ری‌را @reyy_raa Channel on Telegram

ری‌را

@reyy_raa


مردی که با لباس مبدل رفت آزادی

ناشناس: https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTA2MTAxOTE3NQ

ری‌را (Persian)

ری‌را یک کانال تلگرامی فوق العاده برای طرفداران مبدل و لباس‌های مبدل است. اگر شما هم دوست دارید با لباس مبدل به آزادی بروید و از زندگی خود لذت ببرید، این کانال برای شماست. در اینجا شما می‌توانید عکس‌ها، ویدیوها، و مطالب مرتبط با مبدل و لباس‌های زنانه و مردانه را ببینید و با سایر طرفداران این سبک از لباس‌ها ارتباط برقرار کنید. کانال @reyy_raa منحصر به فرد و جذاب برای همه علاقه‌مندان به مبدل است. برای عضویت در این کانال و شروع به ارتباط با دیگر اعضا، به لینک ناشناس زیر مراجعه کنید: [https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTA2MTAxOTE3NQ]

ری‌را

13 Oct, 17:56


.

ری‌را

13 Oct, 17:51


۲۱
از دستان بی‌قلم به گوش‌های سنگین شده‌ات سلام.
مرا به یاد داری؟ همان که می‌نوشت و می‌خندید. گویی همه‌چیز تغییر کرده باشد. راستش را بخواهی دیگر زورم به خاک جمع شده‌ی روی طاقچه نمی‌رسد؛ گذاشته‌ام آنقدر سنگین شود تا روزی که یا طاقچه ترک بردارد یا به رویش باران ببارد.
رد پیر شدن را احساس می‌کنم؛ از درد قلب و زانو، از سفید شدن تارهای مو، از بی‌ذوق شدن نسبت به چیزهای رنگارنگ و هر روز مشکی‌تر شدن لباس‌هایم خوب می‌توان فهمید که شاید تنها اسما 21 سال دارم. تنم بیش‌تر از قبل می‌لرزد، بیش از پیش سردم می‌شود و انگار پیرمردی مدت‌هاست درونم رخنه کرده باشد. اما چاره چیست؟ تنم را در شهری که میلی به آدم‌ها و هوایش ندارم جا به جا می‌کنم و روزها سوار بر اتوبوس، همان موقع که پیشانی‌ام را به شیشه چسبانده‌ام، به تمام ناتمام‌ها فکر می‌کنم؛ آدم‌های ناتمام، کتاب‌هایی که انگار شخصیت‌هایش با این پیرمرد زهوار در رفته قهر کرده باشند و شاید آنها هم مرا ترک کرده‌اند. به محض افتادن یکی از چرخ‌های این اتوبوس لکنتی، از دنیای ناتمام‌ها به دنیای تمام‌ها پرتاب می‌شوم؛ به گذر ایام فکر می‌کنم و همه‌ی اثر پروانه‌ای‌ها را از نظر می‌گذرانم که اگر فلان روز بسار کس را نمی‌دیدم شاید حالا زندگی بهتری داشتم. شاید اگر این اتفاق نمی‌افتاد حالا سومین کتابم را هم چاپ کرده بودم و دیگر شخصیتی نبود که زندگی‌اش را نیمه رها کرده باشم تا او با من قهر کند. راستش آنقدر پیرمرد شده‌ام که می‌دانم دیگر این شایدها افاقه‌ای نمی‌کنند و آب از سر خیلی چیزها گذشته‌ است؛ صرفا رد غرق شدنشان را برایمان جا گذاشته‌اند! متاسفانه این اتوبوس لکنتی چیزی حدود بیست دقیقه طول می‌کشد تا به دانشکده برسد و هر روز داستان مسخره‌ی پیشانی من و چاله‌ی آسفالت تکرار می‌شود. از میان نقاب‌های موجود یکی را برای آن روز انتخاب و سپس به چهره‌ی بی‌چاره‌ام می‌زنم اما من در میان این نقاب‌ها هنوز یا لااقل تا به حال صورت واقعی‌ام را گم نکرده‌ام!
نمی‌دانم تویی که این‌ها را می‌خوانی چقدر با این پیرمرد نویسنده آشنایی اما می‌دانم که احتمالا این آخرین چیزی باشد که از او می‌خوانی. خستگی روحم را به زانو درآورده؛ شاید روزی، جایی، کسی توانست این زانو زده را از جایش بلند کند ولی تا به آن لحظه، به مانند یک نهنگ به گل نشسته‌ام!
نوشتن همیشه رویای من بوده و بعد از این نیز خواهد بود؛ اما دیگر در قلبم. شاید همیشه یک امیدی باشد.
شیشه‌ی عطرم را حالا تو پای باغچه بشکن؛ شاید روزی گل‌ها بوی مرا بدهند!
خداحافظ قلم آشنای من.
خداحافظ ری‌را...

✍🏻 عرفان موسوی

ری‌را

19 Mar, 16:16


من از قطره‌های دریا جوهر برایت قرض کردم.
سلام عزیز من؛ امیدوارم حالت خوب باشد. آخرین بار کی صدایت را شنیدم؟ نمی‌دانم. آخرین بار کی خنده‌های خودم را دیدم؟ این را هم نمی‌دانم.
من لا به لای تمام داستان‌ها گم شده‌ام. درون یک مارپیچ که هیچگاه تمام نخواهد شد و من مجبور به تماشای جبری که دنیای جابر برایم چیده است.
می‌دانم تو مثل داستان‌هایی هستی که نوشته‌ام. فصل مشترکتان یک چیز است؛ نیمه تمام ماندن.
می‌دانم نه تو و نه هیچ کدام از داستان‌ها و کتاب‌هایم تمام نخواهید شد.
من از قطره‌های دریا جوهر برایت قرض کردم. با نوک مرغ‌های ماهی‌خوار قلم ساختم و از روحم، کلمه. اما هیچکدام به انتها نمی‌رسند. نه قطره‌ها دریای اشک نه روحم نه کتاب‌هایم و نه...


#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

08 Jan, 15:46


به چهارمین سالگرد ری‌را و تمام مسافران پرواز اوکراینی رسیدیم. نقطه‌ای از تاریخ که گمون نمی‌کنم هیچ‌وقت از ذهن من فراموش بشه...

به یاد تمام رفتگان پرواز بی‌انتهای ۷۵۲ و اتفاقاتی که فراموش نمی‌شوند🖤 💔

ری‌را

24 Nov, 12:26


و اما تو ای چای صبح‌دمِ من، مرا از یاد نبر که خزان من، از یاد تو رفتن است و بهارم تبسم چشم‌هایت!
مرا از یاد نبر که چگونه برایت از غم‌هایم نوشتم و چطور از اشک‌هایم گفتم.
فراموشم نکن؛ و بدان که نبودنت آغاز تمام سردی‌هاست و دست‌هایت امن‌ترین گرمای جهان.
تو ای طلوع خورشید من، بمان که در رفتنت چایم سرد می‌شود، خانه‌ام یخ می‌زند، و دیگر کسی نمی‌ماند تا از اشک‌هایم برایش تعریف کنم. بمان هزار و یکمین شب زیبای من، بمان شهرزاد قصه‌گو که بی‌تو هیچ کلاغی به خانه‌اش نخواهد رسید!

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

09 Nov, 19:15


مرا بی‌وطن ساخت
همان که روزی آغوشش کشور من بود!

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

24 Oct, 17:48


براى هر دقيقه
كه چشمانت
به عمرِ بى بهره‌ى من،
اجازه‌ى ادامه داد!
براى همه‌ى زمان‌هايى كه جسور بودم
و رقابت كردم
و ناممكن را
به دست آوردم!
از تو متشكرم…

نزار قبانی
@Reyy_Raa

ری‌را

11 Oct, 16:20


بیا کمی با من بمان؛ غم‌هایم برای فردا
چای برایت دم می‌کنم؛ خستگی‌هایت برای فردا
از عشق و اشک‌هایم برایت می‌گویم؛ آرزوهایم برای فردا
روزهای آزادی را نشانت می‌دهم؛ امیدت برای فردا
بیا و بنشین کنار من؛ نفس‌هایم برای تو
به پایت می‌ایستم؛ قدم‌هایم برای تو
چیزی اینجاست که می‌تپد، همین قلبم برای تو
آنجا را نمی‌دانم و اما آسمان اینجا بارانی‌ست، تمام چترها برای تو
این جوهر که می‌ریزد، همین خودکار که می‌چرخد، همین دستم که می‌لرزد، همین حسرت همین آشوب همین عاشق همین معشوق، همین فردا همین امروز همین دیروز، هرچه عالم هست برای تو.

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

04 Oct, 19:10


و من در هر پلکی یکبار دیدنت را می‌بازم

عباس معروفی
@Reyy_Raa

ری‌را

26 Sep, 18:30


انگشتانت دست خداست، لای موهایم که کشیده می‌شوند، گل می‌دهم!

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

17 Sep, 19:31


من آخرین سرباز به جا مانده از جنگ عشق و کلماتم آخرین گلوله‌های باقی از این نبرد تن به تن. دشمنی باقی نمانده؛ بگذار خشابم را به روی شقیقه‌ام بگذارم!

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

15 Sep, 16:33


"🖤"

ری‌را

15 Sep, 16:31


اینجا گلوی پر خون خاک را گرفته‌اند؛ اینجا کسی از گلبرگ‌های کنده شده حرفی نمی‌زند.
گویی درون سکانسی از فیلم‌های وسترنی گیر افتاده‌ام؛ خوشه خاری درون سکوت بره‌های این شهر گذر می‌کند و باز همگی به دنبال قطره‌ای آب به جان یکدیگر می‌افتند.
اینجا نه یک سال، که سالهاست کسی از بهاری حرف نمی‌زند.
ما در این چرخه‌ی خاک عالم بر سر سالهاست مرده‌ایم و جنازه‌مان را هر روز بیش‌تر از روز قبل لگدمال می‌کنند.
و من شعر شب‌هایم را سوزانده‌ام؛ باور کن که دیگر هیچ ققنوسی به کمکمان نخواهد آمد.
و ماییم که بی‌هیچ سرانجام، دیگر خوش نیستیم!
درست است، قلبمان سرد شده اما روحمان نه.

•عرفان موسوی
📚مختصراتی به سرکار

ری‌را

07 Sep, 20:52


پاییز نزدیک است محبوب من.
تو دم از پرتقال زدی و من برایت شکوفه دادم!

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

30 Aug, 15:49


دوست دارم زنده باشم. اما برایش به دنبال دلیل می‌گردم. هربار که از خیابان گذر می‌کنم سرم را برمی‌گردانم که نکند از پشتم رفته باشی و بعد بیم آن که نکند آن لحظه‌ای که برگشتم رو به رویم بودی دیوانه‌ام می‌کند. هر روز صبح در من بیدار می‌شوی و این ویرانه خانه را دیوانه خانه می‌کنی. می‌چرخی و می‌چرخی تا سرگیجه بگیری‌. در نهایت می‌نشینی و میگویی که از این بازی تکراری خسته‌ای. می‌روی و در دیوانه خانه‌ام را قفل میکنی. نمیگویی این دیوانه‌ بعد از من چطور آرام می‌گیرد. کجایی؟ سراغت را می‌گیرند. من از آن صبح به بعد، هرشب در خیابان‌ها به دنبال می‌گردم. ابلیس هم روزی خسته می‌شود. روزی گریه خواهد کرد...

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

ری‌را

23 Aug, 19:42


مرسی از هایسن عزیز💙

@Adastran

ری‌را

23 Aug, 19:41


احساس زنده بودن کردم.

ری‌را

23 Aug, 19:41


@HarfBeManBot