کلبه سبز @kolbh_sabzz Channel on Telegram

کلبه سبز

@kolbh_sabzz


🌸خوش اومدین 🌸
🌺دوستان کانال معرفی کنیدهمکاری کنیدتا عضو جدید بیاد کانال سپاس🙏🏻 🌹
😎لفت ندین 😐😠ممنون میشیم🙏🏻
ارتباط
@aminnn9547

کلبه سبز (Persian)

با کانال تلگرامی "کلبه سبز" آشنا شوید! این کانال با نام کاربری "@kolbh_sabzz" دعوتنامه‌ای خوشایند به تمامی دوستان دارد. اگر شما هم علاقه‌مند به اشتراک گذاری محتوای مفید و جذاب هستید، می‌توانید در این کانال به عنوان معرفی‌کننده یا عضو فعال شرکت کنید. اینجا فضایی است که محتوایی متنوع از جمله عکس‌ها، ویدیوها، نکات کاربردی و ... با هم به اشتراک گذاشته می‌شود، به همین دلیل تلاش می‌کنیم تا هر روز با مطالب تازه و جذاب شما را سرگرم کنیم. پس ما را در کانال "کلبه سبز" دنبال کنید و به دوستان خود نیز معرفی کنید. با تشکر از حمایت شما! 🌸🌺🌹😎😐😠🙏🏻

کلبه سبز

15 Feb, 18:39


🔵کانال منتخب امشب👇👇
بیا اینجا هر روز تست انگلیسی بزن
🌟
https://t.me/QuizEnglishClub

کلبه سبز

15 Feb, 18:39


برترین کانالهای آموزشی vip را رایگان امشب تقدیم شما عزیزان می‌کنم
#پربازدیدترین_کانالها و #پرطرفدارترین_ها رو پست کنم 👏
پس اگر خاص پسند هستید لیست امشب از دست نده
🍷
➡️ https://t.me/addlist/jHsGUL2gqvE5MTM0
➡️ https://t.me/addlist/jHsGUL2gqvE5MTM0

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


#آبان_306



احتمالا صدای گریه ی بلند و رقت انگیز او آنها را خبر کرده بود.
_خانم چیکار میکنی؟ قرار بود بیای تسکینش بدی.
وحید پشت سرشان ایستاده بود و با نگرانی به من نگاه میکرد. پرستار دستم را گرفت و با لحن ملایم تری گفت:
_حال خودتم خوب نیست.
برگشتم به سمت آن دردی که چرکین شده و جلوی رویم نشسته بود و زار میزد.
_ به این مردیکه چه وعده ای دادی بابا؟ منو بهش وعده دادی؟ دختر متاهلتو؟ دختر شوهردارتو؟
میخواستم به سمتش بروم اما دستم میان دست پرستار کشیده میشد.
_بابا من هنوز دسته گل عروسیم خشک نشده، هنوز تازه ست، هنوز قشنگه.
پرستار دست دور شانه هایم
حلقه کرد.
_بیا عزیزم آروم باش..بیا.
نه. نمیشد آرام باشم. قلبم پر از درد بود. باید زار میزدم. برای خودم. برای تو...
_یارا چه بدی در حقت کرده بود؟ اون که حتی وقت مستی می اومد جمع ت میکرد، سنگ صبورت بود...
صدایم بدتر شکست.
_براش پیغام فرستادی که عروس شو وعده دادی؟! فکر مردونگی شو نکردی؟
فکر دلشو..
_نمیخوای بشینی به حالم فکر کنی؟ بعد بیست و پنج سال هنوز وقتش
نرسیده؟
صدای گریه مردانه اش آنچنان بلند شد که پرستار مرد مرا رها کرد و به سمت
او رفت.
_تو چقدر وقیحی بابا؟
پرستار دیگری به سمتم آمد. نمیتوانستم در برابرشان مقاومت کنم. شکسته تر از این حرفها بودم. داشتند مرا از اتاق بیرون میبردند و من راهی به جز فریاد زدن نداشتم.
_از من بترس بابا. از منی که عمری بی مادر بودم از منِ بی گناهی که تو دادگاه عدل شما هميشه گناهکار بودم. بترس بابا...
از امروز باید لفظ بابا را هم فراموش میکردم. او خسرو بود. همانطور که هما مادر برادرم بود او هم هیچ نسبت دیگری با من نداشت. او هم فقط پدر برادرم بود...! میان راهرو که رسیدیم جوری فریاد زدم که صدای بغض آلود و دو رگه ام در کل ساختمان پیچید. باید حقیقتی را به گوش همه میرساندم.
_ ازت بدم میاد آقا خسرو.
و بی اختیار و بی هدف شروع کردم به دویدن کردم، بی ثبات. بدون توقف باد سرد سیلی اش را چپ و راست به صورتم می کوبید., اشکهایم پایین میریخت و روی گونه یخ میبست. نفس بریده بودم. گلویم خشک وبی آب شده بود اما نمی ایستادم. دلم میخواست از حالا تا آخر دنیا را بدوم تا تمام شود.. سر خیابان که رسیدم خودم را پرت کردم لبه ی باغچه و تمام محتویات معده ام را بالا آوردم... هق هق میکردم و آب بینی ام سرازیر شده بود نفسم بالا نمی آمد. زور میزدم اما تنها سینه ام بالا و پایین میشد و دهانم بیهوده باز بود... دو خانم با حجاب و چادری با دیدنم به سمتم آمدند. چیزهایی می گفتند که برایم نامفهوم بود. گوشهایم کیپ و ناشنوا شده بود. تنها وقتی که یکی شان چند ضربه ی متوالی به کمرم زد نفسم برگشت و صداها در گوشم مثل ترقه ترکید... هوا را مثل ماهی از آب بیرون مانده بلعیدم. زیر بغلم را گرفتند بلندم کردند و روی نزدیک ترین نیمکت نشاندند. کمی آب بخوردم دادند و دست نوازش اویی که جوان تر بود از کمرم جدا نمیشد.
_ کسی رو داری زنگ بزنیم بهش؟
چند قطره اشک همراه هم پایین ریخت و در حالی که نام تو میان سرم جولان میداد سرم را چپ و راست کردم.
_ نه.
تو اگر میخواستی همان موقع به دنبالم می آمدی, حداقل صدایم میزدی. آنها با تمام محبت بی منت شان تا وقتی که حالم جا بیاید کنارم ماندند و ساعتی بعد. میان پیاده روهای شهر این من بودم تک و تنها و غمی که به جای تو نشسته بود..

***
از آنطرف خیابان دیدم شان. در میانه ی کوچه, جلوی ساختمان مان در حال سوار شدن به ماشین نگار بودند. کارن زودتر سوار شد کسی صندلی جلو نشسته بود که از آنجا نمیدیدم. شاید سارینا بود چون همین یکساعت پیش با من تماس گرفت و جوابش را ندادم. هما لباس آبی قشنگی تنش بود موهای بلندش دور تنش آزادانه ریخته شده و انگاری که حالش بهتر بود. نگار قبل از این که پشت فرمان بنشیند دامن لباسش را جمع کرد و به سر کوچه نگاه کرد که باعث شد به سرعت بچرخم و خودم را عابری نشان بدهم! برای هما پا درمیانی کرده بود و امشب...آه .. و مایی که به کلی یادمان رفته بود امشب مهمانی نوید است. یک میهمانی خانوادگی برای آشنایی دو خانواده. ولی امروز هیچ چیز برایم مهم نبود. هیچ چیز به جز خودم و تو. نفس عمیقی از سرمای هوا گرفتم و آه مانند بیرون دادم. حتی نمیدانستم کجایی... از صبح حتی زنگ هم نزدی. میگویم. دلخورم و شکوه میکنم. آنقدر که جوابم را بدهی که چرا... که چرا دنبالم نیامدی.. و حالا شب است. شب است و اولین بار در طول این مدت که یک روز کامل را از من بی خبری و سراغی نگرفتی. با حال خراب رفتم و خبری نگرفتی... از خیابان رد شدم و با دلمردگی تمام وارد کوچه و بعد هم ساختمان شدم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


#آبان_307



با دلمردگی تمام وارد کوچه و بعد هم‌ساختمان شدم ،شاید تنها خوش شانسی امروزم این بود که کسی خانه نبود و با خیال راحت میتوانستم بنشینم و گریه کنم! دوش بگیرم قهوه دم کنم و منتظرت بمانم تا بیایی... کفش و کیفم را همانجا رها کردم, فقط آباژور سالن و دیوارکوب ها روشن بود این تاریک و روشن خانه را همیشه دوست داشتم. در راهروی کوتاهی که به اتاق خواب ها منتهی میشد تو را دیدم و از جا پریدم. انتظارش را نداشتم که خانه باشی و..از پشت سرت میتوانستم ببینم که تمام محتویات کمد دیواری, اعم از جعبه های وسایل ریز ودرشت و لباس ها همه کف اتاق ريخته بود...
_واقعا این کار و کردی؟؟
_چیکار؟
نشستی روی راحتی تک نفره به جلو خم شدی و هر دو دستت را به سرت
گرفتی.
_سند ازدواج مون کو آبان؟
_الان میارمش. چیکارش داری؟
سرت به ضرب بالا آمد و با تعجب و یا شاید هم خوشحالی گفتی:
_دست توئه؟ کجاست؟؟
در حالی که ذهنم میان بهم ریختگی اتاق به جستجو پرداخته بود آهسته لب
زدم .
_همون جایی که هميشه بوده.
و قدم هایم کشیده شد آنجا که ذهنم در به در دنبال آن سند میگشت و حالا ایستاده و زل زده بودم به آن جعبه ی مربع شکل بزرگ که مدارکش بیرون ريخته بود...!
_صبحی زود رفتی. پیامای خسرو
ادامه داشت!
و چقدر خوب بود که تو هم دیگر او را پدرم نمیخواندی... به پشت سر چرخیدم و موبایلی که به سمتم دراز شده بود را گرفتم و تاریخ این یکی مربوط میشد به دیروز و حق داشتی که آنگونه بهم بریزی. حق داشتی که به زمین و زمان شک کنی... "خواهرات هرجا آبان و دیدن روشون و کردن اونور خودش بهم گفت دلش میخواد جایی باشه که بخوانش برای همینم سند ازدواج تون الان دست وکیل منه" خون از صورتم گریخت... قلبم تمام زورش را میزد ولی موفق نبود نفس نداشت. دویدم به سمت کیفم و در مسیر شانه ی راستم محکم به چهارچوب در اتاق کوبیده شد. جلوی کیفم زانو زدم و پوشه ی دکمه ای سبز رنگ را چنگ زدم... جایی گذاشته بودم که خیلی جلوی چشم نباشد توی جعبه ی مدارک. آن هم نه مدارک سردستی و معمول مدارکی که خیلی کمتر به آنها نیاز پیدا میکردیم... و این فقط یک معنی میداد و آن هم این بود که هما... هما زمانی که من و تو سر کار و کارن مدرسه بوده کل روز را وقت داشته برای زیر و رو کردن خانه و گشتن وسایل شخصی ما... ولی با دیدن آن برگه, قلب بیچاره ترجیح داد چند لحظه ای را نتپد. چیزی که مقابل چشمهایم بود به طرز فجیعی نکبت بار بود. پوشه را به کیفم برگرداندم و بلند شدم
ایستادم.
_به خاطر این تعقیبم میکردی؟
_نه. دلیلم همونی بود که گفتم.
دست سر شانه ام گذاشتی و با ملایمت مرا به سمت خودت چرخاندی.
_ بذار ببینم شونه تو.
و خواستی پالتوم را دربیاوری که نگذاشتم و دستت را پس زدم. بند چرمی کیفم را به مشت گرفتم و راه افتادم... و تو خبر نداشتی. خبر نداشتی چه فاجعه ی نکبت باری را من در کیفم حمل میکنم...! زیپ نیم بوتم را بالا میکشیدم که با ناباوری و حیرت
صدایم زدی.
_ آبان .
نگاهت نکردم. بغضی که گلویم را در چنگال هایش میفشرد منتظر بود تا نگاهم به نگاهت بیفتد .
_کجا؟؟
صدایت وحشت زده بود. ترسیده
و مضطرب.
_یارا دنبالم نیا .
دست لرزانم روی دستگیره نشست
و گفتم:
_میبینی که.. هرطوری ام بشه دوباره برمیگردم به همین خونه.
بازوم را گرفتی و با تمام مهربانی و مناعت طبعی که داشتی با غم لب زدی.
_ این خونه مال توئه. اینجا با تو
خونه شد...
به سمتت چرخیدم و عملا در آغوشت بودم. همانی شد که گفته بودم. تا چشمم به چشمانت افتاد باریدم و باریدم و تو چانه ام را گرفتی و لبهایم را نرم بوسیدی... بوسه ای عاشقانه, از دلتنگی و البته غم...
_ یادمه بهم گفتی وطنت اینجاست! تو نبودی؟!
_بودم. هستم...
با عشق و سرگشتگی به تمام صورتم نگاه کردی باز هم چانه ام را گرفتی و باز هم لب هایم را آهسته و ملموس بوسیدی. با بغض شکوه کردم؛
_دنبالم نیومدی.
خم شدی و صورتت را به گودی گردنم فرو بردی دم عمیقی گرفتی و من گفتم:
_بهت نیاز داشتم. نبودی...
_تو نمیدونی چیکار کردم آبان.
سرت را بالا آوردی. اشک هایم را پاک کردی و حینی که فکری بودی و غمی مثل موریانه به جانت افتاده بود گفتی:
_ببخش آبانم. حالم اصلا خوب نبود تموم روز و تو خیابونا میگشتم.
_ باید برم یارا .
با غصه ی عالم لب زدی.
_ کجا؟
از آغوشت بیرون آمدم و در را باز کردم. نامم را که صدا زدی پنجه انداختم به گلویم.
_ آبان داغونم نرو...
پا برهنه به دنبالم دویدی و جلوی آسانسور شانه ام را کشیدی, با گرفته ترین حالت ممکن مثل اینکه یک حقیقت مسلم را بیان کنی گفتی:
_من گفتم بدون تو دیوونه میشم. اصلا میشنوی صدامو؟
نگاهم به سیبک گلویت بود که مدام تکان میخورد. در حال جدال با چیزی يا توده ای بود...


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


#آبان_309



سرم را بلند کردم و رو به آسمان گرفتم. به جز نیمه ی ماه و چهار ستاره ای که اطرافش بود چیز دیگری دیده نمیشد...


در تیکی صدا داد و باز شد. ساعت از یازده شب گذشته بود که پا به حیاط دراندشت آن خانه گذاشتم در حالی که در را پشت سرم میبستم چشمم به عمارت بود و صدای آهنگ می آمد... قبل از اینکه دستم به دستگیره در برسد نرگس در را باز کرد. خنده اش خشکید و سرحالی اش را یخ نگاهم سوزاند..
_زن داداش!
جدیدا اینگونه صدایم میزد. دوست داشتم حس خوبی میداد. پا به سالن پذیرایی گذاشتم و مگر چهره ام چگونه بود که همه وحشت زده نگاهم میکردند؟ احتمالا شبیه به مُرده ای بودم که راه افتاده و از گورستان گریخته... نوید و الی بهت شان بیشتر بود و من با دیدن کت شلوار سفید و قشنگی که الی به تن داشت. با بیچارگی که غیر قابل انکار بود نالیدم,
_ببخشید منو،، ببخشید.
نوید اخم غلیظی به هم بست و به سبک خودش نگرانی کرد .
_چی شده؟
و با لحن بدی داد زد .
_ببند صدای اونو.
به آنی صدای آهنگ قطع شد و به جز صدای نق نق پسر نگین صدای دیگری شنیده نمیشد. همه بلند شده و ایستاده بودند. به جز خواهرهای تو مردی مسن و موجه در کنار شوهر هاجر دیده میشد که نمی شناختمش و احتمالا پدر الی بود. نگین سراسیمه خودش را به من رساند موهایش را از صورتش پس زد و گفت:
_یارا! یارا خوبه؟
نوید هم آمد کنارش ایستاد و من گیج و منگ نگاهشان میکردم. نگین بازویم را چنگ زد و با التماس خواست که بگویم حال
تو خوب است.
_خوبه.
گفتم و نگاه چرخاندم... مادرت. به دنبال مادرت میگشتم. عین هميشه شیک پوش و برازنده نشسته و پسر نگین روی پاهایش بی قراری میکرد. بی اختیار صدایش زدم؛ انگار که او آخرین امیدم میان آن سیاهی بود.
_مادر جون...!
و او نوزاد را به حامد سپرد و با دلواپسی مادرانه برخاست و به سمتم آمد.
_ آبان جان!
و دست سردم را گرفت.
_ چرا آشفته ای؟ یارا کو؟ ما منتظر بودیم با هم بیاین.
اختیار از دست دادم و زدم زیر گریه... قرار بود گریه نکنم ولی نشد. لحن مادرانه و مهربانش دلم را فشرد و بغضم را ترکاند. بی معطلی دست بردم میان کیفم و پوشه را دراوردم. همان پوشه ی بد رنگ را
بعد هم سند ازدواج مان و آن ورق کاغذ نحس... به طرف مادرت گرفتم و گفتم:
_این..این.
حتی زبانم نمی چرخید نامش را ببرم برگشتم رو به اویی که کنار هاجر ایستاده بود. حتی رغبت نمیکردم نگاهش کنم اما
چاره ای نبود.
_ هما بهتر میدونه این چیه.
و خطاب به خودش گفتم:
_هان؟ خودت میگی یا بگم؟
ترسیده و میخکوب ایستاده بود. گویی که حکم اعدامش صادر شده باشد.! آب دهانم را قورت دادم زبان به لبهای خشکم کشیدم و گفتم:
_خیانت در امانت کردی. سند ازدواج من و یارا رو برداشتی و دادی دست خسرو.
برگه را بالا گرفتم .
_این درخواست طلاق من از یاراست!
سکوتی آنچنانی برقرار شد گویی که همه یادشان رفته بود باید نفس بکشند. آنقدری حالم افتضاح بود که نمیتوانستم واکنش و حیرت شان را تحلیل و توصیف کنم. تنها قیافه ی سکته زده ی نگین و رنگ پریده ی نوید پیش چشمم بود. اشک هایم شدت گرفت و ناله زدم.
_ وکیل خسرو تنظیم کرده. با سند و مدارکی که تو رسوندی به دستش. این کار رو کردی و به خسرو گفتی دست دخترت و بگیر ببر کاری به کار پسر من نداشته باش.
غمی سنگین روی تک تک اجزای تنم حس میشد. به سمت مادرت چرخیدم و دلم به حالش سوخت زیر آرایش ملیحش رنگ به رخ نداشت و دستانش میلرزید.
_مادر جون! من باردار نبودم.
ولی اگه بودم.
لعنت به آن بغض که پا جفت وسط گلو ایستاده بود.
_فکر میکرد باردارم و میخواست بکشدش. میگه من دنبال وارثم ولی نه .
با غم و اندوه گفتم:
_نه مادر جون! من فقط دنبال یه
ذره آرامشم.
اما زن قوی و با صلابتی بود هنوز ایستاده گوش میداد و دستم را به حمایت دستانش نگه داشته بود.
_ اونقدری توانایی شو دارم که یارا رو راضی کنم از این شهر بریم. شایدم از این کشور! یه جایی که عشق مون در امان باشه.
وحشتی که ته چشمان مادرت دیدم قلبم را به درد آورد. تمام عشق و امیدش تو بودی. تصور اينکه روزی در این شهر نباشی از همین حالا پشت همه شان را خالی کرد. دلم آشوب بود و چیزی نمانده بود که دوباره
بالا بیاورم.
_این تهدید نیست. فقط یه خواهشه؛ التماسه که راحت مون بذارید.
کاغذ را از دستم گرفت و به طرف هما رفت. مقابلش ایستاد و گفت:
_چی شده که ساکتی؟!
همه میدانستند قرار است چه اتفاقی بیوفتد اما هیچ کدام قدم از قدم
برنمیداشتن .
_کجای این زندگی حقی رو پایمال کردم که تو شدی ثمره ش؟؟
دست سرور خانم که سیلی شد و دو طرف صورت هما خوابید چشم روی هم فشردم و چرخیدم. کارم تمام شده بود. به تو قول دادم که برمی گردم...
_این برای دل یارام و عروسش .
و کاغذی که میان دستش بود را پاره کرد و همان دست را دوباره بالا برد.


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


#آبان_311



سرم را از خودت فاصله دادی تا بلکه چند ثانیه از بوسیدنت عقب بکشم.
_آبان .
_میخوامت .
_منم میخوامت ولی..
_ ولی چی؟
_اینجا؟
با عجز نالیدم.
_ اذیتم نکن یارا .
و تاپم را دراوردم و دوباره روی تنت خم شدم. روزگاری بود که توی ماشین حتی مرا نمیبوسیدی و حالا تن داده بودی به رابطه... آن هم به خاطر من حالم وخیم بود و تو التماس نگاهم را خیلی خوب درک
میکردی.
_ تو که هیچ وقت ولم نمیکنی
یارا. میکنی؟!
سرت را بلند کردی و چند لحظه ای را با دقت نگاهم کردی, بعد پیشانی ات را چسباندی به پیشانی ام چشم بستی و
نجوا کردی.
_ آروم باش عشق من. ما مال همیم.
_ آره. چهره ات نرم شد.
لبخند زدی و بعد دست دو طرف تنم گذاشتی از روی خودت بلندم کردی روی صندلی کناری نشاندی چیزی نگذشته بود که با کلافگی و تنی داغ کرده نفست را بیرون فرستادی و گفتی:
_بهت گفتم بریم بالا.
با آن هیکل بزرگ روی صندلی راحت نبودی. جای مانور نداشتی و همین کلافه ات کرده بود. اخم کوچک و با مزه ای کردم و کاملا حق به جانب گفتم:
_فانتزیمه! انجامش بده.
ابروهایت بالا پرید و حینی که پنجه به موهایت کشیدی و عقب راندی
شان گفتی:
_جان من فانتزیت اینه؟!
_اوهوم و با حفظ همان لوندی و چشمانی خمار شده نالیدم .
_ سرد میشما.
_بیخود کردی...
و چرخیدی درجه ی بخاری را کمتر کردی و آهسته گفتی:
_ یه فانتزی عاشقونه. تو ماشین، تو پارکینگ محل کارم، این یکی حتی از اون
روزم بدتره.
خنده ی کوتاهم با طنازی همراه بود و نگاه تو را از آن چه بود حریص تر و شیفته تر کرد.
_یه کاری بگم پایه ای؟!
_آره. هرچی.
_بریم کویر؟
از آن حالت نیم خیز خودم را به عقب پرت کردم و بلند بلند خندیدم.
_ نه نه کویر دیگه نه!
تو هم خندیدی به احتمال زیاد امشب تو را به یاد اولین تجربه معاشقه مان توی ماشین وسط کویر انداخته بود.
_ اون دوستم که اکیپ داره. برای تعطیلات نوروز برنامه دارن. بریم باهاشون.؟
_ بریم.
_جان؟ کجا؟ بالا؟!
به رندی و فرصت طلبی ات لعنت فرستادم و بازدمم را کنار گوش ات خالی کردم.
_نهههه.
_ بیچاره میکنی منو.
چنگم را توی موهای پشت سرت فرو بردم و عمرا میگذاشتم در این حال رهایم کنی.

***
_یارا؟
در حمام هنوز باز بود. سرک کشیدی
و گفتی:
_میای؟!
خندیدم .
_زود بیا .
در حمام را بستی و من از تخت پایین آمدم. جلوی آینه ایستادم و ربدوشامبر حریر مشکی را سرسری به تن برهنه ام پوشاندم. چمدان کوچک مان از آینه پیدا بود... فردا به کویر می رفتیم... لبخندی روی لبم نشست و تجدید خاطره ها را هميشه دوست داشتم... در کمد دیواری مربوط به لباس های تو را عقب کشیدم کاور کت و شلوارت را دراوردم و روی تخت گذاشتم. به سراغ لباس محبوبم رفتم و از کاورش بیرون کشیدم. بلند ساده و زیبا بود. رنگ مشکی مات و جنسش را فوق العاده دوست داشتم و شاید تنها مدلش بند های نازکی بود که ضربدری از روی عرياني کمر رد میشد. سلیقه ی من همیشه به همین سادگی بود و تو از بابت انتخاب هایم مرا تشویق و تحسین میکردی. پشت در حمام ایستادم و گفتم:
_ یارا؟
_بله؟
_اگه من بیام اون گوشه واسه خودم دوش بگیرم قول میدی کاری به کارم
نداشته باشی؟!
_نه!
ابروهایم بالا پرید و با نا امیدی به شیشه ی پیش رو چشم دوختم و گفتم:
_پس زود بیا .
_برو تو حمام اونوری باید صورتمو
شیو کنم.
پشت در پا به زمین کوبیدم و با اعتراض گفتم:
_همه وسایلم اینجاست... اصلا بیجا کردی زودتر از من دوییدی اون تو. هنوز آرایش نکردم، موهام سشوار میخواد... صدایت نمی آمد اما میتوانستم تصور کنم که به حرصم میخندی.
_گفتیم بعد از سال تحویل میایم ولی نگفتیم برای عروس کشون میریم که!
باز هم جوابم را ندادی بیشتر حرص خوردم و از اتاق بیرون رفتم.

کمتر از ده دقیقه به تحویل سال مانده بود که در اتاق را باز کردم و بیرون آمدم. تو کنار سفره ی هفت سین دست در جیب شلوار خوش دوختت ایستاده و اولین سالی بود که تحویل سال را تنها نبودم. اولین سالی بود که گران و با ارزش کسی کنار سفره ایستاده و انتظارم را میکشید.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


#آبان_310



_این برای دل یارام و عروسش.
و کاغذی که میان دستش بود را پاره کرد و همان دست را دوباره بالا برد. همزمان با خم شدن صورت هما پاره های کاغذ در هوا پخش شد و صدایش گریه ی هاجر را بلند کرد. گریه ای جانسوز به حال مادرش...
_اینم برای آبرویی که بعد هفتاد و هشت سال عمر با عزت ریختیش.
افتان و خیزان در حالی که دنیا دور سرم پر میخورد تا دم در رفتم در حالی که سارینا نرگس و نگین به دنبالم روان بودند و هق هق سارینا بلندتر به گوش میرسید.
نوید که تازه به خودش آمده بود پا تند کرد و به سمتم آمد.
_وایستا .
بازوم را گرفت و من دستم را
کشیدم .
_ولم کن کجا.
_ میخوای بری؟
بی اختیار گفتم:
_به یارا قول دادم زود برمیگردم
پیشش.
نگین دستش را مقابل دهانش گرفت و گریه کرد...
نوید_بذار میرسونمت.
_ نه .
نوید _نه چیه داری میمیری .
نرگس _ولش کن نوید .
و رو به نگین گفت:
_چی شد؟
نگین_دارم میگیرمش.
و گوشی را بغل گوشش گذاشت و فین فین کنان گفت:
_یارا داداش؟
...
کجایی؟
...
_آبان.
...
_آبان.حالش خوب نیست. نمیذاره کسی همراش بره.
...
_ باشه.
از در سالن بیرون زدم کیفم دنبال سرم کشیده میشد و سارینا که حالا گریه اش شدید تر شده بود تا دم در دنبال سرم آمد. آنها هم هنوز توی صبحانه خوری ایستاده و به من نگاه میکردند. در را که باز کردم تو را دیدم که داشتی به سمت در می آمدی. مات و مبهوت نگاهت کردم. موبایلت هنوز کنار گوشت و همان لباس های راحتی تنت بود تنها یک سویشرت رویشان پوشیده بودی. تمام مدتی که من در خیابان با زاری پرسه میزدم تو دنبالم آمده بودی؟ دستت دور کمرم حلقه شد بغلم کردی و رو به سارینا که مثل ابر بهار اشک میریخت گفتی:
_ممنون دایی. برو تو عزیزم.
سرم را بلند کردم با بی پناهی گفتم:
_اومدی دنبالم؟
همانطور که مرا به سمت ماشین میبردی خم شدی روی موهایم را بوسیدی. در را باز کردی روی صندلی نشاندی و حینی که با موبایلت شماره میگرفتی ماشین را دور زدی و پشت رل نشستی.
_از کارن کلید بگیر همین الان راه بیوفت برو خونه ی ما. هرچی وسیله هما اونجا داره جمع کن ببر.
استارت زدی با تاکید و ناراحتتر
گفتی :
_ نرگس! پای هما تو خونه ی من باز نميشه فقط خودت میری.
...
کارن هرجور خودش دوست داره بپرس ازش. بهش بگو دایی گفته هرجا راحت تری بمون.
فرمان را یک دستی و با تبحر چرخاندی و با بی حوصلگی گفتی:
_من دیگه نمیدونم نرگس بعدا حرف
میزنیم.
از کوچه بیرون زدی و توی خیابان اصلی که افتادی سرعت گرفتی.
_دیگه نمیخوام کسی رو به اسم هما ببینم شنیدی؟ از این به بعد تو هر جمعی اومدم که اون اونجا بود بر میگردم و از در میرم بیرون. من این وصله رو کندم. از امشب منم و شما چهارنفر.
سرعتت بیشتر شد و با بی تفاوتی از زیر دوربین کنترل سرعت رد شدی.
_ به همه بگو من این پاره ی تن و کندم انداختم تو جوب .
و زمانی که تماس را قطع کردی دست دراز کردی بازوم را گرفتی و منی که سر به خنکای شیشه چسبانده بودم را به طرف خودت کشیدی... سرم را که به گرمای آغوشت گذاشتم به طرز آرامش بخشی سبک و بدون گریه بودم. زمان از دست هردومان در رفته بود. من خواب آلوده و گیج هنوز سرم روی پاهایت بود و تو همچنان رانندگی میکردی و در حالی که خودت غصه دار بودی با یک دست غم ها را از میان موهایم جدا میکردی.
_کجا میری؟
_نمیدونم عزیزم. کجا دوست داری
بریم؟!
_بریم دفتر؟
و دستم را دراز کردم و صفحه ی پخش را لمس کردم."" صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد /من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد... ""توی پارکینگ دفتر متوقف شدی و ماشین را خاموش
کردی.
_من مامانت و تهدید کردم!
سرت به سمتم چرخید و من نگاهم به ناخن های لاک خورده ام بود.
_بهش گفتم تهدید نیست ولی بود! بهش گفتم یارا اونقدر منو دوست داره که به خاطر من قید همه تون و بزنه و از
این جا بریم.
مقنعه ام را کامل از سرم برداشتم و پالتوم را دراوردم. و تو در سکوت بدون اينکه بدانی میخواهم چکار کنم فقط نگاهم میکردی. سنسور لامپ پارکینگ خاموش شد و فضا در تاریکی فرو رفت.
_اونقدر دوسم داری؟
بلند شدم و روی پاهایت نشستم.
_حاضری فقط منو داشته باشی؟احاضری عین تو که همه کس و کار منی، منم بشم همه کس و کار تو؟!
روی تنت خم شدم و دکمه کنار صندلی را زدم. صندلی آهسته به عقب رفت.
_ جوابمو نمیدی؟
حالا چشمهامان به تاریکی عادت کرده بود و همدیگر را میدیدیم. بوسه ای به ته ریش فک ات نشاندم که گفتی:
_اگه عاشقت نبودم که...
لب هایم را روی برجستگی لب هایت گذاشتم و بوسیدمت. باید ریکاوری میشدیم. هردومان..دستت را از روی گودی کمرم برداشتی دو طرف صورتم گذاشتی و سرم را از خودت فاصله دادی تا بلکه چند ثانیه از بوسیدنت عقب بکشم.
_آبان .
_میخوامت .
_منم میخوامت ولی..
_ ولی چی؟
_اینجا؟


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


#آبان_312



اولین سالی بود که تحویل سال را تنها نبودم. اولین سالی بود که گران و با ارزش کسی کنار سفره ایستاده و انتظارم را میکشید.اولین سالی بود که خانواده ات. خانواده ام... هرکدام چندین بار زنگ زده بودند که دیر نکنیم. مادرت گفته بود آبان باید اولین نفر روی سر الی قند بسابد . آنقدر گران که برای نشان دادن من و خوشبختي تو به فامیل عجله داشتند. آنقدر گران که از ارزانی جدا شده بودم... شیفته و حیران به سمتم چرخیدی. دستت را به سمتم دراز کردی و مرا به آغوشت فراخواندی. دامن لباسم را بالا گرفتم و با قدم های شمرده و موزونم صدای پاشنه ی کفشم در سالن پیچید و با آهنگ سلطان قلبم بانو عهدیه مخلوط شد...خوش تیپ شده بودی و جذابیت مردانه ات مرا بی فاصله به سینه ات سنجاق کرد با همان طرز نگاه تمام صورتم را برانداز کردی و من لب زدم.
_چیزی نمونده.
سرت را تکان دادی و همانطور که دستت دور کمرم بود چرخیدی و یکی از گیلاس هایی که تا نیمه پر کرده بودی را به دستم دادی. من همه چیز را با تو تجربه کردم تمام اولین هایم با خودت بود و این برای من
خوب بود.
_دیگه آخراشه .
با نهایت دلبری لبخند زدم به خیرگی ات و گفتم:
_پس شرابِ پایان و بزن به
لیوانم...
یکباره سر زبانم آمد و گفتم:
_ ميخوام داستان عشق مون و
بنویسم!
با محبتی عمیق نگاهم کردی و گفتم:
_از همین فردا. آخرشم بنویسم, اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه بی خیال بدبیاری زنده باد این عاشقانه!
_پس نویسنده ها این شکلی ان؟!
آهسته خندیدم.
_چه شکلی؟
با چانه به صورتم اشاره زدی.
_این شکلی.
خجولانه گفتم:
_ هنوز که نشدم.
سرت را آرام تکان دادی و حینی که انگار از آینده خبر داری گفتی:
_میشی. تو نویسنده ی محبوبی
میشی.
و گیلاست را بالا دادی .
_پس به سلامتی خانوم نویسنده .
سر پایین آوردی و چانه بالا دادم... تو نمیدانی شکستن و به هم پیوند خوردن و شبیه به اول ایستادن و لبخند زدن یعنی چه. تو نمیدانی و چه خوب که نمیدانی... دعا میکنم هیچ کس نداند.

♧پایان♧

ممنون از همراهی شما عزیزان

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


#آبان_308



نگاهم به سیبک گلویت بود که مدام تکان میخورد. در حال جدال با چیزی يا توده ای بود..
_ من غلط کردم دنبالت اومدم. به جان خودت، به موهات، به چشمات قسم قصد بدی نداشتم. هرچی فکر بد تو سرته بریز دور. تو حتی اگه سوار ماشین اون مردک میشدی هم من هیچ تصوری نمیکردم. چون تو چشمامی... من فقط آدرس خسرو رو میخواستم. از ماشینم که پیاده شدی و با تاکسی رفتی اومدم پی ات. همه ی مدتی که اون تو بودی دم در بودم. حتی اون موقع که دوییدی بیرون و تا سر خیابون نزدیک بود ده بار بخوری زمین چند بار تو صورت خودم کوبیدم که دنبالت نیام. چون کار داشتم...! دستم را گرفتی. آنقدر محکم مثل اینکه اگر ولش میکردی همان لحظه میپریدم و از دستت میرفتم. چشم در چشم که شدیم نالیدی, مظلومانه و از ته قلب...
_میخوای التماست کنم؟؟ میکنم.
واقعا فکر کرده بودی میخواهم
ترکت کنم؟
_ بیا جونم.
خم شدی و موهای بیرون زده از مقنعه ام را بوسیدی.
_بیا جانام.
خواستی کیفم را از دستم بگیری که ندادم و عقب تر رفتم. اگر تو امروز کار داشتی و به خودت سیلی زدی که حال داغونم تو را از هدفت باز ندارد من هم حالا کار مهمی داشتم و نباید بیش از این معطل میماندم.
گفتی:
_من و تو که با هم مشکل نداریم. داریم؟
سرم را چپ و راست کردم و با بغض نجوا کردم .
_نه. نداریم .
_پس بیا. بیا قربونت برم هرجا بخوای بری خودم میبرمت. بیا لباس بپوشم .
این بار من التماست کردم.
_یارا اگه یکم دیگه اصرار کنی نمیرم ولی نکن. نکن همه کَسَم. بذار برم.
و میان اتاقک آسانسور چپیدم و لحظه ی آخر قبل از اینکه در آسانسور بسته شود.
لب زدم.
_برمیگردم.
رفتم و تو را میان بُهت و پریشانی تنها گذاشتم... هنوز از ساختمان خارج نشده بودم که موبایلم ویبره زد. دماغم را بالا کشیدم و فحشی زیر لبی حواله اش کردم. چرا ول کنم نبود؟ از همان ساعتی که از در کلینیک بیرون زدم بالای ده مرتبه تماس گرفته و بی پاسخ مانده بود. خواستم موبایلم را بندازم ته کیفم که پيامش رسید و از روی قفل صفحه دیدم که نوشته بود" آقا خسرو خودکشی کرده" به راهم ادامه دادم. انگار که همانطور گذری چشمم افتاده باشد به تیتر یک روزنامه... نام او که برای بار نمیدانم چندم روی صفحه گوشی افتاد تماس را وصل کردم. سلام کرد و جوابی نگرفت. به جایش گفت:
_پیامم و گرفتین؟ پدرتون
خودکشی ک...
_ بهتر خدا نیامرزدش!
بعد از لحظه ای سکوت گفت:
_ زنده ست. بیمارستانه.
پوزخند صدا داری زدم و از سرکوچه پیچیدم توی پیاده رو.
_ میبینی؟ نمیامرزه.
_قبلش شوهرتون اینجا بود! همین که شما رفتی اومد .
حرفش را قطع کرد ببیند حرفی میزنم یا نه و وقتی دید بی نتیجه است گفت:
_به نظرتون اومدن شوهر شما و بلافاصله خودکشی آقا خسرو به هم ربطی داره؟!
قدم هایم کند شد... صدایت در سرم پیچید... تو نمیدونی چیکار کردم... چرا فکرم جمع نمیشد؟ چرا نمیتوانستم تصور درستی از کاری که کرده ای داشته باشم؟ نام قرصی را برد و گفت:
_ مقداری زیادی... تو خونش بوده.
و باز هم سکوت کرد. احساس کردم چیزی میداند.
_ شما چیزی میدونی؟
دلم ریخت و او به همان سرعت
ادامه داد.
_ قوطی قرص و شوهرتون داد بهش گفت خودتو بُکش
. به معنای واقعی حیرت کردم و زبانم بند رفت. احتمال هرکاری را میدادم به جز این... من با ناگفته هایی که امروز مثل یک غده ی چرکی سر باز کرده و همه را بیرون ريخته بودم انگیزه و زمینه اش را فراهم کردم تو چوبه را آماده کردی, چهارپایه زیر پاش گذاشتی و او با میل و رغبت خودش طناب را به گردن آویخته بود!
_همه ی قرصا رو خورد. میخواستم جلوشو بگیرم شوهرت نذاشت فکرشم نمیکرد سر ضرب برسم.
اینجایش را خیلی خوب میتوانستم تصور کنم, کتکش زده بودی آن خواستگار دست و پا نشسته را! پس برنامه ات این بود؟ یک قتل هوشمندانه...! و در همان حال بی اختیار نامی سر زبانم آمد.
_ شکارچی.
اما چهره ی مهربان همیشگیت که جلوی چشمانم ظاهر شد بغض دیگری درست مثل یک حباب ترکید. به کجا رسیده بودی؟ به کجا رسانده بودند تو را؟ تویی که با احساس ترین و آرام ترین مردی بودی که در تمام زندگی ام سراغ داشتم. روی پله های یک مغازه نشستم و بی صدا و بی توجه به نگاه رهگذران گریه کردم. و صدای اویی که هنوز پشت خط بود به گوشم رسید .
_خسرو به من نگفته بود.
او حرفش را نصفه گذاشت و من چیزی نمانده بود در سیلاب اشک هایم
غرق شوم.
_ تعریفت و کرد دیدم بی میل نیست به زبون بی زبونی یه حرفایی میزنه منم دو سه باری که اومده بودی نمایندگی دیده
بودمت.
نفسی گرفت تا ادامه بدهد. نمیدانم چطور اما به صداقت کلامش اطمینان داشتم.
_ آبان خانم من سر سفره یه زن نماز خون بزرگ شدم غیرت سرم ميشه. به جان مادرم قسم نمیدونستم ازدواج کردی.
سرم را بلند کردم و رو به آسمان گرفتم. به جز نیمه ی ماه و چهار ستاره ای که اطرافش بود چیز دیگری دیده نمیشد.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Feb, 18:14


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Feb, 17:53


خدایا
از کسانی که آرزوی دور بودنم را دارند دورَم گردان، حتی اگر آن شخص در قلبم بسیار عزیز باشد....


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Feb, 17:52


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Feb, 17:50


#آبان_305



دقیق نگاه کنم اما میترسیدم! میترسیدم که برگردم و آن ماشین مشکی رنگ که با فاصله ایستاده و به ما زل زده تو باشی.چرا دور ایستاده و جلو نمی آمدی؟ چرا؟ چرا؟ تعقیبم میکردی که چه بشود؟ نکند منتظر بودی سوار آن ماشین بشوم؟ آخ سرم. سرم درد میکرد. از آن همه فکر و خیال و سوال بی جواب... آنچنان به هم ريخته بودم که بعد از سه باری که وحید صدایم زد خم شدم و با فکی که میلرزید گفتم:
_نشونی شو برام بفرستین.
_ بیاین بالا دارم میرم اونجا.
چرا هیچ اراده ای روی لرزش فکم نداشتم. چرا از همان فاصله هم با نگاهت مرا میسوزاندی؟
_دارم از پیش وکیل آقا خسرو میام. اینا رو گفتن برسونم به دست شما.
پوشه دکمه ای سبز بد رنگی را به طرفم دراز کرد و گفتم:
_نمیدونم در جریان نیستم .
_منم در جریان نیستم! احتمالا مدارک شما و برادرتونه.
همین که از در فاصله گرفتم برگشتم پوشه را از دستش چنگ زدم.
_ به اون وکیل کار درست بگین ویزای برادرمو پاره کنه! وگرنه دودمان شو به باد میدم.
و با قدم های تند و محکم به سمت ماشینت آمدم. بدون اینکه حرکتی بکنی همانگونه آرنج لبه ی پنجره و انگشت اشاره جلوی دهان و خیره بودی به ماشینی که بعد از آمدن من راه افتاده و هنوز دور نشده بود. در را باز کردم کنارت نشستم و تو هنوز هم نگاهت به آن نقطه بود...
_ این کارت چه معنی میده یار|ا؟
و با غصه زمزمه کردم.
_ دنبالم راه افتادی مچم و بگیری؟!
همزمان با صدای من چشم روی هم فشردی و زیر لب غریدی.
_ فراموش میکنم که چی گفتی. میذارم پای ناراحتیت...
_پس ميشه بگی این چند روز چت شده؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟
از آن حالت خارج شدی و خواستی دستم را بگیری که به شدت عقب کشیدم.
_ولم کن. نوازش نمیخوام حرف بزن باهام بگو چی شده.
بغض کردم.
_چرا یه جوری رفتار میکنی انگار که قراره دیگه همو نبینیم؟
نگاهت تیز به چشمانم نشست و با لحنی عصبی و تا حدودی خشن گفتی:
_دیگه اینو نگو. دیگه اینو نگو آبان .
با زاری و بیچارگی گفتم:
_پس چیه؟
_میخواستم آدرس خسرو رو یاد بگیرم. حرف دارم باهاش.
_ از خودم میپرسیدی.
_ نمیخواستم بفهمی!
دوباره به خیابان خیره شدی. دستم را روی شقیقه ی دردناکم گذاشتم. چرا همه چیز مبهم بود؟ چرا گیج بودم؟ صدایم از ته چاه بلند شد...
_چرا؟
آشفته و سردرگم دستی به لب و دهان و ته ریشت کشیدی و در نهایت موبایلت را از جلوی کیلومتر برداشتی پیام های بابا را باز کردی و به دستم دادی. پیام هایی مربوط به چند روز پیش... "خواهرت با زرنگی طلاق گرفت طلاق دخترمو میگیرم ازت" و در پیام دیگری نوشته بود. "حالا که من از اون زندگی کندم نمیذارم دخترم اونجا بمونه دخترمم باید کنده بشه" چرا هرچه به این مغز فکسنی فشار می آورم یادم نمی آید دختری داشته باشد؟ و در پیام بعدی تیری زهرآلود روانه ی قلبت کرده بود... "خواستگار آبان همین الانم دم در خونه م وایساده وحید و میشناسی دیگه؟ آبان و میخواد ویزاشم آماده ست" دستگیره را کشیدم و قدم به خیابان گذاشتم و دنبالم نیامدی و دستم به سینه ام چسبید... تاکسی مقابلم ترمز زد دستم به دستگیره اش چسبید و سوار شدم و همه چیز روی دور کند بود و دنبالم نیامدی و همه جا یخبندان بود... وحید را دم در جا گذاشتم و صدایش را از پشت سر شنیدم.
_ اتاق چهل و هشت...
امروز همه چیز عجیب بود و غریب... به اتاقی که سال تولدش بود وارد شدم و روی تخت نشسته بود. بی حال مریض و دردمند. او با دیدنم لبخند زد و من با تمام زهری که در کلامم بود ضربه زدم.
_چرا منو یتیم به دنیا آوردی؟!
کمرش خم بود و به قدری رنجور بود که هنوز نتوانسته بود لبخندش را جمع کند.
_ بابا میدونستی به اندازه ای دلم پُره که نمیدونم کدوم شو باید بگم؟ از بچگی م که تو تنهایی و یتیمی گذشت. از حسرت کوچیک ترین چیزایی که برای کارن خنده داره.
و با حالتی شبیه به بیماران روانی صدا آهسته کردم و گفتم:
_بابا من تک تک آرزوهام جلو چشمم مُردن. آخه میدونی؟ آرزو تاریخ مصرف داره بعد یه مدت خشک ميشه میوفته زیر پا له ميشه. فراموش ميشه...
و او بیش از هر زمان دیگری شکسته به نظر میرسید.
_ گناهم چی بود؟ گناهم چی بود که از عقده پُرم؟ گناهم این بود که مادر نداشتم؟
به گریه افتادم و ناله زدم.
_خب اونم که خودت ازم گرفتی.
او هم به گریه افتاد و بلند بلند گریه کرد. جوری که شانه هایش میلرزید و بالا و پایین میشد.
_چرا تو سیاهی ولم کردی؟ تو که نور بودی... میتونستی باشی.
ردیف دندان هایم را مدام روی هم می ساییدم و حتی ترتیب دردها و غم هایم را از یاد برده بودم. نمیدانستم کدامش واجب تر است تا همین جا به صورتش بکوبم. دو پرستار مرد و زن وارد شدند. احتمالا صدای گریه ی بلند و رقت انگیز او آنها را خبر کرده بود.
_خانم چیکار میکنی؟ قرار بود بیای تسکینش بدی.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Feb, 17:50


#آبان_302



سرم را تکان تکان دادم. دلم نمیخواست مثل جنازه هایی که عجل مهلت نداده حتی چشمان شان را ببندند بر و بر
نگاهم کند.
_تو یه موجود خون خواری که با مکیدن خون من احساس قدرت میکنی! تو مریضی هما بیماری. دیگه حتی خوشگل هم نیستی! باطن وحشتناکت داره میشینه رو صورتت. دیگه آینه ها هم نمیتونن بهت دروغ بگن! من و اعتماد به نفس مو با خاک یکسان میکردی که چی؟ که خودت بری بالا؟ با خرد کردن و کوچیک کردن من میخواستی به کجا برسی؟ اینجا؟!
دلم به حال خودم فشرده شد و
بغضم ترکید.
_ گناهِ من چی بود؟ بگو. یه بار برای هميشه بگو گناه اون دختر کوچولو چی بود؟
متوجه شدم که در ورودی را هل دادی و وارد شدی... سرم را بلند کردم و نگاهت کردم. با دیدن صورت اشک آلودم یکه خوردی و با ناباوری چشمانت سر خورد روی هما... با قدم هایی بی ثبات از او فاصله گرفتم, دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
_ازش بپرس یارا. تو ازش بپرس گناه من چیه که ولم نمیکنه .
با حیرانی و سردرگمی به حالم نگاه میکردی. غافلگیر شده بودی...
_ بهش بگو من اونقدری حقیر نیستم که مثل خودش بشم. بهش بگو توهماتش و تموم کنه بهش بگو...
نفسی گرفتم بلکه آن بغض لعنتی لحظه ای امانم بدهد. اشکی از چشمم چکید و با دندان های روی هم کلید شده گفتم:
_بهش بگو ازش متنفرم. بگو ازم
متنفر باشه!
کم آوردم. هق هقم به راه افتاد و خودم را عقب عقب روی کاناپه انداختم صورتم را با دو دست پوشاندم و بلند بلند گریه کردم...
_چی میخوای از جونش؟ میخوای بکشیش؟
فَکت چنان منقبض و فشرده بود که احتمال میدادم هر لحظه صدای شکستنش
بلند شود!
_چرا نمیخوای بفهمی که از لطف اونه که الان اینجایی؟
در حالی که کیف چرمی و پالتوی قهوه ایت دستت بود به سمتش رفتی
و غریدی.
_میدونی دکترش چی گفت؟؟
و او گویی که زبانش بند رفته باشد هیچ نمیگفت حتی گریه هم نمیکرد. کاملا شوکه و مبهوت بود. پاکتی که مربوط به جواب آزمایشم بود را دراوردی در هوا تکان تکان دادی.
_در عرض یکماه دوبار پریود شده. تمام هورموناش بهم ريخته.
اخم هایت بدتر به هم گره خورد.
_ دکتر میگه مال اعصابه میگه مگه اتفاقی افتاده؟! کسی رو از دست داده؟!
دماغم را بالا کشیدم و به این فکر افتادم دیروز عصر وقتی که متخصص زنان فهمید که من در گذشته زیر نظر روانپزشک بودم توصیه ی اکید کرد که دوباره دکترم من را ببیند و تو همان موقع زنگ زدی و با خواهش و اصرار از منشی وقت گرفتی و مرا به آنجا بردی. آنجا بود که آقای دکتر وقتی جریان این مدت را فهمید تو را مواخذه کرد. چنان که تو نادم و پشیمان دستت را به سرت گرفتی و بلند شدی عرض اتاق را قدم زدی. من هم با دکتر دعوا کردم! گفتم که تو چاره ی دیگری نداشتی خواهرت بوده و خودم اجازه دادم همچین کاری بکنی. حتی پرسیدم که او اگر جای تو بود چکار میکرد؟ خواهرش را کجا رها میکرد؟ دکتر هم بدون اینکه جوابی بدهد به پشتی صندلی اش تکیه داد و با اخم خیره ام بود تا تمام حرفهایم را بزنم و خالی شوم. و درنهایت با تمام پافشاری و لجبازی هایم مرا از اتاق بیرون فرستاد تا با تو صحبت کند و وقتی که تو بیرون آمدی نسخه ای دستت بود و من با گریه گفتم که به هیچ عنوان هیچ قرص و دارویی نخواهم خورد...
_باورم نمیشه. باورم نميشه. مامان کجای تربیتش برای تو دستش به کم رفت که الان شدی مایه آبرو ریزی و جنگ اعصاب
همه؟
از شدت ناراحتی رگهای گردنت برامده شده و پیدا بود فشارت بالا رفته چون رنگ صورتت هم رو به سرخی میزد.
_این دختر دیگه چطوری باید دل پاک شو نشون بده؟ باید چیکار کنه دهنت برای یه عمر بسته بشه؟ چیکار کنه که به چشم توئه نمک نشناس بیاد؟
نگاهم به قد و بالایت بود چشمهایم تند و تند پر و خالی میشد. این همه نا آرامی و تشویش حق من و تو نبود. انگشت اشاره ات را بالا بردی تهدید کردی و خط و نشان
کشیدی.
_برای آخرین بار میگم هما. از حالا تا ته دنیا خم به ابروی آبان بیاد مقصرش تو باشی یا نباشی من تو رو میشناسم...! اون موقع دیگه حرمت برادری و هم خونی سرم
نميشه.
عاقبت به خودش آمد. قدم برداشت و مشخص بود که قصد رفتن دارد میخواست از کنارت بگذرد که بازوش را محکم چسبیدی. سرش را بلند کرد و چشم به چشمت داد. حالت صورتش و لرزش ریزی که به چانه اش افتاده جوری بود که هر لحظه امکان داشت جنون آسا زیر گریه بزند.
_عجله نکن! وقتش بشه خودم برات آژانس میگیرم. همین الان دارم خلاف گفته ی دکترش عمل میکنم همون دیشب باید میفرستادمت جای دیگه ولی تا وقتی یه جایی رو برات بگیرم اینجا میمونی. اونم نه به خاطر اینکه خواهرمی فقط به خاطر کارن، فقط به خاطر اینکه آبان نگران کارنه.
لبخندی که زدی حالت چشمانت را ترسناک کرده بود هیچ احساساتی در آن تیله های درخشان و مشکی دیده نمیشد. چیزی که تا به حال در تو ندیده بودم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Feb, 17:50


#آبان_303



هیچ احساساتی در آن تیله های درخشان و مشکی دیده نمیشد. چیزی که تا به حال در تو ندیده بودم.
_هما! اگه تو اين چند روز اخم آبان و ببینم؛ باید بشینی ببینی چیکار میکنم... دقیقا همون برنامه ای که برای شوهرت دارمو روی تو هم پیاده میکنم!
و چشمانت را تنگ کردی و از بابت لفظ شوهری که به کار برده بودی غلط اضافه اش را به رویش آوردی.
_صیغه تون هنوز مهلت داره. نه؟!
نگاهت را از چشمان بق کرده اش کندی و به سمت من آمدی .
_پاشو.
دست زیر بغلم انداختی و بلندم کردی دستم را دور بازوت حلقه کردم بی حس و حال نگاهش کردم و بد نبود اگر من هم زخم زدن یاد میگرفتم. گاهی به کار می آید..
_ مراقب چفت و بست زبونت باش که خم به ابروم نیاد!
و بدون اینکه دستت را رها کنم یک قدم به سمتش رفتم و تو جلوم را نگرفتی.
_ زور بیخودم نزن که منو از دلش بیرون کنی یه مثال بزنم قشنگ بفهمیش.
به اطراف اشاره زدم.
_ این خونه ی ما. همین الان میتونی با همين حرصی که داری همه چیز و بهم بریزی، اصلا بشکونی، خرد کنی. ولی دیواراش چی؟ پایه های این خونه رو میتونی از خاک دربیاری؟؟! نمیتونی.
و زمزمه ام باعث شد دستم را محکم تر بفشاری...
_ عشق یارا به من یه همچین چیزیه.

لبه ی تخت نشستی, آرنج روی زانوانت گذاشتی و چنگ زدی به موهات.
_حق با دکتر بود. اشتباه کردم نباید اینجا نگهش میداشتم.
به پشت در تکیه دادم و در حالی که پوست لبم را می جویدم گوشم به تو بود.
_چی بهت میگفت؟
_میخوای خونه بگیری براش؟!
_چند تا مشاور املاک سپردم. از اولم قرار نبود همین جا نگهش دارم؛ به دکتر
هم گفتم .
پشت دستم را روی چشمانم کشیدم. مژگانم خیس و به هم چسبیده بود.
_چرا بعضی موقع ها به ذهنم میرسه که همش بازیه؟! نقشه ست که شب و روز ما رو سیاه کنن. به خدا که اگر بالیوود میدیدیم میگفتم نقشه شونه. دارن تلافی
میکنن.
مقنعه ام را از همانجا پرت کردم جلوی در حمام مانتو و شلوار جینم را هم دکمه ی فلزی شلوارم به در شیشه ای حمام خورد و صدای بلند و بدی داد... حینی که توی فکر بودی نگاه بی تفاوتی به آنجا انداختی و بعد
گفتی:
_عالم و آدم روزای اول ازدواج شون تو عسل غلت میزنن بهترین روزای عمرشونو میگذرونن بعد منو ببین خواهرم و عین آینه دق برداشتم نشوندم جلوی تازه عروسم.
گیره ی پشت سرم را باز کردم بلندی موهایم را در هوا تکان دادم و تو همچنان با ناراحتی از خودت گله میکردی...
_برای س** میبرمش تو دفترم بهش میگم کامل لخت نشو زیر گوشش میگم آروم تر، تو گوشم ناله کن.
هر دو دستت را با خشونت روی صورتت کشیدی و گفتی:
_چی دارم میگم اصلا .
_آروم باش یارام. هیچ کدوم اینایی که میگی بد نیست .
همانطور که روی زانوانت خم بودی, نگاه بالا کشاندی و براندازم کردی... دستم عقب رفت و قلاب سوتینم را باز کردم. آن یکی هم با همان روش جلوی در حمام روی بقیه ی لباس ها افتاد و تویی که هوشیار شده بودی نگاهت روی هوا دنبالش کرد. سر چرخاندی و با بهت خنده داری گفتی:
_چیکار میکنی؟!
لب گزیدم و خم شدم کشو لباس زیرها را از زیر تخت بیرون کشیدم.
_ لباس عوض میکنم!
لبه ی تخت با فاصله کنارت نشستم کمی زاویه گرفتم تا پشت به تو باشم و لباس زیرم را دراوردم. وقتی که هدف گرفتم و آن را هم به همان نشانه پرت کردم صدایت
را شنیدم .
_ميشه این ریش سیبیل ما رو هی پرت نکنی این ور اون ور؟!!
موج موهای فرفری دور تن و قسمتی از صورتم را پوشانده بود. خنده کوچکم را نمیدیدی اما حسش میکردی. یک دفعه انگار چیزی را به یاد آورده باشی برخاستی و از اتاق بیرون رفتی... نیم تنه و لباس زیر تمیز پوشیدم و وقتی تو به اتاق برگشتی و در را بستی نیمه عریان همانجا نشسته بودم. قرص و لیوان آب را که دستت دیدم با ناراحتی نگاه دزدیدم. بشقاب را روی کناری تخت گذاشتی و پایین پاهایم نشستی. دقیق نگاهم میکردی و من حینی که از نگاه کردنت طفره میرفتم آه عمیقی کشیدم و تمام موهایم را بالای سرم با گیره بستم.
_من به دکتر گفتم چطوری آروم
میشی!
_ها؟!
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه کرده ای و دهانم باز ماند.
_چیکار کردی...؟ واقعا گفتی؟
سر تکان دادی و با بیچارگی گفتم:
_حالا از جلسه دیگه من چطوری بهش نگاه کنم؟
_ازم پرسید اگه این مسائل رو میل جنسیت تاثیر گذاشته داروی تحریک جنسی بنویسه برات.
لب گزیدی که نخندی و شیطنتی مردانه از چشمانت لبریز بود.
_ گفتم دکتر کجای کاری که ما از اون ور بوم افتادیم! گفتم این نازک آغوش من قرص تحریک نخورده بیچاره م کرده. کمر نمونده برام دکتر...!
دستم را جلوی دهانم گرفتم و حسابی خندیدم. اما تهش مثل اینکه بخواهم گریه کنم نالیدم.
_حیثیتم به باد رفت.
حالت صورتت چنان جدی شد که انگار بخواهی بفهمانی مسئله ای کاملا عادی را مطرح کرده ای و جای خجالت ندارد.


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Feb, 17:50


#آبان_304



حالت صورتت چنان جدی شد که انگار بخواهی بفهمانی مسئله ای کاملا عادی را مطرح کرده ای و جای خجالت ندارد. شاید هم حق با تو بود اما در هر حال من از حالا تا دفعه بعد که دکتر را ببینم شرم زده بودم. و دعا میکردم در این مورد سوالی نپرسد، مثل اینکه برای شما مردها برخورد با این مسئله راحت تر بود. اما برای منی که زن بودم و از قضا این من بودم که در اوج ناراحتی با س** آرام میشدم, سخت بود. هرچند مثل اینکه خود دکتر روی این موضوع تاکید داشته چون قبل از اینکه تو چیزی بگویی پرسیده که آیا من به تو میل جنسی دارم یا نه. با این وجود من باز هم خجالت میکشیدم.
_دکترته. بعدم برای خودمم سوال بود. میخواستم ببینم نرماله؟
کمی نگاهت کردم و بعد آهسته
پرسیدم .
_خب حالا نرماله؟!
سرت را به تایید تکان دادی و حالت چشمانت دوباره شرورانه و پر از شیطنت .
_گفت بهت نه نگم.
لب هایم را گاز گرفتم و تو پشتم را نوازش کردی و گفتی:
_دوست داری شام بریم بیرون؟
_آره دوست دارم.
_پس قرصت و بخور .
نه قاطعانه ای گفتم و نگاهم را به ور دیگری دادم. دسته ای موج دار از موهایم که سر پیچی کرده و میان موها جا نشده بود را آهسته و با توجه از صورتم کنار زدی
و گفتی:
_نازی خانوم این با اون آرامبخش که دفعه پیش بهت داد هیچ فرقی نداره.
بعد هم سر شانه هایم را لمس کردی و با ملایمت روی تخت خواباندی. خودت هم کنارم آمدی و یک وری آرنج را زیر تنت جک زدی...
_میریم پپرونی میخوریم!
در سکوت فقط نگاهت کردم و تو به حالت با مزه ای ابرو بالا دادی و گفتی:
_آهان. نمی صرفه!
چشم تنگ کردی و نشان دادی که داری فکر میکنی..دقیقا مثل پدری شده بودی که فرزندش با سرتقی از خوردن دارو سر باز میزند. سعی میکردی مرا بخندانی و به هر دری میزدی تا من آن قرص را بخورم. خم شدی کنار گوشم پچ پچی کردی که گونه هایم گر گرفت و سرخ شدم. هم از بابت وعده ای که دادی و هم بابت گرمای نفس هایی که لاله ی گوش های حساسم را قلقک
داده بود.
_الان چی؟ قرص و میخوری؟
صورتم را پوشاندم و حینی که میخندیدم خجولانه گفتم:
_خیلی بدجنسی.
بعد هم دستم را روی سینه ی محکم و مردانه ات گذاشتم که در آن بافت تنگ و سفید. به خوبی جا خوش کرده بود
_قرصم و میخورم ولی نه به خاطر پپرونی و اون پيشنهاد بی شرمانه ات!
همانطور که از بالا نگاهم میکردی لبخند آرام و دلنشینی روی لب نشاندی. انگار که میدانستی چه میخواهم بگویم.
_فقط به خاطر تو.

***

تمام دیروز و امروز ذهنم درگیر تو بود. درگیر تویی که به شدت مغموم و در خود فرو رفته شده بودی. کلامی صحبت نمیکردی و من تنها چیزی که میدانستم این بود که فهمیده ای من به ملاقات بابا رفته ام. بارها با هر ترفندی که بلد بودم نزدیکت شدم تا دردت را بفهمم. تا ترغیب ات کنم به حرف زدن اما هیچ نمیگفتی. تنها بغلم میکردی, سفت و محکم. دو دستم را میگرفتی و هرجای خانه که بودم کنار خودت مینشاندی. شب ها تا وقتی که خوابم ببرد بیدار میماندی و در حالی که به نور آباژور روی سقف اتاق خیره بودی دستت میان موهایم و بی وقفه نوازشم میکردی... تلفن هیچ کس را جواب نمیدادی, مدام به گوشه ای زل میزدی و حالت صورتت سخت و جدی میشد.نمیدانم به چه چیزی فکر میکردی فقط میدانم چهره ات شبیه آن لحظه ای بود که به هما خیره شدی و گفتی اگر دست از پا خطا کند به سرنوشت خسرو دچارش میکنی.! به همان اندازه چشمانت سیاه و بی رحم میشد ولی من باز هم میگویم این زندگی حق من و تو نبود. کیف بزرگم را روی دوش فیکس کردم و به این فکر کردم که عجیب نیست؟ از دیروز که تو کم حرف و غصه دار شدی یخبندان شده! آسمان صاف و آفتابی و هوا به شدت سرد. سرم را پایین انداختم و به اندک آبی که کف جوی بزرگ جلوی مدرسه یخ بسته بود
نگاه کردم.
_آبان خانم!
او اینجا چه میکرد؟ اخم بد شکلی به هم کشیدم و از همان فاصله حق به جانب نگاهش کردم و اویی که پشت فرمان نشسته کاملا به این سمت خم شده بود تا
مرا ببیند.
_سلام خوب هستین؟ تشریف بیارید.
سرم را طوری تکان دادم به معنی اینکه منظورش را متوجه نشدم و او بیشتر
خم شد .
_آقا خسرو منتظرن.
آقا خسرو.. پوزخندی به آقایی اش زدم و جلو رفتم کنار شيشه ایستادم خم شدم و با تمسخر کامل گفتم:
_ آقا خسرو مگه نخوابیده ترک کنه؟!
_بله چند روزه بستری شده دیروز رفتم دیدنش گفت بیام دنبالتون. میخواد
ببینه شما رو .
_من نخوام ببینمش چی؟
_گناه داره.
کسی نیست بگوید گناه آبان این وسط چیست؟
_دیدن شما انگیزه ميشه براش.
سرم را بلند کردم. تک خنده ای حرصی زدم و دندان به هم ساییدم و برای لحظه ای قلبم تندتر زد. به سقف ماشین خیره بودم ناباورانه دل دل میزدم تا یکبار دیگر برگردم و دقیق نگاه کنم اما میترسیدم! میترسیدم که برگردم و آن ماشین مشکی رنگ که با فاصله ایستاده و به ما زل زده تو باشی.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Feb, 17:50


#آبان_301



چطور بود آن را به کلی نابود کنم؟! موبایلم که میان کیفم ویبره زد به خودم آمدم. دستم را از دستگیره رها کردم و همانطور که به دنبال موبایلم میگشتم وارد شدم و در را پشت سرم نبستم هما با ورود من از روی صندلی های پایه بلند برخاست. پشت کرد و رو به اجاق گاز ایستاد. به صفحه ی موبایلم نگاه کردم به قدری تعجب کردم که دوباره نامش را که به لاتین سیو کرده بودم خواندم. شاید انتظار هرکسی را داشتم به جز او..
_سلام نگین جون!
متوجه شدم که هما تکان خورد اما
برنگشت...
_سلام خوبی؟
از ته دلش حالم را پرسید و من هم لبخند از ته دلی روی لب راندم. هرچند که گلویم پر از بغض بود.
_ممنون عزیزم. شما چطورین؟
عروسکا خوبن؟!
_خداروشکر...
کاملا پیدا بود که برای گفتن حرفی این پا و آن پا میکند. سر آخر هم دلش طاقت نیاورد و به سرعت رفت سر اصل مطلب.
_ میگم. زنگ زدم بپرسم.. ببخش اینو میگما ولی یه وقت باردار نیستی؟!
خندیدم. تا به حال با بغض لانه کرده در گلو خندیده ای؟ اوج حال خراب یعنی همین جا همین لحظه. در کمد جا کفشی را بستم و کیفم را همانجا روی نشیمنش رها کردم و با دسته گلم به آشپزخانه رفتم.
_باردار؟ فکر کنم اگر باشم هم به این زودی مشخص نمیشه نه؟
هما به شدت دستپاچه شده بود و با بی تکلیفی دور خودش میچرخید و هنوز هم مطمئن نبود من چه زمانی وارد شدم و آیا حرفهای او را شنیده ام یا نه. دسته گل را روی کابینت گذاشتم و برای برداشتن گلدان نوک پا بلند شدم.
نگین _حالا نمیخوای یه چکی بکنی؟! دکتر من کارش عالیه. وقت بگیرم بری.
بیچاره از دلواپسی و نگرانی کم مانده بود بگوید میخواهم مطمئن شوم جنین برادرم هنوز زنده است...! میخ نگاهم را بدجور به هما کوفته بودم به این سادگی ها کنده
نمیشد...
نگین _آخه هما میگفت یکم ناخوش
بودی.
_ آره شنیدم اتفاقا!
نگین با وای بی اراده ای که از میان لب هایش خارج شد بهت زدگی اش را اعلام کرد و هما در حالی که رنگ باخته بود عاقبت سرش را بالا آورد و کینه ای که در چشمانم موج میزد را دید. نگین بعد ازلحظاتی سکوت. با شرمندگی و صدایی که از ته چاه شنیده میشد گفت:
_ميشه به یارا چیزی نگی؟!
گلدان کریستالی را زیر شیر آب گرفتم و سکوت کردم که موجب شد نگین بگوید.
_ نمیدونم. اگر میدونی درستش اینه که بهش بگی بگو!
هیچ طعنه ای میان کلامش نبود انگار همانی که عقلش دستور داده را به زبان
آورده باشد.
_ولی اگه اینقدر مطمئنی که باردار نیستی... خوشحالم.
گوشی را بین شانه و سرم نگه داشتم و همزمان با نفس عمیقی که کشیدم. نرگس ها را توی آب چیدم.
_نه بابا من تا پاسپورت مو پر نکنم دم به تله نمیدم!
گلدان را بلند کردم و روی میز آشپزخانه گذاشتم. چشم در چشم هما انداختم و با تمام نفرتم گفتم:
_عقده ای ام دیگه!
نگین_دور از جون. خیلی هم کار خوبی
میکنید .
و مثل اینکه خیالش راحت شده بود که با طعنه به وضعیت خودش گفت:
_حالا حالاها لذت ببرین. تا میتونید خوش بگذرونید.
زودتر باید قطع میکردم. با اویی که هنوز آنجا ایستاده بود کار داشتم... با هم خداحافظی کردیم اما قبل از اینکه تماس را قطع کند صدایش زدم.
_نگین.
_بله؟
_ممنون که زنگ زدی. فراموش
نمیکنم.
سکوت کرد و شاید اگر رو در رو بودیم لبخند کوچکی پاسخم بود.. نگاه بالا کشیدم و او که انگار تازه یادش افتاده بود میتواند آشپزخانه را ترک کند. آمد قدم بردارد که دستم را مقابلش گرفتم.
_ به نظرت یارا چیکار میکنه اگه بهش بگم میخواستی بچه مونو بکشی؟
به نیم رخم خیره بود.
_گفتی آدما نون ذاتشون و میخورن... حالا بگو ببینم نون ذاتت چه مزه ایه؟!
دست تخت سینه اش گذاشتم و به عقب راندمش.
_مزه ی کثافت میده. نه؟؟
_برو عقب دستت به من نخوره!
با تمسخر خندیدم و ابرو بالا انداختم .
_فکر کردی میخوام بزنمت؟! ترسیدی؟
خنده ام جمع شد و اخم غلیظی کردم.
_من مثل تو حیوون نیستم هما، من مثل تو نیستم.
چشمانم که آبدار شد با معصومیتی غیر ارادی گفتم:
_من یه دختر کوچولو بودم وقتی اومدم تو خونه ی تو. حتی دست راست و چپم و بلد نبودم و... تو میتونستی یادم بدی ولی ندادی. من خودم یاد گرفتم. خودم یاد گرفتم راست کدومه چپ کدوم.
هر لحظه که میگذشت بغضم بیشتر وزن میگرفت. هميشه این چنین بود. زمان هایی که به یاد گذشته می افتادم آنچنان بوی سوختگی دلم بلند میشد که سینه ام سنگین میشد و نفس کشیدن را برایم
سخت میکرد.
_من دوست داشتم! خیلی زور زدم که دخترت باشم ولی تو تحقیرم میکردی.
شوکه ایستاده و به چشمانم زل زده بود. گویی تمام حواسش را از دست داده...
_تو هر روز آبان و میکشتی اما غافل بودی که شب به شب این اشکاشه که نجاتش میده.
سرم را تکان تکان دادم. دلم نمیخواست مثل جنازه هایی که عجل مهلت نداده حتی چشمان شان را ببندند بر و بر نگاهم کند.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Feb, 17:58


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Feb, 17:54


#آبان_299



همان حال گفت:
_آره خب. برادر ما هرچی بگی گردن می گیره هرچی دلت میخواد دروغ بگو .
_همه دروغ میگن الا تو...!
و صندلی کنارم عقب کشیده شد و تو نشستی, بی اختیار لبخند زدم. از اینکه تو سر بزنگاه مچ اش را گرفته بودی و جوابش را دادی دلم خنک شده بود و ای کاش که حالم خوب بود با راحتی خیال شامم را میخوردم و اجازه میدادم با همان اخم های سنگینت یکبار دیگر جایگاهش را یاداوری کنی. اما لعنت به این دل آشوبه و اسید معده ام که مدام تا گلو میامد و بر میگشت. هما مثل اينکه روح پدرتان را به چشم دیده باشد! با بیچارگی و رنگی پریده به تو زل زده بود و در کسری از ثانیه زبان جنباند که .
_موهاتو خشک کن داداش!
و من به حدی حالم بد بود که نتوانستم بیش از این تحمل کنم. صندلی را پر سر و صدا عقب فرستادم کارن که سر راهم درامده بود را پس زدم و دویدم... دستم را لبه ی روشویی گرفته بودم و صداها را از پشت در
میشنیدم .
کارن _چش شد یه دفعه؟ از وقتی اومده یه ریز در گوشش گ** خوری
کردی خب!
مشتم را از آب یخ پر کردم و این بار به کارن تذکر ندادی که درست صحبت کن.
هما_خفه شو من که چیزی...
_اینجا واینستا.
با صدایت قلبم تپید. اشکم درامد و این روزها به طرز غریبی نازک نارنجی شده بودم.
هما _داداش به من ربطی نداشت اصلا شاید...
باز هم کلامش را قطع کردی و با تحکم و لحنی فوق العاده عصبی گفتی:
_به من نگو داداش! شنیدی که گفتم واینستا. کارن ببرش.
و تقه ای به در زدی .
_آبان؟
_یارا...
وارد شدی در را پشت سرت بستی و به چهره ی بی حال و نزارم خیره شدی.
_ چت شده؟
عقبکی به دیوار پشت سرم چسبیدم
و نالیدم .
_نمیدونم.
با ضعف و بی حالی خودم را سُر دادم و همانجا پای دیوار نشستم .
_ اصلا نمیدونم چه مرگمه.
مقابلم سر پا نشستی. موهایم را کنار زدی و صورتم را نوازش کردی.
_ دلت درد میکنه؟ .
_همش آشوبم همین که میگن انگار دارن تو دلم رخت میشورن.
_ باید بریم دکتر این چند وقته اصلا خوب نیستی.
_ از دیروز شروع شد ولی امروز خیلی بدتر شدم تا وقتی بیرونم خوبه. همین که میام خونه حالم بد ميشه چرا آخه؟
نگرانی و اعصاب خوردی کاملا در صورتت پیدا بود و تو هنوز هم نمیدانستی امروز صبح من کجا بودم و...
***

نگاهی به ساعت کردم کارن هم خانه نبود. امروز کانون زبان داشت و حدود پنج به خانه می رسید. آه بلندی کشیدم و موبایلم را به گوش راستم دادم. از اینکه حالا مجبور بودم توی خانه با هما تنها بمانم ناراحت بودم و ناراضی.
_گفتی چه ساعتی میای؟
_دو سه ساعت دیگه .
بی اراده لب برچیدم.
_ یارا اون موقع عصر ميشه که .
_جانم؟ کی بیام؟
نمیخواستم مزاحم کارت باشم و از طرفی هم اگر نمی آمدی بعید نبود همین حالا راه آمده را برگردم و به خانه ی مامان لطیفه بروم! کلا امروز مزخرف شروع شد یک دل درد و دل پیچه ی اساسی باعث شد تقریبا کلاس اول را از دست بدهم و با آن دو پارچ چای نباتی که مدیرمان به خوردم داد احتمالا تا چند روز از هر چی شیرینی ست بدم می امد. با سکوتم به حرف آمدی و گفتی:
_همین جام عزیزم .
_کجا؟
و همان لحظه ماشینت از بغل دستم رد شد پیچید و توی ورودی پارکینگ انگار که دنیا را به من داده باشند لبم به خنده باز شد و بی اختیار به طرفت دویدم. شیشه را پایین دادی و با لبخندی گشاده به شوقم خیره بودی.
_چرا نگفتی داری میای؟
و سرم را توی ماشین بردم و صورتت را بوسیدم. عطرِ جان داری از گل نرگس در اتاقک ماشین پیچیده بود و بانو هایده
میخواند...
_بیا بالا.
_ نمیام اذیتم کردی!
آهسته به نازم خندیدی. دسته گل نرگس را از صندلی بغل برداشتی به دستم دادی
و گفتی:
_این برای شما. حالا بیا بالا.
صاف ایستادم و عمیق بوییدم شان. نگاهی سرسری توی ماشینت انداختم و شیطنتم گل کرده بود.
_ نمیصرفه دیگه چی داری؟!
_بیا بالا تا بگم دیگه چی دارم!
رندی از چشمانت میبارید و گونه هایم آتش گرفت... دسته گلم را به سینه چسباندم و حینی که خنده ام را فرو میخوردم اخم کردم برایت .
_نمیام.
_پس من دور بزنم برگردم؟
شانه بالا انداختم. خودم را لوس کردم و از لای در مشکی که آرام آرام باز میشد وارد پارکینگ شدم... آقا رضا را با آن پیراهن چهارخانه خوشرنگ دیدم و سلام کردم. او هم مثل همیشه با خوشرویی پاسخم را داد .
_به به بوش پیچیده.
لبخند زدم. دسته ی نرگس ها را به سمتش گرفتم و تعارف کردم.
_ قابل نداره.
دست به سینه گذاشت. تشکر کرد و برای تو که مشغول جا به جایی و پارک ماشین بودی دستی بلند کرد و به سمتت آمد. کنار ماشین ایستاد و همانطور که تو را به صحبت گرفته بود اشاره زدم که من زودتر میرم و وارد آسانسور شدم به آینه تکیه دادم و گلها را به صورت چسبانده بودم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Feb, 17:54


#آبان_297



حس خوبی نداشتم ته دلم راضی نبود. بازویت را محکم بغل گرفتم و همین که در آسانسور کنار رفت هر دو میخ شدیم.
هما _کارن یه کاری نکن بلند شم هرچی وسیله ست خرد کنم.
کارن _تو که روانی ای هرکاری از
دستت میاد .
هما _من روانی ام یا اون بابای
پدرس**ت؟!
کارن با خودش حرف زد.
_شانس تخ** ما رو ببین هرجا میریم این عین علف هرز سبز میشه!
هما _تقصیر توئه که منو مجبور کردی بیام تو خونه این سگ بی صفت.
کارن_ آع! چی شد تو که میگفتی بگم خونه ی دایی حالا خودت میگی؟ میگی چونکه اینجا واقعا خونه ی آبانه. اصلا چه فرقی میکنه؟
هما جیغ کشید.
_دهنتو ببند.
مات و مبهوت, شوکه و بی حرکت سرجا مانده بودیم. آنچنان که در آسانسور آمد بسته شود که پا میانش گذاشتی و دوباره باز شد پا تند کردی به طرف در کلید انداختی و من به طرف راه پله رفتم.
_صداتون تا توی آسانسور میاد .
گفتی که خفتش دهی تمام حرفهایش را شنیدی. به طبقه ی پایین سرک کشیدم. میخواستم ببینم همسایه پایینی در چه حال است! ساختمان مهندسی و خوش ساخت بود اما وقتی من و تو صدای داد و هوار هما را از بیرون شنیدیم و از آنجایی که هر طبقه تک واحدی بود پس مثل روز روشن بود که صدا از طبقه ی آقای امینی ست! تازه عروس و دامادند و اول راه! و هیچ چیز بدتر از این نبود که تقصیر یک نفر دیگر بیوفتد گردن ما آن هم من و تویی که در اوج دلخوری و دعوا هم صدایمان بالا نمیرفت...با ناراحتی برگشتم به طرف خانه و به این فکر کردم که در این چند ماه هرچه آبرو جمع کرده بودیم همه به باد رفت. حتی آن زمان که ازدواج نکرده بودیم و با هم به خانه ات می آمدیم, همسایه ها با احترام کامل برخورد میکردند.
هما_آبان هنوز نیومده ها داداش!
خبر داری؟!
کلامش معنی خوشی نمیداد و قلبم از تپش ایستاد... راپورت مرا به تو میداد؟ از لای در نیمه باز به داخل خزیدم و اولین چیزی که دیدم مشت گره کرده ی تو بود. چرا نمیگذاشتند یک روز کامل حال خوش مان باقی بماند؟ جلو آمد پالتوت را بگیرد که به شدت دستت را عقب کشیدی و با عصبانیتی که به سختی کنترلش میکردی گفتی:
_آبرو و اعصاب من اگه برات اهمیت نداره به فکر این بچه باش. بار دیگه از خونه بزنه بیرون معلوم نیست کجا باید دنبالش
بگردیم.
با صدای بسته شدن در ورودی نگاه هما روی من ماند و وقتی کیف بزرگ و چرم تو را دست من دید فهمید که گند زده... خنده ی مضحکی رو به تو کرد و گفت:
_دمی گوجه درست کردم!
کارن نگاهم کرد.
_ سلام.
_ سلام عزیزم .
خودش را ول داد روی یکی از صندلی های ناهارخوری.
_چقدر بهت گفتم آبرو بری نکن. هی از عمد صداتو بلند کردی!
با چشم غره ی هما دستش را روی هوا به معنی برو بابا تکان داد و بلند شد همراه تو به اتاق مان رفت
_ دایی من فردا میرم خونه خاله
نگین.
_ برای چی؟
کارن _برای اینکه من از دست این فرار کردم حالا...
حرفش را قطع کردی.
_ این کیه؟!
سرش را پایین انداخت و می فهمیدم که تلاش میکند جلوی تو عفت کلامش را رعایت کند. میدانست برایت مهم است.
_ناراحت نباش تو که صبح تا ظهر مدرسه ای. ولی سعی مو میکنم از فردا با آبان زودتر بیایم خونه که تنها نمونید.
هما که تمام جان و تنش گوش شده بود که بفهمد شما چه می گویید به آشپزخانه رفت و من خم شدم نیم بوتت را برداشتم توی کمد جا کفشی گذاشتم.
_ ولی کارن باید یه فکری به حال رابطه تون بکنید. آدم که نمیتونه از دست مادرش فرار کنه.
کارن_من یه طرفه زور بزنم فایده داره؟ نداره دیگه .
ساکت ماندی و حرف حق که جواب نداشت...
_مگه اینکه برادرم بیاد کف خیابون جمع ت کنه!
به آنی رنگ از صورتم پرید. آن طرف جزیره ایستاده بود و با چشمان تنفر برانگیزش نگاهم میکرد. در لحظه انتخاب کردم که خودم را بزنم به نشنیدن. باید خجالتش میدادم.
_شام درست کردی. خیلی ممنون.
از واکنشم جا خورد و من در حالی که از کنار کارن میگذشتم با دست موهای فرفری اش را بهم ریختم و گفتم: .
_چطوری گیمر اعظم؟!
لبش به خنده چاکید و من به اتاق مان آمدم و در را بستم. اخم آلود و فکری جلوی ردیف کمد دیواری ها ایستاده و لباست را عوض میکردی. پالتو و مقنعه ام را دراوردم. دستی به موهای شاخ شده و پریشانم کشیدم و با نگاهم دنبالت کردم که با پوششی که تنها لباس زیرت بود به حمام رفتی.
_تا من بیام یه شربت زعفرون برای من درست میکنی؟
_آره عزیزم.
و به طرفت آمدم و قبل از اینکه در حمام را ببندی نوک پا ایستادم و دستم را دور گردنت حلقه کردم. چند بوسه ی کوتاه و پی در پی به چانه و لب هایت زدم و پُر ناز گفتم:
_منم با خودت ببر.
حالت نگاهت تغییر کرد. هرزگونه و هوسناک شد...!
_با چه جراتی همچینی چیزی گفتی الان؟


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Feb, 17:54


#آبان_298



_منم با خودت ببر.
حالت نگاهت تغییر کرد. هرزگونه و هوسناک شد..!
_با چه جراتی همچینی چیزی
گفتی الان؟
همزمان که احساس خطر کردم خندیدم و خدا مرا لعنت کند که باز هم ناز ریختم.
_ خودت میدونی که دیگه جون ندارم.
لبخندت خبیثانه و در عین حال آرام بود. دستم را گرفتی و کشیدی.
_ داری.بیااا .
بیشتر خنده ام گرفت اما خنده ای حرصی و از سر ناچاری.
_ نه ندارم. جون آبان ندارم.
با خونسردی تمام و لبخند محوی که بر لب داشتی مرا به حمام کشاندی و در را بستی. با یک دست کمرم را نگه داشته بودی و من توی بغلت تقلا میکردم.
_ یارا دورت بگردم غلط کردم .
به حالت با مزه ای لب گزیدی و گفتی:
_عه این چه حرفیه؟ تا باشه از این غلطا!
و تنم را بیشتر به خودت فشردی و سرخم کردی کنار گوشم.
_ نمیخوای فانتزی مو نشونت بدم؟
اینبار بلند و از ته دل خندیدم»
جوری که صدایم در حمام پیچید و چند برابر شد.
_ خدا بگم چکارت نکنه یارا.
آب گرم دوش را روی سر هر دومان باز کردی و من با همان تاپ سیاه دوبنده تخت سینه ات چسبیده بودم. سر پایین کشیدی پیشانی به پیشانی ام گذاشتی و آب از سر و صورت مان راه پیدا میکرد و سر میخورد...
_ تو یه تنه برای یه عمرم بسی. همه برن تو بمونی، بازم بسمی.
چشم ها بسته بود و شیدایی ات را صدا و لمس دستانت دو طرف صورتم
فریاد میزد.
_ آبان اگه یه روز نباشی دیوونه میشم. به خدا که میشم.
قطرات کوچک آب مثل باران روی سرمان میریخت. بینی به خیسی گردنم مالیدی و پچ پچ کردی.
_ فقط کافیه نفس بکشمت.
سرت را بلند کردی موهایت از آن حالت مرتب خارج شده بود خیس و تاب خورده روی پیشانی و ابروها ریخته و قطره قطره ازشان آب میچکید. به چشم هایم زل زدی و همانطور که با انگشت شصت آهسته گونه هایم را نوازش میکردی چند لحظه ای را در سکوت نگاهم کردی...
_چشمات. صدات. موهات, عطرتنت.
بودنت .
دلم آب شد و آهسته نالیدم.
_ یارام...
نمیدانم اشک هایم را چطور تشخیص دادی اما هرچه که بود حالت چشمانت را عوض کرد. طولانی نگاهم کردی و با عشق و شیفتگی که شفاف تر از هميشه از چشمانت لبریز بود گفتی:
_فدای باریدنت. فدای این آسمون که نمیذاره هیچ کدوم بیابون بشیم...
با نازک دلی و کم طاقتی درست قبل از اینکه هق هقم راه بیوفتد دست روی عضلات سر شانه ات گذاشتم و بوسیدمت. در همان حال موهای خیسم را از صورتم کنار زدی و تو هم دل دادی به بوسیدنم, با میل و احساس کامل...


_این همه طلا سر عقد بهت کادو دادن. کجان؟!
دستانم از هم زدن ایستاد و نگاهم روی رنگ سرخ و شفاف شربت ماند. دیدم همان موقع که وارد آشپزخانه شدم نگاهش را روی سر و سینه ام چرخاند. ابتدا فکر کردم جای بوسه ای خونمرده شده باشد ولی چنین چیزی نبود و حالا میفهمیدم دلیل آن نگاه ها
چه بوده.
_نمیپوشی دزد نبره یا گذاشتی سر یه فرصت مناسب بفروشی؟!
با پوزخندی سینی دمی گوجه را بلند کرد از آشپزخانه بیرون رفت و من صدای پچ پچ اش را با خودش شنیدم و فکر کردم که کمی بلندتر از حد .
_هرچند گدا زاده رو با طلا هم بپوشونی بازم گداست .
قاشق را توی سینک گذاشتم و دستم دور گلوی بلورین پارچ میلرزید... مطمئن بودم اگر میپوشیدم شان هم حرف دیگری برای گفتن داشت. مطمئن بودم باز هم اين ضرب المثل را از زبانش میشنوم. بعد از آن چند روزی که در سکوت گذرانده بود و ما با خوش خیالی فکر میکردیم مثل بچه ها دارد به کارهای بدش فکر میکند و از شرم و خجالت سکوت کرده امروز به حرف آمد و هرچه که این چند روز سر دلش مانده بوده را به یکباره بیرون ریخت. بی معطلی و پشت سر هم... که باعث شده بود آهی بکشم و با خودم زمزمه کنم,
_خودشه. همونیه که هميشه بود..نفس عمیقی کشیدم تا بلکه این حالت تهوع کوفتی بخوابد. در این روزها همین یکی را کم داشتم... پارچ را روی میز گذاشتم و برگشتم لیوان بیاورم که صدای نکره اش به گوشم رسید.
_نگا کن! زعفرون مفت گیرش اومده.
چشم روی هم فشردم و بی اختیار ردیف دندان هایم روی هم سایید. کم مانده بود که فریاد بزنم دهانت را ببند... فایده نداشت. مثل اینکه باید روزی هزار بار به رویش میاوردم که اینجا خانه من است و حالا روزگار جوری ورق برگردانده که جاهایمان عوض شده. دست دراز کردم از کابینت لیوان بردارم. دستهایم میلرزید و تهوعم غیر قابل تحمل شده بود... سر میز که نشستم کفگیر را برداشتم و نمیدانم چرا ذره ای میل نداشتم. لیوانم را پر کردم
و گفتم:
_ یارا دوست داره.
اشاره ام به شربت بود و او پوزخند زد اولین قاشق را دهانش گذاشت و در حال
گفت:
_آره خب برادر ما هر چی بگی گردن میگیره، هر چی دلت میخواد دروغ بگو‌.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Feb, 17:54


#آبان_300



تو را به صحبت گرفت من اشاره زدم که زودتر می روم و وارد آسانسور شدم... به آینه تکیه داده گل ها را به صورت چسبانده بودم و آهنگی که به همین سرعت سر زبانم افتاده بود را زمزمه میکردم خدایا، خدایا، خدایا توی دنیای بزرگی پوسیدیم که میخواستیم می خواستیم مثل این روز و نبینیم که دیدیم که... تا وقتی هم که پشت در خانه ایستادم دسته کلیدم را دراوردم و روی در انداختم ول کن نبودم.
_این از خداشه کارن از ایران بره!
صدایش همراه با تلق و تلوق ظرف ها از آشپزخانه می آمد. همانجا دم در
میخ شدم...
_ فکر کرده خرم نميفهمم. خودش به خسرو گفته براش اقامت بگیره وگرنه ما..
در فکر این بودم که با چه کسی صحبت میکند و صدای نگین که از اسپیکر.
_مثلا چه سودی به حال آبان داره؟
لحنش هنوز هم خشک بود. انگار که به زور پای تلفن باشد...
هما_ سودش به اینه که منو بسوزونه.
و صدایش غمگین و بغض آلود شد.
_کارن بچه ست هواییش کنن با سر میره نگین_ نترس. دیروز با یارا حرف زدم میگفت میخواد پرونده رو بسپاره به وکیل خودش. می شناسمش.
هما_خیلی پَسته. خیلی بیشرفه. دارم براش دختره ی جن* هرجایی.
نگین _حرف دهن تو بفهم هما اون دیگه زن یاراست الان داری به یارا توهین میکنی؟؟ من احمقم که جواب تلفن تو رو میدم.
هما _آخ یارا. آخ بمیرم براش! میدونی دختره کی میاد خونه؟! صبح با یارا میره شب میاد. نمیدونم اصلا یارا خبر داره کجا
میره کجا میاد!
نگین ساکت بود و مشت من از این بسته تر نمیشد.
هما _نه تمیز کاری میکنه؛ نه غذا میپزه. فقط میخوام بدونم من اگه نبودم یارا چی میخورد! اگه بگی یه ذره زنیت داشته باشه هیچی. اگرم میبینی جمع و جور میکنم کارا رو انجام میدم برای یارا و کارنه برای خودمه که دست و دل اونو قبول ندارم وگرنه دست نمیزدم که گند و کثافت از در و دیوار خونه بالا بره.
نگین _کاری نداری؟ وقت شیر بچه
هاست!
بهانه آورد که قطع کند و هما با زرنگی از در دیگری وارد شد.
_نگین اگه کارن بره من میمیرم.
نگین _نمیره نگران نباش.
هما _صبح تا شب تنهام در و دیوار این خونه منو میخوره جایی که نیت آدمش صاف نباشه ها اینجوریه!
می خواست مظلوم نمایی کند تا شاید خواهرش خام شود! اما نگین آهی کشید که نشان از کلافگی اش داشت
و او گفت:
_ولی بیچارش میکنم داغ میذارم
به دلش.
نگین _چی میگی هما؟ معلومه؟
صدای شرشر آب ظرفشویی قطع شد.
_ بارداره نگین! دیدی بهت گفتم؟ دیدی گفتم این فقط دنبال وارثه که جا پاش محکم شه؟ بیا بالاخره شکمش اومد بالا.
یکه خوردم و پریدن خون از صورتم به قدری سریع اتفاق افتاد که به وضوح
حسش کردم.
نگین_ بیخود حرف نزن هما هنوز یکماه نشده ازدواج کردن.
صدای نگین حیرت زده بود و هما که خنده و گریه اش را نمیشد تشخیص داد.
_ ازدواج؟ خواهر ساده ی منو ببین چرا هرچی میگم باور نمیکنید؟ من که حتی قبل عروسی شونم گفتم این دختره خودشو لا داده جلوی داداش که بگیردش. عروسی چیه؟ خانم قبل عقد کارشو کرده الان گندش دراومده. چند شب پیش همین که بوی غذا بهش خورد دوید تو دستشویی فقط عق میزد.
و با لحنی که از ته دلش بر میخواست
گفت:
_خدایا شکرت! شکرت که جای حق نشستی. میدونستم یه روزی رسوا میشه. همین که آبروش پیش تو و مامان بره بفهمین چه پست و کثافتیه بسه.
و مثل اینکه بخواهد از یک پیروزی و دستاورد بزرگ صحبت کند لحنش را از آن موش مُردگی تغییر داد و گفت:
_نترسیا! کور خونده که بذارم با سیاست باردار شه.
او گفت نترس و من وحشت زده و بی اختیار دستم شکمم را لمس کرد! حرکتی کاملا غریزی و البته احمقانه در واقع چون جنینی درکار نبود. هرکس نمیدانست من و تو خیلی خوب از زوایای رابطه و خصوصی ترین لحظات مان با خبر می بودیم..
_دیشب یه جوشونده غلیظ دادم خورد امروز صبحم ناشتا مجبورش کردم بخوره.
دهانم باز ماند و به سادگی ام لعنت فرستادم. دلیل دل درد عجیب و غریب دم صبح هم مشخص شد.
_چند سال پیش بعد کارن یه بارداری خارج رحم داشتم دکتر گفت باید سقط کنی؟ یادته مامان چند روز یه جوشونده داد خوردم؟ کارم دیگه به کورتاژ نکشید. الانم خیالت راحت! رفتم عطاری همونو گرفتم به یه
هفته نمیکشه.
نگین که ناباوری در تک تک کلماتش موج میزد تقریبا فریاد کشید.
_چیکار کردی؟؟؟!
و با ترس زمزمه کرد.
_وای وای وای...
از لحن و دلسوزی نگین بغض کردم.
_ اون بچه یاراست حالیته؟؟
بچه یارا رو...
چند لحظه ای را احتمالا بر اثر بغض و هیجان سکوت کرد و در نهایت تماس قطع شد.
حتی بوی شیرین نرگس ها هم از تلخی کامم کم نمیکرد. حقیقتا مانده بودم. باید چکار میکردم؟ باید دست به یقه میشدم گیس و گیس کشی؟! واقعا چاره چه بود؟ مثل خودش میشدم؟ پاپوش میدوختم؟ دروغ میگفتم؟ یا مثل او مرتکب جنایت میشدم؟ از زندگی اش چه مانده بود؟ چطور بود آن را به کلی نابود کنم؟! موبایلم که میان کیفم ویبره زد به خودم آمدم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Feb, 17:54


#آبان_296



چشمانم را تنگ کردم و در حالی که خودم را می کشتم جدی باشم با شوخ طبعی پنهان گفتم:
_دفتر خالی بوده منو خبر نکردی؟!
ابتدا دهانت بی هدف باز ماند و بعد خنده ات را با فشردن دندان روی لب مهار کردی. انگار که اصلا در این فکرها نبودی... به طرفم آمدی و کمک کردی پالتوم را در بیاورم برای لحظه ای دوباره به چشمانم دقیق شدی. میخواستی که مطمئن شوی گریه کرده ام اما بازهم سکوت کردی. تمام آن توجه سکوت و خیرگی تنها یک معنی میداد. نگرانم. این لب های خندان را باز کن و بگو. پالتوم را بردی که آویزان کنی. روی مبل چرمی لم دادم و حینی که باقی قهوه ام را میخوردم گفتم:
_امروز مدیر مدرسه بهم تذکر داد.
از اتاق استراحت بیرون آمدی.
_به چی؟
دستم را بلند کردم ناخن های آجری رنگم را نشانت دادم.
_به اینا!
اخم کردی و من خندیدم.
_بنده خدا کلی احترام گذاشت و عذرخواهی کرد.
آن سوی مبلی که نشسته بودم رو به من لمیدی و هنوز اخم داشتی.
_میگه بچه ها به شما نگاه میکنن یاد میگیرن!
با خونسردی جرعه ای از قهوه ات خوردی و خیلی عادی گفتی:
_چه خوب! بذار یاد بگیرن.
_نرگس بهم گفته بود خودش و شوهرش یه مقدار گیر دارن و خیلی مبادی آداب آن پوزخند زدی و گفتی:
_آداب شون اینه؟ این که معلم سر کلاس لاک نزنه به زیبایی خودش نرسه که دخترای چهارده پونزده ساله یاد میگیرن؟ این آداب نیست. کوریه؛ عقب افتادگی فرهنگیه... تاسف برانگیزه .
_منم همین فکر رو میکنم ولی اون میگفت تو بلوغ ان زود تحت تاثیر قرار میگیرن الگو میگیرن.
_بهونه شون خیلی دم دستی و
غیرقابل قبوله .
دوباره به رنگ ناخن هایم نگاه کردم و با بی میلی گفتم:
_هیچی دیگه رفتیم خونه باید بشینم پاک کنم.
شاکیانه نگاهم کردی؛
_دوسشون دارم. اگه میدونی هیچ راهی نداری دستکش بپوش.
خنده ام گرفت و برایت چشم درشت
کردم.
_چشم قربان. چرا شاکی میشی؟
آهسته و با عشق به رویم خندیدی و همانطور که به جلو سر خورده بودی سرت را روی لبه ی پشتی مبل گذاشتی با شیفتگی نگاهم کردی و زمزمه ات را شنیدم.
_چه الگویی بهتر از زن من؟
اولین بار بود از این لفظ استفاده میکردی و این چنین حس مالکانه ات را ابراز میکردی. لبخند عمیقی زدم و مثل تو سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و دست دراز کردم.
-خسته ای.
در سکوت فقط صورتم را برانداز میکردی. به اندازه یک نفر بین مان فاصله بود و انگشتانم از آن فاصله به صورت شیو شده و مرتبت رسید... عاقبت طاقت نیاوردی
و پرسیدی.
_چی شده؟
_ميشه بعدا حرف بزنیم؟
همراه با آهی سرت را عقب تر بردی و چشمانت را بستی. چند لحظه ای را در همان حالت ماندی و بعد بلند شدی از اتاق بیرون رفتی و دقیقه ای بعد وقتی برگشتی در را بستی. آهسته و بی صدا درست مثل یک روباه به سراغم آمدی... پشت مبل ایستادی خم شدی و حینی که سر شانه هایم را لمس میکردی بازدمت گوشم را نوازش کرد.
_یادمه یه لیدی زیبا بهم گفت اتاق استراحتم تاریک و دنجه.
دلم ریخت. من هم دقیقا همین را میخواستم. سرم را بالا دادم صورتت با فاصله ی کمی عمود بود روی صورتم. انگشت اشاره را به شقیقه ام زدم و با دلبری و لوندی کامل گفتم:
_اینجا پُره. دوتامون بهش نیاز داریم. من مالِ تو هرکاری دلت میخواد باهام بکن.
_تو یه چیزیت هست.
و بیشتر خم شدی, نرمی گوشم را بین لبهایت گرفتی و همزمان که دست زیر پلیورم میبردی و تاپ و لباس زیرم را همراه هم بالا میکشیدی, با صدایی بم زده گفتی:
_میخوام بکشونمت تو تخت وقتی مست شدی از زیر زبونت حرف بکشم!
بلند خندیدم, سرم عقب رفت به شانه ات چسبید و تو با سرگشتگی پوست گردنم را به بوسه کشاندی... چشم روی هم فشردم و با بی حالی که میدانستم بی قرارت
میکند گفتم:
_پس میخوای شکارم کنی!
چشمانت خمار شد و آهسته لب زدی.
_آره. شکارم میشی؟
_میشم.
با انگشت شست لب هایت را لمس کردم و نگاهت هوشیارتر شد. نجوا کردی.
_بیا..
بلند شدم. یک دستم هنوز به دستت بود که مرا از آن طرف مبل رد کردی و به دنبال خودت بردی تا خلوتی و کم نوری اتاق... لب ها قفل هم بود و در همان حال که وارد اتاق میشدیم بوسه ی عمیقی از هم میگرفتیم...


دسته ای فر خورده از موهای جلوی سر به روی صورتم افتاده بود. دستت را بلند کردی لمسش کردی و بعد بدون اینکه بفرستی پشت گوش, با شیفتگی رهایش کردی. و بی صدا لب زدی,
_ شیرین.
به طرف آینه ی آسانسور چرخیدم و رژلبم را چک کردم. چقدر خانه مان را دوست داشتم... همانقدر که آغوش تو را..من که در این مدت جان میدادم تا خودم را به خانه و آرامشش برسانم این روزها قبل از اینکه در مسیر خانه بیوفتم از خودم میپرسیدم جایی کار نداشتم؟! نه که دلم نخواهد بیایم ولی برای به خانه رسیدن عجله هم نمیکردم. از این که هما تمام روز را در خانه مان بود حس خوبی نداشتم ته دلم راضی نبود. بازویت را محکم بغل گرفتم و همین که در آسانسور کنار رفت هر دو میخ شدیم.


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 18:14


آدم ها شخصیت واقعی شان را ...

در اولین برخورد نشان نمی‌دهند
بلکه در آخرین برخورد نشان می‌دهند...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 18:13


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 18:12


#آبان_292



لقمه بزرگ و پر و پیمونی از شامی های سر شب با نان لواش و خیارشور و گوجه گرفته بودم. جلوی دهانت نگه داشتم و
گفتم:
_امروز هیچی نخوردی.
گاز بزرگی زدی من هم گاز کوچکی..کمی روی پاهایت جا به جا شدم و پرسیدم.
_اذیت نمیشی؟
_برای من خیلی سبکی، نازک آغوش.
با شیطنت تمام و در عین جدیت گفتی:
-باید سنگ باشم که تو اینجوری رو پاهام نشسته باشی هیچ غلطی نتونم بکنم و اذیتم نشم!
لبم را محکم گزیدم و خنده ام دست خودم نبود. مطمئن بودم اگر پریود نبودم هم با وجود مهمان های ناخوانده مان امکان نداشت خودت را راضی کنی و به خواسته دل برسی. حتی اگر ماه ها طول و خب تو خدای سلف کنترل بودی... با این وجود لوندی کردم دستم را روی سینه ات حرکت دادم
و گفتم:
-پس چرا معطلی؟!
به لقمه ای که مقابلت گرفتم گاز دیگری زدی و با طمانینه جویدی در حالی که خیرگی ات به جان صورتم افتاده بود. تمام صورتم را می کاویدی و لبخند محوی داشتی...
_یعنی اگه الان ازت بخوام بریم تو اتاق خواب مون و درو از پشت قفل کنیم میای؟
با یقین به اینکه چنین چیزی هیچ وقت اتفاق نمی افتد گفتم:
_اوهوم. یادمه یه نفر بهم گفت س** افکار آدمو تخلیه میکنه.
موهایم را پشت گوشم زدی و بعد گونه ی راستم را لمس کردی حالت نگاهت با سرگشتگی همراه بود و همین باعث شد سر پیش بکشی و مرا ببوسی... با پوف محکمی نفس ات را بیرون دادی و کاملا
شاکیانه گفتی:
_قدیما چطور همه با هم تو یه خونه زندگی میکردن؟!
بی اختیار قهقهه ام به هوا رفت و در همان حین هما را دیدم که در میانه ی سالن ایستاده و سرگردان به دنبال صدا می گردد! گاز دیگری به ساندویج دستم زدم و مشغول تماشا شدم, احتمالا برای دستشویی از اتاق بیرون آمده و صدای خنده ی بلند من در آن ساعت از شب نظرش را جلب کرده بود. هنوز همان شلوار جین و پلیور آستین بلندی که زیر مانتو پوشیده بود را به تن داشت. برای پوشیدن لباس های من مقاومت کرده بود و به نظرم تصمیم معقولی بود! دست آخر به در بسته ی اتاق مان نگاه کرد و به خیال این که ما توی اتاقیم چرخید و به طرف راهرو و دستشویی رفت. بغل سرم را به سینه ات چسباندم پتو را دور تنم محکم تر گرفتی و زمزمه کردی .
_سردت نیست؟
_نه عالیه.
صورتم را بالا بردم تا ببینمت.
_خواننده مورد علاقه ت ماه دیگه شیرازه. کنسرت گذاشته.
پرسش چشمانت را دریافتم و آهسته صدا رها کردم و برایت خواندم؛ نگاهت به لب هایم دوخته شده بود گفتم:
_رزرو کنم؟
_آره.
و چشمم از آن فاصله به همایی افتاد که به ما نگاه میکرد... ابتدای راهرو از آنجا که مشرف بود به پنجره های سرتاسری و بزرگ سالن پذیرایی که به تراس باز میشد. حالا که از دستشویی بیرون آمده ما را دیده بود... در همان نور کم نگاه مرا تشخیص داد و پا تند کرد. سرشب تا به حال از نگاه کردن به صورتم طفره میرفت. دقیقا از بعد حرفهای تو از زمانی که نگین رفت و پای حرف مادرش ماند رفت و او را جا گذاشت. رفت و چشمش را روی التماس نگاهش بست... در حالی که کارن را بغل گرفته بوسیده بود و گفت که هر زمان خواست به خانه اش برود. نفس عمیقی از هوای آغوشت گرفتم و یقین داشتم سر تو هم ناگزیر پر از صحنه و فکرهای
اینچنینی ست.
_سراغ دارم!
حواست جمع شد و نگاهت روی صورتم افتاد. نیاز بود که افکارت را پخش و پلا کنم؛ پس لبم را به دندان گرفتم و با دلبری
کامل گفتم:
_مکان! مکان سراغ دارم.
ابتدا خندیدی ولی بعد اخم ملایمی کردی, انگشت اشاره ات را با توجه روی ابروانم کشیدی و آرام گفتی:
_از این کلمه خوشم نمیاد.
_چرا؟؟!
_از اینکه به همچون معنی به کار ببری خوشم نمیاد .
_خب باشه. حالا نمیخوای بدونی....... که میگم کجاست؟
از جا خالی که میان جمله ام انداختم خنده ات گرفت و انگار که دلت برای با مزگی ام قنج رفته باشد مرا در آغوش چلاندی.
_بگو ببینم کجاست این....... که
میگی؟!
خندیدم و با اعتماد به نفس کامل
گفتم:
_دفترت .
به آنی ابروهایت بالا پرید.
_شوخی میکنی.
_نه! تو اونجا یه اتاق استراحت داری که اگه پرده ها رو بکشیم تاریک و دنج میشه مکث کردی و چند ثانیه ای را در سکوت نگاهم کردی. حالت نگاه و خنده ی نصفه نیمه ات نشان از آن داشت که همچین بدت هم نیامده. هیچ کدام حرف چیزهایی که گذشت رو نمیزدیم فعلا ما عشقمان را داشتیم، ما هم‌را داشتیم.

***
خم شد فنجان چای را مقابلم گذاشت و وقتی قامت راست کرد با نگاهش نگاهِ مرا به خودش کشید... چشم دادم به جوانی اش و... یکبار دیگر هم دیده بودمش آن روز کذایی که در همین اتاق از بابا سیلی خوردم. خوب خاطرم نیست اما به نظرم کارشناس فنی اینجا بود. آن روز نه ولی امروز، حالا، نگاهش عجیب بود، عجیب و به نوعی غیر قابل اعتماد.


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 18:12


#آبان_291



پیدا بود به فکر فرو رفته و من با کلافگی چرخ خوردم و تو را که در چهارچوب در اتاق دیدم قلبم از جا کنده شد...
_یه کار مهم هم با خودت دارم هر وقت تنها بودی بهم زنگ بزن.
موبایلم را روی میز آرایش گذاشتم و به طرفت آمدم. حدس میزدم که آمده ای اجازه ی چیزی را از من بخواهی. مقابلت ایستادم به شرمندگی پنهان در چشمانت نگاه کردم و گفتم:
_تنها برادرشی. کیو داره غیر از تو؟
دستم را بلند کردم و روی نبض کوبنده ی گردنت گذاشتم. نوازش کردم و
گفتم:
_هرکاری از نظرت درسته همون
کار رو بکن.
خیره ام بودی..متحیر و سردرگم، گیج ، دودل و اندوهگین. تمام اينها را میشد در آشفتگی نگاهت دید... با همان حال به موهایت چنگ زدی و به طرف تراس راه افتادی... هنوز در چهارچوب در اتاق ایستاده بودم که نگین بلند شد سالن را ترک کرد و به این سمت آمد. کنار ایستادم او وارد اتاق شد و روی تخت کنار نوزادش نگاهم با نگرانی پی تو دوید... هردو دست را روی جان پناه سنگی جک زده بودی و با حالی ناخوش به کوچه خیره بودی. یک تی شرت نازک به تن داشتی و من دل دل میزدم بابت هوای سرد و از طرفی هم باید تنهایت می گذاشتم... نگین با غم و غصه به گل های ریز و برجسته روتختی خیره بود و هرچقدر هم دخترکش با سر و صدا و دست و پا زدن میخواست که دلبری کند و نظر مادرش را جلب کند او سرش را بلند نکرد. به آشپزخانه رفتم و یک پارچ شربت به لیمو درست کردم. اولین و دومین لیوان را خودم سر کشیدم و خنکای کریستالی اش را به پیشانی تب دارم چسباندم و تو همچنان در خاموشی تراس ایستاده بودی. سینی لیوان های شربت را بردم و بدون اینکه به هما نگاه کنم روی میز میان مبلمان گذاشتم یک بشقاب برداشتم برای نگین شربت به اتاق بردم و کنارش روی تخت نشستم.
_اینو بخور رنگت پریده.
گرفت و بی تعارف همه را سر کشید چشمانش را روی هم فشرد تا خودش را آرام کند .
_ببین چطور صدات میکنه.
چشمانش را باز کرد اما به جای دخترش به من چشم دوخت...
_شیشه شیرشو آوردی؟ الان که عصبی هستی شیر خودتو نخوره بهتره.
با چشمها تمام صورتم را کاوید و زیر لب گفت:
_آره تو کیفمه.
بلند شدم تا به سالن برگردم و کیف نگین را بیاورم. اما تو را دیدم که در تراس را بستی و در حالی که کمی آرام شده بودی به سمت هما رفتی با فاصله رو به رویش ایستادی هردو دست را در جیب های شلوارت فرو بردی و با اخم نگاهش کردی.
_یه عمر بدِ آبان و فرو کردی تو گوش بقیه. در خونه تو بستی به بقیه هم گفتی در خونه شونو روش ببندن. حالا یه جایی از این زندگی وایستادی که فقط در خونه آبان به
روت بازه...
همانجا تکیه زده به چهارچوب در اتاق جلوتر نرفتم و به گوش ایستادم و تو آنقدری صدایت رسا بود که اسمش فال گوش ایستادن نباشد...!
_هر حرفی به آبان زدی زمونه به خودت برگردوند. دنیا گرد شده یه دایره کامل و بی نقص .
حالم غریب بود.
_من فقط دارم به این فکر میکنم که آبان از کجا اومده؟! از کجا اومده که برای باباش قسم میخورد که هما اون کاره نیست؟ مگه تو بچگی و نوجوونی شو نابود نکردی؟ بهترین سالای زندگی شو... مگه نسوزوندیش؟ مگه الان نوبت اون نیست؟ مگه نمیتونه بسوزوندت؟ چرا نمیکنه؟
بالاخره بغضم از مژه هایم پایین آمد و نگین خیره ام بود...



_ نخوابیدی؟
بشقاب دستم را روی میز گذاشتم, به سمتت چرخیدم و در جوابت گفتم:
_سیگار داری؟!
آهسته خندیدی و یک طرف پتوی سبکی که خودم دور گرده ات پیچانده بودم
را باز کردی.
_بیا اینجا چیز بهتری برات دارم.
با رغبت کامل به آغوشت آمدم. سرم را روی شانه ات گذاشتم و تو پتو را دور صورت به گردنت چسباندم و حقیقتا که بوی تنت نیکوتین بود... گرمای گردنت را محکم تر نفس کشیدم و شاهرگت آرام بود... کمی به سرت زاویه دادی و من در تاریک و روشن نور دیوار کوب های سالن پذیرایی که قسمتی از تراس را روشن کرده بودند نگاهت کردم. تا به حال شده قلبت از محبتی بی حد و اندازه سنگین شود؟ حال آن لحظه ی من بود. احساس میکردم قلبم بیشتر از حد معمول وزن گرفته. دستم را روی سینه ات گذاشتم و طنازی نگاهم را گره زدم به بیقراری
لب زدی.
-بیا .
و آنقدری نزدیک بودیم که کافی بود اندکی صورتم را بالاتر بگیرم و نرمی لبهایت را داشته باشم. لب پایینم را میان لب هایت گرفتی و کوتاه مزه کردی.
_تو آخرین نسلی!
آهسته خندیدم.
_آخرین نسل ساده دلان؟! یا برعکس؟
گوشه ی لبهایت به خنده ی جذابی بالا رفت هرچند که نگاه و لحنت جدی بود.
_تو ساده ای چون انسانی! یه انسان واقعی. سادگیت قشنگه. سادگیت خود زندگیه نازک آغوش.
نفس آه مانندی کشیدم و به بخار سفیدی که از دهانم بیرون زد و توی هوا پخش شد نگاه کردم.
_تا منقرض نشدی باید یه نژاد
بگیرم ازت!
با تک خندی خم شدم بشقاب را برداشتم لقمه بزرگ و پر و پیمونی از شامی های سر شب با نان لواش و خیارشور و گوجه گرفته بودم. جلوی دهانت نگه داشتم و گفتم:


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 18:12


#آبان_293



خوب خاطرم نیست اما به نظرم کارشناس فنی اینجا بود. آن روز نه ولی امروز، حالا، نگاهش عجیب بود، عجیب و به نوعی غیر قابل اعتماد. دهانم باز نمیشد که تشکری روی لب برانم. تنها سری تکان دادم و نگاه و لبخندش وقتی عمیق تر شد قلبم ریخت وقتی سر چرخاندم تا در امان بمانم؛ طرز نگاه بابا بود که افکارم را بیشتر به هم ریخت. اینجا چه خبر بود؟ دوباره نگاهی به فنجان چای انداختم و کاملا سردرگم و کلافه گفتم:
_بابا آبدارچیت رو مرخص کردی؟!
مرد جوان خندید. نگاهش نکردم اما صدایش را شنیدم.
_خرج بالا رفته بالاخره یه جوری باید بگذرونیم!
بی مزه بود. بابا با سرحالی و نیشخندی معنا دار حبه قندی بین لب گذاشت و گفت: _ممنون وحید!
_چاکریم.
و دوباره نگاهش روی من سر خورد با وقار سری تکان داد با اجازه ای گفت! و از اتاق خارج شد. جلوی چشمان بابا اینطور به من خیره میشد؟ قلبم وحشیانه می کوبید. چیزی این میان درست نبود... سینه ام
تنگ بود.
_بخور بابا .
نگاهم به قندان پر از قند بود و به این فکر بودم که تلخی چای را این حجم از شیرینی هم کم نمیکند.
_هما خونه شماست آره؟!
نیشخندش پُر از تمسخر بود... _ با اون شکایتی که من ازش کردم حسابش بلوکه اس دستش زیر سنگه من می شناسمش الان که اونجاست روزی هزار بار میمیره و
زنده میشه .
همانطور که روی صندلی نشسته بود خم شد و یکی از کشوهای میز را بیرون کشید و همزمان که یک پوشه ی دکمه ای روی میز میگذاشت گفت:
_دارم از ایران میرم.
میدانستم. کارن گفته بود...
_ویزای خودم و کارن آماده ست.
و توضیح داد که سهام نمایندگی را واگذار کرده و... ادامه اش را نشنیدم. برای کارن هم ویزا گرفته بود؟ نمیدانم چرا نوک انگشتانم یخ کرد و بی اختیار تصویر غم زده و تنهای هما جلو چشمانم بود.
_صدات زدم که بگم باهامون بیا!
کم مانده بود دهان باز کنم و بلند بلند به ریشش بخندم! ولی خودم را نگه داشتم و ترجیح دادم از روش "من نمیشنوم چه میگویی پس ادامه نده" استفاده کنم!
_ بچه باید پیش مامانش باشه. نکنه میخوای هما رو هم ببری؟!
پوزخند کوتاهی زد و من به این فکر افتادم همانطور که سالها پیش مرا به جبر از مادرم جدا کرد حالا نوبت به کارن رسیده است. آبان آن سالها کسی را که زورش به او برسد نداشت. ولی حالا، آخ از حالا، آخ که اگر بخواهد سر زندگی برادرم هم قمار کند... نمیگذارم. نمیگذارم کارن آبان دوم باشد... کارن تنها نیست. خواهرش هست.
_کدوم مامان؟ میدونی وقتی دعواشون ميشه چه فحشایی به هما میده؟ فحشای بد که جیگرم حال میاد! میگم دمش گرم بگو تا حالش جا بیاد.
حیرت زده نگاهش کردم و ناخودآگاه گفتم:
_هیچ میدونی چه خیانتی در حق کارن میکنی؟ وقتی نشستی و هیچی بهش نگفتی تا به مادرش توهین کنه و حتی دلت خنک شده مادرش که اون همه به گردنش حق داره پس قراره تو آینده با پارتنرش يا هرکس دیگه ای که تو زندگیش میاد چطوری رفتار کنه؟ فکر اینجاشو کردی؟ تو این حق و بهش دادی تو با بی خیالیت این اجازه رو بهش دادی...
نفسم را محکم بیرون دادم و قبل از اویی که حسابی جا خورده و در صدد رفع و رجوع بود دهان باز کردم و با لحنی آرام تر گفتم:
_ کارن درمورد رفتنِ تو بهم گفته بود ولی حرفی در مورد خودش نگفت بابا. کارن بچه رُکیه. با هیچ کسم رودروایستی نداره حرفشو میزنه .
خیره خیره و با اندک اخمی نگاهم میکرد گویی منتظر بود منظورم را واضح
تر بگویم.
_کارن آبان نیست بابا!
خشمی خفته در جانم بود جای تک تک زخم ها بعد از این همه مدت درد گرفته بود. هزاری حرف را در سینه گرفتار کرده بودم و دعا میکردم بحث را جلوتر نبرد که برایش بد میشد. باید میگفتم که پدر هیچ گاه جای مادر را پر نمیکند. دختر و پسرش هم فرقی ندارد، آن هم پدری که هیچ رقمه پدری بلد نباشد.
_نمیخوام بچه م کنار اون روانی هرزه پا بگیره.
به بابا نگاه کردم او هم سر چرخاند و با هم چشم در چشم شدیم.
_گفتی کارم داری.
سرش را به معنی تایید تکان داد .
_یه وکیل کار درست پیدا کردم کارش گرفتن اقامته. همه ی کارامون انجام شده .
_کجا؟
_لس آنجلس.
و به پشتی صندلی اش تکیه داد.
_ با وحید سی درصد شرکت بنسن و
خریدیم.
آهان. پس او هم قرار است همراهش برود... و بعد شروع کرد به توضیح اینکه یک شرکت هوا گردی ست و پایه و اساسش دانش بنیان است. حتی تعریف کرد که در کدام منطقه خانه خریده و خواست عکس هایش را در لپ تاپش نشانم بدهد که وقتی بی حوصلگی و بی میلی ام را دید منصرف شد و نگاهش را دزدید.
_ مدارکت و بیار بده دست وحید! .
_حرف تون همینا بود؟ باید برم.
از اینکه کلامش را قطع کردم اخم کرد و اخم من غلیظ تر بود... باید میفهمید که رفتنش ذره ای برایم اهمیت ندارد. من با نبودنش عجین بودم..
_خوب گوشت و باز کن.
و تن روی میز کشاند و با جذبه ی معروفش غرید.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 18:12


#آبان_294



_خوب گوشت و باز کن.
و تن روی میز کشاند و با جذبه ی معروفش غرید.
_ این بار با دفعات دیگه فرق میکنه فکر نکن میشینم نگات میکنم هر کاری دلت خواست بکنی.
تمام تنم می لرزید و او با بی توجهی میخ نگاهش را بیشتر میکوبید.
_من از این خونواده کندم تو هم
باید بکنی .
خنجری برداشته و هردم زخم میزد.
_ سرم بره هم نمیذارم بچه هام زیر دست این خونواده بمونن.
الان چه گفت؟ بچه هایش؟ مگر او یک بچه بیشتر داشت؟! مگر او فرزند دیگری هم به جز کارن داشت؟ مثل هميشه چایش را که تا نیمه ی فنجان خورده بود پس زد.
_من و کارن نهایتا دو ماه دیگه اينجاييم. وحید میگه نمیذاره دیر بشه اگه بجنبی دیگه به بعد نمیکشه با خودمون میای.
از همان ابتدا که وارد شدم حس ششمم هشدار داد که جریان از چه قرار است و هوا پس است. من هم خودم را زدم به کری به نفهمی تا بلکه تمامش کند. بلکه این تفاله احترامی که برایش قائلم سرجایش باقی بماند و حالا در این لحظه, مات بودم...به این صراحت از چه چیزی صحبت میکرد؟ من تازه عروسی بودم که هنوز بوی نویی میدادم!! چطور از کندن و رفتن حرف میزد؟ عقلش را از دست داده بود؟ بله. یقینا عقلش را از دست داده بود...
_این خونواده کم منو خُرد نکردن الان نوبت رسیده به تو، تو مثل من نباش برای خودت ارزش قائل باش.
_ارزش؟ به نظرت خنده دار نیست؟ هرچقدر تو که بابام بودی برام ارزش قائل بودی بقیه هم همون قدر...!
دقیق نگاهم میکرد و دیگر شدت اخم هایش برایم مهم نبود.
_مگه من چند روزه ازدواج کردم؟ دقیق بگم؟ نمیدونم! چون شماها نذاشتین که
بفهمم .
تک خندی عصبی و مضحک از دهانم بیرون زد .
_بچه هام!
کلافه دور خودم چرخیدم دنبال موبایل و کیفم میگشتم درز دلم باز شده بود و گلایه ها ذره ذره بیرون میريختند. به مانند زمزمه ای با خود اما مطمئن بودم به گوش او
هم میرسد.
_تو هیچ وقت بچه دیگه ای به جز کارن نداشتی. هیچ وقت.
و با حسرتی که بوی کهنگی میداد به صورتش چشم دوختم,
_هیچ وقت برام آرزوی خوشبختی کردی بابا؟ هیچ وقت سرتو گرفتی رو به آسمون تا برام دعا کنی؟!
تمام تنم آلوده ی بغض بود...
_اصلا هیچ وقت دوسم داشتی بابا؟!
اشک هایم فرو ریخت و لب زدم.
_ تمام عمرم احساس میکردم دوسم نداری بابا. احساس میکردم خواستنی نیستم. خواستنی نبودم وقتی تو و مامانم ولم کرده بودین. اینقدر به خود کم بینی دچار بودم که میگفتم حق داشتید که دوسم نداشته باشید. ولی من همیشه دوستون داشتم.
جفت تونو.
لحظه ای را سکوت کردم و نگاهم پایین افتاد. بوت چرم ساق بلندم پیش چشمم تار میشد., میلرزید. پلک میزدم. دهان باز کردم و بی اختیار حرفی سر زبانم رانده شد که مدت ها بود در پستوی سیاه ذهنم قایمش کرده و به هیچ کس نشانش نداده بودم.
_من هنوزم گاهی فکر میکنم یارا چطور منو دوست داره؟ مگه ميشه کسی منو بخواد؟ من هنوزم.، هنوزم میترسم یه روزی اونم مثل شما ولم کنه بره.
برای لحظه ای مردمک چشم هایش پر از غم شد. بدون ذره ای پشیمانی. درست مثل زمانی که از دیدن رنج یک انسان در لحظه غمگین و ناراحت میشویم. وگرنه یقین داشتم که او سر سوزنی به من حس
پدرانه ندارد.
_این چه حرفیه؟ به خدا که دوست دارم برام خیلی عزیزی. دارم میرم ترک کنم بابا گفتم بیای که بهت بگم هفته دیگه دارم میرم بخوابم که قبل رفتن پاک باشم به خاطر تو، به خاطر کارن. الان که اون زنیکه تو زندگی مون نیست.
_ اون زنیکه که میگی بهانه ست. تو کل این زندگی کوفتی حسرت همه چی رو به دلم گذاشتی تهشم گفتی اون زنیکه نمیذاره. اون زنیکه چون میدونست تو هیچ کاری نمیکنی هرطوری دلش میخواست با من رفتار میکرد. تو از اون زنیکه بدتری. خیانتی که تو در حق من کردی اون نکرد.
_جبران میکنم بابا! به جان خودت که میخوام دنیا نباشه .
وای خدای من. عجب قسم محکمی! صدایم از ناراحتی بیش از حد گرفته شده بود.
_فقط برو بابا جبرانت اینکه بری.
تهی از هر حسی نگاهش کردم
و گفتم:
_خدانگهدارت!
_آبان اینجوری نرو. بیا بشین حرف میزنیم بابا اگه بدونم تو هستی قوت میگیرم برای ترک .
بی توجه کیفم را روی دوش انداختم و به طرف در چرخ خوردم.
_ می بینیش؟!
دستم نرسیده به دستگیره افتاد.
_ بهش بگو هنوزم دوسش دارم.
با پریشانی و ناباوری به سمتش
برگشتم.
_ مامانت... به نادیا بگو.
_دوسش داری؟؟ مسخره ست.
کلامم مخلوطی از خنده خشم
و تنفر بود.
_چطور به خودت اجازه میدی همچین چیزی رو به زبون بیاری؟
دندان هایم روی هم ساییده میشد و بارها زبانم را گاز گرفتم که نگویم ازت متنفرم.
_آبان...
صدایش پُر از عجر و بیچارگی بود و من بیرون زدم... آن مرد وحید نام پایین پله ها ایستاده بود و نگرانیش را به صورت اشکی ام داد. مثل اینکه از همان موقع اینجا ایستاده بود...! او دیگر چه مرگش بود با آن نگاهش؟ کجای این بازی بود را نمیدانم ولی آنقدری پُر بودم و توانایی اش را داشتم که اگر کلامی بگوید.


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 18:12


#آبان_295



او دیگر چه مرگش بود با آن نگاهش؟ کجای این بازی بود را نمیدانم ولی آنقدری پُر بودم و تواناییش را داشتم که اگر کلامی بگوید همان لحظه با همین دندان هایم تکه تکه اش کنم! از نحوه ی راه رفتنم فهمید و خودش را کنار کشید اما من به جای اینکه او را رد کنم رو به رویش ایستادم.
_پاتونو از کفش برادرم بکشید بیرون. فکرشم نکنید که بذارم ببریدش.
موهایم را پشت گوشم فرستادم و از مقابلش گذشتم... باید تن میکشاندم تا آرامش آغوشت. باید تن میدادم به دستهای درمانگرت. کنار خیابان ایستادم موبایلم را برداشتم و با دست لرزان تایپ کردم؛
_بمون دارم میام.
و در پیام دیگری برایت نوشتم.
_باریستا میشی برام؟!
و چند دقیقه بعد وقتی روی صندلی کهنه ی اولین تاکسی نشستم پیامت رسید.
_منتظرم، بیا.
با دلمردگی سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اشک هایم پایین ریخت. یک پدر چقدر میتواند پدر نباشد؟! یک پدر چقدر میتواند حقیر باشد؟ راستی پدرهای دیگران چه شکلی اند؟ و این روزها من به این باور رسیده ام که اگر هما نامادری بود خسرو هم قطعا ناپدری ست... و این سیاه بازی هیچ نبود به جز یک لجبازی کودکانه و خنده دار. آنقدر خنده دار که اشک آدم را درمیاورد...! آفتاب از پنجره به صورتم می تابید اشک هایم را درخشان میکرد و برای یک لحظه به گذشته پرت شدم...
""گریه نکن الان رنگین کمون ميشه ها"" اشک دیگری با دلتنگی پایین افتاد و یادت می آید...؟ آهی کشیدم نامت را در دل صدا زدم و از خدا خواستم تو یک نفر را برای دلم نگه دارد. سرم را بلند کردم و رو به راننده ی سالخورده گفتم:
_آقا دربست میبرید؟!
_کجو دُخترُم؟ اگه همو مسیر که گفتی بری ها چرو نبرم؟!
و با چشمان میشی اش از آینه وسط نگاهم کرد.
_لطف می کنید.
او مرا دخترم خطاب کرد و من بغض گلویم را خوردم. کاش پدر من هم یک راننده تاکسی بود. با یک پژوی سبز مدل پایین و تا حدودی اسقاطی ولی پدری کردن را بلد بود. نگاهم روی پیرمرد خشک شده بود. پیراهن سفید با جلیقه ی بافتنی توسی با خطوط لوزی و درهم به تن داشت و موهای سفیدش پُر پشت و مرتب به عقب شانه شده بود. لاغر نبود فربه هم نبود اما به نظر میرسید اندامش تحلیل رفته باشد. شانه ها افتاده و گردن کمی به جلو خم شده بود. ای کاش او پدرم بود و هر روز مرا همین گونه صدا میزد... آینه گلدوزی را برداشتم نگاهی به چشمان اشک آلود و پف کرده ام انداختم. زیپ کیف کوچک لوازم آرایشم را باز کردم چاره اش مداد چشم بود و شاید هم کمی ریمل. رژلب نارنجی ام هم همراهم بود آن یکی را باید محکم تر به لب میکشیدم.

در دفتر نیم بند بود... خانم زارع را ندیدم و میز مرتبش هم نشان از آن داشت که رفته. قبل از اینکه انتخاب کنم نامت را بخوانم یا یکراست به اتاقت بیایم تو با دو ماگ بزرگ از آشپزخانه بیرون آمدی و با لبخند آرامی نگاهم کردی. با دیدن روی تو بود که نوایی آرام و عاشقانه میان قلبم شروع به نواختن کرد دلم قرار گرفت. همین دیدن و داشتن تو مرهم شد. نگاهم سر خورد روی ماگ های سرامیکی و مغزم خود به خود تحلیل کرد. احتمالا وقتی آن سمت خیابان از تاکسی پیاده میشدم از پنجره ای که به خیابان اشراف کامل داشت مرا دیده بودی در را برایم روی هم گذاشتی و دست به کار شدی تا قهوه درست کنی.. با این وجود ابرو بالا دادم به قهوه ها اشاره کردم و با شیطنتی زنانه گفتم:
_مهمون دارین؟!
لبخندت عمیق تر شد و حینی که به طرفم می آمدی گفتی:
_آره. یه مهمون ویژه.
مقابلم که ایستادی, دستم دور گرمای ماک نشست اما دسته اش را رها نکردی. رها نکردی و همانطور خم شدی و سر بردی کنار گوشم,
_اونقدری ویژه که باریستا شدم براش.
و قامت راست کردی و دلم کف دستم بود و نگاه خیره کردی به چشمانم و
نجوا کردی.
_سلام جانام.
در همان حال قهوه ات را بالا رفتی نوک پا کش آمدم و بوسه ی نرمی نشاندم به استخوان گونه ات. ماگم را بالا گرفتم و اشاره زدم.
_ممنون.
پاسخت چشمکی بود و امروز به طرز به خصوصی ساکت بودی.. ساکت چون در حال شنیدن حرفهایی بودی که از چشمانم لبریز بود و تو میفهمیدی, تو با خیرگیت مرا میخواندی. مقنعه را به آرامی از سرم برداشتی و به اتاقت بردی. دنبال سرت روان شدم و گفتم:
_خانم زارع رو زودتر مرخص کردی .
_یکی از بچه هاشو میخواست ببره دکتر امروز کلا مرخصی بود. یه چند روزه کارا
سبک شده .
چشمانم را تنگ کردم و در حالی که خودم را می کشتم جدی باشم با شوخ طبعی پنهان گفتم:
_دفتر خالی بوده منو خبر نکردی؟!


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 17:25


کجا از یادمن میری


باهم گوش کنیم 🔥

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 17:25


من همه چیو میتونم تحمل کنم؛ فقط اجازه بدید اول گریه کنم

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 17:24


چقدر اذیت شدم، بابت چیزایی که تقصیرم نبود

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 17:23


گفت: خسته به نظر میرسی؟
گفتم: روزگار بیش از آنچه انتظارش را میکشیدم بر من سخت گرفته است.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 17:22


اُمیدوارم چیزی که به صَلاحته، تورو غمگین نَکنه

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 09:04


دعا در حق ‌دیگری
زودتر مستجاب می شود
گاهی که بی هیچ دلیلی خوشحالی
حال خوبی داری
یقین ‌بدان کسی ‌در حقت دعاكرده
امیدوارم از این پس آهنگ زندگی ات شاد، تنت سالم و دلت خوش باشد.آمین❤️


برای شفای همه ی مریض ها دعا کنیم التماس دعا 🙏🏻

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Feb, 08:45


In the end, you have to be your own hero,
because everyone is busy trying to save themselves .

در آخر ، تو باید قهرمان خودت باشی،
چون همه مشغول نجات خودشون هستن .

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

26 Jan, 14:01


🔥👍🏻
Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

26 Jan, 14:00


آدما وقتی مثل گذشته نمیتونن ازت سوءاستفاده
کنن میگن خیلی عوض شدی...
  

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

26 Jan, 13:56


اگر بهت احترام میذاره، بهش احترام بذار.
اگر بهت بی احترامی میکنه، بهش احترام بذار.
کمالات خودتو برای کسی پایین نیار.

   amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

26 Jan, 10:09


نمی توانی هر روز ، خودِ کهنه ات
را به جهان بدهی و انتظار داشته باشی
جهان برای تو تازه شود .

شما نیز مرتبا باید در خود
تحول ایجاد کنید .

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

26 Jan, 10:09


هیچ کس اونقدر
که تو به خودت فکر میکنی به تو فکر نمیکنه...
در واقع ما اونقدر که خودمون تصور میکنیم
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو در ترس و نگرانی از قضاوت کسانی صرف کنی که حتی
بهت فکر هم نمیکنن؟!
لطفا خودت رو از این همه تنش و فشار رها کن
و با آرامش خودتو زندگی کن
و راهی رو برو که بهت حس خوب میده...🍃🍃

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:17


همیشه یک نفر پشت شلوغی‌های خیالت هست،
که مدام دوستت دارد...
که مدام دلتنگِ توست...
و تو،
مدام بی‌خبری...


👤 لیلا مقربی

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:15


آدم ممکنه شادیش رو به خیلیا بگه، ولی غم رو نه، غم آدم محرم میخواد؛..


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:08


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:07


#آبان_256



_داره یکماه ميشه و هنوز نگفتین خونتون کجاست!
و گاز بزرگی به پیراشکی دستش زد. اخم مصنوعی کردم و او شیطنت
ریخت.
_خب شاید هم مسیر باشیم!
و همین که چرخیدم به سمت در حیاط باز هم صدایش آمد.
_خانم! کسی بهتون گفته خیلی نازین؟!
این بار نتوانستم نخندم. سرم را زیر انداختم آرام خندیدم و همچنان که سر تکان میدادم از در مدرسه بیرون زدم. آنها زنگ تفریح اول شان بود اما من دو ساعت آخر را کلاس نداشتم. میدانی که چقدر کیف میکنم از دیدن انرژی و خنده هایشان؟ بعد از ساعت کاری باز هم انرژی شان همراهم است به نظرم این بهترین شغلی بود که میتوانستم داشته باشم. ایستگاه تاکسی های خطی را رد کردم و توی پیاده رو افتادم... از مدرسه تا خانه مامان لطیفه راه طولانی بود ولی میشد تا یک جایی را پیاده بروم و فکر کنم, به این یکماه... به آن روز بارانی به تو و نوید. کل روز را با هم و در سکوت گذرانده بودید. با هم سیگار کشیده بودید. حتی برایم گفتی که سوییچ ماشینت را دادی و گفتی که او بنشیند پشت رل و تهش را دربیاورد ببینید چند اسب پُر میکند... و نیمه شب همان روز نوید زنگ خانه هاجر را زده بود...و داستان آن روز هیچ وقت از بین ما چهار نفر به بیرون درز نکرد. و تو حس سبکی داشتی و این کاملا در رفتارت مشهود بود. حتی آن سرخوردگی که دکتر میگفت هم در چشمانت محو شده بود. هیچ کس نفهمید آن روز بعد از آن زد و خورد حسابی چه چیزهایی گفتید به هم چه گفتید که بقیه ی روز ترجیح تان به سکوت بود؟ چه چیز را در گذشته یاداوری کردید؟ از بچگی تان گفتید. نمیدانم. گله کردید نمیدانم. ولی فقط میدانم که با همان چند نخ سیگار ته مانده نفرت و کینه تان را دود کردید و به هوا فرستادید. و حالا شاید کمی دلخوری به جا مانده باشد. و آخرین چیزی که میتوانم بگویم این است که من در آن روز به حضور آن شهید در کنارمان ایمان آوردم... دست راستم را بالا بردم و انگشتر دور نگین و باریکم را توی نور آفتاب گرفتم, یک جشن کوچک و خانوادگی برگزار شد و نامش را گذاشتیم نامزدی. هاجر هم بود. تا آن روز هیچ وقت هاجر را آنطور آرام و آسوده ندیده بودم چشمانش برق میزد... خواهرها خوشحال بودند از این بابت ولی نمیدانستند که بانی این آرامش تویی. نمی دانستند تو و نوید یک روز کامل را با هم گذراندید و ته آن دعوای اساسی به آتش های سیگارتان و رانندگی در باران ختم شده بود... فقط شوکه بودند از آن عضو جدید که نقل دهان هاجر شده بود. از قد و بالایش میگفت و ادبش. مطمئن بودم که الی بهترین نوید و هاجر میشود. نمیدانم شاید انتظارم بی جا بود که میخواستم آن دو را هم در مهمانی نامزدی ببینم. ولی نیامدند با اینکه خبر داشتم هنوز شیراز اند... از فردای شبی که نشانت را دستم انداختی و نبض شقیقه ام را بوسیدی دو جفت دست و پا داشتیم دو جفت دیگر هم قرض گرفتیم! تاریخ عروسی طبق جای خالی باغ تالار مورد نظرمان افتاده بود یک روز بعد از تولد تو. همه خانواده استقبال کردند چون یک شب قبل از عروسی یعنی شب حنابندان همزمان میشد با تولدت و خواهرها برنامه ها داشتند... وقت مان کم بود و کارها زیاد. تشریفات عروسی که طبق خواسته مادرت باید مفصل برگزار میشد و خرید وسایل خانه که به خودی خود وقت گیر خسته کننده بود. در همین حین هم زمان بسته بندی سرگل های زعفران رسیده بود. محصول برند تو همیشه تقاضا زیاد داشت. در این حد که هر سال نیازی به بازاریابی و فروش نبود. با این حال پروسه دست چین کردن و بسته بندی و تحویل. و آن بخشی از محصول که باید صادر میشد و از قبل پیش فروش شده بود بسیار زمان بر و حساس بود. باید چند سفر به استانبول و کشورهای حومه خلیج فارس میرفتی و حتی خبر داشتم یکی از سفرهایت به ارمنستان را کنسل کرده بودی. بی خیال سود حاصله اش شده بودی تا بتوانی یک سری کارهای عروسی که به عهده تو بود را انجام بدهی. با تمام این اوصاف گاهی نمیتوانستی همراهی ام کنی و من با عمه نسرین و ریحانه، نرگس,، نگار ،دخترهایش کارها را انجام دادیم. حتی در انتخاب لباس عروس همراهم نبودی. قطر بودی و لباس مورد علاقه ام را توی تنم ندیدی. فقط وقتی برگشتی عکس ژورنالی اش را نشانت دادم... شاغل شدن من هم از قضا در این روزها همه چیز را بدتر به هم پیچیده بود ولی ممنونت بودم. چون از همان ابتدا حمایتم کردی و هر دفعه دلگرمی میدادی که تمام سختیش همین یکماه است و بعدش همه چیز آرام میشود. و امروز که تقریبا همه کارها انجام شده بود فهمیدم که حق با تو بود دستانم را توی جیب پالتوم چپاندم و مسیر آفتابی پیاده رو را گرفته و جلو میرفتم. سرم پایین بود و اگر برگ خشکیده چناری روی زمین میدیدم قدمم را بلند تر بر میداشتم تا لهش نکنم. همه اینهایی که گفتم با تمام خستگی ها هیجان و خوشحالي خاص خودش را داشت البته اگردخالت و خودسری های هما را فاکتور بگیریم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:07


#آبان_257



همه اینهایی که گفتم با تمام خستگی ها هیجان و خوشحالي خاص خودش را داشت البته اگردخالت و خودسری های هما را فاکتور بگیریم. حوصله یادآوری هیچ کدام را ندارم به جز یکی. جهیزیه را خودش خریده بود بدون اینکه از من یا تو نظر بپرسد..جالب تر آنجا بود که خرید هایش یک مشت کاسه بشقاب بیشتر نبوده و تنها گل سر سبدشان یک تخته فرش نه متری بوده و طبق گفته خودش بابا به همین اندازه پول داده و گفته بیشتر ندارم! و بقیه اش را باید مادرم بخرد! مامان لطیفه بیچاره. از قدیم دیوارش کوتاه بود...! ولی مثل روز روشن بود که چون من شرط گذاشتم که مراسم خواستگاری باید خانه مامان لطیفه باشد و خانواده تان رسما مجبور شده بودند مرا از مامان لطیفه خواستگاری کنند حسابی حرص هما درآمده و گفته حالا که اینطور است جهیزیه را هم همان مامان بزرگش بدهد... میدانی چیست؟ همان سال هم که به گمان خودشان مرا شوهر دادند نوید یک جمله تاکید میکنم که تنها یک جمله گفت خانه من وسایلش تکمیل است و نیازی به خرید جهیزیه نیست و هما و بابا هم از خدا خواسته اگر بگویی یک کلمه صدایشان درآمده باشد... من هم گاهی اوقات یاد چه چیزها که نمی افتم. واکنشم به حرکت هما ابتدا حیرت بود ولی بعد خندیدم! هی به اینکه چطور میشود حساب بابا به من که میرسد ته میکشد فکر کردم و هی بلند بلند خندیدم! تو اما از کوره به در رفتی سارینا میگفت با بحث و ناراحتی گفتی که حتی یک قلم از آن وسایل را به خانه نمیبری و خودت ریز و درشت چیزهایی که لازم است را تهیه میکنی و به هیچ کدام هم حق حرف یا دخالت نداده بودی و اگر آن شب نگار خانه تان نبود که پا درمیانی کند یک جر و دعوای دیگر راه می افتاد.. حتی شنیدم که نگین هم در این مورد از دست هما ناراحت شده. و سارینا در ادامه برایم تعریف کرد که وقتی هما با ناراحتی از خانه مادرتان رفته و جو کمی آرام شده, سما از روی جهاز! یک آفتابه پلاستیکی برداشته و با همان به حدی شوخی و لودگی کرده که همه به قهقهه افتاده اید حتی سرور خانم...
سما_به خدا دوره آفتابه رو جهاز گذاشتن برمیگرده به عروسی مامان سرور که اونم پلاستیکی نبوده مسی بوده...
و سارینا از خنده عملا به خود زنی افتاده و نگین میان خنده حسابی سما را مورد عنایت قرار داده. سما رو کرده به تو و گفته.
_ ولی دایی جان من برای دکوری هم که شده! این یکی رو ببرین بذارید تو توالت تون کنار فرنگی به خدا هروقت می بیندش یه فضای مفرح و شاد تو سرویس تون می پیچه! و تو آنقدری خنده ات را نگه داشته بودی که آخرش بلند شدی و تا ته باغ دنبال سما دویدی... و سمایی که مطمئن بودم همه این کارها را کرده که تو را بخنداند و من عمیقا و از ته دل, رفیقم را دوست داشتم. جلوی گل فروشی ایستادم و به دسته های نرگس که جلوی در بود نگاه کردم دو دسته جدا کردم, یکی برای مامان لطیفه و دیگری برای نرگس که عصر که می دیدمش تقدیمش کنم. عطر فوق العاده شان را به بینی چسباندم و دم گرفتم. نرگس همه این روزها با صبر و حوصله عین یک خواهر همراهی ام کرده بود. بابت شغلی هم که برایم پیدا کرد حسابی به گردنم حق داشت و من هنوز وقت نکرده بودم هدیه درخوری بگیرم برایش. سرم را بلند کردم و به بالای سرم نگاه کردم هیچ لکه ابری در آسمان نبود صاف بود و آبی...الان که برگشتم و تک به تک روزها را میشمرم میبینم خیلی وقت است که همدیگر را درست و حسابی ندیدیم. در طول این مدت فقط دوبار تنها شدیم که آن هم از آغوش های کوتاه و از سر دلتنگی و بوسه های عمیق مان فراتر نرفته بود. و حالا آن یکماهی که باید میگذشت، گذشت. و روز تولد تو نزدیک است. مرد زمستانی من... در یک لحظه آنچنان احساس دلتنگی کردم که موبایلم را از جیب جلو کیفم برداشتم به قصد اینکه با تو تماس بگیرم و اگر وقت داشته باشی به دفترت بیایم اما بادم خوابید. چون یادم افتاد بعد از ظهر اول وقت. با نرگس باید مزون باشم برای پرو لباس شبی که برای حنابندان سفارش دادیم لباسی که باب میلم باشد پیدا نکردم و همین شد که مجبور شدیم سفارش دوخت بدهیم. با ناراحتی موبایل را سر دادم سر جایش و با یک قدم بلند جوب را رد کردم و کنار خیابان برای اولین تاکسی دست بالا بردم.

***

دست به سینه ایستاده بودم و با اضطراب کامل به لوستر نازنینم که بین زمین و هوا در دستان شاگرد برقکار بود نگاه میکردم. همین چند دقیقه پیش نزدیک بود جفتش را از بالای نردبان به فنا دهد... استاد کار یک پله پایین آمد و گفت:
_اوکیه ولش کن.
نفس راحتی کشیدم و کلید توی قفل در چرخید. سرم برگشت و تو با کیف بزرگ ست روتختی وارد شدی.
_عه گرفتیش؟ سلام!
_سلام. چرا تنهایی؟
با اخم به سالن نگاه میکردی.
_مگه قرار نبود نگار بیاد؟
بارانی ات را از دستت گرفتم به قلاب جاکفشی آویزان کردم و گفتم:
_بارون میاد؟ وقتی اومدم فقط ابر بود خبری از بارون نبود. صبحونه خوردی؟


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:07


#آبان_259



_بود خیلیم بود.
دست روی پهلویم نشاندی. خم شدی و کنار گوشم گفتی:
_که گفتی تولدمه؟
_اوهوم. کادو میخوای؟
هرم نگاهت در چشمانم دو دو میزد و لب زدی .
_آره. یه کادو اساسی...
دلم ریخت... به نیازت ناز کردم و بابدجنسی گفتم:
_تو کیفمه الان بدم یا شب؟!
تویی که دستم را خوانده بودی لبت را با زبان تر کردی و گفتی:
_ زرنگی؟
و سر پایین کشیدی و شروع به بوسیدنم کردی...از شدت بوسه مان کمرم به عقب خم شد و تو با دستان بزرگت نگهم داشتی... احتیاج داشتم به این خلوت. به این معاشقه بی پرده علاج بود به این خستگی یکماهه... تاپم را که دراوردی نفسم
را بیرون فرستادم.
_ کسی نیاد دم در نگار گفت اگر کارش زود تموم شه یه سر میاد.
_ خب بیان. درو باز نکنیم فکر میکنن نیستیم میرن!
هرچند که تو احتمالا جدی بودی اما من بلند خندیدم و تو دست انداختی زیر پاهایم و پاهایم دور کمرت قفل شد به طرف اتاق رفتی و بوی باران خانه را پر کرده بود... جلوی تخت زمینم گذاشتی دوباره شروع به بوسیدن لب هایم کردی و پنجه فرو بردی زیر موهایم؛ روی تخت دراز کشیدم... دستانت دو طرف تنم جک خورد و قلبم تند و تند ضربان گرفته بود. دکمه های پیراهن جذبت را یکی یکی باز کردم و خیره ام بودی...گفتم:
_دیر نشه؟
پیراهنت را پایین تخت انداختی و من دستم را روی عضلات کشیده ی بازوانت گذاشتم. هیکلت باشگاهی و ساختگی نبود. سرشانه بازوان و سینه ها برآمده بودند. عضلانی و وسوسه انگیز. مردانه بود و قدرتمند. و احساس میکردم که این همه ورزیدگی شاید مربوط میشد به آن سالهایی که مداوم بسکتبال کار میکردی. اواخر دبیرستان و حتی دانشگاه..
_کت و شلوارتم هنوز نگرفتیم. باید بری پرو کنی .
کمی کش آمدی موبایلت را از روی کناری برداشتی .
_باشه عزیزم. میریم .
و بعد موزیکی پلی کردی و گفتی:
_تا حالا با موسیقی خاطره ساختی؟!
_مگه نه که خاطره ها خودشون به وجود میان؟
با چشمهایی که پر از محبت و خواسته ی دل بود خیره و دقیق به چشمانم نگاه میکردیم. این طرز نگاه کردنت همیشه باعث میشد قلبم فرو بریزد. و تن سنگین کردی روی تنم... بوسه های ریز و کوتاه می نشاندی
به صورتم,
_آهنگا زنده ن، جون میدن به هرچی خاطره ست. زمزمه کردی .
_این آهنگ و از این به بعد هرجا بشنوی یاد صحنه های این خاطره میوفتی.
حرارت منم من/ که دیوانه ی بی قرارت منم من/ ..تمام تنم را میشناختی تمام نقاط ضعفم را که خودت یکی یکی کشف شان کرده بودی. آنچنان که میدانستی چکار کنی که اختیار از کفم ببری. جوری که خودداری غیر ممکن باشد. با درماندگی و عشوه ای ناخودآگاه نامت را خواندم.
_یارا...
_جان؟ صدات در نیاد!
بی پروا خندیدم.
_چرا؟ تو که صدامو دوست داشتی .
_دوست دارم و همینه که حالم
خرابته!
زمزمه کردم.
_یارا شب.
_چی شب؟
شور معاشقه و داغ شدن تنت نفس هایم را بریده بریده کرده بود. بی اراده یک هیچی از دهانم بیرون زد و چشمانم دوباره بسته شد... هردومان حریص شده بودیم؛ حریص و بی طاقت. نمیدانم شاید از روی دلتنگی یا شاید هم این وقفه یکماهه دلیلش بود.
_ عطر تنت آبان بهترین بوی عالمه.
گوشه لبم را به دندان گرفتم و تو سر بلند کردی و خیره بودی به لبخندم.
_آبان؟
_جونم؟
_میخوامت...
دل دل میزدم و نگاهم در چشمانت ثابت ماند. نجوا کردی .
_میترسی؟
_نمیدونم... دستت را میان حجم موهایم فرو بردی موهایی که با حلقه های درشت و بلند روی بالش را پوشانده بود و پریشانی اش دامن میزد به پريشاني تو...
_هواتو دارم نازک آغوش.
و دستهایم را گرفتی, هر دو دستم را انگشت هایت را جا دادی میان انگشتانم و فشردی. هرگاه میخواستی که عشق و حمایتت را با هم نشانم بدهی دستم را به همین روش میگرفتی. با زبان بی زبانی میگفتی که من اینجام پس نترس. صدای قلبم را میشنیدی؟ با بد حالی فریاد میزد تمام حسرت و ناکامی گذشته ام را... به سینه ام مشت میکوبید و میگفت: یادت می آید چقدر غریبی کشیدی؟ بغض هایت را چه؟ آنها را یادت هست؟ همه را فراموش کن تمامش را این لحظه را جرعه جرعه پچش و مزه کن. شانه هایم میلرزید. از هیجان بود یا هرچیز دیگری اهمیت نداشت. متوجه شدی.
_ آبان! داری میلرزی.
بیشتر به آغوشم گرفتی و گفتی:
_درد داره؟
_نه....شرم داشتم! شرمی مضحک و عبث که بی موقع سراغم آمده بود. آب دهانم را قورت دادم سعی کردم نفس بکشم و آن شرم را پس بزنم.
_فقط فقط ادامه بده... مرزها از میان رفته بود و حسی نو و تازه تمام تنم را در بر گرفته بود. محتاط بودی و دستهای گرمت از نوازشم عقب نمی نشست. دست به دور گردنت حلقه کردم چشم بستم و گفتم:
_دوست دارم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:07


#آبان_258



بارانی ات را از دستت گرفتم به قلاب جاکفشی آویزان کردم و گفتم:
_بارون میاد؟ وقتی اومدم فقط ابر بود خبری از بارون نبود. صبحونه خوردی؟
برگشتی معنادار نگاهم کردی و من مظلومانه جوابت را دادم .
_چرا قرار بود بیاد اما خودم زنگ زدم گفتم نیا شب مراسمه کار زیاد داره.
_ تو عروسی يا اونا؟!
لبخندم را خوردم و آمدم بگویم نگار قرار است سینی حنا را از گل فروشی بگیرد که سرایدار ساختمان جلو آمد و مشغول سلام و احوالپرسی با تو شد... من امروز فقط باید میرفتم آرایشگاه که آن را هم پیچانده بودم! اما خواهرها هرکدام کاری به عهده شان بود. رفتم کمی پنجره سالن را کنار کشیدم صدا و بوی باران وارد شد و دور تنم پیچید نفس عمیقی کشیدم و همیشه از اين پنجره های دو جداره که صدای باران را میکشتند. بدم می آمد. چند ثانیه به منظره بیرون نگاه کردم و بعد روی کاناپه ی نرم و قشنگم نشستم. پا روی پا انداختم و نگاهم را چرخ دادم توی خانه همه اثاثیه چیده شده بود بی کم و کسری... تک تک شان را با عشق و سلیقه خریدیم و تو حتی برای کوچک ترین وسیله هم اجازه دخالت شخصی مثل هما را ندادی. من هم از آخرین برخوردمان خودم را دور از او نگه داشتم. برای حفاظت از روحم که شده او را نادیده میگرفتم و هر تکه کنایه ای هم چه مستقیم و چه غیر مستقیم می‌شنیدم جوابم پوزخند زدن بود و رد شدن و اینجا به یاد قدیم یک پرانتز باز کنم! که او با این حرکتم بیشتر گر میگیرد و مرا همین بس. او اگر زندگی را مثل یک میدان نبرد میدید یا حتی یک بازی کودکانه برای من اینطور نبود. برای من خسته و زخم خورده آرامش تو و خودم مهم تر از هر چیز بود. با استاد کار در حال صحبت بودی و آقا رضا خم شده بود و چسب برق سیم های بریده شده و آشغال های دیگر را از روی زمین جمع میکرد.
._دستتون درد نکنه این مدت خیلی زحمت کشیدین.
بنده خدا با فروتنی جوابم را داد خداحافظی کرد و به سمت تو آمد که هنوز دم در بودی صدایت زدم یارا برگشتی نگاهم کردی و من دستم را به حالت پول شمردن بالا بردم و به آقا رضا اشاره کردم. دستی به جیب هایت کشیدی و سردرگم لب زدی.
_ ندارم!
چشمانم از تعجب گرد شد و بلند شدم کیفم را از اتاق آوردم به سمتم آمدی اسکناس ها را از دستم گرفتی و گفتی:
_آقا رضا چند لحظه وایستا
و مشغول شمردن شدی و من در حالی که حسابی خنده ام گرفته بود گفتم:
_یه عروسی گرفتی ورشکست شدی؟!
آمدی بخندی اما متوجه شدم که جلوی خودت را گرفتی و بدون اینکه اخم هایت را باز کنی گفتی:
_نقد ندارم.
میدانستم از اینکه خودم تنها در خانه بودم و نصاب لوستر آمده ناراحتی... به کیف پولم نگاه کردی.
_ بیشتر نداری؟
_کمه؟ نه همین بود.
_ دیروزم یه بسته زعفرون آوردم دادم دست خانومش .
و چرخیدی به سمت در که آهسته
گفتم:
_ تولدت مبارک!
طرح لبخندت را که دیدم رفتی و من با خوشحالی کیف روتختی را بلند کردم بردم توی اتاق و بازش کردم چقدر سادگی و رنگ ملیح اش را دوستش داشتم؛ اولین و راحت ترین انتخابم بود... صدای بسته شدن در آمد لحاف را همانطور نامنظم روی تخت رها کردم و بیرون آمدم وسط سالن ایستاده بودی به لوسترها نگاه میکردی و دوباره اخمت برگشته بود. خنده ام گرفت. لبم را گزیدم و ژاکتم را دراوردم و پرت کردم روی مبل. نگاهم کردی... بی فاصله مقابلت ایستادم به رگ گردنت دست کشیدم و گفتم:
_ميشه رگت باد نکنه؟ رفتم دنبال آقا رضا آوردمش که تنها نباشم.
_ باید به خودم زنگ میزدی.
انگشت اشاره ام را آهسته میان ابروانت کشیدم و بیشتر سنجاق سینه ات
شدم.
_تو این روزا اصلا منو میبینی؟! بس که سرت شلوغه؟
گوشه ی لبت از ناز و گلایه ام بالا رفت و من بیشتر خودم را لوس کردم.
_همش سرگرم کار بودی درمورد سفرای خارجی تون هم کلا بیا صحبت نکنیم.
خیره خیره نگاهم میکردی و چشمانت برق خاصی داشت. انگار که دلت برایم ضعف میرفت..
_هفته دیگه هم باید برم دبی.
چشمانم را در حدقه چرخ دادم.
_بله گفته بودین.
نگاهت نرم شده بود و خبری از اخم چند لحظه پیش نبود.
_ دلت میخواد همرام بیای؟
_میشه؟
بالاخره دست دور کمرم انداختی لبخند عمیقی زدی و گفتی:
_آره که میشه.
_مدرسه چی؟
گیسم را جلو آوردی مشغول باز کردنش شدی و گفتی:
_سه روز بیشتر نیست. تو هم که همه روزای هفته کلاس نداری.
قصدم ناز و ادا آمدن و تو را مجاب کردن نبود که مرا هم با خودت ببری. ولی حالا واقعا خوشحال بودم که میتوانستیم با هم به مسافرت برویم. موهای بلندم را پریشان کردی و با پنجه شانه میزدی, کاری که همیشه با لذت و علاقه انجام میدادی... نگاهت به پیچ و تاب موهایم بود و آرام گفتی:
_دلت تنگ بود؟
_دل تو نبود؟
و خدا مرا بکشد که لوندی قاطی صدایم نکنم. حالت نگاهت عوض شد شیفتگی بود همراه با نوعی بی تابی مردانه.
_بود خیلیم بود.
دست روی پهلویم نشاندی. خم شدی و کنار گوشم گفتی:


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 18:07


#آبان_260



محتاط بودی و دستهای گرمت از نوازشم عقب نمی نشست. دست به دور گردنت حلقه کردم چشم بستم و گفتم:
_دوست دارم.
_بی تابم میکنی؟ از این بی تاب تر میشم مگه؟
با لذت خندیدم و تو با بی قراری سر به گودی گردنم بردی کنارم دراز کش شدی. دستت را از زیر گردنم رد کردی در برم گرفتی و من مثل گنجشک کوچکی خودم را بیشتر توی بغلت جا کردم. آهسته و در گلو
خندیدی گفتم .
_صدات درنیاد...
لبخندم چسبیده به برهنگی
سینه ات بود.
_ ميشه یکم بخوابم؟!
روتختی را تا بالای کمرم کشیدی و پیشانی ام را بوسیدی. آرام چشمانم را بستم و حس و حالم بی نظیر بود.

پرده حریر اتاق کنار رفته بود دور تا دور پنجره بخار گرفته و دانه های باران هنوز به شيشه میخورد حق بده که حالا، امروز همه چیز مثل یک رویا باشد. چه شب ها که در فراقت سوختم. چه شب ها که بغض می دواندم میان رویایت... من معني ذره ذره آب شدن را بدون تو چشیده بودم, دور بودی یارا، دور بودی و دست من کوتاه... اشک گرمی لغزید تا حفره ی گوش مثل اولین قطره باران که بچکد روی گونه شور نبود شیرین بود و زلال طعم رسیدن میداد... کمی جابه جا شدم موهایم را از زیر تنم جمع کردم صدای بم و خواب زده ات را بغل گوشم ریختی.
_ کجا میری بخواب یکم؟
_برم دستشویی.
دستت را روی شکمم حرکت دادی
و گفتی:
_خوبی؟
_خوبم.
بلند شدم لبه تخت نشستم از کشوی زیر تخت روبدوشامبر حریرم را برداشتم پوشیدم و به همان سرویس اتاق رفتم تا بعد برم دوش بگیرم، ولی به محض نشستن فقط درد بود که احساس میکردم و بی اختیار ناله ای از دهانم خارج شد و تو که متوجه شدی مجبورم کردی برم تو وان و کمی بمانم تا درد تسکین پیدا کنه .
_دیر میشه یارا.
_به درک الان حال تو مهم تره، برو تو وان عزیزم.
_پس تا من تو وان میشینم تو دوش بگیر دیر نشه.
_باشه عزیزم همین کارو میکنم.
تو وان بودم و سرم تکیه دارم به لبه وان و چشمانم بسته بود نمی دیدمت پشت پلک هایم را بوسیدی و بعد هم صدای در حمام را شنیدم... با یک لیوان شیر آمدی و درحالی که با قاشق هم میزدی گفتی:
_تازه ساعت یک و نیمه اینقدر استرس میدی به خودت.
کنارم نشستی و لیوان را به لبم چسباندی, هوا بارونیه نور خونه کم شده فکر کردی شب شده؟
بعد آهسته و با تخسی خندیدی
و گفتی .
_ما سر جمع با قبل و بعدش دو ساعت با هم بودیم. استرس تایمر مغزت و از کار انداخته یا ترسیدی بگم حال داد. دوباره؟!
دست خیسم را به بازوت کوبیدم خندیدم و گفتم:
_بدجنس.
تمام شیر عسل را به خوردم دادی و قبل از این بلند شوی لب گذاشتی کنار گوشم.
_ولی کادوی فوق العاده ای بود.
لبم را گزیدم و تو لیوان بدست بیرون رفتی...


برف پاکن جلومان خم و راست میشد و منتظر بودیم تا نگهبان زنجیر کوچه را بيندازد کمربندم را بستم و از گوشه چشم دیدمت که آرام خندیدی به سمتت چرخیدم.
_به چی میخندی. _به اون حرف قشنگت که از من گفتی. اون موقع که گفتی درد داری.
یاد حرفی افتادم که گفتم احتمال دردم بخاطر اونه.
_مگه دروغ گفتم؟ دلم خوش بود
ارتجاعی ام.
_کی گفته ارتجاعی باشی راحت الحلقومه؟! من تحقیق کردم هرکس یه جوره بستگی به خیلی چیزا داره.
از تشبیه ات خنده ام گرفت و خندیدم. برای نگهبان دستی بلند کردی و او لبه های کاپشن ش را به هم کشید و به اتاقکش دوید تا زیر باران خیس نشود... بدون فکر کردن
گفتم:
_از کجا تحقیق کردی؟
فرمان را چرخاندی توی خیابان پیچیدی و گفتی:
_گوگل جون!
ابروهایم بالا پرید جوری گفتی انگار که نام شخصی را ببری. همانطور که یک دستت به فرمان بود به سمتم مایل شدی
و گفتی:
_الان آرومی؟
خم شدم سرم را چسباندم به
بازوت و گفتم:
_اوهوم الان عالیه م.
پخش را روشن کردی و گفتی:
_ببین چی دارم برات.
آهنگی قدیمی از یکی از خواننده های امریکایی... خواننده ی محبوبم بود و تو میدانستی. هینی کشیدم و با
حیرت گفتم:
_این خیلی قدیمیه به نیم رخ خندانت نگاه کردم .
_ یارا جون من بگو این آهنگای زیر خاکی رو از کجا میاری؟ عاشقشونم .
_چند روز پیش که داشتم وسایل اتاقم و جمع میکردم بیارم خونه یه سی دی قدیمی پیدا کردم ریختم رو فلش. اگه بدونی دیگه چیا پیدا کردم...
و چند ثانیه ای را سکوت کردی و به خیابان خیره شدی. پیدا بود که به گذشته پرت شدی.


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 10:54


حضرت مولانا توی یکی از داستان‌های مثنوی میگه که:
"اگر دانه ای رو کاشتی، به هیچکس راجع بهش نگو چون حتی اگه یه کلاغ جای اونو یاد بگیره ثمره‌ی کارتو از دست میدی چه برسه اینکه آدما ازش با خبر بشن"
هر ایده، هدف، تفکر، برنامه ای تو ذهنتون هست تا زمان به ثمر نشستنش به کسی چیزی نگید...


Amin


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 09:52


🪴اگر خیلی خوش شانس باشید در مقطی از زندگی تون تنها می مونید و طرد می شید!!


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 09:45



حس‌هایی هستند که اسمی ندارند:
نگران نیستی اما آرام هم نیستی،
غریب نیستی اما آشنا هم نیستی،
نه دلت می‌‌خواهد بمانی نه آرزوی رفتن داری.
دلت می‌‌خواهد جایی که هستی نباشی اما جای دیگری هم نباشی .

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 09:44


Always listen twice,
First what being said then who said it .

هميشه دو بار گوش كن.
اول ببين چى داره می‌گه، بعد ببين كى داره می‌گه .

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 09:44



‏بی‌دلیل برای بعضی‌ها
همیشه جایی در دل‌هایمان هست .

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

25 Jan, 09:43


بعضی از عکسها
با آدم حرف میزنند‌،
پر از حرفند ، پر از حس خوب ، پر از خاطرات
پر از گذشته های خوب ...

روزتون پر نشاط

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

24 Jan, 09:21


اگه عاشق یه ادم درست بشین زندگیتون خیلی قشنگ میشه. انگیزه پیدا میکنین برای بقیه کارهاتون و وقتی همه چی سخت میشه، بودنش شاید همه گره‌ها رو باز نکنه، ولی تحملشون رو راحت‌تر میکنه.

به قول محمد صالح‌ علا:

دوست داشتنِ شما
رنج واقعیت را کم می‌کند...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Jan, 18:35


بیا اینجا هر روز تست زبان بزن ❤️

کلبه سبز

13 Jan, 18:35


برترین کانالهای آموزشی vip را رایگان امشب تقدیم شما عزیزان می‌کنم
#پربازدیدترین_کانالها و #پرطرفدارترین_ها رو پست کنم 😍
پس اگر خاص پسند هستید لیست امشب از دست نده 🔥

👉https://t.me/addlist/fgYeTaf7_Og0NTI0
👉https://t.me/addlist/fgYeTaf7_Og0NTI0

کلبه سبز

13 Jan, 12:52


شبنم ثریا 🎧

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Jan, 11:29


یه جمله دیدم که شنیدنش خیلی دردناکه:

میگه که؛
"همون کسی که بیشتر از همه دوستش داری، اخرش بهت یاد میده،
دیگه هیچ وقت کسی رو اینجوری دوست نداشته باشی! "


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

13 Jan, 06:38



برای نگریستن به آسمان وقت بگذار.
در ابرها تصاویری پیدا کن
به صدای وزیدن باد گوش فرا بده.
آب سرد را لمس کن!!

با گام های آهسته و محتاط راه برو....

🌞❄️☃️    ‌صبحتون دلپذیر وپرازعشق


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Jan, 18:26


🟥 لیست برترین کانال های تلگرام 🟥


👁 چشم سوم           🎺 شعر،دلنوشته

🧠 روانشناسی تراپی     🧿 متافیزیک

🧘‍♀مدیتیشن             🗓ریاضیات

🧘‍♀ مراقب                🧩 فلسفه منطق

🎲 تاثیر کارما          👩‍⚕ درمان

💎 قانون جذب        📖 ادبیات

🎸 موسیقی           🔊 فن بیان

📘 کتاب مقاله        🩺 طب نوین     


🧨🔹 همه کانالها توصیه میشود 🔹🧨


1403/10/23
جهت هماهنگی در لیست و رزرو تبلیغات 👇👇
@HHo_bb

کلبه سبز

12 Jan, 13:29


اونجا که صائب تبریزی میگه:


مکش منت به هر نامرد و مردی

مده دل را به ذلت دست فردی

اگر او را به تو مهر و وفا نیست

اگر او بر جراحاتت دوا نیست

رهایش کن مرنجان خویشتن را

مبر هرگز ز یادت این سخن را


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Jan, 06:34


برخی از ما فکر می کنيم؛
تحمل کردن، نشانه قدرت است.

اما گاهی قدرت در رها کردن است!

  @kolbh_sabzz

کلبه سبز

12 Jan, 06:34


❄️آنکه امروز را از دست می دهد
🌲فـردا را هرگز نخواهد یافت!

❄️هیچ روزی
🌲با ارزش تر از امروز نیست

❄️آرزوهایت را صدا بزن
🌲خوشبختی نزدیکت است
❄️مهربانی را به قلبت بسپار

❄️الهی امـروز براتون
🌲برکت ، شادی ، آرامش
❄️و خوشبختی را
🌲به همراه داشته باشـه

   @kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 17:50


امین رستمی 🎧

شبتون بدور از دلتنگی
Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:27


‌میگفت: "خدا همان گنجشكی است كه صبح‌ها برايت مي‌خواند و نوری که بر تو می‌تابد و هوایی که نفس می‌کشی و هر قدمی که برمیداری و خدا در جمله‌ی " عجب شانسی آوردم " است.
به همين سادگی...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:27


اگه وقتتو صرف دنبال کردن پروانه ها کنی
اونا فرار می‌کنن؛
اما اگه وقتتو صرف ساختن یه باغ زیبا کنی،
پروانه خودشون به سمتت میان.
و اگه نیومدن تو حداقل یه باغ قشنگ داری.


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:26


‏می‌دونی کی کنسله؟
اونی که فهمید تو ناراحتی ولی هیچ تلاشی نکرد.



@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:26


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:24


#آبان_226



عمه_چطور زمونه خسرو رو از مامانِ آبان رسوند به هما نمیدونم...
و به فکر فرو رفت و انگار با خودش مرور کند گفت:
_مثل گل بود اون دختر، خوشگل، نجیب ، خوش سر و زبون...
بعد نگاهش را به من داد با لبخند و مهربانی گفت:
_عین خودش شدی. عین مامانت.
لبخند کوچکی زدم و صدای مامان لطیفه را شنیدم.
_ تو هر احترامی هم گذاشتی به خودت گذاشتی به برادر خودت گذاشتی.
عمه _بله. ولی خدا جای حق نشسته. بعد اون خونی که به جیگر ما و خسرو کرد حالا یه جوری ورق برگشته که مجبوره بیاد در همین خونه رو بزنه...
و سرش را چرخاند رو به پنجره و درخت انجیری که له له میزد آبان را بعد از چند سال ببیند و مدام سرک می کشید!
آهسته گفت:
_ بله هما خانم! چقدر ما رو پست و حقیر و کوچیک میدیدی, حالا برای یکی یه دونه تون بیا رو بنداز به همون خونواده. ببینم خودت و خانوادت چطور میتونید به صورت ما نگاه کنید.
مامان لطیفه سرش پایین بود
و زمزمه کرد.
_خونوادش از همو موقع خوب بودن.
عمه چند دانه یوخه گذاشت توی بشقاب مقابلم روی قالی لاکی
رنگ و گفت:
_ها خدایی خونوادش خوبن. ما بدی از خونوادش ندیدیم.
مامان لطیفه با حسرت به یوخه ها نگاه میکرد و پچ پچ کرد.
_فقط شانس ما پوک از آب
درومد!
ریحانه شلیک خنده ش را به هوا فرستاد و عمه با شوخ طبعی قیافه اش را در هم جمع کرد و گفت:
_ها خدا زیادش کنه! خواهرا یک از یک خوشگل تر بعد اون نه قیافه ش، نه اخلاق و منشش به هیچ کدوم نبرده. هاجر و آدم حظ میکنه نگاش کنه. نگار دلت میخواد حرف بزنه تو گوش کنی همون مامانش مگه کم شخصیت داره؟ بعد زن داداش
ما، هاکله!
دستم را جلوی دهانم گرفتم خندیدم و ریحانه موهای فرفری اش را با کلیپسی بالای سر جمع کرد و با خنده گفت:
_پس این جغد شومی که رو سر دایی ما نشسته به کی رفته؟!
خندیدم و داشتم به این فکر میکردم که پشت سر عروس حرف زدن مفرح ترین برنامه ی خانواده ی شوهر است!! شيريني قند به گلویم پرید و به سرفه افتادم. یعنی خواهرهای تو هم به همین اندازه پشت سر من حرف میزدند؟!

***

آهسته و بی سر و صدا وارد شدم و منشی که سرش را بلند کرد انگشت چسباندم به بینی که آرام باشد! جلو رفتم آهسته سلام
کردم و گفتم:
_تو اتاق شون هستن؟
خانم زارع به شیطنتم خندید و مثل خودم صدا آهسته کرد.
_آره هستن ولی دوربینای اینجا وصله رو مانیتور خودشون.
بادم خالی شد .
_ یعنی دیده من اومدم؟!
_ ایشالا که ندیده. میخواستی چیکار کنی مگه؟
سه روز میشد که عزلت نشین خانه مامان لطیفه شده بودم و همدیگر را ندیده بودیم. امروز دیگر نتوانستم دوام بیاورم و از صبح توی آشپزخانه سر و صدا کردم و کاسه بشقاب کثیف کردم تا برایت غذای مورد علاقه ات را درست کنم. و حالا با ظرف عدس پلو اینجا بودم و میخواستم بی خبر وارد اتاقت شوم و غافلگیرت کنم.
_میخواستم گانگستری بپرم تو اتاقش بگم پخخ!
جلوی دهانش را گرفت, شانه هایش از خنده بالا پایین میشد و گفتم:
_ دیگه پخم خوابید. حداقل بگید که ناهار نخورده.
_ نه عزیزم هنوز نخورده.
لبخند گرمی به رویش زدم و
گفتم:
_پس با اجازه.
محترمانه دستش را به سمت در اتاقت دراز کرد.
_ اجازه ما دست شماست خانوم.
خجالت زده از احترامی که برایم قائل بود چرخیدم و مقابل در دو ضربه به در زدم.
_بفرمایید.
صدایت را که شنیدم دستگیره را کشیدم و وارد شدم. پشت میز نشسته بودی سخت مشغول برگه های روی میز و با دست راستت گوشی بی سیم را بی هدف به سر چسبانده بودی.
_خانم زارع شماره چک پیش پرداخت قرار داد دیروز و چرا اینجا ننوشتین؟
در را پشت سرم بستم و گفتم:
_سلام من به تو یار قدیمی!
به ضرب سر بالا اوردی. حیرت زده نگاهم کردی و من حینی که به طرف میز می آمدم فیگور خواننده های قدیمی را گرفته بودم دست و سرم را با ریتم تکان میدادم و می خواندم برایت...
_گرفتار شبیم ساقی کجایی؟
لب هایت آرام آرام به خنده نشست و تمامت چشم بود.
_یه روزی گله کردم من از عالم مستی/ تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی .
ظرف غذا را روی میزت گذاشتم و همچنان که میخواندم تو عقب رفتی کاملا به صندلی تکیه دادی و با عشق و لذتی که همزمان در چشمانت پیدا بود نگاهم میکردی.
_من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید / قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید/
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم/ آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم... بلند که شدی میز را دور بزنی خنده ام گرفت و همانطور که عقب عقب میرفتم تا نزدیکم نیایی ول کن نبودم اینجاش مونده!
و دستم را به سمتت دراز کردم سر تکان دادم و خواندم
_ حالا همه به جرم مستی...
مرا مثل طعمه ای به دیوار چسباندی و خوانندگی فراموشم شد. عطر تنت یارا چقدر دلم تنگ بود. فقط سه روز ندیده بودمت.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:24


#آبان_227



مرا مثل طعمه ای به دیوار چسباندی و خوانندگی فراموشم شد. عطر تنت یارا چقدر دلم تنگ بود. فقط سه روز
ندیده بودمت.
_بخون. بعدش چی بود؟!
_تو که ذات وفایی هميشه يار مایی...
ساده گفتم. بی هیچ ریتم و آهنگی بوی افتر شیوی که به صورتم چسبیده بود همه چیز را از یادم برده بود. گوشه ی لبت بالا رفت و سرت را خم کردی, لب به گوشم چسبانده گفتی:
_یار قدیمی جونش در رفته بود بدون جاناش. کجا بودی تو؟
دلم ریخت. دستت روی پهلوی چپم نشست. نفس عمیقی از گردنم گرفتی و گفتی:
_از وقتی از خونه رفتی سرگردونم. کارم که تموم ميشه مثل بی خانه مانا نمیدونم کجا باید برم!
دستانت دور تنم پیچید و سخت به آغوش گرفتی مرا به گردنت آویزان شدم چیزی نمانده بود به گریه بیوفتم و فکر کنم بی جنبه تر و دل نازک تر از من روی زمین نبود. کمی, فقط کمی تن عقب کشیدی و بوسه ای نشاندی میان ابروانم. نجوا کردی.
_ خوبی؟
نجوا کردم.
_ خیلی.
کمک کردی پالتوم را دراوردم شالم را روی مبل چرمی اتاق انداختی و حینی که موهایم را با پنجه شانه میزدی و لبخند آرام و قشنگی روی لبت بود گفتی:
_پنج شنبه فرداس؟
لبم را گزیدم و تو دست انداختی زیر پلیورم و پوست کمرم را لمس کردی..
_دوست داری چه گلی بیارم برای خواستگاری؟
هنوز در لوکیشن چسبیده به دیوار بودم و لمس دستهایت که تا برآمدگی بالاتنه ام پیشروی کرد حرف زدن فراموشم شد. گوشه ی لبم را به دندان گرفتم و خیرگی تو تمامی نداشت.
_دهان؟ چه گلی بیارم که بگی بله؟
مرا در آغوش خودت و چسبیده به دیوار نگه داشته بودی... میدانم! عادت بدی دارم. استرس گاهی باعث خنده ام میشود اما باور کن که دست خودم نیست. این لمس و معاشقه ی غیر منتظره آن هم در محل کارت در حالی که منشی حضور داشت در لحظه باعث استرسم شده بود. پیراهنت را روی بازو به چنگ گرفتم و گفتم:
_چیکار میکنی؟
_رفع دلتنگی.
سرم که از خنده بالا رفت زیر گلویم را بوسیدی و زمزمه ات را همانجا خالی کردی.
_تن نیست که لامصب.
_ یارا...
_چند روزه ندارمت.
_ یارا...
_باید میموندی خونه ت.
_یارا...
_نباید میرفتی.
اینبار با درماندگی خواندمت.
کم کم داشتم زیر بار معاشقه ی ایستاده مان اختیار زبان از دست میدادم تا ناله ای یا آوایی از سر رضایت بیرون بریزد...
_ یارا...
_جان؟
_عدس پلو آوردم!
بی هوا گفتم و تو لب به گونه ام چسباندی و گفتی:
_زحمت کشیدی.
_خودم پختم برات.
لب هایت بیشتر انحنا گرفت و دستها بیشتر شیطنت ريختند به جانم...
_پس خوردن داره.
هردو دستم را به خنکی دیوار چسبانده بودم و دل خیلی وقت بود از کف رفته بود.
گفتم:
_چت شده تو؟
_آبان بهم نرسیده خمارم.
بازهم خندیدم. این اندازه از بی طاقتی در تو سابقه نداشت. گرمای دست های بزرگت با گوشه گوشه ی تنم آشنا بود میشد تا آخر عمر روی بودنت حساب کرد و غم نخورد. کمی که لب هایم را بوسیدی عقب کشیدی, عمیق نگاهم کردی و من هنوز پلیورم را توی تنم صاف کردم و تو با سر خوشی مبلمان را دور زدی جلوی میز ریاست ایستادی و در ظرف عدس پلو را برداشتی.
_ دمت گرم. خوش قولی. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
لبخندی زدم و جلو آمدم .
_اوف دارچینم زدی.
دست دراز کردم و ظرف را که جلوی بینی گرفته و می بوییدی گرفتم و گفتم:
_ برو بشقاب و قاشق چنگال بیار تا خوش قولیم از دهن نیوفتاده.
گوشی تلفن را برداشتی داخلی گرفتی. از خانم زارع خواهش کردی برایمان ظرف بیاورد و بعد هم گفتی که کارش تمام است و می تواند برود... و من در همان حین انگشت شستم را به گوشه لبت کشیدم تا اثر رژلبم را پاک کنم و تو با وسواس خودت را به اتاق استراحت رساندی تا توی آینه چک کنی ردی از بوسه مان روی صورتت نمانده باشد.
_زیر چونه تم پاک کن!
در ظرف ماست خیار را برداشتم و ریز ریز خندیدم.. ساعتی بعد تو غذایت را تمام کرده بودی و منی که سرعت غذا خوردنم نصف تو بود هنوز آهسته و سر صبر داشتم ناهارم را میخوردم.
_آبان؟
نگاهت به صفحه موبایلت بود..
_جونم؟
_باغ عروسی سما و حسام چطوره؟! عروسی اونا تابستون بود ولی تالارم داره. از تشریفات شون بگو خوشت میومد؟
قاشق را زمین گذاشت و گفتم :
_اونجا که خیلی بزرگ بود. کم کم ششصد تا مهمون داشتن .
_خب مراسم ما که بیشتر از این
تعداد میشه!
حق با تو بود یک خاندان دلشان را صابون زده بودند برای این جشن ازدواج خاندان بزرگ و پر جمعیتی داشتید. تو هم که تنها پسر خانواده بودی قطعا مادرت دلش میخواست که همه را دعوت کند. با همه اینها حرف دلم را به زبان آوردم.
_ کاش میشد یه عروسی جمع و جور بگیریم دقیق نگاهم کردی.
_دلیل خاصی داری؟


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:24


#آبان_229



کاش آن زمانی که داشتم حادثه را برای افسر پرونده توضیح میدادم حالم سر جایش بود و تو را از اتاق بیرون میکردم. و ای کاش که جای زخم چاقو جای دیگری بود تا هر وقت چشمت می افتد فک روی هم نسابی و مشت نکنی. مثلا قسمتی که کمتر در دید باشد نه دقیقا درست جایی که اکثر اوقات سرت را میگذاشتی تا به قول خودت صدای دوست داشتنی اش را بشنوی.

دستت را به صورتم چسبانده بودم و سرم روی پاهایت بود. بوسه ای نشاندم به کف دستت و دقیق نمیدانم از وقتی توی ماشین نشسته بودیم چندمین بوسه ای بود که به آنجا میزدم. و آن مشت گره کرده بالاخره از هم باز شده بود... از وقتی از اداره آگاهی بیرون زدیم تا حالا که دم غروب بود و هوا تاریک هیچ کدام حرفی نزدیم. سکوت بین مان را تنها صدای شجریان می شکست... با احتیاط کامل رانندگی میکردی و فکرت به قدری مشغول بود که برای لحظه ای احساس کردم یادت نیست من اینجا هستم.
_ یارا؟
خوب میدانستم کجا و چگونه ناز میان صدا بریزم تا توجه ات را جلب کنم. دستی که به صورتم چسبیده بود ناخودآگاه شروع به نوازش گونه ام کرد. از فکر درامدی و جوابم را دادی .
_جانم؟
_بریم خونه؟
عاقبت گوشه ی لبت بالا رفت و من امیدوارانه ادامه دادم.
_ آرومت کنم.
نگاهت همچنان به جلو بود. بوسه ی دیگری زدم به مشت وا شده ات و با پا
فشاری گفتم:
_بریم. سرت را کاملا پایین دادی و چشم دوختی به لوندی ام..
_کروسان و موکا بزنیم؟!
کافه تلخون.
_چرا کانال و عوض میکنی؟!
_ساحلی چطوره؟! کنار رودخونه
قدم بزنیم.
نگاهت به خیابان بود و ادامه دادی .
_بعدشم بریم بستنی بخوریم.
شکلاتی.
مبهوت و متعجب خواندمت.
_ یارااا؟؟؟
این بار واضح تر خندیدی و با اینکه میدانستی دلیل اخم و تعجبم چیست گفتی:
_ بستنی نه؟! هوا سرده ولی کیف میده عین اون موقع ها به لرزیدن هم بخندیم.
واقعا از این کوچه علی چپ زدن هایت خنده ام گرفته بود. ضربه ای زدم
به شکمت .
_جدی باش دو دقیقه ببینم چته که خونه نمیری. خبریه؟
بیشتر خندیدی و با لحن با
مزه ای گفتی:
_یا خدا! نه چه خبری.
_پس چته؟
_پیداست.
بر و بر نگاهت کردم. از اولش هم منظورت را فهمیده بودم گفتی:
_این روزا اعتباری بهم نیست!
در حالی که سرم را از روی پاهایت بلند میکردم شاکیانه گفتم:
_ شورشو دراوردی دیگه.
سر جایم نشستم شالم را روی موهایم مرتب کردم و غر میزدم.
_ همه از اون ور بوم میوفتن ما این وری افتادیم!
از گوشه ی چشم دیدمت که آرنج لبه ی پنجره گذاشتی و پشت دست را جلوی دهان گرفتی تا خنده ات را پنهان کنی. حرصم درامده بود.
_ آبان.
_ بله؟
_کجا بریم؟
_خونه ی مامان لطیفه.
دستت را بلند کردی و دوباره روی فرمان فرود آوردی .
_حالا خوب شد. قهر کردی؟
_نه.
_ این از اون نه هاست که معنی
آره میده؟!
لپم را گاز گرفتم که خنده ای بیرون نزند و بعد آینه کوچکم را از کیفم برداشتم و گفتم:
_منو برسون خونه. مامانم نگران
ميشه.
چراغ سقف را برایم روشن کردی.
_ زنگ بزن بهشون. بعد شام
میبرمت.
_ فردا مراسمه. باید برم کلی کار داریم یادم نبود!
و رول رژ لب را بالا دادم و روی لب هایم کشیدم. کمی که نگاهم کردی به سمتم خم شدی و گفتی:
_قهر نکن نازی خانوم.
برگشتم. سرم را کج کردم و گفتم:
_ این نازی کیه هرازگاهی میگی به من؟! عشق قبلیه؟!
ابروهایت بالا پرید.
_عشق قبلی کدومه؟
_عشق دوران نوجوونی،
دانشگاه، نداشتی؟
ابتدا خندیدی اما بعد خنده ات تبدیل شد به لبخندی آرام و فکری... با حسادتی زنانه به شانه ات زدم .
_خیلی بی شعوری یارا .
از فکر بیرون آمدی با خنده و
تعجب گفتی:
_چرااا؟
_به کی فکر میکردی؟
_هیچکس .
_تقصیر تو نیست گوشای
من درازه!
بعد رو گرفتم و خودم را
لوس کردم.
_میدونستم .
_چیو.
_این همه کار بلدی خالی خالی
نميشه که!
من به هیچ وجه آدمی نبودم که بحث را به این سمت ها بکشانم. فقط محض اینکه سر به سرت بگذارم و تو هم مثل هميشه کمی اذیتم کنی و بعد با علاقه نازم را بخری گفتم اما تو بدون شوخی جوابم را دادی.
_کی گفته اگه مردی بلد باشه چطوری با معشوقه ش رفتار کنه حتما یه گذشته ای داشته؟ اتفاقا برعکس! اینجوری نیست که من با هرچند تا زن بودم پس تجربه کردم یاد گرفتم. حالا با بقیه هم همونجوری برم جلو. نه! هر زنی، حتی هر مردی، همونجور که سلیقه شون متفاوته اخلاق جنسی شون هم متفاوته! من هر جوری با پارتنر قبلیم رفتار کردم نمیتونم با تو هم رفتار کنم, اون یه آدم دیگه ست تو یکی دیگه. هر مردی فقط باید یه نفر و تو زندگیش از بر باشه. اونجاست که لذت داره...
بعد دستم را گرفتی نبضم را بوسیدی و نرم گفتی:
_مثل من که فقط تو رو بلدم.
و قلبم از میان سینه شره کرد و اینجا بود که معنی کامل چشم و دل سیری را فهمیدم. دله نبودی. هول و بی بند و بار نبودی.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:24


#آبان_228



_کاش میشد یه عروسی جمع و جور بگیریم دقیق نگاهم کردی.
_دلیل خاصی داری؟
شانه بالا انداختم و آخرین قاشق عدس پلو را دهانم گذاشتم.
_نه. ولی به نظرم یه مهمونی جمع و جور تو یه باغچه نقلی خیلی قشنگ تره تا اون همه تجمل تو همچون باغ بزرگ و مجللی.
هنوز متفکرانه خیره ام بودی که ظرف ماست را برداشتم و با خونسردی تهش را دراوردم... و وقتی دیدم خیلی توی فکر رفته ای کِرمم گرفت و با جدیت اما در عین شوخ طبعی گفتم:
_تو هم که بلد نیستی برقصی آبرومون میره! همون بین مهمونا گلچین کنید
سنگین تریم!
و با حفظ همان جدیت ساختگی در حالی که قاشق میکشیدم کف کاسه و انگار که قسمش میدادم کمی بیشتر ماست
بده! گفتم:
_نچ فایده نداره باید بگم سما و حسام روت کار کنن.
آهسته خندیدی و سر تکان دادی اما موبایلت که زنگ خورد و چشمت به صفحه اش افتاد به آنی لبخندت جمع شد جایش را اخمی پررنگ گرفت و مشتی گره خورده... نا خودآگاه من هم خنده ام را تمام کردم و بلند شدم پا به پایت ایستادم. تماس دوستت بود. از اداره آگاهی... جای زخم میان سینه ام از نو سوخت. تمام تنم نامحسوس شروع به لرزیدن کرد و اصلا نمیدانم چطور خودمان را به آنجا رساندیم. فقط میدانم که حرصی پر قدرت به قلبم چنگ می انداخت و در مقابلش ترسی سعی میکرد خودش را پنهان کند. ترس از رو به رو شدن. رو به رو شدن با یک جفت چشم سبز و نفرت انگیز...
_خوب نگاه کن. خودشونن؟
دو مرد دستبند به دست. تکیه شان به دیوار بود. حتی پاهایشان را به هم زنجیر کرده بودند. سر هردو پایین اما با دیدن مرد اولی و آن قامت صدایی لزج و تهوع آور کنار گوشم اکو شد... میخوای تو رم خفه کنم؟ دست پیش کشیده بود... موهایم را کنار زده بود... در خودم لرزیده بودم... حالا هم لرزیدم. چقدر نیاز بود بگذرد تا رد دستانش از روی تنم پاک شود؟ چند بار توی وان آب داغ نشستم و سینه ام را چنگ زدم؟ چند بار تو یا سارینا به دادم رسیدید؟
_صدات که پیش پلیس درنمیاد؟ دهانش بوی سیگار و آدامس نعنایی میداد... کم مانده بود همانجا کف اداره دو زانو بیوفتم؛ عق بزنم و محتویات معده ام را بالا بیاورم. و گاهی از این حافظه ی قوی لجم میگیرد. سرش را که بلند کرد و چشمانش را به من دوخت. بی اختیار قدم عقب گذاشتم و او پوزخندی زد به وحشتم. عقب رفتم. افسر مقابلش ایستاد. با تحکم و عتاب گفت:
_سرتو بنداز پایین.
و تویی که بی فاصله پشتم ایستاده بودی مشتت هر لحظه محکم تر میشد و آن یکی دستت را به نشانه حمایت روی کمرم گذاشتی. مثل این بود که بگویی نترس. من پشتت ایستاده ام... بغضم را قورت دادم. تو اینجا بودی نباید می ترسیدم. سرم را بالا بردم. با تمام حرص و نفرتم نگاهش کردم. برای چند گرم طلا به خودش این اجازه را داده بود که جان یک انسان را بگیرد. چقدر از مرگ بی بی گذشته بود؟ چند روز؟ چهلم اش رسیده بود؟ در غریبی مُرد. در شهر خودت غریب بمیری خیلی ظلم است. سنگینی عجیبی روی سینه ام حس میکردم حسی شبیه به حال آن شب. زبانم تکان خورد. نا مفهوم بود و لرزان مثل این که ابتدا خبرش را به خودم بدهم. دستم را بلند کردم روی گلوی پر بغض گذاشتم
و گفتم:
_ خودشه.
و تو انگار که گوشت به دهان لرزان من بوده باشد. مشتت توی صورتش پیاده شد... شدت ضربه به حدی بود که صدای خرد شدن استخوان فک را شنیدم و شکافتن و جهیدن خون از دهانش را به چشمهایم دیدم... یقه اش را گرفتی و با قدرتی مردانه بلندش کردی و تنش را چند مرتبه کوباندی به دیوار پشت سر... و همه اینها در حالی بود که توی صورت خون آلودش خم شده بودی و با دندان قروچه زمزمه هایی میکردی که نمی شنیدم. هم خدمتی ات. افسر پرونده. زودتر از سرباز نگهبان به خودش آمد و دست دور کمرت انداخت تا جدایت کند.
_ یارا چیکار میکنی؟ بسه. یارا.
گیج و منگ ایستاده بودم و به تو نگاه میکردم. به هیچ وجه انتظار چنین برخوردی را از تو نداشتم. دست های رفیقت دور کمرت حلقه بود و به هر مصیبتی بود تو را عقب کشید. حینی که تو هنوز تقلا میکردی و به سمت آن مرد کش می آمدی و ناسزا که نه. هرچه سزایش بود را نثارش میکردی...
_بی شرف کثافت، حیوون.
سربازها هم خودشان را وسط انداختند رفیقت به تنهایی حریفت نبود. دستم را روی دهانم گذاشتم و به گریه افتادم. تا به حال تو را در این حال ندیده بودم. آنچنان خشمگین و برافروخته شده بودی که میتوانستم رگ های برجسته گردنت را ببینم و هر لحظه امکانش را میدادم تا از دست شان در بروی و دوباره بیوفتی به جان آن حیوان. اولین بار بود که صدای داد و فریادت را می شنیدم. اولین بار بود که میدیدم دعوا کردی آن هم به این شدت و خشونت. هم حیرت زده بودم و هم قلبم به درد آمده بود. شاید بهتر بود ماجرای آن شب را سر بسته برایت میگفتم. کاش آن زمانی که داشتم حادثه را برای افسر پرونده توضیح میدادم حالم سر جایش بود و تو را از اتاق بیرون میکردم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 16:24


#آبان_230



قلبم از میان سینه شره کرد و اینجا بود که معنی کامل چشم و دل سیری را فهمیدم. دله نبودی. هول و بی بند و بار نبودی. مثلا همین که دلت نمیخواست تا قبل از ازدواج مان با هم رابطه داشته باشیم. اعتقادت بود، عقل و منطقت این را میگفت. و من هميشه از آدم هایی که برای خودشان یک سری خط قرمز داشتند خوشم می آمد. صدایت را کنار گوشم ریختی.
_ میگم نازی خانوم چون نااازی.
نازت زیاده .
سر چرخاندم نگاهت کردم و تو همانطور که به سمتم خم شده بودی زل زده به لب های رژ خورده ام با چشم اشاره زدی.
_بیا.
با بدجنسی ابرو بالا دادم. اخم کردی.
_میگم بیا.
_نوچ.
صاف نشستی, سرعت گرفتی و لب هایم فاتحانه انحنا گرفت. ساعتی بعد توی کوچه, چند خانه پایین تر از خانه مامان لطیفه توی ماشین نشسته بودیم و دل نمیکندیم از هم. حرف میزدیم و هرازگاهی تو غر میزدی که چرا نرفتیم جایی شام بخوریم. به ته کوچه خیره بودی و گفتی:
_هفده سالم بود. یه بار اتفاقی با یکی از اقوامای دور مامانم اگه اشتباه نکنم میشد نوه ی خاله ی مامان بزرگش! همسفر شدیم. می خواستیم با لنج دوست بابام بریم دبی. یه دختر داشتن همسن خودم موهای لخت خرمایی داشت... میرفت رو عرشه می ایستاد دریا رو نگاه میکرد. موهاش زیر نور آفتاب جنوب طلایی میشد. برق میزد...
کمی سکوت کردی و بعد گفتی:
_من تو کل اون سفر شیدای اون دختر بودم! مردا جمع شدن با ماشینای شاسی امریکایی برن جمیرا من نرفتم! موندم و پا به پای خانوما کل تجاریای دبی رو بالا پایین کردم فقط به عشق اینکه اون دختر
و بیشتر ببینم.
_اسمش چی بود؟
_محبوب.
لبخند زدم.
_اسمشم قشنگ بوده .
یکی از آن خنده های کوتاه جذاب و مردانه ات را نشانم دادی و گفتی:
_از مسافرت که برگشتیم صبح بود حالم سرجاش نبود احساس میکردم قلبم میاد تا اینجا و برمیگرده.
و خطی فرضی روی سیب گلویت کشیدی. آرام خندیدی و گفتی:
_هورمونای نوجوونی بدجور قاطی کرده زده بود بالا.
از تصور قیافه ات در آن سالها انگار کسی دلم را مالش داد...
_عصرش تمرین بسکتبال داشتم تو سالن مامانم گفت نرو استراحت کن ولی گوش نکردم رفتم.
صدایت افت کرد و با لبخند معنا داری زمزمه کردی.
_شب که برگشتم یادم رفته بود.
بعد سرت را بالا آوردی و گرمای نگاهت پخش صورتم شد. دستت را دراز کردی و دسته ای از موهایم را به نرمی میان انگشت گرفتی و لمس کردی.
_خبر نداشتم یه سال بعدش یه دختر با موهای حلقه حلقه مشکی و خنده های ریز و شیرینش که دایی دایی از دهنش نمیوفته و هميشه معصومیت چشمای درشت و سیاهش منو وا میداشت که نگاهش کنم میاد تو زندگی مون و قراره
بشه آروم جون من.
نخودی خندیدم و تو همانطور که با شیفتگی نگاهم میکردی گفتی:
_چه میدونستم اون دختر کوچولو وقتی بزرگ بشه اینقدر خوشگل میشه؟ اینقدر اراده ش دیدنیش میکنه که هربار وقتی نگاش کنم با خودم بگم میخوامش.
فرو رفتگی چانه ام را لمس کردی.
_کجا فکرشو میکردم اون آخریا به جایی برسم که هربار صدام میزدی تو دلم بگم به من نگو دایی لامصب!
عشق و سرگشتگی در حرکاتت موج میزد و من غرق در لذت زنانگی و البته اعتماد به نفس میشدم.
_حالا موهای من خوشگل
تره یا اون؟!
میدانم. سوال مسخره ای بود که خودش سرخود بیرون زد. چشم باریک کردی تا شرارت نگاهت کمتر معلوم باشد
و گفتی:
_هر گلی یه بویی داره!
بی اراده خندیدم و برایت چشم
درشت کردم.
_بدجنس.
_من بدجنسم يا تو که همچین سوالی میپرسی؟
لبخند پهنی زدم و با بی حالی سرم را چسباندم به پشتی صندلی و نگاهت کردم.
خسته بودم.
_ ازش خبر داری؟
عمیق نگاهم کردی...
_اوهوم.
_داره ازدواج میکنه.
مثل من سر تکیه دادی به پشتی صندلی و خیرگی ات به جان صورت
و موهایم بود.
_با یه نفر که بدجوری میخوادش.
دندان روی لبخندم فشردم. آرامش و دلخوشی آن لحظه ام را به هیچ چیز نمیفروختم.
_جدی باش. محبوب رو میگم.
آهی کشیدی و دست گذاشتی
روی ران پام...
_دوسال بعدش ازدواج کرد. ما سفر بودیم نتونستیم بریم ولی چند وقت پیش شنیدم طلاق گرفته.
_چرا؟؟؟
_اونجور که فامیل می گفتن بچه دار نمیشده شوهرش طلاقش داده.
حقیقتا دلم به حالش سوخت.
همراه با آهی سر چرخاندی دوباره به کوچه نگاه کنی که یکباره تکان کوچکی خوردی و شق و رق نشستی! مامان لطیفه آمده بود دم در حیاط ایستاده و به ما نگاه میکرد... بی معطلی پیاده شدی از همانجا سلام و احوالپرسی را شروع کردی تا وقتی که رسیدی جلوی در و دستت را به سمت مامان لطیفه دراز کردی. در ماشین را بستم و تا آمدم خودم را به تو برسانم در کمال تعجب دیدم که مامان دست در دستت گذاشت و گرم فشرد. خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم... مامان لطیفه به هیچ مردی دست نمیداد. حتی به شوهرعمه نسرین هم تا به حال دست نداده بود.
_سلام مامان .


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 13:20


⭕️ مجید رضوی - چشم تو


Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 13:17


عزیزترین کسایی که توی زندگیت داری ؛
هیچ وقت نمیدونن شما دارید با چه مشکلی چیزی دست و پنجه نرم میکنید
چقدر شبا رو تا صبح بیداری میکشید و خوابتون نمیبره ؛ چقدر صبحا رو به زور تنتون رو از تخت جدا میکنید
چقدر دهن خودتون سرویس می‌کنید تا زخم های قبلتون رو ترمیم کنید
هیچ کدوم از اینا رو نمی‌دونن ولی تا دلتون بخواد فقط نیش و کنایه میزنن ؛
احساس گناه میدن ؛ تروما اضافه میکنن ؛ روح و روانتون باز گند میزنن توش

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 13:15


حالم خوبه ها، یه دفه یادم میفته انگار همه موفق شدن بجز من، همه خوشبختن بجز من، همه به یه جایی رسیدن بجز من، همه دوست داشته میشن بجز من، همه زندگی میکنن و من فقط نفس میکشم.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 13:14


بی‌احترامی در‌هایی رو می‌بنده که معذرت‌خواهی هم نمی‌تونه بازشون کنه.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 13:13


‏نقاشی یه درس بزرگ بهم داد، تا از خطی مطمئن نشدم پُر رنگش نكنم دقيقاً مثل آدما!

Amin
@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 13:11


🔥

باهم گوش کنیم

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 06:49


یه نصیحت واسه تمام
مراحل عمر از شیخ بهایی:

شکوه سکوت را
به ارزانیِ کلام مفروش

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 06:49


فرق بین یک دوست واقعی و یک آشنا -یا فرد معمولی- در این است که یک دوست، موقعی که «وقتش است» حاضر است؛ ولی سایرین اعم از آشنایان فقط موقعی که «وقت دارند» حاضرند!

#خورخه_لوئیس_بورخس

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 06:48


از یک سنی به بعد فقط آرامش می‌خواهی. جمع را دوست‌داری، اما یک جمع در میان، دلت تنهایی می‌خواهد. سفرهای خانوادگی را دوست داری، اما هرچند سفر درمیان، دلت مسافرت‌های تنهایی می‌خواهد.
از یک سنی به بعد انگار خسته‌ای از فضای شخصیِ خودت را نداشتن و دائما در مواجهه و تعامل با آدم‌ها بودن و لحظه‌شماری می‌کنی حتی شده ساعاتی را تنها باشی و تنهایی از فضای خصوصی و خلوت جهانت لذت ببری و تنها هم که شدی، هرچند مشتاق بوده‌ای اما آنقدر تنها بودن را بلد نیستی که نمی‌دانی با تنهایی‌ات چه‌کار کنی!
از یک سنی به بعد تمام هدف‌های جهانت به یک شاهراه می‌رسند؛ این‌که هرچیز که می‌شود و هرطور که پیش می‌رود، مهم‌ترین مسئله‌ این است: تو باید آرامشت را حفظ کنی و نگران چیزی نباشی و غصه‌ی چیزی را نخوری...

#نرگس_صرافیان_طوفان


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

11 Jan, 06:48


به تو ای
حضرتِ صبح،
صاحبِ لبخند،
به تڪرار و با عشق
"سلام"

#لیلا_مقربی
صبحتون پرطراوت

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Jan, 12:25


قانون جهان هستی بر پایه احساس است

اگر به هر دلیلی احساس خوبی نداشته باشید و این احساس را ادامه دار کنید جهان اتفاقات بد را وارد زندگیتان می‌کند و این زنجیره آنقدر ادامه پیدا خواهد کرد تا روندتان را تغییر دهید به عبارتی شما از قانون حس خوب= اتفاقات خوب سرپیچی کردید و مجازات آن را با اتفاقات بد زندگیتان می‌دهید.


می‌توانیم بر نکات مثبت زندگیمان تمرکز کنیم و بابتشان سپاسگزار باشیم و اینگونه حس خوبمان را تداوم ببخشیم و طبق قانون جهان پاداش حس خوبمان را با اتفاقات خوب دریافت کنیم.

با پیاده روی کردن؛ با در آغوش کشیدن فرزندمان، با دوش گرفتن
با نوشتن با عبادت با مدیتیشن با آواز خواندن
با محبت کردن به عزیزانمان با صحبت کردن با خداوند احساسات مثبت ایجاد کنیم.

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

10 Jan, 12:20


🌱همیشه راهی هست🌱:
.
زندگی کنید
زندگی شگفت انگیزی را که در درون شماست زندگی کنید
نگذارید چیزی از دست تان برود
همیشه در جستجوی احساسات جدید باشید
از هیچ چیز نترسید

.
به تلاشی که برای هدفت میکنی، افتخار کن!
چون شخصیتِ تو، زندگیِ تو،
موفقیتِ تو و حالِ خوبت
به همین تلاش بستگی داره...🌱

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 17:40


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 17:39


#آبان_222



صدای سرور خانم را شنیدم.
_ هما مثل یه مادر هرکاری از دستش بر می اومد برای آبان کرد...
بالای پله ها ایستاده بودم و تپش های قلبم امانم را بریده بود.
_بس کن مامان ادامه نده. بذار دهنم و بسته نگه دارم.
بلند شدی و به سمت دری رفتی که به باغ و صبحانه خوری باز میشد.
_آقا خسرو چند لحظه .
و رو کردی به مادر و خواهرهایت..
_من خواستگاری مو کردم جوابمم گرفتم. دست و پاتونو جمع کنید برای مراسم نامزدی...!
بابا هنوز داخل نشده بود که نگین در حالی که سعی میکرد فریاد نکشد گفت:
_باشه هما بد. فقط یه جواب به من بده چرا جانا رو ول کردی؟ غیر از اينه که آبان ادعای عاشقی کرده و تو به خاطر شرایطش دلت براش سوخته؟
بوی سوختگی دلم را می‌شنوی؟ شهر را پر کرده... بابا داخل شد. نگاهی به جو متشنج انداخت و یارا در را پشت سرش بست و به طرف نگین رفت.
_ چرا از خود جانا نمیپرسی؟
حالتی شبیه به سرگیجه به من دست داد و نرده های چوبی را محکم گرفتم.
نگین_ من که هزار بار گفتم شماره شو بده آشنا شم باهاش خودت هر دفعه سر دوندی منو.
موبایلت را باز کردی و به دستش
دادی.
_ بیا این اسمش اينم شماره ش
زنگ بزن.
نگین شماره را لمس کرد. سرم به گردنم اضافی بود... چند لحظه ای بعد صدای زنگ موبایل من که در سالن پیچید همه یکه خورده سر بالا آورده و نگاهم کردند. تنها تو بودی که با آسودگی دست در جیب های شلوار گرم ات فرو برده با لبخند به سمتم چرخیدی
و گفتی:
_جانا! چرا جواب نمیدی عزیزم؟!
نگاهم به صفحه ی موبایلم بود و نام تو چشم هایم تند و تند پر میشد و خالی, صدای هما آمد. پدرم را خفت میداد.
-آقا خسرو کلاهتو بذار بالاتر دیدی؟ دخترت از اون موقع که اومد خونه ی من نمک خورد نمکدون شکست.
بعد سر بالا برد و به من چشم دوخت. با نفرتی عظیم و آنچنانی...
_بی همه چیز اون موقع بهش میگفتی دایی و میرفتی بغلش می خوابیدی؟!
بابا سرش فرود آمد. دستهای تو که مشت شد و با غیظ به سمتش خیز برداشتی چشمانم را بستم و صدای داد و فریادش
را شنیدم
_میخوای بزنی داداش؟ بیا، بیا بزن. شرم نکن اون یادت داده چطور حیا رو بخوری یه آبم روش وگرنه تو که اینجوری نبودی
تو که...
_هما.
سرور خانم صدایش لرزید .
_هما .
هاجر وحشت زده دهان باز کرد.
_هما.
چشم باز کردم و با حیرت به اویی که روی مبل پشت سرش افتاده بود نگاه کردم. پلک هایش بسته بود و رنگش زرد... بابا به دو طرف صورتش ضربه میزد و تو با فاصله ایستاده بودی و با ناباوری زل زده بودی به خواهر نیمه هوشیارت...
کارن که نیم خیز شد و با ترس و بغض مادرش را صدا زد، کیفم را زمین انداختم و پله ها را پایین دویدم...


زیر روشنی چراغ برق ایستاده بودم. کوچه خلوت بود و رعب انگیز... آن کوچه. آن هشت متری, نگاه ترسیده ام را میدواندم به اطراف حس می کردم که هر لحظه تاریکی پیش تر می آید. گلویم را خفقان گرفته بود. چرا پای فرار نداشتم؟ انگار پاهایم بسته باشد انگار که چیزی میان آن کوچه جا مانده باشد نه میتوانستم برگردم بردارمش و فرار کنم و نه می توانستم بدون او از آن برزخ بیرون بزنم... چرخیدم. به ته کوچه ی بن بست نگاه کردم. همه چیز مبهم بود و سرگردان, حس از دست دادن عزیزی را داشتم... از سر ترس غم و ناتوانی آوای سوزناکی از دهانم بیرون زد و تا به حال شده با صدای ناله ی خودت از خواب بپری؟ دستم رو تختی را چنگ زد و بلند شدم وسط تخت نشستم. چه کابوس سیاه و چرکینی بود...
_آبان!
نیم خیز شده تکیه ات به آرنجت بود. حتما تو هم صدای ناله ام را شنیده بودی.. کاملا به سمتت چرخیدم و گفتم:
_خواب بد دیدم.
هوشیارتر شدی و از زیر لحاف
درامدی .
_با اضطراب خوابیدی.
و مرا جلو کشیدی و سرم را چسباندی به سینه ی برهنه ات روی موهایم را بوسیدی و حینی که سیاهی زلف درازم را آهسته نوازش می کردی گفتی:
_آب بیارم برات؟
هنوز صدایت گرفته ی خواب بود...
_ نه.
ناخوداگاه زبان چرخاندم.
_ بریم اونجا؟!
_کجا؟
_محله ی قدیمی کوچه ی بچگیام چرا باید کابوسم بشه؟
همچنان تکه ای از روحم در خواب مانده بود... لب برچیدم .
_مگه نه که مال بقیه یه خاطره ی دلنشین و روشنه؟ پس چرا مال من سیاه بود؟
موهایم محکم تر بوسیده شد. از آغوشت فاصله گرفتم, مقابلت دو زانو نشستم و گفتم:
_خواهش میکنم یارا.
نگاهت دو دو زد در خواهش نگاهم, سردرگم بودی.
_ جانم؟
_بریم اونجا.
خم شدی دکمه آباژور شیشه ای و قدیمی روی کناری تخت را زدی تا بهتر ببینی ام: هر دو دستت را گرفتم, التماست کردم.
_ یارا! آبان اونجاست. اسیره...
خودم را جلوتر کشیدم.
_ باید برم بیارمش.
و تو حیرت زده به حالم نگاه میکردی و من نجوا کردم .
_خواهش میکنم.
با تردید به چشمانم خیره بودی...


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 17:39


#آبان_221



نگین روی خانواده شوهرش حساس بود و هما خیلی خوب میدانست به کجا اشاره کند تا جرقه ای روشن کند. و یک انسان تا کجا میتواند پست باشد؟
هما_ دختر اینقدر بی عار ندیدم تو عمرم. این کم محلی ها که ما بهش کردیم اگه رو سنگ میذاشتی آب میشد .
با حرصی پنهان پا روی پا انداخت
و گفت:
_البته نگار و دختراش کار و خراب میکنن. نرگس هم که کلا نمیفهمه
هرچی میگی.
و کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید. گوش هایم پوف پوف صدا میداد و سرم سنگین بود. با وزن نگاهی سرم بالا آمد و با هاجر چشم در چشم شدم... نگاهش پر از غم بود. پر از دلخوری گوشه های لبم را با زحمت بالا دادم و لبخندی به رویش زدم. بدون هیچ واکنشی سر چرخاند و تو که از پله های دوبلکس پایین آمدی دلم قرار گرفت... مثل اینکه تمام کس و کارم را دیده باشم قلبم به سمتت پر کشید و کم مانده بود مانند بچه ها گریه کنم.
نگین_ عافیت باشه.
_ممنون.
و هما از عصر تا به حال با تو قهر بود و حتی از کباب های شام امشب هم نخورد. گوشتی بود که تو به نیت سلامتی من قربانی کرده بودی. حق داشت! بدتر از زهر بود برای او... با چشم به دنبالم گشتی مرا که دیدی لبخند گرمی زدی و اشاره کردی که بلند شوم و نزدت بیایم.
_بیا عزیزم. تنها چرا نشستی؟!
طعنه ای در کلامت بود و آنهایی که باید به خودشان بگیرند گرفتند و بیشتر از قبل توی فیگور رفتند! من که با تمام معذب بودنم بلند شدم از هاجر پرسیدی.
_مامان کو؟
به اتاق اشاره زد .
_پیش دو قلوها .
مادرت از اتاق بیرون آمد و من کنار هاجر نشستم.
_مامان بیا بشین کارتون دارم!
مادرت از راه آشپزخانه برگشت
و گفت:
_چای نمی خورین؟
_نه قربون دستات.
و به پشتی مبل تکیه دادی و نگاهی دقیق انداختی به خواهرهای بق کرده..
_من زودتر میخوام عروسی بگیرم!
نفسم برید. دهانم خشک شد و زبانم به سقف چسبید...
هما را انگار مویش را آتش زده باشی در جایش تکانی خورد و اگر چاره داشت بلند میشد و صحنه را ترک میکرد.
نگین _زودتر یعنی کی؟
چانه ات را بالا دادی و حینی که نگاه اخم آلودت به هما بود گفتی:
_یعنی تا آخر پاییز .
نگین ابرو به هم چسباند و سرور خانم به گل قالی ابریشم زیر پایش خیره بود..
نگین _داری تند میری یارا. باید بیشتر فکر کنی نظر ما، نظر مامان واقعا برات مهم نیست؟
با بی تفاوتی پا روی پا انداختی و به مادرت که کنارت نشسته بود نگاه کردی
و آرام گفتی:
_اجازه میدین قبلش یه مراسم خونوادگی بگیریم برای نامزدی؟
خونسردی و نادیده گرفتنت نگین را از کوره به در برد به جلو سر خورد لبه ی مبل نشست و بالا پوشی که دور شانه هایش انداخته بود افتاد روی بازوهایش.
_مگه جانا چش بود؟!
به ضرب گردن چرخاندی و چشم دوختی به او .
_شما جانا رو دیده بودین؟
شقیقه ام تیر کشید و تمام اعضای تنم داشتند به سمتت کشیده میشدند تا بفهمانند که بس است. در دل نالیدم جان آبانت
ادامه نده.
نگین_ قشنگ مشخص بود دوسش داری. هنوز یک ماه نشده با هم ویلا بودین بعد چی شد یهو؟
نگاهی پر از کینه به من انداخت و دوباره به تو نگاه کرد .
_همین که آبان و نوید از دسته گل شون رو نمایی کردن ورق برگشت. فکر دل اون دختر بیچاره رو کردی؟ داداش تو که اینقدر بی رحم نبودی.
_پرسیدم شما جانا رو دیده بودین؟
نگین_ نه ولی...
پریدی میان حرفش.
_ نه؟ پس چطور سنگ شو به سینه میزنی؟ به فکر دل اونی بعد نشستی اینجا دل این دختر و ریش ریش میکنی؟ بابا دمتون گرم خیلی وجدان دارین. چه بدی دیدین ازش مگه؟ حرف و حدیث و دروغ
و دغلو ول کنا.
اشاره نامحسوسی به هما کردی و ادامه دادی .
_چی به چشم دیدین؟ اینو بگو.
نگین که ساکت شد تو رو کردی به مادرت و گفتی:
_مامان میدونی که من جونم برای تک تک تون در میره. برام مهم هستین. الانم فقط ازتون یه خواهش دارم.
ایستادی و با قطعیت گفتی:
_اعتماد کنید بهم. میدونید که دل و عقل من از هم جدا نیست!
بعد به طرفم آمدی دستم را گرفتی بلندم کردی و من نالیدم.
_ یارا خواهش میکنم.
به اتاق اشاره زدی و گفتی:
_ برو آماده شو برسونمت.
درمانده نامت را خواندم .
_یارا...
_برو آبان.
جدیت کلامت به رفتن وادارم کرد و پله ها را با دو بالا رفتم. پالتو و شالم را سر چوب آویزان کرده بودی توی یکی از کمد دیواری ها... به سرعت پوشیدم موبایلم را از جلوی آینه برداشتم کیفم را از بغل تخت خوابت چنگ زدم و از اتاق بیرون دویدم.
سرور خانم_ ما هیچ وقت نگفتیم آبان خوبه یا بد.
_ ولی دخترات دارن میگن مامان. چشم شون و بستن گوش شون دادن دم حرفای یکی که...
تحکم کلام مادرت جمله ات
را قطع کرد.
_در مورد خواهرت درست صحبت
کن یارا.
چند لحظه ای سکوت شد و بعد صدای سرور خانم را شنیدم .
_هما مثل یه مادر هرکاری از دستش بر می اومد برای آبان کرد..


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 17:39


#آبان_224



وقتی به خانه رسیدیم پنج صبح بود. مرا به تخت خواب بردی و وقتی که مطمئن شدی حالم خوب است گفتی موبایلم را در دسترس بگذارم و بدون اینکه دیگر بخوابی مرا بوسیدی و رفتی که به مزرعه برسی... تا خود ظهر یک پشت خواب بودم و این بعید بود. اما فکرش را که میکنم از آسودگی بود آسودگی از اینکه قرار نبود آن کابوس تکرار شود سالهای سال ناخودآگاهم در بن بست آن کوچه مانده بود. باید می رفتم. باید میرفتم روانم را، خودم را، بغل میگرفتم. کمی از آن روغن معطری که برای موهایم گرفته بودم را کف دستم ریختم و آهسته پرسیدم.
_ هما چطوره؟!
_از من و تو بهتره!
_تقصیر من نبود که اون جوری شد...
زمزمه ام با خودم بود اما تو شنیدی و با تحکم گفتی:
_معلومه که تقصیر تو نبود. تقصیر هیچ کس نبود به جز خودش اینقدر خودتو سرزنش نکن تا مثل دیشب به اون حال
و روز بیوفتی.
و هنوز هم معتقد بودی ريشه ی اضطراب و پریشان حالی دیشبم مربوط میشد به اتفاقات چند شب گذشته...
_اون مادر برادرمه!
تمام موهایم را یک طرف جمع کردم و پنجه کشیدم میان شان و از اینه میدیدم از سر کلافگی و خستگی, با انگشت شست و سبابه گوشه چشمهایت را ماساژ دادی و در همان حال گفتی:
_اون فقط مادرزادی یه دریچه قلبش گشاده. حتی منم همینطوری ام ژنتیکیه.
دستم بین فرفری ها ماند..هما را خبر داشتم چون از قدیم تا کم و زیاد میشد دست به سینه میگرفت و نشان میداد که نفسش تنگ شده و به همین روش عالم و آدم را خبر کرده بود! اما تو را... صندلی را عقب دادم و از پشت میز آرایش بلند شدم. آمدم کنارت روی تخت نشستم کف دستم را روی سینه ات دقیقا روی قبلت گذاشتم و متحیرانه گفتم:
_ نمیدونستم.
به نگرانی ام لبخند زدی و دستم را گرفتی به لب چسباندی. تن جلو کشاندم روی قلبت را بوسیدم و سرم را گذشتم روی سینه ات... چشمهایم بسته بود و به صدای تپش قلبت گوش میدادم و حس میکردم که از موهایم نفس میگیری...
_دیشب اونقدر نا آروم بودی که چند بار اومدم زنگ بزنم به دکترت دلیل این عذاب وجدانت و نمیفهمم.
_عذاب وجدان ندارم. نگران کارن
بودم همین.
_ اورژانس فقط یک آرامبخش به سرمش زده و رفته بود...
سرم را برگرداندم تا ببینمت .
_نمیخوام دید مادرت به من از اینی که هست بدتر بشه.
_ مامان من شاید در درجه اول احساساتی برخورد کنه ولی ته تهش دختر خودشو خوب می شناسه.
چشمهایت قرمز بود و مملو از بیخوابی در طول بیست و چهار ساعت گذشته یکی دو ساعت بیشتر نخوابیده بودی... سرم را از روی سینه ات بلند کردی و کنار
خودت خواباندی.
_بخوابیم دیگه.
_من تا همین الان خواب بودم
نمیتونم بخوابم.
_ اینش دیگه به من مربوط نیست.
و پا روی پاهایم انداختی تا نتوانم تکان بخورم. با نارضایتی و اعتراض گفتم:
_ نکن یارا. نمیخوام بخوابم
خوابم نمیاد.
_همین که گفتم تنبیهه.
_چه تنبیهی؟
دست دور شانه ی ظریفم حلقه کردی و لب دادی به لب هایم... تسلیم شدم و در برت آرام گرفتم.
_ یارا؟
_بخواب.
انگشت اشاره را آهسته کشیدم روی ابروان پر پشتت. یکی از روش های خودت برای تسلا دادنم بود و با گذشت این مدت. یکسری نوازش ها و عادت هایمان داشت شبیه به یکدیگر میشد.
_ یه شرط دارم.
چشمانت باز شد. از کنجکاویت خنده ام گرفت و با این حال گفتم:
_من همه ی عمرم و دختر مامان لطیفه بودم. الانم منو از اون بخواه.
مردمک چشمانت متفکرانه در نگاهم چپ و راست میشد. دستی که روی قلبت بود را سراندم تا عضلات
سر شانه و گفتم:
_خواستگاری یا هر مراسم دیگه ای تا قبل از عروسی مون باید تو خونه مامان لطیفه ی من برگزار بشه. بابام و هما، مامانت و خواهرات، خوششون بیاد یا نه ولی تنها خواسته ی من همینه. اون دوتا! هیچ وقت حرمت مامان منو نگه نداشتن تو نگه دار.

***
سرم را روی دامنش جا به جا کردم و دستش را به صورتم چسباندم. دستانش دنیا دنیا عطر داشت. از راه رسیدنش مثل یک رحمت بود. مثل برکتی که به یکباره روانه زندگی میشود. آن یکی دستش را از نقطه ی رویش مو روی پیشانی میکشید تا درازای موها... انگار که دنیا زنده شده بود... همه جا را آفتاب گرفته بود... و من به خانه ی بچگی هایم بازگشته بودم. چهاردیواری که پر بود از ناکامی پر از کودکی... مژگان نمناکم را باز کردم. روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم.
_چرا یه بی معرفت نمیگی به من؟ چرا یکی نمیخوابونی بغل گوشم تا حالم
جا بیاد؟!
و جوابم لبخند وسیعش بود و مرا شرمنده تر کرد. گل های پیراهنش را چنگ
زدم و گفتم:
_مامان. جون آبان یکی بزن! دارم
دق میکنم .
_حالا اکه خیلی ناراحتی بیا تا
من یکی بزنم!
برگشتم و به ریحانه نگاه کردم. سرش را روی یکی از کوسن های مبل گذاشته روی زمین خوابیده بود و به من و مامان لطیفه نگاه می کرد. به رویش خندیدم و او گفت:


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 17:39


#آبان_223



_باید برم بیارمش.
و تو حیرت زده به حالم نگاه میکردی و من نجوا کردم .
_خواهش میکنم.
با تردید به چشمانم خیره بودی... عقلت میگفت که مضطربم, باید مثل هرشب نوازشم کنی حرف بزنی تا آرام شوم و دوباره بخوابم. نمیدانم در آن لحظه چه چیزی میان مردمک چشمانم دیدی اما هرچه که بود. عقلت را کنار زدی و دل دادی به خواسته ی نامعقولم...

سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. دستگیره را کشیدم و پیاده شدم... بوی یاس اولین چیزی بود که خودنمایی کرد. در خواب هم بوی یاس می آمد؟ نه... هشت متری سوت بود و کوری نیمه های شب چقدر همه چیز غریب بود. هم غریب و هم آشنا در ماشین را باز کرده و همانجا ایستاده بودی. همین که تو همراهم بودی موجی از امنیت و قرار بود.
با پریشانی سر چرخاندم؛ هنوز هم مطمئن نبودم بیدارم؛ نکند ادامه ی همان خواب باشد؟ نکند اصلا بیداری در کار نبوده باشد؟ صدای هق هق می آمد... هق هقی ریز و کودکانه...
_ آبان؟ گریه نکن مامان. گریه نکن دور سرت بگردم. میاد! بابات میاد...
سرجا ماندم و با زاری گفتم: مامان... خاطره ها با آن لبخند خبیث شان دور سرم چرخ می خوردند... آبانم از کودکی باریدن را خوب بلد بود... صدایی لطیف دوباره در کوچه پیچید. _ببینمت! تو دوباره گریه کردی؟ ایقد اشک نریز مامان نفسَم میره... بسه هرچی دم در نشستی. به خدا او پسر بی وفای من اگه بیاد زنگ این خونه رو بلده.
بلد بود؟ به ولله که بلد نبود... سینه ام چنگ خورد. آبانم چه کشیده بود؟ هر چه جلوتر می رفتم بوی یاس سنگین تر میشد و بغض میان گلو بیشتر باد می کرد... روی دیوار آجری و چرک مرده ی همسایه؛ بوته یاس خشکیده بود... پس این عطر قوی میان سیاهی شب... آبان پشت بوته ی یاس قایم شده بود. غریبه دیده بود... غم بیداد می کرد. بغضم چرا نمی ترکید؟ چرا پا گذاشته بود بیخ گلو و میخواست خفه ام کند؟ پاهای کوچک و برهنه اش را می دیدم... بلندی موهای فرفری اش دور تن کوچک و نحیفش را پوشانده بود. نگاهش خشکیده بود به سر کوچه, مثل بوته ی یاس... دخترکم هنوز منتظر بود؟ با همان حس خفگی ناله زدم.
_اون نمیاد. بیا بریم...
سینه ام تنگ بود. دستم را به سمتش دراز کردم و بغض آلود خواندمش.
تو هنوز با فاصله ایستاده و نگاهم میکردی. ساعت سه نصفه شب بود. و ما هر دو دیوانه بودیم. دیوانه های عاقل نما... دست آبان را گرفتم و آهسته کشیدمش به سمت خودم. مقاومت نکرد. خسته بود... خسته ی بیست و چند ساله ی یک انتظار پوسیده. رد پای اشک های بیست و چند ساله اش روی صورت گرد و سفیدش شوره بسته بود.. آبانم مگر چند سالش بود؟! به آغوش که کشیدمش, با بی پناهی به سینه ام چسبید و سرش را روی شانه ام گذاشت... با بی وزنی به سمتت آمدم. در ماشین را باز کردم و نشستم. نگاهت خیره سنگین و البته نگران بود. دستم را گرفتی انگشت هایت را جا دادی بین انگشتانم و من نگاهی کردم به هم آغوشی دست ها و بعد سر بلند کردم. با چشم هایت حالم را پرسیدی و با لبخندم پاسخ ات را دادم. گاهی با همین سکوت و صبوری حمایتم میکردی و من شیفته ی این نوع از همراهیت بودم. استارت زدی و حینی که دنده عقب از آن کوچه میرفتیم چشم دواندم روی شب. نفس های آخرش بود. آن هشت متری بن بست, له له میزد برای ذره ای صبح! آبان که سر کوچکش را روی قلبم گذاشت و آرام گرفت حسابی دور شده بوديم. دستم هنوز به حمایت دستت بود. دهان باز کردم برای بلعیدن ذره ای هوا به یکباره درز دلم باز شد و تمام اشک هایی که تلنبار شده بود بیرون زد میان زاری و گریه هر دو دستم را روی سینه جمع کرده بودم. در ترحم برانگیز ترین حالت ممکن, آبان را به آغوش گرفته بودم. میخواستم که اطمینان بدهم که دیگر رهایش نخواهم کرد. میخواستم بفهمد اگر روزی فراموشت کردند خودم یک تنه پشتت ایستاده ام می خواستم فریاد بکشم غمت نباشد. آرام بگیر عزیزکم... نفهمیدم کی ماشین را به کنار خیابان کشیدی و کی سخت به آغوش گرفتی مرا. بوسه های پی در پی ات را به سر و صورتم میزدی و دست بزرگت روی ستون فقراتم بالا و پایین میشد تا تسکینم دهی. نمیگفتی آرام باش نمیگفتی گریه نکن, میدانستی که آرام گرفتنم در خالی شدن است. فقط نوازشم کردی و گرمای تنت را به جانم ریختی. و بابا خیلی وقت بود معنای خودش را از دست داده بود. و منی که بدون آن دو پدر و مادرم؛ تنهایی و با هر سختی که بود روزگار گذراندم و از پس خودم برامدم, فقط میخواستم که همانجا و در همان فاصله بمانند. دیگر به کارم نمی آمدند.


خمار و خواب آلود روی تخت دراز کش افتاده بودی و اندام مرا لای آن نیم متر حوله ی استخری وجب میکردی... سشوار را خاموش کردم و به خودم در آینه نگاه کردم موهایم بعد از سشوار حجیم و مجعد شده بود... وقتی به خانه رسیدیم پنج صبح بود. مرا به تخت خواب بردی و وقتی که مطمئن شدی حالم خوب است.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 17:39


#آبان_225



برگشتم و به ریحانه نگاه کردم. سرش را روی یکی از کوسن های مبل گذاشته روی زمین خوابیده بود و به من و مامان لطیفه نگاه می کرد. به رویش خندیدم و او گفت:
_هرچی فکر میکنم میبینم داییته!
خنده روی لبم ماسید و او به مامان لطیفه گفت:
_یعنی به هم حروم نیستن!
مامان لطیفه که اخم کرده بود چانه بالا انداخت و گفت:
_هم پشت بهش نامحرمه.
ریحانه_ به حق چیزای ندیده!
عمه نسرین از آشپزخانه بیرون آمد سینی چای را زمین گذاشت و حینی که با پا به ریحانه اشاره میزد گفت:
_تو دوباره مثل پیرزنا حرف زدی؟! جمع کن پاتو از وسط خونه.
ریحانه_سه ساعته این دراز افتاده اینجا هیچ کس هیچی نمیگه بهش همین که ما سرمونو گذاشتیم زمین تیپا حواله
مون میکنی .
بی اختیار بلند شدم نشستم و ریحانه حینی که روی مبل می نشست دست دراز کرد و موبایل مرا از روی عسلی برداشت. عمه برای من و مامان لطیفه چای گذاشت و همانطور که در ظرف نان یوخه را باز
میکرد گفت:
_خیلی لاغر شدی عمه. دردت تو
سرم بخوره.
ریحانه مزه پراند .
_خدا نکنه. دردش بخوره تو سر اون خواهر شوهرش! زن دايي عزیزم!
عمه هم آهسته خندید. نامحسوس به لب های خندان مامان لطیفه اشاره کرد
و که گفت:
_از وقتی اومده از دستم در رفته چند رکعت نماز شکر خونده. میگه وقتی فهمیدم دخترم و به زور دادن به نوید اینقدراشک ريختم خدا جوابم و داد.
با شرمندگی و غم سر چرخاندم و نگاهش کردم. مثل همیشه چایش را داغ داغ میخورد... دلم خون شد و عمه نگاهم کرد. از صبح رفته و آمده بود و هی قربان صدقه به دلم بسته و هرازگاهی زیر لب میگفت:
_ برادر بی لیاقت من...
شاید تنها او بود که مرا درک میکرد. سالهای زیادی بود که او مطلقه و البته مستقل بود و هرکاری که توانسته برای بچه هایش کرده بود. حرف و حدیث مردم را به جان خریده اما کم نیاورده بود. جا نزده بود... سختی هایی که من در طی آن چند سال کشیدم در برابر تنهایی و رنج هایی که عمه نسرینم در طول پنجاه و پنج سال زندگی اش کشید. خیلی کوچک و ناچیز بود. عمه هميشه از همان بچگی برای من نماد زن قدرتمندی بود که اراده زنانه و من این روزها یاد گرفته بودم که شکوه یک زن به جواهراتش نیست بلکه به رنگ لب ها و لبخندش است. و قدرتش خلاصه میشود در تنهایی و سر گذشتش به دفعاتی که دستش را به زانوی خودش گرفته و بلند شده. عمه آرنج کوبید به پای ریحانه که پشت سرش روی مبل نشسته بود
و گفت:
_تا جونت در بیاد!
ریحانه_مامان ميشه هی به من سیخونک نزنی؟ یه سوال پرسیدم.
عمه_آدم باید حرف دهنشو مزه مزه کنه. سی سالته کی میخوای بفهمی؟
ریحانه پا روی پا انداخت و همانطور که موبایل مرا دست میگرفت تا دوباره تلاش کند پسوردش را بزند! گفت:
_حالا هر روز به ما متلک بنداز. اصلا امسال منو به جای گل کلم ترشی بنداز
دلت خنک شه عمه.
_حتما!
و برای من چشم و ابرو آمد با هم خندیدیم و اندکی بعد وقتی تلخی چایم را میچشیدم گفت:
_به خدا که دیشب داشتم به مامان میگفتم آبان یه زندگی درست درمون حقشه.
مامان لطیفه آهی کشید. تایید کرد و ریحانه گفت:
_ حتما ما حقمون نیست.
عمه این بار بی توجهی خرج دخترش کرد و گفت:
_برای هما هم دلت نلرزه عمه. هارت و پورتش زیاده ولی کم محلیش کنی خودش یه روزی خسته میشه. اوایل ازدواج شون کم با ما دعوا داشت؟ بعد دیدیم هرچی دنباله ی بحث و بگیریم اون بیشتر میکشه از اون طرفم میخواد جیگر برادرمون و له کنه ولش کردیم. می بینی که چند ساله دیگه خبری
ازش نیست.
مامان لطیفه استکانش را جلوی عمه نسرین گذاشت تا دوباره پرش کند
و زیر لب گفت:
_ضرر نبودنش می ارزید به فایده ی
بودنش!
و من در دلم قربان صدقه رفتم لهجه ی شیرازی و اصیلش را.
عمه_خودش که نمی اومد به درک. نمیخواستم ریختشو ببینم ولی یه کاری کرده خسرو باید دزدکی بیاد و بره مبادا خانم بفهمه. وای وای از برادر خودم که نه یه ریزه عقل داره نه یه ریزه لیاقت! یادم نمیره خانم هر وقت می اومد اینجا اون بچه رو نمی آورد این زن ببینه. میذاشتش خونه مادرش می اومد. به هرکی بگی باورش نميشه ما از دیدن بچه برادر خودمون محرومیم. مگه کم جلوش دولا راست میشدیم مگه کم احترامش میذاشتیم؟ آخرش گیر میداد به پاکي دست و دلمون! لب به یه چای نمیزد. خوب آدم و کوچیک میکرد یه چیزی هم که بهش میگفتی فوری یه پوزش بر میخورد بلند میشد میرفت. تهشم دیدیم. خودش قهر کرد خودشم قطع رابطه کرد. سر چی چی؟ نمیدونیم! هرکی فهمید به ما هم بگه.
قند درشتی گوشه ی لپش انداخت و قندان را از جلوی دست مامان لطیفه
برداشت.
عمه_چطور زمونه خسرو رو از مامانِ آبان رسوند به هما نمیدونم...
و به فکر فرو رفت و انگار با خودش مرور کند گفت:


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 06:43


+بعد اینکه به هدفت رسیدی میخوای چیکار‌کنی؟
_میخوام مامان خوبی بشم

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 06:42


اگر فرصت‌های جدید در نمی‌زنند،
یک در جدید بسازید...

👤

@kolbh_sabzz
 

کلبه سبز

09 Jan, 06:42


🌱
نمیدونم کی به شنیدن این حرف نیاز داره اما میگم؛

+قوی بودن فقط بدست اوردن چارتا چیزی که الان شده معیار موفقیت نیست، اون روزهای سختی که خودت رو از دل سیاهی کشیدی بیرون عین قوی بودنه..

 @kolbh_sabzz

کلبه سبز

09 Jan, 06:42


نمیشه به زندگی
روزهای بیشتری اضافه کرد
ولی میشه به روزهامون
زندگی بیشتری ببخشیم

صبح بخیر


 @kolbh_sabzz

کلبه سبز

08 Jan, 14:30


باهم گوش کنیم🔥

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

08 Jan, 14:27


هر موقع یه حس غیر مثبتی رو نسبت به کسی داشتم، یه چیزی از خودش بهم نشون داد که حسم درست دراومد، برای همین به حسم بیشتر اعتماد دارم تا آدم‌ها.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

08 Jan, 14:27


فروپاشی روانی همون جاییه که می‌بینی آخرین پناهت هم داره مثل بقیه باهات رفتار می‌کنه…!

Amin
@kolbh_sabzz

کلبه سبز

08 Jan, 14:25


یه جا نوشته بود با کسی رفاقت کنید که تربیت مادر ادمش کرده باشه نه پول پدر.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Jan, 21:33


شانس کسایی که آنلاینن
لیست تا ساعاتی دیگر حذف می‌شود ...

کلبه سبز

07 Jan, 18:40


بیا اینجا هر روز تست زبان بزن

کلبه سبز

07 Jan, 18:40


🔴امشب به مناسبت تولد خودم لیستی از بهترین چنل های VIPرو که فروشی هستن رو خریداری کردیم امشب رایگان قرار میدیم :⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
https://t.me/addlist/4s2qXKmvqb8xZTM0

کلبه سبز

07 Jan, 12:08


مایک : تو یه روانی هستی و من عاشقتم ...
اَبی : من روانی نیستم
مایک : من الان بهت گفتم عاشقتم ولی تو فقط واژه روانیُ شنیدی،
این نشونه آدمای روانیه !
Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Jan, 10:43


احسان دریادل 🎧

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Jan, 10:38


از یجایی به بعد شاید بارها بهش فکر کنی، ولی دیگه با کسی راجع بهش حرف نمیزنی !

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Jan, 10:31


همیشه سکوت نشانه ی تایید حرفِ طرف مقابل نیست،
گاهی نشانه ی قطع امید از سطح شعور اوست

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Jan, 07:11


دقیقه ای که
تو شروع می کنی اهمیت میدی
به اینکه دیگران چه فکری می کنند،
دقیقه ای است
که تو از خودت بودن دست می کشی!


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Jan, 07:10


ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا می‌کردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگ‌و‌میش را دوست دارم. فقط در این لحظه‌هاست که احساس می‌کنم می‌خواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همه‌چیز زیبا جلوه می‌کند. خیابان‌ها، میادین و عابرین. من حتی در این لحظه احساس جوانی و خوشتیپی می‌کنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابان‌ها که رد می‌شوم در ویترین‌ها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که می‌زنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمی بینم.

📕 تنهایی پرهیاهو
👤 #بهومیل_هرابال

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Jan, 07:10


هر کجا هستم، باشم،
آسمان مالِ من است.
پنجره،
فکر،
هوا،
عشق،
زمین،
مال من است...!


صبحتون بخیر


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Jan, 15:51


⭕️ اهنگ جدید ایوان بند


Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Jan, 15:46


ولی من حتی دلم نیومد بهت بگم، به همان درد بمیری که مرا زخم زدی

Amin


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Jan, 06:42


ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ
ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺰﻧﯿﺪ؛
ﮐﻪ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ ﻗﺎﯾﻖ...!


👤 ﮔﻮﺗﻪ


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Jan, 06:41


زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم.
سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"
و خدای من!
مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم!

مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سرو کله ی دو نفر پیدا شد.
یکیشان به آن یکی گفت: خدای بزرگ!
طرف مقابل پرسید: چه شده؟
اولی گفت: آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرّت میخورد!

بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرّت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟!
من که توی بهشت سیر می کنم...

گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره می توانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعاً بی رحمانه ترین کاری ست که انجام می دهیم.....


👤 چارلز بوکوفسکی

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Jan, 06:41


God may not promise you a comfortable journey but does grantee a safe landing.

شاید خدا وعده‌ی یک مسیر هموار را به تو ندهد اما رسیدن امن به مسیر را ضمانت می‌کند ♥️

صبح بخیر❄️

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

05 Jan, 18:08


‏از امروز تا ۴هفته :

- ماسک بزنید، همه جا
- مایعات گرم بیشتر مصرف کنید
- بدن را گرم نگه دارید
- دستان خود را تمیز نگهدارید
- دستمال تمیز همراه داشته باشید
- ضدعفونی کننده دست همراه داشته باشید
- روبوسی نکنید خصوصا بچه‌ها
- در دستشویی عمومی خیلی دقت کنید



@kolbh_sabzz

کلبه سبز

05 Jan, 18:08


إنّ الله يُخَبئكَ لِمّن يَشبَهُكَ و يَستَحُقك.

«خدا تو رو برای کسی که شبیهته و لایق داشتنِ تو هست، کنار گذاشته....» 🌱

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

05 Jan, 17:52


#آبان_219



_الان سینه ی تو بیشتر بوی منو
میده تا این!
برگشتم به بغلت خزیدم و عمیق بوییدمت. و من برای رسیدن به این نقطه دقیقا همین جا آنچنان دویده بودم؛ آنچنان باریده بودم, که اگر دل به دل اشک هایم را جمع میکردی رودخانه ی خشک میان شیراز
را روان میکرد...
_این چند وقته نمیگن تو شبا کجا
میمونی؟
_عادیه براشون! فصل برداشت گل شده که گاهی شبا رو تو دفتر بمونم
و نیام خونه.
آشنايي کتابی که روی کناری تخت بود مرا از بغلت جدا کرد. دیوان فروغ..
مال من بود...
_این دست تو بود؟؟
آهی کشیدی و نگاهت دو
دو زد در نگاهم.
_ یادت نمیاد؟
ذهنم آشفته بود و صدای مادرت که از پایین پله ها آمد هول کرده و
مضطرب از جا پریدم.
_ یارا جان بیا قربونت برم
حاج آقا اومدن.
سرت چرخاندی به سمت در اتاق و بلند گفتی:
_الان میام.
برخاستی از آینه دستی به موهایت کشیدی و من با بی قراری گفتم:
_ميشه با هم نریم؟
_نه.
_یارا درست نیست.
به سمتم چرخیدی.
_چیش درست نیست؟ مگه من کم دیدم نامزد بازیای نگین و؟! یا همین سمای پدر سوخته.
با تخسی گفتی:
_حالا نوبت اوناست که ببینن!
_ ولی ما که هنوز نامزد نیستیم.
در را باز کردی کنار ایستادی تا اول من بیرون بروم و گفتی:
_همین که الان اینجایی، بابات هست., خانواده من هستن یعنی همین.
همه ی خواهرها توی سالن بودند و من در لحظه دچار پشیمانی شدم که چرا به حرفت گوش کردم... از پله ها که پایین آمدیم همه ی چشم ها به روی مان چرخید. قلبم وحشیانه می کوبید. حس بدی بود. تو که پا تند کردی و از در سالن بیرون زدی
نگین عصبی غرید .
_شرم و خورده حیا رو قی کرده.
دختره ی پررو .
خون از رگ هایم گریخت. سر به زیر انداختم و تمام سعیم این بود که با هیچ کدام چشم در چشم نشوم. نرگس از تکیه مبل درامد و خودش را جلو کشید.
_ نگین میتونی یه امروز جاتو عوض کنی کنار هما نشینی؟!
هما به حالت قهر و دلخوری نگاهش را به جای دیگری داد و سرور خانم با کلافگی آهی کشید.
نگین_ نمیفهمی چه کلاه گشادی داره سرمون میره نه؟ راضی به...
مادر حامد که همراه با سما در را باز کرد و داخل شدند نگین ادامه ی حرفش را خورد. سارینا دستم را کشید و منی که سرگردان مانده بودم را تنگ خودش نشاند و دستم را میان دستش نگه داشت. سما اخمو و شاکی وسط سالن ایستاد .
سارینا_ چته؟
هر دو دستش را به سینه چسباند
و گفت:
_حاجی به من میگه برو یه چیزی
بپوش!
سارینا_حاج آقا میگه؟
سما_آره باورت میشه؟ به من میگه.
دوباره به خودش اشاره کرد
و گفت:
_ مگه چمه؟ پلیور تنمه.
هما جوابش را داد .
_موهات بازه چاک سینه تم
پیداست.
سما مکثی کرد و گفت:
_ آهان. حاج آقا چاک سینه دوست دارن پس!
دست سارینا را محکم فشردم که نخندم و او زیر لب فحشی به خواهرش داد نگار لب گزید. به مادر حامد اشاره کرد روی دستش کوبید و گفت:
_بی حیا.
سما_اصلا این حاج آقا رو از کجا پیدا کردین؟ کی آوردش؟
دست دراز کرد کلیپس موهای سارینا را درآورد و موهای پریشان خودش را بالای سرش محکم کرد. نرگس با
نیشخند گفت:
_ بابات.
سما به طرف پنجره چرخ خورد و شاکیانه پدرش را صدا زد .
_بابا؟!
انگار که از آن فاصله پدرش صدایش را می‌شنید! بعد هم با لبخند موزیانه ای به اتاق سرور خانم رفت و دقیقه ای بعد در حالی که چادر نماز گلداری سرش انداخته بود از اتاق بیرون آمد.. نا بلد و با ادا و اطوار دستهایش را از زیر لبه ها درآورد و حینی که زیر چانه ی چادر را به دندان گرفت, برای مایی که چیزی به انفجار خنده مان نمانده بود دست تکان داد و نا مفهوم گفت:
_ما حاج آقا پسند رفتیم بیرون!
نگار که از خنده کنترلی روی شانه هایش نداشت گفت:
_نرو سما این چه ریختیه نرو گفتم.
و مادر حامد بیشتر از بقیه به دلقک بازی های سما میخندید. سارینا بلند شد و دستم را کشید تا پای پنجره های سالن سما با آن هیبت کنار سرور خانم ایستاد. مادرت حیرت زده برگشت نگاهش کرد و بعد چنگی به گونه اش زد سرش را زیر انداخت و چون پشتش به پنجره بود فرو دادن خنده اش را ندیدیم... حسام دهانش باز مانده بود و به همسرش که ناشیانه خودش را لای چادر پیچانده بود نگاه میکرد. تو سرت را بلند کردی ماتت برد و خنده ی پنهانی مادرت را که دیدی گوشه ی لبت بالا رفت خم شدی چیزی کنار گوش حسام گفتی که باعث شد دستی به موهایش بکشد و آهسته بخندد. حاج آقا نشسته کتابی که دستش بود را ورق میزد و پرسید.
_ دو عزیز نو رسیده دارید دو گوسفند!
سما دستش را که زیر چادر پنهان بود در هوا تکان داد و با لحن کتابی گفت:
_منظور حاج آقا اینه که برای هرکدام یک گوسفند!
سرور خانم چشم درشت کرد برایش و سما صدایش را مثلا آهسته کرد.
_چیه خب؟ نمیتونه درست حرف بزنه؟ بچه هامون گوسفندن مگه؟!
مردهای خانواده خشک شان زده بود و روحانی سر تکان داد.
_ بله. درست میگن برای هرکدوم یه گوسفند اما گوسفند سوم چی؟


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

05 Jan, 17:52


#آبان_220



_بله. درست میگن برای هرکدوم یه گوسفند اما گوسفند سوم چی؟
شوهر خاله نگار دست دراز کرد
به سمت تو.
_ برادر خانمم گرفته برای نامزدش!
روحانی با تحیر سرش را بالا آورد.
_ یعنی میخوان اوشونو عقیقه کنن؟!
رنگم برگشت و سما چرخید به سمت پنجره و با شوخی و خنده رو به من گفت:
_خاک تو سرت میخواد عقیقه ت کنه!
دست هایش را باز کرده بود و ظاهری شبیه به خفاش داشت! سارینا طاقت نیاورد و بلند بلند خندید و تو که به حرف آمدی گوش هایم تیز شد.
_نه حاج آقا عقیقه چیه؟ گرفتم قربونی کنم براش تو ماه گذشته چند تا بلا از سرش گذشته.
دلم آهسته از میان سینه پایین ریخت. سرور خانم که چرخید و با نارضایتی روی صندلی نشست رنگم از چیزی که بود سفید تر شد... حاج آقا شروع کرد به توضیح دادن چند نکته و تاکید داشت که ذره ای از گوشت گوسفند هایی که به منظور عقیقه سر بریده میشوند را خانواده نباید بخورند و همه را باید ببخشیم به فقرا...
سما_عه وا حاج آقا ما رو دل و جیگر اینا برای شام حساب کرده بودیم!
روحانی امامه اش را درآورد و همانطور که از نگاه کردن به سما طفره میرفت گفت:
_ برای اون گوسفندی که به سلامتی زن دایی تون قربونی ميشه مختارید.
سما نگاه پر از تعجب و البته شیطنت بارش به امامه ای بود که روی میز نشست و با حالت خنده داری گفت:
_عه کلاه تون حاجی! درش آوردین؟
سرور خانم گره روسری ساتن اش را محکم کرد رو گرفت و آهسته خندید. حسام برای سما چشم و ابرو آمد که زشت است و تمامش کند... نرگس پشت سرمان ایستاد و سما که دست برد امامه حاج آقا را برداشت. سری تکان داد و با خنده گفت:
_هشت تا مَردن نمیتونن جلوی این وزه رو بگیرن از خدا خواسته وایسادن فقط نگاه میکنن ریز ریز میخندن. بیچاره آخونده خوب صبوره.
سما_حاجی! اینا خیلی بلنده نه؟
چند متره؟!
همزمان امامه را در دست میچرخاند و با دقت نگاهش میکرد. روحانی که مشخص بود تمرکزش به هم خورده نگاهی به سما انداخت ولی جوابش را نداد. و اویی که هنوز چادرش را به دندان گرفته بود چشم گشاد کرد.
_آخخخ ببخشید حواستونو پرت کردم یه وقت اسما قاطی نشن زن دایی
مو عقیقه کنید.
سارینا کم مانده بود زمین را گاز بگیرد از خنده...
_سما دهنت سرویس.
تو سه پله ی صبحانه خوری را بالا آمدی. بازوی سما را گرفتی و هرچه سما سر و صدا کرد اهمیت ندادی در سالن را باز کردی هدایتش کردی داخل و گفتی:
_بیرون بیای میگم حاجی ذبحت کنه!
و سما همچنان تلاش میکرد.
_ دایی تو را به خدا بذار بیام بیرون اذیتش کنم! جون آبان دایی!
با اخم تصنعی دست روی بینی گذاشتی هیس کردی و در را بستی. نرگس خنده اش گرفته بود و به من گفت:
_هنوز نرسیدی داره ازت سواستفاده ابزاری میکنه!
سما که با همان چادر دست به کمر پشت در ایستاد هاجر بعد از ساعت ها
سکوت گفت:
_چیکارش داری بنده خدا رو میخوای اذیتش کنی؟
سما_تا اون باشه دیگه به من نگه برو خودتو بپوشون!
به سارینا نگاه کردم و خنده مان با هم مخلوط شد.

