ترس همینجا بود که رنگ باخت. ترس از خشم و غم و عکس العملها و حالات بعدش، از خود خشم و غم بدتر است.
حالا اسمهای مختلف دارد درست به تعداد آدمها و دریافتشان از جهان: تسلیم قضا و قدر، پذیرش، کنار آمدن، گذار، بلوغ، تغییر شیمی بدن، لمس فقدان ...
مثلا امروز. مثال عملی با شکل و نمودار.
ترانه مخصوص بیدار باش ساعت که بلند شد، هنوز تاریک بود. در ربدوشامبر مخمل گرم رفتم بچه را بیدار کردم و بوسیدم. پنجره ها را روی هوای منهای یک باز کردم و کوران سرد پیچید و هوای گرم شبمانده را سبک کرد. برای بچه ساندویچ پنیردرست کردم، قاشق برای انار دان شده را نصب کردم بالای ظرف میوه اش، یک شکلات کوچک، بطری ابش را شستم و پر کردم.
موهایش را شانه زدم و بافتم و در آغوشم فشردمش که خوابش بپرد.
با پدرش راهی شد.
تشک یوگا را باز کردم و ویدیوی مربی را روی نیم ساعت تنظیم کردم و آخرها ضربان قلبم رسیده بود به صد و هشتاد.
دوش گرفتم. کرمهای مرطوب کننده را به ترتیب چیدم.
رفتم پایین و دارچین روی قهوه ام را فراموش نکردم. کمی با مرد حرف زدم، اتاق کار او پایین است و مال من بالا.
بعد آمدم جلسه. وسطهاش هم با یک همکاری که صدایش را برد بالا، صدایم را بردم بالاتر.
قرار آفیس فردا را گذاشتم.
از چشم پزشک وقت آنلاین گرفتم
بعد یاد فیلم دیشب افتادم و عملیات احیای قلب بازیگر. یاد خوابم که توی ماشین نشسته بودم و همه خانواده با هم آهنگ فرنگیس را می خواندیم....
به پرستار همیشگی خانواده مان نوشتم: سلام. نمیشد قلبش را احیا کنند؟ سعی کرده بودند؟
تا ته حرفم را خواند. ...
نمیشد. نبض نبود. اکسیژن خون صفر بود. در آرامش مطلق. آرامترین خواب را کدام تیم پزشکی میتواند بر هم بزند؟
بعد گریستم. زیاد.
بعد اشکها را پاک کردم و فنجان قهوه را برداشتم که بروم پایین. برنج هم پیمانه کنم و عدسها را خیس بدهم. لباسها را هم از ماشین بیاورم بیرون و پهن کنم. دو جور غذا درست کنم، که پس فردا هم تا دیروقت خانه نیستم و ناهارها با من است، شام را خودشان یک کاری میکنند.
عادت به زندگی روی امواج عواطف، این شکلی است. دیگر قطع و وصل ندارد. با هم روی امواج پیش می رویم لاینقطع.