رُمان و متن های ناب @roman_matn_nab Channel on Telegram

رُمان و متن های ناب

@roman_matn_nab


«بنام خدا»

منبع رمان های📖
عاشقانه 👫
طنز 🤪
غمگین🖤
کلکلی😁
و خنده دار 🤣
به لهجه هراتی 🥰 از بهترین نویسنده های هرات ♥️

#ویدیو،#متن،#آهنگ….

هر چی بخوای اینجا است🤩

رُمان و متن های ناب (Persian)

در کانال تلگرامی "رُمان و متن های ناب" با نام کاربری "@roman_matn_nab" با یک دنیای از رمان های جذاب و متون زیبا در زبان فارسی رو به رو خواهید شد. این کانال منبعی است برای رمان های عاشقانه، طنز، غمگین، کلکلی و خنده دار که به لهجه هراتی از بهترین نویسنده های هرات ارائه می‌شوند. اگر به دنبال ویدیوها، متون و آهنگ های جذاب و متنوع هستید، اینجا بهترین گزینه است. از هر چیزی که بخواهید، اینجا است. با عضویت در این کانال، به دنیایی از خلاقیت و هنر در زبان فارسی خواهید پیوست. پس همین الان به جمع اعضای این کانال بپیوندید و از خواندن و مشاهده آثار زیبا و متنوع لذت ببرید.

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 16:55


اعلان فاتحه:::برق

بازگشت بی برقی ‌فعلا بسوی تاریکیست!

نسبت وفات کاکا برق،
که توسط  سردی هوا،وعدم مدیریت شرکت برشنا به قتل رسیده است.
محترم ﺟﻨﺮاﺗﻮﺭ ﺗﺎﻳﮕﺮ، ﻭ انجنیر ﺳﻮﻟﺮﺧﺎن ﺷﻤﺴﻲ،
داکتر ﮔﺎﺯ ﺧﺎﻥ جالی تکیده،برادران.

  ﭼﺮاﻍ ﺩﺳﺘﻲ گروپ سوخته ، شیطان چراغ دود دار و اریکینِ شیشه چرک ﭘﺴﺮاﻥ.

ﻟﻤﭙﻪﮔﻞِ پلته کشال ؛و ﻗﺎﺑﻠﻪ ﺷﻤﻊِ اشکریز  دختران .

اﻧﺠﻨﻴﺮ ﭘﺎﻭﺭ بانک ،چارجر ،وداکتر بطری‌ غم‌درون ﻣﻘﻴﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺩاﻣﺎﺩاﻥ.

حاجی لایتر، وگوگِردنمناک وامثالهم بزرگان ودوستان.

نسبت وفات اﻓﺴﺮ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ #ﺑﺮﻕ‌ خان که جنازه قبلا در هرات و بعضی ولایات ﺑﻪ‌ﺧﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ است؛

به‌اطلاع دوستان و آشنایان رسانیده می‌شود که ﻣﺮاﺳﻢ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺧﻮاﻧﻲ ﻣﺮﺩاﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﻳﺎﺳﺖ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺮﺷﻨﺎ و ﻓﺎتحهٔ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺟﻜﺸﻦ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ گرفته می‌شود، ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻂﻠﻊ ﺑﺎﺷید!🌓😁

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 13:40


ای هم از هفت قسمت جدید رمان ما
ری اکت بدین بیشتر نشر میکنم

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 13:40


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_42

نیم ساعتی نگذشته بود که دردی شدیدی در شکمش احساس کرد که باعث شد از

درد چیغی بکشد مادر چنگیز با وارخطایی داخل اطاق شد و‌ پرسید چی شده دخترم؟ فرحت از درد چشم هایش را روی هم فشار داد و گفت حالم خوب نیست احساس میکنم شکمم تکه‌ تکه

میشود مادر چنگیز با نگرانی گفت بلند شو شفاخانه برویم بعد با عجله به سوی الماری لباس های فرحت رفت لباسی از میان لباس هایش بیرون کرد و در تن فرحت کرد بعد از بازویش گرفت و از


خانه بیرون شدند هر دو سوار تاکسی شدند و تاکسی به سوی آدرسی که مادر چنگیز داده بود حرکت کرد هر لحظه درد فرحت زیادتر میشد و این مادر چنگیز را نگرانتر ساخت زیر لب شروع به خواندن دعا کرد و گهگاهی فرحت را دلداری میداد وقتی به شفاخانه رسیدند با عجله

فرحت را داخل شفاخانه برد داکتر بعد از اینکه فرحت را معاینه کرد گفت طفل به دنیا میاید بعد عاجل نرس را صدا زد و گفت زود باش اطاق زایمان را آماده کن و فرحت را داخل اطاق ببر مادر چنگیز با نگرانی گفت داکتر صاحب هنوز ماه هفتم عروسم است چطور طفل به دنیا می آید

داکتر به سوی او دید و گفت این موضوع بعضی اوقات اتفاق می افتد شما نگران نباشید مادر چنگیز غمگین لب زد مراقب عروسم باشید داکتر صاحب داکتر چشم گفت و به سوی اطاق زایمان رفت مادر

چنگیز پشت دروازه اطاق لحظه شماری میکرد و‌ زیر لب دعا میخواند که چشمش به مادر فرحت افتاد که با وارخطایی به سوی او می آمد وقتی نزدیک او شد

پرسید دخترم چطور است بی بی حاجی؟ مادر چنگیز گفت داخل اطاق زایمان است مادر فرحت با گریه گوشه ای روی چوکی نشست و گفت زایمان زودرس میکند دستانش را به سوی آسمان بالا برد و با التماس گفت بار الها خودت از دخترم و

فرزندش مواظبت کن در همین هنگام دروازه ای اطاق باز شد و نرس با طفل از اطاق بیرون شد مادر چنگیز و مادر فرحت نزدیک نرس رفتند و با دیدن

نواسه ای شان لبخندی زدند مادر چنگیز به سوی نرس دید و گفت عروسم چطور است؟ و طفلک صحتمند است؟ نرس با خوشحالی جواب داد عروس تان و نواسه ای تان هر دو کاملاً صحتمند هستند فقط باید چند ساعت نوزاد را در بخش

مراقبت های ویژه ببریم بعد از آن شما عروس و نواسه ای تان را به خانه برده میتوانید بعد از کنار آن ها رد شد مادر چنگیز به مادر فرحت دید و گفت مبارک باشد خواهر جان مادر فرحت با مهربانی گفت برای شما هم مبارک باشد خواهر جان


لایک_یادت_نره...

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 13:39


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_41

فرحت دستش را روی دست او گذاشت و گفت ان شاالله تا چند ماه دیگر دختر ما در آغوش ما میباشد چنگیز ان شاالله

گفت بعد به چشمان فرحت دید و لب زد ترا خیلی دوست دارم خانومم تو بهترین هدیه ای هستی که الله برایم عنایت فرموده است صورت فرحت از خجالت سرخ شد چنگیز لبخندی زد و گفت چند روز بعد قرار است دخترم را به دنیا بیاوری ولی هنوز هم از من خجالت

میکشی فرحت لبخندی زد در همین هنگام مادر چنگیز داخل اطاق شد با دیدن آنها در آن حالت گفت اوه ببخشید کبوتر های عاشق فکر کنم مزاحم شدم فرحت و چنگیز با هم خندیدند چنگیز سرش را از روی زانوی فرحت بلند شد و به مادرش اشاره کرد تا کنار او بنشیند مادرش پهلوی او نشست چنگیز دستانی مادرش را

بوسید و گفت شما دو نفر و این نی نی گک که در بطن فرحت است با ارزش ترین افرادی زندگی من هستید بعد نگاهش غمگین شد و ادامه داد مادر جان برایم وعده بده همیشه مواظب فرحت و

دخترم میباشی وعده بده همیشه با او همچون دختر خودت رفتار کنی و همینطور که خوشی من برایت بیشتر از هر چیز ارزش دارد خوشی فرحت هم همینقدر برایت با ارزش باشد مادرش

و فرحت با نگرانی به او دیدند مادرش پرسید چرا اینگونه حرف میزنی پسرم؟ اتفاقی افتاده؟ چنگیز لبخندی زد و گفت مرگ حق است مادر جان در این کشور به یک ثانیه بعد ما اعتبار نیست اگر روزی


نبودم بدان فرحت و دخترم امانت من نزد شما است با آنها از این‌ کشور برو و یک جایی دور از جنگ و ناامنی زندگی کنید فرحت دستش را روی لبانی او

گذاشت و گفت لطفاً ادامه نده چطور میتوانی مقابل من و مادرت در مورد مرگ حرف بزنی چنگیز قهقه خندید و گفت من همرای تان شوخی کردم فرحت با مشت به بازوی او زد و گفت این چه شوخی بی معنا بود دیگر هیچوقت اینگونه شوخی نکن سرش را روی سینه ای چنگیز گذاشت و ادامه داد الله برایت عمر

طولانی نصیب کند و سایه ات هیچ وقت از سر ما دور نشود مادر چنگیز آمین گفت لبخندی تلخ روی لبان‌ چنگیز جاری شد و همانطور که موهای فرحت را نوازش میداد به صورت مادرش دید قلب مادرش از نگاه چنگیز لرزید و با نگرانی به او خیره شد....


لایک_یادت_نره...

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 13:39


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_40


فرحت با عصبانیت گفت پدر جان شما چی میگویید؟ شما میخواهید من از فرزندم دور شوم؟ و لطفا به من هر چی میگوید من تحمل میکنم ولی در مورد شوهر من یک کلمه حرف بد نزنید بعد به چشمانی پدرش دید و ادامه داد پدر جان روز که من ازدواج کردم و به خانه ای چنگیز آمدم دیگر مسولیت من از سر شما برداشته شد حالا من خودم میتوانم

به زندگی خودم و اولادم تصمیم بگیرم و تصمیم من این است که من همینجا با دخترم و مادر جان زندگی میکنم پدرش از جایش بلند شد و گفت درست است

وقتی تو تصمیم ات را گرفتی حرف آخر مرا هم بشنو بعد از این دیگر تو دختر همین خانه هستی و حق نداری دیگر به خانه ای ما بیایی دیگر فکر کن پدر و مادرت بی بی حاجی است تو امروز همینجا برای من مردی بعد به خانمش دید

و با طعنه گفت میخواهی تا شب همینجا اشک بریزی؟ بلند شو برویم مادر فرحت با التماس به شوهرش گفت این کاری است که میکنی مرد از الله بترس در این شرایط سخت چطور میتوانی دخترم را تنها بگذاری پدر فرحت نیم نگاهی به

فرحت انداخت و گفت او تصمیم خودش را گرفته و بیگانه ها را به پدر و مادرش ترجیح داد پس بعد از این او هم برای من بیگانه شد حالا هم اگر میخواهی بیایی بیا نمیخواهی همینجا با دخترت باش بعد با قدم های بلند از اطاق بیرون شد بی بی حاجی خواست پشت سرش برود که

فرحت دستش را گرفت و گفت اجازه بده برود مادر جان مادر فرحت نزدیک او شد و گفت ما را ببخش دخترم نمیدانم پدرت چرا اینقدر سنگدل شده است ولی نگران نباش من همرایش حرف میزنم و او را متوجه اشتباهش میسازم

بعد به مادر چنگیز دید و گفت دخترم را اول به الله دوم به شما می سپارم هر وقت خواستیدید برایم تماس بگیرید من دور از چشم پدرش همیشه به دیدنش

میایم فرحت مادرش را در آغوش گرفت و گفت بخاطر من با پدرم دعوا نکن درست است؟ مادرش چشم گفت و بعد از خداحافظی از آنجا بیرون شد بعد از رفتن آنها فرحت به خشویش دید و گفت من به اطاقم میروم کمی استراحت

میکنم بعد داخل اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست روی تخت خوابش نشست و اشک از چشمانش جاری شد به سوی قاب عکس عروسی شان که روی دیوار نصب بود دید به چهره ای خندان چنگیز خیره شد و گفت دلم برایت تنگ شده بی معرفت چرا اینگونه تنهایم

گذاشتی میدانی چقدر زندگی بدون تو‌ برایم دشوار است دستانش را روی صورتش گذاشت و صدای هق هق گریه هایش بلندتر شد


لایک_یادت_نره...
🧸

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 13:38


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_39

دخترم فرحت دوباره پرسید چنگیز کجاست؟ مادرش از بازوی او گرفت و او را داخل خانه کشید او را به اطاقی که مادر چنگیز با خاله و عمه هایش نشسته بود برد هر یک از جای شان بلند شدند تا با فرحت احوال پرسی کنند ولی فرحت فقط یک سوال از همه میپرسید چنگیز کجاست؟ مادر فرحت او را پهلوی خشویش نشاند و خودش هم مقابل شان نشست خشویش دست فرحت را میان دستانش گرفت و آهسته اشک میریخت یکساعت سپری شد که دروازه ای خانه زده شد فرحت پیشتر از دیگران از جایش بلند شد همانطور که با عجله از اطاق بیرون میشد گفت چنگیز آمد همه با شنیدن این حرف او صدای گریه های شان بلند شد فرحت دروازه را باز کرد با دیدن پدرش و کاکای چنگیز پرسید چنگیز کجاست؟ پدرش اشک چشمانش را با دستمال دستش پاک کرد و گفت زندگی سرت باشد دخترم چینی میان ابروهای فرحت افتاد و گفت چرا چی شده؟ پدرش خواست او را در آغوش بگیرد که فرحت خودش را از او دور کرد و داد زد یکی برایم بگوید چنگیز کجاست؟ پدرش خواست جواب بدهد که صدای چند مرد بلند شد که گفتند یاالله پدر فرحت به همسرش دید و گفت جنازه را آوردن فرحت را داخل ببر فرحت گنگ به آنها دید و گفت جنازه؟ چشمانش سیاهی کرد و پاهایش سُست شد و بیهوش روی زمین افتاد
چهل روز بعد:
دستش را روی شکم برجسته اش کشید بعد به سوی پدرش دید و گفت پدر جان من جای نمیروم من میخواهم با دخترم نزد مادر جان زندگی کنم و از این به بعد تصمیم دارم کارهای شرکت چنگیز را خودم پیش ببرم پدرت با جدیت گفت وقتی شوهرت کشته شد تمام ارتباطت با این خانه و خانواده تمام شد این چهل روز را هم بخاطر گل روی بی بی حاجی اجازه دادم اینجا باشی مادر چنگیز با دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت حاجی صاحب خود تان میدانید چنگیز میدانست جانش در خطر است او یکروز قبل از اینکه این حادثه شود برایم گفت اگر او را چیزی شد دست خانم و دخترش را گرفته از این کشور برویم خود تان شاهد هستید که او کاری رفتن ما را به دبی در جریان انداخته بود پس اجازه بدهید طبق وصیت پسرم وقتی نواسه ام به دنیا آمد از اینجا برویم اینگونه یگانه نشانی پسرم هم مقابل چشمان من بزرگ میشود پدر فرحت با بی رحمی گفت وقتی پسر شما میفهمید جانش در خطر است پس چرا مدتی در خانه نه نشست؟ چی نیاز بود که به سر کار برود؟ با کاری که کرد هم جان خودش گرفته شد و هم برچسپ بیوه در پیشانی دختر من زده شد نواسه ای تان‌ را میتوانید نزد خود نگهدارید چون دختر من هنوز جوان است و آینده دارد....

#ادامه_دارد…🤍
بنظرتان آیا فرحت با پدرش برمیگردد؟

🩵

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 13:38


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_36

فرحت همانند خودش به شوخی جواب داد درست همان احساس را دارم که تو بخاطر بیدار شدن کنار زیباترین دختر دنیا داری چنگیز قهقه خندید فرحت هم به حرف خودش خنده اش گرفت چنگیز او را محکم در آغوش گرفت که فرحت گفت رهایم کن به طفل آسیب میرسد چنگیز ترسیده دستانش را از دور بازوان او باز کرد و با نگرانی پرسید خوب هستی؟ فرحت با دیدن چهره ای رنگ پریده ای او قهقه خندید آنشب آن دو تا صبح خواب به چشم شان نیامد و هر دو تا صبح از هر جا گفتن و خندیدند وقتی صدای اذان صبح بلند شد هر دو با هم نماز صبح را ادا کردند چنگیز داخل اطاق کارش رفت فرحت هم به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند مادر چنگیز داخل آشپزخانه شد و با دیدن شیر که روی شعله گاز سر آمده بود با عجله شعله ای گاز را خاموش کرد و به فرحت گفت دخترم در چی فکر غرق شدی فرحت از فکر بیرون شد با دیدن گاز که رویش شیر ریخته شده بود گفت اوه ببخشید مادر جان خواست شیر را پاک کند که خشویش پرسید در مورد چی فکر میکردی دخترم؟ چرا اینقدر نگران به نظر میرسی؟ فرحت جواب داد دیشب خواب خیلی بدی دیدم و حالا هم اصلاً آرامش قلبی ندارم خشویش دستی به سرش کشید و گفت همه بخاطر حاملگی ات است عزیزم زیاد تشویش نکن کوشش کن خودت را سرگرم نگهداری حالا تو برو استراحت کن من صبحانه آماده میکنم فرحت گفت نخیر اینطور نمیشود خودم این کار را میکنم خشویش با مهربانی گفت پس من هم کمکت میکنم بعد هر دو به کمک هم میز صبحانه را چیدند و هر سه با هم صبحانه خوردند چنگیز زودتر از آن دو از پشت میز بلند شد فرحت پرسید چرا اینقدر کم غذا خوردی؟ چنگیز جواب داد سیر شدم عزیزم حالا آماده میشوم باید زودتر به شرکت برسم امروز جلسه ای مهمی دارم فرحت دستی او را گرفت و گفت اگر از تو بخواهم امروز سر کار نروی قبول میکنی؟ چنگیز حیرت زده به او دید و پرسید چرا عزیزم میخواهی ترا جایی ببرم؟ فرحت جواب داد نخیر ولی خوب امروز حس خوبی ندارم اگر امروز با ما خانه بمانی بهتر میشود چنگیز لبخندی زد و گفت عزیزدلم گفتم امروز نه بجه جلسه ای مهمی دارم ولی یک کار میکنم من به دفتر میروم وقتی جلسه ام تمام شد قبل از نان چاشت به خانه برگردم غذای چاشت را هم با هم میخوریم درست است؟ مادرش گفت پسرم وقتی عروسم میگوید امروز نرو خوب نرو چنگیز به سوی مادرش دید و گفت مادر جان حداقل شما درک کنید من باید امروز سر کار بروم بعد دستانش را دو طرف صورت فرحت قرار داده گفت اجازه بده بروم وقتی برگشتم شام به خانه ای پدرت میرویم....

🌼🦋

رُمان و متن های ناب

11 Jan, 13:38


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_37

مادر چنگیز از جایش بلند شد دستش را روی شانه ای فرحت گذاشت و گفت بگذار برود دخترم او را به الله بسپار ان شاالله هیچ اتفاقی نمی افتد فرحت با اینکه قلبش راضی نبود گفت درست است برو ولی زود برگرد چنگیز لبخندی زد و گفت چشم خانومم بعد از آشپزخانه بیرون شد فرحت هم پشت سرش از آشپزخانه بیرون شد و در پوشیدن لباس چنگیز را کمک کرد و بعد با دادن بکس لپ تاپش او را بدرقه کرد و گفت مواظب خودت باش چنگیز بوسه ای بر پیشانی او زد و گفت چشم خانومم تو هم مراقب خودت و آتنای ما باش فرحت با تعجب گفت برای دختر ما اسم انتخاب کردی؟ چنگیز لبخندی زد و با محبت جواب داد من اسم آتنا را انتخاب کرده ام ولی حق اصلی را تو داری هر اسم که تو انتخاب کنی آنرا روی دختر ما میگذاریم حالا من میروم الله حافظ فرحت هم خداحافظ گفت و چنگیز از خانه بیرون شد فرحت به بالکن رفت و از آنجا به پایین اپارتمان خیره شد چند دقیقه بعد چنگیز از اپارتمان بیرون شد و کلید موترش را از دست نگهبان گرفت و نزدیک موترش رفت دروازه ای موتر را باز کرد قبل از اینکه سوار موتر شود سرش را بلند کرد و به فرحت که از بالکن به او خیره شده بود دید و‌ دستش را به او تکان داد فرحت هم دستش را به سوی او تکان داد چنگیز سوار موتر شد و موتر به حرکت در آمد ولی چند ثانیه ای نگذشته بود که موتر با صدای بدی مقابل چشمان فرحت که هنوز به چنگیز دست تکان میداد منفجر شد فرحت با دیدن این صحنه تکانی خورد و سر جایش خشکش زد مادر چنگیز با شنیدن صدای انفجار ترسیده به بالکن آمد و پرسید چی شده دخترم صدای چی بود؟ وقتی دید فرحت به پایین اپارتمان خیره شده است سمت نگاه او‌ را تعقیب کرد و نگاهش به موتر منفجر شده ای پسرش رسید چیغی کشید و با عجله از بالکن بیرون شد و چند لحظه بعد صدای باز شدن دروازه ای خانه بلند شد…
چند ساعت بعد
مادر فرحت خودش را به بالکن رسانید با دیدن فرحت که گوشه ای بالکن خشکش زده بود گریه هایش شدت گرفت نزدیک او شد و گفت دختر سیاه بختم قربان سرت شوم فرحت نگاه بی روحش را به مادرش انداخت و لب زد چنگیز کجاست؟ مادرش با گریه گفت بیا داخل برویم

🦋🍃

رُمان و متن های ناب

10 Jan, 16:29


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_30

فرحت دستش را روی شکمش گذاشت و زیر لب گفت یعنی من حامله هستم؟؟ لباسش را عوض کرد و از اطاق بیرون شد چنگیز با دیدن او دستش را گرفت و از خانه بیرون شدند وقتی به شفاخانه رسیدند فرحت همه علایم که داشت را برای داکتر تعریف کرد داکتر او را به بخش نسایی ولادی فرستاد و بعد از اینکه فرحت معاینه شد به او دید و گفت مبارک باشد فرحت جان تو حامله هستی فرحت لب زد حامله هستم؟ داکتر جواب داد بلی عزیزم بعد از این باید خیلی به خواب و خوراکت اهمیت بدهی چون مسولیت یک نی نی به گردنت است فرحت سرش را به نشانه ای چشم تکان داد و بعد از چند دقیقه از اطاق داکتر بیرون شد چنگیز با دیدن او نزدیکش شد و پرسید چی شده خانومم داکتر چی گفت؟ فرحت به صورت نگران چنگیز دید و گفت من حمل دارم چند لحظه چنگیز هاج و واج خشک اش زده بود بعد ناگهان از خوشحالی چیغی کشید و با محبت فرحت را در آغوش خودش گرفت و گفت خدایا شکرت خدایا هزار مرتبه شکرت بعد صورت فرحت را غرق بوسه کرد و گفت خانم زیبایم تشکر بخاطر این خبر خوبت من امروز خیلی خوشحال هستم چشمانی فرحت با دیدن ذوق و خوشحالی چنگیز پر از اشک شد و خودش را در آغوش چنگیز انداخت چنگیز سرش او را از آغوشش بیرون آورد دستانش را دو طرف صورت او قرار داده پرسید چرا گریه میکنی خانومم؟ فرحت لبخند زد و جواب داد اشک های شوق است چنگیز دست فرحت را گرفت و گفت بیا دوباره نزد داکتر برویم تا مرا راهنمایی کند که چگونه مراقب تو باشم فرحت مانع او شد و گفت داکتر در مورد همه چیز با من حرف زده است نیاز نیست دوباره نزدش برویم ولی باید هر ماه من نزد داکتر بخاطر معاینات بیایم چنگیز با ذوق گفت چشم خانومم هر ماه اینجا میارمت بعد با فرحت از شفاخانه بیرون شدند چنگیز از جیب اش بکس جیبی اش را بیرون آورد و از آن چهار صد دالر به دست نگهبان دهن دروازه شفاخانه داد و گفت کاکا جان قرار است بزودی فرزندم به دنیا بیاید لطفاً خانمم و فرزندم را از دعاهایت فراموش نکنی کاکا که مرد مسنی بود با دیدن مقدار پول چشمانش پر از اشک شد و دستانش را برای دعا بلند کرد و به فرحت و چنگیز دعا کرد بعد خواست دست چنگیز را ببوسد که چنگیز اجازه نداد و خودش دست کاکا را بوسید و گفت من باید دست شما را ببوسم الله حافظ کاکا جان
با فرحت سوار موتر شد و موتر را به سوی خانه حرکت داد میان راه موسیقی شاد داخل موتر پخش کرد و همانطور که رانندگی میکرد میرقصید و هرز گاهی به سوی فرحت میدید و قربان صدقه اش میرفت

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

10 Jan, 16:29


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_31

فردای آنروز وقتی فرحت از خواب بیدار شد چنگیز را کنار خودش ندید به ساعت دیواری نگاه کرد با دیدن عقربه های ساعت روی هفت و نیم صبح با ناراحتی گفت اوه چرا تا این وقت خواب ماندم باید زودتر بیدار میشدم و برای چنگیز صبحانه آماده میکردم از تخت خوابش پایین آمد و از اطاق بیرون شد با صدای افتادن چیزی به سوی آشپزخانه رفت وقتی داخل آشپزخانه شد چنگیز را در حال آشپزی دید و با تعجب پرسید چنگیز تو آشپزی میکنی؟ چنگیز به او‌ دید و گفت میبخشی عزیزم گیلاس از دستم افتاد و ترا بیدار کرد بعد از این هر روز من قبل از رفتن به دفتر برایت صبحانه آماده میکنم فرحت نزدیک او رفت و با شوخی گفت فکر کنم از دست پخت من خسته شدی چنگیز لبخندی زد و گفت تا عمر دارم از دست پخت تو خسته نمیشوم ولی از امروز به بعد تو نباید دست به هیچ کاری بزنی صبحانه را من برایت آماده میکنم هشت بجه خاله آسیه میاید و کارهای خانه را انجام میدهد نان شب را هم گاهی خاله آسیه و گاهی من برایت می پزیم فرحت خندید و گفت قسمی حرف میزنی که کسی بشنود فکر میکند چقدر آشپز ماهر هستی چنگیز کومه ای فرحت را کشید و گفت شوخک بخاطر تو آشپز ماهر هم میشوم بعد او را پشت میز غذا خوری نشاند و خودش میز را چید و گفت من مادرم را صدا میزنم و از آشپزخانه بیرون شد فرحت راه رفته ای او‌ را دید و زیر لب گفت خدایا شکرت
روزها میگذشت و این مدت چنگیز بیشتر از چشمانش مراقب فرحت بود و اجازه نمیداد آبی در دل فرحت تکان بخورد فرحت هم با دیدن اخلاق چنگیز هر روز بیشتر به او وابسته میشد ماه ششم بارداری فرحت بود آنشب وقتی با چنگیز و مادرش گرم تماشای تلویزون بود فرحت گفت من تصمیم دارم فردا نزد داکتر بروم قرار است فردا جنسیت طفل مشخص شود چنگیز به او‌ دید و گفت خانومم به نظر من نیازی به این کار نیست چون دختر باشد یا پسر نور دیده ما است مادرش گفت این حرفت درست است پسرم ولی اگر جنسیت طفل معلوم شود شما میتوانید وسایلش را بخرید و اطاقش را آماده کنید چنگیز گفت چرا من اصلاً به این موضوع فکر نکرده بودم فرحت به او دید و پرسید تو دوست دارم طفل اول ما پسر باشد یا دختر؟ چنگیز با مهربانی جواب داد برای من دختر و پسر هیچ فرق ندارند همین که سالم باشند برایم همه چیز است

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

10 Jan, 16:29


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_32

در همین هنگام صدای زنگ مبایلش بلند شد به صفحه ای مبایلش دید و گفت فرهاد تماس گرفته فکر کنم کاری واجب دارد باید جواب بدهم بعد تماس را جواب داد بعد از احوال پرسی فرهاد چیزی پشت خط گفت که چنگیز از جایش بلند شد و همانطور که از اطاق بیرون میشد با جدیت گفت ببین فرهاد جان برای شان بگو ریس صاحب نمیتواند تا چند ماه دیگر به مسافرت برود من نمیتوانم ینگه ات را در این شرایط تنها بگذارم چنگیز از اطاق بیرون شد فرحت به مادر چنگیز دید و پرسید فرهاد کیست مادر جان؟ خشویش جواب داد فرهاد دوست دوران پوهنتون چنگیز جان است حالا هم در دفتر چنگیز کار میکند چنگیز در دفتر همانند چشمانش به فرهاد باور دارد و برایش خیلی صلاحیت برای تصمیم گیری در کارهای دفترش را داده است فرحت اُهمی گفت و به تلویزون خیره شد بعد از چند دقیقه چنگیز به اطاق برگشت مادر چنگیز پرسید چی شده پسرم گرفته معلوم میشوی فرهاد چی میگفت؟ چنگیز پهلوی فرحت نشست دستش را دور شانه ای فرحت انداخت و به مادرش دیده جواب داد قرار است بزودی روی یک پروژه با یک شرکت عربی کار کنیم و برای امضای قرارداد این پروژه و بعضی مسایل مربوطه دیگر باید برای دو هفته به دوبی بروم ولی من در این شرایط نمیتوانم فرحت را تنها بگذارم فرحت هم در وضعیت نیست که بتواند سفر کند تا فرحت زا هم با هم خودم ببرو برای همین من از فرهاد خواستم به جای من به آنجا برود ولی آنها چون شرکت معتبری هستند میخواهند همه مراحل قانونی پیش برود و خودم باید در بستن این قرداد حاضر باشم مادرش پرسید پس حالا چه تصمیم داری؟ چنگیز با بی خیالی جواب داد خوب من نمیتوانم بروم و آنها هم بدون حضور من این قرار داد نمی بندند پس پروژه بی پروژه… فرحت به او دید و گفت این چه کاری است که میکنید خودت قبلاً گفته بودی این پروژه خیلی برایت مهم است و سودی زیادی را برای شرکت تو دارد پس چطور میتوانی اینقدر راحت بی خیالش شوی چنگیز پرسید پس چی کار کنم؟ فرحت جواب داد من اینجا تنها نیستم مادر جان است پدر و مادر خودم هستند تا مواظب من باشند پس تو هم برو و کارهایت را انجام داد زود برگرد چنگیز خواست ممانعت کند که فرحت گفت ترا به سر من قسم چنگیز چند لحظه به فرحت خیره شد بعد بوسه ای بر موهایش زد و گفت درست است عشقم ولی وعده بده تو خیلی مواظب خودت باشی

🤍🦋

رُمان و متن های ناب

10 Jan, 16:29


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_33

یک هفته از رفتن چنگیز میگذشت و جنسیت فرزند شان هم تعیین شده بود و قرار بود تا چند ماه دیگر آن دو صاحب دختری زیبایی شوند آنروز مادر چنگیز با خاله آسیه در آشپزخانه گرم آشپزی بودند و فرحت هم پشت میز غذا خوری نشسته بود و با آنها قصه میکرد که زنگ دروازه زد شد خاله آسیه خواست برای باز کردن دروازه برود که مادر چنگیز گفت آسیه جان تو کارت را کن فرحت جان دروازه را باز میکند فرحت از جایش بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت از آیفون خواست بیرون را نگاه کند ولی کمره سیاه بود و چیزی معلوم نمیشد دروازه را با احتیاط باز کرد با تعجب دید کسی پشت دروازه نیست خواست دروازه را ببندد که چشمش به دسته گل زیبایی خورد که مقابل دروازه گذاشته شده بود و دسته ای گل را از روی زمین برداشت که ناگهان موسیقی پخش شد و چنگیز با کیک که در دست داشت مقابلش ایستاده شد و شروع به خواندن تولدت مبارک باد کرد فرحت با دیدن چنگیز از خوشی چشمانش پر از اشک شد مادر چنگیز و خاله آسیه هم نزدیک دروازه آمدند چنگیز کیک‌ را به دست خاله آسیه داد و فرحت را در آغوش گرفته گفت تولدت مبارک خانم زیبایم فرحت با گریه پرسید یادت بود؟ چنگیز به صورت او دید و گفت فکر میکنی روز تولد عشقم‌ را میتوانم فراموش کنم؟ فرحت پرسید اینقدر زود برگشتی کارهایت را نیمه تمام گذاشتی؟ چنگیز لبخندی زد و گفت نگران نباش بخاطر اینکه درست روز تولدت نزدت باشم کارهایم را با عجله تمام کرده برگشتم فرحت سرش را روی سینه ای چنگیز گذاشت و چشمانش را با آرامش بست هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که پدر و مادر فرحت هم به آنجا آمدند و آنشب تولد فرحت را جشن گرفتند.
فردای آنروز چنگیز با فرحت برای خریدن وسایل اولین فرزند شان به بازار رفتند چنگیز همه وسایل را به سلیقه ای فرحت خرید و به خانه برگشتند شب هر دو با هم وسایل را در اطاق دختر شان گذاشتند وقتی کار شان تمام شد چنگیز نگاهی به همه وسایل انداخت نزدیک فرحت که روی زمین نشسته بود رفت و سرش را روی زانوی او گذشت و همانطور که با دستش شکم فرحت را لمس میکرد گفت برای دیدن و در آغوش گرفتن دخترم لحظه شماری میکنم خانومم...


🩵

رُمان و متن های ناب

10 Jan, 16:29


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_34

شب بعد از اینکه غذای شب خورده شد فرحت به اطاق رفت تا کمی استراحت کند مادر چنگیز پهلوی چنگیز نشست و پرسید چی شده پسرم چی را از من و فرحت پنهان میکنی؟ چنگیز جواب داد در مورد چی حرف میزنی مادر جان؟ مادرش چین به ابرو انداخت و گفت ببین پسرم من مادرت هستم و احساس مادرانه ام میگوید حرفهای که چند ساعت قبل به من و فرحت زدی شوخی نبود و موضوعی ترا اذیت میکند چنگیز نگاهش را از چشمانی مادرش گرفت و به میز مقابلش دوخت و در حالیکه کوشش میکرد صدایش نلرزد گفت چیزی نیست مادر جان برای اولین بار احساس ات اشتباه کرده است مادرش دستش را به زنخ او برد و سرش را بلند کرده گفت احساس من اشتباه میکند ولی چشمانی تو چرا داد میزند که اتفاق افتاده لطفاً هر چیزی که است را برایم تعریف کن چنگیز دست مادرش را میان دستانش گرفته گفت من برای تان میگویم ولی لطفاً در این مورد به فرحت چیزی نگویید مادر جان او حمل دارد میترسم این موضوع اثری بدی بالای او و فرزند ما داشته باشد مادرش چشم هایش را روی هم قرار داده گفت وعده میدهم پسرم چنگیز صدایش را پایین تر آورد و گفت چند روز قبل از شماره ای ناشناس برای من زنگ آمد وقتی جواب داد مرا اخطار داد و گفت هر چی زودتر از افغانستان باید بیرون شوم وگرنه بلایی سر من میاورند من این هشدار شان را جدی نگرفتم ولی با این هم پولیس را در جریان‌ گذاشتم ولی امروز وقتی به شرکت میرفتم متوجه شدم موتری مرا تعقیب میکند من سرعت موتر را زیادتر ساختم و خودم‌ را به شرکت رسانیدم اما وقتی به خانه بر می گشتم کسی به تعقیب من نبود دست مادرش را فشار داده ادامه داد من بخاطر خودم نمیترسم چون این جان من امانت الله است ولی بخاطر شما میترسم من میترسم آنها به خانواده ام آسیبی نرسانند برای همین تصمیم گرفتم کارهای ضروری شرکت را تمام کرده شرکت را به فرهاد بسپارم و بعد به دبی رفته و آنجا زندگی کنیم اشک از چشمانی مادرش جاری شد و با گریه گفت اگر امروز یک تار موی تو کم میشد من چگونه زندگی میکردم چنگیز با مهربانی اشک های مادرش را پاک کرده گفت مادر قوی من لطفاً گریه نکن ببین من مقابلت نشسته ام و اگر الله نخواهد خاری به پای من نمیرود ولی اگر مرا چیزی شد… مادرش حرف او را قطع کرده گفت لطفاً ساکت باش چنگیز تلخ خندید و دستانش را دو طرف صورت مادرش گذاشته گفت مادر جان اجازه بده حرف بزنم اگر مرا چیزی دست فرحت و دخترم را گرفته از افغانستان بروید

🤍🌼

رُمان و متن های ناب

10 Jan, 16:29


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_35

مادرش با شنیدن این حرف به گریه افتاد چنگیز مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر موهای مادرش کاشت با صدای گریه های مادر چنگیز فرحت از اطاق بیرون شد و با نگرانی پرسید چی شده مادر جان چرا گریه میکنی؟ مادر چنگیز با وارخطایی اشک هایش را پاک کرد و گفت چیزی نیست دخترم چنگیز خندید و گفت از دخترت پنهان نکن بعد به فرحت دید و ادامه داد دل مادرم به پدرم تنگ شده است فرحت خودش را به خشویش رسانید پهلویش نشست و با مهربانی گفت من اصلاً نمیتوانم غمی که شما در زندگی متحمل شدید را درک کنم شما زنی بسیار قوی هستید الله پدر جان را رحمت کند و به شما عمر دراز نصیب کند مادر چنگیز فرحت را در آغوش گرفت و گفت الله تو و چنگیز را هم یک عمر کنار هم نگهدارد.
نیمه های شب چنگیز با صدای ناله های فرحت از خواب بیدار شد به صورت فرحت که غرق عرق شده بود دید و آهسته اسمش را صدا زد ولی فرحت در عالم خواب تکان های خفیفی میخورد و لب هایش بدون اینکه حرفی از آن بیرون شود تکان میخورد چنگیز با دستش تکانی به فرحت داد و گفت عزیزم بیدار شو فرحت چشمانش را باز کرد و در نور کم چراغ خواب به چهره ای چنگیز دید چنگیز با آرامش گفت فکر کنم خواب بد دیدی بعد گیلاس را پر از آب کرد و ادامه داد بلند شو آب بنوش فرحت کمی آب نوشید بعد گیلاس را به دست چنگیز داد چنگیز گیلاس را سر جایش گذاشته گفت حالا دراز بکش کوشش کن بخوابی ببین من کنارت هستم فرحت سرش را روی سینه ای چنگیز گذاشت و چشمانش را بست چنگیز همانطور که بازوی فرحت را نوازش میکرد عطر موهای فرحت را بو‌ کشید و پرسید تو چرا همیشه مثل طفل بوی خوب میدهی؟ فرحت لبخندی زد خودش را بیشتر در آغوش چنگیز جا کرد و‌ جواب داد شاید چون یک طفل در بطنم رشد میکند چنگیز با محبت گفت ای من قربان هر دو تان شوم فرحت لب زد خدا نکند چند دقیقه هر دو ساکت شدند بعد از چند دقیقه فرحت سرش را از رو سینه ای چنگیز بلند کرد به صورت خیره شد لب های چنگیز به لبخند کش آمد و گفت اینقدر جذاب هستم که نگاهت را از من گرفته نمیتوانی؟ فرحت با سیلی به سینه ای چنگیز زد چنگیز چشمانش را باز کرد و گفت یادت است اولین بار که با هم دیدیم برایت گفتم یک عمر قرار است چهره ای مرا ببینی فرحت سرش را به تایید تکان داد و گفت بلی یادم است چنگیز با شوخی پرسید خوب چی حس داری که هر روز کنار جذاب ترین مرد دنیا بیدار میشوی؟

🫀🌸

رُمان و متن های ناب

09 Jan, 19:43


ای هم قسمت جدید از رمان ما

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

09 Jan, 16:56


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_29

بعد از رفتن او دوباره حس عذاب وجدان به سراغ فرحت آمد از جایش بلند شد و به دستشویی رفت بعد از گرفتن وضو به اطاق برگشت جانماز را روی زمین هموار کرد و شروع به خواندن نماز تهجد کرد وقتی نمازش تمام شد دستانش را به دعا بلند کرد و زیر لب گفت یاالله کمکم کن تا گذشته را فراموش کنم من نمیخواهم به چنگیز خیانت کنم لطفاً پروردگارا کاری کن که دیگر هیچ وقت جاوید یادم نیاید آمین گفت و بعد از گذاشتن جانماز در جایش از اطاق بیرون شد و داخل اطاق خواب مشترک شان شد با دیدن چنگیز که غرق خواب بود نزدیکش رفت پهلویش روی میز نشست و به صورتش خیره شد و آهسته زیر لب گفت مرا ببخش چشمانش پر از اشک شد قبل از اینکه دوباره اشکش جاری شود از جایش بلند شد چند بار نفس عمیق کشید و پهلوی چنگیز روی تخت دراز کشید…
دو ماه بعد:
چنگیز با نگرانی تقه ای به دروازه ای دستشویی زد و گفت فرحت عزیزم ترا به یکباره گی چی شد مادر چنگیز با شنیدن صدای چنگیز از اطاقش بیرون آمد و پرسید چی شده پسرم خیریت است؟ چنگیز با ناراحتی جواب داد من و فرحت با هم صبحانه میخوردیم که ناگهان حال او بد شد حالا هم چند دقیقه شد که داخل تشناب رفته و بیرون نمی آید مادر چنگیز اسم فرحت را صدا زد و گفت دخترم تو خوب هستی؟ در همین هنگام دروازه باز شد و فرحت از دستشویی بیرون آمد و گفت خوب هستم چنگیز گفت رنگ صورتت مثل گچ شده و میگویی خوب هستی؟ زود باش آماده شو‌ نزد داکتر برویم چند روز است که تو اینطور هستی آخر باید دلیل این حالت معلوم شود لبخندی روی لبانی مادر چنگیز جاری شد به چنگیز دید و گفت من فرحت را آماده میکنم بعد دست فرحت را گرفت و او‌ را داخل اطاق برد فرحت گفت مادر جان من خوب هستم نمیخواهم نزد داکتر بروم مادر چنگیز با مهربانی گفت یکبار نزد داکتر برو دخترم شاید خبر خوش برای ما داشته باشی فرحت با تعجب به خشویش دید و پرسید یعنی چی؟ مادر چنگیز خندید و جواب داد این همه علایم بارداری است ولی باز هم باید معاینه شوی تا مطمین شویم حالا زود باش لباس هایت را تبدیل کن من به چنگیز چیزی نمیگویم اگر این موضوع بود خودت برایش بگویی خوبتر است بعد از اطاق بیرون شد...

#ادامه_دارد…
ری اکشن فراموش نشه

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

09 Jan, 16:56


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_26

دو هفته بعد:
فرحت چادرش را روی سرش انداخت و نگاهی به خودش در آیینه کرد در همین هنگام دستان چنگیز دور کمرش حلقه شد و پشت آن بوسه ای بر صورتش زد و سرش را نزدیک گوش فرحت برد و گفت خیلی زیبا و وسوسه انگیز شدی فرحت دستان چنگیز را از دور کمرش باز کرد و گفت من باید به آشپزخانه بروم بعد از اطاق بیرون شد چنگیز قهقه خندید پشت سر او حرکت کرد و گفت من شوهرت هستم چرا اینقدر از من خجالت میکشی فرحت داخل آشپزخانه شد و به مادر چنگیز که گرم صحبت با خاله آسیه بود دید و پرسید مادر جان به نظر تان چیزی کم نیست؟ مادر چنگیز با مهربانی گفت نخیر دخترم هر چیز آماده کردی خسته نباشید بعد به چنگیز دید و گفت تو هم دست از اذیت کردن فرحت جان بردار ببین خانم ات چقدر زحمت کشیده و چقدر غذا های خوشمزه پخته است چنگیز به مادرش و خاله آسیه چشمکی زد و‌ گفت من هم در آشپزی کمک شان کردم بیشتر این غذا ها را من با خاله آسیه پختم مادرش خندید و گفت کسی که تا حال نمیتواند تخم مرغ بپزد این همه غذا پخته جالب است همه خندیدند در همین هنگام زنگ دروازه به صدا در آمد مادر چنگیز گفت مهمانان ما رسیدند بعد با چنگیز از آشپزخانه بیرون شد خاله آسیه به فرحت گفت خانم جان شما بعد از این با خانواده ای تان باشید من میز شام را آماده‌ میکنم فرحت چشم گفت و از آشپزخانه بیرون شده به استقبال خانواده‌ اش رفت بعد از اینکه احوال پرسی شان تمام شد فرحت همه را به مهمانخانه هدایت کرد و خودش با چای و میوه از آنها پذیرایی کرد وقتی کارش تمام شد خواهرش به او‌ اشاره کرد و گفت بیا خواهرم اینجا پهلوی من بنشین فرحت پهلوی فروزان نشست همه گرم صحبت شدند فروزان دستی فرحت را میان دستانش گرفت و پرسید این دو هفته چگونه سپری شد خواهر جان؟ تو خوش هستی؟ فرحت سرش را به نشانه ای بلی تکان داد و گفت مادرجان و چنگیز خیلی مواظب من هستند برای اینکه دلتنگ شما نشوم بسیار تلاش میکنند مرا خوشحال نگهدارند لبخند رضایت روی لبان فروزان جاری شد و گفت حالا خیالم از طرف تو راحت شد و میتوانم به خوشحالی دوباره از اینجا بروم فرحت دست فروزان را با محبت فشار داد و گفت کاش بیشتر اینجا میماندی بعد از سه سال آمدی آنهم به یکماه… فروزان لبخندی زد و گفت من هم دوست داشتم اینجا بیشتر باشم ولی رخصتی طفل ها تمام میشود و آنها باید به صنف های شان بروند...


🌸🤍

رُمان و متن های ناب

09 Jan, 16:56


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_28

قطره ای اشک از گوشه ای چشم فرحت روی صورتش چکید و لب زد وقتی گفت میرود احساس کردم کسی قلبم را میان دستانش گرفته و هر لحظه فشار دستانش را روی قلبم بیشتر می سازد به مادرش دید و غمگین ادامه داد میخواهم او را فراموش کنم ولی نمیتوانم هر لحظه ناخواسته به او فکر میکنم چشمانم را که میبیندم چهره ای او مقابل چشمانم ظاهر میشود به چشمان چنگیز نگاه کرده نمیتوانم عذاب وجدان مرا از بین میبرد مادر جان درست است وجود من از چنگیز شده است ولی قلبم هنوز نزد جاو… مادرش دستش را روی لبان او گذاشت و با صدای آهسته گفت ساکت باش دخترم اگر کسی این حرفهایت را بشنود قیامت میشود فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و قطرات اشک از چشمانش جاری شد در همین لحظه تقه ای به دروازه خورد فرحت و مادرش دستپاچه شدند فرحت با عجله اشک‌ چشمانش را پاک کرد دروازه باز شد و چنگیز داخل اطاق آمد با دیدن فرحت با نگرانی پرسید چی شده عزیزم‌ چرا گریه کردی؟ فرحت به مادرش دید مادرش لبخندی زد دستش را دور شانه ای فرحت انداخت و گفت دل دخترم برای من و پدرش تنگ شده بود چنگیز نزدیک فرحت آمد و با محبت گفت عزیزم من برایت نگفته ام هر وقت دلت تنگ شد برایم بگو بعد فرحت را در آغوش گرفت مادر فرحت از اطاق بیرون شد فرحت هم از آغوش چنگیز بیرون‌ آمد و گفت نزد دیگران برویم چنگیز چشم گفت و دست فرحت را میان دستش گرفته از اطاق بیرون شدند نیمه های شب خانواده ای فرحت قصد رفتن کردند و بعد از رفتن آنها چنگیز هم از خانه بیرون شد تا خاله آسیه را به خانه اش برساند مادر چنگیز هم با گفتن شب بخیر به اطاقش رفت تا بخوابد فرحت در صالون مقابل تلویزون‌ روی مُبل دراز کشید و به صفحه ای خاموش تلویزون خیره شد نیم ساعتی گذشت که دستی او را تکان داد و او از فکر بیرون شد ترسیده به صاحب دست دید با دیدن چنگیز پرسید شما چی وقت آمدید؟ چنگیز پهلوی او نشست و‌ جواب داد چند دقیقه قبل آمدم چند بار ترا صدا زدم ولی اینقدر غرق در خیالات بودی که صدایم را نشنیدی امروز خیلی خسته شدی بیا به اطاق ما رفته بخوابیم من هم باید از فردا دوباره به دفتر بروم فرحت به چنگیز دید و گفت تو برو بخواب من بعداً میایم چنگیز چند لحظه به او دید بعد گفت درست است عزیزم هر طور راحت هستی پس فعلاً شب بخیر بعد بوسه ای بر پیشانی فرحت زد و از اطاق بیرون شد

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

09 Jan, 16:56


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_27

در همین هنگام آسیه داخل اطاق آمد به همه سلام کرد بعد مبایل فرحت را به سویش دراز کرد و گفت خانم جان برای تان زنگ است فرحت مبایل را از دست او گرفت و به صفحه ای آن دید با دیدن شماره ای جاوید روی صفحه ای مبایلش رنگ از صورتش پرید و ترسیده به سوی چنگیز دید وقتی دید چنگیز گرم صحبت با پدرش است تماس را قطع کرد فروزان پرسید کی بود چرا جواب ندادی؟ فرحت لبخندی زد و جواب داد شماره ای ناشناس بود من عادت ندارم شماره ای ناشناس را جواب بدهم نگاهش به نگاه مادرش برخورد کرد که با نگرانی به او میدید از جایش بلند شد و گفت من یکبار به آشپزخانه سرزده برمیگردم بعد با عجله از اطاق بیرون شد که دوباره مبایلش میان دستش لرزید و صدایش بلند شد فرحت خودش را به اطاق خوابش رسانید و تماس را جواب داده با عصبانیت پرسید چی میخواهی چرا برایم تماس گرفتی؟ صدای گرفته ای جاوید را پشت خط شنید که گفت فرحت من امشب برای همیشه از افغانستان میروم با شنیدن این حرف جاوید غمی بر قلبش نشست ولی خیلی زود عذاب وجدان باعث شد بگوید هر جا میخواهی برو ولی دیگر مزاحم من نشو من حالا یک زن متاهل هستم و دوست ندارم با مرد نامحرم حرف بزنم پوزخندی پر از درد جاوید از پشت خط به گوش رسید بعد با لحن غمگین گفت من میدانم تو از روی مجبوری تن به این ازدواج دادی ولی من همیشه دعا میکنم خوشبخت باشی هر چند وقتی به این فکر میکنم که کنار مردی دیگری هستی دیوانه میشوم ولی خوشی تو برای من با ارزش تر از خودم است در این دنیا الله ترا از من گرفت ولی ان شاالله در دنیا ابدی تو همسر من باشی مواظب خودت باش خیلی دوستت دارم خداحافظ عشق زیبایم قلب فرحت لرزید و آهسته با صدای پر از بغض لب زد خداحافظ تماس قطع شد فرحت مبایل را از نزدیک‌ گوشش دور کرد و روی قلبش گذاشت که دستی روی شانه اش قرار گرفت ترسیده به عقب دید با دیدن مادرش نفس راحتی کشید و گفت فکر کردم چنگیز است مادرش با جدیت پرسید اگر چنگیز میبود برایش چی جواب میدادی؟ فرحت روی تخت نشست و با ناراحتی جواب داد نمیدانم مادرش کنارش نشست و با مهربانی پرسید هنوز هم برایت زنگ میزند؟ فرحت جواب داد بعد از ازدواج این اولین بار است که زنگ زده گفت امشب از افغانستان میرود مادرش به صورت فرحت دید و گفت حتما‌ً همین به خیر تو است ان شاالله او هم به زودی ترا فراموش کند و تو هم با چنگیز خوشبخت شوی

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

09 Jan, 14:21


https://t.me/Deiar_manoto


جوین شیم عزیزان

رُمان و متن های ناب

09 Jan, 14:20


در قلبم کسی را پنهان کردم،که شنیدن صدایش،طرز نگاهش حتی راه رفتنشو خیلی دوست دارم، و او شاید نداند
ولی …….
شیرین ترین میوه ممنوعه جهان من هست .
❤️🥰😘

@Deiar_manoto

رُمان و متن های ناب

08 Jan, 17:21


#رمان_افغانى
#بت_سنگى_من
#كتاب_رايگان

رُمان و متن های ناب

08 Jan, 09:33


رفتارهایی که دخترا رو اذیت میکنه:

۱ حمایت نشدن از طرف شریک عاطفی
۲ یکی نبودن حرف و عمل طرف مقابل
۳ برچسب "غر زدن" به درد و دل کردنش
۴ نادیده گرفته شدن توی دوران پریودی
۵ توجه ندیدن
۶ در اولویت نبودن
۷ تکرار اشتباهاتی که باعث ناراحتیش میشه

۸ مقایسه شدن با بقیه خانوم‌ها
۹ تعریف و حرف های محبت آمیز
نشنیدن از طرف مقابل
۱۰ بی احترامی و متعهد نبودن شریک عاطفی

رُمان و متن های ناب

07 Jan, 19:06


ای هم قسمت جدید رمان ما
ری اکت بدین

رُمان و متن های ناب

07 Jan, 19:05


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_23

فردا صبح آماده شد و خواست به پوهنتون برود که پدرش مقابلش ایستاده شد و گفت اگر به خواست من میبود هرگز اجازه نمیدادم به آن پوهنتون لعنتی بروی ولی حالا اگر مانع تو شوم باید به سوالهای خسرانت جواب بدهم برای همین برو اما این را بدان که اگر یکبار دیگر با آن پسر حرف زدی ترا عاق میکنم بعد از مقابل او دور شد و داخل خانه شد فرحت چند لحظه به حرفهای پدرش فکر کرد بعد به راه افتاد وقتی به پوهنتون رسید چشمش به جاوید افتاد که پهلوی دروازه منتظر او ایستاده است فرحت با قدم های بلند از پهلوی او گذشت و بدون توجه به او‌ داخل صنف شد جاوید هم‌ پشت سر او داخل صنف شد ولی بخاطر وجود استاد در صنف نتوانست با فرحت حرف بزن چند دقیقه به تمام شدن صنف باقی مانده بود که مبایل فرحت زنگ خورد فرحت با دیدن اسم مادرش از استاد اجازه گرفت و از صنف بیرون شد وقتی تماس را جواب داد مادرش گفت دخترم امروز چنگیز دنبالت پوهنتون میاید خواستم برایت احوال بدهم فرحت خواست ممانعت کند ولی منصرف شد و گفت درست است مادر جان نگران نباشید من متوجه رفتارم هستم بعد خداحافظی کرد و تماس را قطع کرده داخل صنف شد وقتی درس تمام شد با عجله از صنف بیرون شد جاوید پشت سرش راه افتاد و خودش را به او رسانیده گفت فرحت دیروز چی شد؟ پدرت بالایت زیاد قهر شد؟ فرحت بدون‌ اینکه به او نگاه کند گفت اگر مرا دوست داری ترا به سر من قسم دیگر دست از سر من بردار اگر یکبار دیگر کوشش کردی با من حرف بزنی جنازه ای مرا خواهی دید جاوید با شنیدن این حرف فرحت از حرکت افتاد و فرحت مقابل چشمان متعجب او از پوهنتون بیرون شد وقتی از دروازه ای پوهنتون بیرون شد چشمش به چنگیز افتاد که مقابل دروازه به موترش تکیه زده بود و گرم صحبت در مبایلش بود فرحت نزدیک‌ او رفت و برایش سلام کرد چنگیز با شنیدن صدای او به او دید و با محبت گفت سلام عزیزم یک لحظه صبر کن بعد با مخاطبش که پشت خط بود خداحافظی کرد دروازه ای موتر را به فرحت باز کرد و گفت سوار شو عزیزم فرحت سوار موتر شد چنگیز دروازه را بست فرحت به سمت دروازه ای پوهنتون دید با دیدن جاوید که به او خیره شد قلبش فشرده شد نگاهش را از جاوید گرفت چنگیز سوار موتر شد و‌ با دیدن قیافه ای فرحت با نگرانی پرسید عزیزم چرا رنگ به چهره نداری؟ خوب هستی؟ فرحت لبخند تصنعی روی لبانش جاری ساخته گفت خوب هستم برویم چنگیز درست است گفت و موتر را حرکت داد فرحت نیم نگاهی به سمت که جاوید ایستاده بود انداخت ولی با جای خالی جاوید مقابل شد چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی گرفت...


🤍🌸

رُمان و متن های ناب

07 Jan, 19:05


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_25

فرحت لبخند تلخی روی لبانش جاری ساخت بعد از فروزان مادرش نزدیک او آمد به صورت دخترش دید و گفت مطمین هستم با چنگیز خوشبخت میشوی و یکروز میفهمی تصمیم که من و پدرت برای گرفتیم بهترین تصمیم بود فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و اشک از چشمانش جاری شد و آهسته نزدیک گوش مادرش گفت برایم دعا کن مادر جان مادرش با گریه گفت همیشه در دعاهایم هستی مهمانان همه خداحافظی کردند و فرحت با چنگیز از صالون عروسی بیرون شدند چنگیز دروازه ای موتر گلپوش را باز کرد تا فرحت سوار موتر شود که چشم فرحت به جاوید افتاد که از دور با چشمان گریان به او خیره شده است با دیدن جاوید قلبش فشرده شد و حس بدی برایش دست داد چشمانش سیاهی کرد و پاهایش سُست شد قبل از اینکه به زمین بیافتد چنگیز متوجه حال بد او شد و او را در آغوش گرفته پرسید عزیزم ترا چی شد؟ مادر چنگیز با عجله به سوی آنها آمد و بوتل آب را به دهان فرحت نزدیک کرده گفت بنوش دخترم امشب زیاد خسته شدی فرحت کمی از آب را نوشید چنگیز با نگرانی گفت عزیزم اگر حالت خوب نیست شفاخانه برویم؟ فرحت به جای که چند لحظه قبل جاوید ایستاده بود دید با دیدن جای خالی اش زیر لب گفت یعنی خیالاتی شدم؟ چنگیز که متوجه حرف او نشده بود پرسید چیزی گفتی؟ فرحت جواب داد من خوب هستم میخواهم سوار موتر شوم وقتی سوار موتر شد مادرش نزدیک او آمد و گفت خیلی خسته شدی به این خاطر احساس ضعف داری فرحت با چشمان اشکبار به مادرش دید و گفت احساس کردم جاوید اینجا آمده است مادرش به اطراف دید و صدایش را آهسته تر ساخته گفت دیگر اسم او را نگیر دخترم حالا تو همسر چنگیز هستی گناه دارد که در مورد مرد دیگری حرف بزنی فرحت ساکت شد مادرش با گفتن خداحافظ از او دور شد و چنگیز سوار موتر شد به او دید و پرسید حالی بهتر هستی؟ فرحت به تکان دادن سرش اکتفا کرد چنگیز لبخندی زد و گفت پس برویم بعد موتر را حرکت داد فرحت به بیرون خیره شد و ناگهان چشمش به جاوید خورد که دستش را به نشانه ای خداحافظ به سوی او تکان داد فرحت چشمانش را روی هم گذاشت و اجازه داد قطرات اشک که گوشه ای‌ چشمانش جمع شده بودند راه خود شان را پیدا کنند و روی صورت او غلطیدند…

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

07 Jan, 19:05


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_24

چنگیز که متوجه حرکات او بود گفت فکر کنم امروز درس ترا خیلی خسته ساخته است فرحت گفت بلی همینطور است راستی چرا خودت دنبال من آمدی؟ چنگیز جواب داد میخواهم در مورد ازدواج ما با تو حرف بزنم راستش وقتی دیروز پدرت گفت هر چی زودتر ازدواج کنید برایم عجیب بود چون قرار بود ما شیرینی خوری کنیم و مدتی هم نامزد باشیم فرحت خجالت زده نگاهش را به پایین انداخت چنگیز ادامه داد راستش من از تصمیم که پدرت گرفته راضی هستم پدر جان درست میگوید کسی خیلی وقت نامزد میماند که خانواده ها یکدیگر را نشناسند یا هم پسر شرایط مالی خوب برای ازدواج نداشته باشد ولی در موضوع ما هم خانواده ها یکدیگر را می شناسند و هم من میتوانم بهترین عروسی را برای ما برگذار کنم پس چرا زودتر اقدام به ازدواج نکنیم به سوی فرحت دید و گفت پدرجان گفت فرحت هم با این موضوع موافق است ولی باز هم خواستم این حرف را از زبان خودت بشنوم چون قرار است من و تو ازدواج کنیم و نظر ما دو نفر در این موضوع مهم تر است آیا تو راضی هستی که زودتر ازدواج کنیم؟ فرحت بدون اینکه به چنگیز ببیند گفت بلی من مشکلی ندارم دلایل پدرم کاملاً حق است چنگیز با خوشحالی گفت بسیار خوب پس عصر امروز من با خانواده ام به خانه ای شما میایم تا در مورد آمادگی ها ازدواج حرف بزنیم فرحت چشم گفت و باقی راه را ساکت بود…
یک ماه بعد:
ای همچو گل بنفشه آید بویت
آهسته برو ماه من آهسته برو
وی همچو گل سرخ فروزان رویت
آهسته برو ماه من آهسته برو
چنگیز دست فرحت را با عشق فشار داد فرحت نگاه کوتاه به او انداخت چنگیز چشمکی به او زد که فرحت خجالت زده نگاهش را از او گرفت و به مهمانان که داخل صالون به آن دو خیره شده بودند دید وقتی به استیج رسیدند کنار چنگیز روی چوکی عروس و داماد نشست و نگاهش را به گل دستش انداخت همه مراسم ها انجام شد و وقت خداحافظی فرحت از خانواده اش فرا رسید از همه اولتر فروزان خواهر بزرگش او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسیده گفت ان شاالله در کنار چنگیز جان خوشبخت شوی خواهرک نازم

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

06 Jan, 17:39


قدرت واقعی یک مرد در بازو
و جسم بزرگ نیست
قدرت واقعی در فهم و درک عالی انسانیت
و برخورد نيك مسئولیت پذیری و وفا به
عهدش است.

رُمان و متن های ناب

06 Jan, 15:01


ای هم پنج قسمت جدید از رمان
ری اکت بدین که بیشتر نشر کنم عزیزا

رُمان و متن های ناب

06 Jan, 15:01


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_هژدهم

فرحت محکم گفت راه‌ که خانواده ام برایم انتخاب کرده اند برایم راه بی برگشت است پدرم برای من خیلی زحمت کشیده و منحیث دخترش من هیچگاه کاری نمیکنم که سرش نزد همه خم شود جاوید غمگین پرسید پس من چه؟ فرحت مثل خودش جواب داد تا قبل از اینکه شیرینی ام را بدهند حاضر بودم بخاطر تو در مقابل همه دنیا ایستاده شوم و اگر تو اقدام به خواستگاری میکردی بخاطر عشق ما می جنگیدم و خانواده ام‌ راضی میکردم مرا با تو نامزد کنند ولی حالا دیگر این کار را نمیکنم پس دیگر خودت را خسته نساز خواست از کنار جاوید رد شود که به جاوید دید و ادامه داد و یک نصیحت از من به تو تا وقتی از زندگی و خانواده ات مطمین نشدی هیچ دختری را به خودت امیدوار نساز حالا هم خداحافظ به همیشه بعد با قدم بلند از مقابل چشمان پر از اشک جاوید دور شد جاوید چند لحظه به راه رفته ای او خیره شد قطره ای اشک به گونه اش چکید با انگشت اشک را از صورت دور کرد تلخ خندید و گفت میدانم تو هم مانند من به این جدایی راضی نیستی سرش را به سوی آسمان بلند کرد خواست با خدا حرف بزند ولی منصرف شد و از پوهنتون بیرون شد
چند روزی میگذشت و این مدت از جاوید خبری نبود او‌ نه به پوهنتون می آمد و نه به فرحت تماس گرفت آنشب فرحت ظرف می شست که صدای زنگ مبایلش بلند شد با وارخطایی دستانش را شست و مبایلش را از روی میز آشپزخانه گرفت با دیدن شماره ای‌ ناشناس با خودش گفت شاید جاوید شماره ای جدید گرفته با خوشحالی تماس را جواب داد ولی با شنیدن صدای چنگیز پشت خط لبخند از لبانش پر کشید و گفت سلام چنگیز با محبت پرسید خوب هستی؟ فرحت جواب داد بلی خوب هستم شما خوب هستید؟ چنگیز با آرامش همیشگی جواب داد خوب بودم صدای ترا شنیدم بهتر شدم شماره ات از مادر جان گرفتم خواستم بعد از این همیشه از احوالت باخبر باشم فرحت گفت کاری خوب کردید ولی من حالا مصروف هستم نمیتوانم زیاد حرف بزنم چنگیز گفت درست است شماره ام را ثبت کن بعد از این تصمیم دارم بیشتر مزاحم ات شوم فرحت چشم گفت و خداحافظی کرد وقتی تماس قطع شد عذاب وجدان برایش دست داد و‌ با خودش گفت بخاطر عشقم با نامزدم اینقدر رفتار سرد دارم خدایا خودت مرا ببخش....


🤍🌸

رُمان و متن های ناب

06 Jan, 15:01


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_21

چشمان مادرش پر از اشک شد پهلوی او نشست و دستش را روی شانه ای فرحت گذاشت فرحت ادامه داد پدر جان ما دخترها هم انسان هستیم الله به ما هم حق انتخاب و حق زندگی داده است ولی چرا ما نمیتوانیم خود ما به زندگی ما تصمیم بگیریم نگاهش را از پدرش گرفت و به قالین زیر پایش دوخت و با صدای که میلرزید گفت من نمیخواهم با چنگیز ازدواج کنم اگر ازدواج کنم هم هیچوقت خوشبخت نمیشوم چون من جاوید را دوست دارم و میخواهم با او… با دادی که پدرش کشید از ترس عقب رفت پدرش به او دید و با عصبانیت گفت تو خجالت نمیکشی مقابل پدرت اینگونه از عشق حرف میزنی بی حیا؟ تو برای بی آبرو ساختن من پا لچ کرده ای؟ مادر فرحت گفت لطفاً آرام باش خودت مریض هستی خدا ناخواسته بالای قلبت فشار می آید شوهرش به او دید و گفت همه ای اینها زیر سر تو است تو باعث شدی که این دختر اینگونه شود ناز بی جای تو این دختر را اینقدر بی شرم ساخته است بعد فرحت را مخاطب قرار داده گفت تو با چنگیز ازدواج میکنی این تصمیم آخر من است حالا هم گم شو به اطاقت برو فرحت با گریه از جایش بلند شد و به اطاق خودش رفت دروازه را پشت سر خودش بست و پهلوی دروازه روی زمین افتاد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
ساعت هشت شب بود که مادرش تقه ای به دروازه زد و گفت لطفاً دروازه را باز کن دخترم فرحت با چادرش صورت پر از اشکش را پاک کرد بعد نفس راحتی کشید و‌ دروازه ای اطاق را باز کرد مادرش با پتنوس غذا داخل اطاق شد و گفت برایت غذا آوردم ببین‌ غذای دلخواهت را (بادنجان سیاه)پخته کرده ام فرحت گفت کاش خودت را به زحمت نمی ساختی مادر جان چون میل به غذا ندارم مادرش پتنوس را روی زمین گذاشت بعد دست فرحت را گرفت و گفت بیا کنارم بنشین هر دو روی زمین نشستند مادرش چند لحظه با مهربانی به چهره ای دخترش دید بعد گفت من سیزده ساله بودم که یکروز خانواده ای پدرت به خانه ای ما آمدند مادرم مرا صدا زد و گفت زود باش برو دست و صورتت را بشوی بعد لباس جدید بر تن کن و بیا که امروز نکاح ات است میدانی دخترم من آن زمان حتا نمی فهمیدم نکاح یعنی چی! آنروز نکاح مرا بدون اینکه چیزی بفهمم با پدرت بستند و یک هفته بعد محفل عروسی برگذار شد و من با پدرت به خانه ای بخت آمدم

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

06 Jan, 15:01


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_نزدهم

فردا صبح از خانه به مقصد پوهنتون بیرون شد هنوز چند قدم از خانه ای شان‌ دور نشده بود که موتر جاوید مقابلش ایستاده شد و جاوید از موتر پیاده شد فرحت با دیدن جاوید ناخواسته لبخندی روی لبانش جاری شد او به سوی فرخت آمد و گفت لطفاً‌ سوار موتر شو میخواهم با تو حرف بزنم فرحت تازه به خودش آمد و متوجه شد نزدیک خانه هستند با التماس گفت جاوید لطفاً از اینجا برو کسی ما را با هم ببیند برایم شر به پا میشود جاوید بی توجه به حرف او دوباره تکرار کرد فرحت سوار موتر شو فرحت عذرگونه گفت لطفاً صدایت را پایین بیاور جاوید به صورت فرحت دید و با جدیت گفت سوار موتر شو وگرنه همین لحظه به خانه ای تان میروم و به پدرت میگویم ما همدیگر را دوست داریم فرحت به سوی موتر حرکت کرد و گفت درست است ببین سوار میشوم تو هم دست از دیوانگی هایت بردار در همین لحظه پدر فرحت خودش را به آنها رسانید و با عصبانیت داد زد اینجا چی خبر است؟ از ترس دست و پای فرحت شروع به لرزیدن کرد جاوید نزدیک پدر فرحت رفت و با صدای که از بغض میلرزید گفت کاکا جان من میخواهم همرای تان حرف بزنم پدر فرحت نگاهی تندی به او انداخت بعد به فرحت دید و گفت پرسیدم این پسر کیست و تو چرا میخواستی سوار موترش شوی فرحت با ترس لب زد صنفی پوهنتون ام است پدرش با همان لحن عصبانی گفت تو خجالت نمیکشی سوار موتر صنفی ات میشوی جاوید گفت کاکا جان من و فرحت یکدیگر خود را دوست داریم و اگر شما اجازه بدهید میخواهیم با همدیگر ازدواج کنیم پاهای فرحت با شنیدن این حرف جاوید سُست شد و به سختی مانع افتادنش به زمین شد با سیلی که پدرش به صورت جاوید زد چشمانش پر از اشک شد و آهسته لب زد لطفاً پدر جان با او کاری نداشته باش پدر فرحت از یخن جاوید گرفت و غضبناک گفت اگر میخواهی دوباره رویت دست بلند نکنم از مقابل چشمانم گم شو جاوید با جرات گفت میدانم کارم درست نیست که اینگونه در مورد عشقم به دختر تان حرف میزنم ولی آیا کار شما درست است که بدون رضایت فرحت او را به کسی که دوست ندارد نامزد ساختید کاکا جان من خیلی دختر تان را دوست دارم میدانم با هم در موقعیت خوب معرفی نشدیم ولی من از خانواده ای خوب هستم اگر اجازه بدهید من و فرحت به هم برسیم مطمین باشید دختر تان را همچون ملکه نگاه میکنم با سیلی دوم که به صورت پایین آمد تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد فرحت با عجله به سوی پدرش آمد و با چشمان پر از اشک لب زد پدر جان لطفاً با او کاری نداشته باشید پدرش نگاه غضبناکی به او انداخت و گفت عاجل خانه برو

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

06 Jan, 15:01


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_22

با گوشه ای چادرش قطره اشکی را که در گوشه ای چشمش جمع شده بود پاک کرد و ادامه داد چند ماه از عروسی ما نگذشته بود که حمل گرفتم ولی خدا نخواست و طفل سقط شد مادر بزرگت چه روزهای که بر سر من نیاورد او فکر میکرد من قصداً طفل را سقط کرده ام ولی این را نمیدانست که من برای آوردن طفل هنوز خیلی کوچک هستم فروزان (خواهربزرگ) وقتی شانزده ساله بودم تولد شد اولین باری که فروزان را در آغوش گرفتم قسم خوردم اجازه نمیدهم ظلمی که در حق من شد در حق دخترانم شود بخاطر تغیر ذهن پدرت خیلی تلاش کردم میدانی چقدر از دست پدرت و مادرش لت و کوب شدم توهین و تحقیر شدم ولی من برای آینده ای شما همه سختی ها را به تن خریدن تا اینکه بالاخره پدرت راضی شد و وقتی فروزان به سن مکتب رسید او را به مکتب فرستاد بعد از فروزان حدیثه خواهرت بعد حمیرا و در آخر هم تو که توانستی پوهنتون هم بخوانی حرف های که چند ساعت قبل به پدرت گفتی همه حقیقت است الله به ما زنها هم حق انتخاب داده است ولی جامعه ای ما این حق را از ما گرفته است کاش من میتوانستم برایت کاری کنم کاش میتوانستم پدرت را راضی کنم که به خواست تو احترام قایل شود ولی مرغ پدرت یک لنگ دارد او بخاطر عزت و آبرویش هر کاری میکند در افغانستان دختری که عاشق شود را بی حیا میخوانند برای همین هر قدر بخاطر عشق ات ایستادگی کنی بیشتر از چشم پدرت می افتی حالا هر‌ چند چیزی که از تو میخواهم خودخواهی است ولی لطفاً بخاطر پدرت جاوید را فراموش کن و این موضوع را برای همیشه بسته کن فرحت با ناراحتی به مادرش دید مادرش ادامه داد یکساعت قبل چنگیز و پدرش اینجا آمده بودند پدرت با آنها در مورد عروسی حرف زد و فکر کنم تاریخ عروسی هم تعیین شده لبخندی تلخی روی لبان فرحت جاری شد و گفت درست است وقتی با ازدواج من قلب پدرم و شما آرامش پیدا میکند من به این ازدواج تن میدهم و عشق جاوید را برای همیش در گوشه ای از قلبم دفن میکنم مادرش بوسه ای بر صورت او زد و گفت آفرین دختر با درک حالی تو غذایت را بخور من باید به پدرت چای ببرم فرحت چشم گفت و مادرش از اطاق بیرون شد فرحت از جایش بلند شد و نزدیک‌ کلکین اطاقش رفت از کلکین به تاریکی بیرون خیره شد و زیر لب گفت یا الله من راضی هستم به تقدیری که تو برایم‌ نوشتی من میتوانم با همه دنیا بجنگم ولی با قسمت که تو برایم خیر دانستی نمیتوانم بجنگم فقط به قلبم آرامش بده تا بتوانم با این شرایط کنار بیایم به جاوید هم در فراموشی من کمک کن

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

06 Jan, 15:01


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_بیستم

فرحت با نگرانی به جاوید که تازه از روی زمین بلند شده بود که با صدای پدرش تکانی خورد پدرش داد زد فکر کنم نشنیدی گفتم عاجل خانه برو فرحت بدون اینکه به عقب نگاه کند به سوی خانه دوید و خودش را به داخل حویلی انداخت مادرش با دیدن او پرسید چی شده دخترم این وضع است که برای خودت درست کردی؟ فرحت نزدیک مادرش رفت دستانی مادرش را گرفت و با التماس گفت مادر جان لطفاً برو مانع پدرم شو مادرش با نگرانی پرسید چرا چی شده؟ فرحت به سختی جواب داد جاوید اینجا آمده پدرم او را… هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمانش سیاهی کرد و بیهوش شد
در عالم بیهوشی صدا پدرش را شنید که گفت شیطان میگوید با دستهای خودم خفه اش کنم چطور توانست اینگونه با عزت و آبروی من بازی کند یادت است زن پدرم اجازه نمیداد دختری از خاندان ما به مکتب برود ولی من مقابل پدرم ایستاده شدم و دخترانم را به مکتب فرستادم چقدر از پدرم و برادرهایم حرف شنیدم میگفتند دختری خوب به مکتب نمیرود اگر هم خوب باشد فضای مکتب و پوهنتون خراب شان میکند حالا که فکر میکنم آنها درست میگفتند صدای مادرش را شنید که گفت چرا اینگونه میگویی مرد انسان جایز الخطاست و فرحت هم انسان
است حالا یک اشتباه کرده است بزرگی کن او را ببخش فرحت چشمانش را باز کرد خودش را در اطاق پدر و مادرش دید با خودش گفت من اشتباه نکرده ام من فقط عاشق شده ام عاشق شدن مگر گناه است؟ از جایش بلند شد و‌ از اطاق بیرون شد به اطاقی که پدر و مادرش بودند داخل شد مادرش با دیدن او از جایش بلند شد و نزدیک او‌ آمده آهسته گفت عاجل به اطاقت برو پدرت فعلاً عصبانی است فرحت به مادرش دید و گفت من میخواهم با پدرم حرف بزنم پدرش بدون اینکه به صورت او نگاه کند گفت من هیچ حرفی با تو ندارم امشب چنگیز را با پدرش اینجا خواستم من نمیخواهم شما شیرینی خوری کنید امشب تاریخ عروسی را تعین میکنیم هر چه زودتر باید عروسی کرده از این خانه بروی فرحت مقابل پدرش نشست و به او دیده با ناراحتی گفت از طفولیت تا حال هم من و هم دیگر خواهرانم هر تصمیم که برای ما گرفتید بدون هیچ شکایتی قبول کردیم چون شما پدر و مادر ما هستید و بالای ما حق دارید ولی این تصمیم یک عمر زندگی من است آیا رضایت من در نکاح شرط نیست پدرجان؟ چرا یک دختر هیچ وقت اجازه ندارد در زندگی اش خودش تصمیم بگیرد؟ چرا تا وقتی خانه ای پدر است باید به حکم پدر و وقتی ازدواج کرد به حکم شوهر سر خم کند؟....

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

04 Jan, 18:47


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_سیزدهم

فرحت از شنیدن کلمه خانم زیبایم قلبش لرزید سرش را پایین انداخت چند لحظه بعد چنگیز موتر را مقابل رستورانتی ایستاده کرد و از موتر پیاده شد فرحت هم خواست از‌ موتر پیاده شود که چنگیز دروازه ای‌ موتر را برایش باز کرد و گفت بفرما عزیزم فرحت از موتر پیاده شد و با چنگیز داخل رستورانت رفت با هم پشت میزی نشستند مدیر رستورانت نزدیک میز آنها آمد و با خوشرویی گفت خوش آمدید ریس صاحب چنگیز با مهربانی گفت سلامت باشی عزیز جان مدیر به سوی فرحت دید و گفت شما هم خوش آمدید خانم فرحت هم جوابش را داد مدیر گفت ریس صاحب من حالا گارسون‌ را میفرستم که سفارش تان را ثبت کند وقت خوش بعد از آنها دور شد چنگیز به مینوی مقابل او اشاره کرد و گفت عزیزم ببین چی دوست داری که سفارش بدهی بعد خودش هم مینو مقابلش را برداشت و غذای را از آن میان انتخاب کرد بعد از اینکه سفارش شان را دادند چنگیز به سوی فرحت دید فرحت خجالت زده نگاهش را به میز مقابلش دوخت چنگیز گفت مادرم خیلی از تو تعریف میکرد حالا که میبینم حق داشت تو خیلی زیبایی فرحت حرفی نزد چنگیز لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت خوب من امروز خواستم با هم به غذا خوردن بیاییم تا با هم آشنا شویم و هر سوالی که داریم از یکدیگر خود بپرسیم فرحت گفت درست است هر سوالی دارید بپرسید من جواب میدهم چنگیز به چشمان فرحت دید و گفت میدانم من و تو به خواست خانواده های خود با هم نامزد شدیم و من از تصمیم که خانواده ام‌ برایم گرفته اند راضی بودم و حالا که ترا از نزدیک دیدم رضایتم بیشتر شد و دوست دارم با تو ازدواج کنم و تا آخر عمرم با تو زندگی کنم فرحت لبخند تلخی روی لبانش جاری ساخت چنگیز پرسید تو از من سوالی نداری؟ نمیخواهی در مورد من بدانی؟ فرحت گفت البته که میخواهم ولی با مرور زمان همه چیز را در مورد یکدیگر خود میفهمیم من زیاد عجله ندارم....

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

04 Jan, 18:47


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_چهاردهم

چنگیز با لحن مهربانش گفت کاملاً درست گفتی ان شاالله وقتی مرا شناختی بخاطر اینکه مرا منحیث شریک زندگیت انتخاب کردی خوشحال خواهی شد فرحت لبخند تلخی زد و زیر لب گفت کاش میفهمیدی من ترا انتخاب نکرده ام و فکر نکنم هیچوقت بتوانم بخاطر بودن با تو خوشحال باشم چنگیز پرسید چیزی گفتی؟ فرحت سرش را تکان داده جواب داد نخیر در همین هنگام گارسون به سوی آنها آمد و سفارش شان‌ را روی میز گذاشت و با گفتن نوش جان از آنها دور شد چنگیز به غذای که مقابل فرحت گذاشته شده بود اشاره کرده گفت من طعم غذاهای اینجا را خیلی دوست دارم این را بخاطر اینکه مالک اینجا هستم نمی گویم ولی واقعاً سر آشپز اینجا خیلی در آشپزی ماهر است حالا بخور و نظرت را برایم بگو فرحت چشم گفت و قاشق را از روی میز گرفته و کمی از غذایش خورد بعد به نگاه منتظر چنگیز دید و گفت واقعاً خوشمزه است لبخند پیروزمندانه ای روی لبان چنگیز جاری شد و گفت دیدی گفتم بعد با گفتن بسم الله شروع به‌ خوردن غذایش کرد فرحت چند قاشق غذا خورد بعد دست از خوردن برداشت و به چنگیز که گرم خوردن غدایش بود دید به اجزای صورت او خیره شد چنگیز در مقایسه با جاوید پسر جذاب و خوش قیافه ای بود و از لحاظ رفتاری هم مرد صمیمی و خوش برخورد به نظر میرسید ولی هیچکس در قلب فرحت جای جاوید را گرفته نمیتوانست چنگیز بدون اینکه سرش را بلند کند فرحت را مخاطب قرار داده گفت اینقدر جذاب هستم که بخاطر دیدن من دست از غذا خوردن کشیدی؟ فرحت خجالت زده تکانی خورد و نگاهش را از چنگیز گرفت چنگیز به او دید و خندیده گفت یک عمر قرار است هر روز و هر ساعت همین چهره ای خسته کننده مرا ببینی پس حالا غذایت را بخور فرحت بدون حرف دوباره خودش را با غذایش مشغول کرد ناگهان احساس کرد صدای جاوید به گوشش رسید با وارخطایی به اطراف دید ولی از جاوید خبری نبود چشمانش پر از اشک شد با گفتن من باید به دستشویی بروم با عجله از پشت میز بلند شد و بدون اینکه منتظر حرف از طرف چنگیز باشد از آنجا دور شد آدرس دستشویی را از گارسون که گوشه ای ایستاده بود پرسید و بعد با قدم های بلند به سوی دستشویی رفت همینکه داخل دستشویی شد بغض ترکید و قطرات اشک از چشمانش جاری شد دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه اش بلند نشود بعد از چند دقیقه با خودش گفت چی میشد جای این مرد جاوید میبود چی میشد من به عشقم میرسیدم نمیدانم حالا جاوید در چی حال است؟ الله میداند چقدر از دست من ناراحت است

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

04 Jan, 18:47


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_پانزدهم

با تقه ای که به دروازه خورد فرحت ترسیده به سوی دروازه دید صدای چنگیز را پشت در شنید که پرسید فرحت حالت خوب است؟ فرحت تک سرفه ای کرد تا گلویش صاف شود بعد گفت بلی خوب هستم بعد به صورت خودش در آیینه دید با دیدن آرایش به هم ریخته اش با ناراحتی گفت حالا چی کار کنم با دستش کوشش کرد آرایش اش را دوباره منظم بسازد وقتی کارش تمام شد دستانش را شست و نفس راحت کشیده دروازه را باز‌ کرد چنگیز دور تر از دروازه منتظر او ایستاده بود با دیدن او به سمتش آمد و پرسید تو خوب هستی عزیزم؟ فرحت جواب داد خوب هستم برویم خواست حرکت کند که چنگیز گفت عزیزم تو گریه کردی؟ فرحت با لبخند ساختگی گفت نخیر چرا باید گریه کنم چنگیز پرسید پس چرا چشمانت سرخ شده؟ فرحت دست و پاچه شد کمی فکر کرد بعد با همان لبخند دروغین جواب داد متوجه نبودم ناخونم به چشمم خورد چنگیز با ناراحتی گفت درد دارد؟ میخواهی نزد داکتر برویم؟ فرحت گفت نخیر حالا بهتر است تو چرا دنبال من آمدی؟ چنگیر با اینکه هنوز نگران فرحت بود جواب داد به وارخطایی از جایت بلند شدی نگرانت شدم خوب بفرما برویم با هم دوباره به میز شان آمدند بعد از چند دقیقه‌ فرحت به چنگیز دید و گفت من باید به خانه برگردم چنگیز گفت ولی هنوز چای و کیک نخوردیم فرحت دستکولش را در دست گرفته گفت چای و‌ کیک برای یک روز دیگر باشد من باید به خانه بروم و درس بخوانم فردا در پوهنتون امتحان داریم چنگیز سرش را تکان داد و گفت درست است این دلیلت قناعت بخش است من از افراد درس خوان خوشم می آمد بلند شو برویم با فرحت از رستورانت بیرون شدند و هر دو سوار موتر شدند چنگیز موتر را به حرکت در آورد و موزیک عاشقانه ای را هم داخل موتر پخش کرد به صورت فرحت که غرق در افکارش بود دید و گفت چقدر چهره ای معصوم داری فرحت از فکر بیرون شد و گفت ببخشید حرفی زدید؟ چنگیز سرش را تکان داد و گفت نخیر باقی راه هر دو ساکت بودند وقتی نزدیک خانه رسیدند چنگیز موتر را پهلوی دروازه ایستاده کرد فرحت به او دید و گفت خداحافظ چنگیز با شوخی گفت کسی با نامزدش اینگونه خداحافظی میکند؟ فرحت سوالی به چنگیز دید چنگیز با دیدن چهره ای فرحت خندید و گفت مرا به نوشیدن یک‌ پیاله قهوه دعوت نمی کنی؟ فرحت خجالت زده گفت ببخشید فکرم نبود بفرمایید داخل بیایید چنگیز با محبت گفت شوخی کردم عزیزم مواظب خودت باش فرحت چشم گفت که چنگیز دوباره گفت راستی اگر‌ مشکل نباشد از فردا من میخواهم دنبالت بیایم و‌ ترا به پوهنتون برسانم....

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

04 Jan, 18:47


چهار قسمت جدید از رمان خدمت شما عزیزا🙃
ری اکت بدین کمی بفهمم زنده هستین ته همی کانال

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

04 Jan, 18:47


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_هفدهم

ببین هر کاری لازم باشد میکنم خودم را زیر پای پدر و مادرت می اندازم قسم به الله حاضر هستم تا آخر عمر نوکر شان باشم ولی ترا از من نگیرند فرحت چشمانش را محکم روی هم بست و لب زد جاوید لطفاً اینگونه شرایط را برای من هم سخت نساز جاوید هق هق به گریه افتاد و با گریه گفت التماس میکنم برایم یک چانس بده هر طوری باشد خانواده ام را به خواستگاری ات میفرستم خانواده ات هر شرط بگذارند قبول میکنم لطفاً مرا ترک نکن فرحت این ظلم را در حق من نکن من خیلی دوستت دارم اشک از چشمان فرحت جاری شد این اولین بار بود که شادترین و مغرور ترین پسر‌ که در زندگی اش دیده بود را اینگونه در گریستن و التماس میدید دیگر طاقت شنیدن گریه جاوید را نداشت برای همین تماس را قطع کرد مبایل را خاموش کرده روی زمین انداخت و خودش روی تخت خوابش دراز کشید چشمانش را بست و با صدای آهسته اشک ریخت…
یک هفته ای میگذشت و این مدت هر روز وقتی فرحت پوهنتون میرفت جاوید به او التماس میکرد نامزدی را به هم بزند آنروز هم وقتی به پوهنتون رفت جاوید نزدیک دروازه منتظرش نشسته بود همینکه چشمش به فرحت افتاد با عجله نزدیک او آمد و گفت فرحت لطفاً چند دقیقه برایم وقت بده‌ میخواهم همرایت حرف بزنم فرحت از حرکت ایستاد و با جدیت به جاوید و گفت در مورد چی میخواهی حرف بزنی؟ دوباره مثل این چند روز گذشته میخواهی نامزدی ام را به هم بزنم؟ چرا باید این کار را کنم؟ جاوید با ناراحتی گفت بخاطر ما دو نفر فرحت پوزخندی زد و گفت مگر من سه ماه قبل از اینکه نامزد شوم برایت نگفتم با خانواده ات حرف بزن تا به خواستگاری من بیایند ولی تو هی امروز و صبح کردی سه ماه گذشت ولی تو نتوانستی آنها را راضی بسازی حالا از من میخواهی مقابل خانواده ام ایستاده شده برای شان بگویم من میخواهم این نامزدی که هنوز دو هفته از آن نگذشته را فسخ کنم؟ فکر کن این کار را کردم ولی بعد از آن چی میشود؟ عزت و‌ آبروی خانواده ام از بین‌ میرود، از چشم پدرم به همیشه می افتم و مهم تر از همه تو آنوقت هم به وعده ات وفا کرده نمیتوانی چون آنزمان هم خانواده ات به پیوند ما راضی نمی‌شوند و هر روز برای تو شرط و شرایط جدید ایجاد میکنند جاوید با ناچاری لب زد من آنها را راضی میکنم

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

04 Jan, 18:47


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_شانزدهم

فرحت ترسیده به او دید و با جدیت گفت نخیر امکان ندارد چنگیز حیرت زده پرسید چرا؟ فرحت فکری به سرش رسید و جواب داد چون ما هنوز نکاح نکردیم و پدرم دوست ندارد ما قبل از نکاح کردن با هم زیاد در ارتباط باشیم چنگیز مستقیم به چشمانی فرحت دید و گفت باز هم دلیل ات قناعت بخش بود خداحافظ فرحت از موتر پیاده شد و بدون اینکه دوباره به چنگیز نگاه کند داخل خانه شد با صدای مادرش ترسیده دستش را قلبش گذاشت مادرش از کنار گلها بیرون شد و گفت ببخشید دخترم ترسیدی فرحت نفس عمیقی کشید مادرش پرسید آقا داماد به خانه اش رفت؟ فرحت با بی میلی جواب داد من چه میفهمم من به اطاقم میروم میخواهم درس بخوانم مادرش دست او‌ را گرفت و با کنجکاوی گفت بیا اول برایم تعریف کن کجا رفتید چی گفتید بعد به اطاق ات برو فرحت غمگین به مادرش دید و گفت نترس مادر جان حرفی نزدم که آبروی شما برود همانطور که دوست دارید با احترام همرایش رفتار کردم حالا هم لطفاً دستم را رها کنید چون قبل از اینکه بغضم بترکد و مقابل شما بخاطر قلب شکسته ام گریه کنم میخواهم به اطاقم پناه ببرم دست مادرش از دور بند دست او سُست شد فرحت با قدم های بلند داخل دهلیز شد و بعد به اطاقش رفت
شب از نیمه‌ گذشته بود فرحت کنار کلکین اطاقش نشسته بود و به آسمان پر ستاره خیره شده بود که صفحه ای مبایلش روشن شد از جایش بلند شد و‌ مبایلش را از روی تخت خوابش گرفت با دیدن اسم جاوید روی صفحه ای مبایلش چشمانش پر از اشک شد پیام را باز کرد و با خواندن پیام( امشب حتا با خاطره های خوش ما هم اشک ریختم ) بغضش شکست و های های به گریه افتاد چادرش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه هایش را کسی نشنود یکساعت همانطور بی وقفه گریه کرد که دوباره صفحه ای مبایلش روشن شد جاوید برایش تماس گرفته بود اشک هایش را پاک کرد و چند بار نفس عمیق کشید و تماس را جواب داد مبایل را نزدیک گوشش برد که صدای گرفته ای جاوید را شنید که پرسید تو هم مثل من نخوابیدی؟ فرحت جوابی نداد جاوید دوباره گفت اینکه دوستت دارم را میفهمیدم ولی اینکه اینقدر دوستت دارم این را امشب فهمیدم فرحت من این زندگی را بدون تو نمیخواهم لطفاً برایم یک راه نشان بده که آنرا رفته به تو برسم فکر اینکه تو با کسی باشی مرا دیوانه میکند

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

03 Jan, 21:28


از عجایب آدما اینه که
اگه باهاشون مثل خودشون رفتار کنی
ناراحت میشن ....

رُمان و متن های ناب

03 Jan, 07:43


اللهم صلی علی محمد و آلی و اصحابه محمد

رُمان و متن های ناب

02 Jan, 14:40


سه قسمت جدید از رمان خدمت شما عزیزا
ری اکت بدین دوستا گل

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

02 Jan, 14:40


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_یازدهم

فرحت بعد از موتر جاوید دور شد سوار تاکسی شده و به سوی خانه حرکت کرد میان راه سرش را روی بالش سیت تکیه داد و از شیشه به بیرون خیره شد وقتی به خانه رسید پول راننده را داد و از موتر پیاده شد با کلید دروازه ای خانه را باز کرد و خواست داخل حویلی شود که کسی اسمش را صدا زد به عقب چرخید و به کسی که صدایش زده بود دید با دیدن مرد جوان و خوشتیپ پرسید بفرمایید با من کاری داشتید؟ مرد نزدیک او آمده مقابل او ایستاده شد چشمانش برق میزد و لبخند ملیحی روی لبانش داشت فرحت بلاتکلیف پرسید بفرمایید حرف بزنید شما اسم مرا از کجا میدانید؟ مرد که کسی جز چنگیز نبود گفت یعنی شما تا هنوز نامزد تان را نمی شناسید؟ با این حرف چنگیز مردمک چشمان فرحت لرزید و لب زد شما چنگیز هستید؟ چنگیز جواب داد بلی من چنگیز نامزد شما هستم ولی برایم عجیب است که شما چطور تا هنوز مرا ندیده اید مادرم گفت عکس مرا به مادر جان شما داده بود تا برای تان نشان بدهد فرحت برای اینکه بحث را تغیر بدهد گفت اینجا ایستاده نباشید بفرمایید داخل خانه بیایید بعد دروازه را باز کرد خودش زودتر از چنگیز داخل حویلی شد چنگیز هم پشت سر او داخل رفت فرحت او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد از اینکه مادرش به مهمانخانه آمد فرحت از آنجا بیرون شد و به اطاقش رفت لباس هایش را با لباس راحت تبدیل کرد و روی تخت دراز کشید دستش را روی چشمانش گذاشت و به اتفاقاتی روز فکر کرد چند دقیقه نگذشته بود که با صدای مادرش دستش را از روی چشمانش دور ساخت و به مادرش دید مادرش گفت نامزدت پایین نشسته و تو اینجا خواب هستی؟ بلند شو خودت را آماده کن چنگیز میخواهد با تو به غذا خوردن برود فرحت در جایش نشست و با تعجب پرسید چرا باید با او به غذا خوردن بروم؟ من نمیخواهم جایی بروم مادرش با جدیت گفت من از تو نپرسیدم که میخواهی بروی یا خیر من گفتم باید بروی فرحت با ناراحتی گفت چرا بالای من اینقدر فشار میاورید؟ همینکه بدون رضایت من مرا نامزد ساختید کافی نبود؟ مادرش پهلوی او نشست دستش را روی شانه ای او گذاشت و همانطور که با مهربانی شانه ای او را نوازش میکرد گفت من نمیخواهم ترا مجبور به کاری کنم ولی اگر تو اینگونه از او دور کنی چگونه او را بهتر بشناسی.

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

02 Jan, 14:40


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_سیزدهم

فرحت از شنیدن کلمه خانم زیبایم قلبش لرزید سرش را پایین انداخت چند لحظه بعد چنگیز موتر را مقابل رستورانتی ایستاده کرد و از موتر پیاده شد فرحت هم خواست از‌ موتر پیاده شود که چنگیز دروازه ای‌ موتر را برایش باز کرد و گفت بفرما عزیزم فرحت از موتر پیاده شد و با چنگیز داخل رستورانت رفت با هم پشت میزی نشستند مدیر رستورانت نزدیک میز آنها آمد و با خوشرویی گفت خوش آمدید ریس صاحب چنگیز با مهربانی گفت سلامت باشی عزیز جان مدیر به سوی فرحت دید و گفت شما هم خوش آمدید خانم فرحت هم جوابش را داد مدیر گفت ریس صاحب من حالا گارسون‌ را میفرستم که سفارش تان را ثبت کند وقت خوش بعد از آنها دور شد چنگیز به مینوی مقابل او اشاره کرد و گفت عزیزم ببین چی دوست داری که سفارش بدهی بعد خودش هم مینو مقابلش را برداشت و غذای را از آن میان انتخاب کرد بعد از اینکه سفارش شان را دادند چنگیز به سوی فرحت دید فرحت خجالت زده نگاهش را به میز مقابلش دوخت چنگیز گفت مادرم خیلی از تو تعریف میکرد حالا که میبینم حق داشت تو خیلی زیبایی فرحت حرفی نزد چنگیز لبخندی روی لبانش جاری شد و گفت خوب من امروز خواستم با هم به غذا خوردن بیاییم تا با هم آشنا شویم و هر سوالی که داریم از یکدیگر خود بپرسیم فرحت گفت درست است هر سوالی دارید بپرسید من جواب میدهم چنگیز به چشمان فرحت دید و گفت میدانم من و تو به خواست خانواده های خود با هم نامزد شدیم و من از تصمیم که خانواده ام‌ برایم گرفته اند راضی بودم و حالا که ترا از نزدیک دیدم رضایتم بیشتر شد و دوست دارم با تو ازدواج کنم و تا آخر عمرم با تو زندگی کنم فرحت لبخند تلخی روی لبانش جاری ساخت چنگیز پرسید تو از من سوالی نداری؟ نمیخواهی در مورد من بدانی؟ فرحت گفت البته که میخواهم ولی با مرور زمان همه چیز را در مورد یکدیگر خود میفهمیم من زیاد عجله ندارم....

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

02 Jan, 14:40


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_دوازدهم

فرحت تلخ خندید و گفت او را بشناسم یا نشناسم چه فرق میکند مادر جان شما تصمیم تان را گرفتید من هم که راهی جز قبول کردن حرف شما ندارم چون منحیث فرزند تان مجبور هستم به تصمیم شما احترام قایل شوم مادرش از جایش بلند شد و به سوی المارس لباس های فرحت رفت یک دست لباس از داخل الماری بیرون کرد و پهلوی او را روی تخت گذاشت و گفت چنگیز از پدرت اجازه گرفته تا با تو به غذا خوردن برود این لباس را بپوش و کمی به سر و صورتت برس بعد از اطاق بیرون شد با رفتن او فرحت پاهایش را محکم به زمین و با دستش محکم سرش را فشار داد و زیر لب شیطان را لعنت کرده از جایش بلند شد نیم ساعت بعد آماده از اطاقش بیرون شد و داخل مهمانخانه شده گفت من آماده هستم برویم چنگیز با خوشرویی با مادر فرحت خداحافظی کرد و از اطاق بیرون شد مادرش فرحت نزدیک فرحت آمد و آهسته پرسید چرا لباس که من برایت انتخاب کرده بودم را نپوشیدی؟ مگر به جنازه میروی که اینگونه سر تا پا سیاه پوشیدی؟ فرحت غمگین لب زد مادر جان حداقل اجازه بدهید لباس را به خواست خودم بپوشم بعد خداحافظ گفت و پشت سر چنگیز از خانه بیرون شد چنگیز به سمت موترش رفت و دروازه را باز کرد فرحت نگاهی به موتر مودل بالای چنگیز که همیشه خواب داشتنش را داشت انداخت و سوار موتر شد چنگیز هم سوار موتر شد و موتر را به حرکت آورد میان راه فرحت ساکت بود و به سرک مقابلش خیره شده بود چنگیر سکوت را شکست و برای اینکه سر صحبت را با فرحت باز کند پرسید آهنگ را دوست داری؟ فرحت از فکر بیرون شد و پرسید چیزی گفتید؟ چنگیز دوباره سوالش را پرسید فرحت به آهنگ که داخل موتر پخش بود گوش داد و جواب داد بلی چنگیز دوباره گفت خوب برایم از مصروفیت هایت بگو چی کارها میکنی؟ فرحت جواب داد فقط درس میخوانم چنگیز لبخندی زد و گفت همیشه اینقدر کم حرف هستی یا که تحت تاثیر من قرار گرفتی؟ فرحت نگاهش را به او منتقل کرد و گفت همیشه همینطور هستم چنگیز گفت خوب است چون من خیلی حرف زدن را دوست دارم حالا که قرار است یک عمر کنار خانم زیبایم پر حرفی کنم

نوت: عزیزان دوستداشتنی فعالیت شما عزیزان در قسمت لایک و کامنت خیلی کم شده است اگر اینگونه ادامه پیدا کند بزودی نشر داستان را متوقف میکنم پس اگر دوست دارید من فعالیتم را ادامه بدهم فقط خواننده نباشید و لایک و کامنت کنید.

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

01 Jan, 18:49


از یه جایی به بعد خودت میمونی و هیاهوی مغزت :)

رُمان و متن های ناب

01 Jan, 05:42


چهار قسمت جدید از رمان ما خدمت شما عزیزان

ری اکت بدین ممبرای عزیز که بیشتر نشر کنم

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

01 Jan, 05:42


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_هفتم

فرحت به سختی چشمانش را باز کرد و با صدای که میلرزید با التماس گفت مادر جان لطفاً با پدرم حرف بزن این نامزدی را فسخ کند من نمیتوانم از جاوید دل بَکَنم مادرش دستش را روی دهان فرحت گذاشت و گفت دیشب برایت چی گفتم دخترم دیگر اسم او را به زبان نیاور حالا دیگر راه برگشت وجود ندارد اگر این نامزدی فسخ شود برای ما آبروی نمی ماند چشمان فرحت پر از اشک شد دست مادرش را از روی دهانش دور کرده گفت چرا چیزی که من میخواهم برای تان هیچ اهمیتی ندارد؟ آبروی تان مهم است یا خوشی دختر تان؟ در همین اثنا پدرش داخل اطاق شد با دیدن فرحت نزدیکش شد و پرسید چی شده دخترم؟ فرحت چشمانش را بست و جوابی نداد مادرش به جای او جواب داد صحتش خوب نیست خیلی تب دارد فرحت بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت من خوب هستم فقط میخواهم بخوابم پدرش خواست حرفی بزند ولی همسرش دست او را گرفت و گفت استراحت کند خوب میشود بیا ما برویم با هم از اطاق بیرون شدند بعد از رفتن آنها فرحت چشمانش باز کرد و به سقف اطاق خیره شد و به فکر فرو رفت با صدای پیامک مبایلش از فکر بیرون شد مبایلش را از روی میز گرفت و به صفحه اش نگاه کرد با دیدن سیل از پیام و زنگهای جاوید دلش گرفت پیام ها را باز کرد و هر پیام نشان میداد که چقدر جاوید نگران او شده است دکمه ای خاموش مبایلش را فشار داد و مبایل را دوباره سر جایش گذاشت دوباره چشمانش را بست و چند دقیقه بعد بالاخره به خواب فرو رفت
با صدای خنده های پدرش از خواب بیدار شد خواست از جایش بلند شود که دردی شدیدی در سرش احساس کرد که باعث شد آخ بگوید دوباره صدای خنده های پدرش را شنید و پشت آن صدای حرف زدنش با چند مرد دیگر به گوش فرحت رسید به سوی کلکین اطاقش رفت و پرده را کمی عقب کشید و به حیاط شان نگاه کرد پدرش با سه مرد دیگر روی چمن نشسته بودند دستی روی شانه ای فرحت گذاشته شد که با ترس به عقب چرخید چشمش به مادرش افتاد مادرش به حویلی اشاره کرد و گفت آن مرد‌ که ریش سفید دارد پدر چنگیز جان است مردی سیاه پوش هم کاکای چنگیز جان است و پسری که پشتش به سوی ما است و لباس سفید به تن دارد چنگیز جان است فرحت بدون اینکه دوباره به حویلی ببیند به سوی تخت خوابش آمد روی آن نشست مادرش ادامه داد آنها اینجا آمده اند تا روز محفل شیرینی خوری را تعیین کنند فرحت با ناراحتی به مادرش دید

🌸🤍

رُمان و متن های ناب

01 Jan, 05:42


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_دهم

شیشه ای موتر پایین آمد جاوید بدون اینکه به او نگاه کند گفت سوار شو فرحت به اطراف دید بعد گفت لطفاً آبرو ریزی نکن و از اینجا برو جاوید گفت نگران نباش من نمیخواهم آبرو ریزی کنم فقط چند دقیقه همرایت حرف میزنم لطفاً سوار شو فرحت چند ثانیه فکر کرد بعد دروازه ای عقب موتر را باز کرد و سوار موتر شد موتر حرکت کرد جاوید چند لحظه ساکت بود بعد به حرف آمد و با صدای که میلرزید پرسید تو واقعاً نامزد شدی؟ فرحت جواب داد بلی چشمان جاوید پر از اشک شد و گفت کاش بخاطر عشق در مقابل خانواده ات ایستادگی میکردی کاش این نامزدی را قبول نمیکردی فرحت غمگین لب زد خودت در مورد خانواده ای من میدانی کسی روی حرف پدرم حرف زده نمیتواند بعد من برایت گفتم خانواده ات را به خواستگاری بفرست ولی تو این کار را نکردی حالا هم من نامزد شده ام و من نمیخواهم کاری کنم که بخاطر من عزت و‌ آبروی خانواده ام خدشه دار شود مرا فراموش کن و به زندگیت ادامه بده جاوید داد مگر ندیدی من چقدر برای راضی ساختن پدر و مادرم تلاش میکنم؟ میگویی فراموش کن لعنتی من ترا دوست دارم چطور میتوانم ترا فراموش کنم؟ موتر را گوشه ای سرک‌ ایستاده کرد به سوی فرحت دید و‌ پرسید آیا تو میتوانی مرا فراموش کنی؟ فرحت سرش را پایین انداخته جواب داد بلی جاوید تلخ خندید و گفت اگر راست میگویی به چشمانم دیده این‌ حرف را بگو من میدانم تو چقدر مرا دوست داری ببین فرحت فکر نکن بعد از این من دست روی دست گذاشته‌می نشینم من هر طوری شده خانواده ام را راضی می سازم تا به خواستگاری ات بیایند فرحت با ناراحتی گفت دیگر ناوقت شده است جاوید حرف او را قطع کرد و گفت هر طوری شده پدرت را راضی می سازم ترا به من بدهند حتا اگر نیاز شد خودم را زیر پاهایش می‌ اندازم فرحت با گریه داد زد مگر متوجه نیستی من نامزد شده ام؟ بعد از این هر کاری کنی هیچ چیز تغیر نمیکند اگر واقعاً مرا دوست داشتی این چند ماهی که گذشت یک کاری میکردی! لطفاً بعد از این دست از سر من بردار چون اگر بخواهی آبرو ریزی کنی مطمین باش هیچوقت ترا نمیبخشم بعد با سرعت از موتر جاوید پیاده شد و با قدم های بلند از او دور شد جاوید به راه رفته ای فرحت خیره شد و بعد از اینکه او از مقابلش محو شد دستانش را محکم به اشترنگ موتر کوبید و قطره ای اشک از چشمش پایین چکید.

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

01 Jan, 05:42


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_هشتم

مادرش پهلوی او نشست دستش را روی شانه ای او انداخت و با مهربانی گفت بعضی اوقات ما برای از دست دادن چیزی و یا شخصی ناراحت میشویم ولی این را نمیدانیم هر چی در زندگی ما اتفاق می افتد تقدیر ما است و این تقدیر را الله برای ما نوشته است و سرنوشتی که الله برای ما تعیین کرده بیشک که بهتر از انتخاب های ما است فرحت ساکت بود و حرفی نمیزد مادرش بعد از چند دقیقه از اطاق او بیرون شد فرحت سرش را به سوی آسمان بلند کرده گفت یا الله میدانم تو خیر و شرم را بهتر میدانی ولی من همیشه دعا کردم جاوید را به خیرم قرار بده تو که میدانی من چقدر او را دوست دارم لطفاً مرا کمک کن کاری کن که من و جاوید به هم برسیم…
سه روز میگذشت و این مدت فرحت جرات رفتن به پوهنتون و روبرو شدن با جاوید را نداشت صبح با صدای پدرش از خواب بیدار شد با دیدن پدرش بالای سرش با وارخطایی چادرش را روی سرش انداخت پدرش با لحن جدی همیشگی گفت امروز ماشاالله صحت ات بهتر شده آماده شو ترا به پوهنتون برسانم فرحت خواست اعتراض کند که پدرش ادامه داد فکر نکن نامزد شدی میتوانی درس گریزی کنی تو باید با نمرات خیلی خوب از پوهنتون فارغ شوی خودت میدانی من روی درس خیلی حساس هستم حالا هم زود باش آماده شو بعد با قدم های بلند از اطاق فرحت بیرون رفت فرحت با خودش گفت یکروز باید با جاوید مقابل شوم نمیتوانم این موضوع را از او‌ پنهان کنم از جایش بلند شد نیم ساعت بعد آماده شد و از خانه با پدرش بیرون شد میان راه پدرش سکوت را شکست و گفت هرچند قبل از این هم از رفتارت شکایت نداشتم ولی بعد از این باید بیشتر متوجه رفتارت در پوهنتون باشی تو حالا نه تنها عزت من بلکه عزت خسرانت هم هستی خودت شاهد هستی خیلی دختران وقتی نامزد میشوند مجبور میشوند ترک تحصیل کنند ولی پدر چنگیز جان و شخصاً خود چنگیز جان خیلی روی ادامه تحصیل تو تاکید کردند پس تو هم قدر این آدم های خوب را بدان فهمیدی؟ فرحت فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد و شیشه ای موتر را پایین کشید و به بیرون خیره شد چند دقیقه بعد موتر مقابل دروازه ای پوهنتون اش ایستاده شد بعد از خداحافظی با پدرش از موتر پیاده شد و با قدم های آهسته داخل پوهنتون رفت هنوز چند قدم به طرف صنف نرفته بود که صدای جاوید را شنید که او را صدا زد با شنیدن صدای او از حرکت ایستاد چشمانش را محکم به روی همدیگر فشار داد...

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

01 Jan, 05:42


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_نهم

حرفهای پدرش که چند دقیقه قبل برایش گفته بود به یادش آمد با قدم های بلند به راه افتاد و قبل از اینکه جاوید به او برسد داخل صنف شد ولی با دیدن اینکه هیچکس داخل صنف نبود با ناراحتی پشت میز نشست
پشت سر او جاوید داخل صنف آمد و با تعجب به فرحت دید و پرسید اینقدر صدایت زدم چرا منتظرم نشدی این چهار روز کجا بودی چقدر برایت زنگ زدم اول جواب ندادی بعد مبایل ات خاموش شد فرحت بدون اینکه به او ببیند گفت لطفاً مزاحم من نشو جاوید خندید و گفت دختر زیبایم میخواهم مرا اذیت کند؟ فرحت مستقیم به جاوید دید با دیدن حالت چشمان فرحت لبخند از روی لبان جاوید پر کشید و پرسید چی شده فرحت همه چیز خوب است؟ فرحت جوابی نداد جاوید دوباره پرسید پرسیدم چیزی شده؟ چرا این چهار روز پوهنتون نمی آمدی؟ چرا مبایلت خاموش بود؟ فرحت آب دهانش را قورت داد نگاهش را از چشمانی جاوید گرفت و به میز مقابلش انتقال داده گفت من نامزد شدم با شنیدن این حرف مردمک چشمان جاوید لرزید و گفت میدانم شوخی میکنی ولی این اصلاً شوخی خوب نیست فرحت میدانست اگر کلمه ای دیگر بگوید بغضش می‌شکند و به گریه می افتد برای همین ترجیح داد ساکت باشد جاوید وقتی سکوت او را دید حس بدی برایش دست داد محکم پرسید تو شوخی میکنی همینطور است؟ فرحت سرش را به نشانه ای نخیر تکان داد صدای شکستن قلب جاوید به وضوح شنیده شد در یک ثانیه چشمانش پر از اشک شد و احساس کرد پاهایش توانایی حمل وزن بدنش را ندارد روی چوکی مقابل فرحت نشست چند کلمه ای نامفهوم ناخودآگاه از دهانش بیرون شد فرحت آهسته سرش را بالا آورد و به محبوبش که مقابل چشمانی او خشک اش زده بود دید با دیدن حال و روز جاوید قطره ای اشک از گوشه ای چشمش پایین چکید در همین هنگام حمید صنفی شان داخل صنف شد با دیدن فرحت با خوشرویی گفت خوش آمدی فرحت خواهر این چند روز کجا بودی؟ ان شاالله خیریتی باشد بعد به سوی جاوید رفت دستش را به سوی او دراز کرد و گفت سلام لالا جان فرحت به جاوید دید که واکنشی به حرف حمید نشان نداد حمید دستش را روی شانه ای جاوید گذاشت و او را تکان ریزی داد جاوید از جایش بلند شد و بدون حرفی از صنف بیرون رفت حمید به سوی فرحت دید و گفت عجب!! جاوید چرا اینگونه رفتار کرد فرحت حرفی نزد و خودش را با کتابی که در دست داشت مصروف نشان داد ولی همه ای فکرش به سوی جاوید بود آنروز جاوید به صنف برنگشت وقتی صنف رخصت شد فرحت زودتر از دیگران از پوهنتون بیرون شد وقتی خواست تاکسی بگیرد موتر جاوید مقابل پایش ایستاده شد

🤍🌸

رُمان و متن های ناب

30 Dec, 16:28


سه قسمت جدید از رمان
ری اکت بدین عزیزا

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

30 Dec, 16:28


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_پنجم

چند ساعتی گذشت فرحت همانجا پهلوی دروازه خشکش زده بود که تقه ای به دروازه خورد بعد صدای مادرش را پشت دروازه شنید که گفت دخترم لطفاً یکبار دروازه را باز کن فرحت چشمانش را محکم روی هم بست و حرکتی نکرد مادرش دوباره با صدای گرفته گفت میدانم از دست من ناراحت هستی حق هم داری ولی من مجبور شدم بخاطر عزت و‌ آبروی خانواده ای ما ساکت باشم مرا ببخش دخترم فرحت با شنیدن صدای گرفته ای مادرش دلش طاقت نیاورد از جایش بلند شد و دروازه را باز کرد همینکه دروازه باز شد خودش را در آغوش مادرش انداخت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد مادرش دستی به موهای او کشید با او روی تخت خواب فرحت نشست و گفت صبح بعد از رفتن تو به پوهنتون خانواده ای چنگیز دوباره به خواستگاری ات آمدند پدرت وقتی فهمید گفت برای شان شیرینی بده هر قدر با پدرت حرف زدم و خواستم منصرفش کنم قبول نکرد و گفت این خانواده را می شناسد و چه کسی بهتر از چنگیز که تو همسرش شوی برایش گفتم من برای شان شیرینی نمیدهم پدرت گفت اگر تو این کار را نمیکنی من میکنم من هم مجبور شدم برای اینکه آبروریزی نشود کاری که پدرت گفت را انجام بدهم فرحت با گریه گفت ولی من جاوید را دوست دارم چطور میتوانم با کسی دیگر ازدواج کنم مادرش به صورت او دید و با جدیت گفت من برای تو و جاوید فرصت دادم در جریان این یک هفته او چرا خانوا‌ده اش را به خواستگاری تو نفرستاد؟ مگر او خبر نداشت پدرت تصمیم دارد ترا نامزد بسازد؟ فرحت آهسته لب زد خبر داشت مادرش گفت با وجود اینکه میدانست باز هم کاری نکرد دست فرحت را میان دستش گرفت و با مهربانی گفت با اینکه میدانستم اگر پدرت بفهمد برای همیش از چشمش می افتم باز هم خواستم از تو حمایت کنم چون تو مجرد بودی و حق انتخاب داشتی ولی قسمت تو با چنگیز بود و امروز شیرینی ترا به خانواده ای او دادیم و بزودی قرار است با هم ازدواج کنید و من دوست دارم تو هم مثل سه خواهرت با عزت به خانه ای بختت بروی جاوید نخواست تا قسمت نبود این‌ را من نمیدانم ولی بعد از این فکر و خیال او را از سرت بیرون کرده و‌ کوشش کن با تصمیم که پدرت برایت گرفته کنار بیایی تا جای که پدرت برایم تعریف کرده است چنگیز پسر خوب است مطمین هستم با هم خوشبخت می شوید

🎀🌸

رُمان و متن های ناب

30 Dec, 16:28


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_ششم

اشک های فرحت را با نوک چادرش پاک کرد و گفت حالا هم صورتت را شسته پایین بیا یاسمین جان قرار است شب اینجا باشد باید به نان شب آمادگی بگیریم بعد از جایش بلند شده از اطاق بیرون رفت بعد از رفتن او فرحت دوباره به گریه افتاد و با خودش گفت حالا این موضوع را چگونه به جاوید بگویم؟! با صدای مادرش از جایش بلند شد و بعد از اینکه سر و صورتش را منظم ساخت از اطاق بیرون شد و نزد عمه اش رفت عمه یاسمین با دیدن او با مهربانی او را در آغوش گرفت و گفت امروز نزد همه خجالت کشیدی فرار کرده به اطاقت رفتی چطور؟ فرحت جوابی نداد عمه یاسمین لبخندی زد و ادامه داد امروز عکس داماد را دیدم ماشاالله بسیار خوش قیافه و جذاب است الله شما را کنار هم خوشبخت بسازد قطره ای اشک از چشم فرحت پایین چکید که از دید عمه اش پنهان نماند دستانش را دو طرف صورت فرحت قرار داده پرسید دخترم چرا گریه میکنی؟ آیا تو از این وصلت راضی نیستی؟ مادر فرحت خندید و گفت خواهر جان این چه حرفی است که میزنی؟ فرحت جان به هر چه پدر و مادرش صلاح میدانند رضایت دارد همینطور نیست دخترم؟ فرحت به مادرش دید لبخند تلخ روی لبانش جاری ساخته جواب داد بلی مادر جان همینطور است با اجازه من به آشپزخانه میروم شما با هم حرف بزنید…
آنشب گذشت و فردا صبح مادرش به اطاق او آمد با دیدن فرحت که روی زمین خوابش برده بود نزدیکش آمد و او را صدا زد فرحت به سختی چشمانش را باز کرد مادرش با دیدن چهره ای فرحت که رنگ به صورت نداشت با نگرانی کنارش نشست و پرسید دخترم تو خوب هستی؟ چرا روی تخت نخوابیدی؟ فرحت خواست جواب بدهد ولی زبانش یاری نکرد مادرش دستش را روی پیشانی او گذاشت بعد دستانش را لمس کرده با ناراحتی گفت اوه چقدر بدنت داغ است تو تب کردی دستی فرحت را گرفت و او را به سختی از جایش بلند کرده روی تخت خواباند و خودش از اطاق بیرون شد بعد از چند دقیقه با دستمال و کاسه آب داخل اطاق شد دستمال را داخل آب فرو برد بعد روی پیشانی فرحت گذاشت پهلویش نشست به صورتش که بخاطر تب سرخ شده بود دید و گفت با خودت چی کار کردی که اینگونه در تب میسوزی؟...

#ادامه__دارد…

🎀🌸

رُمان و متن های ناب

30 Dec, 16:28


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_چهارم

جاوید با ناراحتی گفت سه روز است که به خانه نرفته و با پدر و مادرم قهر کرده ام فکر میکردم اگر این کار را کنم آنها راضی میشوند ولی مرغ آنها یک لنگ دارد میگویند تا وقتی درسهایم را تمام نکنم به خواستگاری اقدام نمیکنند چشمان فرحت پر از اشک شد و گفت بسیار خوب پس تو هم دست روی دست گذاشته بنشین روزی که مردی دیگر مرا عروس خود ساخته به خانه اش برد آنوقت… با دادی که جاوید بالای او زد فرحت از ترس به اطراف دید با صدای داد جاوید چند نفر به آنها دیدند جاوید متوجه اشتباهش شد غمگین لب زد معذرت میخواهم نمیخواستم رویت صدایم را بلند کنم ولی من ترا دوست دارم فرحت نمیتوانم این حرفها را از زبانت بشنوم فرحت اشک چشمانش را پاک کرده گفت دوست داشتن ثابت کردن دارد وقتی نمیتوانی ثابت کنی پس به دوست داشتنت شک کن بعد با قدم های بلند از او دور شد و به صنف رفت
وقتی پوهنتون رخصت شد بدون اینکه با جاوید حرف بزند از پوهنتون بیرون شد و سوار موتر شده به خانه آمد همین که داخل حویلی شان شد حس بدی برایش دست داد هر قدمی که نزدیک ساختمان خانه ای شان میشد قلبش محکمتر خودش را به سینه اش میکوبید وقتی داخل دهلیز شد چشمش به عمه اش خورد با دیدن فرحت با خوشحالی گفت خوش آمدی دخترم چقدر به موقع آمدی به سوی فرحت آمد صورتش را بوسید و گفت بیا داخل اطاق برویم همه منتظرت هستند فرحت بعد از احوال پرسی با عمه اش پرسید شریفه و مژده آمدند؟ عمه اش دست او را گرفت به سوی اطاق رفت و گفت آنها بعداً میایند حالا مهمان های عزیزتر داری دروازه ای اطاق را باز کرد و گفت فرحت جان تشریف آورد همینکه فرحت داخل اطاق شد رویش چاکلیت ریخته شد و بعد صدا کف زدن زنان که داخل اطاق بود بلند شد فرحت با تعجب به جمعیت که داخل اطاق بودند دید میان همه چشمش به مادرش افتاد که گوشه ای اطاق با چشمان گریان به او میدید خانم خوش چهره ای به سوی او آمد دستانش را روی شانه های او‌ گذاشت و با مهربانی گفت به خانواده ای ما خوش آمدی عروس زیبایم بعد صورت فرحت را بوسید فرحت چند ثانیه به صورت آن‌ زن دید بعد با عجله از اطاق بیرون شد خودش را به اطاق خودش رسانید همینکه دروازه را پشت سر خود بست پاهایش سُست شد و روی زمین افتاد...


🌸🎀

رُمان و متن های ناب

29 Dec, 17:20


از همه توانت برای بهتر شدن استفاده کن ، حیف است همان کسی باشی که دیروز بودی

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

29 Dec, 16:53


سه قسمت از رمان جدید و خواندنی ما خدمت شما عزیزا🤩

رمان فوق العاده جذاب است دوستا بخوانیم و ری اکت بدین
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

29 Dec, 16:53


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_اول

با دستی که روی شانه اش گذاشته شد از فکر بیرون شد و به صاحب دست که مادرش بود دید مادرش کنار نشست و با مهربانی پرسید فکر میکنی با غذا نخوردن پدرت را از تصمیم که گرفته منصرف می سازی؟ جوابی نداد و نگاهش را با ناراحتی از مادرش گرفت مادرش دستی به موهای پر پشت اش کشید و گفت ببین دخترم آرزوی هر پدر و مادر خوشبختی فرزندان شان است این خانواده را پدرت می شناسد پسر تحصیل کرده، خوش اخلاق و پولدار است مطمین هستم تو همرایش خوشبخت میشوی غمگین لب زد ولی من دوستش ندارم بعد به صورت مادرش دید و ادامه داد مادر جان لطفاً شما پدرم را از این تصمیم اش منصرف کنید مادرش پرسید کسی در زندگی ات است؟ نگاهش لرزید جوابی نداد مادرش با لحن مهربانتر دوباره پرسید تو کسی را دوست داری؟ بدون اینکه به مادرش نگاه کند سرش را به نشانه ای بلی تکان داد مادرش پرسید کیست؟ با صدای که از خجالت میلرزید جواب داد اسمش جاوید است همصنفی پوهنتون ام است خیلی پسر خوب و با استعداد است مرا هم خیلی دوست دارد ساکت شد مادرش هم ساکت بود بعد از چند دقیقه مادرش از جایش بلند شد و به سوی دروازه ای اطاق رفت بدون اینکه به او نگاه کند گفت غذایت را بخور و بخواب بعد از اطاق بیرون رفت با رفتن مادرش اشک از چشمانش جاری شد سرش را روی زانو هایش گذاشت و زیر لب نجوا کنان گفت یا الله لطفاً کمکم کن کاری کن من و جاوید از هم دور نشویم…
صبح با صدای هشدار مبایلش بیدار شد بعد از اینکه نمازش را ادا کرد نزدیک پنجره ای اطاقش رفت از پنجره به حویلی دید پدرش مثل همیشه روی حویلی مصروف آبیاری گل هایش بود غمگین لب زد کاش همینقدر که با گلهایت مهربان هستی با من که دخترت هستم هم مهربان میبودی بعد برای اینکه به خودش امید بدهد گفت نگران نباش فرحت به یاری الله چیزی که تو میخواهی میشود حالا هم زیاد فکر نکن کمی درس بخوان روی تخت خوابش نشست و کتابش را باز کرد و گرم مطالعه شد نیم ساعتی گذشت که صدای مادرش به گوشش رسید که او را برای خوردن صبحانه صدا میزد اول خواست نرود ولی دست روی معده اش گذاشت و فهمید گشنه است بی خیال درس شد و از اطاق بیرون شد اطاق فرحت تک اطاق طبقه سوم بود از پله ها پایین رفت و خودش را به آشپزخانه رسانید مادرش با دیدن او به پتنوس پیاله ها اشاره کرد و گفت همه چیز را آماده کرده ام تو فقط این پتنوس را ببر فرحت چشم گفت و با گرفتن پتنوس به اطاقی که پدرش نشسته بود رفت بعد از چند دقیقه او با پدر و مادرش دور سفره نشستند و هر سه در سکوت گرم خوردن صبحانه شدند

🌸🎀

رُمان و متن های ناب

29 Dec, 16:53


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_دوم

بعد از چند دقیقه فرحت از زیر چشم به صورت پدرش دید با دیدن چین های پیشانی پدرش اشتهایش کور شد و با گفتن نوش جان تان از جایش بلند شد مادرش با دلسوزی گفت دخترم تو که چیزی نخوردی فرحت خواست جواب مادرش را بدهد که پدرش به مادرش دید و با جدیت همیشگی گفت فرحت دیگر طفل نیست که اینگونه همرایش رفتار میکنی وقتی غذا نمیخورد یعنی که سیر است مادرش غمگین به فرحت دید فرحت لبخندی تلخی روی لبانش جاری ساخت و از اطاق بیرون شد به اطاق خودش رفت تا آماده شود و به پوهنتون برود بعد از چند دقیقه مادرش داخل اطاق شد روی تخت خواب فرحت نشست و به دخترش که موهای بلندش را شانه میزد دید و با مهربانی گفت برایش بگو خانواده اش را به خواستگاری ات بفرستد من پدرت را راضی میسازم برای شان جواب بلی بدهد فرحت به صورت مادرش دید و با خوشحالی پرسید جدی هستی مادر جان؟ مادرش لبخند زد و گفت البته که جدی هستم فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و‌‌ بوسه‌ ای بر صورت مادرش زد و گفت خیلی دوستت دارم مادر جان مادرش دستی به‌ موهای او‌ کشید و گفت اینقدر خودشیرینی نکن بلند شو آماده شو که ناوقت میشود لحنش جدی شد و ادامه داد فقط دخترم هوش کنی پدرت نفهمد که شما یکدیگر را دوست دارید خودت میدانی چقدر پدرت از این موضوع نفرت دارد فرحت لبخندی زد و گفت خیالت تخت باشد مادر جان بعد با عجله آماده شد از مادرش خداحافظ کرد و خواست از خانه بیرون شود که پدرش او را صدا زد و گفت امروز من ترا به پوهنتون میرسانم فرحت چشم گفت و پشت سر پدرش از خانه بیرون شد هر دو سوار موتر شدند و پدرش موتر را حرکت داد تا رسیدن به پوهنتون هر دو ساکت بودند وقتی موتر مقابل دروازه ای پوهنتون ایستاده شد فرحت از موتر پیاده شد و داخل پوهنتون رفت با قدم های بلند به سوی صنف درسی شان حرکت کرد که کسی اسمش را صدا زد به عقب چرخید و چشمش به جاوید افتاد که نزدیک او آمد فرحت به اطراف دید وقتی دید کسی متوجه آنها نیست به جاوید سلام کرد جاوید جواب سلام او را داد فرحت با دیدن قیافه ای ناراحت جاوید پرسید چی شده چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟ جاوید گفت بیا به کفتریا برویم میخواهم همرایت حرف بزنم فرحت گفت من هم برایت حرفهای دارم ولی حالا درس شروع میشود غیرحاضر میشویم جاوید به سمت دروازه ای پوهنتون حرکت کرد و گفت یکروز به صنف نرویم قیامت نمیشود...

🌸🎀

رُمان و متن های ناب

29 Dec, 16:53


#رمان
#روزهای_بعد_ازتو❤️‍🔥
#نویسنده_فاطمه_سون‌آرا
#قسمت_سوم

فرحت پشت سر او به راه افتاد وقتی داخل کفتریا شدند پشت میزی نشستند جاوید کیک با قهوه سفارش داد بعد به فرحت دید و گفت خوب عزیزم میخواستی در مورد موضوعی حرف بزنی میشنوم فرحت پرسید با خانواده ات در مورد من حرف زدی؟ جاوید سرش را به نشانه ای بلی تکان داد فرحت دوباره پرسید چی گفتند؟ چی وقت به خواستگاری من میایند؟ جاوید از روی ناراحتی آه کشید دستانش را روی میز روی هم قرار داد بعد به چشمان فرحت دید و گفت با مادرم حرف زدم برایش در مورد اینکه ترا دوست دارم و باید هر چی زودتر ترا برای من خواستگاری کند گفتم ولی او گفت برای اینکه نامزد شوم هنوز خیلی وقت است و باید از پوهنتون فارغ شده وظیفه بگیرم بعد به نامزدی فکر کنم هر قدر برایش التماس کردم قبول نکرد فکر کردم با پدرم حرف بزنم بهتر خواهد بود برای همین این‌ موضوع را با پدرم در میان گذاشتم ولی او هم فعلاً به این موضوع رضایت ندارد دیشب پدر و مادرم خیلی تلاش کردند تا مرا هم منصرف بسازند ولی من برای شان یک کلام ختم کلام گفتم باید هر طوری شده به خواستگاری ات بیایند فرحت غمگین لب زد اگر نیایند چی؟اگر پدرم مرا با کسی دیگر… جاوید حرف او را قطع کرد و با محبت گفت تو نگران نباش فرحت من هر طوری باشد خانواده ام را راضی میسازم من نمیتوانم ترا از دست بدهم تو اولین و آخرین عشق زندگیم هستی قطره ای اشک از گوشه ای چشم فرحت به گونه اش چکید جاوید با نوک انگشت قطره ای اشک را از صورت فرحت برداشت و گفت هیچ وقت گریه نکن چون تنها چیزی که مرا ضعیف می سازد همین قطرات اشک تو است فرحت لبخندی زد و گفت دیشب در مورد تو به مادرم گفتم چشمانی جاوید برق زد و با اشتیاق پرسید خوب مادر جان چی گفت؟ فرحت لبخندی زد و جواب داد مادرم گفت برایت بگویم خانواده ات را به خواستگاری بفرست او هر طور شده پدرم را راضی میسازد جاوید با خوشحالی گفت چقدر مادرت زن مهربان است حالا میفهمم عشق زیبای من به کی رفته است
یک هفته بعد:
فرحت داخل پوهنتون شد چشمش به جاوید افتاد که گوشه ای منتظر او ایستاده است به سوی او رفت وقتی نزدیکش شد برایش سلام کرد جاوید از فکر بیرون شد به سوی فرحت دید و گفت علیکم سلام عشقم بخیر رسیدی فرحت بدون اینکه جواب سوال او را بدهد با ناراحتی گفت پس چی وقت خانواده ات به خواستگاری من میایند؟ میدانی پدرم دیشب با مادرم حرف زده و میخواهد هر چی زودتر شیرینی مرا به خانواده ای که میخواهد بدهد..

🌸🎀

رُمان و متن های ناب

27 Dec, 13:01


سلام
دوستا همی برنامه که رمان به پی دی اف تبدیل میکنه کسی میفهمه اسم یو چیه؟
اگه میفهمین از اسم برنامه یا یک شات از برنامه بدین بی زحمت به ناشناس مه ری کنین👇

https://t.me/HarfinoBot?start=524ea8f4fac0f78

رُمان و متن های ناب

26 Dec, 15:18


اللهم صلی علی محمد و آلی و اصحابه محمد❤️

رُمان و متن های ناب

26 Dec, 15:09


ای هم از قسمت جدید از رمان
ری اکت بدین عزیزا

رُمان و متن های ناب

26 Dec, 15:09


💞 پیمان_عشق
👇 قسمت_دوازدهم


رهام هیچ من را درک نمیکند شرایط من فرق دارد رهام چطور میخواهد خانواده خود را راضی کند، آدم که نمیتواند ناممکن را ممکن کند....با گرم شدن چشم هایم تمام افکار از ذهن ام دور شد و به خواب رفتم

صبح نِیا بیدارم کرد تا آماده شوم باید مکتب میرفتم آماده شده لباس هایم را پوشیده بودم و از خانه بیرون شدم نِیا بعد از ظهر مکتب میرفت به عسل خبر داده خواستم از باغ خارج شوم که مرتضی کتاب به دست صدایم کرد ایستاد شده و به طرفش دور خوردم
مرتضی:صبر کن با هم بریم من هم پوهنتون(دانشگاه) میرم تو ایقِسم تنها نباید بری حداقل به چند روز
من:درست است بریم من بیشتر اوقات با فرزاد میرم اگر بیکار باشد
مرتضی:راه زیاد دور نیست(به ساعت خود نگاه کرد)هنوز وقت هم است قدم زده میریم چی نظر داری؟
من:خوب است
مرتضی:پس بریم
باهم به سمت دروازه خروجی حرکت کردیم که با صدای رهام به طرفش برگشتیم
رهام:کجا بخیر؟
مرتضی:رها مکتب میرود من هم پوهنتون(دانشگاه)میرم راه ما تقریباً یکی است گفتم باهم بریم
اوووف مرتضی نمیشه چند دقیقه چُپ باشی کلک راستگو باید همه چیز را دقیق بگوید
رهام چند لحظه یی نگاه کرد و بعد گفت:مرتضی تو میتوانی بری من با رها کمی کار دارم
مرتضی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:اوکی من رفتم
بعد از رفتن مرتضی رهام نزدیک من آمد از بازویم گرفته و من را سمت انتهای باغ برد به درخت چسپانده و گفت:چرا قصد اعصبانی کردن من را داری هوووم؟
من:مگر چیکار کردیم؟
رهام با صدای بلند فریاد زد:بخاطر این لعنتی من را پس میزنی هااا؟او چی دارد که من ندارم بگو رهاااا
خوب بود حداقل صدای فریادش به حویلی نمی رسید
من با ترس گفتم:من بخاطر هیچ کس کاری نکردیم
رهام با اعصبانیت گفت:چرا شب میبینم با این احمق هستی صبح میبینم باز همراهش هستی اینها پس نشانه های چیست هااا گپ بزن رها تو او احمق را دوست داری؟

بهتر بود رهام فکر کند که من مرتضی را دوست دارم تا شاید این عشق را خنثی کرده بتواند شاید این قِسمی راحت تر بتواند من را فراموش کند و آسان تر دل بکند
رهام:از این مرتضی لعنتی از اول هم خوشم نمی آمد آدم خود شیرین....چرا جواب نمیدهی رهااا لطفاً ایقِسم خاموش نباش با این خاموشی ات استرس میگیرم
باوجودی که خودم هم ناراحت بودم اما چیزی نگفتم و فرار را بر قرار ترجیع داده و دویدم سمت دروازه خروجی فرزاد آنجا بود صبح بخیر گفته گفت:رها چرا وارخطا هستی
من:من...چیز است....سرم ناوقت شده باید زود برم
فرزاد:درست است بالا شو من میرسانم ات
من:پس کار خودت
فرزاد:فعلاً کاری ندارم میبینی که کسی قصد جایی رفتن ندارد

من:درست است پس بریم
با فرزاد داخل موتر نشستیم و به طرف مکتب حرکت کردم بعد از رسیدنم فرزاد گفت که ساعت رخصتی پشت ام می آید
تقریباً تا ساعت های دوازده مکتب بودم بعد فرزاد آمد و به خانه برگشتم لباس هایم را تبدیل کرده سمت قصر رفتم که قصر را هیاهوی فرا گرفته بود
من:چی گپ است خاله گلثوم باز مهمانی داریم
خاله گلثوم:قرار است دوست صمیمی خان صاحب همراه با فامیل اش چند روزی مهمان ما باشند
من:مگر از جایی دوری قرار است بیایند؟
عسل گفت:از جرمنی می آیند امروز عصر به احتمال زیاد می رسند
من:اوه پس چقدر فامیل با فرهنگ خواهد باشند
عسل دست تکان داد و گفت:اوووو نگو و نپرس، از خانم مهیا شنیدم با خانم حسنها حرف میزدن میگفت دو تا دختر دارن به زیبایی حور بهشت
من:پس مشتاق شدم ببینم شان
خاله گلثوم:دخترها گپ را کم کنین بلاخره که خواهد دیدین شان حله به کارهایتان برسید
من و عسل باهم گفتم:چشم خاله گلثوم
تا بعد از ظهر مشغول کارها بودیم تمام خانه از پاکی برق میزد تقریباً ساعت های5 عصر بود که خان صاحب با مهمان ها وارد قصر شدن من عسل و نِیا از دور ترین قسمت باغ که به آنها دید نداشت نگاه میکردیم

اول مردی میان سال از موتر پایین شد که تقریباً 55/60 باشد در عین حال که مرد میانسال بود جذابیت از چهره اش نمایان بود بعد خانم تقریباً هم سن همان مرد از موتر پایین شد زن هم چهره مهربان و البته زیبا داشت بعد پسری بی نهایت جذاب و خوش استایل پایین شد که همزمان با پایین شدن اش عینک های خود را هم از چشم اش بیرون کرد پسر میخورد سن میان 26/27 سال داشته باشد بعد دو دختر که یکی از دیگری زیباتر و مقبولتر بودند مخصوصاً آن که قد بلندتر بود زیبایی وصف ناشدنی داشت همه همراه با خان صاحب داخل قصر رفتند
نِیا:واااو عجب زیبایی
عسل:به به خدا هم عجب چیزهای خلق کرده
با صدا کردن خاله گلثوم به طرف قصر رفتیم باید از مهمان ها پذیرایی میکردیم داخل سالون شدیم به مهمان ها سلام کرده خوش آمد گفتیم و به همه جوس همراه با کیک و کلچه بردیم همان دختر جوان که قد بلند داشت رو به خان صاحب گفت:حدس میزنم رهایی که رهام ازش تعریف میکرد همین دختر باشد

رُمان و متن های ناب

26 Dec, 15:09


خان صاحب خندید و گفت:بلی رها است از کجا فهمیدی اسرا جان
دختری که اسم اش را اسرا خطاب کرده بود گفت:آنقدر که رهام ازش تعریف کرده بود حدس زدم این دختر زیبا کسی جز رها نباشد مگر نی ندا؟
دختری دیگر که ندا نام داشت رو به من کرد و گفت:اوهوم دقیقاً رهام وقتی جرمنی آمده بود زیاد از این دختر تعریف میکرد آنقدر که رها ورد زبانش بود...........

از سالون بیرون شدیم و دیگر حرف هایشان را نشنیدیم یعنی رهام از من تعریف میکرده، مگر من هم به اندازه آن دختر ها مقبول هستم؟با صدا کردن عسل افکارم را پس زدم و سمت آشپزخانه رفتم کم کم باید تدارکات غذای شب را میدیدیم تقریباً ساعت های شش بود که همه چیز آماده شد و ما هم همه در آشپزخانه بودیم فرزاد هم داخل آشپزخانه شد نفس عمیق کشید و گفت:به به چه بویی به تمام قصر پیچیده
عسل:باز وقت غذا شد فرزاد خاله گلثوم را دور دیدی امممم؟
فرزاد خندید و سمت دیگ رفت به کوفته کمی ناخنک زد که خاله گلثوم داخل آشپزخانه شد با دیدن فرزاد زد روی دستش و گفت:تو بچه هیچ آدم نمیشی چند بار بگویم به غذاها دست نزن
فرزاد مظلوم به خاله گلثوم نگاه کرد و گفت:بو اش تمام قصر را گرفته، من هم گشنه شدم دگه
خاله گلثوم از گوش اش گرفت و گفت:چند لحظه بعد غذا میخوریم خود را برای یکی مظلوم نشان بتی که تو را نشناسد زود بیرون شو از آشپزخانه زود
همان قِسم که خاله گلثوم گوش فرزاد را گرفته بود او را از آشپزخانه بیرون کرد من عسل و نِیا کم بود از خنده روی زمین بفتیم خاله گلثوم دروازه را بست و با خنده گفت:از دست ای بچه روز نداریم هر شب باید به غذا ها ناخنک بزند
عسل خندید و گفت:عادت هر شب اش است خاله جان چاره نداریم
چند دقیقه بعد موتر رهام و احسام همزمان داخل قصر شدن چند دقیقه بعدش هم حسام آمد خاله گثلوم غذاها را کشید و ما هم مشغول آماده کردن میز شدیم اعضای خانواده و مهمان ها را صدا زدیم و آنها هم مصروف غذا خوردن شدن در این بین نگاه های آن پسر را حس میکردم اما جدی نمیگرفتم رهام هم که نگاهش کامل روی من بود و کار های من را زیر نظر داشت

بعد غذا ظرف ها را شسته آشپزخانه را جمع کردیم من برای خود یک گیلاس چای گرفته و سمت جای همیشه گی خود رفتم روی چوکی نشستم و به گل های باغ خیره شدم اینجا عجب به آدم آرامش می داد دقایقی را آنجا نشستم که صدای پای کسی را از پشت شنیدم لحظه نگذشت که مرتضی در مقابل ام ظاهر شد رو به من گفت:اجازه است بنشینم؟
من کمی آنطرف چوکی رفتم و گفتم:البته مرتضی بنشین
خوب بود چوکی سه نفره بود و جای کلان داشت مرتضی با کمی فاصله کنارم نشست او هم به گل ها خیره شده و
گفت:ما در این باغ خاطرات زیادی داریم مخصوصاً با رهام که بسیار از من بد میبرد و هر کدام کوشش میکردیم یک بلا بالای همدیگر بیاریم
با یادآوری آن روز ها لبخند روی لب هایم آمد و گفتم:چقدر من و فرزاد خوش می شدیم وقت های که شما از قریه می آمدین،چون با کار های تو و رهام ساعت ما تیر بود
مرتضی هم خندید و گفت:هی کودکی چه روز های داشتیم

من:مرتضی مریم چطور بود خوب بود به ای چند وقت نتوانستم درست همراهت صحبت کنم
مرتضی:شکر است همه گی خوب هستند
سر تکان دادم که گفت:راستی ای رهام کدام مشکل داره
من:نخیر چرا
مرتضی:هنوز هم مثل طفل ها رفتار میکند مثل سابق همرای مه چپ است روانی است ای بچه
من:نخیر شاید اشتباه متوجه شدی
واضح میفهمیدم که رفتار های رهام بخاطر چی است
مرتضی:شاید او هنوز در طفلیت سیر میکند
من:بگذریم امروز با فرزاد چکر رفته بودین؟
مرتضی:بلی جایت خالی زهیر هم همراه ما بود کمی در شهر دوره کردیم
میخواستم چیزی بگویم که احساس کردم کسی کنارم نشست به طرف آن شخص برگشتم که متوجه رهام شدم من و مرتضی هر دو سلام کردیم جواب ما را داد رو به مرتضی کرد و گفت:مرتضی تو اینجا بخاطر درس آمدی یا خوشگذرانی
مرتضی:چند روز است که کامل درس میخوانم گفتم امروز کمی تفریح کنم
رهام:زهیر تو را میپالید فکر کنم کار ات داشته باشه
مرتضی سر تکان داد و گفت:درست است
از جا بلند شد و رفت من هم بلند شدم میخواستم برم که رهام در مقابل ام قرار گرفت:تا کی قرار است از من فرار کنی
من:من از کسی فرار نمیکنم
رهام کامل نگاهم کرد و گفت:واضح است،از زمانی که این چشم ها را از من گرفتی واضح است
لحضه یی سکوت میان ما به وجود آمد که رهام دوباره آن را شکست آهسته و کوتاه زمزمه کرد:بهر قتل من نباشد حاجت تیر و کمان_چون نگاهی راز دارت کار خنجر میکند_گردش چشم خمار تو چی محشر میکند_عشوه ناب تو عشق کهنه را سر میکند
با دست سرم را بلند کرد نگاه ام به نگاه اش گره خورد آهسته گفتم:لطفاً اجازه بته برم
رهام:آیا این بی انصافی نیست؟من محو تماشای تو باشم و دل تو جایی دیگری
من:دل من هیچ جایی نیست
رهام:پس این بودن ها کنار مرتضی چه دلیل دارد؟معلوم است دوستش داری
به طرفش بدون حرف نگاه کردم او هم نگاه میکرد با صدای بلندتر گفت:دوستش داری لعنتی؟

رُمان و متن های ناب

26 Dec, 15:09


باز هم حرفی نزدم که مثل دیوانه ها موهای خود را کش کرده فریاد زد:چرا خاموش هستی بگو که او لعنتی را دوست داری
من هم مثل خودش گفتم:هااا دوستش دارم حالی راحت شدی
رهام با چشمهای گرد شده و عصبانی به من نگاه میکرد از شدت اعصبانیت نفس نفس میزد دویده از کنارش گذشتم و سمت خانه خودما رفتم داخل اتاقم شدم خوب است نِیا نبود خود را روی تخت انداختم و اشک هایم راه شان را پیدا کردند درست است که من عاشق رهام نیستم اما شکستاندن دلش بزرگترین اشتباه عمرم است که مرتکب شدم من را ببخش رهام مجبور شده این حرف را گفتم من خوب میفهمم که من و رهام هیچ وقت ما نخواهیم شد پس امید ناحق به رهام داده چرا بیشتر او را شکسته کنم

رُمان و متن های ناب

25 Dec, 10:34


💞 پیمان_عشق
👇 قسمت _یازدهم


رهام: روز به روز شهزاده بزرگ می شد و این عشق هم همراهش بزرگتر می شد ولی دخترک همچنان در بیخیالی خود به سر می برد گرچه دخترک بسیار به شهزاده نزدیک بود آنقدر که شهزاده او را امین خود میدانست شب و روز خود را با خیال او سپری میکرد مدام ترس از دست دادنش را داشت دخترک به قدری زیبا بود که در نگاه اول هر بیننده یی را جذب خود میکرد....روز ها سپری شد در حین یکی از همین روز ها بود که دور از چشم شهزاده دخترک همه را ترک کرده بود شهزاده جوان کم از دیوانه ها نداشت آنقدر گشت تا دخترک را دوباره پیدا کرد بار ها خواست تا از عشق اش به او بگوید ولی ترس داشت دخترک نگاهش را از او بگیرد

غرق در داستانی که رهام قصه میکرد بودم و گفتم:خُب باز چی شد
رهام:تمام شد دیگه
من:وااا رهام یعنی چی بلاخره شهزاده اعتراف کرد یا خیر
رهام:نخیر نتوانست اعتراف کند جرات اش را نداشت
من:خوب حداقل یکبار میگفت شاید دخترک هم او را میخواست
رهام نگاه خیره یی به من کرد و گفت:اگر جای آن دخترک بودی چه جوابی به شهزاده میدادی
من:اگر شهزاده به راستی اینقدر عاشق من می بود قطعاً قبول میکردم مگر می شود آنقدر عشق صادقانه را نادیده گرفت
رهام آهسته گفت:و اگر آن شهزاده رهام می بود؟؟
با تعجب به طرفش دیدم و گفتم:چی میگی رهام؟
به چشمهایم خیره شد و گفت:اگر آن شهزاده رهام باشد و آن دخترک رها، رها چی جوابی دارد؟
باورم نمی شد رهام چی گفته میرفت منظورش از این حرف ها چی است من نمیفهمم بدون حرف با تعجب به طرفش نگاه کردم که گفت:چرا خاموش هستی مگر نگفتی اگر عشق شهزاده همان قدر واقعی باشد قطعاً نی نمیگویی
دستم که روی میز بود را در دست گرفت و گفت:رها باور کن همان قِسم که گفتی صادقانه دوستت دارم من عشق را با تو تجربه کردم رها، عشق رهام یک روزه یا دو روزه نیست سالهاست که این عشق وجود من را تسخیر کرده است ولی با تمام تلخی هایش برایم شیرین است گرچه بار ها من را نادیده گرفتی ولی باز هم ذره یی از این عشق در وجودم کاسته نشد رها رهام را قبول میکنی

رهام چی میگفت من از عشق چی میدانستم؟مگر من این حس را تجربه کرده بودم؟هرگز!!!
آن هم با رهام حتی در ذهن ام خطور هم نکرده است او کجا و من کجا؟ او شهزاده است و من خدمه،فرق ما زمین تا آسمان است من با رهام جز دوستی خیال دیگر در سر نداشتم با صدایش تمام افکارم را پس زد
رهام:این سکوت را چی تعبیر کنم رها؟
من:ببین رهام...من و تو زیاد با هم فرق داریم من شب هستم و تو روز
رهام:مگر چه فرقی داریم رها ما هر دو انسان هستیم مگر غیر از این است؟......

