داستانهای نازخاتون @nazkhatoonstory Channel on Telegram

داستانهای نازخاتون

@nazkhatoonstory


📖☕️
خودمان را در دنیای کتاب ها غرق کنیم
دلنوشته های نازخاتون👇
@nazkhaatoon
داستانهای صوتی نازخاتون 👇
@nazkhatoonstoryaudio
سایت ما رو در گوگل دنبال کنید👇
https://www.nazkhaatoon.ir
ادمین کانال👇
@nazkhaton

داستانهای نازخاتون (Persian)

آیا علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب و دلنشین هستید؟ آیا دوست دارید خود را در دنیایی پر از احساسات و اتفاقات جالب فرو برید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال داستانهای نازخاتون یکی از بهترین مقاصد برای شماست! این کانال با عنوان کاربری @nazkhatoonstory شما را به دنیایی خاص از کتاب‌ها و داستان‌ها دعوت می‌کند. در اینجا شما می‌توانید دلنوشته‌های جذاب و دیدنی از نویسندگان مختلف را بخوانید و به دنیایی غنی از حس و احساسات وارد شوید. همچنین اگر علاقه‌مند به داستان‌های صوتی هستید، می‌توانید کانال داستانهای صوتی نازخاتون با آدرس @nazkhatoonstoryaudio را دنبال کنید. برای دسترسی به سایت رسمی ما و خواندن مطالب بیشتر، می‌توانید به لینک زیر مراجعه کنید: www.
azkhaatoon.ir
با دنبال کردن این کانال، شما به دنیایی از داستان‌های فوق‌العاده و حس‌های زیبا وارد خواهید شد. برای ارتباط با ادمین کانال، می‌توانید با نام کاربری @nazkhaton تماس بگیرید. پس حتما این فرصت را از دست ندهید و به دنیای داستانهای نازخاتون خوش آمدید!

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 14:29


باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم ،
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا ،

به خدایی که خودم میدانم ،
نه خدایی که برایم از خشم ،
نه خدایی که برایم از قهر،
نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند .
به خدایی که خودم میدانم ،
به خدایی که دلش پروانه است ،
و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید،
و به باران گفته است باغها تشنه شدند ،
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست،
که مبادا که ترک بردارد ،

به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی
جانم
#سهراب_سپهری
@nazkhatoonstory
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 14:22


تو کتاب سیلی واقعیت یه قسمت خیلی قشنگ داشت که میگفت:
‏_پرسیدم، اگه ماشینت پنچر باشه باهاش میری سرکار؟!
+گفت: خب معلومه، نه
_گفتم: اگه توجه‌ نکنی بری و بیایی باهاش، چی میشه؟!
+گفت: خب میترکه، نابود میشه
_گفتم: ما با ماشینمون اینکارو نمی‌کنیم، ولی بارها با خودمون اینکارو کردیم
کیلومترها خود پنچرمونو بردیم!

#داستانهای_نازخاتون
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


ممنونم بابای خوشگل ، بعد از خوردن غذا دوساعت دیگه تو هتل ماندگار شدیم

به خونه رسیدیم، و از خستگی نفهمیدم کی به خواب رفتم با صدای الارام گوشی بلند شدم که دیدم ساعت هشت صبح، نازی خواب بود خم شدم وچند تا بوسه به صورتش زدم ، حاضر شدم و به سمت هتل حرکت کردم ولی نمیدونم چرا دلشوره داشتم یه نگرانی، وارد هتل که شدم اولین کاری که کردم انداختن صدقه بود، گوشیم زنگ خورد ولی شماره ناشناس بود جواب دادم، الو بفرمایید

_سلام سپهراد



ناشناس بود جواب دادم، الو بفرمایید

_سلام سپهراد منم لیلا

حرفت؟

_حرفی ندارم زنگ زدم برای همیشه خدا حافظی کنم، مواظب خودت و زنت باش فعلاً

احساس کردم تلفنش مشکوک بود، لعنت بر شیطون وارد دفتر شدم پنج دقیقه بود گذشته بود ولی دلم طاقت نیاورد و سوئچ و برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم احساس بدی داشتم

کش و قوسی به تنم دادم که با احساس دستشویی بلند شدم و به طرف سرویس رفتم کارم که تموم شد اومدم بیرون که دوباره بخوابم ولی صدای چرخش کلید مانعم شد فکر کردم ستاره اومده ولی چقدر زود من همیشه تا ساعت ده و یازده صبح می خوابم بعد ستاره میاد ولی الان ساعت هشت و سی دقیقه است، از اتاق رفتم بیرون که دیدم یه نفر سیاه پوش که فقط چشماش معلوم بود وارد خونه شد هنوز من و ندیده بود سریع وارد اتاق شدم و در و اروم قفل کردم، از ترس دست هام میلرزید، افت فشار شدید پیدا کرده بودم صدای قدم هاش که به اتاق نزدیک میشد واضح تر به گوشم میخورد، تمام بدنم میلرزید دنبال گوشیم گشتم ولی نبود گوشی خونه هم روی اپن بود، از حال بدم رفتم تو سرویس و چند مرتبه حالم بهم خورد، چند تا نفس عمیق کشیدم که به خودم مسلط بشم که دیدم دستگیره در بالا و پایین میشه هر کاری کرد نتونست در و باز کنه که با سه چها تا ضربه محکم قفل در و شکوند و وارد اتاق شد، از ترس همون جا ایستاده بودم و قدرت حرکت نداشتم

_چیه ترسیدی جوجه

روبه روم قرار گرفت و به خودم جرات دادم و یه چرخ زدم که پشت من به در شد اون روبه روم به سمت عقب حرکت میکردم اونم چشمش داشت وجب به وجب من و با نگاه کثیفش می درید با یه جهش بازوم و گرفت و چسبوند به دیوار

_نلرز کاریت ندارم، فقط یه خط کوچولو بهت بندازم و رفع زحمت کنم

یه چاقوی ضامن دار دستش بود که طرف صورتم اورد همین که چاقو رو گذاشت روی صورتم صدای به هم خوردن در خونه شنیده شد مرده هل شد و چاقو از دستش افتاد منم از فرصت استفاده کردم و یه جیغ از ته دل کشیدم اومد دهنم و بگیره که با ضربه کاری سپهراد نقش زمین شد، زیر دلم چنان دردی گرفت که زانو زدم

وارد خونه شدم که به خاطر باد کولر در محکم بهم خورد همون موقع هم صدای جیغ بلند نازی به طف اتاق پا تند کردم که دیدم دیدم یه نفر نازی گرفته با ارنجم محکم کوبیدم به گردنش که پخش زمین شد خون جلوی چشمام و گرفته بود تا میتونست زدمش لاشه کثیفش و با پام هل دادم که توجه ام به نازی جلب شد که دو زانو روی زمین نشسته بود و شکمش و گرفته بود، کنارش نشستم نازی عزیزم چی شده خوبی؟ من و نگاه کن، یا ابلفضل لباش سفید شده بود و نفس سخت میکشید
رو زمین خوابوندمش و با یه دستم پاش و بالا گرفتم با دست دیگمم گوشیم و برداشتم و زنگ زدم به اورژانس بعد هم به پلیس، به سرگرد هم تلفن کردم ، الو سلام سرگرد
_به چه عجب یاد فقیر فقرا کردی؟
سرگرد سریع خودتو برسون خونم
گوشی قطع کردم که صدای زنگ ایفون
بلند شد، سریع رفتم در و باز کردم دکتر ارژانس اومد راهنماییش کردم سمت اتاق و بعد از چک کردن وضعیت نازی با همکارش نازی و انتقال دادن به ماشین اورژانس و رفتن بیمارستان ، پلیس هم اومد همون لحظه سرگرد هم اومد
_چی شده؟
وقت توضیح دادن ندارم، باید برم بیمارستان این کلید خونه لطفا همکاراتون رفتن در و قفل کنید من میام اداره توضیح میدم ، با سرعت سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم، تا رسیدم داشتن نازی و به اورژانس میبردن، چه غلطی کردم امروزم با خودم نبردمش هتل
اگر بلایی سر جفتشون بیاد باعث بانی این اتفاق و خودم میکشم دکتر اومد و گفتم اقای دکتر خانمم بارداره
_نگران نباش، بعد از معاینه نتیجه رو بهتون میگم
بعد از معاینه دستور سونو داد و نوار قلب از نازی فشارش روی هفت بود ، من و بیرون کردن و شروع به انجام کار هایی که دکتر دستور داده بود کردن، همراهم زنگ خورد که اسم پدرم روی صفحه نمایشگر گوشیم بود، سلام بابا
_سلام باباجان شما کجایین؟ مگه دیشب نگفتی فلافل درست کنید نازی هوس کرده، الان من و مادرت و ستاره پشت دریم
بابا بیاین بیمارستان، نازی حالش خوب نیست، گوشی قطع کردم و نشستم رو صندلی، سرم و تو دست هام گرفتم و فقط خدا رو صدا میزدم یادم افتاد ادرس بیمارستان و براشون اس نکردم سریع ادرس و فرستادم، در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون، دکتر چی شد؟

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


_خدا رو شکر جنین سالمه ولی مادر قلبش مشکل پیدا کرده، فعلا نمیتونم بهت بگم وضعیت دقیق قلبش به چه صورته چون باید فوق تخصص قلب نظر بده، تا یک ساعت دیگه دکتر قلب میاد ببینتش، من فعلا استراحت مطلق برای ایشون در نظر گرفتم ، توکل کن به خدا
با حرف دکتر دو زانو افتادم رو زمین دیگه توانی تو پام حس نمیکردم، مگه قلب چقدر گنجایش استرس و داره تازه سه ساله که به ارامش رسیده بود این طوفان چی بود که پایه های زندگیم و لرزوند
_سپهراد چی شده بابا
بد بخت شدم بابا دست خودم نبود فقط گریه میکردم ، برام مهم نبود که مردم چی بگن ، پدرم دستم و گرفت بلندم کرد،
_ چه اتفاقی افتاده؟
جریان و تعریف کردم که ستاره رفته بود تو فکر بعد از چند لحظه گفت

_داداش این هر کی بوده کار یه اشنا بوده که دشمنی داشته من فکر کنم کار لیلا باشه اخه کلیدی که به من داده بودی روزی که لیلا اونجا بود شب خوابید صبح که من اومدم رفت بود تو اتاق شما، نازی هم خواب بود، من که اومدم خودش و عادی جلوه داد تا زمانی که نازی بیدار شدو یه دعوای لفظی کوتاه کرد کلیدی که داده بودی و گذاشته بودم رو کیفم وقتی اومدو خونه دیدم نیست ولی حتما اون برداشته
+ستاره بابا تهمت نزن

نه تهمت نیست منم مطمئنم کار خودشه اخه امروز صبح زنگ زده میگه مواظب خودت و زنت باش، سریع به سرگرد زنگ زدم و تلفنی جریان و گفتم
منتظر نشسته بودیم تا دکتر قلب بیاد
که پرستار از اتاق نازی اومد بیرون

_سپهراد کیه؟

منم چیزی شده

_نه بفرمایید پیش خانمتون داره بی قراری میکنه، استرس اصلا براش خوب نیست

سریع رفتم تو اتاق که دیدم چشم انتظار منه، تا من و دید چشمه اشکش جوشید و شروع کرد به گریه کردن، روی تخت نشستم و بدون توجه به دستگاه هایی که بهش وصل کرده بودن به اغوشم کشیدمش، جانم عشقم سپهراد بمیره حال
الانت و نبینه من و ببخش که تنهات گذاشتم، خوشگل من، مامان کوچولوی من، من مریض بشم ولی خار تو پای تو نره، قربون صدقه اش میرفتم و میبوسیدمش، گریه اش تبدیل به هق هق شده بود، صورتش غرق در بوسه کردم

خیلی وحشتناک بود اگر خدا تو رو نمیرسوند الان اتفاق بدتری هم برای من هم برای بچمون افتاده بود، سپهراد ممنونم که اومدی، ممنونم که کنارمی
قلبم درد میکرد و تپشش زیاد بود ولی وقتی سپهراد کنارم بود برام هیچی مهم نبود، نفهمیدم کی به خواب رفتم

یا منظم شدن نفس هاش فهمیدم خوابش برده اروم روی تخت گذاشتمش و خودمم پایین تخت نشستم دستم روی شکمش که هنوز بزرگ نشده بود گذاشتم تو دلم با بچه ام شروع کردم به حرف زدن
بعد از نیم ساعت دکتر قلب با پرستار وارد اتاق شدن ، بعد از برسی نوار قلب و فشار دستور یه اکو از قلب داد
_شما همسرش هستین؟
بله
_لطفاً با من به اتاقم بیاید
همراه پدرم به اتاق دکتر رفتیم
_ببنید وضیعت قلب خانموتون اصلا نرمال نیست، من انقدر تجربه دارم که بدون دیدن اکو از قلبش فقط با دیدن نوار قلب بفهمم که قلب خانمتون ضعیف کار میکنه راحت تر بگم هر گونه استرس دیگه ای کوچک ترین استرس ممکنه باعث سکته قلبی و منجر به ایست قلبی ایشون بشه، حتی بارداری براشون ضرر داره ولی به خاطر حس مادری که الان تو وجود ایشون شکل گرفته نمیشه بهشون بگیم که ختم
بارداری داشته باشن، ولی اگر براتون ممکنه تا اخر بارداریشون جایی زندگی کنید که در ارامش مطلق باشه، کار زیاد نباید انجام بده، یعنی یه مراقبت جدی
جواب اکو که اومد بیار بهم نشون بده

با پدرم از اتاق دکتر اومدیم بیرون، دنیا رو سرم اوار شده بود، همه رگ های گردنم از فشار عصبی گرفته بود دیدم مهر انگیز خانم و مادرم و ستاره منتظر ایستادن

_دخترم چی شده؟

مهر انگیز خانم اروم باشید چیزی نیست، باید اروم باشید، چون اصلا استرس براش خوب نیست، خیلی عصبانی بودم رو به پدرم گفتم :
من میرم اداره پیش سرگرد سریع میام هوای نازی داشته باشید، سوار ماشین شدم و با نهایت سرعت به اداره رفتم و بعد از هماهنگی وارد اتاقش شدم تا چهره من و دید به سرباز گفت برام اب بیارن

_بشین پسر الان سکته میکنی، چند تا نفس عمیق بکش به خودت مسط بشی

فقط بگو چی شد

_بیا این اب و بخور بعد بگم

اب و خوردم و منتظر بهش نگاه کردم

_اون مرد و لیلا اجیر کرده بوده البته توسط یکی از کارمند های هتل به اسم خانم کریمی، لیلا رو که داشت وارد هواپیما میشد دستگیرش کردیم کریمی هم تو هتل

می خوام لیلا رو ببینم

_چرا؟

خواهش میکنم باید ببینمش، سرگرد بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با لیلا اومدن تو اتاق، بلند شدم و روبه روش قرار گرفتم، دستم و بلند کردم که بزنم تو گوشش ولی پشیمون شدم و گفتم میدونی چیه؟ تو حتی لیاقت تو گوشی خوردن هم نداری، ازت نمیگذرم ، و خدا روشکر که هیچ وقت زیر یه سقف باهم زندگی نکردیم، لیلا رو بردن و منم شکایتم و تنظیم کردم راهیه بیمارستان شدم

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


خدا روشکر کلاس تموم شدو زنگ زدم به سپهرادو راهی خونه شدیم، از خستگی تو ماشین خوابم برد وقتی بیدار شدم روی تختم بودم، روز ها گذشت، بعضی روزها به خاطر حالم نمیتونستم دانشگاه برم ولی به لطف اقا رضا مشکلی تو درسام به وجود نمیومد، به خاطر اینکه نباید زیاد خسته میشدم مادر جون و مامانم بعد از اینکه فهمیدیم جنسیت بچه دختره هر روز میرفتن بازار و با کلی لباس و اسباب بازی بر میگشتن، ماهم تصمیم گرفته بودیم تا یک سال دیگه کنار پدر جون ومادر جون زندگی کنیم به خاطر همین، یکی از اتاق ها رو اماده کرده بودن برای گل دختر ما روزی که سپهراد فهمید بچه دختره انقدر خوشحال شد که کل باشگاه و هتل و شیرینی داد تا الانم هزار تا اسم انتخاب کردیم ولی تصمیم نهایی نگرفتیم با صدای مادر جون به خودم اومدم
_نازنین مادر بیا نهار اماده است
چشم اومدم، از بس سنگین شده بودم راحت نمیتونستم راه برم از پله ها اومدم پایین و مادر جون و پدر جون و سلین سر میز نشسته بودن، ستاره که کلاس داشت رفته بود سپهرادم که سر کار بود
_دلام دندایی دونم (سلام زندایی جونم)
سلام خوشگلم، سلام مادر جون سلام پدرجون، جواب هر دو رو شنیدم، نمیدونم چرا کمرم درد میکرد دلمم گاهی یه درد کوچیک میگرفت
_ نازی مادر رنگت پریده، حالت خوبه؟
خوبم نمیدونم چرا از صبح تا حالا کمرم درد میکنه
_فکر کنم درد زایمان باشه مادر
نه دکتر تاریخ زده برای دو هفته دیگه
_به تجربه منه پیرزن باشه از رنگ و رو و راه رفتنت میگم تا شب باید بریم بیمارستان
حرف مادر جون درست در اومد و به ساعتی نکشید که درد های من بیشتر شد، مجبور شدم زنگ بزنم به سپهراد
تا زود خودش و برسونه، تپش قلبم زیاد شده بود استرس زیاد داشتم اصلا حال خوبی نبود، نفسم تنگ شده بود
نازی زنگ زد که درد داره و خودم و برسونم نفهمیدم کی رسیدم و سوار ماشینش کردیم و راه افتادیم سمت بیمارستان با یه پرستار برانکارد اوردیم و به سمت بخش زایمان حرکت کردیم ،الان دردت تموم میشه عزیزم تحمل کن فدات شم یه راست بردنش اتاق عمل و به ما اجازه ندادن بریم داخل، پشت در اتاق راه میرفتم و نگرانش بودم، یکساعتی گذشت که دکتر اومد بیرون، چی شد اقای دکتر

_دخترتون دنیا اومد مبارک باشه ولی خانمتون در حین عمل دچار حمله قلبی شدن ولی خدا روشکر خطر رفع شد ولی باید به بخش مراقبت های ویژه برن، چون هنوز بهوش نیومدن، الان هم دکتر قلب بالای سرشون هستن، ولی الان نوزاد و میارن ، نگران نباشید و توکل کنید به خدا

با حرف دکتر کامم تلخ شد ، هممون مات زده چشممون به در اتاق عمل بود، وقتی بچه رو اوردن پرستار اومد بهم بده رفتم کنار دوست داشتم هم زمان با نازی نگاهش کنم

_سپهراد مادر انشالله زود بهوش میاد چرا بچه مثل ماهت و ندیدی؟

هر موقع نازی چشم باز کرد با هم گل روی دختر مون و نگاه میکنیم، بعد بیست دقیقه جسم بی جون نازی و به ای سی یو منتقل کردن
الان یک هفته است نازی تو ای سی یو بستری بچه رو مرخص کردن و مادرم و مهر انگیز خانم بردنش خونه ولی من بیمارستان موندم، روی صندلی خوابم برده بود که با صدای پرستاری که به همکارش میگفت سریع دکتر و خبر کن
بیدار شدم دکتر و دو نفر دیگه وارد ای سی یو شدن من از شیشه دیدم که دستگاه شک و دکتر برداشت و روی سینه نازی گذاشت، هر چی میزدن ضربان قلبش بر نمی گشت ، پاهام سست شد و دیگه توانایی ایستادن نداشتن زانو هام به لرزش در اومده بود، خیره دستگاه بودم
خدایا من و ببر ولی دخترم بی مادر نشه خدا بهم رحم کن خدایا کمکم کن خدایا عزیزم و ازم نگیر، من بنده بد ولی تو خدایی کن و به من و بچم رحم کن
کنار یه جاده داشتم راه میرفتم، هر چی قدم بر میداشتم تمومی نداشت کنار جاده یه مزرعه بزرگ گندم بود، یه مرد داشت گندم ها رو درو میکرد چهره اش و درست نمیدیدم نزدیکش شدم که گفت:
_نازی بابا برگرد دخترت منتظرته
بابا شمایی؟ من از این جاده خسته شدم میخوام همین جا کنارت بمونم
_نه تو نباید پیش من باشی باید برگردی
این جمله رو به من گفت و نمیدونم من از او دور میشدم یا او از من هر چه بود وقتی به خودم اومدم که درد تمام قفسه سینه ام و فرار گرفته بود صدایی شنیدم که گفت:
_دکتر مریض برگشت خسته نباشید
با شکل گرفتن خط های شکسته روی مانیتور که نشان دهنده برگشت تنها عشق زندگی من بود همون جا پشت در اتاق به سجده افتادم و سجده شکر به جا اوردم از روی زمین بلند شدم و روی صندلی وا رفته نشستم از فشار عصبی که بهم وارد شده بود شقیقه های سرم دل میزد، دکتر از ای سی یو اومد بیرون که تا من و دید با پرستار اومد پیشم

_دستگاه فشار و بیارید من فشار این اقای مجنون و بگیرم، جوون خدا خیلی دوستت داشته که خانمت و برگردوند مبارکه ففط باید از این به بعد تحت مراقبت دکتر قلب قرار بگیره

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


بعد از یک هفته از بیمارستان اومدم و یک راست رفتیم خونه پدر جون قرار شد تا اخر بارداریم همون جا بمونیم، روزها میگذشت و من منتظر جواب کنکور بودم تا روز موعود فرا رسید، سپهراد وارد سایت نتایج شده بود

وقتی اسمش و جزو نفرات سه رقمی کنکور دیدم خیلی خوشحال شدم حیف که استرس براش سم بود وگرنه با سر به سر گذاشتنش یکم میخندیدم، مبارکه عشقم قبول شدی اونم بارتبه ۸۱۰افرین حالا شیرینیش و بده ببینم

اخجون خدایا شکرت، ازت ممنونم عشقم اگر تو نبودی محال بود قبول بشم،
به قول خودش شیرینیشم دادم .
به خاطر اینکه نباید فعالیتم زیاد باشه یه خورده چاق شده بودم و شکمم دیگه برجسته شده بود نشون میداد باردارم
فردا روز اول دانشگاه بود وارد دانشگاه میشدم، به خاطر رتبه خوبم تهران دولتی قبول شدم هر کاری میکردم خوابم نمیبرد انقدر این پهلو به اپن پهلو شدم که سپهراد صداش در اومد

میشه بگی چرا نمی خوابی بعدش هم نمیزاری من بخوابم

ببخشید دیگه تکون نمیخورم تو بخواب
میگم خیلی ذوق دارم، شدم مثل مثل بچه ها

حالا یه زمانی میشه که باید به زور بلند شی بری حالا ببین کی گفتم ، نازی سر جدت بخواب من از زور خواب دارم دیوونه میشم

میشه یه خواهشی کنم؟ میشه بری رضایت بدی کریمی و لیلا ازاد بشن، تو این چند وقت دیگه ادب شدن

نه حرفشم نزن، زندگی الانم که همش باید نگران تو باشم که خدایی نکرده ، اتفاقی برات نیفته مقصر اون دو نفر هستن

اخه من دوست ندارم، حتی اون دوتا هم تو زندان باشن

نازی من تا حالا بهت نگفتم تو تصمیمات من دخالت نکن ولی برای این موضوع ازت خواهش میکنم دخالت نکن
از من هم به دل نگیر

باشه هر جور تو بخوای، حالا چند وقت براشون بریدن

اون مرده که یک سال با صد ضربه شلاق و پرداخت دیه
لیلا واون کریمی هم نزدیک به یک سال حبس

من بازم خوابم نمیبره

خودت که خوابت نمیبره خوابم از سر ما پروندی، خوشگل خانم شیطون

نمیدونم چرا یهو گشنم شد، دلمم هم بستنی میخواد هم موز هم شیرینی هم دمی باقالی باماست و سیر

به نظرم این غذایی که گفتی هیچ ربطی به اون شیرینی و بستنی نداره

ولی من دلم همشون و میخواد

بستنی و شیرینی داریم گرفتم ولی دمی باقالی نصفه شبی از کجا پیدا کنم

الان میرم یواشی خودم درست میکنم
قول میدم سر و صدا نکنم، تو هم بخواب که صبح باید اول من و ببری دانشگاه

من و بی خواب کردی، بعد میگی بخواب؟!بیا باهم بریم پایین

با کمترین صدا یه دمی باقالی درست کردم و سیر برداشتم تو ماست خرد کردم یه بشقاب غذا کشیدم بخورم

پس من چی؟

یه قاشق بیار با هم بخوریم

چقدر گشنم بود خبر نداشتم

دعاش و به جون بچت کن، میگم شیرینی که گفتی خریدی کجاست؟
سپهراد با چشمای درشت شده نگاهم میکرد
این خودتی ایا؟

با صدای بچه گانه گفتم نه این من نیستم بچتم در غالب مامانم

خدا روشکر خیالم راحت شد، اخه من زن چاق دوست ندارم ولی هرچی بچه تپل تر خشمزه تر،جعبه شیرینی تر و از یخچال در اوردم و گذاشتم رومیز اصلا باورم نمیشد این همون نازی چند ماه جلو تره
خدا روشکر فکر بستنی از فکرش بیرون اومد
تو برو بخواب دیگه

به نظرت الان موقع خوابه؟میدونی ساعت چنده؟

دقیقا نمیدونم

صفحه گوشیم و روشن کردم گرفتم جلو صورتش
وای نه من خوابم گرفته، الانم بخوابم دیگه صبح نمیتونم بلند شم

حالا فردا هم مهم نیست بری تا یک هفته اول همه چی تق و لقه بگیر بخواب

نه من چند ساله ارزوم اینه که روز اول دانشگاه اولین کسی باشم که سر کلاس حاضر باشه، میرم دوش بگیرم خواب از سرم بپره
تا صبح من و بیدار نگه داشت که نخوابیم که یه موقع خواب نمـونیم، مادرم از زیر قران ردش کرد و سوار ماشین شدیم، نازنین اول کاری با کسی صمیمی نشو، خودتم خوب میدونی فعالیت زیاد برات خوب نیست دیشبم تا صبح که نخوابیدی ، هر موقع دیدی دیگه نمیتوتی سر کلاس طاقت بیاری بهم زنگ بزن، من امروز و همین جا تو ماشین میشینم

باشه عزیزم، چقدر سفارش میکنی یگه دارم مامان میشم بزرگ شدم

تو برای من همیشه کوچولویی
یه مشت زدم تو بازوش خیلی بدی
رسیدیم و ماشین پارک کرد منم پیاده شدم

صبر کن، همین جوری داری میری
جانم
سفارشای من یادت نره مواظب خودت باش، من همین جا میمونم
وارد دانشگاه شدم، جایی که همیشه ارزو داشتم بهش دست پیدا کنم، وفقط با وجود سپهراد میتونستم به این جا برسم وجودش در هر شرایطی برام دل گرمیه
طبق لیستی که به تابلو زده بودن وارد کلاس مربوطه شدم ولی پنج شش نفر بیشتر نبودیم، تا ساعت یازده از ذوق و شوقی که داشتم خستگی نفهمیدم ولی
دیگه کم کم علائم خواب وخستگی و البته گرسنگی بهم غالب میشد، نشسته بودیم منتظر استاد مربوط نشسته بودیم که دیدم در باز شد و اقا رضا شوهر ستاره اومد داخل کلاس اول تعجب کردم ولی بعد متوجه شدم استاد دانشگاه هم هستن، وقتی من و دید تعجب نکرد انگار میدونست من جزو دانشجو های کلاسش هستم، چون روز اول بود بیشتر اساتید کتاب معرفی کردن و روز معارفه بود

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


پرستار دستگاه فشار و اورد و فشارم بالا بود یه قرص فشار بهم داد و گفت تا هوشیاری کامل نازی باید استراحت کنم یه اتاق که تخت خالی داشت و بهم دادن تا یک ساعتی بخوابم واقعا نیاز به خواب داشتم

چشمام و باز کردم که دیدم دو تا پرستار بالای سرم هستن

_به به مامان خانم بلاخره بیدار شدی
میدونی شوهرت چی کشید

یادم اومد من زایمان کردم، بچم کجاست؟
_ خونه
پس چرا من اینجام الکی میگی؟
_خانم خوش خواب یک هفته است شما بیهوش بودی توقع نداشتی که بچه تو بیمارستان بمونه
هیچ کس از خانوادم اینجا نیست ؟ شوهرمم نیست؟
_چرا اتفاقا استی تو چی کار کردی که شوهرت انقدر عاشق و مجنون تشریف داره؟ رمزش و به ما هم بگو، از صبح تا شب کار میکنیم بعد کافیه یه سرما خوردگی ساده بگیرییم هزار تا غر میزنه که چرا الا چرا بلا
این چقدر حرف میزنه، میشه بگی بیاد
_کی؟
شوهرم
_نه چون به خاطر جنابعالی فشارش رفته بالا و قرص بهش دادیم خوابیده تو این یه هفته بیچاره پاشو از این بیمارستان بیرون نزاشته
میشه به خانوادم زنگ بزنید بچه رو بیارن من ببینمش
_الان شوهرت بیدار میشه میاد پیشت، خودش بهشون اطلاع میده
بعد از تزریق چند تا دارو تو سرمم از اتاق بیرون رفت و منم نفهمیدم دوباره چی شد و به خواب رفتم
بیدار شدم و شتاب زده از تخت اومدم پایین و رفتم سمت ای سی یو که پرستار گفت:
_اقای وحیدی خانمتون و به بخش انتقال دادیم، اتاق ۲۰۲بخش عمومی
رفتم و به اتاق رسیدم در و باز کردم دیدم خوابه، دستای نحیفش و گرفتم و بوییدم، تک تک انگشتای دستش و بوسیدم که با صداش به چشماش که لبریز از اشک بود نگاه کردم، سلام عشق زندگیم چطوری دلت اومد یک هفته من و از دیدن چشمای نازت محروم کنی؟ میخواستی تنهام بزاری؟ رفتم جلوتر و چشمای پر از اشکش بوسیدم، موهای نازش و نوازش کردم حرف نمیزنی صدای قشنگت و بشنوم
خوبی؟ ببخشید که به خاطر من اذیت شدی؟
هیس، الکی حرف نزن
سپهراد دخترمون سالمه؟
اره عزیزم سالمه
خودت دیدیش، چه شکلیه؟
منم ندیدمش چون دوست داشتم باهم ببینیمش باهم به اغوش بگیریمش با هم صداش بزنیم
میشه زنگ بزنی بیارنش
گوشی و از جیبم در اوردم و زنگ زدم به ستاره
_الو سلام داداش خوبی؟ از نازنین چه خبر؟
ستاره خبر خوش نازی بهوش اومد، حالا هم سراغ دخترمون و میگیره اماده بشید بچه رو هم با خودتون بیارید
_الهی همیشه خوش خبر باشی باشه الان هماهنگ میکنم میایم
سپهراد دستم وگرفته بود و نوازش میکرد، بی صبرانه منتظر بودم دخترم و بیارن، سپهراد با حرف هاش و حرکاتش بهم ارامش میداد، میگم تا نیومده یه اسم بگو صداش بزنیم
به نظرت نهال قشنگه
عالیه نهال زندگیمون، بعد از یکساعتی که گذشت در اتاق باز شد و اول پدر جون با یه کرییر وارد اتاق شد، اول صورتم و بوسید و تبریک گفت سپهراد کنارم نشست و پدر جون بچه رو از کرییر در اورد و گذاشت تو اغوش من، پر از حس لذت پر از دلتنگی
دست انداختم دور شونه های نازی و خم شدم باهم به تماشای نهال زندگیمون شدیم، انگار که بوی مادرش و شناخته بود که بیدار شد و همش دهانش و به طرف سینه نازنین میگردوند، با کمک مهر انگیز خانم و مادرم نهال اولین بعد از گذشت یک هفته شیره وجود نازی و نوش جان کرد، مردها به بیرون رفتن
حتی مادر ها هم رفتن فقط ما سه نفر موندیم
مگه بهش شیر ندادن که انقدر گرسنه است؟



اولا که دل تنگت بوده، دوما اینکه این خانم خانما همونیه که مامانش و پر خور کرده بود، شکمو باباشه

خدا روشکر بعداز این همه سختی ثمره زندگیم و به اغوش دارم این بزرگ ترین نعمتی که خدا بهم داد با بوسه ای
که سپهراد به پیشونیم زد از فکر در اومدم

مامان شدنت مبارک عزیز دلم، شیر خوردنش که تموم شد نازنین و نهالم و به اغوشم گرفتم وبه ارامش رسیدم، سرم و بالا گرفتم و خدا رو به تمام داده های زندگیم شکر کردم

☆☆☆به پایان امد این دفتر ☆☆☆☆☆
☆☆☆حکایت همچنان باقی است☆☆

نویسنده:مهربان



#پایان
#داستانهای_نازخاتون #رمانهای_ایرانی #رمانهای_ایرانی #رمان_ایرانی #نازخاتون #داستان_کوتاه #داستان_قدیمی #رمان_ایرانی #داستان_شب #رمان #ادبیات_ایرانی #نویسنده_ایرانی

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


#غم_چشمان_تو
#قسمت_آخر
#داستانهای_نازخاتون
رمان غم چشمان تو
از خبری که دکتر داد نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم خیلی خوشحال بودم، یه حس خیلی خاص که تا به حال تجربه اش نکرده بودم ، رفتم تو اتاق و کمکش کردم از رو تخت اومد پایین

جواب ازمایش چی شد؟ دکتر چی گفت:

بریم بهت میگم، دستش و گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردیم به سمت یه اسباب بازی فروشی حرکت کردم ، رسیدیم پیاده شو خانم گل

برای چی اینجا ، من اصلا حال ندارم

باشه پس بشین تا من بیام ، رفتم و یه عرسک دختر با یه عروسک پسر خریدم و سریع به طرف ماشین حرکت کردم

سپهرادم یه چیزیش شده من و با این حالم تو این گرما نشونده تو ماشین، دیدم از مغازه زد بیرون و دو تا جعبه هم دستش بود

جعبه عروسک ها رو گذاشتم صندلی عقب و نشستم تو ماشین و حرکت کردم
میگم نازی اگه گفتی برای کی عروسک خریدم
برای دختر ستاره
نه عزیزم
برای بچه مهران و مهراد
نه عشقم
به خدا حالم خوب نیست، اصلا امشب مهمونی هم نمیام بریم خونمون

باشه هر چی شما بگی برسیم خونه زنگ میزنم میگم نازی ای چند روزم زیاد حالت خوش نبود

نه نمیدونم چرا، مگه تو جواب ازمایش و نگرفتی پس چرا نمیگی چی گفت دکتر
لابد یه درد بد گرفتم که حرف نمیزنی

به نظرت اگر دور از جونت مریضی چیزی داشتی من انقدر با خیال راحت رانندگی میکردم تازه با سر خوشی هم برم اسباب بازی بخرم ریموت و زدم در پارکینگ باز شد و بعد از پارک ماشین دیدم از ماشین پیاده نمیشه در سمت نازی باز کردم که طبق عادت این سه سال دستش و باز کرد که بغلش کنم بیا خانم کوچولو

دستم و باز کردم و من و بغل کرد و تا جلوی در ورودی خونه اورد کلیدو از جیبش در اوردم دادم دستش وارد خونه شدیم من و گذاشت رو کاناپه خودشم کنارم نشست

نازی جان این عادت و از سرت بنداز یعنی به من رحم کن من نهایت تا دو سه ماه دیگه میتونم بغلت کنم عشقم

نه من فقط بغل تو رو میخوام، اصلا یعنی چی فقط تا دو سه ماه دیگه؟مشکوک میزنی

تو دوست داری مامان بشی؟

خب دوست دارم ولی بعد از این که درسم تموم شد

اون موقع که خیلی دیره، حالا اومد و خدادای شد اون موقع چی؟

نمیدونم یعنی من در کل بچه دوستم ولی اون موقع درسم و چی کار کنم نمیشه که هم درس خوند هم بچه داری کرد

چرا نمیشه خودمم نوکرتم کمکت میکنم

یهو دوزاریم افتاد، کسل بودن این چند روزم حساس شدنم به بو یکم فکر کردم وای سپهراد امروز چندمه؟

تازه داره دوزاریت میفته
نه!!!
اره
جون من راست میگی، همه این صغرا کبری چیدن ها یعنی من حامله ام؟!!



بله عشق زندگیم شما داری مامان کوچولوی من میشی

یه حالی شدم ، میگم راست میگی؟ نکنه داری سربه سرم میزاری؟ اشکام نا خداگاه روی گونه هام میچکید

خدا من و لعنت کنه که مواظبت نکردم که باعث ناراحتی عشقم شدم

سپهراد من از روی ناراحتی گریه نمیکنم، خدا بهم رو کرده که دارم مادر میشم این اشک ها هم از حس خاصی هستش که تو وجودم دارم، یعنی خوشحال شدم از اینکه ثمره عشقمون تو وجودم داره رشد میکنه ، خودم تو اغوشش انداختم

بعد از چند روز یه مهمانی گرفتیم و به خانوادم وبه مادرش خبر دادیم که نازی بارداره، ستاره با دخترش سلین که از شیطنت دست ستاره رو از پشت بسته بود هر روز میومدن خونمون و مواظب نازی بودن اخه خیلی حالش بد میشد روزی نبود که دکتر نبریمش و یه سرم وصل نکنه، امروز قرار بود با لیلا بریم سفارت ترکیه، نازنین و تو تمام جریان کار لیلا قرار دادم، حتی قرار بود امروز با لیلا به خونه بیایم چون خود نازنین خواسته بود

ستاره جون شرمنده این چند روز همش بهت زحمت دادم

_این چه حرفیه عزیزم، مگه یادت رفته وقتی من سلین و دنیا اوردم این تو بودی که دائم کنارم بودی پس به اقا رضا زنگ بزن بیان تا شام دور هم باشیم ، با موافقت ستاره من سالاد و درست کردم و مخلفات سفره، ستاره هم مرغ و برنج و درست کرد، دختر ستاره خیلی نمک داشت بغلش کردم نشوندنش رو پام که گفت

_دندایی(زندایی)
جون دلم
_ دوشت و بیال دلو(گوشت و بیار جلو)
میدم تو دیشمت نی نی دالی(میگم تو شیکمت نی نی داری)
اره عزیزم من و دایی برای شما هم بازی آوردیم
_فت تونم نی نی مث من ملغ دوس نداله براش تباب بگیر(فکر کنم نی نی مثل من مرغ دوست نداره براش کباب بگیر)
قربون تو برم خشمزه باشه به دایی زنگ میزنم میگم برای تـو نی نی کباب بگیره ولی یه شرط داره
_دی؟(چی)
اجازه بدی نی نی یه گاز کوچولو از اون لپای نرم تپلت بگیره؟ با تکون دادن سرش اومدم گازش بگیرم که ستاره گفت:

_نازی به خدا اگر گازش بگیری یعنی بچت دنیا بیاد رو تنش جای ابادی نمیزارم، حالا خود دانی

خیلی بدی، این بچه نیست تو دنیا اوردی یه هلوی پوست کنده است، وقتی حرف میزنه ادم دوست داره بخورتش،

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


گوشی برداشتم و زنگ زدم به سپهراد این چند وقت که لیلا اومده دلم شور میزنه دست خودم نیست به خاطر بارداریم حساس شدم با اینکه سپهراد خودش من و تو تمام جریان کارهای رفتن لیلا گذاشته ولی روزی که قرار باشه باهم ملاقات داشته باشن یا برای تکمیل کارهای لیلا باهم برن بیرون دلم اروم و قرار نداره به خاطر همین امروزم به سپهراد گفتم بیان اینجا از روزی که ازاد شده من هنوز ندیدمش از فکر در اومدم و زنگ زدم به سپهراد منتظر بودم ولی جواب نداد براش پیام دادم (سلام عزیزم ستاره و اقا رضا هم شام اینجا هستن لطفاً برای سلین کباب بگیر)

از سفارت زدیم بیرون گوشیم چک کردم که میس کال داشتم و یه پیام از طرف نازنین که در خواست کباب برای سلین کرده بود

_میگم هنوز وقت هست میای بریم همون کافه همیشگی روبه رو دانشگاه دلم برای خاطرات اون موقع تنگ شده

نه باید بریم خونه الان نازی دلش شور میفته براش خوب نیست

_چرا؟مگه مشکلی داره؟

مگه مهر انگیز بهت نگفته که نازی بارداره؟تو یه ان سفید شدن رنگ صورتش و دیدم و گفت:

_بارداره؟! نه یعنی من اصلا خونه نیستم که بهم بگه ، میدونی چیه این خانواده یه دفعه مثل بختک افتادن تو زندگیمون

اگر همون ناصر نبود که ما باید میومدیم بهشت زهرا، حداقل کاری که کرد جون تو رو نجات داد، یا اینکه مهرانگیز خانم الان باعث شده پدرت تو رو تو اون خونه راه بده، انقدر نمک نشناس نباش

_تو خیلی عوض شدی سپهراد من همون لیلا هستم یه اشتباه کوچیکم یه فضولیم باعث بدبخت شدنم شد، وگرنه به خدا من همون لیلام که دوستش داشتی، نمیزاشتی خار به چشمش بره

با داد گفتم:بسه دیگه انقدر گذشته رو نکش وسط اون زمانی که التماست میکردم دردتو بگو لال مونی گرفتی اگر همون موقع دهنت و باز میکردی میتونستیم برات یه کاری کنیم ولی وقتی کار از کار گذشت و تا منجلاب هم خودت و هم ناصر و غرق کردی باید به فکر حالا بودی

_ ناصر به من علاقه داشت عاشقانه دوستم داشت به خاطر من دست از قد گیری هاش برداشت ولی من دوستش نداشتم، چون فقط تو بودی که تو دلم بودی مگه کم بود مدت علاقه ای که بهم
داشتیم، از بچگیم فقط تو رو دیدم تا زمانی که بهم ابراز عشق کردی اون لحظه تو اسمونا بودم تا روزی که دوستم گفت بیا تولدم فکر نمیکردم از روی حسادت با من همچین برنامه ای برام چیده باشه
میخواستم بهت بگم میخوام برم تولد ولی نمیدونم چی مانع گفتنم میشد، سپهراد من هنوز دخترم هیچ وقت اجازه ندادم ناصر بهم نزدیک بشه بیا دوباره با هم باشیم

لیلا به خدا اگر سکوت نکنی یه بلایی هم سر خودم هم تو میارم، پس خفه شو
شروع کرد به گریه کردن، فکر کرده با اشک تمساح ریختن من رامش میشم گوش هات و باز کن ببین چی میگم، وقتی ما تونستیم نازی و از دستشون نجات بدیم فکر کردیم دیگه تموم شد و راحت شدیم بماند که چه بلا هایی به خاطر تو ناصر سر نازی اوردن،
بعد از اون هم دوباره اسیرشون شد میدونی چرا فقط به خاطر من و خودش که تو اسایش باشیم به خاطراینکه مانعی بشه برای دخترایی که ظالمانه مورد تجاوز و فروششون به یه عده هوس باز بشه
من یه تار موی نازی به هیچ احدی نمیدم
من عاشقانه دوستش دارم حتی بیشتر از عشق اشتباهی که به تو داشتم، پس دیگه فکر رسیدن من و خودت و از سرت بیرون کن

_خوش به حال نازنین

دیگه سکوت بینمون حاکم شد ، کنار یه رستوران نگه داشتم و بعد از گرفتن سفارشم به سمت خونه حرکت کردم دلم برای نازنین پر میکشید

با صدای چرخش کلید فهمیدم سپهراد اومد صدای سلین از پشتم اومد که گفت

_ادون دادی اومد(آخجون دایی اومد)

اره قربونت برم دایی اومد، اول لیلا اومد تو که خودم پیش قدم شدم و باهاش روبوسی کردم، خوش امدی عزیزم ولی خیلی سرد و عادی جوابم و داد و رفت به طرف ستاره و اقا رضا پشت سرش هم سپهراد اومد تو چهره گرفته ای داشت، ظرف کبابی که گرفته بود و روی اپن گذاشت، با این حال با خوشرویی به طرفم اومد و طبق روال اول بغلم کرد و بعد پیشونیم و بوسید، خوبی؟

خوبم فدات شم فقط یکم خسته ام، سلین پام و گرفت، خم شدم و بغلش کردم سلام نفس دایی چطوره؟

_اوبم تباب الفتی(خوبم کباب گرفتی)

بله که گرفتم ، سلین و گذاشتم زمین و بعد از سلام و احوال پرسی با رضا و ستاره راهی اتاق شدم که لباسام و عوض کنم

کنار لیلا و ستاره نشسته بودم که دیدم لیلا با چشماش داره تمام خونه رو دید میزنه، از زمانی هم که اومده بود طرف صحبتش و فقط ستاره قرار داده بود، زمانی که با نتصر عقد کرد خیلی رفتارش با من خوب و صمیمی بود ولی الان برعکس رفتارش و داشت نشونم میداد، همش پیش خودم میگفتم من حساس شدم و دارم اشتباه میکنم ولی با حرفی که زد به دلم اتیش زد، رو به سپهراد که مشغول صحبت با اقا رضا بود کرد و گفت:

_سپهراد یادته چقدر برای دیزاین این خونه باهم نقشه کشیده بودیم، سلیقه من و تو کجا و چینشو دیزاین الانش کجا؟

منتظر بودم سپهراد یه چیزی بهش بگه که انتظارم زیاد طول نکشید که گفت:

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


برای منم فرقی نداره ولی دوست دارم بچه اولم دختر باشه اخه شنیدم میگن تا دختر نداشته باشی طعم پدر شدن و نمیچشی

سپهراد یه چیزی بگم انجام میدی

شما دوتا چیز بخواه

میدونی دلم رقص شب عروسیمون و میخواد

چی از این بهتر منم پایه ام، یه اهنگ از گوشیم گذاشتم دستم و باز کردم که بیاد بغلم به سمتم پرواز کرد و یه رقص دو نفره دل چسب که به هر دومون حسابی کیف داد و تجدید خاطره شب عروسیمون بود

خیلی خوش گذشت ولی خبر نداشتیم که چشم حسودی در پی خشبختی ماست


«از زبان سوم شخص»

سپهراد و نازی در حال خنده و شور حال خودشون بودن ولی خبر نداشتن چشم های ناپاک ماده گرگانی در پی نابودی زندگیشون در حال نقشه کشیدن هستن

_الو سلام خانم من کریمی هستم شناختین

+اره بگو چه خبر

_میگم باید حضوری ببینمتون، پشت تلفن نمیشه توضیح داد

+باشه تا یک ساعت دیگه بیا به ادرسی که برات میفرستم

_باشه ممنون، حالا عشق من و نادیده میگیری اقای وحیدی کاری میکنم عشقت زمین گیر بشه
____

تو گل خونه کنار نازی نشسته بودم و به اشعاری که از پروین اعتصامی میخوند گوش میدادم روزی که میاد گل خونه خودش برای گل و گیاهانش شعر میخونه

ای نهال آرزو، خوش زی که بار آورده‌ای

غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آورده‌ای

باغبانان تو را، امسال سال خرمی است

زین همایون میوه، کز هر شاخسار آورده‌ای

شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم

این هنرها، جمله از آموزگار آورده‌ای

خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد

برگ دولت، زاد هستی، توش کار آورده‌ای

غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است

همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است

پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است

مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است

زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست

شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است

به که هر دختر بداند قدر علم آموختن

تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است

زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری

بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری

از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند

نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری

دامن مادر، نخست آموزگار کودک است

طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری

با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم

گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری

عالیی مثل همیشه، بلند شو بریم منم کار دارم، اگر میخوایی بگم یه اتاق برات اماده کنن بری بخوابی؟

نه میام رو همون کاناپه اتاقت دراز میکشم

من برم سالن تشریفات یه سر کشی کنم شما هم برو دفتر، از گلخونه زدم بیرون که خانم کریمی جلوم و گرفت

_ببخشید اقای وحیدی میتونم یک ساعت زود تر برم اخه برام کار پیش اومده

مشکلی نداره بفرمایید، از روزی که ازدواج کردم خدا رو شکر دیگه سیرش نیست و معقول تر رفتار میکنه

وارد دفتر شدم و رو همون کاناپه اتاق دراز کشیدم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد

«سوم شخص»

تو کافه نشسته بود و منتظر کریمی، که با صدای زنگوله بالای
در توجهش و به شخصی که وارد کافه میشه جمع میکنه

+دیر کردی؟

_ببخشید امروز هتل شلوغ بود تا اومدم طول کشید

+چه خبر؟

_نمیدونم اقای وحیدی چی تو این زن دیده که انقدر شیفته و عاشقه، این همه دختر خوب دورش بود اصلا....

+برای حرفای خاله زنکی وقت ندارم، فقط بگو چه روزایی با سپهراد میاد هتل

_سه روز در هفته میاد اونم به خاطر گل خونه، مثلا امروز اومده فردا دیگه نمیاد، این و مطمئنم

+بیا این چک و بگیر اینم کلید در ورودی خونه، گمش نکنی به بدبختی تونستم برش دارم، به کسی که اجیر بگو کار رو جوری تموم کنه که بچش سقط بشه فهمیدی؟؟؟ بعدش هم تا خواهر سپهراد نرفته پیشش میخوام این کار و انجام بده

_باشه خیالت راحت

+فقط چهل دقیقه وقت داره، بهش تاکیید کن هر موقع من بهت زنگ زدم بهش اطلاع میدی وارد خونه بشه
____
پدرم و فرستادم رفت خودم بقیه کارها رو دست گرفتم، خیلی خسته بودم از صبح که از خواب بلند شدم فقط رو پا بودم، امروزم باید تا پایان مراسم تو هتل میموندم ، وارد دفتر شدم که دیدم نازی تو خواب عمیقی به سر میبره، خندم گرفته بود نازی هنوز خودش بچه بود و قرار بود مادر بشه البته بهش ایمان داشتم چون بهم ثابت کرده بود هر کاری بخواد انجام بده به نحو احسنت از پس کار بر میاد

با صدای سپهراد بلند شدم

نازی خانم دیگه خواب بسه بلند شو شام بخور، اون طفلکی چه گناهی کرده باید گشنگی بکشه خودت فقط با خواب سیر میشی دلیل نمیشه اونم با خواب تو فقط رشد کنه احتیاح به غذا هم داره

وای چه قدر حرف میزنی، باشه بلند شدم وای من دلم ساندویج میخواد، کباب هم نمیخورم

نه همین و تا اخر میخوری،مگه امروز دکتر نگفت غذای فسفودی ممنوع

به خدا دست خودم نیست همین الان خواب دیدم دارم فلافل میخورم اون که دیگه بد نیست نخود داره

حالا این و بخور همین الان زنگ میزنم به مادرم برات فلافل درست کنه فردا صبح اولین چیزی که میبینی رو میز ساندویج فلافل باشه

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


پس بلند شو برو به مامانت بگو صورتت و بشوره تا من لاک بیارم بزنم به انگشتای خوشگلت، با خوشحالی بلند شدو از اتاق بیرون رفت، داشتم لوازم ارایشم و که سلین خانم ریخته بود بیرون جمع میکردم که با صدای لیلا برگشتم به طرفش

_اتاق قشنگیه برعکس سلیقه من که دوست داشتم سرویس تختم مشکی باشه برای تو سفیده، چه وردی خوندی که تونستی من و از دلش بیرون کنی؟

_چه وردی خوندی که تونستی من و از دلش بیرون کنی؟ نه خوشگلی آنچنانی داری نه قدو قامت بلندی، نه پول و ثروت، نه پدری نه خانواده درست و حسابی، یادمه ناصر میگفت قدمت نحس بوده و بابات موقع تولد تو مرده

+لیلا جان پدر نداشتن و پول نداشتن هیچ کدوم شخصیت نمیسازه بلکه شعور و فهم طرفه که انسانیت ازش میسازه، لطف کن و سریع تر از این خونه برو تا به داداش زنگ نزدم

این دیگه چی از جون من میخواد؟ یه نگاه پر از کینه بهم انداخت و داشت از اتاق بیرون میرفت که بهش گفتم:
سپهراد هرچی تو وجود تو کاستی بود و تو وجود من پیدا کرد به خاطر همین من و به تو ترجیح داد حالا هم میتونید تشریف ببرید، با اعصبانیت و خشم زیادی یه تنه به ستاره زد و در ورودی و محکم بهم کوبید و رفت

_آخیش شرش کم، بیا که از میدونم تبرد برگشتی حسابی گشنه ای

ستاره تو فرشته نجات منی اگر نبودی فکر کنم میخواست خفه ام کنه

_غلط کرده دختره عوضی، من از بچگی حالم از ستاره بهم میخورد خودخواه و نفهم،

خدا روشکر چند روزی هست که از لیلا خبری نیست امروزم باید کارهام و زود تر ردیف کنم و نازی و ببرم دکتر ،به پدرم زنگ زدم که امروز بیاد جای من چون تو هتل مراسم داشتیم باید یکی از ما حضور داشته باشه، گوشی و بر داشتم و زنگ زدم..... الو سلام بابا جان خوبی؟

_سلام عزیزم خوبی؟ خانمت خوبه؟

خدا روشکر ما هم خوبیم، مزاحمت شدم امروز باید نازی و ببرم دکتر اگر میتونید میشه بیاین هتل امروز مراسم داریم باید یکی از ما حتما باشه

_باشه مسئله ای نیست من تا یک ساعت دیگه میام مواظب خودتون باشید

یه سر کشی به سالن تشریفات انجام دادم بعد از مطمئن شدن از اوضاع به سمت خونه حرکت کردم

اماده نشستم و منتظر سپهراد شدم، با صدای بوق ماشین از خونه بیرون زدم
سوار ماشین شدم وراهی مطب

نیم ساعتی بود که تو نوبت نشسته بودیم که منشی گفت نوبت ما شده وارپ اتاق دکتر شدیم و بعد گرفتن قد و وزن نازی گفت بخوابه رو تخت برای انحام سونوگرافی

وقتی دستگاه و روی شکمم کشید تصویر نا واضحی روی دستگاه دیده شد
که با دقت زیاد یه موجود خیلی ریز که اصلا قابل تسخیص از نظر ما نبود و نشونمون داد و گفت:

_مبارکه الان شما دقیقا شش هفته از بارداریتون گذشته میتونی بلند بشی

وقتی اون تصویر نامفهوم و تو مانیتور دکتر دیدم احساس میکردم قشنگ ترین تصویر دنیا رو میبینم،دکتر از اتاق سونوگرافی خارج شد منم کمک نازی کردم و لباسش و مرتب کرد بعد از نوشتن آزمایش و دارو از مطب خارج شدیم



بعد از نوشتن آزمایش و دارو از مطب خارج شدیم ، کجا بریم خانم خوشگل من؟

دلم شیطنت میخواد دوست دارم برم یه جایی که هیجان داشته باشه

من که تا الان شنیدم خانم های باردار هوس خوراکی میکنن ولی تا به حال نشنیده بودم یااصلا فکر نکنم کسی تو بارداریش هوس هیجان کرده باشه، خدا به داد برسه که فکر کنم فندق بابا از اون شیطون بلا ها باشه

بریم شهر بازی

اصلا حرفشم نزن ولی میبرمت یه جایی که حسابی کیف کنی، به سمت خیابون بهار حرکت کردم

وقتی رسیدیم دقت که کردم دیدم من و اورده جایی که پر از لوازم و لباس بچه گانه و نوزادی میفروشن، واقعا از تمام وجودم خوشحال شدم ماشین و پارک کرد
وای سپهراد چقدر تو خوبی

بریم ببینیم چه خبره، انقدر خوشحال شده بود که اصلا روی پای خودش بند نبود،

با دیدن لباس های نوزادی کفش های کوچولو جوراب هایی که از ریزه میزه بودنشون ادم به وجد میومد ، چون هنوز جنسیتش مشخص نبود فقط دو سه دست لباس اسپرت خونگی خریدیم،
میگم بیا بریم برای سلین هم یه دست لباس بگیریم

باشه عزیزم، دیگه خسته شده بود ، با هم به هتل برگشتیم

من میرم گل خونه

تا یه چیزی نخوری اجازه نداری بری گل خونه

اخه میل ندارم
بی خود، همه باردار میشن چاق میشن تو داری روز به روز لاغر تر هم میشی ،وارد دفتر شدیم که دیدم پدر نشسته پشت میز تا ما رو دید بلند شد و اول نازی و به اغوش گرفت این دونفر وابستگی عجیبی بهم پیدا کردن، روزی نیست که تلفنی با هم حرف نزنن یا پدرم هفته ای دو سه بار
میاد خونه و به نازی سر می زنه
پدر جان اگر از دیدن عروست دل کندی منم هستم

_سلام پسرم، خب چی کار کنم که عروسم برام یه چیز دیگست

شما به من لطف و محبت دارین، بعد از خوردن کیک و چای با سپهراد وارد گلخونه شدیم، برای دونه دونه از گل هام و درختچه هام اسم انتخاب کرده بود

نازی دوست داری بچمون دختر باشه یا پسر؟

برای من فرقی نداره سالم باشه شکر خدا

داستانهای نازخاتون

17 Jan, 12:19


اتفاقا صفایی که الان خونه من و نازی داره هیچ کس نمیتونست ایجاد کنه از نظر ظاهری هم من و نازی باید بپسندیم که خدا روشکر راضی هستیم

ستاره نامحسوس زد به پام و یه نیشخند به لیلا زد

_نازی جان بیا بریم میز و بچینیم که حسابی گشنمونه

نازی بشین، من خودم میرم کمکش

اقا رضا وسپهراد رفتن تو اشپزخونه من موندم و لیلا معذب شده بودم؛ نمیدونم چرا حرف های نسترن که روز عروسی بهم زده بود تو مغزم رژه میرفت، که صدای لیلا کنار گوشم شنیدم

_خیلی خوشحالی که تو خونه ای که یک روز قرار بود من ملکه اش باشم زندگی میکنی؟ فکر کردی خیلی بهت علاقه داره و کشته مرده ات شده که اومده گرفتت
نه جانم، به خاطر انتقام از من و داداشت این کار و کرد، فکر نکنم تا به حال بهت گفته باشه درست نمیگم

حالم اصلا خوب نبود ولی باید خودم و قوی نشون بدم نباید ضعف بهش نشون بدم، اره بهم گفته از علاقه اش به شما که از بچگی عاشقانه دوستتون داشته حتی بهم گفته برای انتقام از تو و ناصر با من
نامزد کرد ولی این و بدون من و انقدر دوست داره که مطمئنم لحظه ای هم بهت فکر نمیکنه اگرم الان دنبال کارهاتونه به خاطر اینکه دلش برات میسوزه نه ازسر علاقه به تو باشه

لیلا خانم بفرمایید سر میز، رفتم کنار نازی که دیدم چهره اش گرفته است، با رفتن لیلا سر میز خم شدم و گونه اش و بوسیدم، چی شده عشقم ناراحته؟

نه نه چیزی نیست، ضعف دارم

الهی بگردم پاشو بریم سر میز غذا بخور، دستش و گرفتم و کنار هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم اخر شب شده بود که ستاره اینا عزم رفتن کردن که ستاره به لیلا گفت:

_لیلا جون بیا ما برسونیمت

+نه عزیزم من امشب همین جا میمونم، چون قراره با سپهراد بریم جایی

با حرف لیلا یه نگاه به سپهراد انداختم که با نگاهش بهم فهموند که اطلاعی از کارش نداره

_نازی جون خیلی زحمت کشیدی عزیزم فردا دوباره میام بهت سر میزنم

باشه عزیزم خیلی محبت داری با رفتنشون، اتاق مهمان و نشون لیلا دادم
که گفت: ممنونم خودم بهتر از شما میدونم اتاق مهمان کجاست
دیگه با این رفتارش داشت اعصابم و خورد میکرد که با صدای سپهراد به خودم اومدم

لیلا ادرس وکیل و برات مینویسم خودت صبح برو پیشش کارت و ادامه بده من بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم و کاری هم از من دیگه بر نمیاد

_یعنی چی تو به من قول دادی به عشقی که به هم داشتیم تا من نرفتم اون ور پا به پای من بیای

به حرمت اینکه مهمون خونمی هیچی بهت نمیگم، پس خواهشا خودت حرمت خودت و حفظ کن تا جای که من یادمه من هیچ قولی بهت ندادم، دست نازی و گرفتم که مثل یه تیکه یخ شده بود
به سمت اتاق خودمون رفتم وارد که شدیم در بستم و قفل کردم سکوت نازی باعث اعصبانیتم شده بود، دوست نداشتم حرفی تو دلش بمونه؛
نازی هر چی تو دل و فکرت هست بهم بگو من حاضرم تا صبح بشینم و به تمام حرفات گوش بدم

راستش از دست لیلا خیلی ناراحتم با حرفاش دلم و سوزوند الان احساس یه عذاب وجدان دارم که نکنه واقعا من و ناصر باعث شدیم شما دوتا کنار هم خوشبخت نباشید

خیلی افکارت پوچ و بچه گانه است،
میدونم به خاطر موقعیت جسمیت حساس شدی ولی دلیل نمیشه که این حرف و بزنی، میدونی نازنین انسان ها تو زندگیشون خیلی تجربه ها رو کسب میکنن، تلخی شیرینی جدایی فقر ثروت
عشق وصل فراغ همه این ها والا......ـ
منم دو نوع عشق و تجربه کردم یکی عشق بچگی و نا پختگی که نمیگم سخت نبود چون دروغ گفتم ولی میدونی چی بود که اون عشق الکی نا پخته رو برای من از بین برد و یه عشق و دوست داشتن ابدی رو تو روح و قلب و جسم من کاشت؟
فقط وجود خودت ، مهربونیت پاکیت سادگیت، قوی بودنت جلوی یه مشت نامرد ولی تکیه دادنت به من پس انقدر وجودت مثبت هست که من بخوام حتی آنی به بودن و حسرت خوردن با غیر تو فکر کنم، من اول دوستت دارم بعد عاشقانه میخوامت، حالاهم بیا بغل خودم که دلم برات تنگه، راستی سه روز دیگه هم وقت دکتر داری یادت باشه

ممنونم که هستی عزیزم، با بوسه ها و نوازش های پر مهر سپهراد اون شب هم سپری شد ، با ضربه دست کوچولویی که به صورتم میخورد از خواب بلند شدم

_دندایی پاشو دبونه بدولیم نی نی دشنشه (زندایی پاشو صبحونه بخوریم نی نی گشنشه )

سلام عشق زندایی فندق ، یه بوس بده تا پاشم چند تا بوس محکم از لپای نرم خوشگلش کردم صبح ها که از خواب بلند میشدم با حس سر گیجه تهوع همراه بود که که ساعت ها ادامه داشت، به سرویس رفتم و لباس مناسب پوشیدم موهام جمع کردم که دیدم صدایی از پشت تخت میاد اروم رفتم به تون سمت که دیدم سلین خانم رژ های من و برداشته و داره میکشه به صورتش اروم رفتم و پشتش نشستم متوجه حضورم شد و برگشت

_وای تلسیدم (وای ترسیدم)

دوست داری برات لاک بزنم

_ادون لاک(اخجون لاک)

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


🌺از روی صندلی بلند شدم که دوباره سرم گیج رفت و روی صندلی نشستم،
سپهراد بیا من تو اشپز خونه ام

رفتم تو آشپزخونه که دیدم نازی سرش تو دستاشه، نازی چی شده؟ چرا رنگت پریده عزیز دلم

🌺نمیدونم چرا سر گیجه گرفتم

پاشو بریم دکتر، فکر کنم برای استرسی که برای کنکور داشتی حالت بد شده

🌺نه نمیخواد الان اب قند خوردم الان اثر میکنه

چی و نمیخواد من تشخیص دادم باید بریم دکتر، پس الکی حرف نزن رفتم شال و مانتو شو اوردم و تنش کردم، اصلا یه زره رنگ به صورت نداشت، هنوز به در نرسیده بودیم که حالش بهم خورد و سریع رفت سرویس، کمکش کردم و بغلش کردم بردمش تو ماشین و سریع رفتم بیمارستان

🌺رسیدیم بیمارستان و بهم سرم وصل کردن و ازم یه ازمایش گرفتن

نازی زیر سرم بود و منم منتظر بودم تا جواب ازمایش و بگیرم، نگران حالش بودم ، با صدا زدن پرستار جواب ازمایش و گرفتم و رفتم پیش دکتر نگاهی به ازمایش کرد و گفت

_تبریک میگم خانومتون باردار هستن
بعد اتمام سرمش میتونید ببرینشون

از خبری که دکتر داد نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم خیلی خوشحال بودم

@nazkhatoonstory

#داستانهای_نازخاتون #رمانهای_ایرانی #ادبیات_ایران #رمانهای_ایرانی #رمان_ایرانی #داستان_شب #رمان #رمان_ایرانی #نازخاتون #داستان_کوتاه #داستان_قدیمی

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


🌺تو رو خدا این جوری نگو، درسته که بهم شوک وارد شد ولی خدا یارم بود و نذاشت اتفاق بدتری برام بیفته، من خودم خواستم که به این ماموریت برم چون اگر این کار و نمیکردیم الان من راحت تو آغوشت احساس ارامش و امنیت نمیکردم الان من راحت تو آغوشت احساس ارامش و امنیت نمیکردم.

خوب بلد بود با حرفاش ارومم کنه، نازی فردا صبح پرواز داریم به تهران و قراره یه اتفاق های خوبی بیفته

🌺جدی؟! حالا چه اتفاقی؟

نمیشه گفت سور پرایزه

🌺نازنین سور پرایز بسیار دوست

نه بابا والبته بنده هم غافلگیر کردن نازی بانو را بسیار دوست

🌺 کلی با این مدلی حرف زدن هم دیگه کیف کردیم و خندیدیم بعد از خوردن شام تو هتل همراه دکتر و سرگرد به اتاق برگشتیم چون خیلی خسته بودیم سریع خوابمون رفت

با صدای تلفن داخل اتاق بیدار شدم، که دیدم نازی روی تخت نیست، نگران شدم تلفنم همین جوری داشت زنگ میزد، اول تلفن و جواب دادم، الو بفرمایید، سلام دکتر

_سلام هنوز خوابی میدونی ساعت الان هشت صبح؟! سپهراد سریع حاضر شین الان ماشین میاد دنبالمـون باید ساعت نه فرودگاه باشیم

باشه باشه، رفتم سمت سرویس دیدم نیست، یا ابلفضل این کجاست؟ رفتم کنار تخت لباسم و بردارم برم دنبالش، که دیدم بله خانم افتاده رو زمین و خوابه
صداش کردم نازنین بلند شو ببینم، تو چجوری افتادی که نفهمیدی اخه؟ دوباره برگشته بود به همون خواب سنگینی که داشت، وقتی میخوابید دور از جونش انگار مرده بود، بلندش کردم گذاشتمش رو تخت یه فکری به ذهنم رسید ، یه لیوان اب کردم و اول با دستم یکم پاچیدم به صورتش انگار نه انگار اینبار بیشتر ریختم فقط دستش و بلند کرد کشید به صورتش ، دیگه چاره ای نداشتم و اب و خالی کردم رو کل صورتش

🌺داشتم خواب میدیدم با سپهراد تو یه دشت پر از گل هستیم و دو تایی سوار یه تاپ ، سپهراد با یه حرکت تاب و به اوج رسوند که با احساس اینمه دارم میفتم از خواب پریدم که دیدم تمام صورت و موهام خیسه، اولش تو شوک بودم ولی با صدای سپهراد به خودم اومدم

خانم خوابالو بلند شو حاضر شو باید بریم، دیر شد

🌺تلافی میکنم منتظر باش، اماده شدیم و از در زدیم بیرون ، دکتر و سرگرد و دونفر دیگه منتظر ما بودن بعد از سلام و احوال پرسی راهی فرودگاه شدیم ، تا به حال سوار هواپیما نشده بودم، به خاطر همین یکم ترس داشتم، اولش که میخواست اوج بگیره چشمهام و بستم و دست سپهرادم سفت گرفتم وقتی فهمید ترسیدم گفت:

سرت و بزار رو شونه من دستتم بده من، چند دقیقه که از پروازمون گذشت فهمیدم نازنین دوباره خوابید، وقتی میان وعده سرو شد صداش زدم، نازی بیدار شو یه چیزی بخور

🌺با صدا کردنش بلند شدم خسته شدم پس کی میرسیم
خوبه همش خوابی ، حوصلم سر رفت به خدا نه به شیطنت های دیروزت نه به خابالو بودن امروزت

🌺به خدا دست خودم نیست زمانی که استرس نداشته باشم و خیالم راحت باشه خوابم خیلی عمیقه ، انقدر سرگرم حرف زدن باهم شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم، به خاطر اینکه چمدان همراهمون نبود، سریع از فرودگاه بیرون اومدیم و یه ماشین منتظرمون بود همگی سوار شدیم، سرگرد و دکتر هم ما رو تا در منزل پدر جون همراهی کردن وقتی به جلو در رسیدیم همه عزیزانم بودن مامانم و پرویز خان، پدر جون و مادر جون(مه تاج) ستاره و همسرش، سیما و پسرش ، از ماشین پیاده شدیم که یه گوسفند جلو پامون ذبح کردن، به اغوش مادرم پناه بردم و با تمام وجودم عطر تنش و میبوییدم بعد از مادر به اغوش مادر جون و پدر جون رفتم که با صدای ستاره به طرفش بر گشتم، چقدر تپل شده بود دیگه مشخص بود بارداره

_ نازنین خانم خجالت بکش من دونفرم پس احترام من از همه واجب تره، ولی اشکالی نداره حالا بیا بغل خودم که امروز کلی برنامه داریم

🌺 سیما وقتی من و به اغوش گرفت کلی ابراز دلتنگی کرد و من متقابلا همین حس و داشتم، وارد خونه که شدیم همه دور هم نشستیم بعد از مدت کوتاهی سرگردو دکتر و سیما خدا حافظی کردن و رفتن، سپهراد نشست کنارم و گفت

خدا روشکر دیگه مثل یه ادم معمولی زندگی میکنیم

🌺منم دلم برای عادی زندگی کردن تنگ شده بود

بیا بریم بالا سرگرد ساک ها مون و فرستاده تو اتاق منه سوغاتی ها رو بیاریم
بدیم

🌺با سپهراد به اتاقش رفتیم و در ساک ها باز کردیم دیدم تمام لباس ها مچاله شده تو ساکه هر چی و که در میاوردم چروک بود، وای چرا انقدر شلخته ساک ها رو جمع کردی؟

خب عجله داشتیم منم دیگه هرچی بود و ریختم تو ساک هاو درش و بستم

🌺خب من روم نمیشه این روسری ها رو بدم به مامان اینا

اشکالی نداره اصلا چیزی نمیدیم فقط کفش های ستاره رو بهش میدیم

🌺خیلی ناراحت شده بودم چقدر با شوق این سوغاتی ها رو خریده بودیم

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


نبینم اخماتو، یه بوسه بین ابرو هاش زدم تا اخمش باز بشه دیگه نبینم به خاطر دو تا تیکه پارچه بی ارزش اخمات بره تو هم، ببین نازی من و تو به اندازه یه زندگی ده ساله یا بیشتر تو این سه ماه زجر کشیدیم ، پس ازت خواهش میکنم سعی کن برای چیز های بی ارزش ناراحت نشو،
اصلا یه هفته دیگه با هم میریم بازار برای همه عزیزانمون هر چی دوست داشتی بخر باشه

🌺نا خدا گاه رو پنجه های پام بلند شدم و روی صورتش بوسه زدم چشم هر چی اقامون بگه هرچی اقامون بگه

قربون خانم خوشگلم برم که ناراحتیش به ثانیه نمیکشه، بعد از اینکه لباس هامون عوض کردیم رفتیم پایین نازنین هنوز خبر نداشت فردا روز عروسیمونه قرار بود ستاره بهش بگه وقتی رفتیم پایین پدرم نازنین و صدا زد و باهم رفتن تو حیاط منم نشستم کنار مادرم، که دست انداخت دور گردنم و من و کشید طرف خودش بـوسه پر مهری روی پیشونیم زد

_داداش امروز لباس عروس میرسه ، خونتونم که با کمک مهر انگیز جون و مامان برای خودش بهشتی شده، البته بگما من تو دیزاین خونتون همراه با نخودم نقش زیادی داشتیم

شما که وظیفه خواهریتون و انجام دادین ولی دست نخود دایی درد نکنه چون با این که هنوز نیومده ولی قدمش برای داییش پر از خیر و برکت بوده، در یه لحظه دیدم کوسن مبل به طرفم پرتات شد

_بهت رحم کردم فقط به خاطر قدر دانی که از بچم داشتی وگرنه من میدونستم و تو

🌺پدر جون من و با خودش به حیاط برد و باهم قدم میزدیم که گفت:

_نازنین جان تو دیگه جزو خانواده ما هستی، منم پدرت این و از اعماق وجودم میگم که تو رو مثل ستاره دوستت دارم هر موقع هر چی خواستی هر کجا خواستی بری سپهراد نتونست یا کار داشت، رو من حساب کن و به خودم بگو
اگر یه روزی از دستش ناراحت شدی یا مشکلی براتون بوجود اومد فقط به خودم
بگو نه به مادرت نه به زن من خانم ها یه اخلاقی که دارن از کاه کوه میسازن یا از روی عاطفه زیادشون تصمیم های اشتباه میگیرن، پس من و محرم خودت بدون و با خودم در میان بزار البته اگر بین خودتون حلش کنید که بهترین کار و میکنید، زندگی بالا پایین زیاد داره همیشه گل و بلبل نیست ، پس خودت و باید برای زندگی کردن اماده کنی من همه این حرف ها رو هم به ستاره زدم هم به سپهراد، فکر نکن ففط به تو گفتم، به خاطر اینکه دوستتون دارم وظیفه خودم میدونم که این مسائل و عنوان کنم

🌺من و پدرانه به آغوش گرفت و بوسه پر مهری به پیشونیم زد و باهم وارد خونه شدیم که ستاره تندی اومد خودش وتو بغل باباش جا داد و گفت

_بابا جون، نو که اومد به بازار کهنه شده دل ازار

+همتون برای من یه بویی دارین، هیچ فرقی ندارین ولی نوه ام برام یه چیز دیگه است

🌺 تا اخر شب همه با هم کلی بگو بخند کردیم موقع رفتن مامانم و پرویز خان به سپهراد گفتن که من وذبا خودشون ببرن ولی سپهراد اجازه نداد و گفت دیگه نمیزارم نازنین ازم لحظه ای جدا باشه
بعداز رفتنشون دور هم نشسته بودیم که
ستاره نمیدونم در گوش اقا رضا چی گفت که بلند شد و به طبقه بالا رفت بعد از چند لحظه اومد یه جعبه دستش بود و گذاشت روی میز جلوی من که ستاره گفت:

_اقای داماد لطفاً در جعبه رو برای عروس خانم باز کنید

از دست این ستاره، بلند شدم در جعبه رو باز کردم و لباس عروس و از جعبه در اوردم چهره نازنین دیدن داشت ، دهنش باز مونده بود و چشماش پر از سوال، رفتم کنارش نشستم دست گذاشتم زیر چونش، ببند عزیزم یه موقع چیزی توش نره

🌺خیلی خوشگله ممنونم

_نازی جون برو دیگه بخواب که فردا صبح زود باید بلند شی وقت آریشگاه داری، انشالله به لطف حق علیه باطل قراره عروس بشی و از لیست ترشیده ها بیای بیرون

🌺 با حرف ستاره نمیدونستم بخندم گریه کنم خیلی سورپرایز جالبی بود شوکه شده بودم، اخه ما هنوز هیچ کاری نکردیم، مامانم هنوز جهیزیه رو تکمیل نکرده،تازه باید خونه رو تمیز کنیم و وسایل و بچینیم خیلی کار مونده ، من که حرف میزدم همه با یه لبخند ملیح نگاهم میکردن که ستاره گفت:

_عزیزم شما کار به این چیزا نداشته باش تا فرداشب شما قراره همش سور پرایز بشی خدا بهت شانس داده دیگه، خواهر شوهر خوب که داشته باشی دنیا به کامت میشه

رضا جون دست زنت و بگیر ببر بخوابین داره از بی خوابی هزیون میگه

_دستت درد نکنه برادر بزرگ کردم که قدر دانم باشه نه این که دکم کنه شیر مامانم و حلالت نمیکنم

🌺ستاره منبع انرژی بود و خنده، بلند شدم و بغلش کردم ستاره جون دستت درد نکنه لباس عروسم محشره خیلی خوشکله

_خان داداش یاد بگیر، قابل تو رو نداشت اجی خوشگلم در کنار هم خوشبخت بشید

🌺از پدر جون و مادر جون هم تشکر کردم
و سپهراد لباس و با جعبه رو برداشت و باهم به سمت اتاقش حرکت کردیم

نازی لباس و بپوش توی تنت ببینم

🌺تو خبر داشتی که قراره فردا شب جشن بگیرن؟

خودم برنامه ریزی کرده بودم ، زمانی که عملیات تموم شد و تو بیمارستان بودی همه کار ها رو با پدر هماهنگ کردم
خوشحال نشدی؟

🌺خیلی خوشحال شدم، ممنونم عزیزم

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


پس لباست و تنت کن ببینم چه جوریه

🌺شما تشریف ببرید بیرون تا من تنم کنم

این لوس بازیا چیه من خسته ام، تو همین اتاقم میمونم و تکون نمیخورم

🌺پس منم تنم نمیکنم، بمونه همون فردا شب تو تنم ببین،رفتم رو تخت و پشتم و بهش کردم و چشمام بستم، روم نمیشد جلوش لباس عوض کنم، اصلا این و متوجه نبود تو بیمارستان هم که لباسم و خودش عوض کرد دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من مستقیم برم تو زمین

عجب دختریه، به تخت نزدیک شدم و تو گوشش گفتم :باشه تو بردی ولی یه روز میشه که هیچ راه فراری نداری، برگشت و مثل دختر بچه ها دستهاش و باز کرد که یعنی بغلش کنم، دختر لوس بیا بغل خودم

🌺به خاطر اینکه دیگه حرف نزنه و من خجالت نکشم ادای این دخترای لوس و در اوردم و دستام و باز کردم که بغلم کنه و منم خودم و بزنم بخواب وقتی من و به اغوش گرفت چند دقیقه بدون حرف گذشت تا اینکه در گوشم گفت:

پاشو مسواکت و بزن بیا بخواب که ستاره مثل عجل صبح بالای سرت حاضره

🌺خستمه مسواک نمیزنم

بیخود پاشو ببینم

🌺نمیخوام تازه جامم راحته خوابمم میاد

وای خدا بهم زن ندادی که یه دختر کوچولو دادی که مسواکشم من باید بزنم، دستش که دور گردنم حلقه بود کمرشم گرفتم و بلند شدم و به سمت سرویس حرکت کردم، یه فکر شیطانی به مغزم رسیده بود، اگر اجراییش نمیکردم دلم اروم نمی گرفت، سرش کرده بود تو یقه ام ، و چشماش بسته بود، وارد سرویس شدم و رفتم زیر دوش یه دفعه اب و باز کردم، اب که رو سر و صورتون ریخت، اومد از بغلم بپره پایین که نذاشتم و محکم گرفتمش و نذاشتم تکون بخوره
شروع کرد مشت زدن به من

🌺وقتی لوس بازی در میاوردم و سپهرادم با تمام وجود لوس بازی من و خریدار بود کیف میکردم، فهمیدم میخواد بره سرویس و من مسواک بزنم، ولی با کاری که کرد شوک شدم دوش اب و باز کرد اومدم از بغلش بیام بیرون که کمرو محکم گرفت و اجازه نداد داشتم یخ میزدم، مشت کوبیدم بهش ولی فایده ای نداشت فقط میخندید، نخند سپهراد دارم یخ میزنم نامرد حداقل اب و گرم کن، من دیگه بهت اعتماد ندارم، اب کم کم گرم شد که گفت:

حال کردی، منم بلدم حال گیری کنم این و یادت باشه دختر لوس شیطون، از اغوشم گذاشتمش پایین ولی همچنان کمرش و گرفته بودم به خاطر اینکه خجالتش از من بریزه این کار و کردم

🌺خسته و کوفته از حمام اومدیم بیرون
سشوار به برق زد و اشاره کرد رو صندلی بشینم، نشستم و موهام و خشک کرد
دیگه از زور خواب چشمام جایی و نمیدید
روی تخت افتادم به سه نرسیده خوابم برد، با صدای جیغ بلندی در جا نشستیم

_شما دوتا چرا هر چی صداتون میکنم بیدار نمیشید

خواهر من عزیز من به من و زنم رحم نمیکنی به اون طفل معصوم فکر کن عشق دایی با چشمای چپ به دنیا میاد ترسید به خدا

_ تو نمیخواد نگران باشی، بلند شین ساعت نه صبح دیر شد از ارایشگاه زنگ زدن گفتن پس چرا هنوز نیومدین

باشه برو حاضر شو من و نازی هم میایم

🌺میگم قراره ما هروز با صدای جیغ ستاره از خواب بلند بشیم
نه عزیزم از امشب میریم خونه خودمون ، پاشو دستت و صورتت و اب بزن لباس بپوش بریم

🌺دستام باز کردم که بغلم کنه من و تا سرویس ببره که اومد بغلم کرد و در گوشم گفت:

باشه عزیزم با کمال میل بغلت میکنم و میبرمت ح...

🌺هنوز حرفشو کامل نزده بود که هولش دادم عقب و سریع خودم رفتم سرویس، که صدای خندش کل اتاق و برداشته بود، پسره بی حیا خوشش اومده من و اذیت کنه و به ریش نداشتم بخنده، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم منم کم کم داشت از این شیطنتاش خوشم میومد سریع اماده شدم و راهی ارایشگاه شدیم ، سپهراد یه اهنگ شاد گذاشته بود و ستاره هم تو ماشین میرقصید

بعد از اینکه رسونمشون ارایشگاه ماشین و بردم گل فروشی تا گل بزنه و خودمم رفتم به کارهای شخصیم برسم

🌺 وقتی کارم تموم شد خودمدجلوی اینه دیدم، فمر میکردم کس دیگه ای جلوی اینه ایستاده لباس عروسم فوق العاده بود دقیق سایز تنم کفشم ست لباسم بود تاج روی سرم گل بود، چیزی که همیشه تو رویاهام تصور میکردم، درسته هیچ وقت ارزوی اصلیم لباس عروس و این حرف ها نبود ولی حالا که خودم و تواین لباس میبینم خوشحالم که قراره کنار مردی باشم که با تمام وجودم دوستش دارم
با صدای ارایشگر به خودم اومدم

_عروس خانم اقای داماد منتظرتونه
بیا شنلتم بندازم

🌺با انداختن شنل به طرف در راهنماییم کردن صدای قدمهای مردونش که به طرفم میومد و شنیدم، چشمم به کفش های ورنی قشنکش گره خورده بود که با دستش چونم و گرفت بلند کرد

شما خانم خوشگل منی؟

🌺ولی من مطمئنم که شما اقای منی، پیشونیم و بوسید دست گلی که با غنچه های رز سفید تزئین شده بود بهم داد و شنلم و کامل روی صورتم کشید و دستم و گرفت و حرکت کردیم سمت ماشین، فیلم بردار دائم به سپهراد میگفت چی کار کنه دیگه کلافه شده بود

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


بدترین لحظه عروسی فکر کنم زمانیه که باید بشی عروسک خیمه شب بازیه این فیلم بردارها ، سوار ماشین شدیم و رفتیم باغ و آتلیه بعد از کلی گرفتن عکس به سمت هتل حرکت کردیم، نلزنین فوف العاده تغییر کرده بود، ولی من بازم چهره ساده و زیبای خودش و دوست داشتم

🌺وارد هتل قسمت سالن عروسی شدیم قسمت مردونه و زنانه از هم جدا بود، رفتیم و تو جایگاه نشستیم، ستاره با اون شکمش شروع کرد رقصیدن، دختر ها همه ریخته بودن وسط و میرقصیدن و پایکوبی میکردن تا اینکه نوبت به رقص دو نفره ما رسید، سپهراد بلند شد و دستشو به طرفم دراز کرد وگفت

افتخار میدید خانم زیبا
🌺اون لحظه احساس میکردم یه پرنسس واقعی ام، خودش کنار ایستاد و برای من دست میزد منم برای تنها عشق زندگیم کسی که اول راهمون و باسختی شروع کردیم رقصیدم سعی کردم بهترین رقصم و ارائه بدم فقط تو چشمای عزیزترینم نگاه میکردم و براش چرخ میزدم، خیلی خوشحال بودم که سنگینی خودش و حفظ کرد و نرقصید و فقط شادی و خوشحالیش و توی چشمانش برای من خرج میکرد، بعد از پایکوبی سپهراد و صدا کردن که به قسمت مردونه بره با بوسه ای که به پیشانیم زد رفت و ستاره کنارم نشست، از دور نسترن و دیدم که داره به طرفم میاد، خوشحال شدم که خواهرم به جشنم اومده وقتی کنارم قرار گرفت خیلی سنگین و گرفته رو به من گفت:

_ستاره جون اگه ممکنه من و خواهرم و تنها بزار

🌺با طرز بیانش شرمنده ستاره شدم، ستاره جون غریبه نیست، هر صحبتی داری میتونی بزنی، ستاره دستم و فشرد و گفت:

_نه عزیزم بعد از چند وقت نسترن جون و دیدی تنهاتون میزارم

+خودش فهمید زیادی مزاحمه، ببین نازی جون من خواهرتم فقط اومدم یه نصیحتی بهت بکنم، از خان داداش خدا بیامرز من که گذشت ولی تو حواست و جمع کن، آدمیزاد هیچ وقت عشق اولش و فراموش نمیکنه، شوهر تو هم که عاشق سینه چاکه لیلا بوده، میفهمی که چی میگم، چون خواهرمی و دلم برات میسوزه این حرفا رو بهت گفتم وگرنه به من چه، خوشبخت باشی ابجی جونم

🌺 نسترن صبر کن، جوابت و بگیر بعد ارزوی خوشبختی کن، من عشقم و راحت بدست نیاوردم که راحت از دست بدم، تا الان که برام خواهری نکردی از این به بعد هم نه خواهریت و میخوام نه دلسوزیت و من و به خیر و تو رو به سلامت عزیزم

_خود دانی

🌺با حرف هایی که زد حال خوشم و ازم گرفت، وقتی رفت مادرم اومد کنارم نشست و کلی درباره زندگی کردن نصیحتم کرد و در اخرم حرفایی بهم زد که از شرم داشتم اب میشدم، خودم نفهمیده بودم که چقدر بزرگ شدم و باید پذیرای همچین مسائلی باشم، ادامه مجلس با مسخره بازی نیلوفر و ستاره گذشت این دو تا هم خوب باهم مچ شده بودن، سیما و زن سرگرد ابطحی هم اومدن و ارزوی خوشبختی برام کردن ولی نمیدونم چرا دلم شور میزد با حرف های نسترن بعدشم توضیحات مامان حسابی حالم بد بود ولی به روی خودم نمیاوردم، الان فقط دلم بودن سپهراد کنار خودم و میخواست ستاره رو صدا زدم و اومد کنارم نشست

_جونم عزیزم؟

🌺میگم دیگه سپهرلد نمیاد اینجا

_ای ناقلا چقدر زود دلتنگش شدی، چرا عزیزم وقتی شام و سرو کنن میاد که برین باهم شام بخورین، ولی از من به تو نصیحت به مرد جماعت رو نده پرو میشن، ولی تا میتونی به خواهر شوهر رو بده، چون خیر میبینی

🌺چشم خواهر شوهر جان شما چشم مایی

_میگم مادر شوهرم نیلوفر دیده ازش خوشش اومده منم همین طور یه برادر شوهر دارم مجرده، حالا مادر شوهرم میخواد نیلو رو از زنداییت خاستگاری کنه

🌺نیلو حرف نداره هر چی از خانومیش بگم کمه اگر قسمت هم شدن بهت تبریک میگم ولی از دو جهت یکی اینکه من عروستونم و دومی اینکه دختر داییم میشه جارییت در نتیجه بهترین ها نصیبتون شده

_نه بابا تو که من و خوردی یه ابم روش

🌺خدایی شوخی کردم تو خودت بهترینی،
خدا روشکر موقع سرو شام شد و سپهراد اومد

نازنین شنلت بده بندازم میخوام ببرمت یه جای خوب

🌺شنل و روی سرم انداختم و با هم از سالن خارج شدیم، چون شنل و تا پایین کشیده بود هیج جا رو نمیدیدم با توقفش منم ایستادم

نازی چشمات و ببند هر موقع گفتم باز کن باشه، شنل و باز کردم دیدم چشماش بستست اروم حرکت کن بیا جلو، افرین عشقم خوبه حالا اروم چشمای خوشگلت و باز کن وقتی چشماش و باز کرد سریع یه عکس با گوشیم ازش گرفتم

🌺باورم نمیشد، من وسط یه عالمه گل و گیاه خوشگل بودم، تنها موجوداتی که قبل از سپهراد میتونستن من و از تنهایی در بیارن، سپهراد این جا چقدر خوشگله،
میشه چند وقت یه بار بیایم اینجا، خنده ملیحی کرد و گفت:

نازنین امروز به غیر از عروسیمون چه روزیه؟

🌺روز گل و گیاه؟

تقریباً ولی من میدونم امشب شب تولد گل همیشه بهار زندگیه منه، نازنین جان تولدت مبارک، به اغوشم گرفتمش و تمام صورتش و غرق در بوسه کردم مات زده نگاهم میکرد، ازش فاصله گرفتم و گفتم: در ضمن این گل خونه هدیه ناقابلی از طرف من و خانوادم تقدیم به شما

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


🌺امروز چندم بود اصلا تا به حال کسی تولدم و بهم تبریک نگفته بود امروز یادم اومد فردا روز تولدم بود بیستم مرداد با حرف بعدش بیشتر مات زده شدم گفت این گل خونه هدیه تولدم به منه از شوقم شروع کردم به گریه کردن

عزیز دلم چرا گریه؟؟!!

🌺سپهراد ممنونم تو خیلی خوبی خیلی غافلگیرم کردی ممنونم اینا همش اشک شوق، خدایا شکرت

یه سور پرایز کوچیک دیگه مونده

🌺قلب من دیگه ظرفیت نداره ها، خنده قشنگی کرد و به بیرون از کل خونه رفت بعد از چند دقیقه همراه فیلم بردار اومد تو نور گل خونه رو کم کرد و یه کنترل دستش بود که دکمش و زد و اهنگ ملایمی پخش شد رو به روم ایستاد و کمرم گرفت

دستت و بزار رو شونه هام کفشات و در بیار و پنجه پاهات و بزار روی کفش من نترس من کمرت و گرفتم نمیفتی فقط میخوام یه رقص دونفره داشته باشیم

🌺کارهایی که گفت و انجام دادم با ریتم اهنگ ملایم تکون میخورد، خیره به چشمای هم بودیم، سپهراد پیشونیش و به پیشونی من چسبوند و گفت، قول شرف میدم تا اخرین لحظه عمرم و با تو سهیم باشم و عشق به پات بریزم، بوسه ای گوشه لبم نشوند و کمرم و اروم رها کرد
برق گلخونه روشن شد کفش هام و پام کردم و باهم از گلخونه خارج شدیم، سر میزی که اماده کرده بون نشستیم و غذا خوردیم

همه پشت سرمون بوق میزدن و ما رو تا رسیدن به خونه همراهی کردن، پدرم دست من و نازی و تو دست هم گذاشت و ارزوی خوشبختی کرد، نادر برادر نازنین
اومد کنارمون ایستاد و گفت:

_من برای نازنین برادری نکردم، ولی خوشحالم که همسری مثل شما نصیبش شده، خوشبخت باشید

🌺بعد از ابراز احساسات همه همراه سپهراد وارد خونه شدیم وقتی در ورودی و باز کرد، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم، تمام وسایل مرتب چیده شده بود
سپهراد دست انداخت پشت کمرم و من و به طرف مبل هدایت کرد وهر دو نشستیم

اگر از چیدمان و دیزاین خونه راضی نبودی بهم بگو با سلیقه خودت دیزانش و تغییر میدیم

🌺نه اصلا خیلی قشنگه، سپهراد امشب همه چی عالی بود هیچ وقت فکر نمیکردم کسی انقدر به فکر من باشه

وقتی تو برای زندگیمون خطر میکنی و هر پیشامدی و به جون میخری، پس من باید خیلی پست و نامرد باشم که تنها کاری که ازم برمیاد و دریغ کنم، حالا پاشو با هم تمام خونه رو ببینم

🌺با هم تمام خونه رو دیدیم کلی خسته بودیم، اخرین قسمت خونه اتاق خواب خودمون بود که درش قفل بود و سپهراد هر چی گشت کلید نبود و زنگ زد به ستاره

الو ستاره کلید اتاق خوابمون و کجا گذاشتی؟

_اخ یادم رفت بهت بدم تو کیفمه، الان با رضا میارم بهت میدم

باشه منتظرم، اصلا معلوم نیست حواس این دختر کجا هست ، ده دقیقه ای گذشت که ستاره کلید و اورد و با کلی مسخره بازی رفت ، در اتاق و که باز کردم
و کلید برق و زدم که چشمای خودم و نازی چهار تا شده بود فکر نمیکردم ستاره انقدر سلیقه به خرج داده باشه

🌺اتاق پر بود از گل برگ های رز ، خیلی زیبا شده بود

نازی من تشنمه برم اب بخورم

🌺به طرف تخت رفتم که دیدم یه دست لباس خواب حریر سفید برای من ویه دست لباس برای سپهراد روی تخت گذاشتن، با دیدن لباس یاد حرف مامانم افتادم و از شرم و خجالت داشتم اب میشدم، سریع لباسی که برای من گذاشته بودن و برداشتم و زیر تخت گذاشتم، از سنگینی
🌺سریع لباسی که برای من گذاشته بودن و برداشتم و زیر تخت گذاشتم، از سنگینی لباسم خسته شده بودم کشوهای کمد و یکی یکی باز کردم تا بلاخره لباس های مربوط به خودم و دیدم،همشون نو بودن هر کدوم و که بر میداشتم یا تاپ شلوارک بود یا نیم تنه و دامن کوتاه، حالا من باید چی کار کنم؟

چی و چیکار کنی؟

🌺یه دست لباس درست حسابی نذاشتن، همشون یه تیکه پارچه بیشتر نیست

مشکلش چیه یکیش و انتخاب کن و تنت کن، من که اینجا نامحرم نمیبینم!!

🌺اخه خیلی

اخه و این حرف ها نداره، اصلا خودم یکیش و برات انتخاب میکنم بپوش، یه تاپ زرد و با یه شلوارک مشکی انتخاب کردم و دادم دستش، بیا تا من برم یه دوش بگیرم لباست و عوض کن و اگر لطف کنی تو هم برای من لباس بزار

🌺از کنارم بلند شد و به طرف سرویس داخل اتاق رفت کشوی بالای لباس های من برای سپهراد بود یه تیشرت زرد با شلوارک مشکی که دقیقا با لباس خودم ست شد و با حوله برداشتم در زدم و لباس ها وحوله رو بهش دادم، خدا رو شکر زیپ لباس از پهلو باز میشد و احتیاج به کمک نداشتم سریع لباس هام و تنم کردم و لباس عروسم و کناری گذاشتم تا صبح مرتبش کنم، سریع رفتم روی تخت دراز کشیدم پتو هم کشیدم روم و خودم و به خواب زدم، از استرس نفس هام نامنظم شده بود، دو سه تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم ، صدای به هم خوردن در حمام که اومد، چشمهام و بستم، صدای قدمهاش که به تخت نزدیک میشد و میشنیدم

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


میدونستم بیداره و از ترس و خجالت خودش و به خواب زده، با صدای اهسته ولی کمی بلند که بشنوه گفتم: ببین تو رو خدا شانس که نداشته باشی همینه دیگه وقتی تو سن سی و یکی دوسال زن بگیری و زنتم دختر کوچولو باشه، باید حسرت خیلی چیزها تو شب عروسیم به دلم بمونه، خدایا شکرت اخ اخ حالا فردا مادرم اینا هم کاچی میارن، اون که دیگه خوردن نداره بهمون حرومه، اصلا چی جوابشون و بدم، اشکالی نداره بهشون میگم خانم من خیلی کوچولو تشریف داره
به خاطر همین

🌺دیگه طاقتم طاق شد و نشستم و گفت:سپهراد بسه من کوچولو نیستم مگه نمیدونی من به این کلمه حساسم، تازه امشب هفده سالم تموم شده رفتم تو هجده سال، تو یه ان اسیر دستهای مردونش شدم

پس هجده سالت شده و بزرگ شدی؟

🌺به خاطر اینکه جلوش کم نیارم سریع گفتم: بله بزرگ شدم

از چیزی هم نمیترسی؟

🌺نه

باشه پس خودت خواستی

🌺 نیمه شب بود و سپهراد خوابش برده بود، از دل درد و کمر درد داشتم جون میدادم، من و تو اغوشش محکم گرفته بود
🌺من و تو اغوشش محکم گرفته بود یواش دستش و از پهلوم برداشتم که بیدارشد

نازی عزیزم چیشده؟

🌺شروع کردم بلند بلند گریه کردن و حرف زدن، دلم درد میکنه کمرم درد میکنه، راحت شدی دیگه حسرت به دل نموندی، دست خودم نبود با مشتم میکوبیدم به سینش

دستای مشت شدش و تو دستام گرفتم و میبوسیدم، الان برات مسکن میارم بخوری خوب میشی، مادرم سفارشش و امشب بهم کرده بود و گفته بود شربت عسل تو یخچال گذاشته، چه اشتباهی کردم اگر طوریش بشه باید چه خاکی به سرم بریزم، مسکن و همراه شربت بهش دادم، بعد از اینکه کمی بهتر شد به حمام بردمش تا کمی حالش سبک بشه، کمرش و ماساژ دادم که کم کم چشماش بسته شد و بخواب رفت،

🌺با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب بلند شدم صدای شر شر اب نشون میدادسپهراد به حمام رفته، ملحفه رو از روم کنار زدم که با دیدن وضع نامناسبم به طرف کمد رفتم و یه شلوار و یه شومیز تنم کردم و موهام و دیشب سپهراد بافت زده بود، بازش کردم که حالت فر قشنگی گرفته بود، بعد از چک کردن خودم به طرف ایفون رفتم و تصویر ستاره که دستش و گذاشته بود رو زنگ نمایان بود در و زدم باز شد، در ورودی هم باز گذاشتم صدای تق تق کفش چند نفر و خوش وبش کردنشون میومد، ستاره و مامانم و مادر جون و خانم مهران تو چهار چوب در نمایان شدن که هر کدوم یه چیزی دستشون بود ستاره هم شکمش و بغل کرده بود به حالت نمایشی نفس نفس میزد،همشون یکی یکی با من روبوسی کردن و تبریک گفتن که من اصلا سر بلند نکردم، بفرمایید خوش آمدید، ستاره گفت؛

_وای عروس شدی عزیز دلم از رنگ و روی نداشتت معلومه، الهی داداشم دورت بگرده که به این روزت انداخته
بیا که مادر جون و مهر انگیز جون ببین برات چه صبحانه ای اوردن البته نصفش برای من و نخودمه

سلام به همگی خوش آمدید، چشمم به نازنین خورد که دوباره از شرم شبیه دخترای روستا شده بود و گونه هاش سرخ به رنگ انار در اومده بود رفتم کنارش نشستم و دست انداختم رو شونه اش و در گوشش گفتم:خوبی خانمم؟

🌺همه داشتن به ما دونفر نگاه میکردن
خوبم عزیزم، من و بیشتر به خودش فشرد و روبه ستاره گفت:

ستاره جان خدا به داد اون بچه برسه، چقدر حرف میزنی خواهر من، فکر کنم هرروز از دستت فراری باشه

_نه بچم به حرف زدن من عادت کرده وقتی حرف میزنم اصلا تکون نمیخوره ولی همچین که سکوت میکنم میفته به تکون خوردن

پس خدا به داد برسه مثل خودت بیش فعال نباشه جمیعآ صلوات، با شوخی های من و ستاره یکی دوساعتی گذشت خودم لقمه میگرفتم و تو دهنش میزاشتم، هر کاری کرد که اجازه بدم خودش بخوره نذاشتم و تا لقمه اخر و بهش دادم خورد، مادرم و مهر انگیز خانم وقتی از حال نازی مطمئن شدن که خوبه رفتن، نازی روی مبل نشست و توی فکر رفته بود، رفتم کنارش نشستم، دست انداختم زیر چونش و سرش و بلند کردم
از دست من ناراحتی؟

🌺نه اصلا

من و ببخش دیشب نتونستم خودم و

🌺نه این حرف و نزن راستش خیلی خوشحالم که دیگه برای همیشه مال خودت شدم، من همه جوره دوست دارم برات ارامش داشته باشم، اگرم دیشب حرفی زدم ببخشید، از درد نمیفهمیدم چی میگم

قربونت بشم که دختر کوچولو دیگه برای خودش خانمی شده، نازی چشمات و ببند هر موقع گفتم باز کن، از تو جیب شلوارم، گردنبندی که گرفته بودم و اول اسم خودم و نازی روش بود به گردنش انداختم

🌺با احساس سردی دور گردنم چشمهام و باز کردم و گردنبندی که به گردنم انداخت و دیدم خیلی خوشگل بود ، بوسه ای روی صورتش زدم خیلی خوشگله ممنون

.......... سه سال بعد........

نازی پاشو دیگه امروز مگه کنکور نداری آخه چقدر میخوابی تو

🌺خوابم میاداصلا نمیخوام کنکور بدم

تا ده میشمرم بیدار شدی که هیچ وگرنه بلندت میکنم میندازمت تو وان حمام از حالا شروع شد ۱،۲،۳،۴،۵،۶،۷،۸،

داستانهای نازخاتون

16 Jan, 12:18


🌺بلند شدم، دیگه نمیخواد بشماری همچین میگه چرا انقدر میخوابی که هر کی ندونه فکر میکنه الان من ده ساعته خوابم، بعدخبر ندارن که تا نزدیکی صبح اسیر دستای این اقا بودم

انقدر نق نزن زود باش من تو ماشین منتظرتم تا ده دقیقه دیگه اگر نیومدی باید تا محل برگزاری با خط یازده طی کنی

🌺 تو این سه سال با کمک سپهراد جهشی درسم و خوندم و الان هم باید کنکور بدم، مقنعه ام و سر کردم و جا مدادیم برداشتم با قفل کردن در بسم الله
گفتم و راه افتادم سمت ماشین

افرین خانم خوشگلم، دقیقا ۹دقیقه و ۳۲ثانیه تو ماشین بودی ، بیا این لقمه رو بخور تا من حرکت کنم، راه افتادم و گفتم : اصلا استرس نداشته باش، با دقت سوالا رو بخون بعد تست بزن، اینم بدون که یه نفر بیرون نشسته و داره برای خانم دکترش دعا میکنه

🌺با حرفای سپهراد ارامش گرفتم به محل برگزاری رسیدیم و از ماشین پیاده شدم و وارد سالن شدم روی صندلی مورد نظرم نشستم و با یاری از خدا کنکورم و دادم، نه زیاد سخت بود نه اسون، توکل کردم از سالن خارج شدم و به طرف ماشین رفتم که دیدم سپهراد قران دستش و داره قران میخونه، دلم برای این همه مهربونیش ضعف رفت،ولی یکم سربه سر گذاشتنش اشکالی نداشت، چهره ناراحتی یه خودم گرفتم و نشستم تو ماشین پایین مقنعه ام و کشیدم رو صورتم و ادای گریه کردن در اوردم
نازی عزیزم، من و نگاه کن اگر کنکور و خراب کردی اشکالی نداره سال دیگه ، دست انداختم دور شونش و به خودم نزدیکش کردم، دورت بگردم اشک نریز دیگه من و ببین
🌺حالا از این به بعد باید چی کار کنم؟!
دنیا که به اخر نرسیده، از همین امروز برنامه ریزی بیشتر میکنیم تا برای سال دیگه قبول بشی
🌺نه منظورم اینه حوصلم سر رفته دلم مسافرت میخواد، این و گفتم و سرم و از رو سینش بلند کردم و یه چشمک زدم و خندیدم
نازی تو گریه نمیکردی؟
🌺نه
یعنی من سر کار بودم
🌺دقیقا
حالا خودت بگو چی کارت کنم
🌺بوس
ا دیگه چی؟! اعصابم و خورد کردی ماچم می خوای
🌺خواهش
اخه من به تو چی بگم که انقدر شیطون شدی، یه بوسه روی صورت برگ گلش زدم
🌺منم جواب بوسه اش و دادم، میگم بریم بهم بستی بده، شیرینی قبولیم
مگه میدونی قبول میشی که جلوتر ازم شیرینی میخوای
🌺اوهوم از الان میتونی من و خانم دکتر صدا کنی، یعنی این افتخارم فقط به خودت میدم عزیزم
بچه پرو، بزن بریم یه بستی بدم بهت ، راستی مادرت زنگ زد گفت شب بیاید اونجا
🌺مادر جون و اقاجونم میان؟
فکر کنم همه دعوتن، معلوم نیست چه خبره!!!
🌺بعد از خوردن یه بستی شکلاتی خوشمزه باهم راهی خونه شدیم
نازی تو برو خونه من یه سر برم هتل تا بعد ظهر اماده باش که بریم
🌺 راستی، به گل خونه هم یه سر بزن
باشه خدا حافظ
🌺 این چند روز از بس درس خونده بودم و کم خوابی کشیده بودم منگ شده بودم با همون لباس ها افتادم رو تخت و خوابم برد
مشغول انجام کارهام بودم که در اتاق زده شد، بفرمایید
_سلام
با شنیدن صداش سر بلند کردم، کی ازاد شده بود
_انقدر لیاقت ندارم که جواب سلامم و نمیدی
سلام خوش اومدی بشین روی مبل نشست،
_چقدر چهرت جا افتاده شده، خانمت خوبه؟
نیومدی اینجا که این حرف ها رو بزنی؟

_نه اومدم حرفای مهم تری بزنم، مهمونی امشب به خاطر ازادی منه ولی با اصرار مهرانگیز این مهمونی گرفته شده بابام من و ترد کرده، مهران و مهرادم حرف بابام رو بهم زدن فقط تنها حامیم مهرانگیز بود، میخوام اگر میتونی به حرمت عش..

این کلمه مقدسه به زبونت نیار، فقط بگو از من چی میخوای

_کمکم کن برم اون ور، من دیگه طاقت ندارم اشتباه کردم سه سال حبس و دوسال قبلش هم استرس و خیلی چیزهای دیگه رو تحمل کردم وکشیدم
خودت باعث همه این اتفاق ها هستی
مگه همون سال ها من بهت نگفته بودم حق نداری بری پارتی و مهمونی هایی که میدونی مشکل دار هستن، با یه گوش نکردن به حرف زندگی خودت و تباه کردی

_تو چی الان زندگیت تباه شده؟ خوشبختی؟

به لطف ندونم کاری تو خیلی زجر کشیدم اوایل خودم ولی وقتی با نازی نامزد کردم همراه هم سختی زیاد کشیدیم ولی عاقبت عاشقانه همدیگر و میپرستیم
واین عشق و با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم

_نمیتونم باور کنم، چون من هنوز نتونستم تو رو فراموش کنم، روزی که اومدی خاستگاری نازنین من شکستم
روزی که تو زندان فهمیدم عروسیتونه مردم ولی اشکالی نداره من دارم تاوان خوشی دوساعتم میدم، امیدوارم خوشبخت بشی ، فقط کمکم کن در عرض یک ماه من از این کشور برم

باشه کمکت میکنم تمام مدارکت و بیار همین جا من میسپرم به وکیلم کارت و ردیف کنه

🌺 لباسای سپهراد و اماده کردم، خودمم رفتم حمام و اومدم لباسم تنم کردم ولی حالم اصلا خوب نبود سرگیجه داشتم، خودم به اشپز خونه رسوندم و یه اب قند درست کردم و خوردم صندلی میز نهار خوری و کشیدم بیرون و نشستم سرمم گذاشتم رو میز، انگار قند خونم افتاده بود کم کم با خوردن اب قند حالم جا اومد، صدای باز شدن قفل در اومد

نازی جان، نازی خانمی بیا که شوهر خسته از کار برگشته ات اومده

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


دیدم یه فرشته خوشگل رو دستش خوابیده ، وای خدا از خجالت دیگه روم نمیشد تو چشمای خودش و پسرش نگاه کنم .
🌹تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن ، سلام مادر خوبی ، جانم باشه میایم اونجا
خدا حافظ، وقتی رسیدیم هر چی صداش زدم بلند نشد ،
🌹نازنین بلند شو ، نازی خانم پاشو ، ای بابا
این دیگه چقدر خواب سنگینه مجبور بودم بغلش کنم ببرمش تو ، وقتی ماشین و تو حیاط پارک کردم مشت یوسف اومد و گفت :سلام آقا خوبی ، سلام خسته نباشی
آقا کار دارین کمک کنم ،نه برو به کارات برس ، رفتم یواش یه دست انداختم زیر پاهاش و یه دست زیر کمرش و از ماشین آوردنش بیرون ، زیاد سنگین نبود ،
رفتم تو تا اقدس خانم چشمش به من افتاد گفت :وای خدا مرگم بده آقا اتفاقی افتاده؟! با صدای اقدس خانم مادر هم اومد وقتی دید نازنین رو دستم خوابیده دستش و گذاشت رو بینیش و به اقدس خانم گفت :ساکت مگه نمی‌بینی عروسم خوابه ، برو مادر بزارش رو تخت خودت حتما ازش خون گرفتن ضعف کرده خوابش برده ، دستم شکست مادر اگر اجازه بدید ببرمش، بعد از کلی چونه زنی بلاخره بردمش اتاقم و خوابوندم رو تخت ، آروم کفش هایش و از پاش درآوردم و شالش و از سرش باز کردم ، دیدم موهاش و بافت زده و کرده تو مانتوش ، بی خیال شدم باید میرفتم هتل سریع یه دوش گرفتم و حاضر شدم رفتم ،
/نازنین/
🌺ماه تاج خانم من و برد تو آشپز خونه یه خانم تپل خشگل تو آشپز خونه بود تا چشمش به من افتاد گفت:وای دورت بگردم عزیزم چقدر تو خوشگلی وای خانم جان پسرت هم سلیقه اش به خودتون رفته ، اقدس خانم سریع یه چیزی درست کن بده عروسک بخوره که رنگ به رو نداره
چشم خانم جان، ببخشید ماه تاج خانم من مزاحم شدم به آقا سپهراد گفتم من و ببره خونه ولی ...نه عزیزم خودم سفارش کردم بیارتت اینجا شبم همه میان اینجا،
ممنونم ، نازنین جان تعارف نکن از این به بعد تو دختر این خونه ای ، لطف دارید
حالتون با چه رویی تو چشمای این پسره نگاه کنم ، اصلا حقشه میخواست من و نبره کله پزی ، همین جوری تو ذهنم با خودم درگیر بودم که اقدس خانم یه سینی پر از مخلفات گذاشت جلوم ، بخور عزیزم رنگ به رو نداری
🌹 داشتم به کارها ی هتل رسیدگی میکردم که در اتاق زده شد ، بفرمایید
سرم تو برگه ها بود که یه فنجون قهوه با شکلات گذاشته شد رو میز ، مگه من گفتم برام قهوه بیارید ، سلام خوبین ، سرم و بلند کردم وقتی این حمیدی سیریش و دیدم با حفظ ظاهر گفتم میشه بگید این قهوه رو چرا آوردید بعد من فکر نکنم شما آبدارچی بنده باشید ، نکنه از مسئول آموزش هتل داری به شغل شریف آبدارچی بودن روی آوردین ، با حرص گفت: نه ولی دوست داشتم براتون قهوه بیارم و خسته نباشید عرض کنم ، خب انجام دادین بفرمایید بیرون در ضمن قبل از رفتنتون این قهوه رو هم با خودتون ببرید چون از تنها نوشیدنی که خیلی بدم میاد قهوه



🌹داشت از در می‌رفت بیرون ولی زیر لب داشت حرف میزد ، در ضمن از این به بعد اگر فقط به وظیفه خودتون در هتل عمل نکنید و کارهای متفرقه انجام بدید ، متاسفانه اخراج میشید، کمی مکث کرد و از در زد بیرون ، فکر کرده نمیدونم با این کارهای میخواد خودش و بهم بچسبونه ،
فکر کنم تنها کسی بودم که از طعم قهوه متنفرم ، درسته یه مدت از زمان زندگیم به تلخی گذشته ولی دیگه دوست ندارم از این به بعد تلخ باشه ، کارهام که تمام شد
رفتم باشگاه باید زود تر میرفتم خونه به خاطر مهمونی که مادر گرفته بود ،بعد از کلی تمرین با بچه ها حاضر شدم و رفتم سمت خونه وقتی رسیدم از در پشت وارد شدم و سریع رفتم تو اتاقم ، در و باز کردم که نازنین سرش تو کمد کتابخانه است داره کتاب ها رو زیر و رو می‌کنه اصلا هم حواسش به من نبود ، دوست داشتم اذیتش کنم ، از پشت یواش بهش نزدیک شدم داشت با خودش حرف میزد،

🌺یعنی میشه منم درسم و ادامه بدم و کلی کتاب داشته باشم ، همشون تخصصی ، معلومه از اون خر خون ها بوده ، خوش به حالش ،اخ جون پیدا کردم بالاخره یه کتاب غیر درسی ، بزار ببینم چیه
شاهنامه فردوسی، خب اهل شعر شاعری هم هست ،
🌹از پشت بهش نزدیک شدم و کتاب شاهنامه رو از دستش قاپیدم ، از ترس یه دفعه برگشت و 🌺گفت :وای کی اومدین ؟ترسیدم ، 🌹داشتی فضولی میکردی ،
🌺به خدا حوصلم سر رفته بود دوست داشتم کتاب بخونم
🌹باشه بیا بخون در ضمن کلمه خر خون اصلا درست نیست ، نباید بگی متوجه شدی
🌺ببخشید ،چشم
🌹خوبه ، حوله و لباس هام و برداشتم
رفتم حمام ، بعد از یه دوش دلچسب ‌اومدم بیرون دیدم سرش و گذاشته رو میز مطالعه و خوابه ، این چرا انقدر می‌خوابه، دلم نیومد صداش کنم ، لباس های مناسب امشب تنم کردم
به سر و وضعش نگاه کردم یه شلوار لی سفید با یه تونیک سبز و یه شال سفید تنش بود ، در حین سادگی ولی تمیز و زیبا بود معلوم بود لباسهای تنش قیمت چندانی نداره ، باید برم براش خرید کنم ،

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


این دختر انگار فقط چشماش کتاب و گل و گیاه میبینه ، چقدربا دختر های همین خودش فرق می‌کنه حتی یه کرم به صورتش نداره ، رفتم کنارش و صداش زدم
نازنین پاشو مهمون ها اومدن چند مرتبه خانم و صدازدن تا چشماش و باز کرده ، فکر کنم با این خوابیدن هات به مشکل بر خورد کنیم ، چقدر می‌خوابی دختر

با صداش از خواب بیدار شدم ، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
@nazkhatoonstory
Nazkhaatoon.ir

#سایت_داستانهای_نازخاتون
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


#ادبیات_ایران
#رمانهای_ایرانی
#داستانهای_نازخاتون
#رمان_ایرانی
#نازخاتون
#نویسنده_مهربان
#غم_چشمان_تو
#قسمت۲
#رمان
#داستان





رمان غم چشمان تو 2
به نظر من خیلی خانم متشخصی هم هستن ، آخه مادر من خالش همچنین که پسرش نامزد سابق لیلا بوده ، خوب پسرم الان که لیلا زنه تو هست نه اون بعدش هم من هیچ وقت تو زندگیم یه طرفه به قاضی نرفتم ، تا خان داداش اومد حرف بزنه زنگ در حیاط و زدن و ناصر رفت در و باز کرد ، صدای یاالله گفتن ناصر حمایت از داشت که مرد نامحرم باهاشون هست
سریع رفتم اتاق و مانتو تنم کردم موهام و همش و جمع کردم و با کلیپس و سال انداختم از اتاق اومدم بیرون ، ماه تاج خانم و همسرش و با یه آقای جوان که میخورد از ناصر سه چهار سال کوچکتر باشه ، تو پذیرایی بودن ، به همشون سلام کردم که همون آقای جوان دست گل و داد دستم منم فارغ از فکر و اطرافم وقتی گل ها رو گرفتم و گفتم وای خدایا چقدر خوشگله مهتاج خانم ممنون من عاشق گل و گیاهم ، با ذوق رفتم گلدون و برداشتم آب کردم شروع کردم با گلها حرف زدن ، ای جان چقدر شماها جیگرید و نازین خوشگلای من ، با احساس اینکه کسی پشتمه بر گشتم که خان داداش با اهمیتی تو هم داشت نگام میکرد ، آب دهنم و از ترس قورت دادم ، خوشتون اومده ازش ؟گلای قشنگین داداش ، نه
شازده که بهت گل داد و میگم ؛نمیفهمم چی میگید ! تو نفهمی بمون تا اینا برن ، از آشپز خونه هم بیرون نمیای ، چایی بریز
من ببرم ، چشم داداش ، یعنی چی شده
من که نمی‌فهمم چی میگه ، چای ریختم وصداش زدم اومد برد .
سپهراد : گل و شیرینی خریدم و رفتم ودنبال پدر و مادر ، تک زنگ زدم و اومدن
نشستن تو ماشین ، سلام مادرم و سلام به پدر بزرگوارم احوالتون که خوبه ؟مزه نریز پسر لوس ، آخه مادر من الان باشگاه دارم شاگردان منتظرن شما بی مقدمه قرار خواستگاری می‌زاری ؟! حرف نزن اصلا خودشون هم روحشون خبر ندارن من دارم برای پسرم میرم خاستگاری
یعنی چی ؟! حالا برو خودت میفهمی
آدرس و داد و منم حرکت کردم هرچی میرفتم به پایین شهر بیشتر نزدیک می‌شدیم ، آخه مادر من داریم میریم کجا ؟ سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت
رسیدیم و در زدیم دست گل و داد دستم و شیرینی هم خودش گرفت ، وقتی در باز شد ، از کسی که جلو در بود حسابی جا خوردم ، مادرم گوشه کتم و گرفت و کشید تا به خودم بیام ، رفتیم داخل ولی اصلا به این پسره محل نذاشتم و پشت پدر و مادرم وارد خونه شدیم ، یه خانم چهل ساله ولی شکسته سلام و احوال پرسی
کرد و تعارف کرد که بشینیم همون موقع یه دختر از اتاق اومد بیرون و به همه سلام کرد ، مادرم اشاره کرد گل و بهش بدم منم
گرفتم جلوش ولی تا گل ها رو دید به خنده کرد و گفت وای خدا چه

خوشگله ، تو دلم یه دیوانه و خدا شفات بده گفتم و نشستم و تکیه دادم به پشتی ، آخه این مادر من به چیه این خانواده نگاه کرده که من و آورده اینجا برای خواستگاری ، دشمن من جلوم نشسته ، یهو دیدم شوهر لیلا از جاش بلند شد و رفت آشپز خونه ، اون دختر خله هم گل ها رو گرفت رفت ، مادرم وقتی جو و سنگین دید شروع کرد به حرف زدن ،
مهر انگیز جون قرض از مزاحمت اول از همه که اومدم دیدنت تازه امروز متوجه شدم مریض احوال شدی ، بعدشم که الان چند روزه میخواستم زنگ بزنم خونتون برای امر خیر و نازنین جون و
برای پسرم سپهراد خواستگاری کنم .
دیگه امروز پیش خودم گفتم چی بهتر از این که با یه تیر دو تا نشون بزنم ، حقیقتش مه تاج خانم نازنین سنش برای ازدواج خیلی کمه ؛تازه شانزده سالشه
از طرفی هم ببخشید من رک صحبت میکنم ، پسر شما نامزد سابق عروس بنده هستن ، همون موقع ناصر چایی آورد و تعارف کرد و بعد میوه و شیرینی ولی این دختره دیگه از آشپز خونه بیرون نیومد ،
نمیدونم چرا دلم میخواست یه دفعه دیگه ببینمش ، مامان گفت درست میگید شما ولی فقط نشون کرده بودن حتی صیغه محرمیت و بینشون جاری نشد چون خود لیلا خواسته بود و هیچ علاقه ای به پسرم نداشت و اشتباه ما بزرگتر ها بود که اصرار داشتیم این نامزدی رو ادامه بدن ، همون موقع ناصر گفت : با اجازه مادرم می‌خوام بگم که من صلاح نمیدونم نازنین با شما وصلت کنه جواب ما هم یه کلامه اونم نه پس لطفاً نه این جا بیاید نه دیگه صبحتی از این خواستگاری پیش بیارید ، دیگه طاقتم تموم شد و رو به مادرم گفتم مادر لطفاً بریم تا بیشتر از این مورد عنایت این آقا اشاره به ناصر کردم ، قرار نگرفتیم
پدرم صحبتم و قطع کرد و گفت :شما دوتا
دیگه باید جنگ و دعوا رو بزارید کنار دیگه فامیل شدیم ، پس دیگه حرفی نشنوم
خب حاج خانم پاشو که دیگه رفع زحمت کنیم ، قبل از این که بلند بشیم مهر انگیز خانم گفت ، شما خانواده خیلی خوبی هستین و از این که با ماه تاج خانم دوست شدم خوشحالم ، ولی اختلاف طبقاتی دو خانواده خیلی زیاده گذشته از اون دختر من هنوز تو رویاهاش زندگی می‌کنه باور کنید الان میتونم بگم هنوز داره با دسته گلی که شما آوردید

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


/سپهراد/
اه, اه, از کار و زندگی افتادیم باید پاشیم بریم عقد دو تا آدم پیر ، چه جذابیتی داره
آخه خودتون می‌رفتین عقد میکردین می‌رفتیم سر خونه زندگیتون دیگه مارو سننه ، همین جوری با خودم غر میزدم و کرباتم و میبستم که مادرم در زد و اومد تو اتاقم ، میگم سپهراد مادر امروز این دختر
نازنین و میگم قشنگ نگاهش کن ببین واقعا دوستش داری عشقی که اون روز گفتی تو نگاه اول بهش پیدا کردی واقعیه
یا نه اگر دیدی واقعا میخوایش بعد از محضر بهم بگو چون می‌خوام امشب کار رو یکسره کنم ، باشه مادر عزیزم


رسیدیم محضر ، همش این دختر رو زیر نظر داشتم ، حتی سنگینی نگاهم و حس کرد و سرش و بالا آورد که من سریع نگاهم و به زیر انداختم واقعا برای من جو خوبی نبود وقتی لیلا و ناصر و دست در دست هم می‌دیدم دلم میخواست از روی زمین محو بشم ، وقتی مهر انگیز خانم بله داد ، همه دست زدن ، ولی اون دختره بغض کرده بود از چشماش مشخص بود ، وقتی رفت تبریک بگه بغضش شکست و تو بغل مادرش شروع کرد گریه کردن ، اه اه چقدر لوسه فکر کنم از این دختر ها باشه که اشکش دمه مشکش باشه ،
بعد از محضر پرویز خان هممون و دعوت کرد به یه رستوران ، وقتی داشتیم سوار ماشین ها می‌شدیم دیدم اون دختره نمیدونه با کی بره ، حتی ناصر و لیلا هم بهش توجه نکردن و باهم سوار ماشین شدن و رفتن ، خواهرش هم با شوهرش رفت حتی تعارف هم نزدن بهش ، پرویز خان هم اصلا حواسش به اطرافش نبود فقط دست زنش و سفت گرفته بود که مبادا خدایی نکرده بدزدنش ، دلم یه لحظه براش سوخت ، مادرمم متوجه شده بود ،که اون یکی برادرش صداش کرد و سوار ماشین شدن و رفتن ، وقتی سوار شدیم ، مادرم گفت : خب چیشد سپهراد خان من امشب کار و تموم کنم یا نه ، یکم سکوت کردم و گفتم :باشه من حرفی ندارم ، رسیدیم یکی از بهترین رستوران ها
پرویز خان حسابی خرج کرده بود ، تمام میز هایی که رزرو کرده بود ، گل کاری شده بودن ، چهار نوع غذا سفارش داده بود .چشمم به دختره افتاد داشت با یه ذوق خاصی گل‌های روی میز و نگاه میکرد انگار دنیاش خلاصه شده بود تو گل و گیاه، وقتی شام خوردیم مادرم همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت : اول از همه که آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم براتون ،
حقیقتش میخواستم با اجازه مهر انگیز جون و آقا ناصر که برادر بزرگ نازنین جون هستین در حضور همتون از نازنین جان برای بار دوم خاستگاری کنم ، چشم دوختم به لیلا ، یه نگاه بهم انداخت و سرش و گرفت پایین ، به این دختره نازنین نگاه کردم ، اونم از خجالت صورت سفیدش قرمز شده بود، با دیدنش خندم گرفته بود،که ناصر همون موقع گفت :ببخشید جلو بزرگتر ها من اول از همه دارم صحبت میکنم ،ولی فکر کنم این جا ،جای مناسبی برای مطرح کردن این موضوع نیست و در ضمن ما جوابمون رو قبلاً به شما گفتیم پس جای بحث دیگه نمی‌مونه ، پدرم گفت:


پدرم گفت :آقا ناصر نه آوردن شما بی دلیل هست ، پسر من هم از نظر مالی نماز نظر ظاهری هیچ مشکلی نداره، درضمن وقتی اون روز ما اومدیم خونتون وقتی سپهراد خواهرتون و دیده بهش علاقه مند شده ، ناصر دوباره گفت :از نظر سنی اگر بخواهیم ببینیم اصلا به هم نمیخورن ، پرویز خان گفت آقا ناصر یه فرصت به سپهراد جان بدین خیلی پسر با جنمی هستن ، من خوشبختی خواهرت رو تضمین میکنم ، با صحبتهای پرویز خان دیگه سکوت کردن ، که مادرم گفت :پس اگر اجازه بدید موقع برگشت به خونه پرویز خان سپهراد و نازنین جان باهم برگردن که باهم صحبت کنن تا باهم آشنا بشن ، تا ناصر اومد حرف بزنه مهر انگیز خانم گفت
ماه تاج خانم از نظر من موردی نداره ولی اگر نازنین بگه نه دیگه این قضیه باید کلا تموم بشه ، باشه عزیزم ممنون .
ناصر و کارد میزدی یه قطره خون ازش بیرون نمی‌زد ،رگ های پیشونیش بیرون زده بود از بس عصبانی بود ، تو دلم گفتم حالا حالا ها برات دارم عوضی .
/نازنین/
وقتی ماه تاج خانم جلوی همه از من خواستگاری کرد داشتم از خجالت ذوب میشدم دیگه تا آخر که همه بلند شدن برای رفتن سر بلند نکردم ، حالا چطوری من با این پسره اخمو تو ماشین بشین حرف بزنیم ، داشتیم سمت در خروجی رستوران می‌رفتیم که ناصر دستم و گرفت کشید یه طرف ، روبه روم ایستاد و گفت :خوب گوش کن ببین چی میگم، جوابت فقط یه کلامه اونم نه ، شیر فهم شدی به خدا نازی اگر جوابت به غیر از این باشه بلایی به سرت میارم اونورش ناپیدا،
ترسیده از حرف هایش فقط سر تکون میدادم ، نشیندم بگی چشم ، ..... چشم
حالا برو ، قرار بود بریم خونه پرویز خان
همه داشتن سمت ماشین هاشون میرفتن که ماه تاج خانم دستم و گرفت برد سمت یه ماشین مدل بالا در جلو باز کرد و من و نشوند یه بوس هم روی صورتم زد و در و بست ، رفت سمت ماشین پرویز خان و نشست و همه حرکت کردن ، قلبم تند تند میزد این پسره هم یه کلام حرف نمی‌زد ، یه مقدار از مسیر رو که رفتیم ، کنار خیابون نگه داشت و تقریباً روش و سمت من کرد و شروع کرد به حرف زدن ،

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


تودلم گفتم این خانواده معلوم نیست چی دارن که مثل بختک افتادن تو خانوادمون گدا گشنه ها، منم تبریک گفتم .
مادرم روبه پرویز خان کرد و گفت :, حقیقتش ما هم رفتیم برای دخترش خواستگاری که پسرش و خودش قبول نکردن ، دختر خیلی خانم آرومیه . همون موقع از دهنم پرید و بی هوا گفتم :ولی من اون دختر و می‌خوام و میگرمش !!!
همه با تعجب و مامان باذوق خاصی نگاهم کردن ،



مادرم باذوق گفت الهی فدات شم مادر راست میگی ، دروغم کجاست ، تو یک نگاه عاشقش شدم ، و هر جوری باشه
بدستش میارم ، مهرداد گفت :پسر میدونی فاصله سنیتون چقدر زیاده ؟
برام مهم نیست ، مهران به طعنه گفت :
خب خدا رو شکر پس هوای عشق قبلی دیگه از سرت پرید !مواظب باش اینم از سرت نپره ، مهران خان عشق اولم لیاقتم و نداشت و من اشتباهی پنج سال از عمرم و حرومش کردم، پرویز خان و پدر و مادر وقتی دیدن جو داره سنگین میشه
بحث و عوض کردن ، موقعی که داشتن خدا حافظی میکردن مهرداد دم گوشم گفت :ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و خوب میشناسمت پس اون دختر و قربانی عقده خودت نکن .حرفش و که زد رفت .
برام مهم نبود درباره چه فکری میکنن .
سپهراد تو هم فردا شب با ما میای مادر ؟نه من نمیام ، ولی یه روز ، بعد از عقد پرویز خان قرار بزارید بریم خواستگاری اون دختره ، اسم داره مادر اگر دوستش داری باید اسمش و صدا بزنی، نازنین ، بله مادر جان بریم خواستگاری نازنین ،فدای اون قد و بالای بلندت برم من ، خانم انقدر لوسش نکن
پسره گنده رو درضمن یه دفعه جواب رد دادن ، چطوری دوباره میخواهید برید خواستگاری ، مادرم گفت اونش دیگه با من شما کاری نداشته باشید ،
/نازنین/
منتظر مهمان ها بودیم که زنگ حیاط به صدا در اومد و من رفتم در و باز کردم و پرویز خان با یه دست گل بزرگ و لیلا هم با یه جعبه شیرینی و آقا مهرداد و خانمش و آقا مهران و خانمش و ممه تاج خانم شوهرش هم پشت سرشون اومدن داخل خونه داشتم درو میبستم که در هل داده شد دیدم نسترن و شوهرش و دایی و زنش هستن سلام کردم و باهم رفتیم داخل خونه ، یک ساعتی به بگو بخند و تعارف های الکی گذشت ، تا اینکه حاج حسین شوهر که تاج خانم گفت :بریم اصل مطلب ، اون شب هم با قرار اینکه فردا برن محضر برای عقد تموم شد ،
حتی قرار شد یک هفته بعد از عقدشون وسایل و جمع کنیم بریم خونه اون ها زندگی کنیم ، من دلم راضی نبود حیاط کوچکمون و خونه باصفامون و خیلی دوست داشتم ، ولی چه فایده ، ناصر میخواست خونه و یه تیکه زمین کشاورزی پدر و بفروشه سهم نادر و نسترن و بده و بقیشم برای خودش باشه یعنی مامانم گفت :از پول خونه و زمین من و نازنین هیچی نمی‌خوایم ، باز هم سکوت کردم ولی قصه دار شدم برای از دست دادن خونه قشنگمون و باغچه ای که همراه تنهایی های من بود


خدایا آخه چرا انقدر تنهام ، روز عقد مامان هم رسید، وقتی رفتیم محضر ، همه بودن ، حتی نادر هم تنها اومده بود ،
سنگینی یه نگاه رو خوب می‌فهمیدم ولی وقتی چشم میگردوندم نگاهی رو روی خودم نمی‌دیدم ، ماه تاج خانم و همسرش حاج حسین خیلی من و تحویل می‌گرفتن
ولی خیلی ازشون خجالت می‌کشیدم بابت رفتار اون روزم که اومده بودن خواستگاری
پسرشون هم بود ولی انقدر اخماش تو هم بود که اصلا جرات نکردم دیگه نگاهش کنم ، تو دلم گفتم واه واه کی زن این هاپو
اخمو میشه صد رحمت به ناصر ، تو افکار خودم بودم که با صدای کل و دست از فکر در اومدم ، نمی دونم چرا بغض کردم ، اصلا حال خوشی نداشتم ، همش فکر میکردم دیگه مامان با این ازدواج علاقه اش بهم کم میشه، همه هدیه هاشون و دادن و آرزوی خوشبختی کردن ، منم به رسم ادب رفتم جلو مبارکتون باشه ، بغضم ترکید و تو اغوش مادرم گم شدم ، مادرمم وقتی حال من و دید سفت تر من و به خودش فشرد ، پرویز خان گفت :به خدا من نمی‌خوام از هم جداتون کنم ، که آنقدر سفت بهم چسبیدید ، با این حرفش خجالت کشیدم و از مامان جدا شدم ، ببخشید آقا پرویز مبارک باشه ،
تو دیگه دخترمی هیچ فرقی با لیلا برام نداری من و به عنوان پدرت بپذیر ،
حتمٱ ممنونم از محبتتون ، دایی اومد تبریک گفت و دستم و گرفت آورد پیش خودش نشوند ، همون لحظه میلاد اومد پیشمون و گفت :خوبی نازنین سراغی از ما نگیری ؟! این چه حرفیه میزنید جویای حالتون از دایی هستم ، خیلی اروم زیر لب این حرف و زد (کاش امروز عقد من و تو بود )ولی من شنیدم ، از کنارم رفت ، پرویز خان همه گیمون و به صرف شام تو یه رستوران دعوت کرد ، مونده بودم با کی برم که نادر همون لحظه گفت :نازی بیا سوار شو با من بریم ، خوشحال شدم ، چه عجب این داداش کم پیدا فهمید من تنهام
سوار ماشینش که یه تیبا سفید بود شدیم .

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


حرف میزنه، خب مهر انگیز جون منم عاشق سادگی و مهربونه دخترت شدم ، دختر گلت قسمت ما نبوده .انشالله خوشبخت بشه ، با حرف آخر مادرم بلند شدیم و داشتیم از در می‌رفتیم بیرون که دختره با شتاب از در آشپز خونه اومد بیرون و گفت :وای ماه تاج خانم دارین میرید، آره عزیزم


ممنون از گل‌های قشنگتون ،مادرم گفت :
قابل نداشت عزیزم ، خدا حافظی کردیم و
رفتیم .
نازنین؛ وقتی مهمون ها رفتن خان داداش دست گل و جعبه شیرینی رو با عصبانیت برداشت و پرت کرد تو کوچه ،
وقتی اومد تو مچ دستم و محکم گرفت و گفت ، تو چرا بزرگ نمیشی احمق اصلا فهمیدی برای چی اومده بودن مگه گل ندیده ای که این جوری گل و از دستش گرفتی آبروم و بردی ، منم فقط اشک می‌ریختم به خدا خان داداش نمی‌فهمم منظورتون چیه ؟! مامان گفت ناصر ولش کن بچه رو چرا عقدت و سر این دختر خالی می‌کنی ، مگه چی کار کرده که باهاش این طور برخورد می‌کنی از قدیم هم گفتن دختر پله و مردم رهگذر ، تازه با این حرف مامان فهمیدم اومده بودن خواستگاری ، دستم ول کرد و از خونه زد بیرون ، مامان به خدا من نمی‌خواستم
آبروریزی کنم ، می‌دونم عزیزم، مامان حالا این گل ها پژمرده نشن ؟! امان از دست تو
دختر ، نری از تو کوچه بیاریشون ها وگرنه
دیگه ناصر پدرت درمیاره ،
اون شب ناصر تا دیر وقت نیومد و منم مسواکم و زدم و تشکم و انداختم و خوابیدم ،ولی وقتی یادش میفتم که چطوری برای یه گل جلوی مه تاج خانم و شوهر و پسرش ذوق کردم می‌خوام از خجالت آب شم ، با همین فکر و خیال ها به خواب رفتم .
سپهراد؛ وقتی رسیدیم خونه مادر گفت دیدی چه دختر ناز و خوشگلی بود ،
مادر باشه بعد صحبت میکنیم خیلاتم که راحت شد جواب رد شنیدیم ، خواهشاً دیگه برام دختر زیر سر نذارید چون اصلاً حوصله این جور مراسم ها رو ندارم ،
رفتم اتاقم و بعد از تعویض لباسم روی تخت افتادم همش ذوق کردن دختره تو ذهنم بود اصلا توجه نکرد که ما برای خواستگاری رفتیم فقط توجهش به اون دسته گل بود ، خیلی بچه بود مادرم چطور یه دختر شونزده ساله رو برام در نظر گرفته
تفاوت سنیمون میشه حدود پانزده شانزده سال ، با همین افکار خوابم برد .
نازنین: رفت و آمد ما و خانواده لیلا زیاد شده بود . قرار بود تا ماه آینده به جای اینکه عروسی بگیرن، برن مسافرت ،
پرویز خانم هدیه عروسی بهشون یه آپارتمان نزدیک خونه خودشون داده بود ،
ولی تو این مهمانی ها پرویز خان خیلی با مادرم صحبت میکرد و بهش توجه داشت
این موضوع همه فهمیده بودن ، ولی کسی به روی خودش چیزی نمیاورد ،
دایی هم با زندایی چند باری اومدن و حال مادرم پرسیدن .
روزها ی کسالت باری بود، من فقط خونه بودم حکم یه زندانی رو داشتم واقعا آنقدر منفور بودم که ناصر و خواهرم نسترن از من بدشون میومد مگه من خواسته بودم


مگه من دوست داشتم پدرم موقع تولدم از دنیا بره ، خیلی افسرده شده بودم
همش تو خودم بودم ، نه تفریحی داشتم نه کسی که همدم و هم صحبتم باشه ، من بودم و مامانم ، که مامان بیشتر اوقات یا جلسه بود یا حرم ،
منم فقط با خواب بودم یا کار های خونه رو میکردم ، هرچی هم به ناصر التماس کردم بزارن درس بخونم نذاشت ،
حتی به لیلا گفتم باهاش صحبت کنه
ولی وقتی اونم بهش گفته بود قبول نکرده بود .
تا یه روز پرویز خان تنها با یه جعبه شیرینی اومد خونمون ، من و مامان خیلی تعجب کردیم ، پرویز خان رو به من گفت :
نازنین جان میشه چند دقیقه من با مادرتون تنها صحبت کنم ؟بله حتماً
رفتم تو اتاق ولی گوشم چسبوندم به در که صداشون و بشنوم ولی دریغ هیچی نفهمیدم ، حدود یک ساعتی توی اتاق بودم دیگه داشتم کلاغه میشدم که صدای خدا حافظی پرویز خان شنیدم و رفتم بیرون از اتاق ، چیشد مامان چی گفت :هیچی مادر ، آنقدر غریبه ام ؟!
این چه حرفیه نازنین من ، به موقع اش
بهت میگم ، باشه .
سپهراد: تو دفتر بودم که علی اومد و یه جعبه شیرینی دستش گرفته بود واومد تو
سلام من به تو یار قدیمی همین جور به صورت آواز سلام کرد ، سلام چیه کبکت خروس میخونه ؟نمیدونی چیشده که آقای سپهراد وحیدی اصل تهرانی ، مزه نریز علی حوصله ندارم ، تو کی حوصله داشتی برادر من که حالا داشته باشی ، این شیرینی خوردن داره به خاطر اینکه بنده
کارم تو دبی درست شده و دارم تا یکی دوماه دیگه میرم ، آخه نامرد مگه من به تو کم حقوق میدم که میخوای تنهام بزاری
نه داداش تو همیشه در حقم خوبی کردی ولی پدر مادر زنم اون ور زندگی میکنن
زن منم که میشناسی همیشه دلتنگشونه
باید بریم ، باشه داداش خوش باشی ، سپهراد خواهشاً تو هم زن بگیر منم از جانب تو خیالم راحت شه ، توهم مثل مادرم شدی میدونی چند وقت پیش من و کجا برده خواستگاری ؟کجا؟خونه ناصر شوهر لیلا برای خواهرش ، علی وقتی رفتیم و اون مرتیکه رو دیدم دوست داشتم اول اون و بکشم بعد خودم

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


/سپهراد/
خودم میدونستم حرفهایی که میخواستم بهش بزنم ، هیچ کدوم واقعیت نداره ولی باید میگفتم تا به هدفم برسم ، گوشه خیابون پارک کردم و به طرفش بر گشتم
خیلی بچه بود ولی چاره‌ای هم نداشتم از طرفی هم از سادگیش خوشم اومده بود


🌹خب نازنین خانم شما حرف زدن و شروع می‌کنی یا من ؟
🌺شما بگید .
🌹خب من اون روز که اومدیم خونتون وقتی اومدی و گل ها رو با ذوق و شوق ازم گرفتی مهرت به دلم نشست ، دختری که انقدر روحیه ی لطیف داشته باشه یعنی ، خیلی خاصه ، منم همیشه دنبال آدم های خاص بودم ، خب چند سالته شما ،
🌺تازه شانزده سالم تموم شده و رفتم تو هفده ، راستش من اصلا دوست ندارم ازدواج کنم ، یعنی هنوز آنقدر عقلم برای تشکیل زندگی کامل نیست .
🌹همین که اعتراف می‌کنی برای زندگی مشترک آماده نیستی یعنی عقلت زیاده پس من حتما روی خواستم پا فشاری میکنم و شما رو می‌خوام
🌺آخه من تازه دارم از طریق لیلا ،خان داداش و راضی میکنم درسم و ادامه بدم
به خاطر همین نمیتونم به ازدواج فکر کنم.
🌹مگه تو ترک تحصیل کردی؟
🌺من دوست نداشتم ولی خان داداش صلاح دونست و من ادامه ندم .
🌹اگر من بهت قول بدم تا هر جایی که خواستی درس بخونی ، ومن تا وقتی تو برای شروع زندگی مشترک آمادگی نداشتی کاری بهت نداشته باشم ، زنم میشی ، یعنی فقط باهم زندگی دگی کنیم ولی من توقع رابطه ای ازت ندارم ، خب چی میگی؟
🌺از حرف هایش حسابی خجالت کشیدم ، سرم پایین بود و از استرس همش انگشتام و فشار میدادم ، ازش بدم نمیومد ، ولی اگر ناصر میفهمید جواب مثبت دادم سرم و از تنم جدا میکرد ،
🌹منتظرم؟!
🌺نه من جوابم منفی، شما از همه نظر از من بالاتری من نمیتونم به شما جواب مثبت بدم
🌹فقط دلیلت همینه؟!
🌺بله همینه
🌹خب پس بریم
🌺ماشین و حرکت داد ، تو راه تا رسیدن به خونه سکوت کردیم ، وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت عمارت پرویز خان ، سلام کردیم و نشستیم ، ماه تاج خانم گفت :خب پسرم شیرینی بخوریم یا نه ؟ همون موقع سپهرادگفت: چرا که نه مگه میشه من جواب مثبت نگرفته باشم ،
صدای دست و کل شنیدن ماه تاج خانم هم نمی‌تونست من و از بهت و ناباوری در بیاره ، چشمم افتاد به ناصر که داشت از چشماش خون می‌بارید ، دیگه باید اشهدم و میخوندم، ماه تاج خانم اومد طرفم و شروع کرد به بوسیدن صورتم ، وای عروس خوشگلم میدونستم عاقبت تو میشی عروسم، مادرم اومد طرفم و صورتم و بوسید ولی انگار از دستم ناراحت بود ، میخواستم بگم داره دروغ میگه ، که سپهراد انگار فهمید سریع گفت :راستش من یه کم عجله دارم ، و دوست دارم در عرض همین یکی دوهفته دست عشقم و بگیرم و بریم سر خونه زندگیمون ، مگه نه عزیزم ، حالم داشت ازش بهم میخورد ، همون موقع دایی بلند شد


🌺دایی بلند شد و روبه سپهراد گفت :
آقا پسر هر خانواده‌ای رسم رسوم خودش و داره پس انقدر عجله نکن ، حاج حسین پدر سپهراد گفت :شما درست می فرمایید
به امید خدا برای مراسم ها برنامه ریزی میکنیم برسیم خدمتتون ، پسر من واقعا
عاشق شده که اتییشش انقدر تنده، شما ببخش
اون شب بزرگتر ها قرار گزاشتن دو روز دیگه مراسم خواستگاری رسمی شکل بگیره ، ولی همچنان ناصر مخالف بود ، دایی هم خیلی ناراحت بود ، خودمم تو شوک بودم ، آخر شب همه خدا حافظی کردن و رفتن ، ناصر گفت :نازی حاضر شو باهم بریم خونه ، ناصر مادر برای چی ؟بزار امشب همین جا باشه بعدش فردا باهم میریم وسایلمون و جمع می‌کنیم ، میایم اینجا ، نه مادر کارش دارم ،
مامانم انگار احساس خطر کرده بود که با چشمای نگران نگاهم میکرد ،
آماده شدم و خدا حافظی کردم رفتیم ،
سرعت ماشین خیلی زیاد بود منم از ترس
کز کرده بودم و چسبیده بودم گوشه صندلی ، رسیدیم پیاده شو رفتیم داخل خونه ، برو تو زیر زمین ، چرا داداش ؟
حرف مفت نزن گوش کن ، به خدا داداش من جواب مثبت ندادم خودش از زبان من
من جواب داده ، تو گفتی و من باور کردم
هرچی گفتم و زجه زدم باور نکرد ، پدر بالا سرت نیست ولی من که هستم ، ادمت میکنم که دیگه رو حرفم نه نیاری ، من و انداخت تو زیر زمین و در و قفل کرد ،
من از بچگی از تاریکی وحشت داشتم .
تنم مثل بید میلرزید ، داداش تورو خدا
من و بیار بیرون ، غلط کردم به خدا
جون لیلا من و بیار بیرون ، در حیاط که بهم خورد فهمیدم از خونه زد بیرون ،
من تنها تو زیرزمین بودم هر لحظه ترسم بیشتر میشد ، احساس میکردم تو اون تاریکی هزار تا جونور هست ، لرزش بدنم شدت گرفت و دیگه نفهمیدم چی شد ، وقتی چشم باز کردم ، تو بیمارستان بودم ،
/سپهراد/
🌹وقتی رسیدیم و من گفتم جواب بله گرفتم ، به چشم‌های ناصر نگاه کردم دیدم

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


بعدشم اون عوضی برگشته میگه من بهتون دختر نمیدم ، حالا فکر کردن کی هستن یه مشت گدا گشنه ، تو خونشون یه دست مبل نداشتن ، من نمیدونم مادرم عاشق چیه این دختره خل شده
که اصرار داشت برای خواستگاری رفتن
حالا چرا خل ، وای نمیدونی علی وقتی دست گل و دادم بهش همچین ذوق کرد
اصلا نفهمید ما برای خواستگاری رفتیم .
چه باحال پس از اون دختر ای ساده و آفتاب مهتاب ندیده است ، دیگه اونش و نمیدونم ،


میگم سپهراد بیا همین دختر رو که مادرت
انتخاب کرده رو بگیر ، برو بابا حوصله ندارم ، جدی میگم به پیشنهادم فکر کن .
موقع برگشت به خونه حرف علی همش تو ذهنم تداعی میشد ، آره درست میگه
ولی هدف من زندگی کردن نیست ، فقط می‌خوام به لیلا ثابت کنم عشقی که بهش داشتم و از دلم کندم .
/نازنین/
نازنین مگه صدای تلفن و نمی‌شنوی
بردار دیگه ، مامان نمیتونم دستم بنده دارم ظرف می‌شورم ، تلفن صداش قطع شد ، دوباره بعد از پنج دقیقه زنگ خورد
که مامان جواب داد، توجهی نداشتم که کی پشت گوشیه برای خودم شعر میخوندم و ظرف میشستم ، وقتی کارم تموم شد ، رفتم پیش مامان نشستم .
هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد ، بله خواهش میکنم از شام تشریف بیارید ،
سلام برسونید خدانگهدار ،
کی بود مامان ، نازنین بشین کار دارم باهات ، جون بخواه عشقم ، صورتم و بوسید گفت : این حرف هایی که می‌خوام بزنم فکر نکن دارم منت میزارم نه همش یه درد و دل مادرانست،
ما تو روستا زندگی میکردیم ، یه روز از طریق یکی از آشناهای پدر خدا بیامرزم
پدرت اومد خاستگاری به منم نگفتن که این بنده خدا سه تا بچه داره ، یه شب عقد و عروسی و گرفتن و ما راهی تهران شدیم
تا دوهفته اول زندگیم خبر نداشتم تا اینکه بعد از دوهفته بچه هاشو آورد و گفت اینا بچه هام هستن ، تازه اونجا فهمیدم چقدر بختم سیاهه ، داییتم تهران درس میخوند
وقتی اومد بهم سر زد فهمید من و به یه مرد زن مرده که سه تا بچه داره دادن
کلی شاکی شد و خواست اقدام کنه طلاقم و بگیره که نزاشتم و گفتم قسمت بوده ، من برای این سه تا بچه مادری کنم
از هیچ محبتی دریغ نکردم ، خودمم سه تا بچه سقط کردم ، ولی بعد از سه تا خدا تو رو بهمون داد، که عمر پدرت سر رسید و مرد ، از مال دنیا همین خونه رو داشت و یه تیکه زمین کشاورزی ، من رفتم کار گری خونه مردم و کردم و ناصر هم تو بازار کارگری کرد ، تا شما ها به ثمر رسیدید ،
راستش پرویز خان ازم خواستگاری کرده ،
منم دوست دارم یه زندگی با آرامش و یه همدم داشته باشم ولی اگر تو راضی نباشی، منم جواب مثبت نمیدم ،
بغض گلوم رو گرفته بود و نمی‌تونستم حرف بزنم ، فقط تنها کلمه ای که از دهنم در اومد ، گفتم: مبارکه

پاشدم رفتم تو حیاط و دو زانو لبه باغچه
نشستم و سرم و گذاشتم رو پام دلم خیلی گرفت ، ‌پس من چی از این به بعد خیلی تنها میشم ، تو فکر و خیالم بودم که دست های مادرم دورم پیچید و سرم و بوسید ، نازنین جان اگر واقعاً راضی نیستی من این قضیه رو منتفی میکنم .
نه مامان من ناراحتیم از اینکه ، خیلی تنها میشم، من الان فقط شما رو دارم ،
دختر گلم ، من که تو رو تنها نمیزارم
باشه مامان، حالا کی میخوان بیان ،
فردا شب همشون میان باید به نسترن هم زنگ بزنم به داییتم زنگ بزنم در جریان بزارمشون ، خان داداش در جریانه ، آره مادر مگه میشه اون ندونه آقا پرویز اول از اون اجازه گرفته ، باشه مامان جونم خوشبخت بشی، ولی عجیب دلم گرفته بود و همش هوای دلم ابری بود .
/سپهراد /
از باشگاه داشتم برمیگشتم خونه ، ذهنم حسابی درگیر بود ، نمی‌دونستم درست تمرکز کنم ، چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم ، رسیدم خونه رفتم تو که اقدس خانم کنم و از گرفت و گفت آقا مهمان داریم ، کیه پرویز خان به همراه خانواده اش ، نه نفس عمیق کشیدم و
رفتم به سالن پذیرایی ، همه به احترام پاشدم منم سلام کردم و تعارف کردم نشستن ، خدا رو شکر لیلا و شوهرش نبودن ، فقط پرویز خان و دوتا پسراش ،
خب اقا سپهراد ما رو نمیبینی خوشی
ای چه حرفیه پرویز خان ، سرم شلوغه
از یه طرف کارهای هتل از طرفی هم باشگاه چند روز دیگه ام مسابقات قهرمان
کشوری داریم ، به خاطر همین فرصت ندارم ، موفق باشی جوون ، یکم که گذشت ، گفت: حقیقتش قرض از مزاحمت
اینکه ، من می‌خوام برم خواستگاری ، مامان گفت :شوخی تون گرفته پرویز
خان ، گل پسرات که ماشاالله هم زن دارن
هم بچه ، یه خنده کرد و گفت نه برای خودم ، همون موقع پدرم به شوخی گفت : دومی رو نکشی صلوات بفرست ،
همگی به این مزاح پدرم خندیدیم ، و پدرم گفت؛شوخی کردم باجناق مبارک باشه
حالا کی هست این خانم خوشبخت ، حقیقتش مادر شوهر لیلا ، مهر انگیز خانم ، مادرم گل از گلش شگفت و گفت :مبارکه پرویز خان خوب کسی و جای خواهرم انتخاب کردی ، خیلی خانمه ،

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


از عصبانیت قرمز شده، نمیدونم چرا دلم برای نازنین شور افتاد ، همه خدا حافظی کردیم فاصله ی خونه ما با پرویز خان یه کوچه بود ، مادرم و پدرم رسوندم و گفتم من جایی کار دارم میام ، احتیاج به فکر کردن داشتم ، همین جور که داشتم تو کوچه ها با ماشین پرسه میزدم دیدم ، ماشین ناصر از سر کوچه رد شد ، پشتش راه افتادم ببینم کجا می‌ره یه مقدار از مسیر و که رفتیم دیدم راه خونشونه ،
بیخیال شدم و برگشتم سمت خونه ،


از زبان مادر نازنین
آقا پرویز دلم شور نازنین و میزنه من می‌بری یه سر خونه تا ببینم چه خبره هرچی به خونه زنگ میزنم جواب گو نیستن ، باشه عزیزم تو نگران نباش
من الان حاضر میشم بریم ، رسیدیم خونه هرچی زنگ زدم جواب ندادن عاقبت کلید انداختم رفتم داخل حیاط چراغ ها خاموش بود ، سریع داخل خونه رو دیدیم نه نازی بود نه ناصر ، یادم افتاد ناصر برای تنبیه نازنین چند بار تا حالا انداختش ، تو زیر زمین ، الهی مادر برات بمیره آقا پرویز فکر کنم تو زیر زمینه ، پرویز در زیر زمین و باز کرد رفت تو با جسم نیه جونه نازنین اومد بیرون ، وای خدا مرگم بده معلوم نیست این پسر چه دشمنی با این طفل معصوم داره ؟وقت این حرفها نیست بیا برسونیمش بیمارستان ،
/نازنین/
🌺پرستار اومد و وقتی دید چشمام بازه
گفت خدا رو شکر عزیزم بهوش اومدی
رفت و با دکتر برگشت بعد از چک کردن وضعیتم گفت امروز پیش ما میمونی ، فردا مرخصی ، بعد از رفتن دکتر مامانم اومد تو صورتم غرق در بوسه کرد ، الهی مادر برات بمیره ، این ناصر وحشی چی میخواد از جونت ، به خدا مامان من جواب مثبت ندادم اون پسره از زبون خودش جواب داده ، فهمیدم مادر ولی اگر نظر من و میخوای باهاش ازدواج کن چون ناصر از این به بعد بیشتر بهت زور میگه حداقل این جوری من می‌دونم جات امن ، پسر خوبی به نظر میرسه ، با حرف های مامان سکوت کردم و رفتم تو فکر ، هرچی باشه بهتر از اینه که آواره باشم و ناصر هی بهم زور بگه.
فردای اون روز از بیمارستان مرخص شدم و من آوردن خونه پرویز خان ، وقتی ناصر اومد نه مامانم تحویلش گرفت نه پرویز خان ، تازه پرویز خان بهش گفت : آقا ناصر
من پشیمون شدم که بهت دختر دادم ،الانم دیر نشده سریع کارهای طلاق و انجام بده ، اگر میدونستم همچین آدمی هستی که زورت و به یه دختر میرسونی
عمرا جنازه دخترم و روی دوشت نمی‌انداختم ،
ناصر یه نگاه بد بهم انداخت و از در زد بیرون ، لیلا هم رو به پدرش گفت بابا چرا اینجوری باناصر حرف زدی ، من دوستش دارم ، به حالت قهر رفت تو اتاقش ، پرویز جان تند رفتی ، نه این برخورد لازم بود خانم باید به خودش بیاد ، زورگویی هم حدی داره ، تا حالا هرچی گفته ,شما و نازی جان چشم گفتید به خاطر همین توقعش بالا رفته ،
/سپهراد/
🌹تو دفترم نشسته بودم که در زده شد و گفتم بفرمایید ، دیدم پرویز خان اومد تو به احترامش بلند شدم و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفتم :چه عجب پرویز خان راه گم کردی ، بشین پسر کارت دارم ،

🌹امر بفرمایید پرویز خان در خدمتم،
_ببین پسر خوب اومدم حقیقت و از زبون تو بشنوم ،
🌹چه حقیقتی؟
_اول از همه اینکه چرا لیلا نامزدیش و با تو بهم زد دوم اینکه چه اختلافی میان تو و ناصر هست ، و سوم اینکه دلیل خاستگاری کردنت از نازنین چی بوده؟میشنوم و سکوت میکنم تا تمام وکمال بشنوم حرف هات و
🌹تو دلم گفتم عجب گیری افتادم حالا کی میخواد جواب این و بده ، چیز خواستی نبوده پرویز خان ، علاقه بین من و لیلا یه طرفه بود ، من بودم که فقط به پاش عشق و محبت ریختم ولی اون عاشق یکی دیگه بوده ، توقع نداشته باشین من به کسی که شده شوهر نامزد سابقم رابطه دوستانه داشته باشم، از اون طرف هم ناصر از من خوشش نمیاد چون نامزد سابق زنش هستم .
_من که می‌دونم واقعیت و بهم نگفتی،
دیشب بعد از رفتن شما ناصر ، نازنین و برده بود خونشون و تو زیر زمین حبسش کرده بود چون به تو جواب مثبت داده بوده
نازنین بیچاره هم به تاریکی فوبیا داره و از ترس تشنج کرده بوده ما تا امروز درگیر نازنین بودیم ، ببین سپهراد اگر واقعاً نازی و میخوای بیا جلو مردونه بیا مرد باش و پا براش جلو بزار، چون اون دختر بر عکس خواهر برادراش دلش مثل آیینه پاک و زلال،
برای من حکم دخترم و داره فقط سپهراد ببینم بلایی سرش بیاد ، من می‌دونم با تو
خودتم خوب میدونی دستم بازه برای خیلی از کار ها
/نازنین/
🌺ناصر با کلی معذرت خواهی و این حرفها از پرویز خان برگشت پیشمون و قرار آخر هفته برن سر خونه زندگیشون ،
امشبم خاستگاری رسمی من هست ،
لیلا هر چی گفت بیا بریم خرید ، من قبول نکردم واز همون لباس هایی که داشتم یه دست کت دامن یشمی داشتم که همون و تنم کردم ، مهمون ها اومدن ، حتی دایی و زندایی هم اومدن ، بعد کلی تعارف و حرف ای سیاسی که بین مرد ها رد و بدل شد ، حاج حسین گفت : بریم سر اصل مطلب تا ما قرار و مدارمون و میزاریم یه دفعه دیگه این دوتا جوون برن سنگ هاشون و وا بکنن ، با حرف مادرم سرم و گرفتم بالا ،

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


نازنین جان باآقا سپهراد برید اتاقت ، اگر اجازه بدین بریم حیاط ، پرویز خان گفت: بله عزیزم هر جا راحتی برین
باهم راهی حیاط شدیم



رفتیم تو حیاط و تو آلاچیق نشستیم ،
🌹خب نازنین خانم من در خدمتم هر حرفی داری بگو می‌شنوم .
🌺کمی فکر کردم، نمیدونم باید چی بگم
🌹از آرزوهایی که داری بگو ؛
🌺خوش حال شدم از این که می‌خوام برای یک نفر از آرزوهام حرف بزنم ، به خاطر همین با شوق و ذوق خاصی گفتم:
من دوست دارم انقدر درس بخونم در کنار درس خواندنم هم یه باغچه خیلی بزرگ داشته باشم که بتونم انواع گلها رو پرورش بدم ، مثل دختر بچه های هفت هشت ساله با هیجان رو به سپهراد گفتم :آرزوهام قشنگه مگه نه؟
🌹چقدر این دختر دنیاش کوچیکه ، ساده و زیبا یعنی من می‌خوام این دختر و بازی بدم ؟! نه چرا بازی به تمام آرزوهاش
می رسونمش و بدون اینکه ضربه ای بخوره ، انتقامم و از لیلا و ناصر میگیرم ،
دیدم دستی جلو صورتم حرکت می‌کنه
به خودم اومدم و گفتم :قبول من تا جایی که توان داشته باشم آرزو های قشنگت و برآورده میکنم .
🌺وای جدی میگید ، یه لحظه از اینکه جلوی یه پسر دارم اینجوری ذوق میکنم خجالت کشیدم و دیگه ساکت نشستم ،
🌹پس جواب شما به من مثبته؟
🌺آخه خان داداش راضی نیست .
🌹شما جواب مثبت بده دیگه نمی‌زارم کسی بهت چپ نگاه کنه مخصوصا ناصر
🌺 واقعاً ، قول میدی ؟
🌹قول مردونه حالا پاشو بریم تو که خیلی وقته نشستیم اینجا ، رفتیم تو همه نگاهمون میکردن ، که مادرم گفت :دهنمون و شیرین کنیم؟
یه خنده کردم و گفتم از خود عروس خانم بپرسید با این حرفم چشمها به سمت نازنین کشیده شد که با خجالت گفت: بله
رو داد ، مادرم پاشد شیرینی پخش کرد و _پدرم گفت: اگر اجازه بدین یه صیغه محرمیت بینشون بخونیم ، که اگر خواستن برن آزمایش و خرید مشکلی نباشه ، ناصر که از عصبانیت تمام رگ های پیشونیش زده بود بیرون ولی اصلا اهمیت ندادم و به حرف بزرگتر ها گوش سپردم ، نازنین و کنار من نشوندن صیغه بینمون خونده شد ، مادرم یه جعبه کوچک از کیفش در آورد و گرفت سمتم ، _این و دست عروس خوشگلم کن ، در جعبه رو باز کردم و یه انگشتر طلا با یه نگین زمردی روش در آوردم و دست نازنین گرفتم و انگشتر و تو انگشت ظریف و سفیدش کردم ، قرار شده بود عقد و عروسی باهم انجام بدیم .

/نازنین/
🌺نازنین جان مادر پاشو دیگه چقدر باید صدات کنم ، سپهراد پایین منتظرته پاشو ،
آبروم رفت دختر خواب‌آلود، مامان تو رو خدا بزار بخوابم ده دقیقه فقط ؛میخوای آزمایش برید میفهمی؟!باشه شما برو الان پامیشم ، باشه خودت خواستی شاکی نشی ازم ، صدای بهم خوردن در اتاق و که شنیدم پتو رو کشیدم رو سرم اخیش رفت ، تازه داشت دوباره خوابم عمیق میشد که در اتاق باز شد فکر کردم مامانم
شروع کردم به غر زدن ، وای مامان تو رو خدا دست از سرم بردار اصلا رفتم خونه شوهر انقدر می‌خوابم تا عقده های زود بیدار شدن هام جبران بشه ، اشکم و در آوردی خب خودش بره آزمایش بده بعداً من جدا میرم . همین جور داشتم با حالت ناله و چشمای بسته غر میزدم ، که با صدای آشنایی صاف نشستم تو جام ،
(خودتون حالتش و در نظر بگیرید)

🌹اگر بخوای به آرزوهای بزرگت برسی پس باید سحر خیز باشی دختر کوچولو ،
یه لبخند ناخداگاه رو لیام اومد از حالت تعجبش و اون سر و شکل نامرتب، عین دختر بچه های شلخته ،

🌺 سلام، ببخشید

🌹با گفتن :سلام ببخشیدش ، بیشتر خندم گرفت ولی یه اخم رو پیشونیم نشوندم و خیلی جدی با نشون دادن ساعت گفتم :من تا ده دقیقه منتظرت میمونم بیای تو ماشین وگرنه حسابت و میرسم ، خیلی جدی این حرف و زدم و از اتاق اومدم بیرون و بعد از خدا حافظی با مادرش رفتم سمت ماشین

🌺ای خدا بکشتت نازی که راحت شی از این زندگی که یه خواب راحت بهت نیومده
صورتم و شستم و موهای بلندم و سریع یه بافت زدم و لباسم و پوشیدم و رفتم وای خدا به جای ده دقیقه یک ربع شد ،
نکنه مثل ناصر اهل کتک زدن باشه وای خدا به دادم برس ، مامان خداحافظ ، به سلامت مادر

🌹از تو آینه دیدم داره تند تند میاد ، با این که قد بلند بود ولی بازم در مقابل من خاله ریزه محسوب میشه ، در ماشین و باز کرد و نشست ، برگشتم سمتش و با اخم گفتم :به نظرت چند دقیقه دیر کردی ؟

🌺ببخشید به خدا من تندی آماده شدم
ولی دیر شد معذرت می‌خوام

🌹یه مقدار خودم کشیدم سمتش ولی از واکنشی که نشون داد اخمم بیشتر شد ،
دستش و گرفته بود جلو صورتش و هی می‌گفت :ببخشید از قصد نبود به خدا، من و نزن ، دستشو گرفتم و از صورتش زدم کنار، من نمی‌خواستم بزنمت مگه برای پنج دقیقه تاخیر کسی رو میزنن؟!

🌺ببخشید

🌹ای بابا دفعه آخرت باشه هی میگی ببخشید اومد دوباره بگه که یه نگاه تند بهش انداختم و دیگه سرش و انداخت پایین ، چشماش یه غم خواستی داشت ،
ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت آزمایشگاه ،

داستانهای نازخاتون

07 Jan, 04:36


/نازنین/
🌺 تو راه دیگه صحبتی نکردیم تا این که
رسیدیم آزمایشگاه ، ماشین و پارک کرد ،
تو آزمایشگاه نشسته بودیم تا نوبتمون بشه ، صدا مون کردن و هر کدوم رفتیم سمت اتاق خون‌گیری ، من کلا از آمپول میترسیدم به خاطر همین وقتی داشت ازم نمونه می‌گرفت چشمهایم و محکم بستم و زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم ، تموم شد خانم گل میتونی بلند شی ، همین که
از جا بلند شدم جلوی چشمام سیاهی رفت و افتادم ، وقتی چشم باز کردم دیدم سپهراد پاهام و گرفته بالا و سرم هم به دستمه،
🌹میترسی؟

🌺از چی؟

🌹 آمپول!

🌺خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین

🌹اشکال نداره ، هنوز کوچولویی بزرگ بشی ترست میریزه.

🌺با حرص بغض گفتم:کوچولو نیستم خیلیم بزرگ شدم ، لازم نیست مسخرم کنید ، اشکام نا خدا گاه از چشمام چکید .

🌹با راه افتادن اشکاش و حالت حرص خوردنش ، فهمیدم کارم دراومده ، با یه دختر لوس و در عین حال تخص و خاص طرفم ، از جیب کتم یه دستمال در آوردم و اشکاش و پاک کردم ، سرم اش تموم شده بود پرستار و صدا کردم و اومد سرم اش و در آورد ، کمکش کردم از تخت اومد پایین
دیدی چی شد ؟

🌺نه چی شد ؟!

🌹به کلاس نرسیدی !

🌺کلاس چی ؟!

🌹دوست داشتم سربه سرش بزارم ، در گوشش خیلی آهسته طوری که نفسم به گوشش بخوره گفتم ، آموزش زندگی زناشویی...

🌺با گفتن این حرفش تازه دوزاریم افتاد و از خجالت دوست داشتم آب شم و برم تو زمین

🌹چیز بدی نگفتم که خجالت می‌کشی
بیا بریم ، دستش و گرفتم ، مثل یه تیکه یخ بود سوار ماشین شدیم، همیشه انقدر ساکتی ؟

🌺 تقریباً ، حرفی برای گفتن نداشته باشم سکوت میکنم ،.

🌹ولی من دوست دارم حرف بزنی ،ر
از خودت بگو از زندگی فبلت ، از ارتباطات با خواهرت و برادرات ، دوست دارم بشناسمت ،

🌺چی میگفتم بهش از بی مهری خواهرم و برادرهام نسبت به خودم از اجبار کردنم به ترک تحصیل ، میشه بعداً در موردش حرف بزنیم؟ الان حالم خوب نیست.
همون موقع صدای قار و قور شکمم بلند شد ، دستم و محکم فشار دادم روشکمم که صداش بلند نشه
🌹باشه هر طور راحتی ، کله پاچه دوست داری ؟یا بریم جیگرکی ؟
🌺جیگر و ترجیح میدم ، کله پاچه اصلا دوست ندارم ، ولی باعث زحمت شما نمیشم ، من و برسونید خونه ممنون مبشم
🌹هرکس کله پاچه دوست نداشته باشه نصف عمرش به فنا رفته دختر ، در ضمن نمی‌خوام از الان پشتم حرف در بیارن بگن دخترمون و گشنه گذاشته ، بله جای اینکه برم جیگرکی رفتم کله پزی پیاده شو رسیدیم ، تعجب و تو صورتش دیدم ولی به روی خودم نیاوردم

/نازنین/
🌺وقتی دیدم جلو یه کله پزی ماشین و پارک کرد از تعجب به چشماش نگاه کردم ولی سریع سرم و انداختم پایین و از ماشین پیاده شدم ، باهم وارد شدیم و پشت یه میز دونفره نشستیم ، ‌سپهراد سفارش یه دست کامل کله پاچه داد .
ولی من از بوی کله دیگه داشت حالم بهم میخورد به زور جلوی خودم و گرفته بودم ،
که بالا نیارم همین جوری فشارم پایین بود ، وقتی سفارش آوردن سپهراد کتش و از تنش در آورد و آستین پیراهنش و زد بالا و با ولع شروع کرد به خوردن کله پاچه ،
آدم نفهم ، خوبه بهش گفتم دوست ندارم ،
من و آورده این جا که به خوردنش نگاه کنم ، از عصبانیت و حال بدم دیگه داشتم
به مرز بیهوشی می‌رسیدم ،

🌹نمیدونم چرا دوست داشتم اذیتش کنم ، آخه مگه میشه یه دختر انقدر مظلوم باشه ، یه لقمه گرفتم جلوش، چشماش و گرد کرد و سریع بلند شد و به طرف سرویس بهداشتی دوید ، ای وای انگار واقعاً از کله پاچه بدش میاد ، رفتم سمت سرویس و در و باز کردم دیدم داره صورتش و اب میزنه ، خوبی؟ یه نگاه بهم
کرد و با گردن کج و صورت رنگ پریده گفت : 🌺آقا سپهراد میشه خواهش کنم من برسونید خونه ، آخه خیلی حالم بده ،
خیلی دلم براش سوخت ،

🌹باشه بیا سوییچ ماشین و بگیر ، برو تو ماشین بشین تا بیام .کتم و برداشتم و رفتم حساب کردم ، اومدم تو ماشین دیدم خوابیده ، دختر خوشگلی بود ولی خیلی بچه بود فکر کنم باید بیشتر وقتم بره برای
بزرگ کردنش ، آخ لیلا چیکار کردی با من که حالا برای انتقام از تو اون شوهر پست فطرتت باید با این دختر سر کنم .

🌺رفتم تو ماشین و سرم و تکیه دادم به پنجره نفهمیدم چطوری خوابم برد ،
وقتی چشم هام و باز کردم روی تخت غریبه بودم ، سریع از روی تخت بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون وای اینجا کجاست ،
آروم از پله ها اومدم پایین ، که ماه تاج خانم و دیدم داره مجله میخونه ، متوجه من شد و بهش سلام کردم ، اومد جلو من و به آغوشش گرفت و گفت : سلام به روی ماهت عزیز دلم خوش اومدی ، بیا بریم یه چیزی بخور که رنگ به رو نداری ، ببخشید من چطوری اومدم خونتون ؟یه خنده قشنگ کرد و گفت :خیلی خوش خوابی دختر ، امشب همه رو خونمون دعوت کردم بعد زنگ زدم به سپه اد که از آزمایشگاه مستقیم بیاید اینجا وقتی اومد

داستانهای نازخاتون

06 Jan, 15:45


دلم می‌خواهد ماهِ من و تو همیشه پشت اَبر بماند و هیچکس از عشق ما باخبر نشود. آدمها حسودند، زمانه بخیل است و دنیا عاشق‌کُش.
|کتاب: سال‌بلوا/عباس‌معروفی|

داستانهای نازخاتون

06 Jan, 15:45


میخوای خوشحالش کنی؟
پس برای آدم مهم زندگیت
کتاب بخر و صفحه ی اولش بنویس
«برای لبخندت موقع بو کردن برگه هاش»
همین! :)

داستانهای نازخاتون

06 Jan, 15:45


🌱
تو کتاب "نون نوشتن" محمود دولت آبادی
انگار داره وصف حالِ منو تو این تیکه
از کتابش میگه :

دیگران بیرونِ مرا می‌بینند و چه‌ بسا به تصوری که از من دارند، غبطه می‌خورند ..
اما در‌ون من !
درون مرا هیچ‌کس نمی‌تواند ببیند
حتی نزدیک‌ترین کسان من ..
تازه، چه می‌توانند بکنند؟در نهایت احساس همدردی !

داستانهای نازخاتون

06 Jan, 11:50


تا بعد از ظهر لیلا و پرویز خان ، زندایی و نیلوفر و میلاد همه اومدن ، من که همش گریه میکردم نیلوفر که دیدم اومد بغلم کرد و کلی دلداریم داد ، نیلو اگر مامانم یه طوریش بشه من چی کار کنم ،؟نازی خدا رو شکر کن به خیر گذشته میلادی رفته با دکترش صحبت کنه ببینه چیشده،
بعد از حدود یک ربع بعد ، میلاد اومد و گفت خداروشکر بهوش اومده ، رفتم نماز خونه دو رکعت نماز شکر خواندم و رفتم بالا پشت در و از پشت شیشه اتاق مامان و دیدم، خدایا مامانم و سلامت بهم برگردون خودت خوب میدونید من جز مامانم هیچ کس و کاری ندارم
اشک می‌ریختم و از خدا کمک میخواستم ، احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم دیدم خان داداش ، وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم ایستاد و شروع کرد حرف زدن ،
وقتی نسترن دنیا اومد و مادرم مرد ، از نسترن بدم اومد
چون اون و مسبب از دست دادن مادرم می دونستم ، وقتی که کم کم بزرگ شد دیگه اون حس تنفر از بین رفتن و پذیرفتنش ، تا اینکه
پدرم با مادرت ازدواج کرد ، اوایل خیلی باهاش لج میکردم وقتی خونه رو تمیز میکرد از قصد بهم می‌ریختم هر کاری میکردم که لج مادر و در بیارم ولی انقدر صبور بود که خم به ابروش نمی‌آورد .
تازه محبتش و بیشتر میکرد واقعا اسم مهر انگیز برازندشه کم کم مهرش به دلم نشست و واقعا مادری میکرد برامون ، پدرم از زندگیش رازی بود تو پدر و ندیدی خیلی مرد خوب و خوش اخلاقی بود ، تا اینکه بعد از سه تا بچه ای که مادرت انداخت ، تو رو حامله شد من اون موقع بزرگ شده بودم تو آستانه جوانی بودم ، خیلی بهم بر خورده بود که چرا تو این سن باید تازه یه بچه کوچک تو خونه داشته باشیم ، ولی به روی خودم نیاوردم ، تا اینکه موقع زایمان مادرت شد ، خیلی درد میکشید ، پدرم مادرت رو رسوند بیمارستان وقتی تو به دنیا اومدی وقتی پدر از سلامتی تو و مادرت مطمئن شد برگشت خونه ، فردای اون روز وقتی می‌خواسته بیاد بیمارستان دیدنتون ، تصادف می‌کنه و میمیره ، به خاطر همین هیچ وقت از تو خوشم نیومد ،
هنوزم حسم بهت همونه، ولی مادرت و خیلی دوست دارم همیشه هم براش احترام قائل هستم . ولی من خواهرتم پدرم.ن یکی بوده ، خون تو وجودت خونه منم هست. خان داداش من هم شما رو دوست دارم هم نسترن و نادر و ولی وقتی در کنارتون هستم احساس غریبی میکنم .
بی هیچ کلامی از کنارم رد شد و رفت ، زندایی اومد و گفت :بیا بریم خونه ما ، نه زندایی امشب اینجا میمونم ممنون


وای خدا دارم دیوونه میشم ، من اگر نتونم
عقدمو سر این عوضی خالی کنم ، سپهراد نیستم .
همین جور که پشت فرمون نشسته بودم
داشتم برای اون نامردای عوضی خط و نشون می‌کشیدم ، وارد پارکینگ هتل شدم و نگهبان اومد و سویچ و بهش دادم و وارد دفترم شدم و در محکم بهم کوبیدم ، همه ی پرسنل دیگه میدونستن وقتی اخلاقم سگیه طرفم نمیومدن ،
در باز شد و علی اومد تو فقط تنها کسی که جرعت داشت بدون در زدن وارد دفترم بشه ، چیشده داداش دوباره اخلاق سگی شدی ؟!هیچی ولم کن اصلا حوصله ندارم ،
سپهراد از فکرش بیا بیرون اون دیگه شوهر داره ، بابا قسمت هم نبودین،
چرا ول کن نیستی ,اگر خودتم عاشق بودی اگر به خودتم خیانت میشد ، اگر پنج سال تموم به پای عشقت همه جوره محبت میریختی تا ذره ای دوستت داشته باشه ،ولی اون حتی تلاش نکنه که به محبت و عشقی که به پاش ریخته میشه
حتی فکر کنه ، وقتی نامزد کنی و تو حال و هوای رسیدن بهش باشی ، بعد یه دفعه
ناقافل بهت بگه دوستت ندارم و بره چی کار میکردی هان؟ دستم و محکم کوبیدم روی میز و داد زدم ، د جواب بده دیگه ؛
گلدون روی میز برداشتم و محکم کوبیدم روی زمین ، نمیفهمی؛ دارم آتیش میگیرم
، که من همه چی تموم و به یه پاپتی هیچی نداره گدا فروخت ، نگو خانم شش ساله با این بچه گدا دوسته ، منه احمق از همه جا بی خبر مثلاً دارم تلاش میکنم اون عوضی رو عاشق خودم بکنم ، علی اینا درد داره به مولا درد داره ،
وقتی مامان گفت :لیلا عقد کرد فکرش و از سرت بیرون کن ، خورد شدم غرورم له شد شکستم ، ولی زهرم و به اون شوهرش و خودش می‌رسونم ، حالا بشین ببین رفیق ، دوباره غرورم و پس میگیرم ،
باشه داداش بیا این آب و بخور الان سکته می‌کنی همه رگ های پیشونیت ورم کرده ،
به زور یه لیوان آب خوردم ، همون جا روی کاناپه دراز کشیدم ، علی امروز خودت به کارهای هتل رسیدگی کن من اصلا حوصله ندارم ، الان یه هفته است خواب و خوراک ندارم ، باشه فقط سپهراد میشه یه خواهی کنم ؟بگو ؛ سارا یه هفته دیگه وقت زایمانشه می‌خوام از فردا تا دو هفته بعد از زایمانش مرخصی بگیرم تو که شرایط ما رو میدونی ؟!باشه فقط امروز کار ها رو درست کن تا یک ماه نیا مرخصی برو

داستانهای نازخاتون

06 Jan, 11:50


یه آرام بخش خوردم و همون جا روی کاناپه خوابم برد.
وقتی بلند شدم عضله های گردم گرفته بود ، رفتم داخل سرویس دفترم و صورتم و آب زدم ، باید میرفتم باشگاه تازه نیم ساعتم تاخیر داشتم ، از دفتر زدم بیرون که خانم حمیدی با عشوهای خرکی مخصوص خودش اومد جلوم گفت :وای سلام آقای وحیدی، چرا انقدر رنگتون پریده ، خدا مرگم بده ، گفتم :زودتر بده
چی بدم بهتون امر کنید در خدمتم ،
تو چشمای ابیه بدرنگ بی روحش
زل زدم و گفتم : مرگ
از جوابم هنگ بود ، منم یه تنه محکم بهش زدم و از در هتل زدم بیرون ،
اه اه سیریش ، باید تا اویزونم نشده اخراجش کنم ، نگهبان سریع ماشین و آورد و سوار شدم و رفتم سمت باشگاه فقط در حال حاضر میتونستم با حرکات رزمی خودم و آروم کنم ، تو باشگاه بعد از تعویض لباس رفتم کنار کیسه بکس انقدر بهش مشت زدم تا انگشتام خون اومد ، دیوانه وار مشت می زدم احساس میکردم
اون مرتیکه و لیلا جلوم هستن ،
با صدای شاگردم برگشتم طرفش ، شیهان(به استاد رزمی میگن)
میشه تمرین امروز و بهمون بگید ،
رفتم سمت بچه ها که با کلمه اوس
احترام گذاشتن و تمرینات و شروع کردیم
بعد از یه تمرین حسابی، کمیته جانانه بین بچه ها راه انداختم و خسته رفتم سمت خونه ،
با اینکه خونه مجردی داشتم ولی هرگز دوست نداشتم تا زمانی که دست عشقم تو دستم باشه برم خونم ، همیشه فکر میکردم شب عروسیم با لیلا خونم و افتتاح میکنم ، ولی اون آرزو هام و خاکستر کرد .
رسیدم خونه وقتی وارد شدم مادر اومد و بغلم کرد،سلام پسرم ، سلام مادر خودم ماه تاج خانم عزیزم پس یارت کجاست ؟
میخواستی کجا باشه طبق معمول اخبار و روزنامه ، و البته حیات وحش ، خب مادر من پدر هم دلش با اینا خوشه ، دیگه چی !
من و ول کرده فقط چسبیده پای این تلویزیون بی صاحب ، همون موقع پدر خنده کنان اومد و گفت چیه زن صبر کن باهم بریم این همه راه و، چطور تو تلفن دستت میگیری از این خونه به اون خونه
زنگ میزنی و من و فراموش می‌کنی
چیزی نیست ؟برو بابا
به این کل کلشون کلی خندیدم و مادرم گفت قربون اون خنده هات برم که غم توی چشمات و نمی پوشونه، به خاطر اینکه بحث عوض کنم گفتم :مادر از ستاره چه خبر ؟خوبه مادر ، امروز زنگ زد گفت :خدا روشکر کارهاش خوب پیش رفته و استخدام شده ،
خواهرم ستاره استرالیا زندگی می‌کنه
البته اول برای تحصیل رفت و حالا ماندگار شده البته با شوهرش آقا رضا که جراح مغز و اعصاب هستن .



رفتم سمت اتاقم طبقه بالا ، مادر شام حاضره لباست و عوض کن بیا ،
من میل ندارم بخورید شما ، سپهراد همین الان لباست و عوض کن بیا ، ای بابا مادر من یه روز بزار تو حال خودم باشم، همین که گفتم ، هیچ وقت نتونستم رو حرف پدر و مادرم نه بیارم بعد از تعویض لباسم دوباره برگشتم پایین برای شام ، بیا مادر فدات شه شدی پوست و استخون
بخور فدات فدات و پدر گفت آخه زن این کجاش پوست و استخونه ، کاش همه لاغر ها مثل این پسر بودن ، بگو ماشاالله الان با اون چشمات پسرم و
چشم میزنی ، اقدس خانم ؛
جانم خانم یه اسفند دود کن سریع
چشم خانم جان ، مادر من ول کن بابا هم داره شوخی می‌کنه ،
شما مردا نمی‌فهمید که تو دل مادر ها وقتی بچه هاشون غصه دار میشن چی میگذره ، الهی مادر فدات شده خودم یه دختر مثل پنجه آفتاب برات زیر سر گذاشتم ، نمیدونی چقدر خوش و مادرش با شعور و خانومٱ ، مادر جان عزیز دلم من الان
حس زن گرفتن ندارم ولم کن تو رو خدا ، چی چی ولت کنم داره چهل سالن میشه تا کی میخوای غصه بخوری ، تو کاریت نباشه خودم ترتیب کارها رو میدم و دعوتشون میکنم تا ببینیش، به خاطر اینکه از من دلگیر نشه چیزی نگفتم و با غذا خودم و مشغول کردم ، دو هفته ای گذشت و
تو دفتر مشغول انجام کار های هتل بودم که در زدن، بفرمایید ، ببخشید آقای وحیدی یکی از مهمان های هتل از غذای ظهر شکایت داره میگه به مدیریت بگین بیان سالن غذا خوری ، باشه برو الان میام
رفتم سالن غذا خوری یه خانم و آقا
داشتن با صدای بلند از غذاشون شکایت می کردن ، رفتم جلو گفتم بفرمایید من وحیدی مدیریت هتل هستم ، مشکل چیه؟ توی غذای همسرم مو بود هتل شما مثلا پنج ستاره اس ، من واقعا از شما عذر میخواهم همین الان رسیدگی میشه
با کلی عذر خواهی و تمنا قضیه جمع شد و یه توبیخ حسابی برای آشپز

نازنین:
خدایا شکرت که مامانم و بهم برگردوندی
الان حدود پنج روز هست که مامان بیمارستان و فردا هم مرخص میشه ،
تو این چند روز دائم پیشش بودم ،
کنار تخت مامان نشسته بودم و داشتم به مادرم نگاه میکردم ، سنی نداشت وقتی با پدرم ازدواج کرده هفده سال بیشتر نداشته ، تو آستانه جوانی بیوه شده و جوونی خودش و پای ما چهار تا ریخت

داستانهای نازخاتون

06 Jan, 11:50


در اتاق باز شد و میلاد اومد تو ، سلام خوبی ، سلام ممنونم ، به عمه آرام بخش زدن خوابه ، نازنین میتونی چند لحظه بیای تو حیاط بیمارستان باهم صحبت کنیم ؟!
به ناچار دنبالش راه افتادم ، روی نیمکت
نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم
روی نیمکت با فاصله ازش نشستم ،
بدون مقدمه ازم پرسید چرا جواب رد دادی
آقا میلاد به خدا این قضیه خواستگاری بحثش تموم شد ، چرا دوباره دارین سوال میپرسین؟! ببین نازنین من تو رو دوست دارم این علاقه من به یک ماه دوماه نیست من از زمانی که کوچک بودی
تو رو همسر خودم و مال خودم میدونستم
فکر نکن با یه جواب رد من از تو دست میکشم ، آقا میلاد به خدا من شما رو مثل برادر هام دوست دارم ، نمیتونم حتی تصور کنم باهاتون روزی ازدواج کنم،
زندگیتونم حروم من نکنید چون من جوابم همون نه هست .
با ناراحتی از کنارش بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم .
سپهراد :
به آشپز گفتم بیا دفترم ، با ناراحتی و عصبانیت شدید وارد شدم و چند دقیقه بعد آشپز اومد , برگه استعفا رو گذاشتم جلوش و گفتم امضا کن ، شروع کرد التماس کردن ، تو رو خدا من و از نون خوردن نندازیید من زن و بچه دارم دیگه تکرار نمیشه ، مرد حسابی من تا الان جون کندم که این هتل بشه پنج ستاره بعد با یه سهل انگاری یه نفر تمام زحمت های من بره باد هوا تا من برگه اخراج و ننوشتم
خودتون برگه استعفا رو امضا کنید ، هرچی التماس کرد نپذیرفتم ، بعد از امضا فرستادمش دفتر حسابداری و تسویه حساب ، تمام پرسنل آشپز خونه رو هم
از حقوقشون کم کردم تا حساب کار بیاد دستشون من تو کار و زندگیم با هیچ احدی شوخی ندارم ، سریع یه آشپز جایگزین کردم . موبایلم زنگ خورد نام مادرم روی صفحه نمایش افتاده بود ،
الو سلام مادر گلم خوبی ؟سلام پسرم
سپهراد مادر می‌خوام برم جایی ملاقات
میای من و ببری ؟چه ساعتی ؟
هفت شب مادر، پدرت هم میاد خب چرا من بیام دیگه با پدر برید دیگه ، نه ماشینش خرابه تو بیا بریم ، نمی‌تونستم رو حرفش نه بیارم بخاطر همین گفتم :باشه میام ولی اگر نیم ساعت تأخیر داشتم اشکالی نداره ؟
نه ما منتظریم فقط سر راهت گل و شیرینی هم بگیر


مگه میخوای بری خواستگاری ؟! تو بگیر بیاکاری نداشته باش ، ببین مامان تا اومدم بقیه حرفم و بزنم گوشی وقطع کرد .
دستم و با حرص کشیدم لایک موهام و مشتشون کردم ، من تازه شکست خوردم
چطور مادر انقدر راحت دم از ازدواج میزنه آخه ، خدا یا چرا زن ها رو آنقدر احساساتی و بی‌فکر آفریدی ،
همون موقع یه فکری به ذهنم رسید ،
سریع زنگ زدم به ستاره منتظر موندم تا جواب داد ، الو داداش این موقع زنگ زدی !؟سلام ستاره جان خوبی ، ببخشید بد موقع زنگ زدم نه داداش جونم بگو
یه لطفی کن به مادر زنگ بزن یه جوری بهش بفهمون که من فعلا زن نمی‌خوام دست از سر من برداره ، بدون مقدمه زنگ زده گل و شیرینی بگیر ، آخه برادر من تو که مامان و می‌شناسی حرف حرفه خودشه ، تو هم باهاش برو نهایتش
میگی خوشم نیومد ، ما رو باش رو دیوار کی دارم یادگاری می‌نویسم ،
باشه برو بخواب خواهر من ، بای ،
کوفت از عصبانیت در حال انفجار
بودم .
نازنین : دو روزی بود که مامان و آورده بودیم خونه ، امروز صبح ماه تاج خانم زنگ زد و وقتی بهش گفتم حال مامان ای جوری شده بود ، گفت شب میاد اینجا دیدنش ، داشتم خونه رو تمیز میکردم
دیروز که خانواده لیلا اومدن دیدنش ، بر عکس خان داداش که عبوس و بد اخلاق ولی لیلا و خانوادش مهربون و خوش اخلاق هستن ، خدا کنه زودتر این مهمونی ها تموم بشه خسته شدم ، از بس ظرف شستم و کار کردم ، پوست دستم داغون شده ، بعد از اتمام کارم ساعت و نگاه کردم دیدم شش و نیم رفتم حموم و اومدم
مامان شام چی میخوری بزارم ، خان داداشم میاد ، نازی مادر سبزی پلو درست کن تن ماهی هم داریم ، دیگه نمی‌خواد خورشتی درست کنی باشه مامان ، لباساتم بپوش که اگر ماه تاج خانم اومد حاضر باشی ،
یه شلوار جین مشکی با یه تونیک قرمز پوشیدم موهامم که نم داشت باز گذاشتم تا خشک بشه ، میوه ها رو تو ظرف چیدم ، چای هم دم کردم ، نازنین مادر
قندون ها یادت نره ، نه مامان امادست
خودش فقط میاد دیگه ؟ آره مامان گفت میام نگفت میاییم که بعدشم ما فقط با خودش دوستیم فکر نکنم دنبال خودش شوهرشم راه بندازه ،
سبزی پلومم دم گذاشتم و ناصرهم اومد ،
مهمون داریم ، بله خان داداش؛کیه؟!تو عقد شما با خاله لیلا جون دوست شدیم
ماه تاج خانم بعد امروز زنگ زد حالو احوال کنه فهمید مامان این جوری شده
میخواد بیاد عیادت ،
اصلا خوش ندارم با این خانواده رابطه داشته باشید ، امروز که تموم شد رابطه اونم تموم میشه ، مامان گفت: ناصر مادر ماه تاج خانم زن خوبیه من اشکالی توش ندیدم که



@nazkhatoonstory
#داستانهای_نازخاتون #رمانهای_ایرانی #ادبیات_ایران

داستانهای نازخاتون

28 Dec, 13:53


تغییری در زندگی ام بدهم و همه ی این چیزها از همان شب کذایی شروع شده بود.عوض شدن امیر و رفتار مهربان و دوستانه اش زنگ خطری برایم بود.در واقع رفتار جدیدش به جای ارامش و خشنودی تشویش و دلهره ام را بیشتر میکرد.شک نداشتم که دوستش دارم اما توجه او بیشتر به دغدغه ام دامن میزد.حس میکردم مرا به چشم کارمند لایقی میبیند که میتواند کدبانوی شایسته ای برای خانه بزرگ و زیبایش باشد.همچنان به او بی اعتماد بودم.این بدبینی خیالی ام نسبت به او باعث شده بود تا احساسم هر لحظه رنگی به خود بگیرد.اوایل فکر میکردم نوع پوشش و حفظ حجابم او را از محافل عمومی و دوستان قدیمی اش گریزان کرده است اما کم کم فکر دیگری به سرم افتاد.شاید پای زن یا دختر در میان باشد.میدانستم او دوست ندارد با من در اجتماعات ظاهر شود.مطمئن بودم . مهمانی اب گوشت هم یک استثنا بود. با این وصف هرازگاهی در امواج مثبتی که به سویم میفرستاد غرق میشدم.تا می خواستم از غفلتش استفاده کنم و به چشمهایش خیره شوم نگاهش را به سرعت میدزدید.نمیدانستم تعبیر این کارش چیست؟گرفتار دور باطلی شده بودم که گریزی از ان نبود.
یک شب مثل همیشه داشتم درس هایم را مرور میکردم که تلفن زنگ زد. امیر یک سری از کارهای شرکت را به خانه اورده بود و توی کتابخانه پشت کامپیوتر نشسته بود.توجهی به صدای زنگ نکردم.صدای تلفن برای چهارمین بار بلند شد که امیر گوشی را برداشت.بعد هم صدایش را شنیدم که می گفت:
-غزال با تو کار دارند.
-کیه؟
-گیتا.
گوشی را برداشتم.
-الو! گیتا جان سلام.
-سلام چطوری؟
-خوبم.چی شده یادی از ما کردی؟
-من همیشه به یاد تو هستم.الان هم برای همین زنگ زدم.یک پیشنهاد عالی برایت دارم.
-چه پیشنهادی؟
-خوب گوش کن اگر این بار هم مخالفت کنی باید فراموش کنی دوستی به نام گیتا داری.
-به جای تهدید بهتر نیست طوری حرف بزنی که سردربیاورم؟
-صبر کن!حالا میگویم.راستش من با یک گروه از بچه های باشگاه جوانان می خواهیم برای دو روز به کمپینگ برویم.بعضی هاشان را میشناسی از بچه های کالج هستند.بقیه هم بچه های خوبی اند.دوست دارم تو هم بیایی.
-از این که به فکر من بودی ممنونم.ولی خودت که میدانی الان شرایط مناسبی برای این کار ندارم.
-باز شروع کردی.این شرایط مناسب کی پیدا میشود؟ غزال این بار جدی جدی از دستت عصبانی می شوم.گفته باشم.
- گیتا جان اصرار نکن.به خدا اصلا حوصله این برنامه ها را ندارم.باشد برای یک وقت دیگر.
گیتا سکوت کرد و جوابی نداد.دوباره گفتم:
-گیتا ؟گیتا؟ پشت خطی؟
وقتی جوابی نشنیدم با التماس گفتم:
-گیتا!خواهش میکنم.قهر نکن.خب من........من نمی توانم.......تازه باید با امیر هم صحبت کنم.نمی دانم نظر او چیست؟
-خب چه عیبی دارد امیر هم با ما بیاید.
-چی! امیر؟نه بابا این که اصلا شدنی نیست.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدای امیر از پشت سرم بلند شد.
-چی اصلا شدنی نیست؟
به سرعت چرخیدم. امیر انجا ایستاده بود.میخواست بداند قضیه چیست. گیتا هم یک ریز حرف میزد.دیگر چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم.ناچار گفتم:
-لطفا چند لحظه صبر کن!
دکمه انتظار را فشار دادم تا گیتا نتواند چیزی از حرفهایم بشنود.به امیر گفتم:
-فکر نمی کردم فال گوش بایستید.
دلخور گفت:
-از اینجا رد میشدم شنیدم گفتی باید با من صحبت کنی.بعد هم گفتی شدنی نیست.برای همین کنجکاو شدم.
از سر دلجویی لبخندی زدم.
-چیز مهمی نیست.گیت از من دعوتی کرده که تمایلی به پذیرفتنش ندارم.
-چه دعوتی؟
-برای رفتن به کمپینگ.البته شما را هم دعوت کرده.ولی فکردم........فکر کردم.........
-فکر کردی چی؟
-خوب فکر کردم که...........
نمی دانستم چه بگویم.اصلا فکری نکرده بودم.چون دید نمی توانم جوابش را بدهم به طرفم امد و گوشی را از دستم گرفت و گفت:
-من با گیتا صحبت میکنم.
دکمه وصل ارتباط و ایفون را فشار داد.
-الو!من امیرم.سلام گیتا.
-سلام امیر.چطوری؟
-خوب ممنون.موضوع چیه؟
-هیچی.طبق معمول غزال فقط بلد است بگوید نه.اصلا معلوم نیست چرا با هر کاری مخالف است.پیشنهاد یک گردش دسته جمعی را دادم فکر نکرده جواب رد میدهد.بعد هم بهانه ی تو را می اورد.می گویم با امیر بیایید باز مخالف است.باورکن از دستش دیوانه شده ام.
امیر با خنده گفت:
-حالا چرا عصبانی میشوی؟من با او صحبت میکنم.
-پس منتظرم.
-تا ببینیم.خداحافظ.
امیر گوشی را گذاشت.بعد به طرفم برگشت و مهربان پرسید:
-میشود دلیل مخالفتت را به من بگویی؟
روی مبل نشستم و بی اعتنا شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-همینطوری حوصله ندارم.
-چرا حوصله نداری؟
کلافه شده بودم.اصلا به او چه ربطی داشت؟سعی کردم ارام بمانم و پاسخ مناسبی به او بدهم.

داستانهای نازخاتون

28 Dec, 13:53


-من انها را درست نمی شناسم.نمی دانم کجا باید بروم.حتی نمیدانم ان جا باید چه کار کنم.به اضافه ی خیلی چیزهای دیگر.حالا راضی شدید.
-نه این ها که گفتی دلیل نمیشود.خب بعد از این که با انها بروی هم میشناسی شان هم میفهمی کجا میروند و جه کار میکنند بعد هم یاد میگیری اینطور وقت ها چه کاری باید کرد.
بداخلاق و بی حوصله گفتم:
-اگر خیلی علاقه مندید میتوانید خودتان با انها بروید.
برعکس من با خوش خلقی گفت:
-با تو؟
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
-می شود دلیل این همه اصرارتان را بدانم؟
-بله چون برایت لازم است.دو روز پیش گیتا تلفنی با من صحبت کرد.به خاطر رفتار عجیبی که این اواخر نشان داده ای به شدت نگرانت بود.به من گفت فکر ترتیب دادن برنامه ای است که کمی روحیه ات را عوض کند از من قول همکاری گرفت.من هم قول دادم. ان وقت نمی دانستم چه برنامه ای دارد.حالا فهمیدم چه نقشه ای داشته.خب توضیحاتم کافی بود؟
سرم را پایین انداختم.توی دلم گفتم بیچاره من که گیر دست تو افتاده ام.یعنی اگر خودت را به ان راه بزنی همه چیز درست میشود؟
-حالا چه میگویی؟
-دلم نمی خواهد تنها بروم.یعنی فکر نمیکنم کار درستی باشد.
-اگر تو بخواهی من هم می ایم.
مستاصل گفتم:
-نه نمی شود.یعنی نباید بیایید.یعنی.........
ساکت شدم.با تعجب نگاهم می کرد.نمی خواستم کار به اینجا کشیده شود اما حرفی بود که گفته بودم.ناراحت پرسید:
-چرا؟چرا من نباید با تو بیایم؟
نمی دانستم چه بگویم با لکنت گفتم:
-خب............چون...........
-چون چی؟
برای این که پشیمان نشوم با سرعت گفتم:
-چون انها نمی دانند.یعنی غیر از گیتا که جسته و گریخته چیز هایی میداند کسی چیزی از ماجرایم نمیداند.به کسی نگفته ام چطور وارد امریکا شده ام.لزومی نداشت کسی از ازدواجم و مشکلات بعد از ان چیزی بداند.حالا هم نمی خواهم کسی بویی از ماجرا ببرد.
ساکت روی مبلی کنارم نشست و به من چشم دوخت.به نظرم رسید که زیر پایم خالی شده است و در هوا معلق مانده ام.او هم رنگ به چهره نداشت.کمی بعد ارام دستی به صورتش کشید نگاهش را دزدید و با صدایی بم گفت:
-پس در این صورت انتخاب به عهده ی خودت است.قرار بود این گردش مایه انبساط خاطرت باشد نه این که دل نگرانی هایت را دامن بزند.
نمی خواستم ضعف نشان بدهم.اگر من هم مثل او از جمع می گریختم اتفاقی نمی افتاد.تازه شده بودم مثل خودش.مصمم سرم را بالا گرفتم و گفتم:
-من نه از چیزی می ترسم نه نگرانم.فقط دلم می خواهد توی خلوت خودم باشم و کسی کاری با من نداشته باشد.بعدا خودم از گیتا دلجویی میکنم.
قبل از ان که جمله ام تمام شود از جایش بلند شد و در حالی که به سمت اشپزخانه میرفت گفت:
-هرطور صلاح میدانی.باید کاتالوگهایی را که احتیاج دارم از انباری بیرون بیاورم.یادم نمی اید کجا گذاشتمشان.
می خواست بی اهمیتی موضوع را به من نشان بدهد اما از اخمش پیدا بود اینطور نیست.کاملا گیج و بی حواس بود.فقط داشت قیافه میگرفت.
سرم به شدت گیج میرفت . دنبالش راه افتادم . می خواستم فنجانی چای برای خودم درست کنم . دنبال نبات میگشتم که صدایی وحشتناک همراه فریاد امیر از جا پراندم.بعد از ان دیگر صدایی نیامد.وحشت زده در کابینت را رها کردم و به سرعت خودم را به انباری پشت اشپزخانه رساندم. با دلهره در انبار را باز کردم.دیدن چهره ی امیر که پیشانی اش را در دست میفشرد ارامم کرد.خیالم راحت شد که الم است و هرچه بوده به خیر گذشته.نفس راحتی کشیدم و پرسیدم:
-چی شده؟
قبل از اینکه پاسخی بشنوم توجه ام به قطعه چوبی قطور و خرت و پرت هایی جلب شد که روی زمین افتاده بود.دستپاچه دوباره امیر را برانداز کردم و گفتم:
-چه خبر شده؟تو که اسیب...................
دیدن خونی که ار لای انگشتانش بیرون میزد و روی صورتش میریخت صدایم را برید.با عجله گفتم:
-زخمی شدی؟
-نگران نشو.چیز مهمی نیست.می خواستم کاتالوگ ها را از بالای کمد بردارم اما یادم به چوب روی انها نبود.یک دفعه همه چیز روی سرم برگشت.
از نگاهم فهمید به شدت ترسیده ام.برای ان که ارام شوم با ملایمت گفت:
-فقط یک خراش کوچک است.
دیگر نایستادم.تند به اشپزخانه رفتم و تنظیف تمیزی پیدا کردم.داشتم به انباری برمی گشتم که دیدم خودش وسط اشپزخانه ایستاده است.یکی از صندلی ها را جلو کشیدم تا بنشیند.تنظیف را دستش دادم و گفتم:
-با این جلوی خون ریزی را بگیر تا اورژانس را خبر کنم.
-نه لازم نیست.چیز مهمی نشده.فقط جعبه ی کمک های اولیه را از حمام اتاق خواب برایم بیاور.
جای بحث و جدل نبود.خیلی ترسیده بودم.تمام پیراهنش خونی شده بود.
نمی دانم پله ها را چطور بالا رفتم.ظرف چند ثانیه جعبه ی کمک های اولی را پیدا کردم و دوباره کنارش بودم.جعبه را باز کردم و گفتم:

داستانهای نازخاتون

28 Dec, 13:53


-اگر رویش را محکم فشار بدهی تا شدت خونریزی کم شود می توانم سریع برسانمت بیمارستان.
-نه گفتم که لازم نیست.
رنگ به صورتش نمانده بود.ناچار گفتم:
-بگذار تنظیف را روی زخم فشار دهم.
دستم را روی تنظیف گذاشتم.بی حال دستش را عقب کشید و بی حرکت نشست.بعد از چند لحظه پرسید:
-میتوانی زخم را ضدعفونی و پانسمان کنی؟
-شاید احتیاج به بخیه داشته باشد.من که بلد نیستم.
-نه نیازی به بخیه ندارد.هر کاری میگویم انجام بده.خودم راهنمایی ات میکنم.
بعد برایم گفت چه کار کنم.وقتی زخمش که نسبتا عمیق بود را بستم دیگر رمقی برایش نمانده بود.از حرف زدنش پیدا بود ضعف شدیدی داردوبا ملایمت گفتم:
-باید سر و رویت را تمیز کنیم.
-فعلا نه.شاید بعدا.
بی توجه به حرفش با عجله به طبقه بالا رفتم پیراهن تمیزی پیدا کردم و دوباره به اشپزخانه برگشتم.پیراهن را روی پایش گذاشتم و گفتم:
-تا این را بپوشی کمی اب قند برایت درست میکنم.
منتظر حل شدن قند بودم که دیدم هنوز پیراهن روی پایش افتاده و پلکهایش را به هم فشار میدهد.تنظیف تمیز دیگری برداشتم.کمی ان را خیس کردم و گفتم:
-باید سروصورتت را تمیز کنم وگرنه خون ها خشک می شود و اذیتت میکند.
حال و روز خوبی نداشت.بی حال چشم هایش را باز کرد و به صورتم خیره شد.تنظیف را روی صورتش کشیدم.به سرعت پلکهایش را روی هم گذاشت.به نظرم امد عضلات صورتش سخت منقبض شده است.معلوم بود از این کار ناراضی است.فکر کردم حوصله اش را ندارد اما چاره ای نداشتم.رگه های خشکیده خون تمام صورت و گردنش را پوشانده بود.خودم هم معذب بودم.از این همه نزدیکی به او خجالت میکشیدم.دستهایم میلرزید. نفسم را در سینه حبس کردم.بعد از تمام شدن کارم گفتم:
-کمی اب قند بخوری بهتر میشوی.
لیوان را از دستم گرفت و جرعه جرعه اب قند را قورت داد.بالای سرش ایستادم و جدی گفتم:
-اول پیراهنت را عوض کن.بعد کمکت میکنم دراز بکشی.با این وضع که نمی شود.بخوابی.
هرکاری از او می خواستم انجام میداد بی ان که اعتراض بکند.وقتی داشت پیراهنش را در میاورد رویم را به سمت دیگری گرداندمو خودم را به جمع و جور کردن وسایل پانسمان مسغول کردم.بعد دوباره به سویش برگشتم و پرسیدم:
-میتوانی راه بروی؟
حرفی نزد اما بلند شد و روی پاهایش ایستاد مردد بودم میتوانم کمکش کنم یا نه؟چون از نظر جثه و اندام خیلی کوچک تر از او بودم اما او برای راه رفتن مجبور بود به جایی تکیه کند.جلو رفتم و گفتم:
-دستت را روی شانه من بگذار و ارام بیا.عجله نکن.
باز هم بی چون وچرا حرفم را گوش کرد و اهسته کنارم قدم برداشت.لرزان و نامتعادل راه میرفت.از صدای تنفس نامنظمش پیدا بود کاملا خسته شده.خون زیادی از بدنش رفه بود و دچار ضعف شده بود.روی مبل که نشست تا نفسی تازه کند دوباره به طبقه بالا رفتم و ظرف ده دقیقه بستر راحتی کنار بخاری برایش درست کردم. ارام روی ان خزید و دراز کشید.کنارش نشستم و با ملاطفت پرسیدم :
-چیزی لازم نداری؟می خواهی دکتر خبر کنم؟
با صدایی که انگار از ته چاه به گوش میرسید اهسته و بریده گفت:
-نه ممنون.خیلی به زحمت افتادی.نگران نباش.فقط باید کمی بخوابم.
دیگر چیزی نگفت.تمام شب کنار بسترش نشستم.گاهی سرم را روی مبل میگذاشتم و چرت کوتاهی میزدم اما با هر تکان کوچک او مثل فنر از جا میپریدم و به صورتش دقیق میشدم.بعد از نماز صبح دیگر خواب به سراغم نیامد.کم کم خیالم راحت شده بود.دوباره کنار بسترش لمیدم و فارغ البال به تماشایش نشستم.تنفسش منظم تر از شب گذشته بود اما دیدن صورت مردانه اش که هنوز بی رنگ و مهتابی بود دلم را به درد می اورد.
عاجزانه نالیدم:"خدایا این چه دردی است که به جانم انداخته ای ؟"چهره ی معصومش قلبم را میلرزاند.روشنایی سپیده دم اتاق را روشن کرده بود.از شدت تاثر سرم را روی زانو گذاشتم و اه کشیدم.
-غزال!تو نخوابیدی؟
صدای ضعیف امیر بود که از من سوال میکرد.سرم را بلند کردم لبخندی زدم و گفتم:
-چرا برای نماز بیدار شدم دیگر خوابم نبرد.چیزی میخواهی؟
همان طور که نگاهم میکرد گفت:
-نه ممنون .دیشب ترساندمت.نه؟
-نه زیاد.بیشتر برای خودت نگران بودم.نفهمیدم اصلا چرا این اتفاق افتاد؟
کمی در جایش تکان خورد. دستش را روی پانسمان پیشانی اش کشید و با قیافه ی گرفته ای گفت:
-خودم هم نفهمیدم.برای اوردن کاتالوگ ها به انبار رفتم.به کلی ان قطعه چوب را از یاد برده بودم.تا امدم به خودم بجنبم همه چیز روی سرم برگشت.خودم هم نمیدانم چه چیزی به پیشانی ام خورد.
-حالا بهتری؟
-اره خوبم.هنوز برف می اید؟
تازه متوجه هوای بیرون شدم.به طرف پنجره رفتم.برف اسمان و زمین را یک دست سفید کرده بود.همه چیز زیر لایه سپید برف پنهان شده بود و دانه های ریزو تند برف همچنان میبارید.دوباره پیش امیر برگشتم و گفتم:

داستانهای نازخاتون

28 Dec, 13:53


-اره برف همه جا را پوشانده.تو از کجا فهمیدی برف می اید؟
-از دیشب شروع شد.چطور متوجه نشدی؟برای همین نمیخواستم از خانه بیرون برویم . حالا اگر میتوانی برو به گاراژ ببین درش باز میشود یا نه؟اگر قطر برف زیاد باشد نمی توانیم از خانه خارج شویم.
درست گفته بود . پشته برف جلوی باز شدن در گاراژ را گرفته بود.ظاهرا توی خانه زندانی شده بودیم.میترسیدم امیر حالش بو شود و نتوانم کاری برایش انجام دهم.اما کم کم راه افتاد و حال عمومی اش رو به بهبودی گذاشت.پس نگرانی بی مورد بود.
این حادثه باعث شد تا به عمق عشق و علاقه ام پی ببرم.حالا غیر از خودم به او هم فکر میکردم.شاید اگر پای من از زندگی اش کنده میشد میتوانست دوباره ازدواج کند و زندگی شیرینی داشته باشد.
برای سرگرم شدن خودم واین که او هم از بیکاری در بیاید همان طور که استراحت میکرد چند اصطلاح از او پرسیدم.او هم با حوصله برایم توضیح داد و این کار ساعت ها وقتمان را گرفت.دست اخر پرسید:
-خوب متوجه شدی؟اگر نه دوباره بپرس تا برایت بگویم.
-نه توضیحت کافی بود ممنون.
-تا حالا نگفتی دوست داری در چه رشته ای تحصیل کنی؟
-ژنتیک.
-چه جالب.چه طور به فکر این رشته افتادی؟
از سوالش جا خوردم.دلیلش را خوب میدانستم.اما اخر گفتنی نبود.حتما به من میخندید.
-همینطوری.
-همینطوری؟اما تو اینقدر سریع جواب دادی که مطمئنم دلیل قانع کننده ای برای انتخابت داری.شاید دوست نداری به من بگویی؟هان؟
-موضوع دوست داشتن یا نداشتن نیست.میدانم اگر دلیل ان را بگویم باور نمیکنی.شاید هم موضوع جالبی دستت بیافتد تا یک دل سیر به من بخندی.
-حالا دیگر واقعا تهییج شده ام دلیل لن را بدانم.این چه دلیلی است که حکم لطیفه را دارد؟
مردد نگاهش کردم . قیافه اش دیدنی بود . همچنان منتظر به دهانم چشم دوخته بود . میدانستم حرفم را باور نمی کند اما هوس کردم برایش بگویم.
-دوست داری بدانی؟پس گوش کن و هر چقدر دلت می خواهد بخند.فکر کنم برایت بد نباشد. ممکن است از شدت خنده صورتت دوباره رنگ بگیرد.وقتی بچه بودم موضوع چهره و زیبایی صورتم توجه ام را جلب کرده بود . هر کس بار اول مرا میدید می گفت : "بدک نسیت." بعد یواش یواش می گفت: "نه بابا خیلی هم جذاب و شیرین است." بعضی هم از همان اول می گفتند این دختر یک گلوله نمک است که البته نمی دانم نمک چه ربطی به شیرینی دارد.اما از نظر خودم همیشه به زیبایی مقروض بودم و از قیافه ام دلخور.از همان وقت بود که فکر عجیبی در سرم افتاد قبل از ان شنیده بودم که خدا ادم را از گل خلق کرده است و مطمئن بودم خدا مرا از خورده گل های اضافی ادم های دیگر خلق کرده .تقصیر هم نداشتم وقتی صورتم را در اینه می دیدم انگار هر کدام از اجزایش مال یکی بود.بعد ها که بزرگتر شدم فرضیه جدیدی ذهنم را به خود مشغول کرد.به این نتیجه رسیدم که هر کسی از گل خوب و مرغوب ساخته شده باشد خوشگل میشود.کم کم به بدگلی ام عادت کردم اما قضیه همچنان برایم جالب بود.طوری که همه را به دید خریداری نگاه میکردم و خودم را یک پا گل شناس می دانستم.اما حالا کنجکاوم بدانم چه چیزی باعث این همه تفاوت بین ادمها شده.
منتظر بودم تا حسابی به هذیان های کودکی ام بخندد اما وقتی نگاهش کردم به جای تمسخر چشمهایش از حیرت موج میزد.با تعجب پرسید:
-واقعا ان وقت ها این طور فکر میکردی؟
-نگفتم باور نمی کنی.بالاخره بچگی است و هزار پیچ و خم.
-من کاری با افکار کودکانه ات ندارم . فقط در حیرتم چطور فکر کردی بدگل هستی. مطمئن ام در حق خودت بی انصاف بوده ای که البته چندان هم از تو بعید نیست.
متحیر مانده بودم چه بگویم.

48 ساعت طول کشید تا توانستیم از خانه خارج شویم.بعد از دو روز پرستاری از او حالش خوب شده بود و فقط زخم روی پیشانی اش یاداور ان حادثه بود.از ان روز به بعد رفتارم کمی تغییر کرد . خیلی راحت با او صحبت میکردم و اصراری به رسمی بودن نداشتم.حالا دیگر یان کار مضحک به نظر میرسید ولی همچنان از این که به اسم کوچک صدایش بزنم پرهیز میکردم.دوهفته از ان حادثه گذشت.ان روزها چنان با هم زندگی میکردیم گویی دو دوست قدیمی در خانه ای پانسیون شده اند.تا این که یک روز صبح با صدای وحشتناک کوبیده شدن در اتاقم هراسان از خواب پریدم.

امیر مرتب از پشت در صدایم میکرد.به سرعت نیم خیز شدم.هنوز گیج و منگ خواب بودم . چند لحظه ای طول کشید تا مستی خواب از سرم پرید.روسری ام را از روی صندلی کنار دستم برداشتم و جواب دادم:
-در باز است بیا تو.
حرفم تمام نشده امیر وسط اتاق ایستاده بود و با چشمان از حدقه درامده نگاهم میکرد. موهایش اشفته بود و پیژامای خواب به تن داشت.هرگز او را به این شکل و قیافه ندیده بودم.همچنان توی رختخواب نشسته بودم.به سختی دهانم را باز کردم و پرسیدم:

داستانهای نازخاتون

28 Dec, 13:53


-چی شده؟
-مضطرب دستش را به سرش کشید و با لکنت گفت:
-مادر...............مادر و پدرم........
-خب .خب نصف جانم کردی.اتفاقی برایشان افتاده؟
-نه نه نگران نشو.انها خوبند.فقط.......فقط.
دیگر ادامه نداد و خودش را روی صندلی رها کرد.با عجله گفتم:
-تو را به خدا حرف بزن.من که مردم.منظورت را نمی فهمم.اصلا معلوم نیست چه می گویی.
-چند دقیقه پیش مادر تلفن کرد.از لندن تماس می گرفت.
به ساغتش نگاهی کرد و گفت:
-کمتر از 14 ساعت دیگر باید فرودگاه باشیم.انها دارند به اینجا می ایند.
هیجان زده از روی تخت پایین پریدم و پرسیدم:
-شوخی میکنی؟
-فکر میکنی من دیوانه ام که این وقت صبح تو را از خواب بیدار کنم و لاطائلات به هم ببافم.
بی انکه توجهی به ناراحتی اش بکنم ذوق زده دست هایم را به هم کوفتم و گفتم:
-خب این که عالی است.زود با ش باید برای استقبال از انها اماده شویم.
به سمت رختکن حمام رفتم تا لباسم را عوض کنم که با شنیدن صدای خشنش در جا خشک شدم.
-صبر کن غزال.واقعا نمی دانم چه بگویم!انگار اصلا نمی فهمی چه می گویی.میدانی به محض این که پای مادر به اینجا برسد چه میشود؟او از صد تا کاراگاه ورزیده کارکشته تر است.ظرف یک ساعت پی به اوضاع و احوالمان می برد.میفهمی؟
لاقید گفتم:
-خب بفهمد.بالاخره که میفهمد.حالا کمی دیرتر یا زودتر فرقی نمیکند.یعنی میخواهی تا قیام قیامت انها را گول بزنیم.گیریم که تا یک ماه دیگر نفهمند عاقبت باید از ماجرا مطلع شوند . غیر از این است؟
-غزال غزال خودم میدانم.ولی تو نمی دانی که........اخر تو نمی دانی موضوع چیست؟انها دارند با یک وضعیت غیر عادی اینجا می ایند.
-یعنی چه؟منظورت از وضعیت غیر عادی چیست؟واضح حف بزن.
-یعنی این که متاسفانه پدر دچار حمله ی قلبی شده.انها ما را خبر نکرده اند.نمی خواسته اند بی جهت نگران شویم اما وقتی پزشکان کفتند احتمالا دو تا از رگ های اصلی قلبش گرفته به ناچار سریع برای معالجه راهی این جا شده اند. حالا تو بگو میتوانیم وضع را از این که هست بدتر کنیم؟هیجان ممکن است برایش کشنده باشد.ان هم چیزی که اصلا فکرش را نمیکند. یعنی می خواهی بکشیمش؟نگو که این قدر بی رحمی!
از شنیدن حرف هایش به شدت یکه خوردم.چهره ی مهربان پدر از جلوی چشمم دور نمی شد.با تاثر پرسیدم:
-راست میگویی؟من نمیدانستم.اخر کی این اتفاق افتاد؟چطور ما را خبر نکردند؟حالا باید چه کار کنیم؟
-نمی دانم.هر چه تو بگویی مخالفت نمی کنم.مغزم به کلی از کار افتاده.گفتم که رد بد وضعیتی گیر افتاده ایم.
یک دفعه فکری به سرم زد.با لبخند اطمینان بخشی به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-این که چیز مهمی نیست.ما باید فعلا فقط به فکر سلامت پدر باشیم.تنها کاری که میکنیم.نقش بازی کردن است.تا وقتی وضعیت جسمی او اجازه دهد ادامه میدهیم.بعد کم کم انها را در جریان میگذاریم.
سرش را با تاسف تکان داد.
-امکان ندارد.به این سادگی ها هم نیست که تو فکر میکنی.
-چرا دوست داری قضیه را پیچیده کنی؟این کار درست مثل بازی کردن در تئاتر است.لطفا نگو که بچگی هایت بازی نکرده ای؟
به شدت از کوره در رفت.
-خانم هنرپیشه! ممکن است لطفی در حق من بکنی و بگویی وقتی در تئاتر بازی میکردی زن و شوهرها با هم چطور رفتار میکردند.مثل من و تو؟
گل لبخند روی لبهایم پژمرد.ناخوداگاه دستم به طرف روسری ام رفت . گره اش را لمس کردم.انگار چیزی راه گلویم را بسته بود و نمی گذاشت نفس بکشم.به هوای تازه احتیاج داشتم.پنجره را باز کردم.سرم را بیرون بردم و نفس عمیقی کشیدم.اما هنوز ارام نشده بودم. امیر بازویم را گرفت و داخل اتاق کشاندم و پنجره را بست.
-این چه کاری است!مگر نمی بینی هوا چقدر سرد است؟حالا فهمیدی قضیه به این سادگی ها هم نیست.خیلی زود دست مان رو میشود و معلوم نیست بعد از ان چه اتفاقی بیافتد.
باد سردی که به صورتم خورد حالم را عوض کرده بود.حالا واقعیت عریان پیش رویم بود. امیر درست میگفت.مسئله پیچیده تر از ان بود که فکر میکردم.
-وضعیت پدر خطرناک است؟
-مادر این طور میگفت.حتی پشت تلفن گریه افتاد و از من خواست خوددار باشم تا وقتی امدند پدر هیجان زده نشود.
-هر کاری لازم باشد میکنیم تا انها متوجه نشوند.حداقل تا وقتی وضع جسمانی اش اجازه بدهد.حالا برو پایین تا من بیایم.باید مفصل در باره اش صحبت کنیم.
نیم ساعت بعد در اشپز خانه نشسته بودیم.همان طور که فنجان قهوه را پر میکردم پرسیدم:
-طرز رفتار و برخوردمان را در چه مواردی باید عوض کنیم؟
-مطمئنی از عهده اش بر می ایی؟من چنین انتظاری از تو ندارم.یعنی حق این در خواست را به خودم نمی دهم.حداقل به خاطر رفتاری که از اول با تو داشته ام.

داستانهای نازخاتون

28 Dec, 13:53


-فعلا صحبت سر من یا تو نیست.صحبت سر پیرمرد مریضی است که دشت بر قضا پدر تو هم هست.حالا بدون اتلاف وقت بگو از کجا باید شروع کنیم و چه چیزهایی باید عوض شود.
-خب راستش را بخواهی خودم هم درست نمی دانم . فکر کنم ....اول باید همیشه من را به اسم کوجک صدا بزنی . نه با کلماتی مثل هی ببین و اینها و بعد این که وضعیت اتاق هایمان باید روشن شود . بعد از ان باید حلقه هایمان را دست مان کنیم و................
ان روز نه من به کالج رفتم نه امیر سرکار .او برای چند روز مرخصی گرفت.تا شب فرصت داشتیم همه چیز را مرتب کنیم.تقریبا تمام روز در جنب و جوش و تکاپو بودیم.اول سراغ اتاقهای خواب رفتیم.سرویس های خواب را عوض کردیم.لباس های شخصی امیر را در کمد جا دادیم و کاناپه را به اتاق من اوردیم تا اثری از رفت و امد امیر در اتاق خودش باقی نماند.
یکی دوتا از عکس های جشن عروسی را قاب کردیم و توی اتاق خواب و پذیرایی گذاشتیم . عکس اتاق خواب همان عکسی بود که روز اول دست امیر دیدم.خودش ان را انتخاب کرد و گفت:«این عکس برای اینجا مناسب تر است.»
بعد از جابجایی وسایل امیر جعبه جواهراتی را که به او داده بودم به من برگرداند ولی قبل از ان توی جعبه دنبال چیزی گشت.
-ببنیم ان تو دنبال چی میگردی؟



@nazkhatoonstory
Nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون

28 Dec, 13:53


#داستانهای_نازخاتون
#رمان_ایرانی
#مسافر_کوچه_های_عاشفی
#عاطفه_منجزی
#رمانهای_ایرانی
#قسمت۴


@nazkhatoonstory

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 4
-خب بله.نوزده سالم است.فکر کردید از روی احساسات بچه گانه حرف میزنم نه؟
-تو همیشه نسب به من کج خیالی.من کی این حرف را زدم!برعکس به نظر من خیلی پخته تر از سن وسالت هستی.فقط یک مشکل داری ان هم قضاوت عجولانه ات است که البته در مورد من سنگ تمام گذاشته ای مثل این که دوست داری محاکمه ام کنی.
همان طور که بلند میشدم گفتم:
-درست است .خوب گفتید.اتفاقا همین الان محکوم هستید دست به کار شستن ظرف ها و نظافت خانه شوید.
خنده اش گرفت.
-یادم رفته ،سنگ پای کجا معروف است؟
با پرروئی گفتم:«قزوین».
لباسهایم را که عوض کردم برای جمع و جور کردن اشپزخانه به طبقه پایین برگشتم.تا ساعت 3:30 شب گرفتار شست و شو و خشک کردن ظروف بودیم.بعد از تمام شدن کار ظرفها گفتم:
-هر دو خسته ایم.باید استراحت کنیم.فردا وسایل زیرزمین را جمع و جور میکنیم.
-نه احتیاجی نیست.
-یعنی استراحت نکنیم؟!
-منظورم استراحت نبود.جمع و جور کردن وسایل زیرزمین را گفتم.می خواهم به همین شکل باقی بماند.بدنیست توی خانه یک جای سنتی برای پذیرایی داشته باشیم.
رفتم توی این فکر که منظورش از "داشته باشیم"چی بود که با دو فنجان چای پشت میز نشست و همان طور که یکی را جلوی من میسراند گفت:
-خب حالا همان طور که چای می خوریم برایم تعریف کن کارها را چطور ردیف کردی.دوست دارم همه چیز را بدانم.
-فکر نمی کنید کمی دیر وقت است.فردا هم روز خداست.
-اما امشب قشنگتر از بقیه ی روز ها و شب های خدا بود.پس همین امشب بگو.
-باشد حالا که اصرار دارید همین امشب میگویم.اگر راستش را بخواهید تهیه وسایل مورد نیازم کار اسانی نبود.ان هم اینجا.به همین خاطر لیستی از چیزهایی که لازم داشتم را تهیه کردم و از مادرم خواستم انها را برایم پست گند.خوشبختانه همه چیز به موقع به دستم رسید البته با کمک مادرم وگرنه تمام برنامه هایم به هم میریخت .در مورد وسایل تزیینی هم تعدادی را از ایران اورده بودم.مثل چراغهای لاله.بعضی هاشان را هم از انباری کنار اشپزخانه پیدا کردم.تختهای اتاق مهمان را هم با کمک سوزان پایین اوردم.دیگجر چی مانده بگویم؟اهان از تهیه اب گوشت برایتان نگفتم.ابگوشت را در یک ظرف بزرگ پختم و بعد توی دیزی ها ریختم و همان طور که دیدید در فر گرمشان کردم و بقیه کارها را هم که خودتان بودید و دیدید.همه اش همین بود که گفتم.لبخندی به رویم زد و گفت:

از لباست چیزی نگفتی.ان را از کجا اورده ای؟باید بگویم جالب ترین چیزی بود که توجه همه را جلب کرده بود.بچه های ایرانی کیف کرده بودند و حتی بعضی از مهمان های خارجی فکر میکردند همیشه همین طوری لباس میپوشی .خودم بیشتر از همه متحیر شدم.تا مدتی فکر کردم کس دیگری روبه رویم ایستاده است.
چند ثانیه ساکت شد.از سکوتش استفاده کردم و گفتم:
-لباسم را مادرم از ایران برایم فرستاد.طرح ورنگش را تلفنی برایش گفتم او هم طبق سفارش ان را اماده کرد.
-به هر حال که سنگ تمام گذاشتی.حتی فکرش را هم نمی کردم بتوانی چنین مهمانی جالبی برپا کنی.باید بگویم به سلیقه ات ایمان اورده ام.حالا نمیدانم با چه زبانی تشکر کنم.میدانی؟ امشب موقعیت خوبی برای شرکت فراهم شد و حتی چند پیشنهاد قرارداد جدید داشتیم.خودت که دیدی چینی ها از ما خواستند برای راه اندازی تجهیزات ماهواره ای به کشورشان سفر کنیم.
شنیدن موضوع سفرش ازارم میداد.سعی کردم برخود مسلط بمانم.بلند شدم که بروم و در همان حال گفتم:
از این بابت خوشحالم.در غیر اینصورت امکان ورشکست شدنتان زیاد بود.شاید قراردادهای جدید بتواند کفاف مخارج مهمانی امشب را بدهد.چون صورتحساب های ابداری روی میزتان گذاشته ام.از همه ی اینها گذشته بد نیست غذاهای چینی را هم امتحان کنید.شاید تجربه شیرینی باشد.
او هم از جایش بلند شد و گفت:
-میدانم شوخی میکنی.خودت میدانی تنها چیزی که مهم نیست موضوع خرج ومخارج جشن است.از این لحاظ خیالت راحت باشد.به هر حال باز هم ممنون.
چند قدمی دور نشده بود که ایستاد.متفکر نگاهم کرد و گفت:
-راستی انگار راجع به خوراک های چینی چیزی گفتی.حالا که فکرش را میکنم میبینم این غذاها با ذائقه ام جور در نمی اید.برای همین خیال دارم چند تا از مهندس های شرکت را همراه یک سرپرست به این سفر بفرستم.خب شب بخیر.

از اعتراف به این مطلب بیزار بودم .اما با شنیدن جمله ی اخرش تمام خستگی ان شب از تنم بیرون رفت و خوابی شیرین به سراغم امد.مدتی از ان شب رویایی گذشت.ان روزها همه چیز به ظاهر خوب و عالی بود اما من روز به روز نا ارام تر میشدم.انگار در هپروت سیر میکردم.گاهی انجام کارهای روزانه برایم سنگین بود.تفریحی جز رفتن به کالج و درس خواندن نداشتم.در واقع سرم در لاک خودم بود ودنیای اطرافم را نمیدیدم.احساسی به من می گفت که این طور راحت ترم.نمی خواستم

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 16:22


داستانهای نازخاتون pinned «#مسافر_کوچه_های_عاشفی #عاطفه_منجزی #داستانهای_نازخاتون #نازخاتون #رمان #رمان_ایرانی #داستان_شب #قسمت۱ رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 1 از صدای ریزش تند باران بیدار شدم.چشم هایم را باز کردم. نگاهم به دانه های درشت باران پشت شیشه ثابت ماند.هیچ چیز را به یاد…»

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


همان طور که فنجانی قهوه برای خودم میریختم،پرسیدم:
-چقدر وقت داریم؟
تقریبا 4 هفته.قرار است شنبه ی اخر ماه قبل از برگشتن مهمان های خارجی شرکت به کشورهایشان این پارتی را برگزار کنیم تا به اصطلاح با یک تیر دو نشان بزنیم.
فکری به سرم زده بود.کمی سخت بود اما غیر ممکن نبود.با اطمینان گفتم:
-نگران نباشید همه کارها به عهده ی من.فقط پرداخت هزینه ها به عهده ی شما.ضمنا تعداد دقیق مهمانها را باید بدانم.
نفس راحتی کشید و گفت:
واقعا ممنون.تمام این دردسر ها زیر سر دو تا از دوستان ایرانی ام است که هوس کرده اند سر به سر من بگذارند.از نظر مخارج نگران نباش.فقط میترسم.می ترسم تنهایی نتوانی از عهده اش بربیایی و .........
ساکت شد و جمله اش را ناتمام گذاشت.به جای او گفتم:
-می ترسید ابروریزی شود،نه؟خیالتان راحت باشد.شما شنبه ی اخر این ماه یک بزم ایرانی در منزلتان خواهید داشت.دیگر چه میخواهید؟
از همان شب دست به کار شدم.رویای زیبایی که در سرم شکل گرفته بود هیجان زده ام میکرد.برای تهیه کارتهای دعوت از یک طرخح سنتی الهام گرفتم.چیزی شبیه طومارهای قدیمی.دو سر کاغذ را به دو چوب نازک بستم و از دو طرف لوله اش کردم.ساعتها وقت گذاشتم تا تعداد مورد نیازم را تهیه کردم و متنش را نوشتم.فقط جای اسم مهمانها را خالی گذاشتم.بعد نوار باریک و ظریف دور هر کدام گره زدم.درست یک هفته قبل از روز مهمانی انها را دست امیر دادم.از دیدنشان متعجب شد و گفت:
-چه بامزه!این ها را از کجا اورده ای؟
-خودم درست کردم.فقط باید اسم مهمان ها را بالایش بنویسید.
در حالی که تحسین از نگاهش می بارید یکی از طومارها را باز کرد و متنش را خواند.ولی یک دفعه سرش را بالا گرفت و گفت:
-اب گوشت پارتی؟!ان هم برای این همه مهمان.چطور ممکن است؟
-غذایی سنتی تر از اب گوشت سراغ نداشتم.نگران تهیه ان نباشید.فکرش را کرده ام.
شب قبل از مهمانی تمام حبوبات را چند بار خیساندم و ابش را دور ریختم.به این ترتیب خیالم راحت شد که مشکلی برای معده های نازک نارنجی مهمان های اب گوشت نخورده مان پیش نخواهد امد.داشتم حبوبات را میشستم که امیر به کمکم امد.وقتی کارمان تمام شد،همان طور که استین هایش را پایین میکشید به شوخی گفت:
-هر چه فکر میکنم میبینم با هیچ گوشت کوبی نمی شود این همه گوشت را کوبید.امیدوارم خیال نداشته باشی از پاهایمان برای کوبیدن گوشت و نخود استفاده کنیم.
خیلی جدی گفتم:
-خب اگر لازم باشد چرا که نه؟
برای لحظه ای با تردید نگاهم کرد ولی از برق نگاهم فهمید دستش انداخته ام.معلوم بود قانع نشده.نمی توانست بفهمد چطور می خواهم این مقدار گوشت را بکوبم.به همین خاطر گفت:
-امیدوارم جلوی مهمانها از من نخواهی این همه گوشت و نخود را بکوبم.بعد با خنده گفت:
-اگر معافم کنی قول میدهم چند تا از بچه ها را که بازوهای قوی دارند برای مراسم گوشت کوبان کت بسته تحویلت دهم.
اسوده خاطر گفتم:
-فکر نمیکنم امشب کابوس کوبیدن گوشت دست از سرتان بردارد. گفتم که فکرش را نکنید درست میشود.فقط لطف کنید و فردا را بیرون از خانه بگذرانید.این طور وقت ها تنهایی راحت ترم.حتما یادتان مانده قول داده اید در مورد این مهمانی هیچ دخالتی نکنید و همه خواسته هایم را گوش کنید.
در حالی که نگرانی و اضطراب د رچهره اش موج میزد.با اکراه حرفم را پذیرفت.میترسید نتوانم از عهده ی کارها بربیایم و ابرویش بریزد.اما با صبر و حوصله دندان روی جگر گذاشته بود و خرده فرمایش هایم را تحمل میکرد.
صبح روز شنبه تا وقتی امیر خانه بود هیچ کاری نکردم.برای ان که دست تنها نباشم از سوزان خواسته بودم به کمکم بیاید.اولش از کارهایم تعجب کرد اما کم کم هیجان زده شد و مرتب سوال پیچم میکرد.راجع به ایران کنجکاو شده بود. همان طور که کارها را انجام میدادیم سعی کردم تا جایی که می توانم کنجکاوی اش را ارضا کنم و به سوالهایش جواب بدهم.
ساعت 6 بعد از ظهر همه چیز اماده بود.با عجله برای تعویض لباس به اتاقم رفتم.همرا با وسایل دیگری که مادر برایم فرستاده بود لباس مورد نظرم را هم پست کرده بود.البته مدل و رنگش به سلیقه ی خودم بود.وقنی ان را پوشیدم و جلوی اینه ایستادم از شدت خوشحالی دست هایم را به هم کوبیدم و یک دور کامل دور خودم چرخیدم.باز به اینه نگاه کردم که دختری را نشان میداد در لباس زنان عهد قاجار.با شلیته و شلوار ارغوانی از جنس پارچه ای براق و جلیقه ای سیاه که رویش با مروارید ها سنگ های ریزو درخشانی تزیین شده بود وکفشهای بی پاشنه ی متناسب با رنگ لباس.با چارقدی که موها زیر ان پنهان شده بود و سنجاق مرواریدی زیر گلو.این بار غزال مسافر هم کاملا راضی به نظر میرسید.

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


برای پذیرایی از مهمان ها سالن بزرگ و وسیع زیرزمین را در نظر گرفته بودم.به سرعت راهی زیر زمین شدم.از دیدن فضای سنتی انجا دلم لرزید.ذوق زده اطرافم را نگاه کردم.همه ی ان چیزها را دست تنها تدارک دیده بودم اما حتی برای خودم هم باورکردنی نبود که در دل یک کشور غربی شبی کاملا ایرانی را پیش رو داشته باشم و بتوانم خودم را در ان گم کنم.بوی اسپند و کندر شامه ام را نوازش میداد. دو طرف در ورودی دو تخت مفروش از گلیم های دست بافت ایرانی و قلیانی اماده کشیدن گذاشته بودم و بالای هر تخت فانوسی روشن بود. نگاهم به سماور برنجی افتاد که ابش جوش امده بود.چای را دم کردم. حالا چای خوش عطری داشتیم تا در استکان های کمر باریک دور طلایی برقصد.گوشه و کنار زیر زمین را با صنایع دستی ایران تزیین کرده بودم.کنار حوض کوچک که صدای شرشر اب فواره اش سکوت محیط را می شکست مجمعه بزرگی پر از میوه های فصل به چشم می خورد.روی سفره های طویلی که میان سالن پهن شده بود سبدهای سبزی پیاله های ترشی و گوشت کوب های کوچک مخصوص دیزی خودنمایی میکرد.دوسوی سفره شمع دانهای لاله عباسی منتظر بودند تا دستی از راه برسد و روشنشان کند.لحظه ای از خاطرم گذشت که اگر ارامش و لطافت را میشد دید جز در چنین فضایی قابل دیدن نبود.
کنار دستگاه استریو رفتم و دگمه اش را فشار دادم.صدای موسیقی ایرانی در فضا طنین انداخت.بی اختیار به دیوار تکیه دادم و پلک هایم را بستم.باز همان بغض اشنا گلویم را در مشت خود فشرد بی ان که خیال شکستن داشته باشد.با شنیدن صدای امیر که تند و پشت سر هم حرف میزد به خود امدم.چیزی از حرف هایش نفهمیده بودم.فشاری به گلویم اوردم تا وقت حرف زدن صدایم بغض الود نباشد.بعد از تاریکی بیرون امدم.امیر که از دیدن فضای زیرزمین هیجان زده شده بود گفت:
-غزال تو چه کار کردی؟باورم نمی شود.انگار خواب............
جمله اش را نیمه تمام رها کرد و به من خیره شد.می دانستم از دیدنم در ان لباس متعجب می شود.این رقتارش طبیعی بود.برای ان که فرصتی داشته باشد تا بر خود مسلط شود بی توجه به حیرتش پشت به او کردم و ارام گفتم:
-باید شمع ها را روشن کنیم.
بی انکه حرفی بزند به کمکم امد.هر کدام یکی از شمع ها را روشن کردیم.قد راست کردم تا چیزی بگویم که دیدم امیر یک زانویش را زمین گذاشته و چند دسته سبزی را توی دستش زیرورو میکند.بعد مردد پرسید:
-این ها را تو دسته کرده ای؟
با سر جواب مثبت دادم.اخر تمام سبزی های گلخانه را بعد از شستن با نخ های ظریفی دسته کرده بودم.دسته هایی کوچک از ریحان و تربچه نقلی و تره.
دوباره صدایش با تعجب بلند شد:
-اینها را دیگر از کجا اورده ای؟
با خنده داشت گوشت کوبهای کوچک دیزی را نشانم میداد.می خواستم حرفی بزنم که ادامه داد:
-باورم نمی شود تو واقعا من را شوکه کرده ای.
یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:
-لباست چقدر زیباست.مثل شاهزاده خانم های توی قصه ها شده ای.
میدانستم صادقانه میگوید.امیر جوان بی شیله پیله ای بود.کمتر می توانست احساسش را پنهان کند.اگر هم به زبان نمی اورد از خطوط چهره اش میشد احساسش را فهمید.درست نقطه مقابل من.به جای هر حرفی تشکر کوتاهی کردم و گفتم:
-امیدوارم از همه چیز راضی باشید. من تمام سعی ام را کرده ام .حالا نمی دانم خوشتان امده یا نه؟
جوابی نداد.وقتی سکوتش طولانی شد دزدکی نگاهش کردم چنان با سماجت به من زل زده بود که اگر اولین مهمان های دعوتی از راه نرسیده بودند نمی دانستم باید چه کار کنم.امیر ناچار شد برای استقبال از انها دست از سماجت بردارد و برود.سوزان کنار در ورودی محوطه جلوی ساختمان ایستاده بود تا مدعوین را از راه حیاط پشتی به سالن پذیرایی راهنمایی کند.از ان لحظه سخت گرفتار شدم.
امیر در همه ی کارها کمکم میکرد.از ریختن چای گرفته تا تعارف و پذیرایی و بالاخره کار پخش کردن دیزی ها شروع شد.او همچنان متعجب بود و هرازگاهی حیرتش را به زبان میاورد.رضایتی امیخته با تعجب چهره ی تک تک مدعوین را پوشانده بود.امیر به خواست من به انها گوشزد کرده بود تا لباس های راحت و غیر رسمی به تن کنند و جالب این بود که همه رعایت کرده بودند.حتی خانم ها با شلوار جین به مهمانی امده بودند.چه شانس بزرگی وگرنه با کراوات و کت و شلوار و لباس های شب که نمی شد سر سفره ی پهن شده روی زمین نشست.منظره ی خوردن اب گوشت و کوبیدن گوشت هایشان با گوشت کوب ها کوچک دیدنی بود. بخصوص در مورد مهمانهای خارجی. اما چند نفر از بچه های ایرانی به دادشان رسیدند. انها دور سفره میگشتند و راه کار را نشانشان می دادند. این میان صدای خنده های بلند و پر هیجان خانم های خارجی سالن را برداشته بود.ان شب چند تا از بچه های ایرانی چنان متاثر شدند که اشک توی چشم هایشان حلقه زد.حتی دو نفرشان پای قلیان و بساط چای به گریه افتادند.

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


امیر دوربین به دست از تمام صحنه های ان شب فیلم گرفت.چند بار دیدم که دوربین را روی من متوقف کرده است. نمی خواستم بی خود و بی جهت به خودم دل خوشی بدهم و کارهایش را جور دیگری معنی کنم. از ان گذشته حیفم می امد که ان شب خاطره انگیز را با این افکار خراب کنم.
ساعتی از نیمه شب گذشته بود .همه ی مدعوین خارجی رفته بودند.فقط یک مهندس چینی و همسرش هنوز مانده بودند.موقع خداحافظی مهندس جوان در حالی که از من تشکر میکرد گفت:
-من و همسرم هرگز امشب را فراموش نمی کنیم.
بعد رو به امیر کرد و گفت:
-باید بابت داشتن چنین همسری به شما تبریک گفت.مطئنا ابتکار و هنر ایشان در اداره خانه کمتر از مهارت و لیاقت شما در مدیریت شرکت نیست.امیدوارم در سفری که به چین خواهید داشت افتخار داشته باشم از همسرتان هم پذیرایی کنم.
امیر برای بدرقه ی انها از سالن خارج شد.ولی من همراهشان نرفتم.بعد از خداحافظی همان طور که به سوی جمع دوستان امیر برمیگشتم به حرفهای مهندس چینی فکر کردم.تا ان لحظه هیچ اطلاعی از موقعیت شغلی امیر نداشتم.فقط میدانستم مهندس مکانیک است و در یک شرکت نصب و راه اندازی تجهیزات ماهواره ای کار میکند اما حالا فهمیده بودم که خودش مدیر شرکت است.
دوستان امیر روی یکی از تخت ها ی مفروش دورهم نشسته بودند.به انها نزدیک شدم.یکی از خانمها کنار رفت و از من دعوت مرد تا پهلویش بنشینم.تشکر کردم و کنارش جا گرفتم. گفتم:
-باید ببخشید.تا الان سرم شلوغ بود.نتوانستم با تک تک شما اشنا شوم.خوشحال میشوم اگر خودتان را معرفی کنید.
یکی از انها که جوانی سرزنده به نظر میرسید به سرعت داوطلب شد و گفت:
-ای به چشم.الان خودم زحمت دوستان را کم میکنم.من سعید هستم.ایشان هم نامزدم فریبا.ان اقایی که روبه رویم نشسته و سگرمه هایش توهم است سروش خان گل است.این یکی هم که بغل دستم نشسته و منتظر معرفی مانده فرشاد عزیز رئیس بنده است.البته ایشان هم به همراه رئیس خودشان یعنی شراره خانم اینجا امده اند.از لحن با مزه و شوخ سعید خوشم امد.پیدا بود بسیار خون گرم است.کم کم سر صحبت باز شد و با انها بیشتر اشنا شدم. در خلال حرفهایشان فهمیدم سروش قبلا ازدواج کرده ولی از همسرش جدا شده .با این که سعی میکرد خودش را شاد و بشاش نشان دهد اما چشمهای غمگین اش او را لو میداد.دیگر امیر هم به جمع ما پیوسته بود.داشتم با فریبا صحبت میکردم که صدای سروش توجه ام را جلب کرد.
-غزال! حافظ دارید؟
-البته چطور مگر؟
-می خواستم خواهش کنم کتاب را برایمان بیاورید.توی این جمع صمیمی فقط جای حافظ خالی است.
امیر به جای من بلند شد و در حالی که دور میشد گفت:
-من می اورم به شرطی که مرثیه خوانی راه نیاندازی.
وقتی برگشت دیوان حافظ را به سروش داد.سروش هم بی معطلی از من پرسید:
-می شود یک فال برای من بگیرید؟
نمیدانم از کجا فهمید من هم حافظ را دوست دارم و می توانم برایش فال بگیرم.نگاهش به قدری مظلوم بود که بدون مقاومت کتاب را گرفتم و چشمهایم را بستم و گفتم یا خواجه حافظ شیرازی..............
نگاهم روی ابیات ثابت ماند.از زیر چشم مراقب سروش بودم که مضطرب چشم به من دوخته بود.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکنــــــاد
که چنـانم من از کرده پشیمـــــان که مپـــرس
چشمهایش غرق اشک بود.نگذاشت ادامه بدهم و خواند:
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قران که مپرس
نمی توانستم نگاهم را از صورتش بردارم.پلک هایش را روی هم گذاشته بود و با سوز دل ابیات را به زبان می اورد. چشمهایش را که باز کرد جوی باریکی اشک روی گونه اش روان شد. امیر به سرعت خودش را پشت سر سروش رساند و همان طور که با دست شانه اش را می فشرد گفت:
-بس کن پسر!باز که شروع کردی.کی می خواهی دست از این کارها برداری.دنیا که به اخر نرسیده.می دانستم باز مرثیه خوانی راه می اندازی.
ظرف نیم ساعت همه قصد رفتن کردند.حال خراب سروش همه را منقلب کرده بود.وقتی داشت خداحافظی می کرد سرش را پایین انداخت و از در عذر خواهی در امد و گفت:
-باید ببخشید.مثل این که شیرینی امشب را به کامتان تلخ کردم.دست خودم نیست.گاهی بدجوری دلم می گیرد.شاید این فضا و حال و هوایش خاطرات گذشته را برایم زنده کرد.نمی دانم فقط خواهش میکنم از دست من دلیگر نشوید.
شتابزده گفتم:
-لطفا عذر خواهی نکنید.همه ی ما گاهی اینطور می شویم.هر چه باشد هم وطن هستیم و این طور وقتها باید به درددل هم گوش کنیم.خدا کند حداقل کمی سبک شده باشید.
پوزخندنی زد و گفت:
-هم وطن.بله.هم وطن هستیم.درست گفتید.سبک شدم.اما بدبختی این است که :

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد ان اشنا کرد
بعد با یک خداحافظی سریع از ما جدا شد.
نفهمیدم چطور با دیگران خداحافظی کردم.تمام ذهنم روی حرفهای سروش دور میزد. امیر برای بدرقه با انها همراه شد و من خاموش و مردد گوشه ای نشستم.تا وقتی که امیر برگشت ارام و ساکت به کفشهایم خیره شده بودم.با دیدنش بی معطلی پرسیدم:
-منظور سروش را نفهمیدم.
-چیز مهمی نیست.ما به این تغییر رفتارهای او عادت کرده ایم.اخر همسر سابقش ایرانی بود.
بعد خیلی سریع اضافه کرد:
-بهتر است مسئله را فراموش کنی.ضمنا نمی دانم چطور باید از تو تشکر کنم.در واقع شرمنده ام کردی.
بی توجه به حرفش لبه ی پر چین دامنم را صاف کردم و گفتم:
-احتیاجی به تشکر نیست.راستش را بخواهید همه ی این کارها را برای دل خودم کردم.ادم ها همه اینطوری اند.مثل من مثل سروش مثل همه.تا چیزی داریم از ان غافلیم اما تا از دستش میدهیم افسوس نداشتنش را می خوریم.روزی زندگی در ایم کشور همه ی ارزویم بود.حالا میفهمم چقدر در اشتباه بودم.میدانید اینجا همه ی ایرانی ها چیزی را گم کرده اند.انها مثل ساقه هایی جدا مانده از خاک به امید دادن ریشه ی جدید در خاک نشسته اند.اما تازه وقتی در خاک بیگانه پا میگیرند می فهمند انها را پس میزند.شاید چون برای زندگی به صفا و ایثاری محتاجند که در غرب حکم کیمیا دارد.
صدای سرفه ی امیر رشته ی افکارم را پاره کرد.حضور او را به کلی فراموش کرده بودم.دست پاچه گفتم:
-اخ باز چانه ام گرم شد.بهتر است به فکر جمع و جور کردن اینجا باشیم.باید کارها را سروسامان بدهیم.
خواستم از جایم بلند شوم که سوال امیر منصرفم کرد.
-غزال!تو واقعا نوزده سال داری؟

@nazkhatoonstory
@nazkhatoonstoryaudio
Nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


#داستانهای_نازخاتون
#رمانهای_ایرانی
#عاطفه_منجزی
#مسافر_کوچه_های_عاشفی
#قسمت۳
#رمان_ایرانی



@nazkhatoonstory

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 3
نگاهم را به او دوختم.لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود مهر تاییدی بود بر اندیشه ام.در دل فریاد زدم"ببند ان دهانت را.حالم از هرچه مرد و مردانگی است به هم میخورد."نفس عمیقی کشیدم و در حالی که لبخندی مانند لبخند خودش روی لبهایم مینشاندم گفتم:
-نه اقای کیانی مشکلی نیست.باید یک بار برای همیشه احساس واقعی ام را برایتان بازگو کنم.میدانید اوایل امید داشتم شاید تصمیمتان را عوض کنید و نگذارید رشته پیوندمان به اسانی از هم بگسلد.اما بعد از مدتی که التهاب و نگرانی ام فروکش کرد تازه فهمیدم امیدی بیثمر در دل می پروراندم.درست نمیدانم اینجا زوجهای جوان زندگی شان را چطور شروع میکنند. اما در کشور من حتی بدبخت ترین زوج ها هم با شور و اشتیاق خاصی پا به زندگی مشترک میگذارند و اختلافاتشان تازه وقتی شروع می شودکه اتش اشتیاق و کشش اولیه شان فروکش میکند.پس وای به حال و روز زندگی هایی مثل ما که از همان دم اول برپایه نفرت و بیزاری بنا شده. از طرفی با فرصتی که شما در اختیارم گذاشتید فهمیدم میتوانم به جای انتخاب شدن انتخاب کنم و زندگی را از نو و به سلیقه ی خودم بسازم.به همین دلیل با قاطعیت میگویم که اگر روی کره زمین تنها من و شما بودیم،مثل ادم و حوا،شاید شما را انتخاب میکردم.اما خوشحالم که این طور نیست.پس مطمئن باشید که شما اخرین نفری هستید که ممکن است برای زندگی مشترک انتخاب کنم.هرچند میدانم نظر شما هم غیر از این نیست.پس بیشتر از این مزاحم وقتتان نمی شوم و از حضورتان مرخص میشوم.
بلند شدم و راه افتادم.هنوز چند قدمی دور نشده بودم که خیلی محکم و جدی صدایم کرد.روی پا چرخیدم و مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
-هنوز حرفی مانده؟
-بله یک خبر.البته اگر هنوز مایل هستید در این کشور بمانید.
ساکت شد.کنجکاو شده بودم بدانم چه مطلبی برایم دارد. اما او بی اعتنا به من داشت پیپش را پر میکرد.بعد با ارامش ان را روشن کرد پک عمیقی به ان زد و گفت:
-گوش کنید در حال حاضر من از طریق قانونی برای گرفتن کارت شما اقدام کرده ام.اما این اقدام در شرایطی موفق خواهد بود که شما همسر من باشید.
خطوط چهره اش چیزی را نشان نمی داد.گیج و مبهوت پرسیدم:
-نمی فهمم منظورتان چیست؟
بی اعتنا شانه ای بالا انداخت و خیلی خونسرد گفت:
-منظورم روشن است.دولت امریکا برای رفع هر گونه ابهام و شبه دست به تحقیقات وسیعی میزند که شامل تحقیق از همه ی افرادی میشود که به نوعی با ما اشنایی دارند.این تحقیقات هم به دلیل لین است که این اواخر بازار این کار گرم شده است.عده ای برای کسب درامد دست به تقلب میزنند و با ارائه مدارک جعلی ازدواج با فردی که قصد ورود به خاک امریکا را دارد او را همسر خود معرفی میکنند و از این بابت پول خوبی به جیب میزنند.حالا اگر شما از اینجا بروید و جای دیگری ساکن شوید دلیل محکه پسندی به دستشان خواهید داد تا ما را هم جزو همان افراد قلمداد کنند و این طور نتیجه بگیرند که مدارک ازدواج ما هم جعلی است و برای فریب دادن انها تهیه شده است تا شما به این کشور وارد شوید و کارت سبزتان را بگیرید.در این صورت صدور کارت شما منتفی خواهد شد.به همین سادگی.
-خیال شوخی که ندارید؟
-حداقل در حال حاضر به هیچ وجه حوصله ی شوخی ندارم.موضوع کاملا جدی است.انها حتما تحقیق میکنند.اگر جسارت نباشد باید بگویم گاهی در بعضی از ایالتها برای اطمینان از صحت این ازدواج ها پا را فراتر میگذارند و به حریم خصوصی روابط زناشویی وارد میشوند.تا جایی که از طرفین هم پرس و جو میکنند تا مطمئن شوند زدوبندی در کار نیست.
از شنیدن جمله اخرش خون به صورتم دوید.مطمئن شدم قضیه جدی است و نمی خواهد سر به سرم بگذارد.مستاصل به سویش برگشتم خودم را روی اولین مبل سر راهم رها کردم و بی توجه به حضورش نالیدم:
-خدای من!حالا چه کار کنم؟
به ارامی چند قدمی پیش گذاشت و درست جلوی پایم ایستاد مجبور شدم برای دیدنش سرم را بالا بگیرم.با قیافه ای سرد و بی روح گفت:
-اگر از خدا میپرسید که هیچ. من کاره ای نیستم.اما اگر از من میپرسید میگویم هیچ کاری لازم نیست بکنید.مثل گذشته به زندگی تان ادامه بدهید تا موانع ماندنتان در این برطرف شود.بعد هر کاری دوست داشتید بکنید.
اطمینان داشتم یاس و سرخوردگی در چهره ام پیداست.صورتم را میان دستهایم پنهان کردم.فکر می کردم الان است که اشکم سرازیر شود.اما از بد اقبالی حتی قطره ای اشک به چشمم راه پیدا نکرد.با خود گفتم«دختر حسابی این چه کاری بود کردی؟هر چه دلت خواست گفتی به این خیال که می خواهی از این جا بروی.حالا چطور میتوانی باز هم اینجا بمانی؟»میانه ی راهی بودم که روبه رویش تاریکی بود و پشت ان پلی شکسته و ویران.با گذشت یک ماه قدرت و جسارت برگشتن به ایران را نداشتم.حالا ماندنم هم جسارتی

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


میخواست که اثری از ان در خودم نمیدیدم.
بی اراده از جا بلند شدم.سرخورده و پشیمان طول و عرض اتاق را گز می کردم.دستهایم بی وقفه دور دسته های روسریم میپیچید و رهایشان میکرد.نمی دانم چقدر طول کشید تا دست از تقلا برداشتم وبه خودم امدم.امیر همچنان ارام سر جایش ایستاده بود و نگاهم میکرد.چشمهایش به خون نشسته یود.ازموج خشمی که در نگاهش بود یکه خوردم.چون هیچ وقت از هجوم افکار بی موقع ام در امان نبودم،این بار هم چهره ی خشمناک امیر مرا یاد شخصیتی کارتونی به نام اقای عصبانی انداخت.بی اختیار خندیدم. امیر که از خنده ی نابجایم متحیر شده بود گفت:
-اگر چیز خنده داری هست بگویید من هم بخندم.
به اندازه ی کافی اوضاع را به هم ریخته بودم.فقط همین کم بود که فکر کند مسخره اش میکنم.ناچار عذر خواهی کردم و موضوع کارتون را مطرح کردم.خودم هم نمیدانستم در ان شرایط چطور چنین چیزی به ذهنم راه پیدا کرده.توضیح را که شنید لبش رل به دندان گزید و بعد از نگاهی طولانی پوزخندی زد و گفت:
-هیچ وقت از کارهایت سر در نمی اورم.فکر میکردم الان است که بازار اشک و اهت گرم شود.انگار قرار استتا اخر عمر کیش و مات واکنشهای تو باشم.مثل این که به جای گریه خیال تفریح داری.این طور نیست؟
می خواستم برای دفاع از خودم اعتراض کنم که مهلتم نداد و ملایم گفت:
-خب خانم.بهتر نیست برای تفنن هم که شده به جای نشان دادن چنگ و دندان به من،فکر امضای یک قرارداد صلح باشید.این کار عاقلانه تر است البته به شرطی که پختن غذاهای خوشمزه ایرانی از قلم نیافتد.
خیالم راحت شد.انتظار نداشتم بابت حرفهایی نیش داری که حواله اش کرده بودم به این سرعت کوتاه بیاید و وضعیت سفید شود.انگار جنگ تمام شده بود.خودم را از تک و تا نیانداختم.شانه هایم را با بی قیدی بالا انداختم و گفتم:
-در مورد قرار داد صلح موافقم.اما برای پخت غذا...........بستگی به شرایط کاری ام دارد.
یکی از ابروهایش را بالا انداخت.سرش را کمی کج کرد و پرسید:
-کار؟!
-بله با کمک گیتا شغلی پیدا کرده ام.توی همان رستوران کوچک خیابان 47.خیال دارم.........
نگذاشت جمله ام تمام شود.با یک حرکت ناگهانی به سویم هجوم اورد.فک هایش را چنان به هم فشار می داد که فکر کردم به زودی صدای خرد شدن دندانهایش را میشنوم.از ترس دستهایم را دراز کردم تا میانمان حائل شود.حیرت زده نگاهش میکردم.از نزدیک ضربان روی شقیقه اش پیدا بود.با حرکت دستم میخکوب شد.اما انگشت اشاره اش را به سویم گرفت و با تهدید گفت:
-غزال!این اخرین باری باشد که از این نقشه ها میکشی.تا زمانی که نام من را به عنوان همسرت یدک میکشی و اینجا زندگی میکنی حق کار کردن نداری.ان هم این طور کارها.یعنی من نمیگذارم.شیرفهم شد؟
بعد دستش را پس کشید و توی موهایش فرو برد و ادامه داد:
-فکر نمی کردم اینقدر بی تجربه و سهل انگار باشی.
از ترس اینکه دوباره عصبانی شود با احتیاط پرسیدم:
-مگر چه عیبی دارد؟ کار که عار نیست.خودتان بهتر میدانید این جا همه کار میکنند.خب من هم باید عادت کنم یا نه؟
فریاد زد:
-چرا نمی خواهی بفهمی؟تو می خواهی با ابروی من بازی کنی؟درست است اینجا امریکا است و من اینجا بزرگ شده ام. اما یادت نرود من ایرانی ام. فکر کنم هنوز تتمه ای از غیرت ایرانی برایم مانده باشد.تو می دانی در این مکان چه خطراتی به کمین دختران جوان و زیبایی مثل تو نشسته است؟نمی دانی یا خودت را به نادانی می زنی؟گوش کن من ان رستوران را می شناسم. خوب می دانم چه افرادی به انجا امد و شد دارند.در بین انها افراد ناباب هم پیدا می شوند.
بعد قاطع و محکم دستش را بالا اورد و ادامه داد:
-تمامش کن. اخرین باری باشد که این حرف ها را می زنی. مطمئن باش اگر ورقه ی طلاقت را هم در دست داشته باشی و جای دیگری زندگی کنی،تا زنده هستم نمی گذارم این جور جاها کار کنی. اگر به پول احتیاج داشتی چرا به خودم نگفتی؟ به هر حال من نسبت به تو تعهداتی دارم .غیر از این است؟
توی دلم گفتم:«چطور به خودش اجازه میدهد برای من تعیین تکلیف کند؟»ترس و دلهره را کنار گذاشتم.صدایم را صاف کردم و در حالی که نگاهم را توی چشمهایش میدوختم گفتم:
-میدانستم چند سالی از من بزرگترید.اما نمیدانستم میتوانید نقش پدربزرگم را برایم بازی کنید.لازم نکرده پولتان را به رخم بکشید.من به اندازه ی کافی پول دارم.
وقتی رقم پس اندازم را شنید دوباره از کوره در رفت.از روی احتیاط موقع حرف زدن چند قدمی عقب رفته بودم تا فاصله ی میان مان حفظ شود اما او با دو قدم بلند خودش را به من رساند و در حالی که مچ دستم را با خشونت میگرفت از لای دندان های به هم چسبیده اش پرسید:

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


-مبلغی که همراهت بود این قدر نمی شد.بقیه را از کجا اورده ای؟
قیافه اش واقعا ترسناک شده بود.با لکنت گفتم:
-به کمک گیتا جواهراتم را فروختم.
از فشار انگشتانش کاسته شد.از موقعیت استفاده کردم و دستم را سریع از دستش در اوردم و پشت یکی از مبل ها پناه گرفتم.با وحشت به او چشم دوخته بودم.دستهایش از دو طرف اویزان شد.زانوی پای راستش مرتب خم وراست میشد.بعد از لحظه ای نه چندان کوتاه در حالی که سرش را زیر انداخته بود با صدای نرمی از در عذر خواهی در امد:
-خواهش میکنم قضاوت عجولانه ام را ببخش.یکهو فکرهای ناجوری به سرم افتاد.اصلا فکر نمیکردم جواهراتت را فروخته باشی.این کارت توهینی به من محسوب میشود.ولی ان را نادیده میگیرم.تو هم حرف نسنجیده ام را نشنیده بگیر.قبول؟
منظورش را از کلمه ی ناجور فهمیدم.این بار من بودم که از کوره در میرفتم.چشمهایم از حدقه بیرون زده بود از پشت مبل بیرون امدم و به طرفش رفتم.یک قدم مانده به او درست روبه رویش ایستادم و سرش فریاد زدم:
-تو چی خیال کردی؟فکر کردی من کی هستم؟یعنی این قدر مرا پست و حقیر فرض کرده ای که برای به دست اوردن پول دست به هر کاری بزنم؟تو.........تو.......دیوانه ای؟
-باشد،باشد. هر چه تو بگویی.ولی من عذرخواهی کردم.درسته؟باورکن من هم دیگر بریده ام.حالا دوباره خواهش میکنم این چند دقیقه ی اخر را از خاطرت پاک کن.
درمانده نگاهم میکرد اما برایم مهم نبود.هنوز نفس مفس میزدم و احساس کوفتگی شدیدی امانم را بریده بود.می خواستم لبخندی بزنم،نتوانستم.فقط تصورش را کردم.چاره ای نداشتم.باید حرف هایش را فراموش میکردم.این همه کشمکش خسته ام کرده بود.بی اراده گفتم:
-من خسته ام.باید استراحت کنم.
چشمهایم سیاهی میرفت.به سمت پله ها راه افتادم.امیر با نا هم قدم شد.با ملاطفت گفت:
-حالا دختر خوبی باش افکار مضحک را از سرت بیرون کن و از فردا صبح به فکر کارهای روزانه ی همیشگی ات باش.باید یه درس هایت برسی.تازه من هم از خیر خوردن غذای ایرانی گذشتم.
نگاهی به او انداختم و پایم را روی پله اول گذاشتم.توان مبارزه به یک باره از وجودم رخت بربسته بود.باید زودتر به اتاقم برمی گشتم.سنگینی نگاهش از پست سر بدرقه ام میکرد.تیرم به سنگ خورده بود.

با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.فکر کردم شاید اب گرم برایم مفید باشد.داشتم موهای خیسم را جلوی اینه خشک میکردم.توی سرم غوغا بود.خیره به اینه زیر لب با خود گفتم« غزال این ره که تو میروی به ترکستان است.تا کی میخواهی به این بازی موش و گربه ادامه بدهی؟»اما باز نگاه گستاخ غزال مسافر بود که به من خیره شده بود و جسارت از ان میبارید.باورم شد که باید فکر عقب نشینی را از سر به در کنم و منتظر بمانم تا هر کجا کشتی طوفان زده زندگی ام به گل نشست از ان پیاده شوم.
تمام مدت روز بعد از درس و کلاس چیزی نفهمیدم.با خودم کلنجار میرفتم که به گیتا چه بگویم.عاقبت بعد از پایان کلاس فرصتی پیدا کردم تا با گیتا صحبت کنم.سربسته گفتم که از کار کردن منصرف شده ام طفلک گیتا هم انگار فهمیده نمی خواهم زیاد کنجکاوی کند،به روی خودش نیاورد و از پی گیری موضوع خودداری کرد.
هنوز نمی دانستم امیر چرا اینقدر با این مسئله مخالف است.با بدبینی فکر کردم ای کاش به جای اینهمه غیرت کمی مردانگی چاشنی تصمیم هایش میکرد.ان وقت شاید مثل بلای اسمانی بر سرم نازل نمی شد و یا همه جیز جور دیگری بود.بیچاره مادربزرگم ان وقت ها دعاهای خیری در حقمان میکرد که به نظرم مضحک می امد.مثلا گاهی میگفت«الهی به درد چه کنم چه کنم گرفتار نشوی»حالا من به این درد گرفتار شده بودم ان هم از نوع بی درمانش.
وقتی به خانه رسیدم سوزان مشغول نظافت سالن پذیرایی بود.معمولا هفته ای دو بار برای نظافت خانه می امد.به همین خاطر من مسئولیت زیادی نداشتم.هرچند کار زیادی هم نبود چون از گرد و غبار و دود و الودگی خبری نبود.با دیدنش یاد خانه ی خودمان افتادم.بی اراده به سمت پنجره ی سالن کشیده شدم.همان طور که دستم را به پرده های تروتمیزش میکشیدم صدای مادرم در گوشم پیچید که با افسوس پدر را صدا میزد و می گفت:«هنوز دو ماه نیست پرده ها را داده ام خشک شویی.سیاه سیاه اند.لعنت به این دود و دم تهران.معلوم نیست این همه دوده با ریه هایمان چه کار میکند؟»
بی ختیار دلم گرفت.انگار ریه هایم برای تنفس در همان هوای الوده بی تاب شده بودند.گوشهایم ارزوی شنیدن بوق و سرو صدای تردد سنگین ماشینهای شهرم را داشتند و چشمهایم منتظر دیدن مردمی که همیشه زمان برای کم می اوردند.اینجا همه چیز ارام بود.نه صدای بوقی نه هوای الوده ای و نه همسایه ای که وقت وبی وقت برای فضولی به زندگی ات سرک بکشد.اما به جایش همه چیز اینجا برایم عاریه ای بود. شوهر خانه شهر فرهنگ و ختی هوایی که تنفس میکردم و منچیزهایی را میخواستم که مال خودم باشند نه مال دیگران.با شنیدن صدای خداحافظی سوزان رشته افکارم پاره شد.

داستانهای نازخاتون

27 Dec, 11:50


بوی قرمه سبزی خانه را برداشته بود که امیر به خانه امد در رفتارش اثری از درگیری شب گذشته نبود.برخوردش کاملا عادی و مثل سابق بود.بعد از شام یک بسته ی کادوئی جلویم گذاشت.با تعجب پرسیدم:
-این دیگر چیست؟
خندید و گفت:
-هدیه به مناسبت اتش بس.بازش کن.فقط قول بده عصبانی نشوی.
با اکراه بسته را باز کردم.جعبه ی زیبایی بود.در جعبه را که باز کردم چشمم روی جواهراتم ثابت ماند.مثل ادمهای خنگ نگاهشان می کردم.نمیدانستم چه باید بگویم.
صدای امیر را شنیدم که می گفت:
-غزال خواهش میکنم انها را قبول کن.فروش این جواهرات از اول هم اشتباه بود.تازه اگر خانواده ات میفهمیدند چه میگفتند؟لطفا انها را به عنوان هدیه از من بپذیر و فکر فروششان را از سرت بیرون کن.این برای من خیلی بد بود.هروقت هرقدر پول لازم داشتی از خودم قرض بگیر.قول میدهم به محض این که کاری مناسب شان و شخصیتت پیدا کردی اگر .......اگر تو بخواهی تمام پولها را از تو پس بگیرم.
ناراحت و مضطرب نگاهش کردم.امدم از سر مخالفت چیزی بگویم.اما زودتر از من انگشتش را روی لبهایش گذاشت و گفت:
-هیس.خواهش کردم.اگر این را قبول کنی واقعا بزرگواری کرده ای.باورکن راست می گویم.پس مخالفت نکن.
قدرت لجبازی و جر وبحث را در خود نمیدیم.هنوز خاطره ی شب گذشهت پیش چشمم بود.در ان شرایط دل و دماغ تعارف تکه پاره کردن را نداشتم.ترجیح دادم مسئله را کش ندهم.بی هیچ جوابی بلند شدم و ظروف کثیف غذا را جمع و جور کردم و حین بردنشان به ظرفشویی پرسیدم:-شما میشویید یا من؟
نفس راحتی کشید و سرحال جواب داد:
-خب البته وقتی این سوال را میپرسی طبعا دوست داری جواب مناسبی هم بشنوی.در نتیجه باید بگویم من.درست است؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-باید اقرار کنم خیلی باهوش هستید.
واز اشپزخانه بیرون امدم.
ده روزی به ارامش گذشت.به شدت مشغول درس خواندن بودم.میخواستم به این وسیله سرم را گرم کنم و فکرهای ازاردهند را از ذهنم دور کنم.گه گاه که عنان افکارم را رها میکردم،مجبور می شدم اعتراف کنم که امیر مرد خیلی خوبی استو زندگی با او می تواند لذت بخش باشد. ولی بلا فاصله به خود نهیب می زدم،«غزال خانم!مگر به خودت قول ندادی به او فکر نکنی؟خوب بودنش به چه درد تو می خورد؟مفت چنگ صاحبش که صد در صد تو نیستی.»
یک روز عصر قبل از برگشتن به خانه به سوپرمارکت سرراهم رفتم تا کمی خرید کنم.وقتی به خانه رسیدم امیر انجا بود.به محض دیدنم برای گرفتن پاکت های خرید جلو امد و پرسید:
-کجایی دختر؟الان درست یک ساعت است منتظرت هستم.
همان طور که پالتویم را در میاوردم پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟
-هنوز نه.ولی قرار است اتفاق بیافتد.
کتری برقی را روشن کردم و دوباره پرسیدم:
-مثلا چه اتفاقی؟
باتمسخر گفت:
-نزول یک بلای اسمانی بر سرم.راستش یک مهمانی به گردنم انداخته اند.وقتی بچه های شرکت از ماجرای ازدواجم خبردار شدند شیرینی خواستند.میگفتند باید توی خانه ی خودت پذیرایی کنی.اما امروز قضیه جدی شد.شرکت تعدادی مهمان خارجی دارد که تازگی برای بستن قرارداد امده اند و قرار است مدتی اینجا بمانند.بعضی هایشان را از قبل میشناختم.وقتی فهمیدند تازه ازدواج کرده ام و همسرم ایرانی است از من تقاضا کردند یک مهمانی به سبک شرقی ترتیب بدهم.ان قدر اصرار کردند و دورم را گرفتند تا مجبور به پذیرفتن خواسته شان شدم و قول مهمانی را دادم.
توجه ام جلب شده بود.با دقت نگاهش کردم.نمی دانم در نگاهم چه دید که گفت:
-این طوری نگاهم نکن.خودم میدانم قول احمقانه ای داده ام .اما چاره ای نداشتم.یک پارتی اجباری ان هم به سبک سنتی گردنم گذاشتند و رفتند پی کارشان.عقل خودم به چیزی قد نمی داد.زودتر امدم خانه شاید تو کاری بکنی.
فنجان قهوه را جلویش گذاشتم و پشت میز نشستم.از حرفش تعجب کرده بودم، پرسیدم:
-خب چرا خودتان را توی مخمصه انداختید.چه لزومی داشت انها بدانند ازدواج کرده اید؟
-عجب حرفی میزنی.برای درست شدن وضعیت اقامتت باید طبیعی رفتار میکردم.اخر کدام ادم متاهلی خودش را در محیط کار مجرد جا میزند؟تازه شرکت باید اطلاعات وضعیت دقیق کارکنانش را داشته باشد.اضافه کردن اسم تو در مدارک پرسنلی ام لازم بود.
-نمیفهمم حالا ناراحتی شما بابت چیست؟
-بابت چیست؟خب معلوم است.می شود بگویی باید میشود یک مهمانی به سبک سنتی راه بیندازم؟مهمانی سنتی سنتی ایرانی ان هم توی امریکا؟!
با طعنه گفتم:
-اگر نگرانی تان به خاطر برگزاری مهمانی است که از دست من کاری ساخته نیست.اما اگر اشکال کار از جهت سنتی بودن ان است شاید بتوانم کاری بکنم.
لحن پر طعنه ام را ندیده گرفت و گفت:
-مثلا چه کاری؟برگزاری این مهمانی قطعی است و راه فراری ندارم.

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


همان طور که از کنارش می گذشتم گفتم:
-بسیار خوب توضیح ان را می شنوید اما حالا نه.وقتی ارام شدید با هم صحبت میکنیم.
تن صدایش را ملایم کرد ولی خطوط چهره اشهمچنان در هم بود.بازویم را گرفت تا من را به سمت خود برگرداند و گفت:
-گوش میکنم.
-از تماس دستش با بازویم گر گرفتم.مانند صاعقه زده ها به عقب جستم و بازویم را از دستش رهانیدم.با تمسخر پوزخندی زد و گفت:
-مثل اینکه به جای دست من برق شما را گرفت.
دیگر کنترلم را از دست دادم سرش فریاد زدم:
-از ان هم بدتر.توضیح میخواهید.بسیار خوب خودتان خواستید پس گوش کنید.
و با لحنی گزنده و پرطعنه ادامه دادم:
-شما هیچ نسبتی با من ندارید.میفهمید هیچ نسبتی.ولی من مجبورم با شما با یک مرد غریبه و مجرد در یک خانه بدون داشتن حامی یا پشتیبان زندگی کنم.من باید برای حفظ خود و شئوناتم از هر ترفندی که بتوانم استفاده کنم چون نمی خواهم اتفاقی بیافتد که موجب پشیمانی هر دوی ما شود.حالا فهمیدید؟
با خشم نگاهم کرد و با صدایی به مراتب بلندتر از من فریا زد:
-یعنی تو به من اعتماد نداری و مرا تا این اندازه پست و فاسد حساب کرده ای؟لطفا به من نگو که فکر میکنی تو تنها زن دنیا هستی که میتوانم به او فکر کنم.تا به حال باید از رفتار من مطمئن میشدی،مگرنه؟
کمی ارام شدم.تا حدی حق داشت.سرم را پایین انداختم و ارام تر از قبل گفتم:
-متاسفانه باید اعتراف کنم قبل از اینکه ببینمتان به شما اعتماد کرده بودم اما همان روز اول همه اش از یادم رفت.این را هم بهتر از خودتان میدانم که برای شما قحطی زن نیامده.من فقط به فکر خود و اینده نامعلومم هستم و این مسئله ربطی به شما ندارد.یعنی فکر نمیکنم اسیبی به شما برساند.
ناباورانه نگاهم میکرد.پشت به او کردم و به اتاقم پناه بردم.

بعد از ان اتفاق توانستم ان روی سکه را هم ببینم.او هر شب تا نیمه شب از خانه بیرون میماند و به غذاهایی که میپختم دست هم نمیزد.تا جایی که ممکن بود از برخوردهای احتمالی جلوگیری میکرد و اگر هم بر حسب اتفاق یکدیگر را میدیدیم چنان شتابزده از برابرم میگریخت که فرصت گفتن سلامی کوتاه را هم نداشتم.تازه ان موقع بود که معنی تنهایی را فهمیدم.از درد غربت جان به لب شده بودم.گاهی فکر میکردم حرف زدن به زبان فارسی از یادم رفته است و جلوی اینه با خودم حرف میزدم.برعکس همیشه رغبتی به خوردن غذا نداشتم و از درد اجبار برای انکه از پا نیافتم چیزی میخوردم بی انکه طعم و مزه اش را بفهمم.پنج روز به همین ترتیب گذشت و هر روز سخت تر از روز قبل.دچار عذاب وجدان شده بودم.دائم خودم را سرزنش میکردم.زندگی در خانه ی دیگران و سلب اسایش از انها در ذاتم نبود.از این که خودم را به او تحمیل کرده بودم احساس حقارت میکردم و از همه بدتر این که سخت نگرانش بودم.او را دوست داشتم و این نوع دوست داشتن برایم عادت شده بود.میدانستم امیر در خانه خودش راحت نیست.علت گریزش از خانه هم همین بود و من جز دل سوزاندن و دعا کردن کار دیگری از دستم برنمی امد.
وقتی ایران بودم بر طبق عادت و تربیت مادرم همیشه نمازهایم را می خواندم.امااز وقتی درد غربت با من عجین شده بود. با عشق نماز می خواندم، رو به خدا می اوردم و با او حرف می زدم ودرد دل می کردم. چون جز او کسی را نداشتم. حالا می فهمیدم چرا همه قصه های زمان کودکی ام با این جمله ساده شروع می شد. یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان کسی نبود. دیگر می دانستم "یکی نبود "یعنی چه؟ حالا از ته قلب به وجود قادری تکیه کرده بودم که می توانست به جای هر چیزو هر کس در کنارم باشد و یاری ام کند. او که بهتر از خودم بر دردهایم واقف بود. مثل همیشه باز هم به او رو اوردم و کمک خواستم که اگر راهی جلویم نمی گذاشت مثل شمعی می سوختم و اب می شدم.
در غروبی دلگیر بین نماز مغرب و عشا بی اراده از جا بلند شدم و سراغ دیوان حافظ رفتم. از خدا خواستم تا از زبان حافظ قرانش راهی نشانم دهد. پلکهایم را بر هم گذاشتم و کتاب حافظ را میان دستهایم گرفتم واز ته دل نالیدم،"یا خواجه حافظ شیرازی تو محرم هر رازی، تو را به جان شاخه نبات،تو را به حق پیر مراد،به من بگو با امیر چه کنم. من انسانی خاکی ام،غافل از ندیده ها و نگفته ها. نمی دانم منظورش از این بازی جدید چیست؟ کتاب را باز کردم اما نگاهم روی بیت اول ثابت ماند. با ورم نمی شد جواب تفالم این باشد. مصراع به مصراع وبیت به بیت ان را خواندم.
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هردم
ز سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم
همچنان سر دو راهی مانده بودم.این حرف امیر بود یا حرف دل من؟نمیتوانست حرف دل او باشد چون با رفتار و گفتارش تناقض داشت.

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


اصلا چه دلیلی داشت کسی چنین عاشق و شیدا باشد و عشقش را پنهان کند؟امیر از هر کس بهتر میدانست که فقط به امید او به این دیار سفر کرده ام.او از اسارتم در قفس طلایی زندگی اش خبر داشت.پس دلیلی برای کتمان احساس واقعی اش نمی ماند.گیج ومنگ به دیوان خیره ماندم.ضمیر ناخوداگاهم تلاش میکرد تا باور کنم حافظ بیربط نگفته است.اما عقل به دلم تلنگر میزد"پس من اینجا چه کاره ام؟"
باید برای نجات دل پاک باخته ام کاری میرکردم .نباید میگذاشتم بیشتر از این لجنمال شود.باید از او دور میشدم.هر دو به فرصتی احتیاج داشتیم تا درست فکر کنیم.اگر او واقعا مرا میخواست اینبار باید با پای خود به سراغم میامد نه به خواست و اجبار دیگران یا ترحم و جوانمردی.تنها راه باقی مانده دور شدن از او بود و بعد از ان دیگر فریبی در میان نبود.
همان شب دست به کار شدم . تلفنی با گیتا قرار ملاقاتی برای روز بعد گذاشتم و با راهنمایی او جواهراتم را فروختم ومبلغ قابل ملاحظه ای به پس اندازم اضافه کردم . به این ترتیب میتوانستم به فکر پیدا کردن خانه مستقلی برای خود باشم و تا مدتی بدون نگرانی مالی زندگی کنم.بعد هم به جستجوی شغلی برامدم . هنوز حق کار کردن نداشتم و باید تا اماده شدن اجازه ی اقامتم صبر میکردم . به ناچار دنبال کارهایی گشتم که مخفیانه و قاچاق برای افرادی در شرایط من وجود داشت . میدانستم تعداد زیادی از دانشجویان خارجی به همین ترتیب امرار معاش میکنند . سطح توقعم را پایین اورده بودم . در نهایت با کمک گیتا شغلی در یک رستوران کوچک پیدا کردم که غذاهای اماده به مشتریانش میفروخت . او این کار رابرای خودش پیدا کرده بود اما چون کم و بیش شرایط زندگی ام را میدانست با مهربانی ان را به من واگذار کرد.شاید فکر میکرد اینطور سریعتر میتوانم مستقل شوم. دیگر با داشتن یک شغل و پس انداز مالی کافی میتوانستم چشم انداز اینده ام را روشن تر از قبل ببینم. حالا وقت ان بود که امیر را هم در جریان بگذارم.عصر روزی که میخواستم او را ببینم پس از گرفتن یک دوش اب گرم شلوار جین ساده و پیراهن مردانه ای به تن کردم و موهای خیسم را زیر روسری ساده ای پنهان کردم،بی انکه از هیچ وسیله ی ارایشی استفاده کنم. بعد با ارامش لبه ی تخت نشستم و به حرف هایی که میخواستم به امیر بگویم اندیشیدم. این ملاقات برایم سرنوشت ساز بود و باید خونسرد با او روبه رو میشدم.
از صدای ماشین فهمیدم که به خانه برگشته.به ساعتم نگاه کردم.کمی دیگرمنتظر ماندم. می خواستم فرصتی داشته تا از شدت خستگی اولیه اش کم شود. قبل از انکه از اتاق خارج شوم نگاهم به اینه افتاد. قیافه ام به مرده ای از گور در امده می مانست. صورتم به شدت بی رنگ و چشمهایم از شدت بی حالی توی ذوق می زد. بی توجه به وضع ظاهری ام شانه ای بالا انداختم و از اتاق بیرون امدم.پایین پله ها نگاهم را به جستجویش چرخاندم.روی کاناپه ی کنار شومینه دراز کشیده بود و ساعدش را روی صورتش گذاشته بود. از صدای پایم توجهش جلب شد.به محض دیدنم به سرعت سر جایش نشست.برای اینکه از تصمیمم پشیمان نشوم سریع گفتم:
-سلام خسته نباشید.میخواستم اگر ممکن است چند دقیقه ای وقتتان را بگیرم.البته اگر حال و حوصله داشته باشید.
صورتش را به سمت شعله اتش برگرداند و با لحنی نه چندان دوستانه و سرد گفت:«خواهش میکنم در خدمت هستم بفرمایید.»و با دست مبل روبه رویش را نشانم داد.
چند لحظه ای ساکت ماندم تا به افکارم سرو سامانی دهم.باید همه ی قوایم را به کار میگرفتم تا یک نفس همه حرفهایم را بگویم وگرنه ممکن بود نتوانم تا اخر ادامه دهم.با اطمینان از درستی کاری که میکردم گفتم:
-اقای کیانی طبق صحبتی که قبلا داشتیم و متاسفانه با درگیری لفظی تمام شد به شما گفتم در وقت مناسبی دلیل رفتارم را برایتان خواهم گفت و فکر کنم حالا وقتش رسیده.
به همان سردی قبل و ارام گفت:
-شما اجباری برای توجیه اعمالتان ندارید من هم چنین انتظاری از شما ندارم.
خونسرد و ملایم گفتم:
-اما من احساس میکنم این توضیح لازم است ولی قبل از ان حرفهای نگفته ای دارم که سعی میکنم کوتاه و خلاصه انها را بگویم.
اب دهانم را قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
@nazkhatoonstory
-وقتی تن به ازدواج با شما دادم ناخواسته در گردابی افتادم که خود از ان غافل بودم.باید اقرار کنم بر اساس یک سری از عادتهای سنتی همه ی دختران ایرانی و به دلیل سادگی ام درست بعد از جاری شدن خطبه عقد دلبستگی عجیبی به شما پیدا کردم.این احساس حتی برای خودم هم باورکردنی نبود اما در کنارش دلشوره ای عجیب دلم را زیر و رو میکرد.چند دفعه ای که با هم مکالمه تلفنی داشتیم پی به رسمی حرف زدنتان بردم ولی باز هم به دلیل کم تجربگی در معاشرت با مردها این مساله را به حساب متانت و ادبتان گذاشتم.در تمام طول سفر یک لحظه ارام نداشتم و چنان در لاک خود فرو رفته بودم که چیزی از دنیای اطرافم نمی فهمیدم.با دیدن مایک و نیامدن شما دلهره و هراسم چند برابر

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


شد.تقریبا دست و پایم را گم کرده بودم.وقتی شما را دیدم و حرفهایتان را شنیدم به اندازه همه عمرم تعجب کردم و لحظه لحظه ای که بر من گذشت ارزویی نداشتم جز این که زمین دهان باز کند و مرا در خود پنهان سازد.اگر میبینید از این امتحان سخت جان سالم به در بردم و خود را نباختم فقط به خاطر ایمان قلبی ام به خدای قادر است و تربیت خانوادگی ام،ای کاش همان وقت میتوانستم زمان را به عقب برگردانم تا این بار با چشمانی باز اینده ام را رقم بزنم اما متاسفانه زمان هیچ وقت به عقب برنمی گردد.شاید هرگز نفهمیدید چطور حرفهایتان مرا از پا انداخت و چه ضربه ی وحشتناکی به روح من زد.شما حتی به جوانی ام هم رحم نکردید تا با رفتاری ملایم تر مسئله را برایم روشن کنید.اما دوست دارم این را بدانید که من هرگز ،هرگز ان لحظات را فراموش نمیکنم.همان وقت بود که ساخته های ذهنی ام از شما بکلی عوض شد.همه چیز مثل اواری بر سرم ریخت و تمام غرور و هستی ام را خرد کرد و شکست.پیش خود فکر میکردم این کاری که شما در حق من کردید تنها از یک ادم خودخواه و ترسو برمی اید.کسی که جز خودش هیچ کس را نمیبیند.سه روز طول کشید تا توانستم تکه های شکسته روحم را کنار هم بچینم و به یک دیگر بند بزنم.شب اول چنان بر من گذشت که به قدر سالی برایم نمود کرد.خوب میدانستم که نمیتوانم به برگشتن فکر کنم،چون جز بدبختی و بی ابرویی خودم و خانواده ام چیزی در بر نداشت.
برای لحظه ای کوتاه زبان به دهان گرفتم.توانم را از دست داده بودم.مشتهایم را چنان گره کرده بودم که ناخنهایم به کف دستم فرو میرفت.پاهایم را به زمین میفشردم تا از لرزش بی هنگامشان جلوگیری کنم.نباید پی به ضعف و زبونی ام میبرد.
نیم نگاهی به سویش انداختم.رنگ به چهره نداشت.بی انکه مژه بزند نگاهم میکرد.نگاهم را از چهره اش برداشتم و بر سنگ فرش سالن دوختم.درست مثل روز اول دیدارمان.اما این بار من بودم که از نگاهش میگریختم.با ارامشی تصنعی ادامه دادم:
-به همین دلیل تصمیم گرفتم در خانه شما بمانم تا شرایط لازم برای زندگی مستقل را به دست بیاورم و همان وقت با خود عهدی کردم که ربطی به شما نداشت.میدانید چه عهدی؟نمیدانید ولی من برایتان میگویم.راجع به مسئله ای حرف میزنم که شما را خشمگین کرده بود.نمی خواستم خدای ناکرده به خاطر یک سری مسائل حاشیه ای اتفاقی بیافتد که خارج از خواست قلبی شما باشد و حجاب حائلی بود میان پنبه و اتش. میدانستم برای شما قحطی زن نیامده اما باز هم احتیاط کردم.این کار امنیت خاطری برایم میاورد که به ان نیاز داشتم.به هر حال از نظر قانون و شرع زن و شوهر محسوب میشویم.اما از نظر من خطبه ی عقدمان پشیزی ارزش ندارد. حالا دوباره اعتماد به نفس گذشته وجودم را فراگرفته است و میتوانم راه را از چاه تشخیص دهم.امروز امده ام تا ضمن تشکر از مهمان نوازیتان در این مدت با شما خداحافظی کنم.من فردا صبح از این جا میروم.امیدوارم اگر بدی یا قصوری از جانب من سرزده ان را فراموش کنید و بعدها دوستان خوبی برای هم باشیم.
جملات اخر را به سختی ادا کردم.دهانم خشک شده بود.حرف دیگری نداشتم که بزنم.
مدتی سکوت اتاق را فراگرفت.سرم را بلند کردم و او را دیدم که پشت به من رو به شومینه ایستاده و دستش را به لبه ان تکیه داده.دیگر کاری نداشتم.بهتر دیدم به اتاقم برگردم و وسایلم را جمع کنم. داشتم بلند میشدم که همان طور پشت به من با صدای خفه ای گفت:
-صبر کنید لطفا،با شما کار دارم.
ارام سر جایم نشستم و منتظر ماندم.بعد از چند ثانیه گفت:
@nazkhatoonstory

-من بینهایت از حرفهایتان شرمنده شدم و حق را به شما میدهم تا هر حسابی بخواهید روی شخصیت و انسانیت من باز کنید.اما ناچارم قبل از رفتن مطلبی را یاداوری کنم که شما از ان بی اطلاعید.
کمی سکوت کرد و دوباره گفت:
-ولی قبل از ان سوالی دارم که حق دارید جوابش را ندهید.البته این سوال فقط از روی کنجکاوی است.
هنوز پشتش به من بود و چهره اش را نمیدیدم.حرفی برای گفتن نداشتم.ساکت ماندم تا خودش به حرف بیاید.ناگهان به سمت من چرخید و چشم در چشمم دوخت و بی مقدمه پرسید:
-اگر در این مدت من تغییر عقیده میدادم چه؟یعنی اگر اعتراف میکردم اشتباه کرده ام و انتخاب خانواده ام برایم کاملا درست بوده باز هم قصد رفتن میکردید؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که رعشه ای وجودم را در بر گرفت.از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم.یعنی از نظر او هنوز به اندازه کافی تنبیه نشده بودم که می خواست در اخرین لحظات دوباره خرد شدنم را از نزدیک ببیند؟از لحن خونسردش پیدا بود چه هدفی را دنبال میکن.می خواست جواب مورد نظرش را بشنود تا هم غرورش ارضا شود هم با تمسخر به سادگی ام بخندد.یا شاید فهمیده بود به او علاقه دارم و میخواست یک بار دیگر مردانگی اش را به رخم بکشد.اما باید این ارزو را به گور می برد.امکان نداشت از خود چنین دلقکی برایش بسازم.باید جواب دندان شکنی به او میدادم تا برای ابد فراموش کند.که دختری کودن و احمق مثل

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


من چگونه گرفتارش شده است.همه ی رویاهایم دود شده و به هوا رفته بود و جز ظلمت چیزی پیش رویم نمیدیدم.از شنیدن صدایش به خود امدم.
-غزال!اگر تمایل نداری اصراری ندارم جوابت را بشنوم.

@nazkhatoonstory
Nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


#داستانهای_نازخاتون
#قسمت۲
#رمان_ایرانی
#داستان_شب
#رمان
#مسافر_کوچه_های_عاشفی
#عاطفه_منجزی
#نازخاتون

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 2
به محض اینکه کلمه اقای کیانی از دهانم بیرون امد با دست دهانم را گرفتم و به اشتباهم پی بردم.بی اختیار به امیر نگاه کردم.صورتش از عصبانیت برافروخته شده بود.حالا بیا و درستش کن.صدای نگران مادرش در گوشم پیچید:
-ببینم مادر مشکلی با امیر داری؟چرا اینطوری صدایش میکنی؟ اقای کیانی دیگر چه صیغه ای است؟
-نه مادرجان.این طرز صحبت با پسر شما یک تنبیه زنانه است.خودتان که بهتر می دانید.
امیر از تعجب دهانش بازمانده بود.بعد از اتمام مکالمه طاقت نیاورد و به طعنه گفت:
-باید برای این حاضر جوابی تحسینتان کرد.در واقع سر هم بافی تان بی نظیر است.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:
-کدام بافتن؟منظورتان چیست؟یعنی دروغ میکویم؟
-اگر دروغ نیست پس اسمش را چه میگذارید؟
-به این میگویند بازی با کلمات .من از دروغ بیزارم.به همین خاطر حرف راست را در قالبی بیان میکنم که هر کسی میتواند هر استنباطی که می خواهد از ان بکند.مثلا این که من عکسها را زمانی به شما دادم که شما شروطم را پذیرفته بودید ولی مادرتان فکر کرد ما با هم برای شوخی و مزاح شرطبندی کرده ایم.دفعه یقبل مادرتان پرسید ایا شما از من خوب پذیرایی کرده ای؟من هم به طغنه گفتم بله پذیرایی گرمی کردند.حالا کجای حرفهایم دروغ بوده است؟
امیر با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.من هم دست به سینه نگاهش میکردم و از حرص پاشنه کفشم را روی زمین میچرخاندم.یک دفعه ساکت شد و گفت:
-دختر تو دست شیطان را هم از پشت بسته ای!
از تغییر لحن صحبتش لجم گرفت.چقدر صمیمیحرف میزد.داشتم میگفتم اقای کیانی من...............که میان حرفم پرید و گفت:
-خواهش میکنم دختر خانم این قدر به من نگویید اقای کیانی.دیدید نزدیک بود کار دستمان بدهید؟مگر میخواهید مادرم با اولین پرواز خودش را به اینجا برساند؟
با خود گفتم برای من هم بد نمیشود.این طوری بهتر است و هروقت بخواهم راحت تر میتوانم دق دلم را سرش خالی کنم.به همین دلیل دستم را به علامت تسلیم جلوی صورتم گرفتم:
-بسیار خوب .باشد.قبول میکنم.
-پس از حالا من امیر و شما غزال چطور است؟
پشت به او کردم وهمان طور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم:
-اوکی یعنی قبول و شب بخیر.میبینید زبان انگلیس ام چقدر خوب شده؟
-مگر شام نمی خورید؟
-نه ممنون.
-چرا؟ مگر گرسنه نیستید؟
به پلکان رسیده بودم.دستم را به نرده گرفتم و سه رخ به سمتش چرخیدم و گفتم:
-نه.برای سلامتی و حفظ تناسب اندام اگر خیلی گرسنه نباشم از خوردن شام صرف نظر میکنم.
دوباره پشت به او از پله ها بالا رفتم.
-ولی شما که اندام موزون و زیبایی دارید.
بدون این که به طرفش برگردم همان طور که از پله ها بالا میرفتم به تکان دادن دستم اکتفا کردم.به اتاقم برگشتم و به خودم تبریک گفتم.احساسی به من میگفت مردی که امشب دیده ام ان ادم سه روز پیش نیست.می دانستم نسبت به رفتارم کنجکاو شده است.این بازی برایم جالب شده بود.فکر کردم درگیر یک جنگ تمام عیار شده ام.دلم نمی7 خواست به نتیجه ی این مبارزه فکر کنم.تنها خود جنگ برایم مهم بود.
صبح بعد از رفتن امیر صبحانه ی کاملی برای خودم تدارک دیدم.در حین خوردن صبحانه با دقت اطرافم را نگاه کردم.انگار بار اولی بود که اشپز خانه را درست میدیدم.معماری ان با سبک خانه های ایرانی فرق داشت.اجاق گاز درست وسط اشپز خانه قرار داشت و کنارش پیشخوانی تعبیه شده بود که از ان به جای میز غذا خوری استفاده می شد. از همان جا که نشسته بودم می توانستم تمام محوطه حیاط را ببینم. یک دفعه خیال پیاده روی در ان هوای لطیف و پاکیزه به سرم افتاد. ار ساختمان که خارج شدم منظره ی زیبای انجا روحم را تازه کرد. بعد از چند نفس عمیق به راه افتادم. از میان معبر های باریک و سنگ چین شده ی اطراف باغچه ها ی زیبا می گذشتم و درختان بلند وسر روی سرم سایه می انداخت. کمی که گذشت جلوه های زیبای طبیعت از یادم رفت و افکار در هم و مغشوشی جای ان را گرفت. همان طور سر به زیر ومتفکر قدم بر می داشتم و عاقبت برای انتخاب مسیر حرکتم سرم را بالا اوردم. با کمی دقت فهمیدم که بی حواس و گیج ساختمان را دور زده و پشت ان پیچیده ام. محوطه حیاط پشتی هم به همان زیبایی بود. در نظر اول گلخانه ی شیشه ای کوچکی توجهم را جلب کرد. وارد گلخانه شدم. از انچه می دیدم ذوق زده شدم. قسمتی از ان سبزی کاری شده بود. تره، ریحان و تربچه نقلی های کوچک و ظریفی که از تمیزی برق می زد، پشت سر هم در ردیف های منظمی کاشته شده بود. با شوقی عجیب دستم را روی گلبرگهای لطیفشان کشیدم. از لمس کردنشان لذت می بردم. یاد باغچه ی کوچک خانه خودمان در دلم زنده شد. مادرم همیشه در ان سبزی خوردن می کاشت و به انها رسیدگی می کرد. گاهی هم از من کمک می گرفت. ان فضای کوچک عطر نفس مادرم را در خود داشت.

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


وقتی از انجا بیرون امدم مصمم بودم تا زمانی که در این خانه هستم مراقبت از گلخانه را خودم بر عهده بگیرم. دیگر شوقی برای قدم زدن نداشتم.دمدمی مزاج و کم حوصله شده بودم.با دیدن در شیشه ای پشت ساختمان تصمیم گرفتم راه میان بر را انتخاب کنم.و زودتر وارد خانه شوم.ولی با گذشتن از در شیشه ای به اشتباهم پی بردم.انجا شباهتی به خانه ی امیر نداشت.اصلا چیزی در ان وجود نداشت.سالنی بود وسیع و خالی از اسباب خانه که تنها حوض کوچکی میان ان بود.
در واقع به قسمتی از خانه پا گذاشته بودم که قبل از ان ندیده بودمش.کنار حوض نشستم . فواره ی کوچکش را باز کردم.دستم را زیر اب گرفتم و مشتی از ان را به صورتم پاشیدم.بعد از روی کنجکاوی به اطراف نگاه کردم.چشمم به پله ای افتاد که گوشه ی سالن قرار داشت.از پله ها که بالا رفتم خودم را در سرسرای بزرگ خانه امیر دیدم.تازه ان وقت بود که فهمیدم خانه در سراشیبی بنا شده است و به همین خاطر حیاط پشتی ان همسطح زیرزمین است.از سر بیکاری به طبقه بالا رفتم.از جلوی اتاقهای طبقه لالا عبور میکردم که وسوسه ای به جانم چنگ انداخت.دلم میخواست اتاق امیر را ببینم.نمیدانستم کدامیک از انها اتاق اوست.یکی یکی درها را باز می کردم و داخل اتاقها سر میکشیدم.ازسبک تزیینات سنتی و عکس کنار تختخواب پیدا بود که اولین اتاق متعلق به پدر و مادرش است و دو اتاق بعدی هم برای مهمان در نظر گرفته شده.پس اتاق اخر مال امیر بود.چون بعد از ان پاگرد کوچکی با چهار پلهی کوتاه نیم طبقه ای را به وجد می اورد که اتق من در همان نیم طبقه قرار داشت.دستگیره ی در اتاق را پیچاندم و با احتیاط وارد شدم.برعکس تصورم از اشفتگی و ریخت و پاش خبری نبود.وسایل گران قیمت و زیبا اما ساده ی ان حکایت از خوش سلیقگی صاحبش داشت.بعد از یک نگاه سرسری به دور و برم خواستم برگردم که چشمم به جعبه ای که دیشب به امیر داده بودم.با دیدن ان همه ی جذابیت و زیبایی خانه ی امیر از یادم رفت.با عصبانیت از اتاق بیرون امدم و در را به شدت به هم کوبیدم.
بی حوصله به اتاقم برگشتم و خودم را روی تخت رها کردم.کلافه و سر در گم به سقف بالای سرم خیره شدم.باید فکری میکردم و از این بلاتکلیفی در می امدم.از بیکاری و پرسه زدن توی خانه به تنگ امده بودم. نگاهم را دور اتاقم چرخاندم و چشمم به چمدانهایم افتاد.هنوز وسایلم را جاگیر نکرده بودم.هیچ وقت چنین چیزی سابقه نداشت.در این جور امور عجول وکم طاقت بودم.اما حالا وضع فرق می کرد.هر کاری برایم سخت بود.با بی قیدی از جایم بلند شدم.چاره ای نداشتم.باید ارام ارام به وضعیت فعلی ام عادت میکردم و به شرایط روحی سابقم بر میگشتم.چمدانها را یکی پس از دیگری باز میکردم و لباسهایم را در کمد دیواری اتاق جای میدادم.با دیدن قالیچه های گل ابریشمیکه پدرم برایم خریده بود اه حسرتی کشیدم.ان روز از را نرسیده قالیچه ها را وسط هال پهن کرد و گفت:
-غزال جان. عزیزم.ببین اینها را میپسندی؟
با دیدنشان ذوق زده دستم را دور گردنش انداختم و گفتم:
-مثل همیشه سلیقه تان حرف ندارد.
خندید و مرا به خودش چسباند و گفت:
-ناقابل است.به عنوان هدیه عروسی برایت گرفتمه ام.اما به جای جهیزیه پول نقد همراهت میکنم تا هر طور دوست داشتید و به سلیقه ی خودتان خرید کنید.چون نمی توانی چیز زیادی با خود ببری.دوباره به کارم ادامه دادم.چمدان اخر جعبه ی سنتورم بود.اصلا یادش نبودم. جعبه را روی زمین گذاشتم . دو زانو روبه رویش نشستم.مضرابهایش را دست گرفتم و چند ضربه به سیمهایش زدم.از کوک خارج شده بود.در دل خندیدم"این بیچاره هم کوکش به هم ریخته.باید فکری هم به حال این بکنم."ساعتها به مرتب کردن و تزیین اتاقم پرداختم.قالیچه های اهدایی پدر وسط اتاق پهن شدند و چراغهای لاله عباسی قدیمی مادر که نگران شکستنشان بود دو طرف میز ارایشم قرار جای گرفتند.به سختی سنتور راکوک کردم و جایی در گوشه ی اتاق برایش در نظر گرفتم.اما هدیه هایی که برای امیر همراهم بوددر چمدان ماندند و زیر تخت پنهان شدند.ان وقت بود که نفس راحتی کشیدم.پشت سنتورم نشستم و قطعه ی مورد علاقه ی پدرم را نواختم . ارامش عجیبی به سراغم امد.همیشه برای دل پدر مینواختم و علی برادرم به طعنه میگفت«وقتی غزال سنتور میزند پدر احساس میکند استاد پایور پشت سنتور نشسته است.»و همه به حرفش میخندیدند.ولی امروز برای دل خودم میزدم.دیگر کسی نبود تا از نواختن ناشیانه ام تعریف و تمجید کند. تنها من بودم و ناله سوزناک سنتور و بغض فروخورده ای که از لحظه ی ورودم به این دیار غریب دم به دم بر گلویم چنگ می انداخت.ولی چه فایده که اشک هم از من روگردان شده بود.ان قدر به نواختن ادامه دادم تا تاریکی اتاق را فراگرفت.دیگر چیزی را نمیدیدم.اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم.به ناچار از جا بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم.گلویم میسوخت و درد میکرد.شاید چاره اش یک فنجان چای داغ بود.مشغول دم کردن چای بودم که امیر به خانه بازگشت.بی انکه به

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


طرفش برگردم جواب سلامش را دادم و گفتم:
-چای اماده است.اگر میل دارید برای شما هم بریزم.
تشکر کرد و همانطور که پشت میز مینشست راحت و خودمانی گفت:
-امروز چطور بود؟خوش گذشت؟
برای لحظه ای کوتاه کنترلم را از دست دادم.جواب دندان شکنی برایش اماده کردم اما تا نگاهم به چهره ی بشاش و ارامش افتاد لب به دندان گزیدم و موضع گیری ام را عوض کردم و گفتم:
-بله خیلی ممنون.روز نسبتا خوبی بود.همه جای خانه را دیدم.ولی تمام مدت برای برگشتن شما لحظه شماری میکردم.
با تعجب در حالی که پیدا بود خودش را جمع و جور کرده مردد پرسید:
-چطور؟
خندیدم و گفتم:
وای نترسید!منظورم این است که برای انجام کارهایی که مد نظرم بوده به وجود شما و راهنمایی تان احتیاج داشتم.قولتان را که فراموش نکرده اید؟
نفس راحتی کشید.
-نه .فراموش نکرده ام.کمکی از دست من ساخته است؟
-بله خیلی ممنون.اول میخواستم خواهش کنم اجازه بدهید مراقبت از گلخانه زیبای پشت خانه را من به عهده بگیرم.
-چه بهتر از این.اتفاقا من وقت و حوصله این کار را ندارم.فقط چون پدرم به ان گلخانه علاقه مند است مجبور به مراقبت از ان هستم.از حالا شما مسئول گلخانه باشید و مسئله بعدی؟
-امروز به این نتیجه رسیدم که باید برای گرفتن گواهینامه رانندگی اقدام کنم.چون به ان احتاج دارم.بعدش هم باید به فکر تهیه یک ماشین ارزان قیمت و ترو تمیز باشم.برای هر دو کار به راهنمایی شما نیاز دارم.البته از بابت مخارجش نگران نباشید.از همه مهمتر اگر لطف کنید و کمی من را با محیط بیرون از خانه اشنا کنید سپاسگذار میشوم.باید کم کم عادت کنم کارهای شخصی ام را خودم انجام دهم.کارهایی مثل ثبت نام در کالج و تهیه ی کتابهای مورد نیازم.
با لبخند اطمینان بخشی گفت:
-فکر خوبیست.میتوانیم از تعطیلات اخر هفته برای اشنایی تان با محیط خارج از خانه استفاده کنیم.حتی اگر دوست داشته باشید میتوانیم برای دو روز به کمپینگ برویم.در مورد گواهینامه رانندگی هم فکر کنم اگر رانندگی بلد باشید در مدت کوتاهی بتوانید گواهینامه بین المللی تان را بگیرید.این کار وقت زیادی نمیبرد برای شروع میتوانیم امشب گشتی در خیابان بزنیم.هم با محیط اطراف اشنا میشوید هم فروشگاه نزدیک خانه را نشانتان میدهم.شام را هم بیرون میخوریم.چطور است؟موافقید؟
سرم را به علامت موتفقت تکان دادم.
وقتی رد ماشین شیک واسپرتش نشستم تمام حواسم را جمع کردم تا خیابانهای اطراف را به خاطر بسپارم.امیر پشت سرهم حرف میزد وتمام نکاتی را که لازم میدانست گوشزد میکرد.بیمارستان کوچک نزدیک خانه را نشانم داد و گفت:
د رصورتی که حادثه ای برایت اتفاق افتاد میتوانی با شماره 911 تماس بگیری.انها سریعا برای کمک به تو می ایند.
بعد ماشین را در پارکینگ فروشگاه نزدیک خانه متوقف کرد و همان طور که به سمت در ورودی فروشگاه میرفتیم کارتی از جیبش دراورد و به دستم داد و گفت:
-فکرکنم به این کارت اعتباری احتیاج داشته باشی.راه استفاده اش را یادت میدهم.من حق استفاده از این کارت را برای تو تقاضا کرده ام.برای تهیه بلیط هواپیماخرید از فروشگاهای دیگر استفاده از پمپ بنزین و هر کار دیگری این کارت معتبر است.میتوانی بدون پرداخت وجه نقد خریدهایت را بکنی و مشکلی از این بابت نداشته باشی.
ایستادم با تردید به کارتی که در دستم گذاشته بود نگاه کردمنمی توانستم این کارت را از او قبول کنم.به نظرم چیزی شبیه صدقه میامد.تا امدم به خودم بیایم و مودبانه کارت را به او برگردانم گفت:
-قرار قبلی سر جایش باقیست.اخر کار وقتی هر کدام به راه خودمان برویم همه حسابهایمان را تصفیه خواهیم کرد.ولی تا ان روز به این کارت احتیاج داری خواهش میکنم به فک رلج بازی نباش.
نگاهش کردم و در حالی که هنوز در قبول ان تردید داشتم گفتم:
-اما من به پول نیازی ندارم.ان شرط و شروط فقط در قبال مخارج مشترک خانه بود.نه چیز دیگر.
باسرزنش نگاهم کرد و گفت:
-تو دوست داری همیشه حرف خودت را به..........به........چی می گویند؟اهان!به کرسی بنشانی.خب پس هر کاری دوست داری انجام بده.
پشتش را به من کرد و راه افتاد.نمی خواستم ا زهمان ابتدا جنگ و جدال بی جهت را ه بیاندازم.دنبالش دویدم و گفتم:
-باشد .قبول. اما طبق شرایط اولیه که قرارش را گذاشه ایم.
در حالی که سرش را با اطمینان تکان میداد گفت:
-افرین طبق قرار قبلی.
بعد از خرید مختصری مایحتاج خانه به سمت رستورانی حرکت کردیم.در بین را هر دو ساکت بودیم.ناگهان تمام غم عالم به دلم ریخت.نمیدانستم چرا یکدفعه دچار چنین حالتی شدم.در افکار تلخ و ازار دهنده ای غوطه میخوردم.خودم را مثل چیز اضافه ای میدیدم.کسی که خود را به دیگری تحمیل کرده است.د رارزوی ریختن قطره ای اشک میسوختم.دلم میخواست ساعتها در مکانی خلوت و دنج بنشینم و گریه کنم.کشیدن بار غم غربت تنهایی سربار دیگران بودن برایم سنگین و طاقت فرسا بود.شانه هایم زیر بار اندوهم خمیده بود.غمگین و افسرده به خیابانهای شهر نگاه میکردم همه جابرایم

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


غریب و نااشنا بود.باز همان گلو درد لعنتی به سراغم امد.وقتی پشت میز رو به رویم نشست پرسید:
-چی میخوری؟
فکر کردم حتما نمی خواهد پول غذا را با من حساب کند.از روی اجبار با صدای کم جانی گفتم:
-هر چی خودتان میخورید برای من هم سفارش بدهید.
نمی خواستم متوجه لرزش صدایم شود.اما ظاهرا ناموفق بودم.دلسوزانه گفت:
-مسئله ای ناراحتت کرده؟
از دلسوزی اش متنفر بودم.نمی خواستم مورد ترحمش باشم.بغضم را فرو خوردم و سرد و بی تفاوت جواب دادم:
-نه یک دلتنگی ساده و طبیعی برای خانواده ام.چیز زیاد مهمی نیست.
لبخندی زد و گفت:
-حالا مطمئن شدم که باید دو روز اخر هفته را به کمپینگ برویم.اینطوری روحیه ات عوض میشود.موافقی؟
-قبلا هم به ان اشاره کردید.ولی من نمیدانم منظورتان چه جور جایی است؟
-جایی که طبیعت بسیار زیبایی دارد.همه برای تفریح به این جور مکانها میروند.چیزی شبیه پیک نیک.میتوانیم ماهیگیری هم بکنیم.شب هم همان جا اطراق میکنیم و رد چادر استراحت میکنیم.من کیسه خواب اضافه هم دارم.
پیشنهاد جالبی بود اما نه برای من که هنوز نمیدانستم کجای این زندگی مشترک قرار دارم.شاید زندگی ما هیچوقت سر وسامانی نمیگرفت و عاقبت این ازدواج منجر به جدایی میشد.نمی توانستم با بی قیدی اینطور کارها رابکنم.برای ان که پی به افکار درونی ام نبرد نگاهم را به دستهایم دوختم و با ترید گفتم:
-فکر خوبی است اما نه برای حالا.شاید یک وقت دیگر.
درحالی که لیوان نوشابه اش را به دهانش نزدیک میکرد به پشتی صندلی اش تکیه داد و موشکافانه براندازم کرد.میدانستم میخواهد به دنیای افکارم وارد شود و علت امتناعم را بفهمد.اما من هم ان قدر بی دست و پا نبودم.بی خیال ادامه دادم:
-باید اول به کارهای مهم تر پیش رویم توجه کنم.وقت برای گردش و تفریح و خوشگذرانی زیاد است.نمی خواهم از درس و دانشگاه عقب بمانم.

بعد از ان شب چند روزی سخت گرفتار بودم.اولین کارم گرفتن گواهینامه رانندگی بود.ماشین ارزان قیمتی هم خریدم که خیلی به دردم میخورد.وقتی در کالج ثبت نام کردم خیالم کمی راحت شد.خوشبختانه از عهده ی امتحان زبان به خوبی بر امدم و توانستم بدون اتلاف وقت وارد کالج شوم تا بعد از گذراندن یک دوره ی دوساله ی عمومی بتوانم رشته ی مورد علاقه ام را دنبال کنم.همان اوایل ورودم به کالج با دختری هندی به نام گیتا اشنا شدم که تاثیر مثبتی بر روحیه ام گذاشت.او در خیلی از موارد به کمکم می امد و راهنماییم میکرد.با گذشت چند هفته تا حدودی با وضعیت جدیدم کنار امدم و تقریبا از عهده ی انجام کارهای شخصی ام بر می امدم.به راحتی و بدمن وحشت از خانه خارج میشدم بی انکه از گم شدن بترسم.کارت تلفنی تهیه کردم تا از هزینه شخصی خودم با خانواده امتماس بگیرم و گاهی از امیر میخواستم برای خالی نبودن عریضه با انها صحبت کوتاهی داشته باشد و در کمال تعجب میدیدم او هم در ایفای نقشی که به عهده کرفته است بسیار ماهر و تواناست.به طوری که جای هیچ شک و شبهه ای برای خانواده ام باقی نمیگذاشت.از اوایل هفته ی دوم تصمیمم را برای پخت و پز عملی کردم. روز اول داشتم کتلت سرخ میکردم که امیر از راه رسید. ان روزها زودتر از معمول به خانه برمیگشت.وقتی ودتی گذشت و صدایی از او نشنیدم سرم را از روی کنجکاوی به جستجویش چرخاندم.دیدم که به ستون ورودی اشپزخانه تکیه داده و به من چشم دوخته.طره ای از موهایم از زیر روسری بیرون زده بود و جلوی دیدم را تار میکرد.دستهایم به مایع کتلت اغشته بود. ناچار با پشت دست م وهایم را عقب زدم و گفتم:
-الان کارم تمام می شود و اشپزخانه را به شما تحویل میدهم.
اخر او از من خواسته بودکه فقط برای خودم غذا تیهه کنم تا هر کسی کارهای شخصی خودش را انجام بدهد.منتظر پاسخش ماندم.صدایش در نیامد. دوباره به سویش نگاه کردم.حالت نگاهش طوری بود که خیال کردم من را نمیبیند و نگاهش را به پشت سرم دوخته است.ناخوداگاه به عقب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.اما ان جا چیز عجیبی به چشم نمی خورد.دوباره به طرفش برگشتم و این بار بلندتر گفتم:
-حواستان کجاست؟
همان طور که اخرین تکه ی کتلت را از روغن در میاوردم و تابه را از روی اجاق بر میداشتم ادامه دادم:
-نوبت شماست.می توانید غذای خودتان را درست کنید.
یک دفعه از ان حالت خارج شد و با صدای بلندی خندید:
-تو که انتظار نداری با این بوی کتلت که راه انداخته ای از خوردن ان چشم پوشی کنم؟
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:
-خب اگر میل دارید شما هم بفرمایید.
بی معطلی کتش را دراورد و استینهایش را بالا زد دستهایش را در همان ظرفشویی شست و قبل از ان که تصورش را هم بکنم پشت میز نشسته بود و کتلتهای سرخ شده را میبلعید.من هم پشت میز نشستم و تنها یک قطعه کتلت سرخ شده را توی بشقابم گذاشتم و همانطور که لقمه ای به دهان میگذاشتم فکر کردم چه خوب که تصمیم داشت از دست پخت من نخورد وگرنه نمیدانم چه اتفاقی میافتاد.هنوز مشغول ور رفتن با کتلت بشقابم بودم که دیگر اثری از کتلتهای روی

داستانهای نازخاتون

26 Dec, 07:43


میز باقی نمانده بود.اخر دست هم خندان به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-واقعا که چسبید.مدتها بود چنین غذای لذیذی نخورده بودم. غزال!نظرم عوض شد.از حالا لطفا سهمی هم برای من در نظر بگیر وگرنه مثل امروز خودت بی غذا می شوی.
بعد با لبخند مغرورانه ای ادامه داد:
-حالا اگر میل داری میتوانم غذایی برایت اماده کنم تا گرسنه نمانی.
مردد مانده بودم چه بگویم.همان طور که به بشقاب خالی وسط میز نگاه میکردم گفتم:
-نه ممنون . راستش را بخواهید زیاد هم گرسنه نبودم و اعتقاد زیادی به خوردن شام ندارم .
از فردای ان روز تهیه و پخت غذا را به عهده ی من گذاشت.طی چند روز متوجه تغییرات تدریجی رفتارش شدم.به شکل کاملا ملموسی با من اخت شده بود.همیشه شائ و خندان به خانه می امد و رفتار راحت و بی تکلفی داشت بی انکه اعمالش زننده یا توهین امیز باشد.گاهی سر شوخی و خنده را باز میکرد.اما این میان چیزی که مایه ی تعجبم میشد،نگاههای گاه و بیگاهش بود و از ان جالب تر تا میفهمید توجهم را جلب کرده خودش را به کار دیگری مشغول میکرد و تا مدتها نگاهی به سویم نمی انداخت.در عوض من به روش قبلی ام ادامه میدادم و تغییری در رفتارم نداده بودم.تا ان جا که میتوانستم از نامیدنش طفره میرفتم و همیشه اراسته و مرتب جلویش ظاهر میشدم.اما با حفظ حجاب.همه ی روابطم با او طبق اصول و موازینی بود که با یک مرد غریبه و نامحرم رعایت میکردم.خوب میدانستم این طرز برخوردم از چشمش دور نمانده است.حتی گاهی احساس میکردم از این رفتارم به شدت خشمگین و عصبانی میشود.گه گاه ندائی از درونم فریاد می کرد«شاید امیر از رفتار اولیه اش پشیمان شده.»با این که نمیخواستم او به این احساسم پی ببرد اما ارزوی قلبی ام هم غیر از این نبود.دروغ گفتن به خودم کار سختی بود چون بیفایده است کسی بخواهد خودش را گول بزند.من به راستی تحت تاثیر شخصیتش قرار گرفته بودم.در واقع به قصد انتقام و ستیزه جویی شروع به مبارزه کردم اما کم کم چنان دلبستگی و تعلق خاطری نسبت به او در وجودم ریشه دواند که نفهمیدم چه شد.سوالی در ذهنم پیدا شده بود که نکند به دام عشقش گرفتار شده ام.یعنی دوست داشتن همین است که حس میکنم.اما نمیتوانستم یعنی نباید میگذاشتم اینطور شود.او یک بار مرا از خود رانده بود و حالا یک برخورد صمیمی و یا نگاهی خریدارانه نمی توانست نقطه ی اتکایی برایم باشد.از ان مهمتر شاید این رفتارش ریشه در تربیت غربی و ازادش داشت.هرچند که طی ان مدت بی بندوباری خاصی از اوندیده بودم.از خوردن نوشیدنی های الکلی دوری میکرد و هیچ زن یا دختری در اطرافش نبود.همیشه میخواستم نگاهش را شکار کنم تا شاید پی به احساسش ببرم اما تلاشم بیحاصل بود.اغلب نگاهش را از من میدزدید و پنهان میکرد.کاری که از روز اول برایش عادت شده بود.راز نگاهش را نمیفهمیدم.نمی دانستم در صدد است چه چیزی را پنهان کند.اندیشه ای خیر یا پنداری شر.در هر حال همیشه بر رفتارش مسلط بود.کمتر دیده بودم که عملی حساب نشده از او سر بزیند و اولین باری که رفتاری غیرمعقول و نسنجیده از او دیدم به شدت شوکه شدم.
ان روز برای قدم زدن و پیاده روی با دوست هندی ام گیتا از منزل خارج شدم.وقتی به خانه برگشتم امیر روی صندلی مخصوص خودش نشسته بود و البوم عکس های قدیمی که از ایران اورده بودم در دستش دیده میشد.یادم امد وقتی گیتا دنبالم امد تا با او همراه شوم مشغول دیدن البوم بودم و بعد هم به خاطر عجله ای که داشتم فراموش کرده بودم ان را به اتاقم برگردانم.سرخوش از پیاده روی جانانه ام سلامی کردم و بعد از در اوردن کت کلاه زمستانی ام جلو اینه روسریم را مرتب میکردم که تصویرش را توی ایینه دیدم.درست پشت سرم ایستاده بود و سگرمه هایش به سختی درهم گره خورده بود.
ارام به طرفش برگشتم و با حالت استفهام نگاهش کردم.با دست به روسریم اشاره کرد و با ناراحتی عجیبی پرسید:
-ایا این پارچه ای که بر سر کشیده یا مد جدید است؟
همچنان متحیر نگاهش می کردم و از حرفش سردر نمی اوردم.از چشمهایش خشم میبارید.صدایش را بلندتر از معمول کرد و ادامه داد:
-تا به امروز فکر میکردم شما در کشور خودتان همبه این کار مقید بوده اید.
بعد البوم را بالا اورد و به من نشان داد و گفت:
-اما ظاهرا به این نتیجه رسیده اید که فقط من نامحرم هستم.
تازه پی به مقصودش بردم.سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم اما از درون لرزه ای بر اندامم افتاد و ضربان قلبم سرعت گرفت.با سردی پرسیدم:
-همه عصبانیت شما به قول خودتان بر سر این تکه پارچه است؟
-نه!این رفتار شماست که ادم را عصبانی میکند.حالا هم منتظر شنیدن توضیح منطقی این کارتان هستم.

داستانهای نازخاتون

25 Dec, 11:37


-.............................
-اره ممنون.اتفاقا الان داشتیم عکس ها را میدیدم.قرار بود فیلم را هم نگاه کنم.
-............................
-بله؟..........چرا تا حالا ندیدم؟......خب........خب غزال تازه چند روز است که از راه رسیده و خب.............ما خیلی گرفتار بودیم.
-..........................
-اصلا من نمیدانم.از خودش بپرسید.از من خداحافظ.
گوشی را به سمت من گرفت.از لحن صحبتش فهمیدم مادرش مشکوک شده و امیر هم قادر نیست قانعش کند.برای انها عجیب بود که امیر بعد از سه روز هنوز عکس و فیلم عروسی خودش را ندیده باشد.گوشی را گرفتم و خونسرد و ارام به سلام واحوالپرسی مشغول شدم.اما مادر امیر مهلتم نداد و سریع بحث عکس ها را پیش کشید.خنده ام گرفته بود.از صدای خنده خیالش کمی راحت شد ولی قانع نشد.سعی کردم با شیطنت حواسش را پرت کنم به این نیت گفتم:
-اخر مادر جان من با اقای کیانی شرطی بسته بودم و تا روشن شدن تکلیف این شرط اجازه ندادم عکس ها و فیلم را ببیند.باید ببخشید.
#داستانهای_نازخاتون
@nazkhatoonstory
Nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


خوش حالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا
نجات دهم.»
چه فایده؟ وزیر دوباره به سیاه چال می اندازدشان و
بیشتر از قبل بر آنها سخت میگیرد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ایستادم و گفتم بهتر است بروم و ابوراجح را از خطری که تهدیدش میکند باخبر کنم. اگر فرصت پیدا کنیم باید همگی پنهان شویم.
من هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم گیج هستم. هنوز باورم نمیشود در چنبره چنین توطئه ای گرفتار شده ایم. کاش هرگز باعث نمیشدم به دارالحکومه بیایی ولی بدان هر چه پیش آید من از تو حمایت
میکنم. - ممنونم گرچه با این اوضاع خودت هم به یک حامی
بزرگ احتیاج داری چشمان امینه پر از اشک بود نمیشد فهمید از چه ناراحت است. از این که احتمال داشت قنواء، مجبور به
ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن
افتاده بودیم.
موقع بیرون رفتن از دارالحکومه کسی جلویم را نگرفت. هنوز برای دستگیری ام دستور صادر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نشده بود. با آن که خودم در خطر بودم میخواستم جان ابوراجح را نجات دهم
" برای آن که زودتر به حمام برسم راه میانبری را که از میان نخلستانی کوچک میگذشت در پیش گرفتم ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم لباسم خاک آلود و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دست هایم خراشیده شد. دلم میخواست وارد حمام که شدم یقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند از خشم دندان بر هم میساییدم و میدویدم کمترین مجازاتش رسوایی بود. آن وقت آرزو میکرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود ابوراجح به خاطر نمک نشناسی ،مسرور کنترل خود را از
دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد. به حمام که رسیدم یکه خوردم در بسته بود. چند مشتری جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار میکشیدند. حلقه در را به صدا درآوردم یکی از
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مشتریها گفت: «فایده ای ندارد هر چه در زدیم کسی
جواب نداد. از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال میفروخت پرسیدم ابوراجح کجاست. دستهای سیاهش را به هم زد و گفت: «نمیدانم چه خبر شده اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد مسرور در حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند مشتریهایی که مجبور شده بودند از
حمام بیرون بیایند ناراحت بودند و غرولند میکردند. مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته ام دفعه بعد هم که به حمام بیایید میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی میکنم. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس
آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.
» پیرمرد به طرف مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد آنها رفتند پیرمرد برگشت و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گفت: این بار سوم است که مشتری ها را میفرستم دنبال کارشان میپرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا
شاید هم تا یک هفته دیگر میتوانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه
خواسته بود به خانه ابوراجح برود هر چیزی احتمال داشت جز این که بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی
کند. چاره ای نداشتم غیر از این که به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من ابوراجح را
خبر کرده بودند؟ بعید بود.
سر راه به مغازه پدر بزرگم رفتم او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم دست و پایش را گم کرده بود گفت: «فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند مأمور بوده اند وقتی از دارالحکومه بر می گشتی
آنها را در راه ندیدی؟ - من از راه میان بر آمدم اگر او را به دارالحکومه برده اند
نتوانسته ام ببینمش
به بازویم چسبید و گفت گوش کن هاشم تو در خطری باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی می دانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند. دوري من برایش دشوار بود با آن که آرام صحبت میگردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند در انباری را بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوقها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت سخت به فکر فرو
رفته بود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
همه دارایی ام را به کار میگیرم که کوچک ترین صدمه ای به تو نرسد بدون تو این همه دارایی به چه دردم میخورد هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس طبیعی بود در آن شرایط تنها به فکر نجات من باشد. از شدت علاقه ای که به من داشت دیگر نمیتوانست به ابوراجح و خانواده اش فکر کند شاید هم گمان میکرد در آن موقعیت کاری از دست من و او ساخته نیست.

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


درکش میکردم ولی نمیتوانستم با نظرش موافق باشم باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. انگار چشمان ناآرامش به دنبال موشی نامریی بود که به سرعت تغییر جهت میداد رفتارش نشان میداد که خطر جدی تر از آن است که فکر میکردم ناگهان مقابلم ایستاد و با
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چشمانی که در آن فضای نیمه تاریک مثل دو نگین درشت و درخشان برق میزد خیره نگاهم کرد و گفت:
«فهمیدم!» بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که میتوانستم آن پیرمرد خوش قیافه و مهربان را آنگونه که بود .ببینم در آن لحظه انگار برای اولین بار معنای پدر بزرگ را میفهمیدم بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یک دیگر کسی را نداشتیم حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من میگفت تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت زنده بمانی و زندگی کنی با
این احساس حدس زدم چه میخواهد بگوید.
- مادر؟
لبخند زد و سر تکان داد. آفرین درست فهمیدی باید به کوفه بروی و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آبها از آسیاب بیفتد.
چرا پیش او چیزی از او یادم نیست. من هم علاقه ای ندارم به کوفه بروی و مدتی با او زندگی کنی اما چاره دیگری نداریم
شوهرش چی؟ او از من خوشش نمی آید. فراموش کرده اید که اجازه نداد با مادرم زندگی کنم؟ این احتمال هم هست کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سالها نزد مادرم رفته ام اگر از ماجرا بویی ببرد به مأموران حکومت تحویلم میدهد دست کم بر مادرم
سخت میگیرد و اذیتش میکند و یا این که شما را امیدوار بودم قانع شده باشد ولی او گفت: «من خودم همه اینها را میدانم اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری
مثل کنه میدوشد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با آنچه آن روز از رشید شنیده بودم دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند با این حال پرسیدم برای
مادرم اتفاقی افتاده؟
برای او نه برای شوهرش نزدیک به یک ماه پیش زنی خبر آورد که شوهر مادرت مرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته گفت که آنها درآمد و
پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی برند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد. لابد انتظار
داشت که او و بچه هایش را به حله بیاورم و ازشان
نگه داری کنم اگر پدرش هم زنده بود این کار را
نمیکرد به وسیله همان زن پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده بهتر است در همان کوفه بماند میخواستم آرامشت به هم نخورد.
برای همین چیزی در این باره به تو نگفتم.
مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم چطور حاضر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شده بود در چهار سالگی رهایم کند و برود همه امیدم به او بود و او ترکم کرد و رفت نمیدانم اگر پدر بزرگم نبود چه بلایی به سرم میآمد او آن موقع ثروتمند نبود. با وجود این سرپرستی ام را پذیرفت. یک سال بعد عموی پدربزرگم مرد و همه دارایی اش به او که داماد و
پیش کارش بود رسید.
گفتم: «او» میداند حالا شما ثروتمند هستید. می خواسته به او کمک کنید شما هم این کار را کردید.
به هر حال بچه های او وضعیت بهتری از من دارند.
لا اقل مادری بالای سرشان هست.
انگشتش را به شدت تکان داد.
نه نه در هر صورت او مادر توست شاید تقدیر این است که به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی این هم به سود اوست هم به نفع تو آنجا در امان خواهی بود. از طرفی میتوانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر
و سامان بدهی و مواظبشان باشی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حق را به او دادم. ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش میکشید و میگفت در حقش جفا میکنی که به او سر نمیزنی یک بار گفتم او اگر به من علاقه ای داشت برای یک دفعه هم که شده طی این سالها به دیدنم می آمد.» ابوراجح گفت: «شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است. اجازه نمیدهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حله بیاید.
فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ
شوهرش به سراغم نیامده؟
پدر بزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد ساکت شوم.
حالا وقت این حرفها نیست هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرت کنند. احتمال میدهم مادرت فکر میکند اگر حالا برگردد فکر خواهیم کرد که پس از سالها تنها به دلیل آن که محتاج کمک بوده به
سراغمان آمده.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم. به هر حال من هرگز حله را بدون ابوراجح و
خانواده اش ترک نمیکنم آهسته غرید دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بعید نیست تا حالا با خانواده اش
از این شهر رفته باشد. تعطیلی حمام میتواند به این
دلیل باشد.»
چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر این که بگوییم مسرور این کار را

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


کرده باشد.
مسرور چشم به حمام دارد با این توطئه به خواسته اش میرسد برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند مسرور به خواسته اش میرسد. شاید آن قدر که فکر میکنی پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دست گیر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به
سیاه چال بیندازند.
به طرف در انباری رفتم و آن را باز کردم
تنها در صورتی این شهر را ترک میکنم که جان
ابوراجح و خانواده اش در امان باشد اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند چطور میتوانم خودم را ببخشم که در این شرایط، تنها به فکر
نجات جانم بوده ام نه اگر این اتفاق بیفتد، دیگر
زندگی ام معنایی نخواهد داشت. با التماس دستهایش را به طرفم دراز کرد و گفت کجا میخواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته
نیست.»
کنار در ایستادم و گفتم به خانه ابوراجح میروم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم با آنها
می روم.»
پدر بزرگ فهمید که نمیتواند جلویم را بگیرد.
" خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یک دیگر را میبینیم یا نه. "
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خدا خدا میکردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند و گرنه باید سرگردان شهرها و روستاها میشدم تا پیدایشان کنم معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم وقتی خانواده ای مجبور میشد چنان مخفیانه زندگی کند که دست مأموران سمج به آنها نرسد من چطور میتوانستم آنها را پیدا کنم بگذریم از این که جست و جوی آنها کار عاقلانه ای نبود. ممکن بود مأموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند. تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم در طول راه ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت. اگر ابو راجح و خانواده اش موفق به فرار میشدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم اگر دستگیر میشدند ابوراجح کشته میشد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند. چطور ریحانه
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میتوانست آن سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال
محکوم شود من هم کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی میتوانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند بر خود لرزیدم؛ گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود زندگی نمیکرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده من و ابوراجح کشته میشدیم و حمام و ریحانه به مسرور میرسید. چیزی بدتر از این قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت، ساکت نمی نشست.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک روشن میکرد آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه میشدم ممکن بود هنوز در خانه باشند. در این صورت میتوانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله مأموران ما را تعقیب میکردند. آن وقت بالای صخره ای موضع میگرفتم و از ابوراجح و خانواده اش میخواستم تا من مأموران را به خودم مشغول میکنم دور شوند. ابوراجح ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که میتوانست بالای کوهی باشد میرساندند. از آن بالا میدیدند که چطور چند مأمور را با تیر و کمانم از پا در می آورم مأموران کم کم حلقه محاصره را تنگ میکردند. در
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
جنگ تن به تن مجبور میشدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم. طولی نمیکشید که بر اثر زخم های فراوان از پای در می آمدم. در این هنگام ابوراجح مشت بر سنگی میکوفت و میگفت: «حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم او بهترین دوست ما بود. ریحانه کنار پدرش اشک می ریخت و میگفت او در کودکی هم فداکار بود تنها خدا میتوانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمیتوانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجامی
بهتر از این قابل تصور بود؟ وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل میزدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. در خانه باز بود و کسی در آستانه آن

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ایستاده بود. پشتش به من بود از این که هنوز کسی در آن خانه بود از شادی بر خود لرزیدم شادی ام با همان سرعت جای خود را به نگرانی و خشم داد. آن که در آستانه در ایستاده بود کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیز باید میفهمیدم مسرور آن جا چه میکند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: «حالا چه کنیم؟
مسرور آهی کشید و گفت «نباید اینجا بمانید.
می ریزند شما را هم میگیرند.
- کجا برویم؟
قبل از آن که اینجا بیایم با یکی حرف زدم از رفقاست چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد سر فرصت شما را از شهر خارج میکنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم. همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید ولی چرا مأموران پدرم را این طور ناگهانی دست گیر
کردند؟ هر چه فکر میکنم سر در نمی آورم. مسرور باز آه کشید و گفت خبر دارید که این روزها
هاشم به دارالحکومه میرود این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء دختر حاکم ازدواج کند. احتمال میدهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به
این جا کشیده ریحانه با اطمینان گفت: «هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی با شنیدن این حرف ریحانه میخواستم بال در بیاورم مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: «شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده فکر نمیکنید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء در این باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است. ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: «چیزی که من میدانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. حالا هر لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آن که شما را به جای امنی رساندم میروم و ته و توی قضیه را در می آورم هر چه زودتر باید از این خانه دور
شویم.»
مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که نمیشناسیم نمی رویم بگذار بیایند ما را هم
دست گیر کنند. ریحانه گفت: «تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او خبر بدهی شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کاری کند. فکر میکنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر
شود خود را به خطر بیندازد؟
بیش از آن نتوانستم تحمل کنم نگاهی به دو طرف انداختم از مأموران خبری نبود از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آن که مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد او را به داخل خانه هل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار ،باغچه که در آن بوته های
گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خود را چهار دست و پا عقب کشید پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: «آه! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید ریحانه لبخندی زد و گفت خدا را شکر که آمدید اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: «پدرم
را دست گیر کرده اند. در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید میکرد، چنان متأثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم. از طرفی چنان عصبانی بودم که میخواستم مسرور را خفه کنم حال خودم را نمیفهمیدم با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بیهوشی فاصله چندانی نداشتم از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت بود نباید کاری میکردم که به راز
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
عشقم پی ببرد و به گرفتاریها و ناراحتی هایش اضافه شود. در خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم مسرور از ترس باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم با یک دست کمرش و با دست دیگر سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به
من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: «اینجا چه خبر است؟ لطفا رهایش کنید اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید نباید این بیچاره را سرزنش
کنید. تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم با اخمی از روی دلخوری گفتم باور میکنید چنین کاری کرده باشم؟

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی زدم این قدر به واقعیت نزدیک باشد. به پیرزن گفت بگذارید کمکتان کنم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اگر میخواهی کمک کنی از آن مشک، ظرفی دوغ
برایم بریز
پرسیدم: «چه» شد که چنین خوابی دیدید؟
شرم در صورت اش هویدا شد روی اش را برگرداند و گفت: بیش از این نمیتوانم در این مورد با کسی
صحبت کنم.»
ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد. با آنچه گفت
انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد. چاره ای نداشتم جز این که به خواست خدا راضی باشم دیگر با چه زبانی باید میگفت که آن جوان من نیستم وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید گفتم سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم میزد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت: حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده شک
ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق می افتد. پیرزن بقیه دوغ را سر کشید و گفت: «هر کس در این مطبخ با برکت کار کند مثل ام حباب چاق و چله
می شود.
پرسیدم حالا که معلوم شده خوابتان رویایی صادق است چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟ شاید من
بتوانم او را ترغیب کنم که...
حرفم را قطع کرد راضی به زحمت شما نیستم. او خودش به سراغم میآید برای همین خیالم راحت
است.»
از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خدا که میداند نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید میخواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری
علاقه داشت کاری از دستم برنمی آمد. تقدیر این بود که پدرتان تا دم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست میگذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی
برداریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرفهای ما حوصله اش سر رفته ریحانه گفت: «حرف شما درست است ولی فراموش نکنید یک
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا
معلوم که تعبیر شدن نیمه دومش یک سال دیگر طول
نکشد؟ نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا
مدتی دیگر آن ،جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی
دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید خواب دیده ای خیر !باشد من دیگری را دوست
دارم. ام حباب نفس زنان آمد و گفت: «کجایی هاشم؟
پدر بزرگت با تو کار دارد.
ریحانه به ام حباب گفت: «واقعاً ابونعیم پیرمرد نازنینی
است من از همان کودکی به او علاقه داشتم.» از مطبخ که بیرون آمدم ام حباب آهسته گفت:
متوجه منظور ریحانه شدی؟
دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
این که گفت ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به
او علاقه دارم
حوصله حرف هایش را نداشتم.
- نه
- منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو
علاقه دارد گفتم ساکت باش او منتظر خواستگاري حماد است.»
ام حباب وا رفت و گفت مگر ممکن است؟ از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان به
من برسد. پیش از آن که بیایی داشتیم حرف میزدیم. اگر به
من علاقه داشت هر طور بود اشاره ای میکرد.
ایستاد و عقب گرد کرد.
- اگر حرفم را قبول نداری طوری نیست. الآن میروم از خودش میپرسم و تکلیف تو را روشن
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میکنم مرگ یک بار شیون هم یک بار این جوری که
نمی شود.
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم
کجا با این عجله؟
کنارم زد تا پایین برود.
تو قبولم نداری خودم که خودم را قبول دارم یک کلمه ازش میپرسم این هاشم بدبخت را میخواهی یا نه؟
یک کلام ختم کلام این همه مقدمه چینی که نمی خواهد پس این همه وقت داشتید حرف میزدید
چی بلغور میکردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و
ریحانه مثل فرشته ها با حیاست.
دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم
دوباره از پله ها بالا برود.
گوش کن ام حباب الآن وقت این حرف ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود
" پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است. به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند. از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته مسرور ساکت ماند یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم
جواب بده خائن
با لکنت گفت: «وقتی در حمام صحبت میکردید
شنیدم.» شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای
چه به دارالحکومه رفته بودی؟
لرزش بدن مسرور را با دستهایم حس کردم.
من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با
دارالحکومه چه کار دارم؟
این را تو باید بگویی از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد
و گفت: اشتباه میکند میخواهد گناه دستگیر شدن
ابوراجح را به گردن من بیندازد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه، پشت به در خانه ایستاد و با ناباوری گفت:
حرف بزن مسرور
مسرور نیم خیز شد و گفت بد کردم دستگیر شدن
پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمی دهند.
او را سر جایش نشاندم و گفتم رشید، پسر وزیر برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار
میتواند داشته باشد.
رو به ریحانه و مادرش گفتم من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم اما قبل از آن باید توطئه و
خیانت مسرور را برایتان برملا کنم. همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم برای ریحانه و مادرش
گفتم.
- حالاً جان من هم در خطر است. پدربزرگم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میخواست مرا مخفیانه از حلّه خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است.
ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: «تو چقدر پست و نمک نشناسی سگهای ولگرد حله بر تو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کنده ای گرفتار شوی مادر ریحانه میان ،گریه فریاد زد: «این خائن را از
خانه ام بیندازید بیرون ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: «نه، او را در سرداب همین خانه زندانی میکنم اگر گزندی به پدرم
برسد، خودم او را میکشم. ریحانه به طرف در سرداب که زیر ایوان بود رفت. چفت آن را و در کوچکش را باز کرد مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود در
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
همان حال کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از در سرداب پله هایی بود که به فضایی تاریک میرسید مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند. ریحانه از میان توده هیزم گوشه حیاط چوبی گره دار و چماق مانند را بیرون کشید و خشمگین و غران به طرف مسرور خیز برداشت مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت در سرداب را بستم و چفت آن را انداختم ریحانه چوب را روی توده هیزم
انداخت باز اشک در چشمانش حلقه زده بود. همه اش تقصیر پدربزرگم بود او به این کارها مجبورم کرد. بعد هم وزیر گولم زد باور کنید من ابوراجح را
دوست دارم مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را
بگویم.
این صدای مسرور بود چهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم مادر ریحانه از من پرسید:
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حالا باید چه کنیم؟ باید به جای امنی بروید حیف که خانه ما امن نیست
وگرنه شما را به آنجا میبردم.
یادم آمد که آنها ام حباب را دیده اند. اگر به خانه ما
می رفتند با دیدن ام حباب به راز من پی میبردند. ریحانه طوری که مسرور نشنود گفت: «فعلاً چند روزی را
به خانه صفوان میرویم.»
قلبم در هم فشرده شد برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر میکند و خانه آنها را ترجیح میدهد. ریحانه بلافاصله گفت با نبودن صفوان و پسرش من و مادرم
میتوانیم آن جا راحت باشیم.
نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنم مادر ریحانه از من پرسید: «شما چه
می کنید؟ شما هم در خطر هستید.
ریحانه هم چنان آهسته گفت: «شما هم خوب است مدتی مخفی شوید اگر جایی ندارید همسر
" صفوان میتواند جایی را در همان خانه برایتان در نظر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بگیرد.»
نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به طرف
مادرش گرداند.
من کسی نیستم که در این شرایط ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم شما را به خانه صفوان میرسانم. وقتی از طرف شما خیالم راحت شد به سراغ او میروم
ریحانه :گفت پس مواظب خودتان باشید. گفتم با این همه توطئه های شیطانی دیگر امیدی به
زندگی ندارم و از هیچ پیش آمدی نمی ترسم. ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت: «از شما انتظار
شنیدن این طور حرفها را ندارم بهتر است به خدا

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


رویای نیمه شب | مظفر سالاری
و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانه شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟ حالا خدای مهربان آنها را به خانه مان
آورده باورت میشود
برای دلداری خودم :گفتم باید به خواست خدا راضی
باشیم. ما هنوز خدا را به خاطر هدایت شدن مان شکر
نکرده ایم انسان زیاده خواه است باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم اگر ریحانه با دیگری سعادت مند میشود لابد من هم با یکی دیگر
خوش بخت میشوم تو این را قبول نداری؟
ام حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت: «من قبول دارم
ولی تو را نمیدانم.
بدون این که منتظر جواب من بماند به اتاق زنها
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
رفت.
پدر بزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف میزد با دیدن من اخم کرد و گفت: «ببین
ابوراجح چه میگوید
اتفاقی افتاده؟
دلش هوای خانه اش را کرده فکر میکند بودنش در
این جا باعث زحمت ماست.
دلم گرفت. طاقت دوری شان را نداشتم. گفتم: «اگر بروید این خانه تاریک میشود من یکی که دلم
میخواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من از شما
و مهمانها پذیرایی کنیم.
پدر بزرگ به کمکم آمد و گفت اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور امام مان را
خواهد داشت تو و خانواده ات دست کم باید یک هفته این جا بمانید. هاشم راست میگوید. اگر بروید اینجا
سوت و کور میشود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان می آیم. شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر برای من و مردم حله عزیز هستید صفوان میخواهد به خانه برود.
مسیرمان یکی است. من هم میروم. شما هم باید
استراحت کنید.
پدر بزرگ هر طور بود برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام ابوراجح برخاست و گفت: «دیگر موقع
رفتن است.»
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق
بیرون رفتند زنها از اتاقشان بیرون آمدند قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که
پایین می رفتیم حماد به من گفت: «باید در اولین
فرصت با تو صحبت کنم.
گفتم «کافی است اراده کنی خجالت زده :گفت من به کسی علاقه دارم و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد. تمام بدنم گر .گرفت پرسیدم: از من چه کاری
بر می آید؟
وارد حیاط شدیم گفت میخواهم با او صحبت کنی.
او این جاست؟
سر تکان داد جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم
چرا میخواهی من با او صحبت کنم؟
او به تو احترام میگذارد میتوانی نظرش را درباره من
بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو
خواسته ام با او حرف بزنی
گفتم: «مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.
با تعجب گفت: ولی تو که نمیدانی او کیست همراه مهمانها از خانه بیرون رفتم به حماد گفتم می دانم کیست به همان نشانه که الآن
این جاست.» با خوش حالی در آغوشم گرفت و گفت: «درست است. در اولین فرصت بیشتر در این باره حرف میزنیم. ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند ولی من حرفهایشان را نمی شنیدم تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف میزند. از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم ،مهتاب کوچه را روشن کرده بود صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شوم. تنها کسی که خوشحال بود ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم دو سه روزی باید استراحت کنم تا
حالم جا بیاید.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قنواء :گفت ریحانه از من دعوت کرد در
میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم. گفتم «امیدوارم به همگیتان خوش بگذرد وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوش حالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم بدجوری دل گیر بودم اگر دیروقت نبود، بیرون میزدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم ناگهان به یاد «او» افتادم دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
عصر روز پنج شنبه ابوراجح شاداب و سرحال به مغازه مان آمد از دیدنش خوش حال شدیم گفت ساعتی قبل دو مأمور قوهایم را آوردند. عجب پرنده های باهوشی هستند قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


بر خود لرزیدم برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد به خوش خیالی خودم خندیدم ریحانه آنجا چه میکرد؟ او حالا داشت با خوش حالی از مهمانها پذیرایی میکرد شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت بهشان غبطه خوردم ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده پرسیدم: «خودت
خورده ای؟»
من نمیخواهم مادرم باز هم درست میکند. قطابها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اگر تو نخوری، من هم نمیخورم قبول کرد نشستیم و قطابها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه چقدر برایم
لذت بخش است
کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش میکشید باید خودم را سرگرم میکردم تا از این نیروی جاذبه رها شوم از پل پایین آمدم سراغ دست فروش ها ماهی فروشها قایق داران و کسانی
رفتم که با شعبده بازی نقالی کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش میدادند ساعتی خودم را با آنها
سرگرم کردم نمیخواستم به خانه برگردم. تنها بودن در
آن خانه بزرگ برایم کشنده بود اگر دوستانم بودند بهتر میتوانستم وقت گذرانی کنم ده روزی بود به سراغشان
نرفته بودم.
دوباره به طرف پل رفتم اگر ابوراجح به دنبالم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
می آمد میتوانست کنار پل پیدایم کند. از خودم
پرسیدم اگر به دنبالت بیایند چه میکنی؟» اگر فرصتی برای پنهان شدن میماند پنهان میشدم اما اگر ابوراجح مرا میدید اصرار میکرد که با او بروم و من
ناچار میشدم حقیقت را بگویم.
صبحانه درستی نخورده بودم گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دست فروش دادم قطعه ای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. عطر
خوبی داشت با مغز گردو و فندق تزیین شده بود. آن
طرف رودخانه زیر سایه درختان نخل کرسیهایی بود. به آنجا رفتم گاهی که با دوستانم کنار رودخانه می،آمدیم آنجا مینشستیم و قبل از شنا شربت یا
پالوده میخوردیم.
شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع دلیل غیبتم را از پدر بزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چندان خوش نبود که بتواند بیاید خانه ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من کسی رنجیده خاطر نمیشد. روی کرسی همیشگی نشستم جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکه داشت برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کر و لال بود با اشاره به یکدیگر سلام کردیم از لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن
آدمها بود که زود انس میگرفت دلم میخواست با او حرف بزنم حیف که نمیشنید اگر از حله میرفتم دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ میشد. پل و رودخانه از
آنجا چشم انداز بی نظیری داشت. عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا میشد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود میآمد و آواز میخواند. کسانی که آوازشناس بودند میگفتند در
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میان عرب هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود و گرنه در همی میدادم تا اشعاری را که دوست
داشتم برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود گریه ام میآمد صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم دوست داشتم کمی هم به خاطر
ریحانه اشک بریزم مولایم را یافته بودم ولی او را نمیدیدم ریحانه را میدیدم اما انگار به من تعلقی
نداشت.
مسقطی و پالوده هم چنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم نسیمی که میوزید شاخه های نخل را حرکت میداد از لابه لای آنها پولکهای آفتاب روی من و چهارپایه میریخت سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد فکر کردم پیرمرد است و میخواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمیخورم سایه حرکت کرد. آن که پشت سرم بود کنارم ایستاد دوست داشتم هر کس هست کنارم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بنشیند تا حرف بزنیم کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود
ایستادم.
سلام
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد
و در آغوشم کشید.
- سلام فرزندم
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد نفهمیدم میخندد یا گریه میکند وقتی از من فاصله گرفت
دیدم میخندد.
مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا
آمده ای؟ راه بیفت برویم احساس کردم هنوز بچه ام بغض گلویم را گرفت. اشکم
سرازیر شد.
گفتم کجا را دارم بروم؟!» معلوم است؛ خانه ابوراجح.
مگر خبر تازه ای شده؟ اگر میخواستم میآمدم
" قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


رویای نیمه شب | مظفر سالاری
برای خودت این جا نشسته ای؟ از ریحانه؟ خودم میدانم
- بله من میخواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری
کنم. به خوش خیالی پدر بزرگم پوزخند زدم و روی کرسی
نشستم. زحمت نکشید من کسی نیستم که او میخواهد.
- پس او کیست؟
او حماد است.
- اشتباه میکنی آن جوان سعادت مند تو هستی
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم
- من؟ اشتباه نمیکنید؟
- چه کسی این حرف را زده؟
هیچ اشتباهی در کار نیست.
سری تکان داد و گفت کسی که میشود روی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حرفش حساب کرد.»
کی؟
- ريحانه.
باورم نمیشد خودم با او حرف زده بودم.
ممکن است توضیح بدهید؟
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای نه خیلی گشتم تا پیدایت کردم ام حباب گفت باید تو را در این
اطراف گیر بیاورم خسته شده ام ولی باید برویم. سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل
گذشتیم بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. میترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آن طور که به
گوش شما رسیده نیست.
مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
ناله ام درآمد.
نه پدر بزرگ اگر او چیزی به شما گفته نباید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حرفش را جدی بگیرید. خندید و گفت: «تو باید سپاس گزار ام حباب باشی اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود من و تو الآن در راه
خانه ابوراجح نبودیم.
از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. پدر بزرگ چرا در چند جمله نمیگویید چی شده و خیالم
را راحت نمیکنید؟ آه من چطور میتوانم خدا را شکر کنم خدا میداند چقدر نگران تو بودم هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد کار به جایی رسیده بود که
میخواستیم از این شهر برویم نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدر بزرگ گفت: «ساعتی پیش ام حباب ریحانه را به گوشه ای میکشد و میگوید برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ " ریحانه از این
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سؤال ناگهانی دست و پایش را گم میکند و میگوید شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد. " ام حباب انگشت
روی قلبش میگذارد و میگوید: کسالت او از این جاست " ریحانه میگوید منظورتان را نمیفهمم "
ام حباب میگوید: به نظرم خیلی هم خوب میفهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود ابونعیم و من هم همراه
او میرویم؛ شاید برای همیشه »
پدر بزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. می گفتید
رنگ از روی ریحانه میپرد ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری میگوید: «هاشم که قرار
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
است با قنواء ازدواج کند پس چطور به من علاقه
دارد؟ ام حباب به ریحانه اطمینان میدهد که تو تنها و
تنها به او علاقه داری و بس ریحانه در حالی که از
خوش حالی مثل گل انار قرمز شده بوده اعتراف میکند
که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در
خواب دیده ام حباب آمد و با چشمان اشک بار گفت وگوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمیشنیدم
نمی توانستم حرفهای ام حباب را باور کنم. وارد خانه ابوراجح که شدیم ام حباب و مادر ریحانه در حیاط منتظرمان بودند بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم چیزهایی که از پدر بزرگ شنیدم
راست است؟»
بدون آن که حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
من با ریحانه صحبت کردم آنچه ام حباب گفته
راست است.»
نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت برای حماد هم نگران نباش
او به قنواء علاقه دارد. احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده قبل از آن که بتوانم خودم را جمع وجور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم پدر بزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟!» گفتم کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف
».شد
معلوم بود از گفت وگوی ریحانه و ام حباب خبر
ندارد. فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شده ای.
با خنده گفتم البته از شما اندکی دلگیرم.»
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت میدانی که چقدر به تو
علاقه دارم بگو چه کرده ام؟

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


کردیم پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم یک سال دیگر شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر میکردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به "
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مهمانی نیامده ای هر کس در میزد سرک میکشیدم تا شاید تو باشی ام حباب مراقبم بود جلو آمد و پرسید منتظر کسی هستی؟ جواب ندادم گفت: «اگر منتظر
هاشمی نمی آید دلم گرفت پرسیدم: «برای چی؟» آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم
تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای از خوش حالی میخواستم پرواز کنم این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و
شیرینی است.
وقتی به خانه ما بیایی او همدم تو خواهد بود. و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و
منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید. و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم. مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد به ریحانه :گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم اما آن را به این برادرمان دادم از او
خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر گوشواره هایش را از گوش بیرون
کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.
من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم. مرد فقیر گفت: «با این سرمایه از این به بعد مرا
مشغول کار میبینید.
آن مرد که رفت به ریحانه :گفتم دیروز صبح در مقام
به امام مان گفتم شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟ حالا میبینم از یک سال پیش مژده این وصلت داده شده بود ولی برای آن که من تربیت و هدایت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز میشدم احساس میکردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر نا امید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به
خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید راه دادند.
تو شایسته این نعمت هستی هرگز فراموش نمیکنیم
که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب
را از من و مادرم دور کنی قایقی از دوردست پیش میآمد در سکوت به نزدیک
شدنش خیره شدیم. یک هفته بعد من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب در حیاط روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر به همراه پسر و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم
قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.
ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟
گفتم میدانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.
پرسید: «چرا کوفه؟
گفتم مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه میرویم آنها را به حله بیاوریم. ریحانه میگوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با
ما زندگی کنند.
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم
آرام نمیگیرم مادر ،هاشم مادر من هم هست.» ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم میرویم و
برای تو و حماد دعا میکنیم.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قنواء گفت: دلم میخواست همراه شما باشم!» پدر بزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ در سفرهای
بعدی تو و حماد همراه ما خواهید بود دیدن مادر و خواهران و برادرانم مجموعه شادی هایم را کامل کرد مادرم با دیدن من و عروسش در آغوش ما بی هوش شد خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد به پایش افتادم و آن قدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سالها به او سر نزده بودم بخشیده ریحانه کنارم نشسته بود. او هم
گریه میکرد مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را
دیدم دیگر طاقت دوریتان را ندارم من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش همپس بمانیم مادرم یکایک برادران و خواهرانم را
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
معرفی کرد. آنها از این که فهمیدند من برادرشان هستم از شادی در پوست نمیگنجیدند. به مادرم گفتم روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد
من خدمت گزار شما هستم.»
پدر بزرگ به مادرم گفت تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه باید به برادران هاشم زرگری یاد بدهم خوشحالم که خانه بزرگ و

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


کنار رودخانه نشسته ام!»
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت: یادت هست در مطبخ خانه تان سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی حالا میبینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت سر
با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال میکردم شاید یک
یک سال همسرم هستی
ام حباب به ما گفت عجله نکنید از این به بعد به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اندازه کافی وقت دارید با هم درد دل
کنید.»
بعد او و زنها کل کشیدند "
" روز بعد، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آن جا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم پس از آن به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حرف زدن با هم لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم گفتم چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به
رودخانه و نخلستانها و خانه ها نگاه کنم ریحانه خندید و گفت: از دیروز هر وقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستاده بودی خنده ام
می گیرد.
- زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری ولی من
باور نمی کردم.
فکر میکنی امروز در تمام حله کسی از من
خوش حال تر و سعادت مندتر هست؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شک نکن که هست.
کی؟
من.
با هر حرف و به هر بهانه ای میخندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان
فروغی را در من میدید.
میدانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی چه
آتشی به جانم انداختی؟ از آن ساعت دیگر آرام و قرار نداشته ام. پدر بزرگم میداند با من چه کرده ای بارها
میگفت کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم کاش آن روز ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند چه روز شومی بود آن روز و حالا من میگویم که چه روز
مبارکی بود آن روز پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام. او نمی دانست منظور من دختر خودش است. پدرت گفت:
بهتر است
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
این عشق را به فراموشی بسپارم هیچ کدام از ما از
آنچه در انتظارمان بود اطلاعی نداشتیم.
همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید
داشته باشیم.
تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که میبینم به من علاقه داری آیا تنها به خاطر آن خواب به من علاقه مند شدی و حالا خوش حالی که
همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت آن روز که به مغازه شما آمدیم سالی میگذشت که من به عشقت گرفتار شده
بودم.»
باور کردن حرف او برایم سخت بود.
چطور چنین چیزی ممکن است؟
یک سال پیش روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا
روی کرسیها نشسته بودید تو
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ماجرایی را تعریف میکردی و آنها میخندیدند. سالها بود تو را ندیده بودم از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم خیلی تغییر کرده بودی آنچه تو در مغازه در من دیدی من آن موقع در تو دیدم به خانه که برگشتم بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم
چه میگویی ریحانه - عشق بی فرجامی به نظر میرسید باید خودم را از آن رها میکردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود در نماز شب گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم پدرم قیافه حالا را داشت تو کنارش ایستاده بودی به تو اشاره کرد و گفت: هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق
می افتد.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
وقتی برایم خواستگار آمد مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان
کیست. اول آن که اگر میگفتی من بوده ام میگفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی چون ازدواج تو با جوانی
غیر شیعه معنا ندارد.
- دلیل دومش آن بود که خجالت میکشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم تو بیشتر از من رنج کشیدی اما علاقه ات را مخفی کردی افتخار میکنم که همسر باحیایی مثل تو دارم تا قبل از شفا یافتن پدرم به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم وقتی آن نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم فهمیدم خوابم رؤیایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آن قدر
خوش حال شدم که وقتی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدر بزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد با شفا یافتن پدرم امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی مرتب تو را با او میدیدم آن شب که از خانه شما رفتیم خیلی غمگین بودم میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده حسرت آن لحظه هایی را میخوردم که در مطبخ با هم صحبت

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


پس از آن که خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمانها مشغول
شدید که مرا پاک فراموش کردید. پدر بزرگم گفت چه میگویی هاشم ابوراجح دیروز به
مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم «همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم
فراموش کرده اند بیشتر ناراحتم میکند. ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: «بله، یادم آمد.
" حق با توست جا داشت در این باره کاری میکردم مرا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ببخش اما هنوز دیر نشده.
پدر بزرگ با زیرکی گفت قضیه از چه قرار است؟ بگویید
من هم بدانم.»
ابوراجح گفت: «هاشم به دختری شیعه، علاقه مند شده
بود بارها در این باره با من صحبت کرد. به او گفتم باید
فراموشش کند روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند هاشم فریفته جمال آن دختر میشود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادت مند را برای محبوب ترین جوان حله
خواستگاری کنیم.
نگاه حماد پدرش و دیگران متوجه من شده بود.
پدر بزرگ خندید و به ابوراجح گفت: «خدا به شما برکت و
خیر بیشتری بدهد فکر میکنید خانواده آن دختر به
چنین پیوندی رضایت بدهند؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار میکنند و
سجده شکر به جا می آورند.
پدر بزرگ به من گفت خوب است او را معرفی کنی.
گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.» نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: «ریحانه
دختر ابوراجح.
ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: «این نهایت آرزوی من است ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رؤیایی صادق است. در آن خواب او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک سال دیگر شریک زندگی هم خواهند بود قبل از هر چیز بهتر است...» هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم آن جوان
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خوش بخت من هستم. همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زنها برخاست. معلوم شد یکی از آنها پشت در به صحبتهای ما گوش کرده و به بقیه خبر داده
ابوراجح گفت: من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا میکردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آن قدر به هاشم علاقه دارم که میخواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از
ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم. رو به من و پدربزرگم ادامه داد به این ترتیب پیوند
ما ناگسستنی خواهد شد. نمی دانستم چطور میتوانم خدا را به خاطر نعمتها و مهربانی هایش شکر کنم پس از ناهار در
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
فرصتی آهسته از حماد پرسیدم تو قنواء را دوست
داری درست است؟
گفت: «قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم شیفته اش شدم چون مذهب ما با هم فرق داشت در زندان و بعد در سیاه چال خودم را سرزنش
میکردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد
حالا که او و مادرش شیعه شده اند.
- کاش مشکل فقط همین یکی بود کی مرجان صغیر
حاضر میشود دخترش را به یک جوان رنگ رز بدهد؟ تازه نمیدانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه او که به زندگی اشرافی عادت دارد چطور میتواند از
آن فاصله بگیرد؟
به تو مژده میدهم که او هم تو را دوست دارد. حماد هرچند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت ولی از جا جست و با خوش حالی پرسید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
راست میگویی؟» - مطمئن باش
فکر میکنی بتواند با من زندگی کند؟
او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز میتواند
زندگی کند یا نه.
- بعيد است بتواند.
کار هر کسی نیست اما او میتواند. میماند رضایت
پدرش حماد آرام گرفت و گفت او هرگز رضایت نمیدهد. چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب برگشت و گفت: «بیچاره
آن قدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه
انداخت و اشک ریخت.
حماد :گفت شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که
میداند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تأخیر کرد. پدر بزرگم موافق بود عصر همان روز من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد هم در آمدیم وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم به او گفتم امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی میترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


خوردند.»
پرسیدم: «مسرور» به حمام آمده؟
بله هرچند خجالت زده است.
زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور تنها باید بروم آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم پس از نماز صبح حرکت کنید و بیایید. خانه ام کوچک و فقیرانه است اما به برکت قدم های شما خوش
می گذرد.
خداحافظی کرد و رفت تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم دیدن حماد و ریحانه کنار هم برایم
" شکنجه بود ندیدن ریحانه راحت تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد میخواست درباره او با ریحانه صحبت کنم چطور میتوانستم با دست خودم مسیر ازدواج
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آنها را هموار کنم؟!
صبح پیش از رفتن به مغازه به مقام حضرت مهدی رفته بودم در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب هیچ کدام درباره علاقه ام به ریحانه حرفی به او نزده بودند وقتی او میخواست با دیگری ازدواج کند دانستن این که به او علاقه دارم تنها سبب ناراحتی اش
می شد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر برایم تفاوتی نکند اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمیشد. انگار
من و او را از یک گل سرشته بودند
" بعید نبود یکی از همین روزها ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم شیعه ای چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری اش نمیفرستی؟ چه جوابی باید به او میدادم. اگر میگفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن بگوید هاشم آن کسی نیست که به خواب
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دیده ام.
صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه به ام حباب گفتم: «شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظرم
نباشید. من نمی آیم.
لب ورچید که برای چی؟
از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم
چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم حالا میخواهی به کوفه بروی؟!
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شوخی نمیکنم حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به
کنار پل میروم.
- غذا چه میخوری؟
عصر به خانه برمیگردم و هر چه گیرم آمد میخورم شاید هم کنار پل چیزی خوردم پس من هم به میهمانی نمیروم میمانم و برایت غذا
می پزم.
اگر تو بمانی من تا شب به خانه برنمی گردم
به پدربزرگت گفته ای؟
تو به او بگو.
جواب ابوراجح را چه میدهی؟ این میهمانی بدون تو لطف و صفایی ندارد اصلاً این میهمانی به خاطر توست.
اگر لازم باشد حقیقت را به ابوراجح میگویم. مقام حضرت شلوغ بود بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم آنجا بودند. از هر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
طرف راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده میشد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت به امام زمان گفتم «سرورم! شما با لطف خودتان ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم زندانیها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری از جمله من شدید کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با
حماد سعادتمند میشود محبتش را از دلم بردارید تا این قدر زجر نکشم و غصه نخورم.» دو سه ساعتی در مقام بودم بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم منظره های دل باز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم میگذشت چشم دوختم خانواده ای خوش حال و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خندان، سوار قایقی بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق میگذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده میشود.
نمی دانستم چه مقدار طول میکشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دور دست مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سالها پیش روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت
و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم با بالا و پایین رفتن قایق آن قدر خندیدیم که ابوراجح هم
خنده اش گرفت.
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب بر میگشت و آن دو کودک من و ریحانه بودیم شبیه ماهی ای بودم که از آب
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بیرون افتاده بود و از دریا یاد میکرد. از گوشه چشم شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد.

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


خلوت ما شلوغ و پررونق میشود.
ام حباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی
گیرشان بیاید.
سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز با راهنمایی ابوراجح امامان نجف کربلا سامرا و کاظمین را زیارت کردیم حال مادرم به
تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد.
او چنان شیفته ریحانه من
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدر بزرگ، ام حباب ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستانهای حله را از دور دیدیم گفت: «قبل از دیدن شما از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی
با شما عمر نوح هم برایم کم است
باران ملایمی میبارید که وارد حله شدیم. رود فرات
زلال تر از همیشه به نظر میرسید شاخه های خیس نخل ها میدرخشید با آن که باران میبارید خورشید از
پشت ابرها روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر
میکرد. انگار حله را با همۀ کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند اشک مادرم با دیدن حله راه
افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من خدای بزرگ و مهربان را به خاطر
خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مرجان صغیر از دنیا رفته چهل روز از مرگش میگذشت. در حالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند. با آمدن حاکم جدید قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی میکردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش خانه و کاروان سرایی در بازار خریده قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدر بزرگ و حمام
ابوراجح بود. همه با هم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم ریحانه از او پرسید: «دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمت کار و نگهبان و ثروت و قدرت برایت سخت
نیست؟»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قنواء که از دیدن خانواده بزرگمان خوشحال شده بود با لبخندی اطمینان بخش گفت در مقابل آنچه به
دست آورده ام آنها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی میشوم که حماد و خانواده اش دوست دارند. هیچ
نمایشی هم در کار نیست.
تشرف ابوراجح به محضر امام زمان (عج) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده
واقعی است.
عبقری الحسان، جلد ۲ صفحه ۱۹۲
#مظفر_سالاری
#رویای_نیمه_شب
#رمانهای_ایرانی
#داستانهای_نازخاتون
#داستان_تاریخی
@nazkhatoonstory
Nazkhaatoon.ir


#پایان

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


ازدواج با من فکر کنی
قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست
دارد، فدای آن کنی؟
رشید آهی کشید و گفت: کسی که در گرداب بازی قدرت و مقام افتاد اگر مجبور شود همسر و فرزندش را فدای آن میکند. متأسفانه من نمیتوانم روی حرف پدرم حرف بزنم اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و
مثلاً با هاشم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
عروسی کنید خود به خود این مشکل حل میشود و
پدرم ازدواج مرا با امینه میپذیرد.
آمینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف میزد که انگار خودش هم حرفش را
باور ندارد به او گفتم قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم من هم دلم جای دیگری است.»
پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد؟ من زرگرم قنواء از من دعوت کرد به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع میخواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج
کنیم.
برای چی؟
تا شما و وزیر دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شکلی درست و عاقلانه حل و فصل شود. رشید به من نزدیک شد و گفت پدرم دوست دارد مثل او باشم او برای آن که همچنان مورد اطمینان حاکم باشد از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آن که موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد میدهد. ساعتی پیش جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه مجرم شناخته شده اند و یک سره راهی سیاه چال خواهند شد. »
همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟
بله.
چه کرده اند که باید به سیاه چال بروند؟ در مجلس مشکوکی شرکت کرده اند یکی خبر آورده که در آن مجلس برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
همه با هم از امام زمانمان بخواهیم که شر این دو نفر را از سر شیعیان حله کم کند پدرم میگوید که چون امام زمانی وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حله عليه
مرجان صغیر قیام کند.
حرف های ابوراجح به یادم آمد به رشید گفتم متأسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دوروزه اش فروخته از هر جنایتی علیه
شیعیان ابا ندارد چون میداند مرجان صغیر از
آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
به من هم میگوید شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی میکنیم تا به مقام و ثروتمان افزوده شود.
تو سعی کن مثل پدرت نباشی رشید روی دیواره حوض نشست دست در آب زد و گفت: «پدرم در حومه شهر مزرعه بزرگ و آبادی دارد که
از پدرش به او ارث رسیده گاهی دلم میخواهد دارالحکومه را رها کنم دست امینه را بگیرم و به آنجا
بروم و هرگز برنگردم
امینه با افسوس به من گفت «مزرعه زیبا و بزرگی
است. من آنجا به دنیا آمده ام.»
رشید ادامه داد: «پدرم قبل از وزارت چنین آرزویی
داشت اما قدرت و مقام شیرین است. وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمیتواند رهایش
کند.
به او گفتم زندگی» در مزرعه ای زیبا با زنی که
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دوستت دارد و دوستش داری هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خودت را به پایش قربانی کنی و آخرش هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی
رشید برخاست بازویم را فشار داد و گفت: «تو انسان شریفی هستی برایم عجیب است که میبینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در
دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی تعجب کردیم که نام ریحانه را میداند.
حق دارید تعجب کنید نه تنها میدانم ریحانه کیست
بلکه پدرش ابوراجح را هم میشناسم.
این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت: «پس ریحانه دختر ابوراجح است. باید حدس میزدم. حالا میفهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط میشود، برایت مهم است. به همین دلیل آمدن مسرور به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دارالحکومه باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده
نوبت رشید بود که تعجب کند. پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟ گفتم بله خبر داریم و میدانیم که ساعتی پیش با وزیر صحبت کرده برای همین خواستیم تو را ببینیم. رشید سری به تأسف تکان داد و به من گفت: «همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار
گرفته اید نمیدانستم چطور این را بگویم همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید:
منظورت چیست؟ چه خطری؟ رشید باز بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم. پس از چند لحظه که در سکوت گذشت، گفت: «داستانش مفصل است. پدربزرگ مسرور، ناصبی است. او آرزو داشته که مسرور پس از

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ازدواج با ریحانه صاحب حمام ابوراجح شود. نقشه آن ها این بوده که با توطئه ای ابوراجح را به سیاه چال بیندازند و دارایی اش را در اختیار بگیرند قرار بود این کار
چنان انجام شود که ریحانه متوجه ماجرا نشود. باور کردنی نبود پرسیدم ابوراجح هنوز نمیداند که پدر بزرگ مسرور ناصبی است. تو چطور اینها را
فهمیدی؟»
چند دقیقه ای تنها با مسرور حرف زدم. آن قدر احمق
است که زود سفره دلش را برایم باز کرد.
میدانستم میخواهد به خاطر حمام با ریحانه ازدواج کند اما فکر نمیکردم این قدر پلید باشد که بخواهد کلک ابوراجح را بکند؛ ابوراجحی که به جای پدرش است. حیف از آن همه محبت و کمکی که ابوراجح به او و
پدر بزرگش کرده مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح در حمام از
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
صحابه پیامبر بدگویی میکند و دشمن سرسخت او و حاکم است به این هم اشاره کرد که ریحانه دختر باسوادی است و در خانه شان زنها را علیه حکومت
تحریک میکند.
لعنت بر این دروغ گوی خیانت کار و اما آنچه درباره تو گفت.
- درباره من؟
بله از رفت و آمدت به دارالحکومه باخبر بود گفت که
به خواست ابوراجح به اینجا می آیی تا برایش جاسوسی کنی. البته پدرم به او القا کرد تا این حرفها را بزند. پدرم فهمیده که تو و قنواء دو نفر از شیعیان را از سیاه چال به زندان عادی انتقال داده اید. وقتی این را به مسرور گفت مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته یعنی تو با گول زدن قنواء آن کار را کرده ای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو
بدهد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
به قنواء گفتم: «اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی ابوراجح اصلاً خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم فقط به او گفته ام دختری شیعه را دوست دارم او هم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه تو و پدر بزرگت به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را
خواستگاری کنید.
این هم یک دروغ دیگر حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاه چال بزنم و از صفوان و آن جا رفتیم با دیدن زندانیها متأثر شدم و از صفوان و پسرش تعریف کردم قنواء هم دستور داد آن دو را به زندان عادی منتقل کنند وقتی ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاه چال
پسرش حماد خبری بگیرم هیچ کس نمیدانست که آنها زنده اند یا مرده من هم چنین کردم و با قنواء به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
باخبر شد برای قدردانی از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه مهمان آنها باشیم. همین رشید گفت: «اطمینان دارم راست میگویی، اما جرمی کمتر از این هم کافی است تا یکی به جاسوسی سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر و تلاش برای نجات دادن شیعیان از سیاه چال متهم شود. پدرم بلافاصله بعد از این اتهام ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب حاکم را به قتل برسانی به این ترتیب تو را از میان بر میدارد تا موضوع ازدواجت با قنواء منتفی شود. از طرفی چون کینه ابوراجح را به دل دارد او را هم نابود میکند و ریحانه و مادرش را به سیاه چال میاندازد حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش پدرم را بیش از پیش به خودش نزدیک میکند و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ازدواج با من مجبور خواهد کرد. دیگر توان ایستادن نداشتم این بار من روی دیواره حوض نشستم وزیر شیطانی واقعی بود. با آلت دست قرار دادن مسرور کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری به فکر آن بود که عاقبت حاکم را هم از میان بردارد و خودش به جای او بنشیند. رشید قبل از رفتن خطاب به من گفت توصیه میکنم قبل از آن که دستور دستگیری ات صادر شود از این شهر بروی و
جایی پنهان شوی.
پرسیدم پدرت درباره ابوراجح چه تصمیمی گرفته؟ چند قدم دور شد و گفت: «متأسفم کارش تمام است. مطمئنم با داستانی که پدرم ساخته حاکم بلافاصله
دستور قتلش را خواهد داد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
رشید رفت. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه من ابوراجح ریحانه و مادرش در آستانه نابودی قرار گرفته بودیم میدانستم که با مرگ من پدربزرگم و ام حباب هم دق مرگ خواهند شد. همه این جنایت ها باید انجام شود.
میشد تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدفهای اهریمنی اش نزدیک تر
قنواء کنارم نشست و گفت میخواهم چیزی را به تو
بگویم.»
به او نگاه کردم رنگش پریده بود گفت: «از این که
توانستی مرا به سیاه چال بکشانی ناراحت نیستم.

داستانهای نازخاتون

26 Nov, 13:49


#رویای_نیمه_شب
#داستانهای_نازخاتون
حاکم و وزیر ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. موقع خداحافظی حاکم به ابوراجح گفت: چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه میکردند و دست به لباسش میکشیدند گفت شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگه داری اش را دارم و نه میتوانم از
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آن مراقبت کنم هدیه شما را میپذیرم و دوباره به
خودتان تقدیم میکنم.
حاکم گفت: «میخواهی قوهایت را پس بگیری؟
اگر بگویم نه دروغ گفته ام همه خندیدیم و خوشحال و راضی از یکدیگر جدا
شدیم. عصر آن روز خبر رسید که زندانیها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح
بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانی های
آزاد شده بودند ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و
آنها با دیدنش سجده شکر به جا آوردند. هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حله روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آن قدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم ریحانه و قنواء را دیدم که بین زنها
بودند و با
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خوش حالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه میکردند آزاد شدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه
رفته بود دوباره برگشته بود و در هر فرصتی حماد را در آغوش میگرفت و میبوسید. او هم مثل زنان دیگر
همراه با لبخند اشک میریخت.
ام حباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در
آن بودند ببرم.
دارم از پا میافتم میوه را که تعارف کردی به مطبخ
برو و کوزه ای آب بیاور وارد مطبخ که شدم یکه خوردم ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود پیرزنی آنها را در چند ظرف
میچید بی صدا برگشتم و به در زدم
- خسته نباشید
ریحانه چادرش را مرتب کرد کوزه را برداشتم و زیر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شیر خمره گرفتم پیرزن گفت «آفرین آب را که بردی زود برگرد و این ظرفهای میوه را هم ببر خیر
ببینی!» کوزه و چند ظرف میوه را که بردم منتظر ماندم تا شربت آماده شود به ریحانه که از ته تشت آب دانه های انگور را جمع میکرد :گفتم: «کارهای این جا بسیار زیاد است میخواهید به امینه یا قنواء بگویم
بیایند تا دست تنها نباشید؟
پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: «پس من اینجا چه کاره ام خانمهای اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند به درد کار نمیخورند بالا بالا
مینشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم. ریحانه گفت: «میخواستند برای کمک بیایند. من گفتم
بالا باشند و به مهمانها برسند.
پیرزن برایم پیالهای شربت انبه ریخت و به دستم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داد.
ریحانه گفت: باید ببخشید ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما به پدرم گفتم به خانه
خودمان برویم پدر بزرگتان نگذاشت. پیرزن به ریحانه گفت کجا از اینجا بهتر خانه شما
که جا نداشت دختر.»
گفتم چه افتخاری بالاتر از این که میزبان ابوراجح
باشیم.»
پیرزن میان حرفم پرید و گفت از همین میترسیدم
که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد. ریحانه نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پیرزن دوخت و
با . گفتم فکرش را که میکنم میبینم قصه عجیبی است. با معجزه ای که اتفاق افتاد خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و
لبخندی از روی شرم عذرخواهی کرد
صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پیدا کردیم شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره تشیع و امام زمان با من صحبت کرده بود.
صحبتهای او مرا در یک دوراهی یا بهتر بگویم در یک بن بست قرار داده بود دیشب پدر بزرگم به من میگفت که مبادا به تشیّع گرایش پیدا کنم با این اتفاق عجیب نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین زنده اند و قدرتی پیامبرگونه
دارند بلکه پدر بزرگم هم شیعه شد.»
ریحانه گفت دیروز و امروز من ،پدرم مادرم و صدها نفر دیگر زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانیها خوشحال شدیم جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده مدتی طول میکشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها میگفت گیرم که صفوان گناه کار است، حماد چه
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تقصیر و گناهی دارد او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.»
دلم میخواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان میگفت یک سال ،پیش شما آن خواب را دیده اید. درباره آن خواب حرف بزنید. آیا واقعاً پدرتان را همان طور که حالا هست در خواب دیده بودید؟ پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت. - بله او را همان طور به خواب دیدم که الآن هست.

داستانهای نازخاتون

24 Nov, 03:41


شما بوده کیست. آن طور که گفتید او را در آن خواب شوهر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آینده ریحانه معرفی کرده اند. ابوراجح سری تکان داد و گفت حق با توست. در اولین فرصت از او میپرسم خودم هم کنجکاو شده ام داماد آینده ام را بشناسم معلوم میشود جوان مؤمن و شایسته ای است که در خواب به ریحانه نشانش
داده اند.»
حدس میزنم آن جوان سعادت مند، حماد باشد.
شاید در شایستگی حماد شکی نیست. همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم دو تن از سواران اسب ها را با خود بردند سندی با دیدن ما سه ضربه به در زد بعد پیش آمد و پس از دقیقه ای که با چشمان گرد شده اش ابوراجح را نگاه کرد دست و صورتش را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت این ابوراجح چه بود و چه
شد! حق
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم امام شیعیان او را به شکل باطن زیبایش
در آورده.»
رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند گذشتیم همه در سکوت ابوراجح را تماشا کردند هم همه ای به راه افتاد. انتهای تالار در بزرگی بود نگهبانی آن را باز کرد و به ابوراجح گفت: «جناب حاکم
منتظر شما هستند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حاکم روی تختش نشسته بود وزیر کنارش ایستاده بود ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد. وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد. هر دو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند حاکم سرانجام گفت: «کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای ابوراجح گفت: در زمان پیامبر کسانی بودند که وقتی معجزات او را میدیدند میگفتند سحر و جادوست.» اگر عصای موسی را داشتم می انداختم اژدها شود تا
اگر سحری در کار است تو را ببلعد. من خودم عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیر قابل تردید که همه پندارهای باطل و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
فاسد را می بلعد. حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش برگشت و نشست. کاملاً گیج شده بود وزیر دست کمی از او نداشت. ابوراجح گفت: دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاه چالها به بند کشیده اید رها کنید ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و
توانایی پیامبر است بگذارید ما و دیگر برادران
مسلمانمان در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنیم. پس از دقیقه ای سکوت حاکم به وزیر گفت: «حرف
بزن چرا ساکتی؟
وزیر :گفت قدرت شما و حتی قدرت خلیفه در مقایسه
با مقام و توانایی امام شیعیان هیچ است. من تا امروز وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت
شما با شیعیان بیگناه بدرفتاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کردم. برای این که ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم حالا قبل از آن که مورد خشم و انتقام حضرت مهدی قرار گیرم باید توبه کنم کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان در بند را
آزاد کنید و به امامشان احترام بگذارید
. ابوراجح به حاکم گفت: شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران مسلمان خود هم چون انگشتان یک دست اند. اگر بین ما اختلاف بیندازند، مقام شما متزلزل میشود به توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی
که کرده ایم بگذرد خوش حالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم من تا امروز برای تحقیر شیعیان پشت به مقام حضرت مهدی مینشستم. قبل از آن که بروید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دستور خواهم داد سریرم را رو به مقام آن حضرت
بگذارند.
به وزیر گفت زود برو و شیعیان در بند را آزاد کن همگی را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به
هر کدام که میپذیرند پنجاه دینار بدهید.
با خوش حالی به ابوراجح نگاه کردم حاکم به او گفت: تو حالا مورد توجه مردم حله هستی. آیا خیالم راحت
باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟
ابوراجح :گفت من مردی حمامی هستم. آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته
باشند.»
خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت: «از کجا معلوم که امام زمان تو را شفا داده باشد؟ شاید کار
پیامبر بوده.
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندانهای زیبای خود را که چون مروارید میدرخشید به نمایش
گذاشت. گفت: نام و کنیه آن حضرت نام و کنیه پیامبر است. از حیث آفرینش و زیبایی شبیه ترین فرد به رسول خداست من که موفق به زیارت مولایمان شده ام انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کرده ام فراموش نکنید آن حضرت فرزند پیامبر است. تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد هر کس به پیامبر علاقه دارد نمیتواند امام زمان را دوست نداشته باشد.
@nazkhatoonstory
#رویای_نیمه_شب

داستانهای نازخاتون

24 Nov, 03:41


هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجده شکر خلاصه کنم نمیتوانم ذره ای از این نعمت بزرگ را
سپاس بگویم چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با
چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند گفتم آنچه را اتفاق افتاد تعریف کن تا من هم
بدانم.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کنارم نشست و مرا به خودش فشرد. در آن لحظه ها که به هوش آمدم حرفهای تو را شنیدم پس از آن حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الاهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود جز به خدای مهربان به هیچ کس دیگری امید نداشتم. یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده اند. چشم باز کردم و با شادی فراوان ایشان را دیدم آن
امام مهربان دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و
بدنم کشیدند و فرمودند از خانه خارج شو و برای
همسر و فرزندت کار کن چون خداوند به تو عافیت
عنایت کرده با همان حرکت دست تمام دردها و
ناراحتی هایم تمام شد و مثل الآن احساس
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سبک بالی و سلامتی کردم وقتی با شور و شعف از جا برخاستم دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم اما هر چه
گشتم ایشان را ندیدم شببند در خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم در بسترم دراز کشیدم فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. گریه امانم را بریده بود اول طبيب و بعد ابونعیم بیدار شدند.
آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند. ریحانه :گفت من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آن که خوابم ببرد غمگینترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادت مندترین دختر روی زمین احساس میکنم مادرم آرام تکانم داد و گفت برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته " سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم
" پدرم با زیبایی و سلامت کامل به من لبخند زد و گفت: بر خودت مسلط باش چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
او را برطرف کند.
ريحانه رو کرد به من و ادامه داد: من هم مثل شما
خیال میکردم این چیزها را در خواب میبینم همه خندیدیم. ام حباب :گفت من که هنوز خیال میکنم دارم خواب میبینم
باز هم خندیدیم به پدربزرگ :گفتم من از همه دیرتر
بیدار شدم کار خوبی نکردید. صدای خنده شادمانه ما در اتاق میپیچید. اگر کسی از بیرون صدایمان را میشنید فکر میکرد بر جنازه
ابوراجح ضجه میزنیم پدربزرگ :گفت: «میخواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از
بیدار شدن من حمام کرده بود او را که در آغوش
کشیدم عطر صابون خانه مان به دماغم خورد. روحانی
گفت: چه روز فرخنده ای در پیش داریم با روشن شدن هوا همه برای تشییع جنازه ابوراجح می آیند و بعد با
دیدن او خشکشان میزند شیعیان شادی میکنند و
دشمنان ما روسیاه میشوند. خدا را به خاطر
نعمت هایش شکر!
گریست و گفت: چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش را زیارت
»!کنم؟
طبیب به او گفت: باید خودمان را به این دلداری دهیم که نگاه مهربان امام در وقت تشریف فرمایی به
ما هم افتاده.»
روحانی گفت: ابونعیم تو و خانه ات نزد ما بسیار
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گرامی هستید چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمده اند؟! پدر بزرگ گفت من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم
هستم.»
ابوراجح به من گفت تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم فهمیدم برای چه به آنجا میروی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی نتوانستم. بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد همان اندازه که از شفا یافتن خودم شادم از شیعه شدن تو و پدر بزرگت هم خوش حالم احساس سربلندی میکنم که میبینم آنچه درباره امام زمان برایت ،گفتم با این کرامت آن
حضرت خودت به چشم میبینی
از دیدن چهره زیبای ابوراجح سیر نمیشدم. او به نماز ایستاد. من به همراه پدر بزرگ کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما یاد دهد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه به سراغ ام حباب رفت. من ترجيح می دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادت مندی که کنار پدرش ایستاده بوده چه کسی است. دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم

داستانهای نازخاتون

24 Nov, 03:41


رویای نیمه شب | مظفر سالاری
روز پرماجرایی را گذراندیم آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازه ابوراجح در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدر بزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود برای حاضران
تعریف کرد مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند. تا نزدیک ظهر مردم دسته دسته میآمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفا یافتن او را میشنیدند و میرفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی
که هنوز آن را نشنیده بودند برسانند. در میان یکی از این دسته ها مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم معلوم نبود چطور از آن
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سرداب، بیرون آمده بود به ابوراجح خبر دادم گفت: من او را بخشیدم بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از
قبل به پدربزرگش احترام بگذارد. از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد پیام ابوراجح را که به او گفتم چشم هایش گرد ماند کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند مسرور وقتی ابوراجح را
با شکل و شمایل تازه اش دید به زانو درآمد زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آن که از او جدا شوم گفت به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش تا آخر عمر به او خدمت
میکنم بعد از این از من خطایی نمیبیند. روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه
وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خواهرانش بین آنها بودند پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتنش به طبقه بالا رفتند
تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند. اذان ظهر را که گفتند دیگر در حله کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد خبر میرسید که صدها نفر شیعه شده اند. ابوراجح به من گفت: «از خدا میخواهم
برکتهای این کرامت را بیشتر کند گفتم: «نمیدانم مرجان صغیر چطور میخواهد با این معجزه کنار بیاید خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد
از شنیدن این خبر میدیدم لابد از زور ناراحتی حال
درستی ندارد.
- خدا کند از این به بعد دست از سر شیعیان بردارد با نگاهم چهره درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم خوش به سعادتت ابوراجح مزد عشق و باوری را
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
که به امام زمان داری گرفتی امروز در حله، همه از تو حرف میزنند نامت مثل نام اسماعیل هرقلی در تاریخ میماند هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند به تو
غبطه میخورد و بر تو درود میفرستد. اگر مرجان صغیر شیعیان در بند را آزاد کند برایت ثابت میشود چگونه گاهی مولایمان با اشاره ای بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان را برطرف میکند. اگر زندانیان بیگناه آزاد شوند شادی شیعیان حله
کامل میشود.
- یعنی امکان دارد؟
- شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت آزادی
زندانیها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من
وسیله ای بیشتر نیستم نباید به خودم مغرور شوم. امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد میشود مولایمان
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
امام زمان است. مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم. بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار وقت خوبی برای استراحت بود که اسب سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند بزرگ آنها به ابوراجح گفت که
مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند. پدر بزرگ گفت: هر کس میخواهد ابوراجح را ببیند
باید مثل دیگران به اینجا بیاید.
ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه میروم.»
- شاید حاکم قصد سویی دارد.
نگران نباشید مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند.
همین.
پس ما هم با شما می آییم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تنها هاشم را با خودم میبرم از این که ابوراجح از جمع دوستانش مرا انتخاب کرده بود خیلی خوشحال شدم در حالی که در پوست نمی گنجیدم برخاستم و کنارش ایستادم
سواران که رشید هم میان آنها بود چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من سوار دو تا از آن اسبها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته ابوراجح به گرمی
از او تشکر کرد.
در راه هر کس ابوراجح را میشناخت، زانویش را
میبوسید و یا دستش را به لباس او میکشید در فرصتی مناسب به ابوراجح :گفتم حالا که معلوم شد خواب ریحانه الهامی راست و واقعی است میتوانید از او بپرسید جوانی که کنار

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 18:15


شب، زمان مناسبی است که بیندیشیم چه کرده‌ایم تا جهان، بهتر و شفیق‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از پیش شود.
اگر پاسخی هم نبود، باز شب وقت خوبی است که ببینیم از دستمان چه کاری برمی‌آید. لازم نیست کاری کنیم کارستان.
می‌شود به امور دست به نقد و ساده پرداخت: تلفنی که هنوز نزده‌ایم، نوشتن نامه‌ای که بی‌خیالش شده‌ایم، تلافی کردن لطفی که نتوانسته‌ایم پاسخ دهیم. برای بخشیدن عشق، فرصت نامحدود است و در دسترس همگان.

📕 زاده برای عشق
✍️ #بوسكالیا_لئو

@nazkhatoonstory
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


عجیب آنکه عبد السلام بر خلاف معمول لباس کسبه بازاری را در بر داشته و درویش ها و مریدان شیخ شهید محشری برپا کرده اند فاخته مرد و زنده شد: در یک چشم به هم زدن کاخ آمال و آرزوهایش فرو ریخت و فاخته با صدای مهیب آن از خواب شیرین بیدار شد. آنچه
را که باید بفهمد فهمید. اگر آن جوان امروز مسعود را بکشد فردا آزاده هم مثل من اشک خون از دیدگان فرو خواهد ریخت.
باری چنان که گفتیم جمعه که بنا بود فاخته در آن روز به آرزوهای دیرین و شیرین خود برسد با خبر مرگ عبدالسلام شروع شد. فاخته با شنیدن این خبر آتش گرفت و حیرت و تعجب جای خود را به غم و درد داد.
عبدالسلام را از ته دل دوست میداشت چون نمیتوانست جلوی دیگران گریه و زاری کند اطاق را خلوت کرد ساعتی اشکهای سوزانی از دیدگان فرو ریخت و کم کم بر اعصاب خود مسلط شد و به خاطر آورد ساعتی بعد مسعود هم به سرنوشت عبدالسلام دچار خواهد شد. اندکی تسلی یافت ولی کمی بعد ملتفت شد که از مرگ مسعود در آن روز طرفی نخواهد بست و کمترین نفعی جز اطفاء آتش کینه توزی عایدش نخواهد شد. مرگ مسعود را در صورتی طالب بود که عبد السلام زنده باشد و بلافاصله قصر سربداران را اشغال و فرمانروایی خود را اعلام کند و خود فاخته هم اندرون را متصرف و بر خزائن سربداران دست یابد. حال اگر مسعود کشته می شد مسلماً یکی از بزرگان دراویش جای او را میگرفت بدون اینکه فاخته را به حساب آورد. در صورتی که مرگ مسعود در نظر ،فاخته پله اولی بود که باید از آن بگذرد به این ترتیب فاخته با همه علاقه که به مرگ مسعود داشت و تشنه خون او بود درصدد برآمد آن روز جان مسعود را از مرگ نجات دهد تا سر فرصت با یکی از سران قوم زد و بند کند و مرگ مسعود را شرط اساسی معامله فیمابین قرار بدهد. چادری به سر انداخت و گفت به تماشا می رود. هنوز از اطاق خارج نشده بود که فکری به خاطرش رسید یا سست کرد و برگشت جلوی آئینه رفت و دور از چشم این و آن سرخاب و سفیداب مالید بزک تند و زننده کرد و حجاب به صورت کشید و از خانه خارج شد.
نشانی های خانه را که بنا بود از آنجا به سوی مسعود تیراندازی بشود از مرحوم عبدالسلام شنیده بود ولی جوانی را که مأمور کشتن مسعود شده بود نمی شناخت و او را ندیده بود.
حال زار و شوریده و آشفته ای داشت شکل و شمایل معشوق عزیزش عبد السلام با فرق تا سینه شکافته در نظرش مجسم می شد. خون در دل داغدیده اش موج میزد و فشار می آورد که به صورت اشک از دیدگانش فرو میریزد ولی برای انجام کاری که در نظر داشت از ریزش اشک جلوگیری می کرد تا مبادا لطمه ای به آرایش رخسارش وارد شود.
تشنه خون مسعود بود اگر دستش میرسید خون او را سر میکشید با این حال می خواست آن روز مسعود را از مرگ نجات بدهد یعنی مرگ او را چند روزی عقب بیندازد تا منظور خود را عملی کند. مردم به طرف مسجد جامع که مرکز اجتماعات مذهبی و سیاسی بود هجوم می بردند تا اخباری در اطراف قتل عبد السلام کسب کنند و بعد با حضور مسعود در نماز جمعه شرکت نمایند.
کوچه ها کم کم خلوت میشد. فاخته به کوچه معهود رسید و خیانه را روی نشانی هایی که
بانوی سربدار ٫ ۲۸۳
عبد السلام داده بود و همچنین از قفل بالای در شناخت چند قدمی فاصله گرفت و پای دیوار نشست و مشغول تماشای عابرین شد. یک ساعت به ظهر بود که جوان قد بلند و قوی هیکلی وارد کوچه شد. جوان با احتیاط قدم برمی داشت و دزدیده و زیر چشمی اطراف خود را نگاه میکرد. در حینی که از مقابل فاخته میگذشت فاخته سرفه مخصوصی کرد. این طرز سرفه مخصوص زنهای بدکاره بود که بدان وسیله مردان هرزه را متوجه خود می ساختند. جوان بی اختیار برگشت و نگاه کرد. فاخته رخسار دلربا را نشان داد و تبسم کرد و باز چادر به صورت کشید. جوان معنی سرفه را فهمید و از اینکه شکاری بدان خوبی را در یک چنین موقع نامناسبی بر سر راهش دید دلتنگ و متأثر شد. اعتنایی نکرد و به در خانه رسید قفل را باز کرد و داخل شد برگشت که در خانه را از داخل کلون کند زن را در کنار خود دید و سخت یکه خورد.
کیستی؟ چه میخواهی؟ اینجا آمده ای چه کنی؟
فاخته خنده هوس انگیزی کرد و با عشوه و کرشمه گفت: از تنهایی حوصله ام سر رفته بود تو را دیدم از تو خوشم آمد. حال آمدم تا شب با هم باشیم جوان خود را بر سر دو راهی عجیبی دید: از یک طرف با آن غرور و شهوت جوانی که داشت نمیخواست و نمی توانست یک همچون شکار دلربایی را که با پای خودش آمده بگذارد و بگذرد از طرف دیگر سوگند یاد کرده بود که به قیمت جان هم شده انتقام برادر را بگیرد و مسعود را از پای درآورد. لحظه ای مردد ماند و بعد گفت:
من ساعتی اینجا کار دارم که نمیتوانم به تو برسم تو فعلاً خارج شو و عصر سر کوچه منتظر من باش.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


فاخته با همان عشوه و کرشمه که عقل و دین از سر او میبرد گفت هر کاری داری من هم کمک میکنم ولی از خانه بیرون نمی روم در همین لحظه ناگهان مرد گوشهای خود را تیز کرد و هراسان شد.
دو نفر بالای بام خانه صحبت میکردند و صدای آنها به گوش میرسید. جوان شتابزده از راهرو خانه وارد ساختمان شد. فاخته هم پشت سرش از چند اطاق خالی گذشتند تا به جایی رسیدند که ملط بر تمام ساختمان خانه بود نگاه کردند و دو نفر مرد را بالای بام دیدند که حیاط و ساختمان را برانداز میکردند و با هم حرف میزدند نزدیک بود که فاخته قالب تهی کند، زیرا یکی از دو مردی که بالای بام بودند علی جلودار مسعود بود. فاخته فوراً دریافت که همان جاسوس نا آشنای خانگی توطئه قتل را به مسعود خبر داده است و او هم علی را مأمور تفتیش خانه و جستجوی خانه کرده است.
@nazkhatoonstory
جوان که دیگر قادر به کنترل زبان و اعصاب نبود تو گویی با خود حرف می زد گفت: به نظرم عبد السلام زبان خود را نگه نداشته و یکی از یاران ناپاکش مرا لو داده است. فاخته از دامن جوان أو يخت و در حالی که از وحشت و هراس میلرزید پرسید من چه خاکی به سر کنم؟ و به طرف
درب کوچه هجوم برد. جوان از پشت سر چادرش را گرفت و گفت بدبخت کجا می روی؟ اینها مسلماً در کوچه آدم گذاشته و راه فرار را بسته اند. اگر فاخته به جای علی خود عزرائیل را دیده بود بدان سان وحشت نمیکرد و خود را نمی باخت رنگ و روی بزک کرده او از شدت ترس سفید شده بود. جوان نهیب زد چرا معطلی زود در گوشه ای پنهان شوا فاخته قادر به حرکت نبود. می لرزید و با نگاهی که حاکی از عجز و التماس بود از جوان کمک می طلبید جوان معطل نشد، فاخته را با دو دست از زمین بلند کرده و به راه افتاد در همان حال وحشت و نگرانی که بیم مرگ در بین بود از تماس دست و پایش با تن و بدن نرم و لطیف فاخته چنان دستخوش شور و هیجان گردید که پشیمان شد چرا از اول پیشنهاد زن را که او را به عیش و نوش دعوت مینمود قبول نکرد. دیگر پشیمانی سودی نداشت. فاخته را به پستو یا صندوقخانه تاریک اطاقی برد و بر زمین نهاد و گفت همین جا باش من ساعتی بعد که اینها رفتند به سراغت می آیم
جوان بدون اینکه منتظر جوابی بشود شتابزده از پستو بیرون جست چفت در را از خارج بست و در اطاق را نیز از بیرون چفت کرده و ناپدید شد. خود پیداست که فاخته در آن موقع چه حالی داشت. مسلم بود که مسعود از توطئه قتل خود به نحوی آشکار شده و جلودار با وفایش علی را مأمور دستگیری قاتل کرده است. اگر علی او را در آن خانه میدید حسابش بی چون و چرا پاک بود. حتی خواهر مهربانش آزاده هم نمیتوانست شفاعت او را نزد مسعود بکند. مرگش حتمی بود. دقایق پر اضطرابی بر زن نابکار میگذشت بین حیات و مرگ بیش از قدمی فاصله نبود. به عبارت صریح تر، زندگیش بسته به مویی بود. در آن حال انتظار دل در سینه اش مانند شمعی می گداخت و فرو میریخت طولی نکشید که صدای مردی را شنید. دیگر جان به تن نداشت. چفت اطاق بزرگ را باز کردند و دو مردی که باهم حرف میزدند وارد اطاق شدند فاخته صدای علی را شناخت. بعدها تعجب میکرد که چگونه در آن لحظه روح از بدنش جدا نشد. با اینکه قسمت بالای درب پستو مشبک و خود بستو هم سخت تاریک بود فاخته یارای آن نداشت که نگاهی به اطاق و واردین بکند. علی گفت اینجا هم نیست آیا پس آب شد و به زمین فرو رفت برویم طویله را بگردیم از راهی که آمده بودند برگشتند. فاخته نفسی تازه کرد کم کم به حال آمد. هر چند رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت معهذا از بلای بزرگتری می ترسید.
اگر جوانک گرفتار بشود چه کسی او را از زندان نجات خواهد داد؟ فکر کرد که با تاریک شدن هوا میتواند خارج بشود و فرار کند. برخاست تا در را امتحان کند با وحشت و هراس تمام متوجه شد که درب پستو سخت محکم و قطور است و باز کردن چفت هم از داخل محال می باشد. در گرداب و حشت و نگرانی غوطه ور شد. مانند هر بشر درمانده و مضطربی اعم از نکوکار و بدکاره متوسل به خدا و انبیاء و اولیاء گردید. در همان حال که برای نجات خود از خدا یاری می طلبید و نذرها میکرد در ضمن فکر میکرد که چگونه با دست همین جوان احمق» مسعود را از میان بردارد
بانوی سربدار ٫ ۲۸۵
و چه کسی را جانشین مسعود سازد تا فاخته را به یگانه آرزوی قلبش برساند و بر تخت بانوی امیر بنشاند، عبد السلام را هم فراموش نمیکرد. همه شبهای خوشی را که با او گذرانده بود به خاطر می آورد، آه میکشید و اشک میریخت از یادآوری مرگ عبدالسلام به یاد کسی می افتاد که در خانه خودش برای مسعود و آزاده جاسوسی میکرد خبر توطئه را به آنها داده و نقشه فاخته را برهم زده بود. فاخته به کنیزش خان قیزی بدگمان شده و خط و نشان مهیبی برای وی میکشید. باری، فاخته در انتظار مراجعت جوان و نجات دادن از زندان دقایق طاقت فرسایی را طی می کرد.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


به کوچک ترین صدا از جا می جست گوش فرا می داد و چون اثری نمیدید از پریشانی و اضطراب که گاهی توام با یأس و نومیدی میشد می لرزید و به خود می پیچید.
آزاده وقتی جریان توطئه را که فاخته و عبد السلام برای کشتن مسعود در روز جمعه دیده بودند شنید سخت پریشان و نگران گردید و به مسعود تکلیف کرد که روز جمعه تمارض کند و از رفتن به مسجد جامع منصرف بشود. مسعود قبول نکرد و دلیل آورد که چون عبد السلام در شب جمعه کشته شده است لذا اگر مسعود از حضور در مسجد خودداری کند مردم و بخصوص دشمنانش غیبت او را حمل بر ترس و جین خواهند نمود یا مربوط به قتل عبد السلام دانسته حرف هایی خواهند زد. آزاده پیشنهاد کرد که خوب است مسعود قبل از حرکت به سوی مسجد، خانه ای را که بنا بود از آنجا به سوی مسعود تیراندازی کنند مورد تفتیش قرار بدهد مسعود بار دلیل آورد که اجرای این پیشنهاد هم موجب گفتگوهایی بین مردم خواهند شد. زیر بار نرفت و توکل به خدا کرد.
@nazkhatoonstory
بالاخره آزاده مجبورش کرد که روز جمعه زره آهنینی از زیر لباس در بر کند تا در صورت سوء قصد از ضربت شمشیر یا اصابت تیر ایمن باشد. مسعود محض دلخوشی آزاده این یکی را با خنده و تفریح قبول کرد. نزدیک ظهر به طرف مسجد جامع که نعش عبد السلام را هم بعد از غسل برای نماز میت به آنجا آورده بودند حرکت کرد. آزاده با اینکه مسعود زره پوشید. معهذا دلش آرام نمی گرفت. بالاخره به هر زبانی بود مسعود را قانع کرد که قبل از حرکت به سوی مسجد، علی جلودار را مأمور تفتیش خانه کذایی بکند.
آزاده خود علی را خواست و نگرانی خود و امیر را اظهار داشت و خواهش کرد که قبل از حرکت مسعود، این مأموریت را انجام بدهد علی از جان و دل این مأموریت را به عهده گرفت.
با رفیق محرم و صمیمی که داشت خانه را تفتیش کرده و کسی را ندید تا لحظه حرکت مسعود فرا رسید علی مراتب را به آزاده و مسعود اطلاع داد و در معیت مسعود به سوی مسجد به راه افتاد. روز در مسجد جامع شهر که جنازه عبد السلام را به آنجا آورده بودند جای سوزن انداختن نبود. مسعود که مستحفظین و سلاحداران شخصی اطرافش را گرفته بودند وارد جلوخان (۱) مسجد شد.
ا جلوخان آستانه میدانی که در مقابل عمارت با منزلی واقع شده باشد.
با همه بی باکی و تهوری که در نهادش بود با زره آهنینی که زیر لباس در برداشت تا حدی نگران و منتظر واقعه ناگواری بود دلش شور میزد و از ترسویی و بزدلی خود تعجب می کرد. جمعیت به حدی بود که امیر سربدار نمی توانست قدم بردارد و جلو برود بالاخره جلودارش علی با یکی دو تن دیگر جلو مسعود افتادند و با زحمت تمام راه را برای او باز میکردند. مسعود به مقابل خیانه ای رسید که عبد السلام آنجا را برای تیراندازی انتخاب کرده بود. بی اختیار برگشت و نگاه دزدیده به دیوار بلند خانه نمود و کسی را ندیده و به راه افتاد مردم شعارهایی به افتخار مسعود می دادند. علی با خواهش و تمنا راه باز میکرد. همه هجوم می آوردند تا امیر سربدار را از نزدیک تماشا کنند. مسعود با سر و دست تعارف میکرد بیش از چند قدمی تا در بزرگ مسجد نمانده بود که علی در همان حالی که برای مسعود راه باز میکرد فریادی کشید و بر زمین افتاد مسعود نگاه کرد و دید میان دو کنف علی تیری نشسته و بر جای مانده بود. بی اختیار برگشت و به طرفی که تیر از آن سمت آمده بود نگاه کرد هماندم تیر دیگری از همان سمت آمد و بر سینه مسعود د اصابت نمود صدای اصطحکاک فلز به گوش رسید تیر کارگر نشد و به زمین افتاد و زره فولادینی که مسعود به اصرار آزاده از زیر پوشیده بود جانش را نجات داد. مسعود فوراً دریافت و یقین کرد که نیراند از قاتل همان کسی است که عبدالسلام برای او آماده کرده بود. آنچه در آن لحظه پرشور و هیجان مایه حیرت و عبرت مسعود گردید این بود که ساعتی قبل همان علی بدبخت خانه را تفتیش و زیر و رو کرد و برگشت و با اطمینان خاطر گزارش داد که خانه خانی و کسی در آن نبود.
مرد اجل گرفته پناهگاه قاتل را کشف نکرده بود. آیا مرگ علی از غفلت و سهل انگاری خودش بود یا تدبیر در مقابل تقدیر عاجز و ناتوان است؟
@nazkhatoonstory
باری، غلامان رکابی مسعود که در اطرافش بودند متوجه خط سیر تیرها شده و سرها برگرداندند و چشم به بام خانه ای که تیر از آنجا آمده بود دوختند ناگهان یکی فریاد زد. بنگرید از روی بام ها فرار میکند. حقیقتاً هم مردی که کلاهش و کمی از صورت دیده می شد از روی یکی دو بام پرید و ناپدید شد.
مسعود فوراً یک عده ده نفری از غلامانش را مأمور دستگیری قاتل نمود و مخصوصاً خیانه گذایی را نشان داد و گفت جستجو کنید و هر که را یافتند فوراً گردنش را بزنند. مسعود می خواست قاتل في المجلس کشته شود تا مبادا اسمی از محرک خود عبد السلام و دشمنی او با مسعود به میان آورد و در نتیجه قاتل عبد السلام شناخته شود.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


گفتیم که فاخته پس از رفتن علی نفسی تازه کرد و اطمینان خاطری یافت و خود را برای چند ساعت انتظار آماده نمود. فاخته یقین داشت که جوان از ترس جویندگان فرار کرده و موفق به کشتن مسعود نخواهد شد. غرق در افکار خود بود که یک مرتبه سقف ساختمانی که در آن مخفی بود به لرزه درآمد. معلوم بود چند نفری روی پشت بام به این طرف و آن طرف می دوند. در هماندم
بانوی سربدار ٫ ۲۸۷
صداهایی از حیاط خانه به گوشش رسید از لهجه و طرز تکلم جویندگان دریافت که از غلامان رکابی مسعود میباشند. آیا جوان دیوانه موفق به کشتن مسعود شده است؟ چند نفری وارد اطاق مقابل پستو شدند. دل در سینه زن فلک زده از حرکت باز ماند و به خود گفت: آمد به سرم از آنچه میترسیدم فاخته در حالی که از وحشت و هراس میلرزید سراپا گوش شد تا بلکه از گفتگوی آن غلام ها دریابد که چه واقعه ای اتفاق افتاده و چه سرنوشتی در انتظار خود اوست.
یکی از غلامان پس از آنکه اطاق را خالی دید زهرخندی زد و گفت در این خانه خراب شده اقلا یک گربه هم ندیدیم که بکشیم تا دستور امیر را اجرا کنیم و لااقل بارک اللهی بشنویم. دیگری گفت ما را بیخود به جستجو فرستادند زیرا چند نفری قاتل را در حال فرار از بام ها دیده بودند.
اولی گفت:
آن نامرد هر که بود تیرانداز ماهری بود بیچاره علی بلاگردان امیر شد. علی را قضا گرفته بود و الا هدف قاتل خود امیر بود که اتفاقاً در همان لحظه سر برگردانید تا با یکی تعارف کند، تیر از او رد شد و علی را از پا درآورد. دیدی تیر دوم چگونه به سینه امیر اصابت کرد. خدا با امیر بود که زره فولادین در بر داشت
این علی آدم خوب و خیرخواهی بود امیر هم خیلی دوستش میداشت. اینکه امیر فرمود هر کس را در آن خانه یافتید فوراً بکشید برای این است که از مرگ علی فوق العاده متأثر و خشمگین شده بود.
فاخته که با وحشت و هراس تمام این صحبت را شنید نتیجه گرفت که اولاً جوان قاتل که او را در پستو حبس کرده تا خود فرار کند در حقیقت امر قرار نکرده بلکه در گوشه ای برای کشتن مسعود مخفی شده و علی جلودارش کشته شده جوان بعد از انجام کار خود از راه بام ها که قبلاً در نظر گرفته بود فرار کرده است. دیگر اینکه مسعود از این سوء قصد مخصوصاً کشتن علی به حدی منقلب و خشمناک شده که امر فرموده هر کس را در آن خانه ببینند امانش ندهند و بکشند. فاخته خود را در تنگنای عجیبی دید که رهایی از آن بس مشکل بلکه محال مینمود. برای رهایی از زندان دو راه داشت یکی اینکه منتظر جوان قاتل بشود که فاخته دل از کفش ربوده و او را شیفته خود ساخته بود. آیا جوان با همه شیفتگی جان خود را به خطر انداخته به سراغش خواهد آمد؟ گمان نمی رفت دیگر اینکه آن دو غلام را صدا بزند و به قیمت تقدیم جواهرات و زینت آلاتی که همراه داشت از زندان نجات یابد و جان خود را بخرد. ولی این معامله هم عملی به نظر نمی رسید. زیرا از نظم و نسق و یا به اصطلاح امروز از دیسیپلین آهنین و سختگیری مسعود کاملاً اطلاع داشت و می دانست که غلامان از ترس جان امر مسعود را اجرا و فریب نخواهند خورد و به محض مشاهده فاخته او را خواهند کشت در کار خود متحیر و درمانده بود. در این ضمن غلامانی که با مهارت تفتیش میکردند به زیر آمدند و به دو غلامی که در اطاق بودند ملحق شدند، فاخته از صحبت های
۲۸۸ ٫ سرگذشت شیرین سربداران
آنان دریافت که حتی رد پایی از قاتل به دست نیاورده و کسی را هم نیافته اند. رئیس غلامان یکی را به حضور امیر فرستاد و کسب تکلیف کرد. آن غلام رفت و برگ برگشت و گفت امیر فرموده دو نفر از غلامان در گوشه ای مخفی بشوند تا اگر کسی وارد خانه شد دستگیرش کنند و به حضورش ببرند. همان در غلام سابق الذکر ماندند و بقیه رفتند.


@nazkhatoonstory

Nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


#داستانهای_نازخاتون
#فصل_بیست_پنج
#بانوی_سربدار
#حمزه_سردادور
#رمان_تاریخی
#داستان_قدیمی


فصل بیست و پنجم
توطئه نافرجام
چند روز بعد مسعود با قشون خود وارد سبزوار شد. قهرمان سربدار که این دفعه شکست خورده و شرمسار بود بدون اطلاع قبلی وارد شهر شد. برای مصلحت روزگار، از همان گرد راه سر خاک شیخ شهید رفت و فاتحه خواند و رهسپار خانه شد. عصر آن روز چند نفر از سران لشکری مریدان شیخ برای عرض تسلیت به حضور فاخته رسیدند. فاخته از لای پرده آن سه نفری را که فرماندهان عمده قشون شیخ بودند و هر سه هیکلهای پهلوانی و مردانه داشتند برانداز کرد و با خود اندیشید اگر مسعود از بین برود یکی از این سه نفر میتواند جانشین او باشد و آن وقت ؟....
فاخته بار دیگر جریان قتل شیخ را جویا شد و چون همان جوابی را که پیرمردها داده بودند شنید سردارها را به باد ملامت گرفت و آنها را ساده لوح خواند و سرزنش کرد که چرا نخواستند جستجو کنند و قاتل حقیقی را پیدا کنند؛ جوان قاتل آلتی بیش نبود و محرک او یعنی قاتل حقیقی برای خود می گردد و به ریش درویش میخندد. در ضمن تکرار کرد که دشمنان شیخ با کشتن فوری جوان قاتل خواسته اند رد جنایت را از بین ببرند. فاخته اسمی از مسعود بر زبان نیاورد ولی با گوشه و کنایه حالی کرد که به احتمال قریب به یقین مسعود در کشتن دست داشته خلاصه سردارها را چنان که می خواست بر ضد مسعود برانگیخت و مرخص کرد.
سمپاشی و فتنه گری فاخته خیلی زود اثر خود را بخشید ظهر روز بعد شهر سبزوار به هم ریخت بازارها تعطیل شد و محشر عجیبی برپا گشت مریدان درویش دو نفر را کشته ریسمان به پای آنها بسته و نعشها را روی زمین میکشیدند و دور شهر میگرداندند. مردم برای تماشا هجوم می آوردند. کسانی از مریدان سعی میکردند جمعیت را بشکافند و نزدیکتر بروند تا آب دهان و لعنت نثار نعشها بکنند. این دو نفر چه کسی بودند و گناهشان چه بود؟ سردارهای شیخ حسن که از ملامت و سرزنش های فاخته سخت بر آشفته و به اصطلاح سر غیرت آمده بودند پس از مرخص شدن از حضور فاخته درصدد تحقیقات راجع به جریان قتل مرشد برآمدند. شنیدند که پیرمرد خبوشانی ابتدا از سرسپردگان مسعود بوده و بعد از او بریده و جزو مریدان دو آتشه شیخ درآمده
ولی در روز جنگ پشت سر مسعود جای گرفته بود تا او را محافظت کند. ناصر مغانی که قصد قتل مسعود را داشته با شمشیر همین پیرمرد کشته شده بود پیرمرد بعد از کشتن او پسرش را به جایی فرستاده و لحظه بعد یکی از اتباع همین پیرمرد شیخ را شهید کرده است. مریدان شیخ از این تحقیقات نتیجه گرفتند که قاتل حقیقی شیخ پیرمرد و پسرش بوده است. از این رو هر دو را کشتند. طناب به پاهایشان بستند و نعش هر دو را دور شهر گردانیدند.
فاخته وقتی خبر این واقعه را شنید از اینکه دارای نفوذ کلام بود و سخنانش تا این حد در مریدان شیخ تأثیر داشته سخت خوشحال و امیدوار شد. روزی را در نظر مجسم کرد که مسعود هم به سرنوشت پیرمرد خبوشانی گرفتار شده است و تبسم پرامیدی بر لب آورد.
او باش و اراذل شهر که خود را جزو مریدان شیخ جوری میشمردند نعشهای پیرمرد خبوشانی و پسرش را کشیدند و به میدان شهر رساندند تا در آنجا هر دو را آتش بزنند.
خبر به گوش مسعود رسید و از خشم آتش گرفت. پیرمرد خبوشانی یکی از مجاهدین پاکبازی بود که از روی عقیده و ایمان به سربداران پیوسته و در راه آزادی خراسان و کوتاه کردن دست مغولان از هیچ فداکاری و جانبازی مضایقه نمیکرد یک پسرش در مقابل مسعود در راه وطن قربانی شد. مسعود فوراً یک عده سوار فرستاد که اوباش را با خشونت تمام متفرق ساخته و جنازه ها را از دست آنها گرفتند. چند نفر از درویشها زخمی شدند و با فحش و تهدید قرار کردند. فرستادگان مسعود جنازه ها را طبق آئین مسلمانی به خاک سپردند و مجلس ترحیمی برپا کردند. خبر این برخورد به سرعت در شهر منتشر و مردم از ترس زد و خورد بین افراد مسعود و درویشان سخت مضطرب و پریشان شدند. تنها کسی که این خبر را با شور و شعف تلقی نمود فاخته بود. فاخته از وضعیت مسعود و لشکریانش کاملاً اطلاع داشت و میدانست که مسعود در شهر سبزوار قوای مهمی در اختیار ندارد و قسمت اعظم قشونش را در نقاط مختلف خراسان تمرکز داده تا از حمله ملک حسین جلوگیری کنند و در صورت لزوم به کمک آتیمور سردار بزرگ سربداران که مشغول تصفیه خراسان از مغولان بود بشتابند. مسعود در آن موقع بیش از هزار سوار در سبزوار نداشت. فاخته که شب و روز در فکر انتقام از مسعود و نابودی او بود موقع را برای نیل بدین مقصود مناسب دیده وضعیت را نیک سنجیده و نقشه کار را که در نظرش سهل و آسان بود و اینکه چه کسی را جانشین مسعود سازد تا او هم فاخته را بر مسند بانوی امیر بنشاند. سردارهای درویشان را یکی یکی از نظر گذراند و یک مرتبه بی اختیار لبخند تبسمی بر لب آورد.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


انگشت روی عبد السلام نهاد فاخته از روزی که عبد السلام را دیده بود یک نوع محبت و علاقه در دل خود نسبت به او احساس میکرد. روزی چند بار شکل و شمایل عبدالسلام در نظرش مجسم می شد و با خود میگفت آری این همان کسی است که میتواند انتقام مرا از مسعود بکشد و شاید هم کسی باشد که مرا خوشبخت و شادکام سازد. فکرهایش را کرده و تصمیمش را گرفت. محرمی
بانوی سربدار ٫ ۲۶۷
را نزد عبد السلام جوینی که یکی از بزرگترین سرداران درویشان و دست راست شیخ شهید بود فرستاد و او را از اینکه در مقابل جسارت مسعود نسبت به درویشان در قضیه پیرمرد خبوشانی ساکت نشسته سخت ملامت و سرزنش نمود. این دفعه مسعود را علناً قاتل شیخ جوری خواند وضعیت سست و ضعف قوای مسعود را تشریح کرد و در خاتمه پیغام داد که اگر عبدالسلام و سایر سرداران به خونخواهی شیخ برخیزند هم خدا را خشنود خواهند کرد و هم مسعود را که دشمن درویشان است برانداخته و سلطنت مطلق درویشان را مستقر خواهند ساخت. فاخته در ضمن احتیاط را از دست نداد و گوشزد نمود که هیچکس نباید از این پیغام خبردار بشود.
پیغام فاخته عبدالسلام را سخت تکان داد تو گویی خواب بود و بیدار شد. مرد جاه طلب وضعیت را نیک سنجید و به این نتیجه رسید که میتواند به یک حمله مسعود را از میان بردارد و مقام امیری سربداران و پیشوایی درویشان را در وجود شخص خود متمرکز سازد. در ضمن انتقام شیخ شهید را بگیرد و محبوبیت عظیمی به دست آورد. عبد السلام همان شب جلسه محرمانه ای با حضور سران لشکری درویشان تشکیل داد و مسعود را قاتل شیخ شهید خواند، قصاص را واجب شمرده و آمادگی خود را برای از بین بردن مسعود و برقرار کردن سلطنت درویشان اعلام نمود. در ضمن ضعف مسعود را از لحاظ لشکری گوشزد کرده و فتح را قطعی شمرد. حضار که با همه درویش مأبی هر کدام سودای حکومت یکی از ولایات را به سر داشتند نقشه را تصویب کردند و متفرق شدند. عبد السلام به ملاقات فاخته شتافت و طبق دستور قبلی فاخته از در مخفی باغ وارد شد.
اولین باری بود که فاخته یکه و تنها با عبدالسلام رو به رو میشد. این دفعه فاخته پشت پرده قرار نگرفت بلکه در اطاق خلوتی نشست البته با حجاب و روی پوشیده او با دلشوره مسرت آمیزی عبد السلام را احضار فرمود چشم فاخته که به عبدالسلام افتاد بی اختیار دل در سینه اش طپیدن گرفت چه مرد خوش قیافه و رشید و دوست داشتنی نه عبد الرزاق و نه شیخ هیچ کدام این طور نبودند اولین باری بود که فاخته مردی را در مقابل خود میدید و از دیدن او دستخوش احساسات و عوالمی میشد که تا آن روز به قلبش راه نیافته بود تشویش و دلشوره کشنده و در عین حال نشاط انگیزی بر سراپای وجودش مسئولی شده بود. با صدای لرزان عبد السلام را دعوت به نشستن نمود. عبدالسلام به احترام مرشد خود شیخ شهید و نیز از شرم و حیا سر به زیر انداخته و نگاه به سوی فاخته نمیکرد عبد السلام گزارش داد که رفقا جملگی حاضرند برای خونخواهی شیخ شهید و قصاص قاتل اصلی که مسعود است قیام کنند نقشه کار را کشیده و اطمینان دارند که حق بر باطل غلبه خواهد کرد و سلطنت درویشان در سراسر خراسان مستقر خواهد شد و برای شروع به کار منتظر اشاره حرم محترم شیخ شهید میباشند.
فاخته در آن لحظه مسعود و انتقام و مسند بانوی امیر و هر آرزویی را که به دل داشت از یاد برده
و تنها چیزی که میخواست این بود که همیشه در کنار این مرد باشد و صدای او را بشنود، روی دلربایش را بنگرد و از محضر او شادکام و کامیاب باشد. نگاهی به عبدالسلام نمود و یقین کرد که از آن ساعت به بعد حیات و مرگش بسته به وجود این مرد خواهد بود. در همین لحظه فکری به خاطرش رسید که بر اثر آن مو بر اندامش راست شد اگر عبدالسلام در جنگ با مسعود کشته شود؟ وای که روزگار سن سیاه و خودم زنده نخواهم ماند. اگر در جنگ هم کشته نشود ممکن است به دست یکی از هواخواهان متعصب مسعود از پای درآید نه نمیخواهم بگذار مسعود برای خود فرمانروایی کند و عبدالسلام زنده بماند خلاصه فاخته حس جاه طلبی و کینه توزی و آرزوی مسند بانوی امیر و همه چیز را زیر پا نهاد و از یاد برد و به قول شاعر به باد داد ورقهای درس و فتوی را و فقط گوش به صدای گرم دل خود داد که وصل عبد السلام را می طلبید. او با صدایی که از شور و هیجان می لرزید و عبدالسلام ساده آن را حمل بر حجب و حیای بانو می کرد، از احساسات و صداقت و جانبازی درویشان تشکر کرد و همان کسی که تا دیروز برای کشتن مسعود آن همه عجله داشت و دقیقه شماری میکرد گفت من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که فعلاً موقع برای برانداختن و نابودی مسعود مقتضی نمیباشد زیرا آتیمور فرمانده بزرگ سربداران با ده هزار سوار در خراسان است و او وجود تربیت یافته و سرسپرده خاندان مسعود میباشد، ممکن است مرگ مسعود را بهانه سازد و با قشونی که در اختیار دارد به سبزوار و درویشان حمله کند.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


جمعی در این میان کشته شوند و خدای نکرده به وجود عزیز خود شما هم صدمه برسد، در صورتی که من احتیاج مبرمی به شخص شما دارم و شما را یگانه پشت و پناه خود میشمارم باید صبر کنیم تا من یکی را نزد آتیمور بفرستم و او را رام کنم و با خودمان همراه سازم
عبد السلام گفت: آتیمور که خود حلقه ارادت شیخ شهید را به گوش دارد دل خوشی از مسعود ندارد و گمان نمی رود در مقام مخالفت برآید.
فاخته در عقیده خود اصرار ورزید و عاقبت عبد السلام محض ادب و احترام تسلیم شد.
فاخته صحبت های متفرقه به میان آورد و در ضمن گفت که شیخ شهید از غیب خبر می داد و از مرگ خود اطلاع داشت. بارها به من گفت تنها کسی که بعد از مرگ من پشت و پناه تو خواهد بود و در مواقع لزوم به دردت خواهد رسید عبد السلام است. فاخته خنده کرد و گفت آن مرحوم حرف هایی راجع به شما زده که من فعلاً خجالت میکشم به زبان آورم فاخته در ضمن صحبت تلاش میکرد که بلکه عبدالسلام سر خود را بلند کند تا روی زیبا و رخسار دلربای خود را نشان بدهد ولی مرد با حیا شرم داشت که نگاه نامحرمش به روی حرم شیخ بیفتد.
تا عاقبت آن را پیدا کرد. در جریان صحبت بنای شکوه از روزگار گذاشت و با آه و ناله گفت که روز خوشی به عمر خود ندیده ام و از آنهایی هستم که بیرونم مردم را می سوزاند و درونم خودم را وقتی به ازدواج عبدالرزاق درآمدم محسود دختران
بانوی سریدار ٫ ۲۶۹
سبزوار شدم و حال آنکه من شخصاً مایل به این ازدواج نبودم مسعود و خواهرم برای خیر و صلاح خودشان مرا به زور و قهر به عبد الرزاق دادند دلخوشی از این مرد نداشتم ولی به مرگش هم راضی نبودم اگر بدانید روزی که مسعود با آن وضع فجیع برادرش را کشت چه بر من گذشت. هر وقت آن صحنه خونین را به خاطر می آورم منقلب و بد حال می شوم وای خدایا مردم! فاخته ناله کرد و یک مرتبه ساکت شد. عبد السلام به صدای ناله مضطرب شد و برای اولین مرتبه سر بلند کرد و فاخته را نگریست. فاخته به دیوار تکیه داده و از حال رفته بود و چادر از سرش به یک سو شده بود. عبد السلام سخت مشوش شد خواست خدمه را به کمک بطلبد ولی به خاطر آورد که ملاقات محرمانه بوده و فاخته همه را دور کرده است. مشت آبی به دست ریخت تا به صورت فاخته بزند ولی احتیاجی نشد. فاخته چشم باز کرد و لبخندی به روی عبدالسلام زد و فوراً چادر را به صورت کشید. لحظه ای بعد عبد السلام مرخص شد در حالی که عقل و دین از دست داده بود، نه دلی در سینه داشت و نه هوشی در سر
آن شب خواب به چشم فاخته راه نیافت شور و هیجان درون جایی برای خواب باقی نگذاشته بود. به یاد عبد السلام تبسم شیرینی به لب داشت و به نظرش میرسید که در آن یکی دو ساعت صحبت با عبد السلام در عالم دیگری سیر میکرد. آن شب برای اولین بار در عمر خود طعم عشق را چشیده بود. دیگر با مسعود و آزاده کاری نداشت. مسند بانوی امیر را که یگانه آرزویش بود از یاد برده و تمام عقل و هوش و فکر و ذکرش پیش عبدالسلام بود.
خوشوقت بود که برای حفظ جان عبدالسلام جنگ را به هم زد. دفتر عمر گذشته را ورق می زد و می دید که بهترین روزهای جوانی را پشت سر نهاده بدون اینکه خیری از زندگی بفهمد. راست است که با عبدالرزاق میگفت و میخندید و از سر و کول شیخ مرحوم بالا می رفت ولی نسبت به هیچ کدام احساس محبتی در دل نمی نمود و حتی در بعضی از مواقع از هر دوی آنها متنفر می شد و دندان روی جگر گذاشته میسوخت و می ساخت. اکنون میدید که یک ساعت صحبت با عبدالسلام با تمام خوشیهای گذشته برابر بلکه بیشتر است. در اینجا سؤالی پیش آمد: آیا او هم مرا دوست خواهد داشت با من تنها به قاضی میروم؟ خنده کرد و گفت: افسون هایی به کار می برم که نتواند یک لحظه بی من باشد. در همین حین سؤال دیگری به خاطرش رسید که بر اثر آن ابرو در هم کشید و ناراحت شد من باید هر روز ساعتی در کنار عبد السلام باشم. عده شرعی که باید بعد از مرگ شیخ نگاه بدارم هنوز پایان نیافته در این صورت ملاقاتهای من و او هر قدر هم احتیاط بکنیم به گوش این و آن خواهد رسید و موجب تعبیرها و تفسیرهایی خواهد شد. آنچه مسلم است مسعود و آزاده که یقین دارم جاسوسهایی در اطراف من دارند زودتر از دیگران خواهند فهمید و آن وقت؟ عرض و ناموس را بهانه کرده و خدا میداند چه محشری به راه خواهند انداخت. ممکن است برای حفظ آبرو و جلوگیری از رسوایی عبدالسلام را غافلگیر کنند و صدمه به جانش بزنند و
خونش را هم پایمال کنند. خدا آن روز را نیاورد. آیا عبدالسلام راضی میشود با من از این شهر قرار کند؟
دانشمندان می گویند عشق اگر حقیقی و صادقانه و دور از ریا و دغل باشد باید حتماً دو سره باشد. عشق یک سره پایه محکمی ندارد و زودگذر است. عشق دو سره وقتی به وجود می آید که مرد و زن همدیگر را از حیث جسمی و روحی تکمیل کنند. این خود مبحث طولانی است که از سر آن می گذریم.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


عبد السلام دیوانه وار شیفته و دلباخته فاخته شده بود. او به عمر خود زنها و دخترهای زیادی از آزاد و کنیز دیده و با بعضی از آنها چندی عشق ورزیده ولی هرگز دل و دین این طور از دست نداده بود. آنچه به قلب مرد بیش از همه فشار می آورد این بود که کمترین امیدی به وصال دلدار نداشت. یگانه راهی که برای رهایی از غم عشق به نظرش میرسید این بود که ترک دیار و مافیها بگوید و به ولایت دوری فرار کند.
باری عبدالسلام رفقا را جمع کرد و عقیده حرم شیخ شهید را که موقع را برای برانداختن مسعود مناسب نمی دانست ابلاغ نمود. آن دو سردار دیگر یعنی کمال الدین اسفراینی و غلام نبی جاجرمی که هر دو کوس استقلال و فرمانروایی میزدند و خیالاتی به سر داشتند عبدالسلام را مورد توبیخ و ملامت قرار دادند و او را متهم به ترسویی کردند و گفتند چون خودش از جنگ با مسعود واهمه دارد لذا جریان را طوری دیگر در نظر حرم شیخ تشریح کرده و با مغلطه و خلاف گویی عقیده بانو را تغییر داده است. بانوی شیخ بیش از همه تشنه انتقام و دشمن مسعود است پس چه شد که یک مرتبه تغییر عقیده داد بعد از گفتگوی زیاد قرار شد هر سه سردار شخصاً به حضور حرم شیخ برسند و او را قانع کنند خود عبدالسلام از خدا میخواست که فاخته با جنگ موافقت کند تا وی سینه را جلوی تیر دشمن بدهد و از غم عشق نومیدانه خود برهد.
روز بعد عبد السلام نامه نوشت و جریان جلسه مذاکرات را یادآور شده از فاخته وقت ملاقات خواست تا هر سه سردار با هم به حضورش شرفیاب شوند.
فاخته از اینکه به این زودی معشوق را ملاقات خواهد کرد غرق در مسرت و شعف گردید. در جواب عبد السلام نامه محرمانه فرستاد مبنی بر اینکه تشریف فرمایی سه نفر با هم ممکن است. جلب توجه جاسوسهای مسعود را بکند و اسباب زحمت شود خوب است خود عبد السلام تنها و مخفیانه به ملاقاتش برود. آن دو سردار چاره ای جز موافقت نداشتند فاخته با دلشوره و هیجانی که با رنج و شفقت توام بود برای ملاقات معشوق آماده شد. البته به خاطر ماتم شیخ نمی توانست آرایش کند لباسی از مخمل مشکی که سفیدی رخسار و گردن را جلوه خاصی می بخشید در بر نمود. این دفعه وسایل پذیرایی از شیرینی و میوه تهیه کرد فاخته فقط از یک جهت نگرانی داشت عبدالسلام از مریدان پاکباز صدیق شیخ مرحوم بود. در ملاقات گذشته سر به زیر افکند و کمترین
توجهی به دیدن روی فاخته نداشت با این حال ممکن نبود نگاه چپی به روی حرم شیخ شهید بکند، بخصوص که هنوز عده شرعی عقد سر نیامده بود. این فکر به سختی فاخته را مشوش و پریشان خاطر ساخت ولی فوراً راهکار را پیدا کرد تنگ شرابی با در جام پشت پرده اتاق پذیرایی پنهان ساخت. آری شراب بهترین طلسمی بود که فاخته میتوانست با آن معشوق را رام کند و به دام اندازد.
عبد السلام آمد. دل در سینه اش از شور عشق می طپید بخصوص چنان که گفتیم کمترین امیدی به وصال نداشت و دل شوریده خود را نفرین و لعنت میکرد سر به زیر افکنده در گوشه ای نشست. فاخته به زبان خوش آمدی گفت و با چشمهای پرتمنا عبدالسلام را می نگریست و عشق و دلباختگی از نگاهش میبارید وه که این مرد چقدر دوست داشتنی است برای من شوهر عزیز و محبوبی خواهد بود ولی چه خوب میبود که هم مونس و هم بستر من و هم امیر سربداران می شد. اگر جلوس او بر تخت امیری توام با مخاطراتی و لو احتمال باشد هرگز رضا نخواهم داد. من از جوانی خیری ندیده ام و میخواهم چندی با این مرد عیش کنم تا بعد چه پیش آید.
عبد السلام گزارش داد که رفقا تصمیم قطعی گرفته اند که هر چه زودتر مسعود را از میان بردارند و عقیده دارند که امروز فرصت خوبی به دست آمده و باید آن را مغتنم بشمارند، فقط از باب احترام شیخ شهید منتظر اجازه شما هستند.
شهوت جاه طلبی فاخته که موقتاً تحت الشعاع عشق قرار گرفته بود یک مرتبه بیدار شد. پرسید: بعد از نابودی مسعود چه کسی فرمانده سربداران و درویشان خواهد شد؟ عبد السلام گفت صحبتی نکرده اند ولی معلوم است که تخت فرماندهی نصیب کسی خواهد شد که در برانداختن مسعود پیشقدم باشد.
فاخته با معمای بغرنجی روبه رو شد. اگر به عبدالسلام اجازه دخالت و پیشوایی در این کار را می داد ممکن بود محبوبش به خطر بیفتد و فاخته را برای همه عمر داغدار و سوگوار سازد. اگر او را از دخالت منع می کرد ناچار میشد که آرزوی تکیه زدن بر مسند بانوی امیر را به گور ببرد. عشق و آرزوی وصال یار از یک طرف و شهوت جاه طلبی و مسند بانویی از طرف دیگر، در دل شوریده اش به مبارزه برخاستند و عاقبت عشق غلبه کرد فاخته لازم دید قبل از هر کاری عبدالسلام را رام کند و به دام اندازد. ابتدا از عشق او کامیاب بشود و بعد اگر شد فکری هم برای سلطنت او بکند. لذا گفت: اگر رفقای شما واقعاً از مریدان شیخ شهید هستند و نسبت به او وفادار میباشند باید به وصیت های او هم عمل کنند. شیخ مرحوم از مرگ خود خبر داشت و غالباً صحبت از مرگ می کرد.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


هر وقت من متأثر می شدم و با حال گریه میگفتم که بعد از تو روزگار من سیاه خواهد شد آن مرحوم می خندید و می گفت روزگار تو بهتر از امروز خواهد شد و جانشین من به مراتب بهتر از خود من از تو نگاهداری و اطاعت خواهد کرد میگفت من هرچه دارم به جانشین و خلیفه من خواهد رسید، من حتی به
یاران محرم خود وصیت کرده ام که همه مطیع و فرمانبردار تو باشند. من میگفتم که بعد از تو به یکی از اماکن متبرکه پناه برده و منزوی خواهم شد آن مرحوم میخندید و می گفت اگر می خواهی من از تو راضی باشم باید به عقد جانشین من در آیی.
عبدالسلام که در آن لحظه فکری جز این نداشت که هر چه زودتر از حضور فاخته فرار کند تا بلکه آتشی را که سراپایش را فرا گرفته بود تسکین بدهد وقتی وصیت شیخ را راجع به جانشین یعنی شوهر اخیر فاخته شنید یکه خورد و خواست بداند آن مرد خوشبخت کیست که دار و ندار شیخ با هم بستر دلربایش به او خواهد رسید. گفت آن مرحوم راجع به جانشین خود حرفی نزد آیا ممکن است بفرمایید که جانشین شیخ کیست؟ فاخته که لحظات پرهیجانی را طی می کرد و نمی دانست که عبد السلام دروغ های او را چگونه تلقی خواهد کرد با صدای لرزان گفت من نمی خواستم به این زودی وصایای شیخ را فاش کنم ولی چون رفقای شما ممکن است قدمی برخلاف آن مرحوم بردارند این است که ناچارم این راز را در حضور شما بر زبان آورم به شرط اینکه تا مدتی به کسی ابراز نکنید. آری شیخ مرحوم هر وقت صحبت از مرگ و جانشین او به میان می آمد اسم شما را می برد و به من دلداری میداد و میگفت خلیفه و جانشین من عبد السلام است که پشت و پناه تو هم خواهد بود. اکنون عبد السلام بدان و آگاه باش که تو جانشین شیخ هستی و من به خاطر وصیت آن مرحوم از بذل جان و مال در راه تو مضایقه نخواهم داشت.
خود پیداست که عبدالسلام به شنیدن این سخنان چه حالی به هم رسانید. به نظرش رسید که درهای سعادت دنیا و آخرت را به رویش باز کرده اند. سعادت دنیا در وصال دلارام بود که خود به استقبال عشق او آمده بود. سعادت آخرت را هم از این لحاظ در مشت خود می دید که مرشد و پیشوایش شیخ شهید او را از میان یاران برگزیده و به جانشینی خود انتخاب کرده بود.
در حالی که از شدت هیجان میلرزید بی اختیار سر خود را بلند کرد و فاخته را که پروایی برای پوشاندن رخسار نداشت نگریست. معشوقه زیبا تبسم دلربایی به لب داشت و عرقی که هر قطره اش در نظر عاشق مرواریدی مینمود بر پیشانی اش نشسته بود عبد السلام فوراً سر به زیبر انداخت و گفت حال که چنین است اجازه بدهید همین دم بروم و انتقام شما و مریدان شیخ را از مسعود بگیرم و جانشینی خود را اعلام کنم.
فاخته که از طرز نگاه و سرخی روی و لحن گفتار عبد السلام دریافته بود که دل از کف وی ربوده است بی اندازه شادمان شد ولی در همان لحظه به خاطرش رسید که در صورت حمله عبد السلام به قصر مسعود ممکن است جنگی درگیرد و خطری متوجه معشوقه بشود. لذا گفت یکی دیگر از وصیت های شیخ مرحوم به من این بود که میگفت عبد السلام مرد بی پروایی است، از خطر نمی اندیشد و تو باید با هر آنچه از دستت برآید مواظب و محافظ جان او باشی و او را از خطر آگاه
بانوی سربدار ٫ ۲۷۳
من اطلاع دارم و لابد شما هم شنیده اید که مسعود بعد از قضیه پیرمرد خبوشانی نگران شده و محض احتیاط عده زیادی از لشکریان را در اطراف قصر تمرکز داده تا برای رو به رو شدن با هر پیشامدی آماده باشند. حمله شما به قصر مبدل به جنگ و جدال خواهد شد و ممکن است خدای نکرده صدمه به جان شما برسد. این است که ما این کار را صلاح نمی دانم.
عبدالسلام پرسید پس چه باید کرد؟ وصیت شیخ چه میشود؟ فاخته جواب داد این مسعود ملعون را باید با اسلحه خودش از میان برداریم و با همان حیله که شیخ را شهید کرد ما هم او را به درک بفرستیم بدین معنی که غلام یا کنیز گناهکاری را با وعده عفو و زادی رام میکنیم و به جان مسعود می اندازیم و به محض مرگ مسعود شما با قوایی که قبلاً آماده کرده اید زودتر از دیگران قصر مسعود را اشغال میکنید و من هم فوراً اندرون را به تصرف در می آورد و آن وقت شما بالطبع جانشین خلیفه شیخ یعنی امیر سربداران و مرشد درویشان خواهید بود.
فاخته در حینی که نقشه کشتن مسعود و تصرف قصر او را شرح میداد در نظر مجسم می نمود که چگونه با کنیزان خود وارد اندرون قصر شده آزاده و توله اش را در اطاقی محبوس و تمام خزائن را تصرف خواهد کرد تیم فنخانه به لب داشت.
باری سابقاً گفته ایم که عبدالسلام بزرگترین سردار درویشان در عین درویشی و صوفیگری جاه طلب و شهوت پرست و قدرت جو بود وقتی برای اولین بار قبل از اینکه روی فاخته را ببیند پیغامی از او دریافت کرد مبنی بر اینکه باید به خونخواهی شیخ قد علم کند و از قاتل شیخ یعنی مسعود انتقام بکشد اما خود او که مرد جاه طلبی بود به این فکر افتاد که با کشتن مسعود می تواند هم بر تخت سلطنت سربداران تکیه بزند و هم بر تخته پوست مرشد و درویشان جلوس

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


کند. ولی وقتی دلباخته فاخته شد چون کمترین امیدی به کامیابی از این عشق نداشت جاه و جلال را از یاد برد و حتی به خاطرش رسید که برای تسکین غم عشق سر به کوه و بیابان نهد ولی اکنون که وصیت شیخ شهید را از فاخته شنید و معشوقه را در کنار و تخت پادشاهی را در انتظار خود دید بر آن شد که هر چه زودتر به مقصود برسد. پرسید آیا نقشه نابودی مسعود را اجرا میکنید یا من این کار را انجام بدهم؟ فاخته گفت من با مردها و غلامان تماس ندارم و نذا سعی میکنم کنیزی را برای این کار راضی کنم ولی البته اگر قاتل یک نفر مرد باشد که بتوان هماندم او را کشت و زبانش را بست بهتر خواهد بود.
کدام عاشقی است که عیب و نقصی برای معشوقه قائل باشد؟
عشق پرده ایست که تمام عیبهای دلدار را میپوشاند تلخ را شیرین و سیاه را سفید می نماید.
آری عبدالسلام که به طور غیر مترقبه به گمان. خود نسبت به سعادت دنیا و آخرت نائل گشته بود در آن ساعت یک حال خلسه و جذبه داشت که زبان حالش این بیت حافظ بود
گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است
باید گفت که آن شب فاخته و عبد السلام حریم نگاه داشته و از گفت و شنود تجاوز نمی کردند. عبد السلام میخواست تا سپیده صبح در کنار دلدار باشد. بالاخره پس از تذکرات مکرر فاخته بالاخره با آه و حسرت از جا برخاست و رفت برای تسریع در کشتن مسعود و به عبارت مهم تر، پیدا کردن مجری این خیانت قرار یک نوع مسابقه دادند و از هم جدا شدند.
گفته ایم که بعد از مرگ شیخ صبح روزهای جمعه چند نفر از سرداران و بزرگان دراویش برای عرض ارادت و شنیدن کلمات و پیشگوییهای مرشد به خدمت فاخته می رسیدند و فاخته از پشت پرده با آنها صحبت میکرد. این دفعه که آمدند فاخته گفت که شیخ تمام این روزها را پیش بینی کرده بود و از وقایع آتیه خبر داده بود.
فاخته به طور سربسته از قول شیخ همه را دعوت به صبر و سکون فرمود و در خاتمه با لحن محکم از قول شیخ گفت که تمام مریدان باید منتظر باشند تا دستی از غیب بیرون آید و کاری بکند. آن مردم ساده و خوش باور هم قبول کردند و متفرق شدند.
آزاده غافل از دل سیاه و سنگ خواهرش روزهای خوشی را میگذراند. در کنار پسر خرد سال شیرینش که اسم او را امیر لطف الله گذاشته بود شادکام و سعادتمند بود تنها دلتنگی و ناراحتی که داشت از جهت شوهر محبوبش مسعود بود مسعود بعد از شکست از ملک حسین دائماً غمگین و گرفته بود خود را سر افکنده و شرمسار میدید و از غصه و خیال به خود می پیچید، آزاده هرچه سعی میکرد دلداریش بدهد و به آتیه درخشان امیدوارش سازد تأثیری در جوانمرد غیور نمیبخشید مسعود کمتر در مجامع حاضر میشد. میخواست داوطلب بگیرد و قشونی از نو تجهیز کند ولی مردم که هنوز خبر شکست اخیرش را به خاطر داشتند استقبالی نمی کردند. مسعود خجالت میکشید به روی مردم سبزوار نگاه بکند. شب و روز در فکر جبران شکستی بود که تقصیری در آن نداشت. بالاخره همین که دو یا سه هزار نفری به زیر پرچم آورد از سبزوار به سوی مشرق حرکت کرد تا به اتفاق سردار بزرگش آتیمور فتح خراسان را به پایان برساند. بار دیگر روزگار به روی مسعود لبخند زد به اتفاق آتیمور در اندک زمانی باقی مانده عساکر ارغون را تار و مار کرد تا ترشیز و جام و خبوشان جلو رفتند و با غنائم فراوانی آماده بازگشت به سوی سبزوار شدند. مسعود سردار دلیر و فاتح خود آنیمور را مورد همه گونه نوازش و خلعت قرار داد و برای اینکه محبت خود را در حق او به اعلا برساند و عده کرد که خواهر زن زیبای خود فاخته را به عقد وی در آورد، غافل از اینکه آزاده مدتها پیش آتیمور را به ماریه وعده داده است.
و اما کشتن مسعود طبق نقشه ای که فاخته و عبد السلام در نظر گرفته بودند و در وهله اول آسان می نمود در عمل معلوم شد که کاری مشکل و خطرناک است. عبدالسلام هر چه تلاش کرد توانست کسی را برای اجرای آن راضی کند تلاشهای فاخته نیز که در نظر داشت توسط کنیزی مسعود را
بانوی سربدار ٫ ۲۷۵
مسموم کند عقیم ماند. عاقبت هم بدون اینکه اینها بتوانند کاری بکنند مسعود به راه افتاد و آن دو از یک جهت این پیشامد را از یاری بخت و اقبال دانسته در انتظار فرصت دم را غنیمت شمردند و به عیش و نوش نشستند. باری مسعود بار دیگر با کوکبه خراسانی و مانند سردار فاتح با غنائم فراوان وارد سبزوار شد. مردم برای تجلیل و استقبال امیر سربدار از خانه بیرون ریخته زیر پایش قربانی ها کشتند و شادی میکردند. فاخته بر لب با می جای گرفته و موکب مسعود را تماشا می کرد و از حقد و حسد به خود می پیچید. آری این حشمت و جلال میبایستی از آن عبد السلام باشد و عاقبت به او هم خواهد رسید.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


فاخته که به کام دل رسیده و بالطبع آتش عشق و شهوتش تا حدی فرو نشسته بود، پشیمان بود که چرا از یک خطر موهومی اندیشه کرد و نگذاشت محبوبش عبد السلام به قصر مسعود حمله کند و تخت سلطنت سربداران را متصرف بشود. تقصیر از خودش بود اگر مانع نشده بود عبد السلام : تخت سلطنت می نشست و خود فاخته هم بر مسند بانوی امیر تکیه می زد. در آن لحظات فاخته در نظر خود آزاده را مجسم کرد که با چه وجد و غروری ورود شوهر نامدار را تماشا می کند و بر خود می بالد ولی فاخته که هزار مثل آزاده را تشنه لب آب می برد و بر میگرداند از غم و حسرت به خود می پیچیدا
موکب مسعود با فر و شکوه تمام از مقابل چشمهای پرکینه و شرر بارش میگذشت یک مرتبه متوجه شد که شور و شعف مردم به حد اعلا رسید صفهای تماشاچیان بهم خورد. خلق الله به طرف یک نقطه هجوم آورده و میخواستند چیزی را از نزدیک تماشا کنند. فاخته که بر بام بلندی داشت زودتر از دیگران دریافت که هدف مردم چیست.
طفل خرد سال مسعود را هم به استقبال آورده بودند و مردم میخواستند ولیعهد امیر را زیارت کنند. نزدیک بود که فاخته از فرط خشم و حسد مدهوش بشود. او دو شوهر کرده و از هیچ کدام باردار نشده بود. در این حین فکر شوم و هولناکی به خاطرش رسید که بر اثر آن تبسم تلخی به لب آورد داغ این توله را به دل مسعود و آزاده خواهم گذاشت. این دیگر مسعود نیست که کشتن او مشکل و دشوار باشد. میدانم چه بکنم زن سنگدل نقشه جانسوزی کشیده و با اطمینان به اجرای آن این دفعه لبخند فاتحانه زد.
فاخته در حینی که با خشم و حسد موکب فرزند خرد سال مسعود را نماشا می کرد و نقشه میکشید که داغ کودک را بر دل مسعود و آزاده بگذارد یک مرتبه فکری به خاطرش رسید و بر اثر آن سخت مضطرب و نگران گردید و نو گویی یکی در گوشش گفت شاید قبل از اینکه تو داغ طفل را بر دل پدر و مادرش بگذاری خود گرفتار داغ جانسوزی بشوی که تا عمر داری از آتش آن بسوزی این نگرانی فاخته به خاطر معشوقش عبدالسلام بود که فاخته میترسید در راه عشق او قربانی شود.
فاخته حق داشت نگران و بیمناک باشد زیرا خبر روابط پنهانی او با عبدالسلام به گوش آزاده رسیده بود. شکی نداشت که اگر مسعود هم از این ماجرا مطلع شود بی چون و چرا عبدالسلام را زنده نخواهد گذاشت. حال باید بگوییم که چگونه آزاده به راز ننگین خواهر نامهربان پی برد و خود او و معشوقش را تهدید به مرگ نمود. بعد از مرگ شیخ حسن جوری شوهر دوم فاخته، روابط بین آزاده و فاخته رنگ کدورت به خود گرفت و تا بدانجا کشید که دو خواهر از هم قهر کردند و قطع رابطه نمودند. علت این بود که فاخته در وهله اول با گوشه و کنایه و بعد رک و راست مسعود را متهم به قتل شیخ نمود. آزاده طبعاً این اتهام را رد کرد و شوهرش را میری دانست. کار به مشاجره سخت کشید و فاخته با لعنت و نفرین خواهر را ترک کرد و قطع رابطه نمود. یکی از کنیزانی که آزاده در عروسی فاخته به خواهرش بخشیده بود از راه وفاداری نسبت به بانوی سابق و یا برای جلب توجه و محض گرفتن انعام داوطلبانه و بدون اینکه از طرف آزاده اشاره بشود، برای آزاده جاسوسی می کرد این کنیز باهوش با همه استنار و احتیاطی که فاخته برای مخفی داشتن ملاقاتهای شبانه خود با عبدالسلام بکار میبرد بالاخره از راز خانم اطلاع یافت و به آزاده خبر داد. در گوشه دور افتاده باغ بزرگی که فاخته زندگی میکرد ساختمان کوچکی بود که صاحب اولی باغ برای خانم خانه ساخته و در ضمن دو اطاق تو در تو را که آئینه کاری بس زیبایی داشت برای خلوت کردن با معشوق اختصاص داده بود.
پنجره های اطاق به طرف حوض خانه شاعرانه ای باز میشد و اطاق عقبی کاملاً از انظار محفوظ بود در همین اطاق پستو مانند بود که فاخته با خیال راحت دور از چشم این و آن با معشوق خود عيش میکرد شبها پس از آنکه همه خواب می رفتند فاخته در تاریکی خیابانهای آشنای باغ را می پیمود و به میعادگاه می رسید اما عبد السلام لباس کسبه شهری را در بر می نمود، عبایی بر سر می کشید و از چینه کوتاه وارد باغ میشد. شیخ مرحوم در اوایل این ساختمان را خیلی می پسندید. چند روزی در هوای گرم تابستان در همان در اطاق آئینه کاری که اکنون به صورت نهانخانه فاخته درآمده بود استراحت میکرد ولی وقتی شنید که آن عمارت به خمخانه و محل باده گساری اختصاص داشته دیگر قدم به آنجا نگذاشت.
خان قیزی که همین کنیز باشد خدمتکار مخصوص فاخته و مأمور آرایش و تنظیف اطاق بانو بود. یک روز صبح در حین کار متوجه شد که از شیرینی و میوه هایی که شب گذشته در اطاق خانم نهاده بود مقداری کسر شده بدون اینکه اثری از پوست و تخمه و غیره در اطاق باشد که معلوم شود خود خانم به مصرف رسانیده است. آیا کنیزان دیگر محض دشمنی با خان قیزی دستبرد می زنند و چه کسی این کار را میکند؟ این قضیه چند بار دیگر تکرار شد و بر ترس و تعجب دخترک افزود.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


در این ضمن روزی در حین تنظیف صندوقچه خانم که با دستمال گردگیری می کرد با نهایت حیرت متوجه شد که یکی از غرابه های شراب به کلی خالی شده و دیگری تا نصفه خالی شده است.
خانم شراب خوار نبوده و در این مدت مهمان شراب خورای هم به خانه اش نیامده بود. تعجبش وقتی به حد اعلا رسید که یکی از تنگهای مینا را با دو جام زرنگار در صندوقخانه ندید، سخت اندیشناک شد. دزدی به خانه نیامده و هیچ کس غیر از خود او و خانم وارد صندوقخانه نشده است. پریشان و مضطرب شد. در همین حین فاخته برای کاری به صندوق تنه آمد. خان قیزی با ترس و لرز جویای تنگ و جامها شد. فاخته که در این قبیل مو سختگیری میکرد و قضیه را تعقیب می نمود با بی اعتنایی گفت لابد در همین گوشه و کنار است فعلا از صندوقخانه بیا بیرون چون می خواهم جایی برویم.
روز بعد خان قیزی همان تنگ و جامه را در طاقچه صندوقخانه دید و تعجیش به حد اعلا رسید. تنگ پیدا شد ولی میوه ها و شیرینی های اضافی خانم همچنان کم می شد و کنیزک هرچه می کرد راه به جایی نمی برد. شبی تصمیم گرفت ، صبح بیدار بماند
خان قیزی پشت اطاق فاخته میخوابید نزدیک نیمه شب در خواب بود که صدای پایی از سمت اطاق بانو به گوشش رسید فاخته آهسته در اطاق کنیز را باز کرد... و را صدا زد. کنیزک جواب نداد. فاخته به اطاق خود برگشت و لحظه ای مکث کرد کنیز سقوط جسم کوچکی را شنید. نفس در سینه حبس کرده بعد صدای خش خشی شنید و پشت سر و سکوت محض برقرار شد. جان کنیز از فشار حس کنجکاوی به لب رسید برخاست پشت در نیمه باز اطاق فاخته رفت و او را صدا زد، جوابی نشنید. جلوی پنجره دوید و از دور فاخته را دید که با قدم های تند به سوی حوضخانه در حرکت است. از پنجره پایین پرید و با پای برهنه فاخته را تعقیب کرد به خارهای بدتر از سوزن و سنگ ریزه هایی که به پایش فرو می رفت توجهی نداشت. فاخته وارد حوضخانه شد. خیان قیزی جرأت نکرد جلوتر برود و برگشت تا صبح بیدار و غرق در خیالات و حدسیات بود. هنگام اذان صبح فاخته از همان پنجره به اطاق خود آمد و دراز کشید و بلافاصله خوابش برد.
خان قیزی روز بعد در اولین فرصت دور از انظار به سوی عمارت حوضخانه شتافت. درب اطاق آئینه کاری قفل بود از روزنه نگاه کرد و تنگ را گوشه اطاق دید. آنچه باید بفهمد فهمید ولی نه به طور کامل صبح که اطاق خانم را تنظیف میکرد سیبی را نه شب از دست فاخته افتاده بود در گوشه ای دید.
باری شب بعد خبری نبود ولی شب سوم فاخته به همان ترتیب از پنجره خارج شده و خان قیزی نیم ساعتی مکث کرد و بعد با همان پاهای زخمی و خار خلیده به طرف حوضخانه به راه افتاد، درب اطاق آئینه کاری باز ولی اطاق تاریک بود خان قیزی نگاه کرد. در پستوی اطاق فاخته را در کنار عبد السلام مشاهده نمود و صحبتهایی از دهان عاشق و معشوق شنید. صحنه هایی از عشقبازی دید و با چنته مالامال از خبرچینی به اطاق خود برگشت و در اولین فرصت آنچه را دیده و شنیده بود با آب و تاب تمام در کف دست آزاده گذاشت دنیا در نظر آزاده تیره و تار شد. حیثیت و
شرافت خود و خاندانش را در معرض نابودی و رسوایی دید در حق خان قیزی احسان و انعام فراوان نمود و قسمش داد که این مطلب را نزد کسی فاش نکند.
با اینکه با خواهرش قهر بود و رابطه نداشت از فاخته تقاضای ملاقات نمود تا شخصاً به طور محرمانه موضوع را با وی در میان نهد و از رسوایی که در انتظار هر دو بود بلکه از خطر قطعی که فاخته و معشوقش را تهدید میکرد بر حذرش سازد ولی فاخته که از تعقیب امر خبر نداشت و به علت ملاقات پی نبرده بود به تصور اینکه خواهرش از قدرت درویشان بیمناک شده و می خواهد شوهرش را از گزند روزگار حفظ کند در جواب آزاده پیغا داد که من خواهری به نام زاده ندارم آزاده که نمیخواست کسی از این راز ننگین آگاه بشود و در عین حال می ترسید راز از پرده برون افتد و رسوایی بزرگی برای خانواده به بار بیاورد چاره ای جز این نداشت که به هر نحوی شده خواهرش را برحذر سازد و تهدید کند تا بلکه هر چه زودتر از سر این ماجرای خطرناک بگذرد. هر چه فکر کرد که یکی را پیدا کند و توسط او به فاخته پیغام بدهد جرأت نکرد چون می ترسید راز را فاش سازند ناچار با همه نفرت و انزجاری که از ملاقات با خواهر بدکاره داشت خود شخصاً به ملاقات فاخته رفت فاخته از ورود خواهر سخت متعجب و مشوش گردید. با برودت و سردی تمام با آزاده رو به رو شد. آزاده موضوع را مطرح کرد و خواهر را سخت ملامت نمود و در خاتمه گفت که فاخته باید با آن مرد قطع رابطه کند و الا اگر قضیه به گوش مسعود برسد مسلماً آن مرد را زنده نخواهد گذاشت مسعود در سفر است و بعد از دو روز دیگر وارد شهر می شود.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


فاخته رنگ خود را باخت گریه را سر داد و به کلی منکر قضیه شد و دشمنان خود و از جمله آزاده را که چنین تهمت هایی بر او میبندند نفرین کرد به تمام معنی نه نه من غریبم درآورد و آزاده را تقریباً از خانه بیرون کرد. آزاده با قلب فشرده و خاطر پریشان رفت.
فاخته که هرگز تصور نمیکرد اسرارش فاش بشود فوق العاده نگران و مضطرب شد. مسلم بود که یکی از اهالی خانه به اسرار او پی برده و به آزاده خبر داده است. چون احتمال می رفت که آزاده برای اثبات ادعای خود کسانی را در کمین بنشاند و مچ فاخته را بگیرد اول کاری که کرد این بود که به عبدالسلام نامه فرستاد و او را تا ورود مسعود از ملاقات
فاخته حساب میکرد که آزاده برای حفظ آبروی خود و خانواده اش حرفی در این باب به مسعود نخواهد زد ولی ممکن بود همان کسی که آزاده را مطلع ساخته به مسعود هم خبر بدهد. عبد السلام طبق قرار قبلی به ملاقات فاخته آمد هر اندازه که فاخته گرفته و اندیشناک بود برعکس عبد السلام شاد و خندان به نظر میرسید عبدالسلام در حالی که از ذوق و شعف دست ها را به هم می مالید گفت: بالاخره یک شخص مطمئن را برای کشتن مسعود پیدا کردم این آدم برادر همان کسی است. که شیخ ما را کشت و مسعود بلافاصله با دست خود او را از پای درآورد من این جوان را به قدری پخته و برای کشیدن انتقام برادرش آماده کرده ام که صبر و قرار از کف داده و در انتظار قتل مسعود
بانوی سربدار ٫ ۲۷۹
دقیقه شماری میکنند ترتیب کار را طوری داده ایم که موفق به فرار خواهد شد و کسی او را نخواهد
فاخته با تردید و تشویش پرسید این کار کی انجام خواهد گرفت؟
عبدالسلام جواب داد: روز جمعه که مسعود برای نماز به مسجد میرود جوان بر بام یک خانه غیر مسکونی جای گرفته و مسعود را با تیر خواهد کشت و از همان جا قرار خواهد کرد. آزاده یک لحظه خوشحال شد که مسعود قبل از اینکه عبدالسلام را از پای درآورد خود کشته خواهد شد ولی فوراً حس جاه طلبی که بر تمام احساساتش غلبه داشت در نهادش به صدا درآمد، این است که ابرو در هم کشید و گفت:
مقصود عمده از کشتن مسعود این بوده و هست که بعد از او خود تو بر تخت سلطنت سربداران جلوس کنی اگر مسعود در این موقع که آتیمور سردار بزرگ در سبزوار است کشته شود مسلماً آتیمور جانشین مسعود خواهد شد. چون هم سردار سریدار و هم از مریدان شیخ است تمام مردم از لشکری و کشوری فرمانروایی مطلق او را گردن خواهند نهاد و سر تو بی کلاه خواهد ماند.
عبد السلام تبسمی کرد و گفت: آتیمور محض تجلیل مسعود با او به سبزوار آمده و بیش از یک الی دو شب در سبزوار نخواهد ماند و با تمام لشکریانی که همراه مسعود آمده اند به طوس مراجعت خواهد کرد تا ولایتی را که از ارغون گرفته منظم سازد. من با افراد خود در سبزوار خواهم ماند ولی چند نفر هم از سرکرده های بزرگ درویشان همراه آتیمور خواهند بود تا اگر وی بعد از شنیدن خبر مرگ مسعود بخواهد به سبزوار برگردد جلویش را بگیرند با رفقا و سران قوم قرار گذاشته ایم که جانشین مسعود را پس از مرگش با اکثریت آرا انتخاب کنیم ولی من پس از کشتن مسعود فوراً زمام امور را به دست گرفته و سلطنت خود را اعلام خواهم کرد و زیر بار قرار و مدار نخواهم رفت. آن وقت بساط عروسی را برپا خواهیم ساخت تا تو هم به آرزوی خود برسی و بر مسند بانوی امیر سربداران جلوس کنی فاخته نقشه را محکم و مطمئن ساخت. چنان به وجد آمد که دست به گردن عبد السلام انداخت.
ساعتی به راز و نیاز و شرح صحنه های زندگی شیرین آتیه گذشت بعد جزئیات نقشه و اجرای آن را کاملاً بررسی کردند نقاطی که عبدالسلام باید افراد خود را در آنجا آماده نگاه دارد و طرز حمله به قصر را از طرف عبدالسلام و چگونگی اشغال اندرون را توسط فاخته، همه را مشخص کردند.
ملاقات آینده را به شب جمعه که فردای آن بایستی مسعود کشته شده و عبدالسلام به تخت سلطنت سربداران جلوس فرماید محول نمودند و خوش و خندان از هم جدا شدند. به خاطر هیچ یک از آن دو نرسید که دیوار موش دارد و موش هم گوش خان قیزی کنیز جاسوس، همه صحبت ها را شنید و به خاطر سپرد. دخترک از هول و هراس می ارزید. مسعود را غرق در خون
می دید و از این رو به خود می پیچید که موفق نخواهد شد آزاده را از این واقعه هولناک و جانسوزی که در انتظارش بود آگاه سازد. زیرا از روزی که فاخته فهمیده بود یکی از زنهای ساکن اندرون باغ به اسرار وی پی برده و آزاده را مطلع ساخته است دستور اکید داده بود که هیچکس بدون اجازه شخصی او قدم از باغ بیرون نگذارد.
مسعود با اینکه دل خوشی از فاخته نداشت معهذا محض صله رحم و دلجویی از بیوه زن داغدیده، فری روز ورودش با هدایا و سوغاتی های فراوان به دیدن فاخته رفت، مسعود عین هدایا و تحفی که برای آزاده آورده بود به حضور فاخته برد و همین مطلب را هم خاطر نشان ساخت. فاخته هدایا را با خونسردی و کم اعتنایی تلقی نمود و خود را داغدیده و سوگوار قلمداد کرد.

داستانهای نازخاتون

27 Oct, 09:07


به یاد شیخ مرحوه ، کشید و اشک ریخت و مسعود را متأثر ساخت مسعود برای دلجویی و رفع غم و غصه فاخته گفت که شوهر لایق و سرشناس و شایسته برای فاخته در نظر گرفته و پس از برگزاری سال شهادت شیخ عروسی آن دو را به راه خواهد انداخت مسعود اسم آتیمور سردار بزرگ را به زبان برد و گفت که موضوع عروسی را با خود آتیمور در میان نهاده و او هم با کمال افتخار استقبال کرده است. مسعود در ضمن فاخته را به آشتی با خواهرش دعوت نمود و بالاخره مرخص شد. زن حسود و کنجکاو است بخصوص نسبت به نزدیکان فاخته سوغاتی ها را خوب تماشا کرد و پسندید یک مرتبه بی اختیار آهی کشید و از خود پرسید آیا مسعود راست گفت که در تقدیم سوغاتی ها بین من و آزاده فرق نگذاشته است؟ حس کنجکاویش طغیان کرد. می خواست بفهمد مسعود چه چیزهایی برای آزاده آورده است. خان قیزی را صدا زد. خان قیزی یک کنیز هم ولایتی در دستگاه آزاده داشت که گاهی با اجازه خانم به دیدن او می رفت و چنان که گفتیم هم برای فاخته و هم برای آزاده جاسوسی میکرد چون از آزاده محبت بیشتری دیده بود همیشه جانب او را نگاه می داشت صادقانه و صمیمانه به او خدمت میکرد و فاخته را غالباً بازی می داد. فاخته بدون اینکه هدایا را به کنیزک نشان بدهد او از مأمور کرد به هر نحوی شده هدایای آزاده را ببیند و خبر بیاورد.
خان قیزی همین که حرفهای خانم و موضوع مأموریت خود را شنید دست خدا را در این کار دید و معتقد شد که خدا نمی خواهد مسعود به ناحق کشته شود و آزاده بدبخت و بیچاره گردد. به قصر آزاده شتافت و خلوت کرد. ابتد با او موضوع مأموریت خود را اطلاع داد و بعد آنچه را که شب گذشته دیده و شنیده بود بی کم و کاست تحویل د د. آزاده سوغاتی ها را نشان داد، دخترک را نوازش فرمود و مرخص کرد. خود پیداست که آزاده وقتی خبر توطئه را شنید چه حالی به هم رسانید شوهر محبوبش را محکوم به مرگ حتمی و خود را در معرض بدبختی و بلکه نابودی دید.
آزاده راجع به روابط فاخته و عبدالسلام حرفی به مسعود نزده بود و به خواهرش توصیه کرده بود که اگر به عبدالسلام علاقمند است و نمیتواند دل از او برگیرد بهتر است پس از پایان دوره ماتم
بانوی سربدار ٫ ۲۸۱
شیخ به عقد او درآید و به کام دل برسد خیال میکرد که فاخته با فاش شدن رازش دیگر با عبد السلام ملاقات نخواهد کرد و موضوع پوشیده خواهد ماند ولی اکنون جریانی پیش آمده بود که آزاده دیگر نمی توانست سکوت کند.
مسعود را چون جان شیرین دوست میداشت و جانش به جان او بسته بود و اکنون هر دو در معرض خطر قطعی بودند. در حالی که از خجالت و سرافکندگی به خود می پیچید و از خشم می لرزید موضوع را با مسعود در میان نهاد مسعود مرد متهور و بی باکی بود. عقیده به تقدیر و سرنوشت داشت و از مرگ نمی ترسید. آنچه پس از شنیدن ماجرا آتش به جان مرد غیور زد این بود که چگونه سرکرده ای که خود را مسلمان و درویش میداند با روی دین و ایمان گذاشته و با زنی که «حرم» مرشد شهیدش میباشد رابطه برقرار کرده است. آتش خشم بیشتر از این جهت زبانه کشید که آن زن نزدیکترین قوم او یعنی خواهر زنش بود لحظه ای متفکر ماند و گفت: یکی را در کمین می نشانم تا مرا از ورود عبدالسلام به باغ آگاه سازد. بعد سر می رسیم و با دست خود، هر دو را که مهدورالدم (۱) هستند، به درک میفرستم آزاده که بی اختیار اشک می ریخت و می لرزید گفت: این عمل تو مایه رسوایی خود تو و من و تمام خاندان ما خواهد بود. مسعود که مثل ببر زخم خورده دندانها را به هم میفشرد حرف آزاده را تصدیق کرد باز لحظه ای به فکر فرو رفت و آنگاه گفت: کاری میکنم که جز خدا و من و تو و فاخته احدی به حقیقت امر پی نبرد.
شب جمعه فرا رسید. فاخته با صد قلم آرایش منتظر معشوق بود. ساعت ها پشت سر هم می گذشت. فاخته در آتش انتظار می سوخت و از عبدالسلام خبری نبود. صبح شد. فاخته با دل تنگ و خاطر گرفته به خوابگاه خود برگشت خود را تسلی میداد که عبدالسلام گرفتار تکمیل مقدمات و تشکیلاتی بود که برای وقایع خطیر روز جمعه در نظر گرفته بودند آفتاب جمعه دمید. مدت ها بود که فاخته با دلشوره نشاط آمیز انتظار این روز را میکشید در رختخواب خود دراز کشیده با شور و هیجان فکر میکرد که مسعود در صلات ظهر کشته خواهد شد و عصر آن روز عبدالسلام عزیزش بر تخت سربداران جلوس خواهد کرد و خود فاخته بر مسند بانوی امیر تکیه خواهد زد. آفتاب کمی بالا آمد و فاخته غرق در افکار شیرین بود که در اطاق باز شد پیرزنی که سرپرست زنهای اندرون بود با قیافه مضطرب و پریشان وارد شد و گفت: شهر شلوغ شده صبح زود که مردم از خانه ها بیرون آمده اند نعش عبد السلام سرکرده معروف را در نزدیکی خانه اش غرقه به خون دیده اند. قاتل که معلوم نیست چه کسی بوده شمشیری بر فرق عبدالسلام زده که تا سینه اش را شکافته است.

داستانهای نازخاتون

26 Oct, 10:20


باری چنان که گفتیم فاخته با هزار امید و آرزو و نقشه هایی که برای آتیه داشت انتظار مرگ مسعود و بازگشت شوهر را میکشید که ناگهان صبح یکی از روزها که آفتاب کمی بالا آمده بود از مناره های مساجد صدای اذان شنید در حالی که موقع اذان نبود. فاخته چنان به وجد آمد که از فرط شادی و شعف دستها را به هم زد و گفت خبر مرگ مسعود رسید و این اذان ندایی است که مردم را به مجالس ختم و ترحیم دعوت میکند پس شیخ من امروز با كوكيه خسروانی وارد سبزوار می شود.
شتابزده از جا برخاست و در مقابل آئینه نشست و در انتظار شوهر مشغول آرایش شد.
آری، فاخته در انتظار ورود شوهر آرایش میکرد سرخاب به رخ می مالید، وسمه را بر ابرو می کشید و کمان ابرو تیرهای دلدوز مژگان را برای صید دل شیخ آماده می ساخت.
در همان حال به آزاده فکر میکرد که خبر مرگ محبوب عزیزش مسعود را چگونه تلقی خواهد کرد. در اینجا فاخته فشاری روی قلب خود احساس نمود و وجدانش تکان خورد زیرا به خاطر آورد که او در توطئه برای قتل مسعود سهم بزرگی داشته برای اینکه صدای ضعیف و جدان خفته را خفه کند، گفت: دنیا دار مکافات است. آزاده باعث مرگ شوهر دلاور من عبد الرزاق شد که اگر زنده مانده بود من اکنون خاتون امیر و بانوی بانوان خراسان بودم خدا انتقام مرا از آنها کشید. من چنه تقصیر دارم کارها دست خدا است
در اینجا به خاطرش آمد که او باید قبل از همه به دیدن آزاده برود و او را تسلیت گوید.
رخسار بزک کرده و زیبای خود را در آینه دید با این وسمه و سرخاب سفیداب که نمی شود رفت آیا پاک کند؟ شاید شیخ حسن زودتر وارد شود.
فعلا که من بر حسب ظاهر چیزی نشنیده و نمیدانم. پس تجاهل میکنم
صدای غریو و هیاهو که از کوچه ها به گوش میرسید هر لحظه بلندتر می شد. اتباع شیخ دستجاتی به راه انداخته و نوحه هایی مناسب حال ساخته می خواندند از این قبیل
رفت از دار فنا مرشد و پیشوای ما
فاخته صدا را میشنید ولی کلمات را تمیز نمی داد. همین قدر در نظرش مسلم بود که مسعود کشته شده و صداها از عزاداران او است. آنچه خیالش را اندکی ناراحت میکرد این بود که شیخ تأکید کرده بود به محض مرگ مسعود فورا این خبر را با چاپار بادپایی بفرستد تا فاخته بدون اتلاف وقت قصر مسعود را به نام حفظ اموال طفل صغير مسعود اشغال کند. فاخته بار دیگر خود را در آینه دید و پسندید لبخندی زد و گفت تا این شیخ برسد جان من به لب خواهد رسید.
یک مرتبه تبسم از لب هایش محو شد و با خود گفت: شاید حادثه سویی برای قاصد روی داده که این قدر دیر کرده است. وه که چقدر من ساده اما شاید بلکه حتمی است که آزاده هم این صدا را شنیده و از مرگ مسعود آگاه شده و هم اکنون مشغول تصرف و نقل و انتقال خزائن مسعود است.
حرص تصرف و ضبط اموال چنان بر وجودش غلبه کرد که طاقت از دست داد و تصمیم گرفت به طور سرزده و مثل اینکه چیزی نمیداند به دیدن آزاده برود و خبر مرگ مسعود را از او بشنود و به نام شیخ قصر امیر را با آنچه در آن است تصرف کند.
آماده حرکت شد ولی هنوز چند قدم از اطاق بیرون ننهاده بود که کنیزی پرده اطاق را کنار زد و در حالی که با گوشه پرده سیل اشک چشم را پاک میکرد ورود آزاده بانوی امیر را اطلاع داد. این کنیز همان دختری بود که ناصر مغانی یکی از سلاحداران مسعود عاشق او بود و به امید وصال او حاضر شده بود مسعود را به قتل برساند.
فاخته از گریه بی موقع کنیز تعجب کرد آیا ناصر در جنگ کشته شده و کنیز خبر مرگ دلدار را از آزاده شنیده است؟ تعجب بیشتر فاخته از ورود غیر مترقبه آزاده بود. مسلماً آزاده برای کسب خبر آمده است. در باز شد و آزاده که جامه سیاه در برداشت و قطرات اشک از چشم های غمبارش فرو می ریخت قدم به اطاق نهاد.
آزاده که برای سر سلامتی آمده بود یقین داشت که فاخته از مرگ شوهر اطلاع یافته و لذا منتظر بود فاخته را در میان جامه سیاه و در حالی که خاک باغ را بر سر میکند مشاهده نماید. وقتی خواهر را با آرایش و بزک تمام و در جامه های فاخر و دلربا دید دریافت که فاخته هنوز اطلاعی از مرگ شیخ ندارد، سخت مضطرب و متحیر شد که خبر مرگ شیخ را چگونه به خواهرش بدهد. در اینجا چند سطری باید حاشیه برویم گفتیم که مسعود بعد از آن فتح درخشان یک مرتبه شکست خورد و همین قدر موفق شد خزانه اردو و نعش شیخ را برگیرد و فرار کند.
ملک حسین جرأت نکرد فراریان را تعقیب کند و به اسیرانی که از سربداران گرفته و غنائمی که به چنگ آورده بود اکتفا ورزید.
یکی از مورخین می نویسد که شب آن روز در اردوی ملک حسین صحنه فجیع و خونینی به وجود آوردند که از شنیدن آن مو بر اندام آدمی راست میشود و بی اختیار لعنت و نفرین فراوان به یاغیان و مرتکبین آن می فرسند.

داستانهای نازخاتون

26 Oct, 10:20


ملک حسین با سرداران و نزدیکان خود به مجلس بزم نشسته بود. اینها شراب می خوردند و عیش میکردند و در چند قدمی آنها دژخیمان غور اسرای سربدار را گردن می زدند و ملک و اطرافیانش تماشا میکردند و لذت می بردند.
باری مسعود در اولین منزلگاه اطرافیان شیخ را خواست و راجع به دفن جنازه کسب تکلیف کرد. همه گفتند که شیخ حسن را باید در کنار قبر مرشدش شیخ خلیفه که مخالفینش در مسجد
بانوی سربدار ٫ ۲۶۱
سبزوار به دار زده بودند به خاک بسپاریم مسعود با اینکه در نظر داشت دیگر میدان به درویش ها ندهد برای احتراز از اختلاف ناچار راضی شد تابوت محکمی برای جنازه شیخ حسن ساخته و مسعود برای جلوگیری از متلاشی شدن جنازه دستور داد آن را چاپاری به سبزوار برسانند. در ضمن نامه ای به آزاده نوشت و جریان جنگ و سوء قصد و مرگ شیخ همه را شرح داد و ضمناً اشاره کرد که مسلماً فاخته با ورود جنازه از مرگ شوهر خبردار خواهد شد و آزاده فقط باید برای تسلیت و سر سلامتی برود.
باری فاخته وقتی آزاده را در جامه سیاه دید یقین کرد که مسعود کشته شده. در حالی که به اصطلاح قند در دل آب میکرد و قیافه حیرت زده و متأثری به خود گرفته بود گفت خدا مرگم بده. چرا سیاه پوشیده ای؟ آیا برای امیر شمس الدین برادر مسعود پیشامدی کرده؟ مسعود کی وارد می شود؟ آزاده مات و دلخون که چگونه خبر شوم مرگ شیخ را به فاخته بدهد گفت:
امیر شمس الدین و مسعود هر دو سالم اند و تا دو روز دیگر وارد می شوند.
فاخته چنان از مرگ مسعود مطمئن بود که تصور کرد عوضی شنیده یا اینکه آزاده به ملاحظه رقت قلب خواهرش نمی خواهد یک مرتبه خبر شوم را بدهد و مقدمه چینی میکند. آزاده ادامه داد.
من خیال میکردم خبر ناگوار را شنیده و اطلاع داری مگر این سر و صدایی را که ولوله در شهر انداخته نمی شنوی؟
فاخته با نگرانی ساختگی گفت نه مگر چه خبر است؟
آزاده گفت: خدا خانه مفسدین را خراب کند که روزگار ما را در روزهایی که با شعف و شادی منتظر بازگشت عزیزان خود بودیم سیاه کردند.
زود بگو ببینم آیا برای مسعود پیشامد بدی روی داده؟
گوش کن خواهر جان چند نفر از مفسدین که دور و برش بودند یا به ابتکار خودشان و شاید هم به اشاره شیخ توطئه می چینند که مسعود را در اثنای جنگ بکشند تا شیخ جانشین او باشد. یک نفر از سلاحداران مسعود را که همان ناصر معانی نمک نشناس باشد با وعده و وعید فریب می دهند و راضی میکنند که امیر را به
ناصر از پشت سر شمشیری را حواله مسعود میکند ولی خدا مسعود را به طور معجزه آمایی نجات میدهد و اطرافیان مسعود که این خیانت را از آن نمک به حرام میبیند هماندم پاره پاره اش میکنند... دل در سینه فاخته به تلاطم افتاد).
بعد چند نفری که پشت سر مسعود بوده و ظاهرا چیزهایی هم که قبلاً شنیده بودند یقین می کنند که ناصر به دستور شیخ دست به چنین جنایتی زده بدون اطلاع مسعود شیخ را شهید می کنند. مسعود به محض اطلاع قاتل را به دست خودش قصاص میکند.
فاخته جمله اخیر را تقریباً نشنید ناله دردناکی کشید و در دستی به سر زد و با ناخن صورت
خراشید... شیوه و فغان راه انداخته مسعود را نفرین میکرد شوهر اولم را کشت و حیا نکرد و حال شوهر دومم با هم شهید کرد. خدا داد مرا از این شهر بستاند اشک آزاد خشک شد. دهان باز کرد تا از مسعود دفاع کند ولی در باز شد و خبر آوردند که جمعی از ریش سفیدان دراویش و مریدان شیخ برای عرض تسلیت آمده اند. فاخته که جریان اشک روی صورت بزک کرده اش راهی از میان سرخاب سفیداب باز میکرد و شیارهای نامرتبی به وجود می آورد چادر مشکی خواست و به سر انداخت و پشت پرده رفت پیرمردی که واقعاً در مرگ مرشد عزادار بود و گریه می کرد تسلیت گفت و روضه خواند و همه را گریاند فاخته بلندتر از همه گریه میکرد وقتی مجلس ساکت شد فاخته گفت میدانید که شیخ شهید قربانی توطئه شده اگر راست میگویید و شیخ را خطیب و مرشد خود می دانید باید بگردید و قاتل او را به دست بیاورید و قصاص کنید. یکی گفت خون شیخ بزرگوار هماندم دامنگیر قاتل شد و آن نامرد به دست امیر مسعود از پای درآمد.
فاخته با لحن خشمناک گفت کسی چه میداند شاید قاتل را مخصوصاً هماندم کشتند تا نتوانید استنطاقش کنید و محرک یا قاتل حقیقی را بشناسید. پیرمردها به روی هم نگاه کردند. چند نفری سر خود را به نشانه تصدیق حرفهای فاخته تکان دادند عقل این زن بیش از ماست و او راست می گوید. فاخته گفت: قاتل یک جوان ساده و بی آلایشی بود که یقین دارم نه از شیخ بدی دیده و نه خرده حسابی با او داشت مسلما یک نفر او را فریب داده و تحریک کرده بود و باید محرک را شناخت پیرمرد که از مریدهای متعصب شیخ بود گفت خانم حق با شماست ما از اصل مطلب غافل بودیم مطمئن باشید از همین ساعت دنبال این کار میروم و اگر ثابت بشود محرک مثلاً خدای نکرده خود امیر مسعود بود زنده اش نمی گذاریم و انتقام شیخ را از او میگیریم.

داستانهای نازخاتون

26 Oct, 10:20


فاخته که به گمان خود مایه حسابی برای مسعود گرفته بود نفسی تازه کرد و از لای پرده نگاهی به حضار مجلس انداخت تا شاید یکی را برای جانشینی شیخ انتخاب کند همه پیر بودند. فاخته پرسید: بعد از شهادت شیخ چه کسی فرماندهی لشکرش را بر عهده گرفت؟ یکی جواب داد: من در کنار شیخ بودم با اینکه قشون ملک حسین در حال فرار بود که شیخ ما شهید شد. شنامت خون شیخ شهید فوراً دامنگیر سربداران شد. به محض شهادت شیخ تو گویی دست سربداران از کار افتاد. ملک حسین با عده قلیلی حمله کرده و قشون فاتح ما را مغلوب و تار و مار ساختند. طوری پریشان و آشفته شدیم که کسی به کسی نبود و همه با به فرار گذاشتیم با این وضع کسی به فکر تعیین فرمانده به جای شیخ بود. ولی در دوره حیات شیخ شهید آن مرحوم بر طبق اصرار امیر مسعود که اصرار داشت شیخ اصول صف آرایی و تعبیه سپاه را رعایت کنند شیخ سه نفر را به سرکردگی انتخاب کرده بود: عبدالسلام جوینی را به فرماندهی ملت (۱) که اصل فرماندهی آن را خود شیخ داشت. کمال الدین اسفرانی را به فرماندهی میمنه (۲) و غلام بنی جاجرمی را به فرماندهی میره (۳) انتخاب
بانوی سربدار ٫ ۲۶۳
کرده بود. فاخته که البته منظور دیگری در باطن داشت گفت من میخواهم با این سه نفر ملاقات کنم تا شاید خودم هم تحقیقاتی در اطراف شهادت شیخ به عمل آورم پیرمردها غافل از اینکه عیال شیخ شهید باطناً چه منظوری دارد قول دادند و مرخص شدند.
باید گفت که فاخته بیش از آنکه از مرگ شوهر غمگین و داغدار باشد خشمناک و کینه توز شده بود. با مرگ شیخ جوری قصر بلند آمال و آرزوهای دور و در زش فرو ریخته بود. انتظار داشت مسعود کشته بشود و شیخ بر تخت سربداران جلوس کند و خود فاخته به بزرگترین آرزوهایش برسد و تکیه بر مسند بانوی امیر بزند.
معتقد بود که تمام این نقشه ها را مسعود و آزاده به هم زدند. فاخته به خود می گفت: پس تا وقتی که این دو زنده هستند من روی خوشی نخواهم دید و هرگز به رزوی خود نخواهم رسید. آزاده خواهر نیست، بلای جان من است بالاخره من هم خدایی دارم میدانم چه بکنم. یکی از سرکرده های شیخ را به دام می اندازم و شرط زناشویی را مرگ مسعود قرار میدهم، می فهمم چگونه باید دلربایی کنم...
فاخته پس از مرخص کردن مریدان شیخ به اندرون رفت تا جامه سیاه بپوشد. تمام زنها، اعم از پیر و جوان کنیز و آزاده مشغول تغییر لباس بودند و میدیدند که در جامه سیاه زیباتر و دلرباتر جلوه می کنند با خنده و شادی جامه سیاه در بر نموده و شاید از خدا می خواستند همیشه سیاهپوش و دلربا باشند برعکس زنهای سالمند و پیر که به زور لباسهای رنگارنگ به اصطلاح مکش مرگ ما سر و وضعی می آراستند به قاتل شیخ که باعث سیاهپوشی آنان شده بود لعنت می کردند و برای خیر خود و بعد با نویشان از خدا میخواستند که غم آخرشان باشد و دیگر جامه سیاه نپوشند. در آن میان فقط یک نفر بود که بدون توجه به اینکه آیا در جامه سیاه زیباتر جلوه میکند یا لباس الوان اشک میریخت و خون دل میخورد و سیاه میپوشید این دختر همان کنیزی بود که تا ساعتی قبل انتظار داشت محبوبش ناصر مغانی صحیح و سالم از میدان جنگ برگردد و بانویش فاخته طبق قولی که داده بود عروسی آنها را برپا سازد.
فاخته چون کنیزک را بدان حد غصه دار و گریان دید او را نزدیک خواند و دلداری داد و گفت: من و تو همدرد هستیم ما هر دو را این مسعود لعنتی بی شوهر و داغدار کرده باید به من کمک کنی تا انتقام خون شوهران عزیز و بی گناه خود را از این نامرد بکشیم کنیز که جریان و علت قتل نامزدش را شنیده بود به خودش آمد و گفت اگر اجازه بدهید خودم حاضرم با این ناخن هایم چشم های مسعود را از کاسه در بیاورم.
فاخته که عجله در کار خود داشت گفت باشد تا سر فرصت خواهم گفت چه باید بکنیم. چنان که گفتیم در نظر فاخته کاملاً مسلم شده بود که تا وقتی مسعود زنده است وی روی خوشی ندیده و
۲۶۴ ٫ سرگذشت شیرین سربداران
هرگز به آرزوی خود نخواهد رسید. قضیه کاملاً روشن بود فاخته میخواست شوهرش بر تخت سلطان سربداران جلوس کند و خود او هم بر مسند بانوی امیر تکیه بزند یگانه مانعی که در راه نیل به مقصود داشت همان وجود مسعود بود فاخته از همان روز تمام عقل و هوش خود را به کار انداخت تا برای کشتن مسعود از تمام امکانات و وسایل استفاده کند و بالاخره نقشه قطعی و نهایی را برای نابودی مسعود بکشد.
باری، فاخته سیاهپوش شد و مجلس ترحیم مفصلی در اندرون برپا ساخت.

@nazkhatoonstory
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون

26 Oct, 10:20


#داستانهای_نازخاتون
#حمزه_سردادور
#بانوی_سربدار
#فصل_بیست_چهار
@nazkhatoonstory
Nazkhaatoon.ir



فصل بیست و چهارم
عروس سیاهپوش
گفتیم که فاخته و آزاده هر دو در انتظار قاصد خوش خبر چشم به راه بودند و هر دو انتظار خبری را درباره مسعود داشتند با این فرق که فاخته منتظر خبر مرگ مسعود بود و آزاده انتظار خبر سلامتی و فتح و ظفر مسعود را می کشید.
راست گفته اند که بد مکن که بد افتی چه ممکن که خود افتی فاخته با وجد و شعف انتظار خبر مرگ مسعود را میکشید غافل از اینکه خبر مرگ شوهر خود را خواهد شنید.
باید گفت که باعث حقیقی مرگ شیخ کسی جز فاخته نبود جریان از این قرار است که در ایام توقف فاخته در نیشابور خواهر و برادری از مردم قریه مغان که موطن فاخته بود، از مغان به خدمتش آمدند.
فاخته خواهر را جزء خدمتکاران خود قرار داد و برادر را که نامش ناصر بود به مسعود سپرد
مسعود هیکل جوان را پسندید و او را به یکی از سرکرده ها سپرد تا سوارکاری و استفاده از اسلحه را به بیاموزد.
او جوان سلحشور قابلی از آب درآمد و مسعود او را در سلک سلاحداران و مستحفظين شخصی خود قرار داد.
ناصر در جنگ با طغاتیمور با ابراز شجاعت و قهرمانی بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت و یکی از مقربین درگاه گردید. موقعی که فاخته و صبیحه عازم سبزوار بودند ناصر طبق دستور مسعود به سرکردگی سوارانی که قافله را مشایعت میکردند منصوب و به راه افتاد و فاخته هر دستوری داشت به ناصر می داد.
بنابراین ناصر با فاخته و کنیزانش در تماس بود.
ناصر در بین راه دلباخته یکی از کنیزهای فاخته شد کنیز زیبا هر وقت به ناصر می رسید از او رو نمی گرفت و به رویش لبخند میزد. جوان ساده در دام عشق گرفتار و سخت ناراحت شد. بالاخره راز دل را با خواهر در میان نهاد و چاره جویی کرد. چندی بعد خواهر شنید که کنیز هم او را دوست
دارد. از این خبر عشق ناصر تیزتر شده و زبانه کشید گاهی که به دیدن خواهر می رفت و کنیزک را از دور و به ندرت از نزدیک زیارت میکرد آتش می گرفت و بر می گشت.
بالاخره خواهرش دل به دریا زد و راز دل برادر را نزد فاخته فاش ساخت و به حال برادر اشک ریخت فاخته ابرو در هم کشید ناصر را شور چشم و هیز خواند و جواب رد داد. خواهر بیچاره که غم و رنج برادر را می دید و خود از غصه به خود می پیچید یکی دوبار دیگر پیش فاخته تضرع و زاری کرد ولی جواب موافق نشنید.
این وضع بود تا امیر مسعود عازم جنگ با ملک حسین شد. ناصر از باب ادب برای کسب اجازه مرخصی از فاخته و خدا حافظی با خواهرش به ملاقات آن دو رفت خواهرش در حالی که قصد شرفیابی ناصر را برای کسب اجازه مرخصی به فاخته اطلاع میداد و گریه می کرد گفت ناصر به جنگ میرود و اگر کشته بشود آرزوی وصال یار را به گور خواهد برد.
اینجا بود که فکر تازه ای به خاطر فاخته رسید و فور ناصر را به خلوت خواست. سابقاً گفته ایم که فاخته پس از آنکه به عقد شیخ درآمد دائماً شوهرش را به کشتن مسعود و تصرف تاج و تخت سربداران تشویق میکرد ولی شیخ زیر بار نمی رفت.
بالاخره شیخ بر اثر اصرارهای پیاپی زن زیبایش که عقل از وی ربوده بود، تسلیم شد و قول داد. فاخته که با اخلاق و روحیه شوهرش و تلون مزاج او کاملا شنا بود میترسید که شیخ در لحظه آخر از این خیال منصرف شود. او از زنهایی بود که عقیده داشت کار از محکم کاری عیب نمی کند. وقتی اسم ناصر و خبر حرکت او را شنید یک مرتبه این فکر به خاطرش رسید که ناصر را به بهای وصال دلدار برای کشتن مسعود اجیر کند.
موضوع را به ناصر گفت و جوان سخت یکه خورد.
فاخته با آن زبان چرم و نرمی که داشت کنیزک را زیباترین دختران دوران و یک حوری بهشتی نامید و صحنه های شورانگیزی از وصال چنین دلبری را در نظر جوان مجسم نمود که به کلی عقل و هوش از سرش ربود.
ناصر قولی به فاخته نداد و این نکته در مغزش جای گرفت که فقط با کشتن مسعود به کام دل خواهد رسید.
شیخ حسن وقتی خود را با قشون ملک حسین روبه رو دید وضعیت را نیک سجید و حقیقتاً از کشتن مسعود منصرف شد زیرا مسلم بود که اگر مسعود در اثنای جنگ کشته شود لشکرش دست از جنگ کشیده یا قرار خواهند کرد یا به جان شیخ و افرادش خواهند افتاد. فتح با ملک حسین خواهد بود و خود او اگر کشته نشود اسیر خواهد گشت پیرمرد خبوشانی اشتباهی فهمیده بود.
ناصر در تمام مدت دو دل بود و بالاخره عشق غالب آمد. فاخته به ناصر اطمینان داده بود که به محض اینکه مسعود را از پای درآورد مریدهای شیخ دورش را گرفته و نخواهند گذاشت که
بانوی سربدار ٫ ۲۵۹
اطرافیان مسعود صدمه ای به او بزنند. باقی داستان را میدانیم که چگونه جوان عاشق قربانی عشق و خیانت خود گردید. اگر جوان نامراد به اغوای فاخته قصد کشتن مسعود را نمی کرد مسلماً شوهرش هم کشته نمی شد.

داستانهای نازخاتون

23 Oct, 19:21


خود شیخ بر اسب بلندی سوار بود و مانند نقطه پرگار در مرکز اتباعش قرار گرفته و جلو می رفت مسعود ملاحظه کرد که ملک حسین با مشاهده حمله سربداران یا به فرار گذاشت. نگاهی به اطراف کرد و دید ملک حسین یک راه فرار بیشتر ندارد و آن راه هم نزدیک به جایگاه شیخ بود. فوراً یکی از همراهان را نزد شیخ فرستاد تا شیخ راه قرار او را مسدود سازد.
مسعود ناچار منتظر شد تا پیغامش به شیخ برسد. همان طور که چشم به شیخ دوخته بود ناگهان دید که مردی از پشت سر شمشیرش را بالا برد و ضربتی از راست به چپ شانه شیخ زد. شیخ از اسب متمایل به یک طرف شد و افتاد مسعود فهمید که پیرمرد خبوشانی کار خود را کرد، شلاق بر اسب کشید و بالای سر نعش شیخ رسید نعره زد و پرسید که مرتکب این جنایت کیست؟ جوانی را که شمشیرش را گرفته و خودش را محکم چسبیده بودند نشان دادند. مسعود با یک ضربت شمشیر فرق جوان بدبخت را شکافت
محشر کبری برپا شد و همه دست از جنگ کشیده به محل واقعه هجوم می آوردند تا ببینند چه خبر است.
خبر قتل شیخ به سرعت برق در اردو منتشر شد و تمام افرادش دل مرده و مأیوس شدند.
وقتی ملک حسین سربداران را بدان سان پریشان و متوحش دید بار دیگر فرمان داد نقاره ها را به صدا در آوردند و کوس حمله بکوبند.
ملک با چهارصد یا پانصد نفری که در اطرافش بودند حمله کرد و کسی از سربداران در صدد دفاع برنیامد.
غوریان فراری که ملک را در حال حمله دیدند دل و جراتی به هم رسانده به پاریش شتافتند. ورق برگشت سربداران بعد از آن فتح درخشان شکست خوردند و با به فرار گذاشتند.
مسعود همین قدر موفق شد که خزانه اردو و نعش شیخ را بردارد و جان سالم به در برد.
خود پیداست که مسعود بعد از این شکست چه حالی داشت از سوز دل آرزو میکرد که کاش به دست شیخ کشته میشد و این ننگ به دامن سربداران نمی نشست.


@nazkhatoonstory
Nazkhaatoon.ir