Últimas publicaciones de رمان عروس استاد ، استاد خلافکار (@ostadekhalafkaar) en Telegram

Publicaciones de Telegram de رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🔞 #برده_ها_عاشق_نمیشوند رمان "ارباب رعیتی و فول سکسی"👇🔞✅
@Bardeha_Ashegh_Nemishavand
#رمان_جدید_نویسنده👆✅

📖 #استاد_خلافکار🔞هرروز ۳پارت داریم😍✅


🔥تعرفه تبلیغ و... با کمترین قیمت👇✅
@taarefe1
4,640 Suscriptores
70 Fotos
5 Videos
Última Actualización 06.03.2025 03:57

El contenido más reciente compartido por رمان عروس استاد ، استاد خلافکار en Telegram

رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

16 Jun, 23:27

152,042

🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇

https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت306

سرمو پایین انداختم و گفتم

مگه جایی جز اینجام دارم این همه منتظر شدم که برگردی که خدا تو رو دوباره به من بده الان داری خودتو از من دریغ می کنی؟
باهام حرف نمیزنی؟
نگاهم نمیکنی؟
میدونم خطا کردم اما مجبور بودم امیر تو برای من این کارو نمی کردی؟

میدونم بدتر از اینا رو می کردی اگه من تورو نمیشناسم چرا بهم خورده میگیری؟
چطور باید می‌نشستم و دست روی دست می ذاشتم تا اون دستگاهارو از تو باز کنن؟
دیگه نفس نمیکشیدی اگه این دستگاه رو برمیداشتن الان کنارم پیشم نبودی چطور میتونی انقدر بی رحم باشی با من؟
با منی که فقط تنها خواستم برگشتن تو نفس کشیدن تو بود از کنارم گذشت تا میخواستم باز ناامید بشم از بخشیده شدنم با دیدن رفتن امیر به سمت اتاق خوابمون ناامیدی پر کشید و رفت سراسیمه پشت سرش رفتم و وارد اتاق شدم توی اتاق به من زل و گفت

_خوبه که دستی به هیچ چیزی نزدن خوبه همه چی سر جاشه .

روی تخت نشست و من پایین پاش روی زمین نشستم و سرمو روی زانوهاش گذاشتم و گفتم
منو میبخشی؟
امیرمیگذری از من ؟

میترسیدم ؛میترسیدم بگه نه دیگه نمیبخشمت دیگه نمیخوامت اما وقتی دستش روی سرم نشست موهامو نوازش کرد انگار که نفس کشیدنم برگشت انگار جون گرفتم گریه ام گرفته بود از اینکه بخشیده بود منو از اینکه لمسم می کرد از اینکه دیگه نمیخواد از جلوی چشماش برم سرم با دست کمی بلند کرد و به صورتم خیره شد و گفت

_هر کس دیگه ای جای تو بود دلیلی نمی بخشیدمش

🍁
[ @OstadeKhalafkaar ]
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

14 Jun, 01:03

145,053

🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇

https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت305


سریع پیاده شدم و در سمت امیر و باز کردم دستاشو گرفتم و سعی کرد کنارم بزنه پسم بزنه اما نتونست به خودم جرات دادم خودمو توی بغلش انداختم و محکم بغلش کردم و بهش چسبیدم گفتم

تو رو خدا نکن اینطوری میمیرم تو رو خدا نکن اینطوری خواهش می کنم.
میخوای برم؟
بخدا میرم دیگه ام جلو چشمت نمیام هیچ وقت ...

صدای تپش قلبش زیر گوشم احساس می‌کردم داشت قفسه سینش می شکافت و می خواست بیرون بزنه .
تپش قلبش شدت که گرفت نفس هاش که تند تر شد آروم اما با همون عصبانیت غرید
_تو غلط می کنی جایی بری بی کس و کاری که بخوای بری ؟
تو حق داری که بری اصلا؟
درسته تو جونمو گرفتی ولی خوب میدونی حق نداری هیچ وقت ازم دور بشی هیچ وقت لیلی....

به عمارت خودمون برگشتیم باورکردنی نبود اما توی این تایم ۳ ساعته شیخ و تمام آدماش از اونجا رفته بودن.
خدمتکارهای قدیمی با دیدن ما خیلی خوشحال شده بودن.
امیر با وارد شدن به عمارت به سمت اتاق کارش رفته بود و در قفل کرده بود نمیخواست با من حرف بزنه و دیگه هیچ میلی به دیدن پسرمونم نداشته انگار!

هانا و آرمین همراه ما به عمارت اومده بودن وقتی اتاقش رو بهشون نشون دادم آرمین دست من وگرفت یه گوشه کشید و گفت

_نگران نباش همه‌چیز حل میشه!

دلم میخواست مثل آرمین خوشبین باشم اما هیچ کسی امیر و بهتر از من نمی شناخت میدونستم وقتی از چیزی عصبی بشه اونم اتفاقی مثل اون اتفاقه شوم دیگه حالا حالاها حالش خوب نمیشه .

پشت در اتاق کارش نشسته بودم و جرات داخل شدن نداشتم.

انگار که پشت در اتاق کارش چادر زده باشم به در تکیه داده بودم و چند ساعتی می شد که منتظرش نشسته بودم تا اجازه ورودم و خودش صادر کنه.
در اتاق که باز شد سریع از جام بلند شدم و با دیدن من پشت در اتاق با تعجب فقط بهم خیره موند و گفت
_هنوز اینجا نشستی؟

🍁🍁
[ https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724 ]
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

14 Jun, 01:03

127,898

🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇

https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت304

ماشین رو که روشن کرد عادل که گاز داد از آنجا که دور شدیم کمی که گذشت به سمت من چرخید و گفت

_که برای اینکه من زنده نگه داری از این گه خوری روکردی ؟
دیگه میخواستی چی کار کنی راستش و بگو تا تختشم رفتی؟

زیرشم بودی ؟

از این که با من جلوی عادل اینطوری داشت حرف میزد خجالت کشیدم ناخن ها و کف دستم فشار دادم و گفتم خواهش می کنم از این حرفا نزن
تو مگه منو نمیشناسی من هیچ خطای دیگه ای نکردم با صدای بلند فریاد زد

_میذاشتی بمیرم میمردم از این بهتر بود اینکه زن منو دست به دست گردوندن میون اون همه گرگ عوضی و رقصوندن ...

لیلی انتظار داری من الان چیکار کنم من میمردم بهتر از این بود ...

فکر می کنی الان من او به زندگی برگردوندی ؟
دردی به من دادی تا وقتی که زنده ام یادم نمیره .

عادل که بحث ما رو بالا گرفته دید ماشین و کنار خیابون کشید و توی این گرما پیاده شده و با فاصله از ماشین زیر سایه درخت ایستاد خودمو جلوتر کشیدم خواستم صورتش لمس کنم دستم رو کنار زد و گفت

-چند بار با این دستات براشون بشکن زدی رقصیدی ؟

اشکامو پاک کردم و گفتم امیر تورو به خدا اینجوری با من حرف نزن من فقط میخواستم بمونی برگردی پیش من

نمی‌خواستم کسی که عاشقشم شوهرم پدر پسرم رو از دست بدم خواهش می کنم با من اینطوری حرف نزدن.

نفس نفس میزد عرق روی پیشونیش نشسته بود دستاش مشت شده بود و رگای گردن و پیشونیش بیرون زده بود و چشماش...

چشماش پر از خون بود محکم چند بار روی سر و قلبش کوبید و گفت
_من باید میمردم این نه که زنده باشم و این چیزا رو بفهمم .

🍁🍁
[ https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724 ]
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

12 Jun, 06:31

139,060

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇

https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت305


بدون هیچ واکنشی با چشمایی لبریز از اشک نگاهش کردم، برای یک ثانیه نگاهم کرد اما با دست هولم داد که با سمت راست تنم رو زمین خاکی افتادم.
از این حجم از حقارت قلبم به درد اومد، بدون اینکه نگاهم کنه پا رو گاز گذاشت و با همون در باز به سرعت ازم دور شد.

رفتن امیر یعنی نابودیه من، رفتنش یعنی بی کس شدنم تو این کشور غریب یعنی از دست دادن بچه‌ای که با پوست و استخون نه ماه تموم حملش کردم.

بی اختیار دستام مشت شد و روی زمین فرود اومد، گریه و صدای جیغ و نالم بلند شد و نگاهبان‌های جلوی در عمارت با تعجب و حقارت نگاهم می‌کردند.

تنم به خاطر کوبیده شدن به زمین درد می‌کرد و از لا به لای انگشتای دستم خون روی زمین می‌ریخت.
به سختی از جام بلند شدم و با تن و لباسی خاکی و داغون راه رفتم.
سهم من از زندگی این نبود، من نمی‌خواستم این بلا‌ها سرم بیاد.
چرا باید این جوری می‌شد، دستمز همه خوبی کردنام رو نباید این جوری می‌گرفتم.
دستم رو به کمرم گرفتم و به قدم‌هایی آروم طول خیابان رو طی کردم.
جایی رو نداشتم تا شبم رو به صبح برسونم و از طرفی روی رفتن پیش هانا و آرمین رو نداشتم.

زندگی من همون شبی که شرط شیخ رو قبول کردم به پایان رسید. با سری پر از فکر و خیال به سختی به اون سمت خیابون رفتم با چشمایی پر از اشک نگاهی به ماشینی که با سرعت زیاد به سمتم می‌اومد انداختم.
نه راه پس داشتم نه راه پیش، همون جا پاهام قفل شد و ایستادم.
بعد از چند ثانیه با برخورد تنم با تنه فلزی ماشین درد زیادی تو تنم پیچید و بعد سیاهیه مطلق....

[ @OstadeKhalafkaar ]
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

12 Jun, 06:30

120,583

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇

https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت304


عصبی به سمتم اومد، دستم رو گرفت و بلندم کرد.
لب باز کرد تا حرفی بزنه اما با دیدن‌ نگاه خیره شیخ‌ پوزخندی زد و با نفرت دستم رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کشید، اما با شنیدن صدای شبخ دوباره تو جاش ایستاد.
-کجا با این سرعت امیر خان؟ خودت می‌خوای برو اما همسر زیبات رو کجا می‌بری مگه خودت از خونه ننداختیش‌ بیرون؟

با عصیانیت نگاهم کرد ک دستم رو محکم تر فشرد، از درد انگشتام صورتم جمع شد اما‌با کشیده شدنم توجهی‌ نکردم و باهاش هم قدم شدم.

از بین تمام‌ خدمت‌کارا که با شنیدن صدا پشت اتاق جمع شده بودند گذشتیم و به سرعت سمت بیرون رفتیم.

دستم رو ول کرد و سوار ماشین شد با پاهایی لرزون سمت ماشین رفتم و نشستم.
با دیدنم عصبی نگاهم کرد و با نفرت تو چشام نگاه کرد و گفت:
- مهلت دو روزت رو سوزوندی لیلی.
آینده امیر سام رو با دستای خودت نابود کردی.
به سمتم خم شد و در رو دوباره باز کرد، چونه لرزونم رو محکم تو دستش گرفت و فشار داد.

- دور و بر خونه من پیدات نشه تو لیاقت اسم مادر رو نداری لیاقت با من بودن رو نداری.
همین امشب همینجا تو رو تو قلبم کشتم برای همیشه از زندگی خودم و سام پاکت کردم.
گمشو بیرون‌نمی‌خوام نگام به چشم‌های هرزت بیوفته.
با دستایی لرزون دستش رو گرفتم اما به سرعت‌ واکنکش نشون داد و پسم زد.
-یالا بیرون ، نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
🍁
[ @OstadeKhalafkaar ]
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

10 Jun, 22:41

110,123

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇

https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت303

تمام مسیر و با ترس و وحشت سپری کردم خدا کنه هیچ اتفاقی نمیفته خدا کنه بلایی سرش نیاد خدا کنه فقط سالم بمونه جلوی عمارت شیخ هاتف که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و با عادل سراسیمه به سمت داخل رفتیم

داد و بیدادی که میومد خبر از حضور امیر اونجا داشت شیخ از دیدن امیر شوکه شده بود اما سعی میکرد خودشو بیخیال نشون بده آدماش امیر و گرفته بودند و نمی ذاشتن بیشتر از این به سمت شیخ حمله کنه

خودمو بهش رسوندم درست رو به روش ایستادم و با چشمای گریونم بهش خیره شدم و گفتم
خواهش می کنم تمومش کن من همه این کارا رو کردم تا تو سلامت بمونی تا تو برگردی پیشم پیش پسرت نمیخوام از دستت بدم نمیخوام اتفاقی برات بیفته خواهش می کنم .

امیر نگاهم کرد با همون خشمی که توی چشماش بود نگاهم کرد و کمی مکث کرد و منو کنار زد منو لیلی رو ملکه شو انداخت روی زمین و با فریاد رو به شیخ گفت

_من اگه این عمارت و روی سر تو یکی خراب نکردم امیر نیستم چشم منو دور دیدی و زنم و...
زن منو اوردی وسط بازی کثیفت ؟

فکر می کنی من همین جوری میشینم و توان هر غلطی که کردی کردی و تموم شده؟
پس منو نشناختی باید فکر اینجاش میکردی شیخ هاتف باید فکر اینجاش میکردی منتظر باش منتظر باش و ببین تاوان کاری که کردی چی میشه.

عادل به زور امیر از اونجا بیرون کشید و من پشت سرشون راه افتادم ازش می ترسیدم امیری که الان دیده بودم دقیقاً مثل امیری بود که روز اول دیده بودم وحشی بود غیر قابل کنترل.

سوار ماشین شد کنار ماشین ایستاده منتظر بودم اون بگه بخواد تا منم سوار بشم اما اون سکوت کرد عادل در عقب ماشین و باز کردم من پشت سر امیر نشستم سکوت کرده بود از این آدم از این سکوت واهمه داشتم

🍁🍁
[ @OstadeKhalafkaar ]
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

10 Jun, 03:31

106,415

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇

https://t.me/OstadeKhalafkaar/2724

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت302

نگاهی بین من و آرمین رد و بدل کرد و همراه آرمین از عمارت بیرون رفت.

نگاه پر از تنفری به مردی که داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد انداختم
با خنده رو به من گفت
_ کسی بخواد منو بکشه پایین منم میکشمش پایین اصلا به این شک نکن .

تو میخواستی پنهان کنی تا خودتو نجات بدی اما من اونقدرا هم که فکر کنی ساده نیستم
با یک کار ساده امیر بی خیال من شد
این خونه برای من اهمیتی نداره فقط باید مانع خشم امیر بشم تا پای منو نگیره اگر لازم بشه همین امروز از این خونه میرم بدهی مو جور دیگه ای با امیر صاف می کنم اما با خودم دشمنش نمیکنم.

حالا تویی و شیخ هاتف که باید مراقب خودتون باشین...
با خنده از پله ها بالا رفت و هانا کنارم نشست و پسرم و از بغلم گرفت.

گریه میکرد و ناراحت بود انگار پسرکم مثل من که همیشه وقتی احساس میکردم همه چیز خوب و روبراهه ورق برمیگشت و کلا همه چی بهم میریخت

با بی حالی همراه هانا از اونجا بیرون رفتیم به سمت حیاط عمارت قدم برداشتیم میترسیدم ...

از روبه‌رو شدن با امیر میترسیدم انتظار زیادی بود اگه ازش میخواستم واکنشی نشون نده به پله ها نرسیده آرمین نگران به سمت من آمد و گفت

_ مردک دیوانه است شنید چی شده گذاشت رفت اصلا نذاشت براش کامل توضیح بدم .

نفسم بند اومد دستمو به دیوار گرفتم تا نقش زمین نشم کجا رفته بود یعنی کجا رفته بود
از کنار امیر و آرمین و هانا گذشتم به عادل رسیدم و ازش پرسیدم فهمیدی کجا داره میره و اون به سمت ماشینش دوید و گفت
_احتمالا داره میره سمت عمارت شیخ .

همراهش سوار ماشین شدم ما
باید می رفتم سراغش دیوونه بود وقتی عصبانی می شد دیوونه تر می شد

🍁🍁
[ @OstadeKhalafkaar ]
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

08 Jun, 20:42

98,135

فیلم های برتر #خارجی در کانال فیلم و سریالهای خارجی ما😍👇🏼👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAFHhOnqvtTDJvRNF_A
💥 #عالیه☝️🏻
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار

08 Jun, 20:42

100,158

همچنین میتونید فیلم و سریالای #پرمخاطب #ایرانی رو تو این کانال دنبال کنید😍👇🏼👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEfV_tqSGYQxwGJPNQ
💥 #پیشنهاد_ویژه_ما☝️🏻