من:رهام میشه دیگر درباره این موضوع حرف نزنیم لطفاً
رهام:رها من که گفتم عاشقت شدیم دل بستیم دوستت دارم پس این فرار کردن ها چرا
من:رهام درکش برم سخت است نمیتوانم درست درباره اش فکر کنم پس لطفاً موضوع را بسته کن
از جا بلند شدم و سمت خانه رفتم داخل خانه شدم و رفتم طرف همان اتاقی که لباس های ما را تبدیل کرده بودیم دوشکِ که کاکا رحیم آورده بود را روی زمین هموار کردم و رویش دراز کشیدم نمیتوانستم که بی اجازه روی تخت کسی بخوابم همین که به اتاقش بودم هم بسیار بود
ذهنم پر کشید سمت حرف های رهام باورم نمی شد رهام آن حرف ها را میگفت من تا امروز به جز نگاه دوستانه قِسمی دیگه یی به رهام نگاه نکردیم حتی فکرش هم برایم غیر ممکن است رهام کجا و من کجا....ما باهم زیاد فرق داریم رهام خان است و من فقط یک خدمتکار در ضمن مادرش هم اصلاً از نزدیکی من و رهام راضی نیست اگرچه تا حال برم چیزی نگفته اما از رفتار و رویه شان حس میکنم من نمیتوانم به رهام جواب مثبت بدهم از یک سو من مثل رهام عاشق نیستم من رهام را فقط یک دوست میبینم و بس....به فکر همین حرف ها بودم که چشم هایم گرم خواب شد و به خواب رفتم

صبح با صدای رهام بلند شدم روی جایم نشستم و گفتم:چی شده
رهام از حالتم خندید و گفت:بخیز باید حرکت کنیم کاکا رحیم را خدا خیر بته موتر را به مستری داده و جور کرده
از جا بلند میشم جای خوابم را جمع میکنم و از رهام میپرسم دستشوی کجاست رهام نشان میته دست و رویم را میشویم و آماده رفتن بودم با رهام از خانه خارج شدیم کاکا رحیم به بیرون گل ها ره آب میداد از کاکا رحیم تشکر کرده و خداحافظی کردیم داخل موتر نشسته و حرکت کردیم سمت شهر خودما راه زیادی نمانده بود تقریباً یک و نیم ساعت بعد رسیدیم خانه زهیر با دیدن ما به طرف ما آمد و وارخطا گفت:چی شده خان صاحب چرا اینقدر دیر کردین چرا دیشب برنگشتین
رهام:یک یک تا بپرس زهیر دیشب موترم به راه خراب شد باران هم شدید شد مجبور شدیم خانه یکی از دوست هایم که به همون نزدیک ها بود بریم و صبح حرکت کردیم

رُمان و متن های ناب

25 Dec, 10:34


زهیر سر تکان داد و نزدیک من آمد من را در آغوش کشید و گفت:رها خوب خو هستی نی او شیخ احمق برت کدام ضرر خو نرسانده؟
با یادآوری شیخ بغض راه گلو ام را گرفت گفتم:نخیر زهیر برادر اصلاً به من کار نداشت
زهیر سر تکان داد و گفت:درست است آرام باش بریم خانه
با زهیر به سمت خانه خودما رفتیم عسل و نِیا همین که من را دیدن به سمت ام دویدن و من را درآغوَش گرفتن هر دو اشک میریختن بغض من هم با گریه آنها شکست....

عسل دستم را گرفت و من را روی چوکی نشاند خودش هم کنارم نشست نِیا هم رو به رویم نشست زهیر هنوز هم ایستاد بود و به دیوار تکیه داده بود
عسل:خوب خو هستی رها برایت کدام ضرر خو نرساندن
با گریه سر تکان دادم و گفتم:نخیر من خوب هستم
عسل اشک های خود را پاک کرد از من را هم پاک کرد و گفت:درست است درست است آرام باش
تمام جزئیات و اتفاقات را برای شان بازگو کردم نِیا یک گیلاس آب آورد نوشیدم که مرتضی داخل خانه شد با دیدن من نزدیک ام آمد و گفت:سلام چطور هستی رها خوب هستی
من:سلام تشکر مرتضی خوب هستم
مرتضی:او آدم های پست خو برایت ضرر نرساندن
من:نخیر من کاملاً خوب هستم
مرتضی نفس راحت کشید و تلفون خود را از روی میز گرفته و با گفتن:من شما را تنها میمانم
از خانه بیرون شد چقدر مرتضی بچه با درک بود رو به عسل کردم و گفتم:قریه خو از این اتفاق خبر نشده
عسل:نخیر هیچ کسی خبر ندارد مرتضی به کسی چیزی نگفت
سر تکان دادم که عسل گفت:برو به اتاق ات چند لحظه بخواب مانده شدی حله
من هم از خدا خواسته از جا بلند می شوم به اتاق خودم و نِیا میروم روی تخت ام خود را مندازم و چشم هایم را می بندم ناخود آگاه چهره رهام پیش چشم هایم نمایان می شود و حرف های دیشب اش از ذهن ام عبور میکند زود افکارم را پس میزنم من نباید به آن حرف ها فکر کنم دلخوش کردن به آن حرف ها برای من ممنوع است من تا کنون عشق را تجربه نکردیم و نمیدانم چه لذتِ دارد اما باز هم نمیخواهم آن را با رهام تجربه کنم رهام برای من ممنوعه است پس بهتر است همان دوست باقی بماند در همین فکر ها بودم که چشم هایم گرم شد و به خواب رفتم.....

چشم هایم را باز کردم همه جا آرامی بود از اتاق بیرون شدم کسی داخل خانه نبود از خانه بیرون شده سمت قصر رفتم همه در آشپزخانه مشغول بودن خاله گلثوم و خاله خدیجه با دیدن من سمت من آمدن من را در آغوش گرفته و حالم را پرسیدن کمی همراه شان کمک کردم و غذای ظهر آماده شد نِیا رفت مهیا و حسنها را صدا بزند غذا را کشیدیم و همه مشغول خوردن شدن هر کسی که من را میدید حالم را میپرسید حتی مهیا
بعد جمع کردن میز نِیا ظرف ها را شست.....
تا شب به همین روال گذشت شب بعد آماده کردن غذای شب من رفتم و روی چوکی همیشه گی ما نشستم و به آسمان خیره بودم تقریباً چند دقیقه یی نشسته بودم که حضور کسی را کنارم حس کردم رویم را دور دادم که با دیدنش لبخند روی لب هایم آمد فرزاد بود فرزاد هم مثل همه اول حالم را پرسید بعد شروع به صحبت کرد
فرزاد:رها باور ات می شود همه دلتنگ ات شده بودیم
من :نگو که تو هم دلتنگ شده بودی

فرزاد:معلوم است دیوانه، کم بود دیوانه شوم آن هم زمانی که گردنبند را در بین راه پیدا کردیم
من:فرزاد من تمام عمر مدیون شما خواهد بودم هم تو هم رهام، شما در سخت ترین لحظات عمرم همراه ام بودین
فرزاد لبخند زد و گفت:تو خوب باش ما همیشه همراهت خواهد بودیم
من هم متقابلاً لبخند زدم میخواستم جوابش را بتم که با صدایی متوقف شدم
رهام:به به میبینم که قصه تان گرم است
فرزاد:سلام خان صاحب خوش آمدین
رهام سر تکان داد و به من نگاه کرد من هم آهسته سلام کردم جوابم را داد و رو به فرزاد گفت:فرزاد کاکا کامران کار ات دارد
فرزاد از جا بلند میشود و میگوید:درست است خان صاحب بعداً میبینم تان
فرزاد رفت من هم میخواستم از جا بلند شوم که رهام دستم را گرفت و مانع بلند شدن ام شد کنارم نشست و گفت:با فرزاد میگی و خنده میکنی به منِ بدبخت که رسید باز فرار میکنی هوووم؟
سرم پایین بود چیزی نگفتم که گفت:یعنی اینقدر ازم بد ات میاید که حتی لایق نگاه کردن ات هم نیستم
به طرفش نگاه کردم و آهسته گفتم:رهام من باید برم خاله گلثوم کار ام دارد
رهام دستم را رها کرد و من به طرف قصر پرواز کردم داخل قصر شدم با خاله گلثوم غذا را کشیدیم و همه را دور میز صدا زدیم بعد از تمام شدن غذای آنها به خود ما هم غذا کشیدیم و نِیا رفت فرزاد،کاکا کامران،مرتضی و زهیر که بیرون بودند را هم صدا زد غذا را خوردیم من و عسل ظرف ها را شستیم آشپزخانه را پاک کردم و میخواستم از آشپزخانه بیرون برم که پایم به دروازه بند شد کم بود به زمین بفتم که دستِ دور کمرم حلقه شده و من را محکم گرفت آهسته چشم هایم را باز کردم مرتضی بود خواستم از آغوشش بیرون شوم که صدای رهام بلند شد که گفت:اینجا چی گپ است؟

رُمان و متن های ناب

25 Dec, 10:34


ای هم از قسمت جدید رمان جذاب ما

ری اکت بدین عزیزا و بعد از ای رمان منتظر یک رمان کاغذ پیچی باشین🤩

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

25 Dec, 10:34


عاجل از مرتضی دور شدم و وارخطا به رهام نگاه کردم
مرتضی:نمیفهمم این دختر را چی شده هیچ متوجه خود نمیباشد اگر من نبودم حالی زمین خورده بود
رهام با اعصبانیت به من نگاه کرد و گفت:چرا متوجه خود نیستی هااا؟
من:نفهمیدم یک دفعه یی پایم به دروازه بند شد
مرتضی:چرا قهر شدین خان صاحب اتفاق است دیگه
رهام با اعصبانیت لحظه یی به من و مرتضی نگاه کرد و محکم دروازه سالون را بسته از قصر خارج شد
مرتضی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:این بچه دیوانه است بخدا
از کنار مرتضی دور شدم و سمت خانه خودما رفتم عسل و زهیر به اتاق خود شان بودن فکر کنم خواب هستند به اتاق خودم و نِیا رفتم نِیا هنوز بیدار بود درس میخواند
روی تخت ام دراز کشیدم چقدر در این چند روز افسرده شده بودم مخصوصاً که با رهام هم میانه خوبی نداریم.......

 

رُمان و متن های ناب

24 Dec, 14:44


انسان‌ها
به ميزان حقارتشان توهين می‌کنند،
به ميزان فرهنگشان عشق می‌ورزند،
و به ميزان كمبودهايشان آزارت می‌دهند ...

هرچه حقيرتر باشند،
بيشتر توهين می‌کنند تا حقارتشان را جبران كنند!
هر چه فرهنگشان غنی‌تر باشد،
بيشتر به ديگران عشق هدیه می‌دهند ...
و هرچه هويّتشان عمیق‌تر باشد
محترمانه تر رفتار می‌کنند؛

به اندازه دركشان می‌فهمند
و به اندازه شعورشان به باورها و حرف هايشان عمل می‌کنند.


♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

24 Dec, 14:24


ای هم دو قسمت جدید از رمان جذاب ما
ری اکت بدین عزیزا

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

24 Dec, 14:24


💞 پیمان_عشق
👇 قسمت_دهم


داخل موتر رهام شدم رهام دروازه را بست و خودش هم سوار شد کاملاً سکوت کرده بود نمیفهمم چرا همراه ام گپ نمیزد آهسته گفتم:رهام
آرام به طرفم دید و چیزی نگفت که گفتم:چرا همراهم گپ نمیزنی هوم؟؟ بی انصاف گناه من چی است؟
رهام:رها توان سخن گفتن ندارم میفهمی در نبودت چی کشیدم! به ولا مردم و زنده شدم
من:میفهمم! میفهمم همه تان را نگران کردم اما مگر من میخواستم اینقِسم شود
رهام آهسته دستم را گرفت و گفت:دیگر بار تنهای ما نگذار نبودت تمام قصر را برایم خالی نمایان میکرد
لمس دست هایش تمام وجودم را غرق امنیت کرد گویا در امن ترین جای ممکن قرار داشتم
من:رهام چطور شد که پیدایم کردین من که گردنبند را گم کرده بودم
رهام:میفهمم گردنبند را در بین راه پیدا کردیم چون ردیاب آنجا را سیگنال میداد اما خوشبختانه رحیم همان دوستم که این سِت را ساخته در گوشواره ها هم ردیاب نصب کرده بود این را فردای آن روز که آنها را برایت دادم برایم زنگ زده و گفت چون در اول فراموش اش شده بود بگوید بعد از این طریق بود که جای شان را پیدا کردیم

من:رهام من خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم که دوستی مثل تو دارم باید خداوند را هزاران بار شکر گذار باشم که تو را سر راه من قرار داده
رهام:بخدا قسم است شیخ لعنتی به گیر ام بیاید زنده بودنش دست خداست خونش برایم حلال است فقط دستم برش برسه بیشرف پست آدم بیغیرت
به دست محکم روی اشترنگ زد که با ترس گفتم:رهام آرام باش همه چیز تمام شد ببین من خوب هستم
رهام با اعصبانیت گفت:رها بخدا اگر یک تار مو از سرت کم می شد شیخ را زنده پوست میکردم
من:همه چیز گذشت مهم این است که شما سر وقت رسیدین اگر نه کم بود نکاح.....
نو فهمیدم چی میگم حرفم را خوردم که رهام بِریک محکم گرفت و گفت:چی گفتی رها؟؟ کم بود چی؟
با ترس گفتم:چیزی نی! هیچ چیز
فهمیدم اگر برایش بگویم حتماً اعصبانی خواهد شد
با صدای بلند گفت:رهااا بگو او لعنتی میخواست چیکار کند هااا
من:میخواست همراهم نکاح کند
رهام با اعصبانیت دست لای موهای خود کرد و محکم روی اشترنگ موتر زد و گفت:لعنتی فقط دعا کن دستم برش نرسد
چشم های خود را با اعصبانیت بست و دوباره بدون حرف حرکت کرد دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد میترسیدم چیزی بگویم و دوباره اعصبانی شود
تقریباً نزدیک های شب بود باران شدید شروع به باریدن کرده بود در راه بودیم که موتر متوقف شد رهام هرکاری کرد موتر حرکت نکرد از موتر پایین شد کمی دست کاری کرد و دوباره آمد روشن کرد باز هم روشن نشد گفت:اه لعنتی با عجله آمدیم فراموش کردم این موتر مشکل دارد

من:چی شده رهام
رهام:موتر خراب شده چون با عجله آمدیم متوجه نشدم این موتر خراب است حالی در بین راه ما را ماند
من:پس چیکار کنیم
رهام کمی مکث کرد و بعد تلفون خود را گرفته به کسی زنگ زد همراهش حرف میزد که تماس قطع شد
رهام:اووووف بدبختی سر بدختی است تلفونم شارژ خلاص کرده خاموش شد
من:وااا حالی چیکار میکنیم رهام
رهام با کمی مکث گفت:در این نزدیکی ها خانه یکی از دوست هایم است خارج از کشور زندگی میکنند و گاهی وقت ها به آنجا می آیند جز یک باغبان پیر کسی دیگر آنجا زندگی نمیکند شب را آنجا سپری میکنیم تا فردا یک مستری پیدا کنم که موتر را جور کند باران هم شدید شده با این اوضاع چاره یی دیگری نداریم
به اجبار سر تکان دادم هر دو از موتر پایین شدیم با رهام هم قدم شده سمت خانه دوستش حرکت کردیم عجب قدی داشت این بشر من که به جمله قد بلند ها حساب می شدم تا سر شانه این دراز میرسیدم
با رسیدن به خانه نسبتاً بزرگِ هر دو در جا ایستاد شدیم رهام زنگ را فشار داد و چند دقیقه بعد مرد سالخورده یی با خوش رویی دروازه را باز کرد
رهام:سلام خسته نباشین کاکا رحیم
مردی که رهام کاکا رحیم خطاب کرده بود با دیدن رهام خوشحال شده لبخند زد و گفت:علیکم سلام رهام بچیم خوش آمدی
من هم سلام کردم که با خوش رویی جوابم را داد
رهام:زنده باشی کاکا رحیم اجازه است امشب را اینجا باشیم
کاکا رحیم از پیش دروازه پس رفت و گفت:البته این چه گپ است رهام بچیم زود داخل شوین که باران شدید است
هر دو داخل شدیم چون باران شدید بود عاجل از حویلی بزرگی که کمی از باغ نداشت گذشتیم داخل خانه شدیم خانه زیبایی بود اما نه به زیبایی قصر خان صاحب

رهام دروازه را بست و نزدیک من که در وسط سالون ایستاد بودم آمد کاملاً تر شده بودیم هر دو با نگاه کردن به سر و وضع همدیگه خنده خود را کنترول نتوانستیم بعد چند دقیقه دروازه تک تک شد و کاکا رحیم داخل شد نزدیک ما آمد لباس های که در دستش بود را به ما داد و رو به من گفت:دخترم ببخش من اینجا لباس دیگری نداشتم این لباس ها هم از دخترم که چندین سال است عروسی کرده و گاهی به من سر میزند اینجا مانده حداقل بهتر از این لباس های تر است

رُمان و متن های ناب

24 Dec, 14:24


من:تشکر کاکا جان اتفاقاً زیاد خوشم آمد از این لباس، دختر تان سلیقه فوق العاده یی دارد
کاکا رحیم به رویم لبخند زد و رو به رهام گفت:رهام بچیم میتوانم بپرسم شما با هم چی نسبت دارین البته سو تفاهم نشه
رهام:کاکا رحیم رها نامزدم است چون نو نامزد شدیم شاید شما خبر نشده باشین
کاکا رحیم با خوشحالی گفت:اوه تبریک میگم انشالله خوشبخت شوین بچیم....

رهام:زنده باشین کاکا رحیم
کاکا رحیم سر تکان داد و از خانه بیرون رفت رو به رهام گفتم:کاکا رحیم اینجا زندگی نمیکند
رهام:نخیر کنار اینجا یک کلبه کوچک است آنجا زندگی میکند
سر تکان دادم و گفتم:راستی چرا گفتی نامزد هستیم؟
رهام:اولاً که مهیا را کاکارحیم دیده دوماً اینها کمی گپگوی هستند نخواستم پشت ما گپ جور کنن که رهام به خانه دختر آورده،من را که مشناسی
من:اوهوم راست میگی
رهام رفت به طرف یکی از اتاق ها بعد چند دقیقه لباس های خود را تبدیل کرده بیرون شد با دیدن من گفت:دختر تو چرا ایستاد هستی چرا لباس هایت را تبدیل نکردی
من:نمیفهمیدم کجا تبدیل کنم
رهام:برو به همان اتاق که من بودم آنجا لباس هایت را تبدیل کن
سر تکان دادم و سمت اتاق رفتم داخل اتاق شدم اتاق بزرگ و زیبایی بود با دیدن عکس های روی دیوار لحظه یی در جا ایستادم باورم نمیشد یک چهره بسیار آشنا، کمی به ذهنم فشار آوردم خدایا خودش بود خاطره یی از ذهنم گذشت
(من:کاکا، کاکا من و رامین میخواهیم آیسکریم بخوریم ما را میبرین
رامین:راست میگه پدر لطفاً ما را آیسکریم خوردن ببرین
کاکایم:نمیشه راه خراب است شما را برده نمیتوانم به شهر که رسیدیم باز میریم درست است؟
من:نخیر نخیر باید حالی بریم
خانم کاکایم:بس کن دختر میگه که نمیشه راهش خطر دارد
من شروع به سر و صدا کردم و میگفتم:نی نی مه آیسکریم میخواهم همین حالی کاکا، کاکا، کاکا،کاکا،کاکا
کاکایم:درست است درست است پس شما از موتر پایین شوین اینجا منتظر باشین من میرم و میارم نمیتوانم شما را ببرم
قبول کرده با خوشحالی همه از موتر پایین شدیم خانم کاکایم راضی نبود اما کاکایم به خاطر من رفت........)

با حسرت به عکس مقابل نگاه کردم و لباس هایم را تبدیل کردم کمی کلان بود برم اما باز هم خوب بود بد نمیگفت دوباره از اتاق بیرون شدم هنوز ذهنم درگیر آن عکس بود رهام با لبخند طرفم نگاه میکرد روی کوچ نشسته بود به من هم اشاره کرد بیا من هم به کوچ کناری اش نشستم و به فکر بودم که رهام گفت:چیزی شده رها به فکر هستی
من با ناراحتی گفتم:رهام نام این دوستت که اینجا خانه شان است چیست؟
رهام با تعجب گفت:رامین، چرااا؟
دیگر مطمعاً شدم خودش است رهام که دید ناراحت هستم گفت:رها چی شده چرا نام دوستم را پرسیدی؟؟
من با ناراحتی گفتم:اینجا خانه کاکایم است و رامین هم بچه کاکایم
رهام با تعجب گفت:چی میگی رها یعنی تو خبر نداشتی اینجا خانه کاکایت است؟؟........

من:فقط 5/6 سال سن داشتم به قریه رفته بودیم روز برگشت کاکایم هم به قصد نشان دادن سورپرایزش همراه ما راهی شهر شد وضع مالی فوق العاده داشت و گویا در شهر خانه خریده بود و میخواست به همه نشان بدهد پدر و مادرم و زهیر به دگه موتر بودن اما من چون بسیار وابسته به کاکایم بودم همراه کاکایم شان به موتر کاکایم بودم اسرار های زیاد من بود که کاکایم مجبور شد به قسمتی از جاده که خطر زیاد داشت بره بخاطر خرید آیسکریم، آن روز کاکایم بخاطر دل من رفت، رفت اما....اما دیگر برنگشت زن کاکایم هم که از قبل میانه خوبی با ما نداشت این را بهانه گرفت و همراه ما قطع رابطه کرد بعد او دیگر رامین و زن کاکایم را ندیدیم میگفت من باعث شدیم کاکایم را از دست بدهیم

رهام آهسته دستش را نزدیک آورد و اشک هایم را پاک کرد،من چی وقت گریه کرده بودم؟
رهام:آرام باش رها آرام تو که کاری نکردی طفل بودی و نادان پس تو مقصر نیستی
با چانه لرزان رو به رهام کردم و گفتم:اگر من اسرار نمیکردم ایقسم نمی شد هنوز وقتی کاکایم یادم میاید عذاب وجدان میگیرم
رهام دستم را گرفت و گفت: رها همه چیز کار قسمت است لطفاً ایقسم نگو ببین من طاقت گریه هایت را ندارم زود باش گریه را بس کن زود باش
اشک هایم را با دستش پاک کرد و گفت:حیف این چشم های زیبا نیست اشک بریزن اینها باید بخندند زود باش بخند حله
با حرفش لبخند روی لبهایم آمد که او هم خندید و گفت:آفرین حالی شد
با ترس گفتم:رهام نشه که بیاین و من را اینجا ببینن باید از اینجا برویم
رهام:تشویش نکو آنها خارج از کشور رفتن تقریباً 3سال است کانادا زندگی میکنند فقط گاهی تفریحی اینجا می آیند راستی تو چطور فهمیدی اینجا خانه آنها است
من:عکس های رامین را به اتاق دیدم اول نشناختم چون او وقت هم او کوچک بود هم من پس حتماً تغییر زیاد کرده ولی خوب که دقت کردم خودش بود در ضمن عکس کاکایم هم روی میز بود

رُمان و متن های ناب

24 Dec, 14:24


رهام سر تکان داد و به قصد تغییر دادن بحث گفت:فکر کنم باران تمام شده میفهمی که من عاشق لحظه یی هستم که باران تمام میشه و بوی نم تمام جای را دربر میگیرد پس بلند شو که بیرون بریم
من:اوکی ولی بشرطی که مثل همیشه از آهنگ های زیبایت بخوانی
رهام خندید و گفت:چشممم،رها قسمی میگی آهنگ های زیبایت که گویا من خودم آواز خوانش باشم
خندیدم و گفتم:ولا صدایت بسیار زیباست پس از آوازخوان هم کمی نداری
رهام خندید و دستم را گرفته دوید سمت بیرون راست میگفت باران تمام شده بود و هوا بی اندازه دلنشین بود آسمان هم دیگر کاملاً تاریک بود فقط گروپ های کوچک دور باغ کمی باغ را روشن کرده بودند

با هم در باغ قدم زده و حرف میزدیم، قدم زدن روی زمین که چند لحظه قبل روی آن باران نشسته بود حس دلنشینی را در من منتقل میکرد رو به رهام کردم و گفتم:رهام وعده ات که یادت نرفته
رهام:رها فعلاً حوصله اش نیست
من:اما خودت وعده کردی
رهام:باز یگان بار دیگر
با مظلوم ترین حالت ممکن گفتم:لطفاً رهام
رهام دقیق طرفم دید و گفت:اوکی! ای قسم چهره مظلوم به خود میگیری آدم مگر نی گفته میتواند
خندیدم و گفتم:زود باش منتظر هستم
رهام اول گلو خود را صاف کرد و بعد شروع کرد به خواندن
___بهر قتل من نباشد حاجت تیر و کمان
___چون نگاهِ راز دارت کار خنجر میکند
___چون نگاهِ راز دارت کار خنجر میکند
___گردش چشم خمار تو چی محشر میکند
___گردش چشم خمار تو چی محشر میکند
___عشوهِ ناب تو عشق کهنه را سر میکند
___عشوهِ ناب تو عشق کهنه را سر میکند.........
(نوید صابرپور____(آهنگ در تصویر ریلز شده

محو زیبایی صدایش شده بودم گرچه شنیدن این صدا بار اولم نبود ولی آنقدر زیبا بود که هر بار می شنیدم باز دلم بیقراری شنیدنش را میکرد با نگاه خیره رهام به خود آمدم و با لبخند شروع به کف زدن کرده گفتم:به به! بخدا رهام حیف این صدا نیست که پنهانش میکنی
رهام خندید و گفت:به آن زیبایی که تو تعریف میکنی هم نیست دیگر
من:اتفاقاً از چیزی که من تعریف میکنم زیباتر هم است خودت هم این را بهتر میدانی
رهام:میگن چیزی که از دل بیرون شود زیبایی خاص دارد شاید هم به او دلیل زیباست
خندیدم و گفتم:اوهووو نی که رهام ما عاشق شده و ما خبر نداریم آقا رهام حالی از من پنهان میکنی هااا
رهام خندید و چیزی نگفت چشمم خورد به میز و چوکی چوبی وسط باغ که فوق العاده فضایی زیبایی را تشکیل داده بود آن هم که زیر تاک انگور بود و روی شاخه های تاک با گروپ های رنگه کوچک دیزاین شده بود که کمی آنجا را روشن ساخته بود
رو به رهام گفتم:رهام بریم آنجا بنشینیم
رهام هم سر تکان داد و گفت:بریم
رفتیم و روی آن چوکی ها نشستیم رهام رو به رویم نشسته بود کمی به فکر بود
من:رهام چیزی شده به فکر هستی
رهام:رها!... میخواهی یک داستان را برایت قصه کنم
با هیجان گفتم:اوهوم بگو
رهام نفس عمیق کشید و گفت:روزی از روز ها در یک قصر بزرگ و پر جمع و جوش شهزاده یی زندگی میکرد، شهزاده سن چندان زیادی نداشت اما در همان فکر و خیال کودکی عاشق دخترک زیبا و خوش برخورد شد دخترک توجه چندانی به او نداشت اما او فکر و ذکرش آن دخترک شده بود حتی از توجه بچه های هم سن و سالش به دخترک، حسودی میکرد روز به روز پسرک بزرگ می شد و این عشق هم همراهش بزرگتر می شد...........

رُمان و متن های ناب

24 Dec, 14:23


شیخ وارخطا و عاجل از جا بلند شد و گفت:چی میگی مختار چطور ما را پیدا کردند
مختار:نمیدانم فقط باید هر چه زودتر اینجا را ترک کنیم هر لحظه ممکن است برسند
مولوی با قهر از جا بلند شد و گفت:اینجا چی گپ است شما من را به ریشخند گرفتین پولیسِ چی؟
شیخ مولوی را کنار زد و سمت زینه ها رفته به مختار گفت:زود باش به شعیب زنگ بزن.....

بگو تا چند لحظه دیگه میدان هوایی هستیم
مختار:آقا دختر را چی کنیم؟پاسپورت و تذکره هیچ چیزش را با خود نداریم
شیخ با اعصبانیت گفت:مختار دیوانه شدی با طیاره خود ما قرار است بریم پس به این چیز ها ضرورت نیست نی که من را نمشناسی
مختار سر خود را پایین انداخت و چیزی نگفت شیخ هم با عجله سمت بالا رفت در دل خوشحال بودم میفهمیدم رهام یک کاری خواهد کرد خدایا شکرت اما استرس داشتم کاش زودتر برسند نشود تا رسیدن آنها من را با خود ببرند....
شیخ از بالا پایین آمد دست من را گرفت و با عجله سمت دروازه حرکت کرد که صدای پلیس متوقف اش کرد
پلیس:چهار طرف خانه محاصره است بهتر است بدون اینکه به کاری دست بزنین تسلیم شوین
شیخ رو به مختار گفت زود باش از راه مخفی میرویم
مختار:آقا پیش آنجا هم پلیس ها ایستاد هستند
شیخ با اعصبانیت گفت:مختار اعصابم را خراب نکن از راه زمینی میریم
مختار:آقا بهتر است دختر را رها کنیم برای ما درد سر خواهد شد اوضاع وخیم است
شیخ با قهر به مختار نگاه کرد و دست من را رها کرده با عجله همراه مختار و افرادش سمت یکی از اتاق ها رفتن اما فراموش کردن دروازه را بسته کنن آهسته از گوشه دروازه نگاه کردم از روی زمین دروازه کوچکِ را باز کردن و یکی یکی داخل آن شدند با شکسته شدن دروازه سالون به خود آمدم زهیر رهام فرزاد با گروهی از پلیس ها وارد سالون شدن با عجله سمت من آمدن

اشک هایم بی اختیار از چشم هایم جاری بود زهیر محکم من را در آغوش گرفت با هق هق و گریه گفتم:زهیر
زهیر دست روی سرم کشید و گفت:آرام باش خلاص شد همه چیز خلاص شد من اینجا هستم دیگه نترس
از آغوش زهیر خارج شدم به رهام نگاه کردم که با حالت زار به من نگاه میکرد چشم هایش پف کرده بود و رو به سرخی میزد فرزاد هم نگرانی از چشم هایش پیدا بود
فرزاد نزدیک امد و گفت:خوب هستی رها
سر تکان دادم که فرزاد هم فهمید توان حرف زدن ندارم اما رهام فقط نگاه میکرد دریغ از یک کلمه گپ
قمندان نزدیک ما شد و گفت:لعنتی ها فرار کردن اما افراد ما در جستجوی شان است شما باید با ما به حوزه بیاین
زهیر که حال من را فهمیده بود گفت:قمندان صاحب حال روحی خواهرم خوب نیست نمیشه وقتی به شهر خود ما برگشتیم اظهاراتش را بگیرین
قمندان به من نگاه کرد و با کمی مکث رو به زهیر گفت:درست است اما شما باید با ما بیاین
زهیر سر تکان داد و گفت:چشم قمندان صاحب
زهیر همراه فرزاد با قمندان رفتن چون زمان برگشت باید با موتر فرزاد برمیگشتن و من را هم با رهام فرستاند تا به شهر برگردیم..........

رُمان و متن های ناب

24 Dec, 14:23


💞 پیمان_عشق
👇 قسمت_نهم


با نفرت به چشم های آبی اش نگاه کردم و گفتم:تف به ذات تو واری مرد بسیار بیشرف هستی آدم هوس باز
شیخ:نوچ نوچ هوس باز نی ،من عاشق تنوع هستم خدا را شکر کن ازت خوشم آمده و برای خودم میخواهم ات اگر نی من اینقدر مهربان نیستم
باز هم با همان حالت پر از نفرت به طرفش دیدم و چیزی نگفتم که گفت:صبحانه ات را بخور زود باش
و به بشقابی که آن زن برایم آورده بود اشاره کرد
من:تا کی من را اینجا نگاه میکنی میخواهم برم خانوادم به تشویش شدن
شیخ لبخند زد و گفت:بعد از غذا مولوی قرار است بیاید نکاح میکنیم
با ترس گفتم:چی؟ نکاح چی؟ چی میگی من نمیخواهم همراه تو نکاح کنم
کمی فکر کرد و گفت:اممم درست است میفهمی ما عرب ها یک رسم داریم وقتی مهمان خانه ما باشد تا سه روز هر چی خواست انجام میشود بعد از سه روز دیگر هر چی خود ما خواستیم همان میشود پس تا سه روز راحت باش
به طرفم چشمک زد و دور دهن خود را پاک کرده از جا بلند شد من که کمی امیدوار شده بودم گفتم:درست است پس نکاح را بگذار به همان سه روز بعد لطفاً
شیخ:خُب چون خواهش کردی درست است قبول میکنم
به سمت یکی از اتاق ها رفت و من را با هزار فکر تنها گذاشت دلم به این خوش بود حداقل تا سه روز شاید پیدایم کنند رهام کجاستی آیا در جستجویم هستی؟؟ یا هیچ یادت نیستم
با احساس چکیدن اشک از چشم هایم به خود آمدم از جا بلند شده و دوباره سمت همان اتاقی که بودم رفتم....

سه روز از آن روز میگذرد و هنوز هم رهام کاری نکرده دیگر فهمیدم راه نجات ندارم او پیچاره ها هم چطور باید من را پیدا کنن امروز قرار بود مولوی بیاید و نکاح را اجرا کند از صبح که روی تخت افتیدم و اشک هایم بند نمی آید خدایا این چه زندگی است که نصیب من کردی من چرا اینقدر بدبخت هستم چه گناهی بزرگی به درگاهت کردیم که اینگونه پاداشش را دادی‌...با داخل شدن آن زن که دیگر نامش را میدانستم رابعه است از فکر و خیال بیرون شدم خاله رابعه زن مهربانی بود و زیاد دلش به حال من می سوخت اگر چه خدمتکار بود ولی این چند روز زیاد برم کمک کرد و کوشش میکرد شیخ نزدیکم نشود آمد و به نوک تخت نشسته دست روی موهایم کشید و گفت: رها بخیز مولوی آمده پایین است شیخ دستور داده باید آماده شوی

با هق هق روی تخت نشستم و رو به خاله گفتم:لطفاً کمکم کنین نمیتوانم من...من این ازدواج را قبول ندارم
خاله:چاره نیست دخترکم من هم زن سالخورده و محتاج هستم مجبور هستم به دستور شیخ آماده بسازمت
با گریه شدید گفتم:خاله لطفاً تو را به عزیزت قسم نگذار این اتفاق رخ بدهد
خاله هم مثل من اشک میریخت و نگران بود....

خاله رابعه از روی تخت بلند شد دست من را هم گرفته و از جا بلند کرد رو به روی آیینه روی چوکی شاند اشک هایم قصد بند آمدن نداشتند خاله دست روی موهایم کشید و شروع به برس کردن موهایم کرد از لوازم آریشی که روی میز رو به رو قرار داشت استفاده کرده و به اجبار آرایشم کرد لباسی زیبا و ساده یی را از بیرون آورد و روی تخت گذاشت و گفت:این را بپوش پشت دروازه منتظر هستم
و خودش از دروازه خارج شد با دست های لرزان لباس را در دست گرفتم اشک هایم مانع دید ام می شد و درست نمیتوانستم ببینم با هر بدبختی بود لباس را پوشیدم حداقل خوبیش این بود که لباس با حجاب بود چادرم را روی موهایم کشیدم که خاله داخل اتاق شد با دیدن من چشمانش پر اشک شد و نزدیکم آمد دستم را در دست گرفت و با صدای گرفته گفت:بریم دختر مقبولم
بی اختیار با خاله هم قدم شده و سمت پایین رفتیم دست هایم میلرزید پاهایم سست بودن و راه رفتن برایم دشوار بود با رسیدن ما به سالون شیخ با لبخند از جا بلند شد و سمت من آمد نزدیکم ایستاد شد خواست دستم را بگیرد که مانع شدم با قهر به طرفم دید و گفت:اشک هایت را پاک کن نمیخواهم مولوی این قسم ببیند

دستمال کاغذی را از روی میز به سمت ام گرفت به اجبار گرفتم و اشک هایم را پاک کردم خاله من را روی کوچ نشاند و شیخ هم کنارم نشست کمی خود را دور کردم و با فاصله نشستم که با اعصبانیت گفت:بلاخره که محرم میشیم باز ببینم او وقت چیکار میکنی
هیچ چیزی نگفتم گویا زبانم را بریده بودن توان چیدن کلمات را کنار هم نداشتم با اعصبانیت رو به خاله کرد و گفت:مولوی را صدا بزن بگو ما آماده در سالون هستیم
خاله چشم گفته و سمت یکی از اتاق ها رفت بعد از چند دقیقه با یک مرد سالخورده از اتاق بیرون شد و نزدیک ما آمدند مرد در کوچِ پهلوی کوچ ما نشست و گفت:خُب آماده هستین شروع کنم
شیخ:بلی مولوی صاحب کاملاً آماده هستیم
مولوی کتابِ را در دست گرفت و شروع به خواندن خطبه عقد کرد وقتی از من پرسید دست و پاهایم همه میلرزیدن توان جواب دادن نداشتم در دل خدا را صدا میزدم تا به دادم برسد ناگهان مختار با وارخطایی وارد سالون شد و رو به شیخ گفت:باید فرار کنیم پلیس جای ما را پیدا کرده

رُمان و متن های ناب

23 Dec, 17:20


هر چه قد می کشیم
از ریشه هایمان دور می شویم
بی آنکه بدانیم
همه چیز از خودِ ما
آب می خورد .
جوین👇
‎‌‌‎
🩷_(♡ @NaBzEhsasES ♡)_🌙🌸
   ───── • ◆ • ─────

رُمان و متن های ناب

23 Dec, 17:18


هیچ چیزی به عنوان
ملاقات تصادفی وجود ندارد!

هر کس در زندگی ما
یا یک امتحان است
یا یک مجازات
یا یک هدیه...



♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

23 Dec, 17:18


سه قسمت جدید از رمان جذاب ما
ری اکت بدین دوستا😍

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 13:55


> رومان_ قلبی که به جا ماند
> قسمت _ هفتم


آخرین امیدی که داشتم هم با شنیدن این حرف زرمینه از بین رفت پرسیدم حمیرا خانم کی است؟ زرمینه جواب داد چند سال قبل یک مرد با خدا به اسم کاکا نورمحمد به این منطقه کوچ آورده بود در همسایگی ما زندگی میکردند بسیار انسان نیک بود برعکس خودش خانمش خاله حمیرا خیلی یک زن چالاک و بد زبان بود باورت نمیشود رویا بارها کاکا نور محمد را از خانه بیرون می ساخت هیچ کس از دست خاله حمیرا آرامش نداشت اگر به کاکا نورمحمد سلام هم میدادی فردایش خاله حمیرا پشت خانه ات می آمد و رسوایی راه می انداخت و میگفت حتماً به شوهرم چشم داری خدا رحمت کند کاکا نورمحمد اینقدر هم سن زیاد نداشت ولی عمرش به دنیا نبود فوت کرد به نظرم راحت شد بعد از مرگش خاله حمیرا با یک پسر و یک دخترش تنها ماند پسرش معتاد بود و چیزی که از پدر مانده بود را برد و فروخت و بعد هم گم و گور شد خاله حمیرا هم با تنها دخترش زهرا از اینجا کوچ کرد کسی نمیدانست که کجا رفتند راستش به کسی مهم هم نبود مهم این بود که همه از رفتن او خوشحال بودند ولی چند ماه قبل یاسر (شوهر زرمینه) قصه کرد که مسیح را دیده که بوجی آرد را از موترش پایین کرد و داخل خانه ای میبرد وقتی یاسر پرسیده که این خانه ای کی است فهمیده که خانه خاله حمیرا است و مسیح هم چند مدتی میشود که آنها را کمک مالی میکند چون اوضاع اقتصادی شان خیلی خراب است آنشب یاسر خیلی از مسیح تعریف کرد ولی حیف که خبر نداشتیم گپ کجاست با دستم سرم را محکم گرفتم و گفتم من به این حیران هستم که مسیح چرا از رسوایی نمیترسد و اینقدر راحت دست آن دختر را گرفته در کوچه ها قدم میزند زرمینه گفت برای من هم جالب بود حالا میخواهی چی کار کنی؟ گفتم نمیدانم خواهر جان همین امروز همرای مسیح حرف زدم گفت تهمت میکنی من با کسی ارتباط ندارم زرمینه گفت به پدرت بگو گفتم هرگز این‌ کار را کرده نمیتوانم پدرم خیلی مریض است و از طرفی دیگر گفتن به پدرم چی را حل میسازد مسیح که اینقدر راحت دست به دست با آن دختر در شهر گردش میکند به این معنی است که نه از من ترس دارد نه از خانواده ام زرمینه پرسید پس چی میخواهی کنی؟ جواب دادم نمیدانم زرمینه گفت طلاق ...حرفش را بریدم و گفتم اصلاً حرفش را نزن خواهر جان اگر طلاق بگیرم اسم و عزت پدرم به خاک یکسان میشود از طرفی دیگر نمیتوانیم از اولادهایم دور شوم باید بسوزم و بسازم

ناگهان درد عمیقی در شکمم پیدا شد که صدای دادم بلند شد زرمینه وارخطا پرسید چی شد خواهر جان خوب هستی؟ گفتم فکر کنم زمانی ولادتم رسیده زرمینه با عجله از جایش بلند شد و مجتبی را صدا زد و گفت عاجل برو خانه خاله رقیه و بگو که مادرم ولادت میکند عاجل مجتبی با عجله از خانه بیرون رفت مرا هم داخل خانه برد و روی دوشک دراز کشیدم از درد زیاد اشکهایم جاری شده بود زرمینه گفت تشویش نکن خواهر جانم همه چیز خوب میشود دعای مادری که وقت زایمانش رسیده باشد قبول میشود برای خودت برای زندگیت برای اولادهایت دعا کن الله کمک ات کند خاله رقیه به خانه آمد و مصروف معاینه من شد رو به زرمینه گفتم به مجتبی بگو دکان پدرش برود و مسیح را خبر دهد زرمینه از اطاق بیرون شد و چند لحظه بعد دوباره برگشت یک و نیم ساعتی گذشت و سومین فرزندم که پسر بود به دنیا آمد از مسیح ولی خبری نبود خاله رقیه چند دقیقه بعد از تولد پسرم به خانه اش رفت از زرمینه پرسیدم مجتبی تا هنوز نیامده؟ زرمینه جواب داد آمده در بیرون با فرزانه نشسته و منتظر دیدن برادرک کوچک شان هستند گفتم پس مسیح کجاست؟ زرمینه با ناراحتی گفت مسیح به مجتبی گفته که شب خانه می آید اشکی از گوشه ای چشمم جاری شد به سوی پسرم دیدم و حرفی نزدم
زرمینه تا شب پیش من بود برای شب غذا پخته کرد و کمی به سر و صورت خانه رسید ساعت هفت و نیم شب بود که مسیح به خانه آمد زرمینه با آمدن مسیح به خانه اش رفت مسیح بدون نگاه کردن به پسر ما پرسید این زن تا این وقت شب اینجا چی میکرد؟ جواب دادم اصلاً تو تا این وقت شب کجا بودی با اینکه مجتبی برایت خبر داد که زمانی ولادتم رسیده چرا خانه نیامدی؟ این زنی که میگویی اینجا چی میکرد وقتی شوهرم بی خیال در بیرون از خانه بود در خانه ای من آشپزی کرد و پهلوی من بود فهمیدی که اینجا چی میکرد؟ مسیح گفت چرا خودت آشپزی نمیکنی که یک بیگانه باید در آشپزخانه ای خانه ای ما داخل شود؟ گفتم مگر نمیبینی من تازه ولادت کرده ام

مسیح گفت دیگر نمیخواهم این زن داخل خانه ای من شود هم خودش هم شوهرش خیلی فضول به نظر میرسند گفتم با وجود اینکه اینقدر امروز به خانمت زحمت کشیده باز هم اینطور حرف میزنی؟ مسیح گفت نمی کشید من از او خواستم؟ من حرفم را گفتم همرایم بحث نکن بعد از اطاق بیرون شد اشک از گوشه ای چشمم پایین ریخت پسرم را در آغوشم گرفتم و‌ گفتم از طرف پدرت من معذرت میخواهم

♥️_(♡@Royai_nab8♡)_🌙🌸
   ───── • ◆ • ─────
‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 13:55


به سختی از جایم بلند شدم و به اطاق مسیح رفتم و گفتم فردا به خانه ای ما برو به مادرم بگو که من ولادت کرده ام و به خانواده ای خودت هم خبر بده مسیح گفت درست است حالا من خیلی خسته شده ام میخواهم بخوابم گفتم یکبار پسرت را در آغوشت بگیر مسیح بدون پاسخ به حرفم روی دوشک دراز کشید و لحاف را روی سرش کشید من هم با ناامیدی از اطاق بیرون شدم به مجتبی و فرزانه غذا دادم خودم هم کمی غذا خوردم.
دو روزی میگذشت و از خانواده ام خبری نبود وقتی از مسیح می پرسیدم میگفت برای شان خبر دادی میگفت بلی
با خودم فکر میکردم پس چرا نیامدند چرا برای هیچکس من مهم نیستم و اشک میریختم زرمینه هم یکبار آمد برایش حرفی که مسیح گفته بود را گفتم زرمینه هم بخاطر اینکه رابطه ام با مسیح بدتر نشود دیگر به خانه ام نیامد آنروز مصروف شیر دادن به پسرم که هنوز برایش اسمی گذاشته نشده بود بودم که مادرم با خلیل برادرم داخل خانه شد با دیدنش گفتم بالاخره آمدی مادر از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم مادرم پرسید چی وقت ولادت کردی دخترم چرا مرا خبر نکردید؟ فهمیدم مسیح برایش خبر نداده پسرم را به آغوش گرفت و بویش کرد و پرسید چی وقت به دنیا آمد؟ جواب دادم دو روز پیش مادرم گفت چرا به من خبر ندادی؟ گفتم آغا جانم مریض است خواستم نزد او باشی مادرم گفت یکبار خبر میدادی بعد من خودم میدانستم چی کار کنم خلیل برادرم گفت چقدر زیباست خیلی به آغا جانم شباهت دارد مادرم گفت پسرم طفل تا کمی بزرگ شود چند چهره میکشد الله از نظر بد نگاهش کند بعد به من دید و گفت چند روز بود که زیاد دلم نارام بود هر لحظه چهره ات را مقابل چشمانم میدیدم دخترم آخر امروز صبر نتوانستم نصرت را گفتم که مواظب پدرت باشد با برادرت اینجا آمدم خوب شد آمدم خبر شدم ولادت کردی الله برای پسرت عمر دراز نصیب کند خلیل عاجل برو خانه به پدرت خبر بده که نواسه سومش تولد شده خدا میداند چقدر خوش شود

خلیل خداحافظی کرد و رفت پرسیدم مادر جان پدرم خوب است؟ اشک از گوشه ای چشمش پایین شد با گوشه ای چادرش اشکش را پاک کرد و گفت پوست استخوان شده هر بار به طرفش میبینم زیاد دلم آب میشود دخترم درد اولاد خیلی سخت است داغ صابر ما زیاد پدرت را خراب کرده خدا را شکر از طرف تو دل ما جمع شد دستانش را به سوی آسمان گرفت و گفت یا الله هزاران بار شکر که دخترم را بخت خوب دادی الله دو پسر دیگرم را هم در پناه خود داشته باشی با این حرفش دلم گرفت و با خود گفتم تو از داخل زندگی من چی خبر داری مادر جان مادرم دستانم را گرفت و گفت پدرت همیشه میگوید مسیح فرشته است خیلی برایش دعا میکند او را کمتر از خلیل و نصرت نمیداند خداوند از این بیشتر خوشبخت ات بسازد دخترم گفتم آمین مادر جان مادرم گفت خبر شدی سایمه دختر کاکا فیروز ات از شوهرش جدا شد؟ جواب دادم نخیر مادر جان مادرم با ناراحتی گفت خیلی دخترک روزهای خراب را دید خشویش بسیار زن ظالم بود شوهرش هم بچه ننه بود دخترک بیچاره را زیاد عذاب دادند آخر طلاقش را داده اولادهایش را هم گرفته از خانه بیرونش ساختند دخترک بیچاره دیوانه شده کاکا فیروز ات هم در جستجوی یک مرد سن کلان است که دخترش را همرایش نکاح کند تا لکه طلاق را از پیشانی فامیل شان پاک کنند گفتم آیا طلاق گناه است مادر جان که لکه بدنامی خوانده میشود؟ باز گناه دخترک چیست زن خوب است اولاد به دنیا آورد آخر هم در حق اش اینگونه ظلم شد مادرم آهی کشید و گفت در وطن ما زن یکی کنیز دخترم وقتی یک دختر عروسی کرد با لباس سفید عروسی به خانه شوهر داخل میشود و با تکه سفید کفن هم بیرون میشود اگر طلاق بگیرد یا طلاقش بدهند تا وقتی زنده است اسم طلاقی در پیشانی اش حک میشود خداوند همه دختران را در بخت اول شان خوشبخت بسازد و مردان ما را هم هوشیار بسازد که قدر زن و زندگی خود را بدانند زیر لب آمین گفتم و در فکر فرو رفتم نیم ساعتی نگذشته بود که صدای دروازه شد از جایم بلند شدم تا دروازه را باز کنم چشمم به پدرم خورد نزدیکش رفتم و گفتم آغاجانم قربان قدم هایت چرا زحمت کشیدی؟ دستش را بوسیدم پدرم سرم را بوسید و گفت مبارک باشد دخترم دستش را گرفتم و گفتم تشکر آغاجانم داخل بیاید پدرم را داخل خانه بردم عصایش را گوشه ای اطاق گذاشتم خلیل پسرم را از بغل مادرم گرفت و به آغوش پدرم داد پدرم سر پسرم را بوسید و دعایی کرد دستانش میلرزید دوباره پسرم را به خلیل داد و به سختی گفت دستانم ضعیف شده میترسم از دستم بی افتد با این حرفش دلم گرفت پهلویش نشستم

و سرم را روی شانه های لاغرش گذاشتم اشک چشمانم جاری شد پدرم گفت چرا گریه میکنی دخترم از مرگ من میترسی؟ با ناراحتی گفتم اینگونه نگو آغا جان پدرم دستی به موهایم کشید و گفت مرگ و زندگی دست الله است دخترم یکروز همه ای ما میمیریم زندگی واقعی زندگی آخرت است باید برای زندگی واقعی آمادگی بگیریم شانه اش را بوسیدم و گفتم الله عمر مرا نصیب تان کند پدرم گفت هرگز اینگونه دعا نکن دخترم

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 13:55


الله سایه ات را بالای سر اولادهایت نگهدارد فرزانه دستانش را دور گردن پدرم حلقه زد و محکم گونه اش را بوسید و با شیرین زبانی گفت بابه جان خوب شد آمدید پدرم مادرم را اجازه نمیدهد به خانه ای شما بیاییم ما زیاد پشت تان دق شده بودیم پدرم به سوی من دید و گفت یعنی چی که نمی گذارد به خانه ای ما نیایید؟ ترسیده گفتم من حامله بودم پدرجان مسیح میگفت که پدر جان هم مریض است نباید برای شان مزاحمت کنیم پدرم پرسید مطمین هستی که موضوع چیزی دیگر نیست؟ جواب دادم باور کنید پدر جان مسیح چرا مرا خانه ای شما نگذارد فرزانه گفت بابه جان پدرم زیاد چیغ میزند همیشه مادرم را گریه میدهد گفتم فرزانه بلند شو برو با برادرت در حویلی بازی کن فرزانه با خلیل از اطاق بیرون شد پدرم پرسید چی شده دخترم؟ جواب دادم چیزی نیست آغا جان پدرم گفت این را میدانی که طفل دروغ نمی گوید پس برایم تعریف کن چی گپ است ببین دخترم من توته قلبم را به مسیح دادیم اگر بفهمم یک لحظه جیگرخون ات ساخته نگاه به بدن ضعیف و ناتوانم نکو جزایش را با دست های خودم میدهم دستهای پدرم را بوسیدم و گفتم پدر جان بین هر زن و شوهر دعوا میشود ولی باور کنید هیچ چیزی نیست مسیح خیلی مرا دوست دارد و خیلی از من مواظبت میکند شما تشویش نکنید مادرم گفت بابه رویا در بین زن و شوهر مداخله نکن بگذار خود شان مشکلات شان را حل کنند باز وقتی رویا میگوید که چیزی نیست حتماً نیست از چهره ای پدرم خوانده میشد که به حرفهایم باور نکرده ولی ساکت شد و چشم به پسرم دوخت بعد از چند لحظه پرسید اسم نواسه ام را چی گذاشتی؟ جواب دادم تا فعلاً اسم نگذاشتیم پدرم گفت یعنی تا حال در گوشش اذان ندادید؟ گفتم نخیر پدر جان مسیح خیلی مصروف است امشب آمد میگویم اذان بدهد یکساعت بعد پدرم با خلیل و مادرم به خانه رفتند مادرم میخواست نزد من بماند ولی من مریضی پدرم را بهانه کردم و مادرم را همرایش فرستادم ولی من نمیخواستم مادرم شاهد رفتار بد مسیح با من باشد.

*ادامه .....*
مطالعه کردی یک قلبک بان

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 13:55


قسمت جدید خدمت شما
ری اکت بدین عزیزا👌

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 06:31


علاقه مندان میتونن به اداره مرکز تماس بگیرن یا به خود مرکز سر بزنین😇

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 04:27


دو قسمت جدید از رمان ما خدمت شما🤩
ری اکت بدین عزیزا

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 04:27


> رومان_ قلبی که به جا ماند
> قسمت _ پنجم

و زندگی را در خانه ای جدید که خیلی زیباتر بود شروع کردیم ولی مسیح همه ای فکرش به این بود که پول برای خرید خانه ای زیباتر جم آوری کند و بزودی از کرایه دادن نجات پیدا کنیم من دومین فرزندم که دختر بود را در این خانه بدنیا آوردم که اسمش را پدر خودم فرزانه گذاشت چون خیلی به همه نازدانه بود بعد از تولد فرزانه زندگی روی خوشتری به ما نشان داد و مسیح بیشتر از قبل در کارهایش موفق شده بود تا اینکه یکروز با خوشی به خانه آمد و محکم مرا به آغوش گرفت و گفت از روزی که با تو ازدواج کرده ام هر روز بیشتر از دیروز پیشرفت میکنم تو واقعاً خیلی خوش قدم هستی پرسیدم چرا اینقدر خوشحال هستی؟ جواب داد حدس بزن چی شده؟
گفتم اذیت نکن واضع بگو مسیح گفت در نزدیکی همینجا یک زمین خریده ام با خوشی گفتم جدی؟ تبریک باشد مسیح گفت به هر دوی ما تبریک باشد میدانی چرا زمین خریدم و خانه ای آماده نخریدم؟ پرسیدم چرا؟ جواب داد چون میخواهم آن خانه را با عشق هر دوی ما به انتخاب خود بسازیم.
کار ساخت خانه ای ما شروع شد من و‌مسیح خیلی هیجانی بودیم و بی صبرانه منتظر تمام شدن کار آن خانه بودیم.
آنشب مجتبی که حالا با زبان شیرین شروع به حرف زدن کرده بود با پدرش حرف میزد و با هر حرفش مسیح قربان صدقه اش میرفت به سوی من دید و گفت فرزانه کجاست؟ دلم برای توته جیگرم تنگ شده جواب دادم شیر خورد خوابید بیدار شد همرایش بازی کن گفت درست است راستی عزیزم امروز اتفاقی افتاد پرسیدم چی؟ جواب داد امروز خانمی با دخترش به دکان من آمد خیلی دلم برای شان سوخت هیچ کسی را نداشتند از من کمک میخواستند من هم برای شان وعده کردم که هر ماه برای شان مواد غذایی کمک میکنم لبخندی زدم و گفتم الله از تو راضی باشد همسر مهربانم بسیار کار نیک کردی مسیح گفت سلامت باشی خودت میدانی همه ای این ثروت از قدم نیک تو است ترا خیلی دوست دارم با اینکه چند سالی از زندگی ما میگذشت ولی هر باری که من این جمله را از زبان مسیح می شنیدم مثل دختران چهارده ساله از شرم کومه هایم سرخ میشد.
چند روز بعد مسیح موتری که در آن‌ زمان از جمله موتر های مُدل بالا گفته میشد خرید پدرم هر بار که تغیر مثبت زندگی ما را میدید برایم میگفت دیدی گفته بودم این پسر زحمتکش است ببین دخترم چقدر زود زندگی خودش را تغیر داد من هم از اینکه مسیح را انتخاب کرده بودم خودم را خوشبخت احساس میکردم.

زندگی در گذر بود و ما خوشبخترین روزهای زندگی ما را سپری میکردیم ولی بی خبر از اینکه این آخرین روزهای خوشبختی من بود نمیدانستم زندگی برایم چی خوابی دیده و قرار است چقدر عزیزانم را از دست بدهم.
خانه ای ما هم بالاخره کارش تمام شد مسیح نمیخواست وسایل کهنه ای ما را به خانه ای جدید ما بیاوریم برای همین بیشتر وسایل ما را جدا کرد و گفت این‌ را به همان خانم و دخترش میبرم تا استفاده کنند برای خانه ای جدید ما وسایل جدید میخریم و همینگونه هم کرد و ما با وسایل جدید به خانه ای جدید ما آمدیم.
خانه ای جدید من خیلی زیبا بود ولی نمیدانم چرا من احساس آرامش نداشتم فرزانه دو ساله بود که من دوباره حمل گرفتم وقتی به مسیح گفتم برعکس همیشه زیاد خوشحال نشد و گفت خدا خیر کند.
زندگی میگذشت مسیح مثل سابق با من نبود او همیشه مصروف کارهایش بود و همیشه میگفت باید بیشتر از این سرمایه دار شوم بعضی شبها خیلی ناوقت به خانه می آمد دیگر با مجتبی و فرزانه بازی نمیکرد و با آنها بدخلقی میکرد با من هم زیاد مهربان نبود دیگر در اطاق همرایم یکجا نمیخوابید دلیل اش را هم حاملگی من میگفت تا من راحت بخوابم ولی این اولین‌ بار نبود که من حمل میگرفتم من هم که نمیخواستم فضای خانه سرد شود حوصله میکردم و رفتار سرد مسیح را حاصل کار و بارش میدانستم ولی نمیدانستم اصل داستان کجاست.
روزهای حاملگی ام برعکس دو بار دیگر خیلی سخت گذشت نه تنها اینکه همیشه درد میدیدم بلکه مسیح هم با رفتار سردش مرا اذیت میکرد کم کم دعوا هایش با من بیشتر شد از دستپختم شروع تا لباس پوشیدن و حرف زدنم ایراد میگرفت و همیشه به دیده ای تحقیر به من نگاه میکرد ماه ششم حاملگی ام بود آنروز خانم همسایه که شش سالی از خودم بزرگتر بود و از وقتی که اینجا آمده بودم خیلی همرایم صمیمی شده بود به خانه ام آمده بود با هم صحبت میکردیم که پرسید رویا تو خوب هستی؟ جواب دادم بلی چرا پرسیدی؟ گفت خیلی گرفته به نظر میرسی پهلوی من نشستی ولی اصلاً اینجا نیستی خیلی وقت است این را متوجه شده ام به سویش دیدم من به کسی نیاز داشتم که همرایش درد دل کنم و از او مشوره بگیرم

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 04:27


گفتم زرمینه من نمیدانم که کجا اشتباه کرده ام که مردی که عاشقانه مرا دوست داشت اینگونه نسبت به من بی تفاوت شده است از وقتی با مسیح نامزد شدم تا امروز هر قسم دوست داشته خودم را عیار ساخته ام کوشش کرده ام هم زنی خوبی برایش باشم هم مادر خوبی به اولادهای ما ولی چند وقتی است که اصلاً مرا نمیبیند اصلاً به من توجه نمی کند زرمینه که زنی فهمیده ای بود گفت مردها همینطور هستند میدانی نزد مردان چگونه یک زن قدر دارد؟ پرسیدم چگونه زن؟ جواب داد زنی که قدر خودش را میداند زنی که بیشتر از همه به خودش ارزش میدهد هیچ مردی قدری زن فداکار را نمیداند زنی ارج دارد که خرج دارد تو هم باید بالایت مصرف کنی به خودت برسی خودت را برای شوهرت آماده کنی نه اینکه همیشه بوی پیاز و بوی سیر را بدهی تو زنی زیبای هستی ولی زیبای بدون عقل و هوش به کاری نمی آید کمی باید در زندگیت سیاست داشته باشی قبل از اینکه زنی دیگر با سیاست او را از راه بدر کند با حرفهای زرمینه به فکر رفتم بعد از رفتن او پیشروی آیینه ایستاده شدم به خودم دیدم من زن زیبای بودم این را همه برایم میگفتند ولی از وقتی ازدواج کرده بودم همه ای زندگیم را فدای مسیح و اولادهایم کرده بودم زرمینه راست میگفت من بیش از حد خودم را نادیده میگرفتم تصمیم گرفتم بعد از این به خودم قدر بدهم شب وقتی مسیح آمد برای اولین بار از او بخاطر خودم پول خواستم چون تنها وقتی من از مسیح پول میخواستم که برای طفل های ما لباس آماده میکردم خودم خیلی کم خرید میکردم بقیه خرید های خانه را مسیح خودش انجام میداد مسیح بعد از اینکه شنید پول میخواهم پرسید چند روزی قبل پول گرفتی آنرا چی کار کردی؟ باورم نمیشد مسیح از من در مورد مصرف پول حساب میگیرد در این پنج سال ازدواج من تا میتوانستم از خودگذری میکردم ولی حالا حرف زرمینه را درک میکردم زنی ارج دارد که خرچ دارد گفتم آن پول را برای فرزانه و مجتبی خرید کردم این پول را برای خودم میخواهم مسیح گفت این بار برایت پول میدهم ولی کوشش کن در مصارف ات کمی متوجه باشی چون من برای پیدا کردن این پول زحمت میکشم با اینکه قلبم با این حرفش شکست ولی چیزی نگفتم او هم مقداری پول برایم داد و من فردایش با زرمینه به بازار رفتم و خرید کردم و شب خودم را آماده کردم تا وقتی مسیح آمد از او استقبال کنم مسیح وقتی مرا در آن لباس و با صورت آرایش شده دید

پوزخندی زد و گفت چرا اینهمه در صورتت مالیدی خواهش میکنم برو صورتت را پاک کن این کارها برای تویی که اولاد سوم ات را چند روز بعد به دنیا می آوری خوب نمی گوید عصبانی شدم و برای اولین بار صدایم را جلوی مسیح بلند کردم و داد زدم چرا مرا نمیبینی من این کار را برای دیده شدن خودم میکنم میخواهم به من توجه کنی ولی نمیدانم حواس تو کجاست؟ مسیح گفت یک نگاهی به سر و وضع ات کن از وقتی ازدواج کردیم تو هر سال یکی را بدنیا می آوری خسته ام ساختی من همیشه ترا باید با شکم بزرگ ببینم و بار دیگر صدایت را پیشروی من بلند نکنی ورنه چنان سیلی به دهن ات بزنم که دیگر حرف زده نتوانی به سمت اطاقی که این روزها میخوابید رفت و دروازه را محکم پشت سرش زد.
فردا صبح وقت هم بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون شد من هم بعد از رفتن اش به خانه ای زرمینه رفتم حرفهای مسیح را به زرمینه تعریف کردم زرمینه به فکر رفت و بعد از چند دقیقه گفت ان شاالله چیزی که من فکر میکنم نباشد پرسیدم منظورت چیست خواهر جان؟ زرمینه گفت پای کسی دیگر در زندگی مسیح نباشد گفتم لطفاً اینگونه نگو مسیح هیچوقت این کار را نمیکند من بالای مسیح بیشتر از خودم باور دارم زرمینه گفت ان شاالله که اشتباه فکر کرده باشم
حرف زرمینه ذهن مرا درگیر خودش کرده بود و کوشش داشتم تا این موضوع را از فکرم بیرون کنم شب وقتی مسیح به خانه آمد متوجه شدم او بیشتر از قبل به خودش میرسد آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم فردایش مسیح دوباره خیلی به خودش رسید و از خانه بیرون شد من هم با عجله پشت سرش از خانه بیرون شدم طفل هایم را تسلیم زرمینه کردم ولی دیدم مسیح سوار موترش شد دستی به سرم زدم و گفتم چقدر احمق هستم این مرد موتر دارد من چگونه تعقیب اش کنم خواستم دوباره به خانه برگردم که مسیح از موتر پیاده شد و با لگد محکم به تایر موترش زد و پیاده حرکت کرد فهمیدم موترش مشکل پیدا کرده با خودم گفتم خداوند هم میخواهد به من کمک کند پشت سرش حرکت کردم دیدم به سوی دکانش رفت گوشه ای پشت سری درختی ایستاده شدم و به دروازه ای دکانش چشم دوختم دو ساعتی هیچ اتفاقی خاصی نه افتاد

یکباره به خود آمدم و گفتم این چی کاری است که میکنی؟ تو به مسیح شک کردی به کسی که اینقدر دوستش داری؟ به کسی که پدر اولادهایت است؟ زود به خانه ات برگرد از پشت درخت بیرون شدم و خواستم به سوی خانه برگردم که چشمم به دختری خورد که به سوی دکان مسیح میرود دوباره دلم لرزید خودم را پنهان کردم آن دختر داخل دکان مسیح رفت با عجله به سوی دکان رفتم خودم

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 04:27


> رومان_ قلبی که به جا ماند
> قسمت _ ششم


و گفت نمیدانم چرا مرد ها اینگونه هستند همینکه کمی صاحب مال و منال دنیا میشوند به اولین کاری که دست میزنند خیانت به همسر شان است تو در روزهای سخت اش در کنارش بودی همرایش از صفر شروع کردی ولی ببین بی معرفت همینکه کمی پول پیدا کرد خودش را گم کرد دستم را گرفت و گفت ولی تشویش نکن بعد از این کوشش کن بیشتر همرایش با محبت برخورد کنی و آنقدر برایش محبت بدهی که نیازی به خانم دیگر نداشته باشد گفتم آیا این موضوعات حالا فایده دارد خواهر جان؟ من همیشه با محبت همرایش برخورد میکنم تا امروز فقط یکبار همرایش دعوا نکرده ام همیشه کوشش میکنم در مقابل رفتار سردش خاموش باشم زرمینه گفت تو نمی خواهی زندگیت را نجات بدهی؟ جواب دادم البته که میخواهم ولی یکطرفه نمیشود زرمینه گفت یکبار کوشش کن بعد میبینیم که میشود یا خیر.
چند روزی میگذشت من هر روز بیشتر از روز قبل کوشش میکردم توجه ای مسیح را به خودم جلب کنم ولی او روز به روز بیشتر از من فاصله میگرفت ماه هشتم دوره حملم بود یکشب ساعت از یازده ای شب گذشته بود ولی از مسیح خبری نبود آنزمان مبایل نبود تا با یک زنگ از حال طرف خبر شویم برای همین بسیار به تشویش بودم مجتبی و فرزانه را خواب دادم و خودم بالای سر آنها تا صبح بیدار نشستم فردایش نمیدانستم چی کار کنم میترسیدم به دکان مسیح بروم میفهمیدم اگر به دکانش بروم عصبانی میشود برای همین آنروز در خانه بودم و فقط دعا میکردم که مسیح صحتمند باشد آنروز هم گذشت و مسیح به خانه نیامد فردای آنروز مجتبی و فرزانه را تسلیم زرمینه کردم و خودم به سوی دکانی مسیح رفتم شاگرد دکانش با دیدن من برایم سلام داد در مورد مسیح از او پرسیدم ولی او هم دو روزی میشد که از مسیح خبر نداشت این مرا بیشتر نگران ساخت از دکانی مسیح بیرون شدم و به سوی خانه ای خسرم حرکت کردم شکم بزرگ و سنگینم مرا خیلی زود خسته می ساخت و مجبور میشدم آهسته راه بروم به خانه ای خسرم رسیدم دروازه را زدم و نفس عمیقی کشیدم چند لحظه بعد قاسم پسر ایور بزرگم دروازه را باز کرد با دیدن من گفت سلام خانم کاکا جان بفرمایید داخل بیایید مادرش رونا هم به سوی دروازه آمد و با دیدن من گفت خواهر جان چرا در این حالت بلند شده اینجا آمدی نفس ات میسوزد هله قاسم جان برای خانم کاکایت یک گیلاس آب بیاور گفتم خواهر از مسیح خبر داری؟ دو شب است که خانه نیامده خیلی به تشویش اش هستم رونا متعجب به سویم دید و گفت تو خانه پدرت نبودی؟ جواب دادم نخیر در این وضعیتم آنجا میروم؟ پدرم مریض است مادرم زودتر پرستاری او را کند یا از مرا.

رونا چیزی نگفت دستم را گرفت و داخل خانه رفتیم چشمم به مسیح خورد که کنار دیگران مصروف خوردن صبحانه بود با دیدن من صورتش سرخ شد و پرسید تو اینجا چی میکنی؟ به همه سلام کردم رونا گفت بیا اول دیدن مادر جان برویم پرسیدم مادر جان کجاست؟ جواب داد اطاق خودش است به اطاق مادر مسیح رفتیم مادر مسیح در بسترش خوابیده بود از رونا پرسیدم مادر جان را چی شده؟ رونا با ناراحتی گفت سه روز پیش بالایش حمله عصبی آمد یکطرف بدنش فلج شده است نزدیک خشویم رفتم چشمانش را باز کرد به سویم دید و‌ کوشش کرد حرف بزند ولی نتوانست چشمانم پر از اشک شد به رونا گفتم چرا به من خبر ندادید؟ رونا گفت به مسیح گفتیم ولی او‌ گفت که تو خانه ای پدرت هستی برای همین پدر جان نخواست ترا ناراحت بسازیم.
چند دقیقه بعد از اطاق بیرون شدیم و‌ به اطاقی که‌ همه بودند رفتیم پدر مسیح پرسید دخترم با این وضعیت ات چرا بلند شدی آمدی خیریتی است؟ رونا به جای من جواب داد مسیح بی خبر از رویا به اینجا آمده بود رویا هم به تشویش شده و‌ میخواسته از ما بپرسد که مسیح کجاست پدر مسیح به سوی مسیح دید و‌ پرسید این حرف درست است؟ تو گفتی خانمت با اولادهایت خانه ای پدر رویا است چطور توانستی خانم حامله ات را دو شب با دو طفل کوچک تنها بگذاری غیرت ات کجا شد؟ مسیح با عصبانیت به من دید و گفت بخاطر بی عزت ساختن من اینجا آمدی؟ پدرش داد زد بالای عروس من حرف نزن انتظار داشتی در کنج خانه بنشیند بیچاره به تشویش تو شده که اینجا آمده است من گفتم پدر جان بالای مسیح قهر نشوید مادر جان مریض است شاید فکرش نشده مسیح پوزخندی زد و‌ گفت اینقدر مظلوم بازی نکن از جایش بلند شد و گفت با اجازه من باید به دکان بروم بعد به من دید و گفت تو هم به خانه برو هر لحظه به بهانه های مختلف از خانه بیرون نشو از اطاق بیرون شد پدر مسیح چند بار اسم مسیح را صدا زد ولی او بی اعتنا به صدا زدن های پدرش از دروازه ای حویلی بیرون رفت پدر مسیح به سوی من دید و پرسید چی شده دخترم شما با هم جنگ کرده اید؟ این پسر چرا اینگونه رفتار کرد؟ من که نمیخواستم کسی به سردی رابطه ما پی ببرد جواب داد نخیر پدر جان ولی فشار کار بسیار بالایش است راستی شفا باشد ان شاالله مادر جان بزودی شفایاب شود

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 04:27


را پشت شیشه ای رساندم و آهسته طوری که آنها متوجه نشوند به داخل دیدم آن دختر خیلی نزدیک مسیح ایستاده بود مسیح با دستش موهای پریشان دختر را نوازش میکرد و به رویش میخندید از همان خنده های که یک زمانی فقط برای من بود دستانم لرزید با عجله از آنجا دور شدم و با چشمانی اشکبار به سوی خانه رفتم وقتی به خانه رسیدم حتا فراموش کرده بودم که مجتبی و فرزانه را نزد زرمینه گذاشته ام به داخل خانه رفتم و همانجا پشت دروازه روی زمین افتادم و به حال خودم زار زار گریستم به خودم میگفتم شاید من اشتباه دیده ام شاید یک سوءتفاهم باشد باید با مسیح حرف میزدم آن دختر کی بود؟ چی کاری با مسیح داشت زیر دلم را درد گرفته بود چند ساعتی همانجا روی زمین نشسته بودم که مجتبی و فرزانه یادم آمدند دستی به سرم زدم و با عجله به خانه ای زرمینه رفتم با دیدن فرزانه و مجتبی آنها را سخت در آغوش گرفتم و دوباره اشک هایم جاری شد زرمینه که از حال زارم فهمیده بود شک اش حقیقت دارد گوشه ای ایستاده بود و ناراحت مرا نگاه میکرد دست فرزانه و مجتبی را گرفتم و رو به زرمینه گفتم خواهر جان حالم خوب نیست باید خانه بروم بعداً نزدت میایم زرمینه گفت درست است خواهر زیبایم اما یک چیز را بخاطر داشته باش احساساتی رفتار نکن بلکه با سیاست رفتار کن گفتم چشم خواهرم کوشش میکنم با او خداحافظی کردم و به سوی خانه ام رفتم شب وقتی مسیح آمد حرفی نزدم چون میخواستم اول از زرمینه مشوره بگیرم بعد تصمیم بگیرم که چی کار کنم مسیح هم مثل شب های اخیر بی تفاوت به اطاقش رفت و خوابید.
فردای آنروز زرمینه با بشقابی حلوا به خانه ام آمد و گفت امروز سه سال از فوت خشویم میگذرد حلوا پخته بودم به همه توزیع کردم از خودت را در آخر آوردم تا با هم نشسته قصه هم کنیم بشقاب حلوا را از دستش گرفتم و به فرزانه و مجتبی دادم با زرمینه به مهمانخانه آمدیم گفتم بنشین خواهر جان برایت چای بیاورم زرمینه دستم را گرفت و گفت چای نیاور بنشین برایم قصه کن چی شده از دیروز تا حالی یک لحظه هم چهره ات از پیش چشمانم دور نمیشد پهلویش نشستم و همه چیز را برایش تعریف کردم
*ادامه .....*
مطالعه کردی یک قلبک بان

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 04:27


پوزخندی زد و گفت من از تو چانس خواستم؟ من از تو خواستم مرا ببخشی؟ و اینکه میگویی مرا با کسی دیدی هم دروغ محض است من اگر کسی در زنده گیم هم باشد دستش را گرفته به همین خانه می آورم از تو هراسی ندارم ولی نیست پس دیگر این حرفهای احمقانه را نزن حالا هم خداحافظ مسیح از خانه رفت من با خودم گفتم شاید مسیح راست بگوید شاید برای من سوءتفاهم رخ داده است صدای گریه ای فرزانه را از اطاق شنیدم به اطاق رفتم فرزانه در جای خوابش نشسته بود و گریه میکرد پرسیدم چی شده ناز مادر خود او را به آغوش کشیدم فرزانه گفت پدرم باز بالایت صدا بلند کرد ترسیدم گفتم صدا بلند نکرد با هم شوخی میکردیم نترس عزیز مادر خود
ساعت یازده ای صبح بود که دروازه ای خانه محکم زده شد مجتبی رفت تا دروازه را باز کند زرمینه بود با عجله به سویم آمد پرسیدم چی شده زرمینه چرا رنگ از صورتت پریده؟ زرمینه به سوی مجتبی دید متوجه منظورش شدم رو به مجتبی گفت پسرم برو با خواهرت بازی کن مجتبی رفت زرمینه پهلویم نشست و گفت فهمیدم کی است؟ دست به دست گیر شان کردم پرسیدم منظورت کی است خواهر جان؟ جواب داد مسیح را با دختری که رابطه دارد دست به دست دیدم دختر را هم می شناسم خدا لعنت اش کند جوان دختر به جای اینکه به خودش پسر مجرد را پیدا کند با مرد متاهل رابطه دارد من ساکت به حرفهای زرمینه گوش میدادم زرمینه ادامه داد امروز میخواستم بازار بروم که مسیح را دیدم وسوسه شدم که تعقیب اش کنم چون به سوی دکانش نمی رفت دیدم به سوی خانه حمیرا بیوه زن کاکا نورمحمد میرود دروازه ای آنها را تک تک کرد حمیرا خانم دروازه را باز کرد مسیح با روی خوش داخل خانه رفت با خودم میگفتم شاید باز هم مسیح برای کمک شان رفته ولی دلم قبول نمی کرد همانجا بودم که نیم ساعت بعد دست به دست با دختر حمیرا خانم از خانه بیرون شدند و مثل زن و شوهر با هم قدم زنان به سوی بازار رفتند..........

*ادامه .....*
مطالعه کردی یک قلبک بان

رُمان و متن های ناب

04 Dec, 04:27


یک ساعتی دیگر هم آنجا بودم بعد قاسم مرا به خانه رساند و خودش دوباره به خانه ای شان برگشت من هم بعد از تسلیم شدن مجتبی و فرزانه به خانه آمدم شب ساعت یازده شب بود که مسیح به خانه آمد برایش چای بردم گفت بنشین همرایت کار دارم پیشرویش نشستم گفت بعد از این حتا اگر ده شب هم خانه نیامدم هوش کنی به خانه ای پدرم نروی خواستم حرفی بزنم که داد زد دلیل هم نمیخواهم بشنوم امروز به اندازه کافی بخاطر تو سرم پیش خانواده ام خم شد پس کاسه ای صبر مرا لبریز نکن که به سختی بودن با تو را تحمل میکنم حالا هم رنگ ات را از پیش چشمانم گم کن به سویش دقیق نگاه کردم این همان مسیح من بود که بخاطر رسیدن به من آنقدر تلاش کرده بود نخیر این مسیح خیلی تغیر کرده بود با صدای دادش به خود آمدم که گفت بلند شو از پیش چشمم گم شو از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم دلم میخواست داد بزنم و بپرسم گناه من چیست؟ ولی حرف های زرمینه در گوشم طنین انداخته بود که میگفت با سیاست رفتار کن.
ماه آخر حاملگی ام بود یکشب مسیح مصروف شنیدن رادیو بود من هم در آشپزخانه مصروف پختن غذا بودم که صدای گریه ای فرزانه و چیغ مجتبی را شنیدم با عجله به داخل اطاق رفتم دیدم مسیح مجتبی را زیر لت و کوب گرفته فرزانه هم کوشش میکرد برادرش را از دست مسیح نجات بدهد که مسیح با پشت دستش به صورت فرزانه زد به سوی مسیح رفتم و‌ کوشش کردم مانع او شوم و داد زدم چی میکنی مرد ظالم اینها اولادهایت هستند چطور میتوانی بالای شان دست بلند کنی مسیح گفت اولادهایت هم مثل خودت منحوس هستند خداوند گم تان کند که از دست تان دیوانه شدم گفتم چطور میتوانی به اولادهایت بد دعا کنی مرا خیر دختر مردم هستم ولی اینها از خون تو‌ هستند مسیح دست مرا گرفت و گفت خیلی حرف میزنی یکشب که بیرون بمانی یاد میگیری نزد من شیر نشوی مرا از خانه بیرون کرد پشت سرم دروازه را بست مجتبی و فرزانه میخواستند نزد من بیایند دست آنها را محکم گرفت و داخل برد

آنشب را تا حالا فراموش نکرده ام ماه دلو بود آنشب برف میبارید خیلی عذر کردم که دروازه را باز کند ولی مسیح سنگدل تر از این حرفها بود همانجا روی زمین نشستم دامنم را زیر پایم کشیدم ودر قلبم از خداوند کمک میخواستم سردی هوا بدنم‌ را کرخت کرده بود احساس میکردم خون در رگ هایم یخ بسته است ساعت از نیمه های شب گذشته بود با دستانم شکمم را محکم گرفته بودم تا مبادا طفلم بخاطر سردی هوا ضرر ببیند که دروازه ای دهلیز باز شد سرم را به سختی بلند کردم مسیح بالای سرم ایستاده بود گفت عاجل داخل بیا و خودش داخل رفت به سختی از جایم بلند شدم پاهایم از شدت سردی هوا میسوخت به داخل دهلیز رفتم مسیح گفت ترسیدم بمیری و من در جنجال بمانم بعد از این‌ کوشش کن متوجه زبانت باشی و به داخل اطاق رفت من هم به اطاقی مجتبی و فرزانه بودند رفتم طفل های معصوم ام غرق خواب بودند لحافی را گرفتم و پهلوی شان دراز کشیدم همه بدنم درد میکرد به سختی به خواب رفتم.
صبح وقت با صدای آذان از خواب بلند شدم نماز خواندم و بخاری اطاق را روشن کردم بخاطر دیشب هنوز هم احساس میکردم سردم است روی بخاری چایجوش آب را گذاشتم تا چای دَم کنم همانجا پهلوی بخاری نشستم و با خودم گفتم تا چی وقت این وضعیت را تحمل میکنی بیا دل به دریا بزن همرای مسیح حرف بزن تا چی وقت این درد را تحمل میکنی؟
با صدای مسیح از فکر بیرون شدم به سویش دیدم پرسید صبحانه آماده است؟ جواب دادم حالا آماده می سازم مسیح گفت درست است زودتر آماده کن از جایم بلند شدم به آشپزخانه رفتم شکمم را خیلی درد گرفته بود از الماری چند دانه تخم گرفتم خواستم ماهیتابه را از الماری بیرون کنم که درد شکمم بیشتر شد پاهایم توان ایستادن را نداشتند روی آشپزخانه نشستم و تخم از دستم به زمین افتاد در همین هنگام مسیح داخل آشپزخانه شد و چشمش به تخم های شکسته شده افتاد با صدای بلند گفت پول را من از سرک پیدا میکنم که تو اینگونه بربادش میدهی؟ با ناله گفتم خیلی درد دارم گفت خوب بهانه پیدا کردی فقط بار اولت است که طفل به دنیا می آوری یا هم اولین زن در دنیا هستی که مادر میشوی اینقدر برای من ناز بی جا نکن دیگر صبرم به سر رسیده بود داد زدم آیا ناز من خریدار دارد که ناز کنم؟ اصلاً من پیش تو چی ارزش دارم؟ حداقل بخاطر طفلت که در شکمم است بالایم رحم کن میدانم دلت جای دیگر گرم است ولی من خانمت هستم اینجا خانه ات است چرا بخاطر یک دختری که معلوم‌ نیست کی است زندگی ما را خراب میکنی؟

مسیح گفت از چی حرف میزنی؟ از الماری محکم گرفتم و از جایم بلند شدم نزدیکش شدم و گفتم شما را با هم دیدم در دکان خودت ترا با دختری که مسبب این حالت من است دیدم میدانم همرایش ارتباط داری ولی ببین من میبخشم ات بخاطر اولادهایم برایت چانس دوباره میدهم بخاطر عشق که به من داری برایت چانس میدهم فقط دیگر با من و اولادهایت بدرفتاری نکن میدانی چقدر اوضاع محیط خانه بالای شان تاثیر میگذارد مسیح

رُمان و متن های ناب

02 Dec, 19:44


پدر و‌ مادرِ عزیز!

مبادا، مبادا برای دخترتان آنقدر سخت‌ بگیرید که خانه‌ی خودش برایش سلول‌های از زندان بگردد.
دختر جنسِ لطیف و شکننده است، باید همچو گل مراقب بود. نه زور گفت و به اجبار وا داشت.
او همانند پسر نیست وقتی دلش گرفت برود بیرون و بغض‌های تهِ قلبش را گذراندن با رفیقانش، مسافرت رفتن، چکر زدن، قدم زدن خالی کند...
دخترتان به تکیه و عصای شما نیازمند است نه اشک‌‌های سردِ چشمانش که خودتان موجبِ آن شوید!
بر دخترتان مهر بورزید تا به هیچ احدی دیگر تکیه نکند.
از حوادثِ بیرون رنجیده است، از طعنه‌های بیرون، از اتهام‌های دور و برش به شما پناه‌ می‌آورد، شما را آرامش و تکیه‌گاه‌ می‌بیند پس چنین باشید.!
مبادا مبادا اذیت‌ش نمایید با قبولاندنِ ازدواجِ اجباری، و با تهدید کردن اینکه اگر قبول نکنی دخترِ من نیستی.!
یا با دیگر مسائلی‌که حق‌اش نیست...
پناهِ امن برایش باشید.!

#فریادی_سکوت

شب‌نوشت.

رُمان و متن های ناب

02 Dec, 17:53


دو قسمت جدید از رمان ما خدمت شما ممبرای گلمه😘

ری اکت بدین🤩

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

02 Dec, 17:52


مادر مسیح داخل اطاق شد و گفت بگیر دخترم پسرت را در بغل بگیر پسرم را در آغوش گرفتم و گفتم ارزش اینقدر درد کشیدن را داشتی به دنیا خوش آمدی پسرم ان شاالله مادر خوبی برایت باشم مسیح داخل اطاق شد و با خوشی نزدیکم آمد و گفت تشکر خانم زیبایم تو بهترین تحفه دنیا را برایم دادی سرم‌ را بوسید.
فردای آنروز مسیح خانواده ای خودش و خانواده ای مرا به خانه ای ما دعوت کرد تا در گوش پسرم اذان داده شود و اسم برایش انتخاب شود پدر مسیح اسم اولین پسرم را مجتبی گذاشت. خانم ایور بزرگم که رونا نام داشت قرار شد چند روزی با خشویم در خانه ای من بماند چون ما رسم داشتیم عروس تا چهل روز بعد از زایمان باید استراحت کند و دست به سیاه و سفید نزند البته فکر نکنید که این رسم بخاطر مهربانی به خانمی که تازه زایمان داشته به وجود آمده بلکه این‌ را شگون بد می دانستند.
مجتبی بیست و سه روزه شده بود مسیح علاقه ای شدیدی به او داشت همینکه از سر کار می آمد پسرش را به آغوش میگرفت و فقط وقتی که مجتبی گرسنه میشد او را به من میداد.
آنروز با مادر مسیج و رونا خانم ایورم گرم صحبت بودیم که دروازه محکم زده شد مادر مسیح گفت این چی‌ قسم تک تک زدن است بلند شو رونا دخترم دروازه را باز کن که کم است دروازه را بشکند رونا از جایش بلند شد و چند لحظه بعد نصرت با رونا داخل اطاق شد از چشمان سرخش معلوم بود اتفاقی افتاده پرسیدم چی شده برادرجانم؟ چرا اینقدر پریشان معلوم میشوی نصرت جواب داد خواهر جان یکبار با من خانه ای ما بیا صابر ضد کرده که ترا میخواهد ببیند پرسیدم صابر خوب است؟ نصرت گفت زیاد حالش خوب نیست عجله کن خواهر جان با من بیا به خشویم دیدم و پرسید مادر جان اجازه است من با برادرم بروم؟ خشویم گفت برو دخترم اگر میخواهی من برسانمت گفتم نخیر با نصرت میروم گفت هر طور راحت هستی از جایم بلند شدم و ده دقیقه ای دیگر مجتبی را بغل گرفتم و با نصرت به سوی خانه ای ما حرکت کردیم قلبم گواهی بد میداد چند بار از نصرت پرسیدم ولی او هم جواب سردرگم برایم میداد تا اینکه به خانه رسیدیم داخل اطاقی که صابر بود شدم همه اعضای خانواده دور او نشسته بودند مادرم با دیدن من مجتبی را از بغلم گرفت و گفت بیا دخترم برادرت ترا میخواست ببیند پهلوی صابر نشستم رنگ از صورتش رفته بود آهسته گفتم سلام برادرکم با شنیدن صدایم چشمانش را باز کرد و لبخندی بی جانی زد نمیدانم چرا با دیدن چشمانش لحظه ای ترس در دلم پیدا شد پرسیدم خوب هستی؟ به سختی جواب داد خواب دیدم که نزد خدا میروم.

گفتم اینگونه قلب ما را آتش نزن تو هنوز خیلی کوچک هستی باید نزد ما باشی صابر به سوی دروازه ای اطاق دید و لبخندی زد دستش را بالا آورد و با دستش اشاره کرد همه ای ما به سوی دروازه دیدیم هیچ کسی نبود پرسیدم صابر به کی میبینی؟ صابر چشمانش را بست و چیزی نگفت صدای گریه ای مادرم بلند شد دست مرا گرفت و گفت فکر کنم پسرت گرسنه است بلند شو برو اطاق دیگر برایش شیر بده گفتم مادر میخواهم نزد برادرم باشم مادرم گفت گناه دارد دخترم طفل معصوم گرسنه شده بخیز‌ جان مادر بعد به پدرم دید و گفت تو‌ یک چیزی برایش بگو پدرم گفت بلند شو رویا دخترم برو پسرت را شیر بده ناخواسته از جایم بلند شدم و با مجتبی به اطاق دیگر رفتم و او را شیر دادم وقتی شیرش را خورد او را گوشه اطاق خواباندم و خودم از جایم بلند شدم تا نزد صابر بروم که صدای پدرم را شنیدم که گفت انالله و انا الیه راجعون با شنیدن این جمله از زبان پدرم پاهایم لرزید صدای گریه ای همه بلند شد به سوی اطاق دویدم چشمم به جسد بی جان صابر افتاد نزدیکش رفتم مادرم گفت دخترم نزدیک نیا برو از این اطاق تو زچه هستی ولی من اصلاً به حال نبودم خودم را پهلوی صابر انداختم و زار زدم و اسمش را صدا میزدم ولی او جان به جانان سپرده بود به صورت مهربانش دیدم لبخندی روی لبانش نقش بسته بود برادرکم یک سال خیلی عذاب کشید درد ناعلاج در بدنش راه پیدا کرده بود ولی بالاخره راحت شد ولی داغ خود را در دل ما تا قیامت گذاشت یکساعتی نگذشته بود که خانه پر از مهمانان شد من اما در این میان همه را فراموش کرده بودم و در سوگ برادرم زار زار اشک میریختم مادرم هم حالش بدتر از من بود خلیل هم گوشه ای نشسته بود و به صورت صابر چشم دوخته بود و آهسته گریه میکرد ولی نصرت پا به پای پدرم مصروف آمادگی های لازم برای تکفین جنازه بودند خانواده ای مسیح هم آمدند ساعت سه بعد از ظهر بود که جنازه ای صابر را از خانه بیرون کردند تا به قبرستان ببرند و دفن کنند من هم که اصلاً به حال نبودم از درد دور شدن از برادرم چنگ به موها و صورتم میزدم و اسم‌ او را فریاد میزدم برادرکم رفت و‌ زیر خروار های خاک دفن شد روزها پشت سر هم میگذشت من هم دو هفته ای آنجا بودم حال هیچ کس خو‌ب نبود پدرم خیلی شکسته بود ساعت ها به گوشه ای زُل میزد و با کسی حرف نمی زد مادرم هم قرآن در دستش بود و برای شادی روح پسر نوجوانش و آرامش

رُمان و متن های ناب

02 Dec, 17:52


قلب خود قرآن تلاوت میکرد و اشک میریخت حال نصرت و خلیل هم بد بود چند روزی بود که مجتبی هم خیلی نارامی میکرد دو هفته بعد من هم به سوی خانه ام آمدم

آنشب بامیه پختم مسیح هم از سر کار آمده بود و با مجتبی مصروف بازی بود دسترخوان‌ را هموار کردم و غذا کشیدم مسیح بسم الله گفت و اولین لقمه را داخل دهنش برد با خوردن آن لقمه گیلاس آب را بلند کرد و یک سر نوشید بعد به سوی من دید و گفت بامیه پختی یا نمک؟ فکرت کجا است من مثل سگ هر روز کار میکنم که غذای شور ترا بخورم؟ گفتم میبخشی عزیزم مجتبی نارامی میکرد شاید به خاطر او فکرم نشده دو بار در دیگ نمک انداختیم مسیح گفت پسرم را با خودم بالای جنازه بردی مریض اش ساختی از روزی که برگشتی هر شب تا صبح بخاطر گریه هایش خوابم نمی برد چرا اینقدر بی مسوولیت هستی رویا؟ به سویش دیدم و گفتم متوجه هستی چی میگویی؟ کسی را که جنازه میگویی برادرم بود؟ من باید سر جنازه ای برادرم نمیرفتم؟ مسیح گفت تو زچه هستی باید تا چهل ات پوره نشده بود آنجا نمی رفتی سرم را درد گرفته بود سرم را محکم با دستانم فشار دادم و داد زدم بس کن انسان بی احساس چطور میتوانی این حرف را برایم بگویی من توته ای جیگرم را از دست داده ام به جای اینکه همرایم غم شریکی کنی نمک روی زخم ام میپاشی من برای اینکه حال تو گرفته نشود دو‌ هفته بعد از مرگ او به خانه آمده ام و کوشش میکنم غمم را از چشم تو پنهان کنم تا تو هم غمگین نشوی ولی نمیدانستم که تو هیچ وقت خانواده ای مرا خانواده ات فکر نمیکردی میگفتم و اشک میریختم مسیح هم خاموشانه به من میدید و حرفهایم را می شنید صدای گریه ای مجتبی هم بلند شده بود او را به آغوشم گرفتم و از اطاق بیرون شدم به اطاق خواب ما رفتم و مصروف شیر دادن به مجتبی شدم مجتبی را همانطور که شیر میخورد خواب برد محو تماشای او بودم که دروازه ای اطاق باز شد و مسیح داخل اطاق آمد پهلوی من نشست و سرم را بوسید و گفت نمیدانم چرا اینقدر خودخواهانه رفتار کردم مرا ببخش خانم زیبایم تو راست گفتی من به جای اینکه کنارت باشم کوشش کردم ترا بیشتر ناراحت بسازم سرم را روی سینه اش گذاشتم و بی صدا گریه کردم.
روزها به هفته و هفته ها به ماه و ماه ها به سال تبدیل میشد حالا مجتبی یک و نیم ساله شده بود که من به بار دوم حمل گرفتم کار و بار مسیح هم خیلی رونق پیدا کرده بود او در بازار برای خودش اسم و جایگاهی ساخته بود و به گفته ای بعضی ها نان ما در روغن بود مسیح خانه ای دیگری در نزدیکی خانه ای خود شان به کرایه گرفت و اینگونه از خانه ای که زندگی جدید ما را در آن شروع کردیم و اولین فرزند ما در آنجا به دنیا آمد کوچ کردیم..........

*ادامه .....*
مطالعه کردی یک قلبک بان

رُمان و متن های ناب

29 Nov, 14:49


👻 #رمان_عاشق_مردی_شدم_اما_نمیدانستم_او_یک_جن_است
👻
#قسمت_ششم

گفتم این چیزی که گفتی اسمت است؟لبخند زیبایی زد طوریکه دندان های مثل قندش کمی نمایان شد،چقدر این مرد زیبا بود! گفتم:من هیچ نفهمیدم نامت چیست؟!
گفت:اسامه صدایم کن.این را گفت ورفت از ترس نفسم بند بود بلاخره هرچقدرم زیبا باشد از جنس ما نیست وهمی گپ باعث ترس می شود.زود چادر نماز خود سر کردم و رفتم دم سرا به انتظار مادرم که برگردد ببینم کجا رفته بوده.از دور مادرم معلوم شد وقتی کمی نزدیک تر آمد پیشانیش ترش بود وهمی که نزدیکم آمد با صدای بلند گفت:دختر خیر ندیده تو بیرون چکار میکنی؟بیا داخل سرا تیز !بازویم را گرفت ومرا با خود به داخل سرا برد.از عصبانیتش فهمیدم که خشمگین هست سرم.با خشم گفت:دختر بی حیا آن پسری را که دوست داری کی است؟حیران مانده بودم نمیدانستم چی بگویم.ایندفعه مادرم با خشم بیشتری گفت:تو که گفتی سبحان گفته تورا نمیخواهد اما او یک چیز دیگر گفت! با صدای لرزان گفتم مگر چ..چ..چی گفت؟!! مادرم گفت:سکه یک پولم کردی خیر ندیده! رفتم دم خانه شان گفتم وقتی دخترم را نمیخواستی از اول میگفتی که نامت روی دخترم گذاشته نمیشد و با آبرویمان بازی نمیشد!میفهمی که سبحان رویش را طرفم کرد وگفت!دختر فاحشه ات یک نفر دیگر را میخواهد به من چه!!
چیزی را که شنیدم باور نمیکردم،پس اسامه درست میگفت!چقدر زود سبحان روی اصلی اش را نشان داد.تمام گپ ها را برای مادرم تعریف کردم،مادرم متعجب به گپ هایم گوش میکرد!
وقتی موضوع را برای پدرم تعریف کردیم پدرجانم کمی از من ناراحت شد وگفت نباید به مردم تهمت بزنیم خودم می روم شهر وهمه چیز را پرسان میکنم ببینم که ای گپ درست است یا نه.مادرم فردای آن روز رفت و یک تعویذ دیگر برایم گرفت وبه گردنم انداخت.پدرم رفت شهر وسه چهار روز آنجا ماند و از دورو همسایه و هرکسی که با سبحان. در ارتباط بود پرسان کرد و متوجه شد که حق با من بوده است وشکر بجا آوردیم که این خویشی نشد.فهمیدم که گپ های اسامه درست بوده و میخاستم تعویذ را از خودم دور کنم اما در ای تصمیم دو دل بودم میترسیدم کدام اتفاق بدی بیوفتد پس گفتم در گردنم باشد بهتر است.یک هفته ای تیر شد و خبری از اسامه نبود یک روز که رفتم لب چشمه آب بیاورم تصمیم گرفتم که تعویذ را بندازم داخل آب اما میترسیدم،کوزه را پر آب کردم و دور شدم اما دوباره دودل شدم برگشتم و تعویذ را داخل آب انداختم….

چند ثانیه صبر کردم همین که روی خود را دور دادم اسامه را در چند قدمی خودم دیدم با همان لبخند زیبا و تا مرا دید گفت:سلام فرشته من خوشحالم که فهمیدی من برای تو ضرری ندارم.قدم زده شانه به شانه ی هم از چشمه دور شدیم کنار هم روی تخته سنگی نشستیم.به چهره زیبایش چشم دوخته بودم.براستی بینظیر بود.گفتم:براستی چهره تو همینی است که من می بینم !؟سرش را به نشانه نه تکان داد.گفتم میتوانم چهره واقعی تورا ببینم؟گفت طاقت داری؟مطمئن هستی که از دیدن چهره واقعی من نمیترسی؟گفتم نه نمیترسم چون اگر میگفتم میترسم این به ذهنم تلقین میشد وهمیشه از اسامه میترسیدم.وقتی چهره واقعی اش را دیدم ترسناک بود و به همین دلیل هست که مردم از جن ترس دارن.بعد آنروز هرروز و هر ثانیه وهرجا اسامه را می دیدم.فقط کافی بود که فکرش را بکنم جلویم حاضر میشد.بعضی روزها پدر ومادرم مرا می دیدن که با خودم گپ میزنم و به تشویشم میشدن اما نمیدانستن که کسی در کنارمان زندگی میکند که اونا نمی بینن.چند باری که مرا در حال گپ زدن دیدن مادرم برایم تعویذ گزفت اما هربار تعویذ را داخل چشمه می انداختم تا باطل شود.یکرقمی عاشق اسامه شده بودم که حد نداشت.مردم ده برایم میگفتن که مرضی هستم و جن دارم و دخترهای روستا بخاطر اینکه مثل من نشوند از من دوری میکردن.یک روز که مادرم در کوچه کنار زن های همسایه نشسته بود و اختلاط میکردن.یکی از آن زن ها شروع کرد به دردودل کردن مثلیکه دوسال است عروسی کرده اما بچه دار نشده و خشویش میخواهد پسرش را زن بدهد و این بیچاره امباقدار شود و خشویش خواهرزاده خود را برای پسرش زیر نظر دارد.بیچاره هر کلمه که میگفت یک قطره اشک از چشمانش می ریخت.دلم به حالش خیلی سوخت.در همین لحظه صدای اسامه به گوشم خورد که گفت:او زن نو حامله شده و خبر ندارد.ایستاد شدم پشت سرم را نگاه کردم دیدم اسامه پشت سرم ایستاده است.آن زن بیچاره با پشت دستش تیز تیز اشک هایش را پاک میکرد.زن های دوروبرش او را دلداری میدادن هر کدامشان یک چیزی میگفت.تیز گفتم:ملیحه جان شما حامله هستین اما خودتان خبر ندارین.همه زن های همسایه با تعجب به من نگاه میکردن.مادرم با دستش به پهلویم زد گفت:دختر این خودش خبر ندارد که حامله است آنوقت تو از کجا خبری که حامله است!؟…

رُمان و متن های ناب

29 Nov, 14:49


گفتم ملیحه جان خودت میدانی چند وقت از قاعده گی تو گذشته است؟گفت:نمیدانم راستش من سرم به حساب کتاب باز نمی شود اما فکر میکنم از وقت قاعده گی من تیر شده است و من مریض نشدم.با قاطعیت گفتم من میدانم تو حامله استی این را گفتم و به خانه داخل شدم.دو روزی ازی موضوع تیر شد یک روز که من و مادرم داخل سرا را آب وجارو میزدیم ملیحه جان همراه همسرش آمد با یک جعبه شیرینی.گفت از شهر آمدیم وسنوگرافی کردم حامله هستم.بیحد خوشحال بودن لبشان از خنده بسته نمیشد مرا بغل کرد و بوس میکرد چند لحظه ای ماندن و میخواستن برن،وقتی دم در رسیدن اسامه دم گوشم گفت برایشان بگو که اولادشان پسر هست بخیر.گفتم:ملیحه جان یادم رفت بگویم که بچه شکمتان پسر هست.ای گپ را که گفتم مثلیکه کل دنیا را بزایشان داده باشم خوشحال شدن مرا دعا کردن ورفتن.همی موضوع به تمام ده پخش شد و من نقل تمام مجالس مردم ده بودم.تمام مردم ده از من گپ میزدن یک روز سر سفره نان شب بودیم که درخانه را زدن.شکیباجان همسایه دیگر ما بود تیز آمد داخل سرا و به طرف من آمدو گفت:فرشته جان دخترکم به داد مه برس گفتم چی شده خاله جان خیریت هست؟گفت خلیطه طلاهایم گم شده هرجا را بگویی گشتم اما پیدا نکردم کمکم کن دخترم.
بیچاره با گریه و زاری از من کمک میخاست.گفتم به کسی شک نداری گفت به عروس کلانم شک دارم فقط نمیفهمم چطور ثابت کنم.صدای اسامه در گوشم پیچید که گفت برایش بگو که کار پسر خوردش رمضان هست.من هم در جواب شکیبا جان گفتم طلاها را پسر خوردت رمضان دزدی کرده است.رنگ شکیباجان پرید و گفت چرا دروغ می گویی دختر ؟!پسر من از هرچیزی که فکرش را بکنی پاک تر هست چرا تهمت میزنی؟! اسامه گفت برابش بگو که زیر تانکر آب پشت بام قایم کرده تا سر فرصت که شد ببرد شهر وآنها را بفروشد.مو به مو گپ های اسامه را برای شکیباجان تعریف کردم او خیلی تیز بدون خداحافظی رفت خانه اش تا ببیند درست است گپ من یا نه!مادروپدرم با تعجب به من نگاه میکردن ومادرم با پریشانی گفت دخترم تو ای گپ ها را از کجا میدانی؟! به اسامه که گوشه دهلیز ایستاد شده بود اشاره کردم که دوستم این هارا برایم می گوید.پریشانی پدر ومادرم از سابق بیشتر شد.پیش هرچی ملا میرفتن وبرایم دعا میگرفتن اما من همه آنها را باطل میکردم دور از چشم پدر ومادرم….

پایان_قسمت_ششم

رُمان و متن های ناب

29 Nov, 14:49


👻❣️ رمان_عاشق_مردی_شدم_اما_نمیدانستم_او_یک_جن_اس
👻❣️
#قسمت_هفتم(پایان)

نمیتوانستم بدون اسامه طاقت بیاورم.وابسته اش شده بودم .آوازه من همه ده هارا پر کرد و از هرجایی به دیدنم می آمدن اما من تعویذ نوشته وجن گیری نمیکردم فقط اگر مشکلی داشتن یا چیزی گم میکردن.اسامه برایم میگفت راهش را و من هم به اونا میگفتم.دیگر این موضوع برای خانواده ام عادی شده بود.یک روز که از خانه بیرون شدم همینطور با خودم راه میرفتم تا متوجه شدم که تا بالای کوه آمدم و چون کسی نبود شال خوده باز کردم و موهای بلندم را به دست باد سپردم.حس خوبی به من میداد.در همین موقع گرگ بسیار کلانی را از دور دیدم که آرام به طرفم می آید.میدانستم اسامه است.همی که نزدیک شد به شکل همیشگی اش شد و لبخند زیبایی زد و آمد روبرویم روی تخته سنگی نشست.برایش گفتم خیریت هست که امروز اینقدر خوشحال بنظر میرسی گفت چون وقتی بطرفت آمدم هیچ ترسی از خودم را در وجودت ندیدم.از گپش خندیدم.چشمانش موهایم را دنبال میکرد که روی هوا در حال باد خوردن بود.گفتم:باید موهایم را کمی کوتاه کنم چون در شستن و شانه کردن بعذاب میشوم.همین را که گفتم چشماش به چشما ن خشمگین گرگ تغییر پیدا کردوگفت:حق نداری موهایت را کوتاه کنی فهمیدی؟!برای آرام کردنش دستم را روی سرش گذاشتم و آرام نوازشش کردم.گفتم:باشه کوتاه نمیکنم.همان لحظه صدای جیغ مردی را شنیدم که با صدای بلند گفت گرگ گرگ!!!نگاهم را به اطراف که چرخاندم دیدم کمی دورتر مردی ایستاده است دقیق که نگاه کردم از مردم ده خودمان بود.چشمم به اسامه افتاد که به گرگ ترسناکی تبدیل شده بود و آن مرد از ترس فریاد زده فرار کرد.به اسامه گفتم چرا بیچاره را ترساندی؟!گفت:آن مرد به نیت بدی اینجا آمده بود فکر میکرد که تنها استی.آرام گفتم پدرم آن مرد را میشناسد چطور این مرد به خودش اجازه داده تا در مورد من نیت بدی به سر داشته باشد.!اسامه دوباره تبدیل به همان مرد زیبا رو شد.گفت:با من بیا فرشته از آدما دور باشیم.از گپش تعجب کردم وگفتم من نمیتوانم از پدرومادرم دور باشم وهمچنین نمیتانم در دنیای شما زندگی کنم.گفت:اون دنیایی که تو از او گپ میزنی تو آن را از من دزدیدی.گفت:چرا از من میترسی پس کن که نقابم را برداشتم.گفتم خواهش میکنم از من چیزی نخواه که قادر به انجامش نیستم.شالم را سرم کردم وبه طرف ده براه افتادم.در راه رفتن اسامه پشت سرم می آمد وشعر زیبایی را میخاند.وقتی به خانه رسیدم مادرم هراسان دم سرا ایستاده بود.

مادرم تا مرا دید به آغوشش کشید.پرسیدم چی شده مادرم چرا اینطوری میکنی؟مادرم مرا از آغوشش جدا کرد وبا پریشانی که از حالت چشمانش معلوم بود گفت:دوست پدرت آمد گفت تو را دیده که یک گرگ خواسته به تو حمله کند.پدرت همراه چند نفر از مردم ده رفتن به کوه تا تو را نجات بدهند.با خشم گفتم اگه او گرگ نمیبود رفیق بابا تا حال مرا بی عفت میکرد.روزها همچنان میگذشت و از جاهای دوری مردم زیادی به دیدن من می آمدن تا مشکل آنها را حل کنم و خیلی معروف شده بودم در ای زمینه و مرا بنام بانو فرشته میشناختن. ۲۲ساله شدم که پدرم از روی درخت جوز افتاد کمر،گردنش و از دنیا رفت.۲ ماه بعد فوت پدرم مادرم از غم زیاد سکته کرد و از دنیا رفت.من ماندم تک وتنها.یکی از ماماهایم که در ده پایین تر زندگی میکرد دخترش را روان کرد که بروم با اونا زندگی کنم اما من میخاستم در همین خانه به یاد پدرومادرم زندگی کنم.وقتی مامایم فهمید گپ زدن با من بی فایده است،دست زن وبچه اش را گرفت آمدن خانه ما.مامایم یک دختر داشت که یک سال از من کلانتر بود ویک پسر سه ساله داشت.افسرده شده بودم تنها کارم شده بود گپ زدن با اسامه.چه روزهایی بود که سر روی شانه اسامه میگذاشتم و از درد بیپدرو مادری گریه میکردم.یک شب خوابم نمیبرد رفتم داخل سرا.یک انباری بی استفاده داشتیم داخل سرای ما بود رفتم آنجا تا راحت با اسامه گپ بزنم بعضی شب هاهم بدون اینکه کسی خبر شود آنجا خواب میشدم مثل هرشب رفتم در را که باز کردم اسامه با لبخند زیبایش ایستاده بود.دستانش را باز کرد و خودم را به آغوشش انداختم آن شب گرمای تن اسامه مرا از خود بیخود کرد و با نوازش های اسامه خودم را به او سپردم و با دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم.آنقدر به من خوش میگذشت که از پدرو مادرم فراموش کردم.یک شب دوباره به انباری رفتم سرم روی پاهای اسامه بود و برایم آواز میخواند وموهای بلندم را دست می کشید.چشمهایم گرم خواب بود که با صدای جیغ دختر مامایم از جا پریدم.به اسامه نگاه کردم که تبدیل به گرگ خشمگینی شده بود و دختر مامایم بی هوش روی زمین افتاده بود.گفتم اسامه ای چی کار بود که تو کردی؟!اسامه گفت:او نباید در مورد ما فضولی کند.گفتم برو اسامه که حالا همه می یاین.گفت فرشته حالا وقتش نرسیده که با من بیایی؟در جوابش چند ثانیه سکوت کردم وگفتم از اینجا برو.

اسامه تبدیل به گرگ شد و از در انباری تیز فرار کرد.

رُمان و متن های ناب

29 Nov, 14:49


ماما و زن مامایم خیز کده آمدن داخل انباری وقتی دخترشان را روی زمین دیدن که از هوش رفته دادو بیداد کردن وبه سرو وصورتشان میزدن.وقتی او را بهوش آوردیم بار بار تکرار میکرد گرگ..!گرگ….!بخدا خودم دیدم که یک گرگ کنار فرشته نشسته بود.دختر مامایم دختر خیلی مهربان وخوبی بود وباهم جور بودیم.از آن روز که مرا همراه اسامه دید،کل ماجرا را برایش تعریف کردم و او بدون اینکه به گپ هایم شک کند ویا اینکه بگوید دروغ است،باور میکرد.دختر مامایم بهترین دوستی بود که میتوانستم داشته باشم.اما ماما و نه زن مامایم مرا منبع درآمدشان کرده بودن.هرکسی که می آمد برای حل مشکلش پیشم،آنها از او پول میگرفتن.! از این وضعیت راضی نبودم اما کاری نمیتوانستم بکنم.باغ پدرجانم را به مامایم سپردم.اما اسامه از مامایم خوشش نمی آمد ویک شب تمام باغ را آتش زد.مردم ده به سختی توانستن آتش را خاموش کنن.اسامه را خیلی ملامت کردم اما در دلم از کارش خوشحال شدم چون دلخوشی از ماما و زن مامایم نداشتم.چند وقت تیر شد و بحث ارث و میراث پدرم شد و دوتا از کاکاهایم پیدا شدن و بر سر دارایی پدرم با هم جدال میکردن.وقتی بحث تقسیم میراث شد و من هم منبع درآمد بودم هر کدام از اقوام ما کوشش میکرد مرا با خودش ببرد به خانه اش ولی من نیت آنها را میدانستم.خیلی از ای وضعیت خسته شده بودم به دختر مامایم گفتم دیگر تحمل کرده نمیتوانم.یک شب که همه خواب شده بودن،برای همیشه همراه اسامه رفتم…!
پایان

این داستان از چهل سال پیش هست.شاید خیلی ها شنیده باشن اما تمامش واقعیت است.هنوز هم بعضی ها ادعا میکنن که دختر مو بلند زیبایی همراه یک گرگ را گاهی در بالا کوه همان ده
می بینند
راوی داستان دختر مامای فرشته بود(تمام)

پایان
ممنون که تا پایان داستان با ما همراه بودید ،دوستان رمان خوان تانرا به کانال دعوت کنید و منتظر داستان های زیبای بعدی باشید .

پایان. ♥️

رُمان و متن های ناب

29 Nov, 14:49


ای هم از پایان رمان جذاب ما

نظری بدین درباره رمان
ایشته بود؟

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

29 Nov, 07:39


*حدیث شریف🪶🥰🌹*

*قال رسول اللّٰه ﷺ :*
*«مَا مِنْ شَيْءٍ أَثْقَلُ فِي* *الْمِيزَانِ مِنْ حُسْنِ الْخُلُقِ»*♥️

*پیامبر اکرم ﷺ فرمودند:*
*هیچ‌چیزی در ترازوی اعمال* 📿
*"سنگین‌تر از اخلاق زیبا نیست."*😍🤌🏻


♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

28 Nov, 16:53


👇🏻👇🏻
https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=MWTM2MND

رُمان و متن های ناب

28 Nov, 16:53


اگر اکانت تلگرام شما قدیمی هست حتما ای رباته بازی کنین پول خوبی گیر تان میایه

رُمان و متن های ناب

28 Nov, 16:11


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد و أصحاب مُحَمَّدٍ.❤️


♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

28 Nov, 14:45


تب کسی است؟👇👇

https://t.me/BChatBot?start=sc-b83249c487

رُمان و متن های ناب

28 Nov, 12:05


قسمت جدید از رمان جذاب ما🤩
ری اکت فراموش نشه🫰🫠
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

28 Nov, 12:04


در همان لحظه آن مرد خوش چهره گفت:برایش بگو کسی دیگر را دوست دارم.آب دهنم را قورت دادم وبه سبحان گفتم:یکی دیگر را دوست دارم.سبحان دستی به موهایش کشید وگفت:چرا این را زودتر نگفتی؟!گفتم: فرصتی پیش نیامد که به شما بگویم.نمیتوانستم جلوی خانواده ام مخالفت کنم چون آنها مرا میکشتن.و خواهش میکنم شما خودتان به خانواده تان بگویید که از این خویشی پشیمان شدین ونگویین که من این گپ را زدم.آن مرد خوش چهره لبخند کامیابی بر لبانش بود و از مار هم خبری نبود.به طرف خانه شروع کردم به خیز کردن و تمام راه گریه کردم.در حویلی ما نیمه باز بود وخودم را انداختم داخل خانه و بدون توجه به مادرم رفتم داخل اتاقم در را از پشت بسته کردم تکیه دادم به در زانوی غم را بغل گرفتم وشروع کردم زار زار به گریه کردن.مادرم تیز آمد ودر زد ایستاد شدم اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم ودر را باز کردم آمد داخل وکنارم نشست گفت چیکار شده دخترکم؟به تشویشم کردی! بدون اینکه سرم را بالا کنم گفتم سبحان از خویشی با ما منصرف شده و دیگر مرا نمیخواهد.مادرم نمیدانست چه بگوید و چند ثانیه سکوت کرد وتیز از اتاق بیرون رفت.صدای بسته شدن در سرا را که شنیدم فهمیدم که از سرا بیرون شده است و وقتی سرم را بالا کردم دیدم که آن مرد زیبا رو داخل اتاق من ایستاده است.برایش گفتم:همین را میخاستی؟دل تو خنک شد؟ گفت:تو با آن مرد خوشبخت نمی شدی،او به تو وفادار نمیبود.گفتم:سبحان مردی خوبی بود وتو بخاطر حسادتت این کار را کردی! گفت:من به انسان ها حسادت نمیکنم چون انسان ها خیلی ضعیف هستن!
گفتم:پس خودت خوب میدانی که حسادت کردی!گفت:من فقط تو را از آینده زجر آور نجاتت دادم.گفتم:برای اینکه دیگر نبینم تورا و از دستت راحت شوم دوباره تعویذ میگیرم.!گفت:من به تو آزاری نمی رسانم.گفتم ولی تو زندگی مرا خراب کردی!گفت:سبحان در شهر یک زن دیگر دارد که همه شما از او بی خبر هستین و خود را زحمت ندادین بروین از اطرافیان این مرد پرسان کنین که کی هست چیکار میکنه و در شهر همراه کی زندگی میکنه!.از گپ هایش تعجب کردم!گفتم از کجا بفهمم که گپ های تو راست است؟! گفت: من چیزهایی می بینم ومیدانم که از ذهن تو خارج است!گفتم من به تو اعتماد ندارم.اصلا اسم تو چی است؟آن مرد یک اسم دورو دراز گفت که هیچی نفهمیدم.

پایان_قسمت_پنجم

رُمان و متن های ناب

28 Nov, 12:04


رمان_عاشق_مردی_شدم_اما_نمیدانستم_او_یک_جن_است
👻
#قسمت_پنجم

گفت:چرا تعویذ را به گردنت انداختی؟من که تورا آزار ندادم.برایش گفتم خواهش میکنم برو!پرسید:یعنی تو به من علاقه نداری؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم.گفتم:بین من وتو علاقه ای وجود ندارد و بوجود هم نمی آید! من قرار هست ازدواج کنم با سبحان پسر یکی از دوستان پدرم! ناگهان چشمانش چشمان زیبایش مانند چشم های گرگ خشمگین شد حتی صدایش هم عوض شد وگفت:تو با آن پسر ازدواج نمیکنی!از تغییر حالتش ترسیدم و در دلم گفتم این پسر اصلا زیبا نیست چون او میتواند به هر شکلی تبدیل شود.گفت:تو مرا به طرف خودت کش کردی.گفتم:اما تو به کمک من احتیاج داشتی ومنم برایت کمک کردم تا آزاد شوی از شر ارباب.گفت:تو مرا از اسارت آن مرد نجات دادی وبه بند خودت کشیدی.سرش نزدیک صورتم بود حرارت نفس هایش را حس میکردم براستی چشمان زیبایی داشت هوش از سرم میرفت اما خود را متوجه نمی کردم.گفتم از اینکه کمکت کردم مرا پشیمان نکن.گفت:بودن تو با با آن مرد یعنی بدبختی تو و سبحان کسی نیست که تو فکر میکنی این را گفت وتبدیل به گرگ شد و از کلیکن اتاقم بیرون رفت.نفس هایم به شماره افتاده بود و تمام بدنم عرق کرده بود.پدرجانم از خواب بلند شده بود صبح زود وفهمیدم میخواهد نماز بخواند.ایستاد شدم وضو گرفتم ونماز خواندم از خدا کمک خواستم تا کمکم کند.تعویذ را از داخل پوشش بیرون کردم وفهمیدم بخاطر آببازی که دیروز کردم تر وباطل شده و به همان دلیل بود که آن پسر خوش چهره آمده بود.چاشت شد داخل سرا را آب وجارو میکردم که در سرا زده شد.شال کلانی را از روی تناب برداشتم ورفتم دم در.در را که باز کردم سبحان پشت در بود.بادیدنش از خجالت صورتم سرخ شده بود.گفت:سلام فرشته جان خوب استین؟گفتم:تشکر سبحان جان شما خوب استین؟خیریت هست؟ گفت:راستش میخواستم بروم شهر گفتم پیش از رفتن بیایم وشمارا ببینم.موهای بافته شده ام را که از دو طرف سرم بیرون آمده بود را زیر شال قایم کردم وبا خجالت گفتم:کار خوبی کردین.در همان لحظه مادرم از داخل سرا صدا کرد که کی بود در سرا دخترم؟ مادرم جلو آمد و وقتی سبحان را دید بسیار خوشحال شد وگفت:سلام جان مادر بیا داخل بد است دم در ایستاد هستی.سبحان گفت:تشکر مادرجان شمارا زحمت نمیدهم میخاستم برم شهر گفتم پیش از رفتن بیایم فرشته جان را ببینم که اگه چیزی کار دارن بیاورم…

مادرجانم گفت:حالا که تا اینجا آمده ای همراه فرشته برین داخل باغ یک چرخی بزنین وبا هم به راحتی گپ بزنین اما دیر نکنین وتا پیش از آمدن پدرت خانه باشین دخترم.از گپ مادرم تعجب کردم اما در دلم خوشحال شدم.باغمان نزدیک خانه بود وشانه به شانه سبحان به طرف باغ رفتیم ورسیدیم به باغ وقدم میزدیم.سبحان در مورد کارش میگفت و ای که پوهنتون می رود ومن فقط گپ هایش را گوش میکردم وچون تا حالا شهر را ندیده بودم گپ هایش برایم شیرین بود.مابین باغ که رسیدیم روی سبزه ها زیر درختی نشستیم کنار هم.
سبحان از درخت یک سیب آبدار ومزه دار برایم چید،آمد کنارم نشست وبا شالم سیب را پاک کرد.با چاقویی که در کیسه اش بود سیب را به دو حصه تقسیم کرد وبرای من داد.من هم از او تشکر کردم و سیب را گرفتم مشغول خوردنش شدیم وبهم لبخند میزدیم.ناگهان چشمم افتاد به آن مرد خوش چهره که دورتر از ما زیر درختی ایستاده بود وبا خشم به ما نگاه میکرد.پیشانی اش را ترش کرد ودر همان لحظه ماری در مقابل ما ظاهر شد با ترس از جایمان پریدیم.مار کلانی بود گردنش را بلند کرده بود وبه ما خیره شده بود.سبحان جلویم ایستاد تا مار مرا نیش نزند.خیلی ترسیده بودم از یکطرف بخاطر مار واز طرف دیگر بخاطر آن مرد.آن مرد نزدیکم شد سبحان او را نمیدید و مرد آمد دم گوشم گفت:همین حالا برایش بگو که نمیخاهی با او عروسی کنی! اگرنه او را نیش میزنم ومطمئن باش بعد از چند ثانیه می میرد.!سبحان نه آن مرد را می دید ونه صدایش را می شنید واگر جوابش را میدادم فکر میکرد که من دیوانه هستم.بخاطر همین به چشمان مرد زل زدم و در ذهنم گفتم چی میخواهی از من؟!بگذار زندگیمان را بکنیم و دست از سر ما دونفر بردار.همانطور که فهمیدم ذهنم را خوانده بود و گفت:باشه من می روم اما آن مار شمارا راحت نمیگذارد.همبن که یک قدم برداشت که برود مار به ما نزدیک تر شد.ایندفه فریاد زدم باشد باشد صبر کن!!آن مرد که ایستاد و مار مه هم با ایستادن او بی حرکت شد.سبحان با تعجب گفت:تو با مار گپ میزنی؟گفتم:چه میدانم برایش گفتم ایستاد شو اوهم ایستاد.سبحان گفت:فرشته جان شما فرار کنید بروید به خانه من خودم این مار را یک کاری میکنم.ای گپ را که سبحان زد آن مرد زیبا چهره خندید و مسخره اش کرد.با صدایی که می لرزید گفتم سبحان جان ما نمیتوانیم با هم عروسی کنیم چون من به شما علاقه ای ندارم…

سبحان رویش را به طرف من کرد ومار را فراموش کرد،با تعجب به صورتم خیره شد.

رُمان و متن های ناب

27 Nov, 19:09


یک قسمت جدید از رمان جذاب ما خدمت شما عزیزا

ری اکت بدین
لینک کانال نشر کنین که مم بیشتر نشر کنم

رُمان و متن های ناب

27 Nov, 19:04


با دخترهای دیگه جمع می شدیم ومیرفتیم لب چشمه وتا میرسیدیم لب چشمه میگفتیم ومی خندیدیم وبیت های محلی میخواندیم کمی هم چرخ میزدیم ورقصیده میرفتیم.به چشمه که رسیدیم چندتا از دخترها شروع کردن به بازی کردن مابین چشمه و آب را پاش میدادن به طرف هم،هوا هم گرم بود ومزه میداد.من هم پریدم مابین آب وهمدیگر تر میکردیم از ته دل می خندیدیم.از آخر کوزه ها را آب میکردیم،تر و آب کشیده بر میگشتیم به خانه.مادرجانم تا مرا می دید شروع میکرد به سرزنش کردن ومیگفت :تو کلان شدی حالی نامزد دار هستی ونشان شده سبحان هستی کمی سنگین باش خوب نیست مابین کوچه وبازار مثل طفلا رفتار کنی و تر بیایی به خانه.لباسهایم را عوض کردم ومثل همیشه رفتم به کمک مادرجان در کارهای خانه.شب آمدم به اتاقم وبعد ای که موهایم را شانه زدم و بافتم جایم را انداختم چراغ تیلی را خاموش کردم،سرم را گذاشتم وبه خواب عمیقی رفتم.بین خواب و بیداری بودم نفس داغی را روی صورتم احساس کردم!نوازش هایی را به روی صورت وموهایم.روی بدنم سنگین شده بود مثلیکه جسم سنگینی روی بدنم باشد.چشمانم را باز کردم که با همان پسر زیبارو چشم به چشم شدم.ترسیدم چون مدت زیادی بود که او را ندیده بودم.صورتش را نزدیک آورد وهمانطور که با چشمان زیبایش مرا نگاه میکرد چشمانش رفت سمت لبانم و بوسه ای آرام و طولانی کرد.دستانم را روی سینه اش قرار دادم و او را به سمت پشت تیله کردم که از روی من برود او طرف وقتی پس شد سرجایم نشستم.خیلی ترسیده بودم و زبانم بند آمده بود.گفت:نترس فرشته من هستم.گفتم:بامن چیکار داری؟چرا باز هم آمدی پیشم؟گفت:من همیشه کنارت بودم اما اجازه نزدیک شدن به تو را نداشتم.چرا تعویذ را به گردنت انداخته بودی؟…
.ادامه دارد…

پایان_قسمت_چهارم

رُمان و متن های ناب

27 Nov, 19:04


👻رمان_عاشق_مردی_شدم_اما_نمیدانستماو_یک_جن_است
👻
#قسمت_چهارم

دستش را به طرفم گرفت گفت:لمسش کن.کف دستش را نگاه کردم مثل دست انسان بود وبا انگشت خود کف دستش را لمس کردم گرم بود،آرام دستم را گرفت در دستانش وآهسته فشار داد.احساس عجیبی نسبت به او داشتم.ضربه های قلبم بالا رفته بود.نمیتوانستم یک لحظه چشم از چشمانش بردارم مثل این بود که در سیاهی چشمانش غرق شده بودم!یا جادو شده بودم!
ناگهان متوجه اطرافم شدم که یک جای عجیب وغریب بین خانه های بلند وزیبایی هستم.موجودات عجیبی در حال رفت وآمد بودن که مثل انسان روی دو پا راه میرفتن اما انسان نبودن.بعضی ها چشمهای کلان سرخ رنگی با سری مثل سر حیوانات اما ترسناک !پاهایشان هم مثل سم اسب!بعضی کلان وپرمو ،بعضی قد کوتاه وبعضی هم دراز بودن.خیلیش ترسیدم وخودم را به آن پسر چسباندم وگفتم:مرا کجا آوردی؟!گفت من اینجا زندگی میکنم.!گفتم:خواهش میکنم مرا ازینجا ببر.گفت تا من کنارت هستم از چیزی نترس،تورا میبرم پیش خانواده ام.دستم را گرفته وبه راه افتادیم.بیشتر آن موجودات که شکلی ترسناک داشتن وقتی از کنارشان تیر میشدم با خشم به من نگاه میکردن.خیلی وحشت کرده بودم که آن پسر گفت:به آنها نگاه نکن و فقط متوجه من باش.به یک خانه کلان رسیدیم که مثل یک ارگ بود.هیچ نمیفهمیدم که به کجا نگاه کنم.همانطور ایستاده بودم وبه دوروبر نگاه میکردم.در همان لحظه زن قدبلندی که لاغر بود،ناخون های بلندی داشت و سرش مثل بز بود.وقتی نفس می کشید از سوراخهای بینی اش بخار(هوا)می آمد.که ترسیده بودم و او هم معلوم بود از دیدن من خوشحال نشده.آن پسر همراه زن به زبان عجیبی گپ میزدن.متوجه شدم که در مورد من گپ میزنن.آن زن یک خلیطه نخی که نمیدانستم داخلش چیست به من داد گفت:برو و دیگر هیچ وقت به اینجا باز نگرد.صدای وحشتناکی داشت.تمام بدنم از ترس می لرزید.ناگهان چشمانم سیاهی رفت نمیدانم چقدر زمان تیر شد ووقتی چشمانم را باز کردم داخل خانه مان بودم و دراز کشیده بودم سر جایم.تیز از اتاقم بیرون شدم،پدرومادرم رادیدم که در حال درست کردن نان شب بودن.نو یادم آمد که نه نان تنوری پخته کردم ونه نان شب.مادرم تا مرا دید گفت:مادر به فدایت از بس کار میکنی از خستگی به خواب میری به امید خدا کمی دگه وضعیت زندگی ما خوب شود خانه می مانم تا تمام کارها به گردن تو نباشه دخترکم..

میخاستم بگویم شرمنده مادرجان که نان درست نکردم اما وقتی مادرم نان را آورد وسفره را انداخت به مادرم گفتم:شما چی وقت آمده بودین؟مادرم گفت:نیم ساعتی میشه.فهمیدم که همه اینا کار همان پسرخوش چهره هست.یکدم یادم از مرغابی ها آمد تیز گفتم:مرغابی ها!مرغابی ها کجاین؟پدرجانم گفت داخل لانه شان هستن مگر خودت وقتی از سرزمین ها آوردی به داخل لانه نبردی؟!رفتم دم لانه دیدم همه شان هستن سرم را خاراندم وبه پدرم گفتم بلی خودم آوردم یادم رفته بود.می بخشین پدرجان که هوش مه نبود.همین که سر سفره نشستم متوجه خلیطه نخی مابین دستم شدم،بازش کردم داخلش پر از سکه طلا بود.وقتی این وضعیت را دیدم واجب شد که تمام موضوع را برای مادرم تعریف کنم.درسته که خانواده ام از دیدن سکه ها خوشحال شدن اما از شنیدن ماجرا هم ترسیدن.فردای آن شب مادرم پیش آقایی رفت تا برایم تعویذ بگیرد تا آن جوان زیبا دیگر پیشم نیاید.تعویذ را گرفت وداخل پوش چرمی کرد و به گردنم انداخت ودیگر هیچی آن پسر را ندیدم گاهی وقتا دلم برایش تنگ میشد.اما آن روز وحشتناک که یادم می آید پشیمان میشم از دیدنش چون هرچی باشه او انسان نیست ووابستگی به آن میتواند خطرناک باشد.دنیای ما از دنیای آنها جدا است.خلاصه پدرجانم با فروختن سکه های طلا،توانست یک باغ بخرد ودر نزدیکی باغ خانه کلان بسیار مقبولی را درست کرد.یک تراکتور سرخ رنگ هم خرید وهمچنان چند تکه طلا برای من ومادرم و باقی پول را گذاشتیم برای روز مبادا.همه مردم ده از تغییر زندگی ما تعجب کرده بودن وبه سر زبان ها افتاده بود تغییر ما و همی باعث شد که برایم خواستگارهای زیادی بیاید ۱۸ساله شده بودم آرامش به قلبم برگشته بود اما گاهی چهره آن پسر زیبا در ذهنم گذر میکرد اما تیز سر خوده شور میدادم تا از فکرم برود.بلاخره مابین ایقذر خواستگار یکی از آنها به دل پدرجانم نشست.بچه رفیق پدرم بود که در شهر تحصیل کرده بود.یک خانه و دکان خورد در شهر داشت.شب خواستگاری متوجه شدم که نامش سبحان است و آن شب که تیر شد فردا صبح از خانه بیرون شدم که بروم سر زمین پیش مادرم،همراه پدرم میرفتم که دیدم پسری از دور به پدرم سلام کرد از پدرم پرسان کردم که او کیست؟پدرم گفت:اگر تقدیر برود او همسرت است.باشنیدن این گپ لبخندی زدم از شرم رویم سرخ شده بود براستی به دلم نشست پسر خوبی معلوم میشد…
با خودم گفتم:خدا بخیر کند تا تعبیرش چی باشد خدانیک کند.او زمان ده ها لوله کشی آب نشده بود وباید میرفتیم از سر چشمه آب می آوردیم.

رُمان و متن های ناب

27 Nov, 18:53


هر لحظه چهره زنده گی تغیر میکنه
با تمام وجود زنده گی کن

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

27 Nov, 18:52


همیقذر زحمت میکشم حد اقل ری اکت که بدین دوستا🫰

رُمان و متن های ناب

27 Nov, 18:48


𝗹𝗶𝘃𝗲 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗮𝗹𝗹 𝘆𝗼𝘂𝗿 𝗯𝗲𝗶𝗻𝗴
با تموم وجودت زندگی کن . . .🌱💚

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

23 Nov, 10:49


👇🏻👇🏻
https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=MWTM2MND

رُمان و متن های ناب

23 Nov, 10:49


اگر اکانت تلگرام شما قدیمی هست حتما ای رباته بازی کنین پول خوبی گیر تان میایه

رُمان و متن های ناب

22 Nov, 19:01


👇🏻👇🏻
https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=MWTM2MND

رُمان و متن های ناب

22 Nov, 19:01


اگر اکانت تلگرام شما قدیمی هست حتما ای رباته بازی کنین پول خوبی گیر تان میایه

رُمان و متن های ناب

22 Nov, 05:29


https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=Dk888nUR

رُمان و متن های ناب

22 Nov, 05:29


اگر اکانت تلگرام شما قدیمی هست حتما ای رباته بازی کنین پول خوبی گیر تان میایه

رُمان و متن های ناب

21 Nov, 17:40


ادامه رمان رم نشر کنم دوستا؟

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده: اقصا_ تمنا
#پارت : 6

به مکتب نرفتم و عاجل به خونه آمادم
محکم در زدم 😭
مزمل: آماااد صبر کن
مه: مزمممممل وا کننن واکن دره😭
مزمل: چیکار شده دنیا جو خوبی 😨

مه: ن نه لالا نه😩😫
مادر: چیکار شده دنیا چری مکتب نرفتی
مه: مادر جووو کم کمیل😭

مادر: چیکار شده کمیل چیکاره گپ بزن دیگه
مزمل: یک دقه مادر آروم باشین
دنیا جو چیکار شده خوهر
مه:😭😭😭😭

هی به مکتب میرفتم که ی یک دم
دددیدم موتری به سرعت ایستاد شد 😭
و کمیل ته موتر ماستن بندازن
ک کمیل جیغ کشید کمک و زودی
اور به ته موتر انداختن و ببردن
مادر: تو او آدما بشناختی؟؟
مه: نه آدما کلونی بودن😭
مادر: خیره دختر جو آروم باش
گریه نکن

مادر گوشی خو وردیشتن زنگ زدن به زن کاکا
مه
مادر: بلی سهیلا جان خوبین خوهر
شکر زنده باشین
گفتم کمیل مکتب رفته
ها خوهر یک گپی میگم وارخطا نشین
نی نی خدا نکنه
…………..
تا مکتب یو بریم ببینین

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده: اقصا_ تمنا
#پارت : 7

🍃🍃
🍃🍃


دو ماه شده که از کمیل خبری نیه
اختطاف گرا زنگ زدن فقط گفتن
اگه صدو پنجاه لک تا چهار روز دیگه کاکا
مه ندن کمیل میکوشن🥺
کمیل یکه بچه هم هسته
خدایاا خود تو کمک کن

امشاو قراره بریم خونه کاکا مه اینا
به ته یک کوچه هستیم
ما به اول کوچه میشینیم و اونا به آخر کوچه

مادر: خدا کنه پول آماده کرده باشن
حاجی یوسف اینا
بابا: خدا کنه دعا کنین که پیدا شه و کمیل صحیح
و سالم بدست ما بیایه
حاجی برار مه گفتن همیکه کمیل پیدا شد
ازینجی می‌رن کارا خو آماده کردن
معاد: آلی پول آماده شده؟؟

بابا: پانزده لک که مه دادم ده لک هم میر جاوید جان دادن( شوهر عمه مه)
و کم پول دیگه هم به بانک دیشتن
و چند تا زمین هم بفروختن
کم مونده

معاد: خدا کنه ازی جنجال خلاص شیم بخیر

بیامادیم خونه حاجی کاکا مه
که زن کاکا مم یک گوشه گریه میکردن
بعد خوشامدی
شیما: دنیا جووو دعا کن برار مه پیدا شه😭
مه: خدا کنه😭
از کمیل خیلی بدم میامد ولی نمیفهمیدم ایته میشه

تا حالی اور چند بار بزدن و فیلم گریفتن
که اگه پول آماده نکنیم کمیل میکوشن
بعد کم قصه و جیگر خونی راهی خونه شدییی

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده: اقصا_ تمنا
#پارت : 8

🍃🍃
🍃🍃

🍃🍃
🍃🍃


مه: مادر جو مه رفتم مکتب خداحافظ
مادر: خداحافظ مادر جو مواظب باش
پول داری؟
مه: ها دارم دلجم😊
خداحافظ

سال آخر مکتب مه شده🥳🥳
و شکر خدا دوستا زیادی دارم
هموته که از صنف اول خدی رویا و عطیه بودم
تا حالی هستم
مم که آلی کلون شدم🤩

قد مه بلند شده چهره مه جذاب تر شده
مقبول تر هم بشدم😜
( خود شیفته هم خود شما😜 )

یازده سال شده که کمیل اینا به استرالیا هستن عیش کدن😅
بعد ایکه حاجی کاکا مه پول به اختطاف گرا دادن
حاجی کاکا مه همیکه کمیل بگرفتن
کارا خو تیار کردن و فامیلی برفتن به استرالیا

ولی دیشاو گفتن شاید همی دو هفته دیگه بیاین افغانستان دوباره
حاجی کاکا مه آلی یک بچه دیگه هم دارن
یعنی کمیل امباق دار شد😂

آلی دو برار شدن

بگذریم جنگ ها جهانی بین مه و سونیل هم
که تا حالی ادامه داره🤪😂😂

مه عطیه و رویا همیشه خدی همیم
و به یک چوکی میشینیم و
رویا خیلی شکمبو است😂

همیکه زنگ تفریح میخوره
رویا بدو بدو دم مکتب میره
و منتظر ساندویچ ها یه😂
یا خدا 🤦‍♀️

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده: اقصا_ تمنا
#پارت : 10

مه: ای رویا چی شد؟؟
عطیه: مچم ولا انی زنگ بزدن تفریح خلاص شد درس شروع شد😒
ما هم ساندویچ ها مرض نکردیم☹️

انضباط ها بیامدن و ما از سر جا ما ور کردن بیامادیم دم تعمیر

مه: هاااااای😳😳
عطیه: چیه ؟؟
مه: سر معلم کابلی😰
عطیه: ایندفه خلاصیم😫
مه: اگه بریم مارم پوست میکنه
عطیه: ها ولا بیازو اسم ما سه نفر خدی
اسم ها پیر و بابو ما حفظ داره😂

خدا ما بگیره اصلا ما چری ساندویچ بخوریم
مه: اونی رویا گک خدی ساندویچ ها
دست خو میایه ایشته دل یو خوبه😂

انی سرمعلم😰

سر معلم: رویا جلیل احمد
ولدیت فقیر احمد🗣
ایستاااااد شود🗣
رویا سر معلم بدید پا به فرار گدیشت😂

مه: انی رویا گک گیر کرد😂😫
یا خدااااا😂
رویا میدوه و سر معلم میدوه😂
عطیه: انی بخدا😳

مه: باااابیلاااا اونی کوشا کوری بلند خو بکشید
پا لق میدوه برد رویا😂😂
آخداااا ازی صحنه گرده درد چی بگم بشما😂

سرمعلم ازم شال رویا بگرفت و اور داو داد😂
خدی ساندویچ ها به ته سر رویا زد😂😂
بموردیم از خنده😂
سر معلم : زارت شوه خاااک د سر تو
شکمبو شوه از دست شما روز ندارم

رویا همیشه اگه گیر بیایه
خود خو به ضعف میندازه 😂

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده: اقصا_ تمنا
#پارت : 9

سر معلم مکتب ما هم نمیگذاره
ساندویچ بخوریم میگه قبل ایکه
مکتب میایین بخرین
ولی رویا جو که سیر نمیشه😂

ایروزا درمونده یک پروژه هستیم
پروژه مام یک جریده است
راجع به میرویس نیکه باید جور کنیم
و همه مصارف یو هم که بیازو به گردن
خود ما است

شیبا: میگم دنیا معلومات آخر بیاوردی
مه: ها انی بیاوردم به رو ورق بنویشتم و
امروز به چاپ خونه میدم
شیبا: خوبه دگه آفرین
مه: ها دگه شما ها شیشته باشین
معلومات آخر به یخن مه زدین😅

عطیه: چری ایته فاز تو بالا یه
ما هم معلومات پیدا کردیم و بدادیم 😏
خب ای بخش آخری یو بود دگه

رویا: میگمممم گوشنه یوووم 🤤🤒
عطیه: تو قناق بخوری😏
سمیه: ههههه ایشته زود گوشنه شدی
رویا: مرگ بخدا روده ها مه غُر غُر داره
از گشنه گی
مه: آخه دختر آدم اودم دو تا ساندویچ خوردی🤨
رویا: خوب بازم گُشنه یوم دگه 🤷‍♀️

عطیه: یاری مم گوشنه شدم☹️
رویا: لوکک تو شه
مه: مرررررگ بریم پس بمم بخرین
زنگ تفریح بزدن و مه و عطیه
داخل میدون فوتبال منتظر ساندویچ ها ییم
و رویا دم مکتب منتظر است تا بابه بیاره

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


ده قسمت جدید از رمان کمدی ما خدمت شما عزیزا

ری اکت فراموش نشه ممبرای گل
بعد ای رومان یک رومان کاغذ پیچی هم دارم به شما بخیر🤩🤩

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


دختری شوخ و زیبا با آرزو های قشنگ
در خانواده یی خوشبخت و در آغوش گرم
و محبت آمیز فامیل

دختری که از طفولیت خود با بازی های طفلانه
و شوخی های زیبایش همه را جذب خود می‌کند

در غرور جوانی خود قرار دارد که
مشکلاتی را میبیند
که باعث میشود از آغوش گرم فامیل جدا شود
جدایی که نفرت دختر و پسر رمان را
تبدیل به عشق می‌کند ❤️‍🔥

#عشق پس_از…. نفرت

چه کس باعث جدایی دخترک رمان میشود؟؟

اتفاقاتی که آمارش در کشور ما زیاد است
سوءتفاهم های که باعث تباهی انسان ها میشود
اما فقط باید

#درس_ گرفت

اما این سوءتفاهم چیست
که باعث جدایی دخترک شوخ رمان ما میشود ؟؟

ما را همراهی کنید تا ببینیم در رمان
#عشق پس_ از….نفرت
دخترک رمان ما چی ها را تجربه میکند

با احترام: اقصا_تمنا

ژانر:کمدی عاشقانه

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده : اقصا_ تمنا
#پارت : 2

هر نماز دگر به کوچه بیرون میشیم
و بازی می‌کنیم
و دوست دیگه مه بنام عطیه است

یعنی ما سه تا جوره ییم 😄
درسا خو بخوندم
در سرا شد
سونیل: وخی رویا آمده
مه: رویا یه😃
سونیل: ها الهی از هم جدا شین بخیر🤪
مه: به دهن گربه بارش نمیباره 😂
رویا : آماده یی؟؟
مه: هااا
رویا: کو مگس کوش تو😂
مه: وی راست میگی زیر موتر انداختم
او دم سونیل برد یو میگیشت که مه بزنه مم زیر موتر قایم کردم😂

رویا : خوب کدی بیا دگه
هر نماز دگر که بیرون میشیم به کوچه
یک مگس کوش دستی مه دارم
و یکی هم رویا و یکی عطیه
برد دخترا میشیم و میزنیم اونا😂

یاری حتی بچه ها کوچه از دست
ما سه تا روزی ندارن😂
ولی بچه کاکا مه ُکمَیل اسمیو است
خیلی ما آزار میده و ما هم بد ‌تر ازو
خیلی خودی هم ضد هستیم
همیشه خود خو خدی ما میگیره

پنج سال هم از ما سه تا کلون تره 🥴
مه: بکَش جز بازی دگه
رویا: بستکک انی خلاص شد
به خونه هشتم سنگ خو بنداختم
که کمیل خدی بوتل آو خو
جز بازی ما خراب کد😞

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان : عشق پس از نفرت
#نویسنده_اقصا_تمنا
#پارت_1

مه: بجی بجی رویا بخدا گیر میاییم
رویا: نمیاییم وی بستکک
مه: یک دم اگه هموته مرتکه بیرون شه
رویا: نمیشه بابا چری بیرون شه
مه: خود دانی
رویا: الفرااااااااار😂

_ای خاک بسر شما شیطونا شه که هر روز میایین
زنگ میزنین و میکین بخدا تا شما پیدا نکنم
مه: کاشکی کاکا جان ما کیر کنین همو وقت و همو لحظه🤪
رویا: خوب آلی نوبت تونه
مه: باشه
دینگ دینگ دییینگ
_کی بود؟
مه: وا کنیم
_شما کی هستین؟
مه: خاستگار آمدیم به دختر شما وا کنیم دره
_آلا سعیده بتو خاستگار آماده
رویا: بجی آلی گیر نیاییم
مه: صبر کن رویا رو به اف اف گفتم
میگم اگه وا نمیکنین دره که ما بریم
_نی نی خاله جان بفرمایین خونه از خود شمانه
الفرااااار

دختری شوخ بنام دنیا هستم
صنف اول مکتب امروز بدون خوهر رویا آمدیم که ایته شاخ بازی داریم دیگه روزا جرعت ایته کاری نداریم ههههه
شش ساله هستم
بابا مه استاد پوهنتون هستن روز پوهنتون و شاو مدیر یک شرکت مواد خوراکی هستن مادر مم خانم خونه هستن
سه برار دارم و خوهر ندارم
معاد ، مزمل و سونیل
معاد صنف هشت مزمل صنف شش و سونیل صنف چهارم
دو عمه دارم و سه کاکا
سه خاله دارم دو تا به ایران زنده گی دارن و یک خاله دیگه مه چند کوچه بالا تر میشینن
و سه تا ماما دارم دو تا سمت…… و یک ماما دیگه مه خودی حاجی مادر مه یعنی بی بی جان مه به قریه زنده گی میکنن
تایم مکتب ما از صبح است.

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


# رمان: عشق پس _ از…. نفرت
# نویسنده: اقصا_ تمنا
# پارت : 3

عطیه: عه تو دیونه یی کمیلک😤
کمیل: دیگه خود خو خدی مه نگیرین
بفهمیدین
مه: آلی به تو نشون میدم قواره
مه رویا و عطیه برد یو شدیم و
خدی مگس کوش خب صحیح بزدیم 😂

کمیل: الاااا دنیا خیر نبینی ایشته دردی کرد😫
مه: دیگه تو باشی
بجی رویا که بریم
ده دقیقه یی به خونه بودیم
و موندکی کم کردیم😁

رویا که مادر یو صدا کرد برفتن خونه خاله یو
انالی دوباره به کوچه آمادیم
مه: میگم عطیه ای دختره نو آماده کینه؟؟
عطیه: مچم باشه بپرسم
عطیه: میگم عه دختر تو کینی
اینجی چیکار میکنی
_ بتوچی

عطیه: ایشته بمه چی مه باید بفهمم😤
_ تو بد کردی چوپ باش که همینجی
تو نقش زمین میکنم

مه: هههههه بچه نادونی ایشته گپا میزنه😒😁
( یکی نیه بپرسه تو چند ساله یی😂)
مه: آیسسسسته خود خو خدی ما نگیری که استغونا تو به مادر تو ری میکنم
………………….
_ مادررررررر ، سهییییییل😫

مه: بجی بجی عطیه که براریو بیاماد😂
عاجل فرار کردیم به ته سرا عطیه آمادیم
پشت موتر اینا قاییم شدیم😁
دخترک زبون زد خدی ما
ما هم او بزدیم😂
انی تک تک شد😢
مه: بابیلا کی خاد بود
عطیه: باشه همیته در زنه تا
که مادر مه بیاین دره وا کنن
تک تک تک

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده: اقصا_ تمنا
#پارت : 4

مادر عطیه دره وا کردن
_ میگم همی دخترا شما دختر مه بزدن😠
مادر عطیه: نیه خوهر البد ازو سرا بودن
_ نی دختر مه گفت به همی سرا آمادن
مادر عطیه: نی خوهر ببخش ما دختر خورد نداریم
مادر عطیه دره بسته کردن
و راساااا بلند سر ما آمادن

مادر عطیه: مه تا کی از دست شما
دو تا بعذاب باشم
عطیه: چری خدی ما زبون زد
خوب کاری کردیم که بزدیم اور

مادر عطیه : آخه بعده یا مه یا مادر تو دنیا
تا شوم درمونده مردم هستیم
هر دو تا ما: ببخشین😢
دیگه قول میدیم تکرار نشه🥺
مادر عطیه: نمام قولا شما انالی که بیرون شدین دسته گل کلون تری به آو میدین
مادر عطیه داخل خونه شدن

از سرا بیرون شدیم که دیدیم مادر دختره
خدی زن همسایه رو برو ما هی اختلاط داره
دخترک: اونی مادر همو دو تا بودن که مه بزدن

_ شما دو تا خاک بسر شما😠
عطیه: فرااااار کن دنیا بجییی😰

بابیلا زن کلونی خدی چادری بقره آبی خو
و چپلی ها شصتی خو به ته جاده برد ما شد 😂
که چپلی یو هم بکند😂
خیلی دویدیم تا که به یک کوچه رسیدیم
و قاییم شدیم😂

اونی خاله هم برفت
مونده و هلاک به خونه آمادم😥😓
مه: مادر یک گیلاس چای بدین که مونده یوم😥
سونیل: ایتنه خاطر تو از صبح کوه میکندی😁
مه: بااا از کوه هم بد تر آلی بتوچی🤪
مادر: بعده دنیا چی میگی تو
مه: راست میگم

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 15:02


#رمان: عشق پس _ از…. نفرت
#نویسنده: اقصا_ تمنا
#پارت : 5

مزمل: یاری اینا خوردن ایته حیوون واری
جنگ دارن کلون شین ایشته خا بود
مه: یک بار کلون بشم سونیل تیار میکنم😅
سونیل: هههههه بترسیدم
مه: باید بترسی😝
نون شاو هم بخوردیم و سر بگدیشتم به خاو


هاااااای🥱
صبح بیدار شدم صبحانه خو بخوردم
و آماده شدم که مکتب جو برم😌
مه: صبح بخیر دخترا
عطیه رویا: صبح بخیر بریم
مه: بریم
رویا: اونی کمیل
مه: کو🧐
عطیه: اونی
مه: هنوز به مکتب وخت بمونده بستکین
یک سنگی به جون یو بزنم😂
رویا : تیاره بیا 😕
مه: نمایه مگری بزنم بستکک
به ته یک کوچه آمادیم
و پشت دیوار قاییم شدیم و سنگ وردیشتم
دست خو بالا کردم که ماستم بزنم

کمیل هم لباسا مکتب بر یو است و مایه بره
ماستم بزنم
که یک موتری به سرعت پهلو کمیل ایستاد شد

مه: بابیلا اینا کیین
وااااای 😱
کمیل به ته موتر انداختن😰
البد اینا اختطاف گر هستن
کمیل: کمممممممک کممم
🥵🥵🥵
خدایااا کمیل به ته موتر کردن و ببردن
بابیلا آلی مر اختطاف نکنن🤯
عطیه: دخترا زود تری بریم آلی ما نبرن
مه : نمیتنم مگری برم به مادر خویینا بگم😭😭

رُمان و متن های ناب

20 Nov, 14:56


خوب خوب دوستا
به پیشنهاد خیلی از ممبرا عزیز ما
رومان عشق پس از نفرت دوباره نشر میکنم
🤩

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

04 Nov, 05:04


دوستا پاوز پروژه خیلی قوی هست
اگه هیچ ایردراپی بازی نمیکنن ایر بازی کنن
👇🏻👇🏻
https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=MWTM2MND

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 17:31


ای هم پنج قسمت جدید دوستا خدمت شما عزیزا🤩

ری اکت فراموش نشه


♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 17:30


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_50
#نگارنده_مینو



صحرا............


از خونه بیرون شده و به قصد دانشگاه حرکت کردم
امروز نتایج ما میایه
امتحانا فاینل ما بود
با صد اظطراب قراره برم و بگیرم که چکار شده

میرم و هنوز هیشکی از صنفی ها ما نیامده

برفتم ایستاده شدم طرف لیست ها نگاه میکنم که بزدن به در اداره اما نیه

میرم به صنف میبینم و که زهرا هم با ابروهایی چینده شده بیاماده

سلام میکنم و با تعجب به او میبینم و میگم

مه:تبریک باشه کی هست حالی؟؟

زهرا یک لبخند میزنه و میگه

زهرا:ههه شهاب جان

مبهوت به او میبینم

مه:همی صنفی ما؟

زهرا:ههه ها

سر تکان میدم

چطو شکستم هیچ فکر نمیکردم بخاطر غریبی خود از یک آدم دگه شکست بخوروم

اگر از لحاظ چهره و نجابت بگن

بدون تعریف مه از او خیلی سر بودوم اما فقط او وضع اقتصاد خوبی داشت😔

خیره حتما نصیب مه نبوده


استاد آمد و نمره ها میخواست اعلام بکنه

استاد:صحرایی عبدالوهاب با گرفتن 98/66فیصد بلند ترین نمره گرفته به تمام دیپارتمنت حقوق و علوم سیاسی آفرین

تمام صنف تشویق کردن و مه هم خیلی ذوق کردم

الهی شکر خدایا اگر یک کاری میکنی ناراحت شم باز یک کاری میکنی هزار برابر خوشحال بشم


.............


امروز خوشحال آمدم به محکمه و خودی خود خو میخندیدم

مرید گفت

مرید:امروز مثلی خیلی خوشحالین که ایته خنده میندازین

ماستم بگم باز گفتم مهم نخواد بود

چپ کردم

گوشی یو زنگ آماد اوهم جواب داد صدا زنی میاماد

مرید:کی

طرف:......

مرید:ها خوبه اور کو او وقت خوش کردم

طرف.......

مرید:ها بریم بم مرسل به خوسرونی

طرف:........


مرید:میام خودی شما باز گپ میزنم خود مه هم شما میبرم
نه دگه یک بار بدیدم اور

مرید:ها بخیر باشین خدا حافظ

قطع کرد و خودی خو لبخند زد

نفس مه دگه حس کردم نماد🥺 نه خدایا چکار میشه ای اتفاق نفته

یعنی ای مایه ازدواج کنه؟

خدایا هم یک زره بمه خوشی میدی پس میگیری؟

ایشته خود خو کنترل کنم که اشکامه نریزه؟

چشما خو رو به بالا کردم

مرید هم دوسیه بود ببرد به پیش یکی از قاضی ها و بمه گفت

مرید:خلاص کردی بگزار بته همو جعبه مه میرم


برفت و قطره اشک مه چکید احساس کردم قلب مه دگه نزد.......

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 17:30


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_49
#نگارنده_مینو



مرید.......


امشاو میریم خونه کاکامه چون ختم قرآن کاکامه گرفتن میثاق به کاکامه ختم قرآن گرفته


لباس ها سیاه خو میپوشوم و آماده میشم

خود مه هم قرآن شریف خوانده بودوم همو هم میدم به ارواح کاکامه ختم کنن


به پایین رفتم بابامه هم آماده بودن و خوهرا مه هم برفتیم به خونه کاکامه

بابامه متاثر بودن چون کاکامر خیلی ماستن و هر سال که سالگرد کاکامه میشه بابامه تا دو روز همیته حالینا بده


به خونه نا رفتم خوش آمد کردیم و پیمان بود

خوش آمد کرد و گفت

پیمان:ایشته شدین حالی بهترین انشاالله؟

ایشته اخلاق همی دخترک کاکامه جور کرد
سلام به آیدا که همیته سگ اخلاقی خوش اخلاق کرد

مه:ها شکر خیلی خوبوم حالی

پیمان:الهی شکر ایته وظایف دشمن داری داره

مه:نه هدف مه نبودوم همو دوست خدا بیامرز مه بود اما متاسفانه او هم فوت شد و مه هم که همیته دگه

پیمان:بیچاره جوان بود خیلی

مه:ها ولا بیچاره هنوز تازه نامزد شده بود

اوهم اظهار تاسف کرد

مه هم همیته

آیدا:ایشته شدی مرید جان خوب شدی؟

مه:ها شکر خوبم حالی داکتر صاحب دگه مر مداوا کردن

بخندید

آیدا:مه کو هنوز زیر دست بودوم ایر برو به پیمان بگو و همکاریو

مه:از اونا هم کو او روز تشکری کردم

پیمان هم خواهش میکنم گفت و بحث خاتمه دادیم..........


ختم کردم و اشکا آیدا هم بریخت و زن کاکامه هم گریه کردن

بابامه هم متاثر بودن

همودم هم بچه آیدا شروع کرد به گریه کرده

پیمان وخیست و اور بیاورد اوهم دستا خو به طرف آیدا دراز کرد

آیدا هم اور بگرفت و ببرد به خونه
فکر کنم قرار بود شیر بخوره

مه نگاه کردم بچه آیدا که به طرف مه نگاه میکرد
اما همودم سنگینی نگاهی حس کردم
رو خو او طرف کردم دیدم پیمان بمه میبینه

از آدما شکاک متنفرم

یعنی چی که هر دم ای ایر میبینه و مر میبینه
مه ایقدر پستم که به طرف کسی چشم بد داشته باشم؟

مه اور دوست هم داشتم یک وقتی اما هیچ وقت به دگه چشمی اور نگاه نکردم

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 17:30


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_48
#نگارنده_مینو


دمی که ماست بره گفت

صحرا:میگم

مه:بگیم

صحرا:راست گفتین او دم؟

مه:کدو دم؟

صحرا:همودم که گفتین مر میکوشن؟

مه:ها

متعجب بمه دید

مه:تو رئیس محکمه ای و اگه بیرون شی صد تا دشمن به رد تونن نری یک دمی

اول نگاه کرد و باز بد خو آورد

صحرا:وی خوب میپرسم مگرم آدمه مسخره کنین😒

مر خنده گرفت

مه:خب راست میگم

هیچی نگفت و برفت ...............



صحرا.....

ایشته بد مه آماد مر خیط کرد خوب بابا یک کلمه گپ گفتم مگرم مر همیته خیط پیت کنی؟

بشیشتم به سچرخی چون واقعا دگه پیاده رفته نمیشه از صبح هم میرم به پوهنتون میام میرم به محکمه همه هم پیاده
دگه نمیشه برم

بشیشتم به دم خونه پایین شدم و برفتم به خونه خو

................



چقدر دلم گرفته یه ای روزا مچم چری؟

هیچی حال خوشی ندارم هر روز کار مه همینه برم به محکمه بیام به خونه

مادر مه هم یکسره مینالن دلمه هم خیلی به اعضا خانواده مه میسوزه

بیخی خسته شدم ترس از خدا نبودی یک دقیقه دگه به ای دنیا نمیماندم

اما باز هم استغفرالله میکنم و نماز میخونوم تا خدا بمه صبری بده

...........

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 17:29


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_47
#نگارنده_مینو


مه:صحرا

مطمعنا بته دل خو میگه مرگ

صحرا:بلی قاضی صاحب

مه:برو همو پرونده ها وردار و همه تایپ کن

نفس عمیقی کشید و بلند شد


صحرا:قاضی صاحب

مه:بلی

صحرا:ای قسمت گفته شده که حبیب الله نام که در حویلی اش در قسمت گل خانه حویلی خانه اش
در اول گوش خانم اش را بریده و بعد برادرش حشمت الله نام آن را با چاقو به قتل رسانده صحیحه؟


مه:کو بیار؟

بیاورد و او چیزی که او بمه اول گفته بود نبود

مه:تو بیستک

ببردم اور به تحقیق و دوباره به بخش جنایی رفتن و از او اعتراف کشیدن فکر کنم
و دوباره صدایی ظبط شده اور بیاوردن

البته بعد از سه ساعت


مه:انی بگیر ایر گوش کو و تایپ کو

اوهم سر تکان داد

اما به نصفه ها اشکایو بریخت

مه:چکاره؟,

صحرا:ایشته دل مه به لیلی بسوخت

مه:همی قربانی؟

صحرا:ها خدا ای مرتکه بخیر بگیره ایشته تونسته زن خو بکوشه؟

مه:چپ کو که اینجی گا صدا میره اگه بره بیرون شی تور ترور میکنن

همیته هولکی شد که چی بگم

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 17:29


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_46
#نگارنده_مینو


به چهره معصوم او میبینم

آیا به ذات خوهم همیته معصومه؟ یا نه؟

خیلی دوست دارم بفهمم

میخواهم یک بار خانه نا ببینم آیا مه داماد خانه شان خواد شدم؟

یا با دیدن وضعیت نا مادر مه رد خواهد کردن؟

خدایا خود تو راهی پیش پا مه بگزار


مه:صحرا خانم؟

با تعجب دید

چون مه اور با سیکو صدا میکنم یا هم خانم عطایی

صحرا:بلی

مه:چند نفریم به خانه؟

صحرا:مه مادر مه دوتا خواهر مه و برادر مه

مه:برادر شما چند ساله یه؟


صحرا:دوازده ساله

مه:خووو

صحرا هم سر تکان داد

مه:ای خوهرا شما کوچولو ان؟

صحرا:ها یکی هشت ساله یه و یکی هم نه ساله


واای بیچاره ها به چی سن بی پدر شدن


مه:او روز گفتین پدر شما معتاد بودن؟

احساس کردم بدیو آماد

صحرا:بلی ها🙄

مه:خوووو


مه:صحرا خانم

صحرا:بلیییی

مه:خود شما چند ساله این؟

صحرا:بیست و یک

مه:خوو سال سوم شمانه؟

صحرا:ها

مه:ایشته کانکوری خوندی؟

صحرا:چری بم نمیاماد ؟

مه:نه منظور مه ای نیه اما خوب بپرسیدم

صحرا:نخوندوم کانکوری مه از درسا مکتب امتحان دادم فکر کنم قاضی صاحب خدا بیامرز به شما گفته بودن

با یاد ولید پس حالت مه خراب شد

مه:ها خدا بیامرزه دوست عزیز مه😔

صحرا:خدا بیامرزه

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 16:59


پنج قسمت جدید از رمان ما خدمت شما
ری اکت بدین که بیشتر نشر کنم🤩
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 16:58


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_45
#نگارنده_مینو


ده روزی تیر شده بود و مه هم به خانه بودوم امروز پنج شنبه بود

مه هم یک چرخی بیشتر نرفته بودوم

مادر:میگم مادر جو انی خوب شدی دگه

مه:ها الهی شکر

مادر:خب؟

مه:چی خب

مادر:بریم دگه صبا بخیر به خونه عمبجین ضیا گل؟


مه میتونوم چشما سیاه اور فراموش کنم که بالا سر مه گریه میکرد؟
مه او معصومیت ایشته فراموش کنم؟
به چشما ازو دریایی از مهر میبینم
مه ایشته اور فراموش کنم؟

اما نمیتونوم به مادر خو هم بگم چون مطمعنٱ میگن نه

باید فکر کنم

مه:میگم مادر مه هنوز ادله تیار نشدم چی میگین شما؟

مادر:اینع دگه مایی چکار شی؟ شکر خوبی دگه

مه:نیم خوب افسرده شدم

مادر:خوبه دگه افسرده گی تو هم خوب میشه


ای خدا چکار کنم؟ رد مه یله هم نمیدن

مه:مادر مه هنوز دو ماه میشه رفیق مه فوت کرده ایشته برم زن کنم؟ گناه نداره ؟ به حقیو جفا نیه؟ همو فامیلیو چی میگن
کم از کم تا یک سال دگه مه زن نمام

مادر:راست میگی مادر جو به ای فکر نبودوم
اما یک سال خیلی یه باشه همی عیدیو تیر شه دگه نمیگزارم

مه:خوب همو بلاخره

اونا هم سکوت کردن

مه قلم پنسل خو به دنیا نمیدم باشه سیل کنم چکار میشه............

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 16:58


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_44
#نگارنده_مینو



درگیر همی کار بودیم که خیلی عقب مانده بود و نزدیک چاشت شد

مه:وردار گوشی مر بگو بیارن نون به همینجی خاطری کار دارم


صحرا:مه؟

نه پس مه😐 خوب همینجی کینه؟

مه:بلی تو

صحرا:خوبه

گوشی مه وردیشت و برفت بته لیست تماس باز مکث کرد و بمه دید

وییییی یاد مه رفت😳🙈اور کو قلم پنسل ثبت کردم

چپ چپ به طرف مه نگاه کرد و تماس گرفت و بگفت

مر خنده گرفت
بیاماد گوشی مه ترپست بگدیشت و برفت

ای خجالت کشیدم

خوب واقعا هم قلم پنسله دگه از بس لاغری یه



غذا بیاوردن و او مکث کرد

چهره یو غمگین و شد و باز پس خوشحال شد
مچم چی فکر میکرد

شروع کرد به خورده غذا ما شوروا بود امروز چاشت

اوهم کاسه خو میخورد

چقدر مقبول غذا میخورد دل آدم میخواست به غذا خوردینو ببینی


غذا که خورده شد بلند شدم و دوباره لبتابه وردیشتم و خود مه هم رفتم به بخش

امروز قراره محکمه داشتیم و مه خودی دگه قاضی ها مشوره دیشتم

به صحرا گفتم که تو تایپ کن باز میام اینا هم میبرم

هنوز هم کمی لنگ میزنم نی که دوماه هم شده
درست به بستر بودوم اما مرمی کو همو روز در آوردن دگه
اما جایو خیلی درد میکنه.........

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 16:58


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_43
#نگارنده_مینو



امروز میرم به سر کار دوباره و مرید هم جور سرحال شده انشاالله

باذوق وسایلا خو رو به راه میکنم که برم

الهی شکر که میرم سر کار و دگه محتاج نیم

.........


مرید.........


امروز میرم سر کار و مادر اصلا خوش نین

مادر:بخدا جان مادر هنوز خوب نشدی

مه:خوبم خوبم غم نخورین مر چکار شده؟ کار مردم میمونه مگرم برم

مادر هم چپ کردن اما دلینا نا آروم بود


به موتر شیشتم و باز مر غم گرفت از غم قاضی ولید

ایشته مسلمون شهید شد

اشک‌ چشما مر کمی تر کرد اما زودی به خود مسلط شدم

پایین شده و به محکمه رفتم

همه سلام میدادن و بیازو به دیدن مه هم به شفاخونه بیاماده بودن اما باز هم تبریکی خوب شدن مه میدادن


دره وا کردم و بشیشتم پشت چوکی

ایشته دلمه به ولید میسوزه حیف شد که هنوز زن خو هم ندیده بود


چند ساعت بعد دیدم در وا شد قلم پنسل بیاماد


به طرف مه نگاه کرد و یک ذوقی زد که از چشمم دور نماند

سلام کرد و جواب دادم
بیاماد بشیشت

مه:از امروز بی حد کار داریم میفهمی؟

صحرا:بلی در خدمتم

مه:خوبه

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 16:58


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_42
#نگارنده_مینو


مادر مه شروع کردن به گریه کرده

همو مرد دوباره بیاماد

مه هم پولا از کیف خو بیرون کردم

مه:بفرمایین ای هم تاوان غمی نداره

مرد:نه لازم نیه مشکل نداره بشکست به درک که بشکست نگیر تاوان سجاد

سجاد:آخه خلیفه

مرد:هموییکه گفتم سجاد

مرد:بفرمایین هرچی لازم دارین بگیرین

چقدر مرد شریفی بود

مه:نه دگه همینا بود کجا حساب کنیم؟

مرد:همراه مه بیایین

مه هم سر تکان دادم

مادر:میگم ننه همی کو حیله درز کرده هنوز تیاره وردار همیرم ببریم به خوهرا تو صبح بخورن


خداااااا ایشته آبرو مر ببردن

مر خنده خو کنترل کرد و مه هم چشم غره به مادر خو رفتم


برفتم به بخش حسابداری

مرد:سه و نیم هزار

مه:تشکر

باااااا چقذر گرونه اینا؟

پولا بدادم و دوتا خریطه پر ببردم به خونه


دوتا پوفکی هم بری سارا و سحر و سهیل خریده بودوم

بدادم که همیته ذوقی زدن که چی بگم

خود خو بنداختن به بغل مه و ذوق زدن و رومر بوس کردن

مه:تیاره دگه برین بخورین

سحر:دده باز دگم میخری؟

مه:ها باز میخرم بخیر

اونا هم خوشحال شدن و شروع کردن به خورده

شب هم با ذوق برفتم ماکرانی پخته کردم تا بخوریم

شروع کردیم به خوردن

و بعد از وقتا یک غذایی خوشمزه خوردیم خیلی چسپید

با عشق به خوهر برارا خورد خو میبینم که ایشته نون میخورن به پر مزه گی

مه لبخند میزنم

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 16:58


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_41
#نگارنده_مینو


بخنذید و مه هم به خجالت بخندیدم

بدادم و بخورد

مه:خداوند شفایی بده مه دگه مرخص میشم

مرید:میری؟

مه:بلی

مرید:خوبه بخیر باشین وقت شما خوش


گاهی وقت صمیمی بر خورد میکنه گاهی وقت هم باز پس رسمی

برفتم به خونه و بته راه هم خیلی ذوق داشتم
الهی شکر که خوب شد انالی میرم به سر کار دلجم
او مرتکه ره هم قبول نمیکنم

ذوق زده رفتم به خونه

مادرمه هی رخت میشوشتن مه هم رفتم پیشینا

مه:مادر

مادر:بلی

مه:اگه گفتین چکار شده؟

مادر بی حوصله گفتن

مادر:چکار شده؟

مه:از ته دیک بته تغار شده 😂

مادر چپ چپ بمه دیدن

مه:معاش گرفتم

زودی سر خو بالا کردن

مادر:از کجا و ایشته؟

مه:قاضی صاحب خوب شده چون قرار بود قبل ای اتفاق بری مه معاش بده اما زخمی شد به همی خاطر حالی داد و ماه قبل هم بداد

مادر با ذوق بمه دیدن

مادر:تور بخدا؟

مه:ها بخدا🥹

شروع کردن به گریه کرده

مه:تازه قراره از شنبه دوباره برم به کار🥹

مادر مه هم بلند گریه کردن از ذوق

مه هم شروع کردم به گریه کردن

هر دوتا ما دستا خو به گردن هم انداختیم و گریه کردیم

.............



پیشین اونا آماده بودن دوباره اما مادر مه جواب رد دادن و مر ندادن

و برفتیم مه و مادر مه به سوپر مارکت تا خوراکه بگیریم


دره که وا کردیم کاوشا مادر مه پر گل بود فروشنده گفت

فروشنده:خاله نیا تور بخدا همالی صافی کردیم

خیلی بد مه آماد

مه:لازم نیه هیچ کدام نمیاییم میریم

اما یک مرد جوانی بیاماد و گفت

مرد:بفرمایین خاله جان بفرمایین خوهر بیایین به دکان
پس شو سجاد

همو شخص بیتربیه که سجاد نام داشت او طرف رفت

مرد:خیلی میبخشین ای تازه وارده نمیفهمه

مه:غمی نداره

مرد هم اشاره کرد بفرمایین و خودیو هم برفت

ماکرانی و رب و بقیه خوراکه ها ره ورمیدیشتم که یک دم صدا شرنگست شیشه شد

حالک سیل کردم شیشه مربا به چادر مادر مه بند شد و بفتاد بشکست

پس همو سجاد بیاماد

سجاد:سیل کو خاله چکار کردی؟اگه یاد نداری خوب نیا انالی تاوون بده
شیشه چهار صد روپیه یه اینا زود شو

مادر مه به گریه شدن

بری آدم محتاج مثل مه چهار صد تاوون برابر به چهار هزار بود

رُمان و متن های ناب

03 Nov, 15:26


ری اکت ها متفاوت بدین که بیشتر نشر کنم دوستا🫣🤩

رُمان و متن های ناب

02 Nov, 16:21


پنج قسمت جدید از رمان ما خدمت شما
ری اکت فراموش نشه دوستا
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

02 Nov, 16:20


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_40
#نگارنده_مینو


مادر بیامادن و مه گفتم

مه:مادر همی گوشی مه کوکی؟

مادر:اونی ننه بالا سر تو

مه:خیر ببینین

مه:کی رخصت میشم؟

مادر:گفتن صبا هم باش

مه:خوبه

به طرفینا نگاه کردم خودینا رفتن بیرون

شماره قلم پنسل بگرفتم

یک بوق دو بوق بلاخره جواب داد

صدا بوبولیو (مقبولیو) بیاماد


صحرا:سلام

صحرا:سلام خوبن قاضی صاحب سلامتین

ایقدر صدایو ذوق دیشت ماستم بگم اکه خوب بودوم حالی بد شدم از ذوق

مه:شکر خدا به دعایی شما ها

اوهم دعا کرد

مه:صبا میشه بیایین؟

صحرا:مه؟

مه:بلی ها شما بیایین که کار دارم

صحرا:خوبه میام بهتر شدین انشاالله؟

مه:ها شکر خوبوم

خداحافظی کردیم ....



صحرا........


به تعجب میبینم به او و صد البته ذوق
چشما سیاهیو برق میزنه
ایقدر زیبا شده که نگو

سلام کردم جواب داد

مرید:از همو یخچال هم کمی آو بدین بی زحمت

برفتم بیاوردم و بدادم بریو

مرید:چطو هستین؟ کار ایشتنه؟

مه:شما که رفتین کار نماند دگه

مرید:جایی کار میکنین؟

مه:نه اوایل به یک جایی مکتبی کار میکردم اما دور میفتاد و پس همو پول میشد مه هم نرفتم


با نگرانی بمه دید و بمه کمی حقارت به بار میاورد

مرید:ای اواخر اتفاق کو نفتاد؟ منظور مه مادر شما ان

مه:نه الهی شکر به خانه پیش مانن

مرید:الهی شکر

به طرف مه پول دراز کرد و گفت

مرید:ای هم معاش او دوره شما که نشد بدم و مریض بودوم ببخشین دیر شد

مه:نه نمایه مه قبول ندارم

مرید:مه از شما نظر نخواستم ای معاش شمانه بگیرین اگه به هوش میبودوم از خانواده میگفتم یکی میاورد به دم سرا شما

مه:اما

مرید:بفرمایین

وقتی دیدم بیشتر بود

مه:ای کو بیشتره؟

مرید:از دوماهه شما گناه نداشتین مه نمادم به سر کار خو بفر ماییم

مه:نه نمیشن بخدا مه بد مه میایه مه آمدم از شما خبر بگیرم نه که معاش بوستونوم

مرید:تشکر که خبر گرفتین از مه اما شما کارمند منین و بخیر از شنبه بیایین به سر کار خو مه هم میام

متعجب به او دیدم

مه:شکا میایین؟

مرید:نیایم؟

مه: چری آخه شما مریضین

مرید:نیه غمی نداره خوب میشم شماهم سر ساعت بیایین

مه هم تشکری کردم و خواستم بلند شم که گفت

مرید:همو آب میوه ره هم بده بی زحمت

بدادم که به طرف مه گرفت

مه:نه تشکر مه نمام

باز هم پیش کرد

مه:نه بخدا نمام

گپی گفت که از خجالت سرخ شدم

مرید:وا کن همی بی زحمت 😂😂

وی بخاک🙈

رُمان و متن های ناب

02 Nov, 16:20


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_39
#نگارنده_مینو



امروز مچم چری مرید خاو دیدم بابیلا البد کار مداری شده اور؟

دلمه همیته به تروک تروک افتاده بود

مجبور بودوم پیاده برم چون پول نداشتم اما خیلی راه هم بود

مه هم پیاده رفتم

ایقدر خسته شده بودوم که چی بگم

خیلی مونده شدم

برفتم به دیدن مرید و هیچ کس نبود و تنها مادریو بود

سلام کردم باز هم به خوشرویی جواب شنیدم

برفتم به اتاقیو و اینبار نپرسیدم که چکار شده و ایشته شده

بدیدم اور و چشمایو بسته بود

اشک مه بریخت امروز میرم به مادر خو میگم که مر بدن
مجبوروم
کاش تو ایته نمیشدی تا مه هم مجبور نمیشدم زن دوم بشم

خیلی بمه سخته😭

هق هق کردم

مه:خیلی سخته به ای حالی

مه:دلمه هیچی طاقت نمیاره😭 دلمه مایه بترقه😭

مه:خیلی بمه سخته خدا هم همیشه آدما خوبه به سختی ها قرار میده مثلی توهم خیلی آدم خوبی


مه:😭😭😭

بیرون شدم ................



راوی......

و کی گوید که مرید حال به هوش نبود؟

شاید بود؟

غلغله ای که در دلش بر پا شد از زلزله ای سونامی کمتر نبود

و همانا اشک های چشمان سیاهش که حال فقط خاطرش را داشت و هیچ ندیده بود کمتر از تیر همان تفنگ نبود

گفت چقدر برایش دلش تنگ شده؟

چشمان اش را واز نمونده و آه عمیقی کشید کاش میتوانست چشمان زاغ مانند اش را ببیند


چرا اینقدر دلش گرفته بود؟ چرا چشمان زیبایش ایقدر درد داشت و میباراند؟....



مرید...........


با کرختی چشما خو وا کردم کا با یک ایل روبرو شدم
مادر بابا میثاق آیدا پیمان خوهرا مه زن میثاق و خاله مه

خلاصه همه بودن
یک چرخی هم پیشین مرسل آماده بود
با خجالت سلام کرد و احوال مه پرسید

برفت

مادر مه یکسره مر بوس کردن و تف مالی کردن

خوهرا مه هم هموته
حتی آیدا هم گریه میکرد و اولین بار بود که پیمان چشما خو کج نکرد


دلمه ماست خو ببره که در وا شد

چشما خو وا نکردم حوصله ندیشتم یک ایل ان همینا کو وردار ندارم

اما صدا فینگ فینگ ها قلم پنسل مه بود

بلاخره صدایو بیاماد که همزمان قلب مه هم بیاماد به دهن مه

ایشته دلمه به صدا بوبولیو تنگ شده خداا🥹

ایشته بدی کردم چشما خو وا نکردم

از صبح هوش مه بردیو بود که یارب چکار شده؟
یارب کاکایو مادریور بوستوند؟
ای کو از کار بیکار شده
یارب چکار شده؟

همیته گریه کرد و گریه کرد و در آخر برفت

مه قربانیو شم که ایقدر دلیو بمه تنگ شده بوده
اما هیچی نگفت مه کو هموته تعبیر کردم

دلمه به غمیو آو سیم آو بود
....


مادر صدا کردم

قرار بود معاش قلم پنسل خو بدم حیف که بخت یار نبود و مه هم دوماه میشه تغریبا همیته بموندوم

یک روز کامل بخاطر ولید گریه کردم

رفیق شفیق مه حیف شد😔 هنوز زن خو هم ندیده بود ایشته حیف شد
ایشته به دلیو بخورده بود که میترسید 😔

رُمان و متن های ناب

02 Nov, 16:20


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_38
#نگارنده_مینو


مه هم تیزی پاک کردم و بیرون شدم
اما قبلیو یک نگاهی به صورت زیبایو انداختم و پس اشک مه مر ضایع کرد و بریخت

زودی پاک کردم و برفتم .........



ما بین راه آمدم و با دیدن دکان پوفک فروشی ایستادم

تا ماستم بخرم یادم آمد نون نداریم مگرم نون بخرم
به شاو
و پس پشیمان شدم


دلمه به خوهرک مه میسوزه او ماه ماستم بخرم اما نشد

هی خدا 😔 باز هم شکر دارم که درد از دست دادن عزیزان مه بمه نشان ندادی


بیامادم به خونه
باز هم مادر همو بچه گه پیر به خونه بود

یک زن که پایین چانه ای سه تا خال سبز بود

و موهایو هم حنا کرده بود و از چشما همی زن میترسیدم

لباسا خو عوض کردم

نرفتم اصلا به پیشیو ...........

رُمان و متن های ناب

02 Nov, 16:20


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_37
#نگارنده_مینو



مه بیست بیست و پنج روز میشد نرفته بودوم به دیدن مرید به شفاخانه

باش که برم خبر بگیرم

برفتم به شفاخانه که با مادر و خواهرا ازو روبرو شدم

مادر مرید کمی گریه میکرد و اما حالیو بهتر بود

خواهرا یو هم خوب بودن

سلام کردم

با خوشرویی جواب دادن

مادر مرید:بیا مادی به دیدن مرید جو؟

مه:بلی انشاالله بهترن؟

مادر مرید:ها شکر خدا امروز بهتره خطر رفع شده شاید تا صبا پس صبا بیتر شه

مه:الهی شکر

مادر مرید:برو ببین اور دختر مه به اتاقه

دو دل بودوم مه نماستم ببینم اما خیره باشه برم


برفتم به اتاق که رنگکیو زرد میزد و سیرم هم زده بود

چشما سیاهیو هم پت بود

دروغ چرا اشک مه بریخت و هق زدم

درسته به جمع نمیگم و نشان نمیدم بخاطر وضعیت مالی خو اما به دل خو کو دروغ گفته نمیتونوم
که چیقدر اور دوست دارم 😔


دیوانه ای آن نگاهش بودوم که اندکی بر من میدید و دل من را به تب تا می انداخت
چشمان دلفریب سیاه اش که با سیاهی چشمانم یک دنیایی تاریک را میساخت و لیکین این برق نگاهمان
هزاران نور افکن را حریف بود
آن خنده های جذاب اش که به یک ثانیه از دنیا جدایم مینمود
قطرات اشکم را پاک کن با لبخندت
دل پر دردم را آرام کن مسکنم
بر منی که به تویی امیدم میبینم بر من لبخند بزن
امیدم
همانا لبخند نابت مرا ز مشکلاتم رها میکند ..........



چقدر دلم به او تنگ شده

وقتی خودی ازو مردک عروسی کنم دگه هیچ وقت نمیتونوم به مرید نگاه کنم

هق میزنم

انالی اگر برم بیرون که میفهمن مه گریه کردم چکار کنم؟
بده باز به دل خو چی فکر میکنن؟

رُمان و متن های ناب

02 Nov, 16:20


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_36
#نگارنده_مینو


صحرا.......


در گیرم که مه ایشته قبول کنم؟

خود خو به آینه میبینم و قطره اشکی از چشمم روانه میشه

مه ایشته بخواهم قبول کنم که با ای زیبایی برم زن مرد زندار و بچه داری بشم؟

آخه گناه مه چیه؟

چون پول ندارم؟ اما نجابت دارم. تحصیلات دارم
به صد سختی و بد بختی رفتم درس خوندم که آخرم برم به سر امباق؟
اینه جزا مه؟
خدایا البد مه بنده نیم؟


مادر مه هم یک سره نخ نی دارن که قبول کو قبول کو

خدا خدا میکنم یک کاری بشه

خدا جو یک معجزه بشه حد اقل معجزه بشه که مه ازی غم نجات بیافم

😭


به سر صنف بودوم و هی درس میدادم

البته خود مه قبول کرده بودوم چون مادر خو نگدیشتم که زن کاکامه بشن

مه هم قبول کردم که یک کاری کنم

چون مادر مه که برن همه ما بدبخت میشیم اما مه که برم یکه خود مه بد بخت میشم


با صدایی شاگرد به خود میام

شاگرد:استاد جان کجاییم؟؟

مه:همینجی سوال داری؟

شاگرد:عقیده گفتیم از چی گرفته شده؟

مه:از عقد عقد هم به معنایی گره بستن

شاگرد:خوبه

رُمان و متن های ناب

28 Oct, 19:29


پنج قسمت جدید از رمان ما خدمت شما
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

28 Oct, 19:28


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_30
#نگارنده_مینو




خواب دیدم که به رختا سفیدی به بر منه و هی میرم مسجد
و بمه میگن اینا خیلی بتو مقبول میگه
همیته هی وضو میگرفتم که از خاو بیدار شدم
و چهار اطراف خو نگاه کردم که

صدا اذان شنیدم

وخیستم وضو گرفتم نماز خوندوم

بعد از او هم برفتم صبحانه خوردوم مه خیلی وقت صبحانه میخورم به استسناء روزا جمعه


صبحانه خوردوم و حمام رفتم بعد از او لباس پوشیدم و برفتم به محکمه

ولید هم بیاماد و قرار بود بعد از او بریم خودی هم جایی


کمی کارا خو انجام دادم که بیرون شدیم

ولید:میگم بچیم یک گپی شده

مه:چیکار؟

ولید:خسر مه قبول کرده که نکاح کنن میتونوم ببینم زن خو

مه:ها؟

ولید:ها گفته میتونین همه ببینین

مه:تبریک تبریک

ولید هم بخندید

ولید:ازم راه برم یک چپاتی بم رویو میزنم

مه:چری😂😂

ولید:میگم تو چری ضد نکردی که تور بمه نشون بدم

مه:ههههههه یاری بلایی

بخندیدیم و پایین شدیم از موتر

هم دو قدم رفتیم

که صدا فیر شد

و دیدم ولید بم رو پا مه بفتاد و از مغزیو هم خون فواره زد
فوت شد😭


تا ماستم جیغ کشم

داغی و سوزشی هم به پشت گردن خو حس کردم و یکی هم به شکم خو

دست خو نشان گرفتم که دگه نفهمیدم .....

رُمان و متن های ناب

28 Oct, 19:28


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_29
#نگارنده_مینو



به رفتنیو دیدم

چقدر مهربانه نه به اول و نه به حالی

اما حیف که مه کجا و او کجا

یارب مجرده؟ شاید هم نه

مچم ..............


مرید........

چقدر دلم درد گرفت که هر روز یک غذا ره میخوره
ایته خیلی سخته

چشما یو دگه مر یاد آیدا نمیندازه فقط یاد خود او میندازه

اصلا خیلی وقته که آیدا فراموش کردم

نان که خوردیم بیرون شده و به خانه رفتم

امروز خیلی کار نداشتم و مه هم دلجم بودوم

قراره فردا برم خودی ولید به جایی کار داریم



مادر آمدن و مه هم برینا ماستم گپی بگم

مه:امم مادر

مادر:بلی

مه:چیزه مایم به شما بگم

مادر:چی بره مه

مه:بریم به خواستگاری

مادر:به کی ؟

مه:امم خوب به مرسل دگه

مادر مه هم یک ذوق زدن

مادر:راست میگی؟

مه:ها خوشوم برین

مادر:ای الهی قربان تو شم خوبه جان مادر میریم

بخیر روز چهار شنبه میریم

مه هم لبخند زدم و برفتم به اتاق خو

مچم چری دلم ایته نا آرام بود بیخی یک رقمی بودوم

سرخو بگدیشتم و خاو شدم ....


ساعت نه شب بود که دیدم به موبایل مه زنگ آمد

نگاه کردم که مر خنده گرفت

قلم پنسل زنگ زده بود

منظور مه همی صحرا بود چون مه اور قلم پنسل میگفتم
به همی خاطر هموته هم ثبت کرده بودوم


جواب دادم

مه:بلی

صحرا:سلام خوبین

مه:شکر خدا بفرمایین

صحرا:میگم قاضی صاحب میشه مه سبا نیام؟

مه:چری؟

صحرا:صبا امتحان مه از پیشینه به پوهنتون امتحان دارم

مه:ای مشکل تو هست نه مه

البته صبا مه هم نبودوم از پیشین انا ماستم خودیو شوخی کنم


صحرا:بخدا گناه مه نیه میگین از صبح میام اما خیلی درس دارم

گفته بودن که خیلی لایقه

مه:مشکل نیه همی فردا نیا دگه باید بیایی

صحرا من من کرد و بلاخره نگدیشتم بگه

مه:از معاش تو هم هیچی کم نمیشه

یک ذوق زد

صحرا:خیلی تشکر

مه:بخیر باشین


مه هم یک بار شما میگم یک بار تو

به آینه روبرو خو خیره یم که خنده لب مه مر خجالت زده میکنه

زودی یاد خو از مرسل میارم که قراره چند روز بعد مه به عنوان نامزد او باشم
چون خانواده ها همدیگره میشناسن

میفهمم که تحقیق نمایه و راسته میدن دگه...........

