروزمندانه اش را به او دوخت که مهبد دلش خواست تمام دندان های ردیف شده به نشانه ی لبخندش را توی دهان آن مردک خرد کند‌.
نه او این بازی را به پسر رفیع نباخته بود. پشت مهبد را انتخاب کیارا به خاک زد و این باختن هزاربار بیشتر درد داشت.
صدای ضعیف فیروزه رشته ی افکارش را پاره کرد.
_ باورم نمیشه اینقدر ساده خام حرفاش شدم‌. اگه سهیلا خبرمون نمی کرد الان باید چه خاکی به سرم می ریختم؟ دختره می خواد دو دستی خودشو بدبخت کنه.
مهبد تصمیم دخترک را نشانه ی بدبختی نمی دانست. مگر نه اینکه او یک اخوان بود و بابک اولین تجربه ی حسی او؟ این ها نشانه های بداقبالی نبود.
دختر بهنام انتخابش را کرده بود. و این انتخاب مهبد نبود.
با خم شدن زانوی فیروزه خانوم کمکش کرد روی یک صندلی بنشیند. سپس چرخید و بی آنکه نگاه دوباره ای به دردانه ی زیبایش بیندازد به سمت در خروجی رفت. او نمی توانست بیش از این ببیند و تاب بیاورد.مهبد معتمد امروز و زیر سقف این خانه تمام شده بود.
چشمان کیارا به رفتن او دوخته شده بود و یادآوری نگاه آخرش چون خنجری در قلب دخترک لحظه به لحظه بیشتر فرو می رفت. نباید اینطوری تمام می شد.
صدای همهمه ای در جمع پیچید و نگاه کیارا با تشویق و شادی حاضران به سمت بابک برگشت.
جعبه ی کوچکی در دستان او گشوده بود که انگشتری با سنگ های درخشان را به کیارا پیشکش می کرد.
مامان فیروزه به نشانه ی نپذیرفتن آن نشان سر تکان داد و رفیع با تک سرفه ای توجه جمع را به سمت خودش جلب کرد‌.
_ خیلی خوشوقتم که امروز در حضور شما عزیزان مراسم نامزدی پسرم بابک جان را با دختر عزیزمون...
سیما خود را به او رسانده و قبل از آنکه جمله اش را تمام کند چیزی در گوشش زمزمه کرد‌.
مکث رفیع که طولانی و رنگ چهره اش لحظه به لحظه تیره تر گشت ،همهمه ی جمع به پچ پچ و زمزمه های اعصاب خردکن تبدیل شد.
بابک زیر لب غرید.
_ باز دیگه چی شده؟
رفیع بی توجه به حضور دیگران تقریبا فریاد زد.
_ یعنی چی که نیست؟! خوب همه جارو گشته؟

رمان های لیلین

07 Aug, 13:27


آواز کاکایی ها ۲۳۲
حالا اما جادوی آن دو چشم مشکی براق که وقتی نگاهش می کرد تا عمق جانش رسوخ کرده و قلبش را به تپش وا می داشت چنان دنیای دخترک را در برگرفته بود که محال به نظر می آمد چنین رویای خامی بتواند قلبش را به تپش وادارد.
به خودش که نمی توانست دروغ بگوید. از دنیای پانزده سالگی اش مدتها می شد که گذر کرده بود و بابک هرچقدر هم که تلاش می کرد باز نمی توانست جایی میان قلب کیارا برای خود دست و پا کند.
این دل درست از آن زمان که به نورود قدم گذاشت از دست رفته بود‌.
نزدیک شدن با معنای بابک نگاه مهمانان آن جشن را به سوی آنها چرخاند. شگفتی و لبخند پای ثابت چهره ی جمع شد. گویی انتظار چنین غافلگیری بزرگی را نداشتند.
لبخند های بابک هم کش آمد و به نشانه ی تایید ظاهر کیارا سر تکان داد. دوقدمی بیشتر بین شان فاصله نمانده بود که نگاه کیارا به پشت سر بابک درست جایی نزدیک ورودی در دوخته شد.
عمه سهیلا شانه به شانه ی او ایستاد و زیر لب گفت:
_ نمی تونستم بذارم اینجوری ببازی.
مامان فیروزه با قامتی خمیده و نفس نفس زنان به دستان بلاتکلیف مردی آویزان مانده بود که کیارا از ته دل آرزو داشت مهبد نباشد.
نوه ی معتمدها بی هیچ حس و واکنشی تنها به او خیره بود و این از هرچه سرزنش و تنبیه و اعتراض و قهری دردناک تر بود. ای کاش لااقل آن آتش فشان خشم خاموش در نگاهش فوران می کرد و کیارا به بهای سوختن از این برزخ وحشتناک عبور می کرد.

