نُشخوارِ ذِهنی

@nashkharzehn


بِتراود از دلمان هر آنچه نهان است..
تا فریاد زنیم غیب و عیان را..
.
.
.
.
از قلب تو به گوش من🍃
@Nashkharezehni_bot

نُشخوارِ ذِهنی

23 Oct, 21:06


من گریه هامو برات کردم، حالا دیگه باید تظاهر کنم فراموشت کردم..

نُشخوارِ ذِهنی

23 Oct, 20:23


نوشته بود
تصادفی باهات آشنا شدم ولی به جون مادرم قسم تصادف میکردم میمُردم دردش کمتر بود :)

نُشخوارِ ذِهنی

23 Oct, 13:39


حافظه‌ی قوی، آدمو غمگین و افسرده میکنه...

نُشخوارِ ذِهنی

23 Oct, 12:43


بشکنه!

نُشخوارِ ذِهنی

23 Oct, 08:50


تو همیشه فکر می‌کردی من‌ می‌خوام دعوا راه بندازم در صورتی که من فقط می‌خواستم بگم چه حسی دارم، همین.

نُشخوارِ ذِهنی

23 Oct, 07:58


دوست دارم🫂❤️

نُشخوارِ ذِهنی

21 Oct, 20:23


راست می‌گفت
روز تولد آدمی،تنهایی و غم باهم میان سراغت و تو فقط باید نگاهشون کنی و ممنون باشی که گذشته رو با خودشون نیووردن...

نُشخوارِ ذِهنی

21 Oct, 12:25


پسرخاله که چه عرض کنم؛
تو همون داداش نداشتمی❤️

مرسی از تو علی

نُشخوارِ ذِهنی

21 Oct, 06:55


تولدت شد
تولدت مبارک ممد .
alm

نُشخوارِ ذِهنی

20 Oct, 14:56


ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک؛یک روز می‌توانست همراه خود ببرد هرکجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک...

م.سرشک

نُشخوارِ ذِهنی

19 Oct, 18:36


یک سال مامانم تصمیم گرفت به جای خونه توی مهدکودک برام تولد بگیره.‌‌‌تولد دلگیری بود، چون همیشه عادت داشتم کل فک و فامیل اطرافم باشن، ولی هیچ‌کدوم نبودن و تنها آشنا مادر و خواهرم بودن و بقیه، بچه‌های مهدکودک بودند...
یه چشمم به خواهرم بود و چشم دیگم به مادرم.
هر کدوم‌شون که دور می‌شدند دلم خالی می‌شد...
روی کیکم ماسکِ نینجا ترتلز بود بعد از اینکه کیک را بین بچه‌ها تقسیم کردند یهو دیدم مامانم نیست...
مضطرب شدم و زدم زیر گریه... خواهرم هرچی دلداری می‌داد گریه‌ام بند نمیومد...دلم حسابی گرفته بود...
چند دقیقه بعد دیدم مامانم داره از دور میاد.ماسک نینجا ترتلز دستش بود...رفته بود برام ماسک رو بشوره تا بذارم روی صورتم و خوشحال بشم...
بچه و احمق و خام بودم ؛ نمی‌دونستم که مادرها هیچ‌وقت نمی‌روند نمی‌دونستم که مادرها همیشه هستند حتی اگه نباشند.

نُشخوارِ ذِهنی

18 Oct, 16:55


می‌خندم
همینطور می‌خندم
اما دلم شاد نمی‌شود
مثل شب؛که این همه ستاره هم روشنش نمی‌کند

نُشخوارِ ذِهنی

18 Oct, 11:47


یه روز گریه میکنم در تنهایی خودم
بدون اینکه دنبال بهونه باشم...

نُشخوارِ ذِهنی

15 Oct, 15:35


نکنه ما بریم دنیا قشنگ شه؟!

نُشخوارِ ذِهنی

13 Oct, 17:13


اگه کوچیک‌ترین حرف یا رفتاری احساساتت رو به هم می‌ریزه، بدون از یه جای عمیق‌تر ضربه خوردی. اینا دردهای روحی‌ان که مثل ترک‌های ناپیدا تو وجودت ریشه کردن. تا زمانی که به خودت نرسی و این زخم‌ها رو نپذیری، دنیا هر روز دکمه‌ی حساسیتت رو فشار می‌ده. باید بپذیری که لازم نیست هر چیزی رو به خودت بگیری. می‌خوای قوی‌تر بشی؟ بیشتر خودت رو بشناس، کتاب بخون، رشد کن و بذار این دردها راهی برای ترمیم باشن، نه نابودی.

نُشخوارِ ذِهنی

13 Oct, 12:43


گفته بودم آدمیزاد عمیقاً تنهاست؟

نُشخوارِ ذِهنی

13 Oct, 04:40


"گذشته" را به پا بستم و "حال" را به دوش میکشم و به سوی "آینده" می‌دوم...

نُشخوارِ ذِهنی

11 Oct, 17:46


گاهی وقت ها حرف داری ولی کلمه نه!
انگار اونجاست که سخت‌ترین کار دنیا میشه ساکت بودن...