https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
رمان های ممنوعه Telegram-Beiträge
بهترین رمان هاوداستان های ممنوعه را اینجا بخوانید🔞
2,168 Abonnenten
826 Fotos
47 Videos
Zuletzt aktualisiert 06.03.2025 08:09
Ähnliche Kanäle

14,961 Abonnenten

13,082 Abonnenten

10,112 Abonnenten
Der neueste Inhalt, der von رمان های ممنوعه auf Telegram geteilt wurde.
امروز روز ۷ آبان یا به عبارتی ۲۸ اکتبر روز جهانی بزرگ ترین مرد تاریخ ایران،کوروش بزرگ که موسس واژه ی آزادی و حقوق بشر در جهان بود؛جهان سالیان درازیست که ۲۸ اکتبر را برای این بزرگمرد که نماد حقوق بشر است گرامی میدارد،ایرانیان به او پدر میگفتن و ادیان مختلف او را ناجی میدانستن،یادش گرامی
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
https://t.me/cexio_tap_bot?start=1719413441933620
CEXP tokens farming major upgrade! Two is better than one! Join my squad, and let's double the fun (and earnings 🤑)! CEX.IO Power Tap! 🚀
🪙 نقشه راه CEX منتشر شد!
طبق اعلام رسمی چنل cex، توکن این پروژه سه ماهه چهارم 2024 (مهر تا دی) لیست میشه 👑
فرصت خوبیه برای بیشتر امتیاز جمع کردن و تازه واردها به این پروژه ✅
پروژه بسیار معتبریه و نیاز به تعریف نداره
بالاتر از همستر و تپ سواپ✊✊💥💥تک خوری ممنوع دوستانتان را هم دعوت کنید
CEXP tokens farming major upgrade! Two is better than one! Join my squad, and let's double the fun (and earnings 🤑)! CEX.IO Power Tap! 🚀
🪙 نقشه راه CEX منتشر شد!
طبق اعلام رسمی چنل cex، توکن این پروژه سه ماهه چهارم 2024 (مهر تا دی) لیست میشه 👑
فرصت خوبیه برای بیشتر امتیاز جمع کردن و تازه واردها به این پروژه ✅
پروژه بسیار معتبریه و نیاز به تعریف نداره
بالاتر از همستر و تپ سواپ✊✊💥💥تک خوری ممنوع دوستانتان را هم دعوت کنید
https://t.me/major/start?startapp=327895119
👑Help me to become best of the best in @Major and get some Stars!
500⭐️ invite bonus for you
750⭐️ if you are Premium Major
👑Help me to become best of the best in @Major and get some Stars!
500⭐️ invite bonus for you
750⭐️ if you are Premium Major
#رمان های ممنوعه
#ربه کا
#معرفی کتاب
داستان کتاب ربه کا با فلش بک به گذشته آغاز می شود و داستان نو عروس جوانی را روایت می کند که بعد از ازدواج با مردی که بیش از بیست سال با او تفاوت سنی دارد با چالش های زیادی روبرو می شود، این مشکلات اغلب ریشه در زندگی قبلی همسرش دارد و در نهایت به افشای رازهای وحشتناک منجر می شود.
✍️نویسنده:#دافنه_دوموریه
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
#ربه کا
#معرفی کتاب
داستان کتاب ربه کا با فلش بک به گذشته آغاز می شود و داستان نو عروس جوانی را روایت می کند که بعد از ازدواج با مردی که بیش از بیست سال با او تفاوت سنی دارد با چالش های زیادی روبرو می شود، این مشکلات اغلب ریشه در زندگی قبلی همسرش دارد و در نهایت به افشای رازهای وحشتناک منجر می شود.
✍️نویسنده:#دافنه_دوموریه
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
دافنه دوموریه تو رمان ربه کا میگه:
«روزی با خود فكر می كردم
اگر او را با غريبه ای ببينم
دنيا را به آتش می كشم!
اما، امروز حاضر نيستم
كبريتی روشن كنم تا ببينم
او كجاست و چه می كند...!»
خلاصه که گذر زمان همینقدر عجیبه
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
«روزی با خود فكر می كردم
اگر او را با غريبه ای ببينم
دنيا را به آتش می كشم!
اما، امروز حاضر نيستم
كبريتی روشن كنم تا ببينم
او كجاست و چه می كند...!»
خلاصه که گذر زمان همینقدر عجیبه
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
معرفی بهترین رمانها
-رمان های خارجی:
•برادران کاراما زوف
•جنایت و مکافات
•اَبله
•رستاخیز
-رمان های ایرانی:
•همسایه
•سمفونی مردگان
•روزگار سپری شده مردم سالخورده
•شوهر آهو خانم
-رمان های فلسفی:
•وقتی نیچه گریست
•محاکمه(کافکا)
•یادداشت های زیر زمین
•همه می میرند
-رمان های چند جلدی:
•دُن آرام
•دُن کیشوت
•خانواده تیبو
•ژان کریستف
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
-رمان های خارجی:
•برادران کاراما زوف
•جنایت و مکافات
•اَبله
•رستاخیز
-رمان های ایرانی:
•همسایه
•سمفونی مردگان
•روزگار سپری شده مردم سالخورده
•شوهر آهو خانم
-رمان های فلسفی:
•وقتی نیچه گریست
•محاکمه(کافکا)
•یادداشت های زیر زمین
•همه می میرند
-رمان های چند جلدی:
•دُن آرام
•دُن کیشوت
•خانواده تیبو
•ژان کریستف
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
رمان گری از E L james
جلد چهارم مجموعه پنجاه طیف
(فیفتی شیدز)
مترجم سوزان.ر
#جلد چهارم
#پنجاه طیف خاکستری
#جدید
#ممنوعه
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
جلد چهارم مجموعه پنجاه طیف
(فیفتی شیدز)
مترجم سوزان.ر
#جلد چهارم
#پنجاه طیف خاکستری
#جدید
#ممنوعه
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
⭕️گرمای عشق
#پارت385 (قسمت پایانی)
کارش که تموم شد از کنار سنگ مزار بلند شد و نگاه
ممتدش رو به سنگ دوخت.
دستمو میون دستش گرفت، فکر کردم قراره بریم، اما
دوباره با نگاه به سنگ لب زد:
- ازش خوشت نمیومد، اذیتش کردی، سعی کردی ازم
دورش کنی، خواستی تو زندگیت نباشه، خواستی تو
زندگی منم نباشه، اما هیچوقت ندونستی اگه خدا بخواد،
تو نمی تونی کاری برعلیه اش انجام بدی، ببین، الان شده
جونم، شده نیمه ی من، شده تمام چیزی که از این دنیا و
خدا می خواستم، ای کاش باهاش اونجوری رفتار
نمی کردی مامان، تا اونم الان به جای نفرت، برای مرگت
ابراز تاسف می کرد، ژالین قشنگ ترین آدمیه که من
می شناسم، اون سزاوار این رفتارها نبود... ای کاش به
حرمت نون و نمکی که از سر سفره ی باباش خوردی،
پای بزرگ کردنش از جون و دل مایه میذاشتی...
دوباره آه کشید و اشکش رو که روی ته ریشش چکید از
روی صورتش پس زد و با بغض ادامه داد:
- ما داریم می ریم پرورشگاه یه بچه ی شیطون بیاریم تا به
زندگیمون خوشبختی بیشتری ببخشه... من کنار ژالین
خیلی خوشبختم مامان... توام برای خوشبختیه بیشترمون
دعا کن.
به طرفم پیچید و پنجه مو میون پنجه اش فشرد و سر خم
کرد پیشونیم رو محکم بوسید.
با هم از سنگ مزارش فاصله گرفتیم و از بهشت زهرا
بیرون رفتیم.
بخاطر مرگ مادرش نتونستیم جشن عروسی بگیریم ولی
یاشار بهم گفت در اولین فرصت خواسته مو به اجابت
میرسونه.
خواسته ی من چیزی جز اینکه کنارش باشم و یه خانواده
گرم و صمیمی داشته باشم، نبود.
با ارزش تر از این ، دختری که روزی به زندگی امید
نداشت و خودشو وسط یه عده آد م فروخته شده، توی
خونه ی فساد می دید و قرار بود به مردای بالهوس
فروخته بشه، الان صاحب زندگی و خانواده ست.
وقتی توی ماشین کنارش نشستم سعی کردم خبر خوبی که
روی نوک زیونم بود و بهش بگم.
نگاهش کردم. دستمال و روی صورتش کشید و صورت
نمدار از اشکش رو پاک کرد.
- یاشار.
استارت زد و با نگاه کوتاهی گفت:
- جان؟
- می خوام یه چیزی بهت بگم؟
- بگو عزیزم.
- دیروز که شرکت بودی از بیمارستان بهم زنگ زدن.
نگاهش در یک لحظه کنجکاو و مشتاق شد. دستامو به
هم چسبوندم و با ذوق ادامه دادم :
- از نمونه های تخمکم آزمایش گرفتن، بهم گقتن می شه
لقاح رو انجام بدن... فقط باید فکر اجاره کردن رحم
باشیم.
- خدایا... خدایا...
- خودمم شوکه م... هنوز باورم نشده.
نفس آسوده اش رو بیرون داد و زمزمه کرد:
- خدایا شکرت... شکرت خدا.
- فقط این بچه...
بی تعلل گفت :
- من هردوشونو میخوام ژالین... هم این، هم بچه ای که
از وجود هردومون باشه.
خندیدم و با هم به سمت سرنوشت جدیدمون حرکت
کردیم.
اینبار با امید، با انگیزه و یا حتی اون عشقی که هیچوقت
یاشار و ژالین کوچولو رو ترک نکرد.
پایان
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
#پارت385 (قسمت پایانی)
کارش که تموم شد از کنار سنگ مزار بلند شد و نگاه
ممتدش رو به سنگ دوخت.
دستمو میون دستش گرفت، فکر کردم قراره بریم، اما
دوباره با نگاه به سنگ لب زد:
- ازش خوشت نمیومد، اذیتش کردی، سعی کردی ازم
دورش کنی، خواستی تو زندگیت نباشه، خواستی تو
زندگی منم نباشه، اما هیچوقت ندونستی اگه خدا بخواد،
تو نمی تونی کاری برعلیه اش انجام بدی، ببین، الان شده
جونم، شده نیمه ی من، شده تمام چیزی که از این دنیا و
خدا می خواستم، ای کاش باهاش اونجوری رفتار
نمی کردی مامان، تا اونم الان به جای نفرت، برای مرگت
ابراز تاسف می کرد، ژالین قشنگ ترین آدمیه که من
می شناسم، اون سزاوار این رفتارها نبود... ای کاش به
حرمت نون و نمکی که از سر سفره ی باباش خوردی،
پای بزرگ کردنش از جون و دل مایه میذاشتی...
دوباره آه کشید و اشکش رو که روی ته ریشش چکید از
روی صورتش پس زد و با بغض ادامه داد:
- ما داریم می ریم پرورشگاه یه بچه ی شیطون بیاریم تا به
زندگیمون خوشبختی بیشتری ببخشه... من کنار ژالین
خیلی خوشبختم مامان... توام برای خوشبختیه بیشترمون
دعا کن.
به طرفم پیچید و پنجه مو میون پنجه اش فشرد و سر خم
کرد پیشونیم رو محکم بوسید.
با هم از سنگ مزارش فاصله گرفتیم و از بهشت زهرا
بیرون رفتیم.
بخاطر مرگ مادرش نتونستیم جشن عروسی بگیریم ولی
یاشار بهم گفت در اولین فرصت خواسته مو به اجابت
میرسونه.
خواسته ی من چیزی جز اینکه کنارش باشم و یه خانواده
گرم و صمیمی داشته باشم، نبود.
با ارزش تر از این ، دختری که روزی به زندگی امید
نداشت و خودشو وسط یه عده آد م فروخته شده، توی
خونه ی فساد می دید و قرار بود به مردای بالهوس
فروخته بشه، الان صاحب زندگی و خانواده ست.
وقتی توی ماشین کنارش نشستم سعی کردم خبر خوبی که
روی نوک زیونم بود و بهش بگم.
نگاهش کردم. دستمال و روی صورتش کشید و صورت
نمدار از اشکش رو پاک کرد.
- یاشار.
استارت زد و با نگاه کوتاهی گفت:
- جان؟
- می خوام یه چیزی بهت بگم؟
- بگو عزیزم.
- دیروز که شرکت بودی از بیمارستان بهم زنگ زدن.
نگاهش در یک لحظه کنجکاو و مشتاق شد. دستامو به
هم چسبوندم و با ذوق ادامه دادم :
- از نمونه های تخمکم آزمایش گرفتن، بهم گقتن می شه
لقاح رو انجام بدن... فقط باید فکر اجاره کردن رحم
باشیم.
- خدایا... خدایا...
- خودمم شوکه م... هنوز باورم نشده.
نفس آسوده اش رو بیرون داد و زمزمه کرد:
- خدایا شکرت... شکرت خدا.
- فقط این بچه...
بی تعلل گفت :
- من هردوشونو میخوام ژالین... هم این، هم بچه ای که
از وجود هردومون باشه.
خندیدم و با هم به سمت سرنوشت جدیدمون حرکت
کردیم.
اینبار با امید، با انگیزه و یا حتی اون عشقی که هیچوقت
یاشار و ژالین کوچولو رو ترک نکرد.
پایان
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
⭕️گرمای عشق
#پارت384
وقتی رفتم بیرون یاشار توی ماشین منتظرم نشسته بود.
فهمیدم برای این زودتر اومده توی ماشین تا بتونه به
اندازه ی دلتنگیش، برای مرگ مادرش گریه کنه.
سیروان تا توی حیاط پشت سرم اومد. کنا ر در قسمت
یاشار ایستاد و بهش گفت :
- خبر تکون دهنده ایه... امیدوارم زود باهاش کنار بیای.
- ممنون...
- ما هم فردا برمی گردیم... تو راه مراقب خودتون باشین.
دستشو روی شونه ی یاشار زد و به من که کنارش
نشسته بودم نگاه کرد و با لبخند سردی گفت :
- مراقب همدیگه باشین... از الان به بعد دیگه فقط
خودتونو دارید.
***
روی سنگ مزار مامانش دست کشید و با بغض مشهودی
آروم لب زد :
- تو سکوت غریبانه ای رفتی مامان... می دونم نباید ترکت
می کردمو تو اون حال تنهات می ذاشتم، ولی با اون
اوضاع، دیگه نتونستم تحمل کنم... دلم زخمی بود، خودت
دلیلشو بهتر می دونی.
آهی کشید و روی مزارش آب ریخت و با پارچه ای که
همراهمون آورده بودیم روی مزار خاک خورده اشو تمیز
کرد.
من که کار خاصی نمی کردم فقط مثل یه مجسمه کنارش
ایستاده بودم.
با اینکه مرده و بقول یاشار که گهگاهی لابه لای حرفاش
ازم می خواد ببخشمش و بهم میگه دستش از دنیا کوتاه
شده، اما نمی تونم.
نمی تونم حس انزجاری که اون بهم داده رو از خودم دور
کنم. می دونم مُرده و وجود مرئی بینمون نداره، ولی
هنوزم ازش بیزارم و حتی نمی تونم اونو مادر یاشار
بدونم.
من زن پسرش شدم، درست بعد از چهلمش ما با هم عقد
کردیم و چهار ماهه از زندگی مشترکمون گذشته و همه
چیز توی بهترین حالت ممکن داره سپری میشه اما با این
وجود، هنوز روانم از تاثیر روزهای گذشته م، سالم نشده .
گاهی گوشه گیر می شم و احساس ضعف و شکست بهم
دست میده و تا چند روز توی لاک سکوت و خودخوریم
فرو می رم و بی ن دنیای بیرون و احساست قشنگم سردرگم
می مونم.
البته در بیشتر موارد اجازه نمیدم یاشار از حال مزخرفم
با خبر بشه، نمی خوام روی زندگی مشترکم تاثیر منفی از
خودش به جا بذاره.
سعی می کنم حالمو با چیزهای خوبی مثل موسیقی، کتاب
خوندن، ورزش کردن و فیلم دیدن یا رقصیدن بهتر کنم،
اما باز ذهن مرگ گرفته ام اون خاطرات سمی رو رج
میزنه و من همه رو مدیون اون عفریته ی پلیدی ام که بعد
از مُردنش، مظلوم واقع شده و یاشار برای مر گ یهوییش
اشک می ریزه .
گاهی هم میرم پیش دکترم و برای بهتر شدن حالم ازش
کمک می خوام... حالا که سرنوشت از یه دید دیگه بهم
روی آورده، می خوام برای بهتر شدن حالم و زندگیم تلاش
کنم تا زندگیم رو به بهبودی و خوشبختی سوق پیدا کنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
#پارت384
وقتی رفتم بیرون یاشار توی ماشین منتظرم نشسته بود.