رُمان و متن های ناب

28 Oct, 19:27


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_28
#نگارنده_مینو



البته او شاو آمد و کمی تهدید کرد اما باز هم بهتر بود حال ما



به محکمه رفتم و برفتم به اتاق مرید هم نبود


بشیشتم به چوکی که موبایل مه زنگ آمد


زهرا بود همویی که آدرس خونه ما به شهاب داده بود
که بیاین به خواستگاری



جواب دادم

مه:بلی خوبی

زهرا:شکر تو خوبی سلامتی

مه:شکر خدا سلامت باشی

زهرا:مایم گپی بگم

مه:بگو خوهر

زهرا:امروز شهاب مر صدا کرد کو بدیدی


مه:ها بدیدم

زهرا:گفت دیروز بیاماده بودن به خونه شما تور هم بدیده بودن و خوش کرده بودن


کمی لبخند زدم و با اما گفتنیو لبخندم پر کشید


زهرا:اما گفتن خیلی خونه زندگی نا عامیانه بوده اونا بما نمیخورن
شهاب گفت چشم به راه نباشن

مه:کی باز چشم به راه بود

زهرا:مچم خوهر هموته گفت

مه:خوب خیره مهم نیه بمه خوب شد که دگه نمیاین بیازو مه قصد ازدواج نداشتم

اوهم گفت خوبه

زهرا:راستی آدرس خونه آرزو پرسید از مه امروز میرن

مه:بخیر باشه


قطع کرد که اشک مه بریخت

فقط به خاطر ناداری ما مر نخواستن

اشک خو پاک کردم و سرخو بالا کردم دیدم مرید بیاماده

هین کشیدم و زودی اشکا خو پاک کردم

مرید:کی آمادین؟

صورتیو نشان نمیداد که شنیده باشه
حتما نشنیده


مه:همی ده دقیقه میشه

سر تکان داد

یک ساعتی کار میکردیم که زنگ زدن که بیا نون بخور

بمه گفت بریم

مه:نه تشکر مه نون بیاوردم به خو

مرید:مه کو به شما بگفتم نون نیارین

مه:خوب مه مزاحم نمیشم مه نون آوردم

مرید:اوکی

سر کیف خو وا کردم اما حضوریو بالا سر خو حس کردم


مرید:مر هم مهمان میکنین امروز؟

با هول به طرفیو دیدم که لبخند زد

مه:غذا مه فکر نکنم دلخواه شما باشه

مرید:ایر شما تعیین نمیکنین

مه هم سر تکان دادم

بشیشتم و سر دیش کچالو خو وا کردم

بگدیشتم و اوهم یک لقمه گرفت

به دهن خو کرد

با بغض به او خیره شدم

لقمه دومی هم به دهن خو کرد و مه هم یک لقمه ور دیشتم

اما خجالت میکشیدم خودیو بخوروم


مه کنار کشیدم

مرید:خوشمزه بود تشکر شما چرا نمیخورین؟

مه:میخوروم

اوهم سر تکان داد

مرید:امروز غذا تو کم بود بخیر به صبا باز بیشتر بیار خودی هم بخورویم

لبخند زدم با خجالت و او هم خندید و برفت

........

رُمان و متن های ناب

28 Oct, 19:27


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_27
#نگارنده_مینو



ولید:به قرآن که خیلی میترسم برار

مه:تیاره بیا که سر ازی موضوع تحقیق کنم ای چکار میشه
هیچی بخدا نمیفهمم

ولید:همی وکیل ازی بد چیزی یه ای دختره ایشته فرزی یه

مه:ها خیلی بد چیزی بود

ولید:ها بخدا

مه:تیز تیز صحبت میکرد هوشیاری بود

ولید:ها بابا


مه هم سر تکاندم ..............


صبح بلند شده و به قصد محکمه حرکت کردم

و به مقصد رسیدم

پیاده شدم و رفتم به بخش
که دیدم همو اعدامی که ولید از او میترسید امروز قراره اعدام کنن

ولید هم خیلی میترسه چون واقعا هم خانواده یو مردم خیلی وحشی معلوم میشن
باید هم بترسه


برفتم به اتاق و همودم هم صحرا بیاماد

بشیشت و سلام کرد

مه:علیک سلام خوبین

صحرا:تشکر شما خوبین

مه:ها شکر

لبخند زد و شروع کرد

امروز بیشتر کار داریم مگرم زود زود تمام شه

.................


از محکمه بیرون شدم و بیامادم به خونه.......




انی یک ماه مایه بشه و مه هم مایم به مودر خو بگم که برن به مرسل به خوسرونی

چون خوبه دگه بری ازدواج و مه هم اور دوست ندارم
اما از او بد مم نمیایه

خوبه دگه

شاید بعد از ازدواج بهتر هم بشه

همو پیمان خشن که بعید میدانستم آیدا بخوایه

اما حالی از غمیو مایه بمره
مه کو بیازو دگه ای زندگی اول منه
حتما مرسل دوست خواد داشتم
...............



صحرا............


امروز شروع کردم به جارو کرده

همه جارو کردم چون صبح به پوهنتون نرفتم

مه هم همه پاک کردم

مهمان میایه به خونه ما

به اصطلاح خواستگار🙈


آمدن و مه هم لباسا خو پوشیدم و اونا هم بیامادن بشیشتن

وقتی نشستن به اطراف خانه غریبانه ما دیده
و چهره ها خو یکرقمی کردن


مه هم به اونا دیدم

صورت مه که دیدن لبخند زدن و اما وقتی به داخل پیاله های ساده شیشه ای چای آوردم

یک رقمی کردن خود خو


مه ای ازدواج خیلی خوش بودوم

چون از صنفی ها پوهنتون مه بود و چند ماه میشد رد مه گرفته بود

تا بلاخره بیاماد به خواستگاری


نیم گیلاس چای بیشتر نخوردن و برفتن


هیچی هم نگفتن مه هم پس همه جمع کردم .............


فردای او روز صبح رفتم پوهنتون و با همو بچه مواجه شدم
که به طرف مه نگاه کرد و پس برفت


دگه وقتا خود خو خجالت زده نشان میداد اما حالی فقط نگاه کرد و بی تفاوت برفت


همو صنفی مع هم که آدرس خونه ما میپرسید صدا کرد و اوهم برفت

مه هم رخصت شدم و حرکت کردم پیاده که برم به محکمه

هنوز معاش مه نداده بودن و مه هم باز کچالو جوش داده بردم خودی خو

خیلی بی مزه بود و کمی ترشی هم ریخته بودوم رویو

کاکامه هم الهی شکر رد مادر مه یله کرد

رُمان و متن های ناب

28 Oct, 19:27


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_26
#نگارنده_مینو



به خانه رفتم که خاله مه ضیا گل بیاماده بود مه هم دلجم رفتم سلام کردم

اما تا دیدم مرسل هم بود

وی ای به چی کار آمده؟


سلام کردم دوباره و اوهم بلند شد

مرسل:سلام قاضی صاحب خوبین سلامتین

مه:شکر شما خوبین سلامتین بفرمایین بشینین بلند نشین

اوهم نشست

لباس بادنجانی رنگی پوشیده بود و واقعا به او خوب میگفت

مه هم رفتم بالا لباسا خو عوض کردم و زودی آمدم پایین

امشاو کار داشتم
سر همی پرونده باید حتما حتما کار میکردم


ضیا گل:میگم مرید جو تو خیلی کم پیدایی بخدا

مه:بخدا امشاو هم مه خیلی کار دارم امشاو حتما مگرم برم به خونه یکی از دوستا خو

ضیا گل:بابیلا مه امشاو بیامادم خودی تو قصه کنم

مه:اونی گل مکی خودی ازو قصه کو

مرسل شروع کرد به خندیده

مه هم خنده گرفت

چقدر زیبا میخنده .........




ولید:انی بچیم باز پیام آمد مه چکار کنم؟

مه:به قصه نشو فقط خود خو هوش کو

ولید:میترسم لالا بخدا مه هنوز جوان ناکامم مه همی زنک خو تا حالی ندیدم 😔

مر خنده گرفت

مه:هههههه دگه هیچ کامیابی تو نداری؟فقط به قصه همی موضوعی؟

ولید:سخته لالا هر شاو همی موضوع مر از خاو بیدار میکنه خیال میکنم مر میکوشن

مه:هی راست میگی بخدا

رُمان و متن های ناب

26 Oct, 16:04


ری اکشن بدین که ده قسمت نشر کنم عزیزا

رُمان و متن های ناب

26 Oct, 07:51


پنج قسمت جدید از رمان ما خدمت شما
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

26 Oct, 07:50


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_25
#نگارنده_مینو



مرید........

به شیشتم به سر سفره

قابلی بود و میخواستم بخوروم اما مچم چری صحرا به دم رو مه آماد

امروز که غذا ها بته کیف خو کرد
دلمه خیلی سوخت
دلمه بریو آو شد

اما باز هم کمی حال مه بهتر بود چون امروز معاش گرفت

حتما به خونه خو خوشه

.............




صبح بلند شدم و زودی فرار کردم که مادر از مرسل نپرسن که میستونی یا نه


زودی رفتم

ولید دیدم که هی عجله داره

مه:چکاره

ولید:بریم که بتو کار دارم

مر کش کرده ببرد به اتاق

ولید:بچیم دیشاو بمه پیام آمد که مواظب خو باش

دلمه از صبح گرفته یه

مه:چری؟ نفهمیدی کی گفت؟

ولید:نه بخدا مرید فکر میکنم از همو قضیه اعدام که حکم ازو اعدام نوشتم قاضی صاحب هم قبول کرد
خیال میکنم هموناین
بمه گفتن کم نوشته کو که باز همو قاضی کلون هم قبول کنه
اما مه ضد کردم

مه هم هولکی شدم

مه:مواظب خو باشک ا بچه خدا کنه گپ مپی نباشه

اوهم سر تکان داد

مه:یکه نرو نیا یک گارد چیز میزی خودی خو ببر

سر تکان داد اما خیلی مضطرب بود


.....
ساعت یازده بجه بود که صحرا بیاماد


صحرا:سلام

مه:علیک سلام

بشیشت و مه هم او طرف بشیشتم

موبایلیو زنگ آمد که جواب داد

صحرا:جان خوهر ها میارم خوبه میارم
به سحر هم میارم

لبخند زد و قطع کرد

چقدر لبخندیو زیبا یه وقتی میخنده


سرخو بالا کرد که با مه چشم در چشم شد

نگاه کرد که زودی رو خو بگشتوند ...........

اما مه هنوز اور میدیدم


بلاخره جهت نگاه خو تغییر دادم ........

رُمان و متن های ناب

26 Oct, 07:50


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_24
#نگارنده_مینو



مادر:الهی خیر ببینی دختر ناز مه

سارا:مادر گوشت پخته میکنین؟؟

مادر:ها جان مادر


چقدر اشک میریزم از ای که خواهرم محتاج گوشته

گریه مه شدت میگیره

تیزی میرم به خونه و میشینم پا دیوار گریه میکنم

دلمه ترقیده یه

خدایا تا کی دگه تا کی باید محتاج باشیم
تا کی مگرم به رد یک لقمه نون زار بکشیم

از خسته گی زیاد خوابیدم و بعد مادر مه مر صدا کردن

مه هم برفتم که بوی خوش شوروا تمام خانه ما ره گرفته بود

خیلی خوش بو بود

زودی دست و صورت خو شستم و برفتم به خونه

سفره بنداختن و بمه دیدن

مادر:نون نداریم صحرا

مه:غمی نداره انی به سهیل میگم بره بخره

مه پینجایی بدادم که بره پنج تا بخره

برفت و بخرید و بشیشتیم به خورده

اگر چه رب نداشت اما خیلی خوشمزه بود

به خوهرا خو میبینم که با ذوق لقمه هایی بزرگی میگیرن و با ذوق میخورن

گلو مه از بقض به درد میایه

اما هیچی نمیگم .............

رُمان و متن های ناب

26 Oct, 07:50


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_23
#نگارنده_مینو



یک لقمه خوردوم و تا ماستم لقمه دگه بخوروم یادم از خوهر برارا مه آماد دگه نخوردوم و بته کیف خو کردم


دو دقیقه بعد مرید بیاماد و کمی تعجب کرد چون با ظرف خالی روبرو شد

اما پس به حالت اول بر گشت ........




وقت رفتن بود که مرید مر صدا کرد

مرید:خانم عطایی

مه:بلی

مرید:معاش شما بفرمایین

مه هم متعجب شدم

مه:آخه پنج روز دگه بمونده

مرید:مهم نیه شما کو هستین بیازو وقت تر دیر تر نداره

مه:تشکر

سر تکان داد........


با ذوق به خونه رفتم و اول از دم قصابی گوشت خریدم

زودی رفتم به خونه که صدا کاکامه میاماد

کاکا:مر نستونی مایی چکار کنی؟ چی داری بخوری؟ دخترا از گوشنگی رنگینا زرد میزنه چکار مایی بکنی؟

مادر:مه هر کار هم بکنم نمیتونم پیر دگی بیارم بالا سر بچه ها خو
مه به پایینا میمونوم


کاکا:تا چند روز دگه بتو فرصت میدم یا برار زاده ها خو از تو میستونوم یا زن مه شو

مادر مه هم گریه میکردن

خریطه گوشت قایم کردم و بیامادم به خونه

کاکا:به کجا بودی ا دختره....

مه:به کار

کاکا:منتظرم یک اشتباهی از تو ببینم بخدا قسم که تار تار موها تو میکنم

رو خو او طرف کردم

از منان متنفرم(کاکامه)


برفت تیزی دره هم محکم بزد

به مادر میبینم که گریه میکنن

اشک مه هم میریزه میرم که اونا به آغوش بکشم یک دفعه خریطه گوشت از پیش مه میفته

سحر و سارا با تعجب میبینن

سارا میایه سیل میکنه و میگه

سارا:مادر

مادر:بلی

سارا:صحرا گوشت خریده

مادر با تعجب بمه میبینن

مادر:از کجا آوردی؟

مه:معاش گرفتم مادر

مادر یک ذوق زدن

رُمان و متن های ناب

26 Oct, 07:50


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_22
#نگارنده_مینو



تند تند تایپ میکرد که به او گفتم

مه:آهسته تر باز میشه خراب نوشته کنی

هول کرد

صحرا:نه نمیکنم دلجم

مه هم سر تکان دادم


خسته بودوم و وقت غذا بود که زنگ زدن بیا نون بخور

مه هم بلند شدم
خانما یک جا نون میخوردن و آقایان به یک جا


مه:بلند شین برین نون بخوریم

صحرا:تشکر مه هر روز نون میارم به خو

مه:اوکی نوش جان اما لازم نیه که بخو بیارین همینجی به شما هم نون هسته

سر تکان داد ..........




صحرا.......


به دیش کچالو جوش داده خو میبینم که اصلا میل آدم نمیکشه که بخوری
چون هیچ طعمی لذت بخشی نداره

اما مجبور بودوم

یک لقمه کچالو خودی نون وردیشتم و با بی میلی فرو دادم به حلق خو
چون هر شب تغریبا همی غذا بود
هیچ میلی نمانده بود

از حرف دیشب سحر خواهر مه اشک چشمم روانه شد

چون گوشت هوس کرده بود و مه نداشتم به خواهر خو بخرم😭

هنوزه تا معاش مه خیلی مانده ....


بوی خوش کباب آمد از او طرف دلمه هم خیلی گرفته بود
و هیچ میلی نماند به غذا مه
تا ایکه دروازه با تک تک واز شد

نگاه کردم که قاضی صاحب خودی بشقاب جوجه و نان بیاماد به پیش مه

مرید:آوردم که شما هم بخورین ازی به بعد به خود نان نیارین

چقدر نیاز داشتم
خیلی خوش بو بود 😔......

رُمان و متن های ناب

26 Oct, 07:49


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_21
#نگارنده_مینو



مکث کردم

مه:برد معاش خو آمدی؟ بیازو یک ماه شده تقریبا مه هم ای برج میدم از برج دگه برو به دگه جا دروغ بگو


شروع کرد به گریه کرده

صحرا:بخدا قسم که مه دروغ نگفتم خانواده مه خبر دارن

مه:همی بود پدر تو آماد تور زده زده ببرد

صحرا:بخدا قسم که خبر دارن اونا کاکا منن


مه:خوب چری دروغ بگی؟

صحرا:مه به ای پول احتیاج دارم
مه یک مادر دارم و دوتا خوهر خورد و یک براری

بابا مه هم معتاد بودن فوت شدن 😭😭 خوب ما به پول احتیاج داریم مه هم مجبوروم کار کنم


مه:از او وقت نداشتین؟

صحرا:از او وقت مادر مه کار میکردن ای وقتا اونا بیرون کردن و کاکامه

باز هق زد از گریه

صحرا:کاکامه ضد کردن که خودی مادر مه عروسی کنن به بهانه گرفتن خرج ما
مه هم گفتم باشه کار کنم که ما محتاج نباشیم😭😭


مه:کاکاتو ماین مادر تو بوستونن؟

صحرا:ها😭

صحرا:چون کاکامه نمیگدیشتن مادر مه هم گفتن بگو به کورس خیاطی میرم


به طرفیو میبینم ای دختر چقدر بد بخته؟

مه:خوب حالی مه چکار کنم؟

صحرا:بخدا هر روز چهل صفحه هم تایپ میکنم شما مر بیرون نکنین
مه مادر خو روا ندارم به کاکاخو خواهش میکنم


مه:ببینم

صحرا:بخدا همه کارا میکنم هر روز تایپ میکنم

مه:ببینین چی میگم

صحرا:بفرماین

در حالی که اشک چشمایو گرفته بود بمه دید

مه:هر گپی هست حمالی بگین که بخدا قسم دگه دروغ درم گفته باشین
بر علاوه که شما بیرون میکنم
مگرم خساره بدین


صحرا:چشم

مه هم سر تکان دادم

صحرا:یعنی میشه کار کنم؟

مه:بفرمایین


یک لبخند پز از ذوقی بزد


ای که خندیدی و خود بردم ز یاد

به جمالت دل و دین رفت به باد

(مینو)

چقدر دلنشین بود خنده یو

البته رو خو به اوطرف کرده بود و مه از نیم رخیو میدیدم


نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به کار

او هم چون گریه کرده بود هر دم سکسکه میکرد و تایپ میکرد

رُمان و متن های ناب

25 Oct, 11:16


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_17
#نگارنده_مینو



صحرا مشغول نوشتنه و مه هم به فکر گپ مادر که میگفتن

همی روزا میریم به خوسرونی مرسل

مه هم دو دل بودوم که چکار کنم

و قراره امشاو بگم که برن

چون واقعا دختر خوبی هست

درسته که به بار اول چیزی تعیین نمیشه خوب آدم بد میشه از چشمایو شناخت

باز ببینم چکار میشه

شاید هم خواستم یک چند دفعه دگه هم اور زیر نظر بگیرم
مچم والا

اما خوشم میایه از او


به همی فکر بودوم که در بدون تک تک وا شد و مرد سبیلی تیزی بیاماد به دفتر


مرد:وخی توله سگ پدر نالت

شرقست هم بزد به رو صحرا

صحرا:کاکاجان😭

مرد:که به کورس خیاطی میری ها؟ ها پدر نالت ؟
اینجی کورس خیاطی یه؟
به پیش ازی بچه گه لند هور شیشته ای هی بگو بخند داری
ای کورس خیاطی یه؟

مه:محترم درست صحبت کنین


تیزی پولیس هم بیاماد که شونه هایو بگیره


مه:یله کن مجید جان

مجید اور یله کرد و صحرا هم گریه میکرد

مرد:دختره....... تو به کی دروغ میگی خاطری پیر تو بته آشغالا یه خیال کردی بی سر صاحبی؟ ها؟
مه تور میکشم



مه:میگم هر کار میکنین برین خواهشا بیرون اینجی ما آبرو داریم
بفرمایین


صحرا مر با ناباوری نگاه کرد

خیلی بدم آماد یعنی چی؟ چری دروغ گفته بوده به خونه؟
ای چی معنا ؟
دختری که به خونه خو دروغ گفت هر کار از او بر میایه

ایته دخترا به درد نمیخوره

خودی هم موهایو گرفت که ببره

که دستیو بگرفتم

صحرا به طرف مه نگاه کرد


مه:پنجه خو به جونیو نمیزنی

صحرا با بغض بمه دید

اما مه کو بچه فلم نیم
فقط بخاطر آبرو خو ایته میگم

مه:اینجی میگن یارب چی گپه ؟ برو به خونه اور میکوشی میزنی اختیار خو داری
اما به محل کار مه حق نداری که اینجی بمه گپی تیار شه

خلاصه ببرد اور

خیلی اعصاب مع خراب شد

یعنی چی دروغ گفته ؟؟؟

سر مه خیلی به درد آماده بود........

رُمان و متن های ناب

25 Oct, 11:16


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_18
#نگارنده_مینو


بیامادم به خونه مچم چری ایقدر دل مه گرفته بود
فقط میگی که مه عضو خانواده او بوده باشم
همیته بد مه آماده بود

مادر:چری اعصاب تو خرابه بچه مه؟

مه:نیه خوبوم مادر

مادر:نیه ننه یک گپی هسته

مه:نه خوبوم

مادر:خوب حالک بریم؟ یا نه؟

یادم آماد که مگرم امشاو به اینا میگفتم
اما از یادم برفته بود

مه:یک چند وقت صبر کنین دگه

مادر:صبر نمایه دگه مادر میریم میدم

مه:حمالی بخدا آماده گی ندارم نمیجه کو یک ماه بعدی بریم

مادر:خوبه پس به اونا میگم

مه:اینععع میشه خدا نخواسته گپ مپی شه ایشته میگین ؟
همیته چشم براه میگزارین؟
خوب هر روزی رفتین همو روزه باز بگین

مادر هم چپ کردن

نون هم نخوردوم برفتم خاو شدم .............


صبح رفتم که او هم نبود

دروغ چری کمی به وجودیو عادت کرده بودوم

اما حالی کو نمیایه بیایه هم مه اور راه نمیدم
آدم دروغگو به صد بلا آدمه میندازه
نمیتونوم ریسک کنم

شاید بره مر به لاو بده شاید از قضیه ها مه بره به دشمنا بگه


بشیشتم و یک عالمه پرونده بود که خود مه مگرم تایپ میکردم و باز خودی ولید و بقیه مشوره میکردم

اووووف
ایشته خسته کننده به خدا

هر روز همی منوال

رُمان و متن های ناب

25 Oct, 11:16


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_19
#نگارنده_مینو




دقیقا دو روز میشه که او نمیایه و خوش خوش قراره مه یکی دگی پیدا کنم

البته از اول هم قرار بود
ولی دروغ چرا یک نور امیدی به دلم بود که شاید بیایه ................




چشمان سیاه تو بود میکده ای آرامش

تشنه ای دیدارم چندی شرابم میدهی؟

(مینو)


نمیفهمم چری ایته الا خون ملا خونوم

بیخی آرامش ندارم

همیته کار گم کرده یم

شروع کردم به نوشتن دستا مه هم همیته خسته بود که هر کار میکردم نمیتونستم نوشته کنم

خلاصه به صد گندگی نوشته کردم

و دوسیه هم از ولید بود ولی ماهم نظرات خو میدیم

خلاصه بشیشتیم و هر کس نظری داد تو او حکم

شش سال حبس داد قاضی یه کلان

که ادله خود خو میزدن خانواده همو مجرم

همیته مادریو جیغ میکشید که چی بگم

درم گاهی وقت خیلی خون میشه

رُمان و متن های ناب

25 Oct, 11:16


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_20
#نگارنده_مینو



دروازه تک تک شده و وا شد ......


راوی......


آن غزال چشم سیاه گریز پای
در محوطه ای سلطنت مرید قدم گذاشت

چشمان معصوم اش که در پی فرار از چشمان همچو عقاب مرید بود

با سری تا شده اجازه ورود خواست

چهره ای این سلطان بیانگر اتفاقات ناگوار بود

مگر دلش را کسی بینا بود؟
کی خواهد دید که دلش پایکوپی زیبایی از شوق دیدار همان
چشمان آرامش بخش غزالی اش به پا کرده بود

کی خواهد دید که دستان قوی اش که سنگ را تا کرده
لیکین حال قدرت بلند شدن ندارن

میدانست چنین تشنه ای دیدار دو چاله سیاه ست؟


ای که لبت گشته به سرخی یه آلو

و طعنه زده چشم تو به چشمای آهو

(مینو)

..............


مرید.....


به او میبینم که اشک چشمایو کامل بگرفته کرده و همچنان صورتیو از ته جاده لیلامی فرق نمیشه
از بس به اثر لت و کوب پستی و بلندی ایجاد شده

و اینجی دل کباب شده مره هم کسی میبینه؟


صحرا:سلام

مه:به چی کار آمدین؟

صحرا:به کار

مه:هه فکر میکنین دختری که به دروغ گویی خو جایی میره مه اور به کار میگیرم؟

صحرا:توضیع میدم

مه:به درد خود تو میخوره مر بازی داده نمیتونی باز مایی دروغ سر هم کنی


صحرا اشکیو بریخت

مه:گریه نکن اینجی گا مه حوصله ندارم

یا شاید....دل دیدن ندارم ......


صحرا:سیل کنیم شما؟

مه:دگه چیزی نمونده بیازو مه بخو وقت یک تایپر دگی بگرفتم

صحرا:قاضی صاحب بخدا مجبور شدم به شما توضیع میدم

مه:توضیع به درد همو آقا میخوره که زودی قبول کرد که پس بیایی و یا شاید هم دروغ گفتی دوباره

صحرا:سیل...

نگدیشتم گپ بزنه

مه:بیرون

اشکیو بریخت و با گپیو قلب مه کارد کشی شد

صحرا:بخدا مه محتاج ای پولوم😭😭

رُمان و متن های ناب

25 Oct, 11:16


پنج قسمت جدید از رمان ما خدمت شما عزیزا


♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

25 Oct, 09:52


اَلَهُمَ صَلِ عَلَیْ مُحَمَّدٍ
وَعَلَیْ اَلٌِ وَ اَصّحابِ مُحَمَدٍ.

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 20:02


دوری
آنقدر دور
که دستم به تماشایت نمی رسد
اما باور کن
خلوت خیالم
در تصاحب لشکر مهر توست
و هر وقت صدایم می کنی با عشق
زنگ نوای دلبرانه ات
قلبم را می لرزاند
گویی هزار سال است
همنشین دوستت دارم های منی



𝓛𝓞𝓥𝓔

@sahel913_darya923

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 18:57


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_11
#نگارنده_مینو



ای وای چری ای ایرقم چشمیو ضرب خورده یه؟


مه:خانم عطایی چکار شده؟😳

صحرا که خود خو کنترل میکرد گفت

صحرا:سلام ..هیچ..هیچی نشده فقط به شیر آو خورد چشم مه

مه:وی خوب هوش میکردین

صحرا:مچم بخورد همیته


اما مطمعن بودوم به شیر حمام نخورده

رو خو او طرف کردم و اوهم بیاماد بالا سر مه

صحرا:قاضی صاحب بدین پرونده ها که تایپ کنم


مه:اگه امروز مریضین نمایه

صحرا:نه خوبوم

مه هم سر تکان دادم و بدادم بریو ........




به خانه آمدم و سلام کردم و جواب شنیدم

مادر:میگم ننه

مه:جان

مادر:کی مایی دگه تور نومزاد دار کنیم؟


چری هوش مه برد صحرا رفت؟

بد کرد هوش مه😐 زودی اور تفرقه کردم

مه:یله کنین شما به خدا مه هنوز بیست و هفت ساله شدم

مادر:پس مایی چند ساله شی؟

مه:حد اقل سی

مادر:چپ کو که خودم همیته زن کاکاتو سرزنش میکنم که چری دختر خو به پیمان داد
انی هنوز دو نیم سال تیر شده. وقت سر پیمان چند تاری سفید شده
چی بکاره؟ انی او هم سی و سه ساله شده دگه


مه:خوب موده حالی

مادر:ای مرگ به هموته مودی بشه دگه مه خوش دارم کاکولا بچه مه سیاه باشه روز عروسیو

بخندیدم

مه:اگر زرد رنگ کردم چی؟

مادر:ای خدا نکنه ایته چیزی شی

مادر:صبا میریم به خونه خاله تو دختر عمبجینیو هم به بونه میارم تور بخدا بیا یک بار اور ببین اگر خوش کردی همو میدیم

مه:یاری مودر تیاره چپ کنین

مادر:بیا خیرات تو شم ننه جو بریم

مه:خوبه باز یک فکری میکنم

مادر هم سر تکان دادن ...............




به خونه خاله خو شیشته یم و چهار اطراف خو میبینم

متاسفانه یک دختر هم ندارن خاله مه و فقط یک بچه پانزده ساله دارن

خوب مه بیام خودی ازی چی بگم؟
شوخاله مم کو به ایرانه


بشیشتم که دختره بیایه و زودی برم


مادر:ضیا گل کجایه دگه دختر عمبجین تو؟

خاله:میایه خالی خوهر

مه هم کو خود خو نمیفهمنم دگه

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 18:57


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_14
#نگارنده_مینو



آیناز از او پرسید

آیناز:خوب مرسل جو ایشتنی خودی درسا؟

مرسل:خوبوم میگزره دگه چند روز بعد امتحان داریم

آیناز:خوبه دگه ما هم امتحان داریم اما گفتم باشه همی چند روزه کمی ساعت تیری کنم

مرسل:خوب کردین مه باز خوش دارم بعد از امتحانا که دلجم شم ساعت تیری کنم


آیناز:اوته هم میشه اما قبلیو هم خوبه که آدم ذهن خو آزاد کنه

مرسل هم سر تکاند .......



مرسل ادبیات انگلسی میخوند
و خیلی هم دختر با جرأت بود و البته خیلی خوش تیپ


سر سفره که بشیشتیم

خاله مه باز کاری کرد که مر هم خودی ازو به گپ بگیره

خاله:مرید جو هم کو از دست همی محکمه روزی نداره نه؟

مه هم خندیدم

مه:خوبه دگه ها ولا خیلی نمیرسم


او هم زیر چشمی بمه میدید

خوووب پس مرید خوش کرده
هر کس باشه هم خوش میکنه مه ایته جذابی


خاله:ها دگه خاله جو قاضی بودن هم سخته



خخخخخخ ایشته تابلو هی وظیفه مه به رخ میکشه




خلاصه برفتم که بته سراینا وضو بگیرم که نماز پیشین بخونوم برم که ولید معطل مه بود

هی وضو میگرفتم که مرسل بیرون شد

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 18:57


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_15
#نگارنده_مینو



پا دگه خو هم میشیتم که به پیش مه نزدیک در سرا رسید

مرسل:میشه پس شین؟

ای خدا سرا تیار کردن ازینا هم بگیره بخیر بم دم سرا شیر آو خو گذاشتن

مه:البته

ماست بره که ور گیشت

مرسل:خدا حافظ

مه:خدا حافظ شما


برفت مه هم دروغ چرا خوشوم آماد از او

اگر حالی ای صحرا میبود حتما میستاد تا مه وضو بگیرم او وعده تیر میشد
اما ای ریلکس بگفت آفرین از آدم بی جرأت بد مه میایه


...............




مه:ولید حالک مگرم تو خودی خانم خو بری به میله نه خودی ما ها یک بلک بچه

ولید:چپ کو دل خود مه خونه بخدا

مه:چری؟

ولید:پیر تکه تکه شدیو نمیگزاره

همه بلند بخندیدن

مه:چری؟😂

ولید:میگه ما دوماد خوش نداریم تا عروسی نکردی حق دیدنیو نداری

مه:خوب عروسی کو

ولید:نمیشه دختره خورده هنوز صنف یازده مکتبه مگرم یک سال صبر کنم

چون با غضب میگفت همه بلند خندیدیم


خیلی خوش گذشت با پر بازی و والیبال و قصه روز خوبی تیر کردیم .......

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 18:57


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_13
#نگارنده_مینو



مه:سلام خوبین سلامتین

دختره:شکر خدا

اور بدیدم و او هم تیزی هولکی برفت و

چری اودم اور قیاس به صحرا کردم؟

مرسل:مه میرم دگه زن کاکا

ضیا گل:ای بخدا اگه تور بگزارم امروز چاشت مگرم بستی


مرسل:بخدا نمیشه زن کاکا کار دارم

ضیا گل:خیلی هم میشه حالی دیک جا میکنم بیا خودی مه و حسنا و آیناز اختلاط کن اینا هم دیق ان مه هم خودی خوهر خو اختلاط میکنم



مرسل:باشه یک زنگی به مادر خو بزنم

زنگ زد و جالب بود که از راست گویی یو خوشم آماد
که بگفت که بچه نا هم هسته


بشیشت و مه هم او طرفا شیشته بودوم تا معذب نشه

نه که نشد؟
اما باز هم

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 18:57


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_12
#نگارنده_مینو



حسنا:مه کو خیلی اور خوش دارم فقط همی مژده جمالزاده میمونه

اوووف چیقذر گپ میزنن؟

آیناز:بیشتر خیال میکنم زلیخا سریال چوکوروا میمونه


همودم دم سرا زنگ آماد

مر هم یک رقمی گفتن برو باز بیا که فکر کنه تو خبر ندیشتی که او میایه

یک کارا یاد دارن همی زنکا


مه:خوب ایته کارا یعنی چی؟

مادر:برو بره مه

مه هم برفتم هموته کردم خود مه قصد ازدواج داشتم
چون واقعا سن مه به ازدواج میخورد


صدا ضعیف سلامیو میاماد که خوش آمد میکنه

مه هم هموته که گفتن خود خو یک دفعه گی بیرون انداختم و طوری بر خورد کردم که یعنی مه نمیفهمم


وقتی با او مواجه شدم با یک دختر بی نهایت زیبایی مواجه شدم

چشمایی عسلی رنگ نزدیک به سبز و قد بلند

هول کرد و مه هم ماستم خود خو هول زده نشان بدم که خاله مه گفت

ضیا گل:مرسل جو اینا بچه خوهر منن قاضی مرید جو

خوب حالی وظیفه مه نمیگفت مر خوش نمیکرد ای دختره؟😂


دختره کمی هول هم بکرد و باز گفت

مرسل:س..سلام خوبین

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 18:57


پنج قسمت جدید از رمان جذاب ما خدمت شما عزیزا🤩

لینک پخش کنین تا بیشتر شیم و جمع ما جمع شه و بخونیم رمان ها جذاب کاناله😉😍

ری اکت فراموش نشه دوستا👌

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

22 Oct, 14:53


الهی سپاسگذاریم به نعمت تو الله من🤲😘

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

21 Oct, 13:41


ای هم پنج قسمت جدید از رمان خدمت شما

ری اکتا خو بیشتر کنین عزیزا بیشتر نشر میکنم انشالله

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

21 Oct, 13:40


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_10
#نگارنده_مینو



بشیشت


مه:بگیرک همینا همه تایپ کن

صحرا:چشم

مه هم سر تکان دادم

...................



به محکمه ایم و مه هم با غم به مرد و زنی میبینم که به مایم جدا شم

کمی دلم گرفته

چون بچه گک پنج ساله دارن که مادر خو مایه
اما پدریو اور کش کرده میبره


مادره:نبر تور بخدا نبر یحیی یک بار بگزار به بار آخر اور بوی کنم😭

یحیی:یله کن اور بتو زنکه یله کن

پسر:مه به پیش مامی خو میرم مامی جو نبر مر مامی جو مه خودی تو میرم


او طرف خو نگاه میکنم که اشک تمام صورت صحرا خیس کرده
و دست خو رو دهن خو گرفته


تا ایکه بلاخره برفتن

نصف همو حضار گریه میکردن

حتی حال خود مه هم بد شده بود


خیره به صورت صحرا بودوم که وقتی اشکیو بریخت
چشما خو واز کرد و خیلی زیبا بود
از بین مژه های سیاهیو اشک برق میزد
ای خیلی به او خوب میگفت

تیزی رو خو او طرف کردم


یک چند برگه دگم بود که زنگ موبایل نوکیا یو به صدا در آمد

خیلی از همی زنگ بد مه میایه

جواب داد

صحرا:بل..بلی

طرف .......

صحرا:خوبه.می..میام

طرف:......


صحرا:گفتم میام انی میام

میخواست بره

مه:اول اینا تایپ کن باز برو

سر تکان داد و هر دم گوشیو زنگ میاما‌د اما جواب نمیداد و میترسید

ای کی خواد باشه؟


............




شب هم بدون کدام گپی به پایان رسید و صبح بازم مه آماده شدم و رفتم

پنج شنبه ها هم نصف روز به محکمه یم
که بخیر صبا میشه


رفتم و بعد ساعت یک بجه بود که
صحرا بیاماد

با دیدنیو حیران مانده خیره بودوم

ای چیکار شده؟

چشمیو کامل سیاه بود
..........

رُمان و متن های ناب

21 Oct, 13:40


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_9
#نگارنده_مینو



استراحت کردم ..........



سر مه بته لپتاب بود که قرار بود برم به سالون محکمه

در وا شد و صدا ضعیف او هم بیاماد که سلام میگفت

مه:علیک سلام

صحرا:میتونوم بیام

مه:بفر ما

بشیشت و گفت

صحرا:بدین همونایکه غلط کردم دوباره نوشته کنم

مه:نمایه ازی به بعد هوش کن مه خود مه صحیح کردم

صحرا:چشم

صحرا:راستی

مه:بلی

صحرا:خواهشا ازی به بعد به شاو بمه زنگ نزنین


انی نگفتم؟ نباید به شاو زنگ میزدم

مه:چری

صحرا:خانواده مه حساس ان خوش ندارن یک مرد ساعت یازده شاو بمه زنگ بزنه


مه:خانواده تو حساس نین که به پیش یک مرد کار میکنی؟

صحرا:او کار منه میفهمن که بخاطر کار میرم
و هیچ عیبی نداره
اما همکار آدم به شب به آدم زنگ نمیزنه

مه:رییس آدم


اوهم مظلوم نگاه کرد..

رُمان و متن های ناب

21 Oct, 13:40


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_8
#نگارنده_مینو



به خونه شیشته یم و واقعا به استعدادیو سلام میکنم

اما چکار کنم که مه حسودم و هیچ کس نمام از مه بهتر بشه

شروع کردم با دقت نگاه کردن

و بلاخره یک اشتباهی پیدا کردم 😈

زنگ زدم بریو از یاد مم برفته که ای وعده شاو بعده
حسودی مه گل کرده بود


زنگ زدم که جواب داد

مه:ای چی طرز نوشتنه؟

دختره: سلام چری؟

مه:هر چی به دهن تو آماده بنوشتی ایته باشه دگه نیا

دختره:چری چکار شده؟ مه همه درست نوشتم

مه:چری طاهر نوشتی ظاهر؟

دختره:ببخشین اشتباه شده

مه:اشتباه تور بته سرخو بزنم؟ خوب ایر اگه تحویل میدادم کو خراب میشد

دختره:دگه تکرار نمیشه


مه:نه بشه بیازو مجبوری اگه نه تور اخراج میکنم

دختره:چ..چشم

مه:ادا ازی آدما لایق در نیار که یعنی مه تایپ قویی دارم


دختره:نه واقعا مه

نگدیشتم گپ بزنه که تیزی قطع کردم

البته خیلی هم مهم نبود
اما مه حسودی مه گل کرده بود دگه

رُمان و متن های ناب

21 Oct, 13:40


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_7
#نگارنده_مینو



دختره:گوشی مه خاطری پول ندیشت

کمی از عصبانیتم کم کرد


مه:خوب مشکل نیه خواستم بگم از امروز بیایین به کار

دختره که ذوق در صدایو هویدا بود گفت

دختره:تشک..تشکر حتما میام

مه:خوبه بخیر باشین

.........


لباس های خاکی داره و مانتو نیمه چرک یا شایدم چون کهنه یه
و شال خو هم که بته چشما خو کشیده که موهایو پیدا نباشه

و بدون زره از آرایش بیاماده
و مچم چری پارچه هایو خاکی یه


سلام کرد که جواب دادم

مه:کامپیوتر که بلدی درسته؟

دختره:بلی ها

مه:خوبه

خوب ای اگه پول نداشته ایشته باز کامپیوتر یاد گرفته؟
همی کو نخواد باشه


بیاورد و دستایو هم میلرزید

مه:خوب ببین اینا همه تایپ کن و باز بقیه هم میگم چکار کنی

سر تکان داد

مه:راستی

دختره هم نگا کرد

مه:اگر بشنوم و ببینم و یا بفهمم که تو خیانت میکنی و میری میگی باز گله نکنی

اوهم با ترس سر تکان داد


مه:شروع کن

خود مه هم کارا خو شروع کردم ...........




به چهل و پنج دقیقه چهار ورق کامل تایپ کرد

بووووو
حسودم!

دختره:بفرماین

مه:چکار شد؟

دختره:خلاص شد

بستوندوم و نگاه کردم کامل بود


به طرفیو سیل کردم

ایشته همیته کرد؟

مه به دوساعت اگه بتونوم

دختره:دگه چی کاره؟

مه:هیچی برو به سرا خو

دختره:چری؟

مه:خوب خلاصه دگه برو یا مایی مهمون ما بشو؟

او نفس راحت کشید


دختره:نه میرم

مه:خوبه صبا همی تایم همینجی باش

او هم سر تکان داد. و برفت


ریزه میزه
دل مه مایه اور قلم پنسل بگم

رُمان و متن های ناب

21 Oct, 13:40


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_6
#نگارنده_مینو



ولید اما گفت

ولید:به کار هم نیاز داره به خدا خانواده خیلی فقیری ان
تو میفهمی که ای به حقوق ازم مکتب خو کامیاب شده؟

مه:جدی؟

ولید:ها بخدا مه و تو چند رقم کورسا کانکوری خوندیم او از مکتب امتحان کانکور داده


مه:خووو

اوهم سر تکان داد

چرت زدم پ از آخر هم هیچی به دستم نیاماد .............



حسنا:میگم مرید

مه:بلی

حسنا:مثل دگه وقتا نمیریم به رستورانت جایی؟دیق شدم آخه

مه:نه مه خسته یم


حسنا:ملینا هم خاطری خودی جمشید میره

مه:او اختیار خو داره

حسنا:وی دگه ایشته بد اخلاقی شده تو

مه:همیتنه


قهر کرد

راستش اصلا حوصله آیدا و شوهریو نداشتم چون اوناهم میرفتن

دروغ چرا چشم دیدن خوشبختی شان نداشتم
چون پیمان خیلی آیدا دوست داره
مه هم نمام که عکس العمل مر ببینن


چشما خو پت کردم و سر خو به دیوار تکان دادم

مچم چکار کنم
ای دختره بگم بیایه یا نه

هم میترسم چون میشه قابل اعتماد نباشه
مه به خطرم

هم از چشمایو ایته معلوم نمیشد ............




شماریو میگیرم
ایشته شماره کندی هم داره
با بیلا

زنگ میزنم و زنگ تیر میکنه سه چهار بار آخر هم جواب نمیده

خوب بخاکی مثلی نصیب نبوده حتما به پی خیره مه بوده



تا ماستم که گوشی خو بگزارم زنگ آمد

جواب دادم که قطع کرد

مه مثلی که مسخره ازینم؟

زنگ زدم

جواب داد

مه:البد مه مسخره شمانم ؟چری باز قطع میکنین؟

اما با گپی که زد قلبم فشرده شد ........

رُمان و متن های ناب

20 Oct, 10:35


هر لبخند یه داستان داره و هر اشک یه خاطره ..


♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍
‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎

رُمان و متن های ناب

20 Oct, 10:21


ری اکت ها خو بیشتر کنین که هر روز بیشتر نشر کنم دوستا🤩😍

رُمان و متن های ناب

20 Oct, 03:45


مــــــــــرا
پرسی که چونی ،
بین که چونـــــــــــــم

خرابم ، بیخودم ، مست جنونم

#مولانا

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

19 Oct, 18:22


پنج قسمت جدید از رمان جذاب ما

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

رُمان و متن های ناب

19 Oct, 18:22


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_4
#نگارنده_مینو


ولید:اوکی


......



آیدا بچه گک جذاب خو تکان میداد که کوپ پیمان بود و هموته هم بد اخلاق
چون همیشه در حال گریه بود

آیدا:جان مادر عشق مه گریه نکن بمرم چی مایی

بچه هم گریه میکرد و میگفت بابا

گوشی خو بیرون کرد

آیدا:میگم پیمان جو بیا دگه هی میگه بابا

مچم هم پیمان چی گفت که ای بخندید و گوشی به گوش بچه خو گرفت .........





شب که پیمان بیاماد مر که بدید کمی چپ چپ نگاه کرد

و باز به آیدا دید و لب زد شال خو پیش کش

پوزخند زدم

آیدا هم لبخند زد

همیشه از وقتی که مر میبینه همیته میکنه

پیمان به آیدا لبخند زد و بچه یو هم بال بال میزد و بابا میگفت

مه هم منتظر شدم میثاق بیاماد

چون امشاو ما به خونه کاکامه مهمان بودیم و آیدا هم خودی بچه خو و شوهر خو بود

حال که فارغ هم شده
و امتحان تخصص داد و کامیاب شد .

و چند وقت دگه قراره بره به کشور های خارجی تخصص بگیره


میثاق آمد و چند ماه میشه که ازدواج کرده

و خانم خجالتی یو هم بود

دست داد و بغل کشی کردیم

میثاق:ایشته گمی بچیش

مه:از بس که سر مه شلوغه برار بخدا

میثاق:راست میگی دگه تا به شوم خودی مجرما سر و کار داری

مه:ههههه ها

میثاق:برار هوش کن شرایط خرابی تور ترور مروری نکنن

مه:هرچی به دست خدایه

رُمان و متن های ناب

19 Oct, 18:22


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_5
#نگارنده_مینو


اوهم لبخند زد


شب با خوبی و صد البته با حساسیت های پیمان همراه بود تمام شد.


.............


ای روز ها خیلی بمه سخته که هر روز تایپ کنم پرونده ها سخته
البته ما محرر داریم به عنوان عریضه نویس
ولی مع یک شخص تکی به خود خو مام که فقط از مه بنویسه و همچنان ولید هم دوسیه ها خو میده
هر چیزی نمیشه به محرر داد

چون گفته های خودوم و بیشتر کارهای که قراره به خانه انجام بدم
قراره به ای محرر جدید خو بدم

سر مه هم درد میکنه ببخی حال مه خوش نیه

بری ولید گفتم که یک شخص پیدا کنه که او همی پرونده ها تایپ کنه
تا مه بتونوم کمی استراحت کنم



مچم چکار میشه امروز قراره یکی بیایه

و بمه کمک کنه

در بدون تک تک وا میشه و همه زن و مرد هم شیشته ایم

در حال بحث

یک دخترک ریزه میزه چشم سیاه که شباهت خیلی زیادی به آیدا داره و اما قدیو کوتاه تره


دخترک با حجابی

مه:به اجازه کی به اینجی آمدین؟

دخترک با ترس شروع کرد

دختره:س..سلام

مه:خب سلام کی شما به اینجی راه داده؟به شما نگفتن بدون تک تک وارد نشین؟ اصلا چری آمدین؟


دختره:مه خوب مه آمدم که اشکایو بریخت

اینع 😐

همودم ولید آمد

ولید:سلام خانم عطایی بفرمایین

دختره اشکا خو پاک کرد بیاماد

ولید:اینا همویی ان که بتو کمک میکنند مرید جان

مه:اینا؟

ای کو فینگی بزد به گریه شد 😐ای ایشته مایه بمه کمک کنه


دختره سلام کرد

ولید:اینا صحرا عطایی از شاگردان لایق و همچنان اول نمره دیپارتمنت حقوق علوم سیاسی ان و قراره هر روز بعد از چاشت پیش تو کار کنن

مه:خو

ولید:ها

مه:خوب شما شماره خو بدین باز احمدی با شما تماس میگیره

اوهم سر تکان داد

برفت

ولید:بچیم چری رد کردی؟

مه:وخی تور بخدا ای کو فینگی بزد به گریه شد چهار تا قتل ای نوشته کنه
مگرم ایر از ته شفاخونه ها جمع کنن


ولید:خوب تو چی کار داری؟ بخدا او خیلی لایقی یه او اول نمره یه آخه

مه:باشه

ولید:بگیر خوب خوش نکردی باز رد کن

مه:همیته میگی خوش نکردی که فقط مایم اور بوستونوم

ولید:ولی برار بگیر به فکر خو بشو تیاره دگه وقت ازدواج تونه

مه:هنوز اصلا به فکر نیم

ولید هم سر تکان داد