چاییها، نخورده ماندهاند
و دلهای کودکان به زیر پوتینهای ظالم، پژمردهاند،
جوان و پیر را دیگر چه تفاوت
آنگاه که هر کدام، دودمان به باد داده اند؟
گریز است شهوداتی که در آیینهها میمردند،
منفور است نابسامانیهای این نسل بشری
و در سایهی ناگزیر مرگ، میمردند همگان!
چه سود از این نقاشیها، مگر عشق؟
کدام برجای ماند مگر یاد
و چه بود این صفحهی سپید زندگی
مگر چگونگیهای تجاربِ این بیچارگی؟
شفا بود، بخشندگی
بخششِ خود، بیخود،
شفا بود عشق
عشق ورزیدن به خود، به بیخود!
اما چه باید کرد
که همگان بیمارانی بودهایم
که در اسارت شرایط و محدودیتهای خاص میبودهایم؟
بیمارانی گم مانده به زیر لایههای این حصار،
فریب خورده به افسار درد و رنج و عذاب!
شفا به بخشش و عشق بدهیم این جان را،
همین.
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم