🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿 @matnosherzeyba Channel on Telegram

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

@matnosherzeyba


درودها دوستان عزیز و همراه
ساعات خوشی را برای شما آرزومندیم 💞
قدردان حضورتان هستیم
ارتباط باادمینAli591225@

@matnosherzeyba

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿 (Persian)

با عرض سلام و خوش آمدگویی به همه دوستان عزیز و همراهان عزیز کانال "🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿". این کانال یک فضای زیبا و شاد برای اشتراک گذاری شعر و متن های زیبا و الهام بخش است. با مخاطبان ارجمند خود که در جستجوی لحظات خوب و شاد می‌باشند، این کانال با اشعار و متون زیبا، لحظات شادی و انرژی مثبت را برای آن‌ها فراهم می‌کند. در کانال "🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿" شما می‌توانید تازه‌ترین و زیباترین شعرها و متون را بخوانید و با دوستان خود به اشتراک بگذارید. برای ارتباط با ادمین و هرگونه پیشنهاد یا انتقاد، می‌توانید به Id کاربری @Ali591225 مراجعه کنید. پس عجله کنید و به جمع ما بپیوندید تا با هم به تجربه‌ی لحظات زیبا و شاد بیافزاییم. با تشکر از حضور شما در کانال "🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿".

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:58


``

ما خودمون قلبمونو می‌شڪونیم...
با دوستــــــــــــــــــــــــــ داشتنِ آدماے پوچ و بے ارزش
‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:58


‌``


نہ ڪسایے ڪہ جلوتن مهمن نہ ڪسایے ڪہ پشت ســـــــــــــــــــــــرتن، اونے ڪہ ڪنارت ایستادہ مهم‌ترین آدم زندگیته..! ✌️👩‍🦯
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:58


``

سالهاست ڪہ ڪفہ ترازوها نارفیقے دوستان تعادل ندارد،رفاقتـــــــــــــــــــــــــــــ خالے دارندو دل پُر از حیله.🖐
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:58


`

اوس ڪریم‌ این روزا وقتے آدمـــــــــــ میسازے خاڪــــــــ معرفتشو ڪمے زیــــــــــاد ڪن قــربــونت بـــرم...🥹

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:57


`

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺵ ، ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻮﭼﮏ

ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺘﺮ ﺑﺎﺵ ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ

گاهے دریا گاهے برڪہ

گاهے همہ چیز گاهے هیچ چیز

اما همیشہ همیشہ انسان باش ...🤍✌️👩‍🦯


🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:57


``

گفتنـد محبـت ڪنیـد
از محبـت خـارهـا گـل
مـے شونـد مـا محبـت
ڪردیـم ڪسےگـل نشـد
خودمـاڹ خـار شدیـم…

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:57


♥️تقدیم بہ آقایون عزیز :♥️

مرد یعنے یار هستے در وجود
مرد یعنے یڪ فرشتہ در سجود
مرد یعنے یڪ بغل آسودگی
مرد یعنے پاڪے از آلودگی
مرد یعنے هدیہ ے زن از خدا
مرد یعنے همدم و یڪ هم صدا
مرد یعنے عشق و هستے، زندگی
مرد یعنے یڪ جهان پایندگی
مرد یعنے اردیبهشت، فصل بهار
مرد یعنے زندگے در لالہ زار
مرد یعنے عاشقے، دلدادگی
مرد یعنے راستے و سادگی
مرد یعنے عاطفہ، مهر و وفا
مرد یعنے معدن نور و صفا
مرد یعنے راز، محرم، یڪ رفیق
مرد یعنے یار یڪدل، یڪ شفیق
مرد یعنے پدر مردان مرد
مرد یعنے همدم دوران درد
مرد یعنے حس خوش، حس عجیب
مرد یعنے بوستانے پر نصیب
مرد یعنے باغهاے آرزو
مرد یعنے نعمتے در پیش رو
مرد یعنے بندہ ے خوب خدا
مرد یعنے نیمے از زنها جدا
مرد یعنے همسرے خوب و شفیق
مرد یعنے بهترین یار و رفیق
مرد یعنے انفجار نورها
مرد یعنے نغمہ ے روح و روان
مرد یعنے ساز موسیقے جان
مرد یعنے مرهم هر خستگی
مرد یعنی  بهترین وابستگی

♥️پیشاپیش روز شما عزیزان مبارڪ

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:57


تو بودنت انقدر قشنگہ ڪہ، قربون هر لحظہ بودنت برم من🫀


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:57


همہ از ڪنارم گذشتند؛
بہ جز تو ڪہ از درونم گذشتے!


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:57



مرا بہ خلوتت ببر
جان بدہ بہ نگاہ من
ببوس تا پاڪ شود در عشق تو
گناہ من...!!
!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:56


دریای آرومی
حسین توکلی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:56


آهنــگ بــســیــار شــاد
آذرے

💃💃💃💃💃💃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:56


فرقے  نمیکند

  دختر باشی

  یا پســــــــــر

  همین که بادل کسی بازی نکنی💔


  مــــــــــــــــــــــــــــــردی✌️😒


💔💔

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:56


تلخ‌ترین قسمت زندگی؛
داشتن بهترین خاطرات با بدترین
انتخاب زندگیته....

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:55


زن ها موجودات عجیبے هستند!

زن ها مثل ڪوہ میمانند اما از جنس پنبه!
یعنے همانقدر ڪہ میتوانند قد علم ڪنند و
خودشان را استوار جلوہ دهند
بہ همان اندازہ با یڪ اشارہ ے ڪوچڪ
فرو مے ریزند و دلشان میشڪند!

زن ها ظریف اند، نازڪ اند!
زن ها را باید فهمید
نباید از ڪنارشان بے توجہ گذشت
باید بے هوا بهشان محبت ڪرد

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

05 Jan, 17:55


اجراے پسرڪ ترڪ👌🏻

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 11:37


از اینڪہ ڪانالمونو
انتخاب ڪردین بے نهایت ممنون
دوستتون داریم⁦...🌸





  
         ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 11:37


❄️در عصر دے ماه

☃️امیدوارم 🙏

❄️چشمانتون بدرخشد از بارقہ هاے امید

☃️و لبانتون با لبخند مِهر گشودہ شود

❄️و ڪلامتون آراستہ بہ مهربانی

☃️و نگاهتون بہ سمت محبت باشد

❄️زندگے بہ ڪامتون

☃️روزگارتون شیرین و گوارا


☃️❄️ عصر قشنگتون بخیر ☃️❄️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 11:35


⛔️پرهیزات در زمان ترش کردن معده:👇
👈انواع ترشیجات مثل آبلیمو ، لیمو عمانی ، گوجه سبز ، ترشک ، لواشک ، قرقروت و...
👈غذاهای تند و تیز ، انواع فلفل ، سس مایونز ، غذاهای هندی و ...
👈مواد غذایی نفاخ مثل پوست حبوبات ، دوغ گازدار ، نوشابه های گازدار و ...
👈بلافاصله لم دادن و خوابیدن بعد از غذا...
👈خوردن غذاهای چرب مثل جگر ، کیک خامه ای ، کوکو سیب زمینی ، ته دیگ و انواع سرخ کردنی ها...
👈غذاهای حجیم مثل شله ، آش و ...
👈نان در غذاهای آبکی مخلوط کردن یا همان ترید کردن...
👈استرس یا غذا را با آرامش نخوردن...
👈همراه غذا یا قبل و بعد از غذا چای ، قهوه ، نسکافه ، کاکائو و ... خوردن...
در طب سنتی با اصلاح مزاج مشکلات معده مثل زخم‌ معده ، ترش کردن ، نفخ و ... درمان می شود.

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 09:12


تویے ڪہ دارے این پست رو میخونے . . .
آرہ با خودتم ! ! !
از خدا میخوام بہ همہ آرزوهای
خوب و قشنگت برسی

تو زندگیتم همیشہ 😉لبخند

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:13


عــــاشــــقــــانــــه تــــرڪــی🥰💕

ســــن ســــن مــــنــــیــــم عــــشــــقــــیــــم♥️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:13


کلیپی از حمید هیراد عزیز

تقدیم شما با مهــــــر 🌹

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:13


واااااای عجب آهنگی

صدا زیااااااد

بیخیال دنیااااا

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:13


رضا صادقی&بابک جهانبخش

من و بارون

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:12


تقدیم بہ دوستانے ڪہ ما را یارے می‌ڪنند

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:12


عاشقانه ترکی😍💕

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:12


موزیک ویدیو🍃

مهدی جهانی
❤️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:12


انقدر آرامش داره که نگم براتون>>🕺
از اونا که هرچی پلی کنی بیشتر به دلت میشینه:)

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:12


نسبت به حرفایی که میشنوی
بی دقت باش، 
شاید
از دهانی بیرون آمده که
قبل از حرف زدن
به آن فکر نکرده!


-چارلی چاپلین۰

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:11


خاص‌ترین مخاطب قلبم
عاشقانه دوستت دارم 😍😘

♥️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:11


🎊❤️لحظه هاتون
🎊❤️شاد شاد

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:11


لحظه هاتون سر شــارازارامــش ❣️❣️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:11


آدمِ در تنگنا، مجبور است
هر چیز امیدوارڪنندہ اے را باور ڪند...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:10


حڪایت مار زخمی...!!!❤️‍🩹😔

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:10


وَ ناگهان تمام میشوی

بی آنکه شروع کردہ باشی.

چقدر دنيا کوچک می شود

وقتی میخواهی کمی،

فقط کمی بزرگ شوی
...!!!😔☝️👩‍🦯


.

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Dec, 08:10


یکی از بهترين هدايايی كه ميتوانيد
به كسی بدهيد اين است كه

به خاطر اينكه بخشی از زندگی
شماست از او تشكر كنيد

آدمها تکرار نمیشوند
قدر همدیگر را بدانیم...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:55


چقدر ﺳﺨـــــــــــﺘﻪ ﺁﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ...
ﭼﻘــــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺭ ﺳﺨـــــــــــﺘﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﺖ ﺭﻭ ﻧﻔﻬﻤﻪ ... ﭼﻘــــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺭ ﺳﺨـــــــــــﺘﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺖ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻏﻢ ﺑﺎﺷی... ﭼﻘــــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺭ ﺳﺨـــــــــــﺘﻪ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﯾﻪ ﺑﻐﺾ ﺗﻮ ﮔﻠﻮﺕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺨﻨﺪﯼ... ﭼﻘــــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺭ ﺳﺨـــــــــــﺘﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﺕ ﺭﻭ ﺳﺮﮐﻮﺏ ﮐﻨﯽ... ﭼﻘــــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺭ ﺳﺨـــــــــــﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻥ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﻭ بشکنی... ﭼﻘــــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺭ ﺳﺨـــــــــــﺘﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﯼ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ...😔☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:54


ایـن روزها همه آواره ی ڪوچه های

مجازی شدیم با اینکه میدانیم

چیـــزی حل نمـــی شود

مـی نـویـسـیم بــرای

خودمان تا تنها نباشیم😔☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:54


میثم ابراهیمی

#شاید عاشقم🌸🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:54


حالـم گرفتـه...

از این دنیـایـی ڪه
آدم هایـش همچـون
هوایـش ناپایدارنـد...
گـاه آنـقـدر پاڪ
ڪه بـاورت نمیشـود ،
گـاه آنقـدر بـی مـعرفـت
ڪه نفـسـت مـیگـیـرد😔☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:54


هنوز هم گاهی
دلتنگ میشوم

نه برای تو...

برای آن کسی که
فکر میکردم تو بودی !!

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:54


اونی که سریع میبخشدت

احمق نیست

دوست داره لعنتی...😔☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:53


گاهی لحظه های سکوت،
پر هیاهوترین دقایقِ
زندگی هستند ،
مملو از آنچه
می‌خواهیم بگوییم...
ولی نمی‌توانیم...!!

