یک سال مامانم تصمیم گرفت به جای خونه توی مهدکودک برام تولد بگیره.تولد دلگیری بود، چون همیشه عادت داشتم کل فک و فامیل اطرافم باشن، ولی هیچکدوم نبودن و تنها آشنا مادر و خواهرم بودن و بقیه، بچههای مهدکودک بودند...
یه چشمم به خواهرم بود و چشم دیگم به مادرم.
هر کدومشون که دور میشدند دلم خالی میشد...
روی کیکم ماسکِ نینجا ترتلز بود بعد از اینکه کیک را بین بچهها تقسیم کردند یهو دیدم مامانم نیست...
مضطرب شدم و زدم زیر گریه... خواهرم هرچی دلداری میداد گریهام بند نمیومد...دلم حسابی گرفته بود...
چند دقیقه بعد دیدم مامانم داره از دور میاد.ماسک نینجا ترتلز دستش بود...رفته بود برام ماسک رو بشوره تا بذارم روی صورتم و خوشحال بشم...
بچه و احمق و خام بودم ؛ نمیدونستم که مادرها هیچوقت نمیروند نمیدونستم که مادرها همیشه هستند حتی اگه نباشند.