#پارت382
لباسم رو بالا زد... زیر لباس خوابم هر چی پوشیده بودم
براش نمایان شدند.
چند بار با کمربندش آروم به پشتم ضربه زد و من هر بار
با آخ بلندی واکنش نشون می دادم. اما در حد مرگ
غریزه ام بالا زده بود، لبه ی کتش رو میون چنگمو فشردم
و آروم اسمشو صدا زدم.
اون با هر ضربه شمارش می کرد:
- یک... دو... سه...
و من ناله هام از درد و لذتی که توی تنم پیچیده بود فضای
اتاق رو پر می کردند.
برعکس تصورم، لذت تکرار نشدنی برام داشت، بعد از
ضربه ی پنجم کمربند رو انداخت و به آنی چونه ام رو
گرفت و سرش رو توی صورتم خم کرد و بی نفس گفت:
- این تنبیه بمونه به یادگار، تا بفهمی تو در هرشرایطی
مال منی و کاری که می گمو انجام بدی...
به جون لب هام افتاد و اونارو ازم ربود. شبیه دزد شب به
خیمه شون حمله کرد و با بوسه هاش روح و روانمو به
بازی گرفت.
سرش رو کمی فاصله داد و گفت:
- فردا می خوام جلوی سیروان و فریال ازت خواستگاری
کنم، این دوری باید تموم بشه لعنتی، من دیگه نمی تونم
دوریتو تحمل کنم.
هاج و واج و با چشمای خمارم نگاهش کردم که گفت :
- تو آمادگیشو داری؟
خواستگاری؟ حقیقتا نه... آمادگیشو ندارم، اما حرفش
بقدری خوشحالم کرد و سوپرایز شدم که اینبار خودم به
سمت لب هاش هجوم بردم.
حتما حلقه هم خریده و با خودش آورده، پس این
مسافرت، تنها بخاطر تفریح و سرگرمی نبوده...
چه شیطون بلایی بودی و من نمی دونستم یاشارخان.
اون شب قشنگ ترین شب رویایی من و یاشار بود... اگه
سیروان و فریال نبودند قطعا رویایی تر هم میشد چون
همش مجبور بودیم با رعایت یه سری چیزها، فضامون
رو کمی محدود کنیم...
اما به قول یاشار برامون خاطره ای شد که هیچ وقت نتونیم
فراموشش کنیم.
اگر چه بعدش حسابی ضدحال خوردیم.
من توی بغلش بودم، با آرامشی که از تنش و گرماش
دریافت می کردم و همین که خواب مهمون چشمامون شد،
تلفن یاشار زنگ خورد و پرستار مامانش بهش گزار ش
فوت مادرش رو داد.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew