رمان های ممنوعه @romanhaey Channel on Telegram

رمان های ممنوعه

@romanhaey


بهترین رمان هاوداستان های ممنوعه را اینجا بخوانید🔞

رمان های ممنوعه (Persian)

رمان های ممنوعه یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به بهترین رمان ها و داستان های ممنوعه می پردازد. اگر علاقه‌مند به خواندن داستان های پر از هیجان، عشق، و تنش هستید، پس این کانال مکانی مناسب برای شماست. در اینجا می توانید به دنیایی متفاوت و جذاب فرار کنید و لحظاتی پر از هیجان را تجربه کنید

رمان های ممنوعه از بهترین نویسندگان و داستان های جذاب جهان را به شما ارائه می دهد. این کانال راهی عالی برای گذراندن اوقات فراغت است و شما را به دنیایی دیگر می برد، جایی که همه چیز ممکن است و هر نوع داستانی ممکن است وجود داشته باشد

پس اگر دنبال داستان های جذاب و ممنوعه هستید، به کانال تلگرامی رمان های ممنوعه بپیوندید و از خواندن بهترین رمان ها و داستان های ممنوعه لذت ببرید. در اینجا هیجان و فراز و نشیب های بی پایان منتظر شماست

با عضویت در این کانال، شما فقط یک کلیک فاصله دارید تا به دنیایی جدید و هیجان انگیز فراخوانده شوید. بپیوندید و از بهترین رمان ها و داستان های ممنوعه لذت ببرید.

رمان های ممنوعه

28 Oct, 17:54


امروز روز ۷ آبان یا به عبارتی ۲۸ اکتبر روز جهانی بزرگ ترین مرد تاریخ ایران،کوروش بزرگ که موسس واژه ی آزادی و حقوق بشر در جهان بود؛جهان سالیان درازیست که ۲۸ اکتبر را برای این بزرگمرد که نماد حقوق بشر است گرامی میدارد،ایرانیان به او پدر میگفتن و ادیان مختلف او را ناجی میدانستن،یادش گرامی

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

26 Jul, 20:46


https://t.me/cexio_tap_bot?start=1719413441933620
CEXP tokens farming major upgrade! Two is better than one!  Join my squad, and let's double the fun (and earnings 🤑)! CEX.IO Power Tap! 🚀
🪙 نقشه راه CEX منتشر شد!

طبق اعلام رسمی چنل cex، توکن این پروژه سه ماهه چهارم 2024 (مهر تا دی) لیست میشه 👑

فرصت خوبیه برای بیشتر امتیاز جمع کردن و تازه واردها به این پروژه

پروژه بسیار معتبریه و نیاز به تعریف نداره
بالاتر از همستر و تپ سواپ💥💥تک خوری ممنوع دوستانتان را هم دعوت کنید

رمان های ممنوعه

05 Jul, 14:51


https://t.me/major/start?startapp=327895119

👑Help me to become best of the best in @Major and get some Stars!
500⭐️ invite bonus for you
750⭐️ if you are Premium Major

رمان های ممنوعه

20 Jun, 21:18


#رمان های ممنوعه

#ربه کا

#معرفی کتاب


داستان کتاب ربه کا با فلش بک به گذشته آغاز می شود و داستان نو عروس جوانی را روایت می کند که بعد از ازدواج با مردی که بیش از بیست سال با او تفاوت سنی دارد با چالش های زیادی روبرو می شود، این مشکلات اغلب ریشه در زندگی قبلی همسرش دارد و در نهایت به افشای رازهای وحشتناک منجر می شود.


✍️نویسنده:#دافنه_دوموریه

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

20 Jun, 20:36


‏دافنه دوموریه تو رمان ربه کا میگه:

«روزی با خود فكر می كردم
اگر او را با غريبه ای ببينم
دنيا را به آتش می كشم!
اما، امروز حاضر نيستم
كبريتی روشن كنم تا ببينم
او كجاست و چه می كند...!»

خلاصه که گذر زمان همینقدر عجیبه

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

31 Aug, 17:23


معرفی بهترین رمان‌ها

-رمان های خارجی:
•برادران کاراما زوف
•جنایت و مکافات
•اَبله
•رستاخیز

-رمان های ایرانی:
•همسایه
•سمفونی مردگان
•روزگار سپری شده مردم سالخورده
•شوهر آهو خانم

-رمان های فلسفی:
•وقتی نیچه گریست
•محاکمه(کافکا)
•یادداشت های زیر زمین
•همه می میرند

-رمان های چند جلدی:
•دُن آرام
•دُن کیشوت
•خانواده تیبو
•ژان کریستف
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

18 Jul, 15:10


رمان گری از E L james
جلد چهارم مجموعه پنجاه طیف
(فیفتی شیدز)
مترجم سوزان.ر

#جلد چهارم
#پنجاه طیف خاکستری

#جدید
#ممنوعه
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

02 Apr, 17:30


⭕️گرمای عشق


#پارت385 (قسمت پایانی)

کارش که تموم شد از کنار سنگ مزار بلند شد و نگاه
ممتدش رو به سنگ دوخت.
دستمو میون دستش گرفت، فکر کردم قراره بریم، اما
دوباره با نگاه به سنگ لب زد:
- ازش خوشت نمیومد، اذیتش کردی، سعی کردی ازم
دورش کنی، خواستی تو زندگیت نباشه، خواستی تو
زندگی منم نباشه، اما هیچوقت ندونستی اگه خدا بخواد،
تو نمی تونی کاری برعلیه اش انجام بدی، ببین، الان شده
جونم، شده نیمه ی من، شده تمام چیزی که از این دنیا و
خدا می خواستم، ای کاش باهاش اونجوری رفتار
نمی کردی مامان، تا اونم الان به جای نفرت، برای مرگت
ابراز تاسف می کرد، ژالین قشنگ ترین آدمیه که من
می شناسم، اون سزاوار این رفتارها نبود... ای کاش به
حرمت نون و نمکی که از سر سفره ی باباش خوردی،
پای بزرگ کردنش از جون و دل مایه میذاشتی...
دوباره آه کشید و اشکش رو که روی ته ریشش چکید از
روی صورتش پس زد و با بغض ادامه داد:
- ما داریم می ریم پرورشگاه یه بچه ی شیطون بیاریم تا به
زندگیمون خوشبختی بیشتری ببخشه... من کنار ژالین
خیلی خوشبختم مامان... توام برای خوشبختیه بیشترمون
دعا کن.
به طرفم پیچید و پنجه مو میون پنجه اش فشرد و سر خم
کرد پیشونیم رو محکم بوسید.
با هم از سنگ مزارش فاصله گرفتیم و از بهشت زهرا
بیرون رفتیم.
بخاطر مرگ مادرش نتونستیم جشن عروسی بگیریم ولی
یاشار بهم گفت در اولین فرصت خواسته مو به اجابت
میرسونه.
خواسته ی من چیزی جز اینکه کنارش باشم و یه خانواده
گرم و صمیمی داشته باشم، نبود.
با ارزش تر از این ، دختری که روزی به زندگی امید
نداشت و خودشو وسط یه عده آد م فروخته شده، توی
خونه ی فساد می دید و قرار بود به مردای بالهوس
فروخته بشه، الان صاحب زندگی و خانواده ست.
وقتی توی ماشین کنارش نشستم سعی کردم خبر خوبی که
روی نوک زیونم بود و بهش بگم.
نگاهش کردم. دستمال و روی صورتش کشید و صورت
نمدار از اشکش رو پاک کرد.
- یاشار.
استارت زد و با نگاه کوتاهی گفت:
- جان؟
- می خوام یه چیزی بهت بگم؟
- بگو عزیزم.
- دیروز که شرکت بودی از بیمارستان بهم زنگ زدن.
نگاهش در یک لحظه کنجکاو و مشتاق شد. دستامو به
هم چسبوندم و با ذوق ادامه دادم :
- از نمونه های تخمکم آزمایش گرفتن، بهم گقتن می شه
لقاح رو انجام بدن... فقط باید فکر اجاره کردن رحم
باشیم.
- خدایا... خدایا...
- خودمم شوکه م... هنوز باورم نشده.
نفس آسوده اش رو بیرون داد و زمزمه کرد:
- خدایا شکرت... شکرت خدا.
- فقط این بچه...
بی تعلل گفت :
- من هردوشونو میخوام ژالین... هم این، هم بچه ای که
از وجود هردومون باشه.
خندیدم و با هم به سمت سرنوشت جدیدمون حرکت
کردیم.
اینبار با امید، با انگیزه و یا حتی اون عشقی که هیچوقت
یاشار و ژالین کوچولو رو ترک نکرد.

پایان
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

02 Apr, 06:30


⭕️گرمای عشق


#پارت384

وقتی رفتم بیرون یاشار توی ماشین منتظرم نشسته بود.
فهمیدم برای این زودتر اومده توی ماشین تا بتونه به
اندازه ی دلتنگیش، برای مرگ مادرش گریه کنه.
سیروان تا توی حیاط پشت سرم اومد. کنا ر در قسمت
یاشار ایستاد و بهش گفت :
- خبر تکون دهنده ایه... امیدوارم زود باهاش کنار بیای.
- ممنون...
- ما هم فردا برمی گردیم... تو راه مراقب خودتون باشین.
دستشو روی شونه ی یاشار زد و به من که کنارش
نشسته بودم نگاه کرد و با لبخند سردی گفت :
- مراقب همدیگه باشین... از الان به بعد دیگه فقط
خودتونو دارید.
***
روی سنگ مزار مامانش دست کشید و با بغض مشهودی
آروم لب زد :
- تو سکوت غریبانه ای رفتی مامان... می دونم نباید ترکت
می کردمو تو اون حال تنهات می ذاشتم، ولی با اون
اوضاع، دیگه نتونستم تحمل کنم... دلم زخمی بود، خودت
دلیلشو بهتر می دونی.
آهی کشید و روی مزارش آب ریخت و با پارچه ای که
همراهمون آورده بودیم روی مزار خاک خورده اشو تمیز
کرد.
من که کار خاصی نمی کردم فقط مثل یه مجسمه کنارش
ایستاده بودم.
با اینکه مرده و بقول یاشار که گهگاهی لابه لای حرفاش
ازم می خواد ببخشمش و بهم میگه دستش از دنیا کوتاه
شده، اما نمی تونم.
نمی تونم حس انزجاری که اون بهم داده رو از خودم دور
کنم. می دونم مُرده و وجود مرئی بینمون نداره، ولی
هنوزم ازش بیزارم و حتی نمی تونم اونو مادر یاشار
بدونم.
من زن پسرش شدم، درست بعد از چهلمش ما با هم عقد
کردیم و چهار ماهه از زندگی مشترکمون گذشته و همه
چیز توی بهترین حالت ممکن داره سپری میشه اما با این
وجود، هنوز روانم از تاثیر روزهای گذشته م، سالم نشده .
گاهی گوشه گیر می شم و احساس ضعف و شکست بهم
دست میده و تا چند روز توی لاک سکوت و خودخوریم
فرو می رم و بی ن دنیای بیرون و احساست قشنگم سردرگم
می مونم.
البته در بیشتر موارد اجازه نمیدم یاشار از حال مزخرفم
با خبر بشه، نمی خوام روی زندگی مشترکم تاثیر منفی از
خودش به جا بذاره.
سعی می کنم حالمو با چیزهای خوبی مثل موسیقی، کتاب
خوندن، ورزش کردن و فیلم دیدن یا رقصیدن بهتر کنم،
اما باز ذهن مرگ گرفته ام اون خاطرات سمی رو رج
میزنه و من همه رو مدیون اون عفریته ی پلیدی ام که بعد
از مُردنش، مظلوم واقع شده و یاشار برای مر گ یهوییش
اشک می ریزه .
گاهی هم میرم پیش دکترم و برای بهتر شدن حالم ازش
کمک می خوام... حالا که سرنوشت از یه دید دیگه بهم
روی آورده، می خوام برای بهتر شدن حالم و زندگیم تلاش
کنم تا زندگیم رو به بهبودی و خوشبختی سوق پیدا کنه.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

28 Mar, 07:07


⭕️گرمای عشق


#پارت383

اون شب نمی دونم چطوری حاضر شد و از اتاقش بیرون
رفت، نمی خواستم تنها توی اون وقت از شب، به دل جاده
بزنه...
می خواستم کنارش باشم و توی هر درد و رنجی باهاش
شریک باشم.
سریع تیشرت و شلوارکی از یاشار پوشیدم و رفتم پایین
تا ساکمو بردارم و همراهش برم، بدون اینکه مسافرت
سیروان و فریال رو خراب کنم.
اما همین که پایین رفتم سیروان رو دیدم تنها با یه
شلوارک و بالاتنه ی برهنه، توی پاگرد اتاقش ایستاده بود.
منو که دید چشم غره ای بهم رفت و با اخم توبیخم کرد:
- مثلا الان از اتاق خودت میای پایین!
جوابشو ندادم. با عجله رفتم توی اتاق تا لباس بپوشم و
دنبال یاشار برم.
مطمئنا سیروان می دونه من الان پیش یاشار بودم و خیلی
چیزها بینمون اتفاق افتاده، لباس های تنم دارن اینو داد
میزنن.
- این چش بود مثل رَم کرده ها رفت... نکنه گازش
گرفتی؟
در حین جمع کرد ن وسایلم جوابشو دادم:
- پرستار مامانش زنگ زد، گفت مامانش تموم کرده.
- آخی... کتایو ن بیچاره، پسرشو ازش گرفتی دق مرگ
شد.
اینو توی خونسردترین حالت ممکن گفت... مرد ن اون زن
برای خودمم اهمیتی نداره، اگه دارم میرم، نمی خوام
یاشار تنها باشه... فقط همین.
روی همون تیشرت مانتومو پوشیدم، برگشتم تا به
سیروان بگم بره بیرون تا شلوارمو عوض کنم، دیدم
خودش رفته.
شلوارمم پوشیدم و سریع بیرون رفتم و به سیروان گفتم :
- شما بمونید از سفرتون لذت ببرید... بعدا می بینمتون.
نگاهش جایی از گردنمو نشونه گرفته بود و به صورتم
نگاه نمی کرد. نوچ نوچی زد و با حرص گفت :
- این هیولاست یا آدمیزاد... این چه وضعشه، پوستتو
کبود کرده.
وای خاک به سرم سیروان کبودی های گردنم رو دیده.
با خجالت شالمو روی سینه ام کشیدم و ازش خداحافظی
کردم. سرش رو تاسف بار تکون داد. خب وحشی هستیم
دیگه... تو نمی دونی پشتم چقدر داره سوز میزنه.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

27 Mar, 17:30


⭕️گرمای عشق


#پارت382

لباسم رو بالا زد... زیر لباس خوابم هر چی پوشیده بودم
براش نمایان شدند.
چند بار با کمربندش آروم به پشتم ضربه زد و من هر بار
با آخ بلندی واکنش نشون می دادم. اما در حد مرگ
غریزه ام بالا زده بود، لبه ی کتش رو میون چنگمو فشردم
و آروم اسمشو صدا زدم.
اون با هر ضربه شمارش می کرد:
- یک... دو... سه...
و من ناله هام از درد و لذتی که توی تنم پیچیده بود فضای
اتاق رو پر می کردند.
برعکس تصورم، لذت تکرار نشدنی برام داشت، بعد از
ضربه ی پنجم کمربند رو انداخت و به آنی چونه ام رو
گرفت و سرش رو توی صورتم خم کرد و بی نفس گفت:
- این تنبیه بمونه به یادگار، تا بفهمی تو در هرشرایطی
مال منی و کاری که می گمو انجام بدی...
به جون لب هام افتاد و اونارو ازم ربود. شبیه دزد شب به
خیمه شون حمله کرد و با بوسه هاش روح و روانمو به
بازی گرفت.
سرش رو کمی فاصله داد و گفت:
- فردا می خوام جلوی سیروان و فریال ازت خواستگاری
کنم، این دوری باید تموم بشه لعنتی، من دیگه نمی تونم
دوریتو تحمل کنم.
هاج و واج و با چشمای خمارم نگاهش کردم که گفت :
- تو آمادگیشو داری؟
خواستگاری؟ حقیقتا نه... آمادگیشو ندارم، اما حرفش
بقدری خوشحالم کرد و سوپرایز شدم که اینبار خودم به
سمت لب هاش هجوم بردم.
حتما حلقه هم خریده و با خودش آورده، پس این
مسافرت، تنها بخاطر تفریح و سرگرمی نبوده...
چه شیطون بلایی بودی و من نمی دونستم یاشارخان.
اون شب قشنگ ترین شب رویایی من و یاشار بود... اگه
سیروان و فریال نبودند قطعا رویایی تر هم میشد چون
همش مجبور بودیم با رعایت یه سری چیزها، فضامون
رو کمی محدود کنیم...
اما به قول یاشار برامون خاطره ای شد که هیچ وقت نتونیم
فراموشش کنیم.
اگر چه بعدش حسابی ضدحال خوردیم.
من توی بغلش بودم، با آرامشی که از تنش و گرماش
دریافت می کردم و همین که خواب مهمون چشمامون شد،
تلفن یاشار زنگ خورد و پرستار مامانش بهش گزار ش
فوت مادرش رو داد.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

27 Mar, 06:30


⭕️گرمای عشق


#پارت381

یاشار با یه کت و شلوار شیک و تیره نشسته بود لبه ی
تخت، حتی کفش های چرم و تمیزش رو هم به پا داشت.
فانتزی که من دلم می خواست، انگار از توی ذهنم اونو
بیرون کشیده و به اجرا گذاشته.
چیزی که بیشتر از همه توجهمو جلب کرد، کمربندش بود
که تا شده میون دستش قرار داشت و نگاهی که تیره و
داغ شده بود و از بالا بهم نگاه می کرد.
عرض پاهاشم از هم فاصله داشتند. من به طور واضحی
می تونستم برجستگی خاص تنش رو ببینم.
پاهامو به هم چسبوندم تا درونم از طغیان آروم بگیره.
هر چقدر نگاهش روی لباس هام و تنمو بیشتر کاوش
می کرد، فکش سفت و محکم تر می شد و استخون کنار
آرواره هاش بیرون زده بودند.
نه اون تحمل داشت نه من که با این ظاهر میدیدمش.

کاش سیروان و فریال نبودند تا امشب، برای هردومون یه
شب رویایی بشه، یه شب خاص و بزرگ...
بعد از این همه مدت میخوام با اسم و هویت واقعیم
کنارش باشم و ذره ذره شو لمس کنم.
به سمتش رفتم... دندوناشو روی هم سایید... اینا علامت
خشم نیستن، در این لحظه برای یاشار مرگ ترین و
جهنمی ترین حالت های شهوتی بودند که منو هم به
سندروم خواستنش دچار می کردند.
به روی هر دو پاهاش اشاره کرد...
- اینجا دراز بکش و باسنتو بالا بده.
نفس زنان ناله کردم:
- قراره با کمربند اسپنک بشم؟
- کاری که میگم و بکن...
کاری که خواست رو انجام دادم. حالتی که گفته بود روی
پاهاش دراز کشیدم. اونجوری که سرم کنار پهلوش قرار
گرفته و شکمم روی هر دو رونش و پاهامو باسنم، اون
طرف پهلوش قرار دادن.
توی این حالت باسنم به گونه ای بالاتر از بدنم قرار
می گیره و اون کاری که می خواد رو راحت انجام میده.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

26 Mar, 17:30


⭕️گرمای عشق


#پارت380

به محض اینکه چراغ های سالن خاموش شدند، سریع از
روی تخت بلند شدم...
توی ساک با خودم چند دست لباس زی ر ست و لباس
خواب آورده بودم.
یکی از لباس خواب هارو برداشتم... روی سینه اش کاملا
گیپور بود و مشکی هم بود.
یه دست لباس زی ر فانتزی و شیک و جوراب های نازکی
که بندش به لباس زیرم وصل می شد.
رنگ مشکی انتخاب کردم چون با پوست روشنم تضاد
اغواکننده ای ایجاد می کردند.
پوشیدمشون و روی گونه های داغم رو نیشگون گرفتم تا
قرمز بشن.
ته مونده ای از آرایشم هنوز روی پوستم مونده بود، فقط
توی تاریکی روی لب هام کمی رژ مالیدم تا قرمز و
وسوسه انگیز باشن.
نمی خواستم چراغ رو روشن کنم تا جلب توجه کنه و
سیروان رو به خودم مشکوک کنم.
یه فانتزی توی سرم داشتم... فانتزی که هر وقت بهش
فکر می کنم تمام درونم رو به تکاپو می ندازه و قسمت های
حساس بدنم رو گرم و مرطوب می کنه.
ده دقیقه قبل از اینکه از اتاق بیرون برم بهش پیام دادم:
- بهم گفتی تنبیهم می کنی، لطفا کارمند شیطونتو ببخش
رئیس.

وارد بازیم شد و یک لحظه بعد برام نوشت :
- از تنبیهت چشم پوشی نمی کنم، باید یاد بگیری کارهایی
که بهت میگم و به نحو احسن انجام بدی.
لعنت... من به طرز جهنمی با این پیام داغ شدم و براش
نوشتم :
- پس سخت منو تنبیه کن آق ا.
آقایی که براش فرستادم مثال همون کوکایینی بود که یه
روز برای اعتیادش به من بکار برد.
آروم و پاورچین با جوراب های فانتری که به لباس زیرم
وصل بودند، پله هارو بالا رفتم.
به محض اینکه به اتاق یاشار رسیدم، احساس سوزش و
خشکی توی گلوم آزارم داد.
انگار تمام آب بدنم جمع شده بود توی یه نقطه و من
عطش شدیدی رو به آب حس می کردم.
می دونستم حالم برگرفته از آتیشیه که توی تنم روشن
شده... بیخودی اسممو ژالین نذاشتن.. من خود آتیشم،
آتیش.
در اتاق رو که باز کردم با چیزی که دیدم، شور و گرمای
شدیدی تنم رو استتار کرد.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

26 Mar, 06:30


⭕️گرمای عشق


#پارت379

جمله اش حالتی بود که انگار داشت برای سکس دعوتم
می کرد... سروصدامون.. .
خب هیچکس توی خواب سروصدا نمی کنه، مگر اینکه
کار خاصی انجام بده و همینم بین پاهام رو دوباره داغ
کرد.
نگاهش به اندازه یه کوره گرما داشت و شبیه یه لباس
روی تنم نشسته بود و داشت لمسم می کرد.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- روم نمی شه... نمی خوام سیروان چیزی بفهمه.
- بفهمه به درک... مگه عامن ضامن منه... می خوام با
زنم خوش بگذرونم.
- زنت؟
- محض رضای خدا... ژالین...
چشماشو با تعجب بهم دوخت... من زنشم... خب هنوز
نشدم، چرا اوسکول بازی در میاره.
- آخرین بار صیغه خوندیم... ولی براش زمان مشخص
نکردیم یادته .. قرار شد هر وقت خودمون خواستیم
فسخش کنیم... ولی فسخش نکردیم.
- شوخی می کنی؟
- نه به خدا... اون شب که خونه مامانم اومدی، یادته...
قبلش خوندم... قرار شد به خواست خودمون فسخش
کنیم، که بعد رفتی... حالا هم بزودی می خوام عقد
رسمیش کنم.
یادم نمیاد... فقط می دونم همون شب یه چیزایی کنار گوشم
زمزمه کرد و من به قدری غرق هیاهو و شور بودم که
گفتم باشه.
خب باشه در اصل برای اون معنای بله رو میده... اما
واقعا اینو نمیدونستم هر دو با هم محرمیم.
البته برای من مهم نیست که یاشار محرمم باشه یا
نباشه... کسی که سال هاست به وجودم گره خورده، محرم
نبودنش، چیزی از حسم کم نمی کنه.
اما برای یاشار...
فکر می کنم الان که فهمیده من ژالینم دیگه برای اونم مهم
نباشه، ولی زمانی که تیدا بودم، چرا اهمیت داشت، که
موقع خیانت به بهونه صیغه بودن و شرعی، دست به
عملش بزنه.
مجبور شدم برای پیچوندن سیروان اول برم توی اتاق
خواب خودم.
هر چند وقتی شب به خیر گفتم و راهمو به سمت اون اتاق
کج کردم، یاشار به آنی فرو ریخت و نگاهشو یکه خورده
بهم دوخت.
بذار همین جوری تو کف بمونه و نفهمه براش چه خواب
و خیالی دارم.
روی تخت دراز کشیدم. بهش فکر کردم، به جمله ای که
بهم گفت " بزودی می خوام عقد رسمیش کنم"
من با یاشار عقد می کنم... با یاشار... میوه ای که خودم
بذرشو کاشتم و تا به امروز توی قلبم رشدش دادم...
سرنوشت ما دوباره به هم گره می خوره ولی نه به عنوان
دو دوست یا همدم و همبازی... منو اون برای تمام
سال های عمرمون زن و شوهر می شیم...
لبخند روی لبم جا گرفت.... شیرینی و شهد این خبر دلمو
مالش داد.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

25 Mar, 17:30


⭕️گرمای عشق


#پارت378

خودش حرف می زد و هر و کرمی خندید. ما هم الکی یا
لبخند می زدیم یا بی حوصله تماشاش می کردیم.
از هر دری حرف می زد، از شیطونیای سینا گفت، از
غرغرهای فریال، از دیدارش با خانواده ی فریال تعریف
کرد و از خریدهای فریال و سفارش دکور جدیدشون
گفت...
خلاصه توی هر جمله اش یه فریال بود و دیگه داشت
حالمو بهم می زد.
مرتیکه ی زن ذلیل بدبخت ... حالا خوبه دو روز رفته پیش
فریال و اینجوری رفتار می کنه، برسه به یکسال دیگه باید
توی فضا تیکه هاشو جمع کنیم.
در آخر هم گفت می خواد یه عروسی بزرگ برای فریال
بگیره، تا باارزش ترین رو ز زندگیش رو تجربه کنه.
ابراز خوشحالی کردم، ولی درونم یه توده از حسادت و
حسرت جمع شد.
اگه بخوام یه تعریف درست از مرد داشته باشم، قطعا در
اولین لحظه سیروان رو مثال می زنم که برای خوشبختی
فریال داره به هر کاری چنگ می ندازه و از هیچی دریغ
نمی کنه.
نگاهم پی یاشار رفت... خیلی بی اراده و دیگه حواسم نبود
سیروان چی بلغور می کنه.
یاشار بهم لبخند زد، لبخندش بوی اعتماد و عشق می داد.
مثه یه بارکش داشت این معنی رو با خودش بار می زد "
منم واسه تو خیلی برنامه ها دارم اصلا تو فکرش نباش.

امیدوارم چیزی که از لبخندش و نگاهش برداشت کردم
درست باشه.
بالاخره بعد از یک ساعت حرف زدن سیروان و دور
تندش، با صدای نق نق سینا، پشت سر فریال رفت توی
اتاقی که یاشار بهشون اختصاص داده بود.

ویلای بزر گ یاشار چند تا اتاق خواب داشت. سه تا پایین
و دوتا هم بالا داشت. ساکمو توی یکی از اتاق های پایین
گذاشته بودم تا مثلا وانمود کنم منو یاشار محدودیت های
بینمون رو رعایت می کنیم... هر چند رابطه مون برای
سیروان و فریال لاپوشونی نداره، اما بهر حال کمی خجالت
می کشیدم.
تا اونا لحظه ای غیبشون زد، یاشار سریع اومد و به
بهانه ی جمع کردن لیوان های چای بهم گفت:
- شب بیا تو اتاق من... میرم بالا می خوابم که
سروصدامون نیاد پایین.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

25 Mar, 06:30


⭕️گرمای عشق


#پارت377

بلند شدم و رو به هر دوشون گفتم :
- این بحث و تموم کنید، اصلا خوشم نمیاد با این حرف ها
گند بزنید به سفرمون... گذشته اگه قراره قشنگ باشه،
من زودتر از همتون یه بیلچه ور میدارم زمینشو شخم
می زنم... من تو گذشته جا گذاشتمش، چون دیدم کرم
خورده ست، شما هم کوتاه بیاید، بذارید واسه این چند
وقت که از عمرمون زنده ایم، درست از زندگیمون لذت
ببریم.
سیروان زودتر از یاشار لب زد:
- تو خفه شو، یا بشین یا برو داخل تو بحثای مردونمون
دخالت نکن...
عوضی من یه ساعت حرف های فلسفی و انگیزشی زدم،
جلوی یاشار رید بهم.
- شما دارید همو له می کنید... من از بحثتون خوشم نمیاد.
بالاخره گردنشو به سمتم پیچید و با جدیت گفت:
- می تونی بری داخل گوش ندی.
آهی از نهادم بلند شد و دوباره روی صندلی نشستم.
به پک زدنم ادامه دادم و سیروان هم حرفاشو ادامه داد:
- قراره واسش چیکار کنی؟
- هر کاری بخواد می کنم... فکر نکنم این موضوع به تو
ربط داشته باشه.
- فکر کن من داداششم... کس و کارشم الان به من بگو.
- جونمم براش فدا می کنم.
- ژالین به زنده ت بیشتر نیاز داره تا به مرده ت... من
می خوام براش مرد باشی، تکیه گاهش باشی، این دختر کم
آسیب ندیده، توام می دونی، می خوام یه کاری کنی تمام
اون روزها از سرش بپرن، اونارو به خاطر نبود تو تجربه
کرده، الان که هستی سنگ صبورش باش، بهش انگیزه
بده یه دختر قوی و محکم باشه... از لاک مریض بودنش
بیاد بیرون... مثه همه آدمای دیگه اززندگیش لذت ببره...
نرو به اینکه الان این حرفای قشنگ و می زنه و تو فکر
می کنی حالش چقدر خوبه... نه . اینظور نیست... یه ذره
بش اخم کنی، دنیاش می ریزه به هم، الان خوبه، اوکیه،
چون خوشحاله که ثمره ی زحمتشو گرفته، نزار چند سال
دیگه به یاد امروز غبطه بخوره و رنج بکشه... باهاش
خوب باش، بهش عشق بده، محبت کن، خودتو کمرنگ
نکن تو زندگیش، اون توعه لعنتی رو حتی به خودش
ترجیح میده ... پس مرد باش یاشار، براش مرد باش.
حرف های سیروان که تموم شدند سیگارش رو خاموش
کرد و برگشت داخل...
چیزی از درون قلبم به سمت شکمم سرریز می شد.
نگاهمو آروم بالا کشیدم و به یاشار دادم، نمی دونم اون
کباب ها به چه حالی افتادن... حتما حسابی برشته شدن...
چشمامو چرخوندم روی نگاهش... برقی که از اشک
افتاده بود توشون، دلمو ریش کردن.
به سمتم پا تند کرد و در یک لحظه طوری بغلم کرد انگار
سیروان به جای اون حرف ها بهش گفته منو ازش جدا
می کنه .

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

24 Mar, 06:30


⭕️گرمای عشق


#پارت376


من خندیدم ولی یاشار با عصبانیت گفت:
- درو لطفا ببند گوه پرت نشه بیرون... حوصله ندارم
اوقاتمو با تو تلخ کنم.
سیگاری بیرون کشیدم و روی لبم گذاشتم. یاشار در حین
باد زدن به جوجه ها به من چشم غره ای رفت و دستشو
شبیه اسپنک کردنم روی هوا تکون داد.
حسی که بهم تزریق کرد، میون پک زدن به سیگار، بین
پاهام رو منقبض کرد. من تمام کارهای این مرد رو
دوست دارم. حتی اسپنک کردنم توی سکس و حالتی که
تظاهر می کنه از دستم عصبانیه.
سیروان آروم گفت:
- ازم می خواد برگردم شرکتش.
- برمی گردی؟
گرد سیگارش رو توی ظرف تکوند و سرشو آروم بالا
داد.
- کوتاه بیا... قبلا با هم رفیق بودید.
- اون مال یه زمانی بود که دودره بازی نداشت.
- دودره بازی نکردم... دوسش داشتم.
سیروان به سمتش برگشت و محکم و عصبی انگشتشو
که سیگار مابینش بود به طرفش نشونه گرفت و گفت:
- تو نامزد داشتی، حاضر نبودی از اون بگذری بیای با
ژالین.
- نمی دونستم کیه ... اگه می دونستم اینکارو می کردم.
سیروان داد زد... بلند و خشدار:
- دروغ نگو... تو داشتی از تیدا سواستفاده می کردی...
می خواستی نگهش داری تو آب نمک تا هر وقت دلت
خواست...
- با این حرفا اوقاتمونو خراب نکن سیروان.
از اینکه توی حرفش پریدم کفری شد و محکم روی میز
ضربه زد... ولی بهم نگاه نکرد و هنوز خیره به یاشار
بود:
- تو اگه دوسش داشتی باید اونموقع بهش ثابت می
کردی، نه الان که هیشکی واست نمونده ...
- من مامانمو به خاطر ژالین ترک کردم، این چیز کمیه؟
- پس اون چی؟ اون اگه نمی مُرد، بازم بخاطر ژالین
حاضر بودی ترکش کنی؟
یاشار با عصبانیت بادزن رو انداخت و داد زد:
- دخترخاله م مُرده، به یه ورمم نیست، این کافی نیست
سیروان؟
- کافی نیست... تو هیچ کاری واسش نکردی، پاش بیفته
جاخالی میدی میری پی کارت، ژالینم کنار می زنی .
- اینجوری نگو نامرد... مگه عوضی ام... ژالین همه
زندگی منه، من به خاطرش هر کاری می کنم تا همیشه
حالش خوب باشه.
از ته قلبش گفت و به صورتم نگاه کرد.
دوست ندارم این مکالمه ادامه پیدا کنه... من می خوام
گذشته رو بریزم دور و در حال زندگی کنم و از این زندگی
لذت ببرم، اما اومدن سیروان داره گند میزنه به همه
چیز.
حالا اگه بهش می گفتم نیا، صدسال دیگه هم نگام نمی کرد،
یه کلمه هم باهام حرف نمی زد.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

23 Mar, 17:30


⭕️گرمای عشق


#پارت375

آره خب دوست دارم و این عجیب نیست .. . ربطی هم به
آسیب روحی و سلامت روانم ندارن... خیلیا از فانتزی های
خشونت و کارهای عجیب غریب توی سکس لذت می برن.
خلاصه با هم رفتیم توی ویلا، همین که لباس عوض
کردیم و خودمونو جمع و جور کردیم، سیروان و فریال،
همراه با بچه ی نازشون بهمون ملحق شدند.
اسم پسرشون سینا بود، من چقدر لپاشو بوسیدم و
چلوندمش. انگار واقعا از گوشت و خون سیروان باشه.
اونقدر غرقش شدم که همه به این باور رسیدن من
عمه اش هستم و عمه صدام می زدن.
من عاشق بچه هام و یک دقیقه هم سینارو از خودم جداش
نکردم. اما همین که بوی گندکاریش زیر دماغم پیچید،
فریال رو صدا زدم و جلوی بینیم رو گرفتم:
- فریال بیا اینو ببر... پسرت گند زده .. .
همه غش غش خندیدند. فریال سینا رو از روی پام
برداشت و با خنده گفت:
- بیا بریم مادر، عمه فقط شیطونیاتو دوست داره، هیشکی
خرابکاریاتو نمی خواد...
سیروان مثل همه پدرها با عشق گفت:
- دیگه نیارش بیرون فریال، اینجا سرده ممکنه سرما
بخوره، جوجه هارو که کباب کردیم میایم داخل.
فریال در حین رفتن گفت:
- باشه عزیزم.
توی بالکن نشسته بودیم. سیروان و یاشار دور باربیکیو
بودند، منم روی صندلی و داشتم قهوه م رو مزه مزه
می کردم. جرعه ی آخر رو که سر کشیدم سیروان اومد و
کنارم نشست. جعبه ی اتمی از جیبش در اورد
فکر می کردم سیگارو ترک کرده باشه، ولی ظاهرا اونم
مثل من اراده نداشت این مخدر موذی و کوچیک رو ترک
کنه.
اونو به طرفم گرفت و به شوخی گفت:
- فکت افتاده پایین... بردار بکش... اگه چیزی گفت با
من.
- حالا اون می خواد زیاد نکشه تو هی تعارف کن.
نوچی زدم و دستامو روی سینه ام چلیپا کردم و گفتم:
- دیدی که... وقتی اون زهرش می کنه دیگه فایده ای
نداره.
- گوه می خوره... می زنم چپ و راستش می کنم واست که
کونش بیاد این طرف، صورتش بره اونور.


https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

23 Mar, 06:30


⭕️گرمای عشق


#پارت374

سرم رو بالا دادم. هوس بوسیدنش مثل سیب حوا دوباره
به جونم افتاد. من خود حوا بودم که برای گرفتن این مرد،
با تمام دنیا و حتی سرنوشتم جنگیدم.
جلو رفتم و روی چونه اش بوسه ی دیگه ای کاشتم.
خواستم عقب بکشم که با بوسه ی خیسی به لبم، راه
برگشت رو برام سخت کرد.
سرش رو عقب کشید و با نیاز پچ زد:
- من خودم نزده می رقصم، تو هم بهونه دستم میدی...
- خیلی سخته نه؟
- دارم می سوزم... یعنی تو داری منو می سوزونی... تو
می دونی من نمی تونم تحمل کنم ولی بازم بهم سخت
می گیری.
- تو که آروم شدی یاشار.
خمارآلود و حریص زمزمه کرد:
- من همه تورو می خوام ژالین...
- پیش سیروان رعایت کن خب؟ اگه فرصتی پیش بیاد
میام پیشت.
منظورم این بود که میرم توی اتاقش و با هم اونچه که
در تب و تابش بودیم رو رقم می زنیم.
با حرص نوچی زد و کلافه گفت:
- سیروان چه خریه، بخواد جلوی منو بگیره... من دیگه
نمی تونم تحمل کنم... خودت می دونی سختمه، از من
چیزایی که می دونی نمی تونم رعایت کنم و نخواه ...
اونقدر در این مورد بحث کردیم تا بالاخره سیروان زنگ
زد و ناچار شدیم برگردیم ویلا.
قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم گفت:
- رو گردنت نشون گذاشتم، یه لباس مرتب بپوش این
اوسکول نبینه هار شه پاچه بگیره.
خنده ام گرفت. آفتابگیر ماشین رو پایین دادم و به گردنم
نگاه کردم. اوه، نشون چیه، حسابی گل کاشته... انگار با
یه اورانگاتان عشقبازی کرده بودم.
تمام گردنم پر بود از خون مردگی... این عشقبازیش بود،
پس سکسش چی میشه!
لابد بعد از این چند ماه که قراره سکس کنیم، من لازم به
بخیه می شم و از هر نقطه ام پارگی در حد جر خوردگی
دارم.
- به چی می خندی ؟
شونه امو بالا دادم.
- نخندم... ببین چیکارم کردی.
- سختش می کنی سختش می کنم... توام که وحشی دوست
داری.
https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

22 Mar, 17:31


⭕️گرمای عشق


#پارت373

همین که خواستم از خودم دورش کنم توی دهانم غرید:
- منو اذیت نکن ژالین... من وجودم به تو بنده ... از
خودت دورم کنی نفسم بند میاد.
نفس زنان نالیدم:
- اینجا نمی شه... پاشو بریم ویلا... یکی میاد می بینتمون.
انگار دکمه ی استارتش رو زدم و منتظر همین تاییدیه بود
که سریع و هولزده بلند شد.
تا چشم به هم زدم تمام وسایل رو جمع کرد. چایی های
دست نخورده رو دور ریخت و لیوان هارو توی سبد
گذاشت. دستمو گرفت و با التهابی که توی چشماش بود،
آروم گفت :
- نمی دونی چقدر دو ست دارم... بخدا نمی دونی.
با اشتیاقی که اون داشت، هیجا ن منم اوج گرفت... حس
کردم اون قدر داغ شدم که همین الان می خوامش.
شایدم بخاطر جمله ای بود که با قدرت به زبون روند.
به سمت ماشین رفتیم ولی همین که نشستیم سیروان
زنگ زد و لگدی به شانسمون پروند.
- هی ژالین ما الان رسیدیم رامسر، لوکیشن بفرست بیایم
ویلا.
آه از نهاد هردومون بلند شد. داشتم برای سیروان
لوکیشن می فرستادم که یهو یاشار گفت:
- پایه عشق بازی که هستی؟
- کجا ؟
نگاهم کرد ... با شرارت جهنمی که توی چشماش نشسته
بود.
- یه جای خلوت... تو ماشین.
- پس بریم جنگل.
لبخندی زد و سریع ماشین رو به سمت جنگل به حرکت
درآورد.

بعد از یه عشقبازی شورانگیز و پرهیجان، هر دو
بی دل وبی قرار کنار کشیدیم تا ریتم نفس هامون به حالت
اول برگرده و بتونیم به ویلا برگردیم.
نگاهش کردم. قلبم هنوز تند می زد، اونقدر بلند و پر صدا،
که صداش توی ماشین اکو شده بود.
صورت یاشار قرمز بود، قرمز یعنی در حد خون و
چونه اش مثل وقتایی که همیشه شهوت بهش غلبه
می کنه، منقبض و سفت شده بود.
دستمال کاغذی روی چونه اش کشید و با شور نگاهم کرد.
آروم شده بودیم ولی نه به اون شدت که همیشه روح و
جسممون رو با هم یکی می کردیم و انگار هیچ مرزی
برای بودن و خواستنمون وجود نداره.
- چونه ام رژی نیست؟!


https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

21 Mar, 18:30


⭕️گرمای عشق


#پارت372

چشمامو بستم... نوازش دستش روی رون پام و حالتی
که می لغزید به سمت پایین و دوباره برمی گشت، گردش
خون رو توی عروقم سرعت بخشید.
نفس نفس زدم و آروم گفتم :
- من هنوز تو شوکم یاشار... حس می کنم هیچی واقعی
نیست... انگار خوابم، یا رفتم تو کما وُ دارم با یه خیال
قشنگ زندگی می کنم.
- خواب نیستی قربونت برم، خواب نیستی... منو تو الان
کنار همیم.
دوباره بوسیدم و رونم رو میون چنگش به آرومی فشرد.
آخی که از بین لبهام خارج شد دیوونه اش کرد. محکم تر
رونمو فشرد و گفت :
- بریم ویلا... من دارم تو تبت می سوزم دختر.
- نوچ.
می خواستم کمی بیشتر نازمو بکشه، یا حداقل کمی اذیتش
کنم... هر چند من بیشتر از اون خواهانش بودم.
این همه سال چیزی کمی نیست، حالا که به معشوق
رسیدم، می خواستم نهایت لذتم رو از این دیدارها و کنار
هم بودن دریافت کنم.
به پاس تمام اون روزهایی که ازش دور بودم.
دندوناشو روی هم سایید و زیر لب زمزمه کرد:
- من الان حالم خوب نیست، نمی بینی حالمو.
- دارم می بینم .
- حس نمی کنی چقدر بهت نیاز دارم.
- دارم حس میکنم.
خودشو از پشت بیشتر بهم چسبوند تا بفهمم چقدر داره
زجر می کشه.
خنده ام گرفت و کمی از بغلش فاصله گرفتم و گفتم :
- ما اومدیم دریا، اومدیم از این لحظه لذت ببریم، تو داری
به چیزای خاکبرسری فکر می کنی؟
- خاکبرسری چیه.... بیا اینجا ببینم... واسه خودش
شرور میبافه ... خاکبرسری... خاک برسر منم که سه
روزه تو بغلمی نتونستم درست لمست کنم... به این کار
میگن شکنجه... تو داری شکنجه م می کنی.
- وا... باید دیگه چیکار می کردم، لبام زخم شدن از بس
بوسیدیشون، رو گردنم کلی خال و خون مردگی کاشتی.
- اینا دردی از من دوا نمی کنن... خودت می دونی من تا
درونتو حس نکنم آروم نمی شم.
حرفش رمق از تنم برد. با رخوت توی بغلش افتادم و اون
به نوازشش ادامه داد.
منم بشدت بهش نیاز داشتم ولی الان بیشتر از هر چیزی
دلم می خواست به تک تک لحظه هایی که براشون حسرت
کشیدم و خیالبافیشون کردم، بپردازم.
مثل این مسافرت و لحظه ای که درونش قرار داشتم.
- قلبم.
روی سرمو بوسید و این کلمه رو با تمام وجودش هجی
کرد .
طوری اداش کرد که سنگین و پروزن به روحم نشست.
شیرین ترین کلمه ای بود که توی عمرم شنیدم.
منو قلبش خطاب کرد... قلبی که براش می تپه و خواها ن
منه.
سرمو کمی به سمتش پیچیدم که سریع به لب هام هجوم
آورد، جوری بوسیدم که حس کردم لب هام قراره از
صورتم کنده بشن.
پر از شور و هیجان و اوج نیاز و خواستن بود.
لب هام به گز گز افتاد، نفس کم آوردم، در واقع کمی هم به
خاطر موقعیتی که توش قرار داشتیم ترسیدم.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew

رمان های ممنوعه

21 Mar, 07:30


⭕️گرمای عشق


#پارت371

چشمامو بستم... نوازش دستش روی رون پام و حالتی
که می لغزید به سمت پایین و دوباره برمی گشت، گردش
خون رو توی عروقم سرعت بخشید.
نفس نفس زدم و آروم گفتم :
- من هنوز تو شوکم یاشار... حس می کنم هیچی واقعی
نیست... انگار خوابم، یا رفتم تو کما وُ دارم با یه خیال
قشنگ زندگی می کنم.
- خواب نیستی قربونت برم، خواب نیستی... منو تو الان
کنار همیم.
دوباره بوسیدم و رونم رو میون چنگش به آرومی فشرد.
آخی که از بین لبهام خارج شد دیوونه اش کرد. محکم تر
رونمو فشرد و گفت :
- بریم ویلا... من دارم تو تبت می سوزم دختر.
- نوچ.
می خواستم کمی بیشتر نازمو بکشه، یا حداقل کمی اذیتش
کنم... هر چند من بیشتر از اون خواهانش بودم.
این همه سال چیزی کمی نیست، حالا که به معشوق
رسیدم، می خواستم نهایت لذتم رو از این دیدارها و کنار
هم بودن دریافت کنم.
به پاس تمام اون روزهایی که ازش دور بودم.
دندوناشو روی هم سایید و زیر لب زمزمه کرد:
- من الان حالم خوب نیست، نمی بینی حالمو.
- دارم می بینم .
- حس نمی کنی چقدر بهت نیاز دارم.
- دارم حس میکنم.
خودشو از پشت بیشتر بهم چسبوند تا بفهمم چقدر داره
زجر می کشه.
خنده ام گرفت و کمی از بغلش فاصله گرفتم و گفتم :
- ما اومدیم دریا، اومدیم از این لحظه لذت ببریم، تو داری
به چیزای خاکبرسری فکر می کنی؟
- خاکبرسری چیه.... بیا اینجا ببینم... واسه خودش
شرور می بافه ... خاکبرسری... خاک برسر منم که سه
روزه تو بغلمی نتونستم درست لمست کنم... به این کار
میگن شکنجه... تو داری شکنجه م می کنی.
- وا... باید دیگه چیکار می کردم، لبام زخم شدن از بس
بوسیدیشون، رو گردنم کلی خال و خون مردگی کاشتی.
- اینا دردی از من دوا نمی کنن... خودت می دونی من تا
درونتو حس نکنم آروم نمی شم.
حرفش رمق از تنم برد. با رخوت توی بغلش افتادم و اون
به نوازشش ادامه داد.
منم بشدت بهش نیاز داشتم ولی الان بیشتر از هر چیزی
دلم می خواست به تک تک لحظه هایی که براشون حسرت
کشیدم و خیالبافیشون کردم، بپردازم.
مثل این مسافرت و لحظه ای که درونش قرار داشتم.
- قلبم.
روی سرمو بوسید و این کلمه رو با تمام وجودش هجی
کرد .
طوری اداش کرد که سنگین و پروزن به روحم نشست.
شیرین ترین کلمه ای بود که توی عمرم شنیدم.
منو قلبش خطاب کرد... قلبی که براش می تپه و خواهان
منه.
سرمو کمی به سمتش پیچیدم که سریع به لب هام هجوم
آورد، جوری بوسیدم که حس کردم لب هام قراره از
صورتم کنده بشن.
پر از شور و هیجان و اوج نیاز و خواستن بود.
لب هام به گز گز افتاد، نفس کم آوردم، در واقع کمی هم به
خاطر موقعیتی که توش قرار داشتیم ترسیدم.

https://t.me/joinchat/AAAAAEPJZi0-lYVMzgh9Ew