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:53


من دلم تنگه

دلتنگ چشماتم...هیچوقت انقد تو زندگیم
نمیخواستمت😔
حسرت تو دنیامه،کاش هیچوقت من تو رو از دست نمیدادمت...
من دلمممم تنگه😔بوی بارونه..اون که ترکت کرد الان پشیمونه😭
دستاتو میخوام..تو دستای سردم..کاش نمیرفتم..ترکت نمیکردمممم.
من دلم تنگه💔

هرجا باشی بخدا اونجاست دلم
خواهشن نرووو..نه نیار رو خواهشم
دنیای من..چشماتو بده...دنیامو بگیر از این قلب عاشقم.فکر تو گره خورد به لحظه های من...بدون من جایی نرو ..که سخته واس من..نرو سردمه نزن به خاطرات من......من دلم تنگه😔

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:53


#جدید

من دلم تنگه

مهدی جهانی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 06:53


همیشــــــــه مـی گفتنــــد
سختـی ها نمکـــ زندگــ ـیستــ
امــــا چــــرا کسی نفهمیـــــد
“نمکـــ” برای کسی که خاطــراتش زخمیستــــ
شور نیستــــ
مـــزه “درد” می دهد

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 05:43


برات روز خاصی رو آرزو میکنم
از اون روزایی که
با خنده شروع میشن
و با آرامش به پایان میرسند
آرزو میکنم که امروز
بال های آرزویت
به جاهایی ببرنت که
دلـت میخـواد بری...♡

تـقدیم با آرزوی بهترینها

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 05:43


امروز ، انقدر سرگرم دوست داشتن
زندگی باش، که هیچ فرصتی. برای
نفرت نداشته باشی،
هر روز فرصتی تازه است، تا بهتر از
دیروز زندگی کنی.
  ‌‌‎
  

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 05:42


پلک جهان می پرید
دلش گواهی میداد
اتفاقی می افتد
و فرشته ای از آسمان فرود آمد
تولدت مبارک🌹🌹

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 05:41


اگر روزی نبودم،
با چیزهایی که دوست داشتم ،منو بیاد بیاور
پاییز
بارون
پاییز
پاییز

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 05:37


🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿 pinned «#باغ_مارشال_135 منو ناهید در حاشیه ی پل شانه به شانه هم قدم میزدیم و دلمان میخواست زمان هر چه سر عیتر سپر ي شود ناگهان خودمان رازیر پل دیدیم روي سکو های سنگی نشستیم .نسیمی ملایم که از روی زاینده بود میوزید به ما ارامش میداد رفتا عاشقانه و لبخند ها دلرباي…»

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 05:37


#باغ_مارشال_135

منو ناهید در حاشیه ی پل شانه به شانه هم قدم میزدیم و دلمان میخواست زمان هر چه سر عیتر سپر ي شود ناگهان خودمان رازیر پل دیدیم روي سکو های سنگی نشستیم .نسیمی ملایم که از روی زاینده بود میوزید به ما ارامش میداد رفتا عاشقانه و لبخند ها دلرباي ناهید و طرز رفتارمان عابران را به شک انداخته ببود. میانسالی ما و رفتار عاشقانه مان ان
همه تردید را در دیگران سبب شده بود از ساعت دو بعد از ظهر تا نزدیک غروب در خیابان ها ي اصفهان سرگردان بودیم سپس سرب به هتل زدیم هنوز از جمشید خبر ي نبود برا ي ان که از دلشوره مان کمی کاسته شود با تلفن هتل نخست به مادرم زنگ زدم اویشن و بهادر و شهدخت هم پیش مادر بودند وقتی گفتند جمشید و مسعود ساعت 3 بعد از ظهر شیراز را به مقصد اصفهان ترك کردند خوشحال شدم ولی در عین حال به دلشوره افتادم مبادا عجله ي انان باعث رخ دادن اتفاقی ناگوار گردد سالن انتظار هتل نشستیم و نگاهمان همواره به ساعت بود.ناهید،برای انکه مرا از ان همه اضطراب برهاند،سر حرف را
باز کرد و گفت:توی خاطراتت نوشته بودی،در سالن انتظار هتل(( کینگز من کرت))در کانادا،منتظر سیما بودي ،آیا به یاد
اون روز نمی افتی ؟
گفتم:الان فقط دلم میخواد هر چی زود تر جمشید از راه برسه.
مسول اطلاعات هتل که مطمئن شده بود ادعاي ما حقیقت دارد و انتظار ما بی مورد نیست،به من اشاره کرد نزدش بروم.به او نزدیک شدم و او،کارت پذیرش را به من داد تا ان را تکمیل کنم.از او تشکر کردم و گفتم:مثل اینکه به شما ثابت شده ما زن و شوهریم .
او گفت:از همون اولش هم شک نکردم، ولی مقرارات هتل اجازه نمی داد و نمیده که بدون اوراق شناسایی چیه مسافر ي
رو بپذیرم.
حق را به او دادم و مشغول تکمیل کارت پذیرش شدم.هنوز چند پرسش باقی مانده بود که سرو کله ي جمشید پیدا شد
در حالی که کیف دستی من هم دستش بود.گویی سالهاست همدیگر را ندیده ایم ،یکدیگر را در اغوش گرفتیم .مسعود
هم همراهش بود.از اینکه ان دو در روز ي تعطیل به درد سر انداخته بودم،خیلی پوزش خواستم و ناهید هم از انان بی
اندازه تشکر کرد.
جمشید،برا ي انکه شوخی کرده باشد، گفت:پدر عاشقی بسوزه داداش!
ناهید گفت:واقعا پدر عاشقی بسوزه که هرچه میکشیم از دست عاشقیه .
مسئول اطلاعات هتل،مات و متحیر،ما را تماشا می کرد،به هر حال،مدارك لازم را به او دادم.جمشید و مسعود خیلی زود
با ما خداحافظی کردند و،هر چه اصرار کردیم شب را در هتل بمانند و صبح زود عازم شیراز شوند،نپذیرفتند.تا خاطر
جمع نشدم که انان همان شب عازم شیراز نمی شوند،رهایشان نکردم،گویا قصد داشتند به خانه ي یکی از دوستان
جمشید که او مرغدار ي داشت،بروند.
جا گذاشتن مدارك هم به ان همه خاطرات انباشته شده در ذهنمان افزوده گشت دقا یقی بعد ما را به سراچه(سو یتیی )در
سمت شرق ساختمان هتل راهنمایی کردند.
چنان خسته بودیم که پس از رفتن به حمام،بر رو ي تخت ولو شدیم .ساعت از یازده شب گذشته بود که از خواب بیدار
شدیم تلوزیون فیلمی نمایش می داد که داستانش اقتباسی از جبهه و جنگ بود.ناهید که فیلم ها ي عشق و عاشقی را
دوست داشت،می گفت:من هم هر وقت فیلم ها ي جنگی را تماشا میکنم به یاد تیمور می افتم.
گفتم:من هم هر وقت فیلم ها ي عشقی رو میبینم که تو ي اون حرف از وفا داریه تو در نظرم مجسم میشی.
پس از تماشای فیلم،به رستوران هتل رفتیم .در ان وقت شب،ما تنها مشتر ي رستوران بودیم .برا ي خوردن شام خیلی
اشتها داشتیم،بنابراین انچه میخواستیم سفارش دادیم .در این درگیری به یاد سیما افتادم،به یاد روز ي که در رستوران هتل کینگز من کرت کانادا رو به رو ي همدیگر نشستیم و او گفت: ای کاش با ناهید ازدواج می کردي!
انچه را در ذهنم گذشته بود،به ناهید گفتم،ناهید گفت:اخرش هم دعا ي ان خدا بیامرز مستجاب شد و من و تو ازدواج
کردیم،اما ای کاش...اصلا ولش کن،اگر بخواهیم از گذشته بگیم،حرف خیلیه .اما هر چی فکر می کنم،از گذشته هم نمیشه برید.....


ادامه دارد....

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

26 Nov, 05:37


#باغ_مارشال_134

ناهیدچند لحظه سکوت کرد،سپس گفت:
»بله بهتره. گذشته هرچی بوده،گذشته و آینده هم که معلوم نیست چی میشه. برا ي ما فقط یک رشته ي باریک باقی مونده که اون هم حاله و اگر بخواهیم نه از گذشته یاد میکني و نه به فکر آینده باشیم،باید مرتب از تو بپرسم حالت چطوره،تو هم بگی خوبم ویا تو حال و احوال منو بپرسی«.
در دلم گفتم عجب دختر حاضرجواب پی شده است این ناهید . کسی که حرف روزانه ي خودش را نمی توانست بر زبان آورد،حالا از من بازجویی می کند و مانند بازپرسی باسابقه،چقدر راحت از من حرف می کشد.
گویا فکر مرا خواند،چون در قالب شوخی گفت:
» خیلی حرف می زنم؟ مگه نه؟!
گفتم:
»از حرف زدن تو لذت می برم. بیست و چند سال در لندن با کسی حرف نزدم و در این مدت هم کسی زبون منو نمی
فهمید «.
چند دقیقه يا از ساعت یک بعد از ظهر گذشته بود که به اصفهان رسیدیم در اصفهان تنها خیابان چهار باغ را میشناختم
انجا با زمانی که همراه سیما به ان شهر رفت و امد میکردیم و گاهی هم شبی را به صبح میرساندیم تفاوت چندانی نکرده بود ولی اطراف زاینده رو را نمیشد با بیست سال پیش مقایسه کرد پس از صرف ناهار به هتل عالی قابو که در میان هتل ها ي چهار ستاره معروف ترین بود رفتیم مسئول اطلاعات هتل هم از اینکه ما با ان سن و سال عروس و دوماد بودیم خیلی تعجب کرده بود و با نگاهی اکنده از بی اعتمادي از من مدراك شناسایی خواست که منظورش همان شناسنامه و کارت اتومبیل و گواهی نامه ام داخل ان بود چا گذاشته ایم مسئول هتل هیچ عذر ي را نپذیرفت و در ضمن شک او به یقین تبدیل شد که ما دو نفر با هم نامحرم هستیم حق با او بود در هرجای دنیا هم که بودیم بدون اوراق شناسایی ما را نمیپذیرفتند
ناهید مرا مقصر میدانست که چرا تا این حد فراموشکارم من که گمان میکردم ناهید کیف دستی ام را داخل صندوق عقب گذاشته است سعی کردم خودم را بی تقصیر نشان دهم همه ی این حرفا نه برا ي ما فایده داشت و نه برا ي مسئول هتل با ان همه شور و نشاط برگشت ما به شیراز بسیار مشکل بود به فکر چاره افتادیم و غیر از اینکه به جمشید یا مسعود یا بهادر زنگ بزنیم یکی از انان را به زحمت بنداز یم راهی نداشتیم مسئول اطلاعات هتل و یکی دو نفر از کارکنان همچنان بکنجکاو بودند حدس میزدم هنوز باور نکرده اند که انچه ادعا میکنیم حقیقت دارد و تنها یک روز از ازدواج ما گذشته است
سر انجام تلفن را دراختیار ما گذاشتند و با اولین زنگی که تلفن زد جمشید گوشی را برداشت خوشبختانه روز تعطیل جمشید در خانه بود موضوع را به او گفتم سپس ناهید گوشی را از من گرفت و به شوخی و همراه با کنایه گفت:"جمشید خان تا ما رو به کمیته جلب نکردن هرچی زودتر به دادمون برسین تا ثابت بشه ما زن و شوهریم خوشبختانه کلید خانه ی من که بهتر است از این به بعد بگویم خانه ي ما نزد بهادر بود و به او سفراش کرده بودم به انجا سر ي بزند و گلدان ها و باغچه ها را اب دهد جمشید قول داد همان ساعت حرکت کند سپس نشانی هتل عالی قاپو را به او دادم و گفتم هرچه زودتر ما را دریابد مسئول اطلاعات هتل تا اندازه ا ي به صداقت ما پی برد اما در عین حال بدون اجازه ي مدیر هتل که در ان ساعت غیبت داشت مجاز نبود بدون مدرك شناسایی ما را بپذیرد تماس تلفنی با مدیر هتل هم فایده ای نداشت
مجبور شدیم هتل را ترك کنیم در خیابان ها ي اصفهان گشتی زدیم هوا نه ان قدر گرم بود که عرق بریزیم نه ان چنان سرد که شیشه ها ي اتومبیل را بالا بکشیم ناهید معتقد بود دردسرهای این چنین در زندگی فراموش نشد ي و همین اتفاق
هاست که چند سال دیگر خاطره میشود و در گفت و شنود ها میتوان درباره اش حرف زد کمکم خسته شده بودم اتومبیل در حول و حوش پل خواجو پارك کردم از وقتی که به ایران برگشته بودم رفته رفته برایم عادت شده بود که قفل و زنجیر را فراموش نکنم...


ادامه دارد...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:27


🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩‍❤️‍👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ مُعجِزه وغُوغایِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
.
─✷─✷─✷─✷─✷──✷─✷─✷─✷─✷

♥️ سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ انگلیسی حرفه ای کودک و بزرگسال
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ پروفایل زیبا‌میخوای عکسنوشته میخوای‌بیا اینجا!
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ اشعار و سخنان ماندگار
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ استریو پاپ ارائه.کننده.ی.شیکترین.آهنگهای((.سنتی.پاپ.رپ))
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ اهنگهایی که اشکتو در میاره
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ شمیم عشق
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ فتانه موزیک
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ قیمت لحظه ای ارز ، طلا ، دلار ...
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ ࡎ߭ܝ‌ࡅٜߊ‌ࡍ߭ ࡐ߳ࡋࡅٜܩܨ ࡅ߳ࡐ ••
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ یک جرعه آرامش دعای رایگان
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ فالکده سرنوشت
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ دل خون
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ غزل و دو بیتی
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ تکست مود ، عاشقانه ، دپ
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی تا عیدد زود بیااا
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ آرایشی بهداشتی اصل اروپا بدون واسطه برای سفارش روی لینک زیر کلیک کنید
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ ملکه ی پاییز
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ  "
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ اخبار هواشناسی کشور
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ ❁ گلـــچین گلچین ها ❁
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ کانالی عاشقانه برای مشاعره
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ شعر و متن زیبا
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ (سوپرکانال ویژه فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب)
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ خنده‌دار‌ترین کانال تلگرام ، بمب خنده
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ فال رویای ارامش
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

♥️ #ویژه💯کانال تڪــــ ســـــــتــاره قلبــــــــم
💌࿐ྏ𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓࿐ྏ💌

─✷─✷─✷─✷─✷──✷─✷─✷─✷─✷
كيا خيانت ديدن 😔🖤
ڪيا شبا با گريہ ميخوابن😔💔
ببينيد چہ بغضي براتون اوردم 👇
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
.       
اشڪتـونو درمیاره😔💔🖤☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:08


:شب خوبی داشته باشین

تا درودی دیگر بدرود 😍

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:07


آدم‌های مهربان زندگیتون 💫

قرص‌های آرام‌بخش

بدون عوارض هستند 💫

قدرشون را بدانيد

شبتون بخیر 💫
تا درودی دیگر بدرود 💫

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:06


دوستان گلم خسته نباشید ممنون از  اینکه تا این موقع مارو همراهی میکنید
عزیزان وجود شما باعث دلگرمی ماست
مرسی که هستید
با ارزوی سلامتی برای همه شما عزیزان
تا درودی دیگر بدرود
شبتون خوش


✯  ҉★ ‌‎‌‎ ҉☆҉‿➹⁀☆҉   ҉★‌‎‌‎ ‌‎‌‎ ҉✯
  
‌‌‌‌‎

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:06



هیچ گُلی نمیتونه خودشو بو کنه هیچ

کتابی نمیتونه خودشو بخونه هیچ

پروانه ای نمیتونه بال های خودشو

ببینه توام نمیتونی ببینی چقدر زیبایی

🌙شبتان بی غ
م 💛

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:06


زن ، دوست داشتن نصف و نیمه نميفهمد ؛
يك زن را بايد پرستيد
يا به حال خود رها كرد!!!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌ 🥀💔 💔🥀

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:05



هیچکس!
نمیتونه قلبت رو بشکنه
جز همونی که تو قلبته..
.

