اولش از آدمها عصبانی میشی
که چرا دقیقا اونطوری که میخوای در کنارت نیستن
بعد میبینی همه آدمها همینن
پس از خودت خشمگین و خسته میشی
که چرا به بقیه خوبی میکنی و همیشه در کنارشون هستی
بعد کم کم متوجه میشی همه آدمها همین احساس تو رو دارن و فکر میکنن تنهان
چون هیچ کسی نمیتونه دقیقا اون چیزی باشه که بقیه توقع دارن
و این میشه که کم کم سعی میکنی هم عشق رو به آدمها تجربه کنی هم خشم رو!
سعی میکنی آدمها رو ببخشی اما
یاد میگیری از خودت هم مراقبت کنی
یاد میگیری انقدر فاصله بگیری که
آسیب نبینی ولی انقدر نزدیک بشی که صمیمیت رو تجربه کنی
پس رشد و تغییر از اونجایی شروع میشه که عشق و خشم، فاصله و صمیمیت، دگر دوستی و خود دوستی رو در کنار هم تجربه میکنی.🌓