سفیدی چشمانم به زردی میزند. درد مرموزی در قفسه سینهام لانه کرده است. پدیدهها عاری از شکوهاند. نفرت و سیاهی دست بالا را دارند. باید تلفنهای مادرم را نیز پاسخ دهم و وانمود کنم همهچیز عالی است؛ او نباید بفهمد که تباهی زاییده است.
عاشقت مانده بودم.در بین تمام این دوست داشتن های نصفه و نیمه و احمقانهی دیگران.عاشقت مانده بودم و عجب قدرتی.عجب قدرتیست این نیرو که از تو به من میرسد .