رمان استاد مغرور من @romanadel1 Channel on Telegram

رمان استاد مغرور من

@romanadel1


رمان استاد مغرور من (Arabic)

هل تبحث عن قناة تليجرام تقدم لك أحدث الروايات والحكايات المثيرة؟ إذا كانت إجابتك بنعم، فإن قناة "رمان استاد مغرور من" هي المكان المثالي بالنسبة لك! بفضل هذه القناة الرائعة، يمكنك الاستمتاع بمجموعة متنوعة من الروايات والحكايات التي تأسر القلوب وتثير العقول

ما الذي يجعل قناة "رمان استاد مغرور من" مميزة؟ إنها تقدم محتوى ذو جودة عالية، يتميز بالإثارة والتشويق. ستجد في هذه القناة روايات مثيرة ومشوقة تأخذك في رحلة لا تُنسى من خلال صفحاتها. ستجد أيضًا حكايات مشوقة ومفعمة بالإثارة تبقيك مشدقًا حتى اللحظة الأخيرة

من هو المتخف وراء قناة "رمان استاد مغرور من"؟ إنها قناة بإدارة متخصصة في نشر أفضل الروايات والحكايات لجمهور عريض يبحث عن التشويق والإثارة. يتم اختيار المحتوى بعناية لضمان تقديم تجربة فريدة لجميع المشتركين

إذا كنت تبحث عن مكان للاسترخاء والاستمتاع بأفضل القصص المثيرة، فلا تبحث أبعد من قناة "رمان استاد مغرور من"! انضم إلينا اليوم واستمتع بروايات تأسر القلوب وتثير العقول.n

رمان استاد مغرور من

19 Feb, 15:57


https://t.me/romanadel02
👆
ادامه داستان "رمان استاد مغرور من"
🌗رمان عروس استاد🌓

رمان استاد مغرور من

19 Feb, 15:55


پارت اول

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:59


گاهم رو به مهرداد انداختم و گفتم
_می خوای چیکار کنی؟
سرش‌رو بین دستاش فشار داد و نالید
_نمیدونم.
متاسف نگاهش کردم و گفتم
_به نظرم پیداش کن.
با چشمای قرمزش بهم نگا کرد و گفت


نگاهی به سرپام انداخت گفت
_خوشگل شدی اما...خبریه؟
دستش رو گرفتم و دنبال خودم به سمت مبل کشوندم.
روی مبل نشست،روی پاش نشستم و با ناز دستم رو دور گردنش حلقه کردم و همون طوری که روی سینه ش خطوط فرضی میکشیدم بهش گفتم
_قبول داری چه آدم بی ملاحظه ای هستی؟
یه تای ابروش بالا پرید،گفتم
_بهم قول ماه عسل دادی قول عروسی دادی اما کاری کردی که هیچ کدومشون محقق نشه.
متعجب گفت
_یعنی چی؟
_تقلب که نمی رسونی،به این فکر نمی کنی من درس دارم فقط به فکر خودتی.
_میشه بگی از چی حرف میزنی.
دستش رو گرفتم و روی شکمم گذاشتم...
گفتم
_از اینی که قراره بشه عزیز دل باباش.
چند لحظه ای طول کشید تا منظورم رو بفهمه...با ناباوری گفت
_حامله ای؟
با لخند سرتکون دادم...دهنش باز مونده بود...
انگار کم کم هضم کرد که از جا بلند شد و دستم رو گرفت...با خوشحالی گفت
_دروغ که نیست مگه نه؟
با خنده سرتکون دادم که گفت
_دارم بابا میشم؟
بازم سر تکون دادم که با خوشحالی بیشتری گفت
_باورم نمیشه...الهی من قربونت برم که قراره مامان بشی.
خندیدم...دستش رو روی شکمم کشید و گفت
_از الان برای اومدنش لحظه شماری می کنم.
دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم
_منم همین طور.
با عشق نگاهم کرد و گفت
_باورم نمیشه،این منم که تورو دارم...
کنارم نشست،سرم رو توی اغوشش کشیدم و گفتم
_تونستی ردی از خواهرت پیدا کنی؟
آهی کشید و گفت
_نه ولی به هر قیمتی شده پیداش می کنم.
به سمتش خزیدم و گفتم
_باشه ولی حواست به ما هم باشه دیگه بابایی...چند وقت همش بیرونی...
محکم تر به خودش فشارم داد و گفت
_از این به بعد دربست نوکرتم .
سرم و بلند کردم و گردنش رو بوسیدم،گفتم
_دوستت دارم استاد مغرور من.
بینی شو به بینیم کشید و گفت
_من بیشتر دانشجوی کوچولویه من

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:59


شد لب هام به جای گونه ش روی لب های گرمش بشینن و همزمان صدای فلش عکس اومد.
موبایل رو پایین آورد و روی تخت پراش کرد.
پیشونیشو به پیشونیم چسوند و گفت
_دلم برات تنگ شده بود چشم آهویی...
با لذت به حرفاش گوش میدادم
به سمت تخت هدایتم کرد...نشستم،کنارم نشست و موهام رو از روی گردنم کنار زد.خم شد و زیر چونه م رو عمیق بوسید.
با لذت چشمام رو بستم...
دستش رو روی بازوهام کشید و به سمت زیپ لباسم برد،درحالی که زیپ رو باز می کرد تب دار گفت
_تکراریه امه می خوام دوباره بگم.
نفس عمیقی توی موهام کشید و گفت
_خیلی دوستت دارم.
لبخند محوی زدم و دستم رو به سمت کتش بردم و از تنش در آوردم...روی تخت دراز کشیدم که به سمتم خم شد و بی قرار گعت
_قراره زندگی مال ما بشه...* * * * *
_به به می بینم که بوی سوختنی میاد...
مثل برق از جام پریدم و به سمت اجاق گاز رفتم...
همه جا رو دود برداشته بود.
با عصبانیت گاز رو خاموش کردم و گفتم
_اه حواسم پرت شد .
مهرداد خندید...کیفش رو روی میز گذاشت و گفت
_عیب نداره خانومم ما عادت داریم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_چی میشد یه کم زودتر میومدی؟
_والا خبر نداشتم سر اجاق غذاعه وگرنه حتما بهت زنگ می زدم...آخه خیلی عجیبه توی این هفته ی اول زندگیمون ما پنج روز غذا نداشتیم و دو روز دیگه غذا سوخته بود...
قابلمه رو توی سینک انداختم و گفتم.
_اصلا کوفت بخوریم همینم نمی پزم الکی فقط بهم استرس وارد میشه.
با خنده به سمتم اومد و گفت
_باشه عزیزم،با رستوران سر کوچه قرارداد می بندیم،فقط صبحانه بلدی؟یا بگم به فکری برای اونم بکنه؟

موهامو از صورتم کنار زدم و گفتم
_تو سحرخیزی خودت بلند شو و درست کن.
_چشمم امر دیگه؟
_اومم به خدمتکار بگیریم؟
سری به طرفین تکون داد و گفت
_نمی شه گلم...من نمی خوام کسی تو خلوتمون باشه.
خواستم جواب بدم که صدای در اومد.
اخمام در هم رفت و گفتم
_کیه؟
شونه بالا انداخت و از اشپزخونه بیرون رفت.
در رو باز کرد،صدای یه مرد رو شنیدم


شالی روی سرم انداختم و سرک کشیدم.
با دیدن کسی که پشت در بود،نفسم برای لحظه ای بند اومد...یعنی باز هم یه ماجرای تازه؟با ترس گفتم.
_چی شده؟
مهرداد نگاهی بهم انداخت و گفت
_نمی دونم.
هر دو به وکیل نگاه کردیم...وکیل خانوادگی مهرداد که به خاطر پرونده ی طلاقم این اواخر زیاد دیده بودمش.
نکنه باز سر و کله ی یزدان پیدا شده؟
نگاهی به جفتمون انداخت و‌ گفت
_ممکنه بیام تو؟
مهرداد از جلوی در کنار رفت...وارد شد و انگار بوی سوختنی به دماغش خورد که خندش گرفت.
چشم غره ای به سمتش رفتم که ندید...همراه مهرداد رو مبل نشستن...منم به اتاق رفتم و لباس مناسب پوشیدم.
برگشتم و کنار مهرداد نشستم و منتظر به وکیل نگاه کردم.
از توی یه پوشه چندبار برگه در آورد و گفت
_این وصیت نامه ی پدرتون به همراه سند های اموالشون هست...اگه بخواین می تونین تشریف بیارید تا ما به اسمتون بزنیم.
مهرداد با اخم گفت
_نمی خوام
وکیل سر تکون داد و گفت
_می خوام بگم می تونید به خیریه ببخشید اما این وسط وارث دیگه ای هم در کاره.
اخم های مهرداد در هم رفت و گفت
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه آقای آریا فر پدرتون یک فرزند دیگه هم دارن...
متعجب به مهرداد نگاه کردم اما اون با همون اخم هاش به وکیل زل زده بود .ادامه داد
_سال هفتادو هفت پدرتون صاحب یه فرزند شده.از زنی که دوستش داشته..‌.اما اون زن بعد از زایمانش توی بیمارستان به قتل رسیده...خوب پدرتون دشمن زیاد داشت،خیلی ها به خاطر دعوا های ناموسی می خواستن به پدرتون ضربه بزنن.
برای همین عشقش رو کشتن و قصد داشتن دخترش رو بکشن.شما رابطه ای با پدرتون نداشتید برای همین اون میخواست که به هر قیمتی شده دخترش رو نگه داره.
توی بیمارستان اسم و مشخصات اون دختر رو عوض کردن و به طور امانت دادن به زن و شوهری که همون شب بچه شون مرده به دنیا اومد.
توی سال هشتاد بود که خبر رسید اون بچه مرده...
پدرتون باور نکرد و با یک تحقیق جزعی فهمید که اون دختر نمرده بلکه اون زن و شوهر به دروغ این رو گفتن تا پدرتون اون بچه رو ازشون نگیره ولی خوب طبق دستور آقای آریا فر هر دوی اون ها به قتل رسیدن و کسی تا به امروز نفهمید اون بچه کجاست.
ولی خوب توی وصیت پدرتون اومده که باید اون دختر رو پیدا کنید و ارثش رو بهش بدید...
ممکنه اون الان تو شرایط بدی باشه،به هر حال خواستم بهتون بگم به عنوان برادر شاید بخواین خواهر گمشدتونو پیدا کنید.
با دهنی باز مونده به وکیل نگاه کردم،یعنی چی؟یعنی مهرداد یه خواهر داشت؟
نگاهمو سمت مهرداد چرخوندم صورتش گرفته بود و رگ هاش برجسته شده بود.
وکیل چندتا کاغذ روی میز گذاشت و گفت
_این نشونه های کوچیکیه که پدرتون از اون دختر پیدا کرد اما خوب عمرش کفاف نداد...اگه خواستین خواهرتون رو پیدا کنید اینا بدردتون میخوره.
کیفش رو جمع کرد و بلند شد و رو به دوتامون گفت
_منتظر خبرتون هستم روز بخیر.
هیچ کدوم جوابشو ندادیم و اونم بی هیچ حرف دیگه ای رفت .
ن

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:59


.
باز دوباره گفتم تو سرت بخوره...
با حرص گفت
_دیگه چرا؟هر چی هم ما میگیم تو میگی تو سرت بخوره...
_واقعا من چرا زن تو شدم مهرداد؟
خندید و گفت
_عاشقم شدی...
نه خیرم بس احمقم...
_جا واسه پشیمونی نیست خوشگله...
فقط بهش چشم غره ای رفتم و چیزی نگفتم...
تا رسیدن به آپارتمانش کلی حرف زد تا بالاخره خندیدم...
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد.پیاده شد و در سمت من رو باز کرد...با کمکش پیاده شدم که گفت
_ببین اگه بخوای مهمونا رو بپیچونم من پایه ما...
چپ چپ نگاهش کردم...به سمت اسانسور رفتیم .در که باز شد اول من وارد شدم پشت سرم اومد...
زیر چشمی نگاهم کرد که با تهدید گفتم
_به خدا اگه سمت من بیای جیغ می زنم...آرایشم خراب شه.
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت
_باشه بابا کاریت ندارم
آسانسور ایستاد.با هیجان به سمت واحد مهرداد رفتم...
در رو با کلید باز کرد و گفت
_بفرمایید خانم خونه..
لبخندی زدم و وارد شدم...همه جا تزئین شده بود و برای مهمونی امشب آماده بود...
برگشتم تا بپرسم کی اینجا رو انقد خوشگل دیزاین کرده؟
برگشتم اما لب های گرمی که روی لب هام نشست اجازه نداد تا حرفی بزنم
شوکه زده موندم.هم بعد از مدت ها طعم بوسه ی مهرداد رو می چشیدم.هم از اینکه قرار بود آرایشم خراب بشه شاکی بودم.
حریصانه لب هامو بوسید و شنلم رو از سرم کشید.
دستم و روی سینه ش گذاشتم تا پسش بزنم اما دست هام و گرفت...به دیوار چسبوندم و دست هامو بالای سرم قفل کرد.
این مدت دوری زیادی حریصش کرده بود.
برای ثانیه ای لب هاش و از روی لب هام برداشت نفس بریده گفتن
_خیلی بیشعوری.
خندید...ولم کرد و توی اتاقش رفت...
چند دقیقه بعد با یه کاغذ اچار و یه ماژیک اومد.
روی کاغذ چیزی نوشت و چسبی بهش وصل کرد.
در اپارتمان و باز کرد و کاغذ و به اون طرف در چسبوند و بعد هم در رو قفل کرد.
متعجب نگاهش کردم،با شیطنت گفت
_این عروسی در شان تو نیست.بعدا یه دونه بهترشو برات میگیرم.
قبل از اینکه حرف بزنیم به سمتم اومد و با یه حرکت بغلم کرد.که جیغم به هوا رفت
_دیونه چیکار می کنی؟
با اخم مصنوعی گفت
_این همه مدت منو دنبال خودت کشوندی.به هزار روش ازت خواستگاری کردم جلوت زانو زدم آبرو برام نموند فکر کردی به حال خودت می ذارمت؟
_عروسی امشب در کار نیست.


عروس منی پس لازم نیست به بقیه چیزیو ثابت کنیم.
روی تخت گذاشتتم و به سمت کامپیوتر اتاقش رفت
آهنگی رو از توی کامپیوتر پلی کرد و به سمت منی که شوک زده مونده بودم اومد.
دستم رو گرفت و وسط اتاق ایستاد...دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و زمزمه وار گفت:
بشیم اولین عروس داماد هایی که تنهایی میخوان جشن بگیرن؟
خواستم حرفی بزنم اما دیدم حق با معرداده،ما به هم رسیده بودیم.بقیه چه اهمیتی داشتن؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو بهش چسبوندم.
محکم تر به خودش فشارم داد و کنار گوشم گفت
_خیلی دوستت دارم.
قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کرد.بدون حرف فقط گوش دادم.با همون صدای تب دارش گفت
_جون منی،عزیزمی،خانم خودمی.
غرق شادی شدم...این مهرداد بود که داشت این حرفا رو میزد ...همون استاد مغرور دانشگاه که همه ازش حساب می بردن...
ساکت موندم تا ادامه بده...نفس عمیقی کشید و گفت
_بگو مال منی ترانه
لبخندی رو لبم اومد و گفتم
_مال تو هم مهرداد،برای همیشه
لاله ی گوشم رو بوسید و با همون صدای حریصش گفت
_بخدا دیونتم،خیلی میخوامت.
سرم رو ازش فاصله دادم...
با لبخند گفتم.
_مهرداد یه اعترافی بکنم؟
سری تکون داد که گفتم
_وقتی توی دبیرستانم باهم دوست بودیم زیاد قدر تو رو ندونستم اما وقتی برای اولین بار توی دانشگاه دیدمت،با همون بار اول عاشق شدم.
لبخندی زد،با خنده گونه ش رو به صورتم چسبوند و گفت
_ولی من از همون روزایی که دبیرستان بودی
دوستت داشتم.وقتی رفتی داغون شدم،هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز برسه که تو مال من بشی...
ترانه تو از اولشم تقدیر من بودی...
_متاسفم مهرداد من خیلی اذیتت کردم،به خاطر انتقام از بابات تو رو بازی ندادم.
_هیس حرفش و نزن.
هنوز از دستم عصبانی؟
گفت
_آره عصبانیم.ولی نه سر جریان انتقامت،از ازدواجت با اون حروجی عصبانیم اما الان حرفش و نزنیم.وقت برای مجازات زیاده هرچی باشه مال همیم.
_با خنده سرم رو به سینش چسبوندم و گفتم
_راستی چی روی در چسبوندی؟
_نوشتم زوج مورد نظر فعلا به تنهایی بیشتر احتیاج دارن
بلند خندیدم و گفتم
_واقعا خجالت نکشیدی؟
_نه از چی؟بالاخره یا عاشقن و حال منو می فهمن،یا از عشق شنیدن و بازم حال منو می فهمن پس ناراحت نمیشن...
دیونه ای نثارش وردم آهنگ تموم شد که گفتم
یعنی یه عکسم نگیریم؟


از جیبش موبایل رو در آورد و گفت
_این از دوربین فول اچ دی هم بهتر میگیره.حالا عکسمونم متفاوت باشه مثل عشقمون،هوم؟
خندیدم...
موبایل و بالا برد گفت
_خوب حالا بخند...
از ته دل خندیدم که عکس گرفت.
گونه شو جلو آورد و گفت
_حالا بوسم کن...
لب هامو به گونه ش نزدیک کردم که ثانیه ی آخر سرش رو برگردوند و باعث

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:59


#استاد مغرور من
پارت آخر
نویسنده : ترنم
ژانر : عاشقانه
اشکش جاری شد،متعجب نگاهش کردم چرا گریه میکرد؟
با بغض گفت
من زهره سماواتم.خواهرم مینا سماوات...همون طوری که می دونید خواهرمم اینجا استاد دانشگاه بود.

اخمام در هم رفت،گفتم
_خوب؟
اشکاشو پاک کرد و گفت
_خواهر من به خاطر نامزد شما دوبار خودکشی کرد.حتی بچه شو از دست داد.
اخمام بیشار درهم رفت.با لحن ناملایمی گفتم
_خوب؟
اون افسروه شده،فقط به امید استاد آریا فر هست که نفس می کشه.اگه بفهمع استاد نامزد کرده این بارم خودشو می کشه.
کلافه گفتم
_خوب این چه ربطی به من داره؟
در کمال پرورویی گفت
_من حاضرم هرچقدر پول میخواین بهتون بدم.ما خانواده ی ثروتمندی هستیم خیلی ثروتمند تر از خود استاد...هر مبلغی که بگید قبول می کنیم فقط...
وسط حرفش پریدم.
_فقط از زندگی مهرداد برم بیرون آره؟
سری تکون داد...با حرص خندیدم و گفتم
_برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه
خواستم برم که با التملس بازوم و گرفت و گفت
_خواهش می کنم ترانه خانم من نمی خوام خواهرم و از دستت بدم
خواستم جواب بدم که چشمم به مهرداد افتاد...با اخم هایی در هم به ما نگاه میکرد.
نگاهم و که دید به این سمت اومد و با جدیت پرسید
_چی شده؟
زهره به تته پته افتاد و گفت
_هیچی من یه سوال درسی از خانم زند داشتم
در کمال بدجنسی گفتم
_داشت بهم پیشنهاد پول میداد که کنار بکشم تا راه واسه خواهرشون باز بشه.
پوزخندی روی لب های مهرداد نشست و گفت
_جدا؟
رو به زهره گفت
_برو به اون خواهرت که خودشو به مریضی زده بگو پول که سهله.خودشو بکشه هم من از نامزدم جدا نمیشم.حالا برو.
انگار خیلی از مهرداد حساب می برد که با ترس سر تکون داد و رفت
مهرداد نگاهی بهم انداخت و گفت
_بمون تا بیام.بریم لباس عروستو بخریم
چشمام برق زد و گفتم
_واقعا؟
سری تکون داد و گفت
_بمون تا بیام* * * * * *
توی دو هفته کل خرید هایه عروسیمون رو کردیم.طبق خواسته ی خودم یه مراسم کوچیک داشتیم توی خونه ی مهرداد...
چوت ما زیاد فامیل نداشتیم از اون گذشته
خواستگاریم اون قدر مفصل بود که شوقی برای عروسی نداشتم.
با صدای آرایشگر به خودم اومدم.
مطمنی که آرایشت رو دوست داری؟آخه برای یه عروس خانم کمه.


پیراهنم مدل ساده و بدون پفی بود که اندامم رو کاملا به رخ می کشید .
موهامم فر درشت شده بود و همش رو به یک طرف ریخته بود...
خودم همیشه سادگی رو بیشتز می پسندیدم تا لباس های زرق و برق دار و آرایش های آنچنانی...
پیامکی روی گوشیم اومد.بازش کردم...مهرداد بود.
_نمیشه بیخیال عروسی بشی بریم ماه عسل؟تحمل مهمونا رو ندارم،زنمو می خوام.
خندم گرفت و نوشتم
_غر نزن بیا دنبالم...
طولی نکشید که نوشت
_پشت درم.
شنلم و روی سرم انداختم...بالاخره امروز صبح با مهرداد عقر کردیم فقط می تونم بگم این عقد رو معجزه می دونستم.
بعد از این همه اتفاق ها و دوری ها،بعد از این همه قهر ها و توطئه ها بالاخره امروز من و مهرداد مال هم شدیم.
بماند که بعد از عقد مهرداد خواست منو به خونش ببره اما من با شیطنت از دستش فرار کردن.
با اینکه اولین بارم نیست اما مثل بار اول از دیدنش هیجان زدم...
پول آرایشگر رو که مهرداد حساب کرده بود...
باهاشون خدافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم.

با دیدن مهرداد چشمام برق زد.ماشینش و عوض کرده بود و الان یه شاسی بلند سفید داشت...
خودش هم کت شلوار کرم پوشیده بود که حسابی بهش میومد.
با دیدنم به سمتم اومد،خم شد و به صورتم نگاه کرد... منتظر مات موندش بودم که اخماش در هم رفت و گفت
_چرا این شکلیت کردن؟
وا رفتم،حیرت زده گفتم
_زشت شدم؟
متفکر چشماهشو ریز کرد و گفت
_آره به نظرم با این قیافه توی جمع حاضر نشو...حالا من دوستت دارم هرشکلی که باشی می خوامت بقیه که دوستت ندارن...برای همین امشب خودمون دو تا باشیم بهتره.
خصمانه به شونه ش کوبیدم و گفتم
_خیلی نفهمی،واقعا که یک جمله ی محبت آمیزم بلد نیستی.
دستم و بالا برد و چندین بار پشت دستم رو بوسیر و گفت
_بریم تو ماشین ببین چقد جمله ی محبت آمیز بهت بگم...

خندیدم...این شخصیت مهربون مهرداد برام جذابیت داشت.
سوار ماشین که شدیم گفت
_ببینمت‌...
سرم رو به طرفش برگردوندم...
دستش رو روی گونم گذاشت و با نگاه خاصی بهم خیره شد...این بار جدی شد و گفت
_خوشحالم که مال منی.
لبخندی روی لبم نشست،سرش و نزدیک آورد و عمیق پیشونیم و بوسید...
با لذت چشمامو بستم...پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت

_ولی هنوز دانشجوی زشت منی که فقط من می تونم نگاهت کنم.

با حرص سرم و عقب کشیدم و گفتم
خیلی بیشعوری...
قهقه ای زد و گفت
_خوب حالا،اینم یه نوع محبته...
استارت زد که گفتم
_تو سرت بخوره...
صدای خندش اومدو گفت
تو مگه خودت بلدی احساسی حرف بزنی که از من توقع داری؟


چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_تو مردی اما من زنم...
_خوب منم گاهی دلم میخواد بشنوم،تو که هر بار میگی به خاطر نمره زنم شدی.
_هه هه نه که خیلیم نمره میدی؟
_قبولت کردم دیگه..

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:57


ی سوالات رو از روش بنویسم
نگاهی به برگه م انداختم،میشه گفت راضی بودم...حداقل قبول میشدم...
بلندشدم و بعد از تحویل برگه م از کلاس بیرون رفتم...
همون لحظه اس ام اس مهرداد روی گوشیم اومد:
_جایی نری منتظرم بمون...
گوشی و توی جیبم گذاشتم و با حرص گفتم
_به همین خیال باش...
خواستم از در دانشگاه بیرون برم که کسی اسمم و صدا زد...برگشتم،باز هم یه دختره ی غریبه بود.
با کمی من و من گفت
_شما با استاد آریافر نامزد کردین؟
سر تکون دادم که گفت
_راستش من...

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:57


امیدوارم خستگی این روزها به حال دلتان لطمه نزده باشه .
من استاد آریافر هستم،با خیلیاتون کلاس داشتم و ممکنه که منو بشناسید.از گوشه و کنار شنیدم که به من میگن استاد مغرور دانشگاه...حالا من به عنوان استاد مغرور دانشگاه امروز کاری و بکنم که شاید هیچ استادی نکرده باشه.
من خاطرخواه یکی از دانشجو هایه خودم شدم ،میدونم حق این کار و نداشتم ولی وقتی پای دل وسط باشه حتی من مغرور هم کم میارم.من قلبمو باختم و اینجا در حضور همه می خوام از خانم ترانه زند خواستگاری کنم.
ترانه عزیزم،نمی دونم این بار دیگه میتونم ازت جواب بله رو بگیرم یا نه
ولی اینو بدون اگه بخوای حاضرم تا هروقتی که تو بخوای ازت خواستگاری کنم .
ببخشید اگه وقتتونو گرفتم...صدای دست و سوت بلند شد...بعضیا که منو میشناختن و به بقیه نشونم میدادن...
از هر طرف صدای پچ پچ میومد اما من فقط مات مونده بودم ...
چشمم به همون پسری که همیشه فیلم میگرفت افتاد...با خنده دوربین به دست گرفته بود و فیلم میگرفت...
حتی به عقلمم نمی رسید مهرداد این کار رو بکنه...
با دهنی باز مونده فقط اطرافم و نگاه می کردم.
انگار مغزم قفل کرده بود...مهرداد و دیدم که از ته راهرو به این سمت میاد،اکثرن بهش تبریک میگفتن و اونم با لبخند جواب همه رو میداد.
روبه روم ایستاد،چشمکی زد و گفت
_عقل از سرت پرید؟
درحالی که تو چشمام اشک جمع شده بود سری تکون دادم
جعبه ی حلقه رو برای هزارمین بار از جیبش در اورد.
روبه روم زانو زدو گفت
_حالا با من ازدواج می کنی ؟


صدای سوت و دست کر کننده بلند شد...
همه داشتن با موبایلشون فیلم می گرفتن...اشک از چشمامم جاری شد و سر تکون دادم...
لبخندی زد،بلند شد و حلقه رو از جعبه در آورد.دستم و جلو بردم و بالاخره اون حلقه تویه انگشتم جا خوش کرد...
دوباره صدای دست و سوت ها بلند شد...
سرش و خم کرد و کنار گوشم گفت
_دیدی بله رو گرفتم.
با خنده دیونه ای بهش‌ گفتم که چشمکی حوالم کرد.
با این کارش رسما روی ابر ها راه می رفتم ،این فراتر از اون چیزی بود که من میخواستم
* * * * * * *
داد زدم:
_واقعا که مهرداد،به خدا اگه منو بندازی زنت نمیشم.
خندید و گفت
_به من چه؟این مدت که خونه ی منم نمیای پس باید قبول بشی.
_آخه من درسایی که باتو داشتم و نخوندم تمرکزمو گذاشتم رو بقیه ی واحدام‌.
_خوب دیگه پس منم همون نمره ای بهت میدم که حقته تا یاد بگیری درس خوندن به پارتی بازی نیست...مخصوصا الان که همه میدونن ما با همیم دیگه هر نمره ی اضافی که بدم همه می فهمن...
دیگه داشت اشکم در میومد،گفتم
_حداقل منو ننداز،یا دوتا از سوال ها رو سر امتحان برام جوابشو بفرست.
ابرو بالا انداخت و گفت
_نمیشه عسلم،نمیشه.
رومو برگردوندم و گفتم
_دیگه با من حرف نزن.
گرمای دستش‌روی دستم نشست و گفت
_فدای قهر کردناتون،به جا این حرفا بگو ببینم عروسیمون کجا بریم.
با اخم گفتم
_من با تو عروسی نمی کنم،هدف از اون نمره گرفتن بود که تو نمیدی.
قهقه ای زد و گفت
_پس برای نمره قبول کردی که زنم بشی؟
_آره چی فکر کردی پس؟فکر کردی عاشق سینه چاکتم؟
_حیف شد،پس منم دانشجو هایی که خاطرخواهمن و نپرونم.
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_روی سگمو بالا نیار.
_چیشد؟تو که واسه نمره بله دادی،پس چرا حسودیت شد؟
به سمتش برگشتم و گفتم


_واسه خاطر نمره هم که باشه، مال منی.پس غلط می کنی اسم دانشجوهای دیگه رو بیاری.اونا هم غلط میکن چشمشون دنبال تو باشه. از ایت به بعدم با سر پایین افتاده درس میدی..خارج از کلاسم جواب هیچ کدوم از دخترا رو نمیدی
قهقه ای زد و گفت
_چشم هرچی شما امرکنید.منم زن ذلیلم قبول میکنم‌

ماشین و پارک کرد،گفتم:
_ببین مهرداد سر جلسه منو تنها نزار،من میز آهر می شینم راحت می تونی بهم برسونی.
با لبخند موذیانه سر تکون داد و چیزی نگفت‌‌‌‌...باهم وارد دانشگاه شدیم،اون به سمت دفتر اساتید رفت منم رفتم توی کلاسم‌‌‌‌...
مثل این چند روز به محض وارد شدنم هرکسی یه چیزی می گفت‌‌‌...بعضیا تبریک می گفتن و بعضی ها هم تیکه می پروندن...
صندلی آخر نشستم و لای جزومو باز کردم و تند تند شروع به خوندن کردم خدا خدا میکردم مهرداد دیر بیاد اما هنوز پنج دقیقه نگذشته بود سر و کله ش پیدا شد.‌..
اول حضور غیاب کرد و بعد برگه ها رو داد که یه نفر پخش کنه،نگاهب به موسوی دختر ریزه میزه ای که همیشه اول می شست انداخت و گفت:
_شما برو دو ردیف بالاتر بشین.
دختر چشمی گفت و وسایلاشو جمع کرد...این بار مهرداد به من نگاهی کرد و گفت
_خانم زند شما تشریق بیارید جلو بشینید.
وا رفتم...
تو چشماش برق پیروزی رو می دیدم با حرص بلند شدم و رفتم جلو نشستم.
امتحان که شروع شد.تمام حواسم رو دادم روی سوالات،همه حواسشون به ما بود و مهرداد حتی جرئت نمی کرد تا نگاهم کنه.
ته دلم هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم.بعضی سوالات رو بلد بودم اما بعضیا رو نه.فقط شانس آوردم که کنار کسی نشستم که از بهترین ها بود و تونستم با زیرکی نصف دیگه

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:57


چپ چپی بهم انداخت و چیزی نگفت*****
خوب شام امشب به چه مناسبته؟
دستمو تویه دستش گرفت و بوسید...گفت
مگه باید مناسبتی داشته باشه؟خواستم عشقم و بیارم شام بیرون موردی داره؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_بله داره...من درس دارم آخر ترمه.
خیره به چشمام گفت
_حالا یک شبم برایه من وقت بزاری چی میشه؟بخاطر این شرط و شروط سختت جفتمونو از هم دور کردی...
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_به من چه که تو بلد نیستی یک سوپرایز درست حسابی بکنی...
نفسش رو فوت کرد و گفت
_دیگه باید چیکار میکردم که نکردم؟یک ماهه هر روز سر راهتو میگیرم و ازت خواستگاری میکنم و فیلم میگیرم ولی باز تو غاقل گیر نمیشی ...
خونت شده باغ گل اخه من تاحالا واسه کسی یک شاخه گلم گرفتم؟نگرفتم دیگه اما برایه تو هر روز گل میفرستم دیگه چیکار کنم که راضی بشی؟
به یاد این چند وقت لبخندی زدم...یک روز مهرداد با یک وانت گل اومد درخونمون و دوباره خواستگاری کرد اما بازم من قبول نکردم
فردایه اون روز وقتی از دانشگاه میومدم یه پسر بچه یه دسته گل بهم داد و هرچی جلوتر میرفتم بچه هایه زیادی بهم گل میدادن...آخر سر رسیدم به مهرداد و دوباره خواستگاری کرد...
اما اینم اون چیزی نبود که من میخواستم...این چرخه ادامه داشت تا امشب که مطمن بودم از رویه یکی از فیلم ها ایده گرفته تا باز خواستگاری کنه...
از این تقلاهاش خوشم میومد...دلم میخواست تا یک سال دیگه هم خواستگاری کنه و من بگم نه ولی می ترسیدم که یهو قاط بزنه و بگه گور بابات اصلا نخواستیم...
انقدر توی فکر بودم که وقتی گارسون غذا رو جلومون گذاشت به خودم اومدم
مهرداد خیره نگاهم کرد و گفت .
_توفکر نباش،اینو بهت بگم اگه غافلگیرت کردم یه لحظه هم صبر نمی کنم دستتو میگیرم و میبرم سر خونه زندگیمون
خندیدم و چیزی نگفتم ...
شام رو با حرف زدن درباری ه دانشگاه و درس و استادها گذروندیم...
هر لحظه منتظر بودم تا ببینم این بار مهرداد میخواد چی کار کنه...
چون خیلی خوب فهمیدم با چشم و ابرو اومدنش به گارسون یه نقشه ای داره
بی طاقت گفتم
_مهرداد واقعا کنجکاوم ببینم این بار نقشت چیه ؟تو که نمی خوای مثل فیلما تو کیک انگشتر بزاری؟
قیافش وا رفت...به زور جلوی خندمو گرفتم...حدس می زدم نقشش همینه...خیلی واضح خودشو به اون راه زد و گفت
_معلومه که نه عزیزم آخه این چه فکریه که تو میکنی؟؟
سر تکون دادم و گفتم
_آره فکر بیخودی کردم اصلا مگه ممکنه بخوای همچین سوپرایز تکراری رو برایه خواستگاری در نظربگیری؟حتی فکرشم بده.


به سختی خودمو کنترل کردم تا نزنم زیر خنده...
واقعا قیافش خنده دار بود...
گارسون که دسر رو آورد مهرداد از جاش بلند شد،به سمتم اومد و دستمو گرفت و تند گفت دسر نمیخوایم...بریم
گارسون هاج و واج به ما نگاه میکرد،لابد پیش خودش فکر میکرد مگه قرار نبود اینجا یه خواستگاری راه بیفته؟
حتی نذاشت کسی حرفی بزنه دستم و دنبال خودش کشید و از رستوران بیرون رفتیم
سوار ماشین که شدیم گفتم
_یک ماه دیگه این ترمم تموم میشه...به نظرت ترم تابستونه وردارم؟
ابرو بالا انداخت و گفت
_نه،میریم ماه عسل.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_اگه تا اون موقع بتونی بله رو بگیری.
سری تکون داد و استارت زد
_میگیرم نگران نباش،فوقشم نگرفتم به زور عقدت میکنم چون تحمل منم حدی داره.
_عقد زورکی؟نمیشه من واسه خودم یک آرزوهایی دارم.
_تو زن من بشو،من هر روز آرزوهاتو برآورده میکنم خوبه؟
با نیش باز سری تکون دادم و گفتم
_آره خوبه ولی قبلشم یک جوری خواستگاری کن نفسم بند بیاد...
نگاهی انداخت بهم و گفت
_بریم خونه ی من؟فقط بغلت میکنم،آره عشقم بریم؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_نه.
با کلافگی گفت
_خیلی بی رحمی...
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم* * * *
یک هفته بود که مهرداد نه خواستگاری میکرد نه حرفی میزد .دیگه هیچ اصراری هم نمیکرد که برم خونش...
توی دانشگاه منو میدید و فقط یک لبخند کوتاه بهم میزد.کل حرفامون خلاصه شده بود توی همون چند پیامک اخرشب .
یه حس بدی تو ی دلم می گفت نکنه بیخیال شده؟
اما یه حس دیگه می گفت مهرداد انقد دوستت داره که به همین راحتی بیخیال نشه.‌..
امتحانات آخر ترم بود و امروزم یه روز مزخرف دیگه ...
مثل همیشه آخرین نفر برگه مو دادم و بیرون اومدم...کاری توی دانشگاه نداشتم.حتی رابطم با مهردادم مثل قبل نبود.دیگه داشت به سرم میزد بیخیال خواستگاری بشم و تا نپریده بله رو بگم...
داشتم از در ساختمون بیرون می رفتم که یکی از پشت صدام زد
برگشتم،یه دختر ناآشنا بود.
نفس بریده بهم نزدیک شد و گفت
_شما خانم زند هستین؟
سری تکون دادم که گفت
_استاد آریافر گفتن بهتون بگم تا پایان زمان کلاسا منتظرشون بمونید.


یه تای ابروم بالا پرید و گفتم
_چرا؟
شونه بالا انداخت و رفت...
نفسم و فوت کردم و راه رفته رو برگشتم،روی صندلی نشستم و با موبایلم سرگرم شدم...غرق بازی بودم که صدایی تویی بلندگو گفت:
_سلام خدمت همه ی دانشجو هایه عزیز و اساتید محترم،

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:57


#استاد مغرور من
پارت بيست و نهم
نویسنده : ترنم
ژانر : عاشقانه
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
صاف ایستاد،ناباور دستش و جلوی صورتش گرفت و گفت

_دیگه می تونیم ازدواج کنیم؟

ابرو بالا انداختم:
_نمیشه.
با اخم ساختگی گفت:
_بیخود،همین فردا عقدت می کنم.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم

_خیلی بیشعوری مهرداد…من دلم یه خواستگاری درست حسابی می خواد .
خیلی زود گفت
_خوب امشب با دسته گل می رسم خدمتتون دیگه؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_نمیشه،من از اون سوپرایز های دیوونه کننده می خوام مثل تو فیلما…

کلافه گفت

_دست بردار ترانه،من همینجوریشم روز شماری اون روزی و می کنم که تو زنم بشی اون وقت تو دنبال خواستگاری می گردی؟

_وا مهرداد خوب منم دلم می خواد یه خاطره ای داشته باشم که دو روز دیگه برای نوه هامون تعریف کنم بعدشم،باید سه ماه از طلاقم بگذره تا بتونیم عقد کنیم… توی این سه ماه اگه بتونی یه خاستگاری درست و حسابی تدارک ببینی که راضی بشم بله رو میدم وگرنه تا یک سال دیگه هم خبری از ازدواج نیست.

ناباور نالید
_ترانه من بلد نیست.
بلند شدم و گفتم

_ یاد میگیری،فقط وقتی خواستی سوپرایز کنی به یکی بگو فیلم بگیره می خوام نگه دارم و به نوه هامون نشون بدم استاد مغرور دانشگاه رو به چه روزی انداختم

چشمکی به قیافه ی مات بردش زدم و از کلاس بیرون رفتم،از کارم راضی بودم،در کل می تونستم بگم روز خیلی خوبی بود


خواب آلود از جام بلند شدم…یک هفته از روزی که با مهرداد حرف زدم می گذشت و توی این مدت فقط باهاش تلفنی حرف زدم و توی دانشگاه دیدمش…
بارها اصرار کرد به خونش برم اما نرفتم،دلم می خواست یه کم فاصله بندازم تا بعد از ازدواجمون رابطه ی بینمون تازگی داشته باشه…
از اون گذشته واقعا کنجکاو بودم ببینم مهرداد چه سوپرایزی برای خواستگاری من تدارک می بینه.
حاضر شدم و بعد از پوشیدن کفش هام به سمت در حیاط رفتم…
به محض باز شدن در دسته گلی جلوم قرار گرفت .

یک تای ابروم بالا پرید… از پشت دست گل چشمم به مهرداد افتاد…
گل و گرفتم و بهش نگاه کردم…کت شلوار پوشیده بود و قیافش بیداد می کرد چقدر این کارا براش سخته.
نگاهم به یه پسر جوون افتاد که با یه دوربین داشت ازمون فیلم می گرفت .
مهرداد دست توی جیب کتش کرد و جعبه رو بیرون آورد… در جعبه رو باز کرد و خیره به چشمام زمزمه کرد
_ترانه… با من ازدواج می کنی؟
نگاهش کردم و بعد پقی زدم زیر خنده،طوری می خندیدم انگار کمدی ترین فیلم سال رو دیدم…
شرط می بندم ساعت ها با خودش فکر کرده و آخر همچین فکری به ذهنش رسیده.

بریده بریده گفتم
_خیلی بامزه ای مهرداد

به تندی نگاهم کرد،سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_متاسفانه غافلگیر نشدم،سوپرایزت اصلا اونی که مد نظرم بود نیست…
رسما وا رفت و گفت
_ مگه همه جا همین طوری خواستگاری نمی کنن؟
سری به علامت منفی تکون دادم.

دستش و روی قفسه ی سینم گذاشت… هلم داد داخل و درو بست… دستمو گرفت و گفت
_عشقم ببین چه حلقه ای برات خریدم.فیلمم که ازمون گرفتن برات گلم که خریدم دیگه چی می خوای؟

نیشم شل شد و گفتم
_سوپرایزی که نفسم و بند بیاره.
وقتی دید از موضعم کوتاه نیومدم فقط نگاه چپ چپی بهم انداخت و چیزی نگفت.


خواب آلود از جام بلند شدم...یک هفته از روزیکه با مهرداد حرف زدم میگذشت و توی این مدت فقط باهاش تلفنی حرف زدم و تویه دانشگاه دیدمش...
بارها اصرار کرد به خونش برم اما نرفتم.
دلم میخواست یکم فاصله بندازم که بعد از ازدواجمون رابطیه بیمون تازگی داشته باشه
از اون گذشته واقعا کنجکاو بودم ببینم مهرداد چه سوپرایزی برایه خواستگاری من تدارک میبینه.
حاضرشدم و بعد از پوشیدن کفشام به سمت در حیاط رفتم.
به محض باز شدن در دسته گلی جلوم قرار گرفت.
یک تای ابروم بالا پرید...از پشت دست گل چشمم به مهرداد افتاد...
گل و گرفتم و بهش نگاه کردم...کت و شلوار پوشیده بود و قیافش بیداد میکرد چقد اینکارا براش سخته.
نگاهم به پسر جوونی افتاد که با یه دوربین داشت ازمون فیلم میگرفت
مهرداد دست تویه جیب کتش کرد و جعبه رو بیرون اورد...در جعبه رو باز کرد و خیره به چشمام زمزمه کرد
ترانه... با من ازدواج میکنی.؟
نگاهش کردم و بعد پقی زدم زیرخنده،طوری میخندیدم انگار کمدی ترین فیلم سال رو دیدم.
شرط میبندم که ساعت ها با خودش فکر کرده و آخر همچین فکری به ذهنش رسیده
بریده بریده گفتم
_خیلی بامزه ای مهرداد

به تندی نگاهم کرد،سری به طرفین تکون دادم و گفتم
متاسفانه غافلگیر نشدم،سوپرایزت اصلا اونی که مد نظرم بود نیست...
رسما وا رفت و گفت
_مگه همه جا همینطوری خواستگاری نمیکنن؟
سری به علامت منفی تکون دادم.
دستش رو رویه قفسه سینم گذاشت...
هلم داد داخل و درو بست...دستمو گرفت و گفت
_عشقم ببین چه حلقه ای برات خریدم.فیلمم که ازمون گرفتن گلم که برات خریدم دیگه چی میخوای؟
نیشم شل شد و گفتم
_سوپرایزی که نفسم و بند بیاره.
وقتی دید از موضعم کوتاه نیومدم فقط نگاه

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:56


انداختم و به مهرداد خیره شدم،دلم می خواست تلافی تمام سردی هاش رو در بیارم…
پا روی پا انداختم و با نگاهی خاص بهش زل زدم… هر چقدر تلاش می کرد نگاهش رو ازم بدزده اما باز چشماش روم زوم می شد و دستپاچه میشد…

آخر هم ده دقیقه زودتر درس رو تموم کرد…
از اینکه این طوری روی استاد مغرور دانشگاه تاثیر می ذاشتم ذوق مرگ بودم ..

همه ی بچه ها با پچ پچ به من و مهرداد و نگاه می کردن و یکی یکی بیرون می رفتن.
دیگه برام مهم نبود اگه کسی هم بفهمه که بین من و مهرداد چیزی هست .

یه عده انگار قصد رفتن نداشتن،از جام بلند شدم… همون طوری که وسایلم و جمع می کردم نگاهم به پیامک مهرداد افتاد .
نوشته بود:
_ برو توی آخرین کلاس،این ساعت خالیه.
لبخندی روی لبم اومد… تند تند وسایلمو جمع کردم و به سمت آخر راهرو رفتم…
همون طوری که مهرداد گفته بود کلاس خالی بود،چند دقیقه ای منتظر موندم تا اینکه در باز شد و مهرداد اومد.

نگاهی به من که روی صندلی نشسته بودم انداخت و با اخم گفت
_این چه کاری بود سر کلاس ترانه؟
چشمکی زدم و گفتم
_حواست پرت شد آره؟
_معلومه که پرت میشه،به اندازه کافی دلم تنگت بود با اون دلبریات به زور جلوی خودم و گرفتم وسط کلاس خودم و لو ندم…

خندیدم و گفتم
_لو دادی دیگه… یه جوری یقه تو باز کردی همه فهمیدن گرمت شده .

دستشو روی میز گذاشت و به سمتم خم شد،نگاهش رو به لب هام دوخت و گفت
_تو همیشه گرمم می کنی،حالا بگو ببینم اون حرفایی که نوشتی واقعیت بود؟ یا اونم جزئی از دلبریاته؟

سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_نه به خدا مهرداد امروز از یزدان جدا شدم…
چشماش برق زد و گفت
_واقعا ؟

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:56


#استاد مغرور من
پارت بيست و هشتم
نویسنده : ترنم
ژانر : عاشقانه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ خشن نشو،خودم تا آخر شب نمیام با خیال راحت درستو بخون ببینم چیکار می کنی.
خون خونمو می خورد،گفتم:
_می خوام برم خونه ی خودم…
_خوب منم دارم می برمت خونه ی خودت،مگه تو خانوم خونه ی من نیستی؟
چپ چپ نگاهش کردم،ماشین و جلوی آپارتمانش پارک کرد و گفت
_فرار نکنی که آمارتو دارم!
چپ چپ نگاهش کردم،خواستم پیاده بشم که مچ دستم و گرفت و گفت
_ خانم بداخلاق نمی خوای عشقتو یه بوس ناقابل بکنی بعد بری؟
مچ دستمو کشیدم و گفتم
_ نه نمی خوام شب هر چقدر دیر تر بیای بیشتر ممنونت میشم.
پیاده شدم و درو محکم به هم کوبیدم،همچنان لبخندش روی لبش بود.چشم غره ای مهمونش کردم و به سمت آپارتمان رفتم…
* * * * * *
با صدای زنگ پی در پی کلافه بلند شدم،یکی نیست بهش بگه تو که کلید داری مریضی زنگ می زنی؟
با حرص در و باز کردم اما کسی پشت در نبود،متعجب نگاهی به اطراف انداختم و خواستم درو ببندم که نگاهم به پاکتی افتاد.
برش داشتم،درو بستم و نگاهی به پاکت انداختم… هیچ اسمی نداشت.

خواستم باز نکنم اما نتونستم و بازش کردم…اول نگاهم به یه کاغذ افتاد که نوشته بود:فکر نکن تو و اون استاد تهرانی عزیز هر غلطی بکنید از چشم همه به دوره…به زودی گند همه ی کاراتونو رو می کنم.

کاغذ رو پس زدم و با دیدن عکس رو به روم نفسم برید
عکس یزدان بود که دستاش به زنجیر وصل شده بود و صورتش غرق در خون بود.
ورق زدم،توی عکس بعدی استاد تهرانی هم بود که داشت با دو مرد قوی هیکل حرف میزد…
عکس بعدی باز هم از یزدان غرق در خون بود.
با ترس عکس ها رو انداختم،خدایا مهرداد چنین آدمی بود؟؟؟


کنار دیوار سر خوردم،درست که یزدان آدم خوبی نبود اما این همه شکنجه حقش بود؟
اون منو کتک زد اما الان آش و لاش و غرق در خون بود،یعنی مهرداد هم به همون اندازه خطرناکه…

من با چه آدمی زندگی می کردم؟یه آدم بی رحم؟
از جا پریدم و به اتاق رفتم،مانتو و شالم رو پوشیدم و تمام وسایلم رو توی کیفم ریختم و از خونه ی مهرداد بیرون زدم.
واقعا نمی دونستم کجا باید برم…دفعه قبل به خونه ی آرمان رفتم اما معلوم نبود اون هنوز ایرانه یا نه…
تاکسی گرفتم و ناچارا آدرس خونه ی خودم رو دادم…کل راه فقط به اون عکس ها فکر کردم و قیافه ی مهربون مهرداد…
به خونه که رسیدم هم زمان موبایلم هم زنگ خورد…
رد تماس دادم و خواستم گوشی و خاموش کنم که پیامکی از مهرداد روی گوشیم اومد.بازش کردم،نوشته بود:
_ جواب بده ترانه،بهت توضیح میدم.

خودم بهش زنگ زدم،با اولین بوق جواب داد:
_کجا رفتی؟
صدام از ترس می لرزید،گفتم
_اون شب بهت گفتم کاری با یزدان کردی یا نه،تو چشمام نگاه کردی و بهم دروغ گفتی…
تند گفت
_ خوب بذار توضیح بدم
عصبی داد زدم:
_چیو توضیح بدی؟مهرداد تو چه فرقی با بابات داری؟این کارا رو اونم می کرد…تو هم داری جا پای اون می ذاری،خیلی راحت دروغ گفتی…

صدای عربده ش باعث شد گوشی و از گوشم فاصله بدم:
_ آره اصلا من عوضیم…قسم خوردم اون بی شرف و بکشم…چون سختمه یادم بیاد چجوری با لب های کثیفش داشت تو رو می بوسید حالا راحت شدی ؟ اگه من قاتلم بشم به خاطر توئه ترانه اما انقدر خری که نمی فهمی…

با عصبانیت گفتم
_منت سرم می ذاری؟من حالم از آدمایی که به بقیه آسیب می زنن بهم میخوره چون بابای خودمم همین طوری مرد .

کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_کجایی؟
به دروغ گفتم
_خونه ی یکی از دوستامم،علی الحساب نمی خوام حرفی باهات بزنم مهرداد قطع می کنم.

صداش رو شنیدم که گفت قطع نکن اما تماس و قطع کردم و موبایلم و خاموش کردم.

نگران یزدان بودم،نکنه مرده باشه؟اگه خانوادش بفهمن چی؟
کنار دیوار سر خوردم،خیلی بده یه روز بفهمی عزیز ترینت به دست کسی کشته شده. ..

یه حسی می گفت همش زیر سر استاد تهرانیه وگرنه مهرداد هر چی که بود آدمی نبود که مافیا بازی در بیاره.
ولی من باید جلوشونو می گرفتم،نباید اجازه میدادم یزدان بمیره


از جا پریدم و از خونه بیرون زدم،اگه پلیس خبر میدادم مهرداد توی دردسر میوفتاد،اگه خبر نمی دادم ممکن بود یزدان بمیره…

سردرگم بودم که یاد استاد تهرانی افتادم… با عجله تاکسی گرفتم… فقط خدا خدا می کردم که هنوز توی دانشگاه باشه…

به محض اینکه تاکسی نگه داشت حساب کردم و پیاده شدم،خواستم به سمت ساختمون برم که چشمم به استاد افتاد که داشت سوار ماشینش می شد
به سمتش دویدم و قبل از اینکه راه بیوفته خودمو جلوی ماشینش انداختم.

با اخم نگاهم کرد و پیاده شد…با لحن خشکی پرسید
_چی شده؟
نفس بریده گفتم
_یزدان کجاست؟
با لحن خشکی گفت
_متوجه نشدم؟
عصبانی صدام بالا رفت
_خیلیم خوب فهمیدی چی گفتم،گفتم یزدان کجاست؟ می دونم دزدیدینش خودم دیدم صورتش غرق خون بود،من نمی خوام اون بمیره استاد لطفا بهم بگید کجاست…

انگار براش روضه خوندم،هیچ واکنشی نشون نداد،به سمت ماشینش رفت و گفت
_

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:56


ممنون میشم از جلوی ماشین برید کنار.
سوار شد،هاج و واج نگاهش کردم.
یعنی حاضر نبود بهم کمکی بکنه؟معلومه که نه ترانه ی احمق… طرف که نمیاد دو دستی آدرس یزدان و بهت بده…
از جلوی ماشینش کنار رفتم و اونم پاشو روی گاز فشار داد و رفت…

درمونده به رفتنش نگاه کردم… خدایا یزدان نباید بمیره…
تصمیم گرفتم برم سراغ مهرداد،حداقل اون مثل استاد تهرانی بی رحم نبود.
دوباره تاکسی گرفتم و خودم و به آپارتمان مهرداد رسوندم،سوار آسانسور شدم و وقتی پیاده شدم دیدم مهرداد هم همزمان از خونه ش بیرون اومد ..
با دیدن من اخمی کرد و گفت
_اومدی حرفای سنگینتو بارم کنی؟
نفسمو فوت کردم و گفتم
_اومدم حرف بزنیم…
سری تکون داد و به داخل اشاره کرد… وارد شدم و روی مبل نشستم،کنارم نشست و گفت
_خوب؟
با نگرانی گفتم
_یزدان کجاست مهرداد؟
اخماش در هم رفت و گفت
_نگرانشی ؟
_نباید باشم؟ پای جون یه آدم در میونه.
کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_ من نخواستم یزدان و بکشم،وقتی هم این حالتو دیدم گفتم بندازنش جلوی بیمارستان ولی تو چرا رفتی سراغ آرمین ؟


تند نگاهش کردم و گفتم
_ اون یه آدم عوضیه که داره تو رو مثل خودش می کنه…
عصبی شد و غرید
_حرف دهنتو بفهم ترانه.
_دروغه؟نمی خوام دیگه با استاد تهرانی رابطه ای داشته باشی.
حرصی گفت
_یعنی من مثل یه نوجوان چهارده ساله با هر کی بخوام بگردم رو تو باید تایید کنی آره؟من سی سالمه ترانه.

_ اون عکسا کاملا نشون از یه باند خلافکار بزرگ بود،تو که همچین تشکیلاتی نداری.
_از کجا می دونی آرمین داره؟
حرصی گفتم
_از اونجایی که عکسش بود…
_ هه…اون عکسی که من دیدم آرمین بود و دو تا مرد انقدر بقیه رو گناهکار نکن.اونی که یزدان و آش و لاش کرده منم پشیمونم نیستم بره خداروشکر کنه نکشتمش.اینم بشه درس عبرتی واسه بقیه…وضع همینه ترانه،هر کی نگاه چپ بهت بکنه رو به حال خودش نمی ذارم .

_آخه اینجوری؟
جواب داد
_دقیقا همین جوری…مشکلی داری ؟
فقط تیز نگاهش کردم،از جاش بلند شدو گفت
_دیدی اگه منم نباشم تو درس نمی خونی پس بلند شد بیا یه خورده ماساژم بده که اعصابم داغونه…

پوزخندی زدمو گفتم
_هنوز نبخشیدمت…پرو نشو.
با خونسردی توی اتاقش رفت و گفت
_آخر ترمه،بخوام نمره هاتو جمع ببندم مجبوری واحدتو حذف کنی پس با دلم راه بیا که تلافی نکنم..

توی اتاقش رفت .
کلافه نفسم رو فوت کردم و گفتم
_خیلی بیشعوری.
اونقدر عصبانی بودم که حتی به نمره هم فکر نکردم… از جا بلند شدم و به سمت در رفتم،خواستم برم بیرون که صداش اومد
_مگه من اجازه دادم بری؟
برگشتم و با اخم گفتم
_کسی ازت اجازه نخواست،می تونی بندازی ولی با مدرک ثابت می کنم که چقدر بهم تقلب رسوندی اون وقت یر به یر می شیم… حالا خداحافظ…

نموندم جوابی ازش بشنوم و درو محکم بهم کوبیدم…
پرو فکر کرده بود من هر کاری بخواد باید انجام بدم


از دادگاه بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم… یک هفته ی سختی رو پشت سر گذاشته بودم،به خاطر جریان یزدان با مهرداد سرسنگین بودم و خونش نمی رفتم.

بالاخره امروز روزی بود که از یزدان جدا شدم…خودش نیومد و به جاش وکیلش با وکالت تام توی دادگاه حاضر شد و بالاخره این کابوس وحشتناک تموم شد .

حس می کردم دنیا یه جور دیگه قشنگ شده…
سوار تاکسی شدم و آدرس دانشگاه رو دادم،مهرداد خبر نداشت امروز دادگاه دارم باهام سرسنگین بود و نمی دونستم اگه بهش بگم چه واکنشی نشون میده.

به خاطر دادگاه از کلاس اولم افتاده بودم اما می تونستم به کلاس دومم برسم…
تاکسی که جلوی دانشگاه نگه داشت پیاده شدم… وارد ساختمون که شدم نگاهم به مهرداد افتاد که داشت به سمت کلاس میرفت…
پا تند کردم،چشمش به من افتاد… برای چند لحظه به صورت شادم نگاه کرد و بعد سر تکون داد .
مثل خودش سرم و تکون دادم و وارد کلاس شدم…
برعکس همیشه ردیف اول نشستم مهرداد که وارد شد مثل همیشه بدون حرف اضافه شروع به تدریس کرد…
جزوه م رو بیرون آوردم و روی یه صفحه ی سفید با ژر قرمزم نوشتم
_ از یزدان جدا شدم.
جزوه رو یه کم بالا گرفتم… طوری که انگار دارم می خونمش…
برای یه لحظه سرش رو برگردوند و نگاهش رو به نوشته ی روی کاغذ دوخت…
رشته ی کلام از دستش در رفت و مات و مبهوت به من نگاه کرد…
سرمو انداختم پایین و سرفه ی مصلحتی کردم که به خودش اومد…
دست و پاشو گم کرده بود و معلوم بود به کل یادش رفته چه درسی میداده…
ریز خندیدم
یه کاغذ دیگه برداشتم و نوشتم :
_ می خوام باهات ازدواج کنم.

دوباره کاغذ رو طوری که کسی نفهمه صاف گرفتم… با اینکه نگاهشو ازم می دزدید اما نتونست مقاومت کنه و چشمش به نوشته افتاد .