فهمیدم برای این زودتر اومده توی ماشین تا بتونه به
اندازه ی دلتنگیش، برای مرگ مادرش گریه کنه.
سیروان تا توی حیاط پشت سرم اومد. کنا ر در قسمت
یاشار ایستاد و بهش گفت :
- خبر تکون دهنده ایه... امیدوارم زود باهاش کنار بیای.
- ممنون...
- ما هم فردا برمی گردیم... تو راه مراقب خودتون باشین.
دستشو روی شونه ی یاشار زد و به من که کنارش
نشسته بودم نگاه کرد و با لبخند سردی گفت :
- مراقب همدیگه باشین... از الان به بعد دیگه فقط
خودتونو دارید.
***
روی سنگ مزار مامانش دست کشید و با بغض مشهودی
آروم لب زد :
- تو سکوت غریبانه ای رفتی مامان... می دونم نباید ترکت
می کردمو تو اون حال تنهات می ذاشتم، ولی با اون
اوضاع، دیگه نتونستم تحمل کنم... دلم زخمی بود، خودت
دلیلشو بهتر می دونی.
آهی کشید و روی مزارش آب ریخت و با پارچه ای که
همراهمون آورده بودیم روی مزار خاک خورده اشو تمیز
کرد.
من که کار خاصی نمی کردم فقط مثل یه مجسمه کنارش
ایستاده بودم.
با اینکه مرده و بقول یاشار که گهگاهی لابه لای حرفاش
ازم می خواد ببخشمش و بهم میگه دستش از دنیا کوتاه
شده، اما نمی تونم.
نمی تونم حس انزجاری که اون بهم داده رو از خودم دور
کنم. می دونم مُرده و وجود مرئی بینمون نداره، ولی
هنوزم ازش بیزارم و حتی نمی تونم اونو مادر یاشار
بدونم.
من زن پسرش شدم، درست بعد از چهلمش ما با هم عقد
کردیم و چهار ماهه از زندگی مشترکمون گذشته و همه
چیز توی بهترین حالت ممکن داره سپری میشه اما با این
وجود، هنوز روانم از تاثیر روزهای گذشته م، سالم نشده .
گاهی گوشه گیر می شم و احساس ضعف و شکست بهم
دست میده و تا چند روز توی لاک سکوت و خودخوریم
فرو می رم و بی ن دنیای بیرون و احساست قشنگم سردرگم
می مونم.
البته در بیشتر موارد اجازه نمیدم یاشار از حال مزخرفم
با خبر بشه، نمی خوام روی زندگی مشترکم تاثیر منفی از
خودش به جا بذاره.
سعی می کنم حالمو با چیزهای خوبی مثل موسیقی، کتاب
خوندن، ورزش کردن و فیلم دیدن یا رقصیدن بهتر کنم،
اما باز ذهن مرگ گرفته ام اون خاطرات سمی رو رج
میزنه و من همه رو مدیون اون عفریته ی پلیدی ام که بعد
از مُردنش، مظلوم واقع شده و یاشار برای مر گ یهوییش
اشک می ریزه .
گاهی هم میرم پیش دکترم و برای بهتر شدن حالم ازش
کمک می خوام... حالا که سرنوشت از یه دید دیگه بهم
روی آورده، می خوام برای بهتر شدن حالم و زندگیم تلاش
کنم تا زندگیم رو به بهبودی و خوشبختی سوق پیدا کنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
⭕️گرمای عشق
#پارت383
اون شب نمی دونم چطوری حاضر شد و از اتاقش بیرون
رفت، نمی خواستم تنها توی اون وقت از شب، به دل جاده
بزنه...
می خواستم کنارش باشم و توی هر درد و رنجی باهاش
شریک باشم.
سریع تیشرت و شلوارکی از یاشار پوشیدم و رفتم پایین
تا ساکمو بردارم و همراهش برم، بدون اینکه مسافرت
سیروان و فریال رو خراب کنم.
اما همین که پایین رفتم سیروان رو دیدم تنها با یه
شلوارک و بالاتنه ی برهنه، توی پاگرد اتاقش ایستاده بود.
منو که دید چشم غره ای بهم رفت و با اخم توبیخم کرد:
- مثلا الان از اتاق خودت میای پایین!
