November 25th @november25th Channel on Telegram

November 25th

@november25th


گاهی از وبلاگ بیست و پنجم نوامبر و گاهي بيشتر.

Blog: https://november25th.blogspot.com
Email: [email protected]
Instagram: @seraa_mo

November 25th (Persian)

با عضویت در کانال November 25th به دنیای مطالب جذاب و متنوع خوش آمدید! این کانال یک فضای جذاب برای اشتراک گذاری مطالب مختلف از وبلاگ بیست و پنجم نوامبر است. از دیدن تصاویر زیبا تا خواندن مطالب مهم و جذاب، همه چیز در اینجا پیدا می‌شود. آیا شما هم علاقه‌مند به مطالب متنوع و جذاب هستید؟ اگر بله، پس November 25th بهترین انتخاب برای شماست. به کانال November 25th بپیوندید و از مطالب جالب و خواندنی لذت ببرید! برای اطلاعات بیشتر می‌توانید به وبلاگ ما در آدرس https://november25th.blogspot.com مراجعه کنید یا با ایمیل به آدرس [email protected] تماس بگیرید. همچنین می‌توانید ما را در اینستاگرام با نام کاربری @seraa_mo دنبال کنید و از مطالب داغ و جدید این کانال باخبر شوید. بپیوندید به November 25th و دنیایی پر از محتوای جذاب و تازه را کشف کنید!

November 25th

21 Nov, 17:48


حتما دیده اید که اعضای هر کانال یا گروهی در تلگرام، به طور خودکار در لیست اعضا به شکل یک گروه کوچکی در بالا، یک گروه بزرگترین در پایین ذخیره میشوند. تلگرام از روی تنظیمات گوشی، دیگر پلتفرمها و آدرسهای ایمیل میداند که بالایی ها آنهایی هستند که دیده ای، معاشرت کرده ای، خصوصی تر به تو نوشته اند... و در گوشی من، آن بالایی ها، در یک وجهی مشترکند، که نمیدانم تلگرام این را از کجا می‌دانسته....
تک تک اینها، وقت سخت سوگ، به شیوه خودشان برای من بوده اند و چهار نفرشان مخصوصا که هر بار نقل به مضمون تاکید می‌کردند «لازم نیست جواب بدهی، من نوشتم که بدانی همینجاها هستم»...

دیگر دارد سه سال، پر میشود. سه سال بسیار طولانی. و هر چند ماه و سال بگذرد، آدم یک چیزهایی را هیچوقت یادش نمی‌رود، یک رفاقتهایی که اتفاقا اصلا پرسر و صدا و بیلبورد و استوری نیست...این چیزها، مثل نمک سفره و آب تهران، می ماند. کنار آدم می ماند

November 25th

19 Nov, 19:53


مهاجرت، مثل هر پدیده دیگری در این جهان، چیزهایی به من داد و چیزهایی از من گرفت. موضوع این نوشته، هر آنچه به دست آمده نیست.
گرفته ها؛ به جز دوری و دلتنگی، برای من یکی هر چه بود، میگذارمش در زمره اختراع دوباره چرخ.
مثلا
دوباره درس خواندن. مدارک دانشگاهی را دوباره تکرار کردن از اولین روز کلاس تا وقت گذاشتن کلاه مربعی منگوله دار.

زبان خواندن. پنج سال زبان بخوانی در بزرگسالی، خب زبانت واقعا در حد بچه پنج ساله است که هنوز مدرسه هم نرفته. این است که بخواهی همانجا گیر نکنی و تا آخر عمر دنبال پزشک و خیاط ایرانی نگردی و به مهمانی های همسایه هات دعوت بشوی و آخر جلسه لطیفه ای بگویی که همه مثل دایناسور خسته از در اتاق بیرون نروند، باید زحمت زیادتری بکشی، فراتر از بچه کلاس پنجم در شب امتحان ریاضی.

کار پیدا کردن. آنهم وقتی در مملکت خودت شغل آبرومند (و البته که مثل اغلب شغلهای آبرومند، کم‌درآمد و ناچیز‌مواجبی داشتی)، حالا باید دوباره بروی چند پله پایین تر. و سیال باشی، آماده، مراقب، که تازه از آن پایینها بیایی سر جای قبلیت، که بعدش خودت را بکشانی بالا. خیلی هم دست دست کنی و شل و ول باشی، کار از کار می‌گذرد و می مانی به درجا زدن. در جا زدن در مملکت خود آدم به زبان مادریش، کمتر ترسناک است.

و آخری، مهارت ها. هر کشور یک خورجین از مهارتهای خاص خودش را می طلبد که لزوما با مهارتهای تا آن موقع کسب شده پر نمیشود. یک جاهایی آدم هر چه معاشرتی تر، موفق تر. یک کشورهایی آدم هر چه تو‌دارتر، مقبول‌تر. یک کشورهایی باید بسیار به جزییات نگاه کنی تا در امنیتی ابدی بمانی و یک سرزمینهایی واقعا جای بلند‌پروازهاست که اگر در دل هر فرصتی نپرند، برای همیشه توی سایه ای دلگیر می مانند. شناختن اینها اختراع دوباره چرخ است برای زدن به جاده ای که آدم تا حالا هرگز ندیده....
حرف جاده شد. یادم آمد به یکی از پردردسر ترین تجربه‌هایی که باید دوباره کاری میکردم: گواهی نامه رانندگی.
در ایران، از زیر سن قانونی اتوموبیل داشتم. جاده قدیم پر از کامیون و گردنه تهران-رشت را شبانه می آمدم (و دعوا و قهر و «چه غلطا» ی خانواده را هم طبعا به جان می‌خریدم).
یک سال بین اللمللی اش کردم و مهلتش که تمام شد، دیگر چند سال فقط با دوچرخه و قطار به سلامت محیط زیست کمک کردم تا که مجردی و مهمانیهای شبانه تمام شد. کار جدی و بچه آمد و من هم دیگر دیدم چاره نیست، خواستم گواهی نامه ایرانی ام را که تازه آن وقتها هم پلیس یک به علاوه ده ایران برایم تمدید کرده بود تبدیل کنم که حداقل دیگر با بچه های دبیرستانی سر کلاسهای تئوری ننشینم که‌ از اداره پلیس برایم نامه آمد بروم بخاطر چیپ تقلبی!!! کارت، خودم را بهشان معرفی کنم!!!
گویا چیپ روی کارت صادره از اداره راهنمایی رانندگی وطنم پاره تنم، فقط یک تکه فلز بوده و کارشناسان اینجا مات مهارت من در صدور این کارت. گفته بودند یا کارت را باطل می‌کنیم و جریمه تقلب بده یا که پرونده برود دادگاه. بخاطر ترس نهادینه شده ایرانی معاصر از هر چه دادگاه و پلیس، فقط میخواستم جریمه بدهم و خلاص شوم که مرد گفت این هم یک جور جنگ است، وقتی هیچ کار بدی نکردی باید بمانی و حقت را پس بگیری!
با دوستان وکیلم ساعتها صلاح و مشورت میکردم. وکیل خودم چقدر نامه داد، پرونده تا پای دادگاه و قاضی هم رفت، ولی یک برگ برنده داشتم: اگر اهل تقلب بودم، مدارک شهروندی و دانشگاهی و شغلیم را جعل میکردم که آنهمه سال درگیر اختراع دوباره چرخ نباشم، نه یک گواهی نامه فکسنی... چه روزهایی بود.
دادگاه حکم را لغو کرد و فقط پول کمی بعنوان عام‌المنفعه دادم و برگه بیگناهیم را دادند دستم و تازه؟ باید شروع میکردم شرکت در کلاسهای هفته ای نه ساعت آیین نامه!!! به مدت دو ماه تمام و بعد امتحان رسمی پشت کنسول سوالات و این تازه تئوری بود و وسطش هم آوار سوگ بر من نازل شد و چه ها و چه ها....
و بعدش هم برای افسرهای راهنمایی رانندگی مهم نبود که راندن در بزرگراه همت در نیمه شب و ترافیک در سربالایی های کوچه پس‌کوچه‌های وزرا در وسط روز و سیزده به در جاده چالوس یعنی چی، باید همه را با گاز و کلاچ و دنده اتومات و ... تا شناختن اجزای موتور، امتحان میدادم ...
یادم هست در گزارش آخر قبل صدور گواهی نامه نوشته بودند: امتحان تئوری قبول صد از صد
امتحان عملی، قبول با دو خطا؛ نچرخاندن کامل سر از سمت شانه به وقت ورود به بزرگراه از لاین گذر پرشتاب و رانندگی با یک دست روی فرمان (ترجمه تحت اللفظی؛ که آینه بغل برای من کافی و وافی و رانندگی تک دست، ارثیه رانندگی یاد گرفتن در شانزده سالگی زیر نظر پدرم و مربی بی اعصاب و داغان آموزشگاه سر کوچه)...
خلاصه که یادش بخیر....
امشب که طوفان نوح بود و شاخه های خیس اسیر باد هر چه برگ پاییزی را از خودشان می تکاندند و در جاده تاریک، بچه وراجم را از کلاس می رساندم خانه، یاد آن روزها افتادم...یاد همه آن چرخها...

November 25th

18 Nov, 14:33


هدیه‌ی کتاب‌فروشیِ تخصصیِ کودک بازباران به مناسبتِ روز جهانیِ کودک

🎊 ۲۰ درصد تخفیف برای تمامیِ کتاب‌ها و بازی‌های فکری و سایر محصولاتِ فرهنگی

زمان: چهارشنبه - ۳۰ آبان ماه ۱۴۰۳ (این زمان تمدید نخواهد شد)

📍مکان: رشت، بلوار دیلمان، مرکز خرید دیلمان، طبقه‌ی هم‌کف، واحد

۳۸ ⏱️ ساعت کاریِ روز چهارشنبه: ۱۰ صبح الی ۱۰ شب به صورت یک‌سره در خدمت شما عزیزان هستیم

این تخفیف وابسته به هیچ نهادِ دولتی نیست و ویژه‌ی کتاب‌فروشیِ بازباران است 😇

🚌 ارسال به سراسر کشور


https://www.instagram.com/baazbaaraan/profilecard/?igsh=MXZiOWxoajd0Nzh1Zg==

November 25th

17 Nov, 17:59


آمیختگی عطر برنج و پودر کاری قورمه سبزی، پیچیده در راهروی آن آپارتمان درندشت یوسف آباد، پنج ساله بودم و خانه شان مهمان بودیم. مشق نداشتم

عطر دود شمع خاموش شده آمیخته به وانیل روی خامه کیک تولد، دود می‌رفت در صدای هلهله دستها و صداها. هر پاییز

عطر شیرین یاس رازقی که دم سرخی تند غروب بعد از باران مفصل تابستان رشت، مانو میچید و می‌گذاشت در کاسه آب.

دارچین روی کدوحلوایی، زنها در آشپزخانه بلند حرف می‌زدند و آرد برنج را می‌ریختند روی تخم مرغها. چای تازه دم منتظر کاکای کدو.

نارنگی سبز، پوستش را فشار میدادی صدا میداد. نام علمی آنچه میترکید و عطر آزاد شده تا ته سلولهای مغز می‌رفت، ترپن است. شنبه ها خوب بود. یکشنبه فقط ورزش و‌ پرورشی داشتیم.

جاده بعد پیچهای تند کوهین، هنوز در کمر رشته‌کوهها، چند آلونک نرسیده به امامزاده هاشم، که بوی سنگین خزه و رطوبت می‌ریخت توی ماشین.

بوی تند روغن برزک زیر رنگ، کنار پارچه تینر که رنگ اضافه قلم‌مو را بگیرد. تمام طول تابستان. سالهای متمادی

رفته بودم توی آشپزخانه، هیاهوی عصر پنجشنبه گلسار پشت پنجره جاری بود، این سو چراغها روشن، بخار مایه سرخرنگ ماکارونی ریخته بود روی شیشه، عطرش روی دستهای مادرم. فراغت عجیب بعد از قبولی کنکور

بچه گریبانم را چنگ میزد. زیر گردن خودش عطر محو شیرینی بود از شیر و پودر. گرسنه بود و وقت شیرش‌. هم را بلد می‌شدیم

عطر کاج. بوی ساحل وقت طوفان.

عطر چای تازه دم وقت سپیده صبح. وقتی رسیدم که شمعهای سیاه را چیده بودند کنار گل‌های مریم.

پشت هر کدام اینها، صفحات بسیاری است. کلمات بسیارتری... آوار.... آوار خاطرات...

November 25th

15 Nov, 08:40


به من می‌گفت «خدای خانه»... لابد بخاطر دقتم به پاکیزگی یا جزییات رنگها به وقت تغییر فصول....یا بخاطر اینکه همواره در پی آبادی هر چیز فرسوده یا پوسیده بودم.... پشت قاب این پنجره بارها ایستاده بود و از مناظری که تغییر میکردند عکس یادگاری می‌گرفت. اینکه مرا می بیند، عین نوازش در گهواره بود، «همان امنیت حقیقی و راست...»
امروز، از روزهایی است که کمی دلتنگترم

November 25th

13 Nov, 09:03


با یک گروهی مهمان خانواده دیگری بودیم. صبحش رفته بودیم پارک وحش. نزدیک ظهر میزبان اصرار می‌کرد برویم خانه برای ناهار چون غذا زیاد درست کرده و یکی از مهمانها هم انکار که شهر بغلی رستوران ایرانی دارد برویم کباب بخوریم.
میزبان گفت رای بگیریم و شروع کرد به پرسیدن.
به من که رسید، چون واقعا نه چندان گرسنه بودم نه بین قرمه سبزی میزبان و کباب رستوران تفاوت چندانی قایل بودم؛ گفتم هر دو گزینه برایم فرقی ندارد و هیچ مشکلی با هیچکدام ندارم.
میزبان آمد در گوشم و گفت از دستت عصبانیم، تو هیچوقت انتخاب نمیکنی...
گفتم من؟؟ من که به جای پافشاری رو خواسته ام، میگویم همه جوره خوب است؟؟؟
واقعا عصبانی بود. گفت نه، آدم باید بتواند بین گزینه ها فرق بگذارد، تو همیشه میگویی فرقی ندارد!

چند هفته پیش، در گروه خانوادگی، یک نفر رای گیری کرد که برای جشن سال نو، همه به همه هدیه بدهیم یا قرعه ناشناس بکشیم یک نفر برای یک نفر؟
من هر دو گزینه را انتخاب کردم چون فرقی برایم نداشت. طرف تاکید کرد: لطفا یکی را انتخاب کن، بگو کدام برای تو بهتر است!
من یاد آن روز پارک وحش افتادم ...

