غفوری: جانم! امر بفرما!
محسن: چند تا اداره داریم؟
غفوری: 12 تا
محسن: چند تا گروه داریم؟
غفوری: 42 تا
محسن: نامه بزن و به همه ابلاغ کن که هر بخشی، هم اسنادش رو تبدیل کنه و هم کدنویسی کنه.
غفوری: حاجی هنوز خیلی از بخش ها کدنویسی ندارن!
محسن با عصبانیت: میفهمی چی داری میگی؟ مگه من پارسال دستورشو ندادم؟!
غفوری: چرا. حق با شماست. اما نشد. بچه ها دل نمیدن به این کار. حس میکنن وقتشون تلف میشه. آخه بیچاره ها راست میگن. موندن چیکار کنن؟ وقتشونو بذارن رو کدنویسی یا بذارن رو طرح و برنامه ابلاغی که شما هر فصل، از هر گروه مطالبه میکنی؟
محسن دقایقی سکوت کرد. بعد از چند لحظه گفت: بگو یه گروه کدنویسی بیاد و ...
غفوری: حاجی حتی فکرشم نکن. هماهنگ کردنش خیلی سخته. اینا رو دم در راه نمیدن.
محسن خیلی جدی گفت: بیخود! هر کس مخالفت کرد، بگو تا خودم نامه بزنم و از فردا نتونه وارد مجموعه بشه. من اینجا فکر چی باشم؟ فکر این باشم که با سرعت به طرف جلو برم یا به فکر این که رد پا از خودم و بچه هام نذارم؟ یا این که هر پیش نویس و چرک نویسی داریم، بذاریم تو پاکت نامه و بفرستیم تا مرکز اسناد حلوا حلواش کنه؟! چیکار کنم من؟ بفهم غفوری!
غفوری لبخند زد و گفت: من که هماهنگم. حَلَّم. از ما بهترون...
محسن: چاره ای نیست. میبینم روزی که یهو این عبدی نامه میزنه و پاراف وزیر هم میگیره و میاد اینجا و دار و ندارمونو به اسم ضرورت حفظ اسناد بار میکنه و میبره و من و تو باید سماق بِمِکیم.
غفوری نفس عمیقی کشید و گفت: بذار به سبک خودم حلش کنم.
محسن: ینی چی؟
غفوری: شما قبول کن که کسی نیاد و گروه کدنویس نیاریم اما در عوض من قول شرف میدم که فشار بیارم رو گروهامون و تا حداکثر سه ماه دیگه، همه اسناد تبدیل و کدگذاری بشن.
محسن نگاه عمیقی به غفوری کرد و گفت: از هر گروه فقط یک نفر. نفرشم خودم تعیین میکنم.
غفوری: خاطر جمع. دو ساعت اذان ظهر میگن. میتونید تا ظهر اسامی رو به من بدید تا عصر برم بالا سرشون و تک به تک خفتشون کنم؟
محسن: ببینیم و تعریف کنیم.
محسن لیست 42 نفره را داد به غفوری. غفوری هم در ظرف کمتر از سه روز، 42 نفرشان را دید و ابلاغ دستور کرد و آنها هم کارشان را شروع کردند.
حدود دو ماه گذشت. یعنی کمتر از مدتی که غفوری از محسن وقت گرفته بود. همه اسناد، چیزی حدود 55 هزار صفحه و بالغ بر 183 لوح فشرده، با دقیق ترین تکنیک رمزنگاری، کدنویسی و تبدیل شد. محسن آن 42 نفر را شخصا تشویق کرد اما سر و صدایش را درنیاوردند. بین خودشان و تک به تک تشویقشان کرد و شتر دیدی ندیدی.
تا این که سر و کله نامه عبدی و پاراف وزیر پیدا شد و قرار شد که اسناد را گروه به گروه، تحویل تیم عبدی بدهند. بالاخره تا اوایل تیرماه 1395 تمامی اسناد به عبدی داده شد و غفوری بابت همه آن اوراق به طور کلی سری، با حضور نهادهای نظارتی، رسید رسمی گرفت و به امضای همه نهادهای نظارتی درآمد.
وقتی غفوری صورتجلسه را جلوی محسن گذاشت، محسن آن را با دقت نگاه کرد و همه امضاها را دید. سپس فقط یک جمله گفت. که غفوری آن لحظه چون اینقدر خوشحال بود که کارش را درست انجام داده، متوجه منظور دقیق محسن نشد. اما محسن حرفش را زد. گفت: «بردند اما خدا گواهه که اشتباه کردند که بردند. هیچ جا امن تر از اینجا برای اون اسناد نیست.»
غفوری در حالی که شربت برای محسن ریخته بود و آن را به محسن داد، گفت: نگران نباش. خدا بزرگه.
محسن دید حتی غفوری هم درک نمیکند که او چه حالی دارد. گفت: من از لحظه ای که دو قطره خون از دماغ اردشیر اومده بود و مسعود یه پوشه آبی از کنار جنازه اردشیر پیدا کرد، با این اسناد بزرگ و الان هم پیر شدم. دست به دست چرخید و از اردشیر به مسعود و از مسعود به مجید و از مجید به داریوش و از داریوش به مصطفی رسید و شد 10 تا پوشه آبی، تا الان که شده 55 هزار صفحه سند و مدرک! خون ها ریخته شده و خانواده ها عزادار شدن و دلها کباب شده. خدا رحممون کنه. فقط خدا رحممون کنه!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour