نباید این فرصت طلایی رو ازدست بدم.
امروز خیلی خسته بودم. بی خوابی دیشب تمام توان امروزم رو گرفته بود.
به زور قهوه امروز سرکار سر پا موندم .
نگاهم رو از صفحه مانیتور گرفتم.سیستم رو خاموش کردم.
بعداز جمع کردن وسایل هام از اتاق خارج شدم .برعکس خونه هرچی
شلخته بودم اما درعوض شدیدا رو اتاق کار حساس بودم.
ساختمان شرکت خیلی بزرگ بود یه ساختمان چهار طبقه بزرگ با شیشه های
دودی.
کارخونه از اداره جدا بود ،حسام چون مدیر فنی بود بیشتر مواقع تو کارخونه
بود و کمتر تو دفترش پیداش می شد.
من طبقه چهارم بودم و حسام طبقه همکف.اتاق مدیریت هم همون طبقه
چهارم بود.
شایان بچه خوبی بود،تو کارا کمکم می کرد و برخورد خوبی باهام داشت .
اما هنوزم به خودم اجازه نمی دادم به اسم کوچیک صداش کنم و دوست
داشتم ضوابط حفظ بشن.هرچی باشه من کارمندشم ...
به اتاق حسام که رسیدم نگاه اجمالی انداختم،میدونستم نیست .
چندروزی مرخصی گرفته بود وبا خوانواده نادیا مسافرت رفته بودن.
هنوز از جلوی نگهبانی رد نشده بودم که یکی از پشت سر صدام کرد:
-آقای فراهانی.....آقای فراهانی...
ایستادم و پشتمو نگاه کردم،یه دختر بود!!!
برگشتم عقب که دیدم یه دخترست که با قدمای تند میومد سمتم،نیششم تا بنا
گوش باز بود،روش دقیق شدم.
من اینو میشناسم آیا؟؟!!"
از دوست دخترای خدابیامرزمم که نیست،چرا یادم نمیاد؟