November 25th @november25th Channel on Telegram

November 25th

@november25th


گاهی از وبلاگ بیست و پنجم نوامبر و گاهي بيشتر.

Blog: https://november25th.blogspot.com
Email: [email protected]
Instagram: @seraa_mo

November 25th (Persian)

با عضویت در کانال November 25th به دنیای مطالب جذاب و متنوع خوش آمدید! این کانال یک فضای جذاب برای اشتراک گذاری مطالب مختلف از وبلاگ بیست و پنجم نوامبر است. از دیدن تصاویر زیبا تا خواندن مطالب مهم و جذاب، همه چیز در اینجا پیدا می‌شود. آیا شما هم علاقه‌مند به مطالب متنوع و جذاب هستید؟ اگر بله، پس November 25th بهترین انتخاب برای شماست. به کانال November 25th بپیوندید و از مطالب جالب و خواندنی لذت ببرید! برای اطلاعات بیشتر می‌توانید به وبلاگ ما در آدرس https://november25th.blogspot.com مراجعه کنید یا با ایمیل به آدرس [email protected] تماس بگیرید. همچنین می‌توانید ما را در اینستاگرام با نام کاربری @seraa_mo دنبال کنید و از مطالب داغ و جدید این کانال باخبر شوید. بپیوندید به November 25th و دنیایی پر از محتوای جذاب و تازه را کشف کنید!

November 25th

14 Jan, 10:04


.... بعدتر، مثلا دو سال بعدش، با حسهایم راحت بودم. با لمس و درکشان، با بروز دادنشان. دیگر هیچ عضله عاطفی را سفت و منقبض نگه نداشتم. گذاشتم هر چه بر من می رود، راحت بیاید و از سر بگذرد، بی ترس.
ترس همینجا بود که رنگ باخت. ترس از خشم و غم و عکس العملها و حالات بعدش، از خود خشم و غم بدتر است.
حالا اسمهای مختلف دارد درست به تعداد آدمها و دریافتشان از جهان: تسلیم قضا و قدر، پذیرش، کنار آمدن، گذار، بلوغ، تغییر شیمی‌ بدن، لمس فقدان ...

مثلا امروز. مثال عملی با شکل و نمودار.
ترانه مخصوص بیدار باش ساعت که بلند شد، هنوز تاریک بود. در ربدوشامبر مخمل گرم رفتم بچه را بیدار کردم و بوسیدم. پنجره ها را روی هوای منهای یک باز کردم‌ و کوران سرد پیچید و هوای گرم شب‌مانده را سبک کرد. برای بچه ساندویچ پنیر‌درست کردم، قاشق برای انار دان شده را نصب کردم بالای ظرف میوه اش، یک شکلات کوچک، بطری ابش را شستم و پر کردم.
موهایش را شانه زدم و بافتم و در آغوشم فشردمش که خوابش بپرد.
با پدرش راهی شد.
تشک یوگا را باز کردم و ویدیوی مربی را روی نیم ساعت تنظیم کردم و آخرها ضربان قلبم رسیده بود به صد و هشتاد.
دوش گرفتم. کرمهای مرطوب کننده را به ترتیب چیدم.
رفتم پایین و دارچین روی قهوه ام را فراموش نکردم. کمی با مرد حرف زدم، اتاق کار او پایین است و مال من بالا.
بعد آمدم جلسه. وسطهاش هم با یک همکاری که صدایش را برد بالا، صدایم را بردم بالاتر.
قرار آفیس فردا را گذاشتم.
از چشم پزشک وقت آنلاین گرفتم
بعد یاد فیلم دیشب افتادم و عملیات احیای قلب بازیگر. یاد خوابم که توی ماشین نشسته بودم و همه خانواده با هم آهنگ فرنگیس را می خواندیم....
به پرستار همیشگی خانواده مان نوشتم: سلام. نمیشد قلبش را احیا کنند؟ سعی کرده بودند؟
تا ته حرفم را خواند. ...
نمیشد. نبض نبود. اکسیژن خون صفر بود‌. در آرامش مطلق. آرامترین خواب را کدام تیم پزشکی می‌تواند بر هم بزند؟
بعد گریستم. زیاد.
بعد اشکها را پاک کردم و فنجان قهوه را برداشتم که بروم پایین. برنج هم پیمانه کنم و عدسها را خیس بدهم. لباسها را هم از ماشین بیاورم بیرون و پهن کنم. دو جور غذا درست کنم، که پس فردا هم تا دیروقت خانه نیستم و ناهارها با من است، شام را خودشان یک کاری میکنند.
عادت به زندگی روی امواج عواطف، این شکلی است. دیگر قطع و وصل ندارد. با هم روی امواج پیش می رویم لاینقطع.

November 25th

11 Jan, 12:22


پراکنده.

این آتش سوزی در لوس آنجلس که هنوز مهارش ادامه دارد، باز به زودی مثل همه حوادث جهان، در یادها رنگ می‌بازد. آدمی یعنی اینجوریست. یک اتفاقی می‌افتد و دنیایش تکان می‌خورد و حواسش جمع میشود. و دوباره چندی بعد یادش می رود که از خانه ها، اتوموبیلها، وسایل و لباسها و کمدهایی که یا دارد یا آرزو و حسرتشان را؛ هیچ را با خود نمی برد. قلبش وقت رفتن یا پر از عشق است و آرامش یا حسادت و حسرت‌ و این تمام آن چیزی است که آدمی از جهان جمع کرده.

نه، من نمی توانم کسی را جز خودم نجات بدهم. نمی توانم سیاهی های فراگیر را به نور پیوند بزنم یا زیر چانه آدمهای بی‌امید را بگیرم که سمت خورشید را ببینند یا التهاب جهان را درمان کنم. التهاب جهان فراتر از توان مدیریت من و ماست.
من فقط می توانم فیلم و شعر خوبی را که دیدم و خواندم به دوستم نشان بدهم، کتاب بگیرم دستم که کودکم چشمش به خواندن عادت کند، هنرمند خیابانی را حمایت کنم و هر چه هم خسته باشم بروم مسابقه هندبال بچه را تماشا کنم و مراحل کارم را؛ هر کاری، از به روز رسانی اعداد چهار رقم اعشار خورده وزن عناصر شیمیایی در بانک اطلاعات تا پختن سوپ کدو حلوایی، با دقت ببرم جلو. دیدن تئاتر را چون‌ که بلیطش بسیار گران است از خودم دریغ نکنم و هر سال دستکم یکی دو موزه را ببینم و برای پرندگان در زمستان دانه بریزم و هر روز یادم باشد کیسه پارچه ای توی کیفم بگذارم. اینها از دست من بر میآید. همینها خودش همان افروختن شمع است جای فرستادن لعنت به تاریکی.

مخصوصا برای مهمانهای روز آخر تعطیلات عید، خورشت فسنجان پختم. رعایت ذائقه و تجربه جدید چنان طعم و منظره عجیبی از سس ملس غلیظ قهوه‌ای تیره را کردم و جوری غذا را تزیین کردم که نترسند. نه سبک گیلکی اصیل، ترش و سیاه، نه دستکاری شده تهران و مرکز، با شکر سفید که طعم اصلی را ویران می‌کند!
محصولی مابین و ملایم، ترش و شیرین که با زبان دوست شود و به مغز حمله نکند.
چرا حالا این غذا؟
دلم میخواست سر میز شام جای حرفهای بی سر و ته از آب و هوا و سیاست، از تاریخ فرهنگ غذا در سرزمین اجدادیم بگویم. اینکه چطور شد آدمها آنقدر هنرمند و خلاق بودند که به ترکیب جادویی انار و گردو و گلپر فکر کنند و چطور این ترکیب شگفت، سفر خود را از خوان بزم شاه تا سفره عروسی رعیت آغاز کرد و ادامه داد، قرن‌ها.
طبق رسم خانه ام، غذا را خوردند و مقداری هم ظرف زدند و بردند.

هر سال عکسها و فیلمهای گوشی همراه را خالی میکنم روی اکسترن و هر سال دوره میکنم سالهای قبل را. سه سال بود که زورم‌ نرسیده بود. سه سال بود که دست به حافظه اکسترن نزده بودم از ترس سوختن در حریق یاد. می‌دانستم وقتش بشود خودش سراغم میآید. که شد.
صد و پنجاه گیگ! دقایق مهم سه سال گذشته زندگی من، فقط آنها که حواسم بود و گوشی دستم بود و حوصله هم بود، رسیده بودند به صد و پنجاه گیگا بایت! اینها را که مثل قدح خاطرات دامبلدور از خودم خالی میکردم و میریختم روی حافظه، بالاخره جرات کردم و رفتم ویدیوهای گذشته را دیدم. از خنده های زیبای مادرم وقت غذا دادن به بچه، موسیقی گیلانی که گذاشته ایم و بچه دست می‌زند تا پدرم برایش برقصد، روزی که این خانه را قولنامه کردیم، اولین روزی که رفتم سر کار و روی میزم یک دسته گل خوش آمد گویی گذاشته بودند، سفرها، روزی در اواخر ماه جولای که بعد یک و روز و نیم بیخوابی، دو چمدان در دست، کلید اتاق دانشجویی ام را گرفتم. قبل‌تر، آخرین جشن تولدم در ایران که چشمهایم از بهت و سرگردانی آینده دو دو میزند ولی کیک را هم خودم پخته ام و موهایم می‌رسد به کمر...
و قبل‌تر، وقتی همه بودند و کسی کم نبود و اینجا، دیگر عکسها کم کیفیت و کم پیکسل و سبکند و گوشی ها کم هوش تر و زندگی ساده تر و غم، بی شکل تر....

دیروز صبح که ساعت نه شروع کرده بودم به پختن و روفتن و چیدن میز مهمانها و تا ساعت یک سه جور غذا و یک کیک آماده داشتم، به ورزش و دوش هم رسیدم. شب که چراغها را خاموش میکردم دیدم چقدر خودم را مصرف کرده ام، آیا لازم بود واقعا؟
امروز آفتاب سردی است که شیشه ها را به عرق، نشانده. می روم پیاده روی. باید برای گنجشکها دانه بخرم و شاید یک شمع زیبا برای خودم.

November 25th

08 Jan, 18:29


یک طرف را نگاه میکنم، احزاب راست‌گرای افراطی در هر نقطه از اروپا روز به روز در حال قدرت گرفتن و بزرگتر شدند، انگار نه انگار‌ همین مادربزرگ‌ها و پدربزرگهای خودشان قربانی نسل کشیها، زنده‌سوزیها، قحطی و خرابی های پس از جنگها بوده اند و روبروی تل خرابه هایی که روزی خانه و مدرسه و کتابخانه شان بوده ایستاده و گریسته اند. که اگر که عمرشان قد داده بود به دیدن روزگار پس از جنگ، همچنان از ترس، تا وقت مرگ زیر تخت خوابهاشان نان و کنسرو پنهان میکردند.

یک طرف دیگر را نگاه میکنم، ترامپ، مجنون شهوت قدرت با هیولای عجیب و غریب سرمایه ماسک، دست یاری به هم داده اند و دارند پیشنهاد خرید و فروش ایالت ها را به بقیه میدهند، از اروپا تا کانادا... اولش جوک بود... به هفته نکشید که از حد جوک و خنده و کمیک و فکاهی، بسیار که فراتر رفته. صورت‌هایشان همه وقت تعویض نام دریاها و خلیج‌ها و کشورها، جدی است.
(هر بار تخمینی حساب میکنم و نمیدانم که آن مقدار پول، مثلا کفاف هزینه چقدر درمان، چند سرپناه، چند پیوند عضو، بازگشت چه جمعیتی به خانه، برآورده شدن چقدر آرزو را از سراسر این کره می شد بدهد؟)

از آن سو همه جا موج تعطیلی کارخانه هاست، اخراج کارگران و تعدیل نیرو. بحران یک منطقه خشکسالی و قحط آب است. بحران یک منطقه قحط نان. بحران یک منطقه هر دو و معمولا که وقتی اینجور داغان است، همانجا سایه جنگ هم گسترده است... ربط تاریخی اینها چیست واقعا‌ ....

گاهی همه سعیم را میکنم به گشتن و یافتن باریکه نوری، دستاویزی، آنچه بشود باهاش از زمین بلند شد... امروز ولی واقعا زورم‌ نرسید.

در فیلم بادکنک سفید، وقتی بچه ها مستأصل و ناامید روی سکویی نشسته اند، از پسکوچه های خلوت و بی عابر دم عید، صدای مردی جنوبی میپیچد که با دوچرخه اش می‌گذرد و معلوم نیست آیا برای دل خودش میخواند یا میخواهد خبری به آدمهای ناپیدا بدهد: دریا موجن کاکا....دریا موجن...

همان جا. اگر حتی دور از دریا، ولی دل‌نگران موجهاش.
همان جا. وقتی همه، سال را بالاخره جوری تحویل میکنند... و آنکه اتفاقا بیش از همه حق دارد، تنها و جدا افتاده می ماند.

November 25th

07 Jan, 12:22


گیلک ها میگویند
هواخوشی دلخوشی...
اینکه یک قومی هنوز دلشان به دل آسمان راه دارد، آفتاب و باران بند دلشان را به دست دارند، قلبم را می فشارد.
هوا خوش بود، دل ناخوش. آمدم زیر این آسمان که باد سرد آفتابی وزان است و یاد یار مهربان هم....
دل که خوش نشد. کمی آرام گرفت فقط

November 25th

01 Jan, 22:05


چند روزی است ساکن این مزرعه ایم. ستاره ها داشتند پدیدار می‌شدند. آسمان بالای سر اصطبل های اسب، بخاطر دوری از آلودگی نور و صوت، از بقیه آسمانها درخشانتر است و بله، آسمان همه جا یک‌رنگ نیست حقیقتا.

آماده می‌شدیم کم کم برای آتش بازی آغاز سال نو. دخترک، کنارم پیچیده در کلاه و کاموا، راه می آمد و می گفت:
اوه ستاره ها!! می دانی؟ من گاهی فکر میکنم اشتباهی اینجا هستم. فکر میکنم باید یک جایی آن بالاها باشم. مثل باد. مثل اوما. مثل ابرها....
قلبم انگار تیر خورد... معصومیت‌ محض که همیشه بی ربطی خود را با محیط اطراف می بیند و جایگاه درست خودش را می جوید که در بضاعت این جهان نیست.

صدایم را کنترل کردم که :«من هم گاهی مثل تو فکر میکنم... »
و در دلم گفتم: ای بچه ...هیچوقت و هرگز اجازه نداری قبل من جهان را به هیچ مقصدی از ستاره و باد و ابر شدن ترک کنی. که به اندازه بیش از کافی، من فهمیدم جریان از چه قرار است و این چنان سخت بود که دیگر نه می خواهم نه می توانم . هیچ جور و به هیچ قیمت.
باد و ابر و ستاره شدن، اول نوبت من است و تو امتداد منی.

برای سال نو هیچ خواسته ای نداشتم. آرزو کردم همینی که هست، بماند و بدتر نشود.

November 25th

28 Dec, 14:40


پشت بسته‌بندی هر ماده جامد و مایع شیمیایی، از اسباب بازی کودک تا دارو و شوینده لباس را که نگاه کنید، یک برچسب حاوی اطلاعات می‌بینید که طبق ماهیت کالا، سری علامت (پیکتوگرام) و نام عناصر و اخطار و...دارد.
در کشورهای مختلف، قوانین تعیین کننده حد مجاز آلاینده های شیمیایی و زیست محیطی برای تولید و صادرات و واردات آنها مختلف است ولی تقریبا رویکرد هر کشوری در جهت کاستن خطر آلودگی است. در جهان، اتحادیه اروپا به نفع سلامت طبیعت و افراد، سخت گیر ترین، آمریکا و بخش میانی و جنوبی آسیا، آسان‌گیرترین مناطق از نظر طرح و کنترل این قوانین هستند.
مثلا ورود هر نوع ماده شیمیایی حاوی عنصر تیتانیوم به اتحادیه اروپا ممنوع یا تحت نظارت مستقیم و در آمریکا آزاد است. بسیاری از افزودنی های رنگی خوراکی در اروپا قدغن و در چین آزاد است و... .
شغل من، کنترل و تطابق گلوبال این قوانین با کالاهای تولیدی یا خریداری شده کمپانیمان و صدور مجوز اطلاعات مربوط به این برچسبهاست طبق قوانین کشورهای مختلف. کمپانی ما یکی از صاحبان اصلی معادن پتاسیم و آمونیوم در جهان است و حدود سی هزار نفر عضو پراکنده در پنج قاره دارد.

چند روز قبل تعطیلات کریسمس، یکی از مدیران بخش تجاری در یونان با ما تماس گرفت و پرسید چرا اسناد مربوط به یکی از مواد تقویت کننده ریشه گیاه ذرت برای مصرف صنعتی (که من تنظیم کرده ام) دو پیکتوگرام خطر آلودگی ماندگار در محیط زیست و آسیب درازمدت به جنین در حال شکل گیری (ناباروری اش در آینده) را نشان میدهد در حالیکه کارخانه رقیب ما همان محصول را فقط دارد تحت «غیرقابل مصارف خانگی، مصرف صنعتی با احتیاط» می فروشد؟ و اگر امکانش هست ما این حقیقت را در نظر بگیریم که در چشم مشتری، یک کالا با چنان خطراتی که ما علیهشان روی اسناد هشدار نوشته ایم، چندان اقبالی ندارد و حتی حاضر است با قیمت بالاتر، پول برای همان کالا و بدون حاشیه بدهد و آخر هم در هر حال سود بیشتری ببرد. برای اطمینان، عکس بارگیری کشتی آن کمپانی را هم به مقصد برزیل فرستاده بود.

من با این آدم و گروهش در یک قرار کاری شام خورده بودیم، با هم بازدید کارخانه رفته بودیم، با هم آخر جلسات آنلاین کلی خندیده بودیم و هم را خوب می شناختیم. اولین کار یا ساده ترینش این بود که من بگویم هر جور صلاح میدانی من مدارک را تغییر میدهم و تنظیم میکنم که از مارکتینگ رقیب عقب نمانیم.
ولی ما جلسه گذاشتیم. نوبت من که شد، برای تیم توضیح دادم که در فرمول این کالا، زیر یک درصد عنصر بورون به فرم اسید بوریک وجود دارد که هنوز در محدوده مجاز است و ما طبق قانون ملزم نیستیم که کالا را در دسته کالای خطرناک رده بندی کنیم. ولی، میتوانیم تصور کنیم که گربه و سگ و گنجشکی روی آن زمین راه بروند. رود آبی از آنجا بگذرد. اینها بروند در حیاط خانه ای از زنی باردار. میتوانیم صد در صد مطمئن باشیم که زن گربه را نوازش نکند و دست به دهان نبرد؟ میتوانیم تضمین بدهیم جوانانی در آن رود آب تنی یا کنارش کمپ نمی‌کنند؟

تصمیم را گرفتیم. من بخاطر سابقه آشنایی و دوستی در مابقی پروسه دخالت نکردم. همکارم نامه آدرس شده به من را پاسخ داد که: همکار عزیز. از آنچه کمپانی رقیب بهتر عمل میکند میشود یاد گرفت و از آنچه درست نیست، باید که فاصله گرفت. چون خط مشی ما این است که در آخر وقت اداری، خیالمان از آنچه کرده ایم نه راحت که خشنود و راضی باشد. ما دست بالا را می‌گیریم و مشتری ای که سلامت آدمها و امنیت و خوش نامی محصولاتش در درازمدت برایش مهم باشد از ما همچنان خرید میکند.

یک رفیق نویسنده خوش فکر دارم ساکن تهران. یک هفته است می نویسد: داریم خفه میشویم هوا نیست...
اگر آن مسئولی که پای سوزاندن مازوت و آلاینده های نفتی برای تولید سوخت امضا زد، فقط یک لحظه به جز آن صندلی لعنتی کوتاه مدت، به آب و خاکی فکر میکرد که میلیاردرها سال قبل ما بوده و ما با این عمر کوتاه مسخره مان برویم، همچنان می ماند.... اگر و فقط اگر....

November 25th

25 Dec, 20:42


فیس بوک یادم آورد سال اول مهاجرتم، در یک زمستان سردی این ترانه را شنیده ام و نوشته ام چقدر دلتنگم برای اتاقم و برای کاناپه رنگی رنگی ام و گیتارم که تنها مانده. برای نوت سل ماژور آنجا که می‌رسد به «دوری بین من و تو دوری ماهی و دریاست...»
مادرم در جواب نوشته بود: اینقدر دل مرا نسوزان بچه...
الان که کامنتش را و آن حال آن شب و لابد حال او را خواندم دوباره....از سالهای خیلی دور... توی دلم گفتم خب....دیگر نیستی که دلت برایم بسوزد. من هستم و دلم همواره از اینکه نیستی می سوزد. بی حسابیم.

November 25th

23 Dec, 10:13


سفر طولانی بود. خیلی توی راه بودیم. آمدیم مسافرت زمستانی؛ جنوب آلمان. یکی از بزرگترین بازارهای کریسمس دنیا در این شهر است.
در واقع ایده و رسم بازار کریسمس مربوط به آلمان است. الان که دیگر دنیا یک شکل شده و حتی چین و هند هم بازار کریسمس دارند ولی حقیقتا باقی جاها دارند ادا درمی‌آورند و من مدتهاست فکرش را داشتم که بالاخره یک بار برای همیشه برویم اصل ماجرا را ببینیم. فکر کرده بودم یک بار دیدنش ارزش سختی سفر دارد.

حالا این‌ وسط بچه فین فین و سرفه میکند که چندان طبق تجربه من دور از انتظار نبود.
وارد که شدیم روح شهر مرا گرفت. تقابل زیبایی و شکوه قدمتش با نورپردازی های مدرن روی تک تک درختان شهر. اینکه همه جایش هم میشد راحت قدم زد هم سوار تراموا شد. بسیار خوش‌ساخت بود، زیبایی ساختمانهای سبک جنوب همیشه مرا مسحور میکند.
نصف شهر هم در تصرف بچه ها بود با وسایل بازی مطابق جثه شان.
بالای غرفه های غذا و نوشیدنی، عروسکهای غول پیکر متحرک از داستانهای هانس کریستین اندرسن حرف می‌زدند. غرفه کباب استیک، بالایش گرگ شنل قرمزی همه را تهدید می‌کرد. بالای غرفه کرپ نوتلا و موز، هنزل و گرتل آواز میخواندند.

دیروز تماس گرفتم خانه، ایران. حالا خودم وسط یک جمعی بودم در حال گشت و گذار بین غرفه های مختلف با لباسهای پشمی اغلب سرخ و سبزشان، منتظر نوبتشان برای سوار کردن بچه ها روی کاروسل (همان چرخ و فلک آوازخوان خودمان که رویش حالا خیلی طلایی بلایی تر است).
و پدرم داشت میگفت اینجا برف باریده بوده ولی الان آب شده. کوچه را نشانم داد. من هم برف جلوی رویم را نشان دادم.
بعد رسیده بودیم به محل مخصوص پخت نان در خیابان. آدمها روی کنده های بزرگ درخت نشسته بودند و با خمیری که سر سیخهای بسیار بلند کرده بودند نان داغ خودشان را سرپایی می‌پختند. بوی نان تازه و هیزم همه جا پیچیده بود. هر خمیر نان تازه یک یورو و پنجاه سنت. پدرم گفت اوه نان چه ارزان است! ...اوه الان برق خانه رفت، حدود سه ساعت دیگر می آید . تلفنم شارژ ندارد.

آن لحظه دقیقا نمی‌دانستم هنوز تحت تاثیر اجماع آن نورهای زیبا در غروب زمستان و شعله های آتش و عطر نان، آرام و خوشحالم یا بخاطر این دو جمله خبری کوتاه، کل روزم از راه دور مشت محکم خورده و تخریب شده (دوباره و هزارباره).

November 25th

20 Dec, 08:19


صبح زود بیرون هنوز تاریک بود و ما در آشپزخانه مشغول. دستم تند تند کار میکرد که یکهو یادم آمد و به بچه گفتم «امشب شب یلداست!»
از آن پایین اخمالو نگاهم میکرد با یک دندان لق شده. کلاه بابانوئل و لباس پولکی تنش بود و عجله داشت که سیخهای پنیر و گوجه برای صبحانه آخرین روز قبل تعطیلی مدرسه را آماده کنم تا با خودش ببرد.
اخمالو بود چون بهش گفته بودم یک چیزی روی جوراب شلواری صورتی پاش کند، پهلوش باد نخورد...
گفت: ولی من فقط خوشحالم که دوستم عصر میاد که اولین بار شب تو اتاق من بخوابه، من تا حالا مهمون این شکلی که بیاد بمونه نداشتم. برای اون خیلی خیلی خوشحالم ولی انار هم تا حالا نخورده بهش نشون میدم چجوری بخوریم!
(یعنی: ببین مادر جان یلدا پلدای تو به من ربطی ندارد. اینکه دوستم مهمان ماست به من ربط دارد. فقط انار را میخورم چون مزه اش را دوست دارم).

به تعطیلات نزدیک میشوم. آنقدر کار و جلسات رسمی ناهار و شام نزدیک کریسمس روی سرم ریخته بود که نفهمیدم چجوری سال تمام شده و رسیدیم به یلدا مصادف کریسمس!
یلدا همیشه برای من مهم بود. مهم‌ بود چون برای والدینم مهم بود.
خانه روشن، آجیل «خوب»! خرمالوی به اندازه! رسیده ( با اینکه اصلا دوست ندارم)، نرگس زمستانی، اینها را من چشمی یاد گرفتم چیست بخاطر یلدا.

آیا لزومی دارد آنچه برای من سالها مهم بوده، برای فرزندم مهم باشد؟
نمیدانم.
من فقط اینجور فکر میکنم هر آدمی باید مختار باشد از میراث، انچه برایش لازم یا محل بذل توجه است، بردارد و باقی را بگذارد برای بقیه، برای اهلش.

ولی فکر کردم امشب برای بچه و مهمان کوچک موطلاییمان قصه تولد میترا و نبرد آفتاب و تاریکی را بگویم. بله ممکن است که زنده‌داری این شب کهن برایشان مهم نباشد ولی رسیدن هر سپیده‌دمی بعد شب تاریک، پدیده ای است که هر موجود زنده ای انتظار و اطمینانش را دارد. مهم این است که روشنی سرآخر پیروز میدان باشد، حال با هر نام و هر آیینی.

November 25th

17 Dec, 07:59


آیا ویتامین‌ها لازمند؟ آیا موجب جلوگیری از بیماریها می‌شوند؟ آیا تضمین کننده سلامت هستند؟
بله و خیر.

یک بدن عادی با سلامت و فعالیت نسبی، از کودکی تا قبل کهنسالی ویتامین‌های مورد نیازش را از خوراک روزانه و آفتاب؛ بخصوص بشقابهای میوه و مغزیجات تأمین میکند. اینجا اضافه کاری، مثلا مصرف انواع مولتی ویتامین‌ها و مکمل ها و پودرهای پروتئین و... نه تنها موجب سلامت بیشتر (چیزی است که اصلا وجود ندارد) نیست، بلکه در بسیاری موارد آسیب‌زا هم هست. این آسیب اغلب متوجه کارکرد عروق قلب و کلیه و اعصاب مرتبط با عضلات است و دلیلش هم رسوب بیش از حد عناصر معدنی است که بدن از عهده شکستن و دفع به موقع شان برنمی‌آید.
ویتامین‌ها و عناصر معدنی به شکل مکمل، وقتی مورد نیازند که بدن به هر دلیلی (ژنتیک، بیماری زمینه ای، سیکل هورمونی و بارداری، سن بالا، کمبود نور، غنی نبودن سبد غذایی) نتواند مواد مورد نیاز خود را از آنچه بعنوان سوخت وارد سیستمش میکنیم، بگیرد. گاهی به دلایل مختلفی مواد معدنی توازنشان به هم میخورد و به جای جذب به موقع، دفع میشوند. گاهی فاکتورهای خونی که مثلا در چرخه آهن و انتقال اکسیژن به قلب نقش دارند، دچار نقصان می شوند و فرد عوارضی را تجربه میکند؛ خستگی مدام، به هم خوردن ریتم قلب، تاری دید، زخمها و کبودیهای مدام، تنفس نامنظم، کم خوابی و پرخوابی و کم آبی پوست و ریزش مو و ....)‌ اینجا صرفا با آنالیز «کامل» خون و ادرار است که میشود فهمید کدام فاکتور جذب بدن نمیشود، کدام فاکتور کم آمده و توازن کجا به هم خورده.
بسیاری از ویتامین‌ها و ریزعناصر اصلا در یک سنجش روتین خون قابل ردیابی نیستند. کیت تشخیصشان بسیار گران است و هر لابراتواری مجهز به آن نیست، در دستورالعمل  تحت پوشش بیمه ها لیست نشده اند و یا آنقدر در خون ناپایدارند و با یکی دو بار آزمایش نمی‌توان تشخیص دقیقی داد. مثلا منیزیم در خون قابل اندازه گیری است. ولی بیشتربن سهم این عنصر در بافتها ذخیره می‌شود. بنابراین در آزمایش خون می‌تواند کاملا نرمال به نظر بیاید در حالیکه فرد کمبود شدید منیزیم در بافتهای مختلف بدن دارد.
اگر شخصی علایم خاصی از فقدان فاکتوری در خون داشته باشد، پزشک معمولا چند فاکتور رایج که کمبودشان به علایم مذکور منجر می شود را برای آزمایشگاه لیست می‌کند و اینجاست که هزینه آن آزمایش خاص چند برابر یک تست خون معمولی خواهد بود.

در این فرصت فراهم شده، انواع کارخانجات تولید کننده مولتی ویتامین‌ها وارد رقابت می شوند. چون سازمان غذا و دارو منع خاصی برای مصرف این محصولات ندارد و بیمه ها هم ترجیح میدهند کلاه خودشان را بچسبند تا تضمین سلامت افراد‌. پس مصرف ضروری و عدم مصرف غیرضروری این محصولات، به میزان دانش فرد یا وجدان پزشک و داروخانه بستگی مستقیم دارد (متأسفانه).

حالا که اوضاع از این قرار است، چه مکملی بی‌خطر است که مصرف کنیم؟
اگر مشکل جسمی خاصی ندارید:
هیچ. غذای سالم بخورید و ورزش کنید و خوب بخوابید. وقتی سالمید با خوردن یک‌ موز، نیاز شما به منیزیم برآورده شده، و یک قاشق روغن ماهی، امگای لازم برای کارکرد قلب را فراهم میکند. هر سال هم یک چک آپ معمولی بروید.

اگر مشکل خاصی از اسپاسم عضلات یا خواب و تنفس دارید:
فهرستش کنید. پزشکتان طبق آزمایشهایی که تجویز میکند برایتان مشخص خواهد کرد اگر کمبود عنصری دارید، چیست؟ محلول در آب است یا چربی چون بنا به پاسخ، شما باید ویتامین را با غذا یا ویتامین دیگری ترکیب کنید و از مصرف غذا یا ویتامین دیگری بپرهیزید.
مثلا در کمبود آهن، مصرف قرص آهن وقتی واقعا اثربخش است که با مرکبات یا همراه ویتامین سی همراه باشد در غیر اینصورت مقدار زیادی از آن با ادرار دفع می‌شود.
یا اگر برایتان اسید فولیک با دوز بالا نسخه شده باید ویتامین ‌B12 خونتان را کنترل کنند چون مصرف اولی می‌تواند علایم نقصان دومی را مخفی کند درحالیکه خطر آسیب به اعصاب در صورت کمبود ویتامین B12 جدی است.

خلاصه کلام اینکه، دنیای پزشکی یک چیز است، مارکتینگ فارما چیز دیگر. به بدنتان گوش بدهید. گاهی مشکل کم خوابی یا کم تحرکی یا حتی عفونت ناپیدای قارچی است ولی آدم فکر میکند ویتامین کم دارد. گاهی با راه رفتن روزی نیم ساعت در آفتاب و چند واحد میوه حال آدم بهتر میشود. گاهی واقعا مکمل غذایی لازم است ولی فقط پزشک معتمد آنهم بعد آزمایش متمرکز روی نقصان/ کمبود یک عنصر می‌تواند بگوید چیست و این هم تازه اول ماجراست، نوع مصرف مکمل‌ها و‌ همخوانیشان با رژیم غذایی شرط است.
گاهی واقعا باید در خوردن گوشت قرمز امساک کنیم، گاهی باید حبوبات و سبزیجات را بیشتر کنیم. گاهی بدن کمبود آب دارد و گاهی نیاز به کمک بیشتر.

یک چک آپ منظم سالانه باعث میشود طبق سن و عادات غذایی و شرایط بدن، به آنچه لازم ولی کم است، بپردازیم و از آنچه لازم نیست و حتی زیاد است، بپرهیزیم.
تبلیغات اینستاگرام هم جای شما باشم، بلاک میکنم.

November 25th

15 Dec, 10:48


در بیست سالگی از بدنم می ترسیدم. با اینکه الان در عکسها میبینم چه پوست و چشم براق و صافی داشته ام و چقدر موهایم پرپشت بودند (به قول گیلکها موهایم شلال داشت).
اول بخاطر نظرات ملت فکر میکردم چاق و زمختم. ورزش حرفه ای شروع کردم، پانزده کیلو وزن کم کردم و دو سایز رفتم پایین و کل لباسهایم را دادم خیریه. بعد دوباره طبق ادامه کامنت ها فکر میکردم چقدر لاغرم. گودی کمرم کم است و بدون هیچ انحنا زنانه دارم ادای خوشتیپها را در می‌آورم.
الان که لیزر و فلان روتین شده. بیست و پنج سال پیش میرفتم یک جای بسیار پنهان گرانی پوستم را قلفتی برایم بکند که یک پرز رویش نباشد!
ژنتیک از سمت خانواده پدری، موهایم زود خاکستری می شد. برای آن چقدر غصه می‌خوردم.
یک خال عمیق داشتم روی گونه که دوستش نداشتم. هیچکس نگفته بود چه خال قشنگی. والدینم را با خودم بردم جراحی. خال را برداشتند بدون کوچکترین اسکار پوست. کل جماعت فعال شدند: حیف خال قشنگت!
رژیم های عجیب می‌گرفتم. یک دوست پسری می‌گفت چقدر لاغری. یک دوست دختری می‌گفت چقدر هنوز چاقی. من هم مثل پیرمرد و نوه و خرشان، برای هر نظر رسید مهر زده تحویل میدادم و میرفتم تا ته ماجرا....
الان میبینم اینها که به من کامنت میدادند و من تند تند در افق میرفتم‌ که اصلاح کنم خودم را، چقدر خودشان با معیار همان موقع هم داغان بودند و من انگار کور، صرفا سراپا شنوا و پذیرا بودم.

بعد درس خواندم. یاد گرفتم. تکامل بدن و کارکرد سلولها و توازن هورمون ها و اثرات محیط روی بدن را نه فقط در کتابها خواندم که در آزمایشگاه تحقیق کردم. در حد وسع خودم چیزهایی فهمیدم.
همین شد در دوره سی و الان چهل سالگی، این شر و ورها را رها کردم. نه پول به پزشکی دادم برای ژل و بوتاکس که بگویم با اینکه چهل سالگی را رد کردم هنوز بیست ساله ام، نه بدنم را چون کیسه پول دادم دست جراح برایم کوتاه و بلند کند. این بدن برای جلب رضایت مشتری ساخته نشده، قرار است مرا حمل کند و مرا تحمل کند و برای من کار کند.
ورزش درست و روتین میکنم بخاطر ادامه دادن‌حیات چون تصمیمم تا حالا بر این بوده که دخل خودم را با دست خودم نیاورم و بسپارمش به روال طبیعت.
گاهی هم عصرها یا صبح زود می دوم بخاطر هورمونهای شادی چون بهشان نیازمندم برای ادامه دادن این چرندی که بهم تحمیل شده.
ویتامین طبیعی میخورم چون هنوز مزه ها را می فهمم و بدنم هنوز هوشمند است و خودش به من می‌گوید نیاز به آهن سیب دارد یا ویتامین س پرتقال یا ویتامین ک کاهو.
دلم میخواهد بچه ام روز فارغ التحصیلی یا تولد هجده سالگی یا شاید روزی برای زایمانش مرا کنار خودش داشته باشد. برای آن روز، لازم نیست چروکهای صورتم را مثل خاکروبه جارو شده زیر فرش ببرم پشت شقیقه درحالیکه بخاطر خنگی علم راهی برای چروک گردنم نباشد و پنهانش کنم زیر یک یقه اسکی با گردنبند. لازم ندارم به رهگذر و دوست و دشمن نشان بدهم بخدا هنوز جوانم. لازم دارم ولی نشان بدهم که در دنیای اخبار به روزم، در این سن چند تا چیز حالیم شده، عطر خوب را میشناسم و رنگها را بلدم و می‌دانم چه فرم لباسی به من میآید. به خودم میرسم و پاکیزه و چابکم و از همه مهمتر، کامنت و نظر ناخواسته و آدم بی ملاحظه و بی ادب و روان ستمگر و روح آسیب دیده بیمار را نه تنها دیگر نمی‌پذیرم و رسید بهش نمیدهم، بلکه خودم را از مهلکه اش می رهانم.
خود مراقبتی من این شکلی است.

November 25th

12 Dec, 10:21


سرتیتر خبر امروز؛ کوتاه و کامل:
پرستو احمدی.

November 25th

11 Dec, 10:06


آدامز خندان در کوچه کابوس

در سال دوهزار و نوزده، ژورنال Metrics که مطالبش در باره درمانهای بیمارستانی و بالینی است، مقاله ای منتشر کرد که خیلی زود در پاب‌مد رفرنس شد:
https://doi.org/10.12788/jhm.3205

عنوان مقاله است: «نیروی شفابخش خنده» که برعکس روتین مقالات علمی با جمله ای معروف از فیلم *پچ آدامز (با هنرمندی رابین ویلیامز) شروع شده:
رادیکالترین کنشی که هر فرد می‌تواند داشته باشد، شاد بودن است.

این مقاله، توضیح میدهد که چگونه کودکان خردسال ناخوداگاه از مکانیزم خنده برای تقویت نیروی ایمنی خود استفاده میکنند، هر کودک به طور متوسط روزانه چهارصد بار در روز میخندد! و این عدد به طرز چشمگیری در طول سالهای رشد کاسته میشود، به طوری‌ که یک بزرگسال در شرایط ایده‌آل زندگی خصوصی و شغلی، حداکثر روزی پانزده بار می‌خندد.
آمار ارائه شده نشان می‌دهد هر چه فرد، شغل کلیدی تری در یک سازمان داشته باشد، چهره و حالت نگاهش ناخواسته جدی تر است و این چنان پذیرفته و پیشفرض است که به یک فرد شوخ‌طبع معمولا شغلهای مهم ریاست و مدیریت پیشنهاد نمی شود.
خنده، دقیقا مانند خمیازه در طبیعت انسان امری مسری است (به دلیل کارکرد عصب‌های آینه ای که موجب می شوند یک فرد ناخوداگاه فعل فرد دیگری را تکرار کند. مثلا شما به کودک نوپایی لبخند بزنید و او ناخودآگاه با لبخند پاسخ دهد. این اعصاب در تکامل رفتار فردی نقش مهمی دارند، درست نقطه مقابلش در بزرگسالی است. اینکه شما به یک آدم عصبانی لبخند بزنید و او علیرغم غریزه اش، نه تنها جلوی لبخند پس دادنش را بگیرد بلکه حتی عصبانی تر بشود...).

در این مقاله راهکارهایی برای حفظ قابلیت شوخی و لبخند ارائه شده که موضوع بحث من نیستند. آنچه مرا به فکر وا داشته، این سوال است که واقعا چه بر سر آدمی می رود؟ چه اتفاقی می افتاد که حتی اگر یک کودک، زباله‌گرد یا ساکن سرزمینی جنگ زده یا وارث هزاران نبرد تاریخی باشد، می‌تواند هنوز چهارصد بار بخندد! و همان کودک، طی چند سال بعد با آنچه که به سرش می آید در مرور زمان، جدای چروک زیر چشم و رشته های خاکستری مو، لبخند هایش را ازش می دزدند...

یک‌ دیالوگ زیبایی هست در فیلم کوچه کابوس (Nightmare Alley) از آخرین ساخته های دلتورو.
کیت بلانشت که در نقش یک روانشناس فم‌فتال مثل همیشه می‌درخشد، در یک سکانس گریبانش را باز میکند و جای عمیق یک زخم سراسری را از زیر گردنش تا زیر سینه نشان میدهد. استن (بردلی کوپر) روبرویش ایستاده و غافلگیر شده، مبهوت عمق آن زخم در تقابل با زیبایی زن، با نفس بریده می‌پرسد این چیست؟ چه به سر تو آمده؟
بلانشت جواب میدهد: زندگی...زندگی به سر من آمده.





*پچ آدامز، یک شاهکار کمدی درام ساخت ۱۹۹۸، بر اساس داستانی واقعی از زندگی مردی است دچار به اختلال دوقطبی و افسردگی و تمایل به خودکشی، که پس از بستری شدن در آسایشگاه، تصمیم می‌گیرد خودش پزشکی بخواند تا روی این نظریه: که شوخ‌طبعی می‌تواند بهتر از روشهای رایج روان‌درمانی موثر باشد، کار کند.

November 25th

09 Dec, 10:40


در خانه ما بوسیدن (من) خیلی رسم بود. کودکی به کنار، در دوران نوجوانی نحسم، وقتی با همه جهان دعوایم بود بخاطر غلیان هورمونهای تازه و سرکش، یا در اوج جوانی وقتی فرت و فرت و با دست خودم گند میزدم به سرنوشتم، باز مرا زیاد و بدون دلیل خاص تولد و عید می بوسیدند و بهم اطمینان می دادند آخر دنیا نرسیده. در خانه ما بوسه و آغوش مخصوص نوزادان و بچه های تپلی شیرین نبود. حتی دیده بودم مادرم تاکید میکند مثلا به خاله ام: قد بچه ات دو برابر توست؟ خب باشد، مثل کودکیش باید فشارش بدهی و ببوسیش....
چرا واقعا تاکید می‌کرد؟ فکر میکنم چون یک شرم ذاتی در خانواده‌ اش جاری بود برای لمس. به دلیل فضای بسیار جدی کودکیهاشان، بچه های آن نسل که بعد می بالیدند، با فضای بدنهای هم بیگانه بودند علیرغم عشقی بسیار درونی که بینشان جاری بود/هست، اینطور نبود که بخواهند با آغوش مکرر و بوسه به هم نشان بدهند: «برای من خیلی عزیزی».
این شد که تعمدا در خانه ما چرخه معیوب را شکستند.

چند روز پیش پدرم یکهو نوشت: «دختر؟ من عاشقتم، میدانی که از اول دو نفری عاشقت بودیم، بعد او الان من دارم ادامه اش میدهم»
علیرغم اختلافات زیادی که با طرز فکر و سلوک هم داریم، چنین جمله ای بی مناسبت، برای من مثل چند گالن محرک نیروزا عمل کرد، روز کدری را که داشتم شست و برد. احساس قدرت کردم و هر چه دوست‌نداشتنی از هفته پیشش توی خاطرم آماس کرده بود، انگار حل شد و رفت هوا.

فکر میکنم آنچه تضمین سلامت روان یک انسان بزرگسال است، صرفا و حقیقتا ریشه دارد در کودکی. کودکی خراب باشد، واقعا ترمیم صد در صدی را امکان پذیر نمیدانم (تجربه شخصی من است، آمار طبعا ندارم).
من می‌دانم که قرار نیست ما بی نقص و متعالی و مقدس باشیم. قرار نیست قدیس و بی خطا کنش داشته باشیم در جهانی که خود به خود اینقدر خشن است. قرار است ولی بین‌خودمان به خشونت کلام و عمل دامن نزنیم (بپرسی از من اصلا کجا چنین قراری گذاشته اند؟ میگویم که طبعا جایی قانونی در اینباره ننوشته اند، ولی اگر اخلاق معاشرت غیر این حکم دهد، ختم میشود به همین جایی که ایستاده ایم و جای خوبی نیست).
من فکر میکنم قرار است که بلوغ بدن، روزی با بلوغ فکر همپوشانی کنند بالاخره. انتظار ندارم که خیلی زود ولی مثلا دیگر در دهه چهل یا پنجاه بالاخره بالغ باشیم. و اغلب اینجور نیست. و چرا اینجور نیست؟ چرا کنترل خشونت بین دو کشور یا دو نژاد یا دو گروه ممکن نیست؟ چرا مقدور نیست انسان بلد باشد تحت هر حالی درست و نادرست را ببیند و با سر بلند مسئولیت فعل خودش را بپذیرد بی ترس اینکه اگر چنین کند بقیه مبادا دوستش نداشته باشند.‌ این ترس خیلی چیز بدی است. خودش موجب توحش بیشتر است. اگر والد باشی و کودکت را «درست» دوست نداشته باشی، او همچنان تو را دوستت دارد ولی دیگر خودش را دوست ندارد. بعدتر که خودش آمد پشت سکان، همیشه ترس دارد. از ترس دوست نداشته شدن، فرار به جلو میکند، حمله میکند و چنگ میزند و میخراشد و چاقو در زخم می چرخاند و زیر هر باروت خشکی آتش روشن می کند، خانواده یا شهر یا کشور، می شود میدان جنگ و عالمی گرفتارش.

نمیدانم این باور من چقدر درست است ولی اینجور فکر میکنم که اگر این آدم بزرگهای قرن حاضر، همه کودکی های امن درستی داشتند، چنین جهان پر آشوب بلاخیزی نداشتیم.

خلاصه که اگر برای مای بزرگسال دیر شده، برای بعدی ها هنوز وقت هست. بروز عشق هم به معنی رنج زدایی از آدمها نیست. من مخالفم که کودک توی حباب باشد، فکر کند شاد بودن هدف زندگی است و باقی جهان بابت این شادی بهش بدهکارند. بروز عشق نه به این معنی که کودک و نوجوان آدم معنای «نیست و نمیشود و امکان ندارد» را نفهمد. اتفاقا که ریختن امکانات از چیزها و اشیاء روی سر بچه ها و دائما اجابت کردن خواسته هایشان بدترین خیانت است که آدم در حق فرزندش روا داشته باشد.
اینکه یک انسان کوچکی بین «نمی شود و با این حال من دوستت دارم»، نتواند تمیز بدهد؛ بهش یاد ندهند که توجه به خواسته ها با اجابت صد در صدی شان فرق دارد، اینکه از طرد شدن نترسد و مهارت بروز موافقت و مخالفت را بیاموزد، اینکه بداند وقت نه شنید همچنان عزیز و محترم است و سزاوار بوسه و آغوش امن، و همچنان همه جهان قرار نیست در خدمت طاعتش باشند، همه اینها از یک کودک نو با لوح سپید، یک آدم بزرگ درست می سازد.

و خب این ساختن، خیلی خیلی خیلی کار سختی است.

November 25th

06 Dec, 11:24


چندین جلسه اضطراری داشتیم چون من جواب یک کارمند‌‌ سوگلی بسیار از زیر کار دررو Gen Z را، بعد دو ماه با تمام شدن توشه صبرم مقابل حجم نادانی و پررویی اش، خیلی تند داده بودم و او هم شکایت مستقیم کرده بود به رییس کل کمپانی که به احساسش توهین شده! رییس کل یعنی اولین فرد مهم در صدر لیست یک مجموعه بیست هزار نفری و دقیقا آخرین فردی که باید به چنین مسأله ای بپردازد.
این شد که رییسم و رییس رییسم و خلاصه هر چی مدیر کله گنده این وسط بود، کاتوره ای آمدند وسط. از تیم خودم هم بالطبع هر که نظری داشت. اینجا بود که من عملا دیدم رییسم چطور مثل پدر بچه ای که توپش شیشه پنجره همسایه را شکسته؛ و میرود تند شیشه ساز می آورد و هزینه را تقبل می‌کند و تازه بچه را برای شام صدا میزند جوری که انگار نه انگار، از من و دلایلم حمایت کرد. حتی وقتی بعد صحبتهای زیاد قرار شد دیگر من با این لحن وظایف کسی را بهش گوشزد نکنم، با صدای بلند گفت که ایکاش در هر حال این سیاست کمپانی نمی بود و هر که دلسوزانه کار میکند و میداند دارد چه میگوید و طرف مقابلش فقط با کاهلی و عدم شایستگی مانع پیشرفت پروسه است، اتفاقا با لحنی حتی تندتر، بنشاندش سر جایش.

هفته ای که گذشت چند چیز مهم در کار یادم داد:
اول) رییس کسی است که نگاه میکند کارها با حداقل هزینه انجام شدند یا نه. لیدر ولی کسی است که گوش می‌دهد و بررسی میکند و تمام قد پشت کارمندش می ایستد، حتی اگر طرف روبرو مدیر کل مجموعه باشد.

دوم) رویکرد «وظیفه من نیست که‌ از زیر کار در رفتن و زرنگ بازی و بیسوادی بقیه را تصحیح کنم یا به رویشان بیاورم و صرفا کار خودم را خوب انجام بدهم و کلاهم را بچسبم» سیاست کلی بسیاری از کارمندان جهان است و کسی که مثل من بزند زیر میز، دو اتفاق می افتند:
اول. هم تیمی هایش برآشفته می‌شوند بخاطر اینکه الان یارب نظر تو برنگردد و‌ جای یارب بگذاریم مدیر عامل و مدیر گلوبال و فلان.
دوم. تمام افرادی که خارج تیم‌ مربوطه هستند، و به دلایلی مارگزیده از سمت مدیر عامل یا کارکنان فشل سوگلی، یک الفت خیلی علنی با کارمند خاطی (جسور) برقرار میکنند. مثلا خود من که در پس آن شکایت و بگو مگوهای بعدش، الان کلی طرفدار از بین گروهها و تیمهای دیگر کمپانی پیدا کرده ام و چندین نامه و تماس خصوصی گرفته ام که طرف منند و متشکرند و کیف کرده اند و من هرگز فکر نکنم تنها مانده ام و پشت من هستند ...باهاشان شوخی میکنم که قرار است برای نمایندگی مجلس یا حتی ریاست دولت خیز بردارم.

اینها که گذشت، یک روز همه دوباره در آفیس بودیم که رییسم گفت دلش میخواهد موضوعی را بگوید که در زندگی خصوصی اش دچار مشکل شده و دارد از همسرش جدا میشود و بخاطر سرنوشت بچه ها و وضع آشفته خانه و بسیاری حواشی، ممکن است پرخاشگر یا عجول یا کم تحمل به نظر بیاید این روزها‌ و برای همین می‌خواسته ما بدانیم. بسیار غمگین و خسته بود چهره اش وقت این حرفها.
طبعا هر کداممان همدلانه چیزی گفتیم و بعد کمی شوخی کردیم از تلخی ماجرا کم بشود و یک ساعتی گذشت و هر که رفت اتاق خودش.
دیرتر قرار بود برویم مهمانی پایان سال کمپانی. غروب من داشتم آماده رفتن میشدم که رییسم گفت با هم تا آنجا پیاده قدم بزنیم. توی راه به من گفت می دانی؟ من اهل فاش کردن مسائل خصوصی نبودم، سالیان متمادی فکر میکردم باید احساسات داخل خانه توی خانه بماند و حق ندارم سر کار ادامه خانه را با خودم حمل کنم. همین کار را هم کردم و نمی دانستم چقدر سخت است. تا که تو را دیدم. وقتی آن سال صادقانه آمدی به من گفتی چقدر غمگینی و بخاطر این غم تحملت کم است و نمی توانی ریزبینی های فلان همکار یا نقدهای خودجوش بسار کارمند را تحمل کنی. وقتی دیدم چقدر راحت و بی پرده از جلسات تراپی حرف میزنی. خواستم مثل تو باشم و بقیه بدانند من اگر مثل قبل پرانرژی یا شکیبا نیستم دلیل دارد و دلیلش را هم از خودم بشنوند...

رسیده بودیم جلوی در رستوران. کف دستم را باز کردم و گرفتم جلوی صورتش و گفتم من غمم اینجاست، شادیم هم اینجاست. مراوده و کار با من دقیقا به همین دلیل راحت است. ادم مقابل می‌داند این الان عصبانی است، الان کفرش درامده، الان حالش خوب است. من انرژی برای مخفی کردن احساسم صرف نمیکنم. هر حسی هست بروز میدهم و انرژی را میگذارم برای مدیریت شرایطم بعد اینکه تکلیف بقیه با من روشن شده. خیلی کار خوبی کردی که گفتی چه بر سر تو میرود.
این روزهای سخت، الان قابل تحمل تر است چون ما ناخواسته برایت سخت ترش نمیکنیم، چون میدانیم. در ضمن به نظرم کمک بگیر و یک دوره از روی بیمه ات برو یک دوره استراحتی تراپی.
گفت حتما میروم.

November 25th

03 Dec, 09:53


تقویم Advent یک تقویم اغلب قطور بیست و چهار روزه است، تقسیم شده بین اول ماه دسامبر تا روز بیست و چهارم (شب کریسمس)‌. پشت عدد هر روز، یک پنجره کوچک و بسته است که داخلش بنا به موضوع تقویم، از شکلات تا اسباب بازی، از لوازم آرایش تا سوالات علمی و لوازم تزیینی است. آدم طبق سن و روحیات مخاطبش تقویم انتخاب میکند. یا شخصی و دست‌ساز یا آماده از فروشگاه.
طبعا در خانه ما دو تقویم با موضوع لگوی مدرسه هاگوارتز و خرس شکلاتی برای یک نفر خریداری شده.

ساعت هفت صبح، همه‌جا تاریک، یک جفت چشم گرد براق بالای سرم بود‌‌: بریم با هم خونه سوم رو باز کنیم؟ شاید توش بالاخره هرمینه (با ترجمه ویدا اسلامیه:هرمیون) باشه ؟؟؟
واقعا دلم نمی‌خواست آن لحظه، از گرمای تخت پایم را بگذارم روی پارکت. یک لحظه ولی فکری از سرم گذشت و از تخت پریدم بیرون. چشم های براق با خیال راحت شده از من، اینبار رفتند آن طرف بالای سر مرد که خزیده بود زیر پتویش: میایی لطفا؟ هرمینه؟؟؟
من می دانستم به احتمال قوی، گرمای لحاف در این سو که پنجره دارد آن طرفش زمین و زمان خاکستری و بلور یخ‌آجین را نشان میدهد،‌بسیار وسوسه کننده تر از باز کردن تقویم و جست و جو به امید یافتن هرمینه یا شکل جدید خرس شکلاتی باشد....این است که حدس زدم دوتایی باید برویم و راه افتادم.
ناامیدی چشمهای براق، چند لحظه بعد که از خانه سوم، قطعات مختلف برای میز غذای گریفندور را بیرون میکشید، از بین رفته بود. تا برسیم به روز سوم از شکلات خرسی که اینبار به شکل وینی پوه کنار ظرف عسل بود، ولی من هنوز درگیر آن فکری بودم که باید منتظر یک فرصت و خلوت می ماندم تا به مرد بگویم:
دفعه بعد که بخاطر یک چیزی، هر چیزی؛ اینقدر ذوق و هیجان داشت و دعوتت کرد که شریک لحظه اش باشی، حتما درجا قبول کن. این سالها مثل برق و باد می روند و یک روزی در این خانه کسی هفت صبح با شوق پاهای یخ کرده بی قرار در پیژامه خوابش بالای سر ما نمی دود.
هر روز میلیونها از این لحظات دارد که خوش شانس باشی مراقبت کنی تا دستکم دو سه تایش توی دستت بماند و نلغزد. من دلم نمی‌خواهد روزی بگوییم نفهمیدیم اصلا چطور گذشت و یکهو تمام شد و او هم رفته باشد پی مشکلات بزرگسالی خودش. چون فقط یک خانه شماره سه در تقویم دوهزار و بیست و چهار وجود دارد درحالیکه سالهای سال فرصت برای خوابیدن و حتی هرگز بیدار نشدن هست.

فهمید. داشت می بردش مدرسه که صدایشان را می شنیدم: لطفا به من هم نشان میدهی‌ چی پیدا کردی امروز؟
و صاحب چشمهای براق، با جیغ جیغ توضیح میداد چی به چی است.
که توی دل بچه ها، دریا شناور است.

November 25th

02 Dec, 12:01


اشتازی مخفف کلمه
Ministerium für Staatssicherheit،
وزارت امنیت ایالتی، از سال هزار و نهصد و پنجاه تا هزار و نهصد و نود در شرق آلمان حکمرانی کرد. دیواری غیر قابل رفت و آمد کشیده بود بین شرق و غرب کشور با این امید که شرق آلمان را روزی به پایتخت حکومت خلق جهان تبدیل کند.
بنیان فکری اشتازی از نهاد جمهوری خلق اتحاد جماهیر شوروی سابق می آمد و ساختارش را دو پلیس امنیت سری و پلیس ایالتی شرق محافظت می کردند.
برای داشتن یک ساختار آکواریومی، نیاز بود که قانون، خدمات، رسانه و اخبار، انتشارات و تولیدات صنعتی، همه داخلی باشد و در صورت نیاز به واردات، از طریق کشورهای همسو با ایدئولوژی جمهوری خلق در لنینگراد و مسکو مراوده کنند.
افسران ارشد کا‌گ‌ب، سبک تربیت و روال کار خودشان را به شرق آلمان گسترش دادند(پوتین تربیت شده در همین دوران است).
برای کنترل کودکان و نوجوانان، همسان‌سازی کتب درسی، فرم های یکسان لباس، ورزشهای رزمی و آموزش برای ساختن سربازان وطن در دستور کار بود
برای کنترل بزرگسالان، انواع وسایل شنود، پیامک‌های کد دار، پاداش نقدی به کسانی که شهروند خاطی را گزارش می دادند، دستگاههای مدرن برای انواع شکنجه بدن، ابداع روشهای سایکولوژی برای «تصحیح» رفتار، به طور رسمی و آشکار پذیرفته و استفاده میشد.
رادیو و تلویزیون و سینما و تئاتر، تولیدات ایالتی پخش می‌کردند و همواره احتمال داشت که فرزند، همسر یا برادر آدم جاسوس مخفی ایالت باشد که با کوچکترین اشتباهی از طرف شخص، به وظیفه ملی و گلوریفای شده اش عمل کند و آدم را گزارش کند که معمولا به بی بازگشتی یا سالهای طولانی در بیمارستان روانی یا زندان انفرادی می انجامید.
به دلیل بسته بودن مرزها، مراودات تجاری و مالی با افراد بیرون دیوارها حداقلی و حتی قطع بود بنابراین فقر عمومی، تعطیلی کارخانجات و مشاغل و پایین بودن سطح درآمد عمومی از شاخصه های این دوران است.

اگر تا اینجا دارید چیزهایی را با چیزهایی مقایسه میکنید و میگویید چقدر شبیه، چقدر شبیه،.... باید به یک تفاوت بزرگ عمده اشاره کنم:
در این دوره خفقان چهل ساله؛ که با ترک‌خوردن سمبولیک دیوار برلین ناگهان بر باد رفت و فقط توی موزه ها و کتابها و فیلمها ماندگار شد انگار که افسانه ای بیش نبوده،
تحصیل، مهدکودک، خدمات اجتماعی و بیمه پزشکی، مسکن، بلیط های قطار، تامین کالاهای فصلی مورد نیاز هر خانوار، مجانی بود و دولت تلاش میکرد حداقل سطح رفاه برای مشاغل مختلف کشور نوسان نداشته باشد.

این مطلب صرفا یک مقایسه ساده بود.

November 25th

01 Dec, 07:55


آن آسمان بالای سر، هر روز و هر شب رنگ‌ عوض میکند. و خفتگان بی برگشت، آن پایین در آرامترین خوابند.
سه سال پیش بود از روی زمین، نشسته روی برگهای پاییزی، این درخت‌ها را دیدم و فکر کردم، کسی که خودش این پایین نیست، یعنی کجاست؟

یک جا که تو خفته بی‌برگشت داری و مومنانه تاریخ و ساعت از دست دادن را از دور میشمری، جای دیگر‌ ایستاده ای و جلوی چشمت کودکت جلوی دیوار بزرگ کلیسا با دوستان کوچکش برای افتتاح جشن شهر ترانه می‌خوانند: من نور کوچکی دارم در دلم....
خودت کجاهایی؟ این دوری و نزدیکی عجیب نیست؟
اینکه اینجا ایستاده ای و آنقدر صبور حلوا را آرام رنگ می اندازی، آن طرف دستهای کوچکی گوی‌های رنگی را از درخت می آویزند؟

فکر کردم شادی، زنده‌دلی، حال خوب، منافاتی با تحمل فقدان و کشاندن بار اندوه ندارد. مجموعه یک زیست کامل است. زیستنش، حضوری کامل در هستی است. تو یک روز این بالا درختان را نگاه می‌کنی و می پرسی یعنی کجاست؟ و روزی در ریشه همین درخت‌ها خوابیده ای، آرام و بی بازگشت.
همین امروز بعد از ماهها تلاش، رزومه درخشان شغلیش از خود دانشگاه به دستم رسید. این همزمانی عجیب
دارم یک صفحه ویکیپدیا درست میکنم.ادای دین.

شد سه سال

November 25th

27 Nov, 09:10


الان که چند روز گذشته، دلم میخواست در مورد یک مسأله ای کمی حرف بزنم‌ شاید یک گرهی باز بشود.

من فکر میکنم شرایط زندگی مای بعد از انقلاب به شکلی برایمان چیده شده که هر فعل عادی انسانی، برای ما مختصات حماسه به خود گرفته. همه چیز ما؛ ازدواج، تصمیم به فرزنددار شدن، کار کردن یا نکردن، تحصیل را رها کردن یا ادامه دادن، انتخاب محل زندگی، ...همه چیز یک حماسه عجیب پیچیده است‌ و باید برایش دلایل خوبی قابل ارائه به بقیه داشته باشیم.

حقیقتا اینکه یکی بخواهد در شهر محل تولدش بماند تا بمیرد، نمی‌بایست اتفاق خاص توجیه پذیری باشد که بیاید دلایلش را فهرست کند. دقیقا همانطور که کسی بخواهد چند قاره آن طرف کره زمین زندگی کند. یکی که هفت بار ازدواج کرده واقعا باید دلیل قانع کننده بیاورد برای کسی که در پنجاه سالگی باکره است؟ اینها صرفا در یک کانتکست عادی، یک سری ترجیح و انتخاب است ولی در شرایط فعلی ایران، تبدیل شده به انواع بحثهای ایدئولوژی و جبر و اختیار و او که رفت ال او که ماند بل.
یک جوری پیچیده تر هم شده با این پلتفرمهای آنلاین که اصلا سر هر موضوعی دو جبهه آدم مقابل همند یا در حال تلاش برای تمرین مدارا و فهم دلایل هم یا اصلا در حال کینه‌توزی و چیدن مرز بین ما و شما. واقعا اینهمه تلاش و گیر ذهن برای چیست وقتی خود زندگی به اندازه کافی گیر و گرفت دارد؟
اینکه یک آدمی توی این دنیا، یک فرمی از زندگی را دنبال میکند، یک ساختار فکری دارد، یک چیزهایی در ذهنش میگذرد که چه جوری با اتفاقات روزمره رودرروست، کلا اینکه چی هست و کجاست، حقیقتا چه تاثیری روی کیفیت زندگی من دارد وقتی  او، اوست. من، من.
در دنیایی ایده‌آل درستش این می‌بود هر که هر جور راحت/ مجبور است، برایش دیگر جواب پس ندهد: بچه دوست ندارم نمی آورم. بچه دوست دارم ده تا می آورم. از مادر سالمندم پرستاری میکنم و از شهرم تکان نمیخورم. دلم میخواهد در گوگل کار کنم و مهاجرت میکنم. به همین سادگی. ولی نه تنها ساده نیست، خودمان هم با دست خودمان هی پیچیده ترش میکنیم و توی مغزمان آنقدر درگیرش می شویم انگار هر که هر شرایطی و راهی، دارد باید برایش جوابهایی منطقی پس می‌داده.

ذهن انسان روی مدار قضاوت موقعیتها بنا شده. مقالات ساده و تخصصی نورولوژی، روی یک مسأله تاکید دارند: آنچه از حواس به مغز ارسال میشود، هر صدم ثانیه با قضاوت اعصاب مختلف در هر بخش از جغرافیای مغز، سنجش میشود.
از چرندترین جملات باب شده این دوران ماست که: قضاوت نکن!
مسأله اینجاست که تو اگر مغز فعالی داری، چه بخواهی یا نه داری آنچه می‌خوانی و میبینی و می شنوی، ذاتا قضاوت می‌کنی. و دقیقا مهارت رابطه انسانی اینجا می بایست اکتساب می‌شده که آنچه داری قضاوتش میکنی، لزوما درست تو نیست. لزوما به تایید و تکذیب و حضور و غیاب تو نیازی ندارد. می تواند برای خودش باشد، تو هم باشی. بد او، ربطی به خوب تو ندارد.

و در آخر
من در ایران متولد و بزرگ شدم. دوره ای کوتاه کار کردم و مالیات دادم. من تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم چون قبل من، زنان و مردان نسل اول خانواده ام هم ایران را به قصد تحصیل ترک کرده بودند. آنها همه برگشتند چون قبل انقلاب این رسم بود. من، نه.
پس خانواده ام در ایرانند. شهر و خانه و وسائل نوجوانی ام در ایرانند. دوستان مدرسه و بزرگسالی ام در ایران و جهان پراکنده اند و اینها دیگر انتخاب من نیست.
در خانه من قیمه همان‌قدر طرفدار دارد که سوشی. سفره نوروز همان‌قدر که کاج کریسمس.
بچه من به دو زبان می خواند و می نویسد.
متاسفم که شکل وطن دوستی من بسیاری از محبان وطن را می رنجاند الان، چون باید بگویم خیر، اگر جنگ بشود با اسراییل من در راه وطن نمی میرم. پسر اگر داشتم نمی فرستادم جبهه چون به جنگی که جوانان بروند و کشته بشوند و پیرها آسوده در تخت بمانند و فرمان بدهند معتقد نیستم. اگر ایران بودم ولی در جنبش خودجوش مهسا حتما میرفتم خیابان. هر که بخواهد اینجا با سفارت ایران برای فروختن اطلاعات هموطن من همکاری کند، یا کسی جرات نژادپرستی کند بگوید ایرانی ها اینجور فلانی ها آنجور، با قانون جلویش می ایستم.

و بله
من دایم در حال مقایسه ام. هر جا جشن و رنگ و آزادی بی شرط ببینم، یاد خود آن موقعم در ایران و یاد فامیل و رفیق ساکن ایرانم می افتم. من مقایسه کنم و حسرت داشته باشم اینجا با صدای بلند می گویم، خوش یا غمگین باشم میگویم. اینجا هستم اصلا که روایت کنم و قرار نیست آن چیزی بگویم که همه دوست داشته باشند بشنوند.

راستی آن آقایی که در اینستاگرام به همه «جون دل» ها سلام میکرد با دو متر ریش و گردنبند کارتیه می‌گفت همه عزیزان شکر و تسبیح خدا بگویند و از کائنات تشکر کنند تا خوشبختی و مثبتی و خوبی خودش جاری شود و بیاید بریزد روی سر جون دلها، برای هر جلسه دعای گروهی یک میلیون نقد میگیرد که از قبل به حساب مادرش در ایران واریز کرده باشند.

November 25th

25 Nov, 22:20


دوست نداشتم کاری برای خودم بکنم. سه سال است. قبل‌تر ها نه. هتل می‌گرفتم سفر، رستوران، هدیه می‌خریدم برای خودم.
بعد ایستادم، محو و ناپیدا. سه سال. که رفیقم بی طاقت شد و با بچه ام خلاف رسم معمول اینجا، ده روز جلوتر، یک‌ عصری مرا فرستادند بخوابم. بیدار که شدم، خانه غرق نور و بادکنک و هدیه بود و بچه پایکوبی میکرد...
بسیار گریستم و خندیدم و ترسم از این روز ریخت.

امروز، با همه سنگینی و سرمای صبح، لباس مرتب پوشیدم و مافینهای خانگی را جعبه زدم و رفتم اینجا که داوطلب ثبت نام کرده بودم، حدود ده ساعت آموزش رسمی کمکهای اولیه ببینم. که یاد بگیرم مصدوم بیهوش کنار جاده یا کودکی که پاک‌کن بلعیده یا کسی که شیشه در دستش فرو رفته را چگونه یاری کنم زنده بماند.
غم، پشت در خانه ته نشین شد وقتی دیدم مرد و کودک آنجور محتاط و ساده، برایم آشپزی کرده اند با شمع کوچکی و نقاشی و هدیه ای

آخر شب، دیدم دیگر مثل قبلها استخوانم از فرط حسرت خط و‌خبری از بانی تولدم، نشکسته. آخرین پیغامهای تبریکش را خواندم. آخرینش را، نوشته بود رسیدن خبرهای خوب از حوالی من دلش را به شادی می لرزاند.

زندگی کردن، بسی سخت تر از رها کردنش است. قدرت می‌خواهد.

November 25th

23 Nov, 15:33


اینجا حال و هوای جشن است. دیشب مرد خانه از در آمد و ما را صدا کرد که درخت کاج امسال، بسته شده در تور را در حیاط ببینیم و بچه از خوشی پای بکوبد.
آخر هفته آینده، مهمانی پایان سال کمپانی است. گفته اند هر که یک شئ کوچک مثل گلدان و جای شمع و کلید از خانه اش را، زیبا بسته بندی کند و به رسم هدیه قرعه کشی برای یک نفر دیگر بیاورد، و چقدر ملت برای همین اتفاق ذوق کرده اند...
این حال و هوای عید است حتی که هنوز یک ماه و خرده ای مانده به وقتش. سقفهای بلند سالنهای اپرا و تئاتر را تزیین و آماده کرده اند. خود من بلیط دو تئاتر کودکان را از ماهها پیش خریده ام چون الان دیگر همه پیش‌فروش شده.
ستاره های رنگی پشت پنجره ها، تاریکی و سرمای زمستان زودرس را تعدیل میکنند، شهرها کم‌کم چراغانی میشود و بازارچه های کریسمس اینجا و آنجا با محصولات دست‌ساز و خوراک محلی و شهرکهای بازی سیار دلبری میکنند. از دودکش خانه ها کم‌کم عطر وانیل و میخک می‌پیچد و با نسیم هر جا میرود انگار که هر خیابان افتاده وسط یک شیرینی فروشی نامرئی.
همین هفته دیگر درخت کاج بزرگ وسط میدان را نصب میکنند و کاردستیهای بچه ها را ازش آویزان میکنند. بچه ها دست‌سازهای کج و کوله خودشان را در شهر می‌بینند که به نظر من فقط و فقط به اعتماد به نفسشان کمک خواهد کرد که هر کدام چه نقش مهمی در آمدن عید داشته اند.

شمعها و گوی‌های رنگی و لیوان‌های بزرگ نوشیدنی های گرم و عطر کاج و نوبت تعطیلات...
بعد از سال نو، عین جادوی بعد از نیمه شب، همه چیز برمیگردد به حال قبل. دوباره کار و درس و روزمرگی و روال، که بعد برسد تا جشن بعدی... ولی تا آن موقع، آمادگی برای عید و پاسداشت و جشن و دیدار و شادی ملی، یک امر مهم و واقعی و غیرقابل اغماض است.

می‌شد در کشور من هم این روزها، جشن یلدا واقعا بیاید و جشن ملی باشد، نه که فقط چند اینفلوئنسر جلوی دوربین انار دانه کنند و در ظرف‌های طلایی بچینند و آموزش چیدن سفره بدهند... میشد الان حسین رونقی با لب های کبود روی لبه پیاده رو ننشسته باشد. میشد اینقدر قحطی فیلم و کتاب خوب نباشد. میشد این زمستان را بخاطر بوی عیدی، بوی توپ سر کرد نه با پیشبینی هزار بار گران تر شدن همه چیز، بخاطر عید، بخاطر عطر نرگس‌ها و برق فلس ماهی های گلی، کنار خیابانهایی که اینهمه دستفروش و زباله گرد نداشت...
مثلا میشد در این دنیای سخت، کشور من هم اجازه داشته باشد چند هفته واقعا استراحت کند و فقط به خود جشن گرفتن مشغول باشد... وگرنه غم که همیشه هست...
مثل همه جاهای دیگر دنیا...مثل یک زندگی معمولی

November 25th

21 Nov, 17:48


حتما دیده اید که اعضای هر کانال یا گروهی در تلگرام، به طور خودکار در لیست اعضا به شکل یک گروه کوچکی در بالا، یک گروه بزرگترین در پایین ذخیره میشوند. تلگرام از روی تنظیمات گوشی، دیگر پلتفرمها و آدرسهای ایمیل میداند که بالایی ها آنهایی هستند که دیده ای، معاشرت کرده ای، خصوصی تر به تو نوشته اند... و در گوشی من، آن بالایی ها، در یک وجهی مشترکند، که نمیدانم تلگرام این را از کجا می‌دانسته....
تک تک اینها، وقت سخت سوگ، به شیوه خودشان برای من بوده اند و چهار نفرشان مخصوصا که هر بار نقل به مضمون تاکید می‌کردند «لازم نیست جواب بدهی، من نوشتم که بدانی همینجاها هستم»...

دیگر دارد سه سال، پر میشود. سه سال بسیار طولانی. و هر چند ماه و سال بگذرد، آدم یک چیزهایی را هیچوقت یادش نمی‌رود، یک رفاقتهایی که اتفاقا اصلا پرسر و صدا و بیلبورد و استوری نیست...این چیزها، مثل نمک سفره و آب تهران، می ماند. کنار آدم می ماند

November 25th

19 Nov, 19:53


مهاجرت، مثل هر پدیده دیگری در این جهان، چیزهایی به من داد و چیزهایی از من گرفت. موضوع این نوشته، هر آنچه به دست آمده نیست.
گرفته ها؛ به جز دوری و دلتنگی، برای من یکی هر چه بود، میگذارمش در زمره اختراع دوباره چرخ.
مثلا
دوباره درس خواندن. مدارک دانشگاهی را دوباره تکرار کردن از اولین روز کلاس تا وقت گذاشتن کلاه مربعی منگوله دار.

زبان خواندن. پنج سال زبان بخوانی در بزرگسالی، خب زبانت واقعا در حد بچه پنج ساله است که هنوز مدرسه هم نرفته. این است که بخواهی همانجا گیر نکنی و تا آخر عمر دنبال پزشک و خیاط ایرانی نگردی و به مهمانی های همسایه هات دعوت بشوی و آخر جلسه لطیفه ای بگویی که همه مثل دایناسور خسته از در اتاق بیرون نروند، باید زحمت زیادتری بکشی، فراتر از بچه کلاس پنجم در شب امتحان ریاضی.

کار پیدا کردن. آنهم وقتی در مملکت خودت شغل آبرومند (و البته که مثل اغلب شغلهای آبرومند، کم‌درآمد و ناچیز‌مواجبی داشتی)، حالا باید دوباره بروی چند پله پایین تر. و سیال باشی، آماده، مراقب، که تازه از آن پایینها بیایی سر جای قبلیت، که بعدش خودت را بکشانی بالا. خیلی هم دست دست کنی و شل و ول باشی، کار از کار می‌گذرد و می مانی به درجا زدن. در جا زدن در مملکت خود آدم به زبان مادریش، کمتر ترسناک است.

و آخری، مهارت ها. هر کشور یک خورجین از مهارتهای خاص خودش را می طلبد که لزوما با مهارتهای تا آن موقع کسب شده پر نمیشود. یک جاهایی آدم هر چه معاشرتی تر، موفق تر. یک کشورهایی آدم هر چه تو‌دارتر، مقبول‌تر. یک کشورهایی باید بسیار به جزییات نگاه کنی تا در امنیتی ابدی بمانی و یک سرزمینهایی واقعا جای بلند‌پروازهاست که اگر در دل هر فرصتی نپرند، برای همیشه توی سایه ای دلگیر می مانند. شناختن اینها اختراع دوباره چرخ است برای زدن به جاده ای که آدم تا حالا هرگز ندیده....
حرف جاده شد. یادم آمد به یکی از پردردسر ترین تجربه‌هایی که باید دوباره کاری میکردم: گواهی نامه رانندگی.
در ایران، از زیر سن قانونی اتوموبیل داشتم. جاده قدیم پر از کامیون و گردنه تهران-رشت را شبانه می آمدم (و دعوا و قهر و «چه غلطا» ی خانواده را هم طبعا به جان می‌خریدم).
یک سال بین اللمللی اش کردم و مهلتش که تمام شد، دیگر چند سال فقط با دوچرخه و قطار به سلامت محیط زیست کمک کردم تا که مجردی و مهمانیهای شبانه تمام شد. کار جدی و بچه آمد و من هم دیگر دیدم چاره نیست، خواستم گواهی نامه ایرانی ام را که تازه آن وقتها هم پلیس یک به علاوه ده ایران برایم تمدید کرده بود تبدیل کنم که حداقل دیگر با بچه های دبیرستانی سر کلاسهای تئوری ننشینم که‌ از اداره پلیس برایم نامه آمد بروم بخاطر چیپ تقلبی!!! کارت، خودم را بهشان معرفی کنم!!!
گویا چیپ روی کارت صادره از اداره راهنمایی رانندگی وطنم پاره تنم، فقط یک تکه فلز بوده و کارشناسان اینجا مات مهارت من در صدور این کارت. گفته بودند یا کارت را باطل می‌کنیم و جریمه تقلب بده یا که پرونده برود دادگاه. بخاطر ترس نهادینه شده ایرانی معاصر از هر چه دادگاه و پلیس، فقط میخواستم جریمه بدهم و خلاص شوم که مرد گفت این هم یک جور جنگ است، وقتی هیچ کار بدی نکردی باید بمانی و حقت را پس بگیری!
با دوستان وکیلم ساعتها صلاح و مشورت میکردم. وکیل خودم چقدر نامه داد، پرونده تا پای دادگاه و قاضی هم رفت، ولی یک برگ برنده داشتم: اگر اهل تقلب بودم، مدارک شهروندی و دانشگاهی و شغلیم را جعل میکردم که آنهمه سال درگیر اختراع دوباره چرخ نباشم، نه یک گواهی نامه فکسنی... چه روزهایی بود.
دادگاه حکم را لغو کرد و فقط پول کمی بعنوان عام‌المنفعه دادم و برگه بیگناهیم را دادند دستم و تازه؟ باید شروع میکردم شرکت در کلاسهای هفته ای نه ساعت آیین نامه!!! به مدت دو ماه تمام و بعد امتحان رسمی پشت کنسول سوالات و این تازه تئوری بود و وسطش هم آوار سوگ بر من نازل شد و چه ها و چه ها....
و بعدش هم برای افسرهای راهنمایی رانندگی مهم نبود که راندن در بزرگراه همت در نیمه شب و ترافیک در سربالایی های کوچه پس‌کوچه‌های وزرا در وسط روز و سیزده به در جاده چالوس یعنی چی، باید همه را با گاز و کلاچ و دنده اتومات و ... تا شناختن اجزای موتور، امتحان میدادم ...
یادم هست در گزارش آخر قبل صدور گواهی نامه نوشته بودند: امتحان تئوری قبول صد از صد
امتحان عملی، قبول با دو خطا؛ نچرخاندن کامل سر از سمت شانه به وقت ورود به بزرگراه از لاین گذر پرشتاب و رانندگی با یک دست روی فرمان (ترجمه تحت اللفظی؛ که آینه بغل برای من کافی و وافی و رانندگی تک دست، ارثیه رانندگی یاد گرفتن در شانزده سالگی زیر نظر پدرم و مربی بی اعصاب و داغان آموزشگاه سر کوچه)...
خلاصه که یادش بخیر....
امشب که طوفان نوح بود و شاخه های خیس اسیر باد هر چه برگ پاییزی را از خودشان می تکاندند و در جاده تاریک، بچه وراجم را از کلاس می رساندم خانه، یاد آن روزها افتادم...یاد همه آن چرخها...

November 25th

18 Nov, 14:33


هدیه‌ی کتاب‌فروشیِ تخصصیِ کودک بازباران به مناسبتِ روز جهانیِ کودک

🎊 ۲۰ درصد تخفیف برای تمامیِ کتاب‌ها و بازی‌های فکری و سایر محصولاتِ فرهنگی

زمان: چهارشنبه - ۳۰ آبان ماه ۱۴۰۳ (این زمان تمدید نخواهد شد)

📍مکان: رشت، بلوار دیلمان، مرکز خرید دیلمان، طبقه‌ی هم‌کف، واحد

۳۸ ⏱️ ساعت کاریِ روز چهارشنبه: ۱۰ صبح الی ۱۰ شب به صورت یک‌سره در خدمت شما عزیزان هستیم

این تخفیف وابسته به هیچ نهادِ دولتی نیست و ویژه‌ی کتاب‌فروشیِ بازباران است 😇

🚌 ارسال به سراسر کشور


https://www.instagram.com/baazbaaraan/profilecard/?igsh=MXZiOWxoajd0Nzh1Zg==

November 25th

17 Nov, 17:59


آمیختگی عطر برنج و پودر کاری قورمه سبزی، پیچیده در راهروی آن آپارتمان درندشت یوسف آباد، پنج ساله بودم و خانه شان مهمان بودیم. مشق نداشتم

عطر دود شمع خاموش شده آمیخته به وانیل روی خامه کیک تولد، دود می‌رفت در صدای هلهله دستها و صداها. هر پاییز

عطر شیرین یاس رازقی که دم سرخی تند غروب بعد از باران مفصل تابستان رشت، مانو میچید و می‌گذاشت در کاسه آب.

دارچین روی کدوحلوایی، زنها در آشپزخانه بلند حرف می‌زدند و آرد برنج را می‌ریختند روی تخم مرغها. چای تازه دم منتظر کاکای کدو.

نارنگی سبز، پوستش را فشار میدادی صدا میداد. نام علمی آنچه میترکید و عطر آزاد شده تا ته سلولهای مغز می‌رفت، ترپن است. شنبه ها خوب بود. یکشنبه فقط ورزش و‌ پرورشی داشتیم.

جاده بعد پیچهای تند کوهین، هنوز در کمر رشته‌کوهها، چند آلونک نرسیده به امامزاده هاشم، که بوی سنگین خزه و رطوبت می‌ریخت توی ماشین.

بوی تند روغن برزک زیر رنگ، کنار پارچه تینر که رنگ اضافه قلم‌مو را بگیرد. تمام طول تابستان. سالهای متمادی

رفته بودم توی آشپزخانه، هیاهوی عصر پنجشنبه گلسار پشت پنجره جاری بود، این سو چراغها روشن، بخار مایه سرخرنگ ماکارونی ریخته بود روی شیشه، عطرش روی دستهای مادرم. فراغت عجیب بعد از قبولی کنکور

بچه گریبانم را چنگ میزد. زیر گردن خودش عطر محو شیرینی بود از شیر و پودر. گرسنه بود و وقت شیرش‌. هم را بلد می‌شدیم

عطر کاج. بوی ساحل وقت طوفان.

عطر چای تازه دم وقت سپیده صبح. وقتی رسیدم که شمعهای سیاه را چیده بودند کنار گل‌های مریم.

پشت هر کدام اینها، صفحات بسیاری است. کلمات بسیارتری... آوار.... آوار خاطرات...

November 25th

15 Nov, 08:40


به من می‌گفت «خدای خانه»... لابد بخاطر دقتم به پاکیزگی یا جزییات رنگها به وقت تغییر فصول....یا بخاطر اینکه همواره در پی آبادی هر چیز فرسوده یا پوسیده بودم.... پشت قاب این پنجره بارها ایستاده بود و از مناظری که تغییر میکردند عکس یادگاری می‌گرفت. اینکه مرا می بیند، عین نوازش در گهواره بود، «همان امنیت حقیقی و راست...»
امروز، از روزهایی است که کمی دلتنگترم

November 25th

13 Nov, 09:03


با یک گروهی مهمان خانواده دیگری بودیم. صبحش رفته بودیم پارک وحش. نزدیک ظهر میزبان اصرار می‌کرد برویم خانه برای ناهار چون غذا زیاد درست کرده و یکی از مهمانها هم انکار که شهر بغلی رستوران ایرانی دارد برویم کباب بخوریم.
میزبان گفت رای بگیریم و شروع کرد به پرسیدن.
به من که رسید، چون واقعا نه چندان گرسنه بودم نه بین قرمه سبزی میزبان و کباب رستوران تفاوت چندانی قایل بودم؛ گفتم هر دو گزینه برایم فرقی ندارد و هیچ مشکلی با هیچکدام ندارم.
میزبان آمد در گوشم و گفت از دستت عصبانیم، تو هیچوقت انتخاب نمیکنی...
گفتم من؟؟ من که به جای پافشاری رو خواسته ام، میگویم همه جوره خوب است؟؟؟
واقعا عصبانی بود. گفت نه، آدم باید بتواند بین گزینه ها فرق بگذارد، تو همیشه میگویی فرقی ندارد!

چند هفته پیش، در گروه خانوادگی، یک نفر رای گیری کرد که برای جشن سال نو، همه به همه هدیه بدهیم یا قرعه ناشناس بکشیم یک نفر برای یک نفر؟
من هر دو گزینه را انتخاب کردم چون فرقی برایم نداشت. طرف تاکید کرد: لطفا یکی را انتخاب کن، بگو کدام برای تو بهتر است!
من یاد آن روز پارک وحش افتادم ...

دیروز با همکارانم رفتیم ناهار. کجا غذا بخوریم؟ من همراهشان رفتم چون همکار روسم گفته بود فلان جا و همه رفتیم فلان جا که دیدیم جای نشستن هم نبود. یکی دیگر گفت بسار جا، همکار روس گفت نه بهمان جا. و رفتیم.
بعد از ناهار، یکی پرسید از این مسیر برگردیم یا آن مسیر ؟
من گفتم فرق ندارد.
اینجا همکار روس به من گفت: دقت کن، همه مایی که در کشورهای دیکتاتوری بزرگ شدیم عادت کرده ایم بگوییم فرق ندارد، چون همیشه جای دیگری تصمیمها گرفته می شده بخصوص برای ما که زن هستیم. یا اگر هم قرار بود نظری داشته باشیم و نظر ما را قبول نکردند، زود کوتاه بیاییم و به جبران این ها، عادت کردیم جاهایی نظر بدهیم که اصلا نظر دادن لزومی ندارد و هزینه بر نیست!
این رفتاری است که بخصوص من و تو باید هی باهاش بجنگیم و تکرارش نکنیم. برای همین من پیشنهاد میدهم و نظرم را هم کنار پیشنهادم میگویم.... شاید بهتر باشد گاهی هم تو پیشنهاد بدهی و ما بگوییم موافقیم یا نه...
به حرفش فکر کردم. به نظرم خیلی درست می‌گفت. من در سرزمینی بزرگ شدم که «عقیده مستقل خودم» را داشتن، اغلب بسیار هزینه بر بود. برای همین از یک جایی که نمیدانم کجاست، کلا بیخیال شدم و زحمت انتخاب کردن و عطای نظر مشخص داشتن و پافشاری کردن روی رأیم را به لقایش بخشیدم و دایم گفتم برایم فرقی ندارد.
آنقدر این «برایم فرقی ندارد و من تابع جمع هستم و با همه انتخابهای بقیه مدارا میکنم » را تکرار کردم که شد عادت و رفتار.
عادتی که درست نیست و باید الان زحمت بیشتری بکشم و هر بار ببینمش و باهاش بجنگم...
هشتگ: انسان زن متولد خاور میانه

November 25th

11 Nov, 14:36


بچه های دبستانی و دبیرستانی شهر ما، امکان این را دارند که هر چند هفته یک بار، با بچه های شهرهای اطراف در تورنتومنت های فوتبال، هندبال، تکواندو و... بدون هزینه شرکت کنند. تیمهای بچه های کوچکتر در پایان بازیها، بدون اعلام برنده و بازنده صرفا با یک یادگاری کوچک تشویق می شوند. بچه های بزرگتر که برنده بشوند، مدال یا کارت هدیه سینما یا نوشت افزار و ...میگیرند. این عضویت در گروه و تیم به شکل مسابقات رسمی و هماهنگ با ساعات دقیق و داور و کمک داور و...، به نظر من بسیار به بچه ها عزت نفس و اعتماد به خود میدهد‌ و به بالیدن شخصیت و سلامت روح و جسمشان کمک میکند.

دلیل بدون هزینه بودن این سازماندهی و برنامه ریزی و اجرا، خود والدین هستند. صرفا یک مبلغ ناچیزی بعنوان ثبت نام سالانه جهت حقوق داور و مربی و نگهداری سالنها به کلوپ ورزش شهر واریز می شود. بعد دیگر مربی ها و ساعات سالن یا‌ استادیوم برای هر گروه در نظر گرفته میشود و  باقی برنامه ریزی ها با والدین است. با اپ یا گروه واتزاپ یا ایمیل گروهی،‌ هر بار چند نفر از والدین برای آماده کردن سالن، رفت و آمد، پختن کیک و درست کردن ساندویچ برای بوفه، امنیت بچه ها، سرو قهوه و نوشیدنی و تحویل سالن بعد مسابقه داوطلب می شوند و‌ این‌ وظایف بین همه می چرخد. فروش بوفه هم به شکل همت عالی است و معمولا آنقدر پول جمع‌‌ میشود که صرف بچه ها برای جایزه پایان بازی، مدال، لباسهای هماهنگ یا اردو و...می شود.
تا جایی که میدانم، در بسیاری مناطق این مسأله کاملا عادی و جا افتاده است و بخاطر همین بچه ها روزهای تعطیل یا ساعات بعد از مدرسه، برنامه هایی دارند که علاقمندانه در آن شرکت کنند.

هفته پیش، مثلا بچه ما مسابقه داشت و خانواده مان مسئول بوفه‌ و جمع آوری کمکهای صندوق و تحویل صندوق به مسئول بعدی بود.
هم مسابقه را دیدیم و بچه را کلی تشویق کردیم، هم از این خرسند بودیم که یک قدم برای بچه های کوچک کلوپ هندبال برداشتیم که هزینه خرید مدالهایشان برای آخر سال جور شود.

و چرا چنین چیزی؛ مثلا یک برنامه تفریحی ورزشی منظم و ارزان سالانه و مستمر در کودکی من در ایران خیلی دور از ذهن بود؟

هانا آرنت در کتاب شرایط انسانی، مثال از برنج یا شن می آورد که صرفنظر از چیستی، با «تعداد» تعریف میشود؛ از تک دانه تا فله تغییر ماهوی میکند.
یک دانه برنج، نظر هیچکس را جلب نخواهد کرد، نام‌ و معنی خاص و کاربری مشخصی ندارد، حقیقتا غذا به معنای غذا نیست و هیچ تاثیری روی ادامه حیات ما نخواهد گذاشت.
اما برنج در مقیاس فله، مفهوم بسیار دارد:
غذا و حیات و رونق بازار و کشاورزی و امنیت اقتصادی.

دقیقا به همین دلیل است که سیاست های دیکتاتوری، از تشکیل هرگونه جمعیت مستقل، نهاد، سندیکا، خانه های فرهنگ/ هنر/ورزش/ ... جلوگیری می کنند. چون بعد از خانواده، کوچکترین و همچنان محکمترین ساختاری که دور هسته خانواده را پوشش میدهد همین جمعیت های چند صد نفره است که اتفاقا به دلیل هدف مشترکشان (فرضا اینجا خوشحالی و سلامت بچه ها) بسیار هماهنگ عمل میکند و در دل این هماهنگی، قدرتی شگرف نهفته است که دیکتاتور را می ترساند.

شما نگاه کنید به هر جمعیت و کانون ورزشی و هنری که در این سالها در روسیه شکل گرفت، همه از دم برچیده شدند و به جایش دولت یا نهاد معتمد دولتی اداره آن را به دست گرفتند جوری که در norm و چارچوب و تعریف مطابق به خواسته های دولت باشد ولاغیر.

نگاه کنید فرضا به سرنوشت جمعیت‌های مستقل خیریه در ایران، یا خانه تئاتر، کانون پرورش فکری، خانه سینما، مجلات دانشجویی، اصناف، مدارس خصوصی،... هر جا که اقبال عضوگیری داشتند، توسط دستهای نامعلومی مثل غبار در فضا پراکنده شدند یا سلب هویت شدند و دوباره به زیر پوشش دولتی درآمدند.

آرنت توضیح میدهد که انزوای سیاسی، دامن تک تک افراد یک جامعه را تر میکند. که چگونه تدریجی و آهسته، به دور تک تک افراد یک مرز ناپیدا و لاعبور می کشد و آنها را مرحله به مرحله به دام بی ارزشی و بی صدایی و ناپیدایی می افکند؛ درست وقتی که همین افراد در بیرون این مرز متعلق به یکدیگرند، با همند که شنیده و دیده می شوند و فردیت هر کدامشان در جمع است که معنی دارد و همزمان به همان جمع، تکثر و قدرت و صدا و نیروی حرکت و بقا می بخشد.

November 25th

10 Nov, 12:12


نویسنده: غزل صدر
منبع: فیس‌بوک

در بالکن، منتظر معلم ریاضی جوان ایستاده بودم. دیدم که رسید، در جایی که قبلن برایش نوشته بودم پارک کرد، احتمالن شک کرد که درست پارک کرده، پیاده شده، نگاهی کرد، و در جایی دورتر از خانه، جایی که مطمئن بود مزاحم کسی نخواهد بود، پارک کرد. سروقت، نه یک دقیقه دیرتر نه زودتر رسیده بود. مرتب، آراسته، خوش‌عطر، اتوکشیده، کفش‌های تمیزش را درآورد، به آیان دست داد و گفت خوش‌وقت است که می‌تواند به او ریاضی درس بدهد، و گل از گل آیان شکفت‌.
از تمامی رفتار این معلم جوان، که مردی حدودن بیست و چهار - پنج ساله است، اعتماد به نفس و استقرار می‌بارد.

دانشجوهایی که کنار درسشان، معلم خصوصی می‌شوند، جوانانی هستند که از خانواده‌شان جدا شده‌اند و مستقل زندگی می‌کنند. این ساختار اجتماعی، که آدم‌ها به از هجده سالگی به سوی استقلال سوق می‌دهد، در نگاه اول تمام فاکتورهای موفقیت را معطوف به جوانان می‌بیند. اما خیلی قبل‌تر از هجده سالگی، دولت است که کارش را درست انجام داده: مشاوره‌ی کودکان از سن مهدکودک، مدرسه‌ی ابتدایی، و بعدتر، وقتی به سن انتخاب می‌رسند. مادر و پدر در کل این جریان تنها نیستند. هر جا مشکلی باشد، انسان صلیبش را به تنهایی بردوش نمی‌کشد.

همین معلم جوان را بردارید ببرید در مملکت ما، همین که از ماشین آئودی‌اش پیاده شود، خیال می‌کنید جد و آبادش کارخانه‌دار و ملّاک و چه و چه هستند، اینجا اما او از خانواده‌ای متوسط، قشنگ وسط طبقه‌ی متوسط، در بیست و چند سالگی طعم استقلال را می‌چشد. همینطور کم‌کم زندگی خودش را می‌سازد. دولت وظیفه دارد مالیات و سایر عایدی‌های دریافتی را مستقیم خرج مردم کند. خیلی ساده. چند سال پیش، نخست‌وزیر صرفن به ظنّ اختلاس، اختلاسی کوچولو که اصلن با دکل نفتی قابل مقایسه نیست، استعفا داد.

قصد مقایسه ندارم، صرفن آرزوهای بی‌شمار دارم، برای نسل‌های آینده. نسل آزاد و رها و شاد آینده.

November 25th

04 Nov, 19:24


از آنجا شروع شد که عاشق سینما بودم.
از مدرسه جیم میشدم و از رشت میرفتم تهران، جشنواره. طبعا همکلاسیهایم آن ساعت سر کلاس بودند که من در صف فیلم! تنهایی چهار سئانس پشت هم می دیدم و می آمدم بیرون که دیگر شب بود و چشمم تار میدید و باید خودم را می‌رساندم خانه خاله ام. بعد یک بار گرسنه شدم و تنها رفتم رستوران. از این خوراک فروشی‌های دنج که فقط به درد عشاق میخورد، هنوز نوجوان بودم و وصله ناجور که کل رستوران دست و صورت هم را ول کرده بودند تا به من زل بزنند. ولی گرسنه بودم و نشستم و سفارش دادم و بد گذشت، ولی حداقل سیر شدم!

بعدترها شد، اولین سفر دونفره مثلا من بروم و یارو هم بیاید و ببینیم چند چندیم، که طرف با آن همه ادعا که ماتحت دنیا را قاچ میزد از ینگه دنیا، عرضه نداشت خودش را به موقع برساند ولی من رسیده بودم و نصفه شب در فرودگاه امارات واقعا دیدم اینبار نه تنها تک و تنها هستم که از خانه هم قد یک پرواز خارجی دورم و قلبم جوری میزند که صدایش را بشنوم. تاکسی که گرفتم و من را زنده رساند هتل‌، ترسم کمی ریخته بود. از فردایش ولی حقیقتا در هتل زندانی بودم، چون پا که بیرون می‌گذاشتم برای خرید آب یا خمیردندان، ماشینهای فضایی با مردان عوضی غارنشین پشتشان، جلویم را می‌گرفتند و کثافت جاری در آن شهر منفور را هم می زدند.

دو سه سال بعد، امتحان تافل داشتم در کیش. قرار بود با رفیقم برویم که چندین بار کیش رفته بود و قصد گردش داشت. هتل را هم از سمت خواهرزاده اش که کارمند همانجا بود جور کرده بود، من فقط اسم هتل را می دانستم. یک هفته به پرواز گفت اگر اشکالی ندارد، معلم زبانش که مردی موقر و میانسال است هم با ما بلیط پرواز بگیرد و هتل ما اتاق بگیرد چون بهش مدیون است و حکم مراد و مرشد برایش دارد. طبعا خوشحال که نشدم ولی به آن همه بی ربطی سفر یارو با ما دو دختر جوان هم گیر ندادم که کاش میدادم!
روز پرواز، دوستم دیر کرد و تلفنش می‌رفت روی پیامگیر. پدرم گفت تو دیگر برو توی گیت ما هستیم و تا دیدیمش هدایتش میکنیم سریع سمت تو.
نشان به آن نشان که من نشستم توی هواپیما و نیامد، چون آقای معلم متشخص، در کیفش بطری الکل داشته! و طبعا جلویش را گرفته بودند و پدر و مادر من بال بال زنان که الان این دختر احمق هم گیر بیفتد...
تنها رفتم کیش، بی رزرو هتلی که اولش هم به دختر تنها اتاق نمی دادند... ولی دیگر تجربه داشتم، دوست نداشتم بد بگذرد و تنها زندانی باشم تا روز برگشتن.
خلاصه که امتحان دادم. جزیره را دیدم. کشتی سوخته و نمایش دلفینها و مراکز خرید رفتم. مسلما که همه جا هم نگاهم میکردند و سه و چهار بار سوال میکردند که واقعا تور تک نفره می‌خواهم و واقعا میز تکی در رستوران و واقعا تنها؟ چرا؟ واقعا؟!
ولی نگذاشتم کم تجربگی آنها و کوچکی میدان دیدشان مرا بکشاند به عذاب خجالت و عزلتی که لزومی نداشت. حتی دوربین را دادم چند بار دست بقیه تا عکس یادگاری داشته باشم. سخت هم بود ولی از پسش برآمدم...
و بعدتر تنها مهاجرت کردم
تنها خانه چیدم و اسباب کشی کردم
تنها سفر کردم
تنها نمایشگاه و کافه و خرید رفتم
تنها برای خودم جشن تولد گرفتم
تنها برای خودم سفره هفت سین چیدم
و از تمام این «تنها» ها هم لذت بردم همان‌قدر که با دوستانم و با خانواده ام. نه، بهش عادت نکردم ولی ازش فرار هم نکردم و نترسیدم.

دستم روان شد. بسیاری از کشور ها را تنها رفتم و گشتم و در جواب تعجب بقیه که چطور آخر؟ گفتم شما چطور نه؟
یک سال پاییز هم در یک کنفرانسی در شیکاگو دعوت بودم که مطلب ارائه کنم. فرصت را غنیمت شمردم و وصلش کردم به یک سفر تنهایی به نیویورک که می افتاد شب عید شکرگزاری و تولدم. می‌دانستم که یحتمل شب تولدم تنهای تنها باشم چون عید شکرگزاری جشنی است که مثل تحویل سال ما، همه در کنار خانواده اند...
و بعد اما که طبق تصوراتم پیش نرفت، از طریق دوست دوستی که قرار بود اتاقی را به من اجاره بدهد، با جمعی گرم و پذیرا آشنا شدم، شب تولدم هم مرا بردند یک کافه زیبایی، موزیک زنده برایم تولدت مبارک نواخت، کل جمع غریبه حاضر در آنجا تک تک آمدند بهم تبریک گفتند و برایم کیک خریدند و مرا به شام دعوت کردند و به من هدیه دادند... کل آن سفر هر چه بودم به جز تنها. کل ده روز اقامتم آنجا، فقط در حد دیدن چند موزه با خودم بودم! باهاشان هنوز در ارتباطم.

دوستان زیادی دارم که اگر خودشان وقت داشتند ولی همراهانشان نه، در خانه نشستند و بنابراین هرگز تنهایی سفر تفریحی، رستوران یا سینما یا استخر نرفته اند.
من اما لابد چون در خانه خودمان دیده بودم که زن، تنها هم میرود سفر و رستوران و کافه، این بود که وقتی خودم در موقعیتش قرار گرفتم، با اینکه چندان در آن زمان رایج نبود، فرصت را از دست ندادم.

امیدوارم الان خیلی با آن زمانها فرق کرده باشد.
که سفر و رستوران و سینما و تئاتر، برای آدم (زن) تنها، همانقدر عادی باشد که برای جمع...

چنان چون کرگدن...

November 25th

03 Nov, 07:11


دو سال در دانشکده علوم پایه دانشگاه علوم تحقیقات درس خواندم. خاطرات بد و خوب و متوسط از اوج روزهای جوانیم، با آن مکان گره خورده. دلم میخواست اینجا یک حرفی بزنم از آن سکو و آن دختر
ولی فکر کردم شاید بهتر است شما بگویید.
هر چه در این باره فکر میکنید، درست و غلط در بین نیست. صرفا گفت و گو است.

November 25th

01 Nov, 15:15


امروز فقط من تعطیل بودم!
محل کارم با خانه، بسته به وسیله نقلیه، حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت فاصله دارد. ولی در شهر مجاور واقع شده، و هر ایالت تعطیلات خودش را دارد. برای همین، من تعطیل بودم، بقیه اهل خانه نه.
صبحانه بچه را طبق عادت چیدم. موهایش را هم شانه کردم.
بعد بوسیدمش و رفت و من، بعد نمیدانم چه مدتی از تقویم روزهای کاری و تعطیلات و عیدها و سفرها و...، خوابیدم. و معذب بودم‌! انگار نمی بایست من خواب باشم بقیه بروند کار و مدرسه. عادت نداشتم مریضی خاصی نداشته باشم و به حال خودم بمانم هم!
بیدار که شدم نزدیک ظهر بود.
آمدم پایین، ناهار آماده کردم. لباسها را ریختم در خشک کن، خواستم ورزش کنم. باز مچ خودم را گرفتم که دارم زمان مربی آنلاین را میگذارم سی دقیقه....خب میشد پنجاه دقیقه باشد، کسی کاری به من نداشت؟
زیر قطرات آب داغ؛ که لازم نبود مهلتشان تند تند تمام شود، فکر میکردم، تمام دوران نوزادی بچه، شروع مهد، دوباره از سر گرفتن کارم، شروع مدرسه و.... تا همین امروز، من فقط وقتهایی بدون عذاب وجدان به حال خودم بودن را حق خودم می دانستم که بسیار بیمار یا سوگوار باشم و اصلا به حال و هوش نباشم که فکر کنم استراحت لازم دارم. آیا این اشتباه نیست؟
همین دیروزش داشتم نوشته ای خیلی قدیمی از خودم می خواندم، که جایی از «جان لنون» نقل قول کرده بودم:‌ زمانی که از هدر دادنش لذت ببری، هدر نرفته.

پس چه شد که رسیدم به این شکل زندگی کارگر زنبور عسل؟ چرا فکر میکنم همیشه کاری روی زمین مانده که من اگر بر ندارم، روی زمین می ماند و گیرم که بماند، خب آخرش چه؟ هر چند تا الک که به دیوار‌ زندگی بیاویزی، باز هم آرد ته تغار هست. مگر نه این است؟
پس چرا کمی رها نمیکنم؟
گر من سوخته یک‌ دم بنشینم، چه شود؟

این را میدانم که تا مدتها، اینجور جنب و جوش اغراق آمیز، برای فرار از غم بوده. یعنی مکانیسم دفاع من در برابر آنچه که تن دادن بهش، مرا از پای در می‌آورد....و کم کم شد عادتم. یعنی روزمره، بی تصور حق استراحت مگر به وقت خواب شب.
چرا؟

بچه از مدرسه آمد و مرا دید با جاروی شارژی به دست توی راه پله : مگه تعطیل نبودی؟؟ این که تعطیلی نیست. این کاره.
چقدر خوشحالم که میتوانم اینهمه ازش یاد بگیرم. چقدر خوب که هر جا شک دارم، او مطمئن است. هر جا جرأت ندارم، او شجاع است و درست او را که می‌بینم، نیرو میگیرم.
غذا و آشپزخانه را سپردم دستشان. و باز خوابیدم. عمیق تر.
یک زنبور گیر افتاده پشت پنجره بیدارم کرد. توی دستمال پیچیدمش و بعد پرش دادم آن طرف و رفت.
قهوه در خلوت آشپزخانه، چند دقیقه فقط با خودم.
حتی فکر کردم اینها را که نوشتم بروم بیرون. غم پاییز تقویمم به کنار، این فصل همچنان بسیار زیباست. دیدار این زیبایی، حق من است.

November 25th

29 Oct, 15:07


شش هزار قدم مورچه ای، سینه خیز و دلتنگ

November 25th

28 Oct, 20:22


خیلی داشتم سعی میکردم نه بخندم، نه بپرم توی بغلم لهش کنم، نه لپهای گرد نرمش را زیر حملات بوسه بگیرم، آنجور جدی که یک قلپ از دهانه ماگ تک شاخ چای بابونه عصرش را می‌نوشید و یک پاراگراف کلمات را قاطی پاتی کنار هم میچید برایم به شرح عمیق ترین مفاهیم:
حیوونها به ما عمر زیاد میدن ما به اونها عمر کم. ببین، زنبورها اگه پوپو نکنند، ما غذا نداریم. جنگل به ما هوا میده، آدم می‌ره جنگل رو خراب می‌کنه. دریا به ما زندگی میده، آدما ولی شن و فیش‌! رو میگیرن و آب رو خراب میکنن؟ آدم فکر نمی‌کنه شاید وقتی ما بزرگ‌‌ بشیم دیگه دریایی نباشه؟! چرا آدمها فکر میکنند از همه چی تو دنیا بیشتر حق دارند؟ کی گفت یک آدم از یک خرگوش مهمتره؟ میدونی؟

می‌دانستم.

چرا آدمها اینجوری هستن؟

نمی دانستم فقط میشد حدسهایی بزنم:
شاید اینجوری یاد گرفتند و باور کردند که فقط خودشون مهم هستند؟ شاید خیلی مهربان نیستند چون طفلکی بودند و خودشون هم خیلی مهربانی ندیدند؟ شاید اصلا نمی دونند مراقبت یعنی چی و اینجور فکر میکنند که فقط عمر خودشون بگذره و بعدی ها مشکل خودشونه؟ یا همه اینها با هم؟ ولی در حال خیلی درست گفتی و من با تو خیلی موافقم

ادامه داد: دیشب که قصه گوش می‌دادم، مالفوی به رون گفت بالاخره پاپای تو یک پولی گیرش اومد، مامانت از خوشحالی نمرد؟؟ چقدر زشت بود این حرف. هری دعواش کرد.
گفتم افتضاح بود. چه پسر بی ادب ناراحتی هست این مالفوی. حالا تو بیرون کتاب و قصه‌ها، مثلا توی مدرسه چنین بچه ای دیدی تا حالا؟

فکر کرد: ... آره....یکی هست. به ما فحش میده. مامانش اومد مدرسه، داد زد به مادرش گفت زشت... گفت: داااامی... ما شنیدیم... مادرش گناه داشت. چرا ادم به مادر طفلکیش بگه زشت؟

گفتم شاید خودش توی خانه حرف بد شنیده، شاید خیلی نوازش نشده یا از چیزی یا کسی خیلی اذیت بوده یا یک مشکلی که ما نمی دانیم.
گفت: یعنی بغل نمی‌شده شاید؟
الان بیا امتحانی، من بگم بغلم کن، تو بگو نه! «لطفا بغلم کن»
و من ناخودآگاه دستهایم را باز کردم.
غش غش خندید و چای را تمام کرد: تو اصلا حتی تو بازی بلد نیستی بد باشی؟
ولی خوش بحالم که امتحانی هم نمیتونی بغل نکنی وقتی من بخوام بغل بشم....

در خلوت شب، دیرتر نگاه می‌کردم به یادداشتهای چند سال پیش. چنین روزی هر سال ساعتها را می‌کشیدند عقب و‌‌ من سالهای سال، با اینکه از قبل ممو می نوشتم یا روی دستم علامت میزدم یا حتی روی صفحه موبایل می‌دیدم ساعت عوض شده، باز قاطی میکردم و یک ساعت زودتر به جایی می‌رسیدم، یا میرفتم‌ سر کلاس و در بسته بود یا توی خیابان هنوز زندگی شروع نشده بود و من گیج‌ میزدم که چه اتفاقی افتاده... جایی نوشته بودم که این مواقع هر بار میخواستم خودم را به خاطر حواس‌پرتی ام تنبیه کنم، مادرم پیغام میداد: تغییر ساعت یادت رفت بلامیسر؟ خیلی هم حق داری و تی گیج‌سر بیمیرم.

مهربانی بی منت مسری است

November 25th

28 Oct, 10:33


تراپی؟ قرص؟ روانکاو؟
نه ممنون. به جایش ورزش میکنم.
میروم جنگل.
میروم رشت.
دورهمی با دوستان میگیرم.
به جایش؟ قهوه و کتاب.
گربه ام را بغل میکنم.
یوگا میکنم.
خرید میروم.
روی خودم کار میکنم...

عزیزان اگر اینها برای شما واقعا راه حل و جواب است، یعنی شما واقعا هم نیازی به روانکاو یا دارو نداشتید. یعنی شما افسردگی مزمن یا حاد ندارید. یعنی حالتان وخیم نیست که با یوگا و موزیک و دورهمی و قدم زدن در جنگل انرژی های رفته می آید سر جایش. حتما که ادامه اش بدهید ولی لطفا لطفا لطفا نسخه برای بقیه نپیچید. این خیلی اشتباه است و از عدم درک شرایط می آید که اتفاقا هم چه خوب که یکی درکی از عوالم افسردگی نداشته باشد اما این اصلا خوب نیست که خیلی با اعتماد به نفس فکر کند درکش میکند!!

افسردگی، غول ناپیدا و بسیار قوی است. پنجه در پنجه اش انداختن چیزی نیست که همه ببینند و درجا بفهمند اوه ، آنجا روی آن صندلی جلوی سینی همبرگر یا روی زمین ورزش یا پشت فرمان لکسوس، یکی با غولش در جدال است.
نیاز و درخواست کمک حرفه ای، دنیایی بسیار متفاوت دارد از آنچه شما بلدید با رشت و یوگا و دیدار برج گالاتا رفع و رجوعش کنید.

خیلی مهارت لازم دارد که آدم بداند برای که و تحت چه شرایطی می‌تواند از خودش مثالهای نقض بیاورد و بگوید چقدر قهرمان داستان زندگی است و تحت چه شرایطی صرفا ساکت بماند و دنبال رنج زدایی آبکی و ساده سازی های اینفلوئنسری برای بقیه نگردد.
این هنر بزرگی است ولی اکتسابی و یاد گرفتنی است.

November 25th

26 Oct, 15:50


طبق شهادت اپ هوشمند، در هفته گذشته چندین بار ضربان قلبم صد و سی را رد کرده، چهار بار فعالیت شدید بدنی داشته ام و هر روز متوسط هشت کیلومتر جابجا شده ام.
این اضطراب را اگر امروز با بچه بیرون نمی‌رفتم و خانه را برق نمی انداختم و سه جور غذا نمی پختم، مرا می بلعید...
صبح هر چه کردم مرد اغوا شود و با من بیاید تمام باغ را هرس کنیم، قبول نکرد: «یک روز تعطیل بعد چنین هفته سختی، واقعا لازم دارم کاری نکنم»
من اگر کاری نمی‌کردم، الان دوباره قعر چاه بودم. از بدنم کار میکشم که فکرم مرا به حال خود بگذارد.

من نمیدانم آن لوده هایی که هی با شکلک دلقک و خنده و شوخی، لات کوچه خلوتند که «دیدی هیچیمان نشد و چه مسخره تمام شد و....» اصلا فرق ماجرا را فهمیدند که یارو موشک دوربرد و راکت و دررون نفرستاده، هواپیمای جنگی روانه کرده صاف روی فرق سر کشور؟ میدانند این بین دو روانی جانی یعنی چه؟ اصلا معنی این حرکت را فهمیدند؟؟
بعید میدانم
چمدان پدرم با شکلاتها و ادوکلنهایی که میخواست بین خویشان تقسیم کند، هر روز در راهرو مرا نگاه می‌کند.
خورشت انارآویج، بادمجان سرخ کرده ندارد ولی اگر من یک ساعت دوباره پای گاز نایستم، غرق میشوم

November 25th

26 Oct, 07:04


چطور می شد اگر یک افسر جنگ، یک فرمانده یا سرپرست گروه پیشاهنگی یا اصلا چوپان گله، همواره به اعضای گروهش با خشونت تمام، اضطراب جدایی، حس عدم امنیت، گرسنگی و دستور گذر از راههای صعب‌العبور میداد، وقت زخم و ترس و بیماریشان، اول بغایت تنبیه و بعد هم به حال خود رهایشان میکرد تا ذره ذره بمیرند،....
بعد ولی وقت طوفان و حمله راهزنان و شکستن پلها به وقت سیل، از آنها انتظار قدرت و مقاومت و ادامه و پیوستگی و اتحاد و آرامش و همکاری داشت؟....

از کجای تاریخ این رسم مقبول و عادی شد که افتخار جنگ مال رهبران خانه‌نشین باشد، ترس و کشتار و تحمل فقدانهایش مال مردم در خواب شبانه‌ که فردا چشم باز کنند ببینند دنیا دارد میریزد؟ شاید از وقت پدید آمدن تانک و جت و بمب و مجلس سنا؟ چون از دوردست‌های تاریخ تا همین اواخر، هر پادشاهی که خودش نبرد دوست داشت یا به کشورش حمله میشد، همان صف اول روی اسبش نشسته بود. زمانی که هر که فرمان حمله میداد، می‌دانست دارد از چه چیزی حرف میزند....

November 25th

24 Oct, 06:11


در یک موقعیتی هستم که خودم باورم نمی شود.
پروازها لغو می شوند یکی پس از دیگری و معلوم نیست کسی که سفر رفته یا امده، بتواند برگردد و چطور بتواند وقتی مثل پدر من جوان و چابک و آماده نبرد هفتاد و دو ملت نیست که مثلا چهل ساعت توی فرودگاهها بماند بعد بپرد سوار اتوبوسها بشود بیست ساعت دیگر برود برسد مرز ترکیه... آدمهای ایرانی سرگردان این فرودگاه و آن فرودگاه، هفته پیش مردی که پارکینسون پیشرفته داشت داد میزد توی دفتر فروش بلیط: من دارو برای هفته دیگر همراه ندارم. باید برگردم...به قول ترانه علیدوستی «ما هشتاد میلیون اسیریم»...
تلفن کردم ایران بگویم پروازهای اینطرف همه عادی هستند ولی برسند در آسمان ترکیه یا امارات دیگر معلوم نیست چه میشود برای همین هی کل پرواز لغو می‌شود
که خاله ام گفت: درست میشه، فقط این اسراییل بزنه ما رو خیالش راحت شه، بعد عادی میشه!
باورم نمیشد جدی جدی منتظر است که چنین حمله ای انجام شود تا اجازه داشته باشیم برگردیم به روال معمول غیرمعمول همیشگی‌مان...
ولی واقعا همین است. انگار مثلا منتظری غذای مسموم را بالا بیاوری راحت شوی، ما منتظریم که بالاخره ما را بزند و آرام بگیرد که بتوانیم مثل یک اسیری که موقتا آزاد شده برگردیم به روال قبلی تا زمان شکنجه بعدی، که ما را صدا کنند بیا اینجا دراز بکش و پوستت را بگذار در معرض برای نوبت بعدی شلاق...
حالا اینکه پدر من است و در خانه من است و ویزای مدت دار هم دارد ....
من هنوز نمی توانم از فکر آن مرد لرزان بیرون بیایم که دارویش تمام می‌شد و پشت مرز گیر افتاده و رنجش برای هیچکسی مهم نیست

November 25th

21 Oct, 19:35


​​بله ویرجینیا، بابانوئل وجود دارد!

در سال ۱۸۹۷ میلادی، ویرجینیا او هنلن ۸ ساله از پدرش پرسید آیا بابانوئل واقعا وجود دارد؟ در مدرسه از بعضی هم‌کلاسی‌ها شنیده بود که «سنتا» وجود ندارد و دروغ است. پدرش - دکتر فیلیپ او هنلن- که نمی‌دانست جواب درست به دخترک ۸ ساله‌اش چیست، گفت بیا و برای روزنامه‌ی «سان» که روزنامه‌ی پرتیراژ آن روزهای نیویورک بود، نامه‌ای بنویس و از آن‌ها بپرس که بابانوئل وجود دارد یا نه؟ ویرجینیا کاغذ و قلم را برداشت و نامه‌ی ساده‌‌ای در چند خط نوشت و سوال‌اش را شفاف پرسید.

فرانسیس فارسلوس چرچ، یکی از سردبیران نشریه‌ی «سان» بود. چرچ، سال‌ها خبرنگار جنگ بود و جنگ داخلی آمریکا و همه‌ی خشونت، پلیدی، کشتار و وحشت‌اش را گزارش کرده بود. آتئیست بود، «واقعیت» و همه‌ی زشتی‌اش را با یک جفت چشم خود از نزدیک دیده بود. به خدا و مسیح و متعلقات باوری نداشت. فارسلوس چرچ، نامه‌ی ویرجینیا ۸ ساله را خواند، قلم را برداشت و معروف‌ترین، پرخواننده‌ترین و بی‌شک یکی از تاثیرگذارترین یادداشت‌های سردبیری تاریخ ژورنالیسم را نوشت که تیترش، اصطلاح ژورنالیستی شد:«بله ویرجینیا، بابانوئل وجود دارد».

فرانسیس فارسلوس چرچ خطاب به ویرجینیا نوشت ویرجینیا! دوستان‌ات اشتباه می‌کنند. آن‌ها هم از این جو ناامیدی و بدبینی روزگار تاثیر گرفتند. بابانوئل وجود دارد، تا وقتی که عشق، بخشندگی و ایثار وجود دارد و زیبایی و لذتی بالاتر از این‌ها در زندگی نیست. اگر بگوییم بابانوئل وجود ندارد، مثل این است که بگوییم ویرجینیاها وجود ندارد. بعد ایمان خدشه‌ناپذیر کودکی هم وجود ندارد، شعر وجود ندارد، عشقی وجود ندارد که این زندگی دشوار را تحمل‌پذیر کند....

به بابانوئل باور نداشته باشیم؟‌ پس لابد به قصه‌ها هم باور نداشته باشیم. شاید از بابایت بخوای کارگرانی را استخدام کند تا تمام سوراخ‌ و سنبه‌های لوله‌های دودکش را بگردند تا ببینند بابانوئل واقعا وجود دارد یا نه. حتا اگر همه‌ی آن‌ها با هم نتوانند بابانوئل را پیدا کنند که از لوله‌ی دودکش پایین میاد، چی ثابت شده؟ که بابانوئل وجود ندارد؟ واقعی‌ترین امورات این جهان، چیزهایی است که نه بچه‌ها می‌توانند آن را ببینند و نه آدم بزرگ‌ها. هیچ‌وقت دیدی جن و پری در حیاط خانه برقصند؟ معلومه که نه، ولی این اثبات نمی‌کند که جن و پری وجود ندارد. هیچ‌کس نمی‌تواند همه‌ی شگفتی‌های غیرقابل تصور و غیر قابل مشاهده‌ی این جهان را ببیند....

نامه چندخط دیگر ادامه دارد و بعد فرانسیس فارسلوس چرچ خطاب به ویرجینیا ۸ ساله می‌نویسد:«آه ویرجینیا! در این جهان هیچ چیز دیگری جز این واقعی و ماندگار نیست. بابانوئل تا ابد باقی می‌ماند. ویرجینیا، هزار سال دیگر، نه ده‌ها هزار سال بعد، بابانوئل دل ‌کودکان را شاد می‌کند.»

هیچ‌وقت اندازه‌ی امروز ارزش و اهمیت این مهم‌ترین، کلیدی‌ترین یادداشت سردبیری ژورنالیسم را درک نکرده بودم. یادداشتی که بیش از هر مطلب ژورنالیستی در جهان بازنشر شد، در دانشگاه‌های ژورنالیسم مراسم خوانش نامه و بزرگداشت‌اش برگزار می‌شود، وقت فارغ‌التحصیلی استادان پیشکسوت روزنامه‌نگاری یادمان می‌اوردند که در کنار پایبندی همیشه به واقعیت و باز هم واقعیت، یادت نرود که «بله ویرجینیا! بابانوئل وجود دارد...» ارزش‌های انسانی ما وجود دارد، عشق و ایثار و محبت و بخشندگی و ایستادن کنار هم به رغم همه‌چیز وجود دارد. باید وجود داشته باشد، همه‌ی ما میراییم، همه‌ی ما آخرالامر گل کوزه‌گران‌ایم، همه‌ی ما به یمن باور به چیزی عمیق‌تر از این نکبت روزگار، چیزی نادیدنی که در هیچ دودکشی پیدا نمی‌شود و روی هیچ چمنی با چشم قابل دیدن نیست، دوام میاریم و باید بیاوریم. کریسمس ۲۰۱۹، بیشتر از هروقت مصمم و قاطع باید گفت «بله ویرجینیا، بابانوئل وجود دارد.»

November 25th

21 Oct, 19:35


داشتم حمامش میکردم، با کف بازی میکرد و تعریف میکرد:
«مالیا خیلی خیلی گناه داره. پاپای مالیا فکر می‌کنه نیکلاوس و خرگوش ایستر و سنت مارتین همه چرت و پرت هستند، برای همین مالیا هیچوقت هیچی شکلات تو جورابش پیدا نمیکنه و درخت کاج ندارن، خب اونها اجازه ندارند نزدیک مالیا بیان دیگه؟ ببین چقدر طفلکه؟ بعد پائولا و من بغلش کردیم و بهش گفتیم شاید سال دیگه شکلات پیدا کنه...»
و سکوت کرد...
بعد که رسیدیم به مرحله خشک کردن مو، باقی اش را ادامه داد: میگم که تو به من راستش رو میگی؟ تو یا پاپا برای من زیر کاج کادو گذاشتید و گفتید سانتا اومده؟ من فکر میکردم همیشه ما می‌خوابیم و سانتا میاد ... ولی پاپای مالیا گفته که همه پدر مادرها دروغ میگن... میدونی؟ مالیا یک هفته با پاپاش هست یک هفته با مامانش و گاهی پاپاش خیلی بداخلاقه، مامانش خوش اخلاقه، پاپاش بهش گفته آدم نباید حرف بیخودی بگه و اینها همه بیخودی هستند.... راست بگو لطفاً. بیخودی نگو...

همان‌جور که سشوار را می‌کشیدم این ور و آن ور، فکرم رفت به تصور یک عاقله مرد غمگین تنها، در جهانی خط‌کشی وجدی و عبوس، بی فانتزی، بدون قدرت تجسم و پردازش خیال‌های رنگی، و نه حتی محدود به همین، که دخترک هفت هشت ساله اش هم اصلا اجازه ندارد خیال‌بافی کند که پریهای مهربانی ممکن است در دل شب از کدو، کالسکه درست کنند و پیرمرد تپل قرمز پوشی هر سال از سورتمه ای در آسمان فرود بیآید روی لوله بخاری که هدیه ای را از آن بالا برای کودکان خفته پرت کند. تمام آن صبحهای درخشان و خنک روز عید پاک که بچه های خندان سبد به دست دنبال ردپای خرگوش میگردند و از اینجا و آنجا لابلای علفها شکلات پیدا میکنند، مالیای هفت ساله فقط اجازه دارد همراه پدرش به حقایق صفر و یک بی برو برگرد جهان فکر کند.
غمگین شدم.
من فکر میکنم به قدر کافی فرصت هست که کودکان، اسرار جهان را دکده کنند و به زبانهای ربات فهم، برای هر معلولی، علتی پیدا کنند و صفر و یک و روشن و خاموش را ردیف کنند. به قدر کافی قرار هست در دنیای زبر و عیبجو و ایرادگیر بزرگسالی، غرق روزمره و حقایق گلدرشت غیرقابل اغماض بشوند. این چند سال درخشان را چرا نباید اجازه داشته باشند که فقط کودک باشند و به معجزه های کوچکی که برآورده کردنشان خیلی آسان است، دل ببندند؟ آن هم وقتی قرار است که روزی دنیا قشنگ توی چشمشان فرو کند اینها همه «چرت و پرت و بیخودی» است؟
وقتی خودش سر موعدش می رسد، چه عجله ای است که همین ابرهای رنگی معصوم را تند تند و با حرص از جلوی چشمان کنار بزنیم؟
من دلم نمی‌خواست که بگویم نه، باور کن نیکلاوس است که می آید و خرگوش عید پاک بود که برای تو کلی شکلات زیر سرسره قایم کرده بود
و من دلم نمی‌خواست به آن چشمهای نگران زل بزنم و در هفت سالگی بگویم بله بچه جان، هیچ چیز فانتزی در این دنیا وجود ندارد و ما منتظر ناسا هستیم که به ما بگوید دقیقا از کدام انفجار کدام موج اتم آغاز شده ایم.
هیچکدام از این جوابها را دوست نداشتم.
در عوض یادم رفت به حدود ده یازده سالگی خودم وقتی از مادرم جدی پرسیده بودم آیا واقعا پاپانوئل است که زیر بالش من هدیه گذاشته تمام سالهای قبل در شب‌های عید؟ (من حتی نمی‌دانستم که در باقی جاها این رسم کریسمس است و عید نوروز نیست و اصلا پاپانوئل هدیه زیر درخت کاج می‌گذارد نه زیر بالش! من فقط و فقط منتظر عیدها بودم و سراپا شور و اشتیاق که همیشه هم خستگی مرا از پا می انداخت و آخر نشد بیدار بمانم و مچش را بگیرم...). آن روز مادرم جواب نداد. فردایش برایم یک متن پرینت شده آورد و خودش برایم خواند: جواب سوال دیروزت.
قانع و مسحور، یک سال دیگر هم در رویا و خیال زندگی کردم و از هدیه زیر بالش در شب عیدی که برف هم باریده بود، لذت وافری بردم و در دلم صدها پرنده خوشی کردند تا سال بعد که خودم به انتخاب خودم رفتم و تبعید دنیای عبوس بی فانتزی بزرگترها شدم.

در جواب دخترک، هر چه در ذهنم مانده بود از آن متن، گفتم. راضی و قانع رفت بخوابد.
امروز گوگل کردم و پیدایش کردم.
اینجا میگذارمش به یادگار از هوشمندی و درایت مادرم و درس پس دادن خودم

November 25th

17 Oct, 19:25


یک پاییزی ریخته بود دو طرف جاده، که مسحور میشد چشم. من صندلی پشت پیش بچه نشسته بودم و ساکت بودم.
بچه پرسید: تو کدوم فصل رو بیشتر بیشتر از همه دوست داری؟

این سوال را اگر دقیقا سه سال پیش در چنین روزی پرسیده بود میگفتم: من؟ پاییز، فقط پاییز. بخاطر اوج بلوغ باوقار طبیعت. بخاطر اینکه زندگی جنگل و دشت و تابش خورشید به اوج می‌رسد، و چنین رنگ به رنگ و فاخر و سر صبر، برایش مهم نیست قرار است به زودی جوری بخواب برود انگار هرگز بیدار نبوده. پاییز را بخاطر آنکه زاده پاییزم و جوری برایم عزیز بوده که از نوجوانی، هر سال این وقتها یک روز کامل رفته ام کوهپایه و جنگل. به جمع کردن برگها و سنگها. هر سال یک دفتر از پاییز داشته ام. مثل یک آیین. عشق می ورزم به این فصل ... به «هنوز» بودن ... تا که تنها کسی که فکرش را نمیکردم، رفتنش را گذاشت به وقت پاییز. و از آن به بعد پاییز همان پاییز بود، و هیچ چیزش شبیه قبل نبود...

آدم دروغ گفتن نیستم. فقط گفتم: من؟ هیچ فصلی...

بچه پرسید: پس یعنی همه فصلها را یک جور یک اندازه دوست داری؟؟
کودک کوچک خوشبین معصومم. دنیا هنوز برای تو پیشخوانی است چیده از هزاران لیوان‌ روشن نیمه پر، نو و تازه و منتظر چشیدن... با تک لیوان نیمه خالی محزون من در سایه ها، بسیار فرق دارد. دنیایی است با قابلیت شگفت زده شدن از هر اتفاق تکراری، که هر فصل پدیده ای مهم و جدید است.
آدم غم دل گفتن به کودک نیستم.
گفتم بله. همه فصلها را. و از دروغ خودم چهره ام در هم رفت.
پرسید: ناراحتی؟؟
با گشادترین لبخند با قابلیتهای مختلف تنظیم بر صورت گفتم: من؟ نه! دارم از منظره لذت میبرم.

خیالش راحت شد. با خودش حرف میزد:
من که خیلی زیاد از پاییز خوشم میاد. خیلی. چون خیلی خوبه...

فکر میکردم، سه سال طول کشیده که تلاش کنم و چه تلاشی ....که حساب زمین را از زمان جدا کنم. و انتقام فقدان را فصلها نگیرم. و از روزهای تقویم چنان نترسم که فلجم کند، از مناسبتها نپرم یا خودم را تا اتمامشان نخوابانم... و خودم را بارها بازآموزی کنم، که تقویم به من چیزی بدهکار نیست و رسیدن روز تازه بی اعتنا به نیاز و احوال من، از سر خصومت جهان با من نیست... که زمان را، ماه نو و فصل تازه و عید و رقص طبیعت را دشمنی که قصد جانم را دارند، ندانم.
اینها را تا اینجا ذره ذره زورم رسیده و سه سال تمام دارد میشود.
به دوست داشتنش اما.... هنوز راه درازی هست و من برای هیچ چیز مربوط به خودم عجله ندارم.

November 25th

16 Oct, 11:10


طعم گیلاس ۳

نشسته بودم جلوی پزشکم که جواب آزمایشهای قبلی و فعلی ام را مقایسه کند. مثل همیشه بامزه و با آب و تاب شروع کرد به تحلیل و حلاجی:
«میبینم که همچنان روزانه فعالی. در سوپرمارکت قسمت شکر و الکل را که میبینی رویت را برمیگردانی و تند دور میشوی، توصیه قبلیم را در باب معاشرت بیشتر با خورشید گوش داده ای و با غذاهای آهن دار آشتی کردی بالاخره. هنوز استرس و اضطرابت بالاست...».

آمدم بیرون، آفتاب خنکی بود که خوشم آمد و پیاده رفتم به بهانه‌ خریدن آب لیمو و نان تازه‌، که درست سر در فروشگاه جلویم سبز شد.
توی دستش یک جعبه کیک پنیر، یک بسته سالامی و یک بسته سیگار بود و ده؟ پانزده؟ شاید هم بیست کیلو چاق تر از آخرین باری که دیدمش. توی مغزم یکی فریاد میزد لعنت. لعنت. لعنت به هر چه بیماری، به این اعتیاد کثافت که تو را از درون می‌جود، ریشه ات را می‌زند، شیره ات را می‌مکد، همواره بدن و روانت با هم تاوانش را می‌دهند، در این زندگی که خودش به اندازه کافی سخت هست، مشکل روی مشکل... در آغوشش گرفتم محکم. پرسیدم خوبی؟ خودش را سر تا پا برانداز کرد و گفت: آخر ببین چقدر من چاقم؟
گفتم من دارم میبینم که به مراتب بهتری و خیلی زیبایی.
دوباره بغلم کرد.
پرسیدم دوباره: خوبی؟ گفت خوبم، ولی دلتنگم. خیلی خیلی زیاد.
فهمیدم دارد بچه را میگوید. ترسیدم الان گریه کند و نخواهد من ببینم، چون سابقه اش را میدانستم. تند تند گفتم میدانی هفته پیش خانه ما بود؟ با دخترک من رفتند تئاتر بچه ها، من بردمشان. بعد برایشان بستنی خریدم و بازی کردیم. خوشحال بود و حالش خیلی خوب بود و بهش خوش گذشت.
با چشمهایش می‌خندید.
فکر کن حسرت دیدن موجودی را داشته باشی که خوشحالی اش خوشبختی توست حتی اگر تو مسبب آن خوشحالی و شریک لحظاتش نبوده‌ باشی... مادربزرگم می‌گفت سگ باشی مادر نباشی و من نمی‌فهمیدم چرا... چه حق داشت...

گفت: چقدر خوشحال میشوم که میشنوم، چه خوب که پیش تو بهش خوش می‌گذرد. میدانی؟ من گاهی آخر هفته ها اجازه دارم ببینمش. چند ساعت. فکر می‌کنی امکان دارد یک بار که بچه پیش من است، بچه تو هم بیاید خانه ما؟ پیش من با هم بازی کنند؟
مغزم مثل ساعت تند تند کار میکرد. یاد دیدارم از آسایشگاه، یاد دیدارمان که من ترسیده و او منهای بیست کیلو در بدنی بسیار لاغر و تکیده و گیج، یاد آن روز که تحت اثر مخدر بود و با دمپایی و لباس خانه، فرار کرده بود پای پیاده آمده بود دم خانه من و فکر میکرد پرنده ها باهاش حرف میزنند و تنها دوست من در این دنیاست، یاد بهت و ترسم،... یاد همه اینها بودم و زبانم را گاز گرفتم که نگویم خب تو بچه ات را بفرست بیاید خانه ما، ....چون قلبم داشت روی صداهای مغزم فریاد می‌زد که تو چه میدانی برای کسی که فقط چند ساعت در آخر هفته اجازه دیدار فرزندش را دارد، بهای هر دقیقه یعنی چه، قیمت هر ساعت از زمان یعنی چقدر ...

گفتم حتما. چرا که نه، چه فکر خوبی. پس خبر از تو.
ذوق کرد. دوباره در آغوشم گرفت. در گوشش گفتم: خیلی زیاد مواظبت کن از خودت.
خندید و گفت تو هم. و رفت.
من ماندم روبروی غرفه نان داخل سوپرمارکت و چند لحظه طول کشید تا یادم بیاید برای چه آنجا ایستاده ام.

November 25th

14 Oct, 12:05


ما در دپارتمانمان با یک سیستم دیجیتال مدیریت آرشیو مطالب کار میکنیم که همه ایمیلها، پروفایل محصولات و اسناد مربوط به هر پروژه در آن جمع آوری می‌شود. همه دسترسی مشترک داریم‌ ولی هر کدام با حساب کاربری شخصی مان در سیستم حاضریم.
رئیسمان تاکیدش همیشه بر شفاف کار کردن و دسترسی یکسان به مطالب است. برای همین مثل عقاب هر روز بر آرشیو مطالب نظارت میکند با شعار : من اطلاعات را برای همکارانم ذخیره میکنم نه برای خودم!
ولی گاهی مسافرت میرود یا مرخصی است یا مشغول به پروژه های خارج از حیطه دپارتمان ماست، برای همین گاهی از دستش در می‌رود که کدام مطلب کجا رفته.

من، برخلاف رویه مخصوصا یک نفر از گروهمان؛ که سینیور است و بسیاری اطلاعات را پیش خودش بایگانی میکند تا بقیه دنبالش بگردند و او‌ همواره آن آدم مهمه همه‌چیزدان مشرف به مطالبی باشد که اطلاعات را ریز ریز رو میکند و بقای ما به ابقاء او وابسته است و.... یک پرتابل درست کردم در پروفایل خودم که تمام پروژه های مشترک یا تکی ام، کارهای انجام شده یا گره خورده یا در حال اقدامم را در طبقه بندی های مشخص مجزا با جزییات و توضیحاتی که مثل فید روزانه کنارشان می‌نویسم، در آن ذخیره اند. یعنی کافیست یک نفر از گروه بیاید روی اسم من، و من چه خودم حاضر باشم چه نه، تمام کارهای مربوط به من یا آنها که تحویل شده یا منتظر اقدام یا پاسخ، لیست هستند با اسناد و ایمیل های لینک شده به هر کدام.
دقت کردم دیدم در جلسات، وقتی گیریم، وقتی حرف تو حرف می آید و شلوغ می شود چون هر که یک چیزی می گوید و توافق نظر ندارند، وقتی برای نیروهای خارج از گروه خودمان باید مسأله ای را توضیح بدهیم، وقت بازرسی و پاسخی که برای ممیزها باید آماده شود و.... رییس من یک راست می‌رود سراغ پرتابل من و از آن بعنوان منبع یا مثال یا توضیح استفاده میکند.
مدتی است بازخوردی که به من میدهد، مثبت است و در بین نکات؛ نظم و اصول درست کار کردن را نام میبرد، درحالیکه من تنها کسی نیستم که به کار خودش اشراف دارد، نه تنها؛ بلکه اشتباه هم میکنم و مطالبی فراموشم هم میشود یا مواردی را قاطی میکنم، مثل هر انسان دیگری.
از آن طرف، همکار سینیورم که التزام عملی به knowledge is Power ، دارد و می کوشد همیشه قدرتمندترین بین ما باشد، با اینکه واقعا دانشش بیشتر از ماست، اغلب‌ چه بین بقیه چه حتی جلوی روی خودش محکوم‌ میشود به همکاری نکردن/ اشتباه کردن/ قابل اعتماد نبودن... و هی بدتر هم میشود، بار آخر همین هفته قبل همکار دیگری به من گفت «فلانی را به عمد در جلسه بعدیمان دعوت نمیکنم، لازم نیست همه جا باشد».

خلاصه از روی تجربه میگویم
اگر در یک تیم کار میکنید و اتفاقا آدمهایی هستند در گروه، که رو و روراست بازی نمی‌کنند، در دامشان نیفتید. یک گزارش کار شسته رفته همه‌فهم، آماده داشته باشید که اتفاقا جلوی چشم بقیه هم باشد تا چشم آنها هم عادت کند به شفافیت و نظم و پیگیری شما. خودتان هم لذت میبرید ببینید از کجا به کجا آمده اید. مثل بالش و روتختی که آدم حتی اگر بی حوصله و کم انرژی باشد صبح مرتب میکند، عصر که برگردد و چشمش بیفتد به تخت و اتاقش، حالش بهتر میشود؛ حداقل بدتر نمیشود.
اینجوری حتی اگر بقیه همکاران آنقدر هوشمند نباشند بخواهند کار درست را یاد بگیرند و از شما تقلید کنند که زندگی شغلی همه گروه کمی راحت تر باشد، شما در هر حال آن نیروی دلخواهی هستید که کار با شما از همه راحت تر است و این در یک سازمان غنیمت بزرگی است.

November 25th

12 Oct, 12:39


پرستار خیلی حاذقی بود. مهربان و زیبا. از کودکیش با همه خانواده مهاجرت کرده بودند، درس خوانده بود و کار کرده بود، موقع کار با بیمار، بسیار صبور بود، عاشق حیوانات و کودکان، تر و فرز و چابک، آماده کمک و رفاقت، چه در زندگی زناشویی، چه در معاشرت با دوستان، چه در محیط کار.
یک صبح عادی از خواب بیدار شد و دید یک چشمش اصلا نمی بیند.
برایم تعریف کرد وقتی جواب آزمایشها آمده که ام‌اس نه تنها مدتها در بدنش جا خوش کرده، که شروع به حمله تهاجمی کرده به اعصاب و عضلات چشم، پلان های دارو درمانی اش همان روز شروع شده، و بعد کارش این بوده که شب و روز رو به آسمان بپرسد چرا من؟ چرا من؟....
من در جواب فقط طولانی بغلش کرده بودم. بی حرف.
و هرگز فکرم را بهش نگفتم که عزیز من، یعنی چی چرا تو؟ مگر هر که سراسر همه خوبی است، از طوفانهای زمانه مصون است؟ مگر هر که سراسر پلیدی است، ضمانت رسمی موجود است که سرش انواع بلاها بیاید؟ مگر بیماری عقوبت کار بد و سلامت پاداش کار نیک است که بپرسی چرا تو وقتی اینهمه موجود مزخرف آزارگر سادیست در جهان وجود دارند؟
خوبی تو، تعداد بیشماری آدم که بهشان محبت کرده ای، هر جا که تیمار کرده ای و پرستار بوده ای و رنج را زدوده ای، جهان را مسلما که جای بهتری کرده ولی این فقط رسالت انسان بودن است و به تو و به بقیه حال بهتر هدیه میدهد و زنجیره مهربانی را از هر جا قطع شده، ترمیم می‌کند به سهم اندک خودت از جهان و فقط همین.
جایی کسی یا نیرویی چرتکه دست نگرفته که هر چه تو خوبی کنی همان‌قدر حساب کند و به تو بدهد که روی تخت بیمارستان ذره ذره آب نشوی و این بماند برای آنکه بد کرده یا کشته یا دزدیده یا آزار داده.
حساب و کتاب دنیا واقع‌بینانه‌اش اینجور نبود و نیست هر چند ما ته دلمان میخواهیم اصرار کنیم که هست و شعرایمان هم انسان بودند مثل ما و معتقد که تو نیکی کن و در دجله و فلان.
کدامیک از همانها و همین ما ولی به واقع، هر چه کردیم، نعل به نعل دیدیم و سزاوار بودیم و حق مان بود؟
اینها را من هرگز نگفتم
صرفا رفیق ماندم و تا وقتی لازم داشت در آغوشم نگهش داشتم. بله که پیش بینی هم نمی‌کردم که یک روزی با من ارتباطش را قطع کند و جواب رفاقتها را پس ندهد.
ولی خب، از یک روزی به بعد قطع کرد و پس نداد و من هم بی نیاز به شعر و شعار، هیچ شکایتی ندارم. ساز و کار دنیاست. ارزش دارد و اعتبار نه.

November 25th

10 Oct, 06:41


دیشب، بعد اینکه روز کاریمون تموم شد، درست قبل شام فهمیدیم اتفاق بدی برای یک عزیزی افتاده. از نظر من باید حتما می‌رفتیم. یک ساعت راه بود. چند ساعت هم موندیم و تا جایی که شد کمک کردیم، نگران بچه بودیم خونه پیش پدربزرگش مونده بود، خودمون هم گرسنه و فرسوده، تو راه هم بارون شدید و مه، دعوامون شد. دعوا که من یه چیزی گفتم، اون گفت ول کن، طور.
وقتی برگشتیم من دیگه اشتها نداشتم، عصرش اصلا خیلی خوش خوشان داشتم بعد مدتها قورمه سبزی بار می‌گذاشتم که وسطش همه چیو نصفه کاره خاموش کرده بودم. دیگه فقط غذا رو تموم کردم و گذاشتم خنک شه. رفتم بچه ترسیده ام رو بردم تو تخت و بغلش کردم و خوابیدم.
صبح هنوز عصبانی بودم.
از خونه کار میکنم. هنوز جلسه شروع نشده که برام قهوه آورد. تلخ و داغ، توش دارچین ریخته همون‌جوری که دوست دارم. این لیوان رو پریروز قاطی چند تا چیز دیگه از آفیس خودش آورده بود، گفته بودم وای چقدر بامزه است...
مخصوصا قهوه رو این تو ریخته و ساکت گذاشت کنار دستم و رفت.
مادرم همیشه می‌گفت: تو زندگیت هیچ چیزی رو‌کش نده. هیچی رو.... چقدر درسته این حرف!
دلخوریه که میشد تا فردا طول بکشه، با اولین جرعه قهوه تموم شد.
Mon Chéri

November 25th

09 Oct, 06:57


آن طرف در همیشه سرد و خنک بود. این طرف، گرم چون استخوان‌های نازک مانو عادت به گرما داشتند و جای همیشگی‌اش مبل کوچکش کنار بخاری، کنج‌ اتاق بود. گرگ و میش صبح، تمام این فضا آبی نیلی میشد و دم غروب، اخرایی. بخاطر عبور رشته های نور که از آبی شیشه ها می شکستند و می‌ریختند روی فرشها. هفت سین ها را اغلب می‌چیدند جلوی این در روی یک میز. تولد سه سالگیم را پشت این در گرفتند، عکسی از من هست که قرمز پوش در آغوش اواخر بیست سالگی مادرم، او مرا بلند کرده و همراهش میرقصم، موهایش تا کمر رها، رو به دوربین از خوشی جیغ میکشم.
خیلی سال پیش نظریه ای خوانده بودم که ذرات صوت را میشود بازیافت کرد، فقط دانشمان هنوز کافی نیست وگرنه خیلی قبل‌تر از اینها آن زن‌ عزیز گفته بود: تنها صداست که می ماند...
اگر میشد که صداها را بازیافت و تفکیک کرد و دوباره از نو گوش داد...
آه اگر این دیوارهای سالخورده را زبان سخن بود....

November 25th

08 Oct, 08:03


کلاس دوم ب کانگرو، یک‌ رسم زیبایی دارد.
هر از چندی، وقتی یک بچه ای خیلی ناآرامی یا با بقیه دعوا کند و نظم کلاس را بر هم بزند، یا اصلا کار خاصی نکند و ساکت و ناپیدا و محو باشد، خیلی بیهوا و بی مناسبت خاص، از او دعوت می شود که بیاید در وسط کلاس روی تک صندلی بنشیند.
از بقیه کلاس هر که خواست داوطلبانه، نوبت میگیرند و تک تک، یک جمله مثبت در مورد او می گویند:
ناخن‌هایت تمیز است.
خوش بویی.
فوتبالت عالیست.
به من خیلی کمک کردی تا الان.
تمرینهای ریاضی را سریع حل می‌کنی.
نقاشی امروزت را دوست داشتم.
خوشحالم تو دوست منی...
هر که هم نخواست چیزی نمی‌گوید.

به این رسم می‌گویند «دوش آب گرم». در تابلوی ته کلاس، که درباره قوانین و رسوم کلاس دوم ب کانگروست، جلوی عبارت دوش آب گرم نوشته شده:
برای اینکه ما خیلی ارزشمندیم ولی لازم داریم که گاهی یادمان بیاورند و به ما با صدای بلند بگویند.

به نظرم بچه هایی که از همین هفت سالگیشان دارند تمرین می‌کنند هر از گاهی هم که شده در روزهای بی اتفاق و عادی، یا روزهای پرتنش‌ و خسته کننده و سختشان، فقط خوبی ها را در دیگری پیدا کنند، بفهمند و با صدای بلند ازشان قدردانی کنند، در بزرگسالی، یاد گرفته اند که واضح و بی خجالت به دیگری بگویند دوستت دارم،
چه چیز را در تو دوست ندارم،
قدردانم برای....
دلخورم برای...
و اینکه تو ارزشمندی، من ارزشمندم. ما حق زندگی داریم و ناکامی و ناامیدی، خشونت و حسرت مستمر، حق ما نیست.

November 25th

02 Oct, 07:31


یک گروه خصوصی عضوم‌ که اعضایش حق دارند روزی فقط یک عکس «از نمای پنجره» به بیرون یا درون پست کنند.
امروز یک تازه‌عروسی عکس از بالای برجی‌‌ رو به مدیترانه که پایینش مراسم ازدواجشان داشت برگزار میشد گذاشته بود.
بسیار تصویر زیبایی بود. خیلی.
رفتم باقی صفحه خودش و‌همسرش را نگاه کردم. از روی رد داستانها و‌ عکسها، دیدم همکلاسی بودند در کالج.‌ عکسهای کودکی کنار حیوانات و پارکها و سفرها. نوجوانی شان سر کلاس ها با شیطنت‌های رایج آن سن، مهمانی ها، مسخره بازیها، فوتبال و ژیمناستیک، اردوها، بعد فارغ التحصیلی، همخانه شدن، کار گرفتن، بعد خرید اولین خانه بزرگ‌و نورگیر، خواستگاری روی کشتی، یک سال مقدمات ازدواج، همه خانواده از آمریکا بروند ایتالیا برای جشن، بعد ماه عسل...تا همینجا
همین روال را حدس میزنم تا حالا مرگ یا بیماری یا حادثه طبیعی، تراژدی زندگی را رقم بزند ولی تا آن وقت آنچه باعث برانگیختگی حسرت در من بود، آرامش و آرامش و آرامش ناپیدا و بسیار محرز در پشت صحنه این زندگی هاست.
ناپیدا؛ چون وقتی چیزی عادی و جاری است، دیگر عادت می‌شود و به چشم نمی آید.
بسیار محرز، چون به چشم کسی مثل من که اتفاقا تمام آن تم عکسها را خودش هم دارد ولی برای تک تکشان چه ها که نکرده و کجاها که نرفته و چه آجر آجر که چیده و چه خرابه ها را بازسازی کرده و چه زخمها که برداشته و‌ هر دستآورد به قیمت یک عمر خون دل که با چنگ و دندان نگه داشته و هر لحظه مواظبت کرده و هر لحظه چشم نگران به سویی دیگر داشته و...، رشک برانگیز است.

نه. تا اینجای زندگی، معتقدم واقعا فرق نمیکند رییس جمهور کدام خری باشد. پزشکیان یا ترامپ یا رییسی. فرق نمیکند آدم چند تا برادر و خواهر دارد. فرق نمیکند آدم چقدر پول دارد. فرق نمیکند آدم چقدر درس خوانده و ازدواج کرده یا نه و بچه دارد یا نه.
الف اول آرامش، فکر راحت، روال و یک «زندگی معمولی» این است که آدم در کدام تاریخ و جغرافیا دنیا بیاید.
اولیش این است. بعد دیگر مجموعه انتخابها و تصمیم هاست.
آن اولی را مای خاورمیانه ای نداریم.

November 25th

01 Oct, 16:58


نگرانم.... خیلی. برای خانواده ام و برای دوستانم و برای بقیه که نمی شناسم

November 25th

30 Sep, 16:03


پیام بازرگانی:

فصل پاییز مناسب ترین فصل برای شیوع بیماریهای ویروسی مجاری تنفسی است. ویروسهای تنفسی در هوای سرد و مرطوب بهترین امکان تکثیر را دارند.
برخلاف باور عمومی، ویتامین C علاج سرماخوردگی نیست! صرفا موجب پیش گیری اولیه و کاهش دهنده التهاب بیماری و کوتاه تر شدن زمان آن است.
ویتامین‌‌D و عنصر روی کمک میکنند که بدن مقابل ویروسهای تنفسی بهتر مقاومت کند.
منابع ارزان و ساده دریافت تمام اینها، مرکبات، آفتاب و تخم کدوحلوایی است. لازم نیست پیچیده اش کنیم.

بیماری های تنفسی داروی خاصی جز استراحت و هیدراته بودن بدن ندارند، بخصوص برای کودکان. استراحت و تب بر کافیست مگر که عفونت گوش میانی شروع شود.
لطفا لطفا لطفا به بچه ها بخاطر سرماخوردگی و گلودرد و تب ملایم، سرخود آنتی بیوتیک ندهید. روی نقشه مقاومت دارویی، ایران منطقه قرمز است، یعنی آنقدر داروی بی رویه بی دلیل مصرف شده که سویه های باکتری و ویروس مقاوم تری تشکیل داده اند و با قدرت بیشتر برمیگردند. این نتیجه انتظار اشتباه بیمار از «پزشک خوب» و رفتار اشتباه پزشک مقابل چنین انتظاری است که تا می‌تواند دارو بچپاند توی نسخه.

مواظب خودتان و کودکان اطرافتان باشید



https://www.ncbi.nlm.nih.gov/pmc/articles/PMC5949172/#:~:text=Vitamins%20C%20and%20D%2C%20zinc,and%20assumption%20of%20these%20nutrients.

November 25th

30 Sep, 07:07


در طول عمرم پانزده بار اسباب کشی را تجربه کرده ام.
در کودکی و نوجوانی و بزرگسالی، سه کشور، هر کدام چندین شهر.
کانسپت خانه پدری، برای کسی مثل من مفهوم دارد ولی مثال زیسته نه. هر چند سال یک‌ جا زندگی کنی و رها کنی و بروی جای دیگر، این شد که به خانه پدری که فکر کنم، تصاویرم پازل های مخدوش و مستحل در همند.
قدیمی ترین خانه ای که میشناسم، خانه پدربزرگ و مادربزرگم است. کودکی ام تا الان آنجا بوده چه امتداد داشته و قطع نشده. هنوز هست، از اسب افتاده و از اصل نه، با ته‌زور مقاومت یک بنای قدیمی گیلانی، گیر افتاده ته کوچه ای که امروز اطرافش همه برج های کج و راست بیریخت باسمه ای روییده اند.
یکی بگوید خانه پدری، من آدرس آنجا را دارم. باقی خانه ها و شهرها، همه فضاهایی هستند که روزگاری در آنها زیستم و بعد، بخاطر جنگ یا بازسازی یا اقتصاد علیل یا کمبود امکانات تحصیل و شغل و... یا مرا از آنجا بردند جای دیگر، یا خودم چمدان بستم و کوچ کردم و این آنقدر تکرار شد، که دیگر اهمیت یا میل به یک‌جا نشینی، جای خودش را به خستگی مفرط از کوچ داد. دیگر خسته شده بودم از تغییر و شروع. دیگر رسیدم به اینکه «دیگر بس است! باید آنقدر جایی بمانم تا دیگر هر دیواری مرا یاد خاطره ای دور بیندازد»
این خانه، اولین قدم‌های کودکم را دیده و اولین درختی که کاشتم و اولین بار که کودکم روی میز رقصید و والدینم قهقهه زدند و اولین جشن بزرگ‌ که همه باشند و اولین بار که فقدان، مرا به زانو درآورد و اولین بار که مرد و کودک و من، سه تایی هم را بغل کردیم طولانی. از اینجا نمیروم، بخاطر اینکه دلم میخواهد بچه ام وقتی زن‌ بالغی شد، تصاویر روشن و ممتد و متوالی از خانه پدری داشته باشد، سرزمین مادری که اشغال است....

حدود پانزده سال پیش، اولین سفری که بعنوان مسافر مهاجر رفته بودم ایران، خانه دوستی دعوت شدم مهمانی زنانه بود. یک سری دوست نزدیک و یک سری وبلاگ نویس که مرا می خواندند و من آنها را می‌خواندم ولی هرگز ندیده بودیم هم را. روز بامزه ای بود. دوستی های دلتنگ به آغوش می‌رسیدند یا که چهره های واقعی از پشت کلمات می امدند بیرون.
وقتی برگشتم به همه جمع ایمیل گروهی نوشتم و از محبت ها و مهمان نوازی ها تشکر کردم. جوابهایی گرفتم که چه خوب شد دیدار، تازه شد یا باب آشنایی باز شد و دفعه بعد فلان کار را کنیم و فلان جا برویم و چند نفر دیگر که جا ماندند باشند و....
و این دیگر هرگز پیش نیامد. از آدمهای آن جمع ده نفره، فقط یک نفر ایران است و حتی خود میزبان هم مهاجرت کرده.
من اگر روزی بخواهم بازماندگان از آشنایانم، خانواده ام و رفقایم را به یک مهمانی دعوت کنم و‌ فرض محال که همه به همان روال مهر و الفت باقی باشند و فاصله های بینمان، زمستانی سرد و صعب‌العبور نینداخته باشد، از تمام کشورهای ممکن جهان سفرهای زیادی باید صورت بگیرد به یک نقطه مشترک برای دیداری میسر. بسکه حلقه آدمهای من، چون زمین روی مین بعد انفجار، به همه جا پراکنده شدند. بسکه تاریخ و جغرافیای زیسته ما عجیب بود.
اگر مردگان این دوران را زبان سخن بود‌ در پس خوابی آرام و عمیق، اگر قرار بود برخیزند و فقط وصف کوتاهی کنند از آنچه دیدند و زیستند و رها کردند؛ باور من این است، می گفتند: عجب روزگار نفس گیری بود. عجب زندگی پر از موج و فرودی بود که سواحل سلامت بسیار اندکی داشت و شبیه هیچ سرزمینی جز خودش نبود و ما چه ها که ندیدیم...

November 25th

28 Sep, 07:07


دیگر آنقدری عمر کردم تا آنجا که با صدای بم تحریر را قوس میدهد که «هر چی باید همه تک تک بکشن، ما کشیدیم که» را بفهمم دقیقا دارد از چه حرف میزند. دیگر میتوانم بگویم آنقدری در این جهان بودم که جای خانه کودکیهایم برج ساخته باشند، بعد سالها برگردم به جغرافیای مألوف و ببینم از خیابانهای آشنا فقط آسمان بالای سر همان است و همه جا و همه چیز تبدیل به جاها و چیز های دیگر شده، دوست از دست بدهم، مرگ خواننده و هنرپیشه و کارگردان های که دوستشان می داشتم را یکی یکی شاهد باشم، جای چندین آدم در جمعها و عکسهایم را سنگ های مرمر آرامستان بگیرد، سالخوردگی جوان‌های کودکیم‌ را ببینم و قد کشیدن بچه های دیروز که بیهوا جلوی چشمم بزرگ شدند. آنقدری عمر کردم که نجات دهنده عاقبت بخوابد در گور، خودم دست بکشم سر خودم، خودم را ببرم و بیاورم و از خودم درخواست کنم کمی مراعات مرا کند چون «دق که ندانی که چیست....»

اینکه کودکیها، زمانه جور دیگر بود و بار هستی بغایت سبک‌تر  و بوی چمن و مداد نو محسوس تر بود و طعم بستنی یخی و نارنگی سبز نوبر ده برابر بیشتر به دل آدم می نشست، فکر میکنم چندان ربطی به خوب و بد خود آن روزگار نداشت! به بی‌خیالی و بی‌خبری و قناعتم به خرده خوشی‌هایی که به قامت هستی ام بغایت درست و کافی و اندازه بودند، برمی گشت وگرنه همان دهه شصت که اوج اتفاق هایش برای من این بود که یاد می‌گرفتم راه بروم و خودم قاشق دست بگیرم و تمرین «سلام، متشکرم، لطفا» کنم و بالاخره بلد بشوم برای هر دست پنج تا انگشت کمتر بیریخت بکشم و جوجه هایم را کلاغ نبرد و ته خلاقیتم باشد که جای دارا بنویسم سارا ادب دارد، در همان زمان آدمهای دیگری روی خاک دنبال گورهای ناپیدای دستجمعی بچه هایشان بودند و زنهای زیادی روی سر خوشان نفت ریختند و کبریت کشیدند و مردان زیادی رفتند روی مین و بسیاری در زندان و بیرون زندان سکته کردند... همان‌موقع که در لایه های پایینی زندگی من، طعم و رنگ بسیار سبک‌تر و زیباتری داشته، آدمهای بزرگتر حسرت گذشته ای به مراتب دورتر از بودن من را داشتند....

من که امروز بار خود را میکشم و بار گذشتگان هم اضافه شده روی دوشم...
همه را زیستم؛ وقتی فرهاد مهراد خودش را به باد داد و پوراحمد کلک خودش را کند و کیارستمی را با بی کفایتی و مهرجویی را با سبعیت کشتند و چندلر اوردوز کرد و اصلانی در سکوت به سرطان باخت، گره خورده به تاریخ های قبلی و ماقبل من، از انسان که در رنج آفریده شد و در رنج ماند.
همه اینها و حتی بیشتر...
مثل زخم ناسور سه ساله روی قلبم، که مایل نیستم الان چیز بیشتری ازش بنویسم.

November 25th

27 Sep, 09:16


ترکیب نسیم سرد پاییز و آفتاب و رنگها، اخطار آغاز تلاطم و طوفان فصل شخصی من است. امروز مچش را گرفتم که دارد می آید سراغم و هنوز برای مواجهه آماده نیستم.
اطلاع دادم که امروز و هفته بعد از خانه کار میکنم چون
مجبور بودم وزنه های روی سینه ام را جایی بیندازم تا خودم و خانه ام و روز را پیش ببرم.
فعلا که برای امروز با منهای دویست و هشتاد کالری، زورم به وزنه های قلبم رسید. برای روزهای بعد هم، روزهای بعد بهش فکر میکنم

November 25th

24 Sep, 18:09


ش از کلاس دوم تا پنجم دبستان شاگرد اول مدرسه ما بود، معلمها عاشقش بودند، ناظم و مدیر و‌ والدین ما، مثال ازش می آوردند که «آفرین به فلانی، فلانی چند شد؟ یعنی فلانی هم‌ بیست نگرفت؟ عجب!»... همواره مایه حسادت و حسرت بود. دفترهاش را می‌گرفتم و می‌بردم خانه بهشان نگاه میکردم و در دلم خط زیبا و بیستهای گنده و جملات عاشقانه معلم زیر پای تمرینهای مرتبش را تحسین میکردم. بعد سالها ندیدمش تا در فیس بوک پیدا کردیم هم را. همچنان زیبا بود. مجرد بود و ساکن تهران و لیسانس هنر داشت و کارمند یک شرکت بود. بهش نوشتم یادت هست سالهای کودکی مان؟ تو چقدر ممتاز و محبوب و دست نیافتنی بودی.
بهم نوشت «بودم». الان میبینی که درجا زدم و ماندم ولی تو‌ رفتی جلو.
بهش نوشتم مسابقه نبود. من هرگز به محبوبیت تو نبودم و آنهمه جایزه که سر صف به تو می‌دادند در خیالم هم نمی گنجید. من که هیچوقت با تو جرات رقابت کردن نداشتم تا اصلا در جا ماندن یا جلو رفتن بخواهد مطرح باشد برای من.

او از زندگیش نوشت. من هم از زندگیم نوشتم. دیگر با هم در تماس ماندیم تا که رفت کانادا. کارمند جایی شد و زندگی کوچکی برای خودش فراهم کرد. در دورهمی همکلاسی های سابق گاهی عکس می‌فرستد. اغلب جدی است یا نهایت یک لبخند محوی دارد. هیچوقت ازش نپرسیدم راضی هستی یا نه. فقط از روی عکسها انگار آن بیست ها و تشویق ها و تمجیدها، بی مصرف ماندند.

دخترک من امسال در کلاس دوم، تازه با مفهوم امتحان و نمره آشنا شده، هرچند قشنگ جریان را نفهمیده هنوز چون تعریف کرد که هفته پیش که قرار بوده اولین تست ریاضی زندگیشان را بدهند، از شانزده دقیقه وقت که داده اند، پنج دقیقه ای ورقه را نوشته و داد زده: اول! و دوستش داد زده دوم! و دویده اند و برگه را تحویل داده اند. فکر کرده بودند این یک جور برندگی است! در راه برگشتن به خانه ازشان پرسیدم دوست نداشتند دوباره یک کم جوابها را چک کنند قبل تحویل ورقه؟ حالا که کلی وقت داشتند؟ دوتایی جیغ می‌زدند که چک کردن کار معلم است نه دانش آموز! من دیدم اوووه آنقدر هنوز تا تفهیم کامل جریان راه مانده که بیخیال شدم و گوشه عافیت طلبیدم و زحمات را گذاشتم به بر معلم طفلک و به لبخندی اکتفا کردم.
الان قبل خواب دخترک آمد و یواش گفت: یک چیزی بگم؟ خیلی میترسم. برای فردا. جواب امتحان را میدهند....
یاد «ش» افتادم. یاد حسرتهای ابدی خودم از بیست‌هایی که مال من نبود. یاد آنچه بعدها در مسیر زندگیهامان پیش آمد، از شانسها و انتخابها و نتیجه های غیر قابل پیشبینی که به قول خودش یکی رفت و رسید و یکی نه.
به دخترک گفتم چرا نمره مهم است؟ گفت عههه! چون این اولین امتحان من بود!!
گفتم الان هفت ساله ای. همینجور بخواهی درس بخوانی حداقل بیست سال دیگر مانده و همه اش باید امتحان بدهی‌. الان نمره عالی بگیری یا بدترین نمره کلاس را بگیری، کجای آن بیست سال، جا میشود؟

گفت یعنی من الان با بدترین نمره کلاس بیایم خانه، تو باز به من افتخار میکنی؟
گفتم بهترین و بدترین نمره، هر چه، من به تو افتخار میکنم که سعی کردی یک درسی را بفهمی. باز هم سعی خواهی کرد. نمره ات خوب بشود یا بد بشود، باز باید آرام آرام پیش بروی و درس را بفهمی. این نمره، و نمره های بیست سال بعد، نه ما را خوشبخت و نه بدبخت میکند. اینها در زندگی و خوشحالی و غمگینی تو هیچ اثری ندارند جز همان لحظه که بهش نگاه می‌کنی و ازش خوشت می آید یا از دیدنش بدت می آید. فقط ارزشش در حد همان لحظه است. باقی روز و سال و زندگی تو هیچ ربطی بهش ندارد.
کله گردش را فرو کرد توی گردنم. عطر شامپوی بچه میداد.

November 25th

22 Sep, 10:57


من هرگز آدم مقید به رفتن سر مزار نبودم. یعنی چون معتقد نبودم هر پیکر سپرده به خاک، همچنان گوش و هوش دارد و دلش برای مای این بیرون تنگ میشود؛ باورمند بودم به بی نیازی مطلق مرگ از جهان و آدمها‌، خودم نیاز نداشتم برای رفع دلتنگی بروم حتما به نشانی خاصی، کنار سنگ مزار و نام آشنا.
می‌دانم آدرس آدم از یک جایی به بعد همان نام حکاکی شده بر سنگ است ولی آنجا نشستم و دیدم که آدم من با آن هوش و حس و دریافت و عشقش به من آنجا نیست. همه جا هست و جایی نیست. این است که دیدم آن نشانی و نام بر سنگ برای یاد و خاطر و دلخوشی خود آدم است. برای اینکه ما بنده عادتیم و نیاز داریم به جای عادت دیدن روی ماه کسی که از دست دادیم، زین پس جایی مألوف و آشنا برویم و اسمش را ببینیم. او دیگر دل با دوست، شاد و بی دوست، غمگین نیست. غمگین و شاد، هر چه باقی مانده، ماییم...
دلتنگ بودم. آفتاب مایل پاییز بود. این بار، یاد یار را برداشتم و آمدم کنار این لاوندرهای زیبا. زیر نور ملایم خورشید، ایستادم. سکوت مطلق بود و برای نوشیدن این قهوه، من و یاد با هم، چه تنها بودیم.