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:04


برند‌ه‌ها تمرین میکنن،


بازنده‌ها شکایت میکنن.


🤙

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:03


🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿 pinned «#باغ_مارشال_125 خسرو هر چند روز یکبار به من زنگ میزد و بیشتر حرفاها یش راجع به گرفتار های کار ي و بهادر بود. دلم می خواست هر چه زودتر نوشته هایم را به پایان برسانم و آنها را برا ي خسرو بفرستم، چون کم کم حوصله ام داشت سر میرفت. فصل پا ییز رسیده بود روز…»

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:03


#باغ_مارشال_125

خسرو هر چند روز یکبار به من زنگ میزد و بیشتر حرفاها یش راجع به گرفتار های کار ي و بهادر بود.
دلم می خواست هر چه زودتر نوشته هایم را به پایان برسانم و آنها را برا ي خسرو بفرستم، چون کم کم حوصله ام داشت
سر میرفت.
فصل پا ییز رسیده بود روز ي شهر آشوب، همسر فرهاد خان ضرغامی به خانه ی مان تلفن زد و من و مادر و هلاکو و مریم و
لیلا را به خانه ی ییلاقی یشان در بلاغی دعوت کرد.
تعجب کرده بودم که چرا در آن فصل با هوا ي به آن سرد ي ما را به خانه ي ییلاقی دعوت کرده است.
او،برای اینکه دعوتش را حتما بپذیرم گفت:
-مهمانی بخاطر پسر خسرو.اگه تو بيای مجلس ما گرم تر میشه.
با تشکر از او دعوتش را پذیرفتم. خیلی دلم میخواست بهادر را ببینم و دلم برا ي خسرو هم تنگ شده بود.
موضوع را با هلاکو و لیلا و مریم در میان گذشتم،آنان هم بدون لحظه ا ي درنگ پذیرفتند.
روز ي که راهی خانه ي ییلاقی فرهاد خان در منطقه ي بلاغی بودیم،بهترین لباسم را پوشیدم، و دستی هم به سر و رویم کشیدم.
در فاصله ي میان مرودشت و بلاغی که با اتومبیل یک ساعت بیشتر طول نکشید، مریم بیشتر از بقیه،به من گوشزد میکرد که به خسرو رو ي خوش نشان بدهم.
همین که به خانه ي فرهاد خان ضرغامی وارد شدیم،پیش از همه خسرو به استقبالمان آمد،در آن جمع کمتر کسی بود
که از قصه ي دلدادگی من و خسرو بی خبر باشد.
شهر آشوب و فرهاد خان با عزّت و احترام هر چه بیشتر مرا به داخل تالار بزرگ هدایت کردند.نگاه بیشتر مهمانان که
تعدادشان بیشتر از چهل نفر بود،به کارها و رفتارها ي من و خسرو بود.
من هم بدون کوچکترین،واهمه ای،با خوشرویی حال خسرو را پرسیدم.
وقتی خسرو میخواست بهادر را به من معرفی کند،به میان حرفش پریدم و گفتم:
-اصلا احتیاج به معرفی نیست،هر کس جوانی تو را به یاد داشته باشد شک نمیکنه که بهادر پسر توست.
بهادر که خنده از رو ي لبهایش دور نمیشد، به من و مادرم سلام کرد و گفت:
- خیلی دلم میخواست شما رو ببینم،البته تا پیش از دیدنتون،اصلا تصورش هم نمیکردم،به این جوونی و زیبایی باشین.
سپس به شوخی گفت:
-پدرم حق داره برا ي شما بی تاب باشه.
از آن همه شباهت او با پدرش چنان شگفت زده شدم که حتی فراموش کردم از تعریف و تمجیدش تشکر کنم.شهر آشوب، من و لیلا و مریم را به قسمتی زنان نشسته بودند،هدایت کرد.آویشن و ترگل هم در آن قسمت بودند.جمیله،زن بهرام،مانند ملکه ا ي در صدر مجلس نشسته بود و خودش را از کسانی که از قدیم متمول بودند،کمتر نمیدانست.
آن شب هم یکی از شبهای بیاد ماندنی زندگی ام بود.
حسنعلی خان ضرغامی که از برادرش محمد خان،بزرگ طایفه ي باصر ي بود،سعی داشت به هر طر یقی واسطه شود و بله
را از من بگیرد و میپرسید که چرا امروز و فردا میکنم.
از بدو ورود به آن جمع،سردرد ي که از حدود یک سال پیش گهگاه آزارم میداد، دوباره به سراغم آمده بود، و هر چه سعی در مقاومت داشتم ممکن نبود.
اما در عین حال،وقتی که حسنعلی خان از من پرسید چرا همسر خسرو نمیشوي،در میان خنده و گریه و با صدا ي بلند شعري را خواندم که بیشتر حاضرن تحت تأثیر قرار گرفتند.او هم به گمان اینکه در فکر انتقام از خسرو هستم،از من خواست لجباز ي را کنار بگذارم.
پس از آن که خواندن شعر ي مناسب و دفاع از سلامت عقلم در گوشه ای نشستم،بعض های که تا آن روز مرا دیوانه
می پنداشتند، مات و متحیر مانده بودند....

ادامه دارد....

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:03


#باغ_مارشال_124

وقتی به من گفت تا چند روز دیگر بهادر از کانادا به شیراز می آید،از ته دل خوشحال شدم و دوباره به او تبریک گفتم -در روزهای عید خانه ي ما هرگز بدون مهمان نبود اگرچه هر لحظه مهمان داشتیم کارم بیشتر می شد و سر دردم فزونی
تر میشد،از اینکه تنها نمیماندیم خوشحال بودم و مادرم، اداب و رسوم به کودکان و نوجوانان و عروسهایش عیدی میداد.
هلاکو که از کودکی عادت داشت از من عیدی بگیرد،نخستین حرفش این بود که، عمه عید ي یادت نرود و به شوخی
گفت:
چون می دونستم روز هشتم فروردین بهادر از خارج به آغوش خانوادهاش که از اعضا ي آن تنها پدرش را میشناخت،بر￾اگر صد ساله هم بشم و تو صد و بیست سال عمر کنی عیدی،ها ي منو کنار بگذاري.
می گردد و خانواده ي خسرو شور و شوقی سوا ي هر سال داشتند،منتظرشان نبودیم .
ولی مادر و دو خواهر خسرو تلفنی سال نو را به من تبریک گفتند و امیدوار بودند سال دیگر عضو ي از اعضا ي خانواده ي آنان باشم.
روز ي که شنیدم خسرو و بیشتر خیشانش برا ي استقبال بهادر به تهران رفته اند،خیلی دلم میخواست من هم یکی از استقبال کنندگان بهادر میبودم.با اینکه هنوز بهادر را ندیده بودم،نمی دانم چرا برای دیدنش اشتیاق داشتم.
شبی که بهادر آماده بود و میدانستم در خانه ي خسرو غوغائی بر پاست،مردد بودم به خسرو زنگ بزنم و به پسرش خوشامد بگویم یا نه .هر چند برایم مشکل بود، سرانجام شماره ي تلفن مادر خسرو را گرفتم.صدا ي کسی که گوشی را برداشت برایم نا آشنا بود،ولی آن مرد خسرو را صدا زد و گوشی را به او داد.سلام کردم و گفتم:
- امیدوارم اولین کسی باشم که به تو تبریک و به بهادر خوشامد میگه.
خسرو بی اندازه خوشحال شد و پس از تشکر از من گفت:
اگه بگم تلفن تو بیشتر از بهادر منو خوشحال کرده،شاید باور نکنی.
گفتم:
-باور میکنم،اگرچه باور،پدرم را در آورده،و هر چی مصیبت کشیدم از باور کردنه،باز هم حرفت رو باور میکنم.
خسرو از وضع سر دردم پرسید .از نسخه اي که برایم نوشته بود تشکر کردم.
با آن که از سر و صدا و همهمه معلوم بود سرش شلوغ است،دلش میخواست با من حرف بزند.
مثل جوانهای بیست و دو ساله اه کشید و پرسید :
-چه میکنی؟
گفتم:
-همچنان مشغول نوشتنم.
خسرو گفت:
- امیدوارم روز ي که تو را به بهادر معرفی می کنم،نوشته هایت را تموم کرده باشی تا با اطمینان بهش بگم که بزودی میتونه
شاهد عروسی ما باشه.
دنبال جمله ای می گشتم که خسرو جوابش را خودش در آن جمله پیدا کند،ولی چیزی بخاطرم نرسید.پس از لحظه اي سکوت گفتم:
- خیلی دلم میخواست در جمع شما بودم،و از آن بیشتر آرزو داشتم بهادر پسر من بود.
با موقعیتی که در آن لحظه داشت،چون نمیخواستم زیاد وقتش را بگیرم و فکرش را مشغول کنم،گفتم:
-فعلا به بهادر سلام برسان تا بعد.
سر درد میگرنی گاهی به سراغم می امد، و من کم کم به آن عادت کرده بودم.کارم شده بود نوشتن خاطراتم و از خانه بیرون نمی رفتم....


ادامه دارد...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:03


#باغ_مارشال_123

دلم میخواست خسرو را با چنگ و دندان تکه پاره کنم.از یکی دو هفته پیش یعنی قبل از انکه کار مادرم به بیمارستان بکشد ،سردردي که تا ان زمان سابقه نداشت ،به سراغم امده بود و من تنها با خوردن قرص های مسکن کمی ارام می گرفتم .اما سردردم رفته رفته بیشتر می شد تا جایی که قدرت نوشتن را از من سلب میکرد.
طبق دستور پزشک ،مادرم می بایست مدتی در خانه استراحت می کرد و قرص ها ي متعددي را که برایش تجویز کرده بودند ،سر وقت معین به مصرف میرساند. خوشبختانه حال مادر روز به روز بهتر می شد و روزي نبود که اقوام و اشنایان به عیادتش نیا ند.
چند روز بعد ، نزدیک غروب، در حیاط را زدند . طبق معمول براي گشودن در رفتم و پشت در خسرو و مادرش و ترگل را با دسته ي گل و شیرینی دیدم و غرق در شگفتی شدم . از شدت خوشحالی زبانم بند امده و سر دردي که چند لحظه پیش امانم را بریده بود ،فراموش کردم . با لحنی گرم و پر اشتیاق سلام دادم و در حالی که لبخندي بر لب داشتم، خسرو و مادر و خواهرش را به داخل ساختمان راهنمایی کردم . خسرو دسته گل را به من داد . از او تشکر کردم و به طعنه گفتم : اگر این گل رو بیست و هشت سال پیش برایم اورده بودي ، الان درخت بزرگی شده بود.
با ورود انان به اتاق مادرم قصد داشت براي اداي احترام بلند شود که مادر خسرو مانع شد . پس از تعارفات معمول ،با خوشرویی از انان پذیراریی کردم . مادرم گفت : چه خوب بود ان روزها که برو بیایی داشتیم ! نمی دانم چرا سرنوشت مقدر کرده بود که این قدر مکافات بکشیم .
خسرو گفت : شما هیچ مکافاتی نکشیدید . در جوانی ازدواج کردین و تا جایی که یادم هست همیشه خوش گذروندین.
شاهد رشد پسرها و دخترها بودین و اگر اتفاق ناگواري هم براتون رخ داده از اون نوعی بوده که ممکنه برا ي هر کسی رخ بده تنها من و ناهید بودیم که سرنوشتی سواي بقیه داشتیم . ما مصیبتهایی رو پشت سر گذاشتیم که تحملش واقعا مشکل بود. مادرم گفت : مقصر چه کسی بود خسرو خان، خود شما بودین و اون دختره ي از خدا بی خبر که هم خودت و هم ناهید منو سیاه بخت کرد.
خسرو گفت : قبول دارم که مقصر من بودم . اما هنوز هم براي جبرانش فرصت هست.
سردردي که تا چند لحظه پیش رها میکرده بود، ناگهان به سراغم امد . سعی داتشم به روي خودم نیاورم ،ولی خسرو خیلی زود متوجه شد که ناراحتم . او موضوع بحث را عوش کرد و خطاب به من گفت : خداي نکرده مثل این که سر درد داری ؟
گفتم : بله، اما چیز مهم نیست عادت کردم.
خسرو که با چند پرسش حدس زد دچار میگرن شده ام ،بی درنگ در کیفش را باز کرد ،ورقه ي نسخه ای بیرون اورد و برایم نسخه نوشت و به من داد و نگاهش را به من دوخت . می خواستم به او بگویم ای کاش براي همیشه در کنارم می ماندي ، ولی چیزي نگفتم و فقط تشکر کردم.
هنگام خداحافظی ،تا دم در بدرقه شان کردم و خسرو بار دیگر نگاهی اکنده از مهر و علاقه به من افکند و من خاطر نشان کردم که پاسخم به درخواستش در خاطراتم نهفته است که ان را به زودي برایش خواه فرستاد.
داروهایی که خسرو برا می تجویز کرده بود ، به سختی پیدا می شد ، اما هلاکو به هر زحمتی بود انها را برایم تهیه کرد
که با مصرف ان تا اندازه اي بهبود یافتم . اما اگر فراموش می کردم دارو را به موقع مصرف کنم . سردرد به سراغم می امد.
حال مادرم روز به روز بهتر می شد ،تا جایی که کاملا بهبود یافت و خدا را شکر می کرد که زمینگیر نشده است . گاهی خسرو برا پیغام می فرستاد و منتظر بود هر چه زودتر دست نوشته هاي خاطراتم را برایش بفرستم.
در استانه ي سال 1371 ،ساعتی پس از تحویل سال ،تلفن زنگ زد . حدس زدم مریم یا هلاکو یا یکی از بستگان است،
برخلاف تصورم ،خسرو بود .هیچ چیز نمی توانست ان قدر خوشحالم کند . سال نو را به همدیگر تبریک گفتیم و خسرو اظهار داشت که امیدوار است سال 71 سال بر آورده شدن آرزوها ي هر دوي ما باشد.من هم طور ي حرف زدم که او نامید نشود....


ادامه دارد.....

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:03


#باغ_مارشال_122

اکسیژن تنفس می کرد،رفتیم .حالش نسبت به روز گذشته خیلی بهتر شده بود. همان لحظه ماسک دستگاه اکسیژن را از روي صورتش برداشتند.با انکهه چی خطري اورا تهدید نمی کرد،ولی پزشک متخصص قلب دستور داده بود باید دو سه روز در بخش عمومی بستري شود.
مادرم قصد داشت با خسرو حرف بزند،ولی پرستاران مانع شدند و در نتیجه او هم از این کار منصرف شده،همان ساعت او رابه بخش عمومی بردند و از ان به بعد،ملاقات کنندگان براي عیادت او مشکلی نداشتند و با توجه به سفارش خسرو،کارکنان بیمارستان و قسمت اطلاعات و نگهبانی مانع ملاقات هیچ یک از عیادت کنندگان او در هیچ ساعتی از روز نمی شدند.
همان روز خانواده خسرو از جمله مادرش و اویشن و حتی شوهر جدید آویشن براي دیدن مادرم به بیمارستان امدند.وقتی که مادرم و مادر خسرو یکدیگر را در اغوش گرفتند و در میان گریه و خنده حال یکدیگر را پرسیدند از شدت خوشحال چیزی نمانده بود بال و پر در بیاورم.با اینکه شنیده بودم مادر خسرو با ازدواج من و خسرو مخالف است و او هم مثل بقیه مرا دیوانه و بدنام می دانست،ان روز پس از بیست و هشت سال بار دیگر مرا عروس خودش خطاب کرد و گفت تا شمادو نفر با هم ازدواج نکنین،ما دو تا پیرزن از همین هم که میبینی بدتر می شیم .
لبخند من علامت رضایت بود.
اویشن مرا به گوشه ا ي صدا زد.پیش از اینکه او حرفی بزند،از خداوند آرزوی خوشبختی کردم و او پس از تشکر گفت
برادر من خیلی تقاص ندانم کاري خودش رو پس داده.اگر بخواي تو هم اونو اذیت کنی،خدا روخوش نمیاد .
گفتم مشغول نوشتن خاطراتم هستم و چیزی به پایانش نمونده.با اینکه خاطرات من و خسرو پایان نامعلوم داره به خسرو قول می دم پس از نوشتن خاطراتم خودم رو به دست سرنوشت بسپارم.و لبخندي زدم که نشانه رضایتم بود و خوشحالی آویشن حکایت از ان داشت که سرانجام من و خسرو ازدواج میکنیم .
مادرم نزدیک به یک هفته در بیمارستان بستري بود و در طی این مدت هر روز خسرو را می دیدم.با اینکه محیط بیمارستان جای مناسبی برای گفتگونبود،دلم می خواست به این زودي ها مادرم را مرخص نکنند تا بیشتر خسرو را ببینم.همان روز اویشن و شوهرش پس از چند روز به سفررفتن،با دو سه جعبه شیرینی به بیمارستان امدند و اویشن به اولین کسی که شیرینی عروسی اش را تعارف کرد من بودم.جهانگیر با چهره اي بسیار در هم در گوشه اي منتظر بود که مادرم را هر چه زودتر ترخیص کنند.او وقتی با اویشن روبه رو شد که جعبه شیرینی را مقابلش گرفت به ناگزیر از ان حالت بیرون امد و با اکراه تشکر کرد.خسرو ما را همراهی کرد من و او بدون ترس و شرم با هم حرف می زدیم .خسرو براي چندمین بار ادعا کرد که من برایش از همه دنیا عزیزترم و متوجه شده بود که هرگز لحظه اي از یادش غافل نبوده ام و او همواره برایم عزیز و مهم بوده است.به او گفت مشغول نوشتن ماجراهایی هستم که در زندگی ام با انها رو به رو شده ام و انچه حرف دارم در ان می نویسم تا خدا چه بخواهد.
خسرو گفت: امیدوارم بعد از نوشتن سرگذشتت که مسلما باید جالب توجه باشه سر عقل بیایی و رضایت بدهی که این چند روز باقی مونده عمر رو با هم زندگی کنیم .
نگاهی پر معنی به او انداختم و همراه با لبخندي به شوخی گفتم:من عقلم رو در همون روز دیدن سیما در باغ قوام در حدود بیست و هشت سال پیش ریز درخت های سیب در کنار اصطبل ته باغ، همون جایی که تو به سیما گفتی خصلت یک عشایر وفا به عهده،دفن کردم.اگر وقت کردي،سري به اونجا بزن و عقل منو پیدا کن و برایم بیار.اگر این کار رو بکنی خیلی خوشحال می شم.
او گفته مرا حمل بر شوخی کرد و لبخند زنان تا جایی که اتومبیل جهانگیر پارك شده بود به دنبالمان امد.خسرو تا وقتی که اتومبیل جهانگیر حرکت نکرد،همچنان در کنار ان ایستاد و من هم شیشه اتومبیل را تا اخر پایین کشیدم و هنگام حرکت برایش دست تکان دادم.به یاد روزي افتادم که سیما و خانواده اش باغ قوام را ترك می کردند و خسرو در کنار اتومبیل سرهنگ ایستاده بود.سیما شیشه اتومبیل را پایین
کشید و تا جایی که خسرو را می دید برایش دست تکان داد . هر وقت یاد ان روزها می افتادم ، دلم می خواست خسرو...


ادامه دارد...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:03


#باغ_مارشال_121

آنان بیشتر اهل سیاست،ان هم در حد اوضاع و احوال ایران بودند.هلاکو از بعضی مسولان گله داشت و می گفت هیچ کس
جاي خودش نیست.از جنگ ایران و عراق که به دلیل هشت سال به درازا کشید،انتقاد می کرد و همه ارزوها و اما لیلاهم در هلاکو وفرزندي که در شکم داشت خلاصه می شد.
به هر حال،به نیت اینکه نظر حافظ را درباره ازدواجم با خسرو بدانم دیوان او را گشودم.عجب اشعاري!
گر زدست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور زهندوي شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمی نه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
عشقبازي را تحمل باید يا دل پا ي دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
از سخن چینان ملالتها پدید امد ولی
گرمی ان همنشینان ناسزایی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلداری بار برد برد
ور می ان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پاي ازادي چه بندي گر به جایی رفت رفت
واقعا اشعار ي به جا و بهنگام بود.حافظ هم عقیده داشت که هر چه بوده گذشته است و دردها و رنج ها همه رفته اند و در عشق و بالاتر از ان گله جایز نیست.
هلاکو و لیلا هم از این اشعار خوششان امد وپیدا یقین کردند که حافظ از دل همه خبر داشته است و به لسان الغیب بودنش شک نکردند.
صبح روز بعد هلاکو مرا به بیمارستان رساند و چون خودم را یکی از بستگان دکتر اسفندیاری معرفی کردم،نگهبانان مانع ورودم نشدند.مادرم هنوز در بخش مراقبت هاي ویژه بود.سراغ خسرو را گرفتم،گفتند هنوز نیانده است.از پرستار ي که گویا همه کاره بخش بود،حال مادرم را جو یا شدم.او به من اطمینان داد که حال وی رضایت بخش است و امیدوارم کرد که همان روز او را به بخش عمومی منتقل می کنند.اندك مدتی بعد مریم را در انتها ي راهرو دیدم و نزد او رفتم.اولین پرسش او این بود که حال مادرم چطور است و وقتی به او گفتم گویا امروز او را به بخش عمومی می اورند و
شاید هم مرخصش کنند خوشحال شد.هر دو بر روی نیمکت چوبی پشت در اتاق مراقبت های ویژه نشستیم .به فکر فرو
رفته بودیم که ناگهان خسرو را روبه روي خودمان دیدم.به احترامش بلند شدیم و او همراه با لبخند سلام کرد.با حالتی مشوش گفتم:از دیروز تا حالا مادرم رو ندیدم.از این که سلامم گرم و حالتم صمیمی بود خوشحال شد.برخورد مریم با او نیز از روز گذشته گرم تر بود.در همان لحظه جهانگیر و همسرش و تهمینه و دخترش از راه رسیدند.همان گونه که گفتم:جهانگیر ادم بدقلقی بود و به ظاهر قصد داشت به خسرو اعتنایی نکند.ولی خسرو جلو رفت،سلام کرد و حالش را پرسید و او به ناگزیر پاسخ داد هر چند با حالتی بسیار سرد.
خسرو بدون توجه به افکار اطرافیان خیلی خودمانی به من گفت دوست داري مادرت رو ببینی ؟ گفتم: خیلی .
با سر انگشت چند ضربه به در بخش مراقبت های ویژه زد و به محض باز شدن در به مسوول بخش دستور داد برایم ماسک مخصوص اوردند.ماسک را به دهان و بینی ام زدم و همراه خسرو به کنار تخت مادرم که هنوز به وسیله دستگاه اکسیژن تنفس می کرد...


ادامه دارد...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:01


از اینڪه ڪانالم رو🙋‍♀🙋‍♀🙋‍♀
انتخاب ڪردین بے نهایت ممنونم
دوستتون دارم ❤️🌹

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

مرســـــــــــــی ڪ هستـــــین
🤍
‌‌‌‌‎
‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:01



مرســـــــــــــی ڪ هستـــــی
ن

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:00


آرزوی امشبم


🌸آرزو مے ڪنم شب هایتان
🦋همیشہ پر ستارہ و زیبا باشد
🌸ماہ وقتے میان ستارہ ها
🦋مے درخشد زیباست
🌸زیبایے ماہ براے شما
🦋وسعت آسمان براے شما

شبتون بخیر
                
        ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:00


اسڪار بهترین نوع نشستن ،
اهدا مے شود بہ ...

« بہ دل نشستن »
❤️

❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:00




آرزوهـا
پیله هایے در دل هستند
ڪه با امید پروانه ای
بال گشوده
و بسوے خدا اوج میگیرند
امیدوارم
در این شب زیبـا
پروانه آرزوهایتان بر زیباترین
گلهاے اجابت بنشیند⚘
شبتون بخیر همراها
ن 🩷

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

24 Nov, 19:00


خدایا
نورت را در وجودمان متجلی کن
که سخت محتاج آنیم
برکت نگاهت را در زندگیمان بریز
و شب ما را با آرامش خود بخیر گردان

امیدوارم همیشه قلب‌هاتون
پر از نور درخشان
لطف و رحمت خدا باشه

شبتـ🌙ـون پـر از نـور الهـی🌟

❤️🎀❤️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 19:34


🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩‍❤️‍👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ مُعجِزه وغُوغایِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.♥️👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
https://t.me/+Uec2Uj69xOneSqwj
.
✶┄┅┄┅✶✾✶┄┅┄┅┅┄┅✶✾✶

🌿 یک بغل شـ؏ــر ‎‌‎‌‌‎‌‌‎
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 بهترین‌های موسیقی
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 به خاطر شک زنش رو کشت
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 چگونه کودکان دوزبانه داشته باشیم ؟؟
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 مولانای جان
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 پروفایل زیبا‌میخوای عکسنوشته میخوای‌بیا اینجا!
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 غزل و دو بیتی
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کتاب صوتی ، سخن بزرگان
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 قـلـبـمـــ بــرای تـــو‌
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فالکده سرنوشت
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 یک جرعه آرامش دعای رایگان
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 قیمت لحظه ای ارز ، طلا ، دلار ...
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فتانه موزیک
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 شمیم عشق
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اهنگایی ک اشکتو درمیاره
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 استریو پاپ ارائه.کننده.ی.شیکترین.آهنگهای((.سنتی.پاپ.رپ))
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 دل خون
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اشعار و سخنان ماندگار
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 در آغوش فرشتگان
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 تکست مود ، عاشقانه ، دپ
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 هاله بینی ، انگیزشی
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کافه شعر
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 آرایشی بهداشتی اصل اروپا بدون واسطه برای سفارش روی لینک زیر کلیک کنید
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ملکه ی پاییز
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ  "
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اخبار هواشناسی کشور
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ❁گلــ❀ـچین گلچین ها❁
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کانالی عاشقانه برای مشاعره
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 شعرومتن زیبا
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ((سوپر__کانال  ویژه♡فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب))
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 خنده دار‌ترین کانال تلگرام، بمب خنده
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فال رویای ارامش
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 #پیشنهادی 👈 کلبه عشق و زندگی
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

─✷─✷─✷─✷─✷──✷─✷─✷─✷─✷
كيا خيانت ديدن 😔🖤
ڪيا شبا با گريہ ميخوابن😔💔
ببينيد چہ بغضي براتون اوردم 👇
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
.       
اشڪتـونو درمیاره😔💔🖤☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:11


هیچ شبی
پایان زندگے نیست
از وراے هر شب دوبارہ
خورشید طلوع میڪند
و بشارت صبحے دیگر میدهد
این یعنے امید هرگز نمی‌میرد

شبتون پرازآرامش 🌙

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:10


🌸ﺧﺪﺍﻳﺎ
🎉در این شب زیبا
🌸 و بہ یاد ماندنی
🎉ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ
🌸ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم
🎉ﺧﻮﺏ باشد ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ
🌸ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
🎉ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفیست
🌸خدایا
🎉ﺩﺭ همہ لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
🌸ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ

🎉شبتون زیبـا و دلتـون شـاد

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:10


.

تُرڪ زبان‌ها میگن:

"یالوارانا یالوار"
یعنے: اونے ڪہ مِنَّتت رو میڪشہ مِنَّتشو بڪش؛

مفهومش میشه:
"اگہ ڪسے دوستت دارہ دوستش داشتہ باش؛
نرو سراغِ ڪسے ڪہ دوستت نداره.!"

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:10


بعضے از چیزها
تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند !
و انسان براے نزدیڪ شدن بہ آن‌ها
نباید پافشارے ڪند !
مثل عشق ، سیاست و مهاجرت ...
من بر آسمان خراش‌ها
پرنده‌هاے مهاجر زیادے دیده‌ام ،
ڪہ چشم‌هایشان پر از اشڪ بود !


#سابیر_هاڪا

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:10


- زَخم بَرداشتم اما نمُردم!
تَرَڪ بَرداشتم اما نَشڪستم!
خَمیدهِ شُدم اما لِہ نَشدم!
خَستهِ بودم اما اِدامهِ دادم!
این بود خُلاصهِ ے داستانِ زندگیِ من
...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:09


وقتی یکی باهات تلخ شد
بدون قنداشو تو دل یکی دیگه
داره آب میکنه...


❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:09


خیلی از ماها از تنها شدن می‌ترسیم ...


❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:09


با کسی بمان که نصف راه را
به سمتت دویده باشد...🤍

❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:08


۲۶ آبان ماهے مهربون

تولدت مبارڪ
♥️♥️

🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎊🎊🎁🎁🎁🎁🎁🎂🎂🎂🎂🎂

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:08


‍ دلتنگت ڪه می‌شوم
به سراغ شعر می‌روم
تنها جایے ڪه بی‌دغدغه می‌توانم بگویم دوستت دارم و ببوسمت
و هیچ ڪس نداند ڪه تو
منظور عاشقانه‌هاے منے
اے منظور تمام عاشقانه‌هاے من !
بے دلیل
بے اجازه
بے دغدغه
دوستت دارم ♥️☺️🫶


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:08


تمـام آغوشـــم را💖
برایــت باز می کنم
قلـ❤️ـب مــــن وقتی در
مجــاورت قلــب توســت
"آرامـــ میگـیرد


❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:07


.
‏با پدر و مادرت چنان رفتار كن كه
از فرزندان خود توقع داری ...

❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:07


عزیزترین آدمها
مثل پازلن ...
اگه نباشن ...
نه جاشون پر میشه
نه چیزی جاشونو می گیره
قدر یکدیگر را بدانیم ...


❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:07


خدایا بهترین لحظه‌ها را
نصیب مادرم کن
که بهترین لحظه‌هایش را
بخاطر من از دست داد...


❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:07


به رقص زیبای دختر گلمون چه

من میگم شمال تو بگو#شمال‌بهشت🌸❤️


❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:07


چش بد دور عاشق توام
فدا مداتم بی برو بیا


❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

16 Nov, 18:07


دلم گیرته

❤️🤏🍃

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 19:28


شناخت‌ هفت چاکرا ؛ کندالینی‌
آموزش تله‌پاتی‌ ؛ قانون‌ جذب
صفر تا صد دنیای‌ ماورا‌ و مابعدالطبیعه👇👇👇

https://t.me/beyondmeta666
https://t.me/beyondmeta666

─✷─✷─✷─✷─✷──✷─✷─✷─✷─✷

🌿 سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 خانه موسیقی(پادکست،صوتی،موزیک)
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 چگونه کودکان دوزبانه داشته باشیم ؟؟
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 مشاعره‌ شراب ناب
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 غزل و دو بیتی
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 دل خون
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فالکده سرنوشت
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 یک جرعه آرامش دعای رایگان
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 شمیم عشق
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 سنت ها و دروغ ها(داستانی از زنان ایران)
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 قیمت لحظه ای ارز ، طلا ، دلار ...
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 خانه هنرمندان (تبلیغات)
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 سیب و حــوّا (حورا بِرَهْما)
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فیلم سینمایی و سریال
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فتانه موزیک
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فیلترشکن✓
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کلبه عشق و زندگی
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اهنگایی ک اشکتو درمیاره
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 استریو پاپ ارائه.کننده.ی.شیکترین.آهنگهای((.سنتی.پاپ.رپ))
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اشعار و سخنان ماندگار
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 پروفایل زیبا‌میخوای عکسنوشته میخوای‌بیا اینجا!
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 طلسم قدرتمند صبی
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 آرایشی بهداشتی اصل اروپا بدون واسطه برای سفارش روی لینک زیر کلیک کنید
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ملکه ی پاییز
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ  "
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 اخبار هواشناسی کشور
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ❁گلــ❀ـچین گلچین ها❁
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 کانالی عاشقانه برای مشاعره
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 شعرومتن زیبا
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ((سوپر__کانال  ویژه♡فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب))
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 خنده دار‌ترین کانال تلگرام، بمب خنده
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 فال رویای ارامش
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

🌿 🦋#پیشنهادی👈 دوبیتی ستاره ها
🌼🍃࿐༅࿙𝐉𝐎𝐈𝐍࿚༅༄⊰🌼🍃

─✷─✷─✷─✷─✷──✷─✷─✷─✷─✷
كيا خيانت ديدن 😔🖤
ڪيا شبا با گريہ ميخوابن😔💔
ببينيد چہ بغضي براتون اوردم 👇
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
.       
اشڪتـونو درمیاره😔💔🖤☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:38


سلام

*آنقدر از اين دعای زیبا خوشم اُومد که نتونستم براي دوستان عزیزم نفرستم..*


*" خداوندا "*

*برگ در هنگام زوال مي افتد و ميوه به هنگام کمال*
*اگر قرار بر رفتن است ميوه ام گردان و بعد ببر*

*" بارالها "*
*زمين تنگ است و آسمان دلتنگ*
*بر من خرده نگيراگرنالانم...*
*من هنوز رسم عاشقي نمي دانم*

*" خداوندا "*
*کمکم کن پيماني را که در طوفان با تو بستم, در آرامش فراموش نکنم و در طوفان هاي زندگي با " خدا" باشم نه ناخدا*

*" بارالها "*
*به دل نگير اگر گاهي "زبانم "* *ازشکرت باز مي ايستد*
*تقصيري ندارد*
*قاصر است کم ميآورد دربرابر بزرگي ات....*
*لکنت مي گيرد واژه هايم در برابرت!*
*در دلم اما هميشه*
*ذکر خيرت جاريست*
*من براي بندگي تو هزار و يک دليل مي خواهم*
*ممنونم که بي چون و چرا برايم "* *خدايي " ميکني....*
*امکان ندارد که کسی*
*چراغی برای دیگران*
*روشن کند و خودش*
*در تاریکی بماند...*

*خدايا:پنجره اي براي*
*تماشا و حنجره اي براي*
*صدا زدن ندارم،*
*اميدم به توست ،*
*پس بي آنکه*
*نامم را بپرسي و*
*دفترهاي ديروزم را*
*ورق بزنى، رحمتت را*
*بر همه دوستانم ارزانی بذار.

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:37


🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿 pinned «#باغ_مارشال_25 سوالی! از بچگی ام اسم او دو گوشم زمزمه شده تا از مرز بلوغ رز شدم و چشم باز کردم، خسرو رو دیدم. در حدود چهار سال هست هر وقت او را میبینم بی اختیار قلبم به تپش می افتتد. سر زبان این و آن افتادم ، همه خواستگارانم را جواب کردم، چطور ممکن است…»

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:36


#باغ_مارشال_25

سوالی! از بچگی ام اسم او دو گوشم زمزمه شده تا از مرز بلوغ رز شدم و چشم باز کردم، خسرو رو دیدم. در حدود
چهار سال هست هر وقت او را میبینم بی اختیار قلبم به تپش می افتتد. سر زبان این و آن افتادم ، همه خواستگارانم را
جواب کردم، چطور ممکن است دوستش نداشته باشم"
پرسش پرمعنای مریم کرا به فکر واداشت. حدس زدم او چیزی را از من پنهان می کند و مطلبی که من از آن بیخبرم.
از او خواهش کردم هرچه می داند از من مخفی نکند. گفتم اگر خسرو به داریوش چیزدیگر گفته و مرا دوست ندارد و
هرگز با من ازدواج نمی کند و کس دیگر را دوست دارد ، هرچه زودتر متوجه شوم بهتر است. مرین که مرا آن چنان
منقلب دید، خنده اش گرفت. او ، در حالی که لبخندمیزد، گفت:" عشق هم عالمی دارد." سپس سوگند یاد کرد که
هرگز مطلبی اضافه تر از انچه هر دو از زبان داریوش شنیدیم ، نمی داند. سپس دیوان حافظ را برانداز کرد و گفت:"
کم کم دارم از حافظ ناامیدمیشم. چون هر وقت برات فال گرفتم، بیشتر از هجران و بی وفایی حرف میز ند".
سخنان مریم مرا به شک و تردید انداخت و در حالی که حالتی منقلب داشتم ، گفتم :" مریم، یعنی حافظ میگه عشق
من و خسرو الکیه؟" اگه اینومیگه منم دیگه به اون عقیده ندارم".
مر یم گفت:" عشق تو به اون الکی نیس، این به من یکی ثابت شده ، ولی"...
میان حرفش رفتم و گفتم :" یعنی خسرو منو دوست نداره؟ این ممکن نیست.این گردنبند رو اون برام خریده، مادرش
میگه آب و نون از دهنش می افته، اما ناهید نمی افته. مادرش ، هرجا نشسته گفته ناهید عروس بهادرخانه . خسرو تا
منو میبینه، رنگش می پرده" اگه من زن خسرو نشم اصلا شوهر نمیکنم".
مریم حیرت زده به من خیره شده بود؛ گویی مشغول تماشای صحنهء تاتر است. وقتی حالت مردد او را دیدم، گفتم :"
تو رو خدا مریم اگه چیزی شنیدی به من هم بگو"
مریم گفت:" نه به خدا چیزی نشنیدم؛ حافظ منو به فکر واداشته".
با اطمینان گفتم : " نه مریم جون، حافظ رو ول کن ، اون که توی دل من نیست که بدونه چه غوغایی در دل دارم".
مریم دیوان حافظ را به کتابخانه اش برد و به من شب به خیر گفت.
شب و روز به فکر خسرو بودم. هرجا پا می گذاشتم ، اولین سوالشان پرسیدن زمان عقد و عروسی من و خسرو بود. در
حدود یک ماه از سال نگذشته بود که مادر خسرو برایمان پیغام فرستاد که خود را برای گفت و گوی مقدماتی آماده کنیم . برای شب جمعه ، یعنی پنج شنبه شب همان هفته ، وعدهء گفت و گو گذاشتیم . خدا می داند در چه حال و هوایی
بودم، گویی روی بال ملائکه پرواز میکردم. خوشحالی من چنان مشهود بود که هیچکس تردید نداشت من واله و شیدای خسرو هستم. مادرم مرتب به من تذکر می داد که مواظب رفتارم باشم و در برابر خانوادهء بهادرخان خودم را
عاشق دلباخته نشان ندهم تا ارزشم حفظ شود. نه تنها مادرم، بلکه دو خواهرم هم به این عقیده بودند که خسرو باید
برای من بی قرار باشد نه من برای او .
از صبح روز پنج شنبه تهمینه و سودابه ومریم به خانه ما آمدند تا هرچه بهتر وسیله پذیرایی را آماده کنند. البته ما با
خانواده بهادرخان رودربایستی نداشتیم؛ اغلب بدون خبر می آمدند و هرچه داشتیم به عنوان شام و یاناهار با هم میخوردیم . دو خانواده آن قدر در هم جوش خورده بودیم که گاهی ما با ظرف ناهار ای شام به خانهءآنان می رفتیم، و
گاهی آنان هم گاه ی ناهار و یا شامشان را به خانه ما می آوردند. ولی آن شب با بقیه شب ها تفاوت داشت؛ می خواستند
درباره پسر و دختری صحبت کنند که عشقشان بر سر زبان افتاده بود. همه چیزآماده پذیرایی از مهمانان بود. مادرم
چند نوع غذا پخته بود و انواع شیرینی و میوه ، به سلیقه سودابه که خودش را از بقیه خوش سلیقه تر می دانست، به
شکلی زیباچیده شده بود. با صدا ي هر اتومبیلی ، به گمان اینکه اتومبیل بهادرخان است، قلبم فرو میر یخت. به نظر
میرسید کم دیر کرده اند. شور و شوق همراه با نگرانی و دلشوره ای که رهایم نمیکرد، برای همه به خصوص مریم
که بیشتر از بقیه از راز دلم خبر داشت، مشهود بود. مر یم مرا به آرامش دعوت میکرد. سرانجام چند دقیقه از يا
ساعت هشت گذشته بود که صدای پیا پی ترمز دو اتومبیل ما را وادار کر د که به استقبال برویم.
خانواده بهادر خان ، نصرا... خان دایی خسرو و همسرش، ما را از آن همه انتظار بیرون آوردند. ولی ، در میان ناباور ي ما،....


ادامه دارد...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:36


#باغ_مارشال_24

و از این که همسر آینده ام جوانی خوش قد و قامت مثل خسرو بود، حسرت می خوردند. اگر چه تا
آن زمان شادی سطحی به ماجرا فکر کردم ،آن شب تحت تاثیر گفته های این و آن شور و شوق و احساس جوانی و
آمادگی روحی و جسمی ام ، قلبم مانند کاغذ حساس عکاسی تصوریي از خسرو گرفت که محو کردنش دیگر ممکن
نبود و یا دست کم مشکل بود. در حالی که از روزنهء حصیرچشم از خسرو بر نمی داشتم، و در ضمیرم به خودم می
گفتم که تا سال آینده دست در دست هم به این و آن ناز می فروشیم، ناگهان صدای شيون از سمت دیگر باغ ، در
مکانی که استخر واقع بود، باعث شد که توجه همه به آن سمت جلب شود. هلاکو، پسر تیمور که شیطنتش زبانزد عام و
خاص بود، بر اثر بازیگوشی داخل استخر افتاده بود.وقتی متوجه شدم هلاکو در استخر دست و پا می زند، سراسیمه و
بدون توجه به آن همه مرد، خودم را به کنار استخر رساندم. خسرو برای نجات او خودش را با لباس به استخر انداخته
بود. او هلاکو را تا لبهء استخر آورد و دست او را به من داد. در حالی که او را از آب بیرون می کشیدم، مریم و تیمور
تازه متوجه شدند کسی که نزدیک بود غرق شود؛ پسر خودشان است. چون ماجرا به خیر گذشته بود خوشحال بودند،
ولی سر او فریاد کشیدند که چرا دردسر درست کرده است. من از خسرو تشکر کردم و او هم از این که مرا خوشحال
می دید، راضی به نظر می رسید . پس از مدت ها، برای اولين بار بود که دو کلمه اي با هم حرف زدیم . چنان سست شده
بودم که چیزی نمانده بود، داخل استخر بیفتم.
خیلی دلم می خواست احساس خسرو را در مورد خودم بدانم ، در ظاهر چنین پیدا بود که از من بدش نمی آید ، ولی
نمی دانم چرا مثل اغلب پسرها ي جوان که برای ديدن نامزدشان به ترفندها ي گوناگون متوسل می شدند، از او اشتیاقی
نمی‌ دیدم.مریم بر این باور بود که نجابت و اصالت خانوادگی خسرو به او این اجازه را نمی دهد که مانند دیگران
باشد.غیر از این که کسی را واسطه کنیم تا میزان علاقه خسرو بر من معلوم شود، راه دیگری وجود نداشت.یکی از اقوام مریم، به نام داریوش، با خسرو همکلاس بود و هر دو سال آخر دبیرستان را می گذراندند. مریم، با زیرکی
، از داریوش خواهش کرد به هر نحو ممکن به احساس خسرو پی ببرد و ما را آگاه سازد.
سرانجام ، پس از چند هفته که هیچ خبری از خسرو نداشتم ، مریم به من زنگ زد و بلافاصله خانهء او رفتم. داریوش
انجا بود. بی صبرانه مشتاق بودم او از خسرو بگوید . داریوش که مرا چنان بی صبر دید، بدون مقدمه گفت:"خسرو پسر
عجیب و غریبی است، گویی از زنان بیزار است." دل در دلم نبود، حدس زدم او اصلاً به من علاقه ندارد. در حالی که از
شدت ناراحتی روپیشانی ام عرق نشسته بود، داریوش گفت: " بالاخره با زرن ی از زیر زبانش کشیدم و متوجه شدم
که شما را بهترین و خوب ترین دختر خویشاوند میداند." مریم، با بی حوصلگی ، از داریوش پرسید :" او ناهید را
دوست دارد یا نه؟" داریوش گفت:" این طور که متوجه شدم، بله"
از ان روز به بعد علاقه ام به خسرو بیشتر شد و دلم می خواست هرچه زودتر سال تحصیلی به پایان برسد و با خسرو
رسماً نامزد شویم. در روزهای نوروز سال 1342 وقتی خسرو به اتفاق پدر و مادر و دو خواهرش به دیدن ما آمدند، در
فرصتی بسیار کوتاه نگاهم با نگاه او تلاقی کرد و برق چشمان مردانه اش هیچ شکی برایم باقی نگذاشت که دل به دل
راه دارد. مادر خسرو از طرف او گردنبدی گرانبها را به عنوان هدیه به گردنم انداخت و گفت: "اینو خسرو برات
گرفته و قابل تو رو نداره".
خیلی دلم می خواست گردنبند را از دست خود خسرو می گرفتم ، ولی او با رنگ پریده و اخم های درهم سرش را
پایین انداخت و حتی فرصت پیش نیامد که با اشاره از او تشکر کنم. صبح روز بعد، به بهانهء این که هلاکو را به خانه
خودمان بیاورم تا تیمور و مریم آسوده خاطر به دیدن این و ان بروند ، به خانهء آنان رفتم. گردنبند را به مریم نشان
دادم و قضیه را برایش گفتم. مریم بار دیگر سراغ دیوان حافظ رفت. نظر حافظ چنین بود:
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد تکیه برعهد تو و باد صبا نتوان کرد
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت نسبت دوست به هر بی سر و پایی نتوان کرد
مریم چند لحظه به فکر فرو رفت، لب هایش را به دندان گزید و گفت:" واقعا خسرو رو دوست داري؟" گفتم :"عجب...

ادامه دارد...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:36


#باغ_مارشال_23

دزدکی نگاهی به او انداختم و در دلم دعا کردم که هرچه زودتر بهبود یابد و سلامت خود را به دست آورد.
آن شب هم، مثل بعضی شب ها ، از مادرم خواستم اجازه دهد به خانه تیمور بروم. خوشبختانه هلاکو هم مرا رها نمی
کرد و اصرار داشت که عمه اش را به خانهء خودشان ببرد و مادرم هم حرفی نداشت. وقتی به خانه تیمور رسیدیم ،
تیمور آن قدر خسته بود که خیلی زود به خواب رفت و من و مریم، تا نزدیک نیمه شب دربارهء خسرو گفت و گو
کردیم . آن شب اعتراف کردم که خسرو را دوست دارم و از آن جا که مریم به حافظ عقیده داشت، سراغ دیوان او
رفت. از مریم خواستم که نظرش را درباره عشق من و خسرو بیان کند، و او دیوان حافظ را گشود و پس از مکثی کوتاه
چن نی خواند:

باغبان گر پنج روزي صحبت گل بایدش
برجفاي خارهجران صبر بلبل بایدش

يا دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرك چون به دام افتد تحمل بایدش

گفتم:" یعنی به دام عشق افتادم و از این به بعد باید تحمل کنم؟"
مریم گفت:" آنچه مسلم است ، حافظ هم از عشق حرف زده و مقصودش این است که آدم هرچه زیرك باشد، به
هرحال روزي به دام عشق می افتد".
مریم از خانواده بهادرخان خوشش می آمد و خسرو را جوانی با لیاقت می دانست و تردید نداشت اگر روزي من و او با
هم ازدواج کنیم ، هیچ دلیلی ندارد که سعادتمند نشویم. مریم و تیمور زن و مردي خوشبخت بودند و تنها اختلافشان
این بود که تیمور اعتقاد داشت هلاکو برادر و یا خواهر می خواهد، ولی مریم می گفت همین یکی براي هفت
پشتش هم بس است. هلاکو، در میان عمه هایش، به من بیش از سودابه و تهمینه علاقه داشت و هر وقت به خانه شان
می رفتم، هنگام بازگشت ، ناراحت می شد و گاهی هم به گریه می افتاد و آن قدر پا بر زمین میکوبید که مرا از رفتن به خانه منصرف کند و بعضی اوقات موفق هم می شد.
تابستان سال 1341 هجده سالم تمام شده بود و خسرو خودش را برا ي سال آخر دبیرستان آماده می کرد. من هم تا
همان سوم دبیرستان اکتفا کرده بودم و اگر راستش را بخواهید، استعداد درس خواندن نداشتم. شاید یکی از دلایلی این
که ترك تحصیل کردم این بود که خیلی زود سر زبان افتادم و زمزمهء ازدواج و عشق زودهنگام باعث شد که از مدرسه
وداع کنم. در همان سال بود که به جشن عروسی برادرشوهر سودابه دعوت شدیم . جشن در باغی بزرگ برپا شده بود و
خانواده بهادرخان هم از جمله دعوت شدگان بودند. صدا ي سرنا و نقاره در فضا ي باغ پیچیده بود. داماد به دختري
عشایر از طایفهء شیبانیان دل باخته بود و به همین سبب اکثر مهمانان را عشایر طوایف مختلف تشکیل می دادند. زنان
بلند قامت عشایر ، با آرایش ساده و لباس ها ي رنگارنگ محلی خود ، چشم هاي زنان شیرازي را که غرق در پودر و
ماتیک بودند، خیره کرده بودند. کسی از قوم و خویش و آشنا سراغ نداشتم که به آن جشن باشکوه دعوت نشده باشد.
با این که لزومی نداشت زن و مرد از هم جدا شوند، ولی براي آن که خانم ها آزادتر باشند و مردها راحت تر به چوب
بازي بپردازند و جوانان ، براي جلب توجه دختران، حرکات نامعقول انجام ندهند، قسمت زنان را با حصیری از قسمت
مردان تفکیک کردند. در قسمت زنانه غوغایی برپا شده بود و صداي هلهله و شادي آنان در فضاي باغ پیچیده بود.
نوجوانان و جوانان که از شور و شوق جوانی روي پا بند نبودند،لحظه اي آرام نمی نشستند. من هم در دلم آرزو داشتم
روز ي براي من و خسرو هم چنین جشنی برپا کنند.
عروس خیلی زیبا بود، قدي بلند و قامتی موزون داشت و به داماد میچربید ولی ثروت داماد کمبود او را از لحاظ ظاهر
و قیافه جبران می کرد. آن شب به خودم اجازه از روزنه هاي افقی حصیر که میان زنان و مردان حایل بود، در پرتو نور
لامپ هاي پرنوری که به شاخه هاي درختان آویزان شده و آن شب را از روز روشن تر کرده بود، خسرو را آشکارار
برانداز کنم؛ خسرویی که از کودکی نامش را با قلم هاي تیز سنگتراشی بر قلبم حک کرده بودند و من او را دوست
داشتم. به گواهی همه دوستان همسن و سالم که بیشترشان از قضیه باخبر بودند، خسرو از جوانان همسن و سال خودش خیلی برازنده بود.....


ادامه دارد....
نویسنده: حسن کریم پور

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:36


#باغ_مارشال_22

مادر خسرو، به هر مناسبتی ، برایم هدیه میخرید و وقتی سال دوم دبیرستان را پشت سر گذاشتم در یک مهمانی که
تقریبا همه خویشاوندان دور هم جمع بودند، مادر خسرو ، با اطمینان ،آب پاکی را روی دست همه ریخت و به کسانی که
مرا برای پسرشان در نظر داشتند با صدای بلند هشدار داد که من عروس او هستم و کسی حق ندارد به من نگاه چپ
بیندازد. و همان شب گوشواره اي را به گوشم انداخت تا نشانه ای باشد از ادعایی که دارد. از آن روز کسی به خودش
جرأت نداد رو ي دست ملک تاج خانم، مادر خسرو بلند شود.
مادرم هم ، از میان آن همه خواستگار، خسرو را شایسته تر و با لیاقت تر از بقیه می دانست.پدرم هم به خاطر اینکه
دوستی اش با بهادرخان مستحکم تر شود نه اینکه حرفی نداشت، بلکه از پیشنهاد مادر خسرو استقبال هم کرد.
از زمانی که من براي خسرو نشان شدن، روز و شب نام او در گوشم زمزمه می شد و هم شکی نداشتم عروس
بهادرخان هستم. از همان زمان فاصلهء جسمی و به قول امروزي ها، فاصله ی من و خسرو زیادتر می شد، ولی هرروز که
می گذشت بیشتر به او علاقه پیدا می کردم. همان گونه که گفتم ، با اینکه که از من خیلی بزرگ تر بود و هلاکو کم
کم به آستانه پنج سالگی پا می گذاشت، رفتارش با من بچگانه نبود و به چشم کسی که همه مسایل را درك میکنم، نگاه
میکرد. او معتقد بود پس از اینکه دیپلم گرفتم ، اگر استعداد تحصیل نداشتم، شوهرم را انتخاب کنم. مریم هم می
دانست من به خسرو دل بسته ام و گاهی در قالب شوخی سر به سرم می گذاشت.
بکی دو ماه پس از اینکه مادر خسرو در جمع قوم و خویش اعلام کرده بود که من عروسش هستم، برایمان خبر
آوردند که خسرو از اسب به زمین افتاده و ساق پایش شکسته است.آن روز متوجه شدم که خسرو را چقدر دوست دارم
، چون هم اینکه شنیدم او را به بیمارستان برده اند، همه وجودم را نگرانی و شور و اشتیاق برا گرفت.
دلم می خواست هرچه زودتر او را از نزدیک ببینم و جویای حالش شوم. وقتی پدر و مادرم به بیمارستان رفتند، خبر
رسیده خسرو را به خانه آورده اند. شب همان روز من و پدر و مادرم و تیمور و مریم به عیادت خسرو رفتیم، البته اگر
وساطت مریم نبود، من باید در خانه می نشستم، چون رسم نبود دخترانی که نشان کرده هستند، خودشان را جلو همسر آینده شان آفتابی کنند.
هر لحظه که به خانهء بهادرخان نزدیک تر می شدیم، جان و شوق دیدن خسرو در وجودم شدت می یافت. مریم، از
حالت دگرگون و غیر عادی ام، پی برده بود که احساسم نسبت به خسرو سوای دیگران است. البته این موضوع را سال ها
بعد به من گفت.
خلاصه ، به محض ورود ما، مادر خسرو و بهادرخان به استقبالمان آمدند. مادر خسرو به من و مادرم گفت :" دیدی
پسرمو چش زدند، هرچی بهش می گم تو جیبش نمک بزاره و چش قربونی و از خودش دور نکنه ، مگه به خرجش میره
.
به اتاقی که خسرو استراحت می کرد رفتم ساق پایش را تا نزدیک زانو گچ گرفته بودند. برا اولین بار بود که با
دیدن او تپش قلبم زیاد شد و حالتی شورانگیز که با بقیه اوقاتم خیلی تفاوت داشت، پیدا کردم. خسرو، به احترام پدر و
مادرم ، می خواست برخیزد، ولی همگی مانع شدند و به او تذکر دادند مواظب پایش باشد. از حالت او معلوم بود که
محل شکستگی استخوان ساقش درد دارد. اگر بگویم در آن زمان دلم می خواست جانم را فدا کنم تا بلکه از درد پای
خسرو کاسته شود، شاید باورش مشکل باشد. رنگ رخسار و حالت دگرگونم نزدیک بود راز درونم ر ا فاش کند. بیش از
چند دقیقه اجازه نداشتم در کنار بستر خسرو بنشینم و ، با اشاره مادرم، همراه با مریم از اتاق خارج میشد . مادر خسرو
خیلی نگران حالش بود، ولی در عین حال خدا را شکر می کرد که هنگام پرت شدن از روي اسب سرش به سنگ
نخورده است. همان گونه که گفتم، مریم که دختری مهربان در عین حال زیرك بود ، خیل زود به حالت درون منقلب
من پی برد. شعر ي را که آن شب برایم خواند، هیچ وقت فراموش نمی کنم.
رفتم به پرستش بت رنجور خویشتن کردم به این بهانه دوا درد خویش را
آن شب، به اصرار مادر خسرو، براي شام در خانهء آنان ماندیم . در واقع ، ما تعارف نداشتیم هرچه داشتند در سفره
چیدند و من دلم می خواست هرگز آنجا را ترك نکنم. هنگام خداحافظی از میان چارچوب در اتاقی که خسرو بستری بود....


ادامه دارد.....

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:36


#باغ_مارشال_21

مریم و حتی تیمور به من کمک می کردند. یکی از دلایلی که مادرم و حتی پدرم راغب بود که به خانهء تیمور بروم، همین بود.
از ده دوازده سالگی عین، زمانی که دبستان را پشت سر می گذاشتم ، طبق آداب و رسوم حاکم بر ایل و طایف و قوم
ما، هر مادري که پسري همسن و سال من یا دو سال بزرگ تر داشت، به چشم خریدار به من نگاه می کرد و به
مادرم یادآور می شد که قول ناهید را به دیگري ندهد. البته این حرفها بیشتر جنبه ء شوخی داشت، چون می دانستند من
تصمیم دارم به تحصیل ادامه دهم.
مادرم از این بابت که من در میان خویشاوندان و دوستان و آشنایان از همه شان خوش ترکیب تر و خوشگل تر و خوش
قد و قامت تر بودم به خودش م یبالید و ، به قول معروف ، برایم آرزوهاي دور و دراز و خارج از تصور داشت. مثلاً ،
دلش میخواست من عروس قوام شیرازي شوم و یا محمدخان ضرغامی مرا براي پسرش خواستگار ي کند. بیشتر اوقات
که اقوام و آشنایان دور و نزدیک، به مناسبت ها ي مختلف ، دور هم جمع می شدند، بارها این جمله را از مادرم شنیده
بودم که می گفت:" سر این یکی دیگر سرمان کلاه نمی رود." او، آن طور که باید ، از شوهر تهمینه و سودابه راضی نبود،
چون خانوادهء آنان از عشایر نبودند و با آداب و رسوم ما زیاد آشنایی نداشتند و ما را روستایی می پنداشتند.
خانواده هایی که با ما رفت و آمد داشتند، بیشتر از خوانین و مالکان عشایر شیرازی یا اصل و نسب دار بودند و
چون از هیچ لحاظ کم و کسري نداشتند، بیشتر وقتشان را صرف مهمانی رفتن و یا مهمانی دادن و انتخاب همسر براي
پسرشان و تهیه ی جهیزیه براي دخترشان می کردند. همهء هم و غم کسانی که ما با آنها رفت و آمد داشتیم این بود که
عروسشان از بقیه زیباتر باشد و یا دامادي انتخاب کنند که شایسته شان باشد. نه تنها در طایفه ما ، بلکه در بیشتر
طوایف که ریشهء عشایر ي داشتند به دخترها اجازهء انتخاب شوهر و اظهار عقیده می دادند. تصمیم گیرنده پدر و مادر
و گاهی بزرگ طایفه بود. البته ،آن طور هم نبود که اگر پسر و دختري دل در گرو عشق یکدیگر بگذارند، ممانعتی به
عمل آید و اگر گاهی اتفاق می افتاد که یکی از دو خانواده عشق پسر و دخترشان را سرسر ی مي گرفتند و سد راه
ازدواج او می شدند، گاهی جنگ و خونریزی و انتقام جویی تنها راه حل مشکل بود.
در شب نشینی ها که تا پاسی از نیمه شب ادامه داشت، بارها شنیده بودم که پسر فلان خان که عاشق دختر فلانی شده
بود، چون خانواده دختر موافق نبودند، پسر دخترشان را دزدیده و به عقد خودش در آورده بود.
همان گونه که گفتم ، ما با خانواده بهادرخان، به قول معروف خانه یکی بودیم . پدرم بهادرخان را مثل برادرش می
دانست و همه ما او را عمو صدا می زدیم و مادر، در تمام کارها و تصمیم گیري ها، با همسربهادرخان مشورت می کرد و
او را از خواهرش به خودش نزدیک تر می دانست. بهادرخان دو پسر و دو دختر داشت و چون از زن اولش که بر اثر
حادثه اي جان خود را از دست داده بود فرزند نداشت ، بزرگترین فرزند بهادرخان، خسرو، فقط دو سه سالی از من
بزرگتر بود.
من و خسرو از بچگی با هم همبازي بودیم . او نسبت به من تعصبی خاص نشان می داد و یادم هست وقتی تازه به مدرسه
رفته بودم و بیش از هفت سال نداشتم ، هر دو خانواده سیزده نوروز را به باغ قوام شیراز رفته بودیم . آن روز بر اثر بی
احتیاطی از تاب پرتاب شدم و به دلیل برخورد شدید به شاخهء درخت صورتم زخم شده بود. او دیگران را که همباز یم
بودند، دعوا می کرد که چرا باعث شدند من از تاب بیفتم . در عالم نوجوان خیلی سر به سرم می گذاشت. مثلاً یک بار
که خودش را در پارچه اي سفید پیچیده بود، به اتاقی که من خوابیده بودم آمد و مرا ترساند.آن روز چنان ترسیده بودم
که زبانم بند آمده بود و این کار او باعث شد که از پدرش کتکی مفصل نوش جان کند. با این که خیلی بچه بودم ، دلم
نمی خواست او را به خاطر من کتک بزنند.
مادر خسرو ، از همان بچگی ، مرا عروس خودش صدا می کرد، اما مسئله در نوجوانی جنبه جد ي نداشت. زمانی که به
دبیرستان رفتم ، یعنی سال هاي اول و دوم دبیرستان، خواستگارهاي متعددي داشتم که هرکدام از خانواده هاي
سرشناس شیراز و یا از عشایر بنام بودند.
ولی جدي تر از همه آنها مادر خسرو بود.
هر روز ، هر ماه و هرسال که بزرگ تر می شدم، مرا از بازي با پسرها و حتی گفت و گو با آنان منع می کردند و حتی
اجازه نداشتم با خسرو که بیش از بقیه با او رفت و آمد داشتیم ، مثل گذشته باز ي کنم و یا صداي یکدیگر را در بیاوریم.....


ادامه دارد......

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:35


تو تماشاگـہِ خلقـی و من از باده ی شوق





مستم آن گونـہ ڪہ یارای تماشایم نیست

#رهـی_معیری

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:35


زلفش گرهی بگشاد، بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست



با یار خوشی بنشست دل کزسر جان برخاست
با جان و جهان پیوست، دل کز دو جهان بگسست

#‌‌عر‌‌اقی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی





جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

#‌‌سعدی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد





دردت بکشم بیا که درمان منی

#خاقانی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


من او شدم در او شدم بیخود از آن یاهو شدم






گفتا در آخر این سخن بے خود شدے حیران برو

#مولانا

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


مرا تو جانِ شیرینی به تلخی رفته از اعضا






الا ای جان به تن بازآ وگرنه تن به جان آید

#سعدی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


دلا! من قدرِ وصلِ او ندانستم، تو می‌دانی






کنون دانستم و سودی نمی‌دارد پشیمانی

#سلمان_ساوجی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


در هواے عشق توما را خبر از خویش نیست






آن چنان شادم بہ پیراهن نمے ڪَنجم دڪَر

#راحم_تبریزے

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


هر ڪسے می‌ڪند از یار مرادے حاصل






حاصل من غم یارست و خوشا حاصل من..

#سلمان_ساوجى

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


در ڪوے دلت ڪلبہ اے از بهر دلم ساز






تا راہ بہ سوے دل تو باز شود باز....

#مــولانا

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


زنده ام بے تو همین قدر ڪه دارم نفسی






از جدایے نتوان ڪَفت بہ جز آه سخن

#فاضل_نظرے

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

04 Nov, 10:34


می‌توان خواند از جبینِ خاک، احوال مرا






بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده‌است

#صائب_تبریزی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 19:28


💚شروع دوره جدید شکرگزاری 😍 💚
بیا اینجا حال دلتو عالی کن با شکرگزاری😍
پر از انرژی مثبت+😍
راهی برای تغییر و تحول زندگی😍😍
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇

https://t.me/+s-HsJVGIsZ1mZjc0

✶┄┅┄┅✶✾✶┄┅┄┅┅┄┅✶✾✶

🪄 مشاعره‌ شراب ناب
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 فالکده سرنوشت
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 فتانه موزیک
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 انگلیسی عالی مبتدی تا پیشرفته کودک و بزرگسال
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 پروفایل زیبا‌میخوای عکسنوشته میخوای‌بیا اینجا
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 نغمہ
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 قـلـبـمـــ بــرای تـــو‌
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 همه آهنگهایی که اشکتو در میاره
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 شمیم عشق
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 قیمت لحظه ای ارز ، طلا ، دلار ...
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 کانال آهنگ غمگین وخاطره انگیز باروح الله تنها
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 یک جرعه آرامش دعای رایگان
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 استریو پاپ ارائه.کننده.ی.شیکترین.آهنگهای((.سنتی.پاپ.رپ))
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 دل خون
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 کتاب صوتی / سخنان‌ بزرگان
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 بهترین‌های موسیقی پاپ (کوکائین موزیک)
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی تا عیدد زود بیااا
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 ☆وارده کانال قرآنی☆سریع الاجابه آسمانی شو☆ وحاجت بگیر☆
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 ملکه ی پاییز
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 اشــڪ و لــبــخــنــد تلخ  "
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 اخبار هواشناسی کشور
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 ❁گلـــچین گلچین ها❁
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 کانالی عاشقانه برای مشاعره
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 ߊ‌‌ܝܝ݅ܝߺعߊ‌‌ܝ‌ ‌‌ࡅ࣪ߺߊ‌‌ࡅߺ߲ࡉ ❟ ܭܩࡅ࡙ߺߊ‌‌ࡅߺ߲ࡉ
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 شعر و متن زیبا
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 ((سوپر کانال ویژه فیلم گیف استیکر،دلنوشته های،ناب))
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 ♡★قُرآنِ سَریعُ الاِجابهً مُعجِزه گَر و گِره گُشا★♡
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 خنده دار‌ترین کانال تلگرام، بمب خنده
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 فال رویای ارامش
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

🪄 پیشنهادی👈 عاشقانه و دلبرانه
᪣⚘ Join ᪣᪣ Join🍃

─✷─✷─✷─✷─✷──✷─✷─✷─✷─✷
كيا خيانت ديدن 😔🖤
ڪيا شبا با گريہ ميخوابن😔💔
ببينيد چہ بغضي براتون اوردم 👇
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
https://t.me/+r-YbtwdfZVc3ZjNk
.       
اشڪتـونو درمیاره😔💔🖤☝️

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:46


موزیک ویدئو زیبا تقدیمتون...❤️

𝄞 𝄞𝄞 𝄞𝄞𝄞

تورا نمی‌دانم اما، من دلتنگم!!!
تارهای موهایم بهانه‌ی انگشتانت را می‌گیرند
و سفیدی‌شان کنار شقیقه‌ام
بیشتر از روزهای قبل خودنمایی می‌کنند...
ما پیر شدیم
اما نه به پای هم...
تو به پای دیگری و من، به پای دلتنگی‌هایم
...!

شبتون شادوسرمست بعشق
حضورتون عالے و ناب

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:45





📚دآســټـآݩک

یک رفیق شیرازی دارم که پروردگار پرورش گل و گیاه است. در حدی که اگر پایه‌ی میز ناهارخوری را هم فرو کند توی خاک، سبز می‌شود و سیب و موز می‌دهد. یک بار بهش گفتم که من عاشق ریحان ایرانم. حتی تخمش را از ایران آوردم و این‌جا کاشتم. اما آن نشد. بهناز کاشتم، باقر سبز شد. این‌قدر متفاوت. همه‌ی این‌ها را بهش گفتم. رفیقم گفت تقصیر خاک است. آن تخم ریحان، فقط توی خاک ایران طعمش آن‌طور است. به نظرم منطقی آمد. لابد یک دلیل علمی هم پشتش است.

بعد رفیقم داستان یکی از فامیل‌های پدری‌اش را تعریف کرد که پنجاه سال پیش مهاجرت کرده و دیگر برنگشته. از همان روز اول به هر مسافری که می‌خواسته برود ایران یک بطری خالی داده و ازش خواسته تا آن را پر کند از خاک شیراز و برایش بیاورد. حالا بعد از پنجاه سال یک باغچه بزرگ دارد از خاک شیراز. همین‌قدر سورآل. اما عجیبی داستان این است که ریحانِ آن باغچه هم مثل ریحان ایران نشد. انگار تخم‌شان جی‌پی‌اس دارد و از مرز که خارج شدند، یک طور دیگر رشد می‌کنند.

ماجرای ریحان را تعمیم بدهم به هنر. لابد هنر هم توی خاک کشور فقط رشد می‌کند. هنری که مهاجرت کند، هیچ‌وقت اصالتش مثل هنری نیست که توی خاک خودش پرورش پیدا کرده است یا لااقل به درد مردمش بخورد. لابد دلیلش برمی‌گردد به ارتباط تنگاتنگ هنر و رنج مردم. هنرمندی که لای مردمش زندگی نکند، چطور می‌تواند رنج‌شان را تبدیل کند به هنر؟ سخت است به خدا. حالا فکر کنید که بخش عمده‌ای از هنرمندان کشوری هجرت کنند یک جای دیگر و بشوند مهره‌های منفعل و تکراری. یک گروهی هم داخل کشور استقلالشان را بفروشند بابت نان و جان‌شان. می‌ماند یک گروه معدود که حکم گُل‌های نایابی را دارند که ممکن است اگر خشک شوند، دیگر چیزی جای آن‌ها سبز نشود.

آقا،
#سایه و #شجریان و #ناظری و #کدکنی و #کیارستمی و الخ گل‌های نایابی هستند. با رفتن‌شان مرده‌پرستی نمی‌کنیم. برای هنری که دیگر نیست گریه می‌کنیم. می‌دانیم با جریان موجود بعید است چیزی به جا‌یشان سبز شود. البته این نظر من است و برای خودم محترم است و نه می‌خواهم کسی را متقاعد کنم و نه خلافش را می‌پذیرم. تخم ریحان خوب از کجا بخریم؟


| فهیم عطار |

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:44


🍃🍂🍁🍁🍂🍃

💠حکایت پندآموز💠

#اعتراف۰به۰نعمت

💢در بنی اسرائیل سه نفر بودند که یکی بیماری برص (پیسی، جذام) داشت، دیگری به بیماری قَرَع (جرب‌دار؛ ریزش مو بر اثر بیماری) مبتلا بود و سومی کور بود.

💢خداوند خواست که آن‌ها را بیازماید؛ لذا فرشته‌ای را به سویشان فرستاد.
فرشته ابتدا پیش شخصی که بیماری برص داشت، آمد و گفت: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟
او گفت: رنگ و پوست زیبا و زایل شدن آن‌چه مردم را از من نفرت می‌آید.
فرشته بر او دست مالید، پلیدی‌اش دور شد و دارای رنگی زیبا و پوستی شفاف گردید.
باز به او گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟
او گفت: شتر.
پس ماده شتری باردار به او داده شد.
فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد.

💢سپس پیش کسی که به بیماری قرع مبتلا بود، رفت و پرسید: چه چیزی را بیش‌تر می‌پسندی؟

گفت: موی زیبا و دور شدن این چیزی که مردم آن را نسبت به من ناپسند می‌دانند.
فرشته بر او دست کشید، آن‌چه خواسته بود، برطرف شد و موهای زیبایی به او اعطا گردید.
باز فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟
گفت: گاو.
پس گاو حامله‌ای به او داده شد.
فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد.

💢سپس نزد کور آمد و از او پرسید: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟

گفت: این‌که خداوند بینایی‌ام را به من بازگرداند تا بتوانم مردم را ببینم.
پس بر او دست کشید، خداوند بینایی‌اش را به او باز گرداند.
سپس فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟
گفت: گوسفند.
گوسفندی آبستن به او داده شد.

همه‌ی این‌ها (شتر، گاو، گوسفند) زاد و ولد کردند و اموالشان زیاد شد؛ (به طوری که) اوّلی وادی‌ای از شتر داشت و دومی وادی‌ای از گاو و برای سومی وادی‌ای پر از گوسفند بود.

💢باز در این هنگام، همان فرشته خود را به شکل همان أبرص درآورد و پیش همان کسی که أبرص بود، رفت و گفت: مردی مسکینم، زاد و راحله‌ام را در این سفر از دست داده‌ام و به جز خدا که گزارشم را به او بدهم و بعد به جز تو، چاره‌ای ندارم، لذا از تو به خاطر آن خدایی که به تو مال و رنگ و پوست زیبایی داده است، می‌خواهم که به من شتری بدهی که آن را توشه‌ی راهم قرار دهم.

او گفت: حقوق زیادی بر من لازم است [که باید آن‌ها را بپردازم و نمی‌توانم به تو چیزی بدهم].
فرشته گفت: گویا من تو را می‌شناسم! تو همان فقیری نبودی که از بیماری برص رنج می‌بردی و مردم از تو گریزان بودند، اما خداوند (بر تو لطف نمود و) این‌ها را به تو داد؟
او گفت: من این مال را از نیاکانم نسل اندر نسل به ارث برده‌ام.
فرشته گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند.

سپس به شکل أقرع به نزد دومی رفت و با او نیز همان‌گونه گفت که با اوّلی گفته بود.

او نیز همان‌گونه جواب داد که شخص اوّل جواب داده بود.
فرشته به او نیز گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند.

💢باز به شکل و صورت یک کور به نزد سومی رفت و گفت: مردی مسکینم، مسافری درمانده‌ام که توشه‌ام تمام شده و به جز از خداوند و سپس تو دیگری را ندارم که گزارشم را به او بدهم. از تو می‌خواهم به خاطر آن خدایی که بینایی‌ات را به تو باز گرداند، به من گوسفندی بدهی که آن را زادِ راهم قرار دهم.

🌱گفت: من هم کور بودم و خداوند بینایی‌ام را به من باز گرداند، پس هر چه می‌خواهی بردار و هر چه می‌خواهی بگذار، به خدا قسم نسبت به چیزی که به خاطر خدا برداری، تو را در تنگنا قرار نخواهم داد!

💢فرشته گفت: اموالت را برای خود نگه‌دار؛ همانا شما آزموده شدید، خداوند از تو راضی گشت و بر دو رفیقت خشم نمود.

📋صحیح مسلم ( ۲۹۶۴ )

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:44


💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟

⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩


💠یه روز یه نفر میره سبزی فروشی تا کاهو بخره... عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره. ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم. اینها را هم میشود خورد.

💠این فرد کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی (ره) عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم. جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…

💠معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله ازسر خودخواهی بود نه خداخواهی.

چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم...

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:43


#یک_دقیقه_مطالعه

♦️ما آدم ها استادِ قضاوت کردنِ دیگرانیم...

🍃جواب ندادنِ پیام را مغرور بودنشان تلقی میکنیم
و زود جواب دادن ها را هم میگذاریم به پایِ بیکار بودن...

🍃به کسی که با همه گرم میگیرد انگِ بیش از حد آزاد بودن میزنیم،
و کسی که حریمش را حفظ میکند متهم میکنیم به گوشه گیر بودن...

🍃کسی که تار مویش یا مچ دستش معلوم است را بی بند و بار میدانیم
و با حجاب ها را خشکِ مذهب...

🍃به کسی که از خودش زیاد عکس میگذارد لقبِ خود شیفته میدهیم
و وقتی کسی عکسی از خودش نگذارد میگوییم لابد خیلی زشت است...

🍃عکس از بیرون رفتن و خوش گذرانی بگذاریم اسمش میشود شو آف
و تفریح هایمان را برای خودمان نگه داریم میشویم بیچاره و افسرده است...

🍃زیاد که بخندیم میشویم بی غم
و ناراحتیمان را که بروز بدهیم میشویم تو هم که همیشه حالت بد است...

🍃عکسِ چشم و ابرو بگذاریم میگویند لابد هنوز نرفته زیر دست جراح
و عکس از صورت میگذاریم میگویند لابد هیکلش نتراشیده است..

🍃ازدواج که نکنیم میشویم لابد عیب و ایرادی داشته
و بله که بدهیم میشویم عجله داشت انگار..


♦️ما آدمها تکلیفمان با خودمان معلوم نیست...🤷‍♂

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:04


باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن؛ تا تو گویی عاقل است

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی‌‌بیند ز معنی غافل ست

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزل است


#سعدی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:04


جمعہ تنهـــامسافری ست
ڪہ هفتہ ای یکبـار

به ویرانہ ے دلم سرمیزند
وتنهاسوغاتي اش

دلتنگــي است و دلتنـگَي
هر بـار که می آید دلتنگ َترم می‌کند

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:04


برخیز بخیلانه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا

این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست
این نور خداییست تبارک و تعالی





#مولانا

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:03




هوای روی تو دارم، نمی‌گذارندم 
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت 
نگاه کن که به دستِ که می‌سپارندم!!



▪️هوشنگ ابتهاج

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:03


.

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی




#حضرت_حافظ

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:03


طالب نور حق از هر ذره ای در آتش است

تازه گردد داغ شمع از هر شرر پروانه را





#صائب تبریزی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:02


چشم از
پی آن دارم تا روی تو می‌بینم
دل را همه میل جان با سوی تـو می‌بینم

تا جان بودم
در تن رو از تو نگردانم
زیرا که حیات جان باروی تــو می‌بینم



#عطار

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:02


فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی
ای‌دوست! به داد دل من دیر رسیدی




از یاد ببر قصه ما را هم از امروز
درباره ما هر‌چه شنیدی نشنیدی




فاضل_نظری

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:01


📚

دل دیوانه چه جائیست
که باشد جایت

بر سر و چشم اگر جای کُنی
جاست ترا...
#خواجوی_کرمانی

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:01


شیرین تر از آنی به شڪر خنده ڪه گویم

ای خسرو خوبان ڪه تو شیرین زمانی..!!!

#حافظ
❀࿐❁❁❁࿐❀

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:01


همه شب با دل دیوانه خود در حرفم

چه ڪنم، جز دل خود نامه برے نیست مرا

#صائب‌تبریزے
❀࿐❁❁❁࿐❀

🌿🌸💞شعرومتن زیبا💞🌸🌿

25 Oct, 18:00


ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
                                
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

  #مولانا

1,730

subscribers

41,406

photos

34,854

videos