دیروز با همکارانم رفتیم ناهار. کجا غذا بخوریم؟ من همراهشان رفتم چون همکار روسم گفته بود فلان جا و همه رفتیم فلان جا که دیدیم جای نشستن هم نبود. یکی دیگر گفت بسار جا، همکار روس گفت نه بهمان جا. و رفتیم.
بعد از ناهار، یکی پرسید از این مسیر برگردیم یا آن مسیر ؟
من گفتم فرق ندارد.
اینجا همکار روس به من گفت: دقت کن، همه مایی که در کشورهای دیکتاتوری بزرگ شدیم عادت کرده ایم بگوییم فرق ندارد، چون همیشه جای دیگری تصمیمها گرفته می شده بخصوص برای ما که زن هستیم. یا اگر هم قرار بود نظری داشته باشیم و نظر ما را قبول نکردند، زود کوتاه بیاییم و به جبران این ها، عادت کردیم جاهایی نظر بدهیم که اصلا نظر دادن لزومی ندارد و هزینه بر نیست!
این رفتاری است که بخصوص من و تو باید هی باهاش بجنگیم و تکرارش نکنیم. برای همین من پیشنهاد میدهم و نظرم را هم کنار پیشنهادم میگویم.... شاید بهتر باشد گاهی هم تو پیشنهاد بدهی و ما بگوییم موافقیم یا نه...
به حرفش فکر کردم. به نظرم خیلی درست می‌گفت. من در سرزمینی بزرگ شدم که «عقیده مستقل خودم» را داشتن، اغلب بسیار هزینه بر بود. برای همین از یک جایی که نمیدانم کجاست، کلا بیخیال شدم و زحمت انتخاب کردن و عطای نظر مشخص داشتن و پافشاری کردن روی رأیم را به لقایش بخشیدم و دایم گفتم برایم فرقی ندارد.
آنقدر این «برایم فرقی ندارد و من تابع جمع هستم و با همه انتخابهای بقیه مدارا میکنم » را تکرار کردم که شد عادت و رفتار.
عادتی که درست نیست و باید الان زحمت بیشتری بکشم و هر بار ببینمش و باهاش بجنگم...
هشتگ: انسان زن متولد خاور میانه

November 25th

11 Nov, 14:36


بچه های دبستانی و دبیرستانی شهر ما، امکان این را دارند که هر چند هفته یک بار، با بچه های شهرهای اطراف در تورنتومنت های فوتبال، هندبال، تکواندو و... بدون هزینه شرکت کنند. تیمهای بچه های کوچکتر در پایان بازیها، بدون اعلام برنده و بازنده صرفا با یک یادگاری کوچک تشویق می شوند. بچه های بزرگتر که برنده بشوند، مدال یا کارت هدیه سینما یا نوشت افزار و ...میگیرند. این عضویت در گروه و تیم به شکل مسابقات رسمی و هماهنگ با ساعات دقیق و داور و کمک داور و...، به نظر من بسیار به بچه ها عزت نفس و اعتماد به خود میدهد‌ و به بالیدن شخصیت و سلامت روح و جسمشان کمک میکند.

دلیل بدون هزینه بودن این سازماندهی و برنامه ریزی و اجرا، خود والدین هستند. صرفا یک مبلغ ناچیزی بعنوان ثبت نام سالانه جهت حقوق داور و مربی و نگهداری سالنها به کلوپ ورزش شهر واریز می شود. بعد دیگر مربی ها و ساعات سالن یا‌ استادیوم برای هر گروه در نظر گرفته میشود و  باقی برنامه ریزی ها با والدین است. با اپ یا گروه واتزاپ یا ایمیل گروهی،‌ هر بار چند نفر از والدین برای آماده کردن سالن، رفت و آمد، پختن کیک و درست کردن ساندویچ برای بوفه، امنیت بچه ها، سرو قهوه و نوشیدنی و تحویل سالن بعد مسابقه داوطلب می شوند و‌ این‌ وظایف بین همه می چرخد. فروش بوفه هم به شکل همت عالی است و معمولا آنقدر پول جمع‌‌ میشود که صرف بچه ها برای جایزه پایان بازی، مدال، لباسهای هماهنگ یا اردو و...می شود.
تا جایی که میدانم، در بسیاری مناطق این مسأله کاملا عادی و جا افتاده است و بخاطر همین بچه ها روزهای تعطیل یا ساعات بعد از مدرسه، برنامه هایی دارند که علاقمندانه در آن شرکت کنند.

هفته پیش، مثلا بچه ما مسابقه داشت و خانواده مان مسئول بوفه‌ و جمع آوری کمکهای صندوق و تحویل صندوق به مسئول بعدی بود.
هم مسابقه را دیدیم و بچه را کلی تشویق کردیم، هم از این خرسند بودیم که یک قدم برای بچه های کوچک کلوپ هندبال برداشتیم که هزینه خرید مدالهایشان برای آخر سال جور شود.

و چرا چنین چیزی؛ مثلا یک برنامه تفریحی ورزشی منظم و ارزان سالانه و مستمر در کودکی من در ایران خیلی دور از ذهن بود؟

هانا آرنت در کتاب شرایط انسانی، مثال از برنج یا شن می آورد که صرفنظر از چیستی، با «تعداد» تعریف میشود؛ از تک دانه تا فله تغییر ماهوی میکند.
یک دانه برنج، نظر هیچکس را جلب نخواهد کرد، نام‌ و معنی خاص و کاربری مشخصی ندارد، حقیقتا غذا به معنای غذا نیست و هیچ تاثیری روی ادامه حیات ما نخواهد گذاشت.
اما برنج در مقیاس فله، مفهوم بسیار دارد:
غذا و حیات و رونق بازار و کشاورزی و امنیت اقتصادی.

دقیقا به همین دلیل است که سیاست های دیکتاتوری، از تشکیل هرگونه جمعیت مستقل، نهاد، سندیکا، خانه های فرهنگ/ هنر/ورزش/ ... جلوگیری می کنند. چون بعد از خانواده، کوچکترین و همچنان محکمترین ساختاری که دور هسته خانواده را پوشش میدهد همین جمعیت های چند صد نفره است که اتفاقا به دلیل هدف مشترکشان (فرضا اینجا خوشحالی و سلامت بچه ها) بسیار هماهنگ عمل میکند و در دل این هماهنگی، قدرتی شگرف نهفته است که دیکتاتور را می ترساند.

شما نگاه کنید به هر جمعیت و کانون ورزشی و هنری که در این سالها در روسیه شکل گرفت، همه از دم برچیده شدند و به جایش دولت یا نهاد معتمد دولتی اداره آن را به دست گرفتند جوری که در norm و چارچوب و تعریف مطابق به خواسته های دولت باشد ولاغیر.

نگاه کنید فرضا به سرنوشت جمعیت‌های مستقل خیریه در ایران، یا خانه تئاتر، کانون پرورش فکری، خانه سینما، مجلات دانشجویی، اصناف، مدارس خصوصی،... هر جا که اقبال عضوگیری داشتند، توسط دستهای نامعلومی مثل غبار در فضا پراکنده شدند یا سلب هویت شدند و دوباره به زیر پوشش دولتی درآمدند.

آرنت توضیح میدهد که انزوای سیاسی، دامن تک تک افراد یک جامعه را تر میکند. که چگونه تدریجی و آهسته، به دور تک تک افراد یک مرز ناپیدا و لاعبور می کشد و آنها را مرحله به مرحله به دام بی ارزشی و بی صدایی و ناپیدایی می افکند؛ درست وقتی که همین افراد در بیرون این مرز متعلق به یکدیگرند، با همند که شنیده و دیده می شوند و فردیت هر کدامشان در جمع است که معنی دارد و همزمان به همان جمع، تکثر و قدرت و صدا و نیروی حرکت و بقا می بخشد.

November 25th

10 Nov, 12:12


نویسنده: غزل صدر
منبع: فیس‌بوک

در بالکن، منتظر معلم ریاضی جوان ایستاده بودم. دیدم که رسید، در جایی که قبلن برایش نوشته بودم پارک کرد، احتمالن شک کرد که درست پارک کرده، پیاده شده، نگاهی کرد، و در جایی دورتر از خانه، جایی که مطمئن بود مزاحم کسی نخواهد بود، پارک کرد. سروقت، نه یک دقیقه دیرتر نه زودتر رسیده بود. مرتب، آراسته، خوش‌عطر، اتوکشیده، کفش‌های تمیزش را درآورد، به آیان دست داد و گفت خوش‌وقت است که می‌تواند به او ریاضی درس بدهد، و گل از گل آیان شکفت‌.
از تمامی رفتار این معلم جوان، که مردی حدودن بیست و چهار - پنج ساله است، اعتماد به نفس و استقرار می‌بارد.

دانشجوهایی که کنار درسشان، معلم خصوصی می‌شوند، جوانانی هستند که از خانواده‌شان جدا شده‌اند و مستقل زندگی می‌کنند. این ساختار اجتماعی، که آدم‌ها به از هجده سالگی به سوی استقلال سوق می‌دهد، در نگاه اول تمام فاکتورهای موفقیت را معطوف به جوانان می‌بیند. اما خیلی قبل‌تر از هجده سالگی، دولت است که کارش را درست انجام داده: مشاوره‌ی کودکان از سن مهدکودک، مدرسه‌ی ابتدایی، و بعدتر، وقتی به سن انتخاب می‌رسند. مادر و پدر در کل این جریان تنها نیستند. هر جا مشکلی باشد، انسان صلیبش را به تنهایی بردوش نمی‌کشد.

همین معلم جوان را بردارید ببرید در مملکت ما، همین که از ماشین آئودی‌اش پیاده شود، خیال می‌کنید جد و آبادش کارخانه‌دار و ملّاک و چه و چه هستند، اینجا اما او از خانواده‌ای متوسط، قشنگ وسط طبقه‌ی متوسط، در بیست و چند سالگی طعم استقلال را می‌چشد. همینطور کم‌کم زندگی خودش را می‌سازد. دولت وظیفه دارد مالیات و سایر عایدی‌های دریافتی را مستقیم خرج مردم کند. خیلی ساده. چند سال پیش، نخست‌وزیر صرفن به ظنّ اختلاس، اختلاسی کوچولو که اصلن با دکل نفتی قابل مقایسه نیست، استعفا داد.

قصد مقایسه ندارم، صرفن آرزوهای بی‌شمار دارم، برای نسل‌های آینده. نسل آزاد و رها و شاد آینده.

November 25th

04 Nov, 19:24


از آنجا شروع شد که عاشق سینما بودم.
از مدرسه جیم میشدم و از رشت میرفتم تهران، جشنواره. طبعا همکلاسیهایم آن ساعت سر کلاس بودند که من در صف فیلم! تنهایی چهار سئانس پشت هم می دیدم و می آمدم بیرون که دیگر شب بود و چشمم تار میدید و باید خودم را می‌رساندم خانه خاله ام. بعد یک بار گرسنه شدم و تنها رفتم رستوران. از این خوراک فروشی‌های دنج که فقط به درد عشاق میخورد، هنوز نوجوان بودم و وصله ناجور که کل رستوران دست و صورت هم را ول کرده بودند تا به من زل بزنند. ولی گرسنه بودم و نشستم و سفارش دادم و بد گذشت، ولی حداقل سیر شدم!

بعدترها شد، اولین سفر دونفره مثلا من بروم و یارو هم بیاید و ببینیم چند چندیم، که طرف با آن همه ادعا که ماتحت دنیا را قاچ میزد از ینگه دنیا، عرضه نداشت خودش را به موقع برساند ولی من رسیده بودم و نصفه شب در فرودگاه امارات واقعا دیدم اینبار نه تنها تک و تنها هستم که از خانه هم قد یک پرواز خارجی دورم و قلبم جوری میزند که صدایش را بشنوم. تاکسی که گرفتم و من را زنده رساند هتل‌، ترسم کمی ریخته بود. از فردایش ولی حقیقتا در هتل زندانی بودم، چون پا که بیرون می‌گذاشتم برای خرید آب یا خمیردندان، ماشینهای فضایی با مردان عوضی قارنشین پشتشان، جلویم را می‌گرفتند و کثافت جاری در آن شهر منفور را هم می زدند.

دو سه سال بعد، امتحان تافل داشتم در کیش. قرار بود با رفیقم برویم که چندین بار کیش رفته بود و قصد گردش داشت. هتل را هم از سمت خواهرزاده اش که کارمند همانجا بود جور کرده بود، من فقط اسم هتل را می دانستم. یک هفته به پرواز گفت اگر اشکالی ندارد، معلم زبانش که مردی موقر و میانسال است هم با ما بلیط پرواز بگیرد و هتل ما اتاق بگیرد چون بهش مدیون است و حکم مراد و مرشد برایش دارد. طبعا خوشحال که نشدم ولی به آن همه بی ربطی سفر یارو با ما دو دختر جوان هم گیر ندادم که کاش میدادم!
روز پرواز، دوستم دیر کرد و تلفنش می‌رفت روی پیامگیر. پدرم گفت تو دیگر برو توی گیت ما هستیم و تا دیدیمش هدایتش میکنیم سریع سمت تو.
نشان به آن نشان که من نشستم توی هواپیما و نیامد، چون آقای معلم متشخص، در کیفش بطری الکل داشته! و طبعا جلویش را گرفته بودند و پدر و مادر من بال بال زنان که الان این دختر احمق هم گیر بیفتد...
تنها رفتم کیش، بی رزرو هتلی که اولش هم به دختر تنها اتاق نمی دادند... ولی دیگر تجربه داشتم، دوست نداشتم بد بگذرد و تنها زندانی باشم تا روز برگشتن.
خلاصه که امتحان دادم. جزیره را دیدم. کشتی سوخته و نمایش دلفینها و مراکز خرید رفتم. مسلما که همه جا هم نگاهم میکردند و سه و چهار بار سوال میکردند که واقعا تور تک نفره می‌خواهم و واقعا میز تکی در رستوران و واقعا تنها؟ چرا؟ واقعا؟!
ولی نگذاشتم کم تجربگی آنها و کوچکی میدان دیدشان مرا بکشاند به عذاب خجالت و عزلتی که لزومی نداشت. حتی دوربین را دادم چند بار دست بقیه تا عکس یادگاری داشته باشم. سخت هم بود ولی از پسش برآمدم...
و بعدتر تنها مهاجرت کردم
تنها خانه چیدم و اسباب کشی کردم
تنها سفر کردم
تنها نمایشگاه و کافه و خرید رفتم
تنها برای خودم جشن تولد گرفتم
تنها برای خودم سفره هفت سین چیدم
و از تمام این «تنها» ها هم لذت بردم همان‌قدر که با دوستانم و با خانواده ام. نه، بهش عادت نکردم ولی ازش فرار هم نکردم و نترسیدم.

دستم روان شد. بسیاری از کشور ها را تنها رفتم و گشتم و در جواب تعجب بقیه که چطور آخر؟ گفتم شما چطور نه؟
یک سال پاییز هم در یک کنفرانسی در شیکاگو دعوت بودم که مطلب ارائه کنم. فرصت را غنیمت شمردم و وصلش کردم به یک سفر تنهایی به نیویورک که می افتاد شب عید شکرگزاری و تولدم. می‌دانستم که یحتمل شب تولدم تنهای تنها باشم چون عید شکرگزاری جشنی است که مثل تحویل سال ما، همه در کنار خانواده اند...
و بعد اما که طبق تصوراتم پیش نرفت، از طریق دوست دوستی که قرار بود اتاقی را به من اجاره بدهد، با جمعی گرم و پذیرا آشنا شدم، شب تولدم هم مرا بردند یک کافه زیبایی، موزیک زنده برایم تولدت مبارک نواخت، کل جمع غریبه حاضر در آنجا تک تک آمدند بهم تبریک گفتند و برایم کیک خریدند و مرا به شام دعوت کردند و به من هدیه دادند... کل آن سفر هر چه بودم به جز تنها. کل ده روز اقامتم آنجا، فقط در حد دیدن چند موزه با خودم بودم! باهاشان هنوز در ارتباطم.

دوستان زیادی دارم که اگر خودشان وقت داشتند ولی همراهانشان نه، در خانه نشستند و بنابراین هرگز تنهایی سفر تفریحی، رستوران یا سینما یا استخر نرفته اند.
من اما لابد چون در خانه خودمان دیده بودم که زن، تنها هم میرود سفر و رستوران و کافه، این بود که وقتی خودم در موقعیتش قرار گرفتم، با اینکه چندان در آن زمان رایج نبود، فرصت را از دست ندادم.

امیدوارم الان خیلی با آن زمانها فرق کرده باشد.
که سفر و رستوران و سینما و تئاتر، برای آدم (زن) تنها، همانقدر عادی باشد که برای جمع...

چنان چون کرگدن...

November 25th

03 Nov, 07:11


دو سال در دانشکده علوم پایه دانشگاه علوم تحقیقات درس خواندم. خاطرات بد و خوب و متوسط از اوج روزهای جوانیم، با آن مکان گره خورده. دلم میخواست اینجا یک حرفی بزنم از آن سکو و آن دختر
ولی فکر کردم شاید بهتر است شما بگویید.
هر چه در این باره فکر میکنید، درست و غلط در بین نیست. صرفا گفت و گو است.

November 25th

01 Nov, 15:15


امروز فقط من تعطیل بودم!
محل کارم با خانه، بسته به وسیله نقلیه، حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت فاصله دارد. ولی در شهر مجاور واقع شده، و هر ایالت تعطیلات خودش را دارد. برای همین، من تعطیل بودم، بقیه اهل خانه نه.
صبحانه بچه را طبق عادت چیدم. موهایش را هم شانه کردم.
بعد بوسیدمش و رفت و من، بعد نمیدانم چه مدتی از تقویم روزهای کاری و تعطیلات و عیدها و سفرها و...، خوابیدم. و معذب بودم‌! انگار نمی بایست من خواب باشم بقیه بروند کار و مدرسه. عادت نداشتم مریضی خاصی نداشته باشم و به حال خودم بمانم هم!
بیدار که شدم نزدیک ظهر بود.
آمدم پایین، ناهار آماده کردم. لباسها را ریختم در خشک کن، خواستم ورزش کنم. باز مچ خودم را گرفتم که دارم زمان مربی آنلاین را میگذارم سی دقیقه....خب میشد پنجاه دقیقه باشد، کسی کاری به من نداشت؟
زیر قطرات آب داغ؛ که لازم نبود مهلتشان تند تند تمام شود، فکر میکردم، تمام دوران نوزادی بچه، شروع مهد، دوباره از سر گرفتن کارم، شروع مدرسه و.... تا همین امروز، من فقط وقتهایی بدون عذاب وجدان به حال خودم بودن را حق خودم می دانستم که بسیار بیمار یا سوگوار باشم و اصلا به حال و هوش نباشم که فکر کنم استراحت لازم دارم. آیا این اشتباه نیست؟
همین دیروزش داشتم نوشته ای خیلی قدیمی از خودم می خواندم، که جایی از «جان لنون» نقل قول کرده بودم:‌ زمانی که از هدر دادنش لذت ببری، هدر نرفته.

پس چه شد که رسیدم به این شکل زندگی کارگر زنبور عسل؟ چرا فکر میکنم همیشه کاری روی زمین مانده که من اگر بر ندارم، روی زمین می ماند و گیرم که بماند، خب آخرش چه؟ هر چند تا الک که به دیوار‌ زندگی بیاویزی، باز هم آرد ته تغار هست. مگر نه این است؟
پس چرا کمی رها نمیکنم؟
گر من سوخته یک‌ دم بنشینم، چه شود؟

این را میدانم که تا مدتها، اینجور جنب و جوش اغراق آمیز، برای فرار از غم بوده. یعنی مکانیسم دفاع من در برابر آنچه که تن دادن بهش، مرا از پای در می‌آورد....و کم کم شد عادتم. یعنی روزمره، بی تصور حق استراحت مگر به وقت خواب شب.
چرا؟

بچه از مدرسه آمد و مرا دید با جاروی شارژی به دست توی راه پله : مگه تعطیل نبودی؟؟ این که تعطیلی نیست. این کاره.
چقدر خوشحالم که میتوانم اینهمه ازش یاد بگیرم. چقدر خوب که هر جا شک دارم، او مطمئن است. هر جا جرأت ندارم، او شجاع است و درست او را که می‌بینم، نیرو میگیرم.
غذا و آشپزخانه را سپردم دستشان. و باز خوابیدم. عمیق تر.
یک زنبور گیر افتاده پشت پنجره بیدارم کرد. توی دستمال پیچیدمش و بعد پرش دادم آن طرف و رفت.
قهوه در خلوت آشپزخانه، چند دقیقه فقط با خودم.
حتی فکر کردم اینها را که نوشتم بروم بیرون. غم پاییز تقویمم به کنار، این فصل همچنان بسیار زیباست. دیدار این زیبایی، حق من است.

November 25th

29 Oct, 15:07


شش هزار قدم مورچه ای، سینه خیز و دلتنگ

November 25th

28 Oct, 20:22


خیلی داشتم سعی میکردم نه بخندم، نه بپرم توی بغلم لهش کنم، نه لپهای گرد نرمش را زیر حملات بوسه بگیرم، آنجور جدی که یک قلپ از دهانه ماگ تک شاخ چای بابونه عصرش را می‌نوشید و یک پاراگراف کلمات را قاطی پاتی کنار هم میچید برایم به شرح عمیق ترین مفاهیم:
حیوونها به ما عمر زیاد میدن ما به اونها عمر کم. ببین، زنبورها اگه پوپو نکنند، ما غذا نداریم. جنگل به ما هوا میده، آدم می‌ره جنگل رو خراب می‌کنه. دریا به ما زندگی میده، آدما ولی شن و فیش‌! رو میگیرن و آب رو خراب میکنن؟ آدم فکر نمی‌کنه شاید وقتی ما بزرگ‌‌ بشیم دیگه دریایی نباشه؟! چرا آدمها فکر میکنند از همه چی تو دنیا بیشتر حق دارند؟ کی گفت یک آدم از یک خرگوش مهمتره؟ میدونی؟

می‌دانستم.

چرا آدمها اینجوری هستن؟

نمی دانستم فقط میشد حدسهایی بزنم:
شاید اینجوری یاد گرفتند و باور کردند که فقط خودشون مهم هستند؟ شاید خیلی مهربان نیستند چون طفلکی بودند و خودشون هم خیلی مهربانی ندیدند؟ شاید اصلا نمی دونند مراقبت یعنی چی و اینجور فکر میکنند که فقط عمر خودشون بگذره و بعدی ها مشکل خودشونه؟ یا همه اینها با هم؟ ولی در حال خیلی درست گفتی و من با تو خیلی موافقم

ادامه داد: دیشب که قصه گوش می‌دادم، مالفوی به رون گفت بالاخره پاپای تو یک پولی گیرش اومد، مامانت از خوشحالی نمرد؟؟ چقدر زشت بود این حرف. هری دعواش کرد.
گفتم افتضاح بود. چه پسر بی ادب ناراحتی هست این مالفوی. حالا تو بیرون کتاب و قصه‌ها، مثلا توی مدرسه چنین بچه ای دیدی تا حالا؟

فکر کرد: ... آره....یکی هست. به ما فحش میده. مامانش اومد مدرسه، داد زد به مادرش گفت زشت... گفت: داااامی... ما شنیدیم... مادرش گناه داشت. چرا ادم به مادر طفلکیش بگه زشت؟

گفتم شاید خودش توی خانه حرف بد شنیده، شاید خیلی نوازش نشده یا از چیزی یا کسی خیلی اذیت بوده یا یک مشکلی که ما نمی دانیم.
گفت: یعنی بغل نمی‌شده شاید؟
الان بیا امتحانی، من بگم بغلم کن، تو بگو نه! «لطفا بغلم کن»
و من ناخودآگاه دستهایم را باز کردم.
غش غش خندید و چای را تمام کرد: تو اصلا حتی تو بازی بلد نیستی بد باشی؟
ولی خوش بحالم که امتحانی هم نمیتونی بغل نکنی وقتی من بخوام بغل بشم....

در خلوت شب، دیرتر نگاه می‌کردم به یادداشتهای چند سال پیش. چنین روزی هر سال ساعتها را می‌کشیدند عقب و‌‌ من سالهای سال، با اینکه از قبل ممو می نوشتم یا روی دستم علامت میزدم یا حتی روی صفحه موبایل می‌دیدم ساعت عوض شده، باز قاطی میکردم و یک ساعت زودتر به جایی می‌رسیدم، یا میرفتم‌ سر کلاس و در بسته بود یا توی خیابان هنوز زندگی شروع نشده بود و من گیج‌ میزدم که چه اتفاقی افتاده... جایی نوشته بودم که این مواقع هر بار میخواستم خودم را به خاطر حواس‌پرتی ام تنبیه کنم، مادرم پیغام میداد: تغییر ساعت یادت رفت بلامیسر؟ خیلی هم حق داری و تی گیج‌سر بیمیرم.

مهربانی بی منت مسری است

November 25th

28 Oct, 10:33


تراپی؟ قرص؟ روانکاو؟
نه ممنون. به جایش ورزش میکنم.
میروم جنگل.
میروم رشت.
دورهمی با دوستان میگیرم.
به جایش؟ قهوه و کتاب.
گربه ام را بغل میکنم.
یوگا میکنم.
خرید میروم.
روی خودم کار میکنم...

عزیزان اگر اینها برای شما واقعا راه حل و جواب است، یعنی شما واقعا هم نیازی به روانکاو یا دارو نداشتید. یعنی شما افسردگی مزمن یا حاد ندارید. یعنی حالتان وخیم نیست که با یوگا و موزیک و دورهمی و قدم زدن در جنگل انرژی های رفته می آید سر جایش. حتما که ادامه اش بدهید ولی لطفا لطفا لطفا نسخه برای بقیه نپیچید. این خیلی اشتباه است و از عدم درک شرایط می آید که اتفاقا هم چه خوب که یکی درکی از عوالم افسردگی نداشته باشد اما این اصلا خوب نیست که خیلی با اعتماد به نفس فکر کند درکش میکند!!

افسردگی، غول ناپیدا و بسیار قوی است. پنجه در پنجه اش انداختن چیزی نیست که همه ببینند و درجا بفهمند اوه ، آنجا روی آن صندلی جلوی سینی همبرگر یا روی زمین ورزش یا پشت فرمان لکسوس، یکی با غولش در جدال است.
نیاز و درخواست کمک حرفه ای، دنیایی بسیار متفاوت دارد از آنچه شما بلدید با رشت و یوگا و دیدار برج گالاتا رفع و رجوعش کنید.

خیلی مهارت لازم دارد که آدم بداند برای که و تحت چه شرایطی می‌تواند از خودش مثالهای نقض بیاورد و بگوید چقدر قهرمان داستان زندگی است و تحت چه شرایطی صرفا ساکت بماند و دنبال رنج زدایی آبکی و ساده سازی های اینفلوئنسری برای بقیه نگردد.
این هنر بزرگی است ولی اکتسابی و یاد گرفتنی است.

November 25th

26 Oct, 15:50


طبق شهادت اپ هوشمند، در هفته گذشته چندین بار ضربان قلبم صد و سی را رد کرده، چهار بار فعالیت شدید بدنی داشته ام و هر روز متوسط هشت کیلومتر جابجا شده ام.
این اضطراب را اگر امروز با بچه بیرون نمی‌رفتم و خانه را برق نمی انداختم و سه جور غذا نمی پختم، مرا می بلعید...
صبح هر چه کردم مرد اغوا شود و با من بیاید تمام باغ را هرس کنیم، قبول نکرد: «یک روز تعطیل بعد چنین هفته سختی، واقعا لازم دارم کاری نکنم»
من اگر کاری نمی‌کردم، الان دوباره قعر چاه بودم. از بدنم کار میکشم که فکرم مرا به حال خود بگذارد.

من نمیدانم آن لوده هایی که هی با شکلک دلقک و خنده و شوخی، لات کوچه خلوتند که «دیدی هیچیمان نشد و چه مسخره تمام شد و....» اصلا فرق ماجرا را فهمیدند که یارو موشک دوربرد و راکت و دررون نفرستاده، هواپیمای جنگی روانه کرده صاف روی فرق سر کشور؟ میدانند این بین دو روانی جانی یعنی چه؟ اصلا معنی این حرکت را فهمیدند؟؟
بعید میدانم
چمدان پدرم با شکلاتها و ادوکلنهایی که میخواست بین خویشان تقسیم کند، هر روز در راهرو مرا نگاه می‌کند.
خورشت انارآویج، بادمجان سرخ کرده ندارد ولی اگر من یک ساعت دوباره پای گاز نایستم، غرق میشوم

November 25th

26 Oct, 07:04


چطور می شد اگر یک افسر جنگ، یک فرمانده یا سرپرست گروه پیشاهنگی یا اصلا چوپان گله، همواره به اعضای گروهش با خشونت تمام، اضطراب جدایی، حس عدم امنیت، گرسنگی و دستور گذر از راههای صعب‌العبور میداد، وقت زخم و ترس و بیماریشان، اول بغایت تنبیه و بعد هم به حال خود رهایشان میکرد تا ذره ذره بمیرند،....
بعد ولی وقت طوفان و حمله راهزنان و شکستن پلها به وقت سیل، از آنها انتظار قدرت و مقاومت و ادامه و پیوستگی و اتحاد و آرامش و همکاری داشت؟....

از کجای تاریخ این رسم مقبول و عادی شد که افتخار جنگ مال رهبران خانه‌نشین باشد، ترس و کشتار و تحمل فقدانهایش مال مردم در خواب شبانه‌ که فردا چشم باز کنند ببینند دنیا دارد میریزد؟ شاید از وقت پدید آمدن تانک و جت و بمب و مجلس سنا؟ چون از دوردست‌های تاریخ تا همین اواخر، هر پادشاهی که خودش نبرد دوست داشت یا به کشورش حمله میشد، همان صف اول روی اسبش نشسته بود. زمانی که هر که فرمان حمله میداد، می‌دانست دارد از چه چیزی حرف میزند....

November 25th

24 Oct, 06:11


در یک موقعیتی هستم که خودم باورم نمی شود.
پروازها لغو می شوند یکی پس از دیگری و معلوم نیست کسی که سفر رفته یا امده، بتواند برگردد و چطور بتواند وقتی مثل پدر من جوان و چابک و آماده نبرد هفتاد و دو ملت نیست که مثلا چهل ساعت توی فرودگاهها بماند بعد بپرد سوار اتوبوسها بشود بیست ساعت دیگر برود برسد مرز ترکیه... آدمهای ایرانی سرگردان این فرودگاه و آن فرودگاه، هفته پیش مردی که پارکینسون پیشرفته داشت داد میزد توی دفتر فروش بلیط: من دارو برای هفته دیگر همراه ندارم. باید برگردم...به قول ترانه علیدوستی «ما هشتاد میلیون اسیریم»...
تلفن کردم ایران بگویم پروازهای اینطرف همه عادی هستند ولی برسند در آسمان ترکیه یا امارات دیگر معلوم نیست چه میشود برای همین هی کل پرواز لغو می‌شود
که خاله ام گفت: درست میشه، فقط این اسراییل بزنه ما رو خیالش راحت شه، بعد عادی میشه!
باورم نمیشد جدی جدی منتظر است که چنین حمله ای انجام شود تا اجازه داشته باشیم برگردیم به روال معمول غیرمعمول همیشگی‌مان...
ولی واقعا همین است. انگار مثلا منتظری غذای مسموم را بالا بیاوری راحت شوی، ما منتظریم که بالاخره ما را بزند و آرام بگیرد که بتوانیم مثل یک اسیری که موقتا آزاد شده برگردیم به روال قبلی تا زمان شکنجه بعدی، که ما را صدا کنند بیا اینجا دراز بکش و پوستت را بگذار در معرض برای نوبت بعدی شلاق...
حالا اینکه پدر من است و در خانه من است و ویزای مدت دار هم دارد ....
من هنوز نمی توانم از فکر آن مرد لرزان بیرون بیایم که دارویش تمام می‌شد و پشت مرز گیر افتاده و رنجش برای هیچکسی مهم نیست

November 25th

21 Oct, 19:35


​​بله ویرجینیا، بابانوئل وجود دارد!

در سال ۱۸۹۷ میلادی، ویرجینیا او هنلن ۸ ساله از پدرش پرسید آیا بابانوئل واقعا وجود دارد؟ در مدرسه از بعضی هم‌کلاسی‌ها شنیده بود که «سنتا» وجود ندارد و دروغ است. پدرش - دکتر فیلیپ او هنلن- که نمی‌دانست جواب درست به دخترک ۸ ساله‌اش چیست، گفت بیا و برای روزنامه‌ی «سان» که روزنامه‌ی پرتیراژ آن روزهای نیویورک بود، نامه‌ای بنویس و از آن‌ها بپرس که بابانوئل وجود دارد یا نه؟ ویرجینیا کاغذ و قلم را برداشت و نامه‌ی ساده‌‌ای در چند خط نوشت و سوال‌اش را شفاف پرسید.

فرانسیس فارسلوس چرچ، یکی از سردبیران نشریه‌ی «سان» بود. چرچ، سال‌ها خبرنگار جنگ بود و جنگ داخلی آمریکا و همه‌ی خشونت، پلیدی، کشتار و وحشت‌اش را گزارش کرده بود. آتئیست بود، «واقعیت» و همه‌ی زشتی‌اش را با یک جفت چشم خود از نزدیک دیده بود. به خدا و مسیح و متعلقات باوری نداشت. فارسلوس چرچ، نامه‌ی ویرجینیا ۸ ساله را خواند، قلم را برداشت و معروف‌ترین، پرخواننده‌ترین و بی‌شک یکی از تاثیرگذارترین یادداشت‌های سردبیری تاریخ ژورنالیسم را نوشت که تیترش، اصطلاح ژورنالیستی شد:«بله ویرجینیا، بابانوئل وجود دارد».

فرانسیس فارسلوس چرچ خطاب به ویرجینیا نوشت ویرجینیا! دوستان‌ات اشتباه می‌کنند. آن‌ها هم از این جو ناامیدی و بدبینی روزگار تاثیر گرفتند. بابانوئل وجود دارد، تا وقتی که عشق، بخشندگی و ایثار وجود دارد و زیبایی و لذتی بالاتر از این‌ها در زندگی نیست. اگر بگوییم بابانوئل وجود ندارد، مثل این است که بگوییم ویرجینیاها وجود ندارد. بعد ایمان خدشه‌ناپذیر کودکی هم وجود ندارد، شعر وجود ندارد، عشقی وجود ندارد که این زندگی دشوار را تحمل‌پذیر کند....

به بابانوئل باور نداشته باشیم؟‌ پس لابد به قصه‌ها هم باور نداشته باشیم. شاید از بابایت بخوای کارگرانی را استخدام کند تا تمام سوراخ‌ و سنبه‌های لوله‌های دودکش را بگردند تا ببینند بابانوئل واقعا وجود دارد یا نه. حتا اگر همه‌ی آن‌ها با هم نتوانند بابانوئل را پیدا کنند که از لوله‌ی دودکش پایین میاد، چی ثابت شده؟ که بابانوئل وجود ندارد؟ واقعی‌ترین امورات این جهان، چیزهایی است که نه بچه‌ها می‌توانند آن را ببینند و نه آدم بزرگ‌ها. هیچ‌وقت دیدی جن و پری در حیاط خانه برقصند؟ معلومه که نه، ولی این اثبات نمی‌کند که جن و پری وجود ندارد. هیچ‌کس نمی‌تواند همه‌ی شگفتی‌های غیرقابل تصور و غیر قابل مشاهده‌ی این جهان را ببیند....

نامه چندخط دیگر ادامه دارد و بعد فرانسیس فارسلوس چرچ خطاب به ویرجینیا ۸ ساله می‌نویسد:«آه ویرجینیا! در این جهان هیچ چیز دیگری جز این واقعی و ماندگار نیست. بابانوئل تا ابد باقی می‌ماند. ویرجینیا، هزار سال دیگر، نه ده‌ها هزار سال بعد، بابانوئل دل ‌کودکان را شاد می‌کند.»

هیچ‌وقت اندازه‌ی امروز ارزش و اهمیت این مهم‌ترین، کلیدی‌ترین یادداشت سردبیری ژورنالیسم را درک نکرده بودم. یادداشتی که بیش از هر مطلب ژورنالیستی در جهان بازنشر شد، در دانشگاه‌های ژورنالیسم مراسم خوانش نامه و بزرگداشت‌اش برگزار می‌شود، وقت فارغ‌التحصیلی استادان پیشکسوت روزنامه‌نگاری یادمان می‌اوردند که در کنار پایبندی همیشه به واقعیت و باز هم واقعیت، یادت نرود که «بله ویرجینیا! بابانوئل وجود دارد...» ارزش‌های انسانی ما وجود دارد، عشق و ایثار و محبت و بخشندگی و ایستادن کنار هم به رغم همه‌چیز وجود دارد. باید وجود داشته باشد، همه‌ی ما میراییم، همه‌ی ما آخرالامر گل کوزه‌گران‌ایم، همه‌ی ما به یمن باور به چیزی عمیق‌تر از این نکبت روزگار، چیزی نادیدنی که در هیچ دودکشی پیدا نمی‌شود و روی هیچ چمنی با چشم قابل دیدن نیست، دوام میاریم و باید بیاوریم. کریسمس ۲۰۱۹، بیشتر از هروقت مصمم و قاطع باید گفت «بله ویرجینیا، بابانوئل وجود دارد.»

November 25th

21 Oct, 19:35


داشتم حمامش میکردم، با کف بازی میکرد و تعریف میکرد:
«مالیا خیلی خیلی گناه داره. پاپای مالیا فکر می‌کنه نیکلاوس و خرگوش ایستر و سنت مارتین همه چرت و پرت هستند، برای همین مالیا هیچوقت هیچی شکلات تو جورابش پیدا نمیکنه و درخت کاج ندارن، خب اونها اجازه ندارند نزدیک مالیا بیان دیگه؟ ببین چقدر طفلکه؟ بعد پائولا و من بغلش کردیم و بهش گفتیم شاید سال دیگه شکلات پیدا کنه...»
و سکوت کرد...
بعد که رسیدیم به مرحله خشک کردن مو، باقی اش را ادامه داد: میگم که تو به من راستش رو میگی؟ تو یا پاپا برای من زیر کاج کادو گذاشتید و گفتید سانتا اومده؟ من فکر میکردم همیشه ما می‌خوابیم و سانتا میاد ... ولی پاپای مالیا گفته که همه پدر مادرها دروغ میگن... میدونی؟ مالیا یک هفته با پاپاش هست یک هفته با مامانش و گاهی پاپاش خیلی بداخلاقه، مامانش خوش اخلاقه، پاپاش بهش گفته آدم نباید حرف بیخودی بگه و اینها همه بیخودی هستند.... راست بگو لطفاً. بیخودی نگو...

همان‌جور که سشوار را می‌کشیدم این ور و آن ور، فکرم رفت به تصور یک عاقله مرد غمگین تنها، در جهانی خط‌کشی وجدی و عبوس، بی فانتزی، بدون قدرت تجسم و پردازش خیال‌های رنگی، و نه حتی محدود به همین، که دخترک هفت هشت ساله اش هم اصلا اجازه ندارد خیال‌بافی کند که پریهای مهربانی ممکن است در دل شب از کدو، کالسکه درست کنند و پیرمرد تپل قرمز پوشی هر سال از سورتمه ای در آسمان فرود بیآید روی لوله بخاری که هدیه ای را از آن بالا برای کودکان خفته پرت کند. تمام آن صبحهای درخشان و خنک روز عید پاک که بچه های خندان سبد به دست دنبال ردپای خرگوش میگردند و از اینجا و آنجا لابلای علفها شکلات پیدا میکنند، مالیای هفت ساله فقط اجازه دارد همراه پدرش به حقایق صفر و یک بی برو برگرد جهان فکر کند.
غمگین شدم.
من فکر میکنم به قدر کافی فرصت هست که کودکان، اسرار جهان را دکده کنند و به زبانهای ربات فهم، برای هر معلولی، علتی پیدا کنند و صفر و یک و روشن و خاموش را ردیف کنند. به قدر کافی قرار هست در دنیای زبر و عیبجو و ایرادگیر بزرگسالی، غرق روزمره و حقایق گلدرشت غیرقابل اغماض بشوند. این چند سال درخشان را چرا نباید اجازه داشته باشند که فقط کودک باشند و به معجزه های کوچکی که برآورده کردنشان خیلی آسان است، دل ببندند؟ آن هم وقتی قرار است که روزی دنیا قشنگ توی چشمشان فرو کند اینها همه «چرت و پرت و بیخودی» است؟
وقتی خودش سر موعدش می رسد، چه عجله ای است که همین ابرهای رنگی معصوم را تند تند و با حرص از جلوی چشمان کنار بزنیم؟
من دلم نمی‌خواست که بگویم نه، باور کن نیکلاوس است که می آید و خرگوش عید پاک بود که برای تو کلی شکلات زیر سرسره قایم کرده بود
و من دلم نمی‌خواست به آن چشمهای نگران زل بزنم و در هفت سالگی بگویم بله بچه جان، هیچ چیز فانتزی در این دنیا وجود ندارد و ما منتظر ناسا هستیم که به ما بگوید دقیقا از کدام انفجار کدام موج اتم آغاز شده ایم.
هیچکدام از این جوابها را دوست نداشتم.
در عوض یادم رفت به حدود ده یازده سالگی خودم وقتی از مادرم جدی پرسیده بودم آیا واقعا پاپانوئل است که زیر بالش من هدیه گذاشته تمام سالهای قبل در شب‌های عید؟ (من حتی نمی‌دانستم که در باقی جاها این رسم کریسمس است و عید نوروز نیست و اصلا پاپانوئل هدیه زیر درخت کاج می‌گذارد نه زیر بالش! من فقط و فقط منتظر عیدها بودم و سراپا شور و اشتیاق که همیشه هم خستگی مرا از پا می انداخت و آخر نشد بیدار بمانم و مچش را بگیرم...). آن روز مادرم جواب نداد. فردایش برایم یک متن پرینت شده آورد و خودش برایم خواند: جواب سوال دیروزت.
قانع و مسحور، یک سال دیگر هم در رویا و خیال زندگی کردم و از هدیه زیر بالش در شب عیدی که برف هم باریده بود، لذت وافری بردم و در دلم صدها پرنده خوشی کردند تا سال بعد که خودم به انتخاب خودم رفتم و تبعید دنیای عبوس بی فانتزی بزرگترها شدم.

در جواب دخترک، هر چه در ذهنم مانده بود از آن متن، گفتم. راضی و قانع رفت بخوابد.
امروز گوگل کردم و پیدایش کردم.
اینجا میگذارمش به یادگار از هوشمندی و درایت مادرم و درس پس دادن خودم