مهبد مقابل در ورودی ماتش برده بود ویارای قدم برداشتن نداشت. صدای مرموزی در ذهن پریشانش وز وز می کرد و تصویر نفس‌گیر مقابلش گویی رویا و خواب بود.
(روی تختش دراز کشیده و چشم هایش از گریه ی چند لحظه قبل سرخ و متورم بود.
_ من عمو بهنام رو دوست دارم...دلم می خواد ببینمش.
عمه ماهرخ روی موهای کوتاهش دست کشید و پلک های پسرک با این نوازش سنگین شد.
_ ما نمی تونیم این اجازه رو بهت بدیم.
مهبد لب برچیده بود.
_ آخه چرا؟ عمو خیلی مهربونه... خودش گفت یه دختر کوچولو داره که دلش می خواد با من دوست بشه.
چشمان میشی عمه برقی زد و صدایش چون وردی وهم آور در گوشش نجوا شد.
_ اون یه اخوانه...یه اخوان هیچ وقت نمی تونه یه دوست باشه.)
دخترکش زیباتر از هر زمانی با آن پیراهن حریر روشن چون جواهری چشم گیر میان آن جمع کذایی می درخشید.
باورش نمی شد اینچنین از اویی که جانش بود،رو دست خورده باشد. قلبش به درد آمد از آن اطمینان قلبی که به دخترک و تصمیمش داشت.

رمان های لیلین

07 Aug, 13:27


آواز کاکایی ها ۲۳۱
نگاه طلا چرخید و با دیدن پونه آن سوی اتاق عصبی و پر حرص چشم گرداند.
_ خیلی رو می خواد آدمی که چشمش پی زندگی دیگرون باشه و کثافت کاری هاش لو بره باز سرو کله اش میون همون جمع پیدا شه.
پونه به سمتش خیز برداشت.
_ بهتره مواظب حرفات باشی من...
عمه سهیلا میان کلامش دوید و آن بحث بی فایده را قیچی کرد.
_ سهراب پایین منتظرته پونه جان.
پونه با این حرف افسار خشم سرکش خود را کشید و با تکان دادن سر به نشانه ی پذیرش حرف عمه به سمت در خروجی رفت.
با رفتن او عمه به سمت زن ناصر برگشت.
_ ببین طلا از این به بعد طرف حسابت منم‌. خوشم نمی یاد با عروسم درگیر شی.
ابروهای طلا به نشانه ی شگفتی بالا رفت و تک خنده ای عصبی کرد.
_ هه خیلی خیلی مبارکه. همینو کم داشتیم.
عمه چشم درشت کرد و تهدیدگرانه زمزمه کرد.
_ حواسم بهت هست.
با خروج قهر آمیز طلا از اتاق ،کیارا لبخند غمگینی زد.
_ می شه حالا بگی کی داره مادرشوهر بازی در می یاره؟
عمه نفسش را پرحرص فوت کرد.
_ تو یکی در این مورد سر به سرم نذار که بدجوری ازت شاکی ام.
به عمه حق می داد که از تصمیم او ناراحت و دلخور باشد. کسی که سالها راز پریرخ درمورد اموالش را به سینه حفظ کرده و بخاطر کیارا با معتمد ها روبرو شده و به توافق رسیده بود چطور می توانست دست روی دست بگذارد و شاهد از دست رفتن رویاهای برادرزاده اش باشد؟ آن هم حالا که به لطف پونه و سهراب می دانست دل دخترک بند دل نوه ی معتمدهاست.
برای آخرین بار نگاهی به چهره ی آرایش شده و تغییرات شگفت انگیزش انداخت نفس عمیقی کشید و چند ثانیه ای آن را در سینه حبس کرد.
برای جهنم روزهای پیش روی زندگی اش نفس برای زنده ماندن و جا نزدن می خواست.
از پله ها با طمانینه پایین رفت و نگاه جمع را با آن لباس خاص و آرایش کمی بیشتر از همیشه اش به سمت خود کشید.
بابک به محض دیدن او لبخند پیروزمندانه ای زد و با اطمینان و غرور به سمتش گام برداشت. و رفیع با نگاهی تایید گر آن دو را همراهی کرد.
نگاه جستجو گرش چشم های بابک را کاوید. این چشم ها یک زمانی رویای خام نوجوانی اش بودند.

رمان های لیلین

07 Aug, 13:27


#فصل_دوازدهم


آواز کاکایی ها ۲۳۰

فصل دوازدهم)
لنگه ی گوشواره میان دستان لرزانش تاب می خورد و نمی توانست آن را درست از نرمه ی گوش چپش آویزان کند.
_ بره من برات بندازم.
با حضور عمه سهیلا درست پشت سرش به سمت او چرخید و چشم به نگاه شاکی و دلخور او دوخت.
_ تورو خدا دوباره شروع نکن عمه. خودتم می دونی چاره ی دیگه ای نداشتم.
پونه جایی انگار نزدیک گوشش فین فین می کرد.
_ بس که دیوونه ای.
عمه گوشواره را گرفت و برای کیارا پشت چشم نازک کرد.
_ دام واسه نوه ی معتمدها می سوزه که خودشو واسه هیچ و پوچ به آتیش زد.
بینی کیارا تیر کشید و و نیش اشک به چشمان آراسته ی او نشست. به سختی آن را پس زد و چشم به سقف اتاق دوخت. لااقل برای امشب و این لحظه گریه نمی خواست.
_ من به خاطر مامان فیروزه و عطا مجبور بودم این تصمیم رو بگیرم.
عمه گوشواره را به گوش او انداخت و نگاهش را به سمت آینه ی مقابلش برگرداند.
_ مطمئنی اونام همینو می خواستن؟
کیارا با لبی برچیده و صدای بغض آلود جواب داد.
_ دیگه واسه هر تصمیم دیگه ای دیره.
پونه کنار پای او زانو زد و به دسته ی صندلی اش آویزان شد.
_ کی میگه دیره؟ تورو خدا بخاطر مهبد هم که شده بی خیال شو.
_ مدرکی که دست رفیع هست رو چی کارش کنم؟ اگه شکایت کنه و حکم جلب عطا صادر بشه چی؟ اگه اون پسره ی کله شق زبونم لال یه بلایی سر خودش بیاره من چه غلطی بکنم؟ چاره ی دیگه ای ندارم پونه. بخاطر مامان فیروزه هم که شده نمی خوام اتفاق بدتری بیفته.
"طلا" زن عمو ناصر ضربه ای به در اتاق زد و در حالیکه لبخند مرموزانه ای به لب داشت و قسمت پایانی صحبت آنها را شنیده بود،وارد اتاق شد.
_ سیما جون گفت حالا که مهمون ها اومدن بهتره تو هم پایین بیای.
عمه سهیلا زیر لب غر زد.
_ هنوز نرسیده از راه سیماخانوم مادرشوهر بازیش گل کرد.
کیارا با پوزخند تلخی از جایش بلند شد. دیگر چه اهمیتی داشت سیما جون و رفیع چه رفتار و برخوردی با او داشته باشند و بابک چه میزان به او علاقه مند بود.
کیارا قشنگ ترین تجربه ی زندگی اش را در نورود،همان شهر ساحلی با کوچه های منتهی به دریا و مردمان پر شر و شورش، میان ساحل سنگ چین و اسکله ی پر از خاطره و آوای حزن انگیز مرغان دریایی اش جا گذاشته بود.

رمان های لیلین

06 Aug, 18:49


آواز کاکایی ها ۲۲۹
مهبد با سهراب نیلچی درباره ی تمام راههای پیش روی شان حرف زده بود و انگار هیچ چاره ای نبود جز اینکه منتظر گذر زمان و منصرف شدن همیشگی رفیع بمانند. یا آنکه عطا را راضی به گذراندن دوران محکومیتش کنند.
با وجود همه ی این حرفها مهبد بی قرار بود و آن حس اطمینان که در کیارا بود هم آرامش نمی کرد. دست خودش نبود. حسی به او می گفت این اجباری که رفیع تعیین کرده بود آن کابوسی نیست که قرار است روی رابطه شان آوار شود.
حلقه ی دستانش را به دور او تنگ تر کرد و دخترک را بیشتر به خود فشرد.
_ تو اگه نباشی زندگیم دیگه امید و انگیزه ای نداره. نمی تونم تو این شهر و بین این آدما دووم بیارم. می شم اون توانبخشی که واسه ناتوانی جسم و روحش کاری ازش بر نمی یاد.
کیارا با گریه نالید.
_ تورو خدا سختش نکن.
مهبد جایی کنار گوشش زمزمه کرد.
_ پس جوری از رفتن حرف نزن که انگار دیگه برگشتنی نیست.
قلب کیارا با این حرف فشرده شد و نفسش رفت که برنگردد. روی لب داغ سکوت زد و در دل هزاران هزار بار فریاد که " دیگه برگشتنی نیست"
دست های مهبد را با حس دلتنگی نفسگیری که نرفته بیچاره اش کرده بود، گرفت و مشامش را عطر سینه ی او پر کرد.
تمام این لحظه را برای روزهای تاریک و پوچ و خالی پیش روی زندگی اش می خواست. برای روزهایی که این چشم های براق و دست های مهربان و صدای گرم و گیرایش را کم داشت.
سرش را به سینه ی او تکیه داد و نگاه مات و ناامیدش را به دریای طوفانی دوخت.
گذشتن از مهبد از خود مرگ هم سخت تر بود،اما کیارا برای روزهای پایانی زندگی مامان فیروزه به چنین رنجی رضایت داده و همه ی زندگی اش را بر سر این قمار باخته بود.
مهبد امیدوار و دلگرم کننده زیر گوشش زمزمه کرد.
_ هر جا که بری، هرچقدر هم که دور بشی خيالی نیست. من ازت دست نمی کشم و بیشتر از همیشه دوستت دارم.
دست زیر چانه اش برد و سر دخترک را بالا آورد. تا آهوی رمیده ی چشمان او را با کمند نگاه عاشقش شکار کند.
_ این دوست داشتن واسه تموم اون روزهای تنهایی و دلتنگی مون کافیه.
خم شد و لب های گرم و بی قرارش را به لب های خشک و تشنه ی دختر بهنام دوخت و گذاشت چشمه ی مهر و دوست داشتنش اورا برای روزهای سخت پیش رو سیراب کند‌.
* * * * *

رمان های لیلین

06 Aug, 18:49


آواز کاکایی ها ۲۲۸
از پله های سیمانی بالا رفت و به ردیف سنگ های روی هم چیده ی خط ساحلی چشم دوخت. دریا کف آلود و طوفانی بود. درست مثل حال پریشان و طوفانی او که حتی نای گریستن به خاطرش نداشت.
روی یکی از سنگ ها که سطح صاف و صیقلی داشت،نشست و چشم به دریا دوخت. درست از آن لحظه که خانه ی فیروزه را به هوای دیدار با عمه سهیلا ترک کرده بود،این بغض لعنتی روی گلویش سنگینی می کرد.
اشک گوشه ی چشمش لنگر انداخت و شانه هایش لرزید. چنان حال برباد و ویرانی داشت که حتی خودش هم تعریف درستی برای آن پیدا نمی کرد.
همین یک ساعت پیش بود که دستان لرزانش روی صفحه ی گوشی لغزیده و پیامی برای بابک فرستاده بود.
(برای مراسم آخر هفته حاضرم. به عمو رفیع بگو بی خیال شکایت بشه)
دستی بی هوا روی کمرش نشست و او را از آن فکر کابوس وار بیرون کشید. چرخید و با دیدن مهبد که درست کنارش روی سنگ نشست، لبخند غمگینی زد و با انگشت اشاره اشک مزاحم را زدود.
_ چرا نیومدی شرکت؟!
کیارا نگاهش به دریا دوخته شده بود.
_ خواستم جایی همدیگه رو ببینیم که نفر سومی نباشه.
_ باماهرخ صحبت کردم.
کیارا باخود اندیشید نتیجه ی صحبت مهبد با آن زن حالا دیگر چه فایده ای دارد؟
_ زیر بار نرفت؟!
مهبد لب گزید.
_ نه به هیچ عنوان کوتاه نمی یاد.
_ درست مثل رفیع.
مهبد مردد پرسید.
_ شاید اگه من باهاش حرف بزنم...
کیارا با ناامیدی سرتکان داد.
_ نه صحبت با اونا قرار نیست چیزی رو درست کنه. من باید آخر هفته از اینجا برم. رفیع ازم خواسته سر کارم برگردم.
لبش را به دندان گرفت و ناگفته های به جا مانده از خط و نشان های رفیع را در دل مدفون کرد.مهبد تا آخرین لحظه نباید می فهمید قرار است چه بلایی بر سر رابطه شان بیاید.
او اگر از حقیقت ماجرا باخبر می شد،همه چیز به هم می ریخت و عطا با شکایت رفیع دستگیر می شد.
دست مهبد تا روی شانه اش بالا آمد و تلاش کرد نگاه گریزان او را به سمت خود برگرداند.
_ یه جوری حرف می زنی انگار دیگه برگشتنی در کار نیست.
اشک بی هوا در چشمان کیارا حلقه زد و بغض یخ زده روی گلویش شکست. پیشانی اش را به سینه ی مهبد چسباند و با صدایی که می لرزید جواب داد.
_ یه مدت کوتاه تا زمانی که رفیع کاملا بی خیال شکایت بشه.

رمان های لیلین

06 Aug, 18:48


آواز کاکایی ها ۲۲۷

فرشته خیلی جدی و آشتی ناپذیر جواب داد.
_ مجبوری عزیزم. مجبوری به ما که بخش جدا نشدنی زندگی و تصمیماتت بودیم توضیح بدی.از وقتی که عروس این خونه شدم و اسم بهروز تو شناسنامه ام نشست این تو بودی که خط قرمزها رو تعیین کردی و برای همه مون تصمیم گرفتی با کی در ارتباط باشیم و از کی متنفر. این تو بودی که پای بهنام رو از این خونه بریدی و ناامیدش کردی.
یادآوری حرفهای آخر بهنام بغض را مهمان گلوی مهبد کرد. صدایش خش برداشت و دورگه شد.
_ تو حتی دلت بابت اتفاقی که براش افتاد نسوخت، نخواستی تو اون شرایط حتی یکبار به دیدنش بری.نذاشتی بابا و بقیه هم برن. یه عمر تو گوشمون خوندی اخوان ها مقصرن و عمو بهنام یه اخوانه. اما تو با این کارها فقط داری از داریوش حکمت بابت اون نامزدی بهم خورده انتقام می گیری.
عمه ماهرخ خشمگین و عصیانگر به دسته های صندلی اش چنگ انداخت و خروشید.
_ داریوش حکمت نقشه ی قتل پدرمو کشید، چون دستشو تو جریان خلاف های گمرک رو کرده بود. اون خوشبختی مارو با انتقامش دزدید، آبروی منو با بهم زدن اون نامزدی لعنتی برد و بعدش رفت شریک کاری پسر های رشید قاتل شد. فکر می کنید می تونستم ازش بگذرم و بذارم اونقدری عمر کنه که با مرگ طبیعی سقَط شه؟ می خوام دقش بدم. همه چیزش رو بگیرم تا بفهمه دردِ داشتن و از دست دادن یعنی چی.
بهروز با ناراحتی اعتراض کرد.
_ تو بهنام و کیارا رو هم قاطی این انتقام کردی.
_ روزی که رشید اخوان پریرخ رو وادار کرد از ما دست بکشه به بی کسی من و بچگی تو رحم نکرد می خواستی من به بچه و نوه اش رحم کنم؟
مهبد نتوانست بیش از این خونسردی اش را حفظ کند.
_ نمیذارم بیشتر از این با کارهای خودسرانه ات به کیارا آسیب بزنی.
ماهرخ تلخ و عصبی خندید.
_ کاری ازت برنمی یاد پسر جون.
_ نمی‌ذارم برنده ی اون مناقصه باشی.
خنده هایش شدیدتر شد.
_ حتی فکرشو نمی کنی چطور میخوام به اخوان ها ضربه بزنم. اون کارخونه دربرابر بلایی که سرشون می یاد فقط یه تلنگر کوچیکه.
مهبد نفسش را فوت کرد و نگاهش را به آسمان دوخت. این زن قصد کوتاه آمدن نداشت و او هرچه تلاش می‌کرد به در بسته می خورد.
_ مطمئنم این انتقام قلبت رو آروم نمی کنه.
منتظر پاسخش نشد،درمانده و ناامید از او رو برگرداند و به سمت درحیاط رفت.
فرشته با ناراحتی همراهش شد.
_ کجا می ری؟!
_ با سهراب نیلچی قرار دارم. باید ببینم چه کار دیگه ای می شه کرد تا ماهرخ و رفیع دست از حماقت هاشون بردارن.
* * * * *

رمان های لیلین

06 Aug, 18:48


آواز کاکایی ها ۲۲۶
رفیع بی رحمانه ادامه داد.
_ آخر هفته تولد نیاز هست. می خوام تو اون جشن کوچیک خبر نامزدی تو و بابک رو به همه اعلام کنم. باقی برنامه ها هم به تصمیم خودتونه. اینکه بخواین یه مراسم ازدواج پر سر و صدا یا در سکوت داشته باشین.
گیج و درمانده تنها سر تکان داد و خاطره ی تولد پانزده سالگی اش و اعلام نامزدی بابک و نوشین مقابل چشمانش نقش بست.چه پانزده سالگی سخت و عذاب آوری بود آن تولد که هیچ زمان از خاطرش پاک نشد.
نیاز قرار بود چند ساله شود؟! ده یا یازده؟! یعنی آن دخترک درونگرای غمگین که با مادرش به لحاظ شباهت چهره مو نمی زد باید چنین تولد مزخرفی را تجربه می کرد؟
باقطع کردن تماس چشم به تاریکی محض روستا دوخت و با خود فکر کرد حالا چه باید بکند؟ حالا که مهبد بی آنکه در جریان پیشنهاد رفیع و بابک باشد از او قول گرفته بود که شکیبا بماند تا او همه چیز را بدون آسیب رساندن به کسی با گفتگو و توافق حل کند.
کیارا خیلی خوب می دانست که دیگر برای چنین صبوری و دندان به جگر گذاشتنی دیر است. آنقدر دیر که اگر نوشین همین فردا زیر قول و قرارش با معتمد ها بزند و پشیمان از آن تصمیم به آغوش اخوان ها باز گردد هم، مراسم کذایی تولد هرطور شده برگزار شده و نامزدی کیارا و بابک اعلام خواهد شد.
* * * * *
دست به کمر و برافروخته مقابلش ایستاده و منتظر توضیح او بود. ناباوری در نگاه پدر و مادرش موج می زد.
تلاش کرد خونسرد بماند و از کوره در نرود چرا که ماهرخ را خیلی خوب می شناخت. این زن استاد به دست گرفتن اوضاع و مدیریت شرایط پر تنش و تشنج آور بود.
او که می دانست سر و سامان دادن به این جریان و حل کردن چنین مشکل بزرگی اصلا آسان نیست، نباید بی گدار به آب می زد.
حتی حاضر بود چشم روی آن نفرت چندین وچندساله ببندد و مقابل رفیع اخوان بنشیند و برای عطا و بخاطر دخترک دوست داشتنی اش با او مصالحه کند.
بهروز رو به خواهربزرگش زمزمه کرد.
_ ما نباید بدونیم دقیقا چرا باید جریان مناقصه ی کارخونه ی چای رو الان از زبان مهبد بشنویم؟ یا چرا رفیع اخوان باید خبر توافق عروس سابقش با تو رو به ما برسونه؟
ماهرخ پوزخندی زد و از آنها نگاه گرفت.
_ پسرت مجبورم کرد اینطوری تصمیم بگیرم.
مهبد نتوانست بیش از این خوددار باشد.
_ جریان کارخونه مربوط به خیلی قبل تر از تصمیم من بود‌. نمی تونی بابتش منو مقصر بدونی‌.
_ من مجبور نیستم توضیح بدم.