جوابشو ندادم. با عجله رفتم توی اتاق تا لباس بپوشم و
دنبال یاشار برم.
مطمئنا سیروان می دونه من الان پیش یاشار بودم و خیلی
چیزها بینمون اتفاق افتاده، لباس های تنم دارن اینو داد
میزنن.
- این چش بود مثل رَم کرده ها رفت... نکنه گازش
گرفتی؟
در حین جمع کرد ن وسایلم جوابشو دادم:
- پرستار مامانش زنگ زد، گفت مامانش تموم کرده.
- آخی... کتایو ن بیچاره، پسرشو ازش گرفتی دق مرگ
شد.
اینو توی خونسردترین حالت ممکن گفت... مرد ن اون زن
برای خودمم اهمیتی نداره، اگه دارم میرم، نمی خوام
یاشار تنها باشه... فقط همین.
روی همون تیشرت مانتومو پوشیدم، برگشتم تا به
سیروان بگم بره بیرون تا شلوارمو عوض کنم، دیدم
خودش رفته.
شلوارمم پوشیدم و سریع بیرون رفتم و به سیروان گفتم :
- شما بمونید از سفرتون لذت ببرید... بعدا می بینمتون.
نگاهش جایی از گردنمو نشونه گرفته بود و به صورتم
نگاه نمی کرد. نوچ نوچی زد و با حرص گفت :
- این هیولاست یا آدمیزاد... این چه وضعشه، پوستتو
کبود کرده.
وای خاک به سرم سیروان کبودی های گردنم رو دیده.
با خجالت شالمو روی سینه ام کشیدم و ازش خداحافظی
کردم. سرش رو تاسف بار تکون داد. خب وحشی هستیم
دیگه... تو نمی دونی پشتم چقدر داره سوز میزنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew
#پارت383
اون شب نمی دونم چطوری حاضر شد و از اتاقش بیرون
رفت، نمی خواستم تنها توی اون وقت از شب، به دل جاده
بزنه...
می خواستم کنارش باشم و توی هر درد و رنجی باهاش
شریک باشم.
سریع تیشرت و شلوارکی از یاشار پوشیدم و رفتم پایین
تا ساکمو بردارم و همراهش برم، بدون اینکه مسافرت
سیروان و فریال رو خراب کنم.
اما همین که پایین رفتم سیروان رو دیدم تنها با یه
شلوارک و بالاتنه ی برهنه، توی پاگرد اتاقش ایستاده بود.
منو که دید چشم غره ای بهم رفت و با اخم توبیخم کرد:
- مثلا الان از اتاق خودت میای پایین!
جوابشو ندادم. با عجله رفتم توی اتاق تا لباس بپوشم و
دنبال یاشار برم.
مطمئنا سیروان می دونه من الان پیش یاشار بودم و خیلی
چیزها بینمون اتفاق افتاده، لباس های تنم دارن اینو داد
میزنن.
- این چش بود مثل رَم کرده ها رفت... نکنه گازش
گرفتی؟
در حین جمع کرد ن وسایلم جوابشو دادم:
- پرستار مامانش زنگ زد، گفت مامانش تموم کرده.
- آخی... کتایو ن بیچاره، پسرشو ازش گرفتی دق مرگ
شد.
اینو توی خونسردترین حالت ممکن گفت... مرد ن اون زن
برای خودمم اهمیتی نداره، اگه دارم میرم، نمی خوام
یاشار تنها باشه... فقط همین.
روی همون تیشرت مانتومو پوشیدم، برگشتم تا به
سیروان بگم بره بیرون تا شلوارمو عوض کنم، دیدم
خودش رفته.
شلوارمم پوشیدم و سریع بیرون رفتم و به سیروان گفتم :
- شما بمونید از سفرتون لذت ببرید... بعدا می بینمتون.
نگاهش جایی از گردنمو نشونه گرفته بود و به صورتم
نگاه نمی کرد. نوچ نوچی زد و با حرص گفت :
- این هیولاست یا آدمیزاد... این چه وضعشه، پوستتو
کبود کرده.
وای خاک به سرم سیروان کبودی های گردنم رو دیده.
با خجالت شالمو روی سینه ام کشیدم و ازش خداحافظی
کردم. سرش رو تاسف بار تکون داد. خب وحشی هستیم
دیگه... تو نمی دونی پشتم چقدر داره سوز میزنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew