#قسمت_سیزدهم
چند مدت حالم خوب بود اوضاع خانه بهتر شده اما حالا باز این شروع کرد
هیچ کسی راضی نبود به عروسی ولی چاره نداشتیم عقد کرده بودیم شیربها را داده بود بعداز آمدن قرار شد طلا بگیریم ، وسایل های مورد نظر را خرید کردم معصومه هم صاحب طفل شده بود مثل قبل کنارم نبود از بد شانسی من همه بچه دار بود کسی را نداشتم همراه من کمک کنه ، خانواده یونس ایران بودن گاه با مادرم گاه با معصومه میرفتم .
خریدم تمام شد جواد خانه پیدا میکرد برای هشت ماه تا دانشگاه من تمام نشده پدرم اجازه نداد از افغانستان خارج شوم یونس قبول کرد....
دو ماه خیلی سریع گذشت دست خودم نبود از شدت استرس حالت تهوع داشتم ،
یونس: سلام خانم دکتر عزیز
فاطمه: علیکم السلام مهربان شدی
یونس😄قربانت مه مهربان هستم اگر طبق دل کار کنی
فاطمه: عجب
یونس: بگذریم من ایران هستم فردا کنار تو هستم همراه خانواده میایم عروس خانم
فاطمه: تشکر خبر دادی خداحافظ
یونس: ....
سریع قطع کردم ، من و یونس مثل بچه های کوجک رفتار میکردیم من به او اصلاً احساس نداشتم ولی او همیشه میگفت دوستم دارد اما نمیدانم چرا بعضی حرف های او بوی بی غیرتی میداد 😭...
اصلا خواب نرفتم اتاق خود را جمع کردم برای صبح آمادگی گرفتم که برم آرایشگاه ، وقت رفتم و زود کار من تمام شد....داشتم ظرف غذای چاشت را داخل ظرف شور میگذاشتم یکی محکم بغلم کرد میان زمین و آسمان.
فاطمه: کمک ولم کن
یونس:آهسته من شوهرت هستم
فاطمه: تو اینجا چیکار میکنی ولم کن
یونس : سلام این گل را از بنده حقیر پذیرا باشید بانو حسینی
فاطمه :ممنون علیکم السلام خوش آمدی راهنمایی کردم داخل همه آمدن و من در آشپزخانه مانده بودم.
از اجبار چای را بردم اتاق نشیمن
یونس: خوب پدر من سی روز وقت دارم و با فاطمه تصمیم گرفتم این ماه بیایم و عروسی کنیم .
فقط طرفش نگاه کردم خودش فهمید که عصابم خراب هست
یعنی چی چرا دورغ میگه به خانواده ،
خودش آمده و الان من را شریک میکنه میخواستم بیرون شوم
یونس: خانم حسینی چی وقت محفل عروسی را بگیرم
پدر : دخترم از خود پدر ومادر دارد
یونس : شرمنده پدر ولی محفل عروسی من وفاطمه بود اینطوری گفتم
پدر : یعنی عروسی کردن به معنای بی احترامی به پدر ومادر....
یونس : معذرت میخواهم پدر
پدر : خواهش میکنم محفل را ان شاء الله با فاطمه صحبت کنم چی وقت دخترم میخواهد و تصمیم دارد.
فاطمه: خیلی حرف خوبی زد و یونس خود را کمی جمع کرد
پدر : جواد خانه پیدا کرده میتواند عصر با فاطمه ببیند مورد پسند تان هست یا نه
یونس: چشم پدر
بعد از چای و غذا ساعت دو با یونس باهم رفتیم سمت همان خانه که گفته بود
کمی از کوچه دور شدیم یونس از دستم گرفت چیزی نگفتم چون حسابی لج میکرد
یونس : تو چرا اینطوری رفتار میکنی خیلی خشک انگار خوشحال نیستی کنار من باشی
فاطمه : نه اینطور نیست
یونس: خداروشکر کوشش میکنم تا با من به تمام هدف های که داری برسی
فاطمه: تشکر انشاءالله منم تلاشم را میکنم
همین خانه هست پلاک رویش را بببین
یونس : اره همین هست اول شما بفرمایید 🥰
فاطمه: تشکر بسم الله الرحمن الرحیم 🤲
یونس : چقدر کوجک هست
فاطمه: خوب هست برای چند مدت خوبه همسایه هم دارن تو که رفتی من نمیترسم
یونس : تو خوش باشی مشکلی نیست
فاطمه : تشکر
بریم جواد را بگیم بگیره از این بهتر پیدا نمیشود
یونس : ok , Let's go
درسته بیا بریم .
فاطمه: ok, Let's go to the home.
درسته بیا بریم خانه
یونس: ?can you speak English
فاطمه : yes 😏
یونس: عالیه
فاطمه : چرا فکر کردی نمیتوانم
یونس : خوب پدرت حوزوی هست و خودت هم دختر محجبه هستی اصلا به تو نمیخورد بخواهی زبان یاد بگیری
فاطمه : تو چرا اینقدر اصرار داشتی تا خانواده من را به عقد تو در بیاره
یونس : چون محجبه بودی میدانستم پاک هستی وقتی کسی به دین ، خدا و خانواده خود پا بند باشه حتماً به زندگی وشوهر خود پا بند هست این را ظاهرت نشان میدهد.....
#ادامه_دارد