نفسش حبس شد و دوباره رشته ی کلام از دستش در رفت… همه به طرز مشکوکی به من و مهرداد نگاه می کردن .
کتش رو در آورد و گره ی کروباتش رو شل کرد و روشو ازم برگردوند و به سختی رشته ی کلامش رو در دست گرفت هر چند کاملا معلوم بود حواسش پرته…
به سختی جلوی خندمو گرفتم…
پا روی پا

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:55


میشه تا ببینه چه خبره اما با خونسردی زل زد بهم
از عمد همون طور که جواب دوستمو می دادم می خندیدم ولی مهرداد انگار نه انگار ..
آخر هم خسته از این تلاش بیهوده تماس و قطع کردم و نشستم و با تمام توان درو بهم کوبیدم که صدای شلیک خنده دوباره فضای ماشین و پر کرد.
دیگه اشکم داشت از عصبانیت در میومد.مهرداد در حالی که نفسش از خنده بالا نمیومد گفت
_ببین یه چیزی می گم دفعه ی بعد خواستی منو حرص بدی یه کم طبیعی باش اولا من اسم پریا رو دیدم…بعدشم آخه مال این حرفا نیستی که نقش بازی می کنی.

لبخند محوی زدم و گفتم
_از کجا میدونی؟ما دخترا همه ی بی اف هامونو با اسم عسل و پریا و نگار و هزار و یک اسم دختر دیگه سیو می کنیم.

نگاه تند و تیزی بهم کرد و گفت
_دیگه پرو نشو…
صاف نشستم و گفتم
_تو هم انقدر نخند منو برسون خونم.
سری تکون داد و بی حرف ماشین و راه انداخت،بعد از ده دقیقه فهمیدم که مسیر خونه ی خودش رو داره میره.
رنگ قرمز به خودم گرفتم… خیر سرش استاد بود نمی فهمید من درس دارم؟

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:55


د اومد و گفتم
_نکن…
همزمان آسانسور ایستاد… هول شده مهرداد و کنار زدم و یقه م رو صاف کردم.
زن و مردی با دو بچه ی کوچیک سوار شدن و اونا می خواستن برن طبقه ی پایین.
تا زمانی که آسانسور به بالا برسه مهرداد تکیه ش رو به دیواره ی آسانسور داد و خمار شده سر تاپام رو از نظر گذروند.
نگاه خاصش بدجوری گرمم کرده بود.
معذب بودم و به محض رسیدن آسانسور پیاده شدم...
مهرداد هم در و پیاده شد. در واحدش رو باز کرد و منتظر موند من داخل بشم...به محض وارد شدن در رو پشت سرم بست و بی هوا بغلم کرد که جیغم در اومد…
گفت
_امشب بد دلم می خوادت کوچولو پس جیغات اثر نداره.
با اعتراض گفتم
_تو چه جور استادی هستی مثلا می خواستی باهام درس کار کنی .
پرتم کرد روی تخت…خم شد روم و تب دار گفت
_ فعلا تمرکزم رو توئه درس باشه برای بعد .
پشت بند این حرفش لب هاش و با عطش روی لب هام گذاشت.
* * * * * * *
_ اه ترانه بار سومه دارم برات میگم حواست کجاست؟
با خمیازه گفتم
_ببخشید که ساعت دو و نیم شبه و خوابم میاد.از اون گذشته خستم نمی کشم مهرداد .
معنادار نگاهم کرد و گفت
_خسته ت کردم؟
بی تعارف گفتم
_ خیلی!
نگاهشو ازم گرفت و گفت
_حالا اینو توجه کن بعد میری می خوابی!
خواب آلود نگاهی به صفحه انداختم اما هر کاری می کردم حواسم جمع نمیشد… مهرداد دوباره توضیح داد اما حتی یک کلمه هم نفهمیدم… چشمام داشت می رفت که با صدای عصبانی مهرداد تکونی خوردم


_ نخواب ترانه.
کلافه غر زدم:
_تو رو خدا بخوابیم مهرداد مخم کشش نداره.
مداد و گذاشت و گفت
_اوکی ولی من می ندازمت.
با چشمای گرد شده گفتم
_استاد این درسمون شفیعیه نه تو خیلی هم مهربونه عمرا کسیو بندازه.
با طعنه گفت
_همین شفیعی از همه هفت خط تره مجبورت می کنه اون واحدو حذف کنی حالا ببین…
_نه خیرم،اصلانم بدجنس نیست تازه می دونی ترم قبل چی بهم گفت؟ گفت خیلی باهوشم.

قهقهه ای زد و گفت
_تو هم باور کردی؟ اون به همه ی دانشجوهاش همینو میگه.
با حرص به بازوش کوبیدم و گفتم
_نه خیرم…فقط به من گفت .
_یعنی چون باهوشی نمی خوای درس گوش بدی دیگ؟
نالیدم
_به خدا خوابم میاد .
نفسش و فوت کرد و گفت:
_باشه بلند شو ولی هر چی شد من پا درمیونی نمی کنم که قبولت کنه.
از خدا خواسته بلند شدم و به اتاق رفتم،خودم رو روی تخت پرت کردم و هنوز سرم به بالش نرسیده خوابم برد،فقط فهمیدم پتویی روم کشیده شد و بوسه ی گرمی روی پیشونیم نشست
* * * * * * *
با قیافه ی آویزونی از کلاس بیرون اومدم.دلم می خواست مهرداد و بکشم.
شفیعی گفت که امتحان امروز تاثیر مستقیم روی نمره ی پایانی داره و کسایی که این امتحان و نمره نگیرن باید درسش و حذف کنن منم مطمئن بودم صفر می گیرم یا شاید هم پنج بگیرم یا هفت اما مطمئنم میوفتم.

چشمم به مهرداد افتاد که از کلاسش بیرون اومد و طبق معمول دورش پر از دانشجو بود .
داشت یه سوالی رو برای یکی از دانشجو ها توضیح میداد .
خدایا چی میشد اگه الان با ناخونام چشمهاشو از کاسه در میاوردم؟
با حرص برگشتم که به بابک برخوردم،رفیق گرمابه و گلستان یزدان .
با اخم نگاهش کردم که گفت
_سلام…شما از یزدان خبر دارید ؟
بی اهمیت گفتم
_نه من از کجا باید بدونم؟
_آخه هنوز طلاق نگرفتین…راستش دیشب خونه ش نبود،به خانوادشم زنگ زدم خبری ازش نداشتن،قرار بود امروز بیاد دانشگاه.

شونه بالا انداختم و گفتم
_خبر ندارم… الانم اگه اجازه بدین مرخص بشم.
از کنارش رد شدم و با حرص زیر لب غر زدم
_به من چه که اون عوضی نیست؟ایشالا بره به درک



* * * *
قهقهه ش کل فضای ماشین و پر کرد. ..خدایا من داشتم از حرص می مردم این بشر می خندید…
یه لحظه برگشت سمتم و با دیدن قیافه م خنده ش شدت گرفت…

ماشین و کنار زد تا راحت تر بخنده.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم
_به خدا خیلی بی شعوری…

میون خنده بریده بریده گفت
_به خدا نمی تونم جلوی خودم و بگیرم آخه تو چرا انقدر با نمکی؟

محکم به بازوش کوبیدم و گفتم
_من می گم باید واحدمو حذف کنم تو می خندی؟
_من که گفتم درست و بخون.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_ساعت سه نصف شب؟تو دیشب بهم قول دادی منو ببری باهام درس کار کنی.

دستی به صورت قرمزش کشید و گفت
_کار کردم دیگه…
از حرص فقط می خواستم جیغ بزنم.خواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت و گفت
_قهر نکن تو که نمی دونی چقدر بامزه شدی با این حرصت،ولی متاسفم که دلم واست نمی سوزه دیشب بهت گفتم هر چی شد پای خودت.

ناباور نگاهش کردم،همون لحظه موبایلم زنگ خورد.از جیبم بیرون آوردمش… شماره ی یکی از همکلاسی هام بود….فکر شیطانی به سرم زد،منم از حرص خوردن مهرداد لذت می بردم پس حالا که اون انقدر خندید باید منم تلافی کنم…
تماس و وصل کردم و به طرز مشکوکی بله گفتم.
پریا از اون طرف خط حرف می زد اما من شیش دنگ حواسم به مهرداد بود…
سعی کردم خودم و دستپاچه نشون بدم و آخر هم از ماشین پیاده شدم.
می دونستم از روی فضولیشم شده پیاده

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:55


#استاد مغرور من
پارت بيست و هفتم
نویسنده : ترنم
ژانر : عاشقانه

شایان گفت:
_آها اینارو جلوی خانوم میگی!اوکی بعدا حرف میزنیم.
مهرداد خندید و سر تکون داد،با راهنمایی شایان سر یه میز نشستیم… تنهامون که گذاشت به مهرداد گفتم
_ مهرداد باید باهم حرف بزنیم.
با خونسردی گفت
_حرف بزنیم. تا صبحم حرف بزنیم فقط خواهشا بحث تکراری اون حروم زاده رو جلوی من نیار .
با ترس گفتم
_تو که بلایی سرش نیاوردی مگه نه؟
به چشمام نگاه کرد و جواب داد
_ترانه به نظرت من قاتلم؟
_آخه اون لحظه خیلی مسمم گفتی از اون گذشته خونسردی الانت…
با تحکم گفت
_من قاتل نیستم ترانه،این بحث و تموم کن!
خیره نگاهش کردم تا راست و دروغ حرفش رو تشخیص بدم.
اما توی صورتش چیزی جز خونسردی ندیدم.
نگاهم رو به جمعیت در حال رقص دوختم،دست داغی روی دستم نشست و صدای مهرداد کنار گوشم شنیده شد
_ خوشگل شدی!
بی حوصله نگاهش کردم که گفت
_امشب بیا خونم!
با همون بی حوصلگی گفتم
_نمیام درس دارم.
_ با هم کار می کنیم،بیا!
چشمای خمارش رو از نظر گذروندم و گفتم
_نمیام مهرداد!
انگار ناراحت شد،صاف نشست و گفت
_باشه!
باید از دلش در میاوردم اما ترجیح دادم سکوت کنم .
شایان دست تو دست دختری به سمتمون اومد و خطاب به مهرداد گفت
_ ایشونم که معرف حضور هستن،عشق اول و آخر من.
و بوسه ای به گردن دختر زد… دختر خوشگلی بود،با خنده سرش رو پس کشید و رو به من گفت
_من آنا هستم،خوشبختم.
باهاش دست دادم و گفتم
_همچنین.
رو کرد به مهرداد و دستش رو به سمتش دراز کرد،مهرداد کوتاه باهاش دست داد و گفت
_از آخرین باری که دیدمت هیچ تغییری نکردی.
دختر با ناز خندید و گفت
_مرسی،انتظار نداشتی که پیر بشم؟
شایان با خنده گفت
_مگه من می ذارم پیر بشه…راستی شما چرا مثل زوج های پیر سی ساله یه گوشه نشستید؟چرا نمی رید وسط؟
مهرداد گفت
_می دونی که اهل رقص نیستم.
شایان گفت
_پس به افتخار تو یه آهنگ لایت می ذارم،من و عشقمم همراهیتون می کنیم .
بعد حرفش اجازه ی مخالفتی نداد و به سمت دی جی رفت و طولی نکشید که موزیک آرومی فضای اونجا رو پر کرد


اون لحظه واقعا دلم نمی خواست برقصم،مهرداد هم از قیافه ش معلوم بود که دلخوره اما از اونجایی که شایان منتظر به ما خیره شده بود دستم رو گرفت با خودش وسط برد.

شایان و آنا هم عاشقانه به هم چسبیدن و مشغول رقص شدن،با لبخند بهشون نگاه کردم که دستی دور کمرم حلقه شد و صدای حریص مهرداد کنار گوشم گفت
_ خیلی میخوامت.
از این حرف غیر منتظره ش تنم به لرزه افتاد. دستم و دور گردنش حلقه کردم و خیره به نگاه بی تابش شدم.
با همون لحن کشدار کنار گوشم زمزمه کرد
_اخمتو باز کن!به خدا بد دلتنگتم.
لبخندی روی لبم نشست،خم شد و کوتاه بوسه ای روی گونه م زد و گفت
_ حتی خودتم نمی دونی حاضرم واسه خاطرت چه کارایی بکنم.
لبخندم پر رنگ تر شد و گفتم
_هر کاری بگم می کنی؟
مصمم گفت
_برای به دست آوردنت هر کاری که غیر ممکن باشه میکنم…
_ پس از شغلت انصراف بده.
جا خورد،خیلی وقت بود می خواستم بهش بگم… اون می تونست شرکت بزنه خیلی بهتر از تدریس بود.
اخم ریزی کرد و گفت
_چرا؟
_چون نمی خوام قضیه ی مینا تکرار بشه،من نگاه دانشجوها رو روی تو می بینم…نمی خوام اونا…

وسط حرفم پرید
_بس کن ترانه آخه این چه مزخرفیه؟؟دانشجوهای دیگه به من چه؟

اخمام در هم رفت،منم اون دانشگاه و بدون مهرداد نمی خواستم اما وقتی میگه هر کاری به خاطرت می کنم نباید انقدر زود جا بزنه.
چیزی نگفتم و نگاهم رو به سمت دیگه ای چرخوندم.
با دیدن استاد تهرانی متعجب نگاهش کردم.. پس اونم این جا بود.سیگاری گوشه ی لبش بود و داشت با یه پسری صحبت می کرد.
داشتم به تیپ خفنش نگاه می کردم که مهرداد چونه مو گرفت و با حسادت آشکاری گفت
_تو واقعا از آرمین خوشت اومده؟
خنده م گرفت و گفتم
_آره ...خیلی خوشتیپه…اگه تو نبودی حتما مخش و می زدم
با دیدن اخمش،نتونستم خودم و کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده.
دلم برای حسادتش ضعف رفت سرم رو به سینه ش چسبوندم و گفتم
_من تو رو با دنیا هم عوض نمی کنم این استاد بداخلاق که جای خودش رو داره.
_ منم تو رو با دنیا عوض نمی کنم پس دیگه اسم دانشجو های دیگه رو نیار .
با عشق نگاهش کردم… سرش رو پایین آورد و کنار گوشم زمزمه کرد
_امشب میای خونه ی من…درساتم همونجا می خونی !
با لبخند سر تکون دادم،با عشق نگاهم کرد و گردنم رو عمیق بوسید


ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد،در سمت منو باز کرد و دستش رو جلوم گرفت و با احترام گفت
_افتخار دادید .
با لبخند دستم و توی دستش گذاشتم و پیاده شدم…
سوار آسانسور شدیم… به محض بسته شدن در مهرداد دستش رو روی شکمم گذاشت و به عقب هلم داد… به دیواره ی آسانسور چسبیدم و گفتم
_چیکار می کنی دیوونه؟
دکمه ی اول مانتوم رو باز کرد و دستش رو نوازش گرانه روی گردنم کشید و خمار سرش رو پایین برد و جایی بین گردن و شونم رو بوسید .
نفسم بن

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:53


ای بریم دیر شده .
ناچارا سر تکون دادم… سوار ماشین که شدیم تمام راه فکرم مشغول بود اما مهرداد مدام حرف می زد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
در اخر روبه روی یه باغ بزرگ نگه داشت. اون طوری که فهمیده بودم مهمونی یکی از دوست های مهرداد بود که به مناسبت برگشتنش از خارج از کشور گرفته بود… معلوم بود وضع دوستش خوبه چون مهمونی خیلی بزرگی بود و کلی آدم پولدار دعوت شده بودن .
وارد که شدیم،پسر جوونی چشمش به مهرداد افتاد و به سمتمون اومد.
اون طوری که همو بغل کردن فهمیدم که این همون دوستشه.
نگاهی به من انداخت و گفت
_ معرفی نمی کنی مهرداد؟
مهرداد سر تکون داد و گفت
_ترانه دوست دخترم،اینم شایان دوست نزدیکم.
شایان با خنده گفت
_نگو که دانشجوته؟
مهرداد با خنده سر تکون داد.
شایان گفت
_ واقعا که استاد بودن برازندته،ولی اگه چهار پنج تا از اون تیکه های دانشگاهتونو به من معرفی کنی قول می دم به عنوان استاد نمونه معرفیت کنم..
مهرداد با خنده گفت
_شرمنده،من جز ترانه به کسی چشم ندارم.

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:53


رغبت نگاه کردن بهت رو نداشته باشه.


زبونم بند اومد،از این دیوونه هیچ چیزی بعید نبود .
با تته پته گفتم
_ به پلیس میگم…
قهقهه ای زد و گفت
_خوب بگو،هم به پلیس بگو هم به مهرداد هم به اون رفیق قلدرش واقعا می خوام ببینم کدومشون می خوان چه غلطی بکنن… تنها کسی که می تونه جلوی منو بگیره تویی ترانه… کار سختی هم ازت نمی خوام .

_ از من چی می خوای؟
به سمتم اومد و روبه روم ایستاد،دستشو زیر چونه م زد و با نگاهی خمار بهم زل زد و گفت
_اگه می خوای برای همیشه از دستم راحت بشی،دیگه نه دلواپس استاد قلابی باشی و نه خودت از ترس نتونی تو خیابونا راه بری چاره ش برآورده کردن یه خواسته ی کوچولوی منه .

یه قدم به عقب رفتم که اون جلو اومد و خیره به لبام گفت
_یه شب قبل از طلاق باید توی تخت شوهرت و راضی کنی… همین فکر نکنم تمکین یک شبه برای شوهرت خواسته ی زیادی باشه .

هاج واج نگاهش کردم… به معنای واقعی کلمه زبونم بند اومده بود،با فکر خواسته ای که یزدان داشت لرز بدی به تنم افتاده بود…
با انگشت گونه م رو نوازش کرد و سرش رو جلو آورد و بی مقدمه لبهامو بوسید.
همون لحظه در کلاس باز شد و از اونجایی که من روبه روی در بودم مهرداد و دیدم… مثل مجرم ها یزدان و پس زدم و یه قدم به عقب برداشتم

یزدان سرش رو برگردوند و با دیدن مهرداد با لحن طعنه آمیزی گفت
_به… سلام جناب استاد… می دونم کار اشتباهی کردیم ولی زن و شوهر که این حرفا حالیشون نیست.به هر حال،شما هم بد موقع رسیدین.

نگاه مهرداد به من افتاد،یه لحظه از دیدن نگاه غریبه ش به خودم لرزیدم،چشمای به خون نشسته ش رو به یزدان دوخت.داخل کلاس اومد و در رو بست… قدمی به سمت یزدان برداشت و با فکی قفل شده گفت
_نامردم اگه بذارم فردا صبح طلوع آفتاب و ببینی.حالا که پات و از گلیمت دراز تر کردی دیگه منم دلم به حالت نمی سوزه.از سگ کمترم اگه بذارم زنده بمونی

یزدان با پوزخند مسخره ای گفت
_تهدید الکی نکن استاد.تو هیچ کاری نمی تونی بکنی…البته غیر ممکن نیست بالاخره خون یه شارلاتان قاتل توی رگهاته…

فک مهرداد قفل شد… می دونستم اگه خودش و کنترل می کنه فقط به خاطر اینه که توی دانشگاهیم .
یزدان با خونسردی به سمت در رفت و گفت
_ در ضمن یادت نره که ترانه هنوز زن منه،امیدوارم اونقدر مرد باشی که به یه زن متاهل نزدیک نشی.

از کلاس بیرون رفت،مهرداد با صورتی کبود به من زل زد،با تته پته گفتم
_به خدا قسم من نخواستم یه لحظه…
در کلاس رو بست و به سمتم اومد،با ترس یک قدم عقب رفتم… هر لحظه منتظر بودم طعم سیلی دردناکش رو بچشم اما اون با خشونت چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و روبه روم ایستاد
دستش رو دور کمرم انداخت و دستمال رو با قدرت روی لبم کشید .
دستم و روی لبم گذاشتم و با صورتی در هم رفته گفتم
_دردم گرفت مهرداد این چه کاریه؟
دوباره دستمال و روی لبم کشید و با صدایی دو رگه از خشم گفت
_به قران بیچارش می کنم.
با ترس گفتم
_می خوای چیکار کنی مهرداد؟
_می خوام بکشمش!
طوری مسمم گفت که مات موندم،انگار واقعا قصد کشتنش رو داشت.
_این کارو نمی کنی مهرداد.
_چرا نکنم؟مگه سری قبل به قصد کشت نزدمش؟ این سری ولی بهش رحم نمی کنم
_میوفتی زندان کشتن اون به چه قیمتی؟
معنادار نگاهم کرد و بی توجه به سوالم گفت
_چرا وقتی اون عوضی بوسیدت کاری نکردی؟چرا پسش نزدی ؟

ساکت موندم،منتظر بهم نگاه می کرد. لب هامو با زبون تر کردم و گفتم
_من شوکه شده بودم…
چیزی نگفت اما نگاهش بهم می گفت که بدجوری دلخوره.انگار حرفم و باور نکرد.
سری تکون داد و گفت
_امشب آماده باش!به یه مهمونی دعوتیم که باید هر دو تامون اون جا باشیم .
توی لحنش دلخوری و شک بی داد می کرد،نگاهش و ازم گرفت و از کلاس بیرون رفت .
خدایا مهرداد فکر کرد من با میل خودم اجازه دادم یزدان منو ببوسه!
دلهره تمام وجودم رو پر کرد،اگه واقعا بلایی سر یزدان میاورد چی؟ یا برعکس اگه یزدان بلایی سر یکی میاورد اون وقت چی؟

برای بار هزارم بهش زنگ زدم اما جواب نمیداد.دیگه کم کم اشکم داشت در میومد. بعد از دانشگاه خبری ازش نشد تا الان که نه شبه!
گفت آماده باش اما من یک ساعته که منتظرم و خبری ازش نیست .
نمیدونم چقدر با حرص پوست لبم و کندم که صدای در اومد… سریع مانتوم رو روی پیراهنم پوشیدم و کفش های پاشنه بلندم و پام کردم.. شالی روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم.
در رو که باز کردم گل قرمزی جلوی صورتم گرفته شد… ناباور به مهرداد نگاه کردم. با لبخند گل و به دستم داد… ازش گرفتم…
بعد از حرف های ظهرش فکر می کردم تا چند روز باید اخم و تخم کردن هاشو ببینم اما الان با لبخند به من نگاه می کرد.

دستم و گرفت و گفت
_سلام،آماده ای؟
بهت زده سر تکون دادم که گفت
_نمی خوای حرفی بزنی؟مثلا نمی خوای بگی چقدر خوشتیپ شدم؟
بی توجه به سوالش گفتم
_تو که بلایی سر یزدان نیاوردی نه؟
لبخندی با اجبار زد و گفت
_نه نیاوردم… اگه آماده

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:53


افش بود؟

نگاه خصمانه ای بهش انداختم و با حرص وارد دانشگاه شدم و زیر لب هر چی فحش بلد بودم بهش دادم .
سر کلاسم که نشستم ناخواسته صحبتای دخترای جلو روم توجهمو جلب کرد یکیشون گفت
_ واقعا که از استاد آریافر بدم اومد فکر کرده ما بی خانواده ایم؟ دیشب یه پیام داده بود که باورم نمیشد بعدم بلاکم کرد نذاشت جوابشو بدم من فقط یه سوال درسی داشتم. تو دانشگاه که جواب نمیده اون وقت پیامم بدی این طوری بذار بیاد سر کلاس جلوی همه آبروشو می برم .

لبخند موذیانه ای روی لبم نشست .. بقیه هم حرفش و تایید کردن تقریبا همه داشتن راجع به همین مسئله حرف می زدن که مهرداد وارد کلاس شد و همه لال شدن
یکی از دخترا که از همه جسور تر بود از جاش بلند شد و گفت
_استاد قبل از اینکه درس بدید من یه انتقادی از شما داشتم .
مهرداد با اخم ریزی گفت
_ می شنوم .
_استاد شما تدریستون عالیه می تونم بگم تو دانشگاه بهترینید اما واقعا این رفتار شایسته ی شما نیست شما خودتون شماره تونو میدید تا ما سوالی داشتیم براتون بفرستیم اون وقت شاگرداتونو بی خانواده خطاب می کنید و بعدم بلاک می کنید زنگم می زنیم قطع می کنید .

مهرداد با ناباوری گفت
_چه پیامکی؟
_همون پیامکی که دیشب به اکثر دخترای کلاس فرستادید .
_مهرداد با کلافگی گفت
_من پیامی برای کسی نفرستادم مگه…
نگاهش به من افتاد و حرفش و قطع کرد
به زور جلوی خندمو گرفته بودم
مهرداد با صورتی کبود شده نگاهشو از من گرفت و گفت
_حتما اشتباهی شده،من چنین کاری نکردم ولی اینجا از همتون عذر می خوام چون که نمی دونم چرا یه نفر باید همچین شوخی بیجایی بکنه.

یکی از پسرا با صدایی به ظاهر آهسته گفت
_شک ندارم دوست دخترش فرستاده.
همه ریز خندیدن.مهرداد هم شنید اما این بار چیزی نگفت و فقط نگاه تندی به پسره انداخت .
منم به ظاهر آهسته گفتم
_واقعا که زشته،بالاخره مه از گوشی خودش فرستاده شده یه توهین بزرگه.

چند تا از دخترا سری با تاسف تکون دادن و مهرداد هم نگاه وحشتناکی بهم انداخت

اعتنایی نکردم و سرمو پایین انداختم و ریز خندیدم.خیلی خوشحال بودم که تصور همه از مهرداد خراب شده… اصلا چه معنا داشت کسی دوستش داشته باشه؟
تنها دختری که توی این کره ی زمین باید مهرداد و دوست داشته باشه فقط منم…
تا تموم شدن کلا فقط ریز خندیدم و ذوق زده شدم.
کلاس که تموم شد عمدا طولش دادم تا همه برن،هر چند با مهرداد قهر بودم اما نه اون قدری که دلم منت کشی شو نخواد .
خودمو مشغول حرف زدن با دختر جلو رویی کردم و طوری وانمود کردم که اون منو به حرف گرفته…
کل کلاس خالی شد و فقط مهرداد بود که داشت یه چیزی و برای یکی از دانشجو ها توضیح میداد .
دختره خداحافظی کرد و رفت. مهرداد هم که حواسش به ما بود بحثش رو جمع کرد و پسره هم رفت. حالا فقط من بودم و مهرداد.
کوله مو روی دوشم انداختم و گفتم
_جناب استاد واقعا زشته که همچین پیامی به دخترا بدید .
با خشم درو بست و غرید
_ این چه کاری بود کردی؟واقعا موقعیت من توی این دانشگاه برای تو مهم نیست؟
شونه بالا انداختم و با خونسردی گفتم
_ از کجا می دونی کار منه؟
تیز نگاهم کرد و گفت
_منو دست ننداز ترانه،بار اخرت باشه با موقعیت من توی دانشگاه بازی می کنی .
_ چیه نکنه می ترسی دانشجوهای کشته مرده ت رو از دست بدی؟
کلافه چنگی به موهاش زد و گفت
_متوجهی این دانشگاه ارث بابام نیست؟مورد اخلاقی گزارش بشه دیگه نمی تونم تدریس کنم.درسته که نیازی به این کار ندارم اما من عاشق شغلمم.امیدوارم دفعه ی بعد وقتی خواستی حماقت کنی به این چیزا هم توجه داشته باشی

حرفش و زد و از کلاس بیرون رفت.وا رفتم… اولین بار بود مهرداد این حرفا رو بهم زد…
مغموم خواستم از کلاس بیرون برم که کسی وارد شد و در رو بست .
با دیدن یزدان نفسم بند اومد.دستشو توی جیب شلوارش فرو برد و با لبخند گفت
_سلام.
یه قدم به عقب رفتم و گفتم
_تو اینجا چیکار می کنی؟
_هیچی تصمیم گرفتم این بار درسم و جدی بگیرم،دوباره به دانشگاه برگشتم… خواستم یه عرض ادبی هم به تو بکنم .

خدایا من چقدر از این نگاهش می ترسیدم؟
با تته پته گفتم
_سر راه من سبز نشو…به خدا بد می بینی .
با پوزخند گفت
_فعلا این تویی که داری بد می بینی،فکر کردی با تهدید من به کجا می رسی؟فرضا که طلاق گرفتیم فکر کردی من تو و اون استاد تقلبی رو به حال خودتون می ذارم؟من تلافی تک تک کارهایی که کردین و سرتون در میارم ترانه… تک به تک حساب کاراتونو ازتون پس می گیرم… پس زیاد از این طلاق خوشحال نباش


ترسیدم اما خودمو نباختم و گفتم
_نمی تونی هیچ غلطی بکنی.
با همون پوزخندش گفت
_آسونترین کاری که می تونم بکنم اینه که داغ مهرداد و تا ابد به دلت بذارم،قبلا هم بهت گفته بودم،یا اصلا چرا مهرداد؟از خودت شروع کنم هوم؟ مثلا اگه یه روز داشتی توی خیابون راه می رفتی یه نفر سبز شد سریع فرار کن،چون ممکنه چیزی به صورتت پاشیده بشه که مهرداد حتی یه ثانیه هم

رمان استاد مغرور من

07 Dec, 12:53


خته شده روی پیشونیش رو کنار زدم.
فردا روز دادگاه بود و معلوم نیست چی پیش میاد… دلم شور می زد اگه نمی تونستم از یزدان جدا بشم چی؟ هر چند مهرداد می گفت چون صیغه ی اون بودم و باردار عقد باطله…

دستم رو نوازش گرانه روی بازوی برهنه ش کشیدم که صداش در اومد :
_نکن بچه
لبخند کمرنگی زدم و گفتم
_مهرداد من خیلی نگرانم.
به زحمت چشمش و باز کرد و گفت
_چرا؟
_برای فردا،یعنی اتفاقی که…
بغلم کرد و نذاشت جمله مو تموم کنم با همون صدای خواب آلودش گفت
_به این چیزا فکر نکن،راحت بخواب بی شیطنت وگرنه اگه بیدار بشم یه لقمه ت می کنم.

با خنده گفتم
_نه که نکردی.
نفس کشداری کشید و گفت
_ هر روزم خوشمزه تر میشی.آدم ازت سیر نمیشه.
_تو هم هر روز وحشی تر میشی قبلا این طوری نبودی که به زور پرتم کنی رو تخت.
_آخه مجبور بودم یه جوری ساکتت کنم که در نری
با دلخوری گفتم
_فکر نکن بخشیدمت
_حالا بعدا راجع بهش حرف می زنیم.
بی حوصله پوفی کردم و گفتم
_دستاتو شل کن می خوام برم خوابم نمیاد .
_بیخود،همینجا می مونی تا وقتی که بیدار بشم می دونی چند شبه نخوابیدم؟
از دستش کلافه شدم،چاره ای نداشتم انگار .. چشمم به موبایلش افتاد .برش داشتم،رمزش اثر انگشت مهرداد بود،انگشتشو گرفتم و روی موبایل چسبوندم و خیلی راحت رمز باز شد بدون اینکه آب از آب تکون بخوره.
با فضولی چرخی توی گالری و مخاطبانش زدم و فقط دنبال شماره ی مشکوکی گشتم که البته همه ی شماره هاش مشکوک بود . توی موبایلش شماره ی خیلی از دخترای دانشگاه ذخیره بود. می دونستم اونا برای پرسیدن سوال هاشون دادن ولی چه معنی داره مهرداد اونا رو ذخیره کنه؟
همه رو از دم توی لیست سیاه گذاشتم و پاکشون کردم.به تلگرامش رفتم و با دیدن اون همه پیام چشمام گرد شد… خیلی از دانشجو ها با پروفایل های آنچنانی به بهانه ی درس بهش پیام داده بودن اما هیچ کدوم رو باز نکرده بود .
با حرص یه متن نوشتم و به همشون از دم ارسال کردم.وقتی نگاهی به متن خودم انداختم و با لذت خوندمش
_سلام لطفا پیام نفرستید آخه مگه خانواده ندارین بیان جمعتون کنن؟اون دانشگاه خراب شده رو برای چی گذاشتن؟ برای اینکه اونجا به درس گوش بدید هر چند من می دونم قصدتون درس که نیست فقط می خواین مخ بزنین واستون متاسفم که لقمه ی بزرگ تر از دهنتون بر میدارین.اگت با خط دیگه پیام بدین بیچارتون می کنم به خدا تمام گیس هاتونو می کشم..

از خنده رو به انفجار بودم همه رو بلاک کردم مبادا پیام بدن و بعد با خیال راحت موبایل و سرجاش گذاشتم


با چهره ای مات از دادگاه بیرون اومدم،نگاهی به مهرداد انداختم و گفتم
_باورم نمیشه.
لبخند محوی زد و چیزی نگفت.یزدان به جلسه نیومد و گفت که هیچ شکایتی نداره و برای طلاق آمادست… نمی دونم چی شد که نظرش برگشت اما این بار واقعا حس می کردم همه چیز درست شده .
ناباور گفتم
_یعنی همه چی تموم شد ؟؟
با همون لبخند محوش گفت
_آره تموم شد،چیزی نمونده تا اون اسم لامصبت بیاد تو شناسنامم.
خنده م گرفت. سوار ماشین که شدیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_خیلی دیر کردیم،از کار و زندگی انداختمون .
ماشین و روشن کرد،توی پوست خودم نمی گنجیدم که قراره از یزدان طلاق بگیرم.
توی همین فکرا بودم که دستم گرم شد،مهرداد بوسه ای روی دستم گذاشت و گفت
_ ترانه موافقی به جای دانشگاه کلاس آشپزی ثبت نامت کنم؟آخه از الان نگرانم وقتی رفتیم سر خونه زندگیمون من باید زخم معده بگیرم.

_ مگه تا الان چی می خوردی؟ بعد ازدواجم همونو می خوری.
_ ای بابا،پس ازدواج به چه دردی می خوره؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_ می تونی یه خدمتکار بگیری صبح و شب برات غذا بپزه.
یه تای ابروش بالاپرید :
_اون وقت تو چی کار می کنی؟
_خوب معلومه خانومی…
خندید و گفت
_خانم خونه اینو بدون که من هیچ کسیو به خلوت خودم و زنم راه نمیدم.
_ پس می تونی با رستوران قرارداد بیندی،یا خیلی دست پخت منو دوست داری من نیمرو بلدم .

معلوم بود دل خوشی از دست پختم نداره که سریع گفت
_نه دیگه همون رستوران قرارداد ببندیم بهتره.
خندیدم،ماشین و جلوی دانشگاه پارک کرد.خواستم پیاده بشم که گفت :
_صبر کن.
پیاده شد و ماشین و دور زد ،در سمت منو باز کرد و گفت
_حالا دستتو بده به من مثل دختر خوب پیاده شو
با ترس نگاهی به اطراف انداختم و گفتم
_مهرداد می خوای چیکار کنی؟

با لبخند گفت
_دیگه وقتشه همه بفهمن مال منی.
خودمو عقب کشیدم و گفتم
_نه تو رو خدا بذار اول از یزدان طلاق بگیرم بعد اصلا چه لزومی داره بقیه بفهمن؟
اخماش در هم رفت… دستشو پس کشید و گفت
_فکر کردی حالیم نیست چند تا از پسرای دانشگاه روت زومن؟ منو بی غیرت فرض کردی یا خودتو به خریت زدی؟ شایدم می خوای هواخواهات از دستت نرن؟

ناباور نگاهش کردم.با همون اخمش گفت
_پیاده شو.
پیاده شدم اصلا دلیل رفتارش رو نمی فهمیدم .
من حتی متوجه نشدم کسی چشمش به من باشه اون وقت مهرداد چه فکری می کرد؟ خودش کم دانشجو دور و اطر