خانه تقریبا خلوت شده بود. فقط هما و بابا بودند و هاجر که مانده بود کمک حال نگین باشد. کارن روی کاناپه ی بزرگ سالن پایین دراز کشیده و آی پدش جلوی چشمانش, حسابی کیفور و راضی بود. چون هما اجازه داده بود فردا به مدرسه نرود. ساعت کمدی گوشه ی سالن که از نیمه شب گذشته بود معذب شدم و نگاهم دوید میان پله های دوبلکس و دوباره سرازیر شد روی مادرت نگین هاجر و هما که صحبت شان سر خیریه ای بود که گوشت ها را به آنجا بخشیده بودید..نا آرام بودم و از سر عادت و البته استرس دستهایم دنباله ی موهایم را به بازی گرفت و از پنجره چشم دادم به تاریک و روشن باغ بابا کنار یکی از چراغ های پایه کوتاه ایستاده بود و نمیدانم چندمین سیگارش را زمین انداخت و زیر پا له کرد سر به زیر بود و حسابی درهم و فکری. یک آن تصمیم گرفتم بلند شوم و به سراغش بروم اما به همان سرعت پشیمان شدم و پچ پچ
هما را شنیدم.
_اين هنوز اینجاست!
نگین نفسش را بیرون فرستاد
و گفت:
_چی بگم والا.
احساس کردم در لحظه رنگم مثل گچ سفید شد. حس غریبگی سنگینی به سراغم آمد و دقیقا روی سینه ام نشست...در این یک ساعتی که نگار و دخترهایش رفته بودند و نرگس هم عذرخواهی کرده و چون صبح زود مدرسه داشت رفته بود که استراحت کند هیچ کس کلامی با من حرف نزده بود و انگار که منی آنجا وجود نداشت. تو هم تمام این مدت را کنار بابا مشغول تمیز کردن باربیکیو بودی و بعد هم که آمدی گفتی بوی دود و کباب گرفته ای و میروی که دوش بگیری.
هما_ یارا تو باغه؟
نگین_رفت دوش بگیره.
سرور خانم بلند شد و گفت که سری به بچه ها میزند و بعد به اتاقش رفت.
هما_ آدم نمیدونه چه خاکی تو سرش بریزه از دست این بی آبروه سکه ی یه پول شدیم امروز جلوی مامان بابای حامد.
نگین روی خانواده شوهرش حساس بود و هما خیلی خوب میدانست به کجا اشاره کند تا جرقه ای روشن کند.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

08 Dec, 18:38


🔴 تخفیف خیلی ویژه Black Fridayداریم
⌛️ فقط تا امشب
🪙اگر می‌خوای انگلیسی رو شروع کنی و6️⃣ماهه پرونده‌اش رو ببندی عدد6️⃣رو بفرس ⬇️
http://T.me/Reza_Arashnia_admin

کلبه سبز

08 Dec, 18:38


✈️هر دوره یا کلاسی شرکت میکنی دست نگه دار!!!
⬅️دیگه لازم نیس پولی به کلاس های آموزشی بدی اینجا کاملا رایگان همه چی برات گذاشتن ⬇️⬇️
https://t.me/addlist/NEp2Sfmjc3YyYmQ0
https://t.me/addlist/NEp2Sfmjc3YyYmQ0
🟠یه مجموعه‌ی کامل از تموم کانالها و گروههای علمی،علوم انسانی⬆️⬆️⬆️

کلبه سبز

08 Dec, 06:53


#راز_زندگي

ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ
ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ !
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ !
ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ !
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ !
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ، ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ !
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ، با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ كن.

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

08 Dec, 06:53


همیشه در زندگی هرکس،
یک دماغه‌ی صخره‌ای وجود دارد
که یا به سلامت از آن می‌گذرد
یا کشتی‌اش به آن می‌خورد و متلاشی می‌شود.

مشکل اینجاست
که تو همیشه نمی‌توانی
دماغه‌ی صخره‌ای زندگی‌ات را
تشخیص بدهی.

گاهی دریا کاملا مه‌آلود است
و تو قبل از آن که ملتفت بشوی،
به صخره خورده‌ای...

📚دشمن عزیز 
👤#جین_وبستر

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

08 Dec, 06:53


گاه باید رویید در کنارِ چشمه، در شکافِ یک سنگ، به امید فرداها.

سهراب سپهری
صبحتون بخیر و زیبا🌻☀️


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 18:25


یه وقت‌هایی، کائنات ازت می‌خواد که صبر داشته باشی، نه به این دلیل‌ که می‌خواد تو رو تنبیه کنه، بلکه به این خاطر که می‌خواد از تو توی مرحلهٔ بعدی محافظت کنه. به زمان‌بندی زندگیت اعتماد کن. به مراحلی که باید طی بشن ایمان داشته باش.
یه حکمتی توش هست...💫

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 17:50


#آبان_167



_ نوید!
با پریشان حالی چرخی دور خودم زدم و گفتم:
_حالم خرابه. بفهم منو.
با لحنی که اندکی نرم شده
بود گفت:
_میفهمم که میگم نمون.جمع کن بیا.
_ تو که تا اینجا خوب بودی نخواه از این به بعد خون مو بکنی تو شیشه.
_کاش حداقل میگفتی جریان چیه همینجوری بی دلیل که بلند نمیشی بری گند بزنی به هرچی بوده.
_ دلیلم محکمه.
_خدا کنه. چون اگه قانعم نکنی میام شیراز میکنم تو گونی میبرمت.
_باشه قبول!
کمی مکث کرد.
_آبان؟
صدایش آرام بود.
_بله؟
حس میکردم چیزی سر دلش مانده
_ هیچی! برو خداحافظ.


ماشین ات را کنار خیابان دیدم. زودتر از من رسیده بودی. در را هل دادم و وارد شدم... گرمایی که با بوی قهوه و شکلات مخلوط بود به صورتم نشست و یاداوری کرد که هیچ چیز و هیچ کس مهم تر از تو و خودم در این دنیا نیست... از این جا به بعد یک رابطه ی آرام و امن حق مان بود. لب هایم را زرشکی کرده بودم همچنین ناخن هایم را... ظاهری کاملا مناسب یک قرار عاشقانه... مرا که دیدی بلند شدی خیرگی ات به جان خسته ام می نشست. برایم صندلی عقب کشیدی و دلم قنج رفت برای احترامی که خرجم میکردی. بعد از چهارسال پشت آن میز نشستم. هیجان زده بودم و البته پر از آرامش...
_سلام.
همچنان نگاهت به صورتم بود و موهایی یک وری اثر سیلی بابا را پوشانده بود گفتم:
_گل فرستادی ممنون خیلی دوسش داشتم...
به عادت هميشه آستین های بافت نازک ات را بالا داده بودی ساعد روی میز گذاشتی و به طرفم خم شدی.
_قابلی نداشت خوشگل من.
قلبم ذوب شد و آهسته فرو ریخت... صورت و گردن و دستهایت را که میدیدم کاملا برنزه و تیره شده بود. ریز خندیدم و گفتم:
_انگار که رفتی سولار!
تو هم خندیدی و سر تکان دادی.
_چیکارش میتونم بکنم؟راه کار بده.
_بهت میاد... ابرو بالا انداختی
_ عه؟
_اوهوم. خیلی جذاب و ... شدی.
لبخند پهنی زدی به دلبری چشمانم و کلمه ای که جا انداخته بودم.
_جذاب و چی؟!
_بعدا شاید بگم!
انگشت اشاره ام را قلاب کردم به یقه بافتت کمی جلو کشیدم و همزمان که لبم را به دندان گرفته بودم نگاهی کردم و گفتم:
_این تو هم همین رنگیه آره؟
مچم را چسبیدی. پایین آوردی و روی میز نگه داشتی.
_ کمر همت و بستی بیچاره م کنی؟
سر کج کردم و معصومانه نگاهت کردم. _خودداری با تو غیر ممکنه.
زمزمه ات را شنیدم و با خجالت نگاه دزدیدم, چشمم افتاد به جعبه ای مستطیلی و چوبی که روی میز بود. به رنگ چوب طبیعی و مشخص بود که کاملا دست ساز است. کنجکاوی و هیجانم را پنهان کردم و با اشاره به رنگ پوستت گفتم:
_خونواده نگفتن تو که اهل این قرتی بازیا نبودی؟!
با هم خنديدیم.
_دیشب همه خونمون بودن.
نگفته میتوانستم تصور کنم آن سما تخس چقدر قربان صدقه ی این ریخت برنزه و جذابت رفته است.!
_گفتم با بچه ها رفتم کویر.
نگاه چرخاندی روی صورت
و گردنم,
_تو هم که دست کمی از من نداشتی. چیکار کردی؟
و آمدی موهایم را از صورتم کنار بزنی که دستت را گرفتم و به شیوه ی خودت انگشتانم را جا دادم میان انگشتانت.جای دست سنگین بابا هنوز روی پوستم قرمز و ملتهب بود. نمی خواستم ببینی...
_من در حد تو نبودم. تو همش میرفتی رو تل ماسه ها زیر آفتاب وایمیستادی که گوشی بهتر آنتن بده. این آخریا هم که دیگه لخت و عریون!
لبخند جذاب و مردانه ای زدی و من دست زیر چانه گذاشتم و گفتم:
_همون پریروز که رسیدیم رفتم حمام ماسک گذاشتم و نمک بدن زدم.
آخ دوباره یادم افتاد.به کاشان که رسیدیم همان رفیقت هردومان را برد درمانگاه و خواباند زیر سرم. مقاومت میکردی ادعا داشتی که خوبی و فقط به من سرم بزنند اما دمش گرم آن رفیق سیبیلو که حسابی زورش به تو می رسید... خوشم آمد ازش. جذبه اش به جا و به درد بخور بود.
پیش خدمت با سفارش ها رسید.تشکر کردی و از من پرسیدی:
_خونه بودی؟
_نه جایی کار داشتم فقط رفتم خونه لباس عوض کردم و اومدم .
_چیز دیگه ای میل ندارید؟
با خوشرویی جوابش را دادی و من در دلم قربانت رفتم که هرچه پول روی پولت می آمد همزمان شعور و معرفتت هم بالا میرفت. کمی از قهوه ات چشیدی و گفتی:
_بی بی کی برمیگرده؟
_یکم بیشتر از دو هفته ی دیگه.
_چرا میپرسی؟
_میخوام برنامه بریزم تا قبل از اینکه برگردن. خیلی کار داریم.
حبه قند بزرگی در دلم آب شد. این اشتیاق و عجله حسابی برایم لذت بخش بود.
_ باید همه چی رو ردیف کنم، اما مهمتر,
فنجانت را زمین گذاشتی و کروسانم را برایم نصف کردی...
_یه درصد هم فکر اینو نکن که بذارم حتی یه روز به اون کار ادامه بدی.
نگاهت جدی و بدون هیچ نرمشی به صورتم دوخته شده بود. من اما
خندان و راضی.
_امروز فردا زنگ بزن به دخترش بگو دنبال پرستار جدید باشه تو این دو هفته. درست نیست دستشونو بذاریم تو حنا.
سرم را تکان دادم گاز بزرگی به کروسانم زدم و...


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 17:50


#آبان_168



سرم را تکان دادم گاز بزرگی به کروسانم زدم و آخر هم طاقت نیاوردم و پرسیدم.
_ اون جعبه چیه؟
لبخند آهسته ای زدی و جعبه را جلوتر کشاندی.
_حدس بزن چیه.
ابعادش خیلی بزرگ تر از جعبه ی زیورآلات بود و تنها چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم.
_ کتابه؟... لبخندت بازتر شد.
_ کتاب دوست داری؟
پس حدسم اشتباه بود.
_میدونم خوره ی کتابی ولی کتاب نیست. عجولانه گفتم:
_بازش کنم؟
سرت را بالا و پایین کردی
عقب رفتی به صندلی تکیه دادی و به تماشا نشستی در جعبه را برداشتم؛ بوی باران همراه با حسرتی قدیمی به صورتم زد.و به راستی حسرتی که بعد از سالها به آغوش بگیری اش نامش چیست؟! نمیدانم. شاید روزی نامی برایش گذاشتم... آینه ی گلدوزی شده، دامن آلبالویی... هدیه هایی از طرف تو که سهم من از آنها فقط آرزوی داشتن شان بود. دستان لرزانم آینه را برداشت. آبان هنوز هم در آینه می خندید... انگار که او از همان موقع از امروز و این آینده خبر داشت بغض داشتم., بغضی که غم داشت اما طعم رسیدن میداد...! صدای چهارسال پیش ات در گوشم پیچید.
_کی می پوشیش ببینم؟
دستی کشیدم به رنگ آلبالویی و پارچه ی نرم و فوق العاده اش. همانی که به جای دامن بچگی هایم گرفتی اما این هم مثل آن یکی فقط ناکامی اش ماند به جانم. همانی که میگفتی رنگش به پوستم می آید. حالا می فهمم به دست آوردن چیزهایی که روزی حسرت بوده اند چقدر ارزشمند است و این جعبه چقدر قیمت داشت..نگاهت به رویم دقیق بود و اخم کمرنگی داشتی. انگار که تو هم یادی از گذشته کرده باشی.دستم هنوز مشغول نوازش تار و پود دامن تا شده میان جعبه بود و پرسیدم.
_ هنوزم میخوای تو تنم ببینی ش؟
تکیه ات را از صندلی گرفتی و دست گذاشتی روی دستم,
_بیشتر از قبل.
لبخند کوچکی زدم و با بغض گفتم:
_به نظرت الانم رنگش به پوستم میاد؟!
نشد که خودم را نگه دارم. سرم را با بیچارگی تکان دادم و اشک هایم روان شدند. مردمک چشمهایت لرزید و خودت را بیشتر به سمتم کشیدی. لبم را به دندان گرفته بودم تا هقی سر از خود بیرون نزند. خاطره ها چقدر بی رحم اند در لحظه سر میرسند., یقه را میگیرند و می کوبند تخت دیوار. چشمهایت بسته و دست ها روی میز چیزی نمیگفتی,

***
کارت دانشجویی ام را از متصدی کتابخانه گرفتم و پرسیدم.
_پس معلوم نیست کی میاد؟
_نه از سایت چک کنید.
دوباره به لیست کتاب های مورد نیازم نگاه کردم که موبایلم ویبره زد. همان یک دانه کتاب را از روی پیشخوان بغل زدم و از سالن کتابخانه که بیرون آمدم تماس را وصل کردم.
_سلام صبح بخیر.
_ سلام عزیزم صبح تو هم بخیر.
سرحال نبودی می فهمیدم.
_کجایی آبان؟
_ من دانشگاه. اومدم کتابخونه کتاب میخواستم. نکنه اومدی در خونه؟
_ نه دارم میرم دفتر بیا اونجا.
_چیزی شده؟
_آره!
نخواستی ادامه بدهی و من گفتم:
_باشه عزیزم الان میام.
با دلهره ای که به جانم افتاده بود کتاب را توی کوله جا دادم و راه افتادم... فاصله دانشکده تا دفتر را پیاده آمدم و پایین پله ها دست بردم به جیب کوله و آینه ی گلدوزی و محبوبم را برداشتم. آرایش ملایم و لبخندم را چک کردم و از پله ها بالا رفتم. منشی که سرش را بلند کرد من زودتر سلام کردم. لبخند آشنایی به رویم زد و گفتم:
_میتونم جناب امینی رو ببینم؟
_هنوز نیومدن.
_اجازه هست؟!
اشاره ام به در بسته ی اتاقت بود. با تعجب و سردرگمي فراوان نگاهم کرد و گفت:
_همین جا منتظر بمونید.
لبخندی زدم و روی یکی از مبل ها نشستم. موهای خوشرنگش را یک وری، روی صورت ريخته بود. هایلایت قشنگی داشت به رنگ گندمی پوستش می آمد.متوجه بودم که به خاطر حضور من تمرکزش سرجایش نیست. گوشی تلفن را برداشت. دوباره سر جایش گذاشت. کشوی میز را باز کرد و چند پوشه بیرون آورد و بی هدف روی میز رها کرد... همانطور نگاهش میکردم و پشت هم خنده ام را قورت میدادم. خدا مرا ببخشد. خیلی منتظر نماندم که آمدی. به احترامت بلند شدم و تو جواب سلام منشی را که دادی جلو آمدی دستم را فشردی و من درگیر چهره ی درهم ات شدم... در اتاق ات را باز کردی و خواستی اول من داخل شوم. در را که بستی پچ پچ کردم.
_یه کاره بلند شدم اومدم اینجا بهش گفتم برم تو اتاق شون منتظر بمونم؟!
آهسته خندیدم و گفتم:
_بنده خدا تا برسی دور خودش میچرخید!
به اتاق استراحت رفتی کیف و وسایلت را گذاشتی و صدایت را شنیدم.
_میگفتی نامزدمی. چرا نگفتی؟
_نامزدتم؟...از پشت دیوار سرک کشیدی.
_نیستی؟
صدای آرام خنده ام تو را از اتاق بیرون کشید. عمیق نگاهم کردی و من در حالی که کمی دست و پایم را گم کرده بودم مقنعه ام را از سرم برداشتم.
_مزرعه بودی؟... دست رساندی به مانتوم کمک کردی درش بیاورم و جواب دادی.
_ نه! کتابایی که میخواستی پیدا کردی؟


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 17:50


#آبان_170



لحن مصر و قاطعم نگاهت را عمیق و طولانی کرد. دسته ای از موها که از فرق وسطم جدا شده و روی صورتم دویده بود
را لمس کردی,
_دوستم داری.
_خیلی زیاد... لبخند واضحی زدی.
_اگه این وسط خودمم بازی
بدی عالی ميشه‌.
_ با نیش و کنایه باهام حرف نزن.
کوتاه خندیدی.
_ به قول خودت نیااازه!
با لاقیدی شانه بالا انداختم. بی حوصله شده بودم. بیشتر دلم میخواست بدانم چه حرفهایی بین تو و بابا رد و بدل شده.
_خیلی حرف زدیم البته من بیشتر. قبلا هم یه حرفایی بهش زده بودم.
چشمانم کنجکاو شد.
_چی مثلا؟
برای دقیقه ای به فکر فرو رفتی بعد آهسته و پچ پچ کنان گفتی:
_همون روز. قبل اینکه خبر عقدت برسه رفتم پیشش.
به نقطه ای نامعلوم از چرم مبل خیره بودی.
_گفتم جنایت نکن در حق تنها دخترت نوید آدمی که باید نیست. گفتم تو باید از چشمای دخترت بفهمی چی تو دلش میگذره گفتم آبان ازسر بی پناهی داره تن به این ازدواج میده گفتم حیفه. نجوا کردی.
_قسمش دادم...
ساکت شدی و دلم تند و تند در سینه برایت می تپید. بغضم گرفت برای سنگی که در نبودم به سینه زدی. کمی که گذشت به خودت آمدی فک روی هم ساییدی و گفتی:
_وقتی دیدم همون حرفای هما رو تحویلم میده با همون منطق مزخرف. ازش قطع امید کردم دیگه هم نرفتم محل
کارش دیدنش.
از بینی نفس گرفتی و با قدرت از دهان بیرون دادی.
_ چه روز افتضاحی بود. حس میکردم تموم زمین و زمان به هم پیچیده و دهن کجی میکنه. حس می کردم خدا هم پشت کرده نشسته چشمش به این آدما نیوفته!
دست انداختی و دو دگمه ی بالای پیرهن سفیدت را باز کردی...
_حالا بهش گفتم خوب بود با نوید ازدواج میکرد و الان با مهر طلاق برگرده و تو بیست و چهارسالگی اسم مطلقه بخوره تو پیشونی ش؟ اینجوری راضی بودی؟
سرت را بلند کردی و نگاه ها به هم قلاب شد...
_گفتم دخترت جوهر داشته.
دنباله ی ستاره ای که در شب چشمانم درخشید را چشمهایت دیدم.
_ بهش گفتم من خواهرمو خوب می شناسم بی پرده و بی رودروایسی بگم. میدونم زندگی کردن باهاش خیلی سخته. شما زن و شوهرین بالاخره یه جوری با هم کنار میاین ولی آبان مجبور به تحمل زن تو و خواهر من نبوده.
دست پیش کشیدی گیس بلندم را از روی کمرجلو آوردی و ادامه دادی.
_ دیدم اومدن تو حالشو بهم ريخته گفتم موقعیت خوبیه حرف بزنم که اگه میخواد بره تو فکر اساسی بره!
کش کوچک و عروسکی پایین موهایم را کشیدی.
_بهش گفتم آقا خسرو وظیفه ی دوبل گردنته! آبان یه عمر مادر نداشته تو رو که داشته. هما در حق آبان مادری نکرد نخواه که منکر این قضیه بشی. اون موقع به هر دلیلی نشد که بهش بگی هواشو داری. الان بگو. الان هواشو داشته باش آبان نجیبه. نمیگه چی تو دلش میگذره.
چشمانم دو دو زد برایت.
_چهارسال گذشته هنوزم من سر جریان بینی آبان سر سنگینم با هما تو که بابای اون زبون بسته ای چیکار کردی؟
_همین جوری گفتی بهش؟!
_آره.
با غمی که به چشمانت نشسته بود نگاه دواندی میان صورتم و گفتی:
_وقتی گفت یه در گوشی آبدار بهت زده کم مونده بود بلند شم دست بندازم...
ساکت شدی, احترام نگه داشتی و ادامه ندادی. بگو. راحت باش. دلت میخواست چکار کنی؟ مثلا دست بیندازی دور گردنش و خفه اش کنی؟! ور بیزار قلبم به حرف آمد و گفت. کاش میکردی...دستم را از بین پاهایم دراوردی.
_سردته؟
_نه... لمست را کشاندی تا ناخن های بلند و مرتبم,
_چرا لاک نزدی؟!
به توجه ات لبخند زدم.
_خوشت میاد؟
_آره. دوست دارم.
و بعد دست انداختی دور شانه ام و مرا به سینه ات چسباندی.
_سلیقه ت خوبه بلدی چیکار کنی که خوب دل ببری.
لب ها چسبیده به گوشم بود و خواستم برگردم خنده ریزم را نشانت بدهم و ببوسمت که صدای ویبره موبایلم هوشیارم کرد. با نارضایتی از آغوشت فاصله گرفتم و موبایل را که توی جیب کوله پیدا کردم پیش خودم گفتم, کاش بی خیال میشدم و سراغش نمی آمدم.! دقیقا کنارم نشسته بودی پس صفحه گوشی و آن نام را میدیدی. برنگشتم تا طرز نگاه و واکنشت را ببینم و با ناچاری دستم را لغزاندم روی پاسخ.
_ سلام.
_زنده ای پس! چرا دیگه زنگ نزدی بگی اینو؟!
و هنوز بعد از سلام, کلامی از دهانم بیرون نزده بود که تو با نا آرامی بلند شدی و پشت میز بزرگت نشستی. در حالی که نیم بیشتر حواسم پیش تو بود گفتم:
_اینکه زنده ای!
با حواس پرتی که تو و نگاه خیره زل زده و شاکی ات باعث ش بود گفتم:
_زنده ام!... و بعد موبایل را از گوشم فاصله دادم و گذاشتم روی اسپیکر... قیافه حق به جانبی هم گرفتم و مثل خودت زل زدم به چشمانت.صدای نوید در فضا پیچید.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 17:50


#آبان_166



_من نیومدم که یه چک بخورم چهارتا حرف بشنوم بذارم برم.
سیگاری آتش زده بود و جلوی میز ایستاده حتی سرش را بلند نکرد.
_من اومدم چون آینده م وصله به این خونواده. الان تو این زندگی یه نفر همه چیزم شده که به خاطرش پی همه چیو به تنم مالیدم.
آنقدری حرفهایم برایش بی اهمیت بود که حتی ذره ای کنجکاو نشد که به معنای واقعی حس بدی داشتم, حتی بدتر از قبل این بی خیالی و نادیده گرفتن باعث میشد نفرتم زبانه بکشد.
_بذار راستشو بگم. اینجام چون بهت نیاز دارم! فقط برای اون هدفی که گفتم. متاسفانه تو و خانواده ت بندید به اونی که هدفمه.
بابای آدم هرچقدر نامهربون و منکر باشه. بازم یه جاهایی بودنش بهتر از نبودنشه. مثل همین جا! بابا هميشه حرفی یا بهتر بگویم شعاری ورد زبانش بود با هرکس باید به شیوه ی خودش رفتار کرد. بد نبود کمی فقط کمی درس بگیرم از خودش و به خودش پس بدهم. همان اندازه فرصت
طلب و سودجو.
_شماره کارتتو بنویس اینجا و برو!
با لحن بدی گفت. انگار که گدایی هستم و گفته باشم بده در راه خدا...! منظورم را کاملا برعکس گرفته بود. واقعا برداشتش از حرفهای من چنین چیزی بود؟ گلویم از سنگینی آن بغض لعنتی درد میکرد.
_من خیلی وقته دستم تو جیب خودمه. اون پولو باید خرج کارن کنی که عزیزترین ته. از شما به ما رسیده, زیادم رسیده.
چند بار سر زبانم امد بگویم حرف پول را به منی که چهارسال تمام بوی تعفن ادرار و مدفوع زن صاحبخانه ام حالم را به هم زده. بالا آورده ام و باز هم دستم را جلوی و تو این دم و دستگاه دراز نکردم نزن.اویی که سالهاست در لجن زار هما دست و پا میزند اما خودش را بیرون نمیکشد چون پشتش به آن خانواده گرم است تویی نه من. هرکس نداند من که میدانم روزی که سهام این نمایندگی را خریدی اعتبارت بند بود
به اعتبار امینی ها...
_زنت کم به من ظلم نکرد بابا. کم منو زمین نزد بابا. تهشم من مقصر بودم برات.
بغض اجازه نمیداد صدایم را دو رگه کرده بود و با این حال ادامه دادم.
_خبر داری چه تهمتایی به من می بست؟ خبر داری چه کتکایی میخوردم از دستش؟ دماغم چی؟ دماغم یادت میاد؟ تو اگه با من بودی من تن به اون خفتی که بیشتر از تو خودمو آتیش زده نمیدادم. من تو اون زندگی پشتم خالی بود. یه دختر پشتش خالی باشه خیلی بده.
در سکوت خیره شده بود به تصویرم روی آن کارت بازرگانی.حرفهایم کاری بود؟ به خودش آمده و دلش نرم شده بود؟ بعید میدانم. چند درصد امکان داشت با حرفهای من تلنگری بخورد وقتی تمام عمر یقین داشته که درست و حساب شده زندگی گذرانده و از قضا ادعایش هم میشود؟ به احتمال زیاد صفر درصد. آب دهانم را محکم قورت دادم. سعی کردم که صدایم نلرزد.
_یه پیغام میدم به زنت بگو بهش بگو تاج گذاری آبان نزدیکه!
گفتم و پله ها را دوتا یکی سرازیر شدم و به خیابان زدم... اشک ها گلوله گلوله پایین می آمدند؛ موبایلم را برداشتم از حفظ شماره اش را گرفتم .
_سلام بر پاور گرل اعظم.چه خبر؟
_نوید....صدای گریان و بغض آلودم هوشیارش کرد .
_آبان؟ چته؟ گریه میکنی چرا؟
_نوید من رفتم پیش بابام و با آشفتگی از خیابان رد شدم. ماشینی چند بوق پشت سر هم زد و ترمز بدی گرفت...
نوید_کجایی تو آبان؟
نگاه خیس و شرم زده ام را از راننده گرفتم, قدم گذاشتم روی سکوی بلوار و زیر یک درخت نارنج ایستادم.
_رفتم پیش بابام همه چیو گفتم بهش... شوکه بود.درصدی فکرش را نمیکرد این کار را کرده باشم. با ناباوری گفت:
_ گفتی؟
چشمانم را روی هم فشردم.چند دقیقه ای را سکوت کرد حتی گمان بردم تماس را قطع کرده .
_قرارمون این نبود آبان.
دلخوری از تک تک کلماتش میبارید.
_قرار بود جفت مون گم و گور شیم.
صدایش بالا گرفت.
_ اون کثافتا چی داشتن برات الا بدبختی؟ تو که بریده بودی ازشون. اصلا
نمی فهممت.
داد کشید.
_نمی فهممت .
نالیدم .
_باید می گفتم نوید چرا؟
_چرا باید میگفتی؟
دهانم را محکم روی هم فشار دادم. حالا وقتش نبود نباید در اعصاب خوردی اسمی از تو می آوردم... هق هقم به راه افتاده بود. دستم را جلوی دهانم
گرفتم و گفتم:
_بهم گفت برو همون جایی که بودی.
خنده ی حرصی سر داد فریاد کشید.
_بهتر.
دستم را گرفتم به تنه ی زبر نارنج و صدایش را شنیدم.
_جمع کن بساطتو. دیگه نمیذارم اونجا بمونی میای پیش خودم.
_نوید...
_ حرف نباشه. عن زدی به هرچی تو این مدت ساختیم تازه داشتیم میفهمیدم زندگی یعنی چی.
_میذاری حرف بزنم؟
_نه! بلند میشی میای. هرچی ولت کردم به حال خودت بسه.
تقریبا جیغ کشیدم.
_ نوید!
با پریشان حالی چرخی دور خودم زدم و گفتم:


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 17:50


#آبان_169



_مزرعه بودی؟...دست رساندی به مانتوم کمک کردی درش بیاورم و جواب دادی.
_نه! کتابایی که میخواستی پیدا کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
_دانشجوهای دیگه برده بودن باید
صبر کنم.
_چرا نمی خریشون؟
_خیلی گرون در میاد.تخصصیه.
مانتو و مقنعه ام را خودت به اتاق بردی و کمی بعد با کیف پولت آمدی و یک کارت عابر دراوردی نگاهش کردی و گفتی:
_این باشه پیشت. فکر کنم به
اندازه باشه.
بعد هم خم شدی و کارت را گذاشتی روی کیفم اخم کردم و آهسته گفتم:
_خودم پول دارم.
_از این به بعد از این اوضاع ها دارم باهات آره؟
اخمو بودی و جدی. با نارضایتی نگاه دزدیدم و نشستم.
_نگفتی چی شده... مقابلم روی مبل نشستی. هر دو آرنج را به زانو تکیه
دادی و گفتی:
_ميشه بگی دیروز صبح کجا بودی؟
مردمک چشمانم در حدقه ایستاد. قطعا میدانستی کجا بودم و این سوال را میپرسیدی اما از کجا؟ غیر ممکن بود بابا به کسی گفته باشد وقتی خودش مرا تهدید کرد که نباید کسی بفهمد و گورم را گم کنم همانجایی که بودم.! خشکم زده بود و مثل احمق ها زل زده بودم به صورتت.
_ از کجا فهمیدی؟
با بی قراری کف هر دو دست را روی صورتت کشیدی, چند لحظه ای همانطور ماندی و عاقبت گفتی:
_نباید تنها می رفتی.
و من سوالم را دوباره تکرار کردم.
_از کجا فهمیدی؟
_از پیش بابات میام.
نفس عمیقی گرفتم و آهسته بیرون دادم. از آن دم و بازدم ها که شبیه آه کشیدن است...! گاهی فراموش میکنم که بابا حرفهایش را به تو میزند ولی فکرش را هم نمیکردم که آمدن من و آن مسئله را برای تو تعریف کند. انگشت ها در هم قفل و به دهانت چسبیده بود. با دلخوری و شاکیانه گفتی:
_گفت که ازش سیلی خوردی!
احتمالا با کمال افتخار هم پیش تو مطرحش کرده بود.
_چیکار میکردم؟ با تو میرفتم؟!
سکوت کردی با نهایت غم و اندوه زمزمه کردم.
_دیگه چی گفت؟
_مست بود!
از آن حالت خارج شدی راحت تر نشستی و گفتی:
_هما زنگ زد گفت خسرو دیشب خونه نرفته, مونده نمایندگی برو یه سر بهش بزن.
_قهر بودن که خونه نرفته. قطعا برای من نبوده.
_ حالش بد بود. تا صبح بیدار بوده فقط خورده..
جوری نگاهم میکردی که انگار دلیل حال بدش من بودم! حینی که حرصم را پنهان می کردم گفتم:
_مقصر من شدم الان؟! چشم روی هم فشردی,
_نه، معلومه که نه ولی باید میذاشتی من باهاش حرف بزنم.
_تو چرا؟ یارا هیچ دلم نمیخواد رابطه من و تو با این قضیه قاطی بشه. من و نوید این تصمیم و گرفتیم الانم خودمون باید حلش کنیم. اخم غلیظی کردی میدانستم اسمم پشت اسم نوید بیاید حسابی عصبیت میکند. این را هم میدانستم که خیلی سعی میکنی این حس را بروز ندهی.
_مطمئن باش منم نمیخوام. اول باید این موضوع صاف بشه. خود فهمیدن این مسئله به اندازه ی کافی خونواده رو به هم میریزه. نباید تو همچین شرایط قمر در عقربی علاقه من و تو مطرح بشه. هرچند که یه درصدم بابات فکرش نمیرفت سمت رابطه ی من و تو اما اگه تنها نبودی حداقل سیلی که حقت نبود رو نمیخوردی.
شاید هم حقم بود. بابا ناروی بزرگی از من خورده بود. مسئله ی کمی نبود. حتی اگر او مقصر بی چون و چرای این قصه باشد. تصمیم من بهترین آن زمان و شرایط بود اما صحیح ترین نبود. انگشت اشاره ات را در هوا تکان تکان دادی.
_هیچ کس حق نداره دست رو یه آدم دیگه بلند کنه. حتی اگه اون آدم بچه ش باشه. اینو به باباتم گفتم, بهش گفتم حق نداشتی بزنیش.
اوووف جان من بگو واقعا میشنوی چه در سرم می گذرد؟؟! این میزان از تلپاتی بین من و تو عجیب است.
_تنهایی رفتی اونجا نه حرفایی که باید رو زدی و نه اونو روشن کردی که اصل جریان چی بوده. یه نفر سومی باید بین تون میبود.
خوب می شناختی ام. خبر داشتی اضطراب و احساسات نمیگذارد دهانم باز شود. با دلمردگی سرم را زیر انداختم و هر دو دستم را بین پاهایم قایم کردم.
_خیلی حرفا میخواستم بهش بزنم شکست منو. نشد.
دیدمت که بلند شدی. میز میان مبلمان را دور زدی و کنارم نشستی. سرم را بلند کردی دست گذاشتی دو طرف صورتم و با دقت نگاهم کردی. نمیدانستی از کدام سمت سیلی خوردم! هر دو طرف را بوسیدی.
_چرا به من نگفتی میخوای بری اونجا؟ بعد که اومدی پیشم چرا نگفتی؟
_قصدم پنهون کاری نبود.
دست هایم را بیشتر بین پاهایم فرو بردم چشم در چشم ات انداختم و گفتم:
_من از این به بعد ممکنه هر کاری برات بکنم یارا.
لحن مصر و قاطعم نگاهت را عمیق و طولانی کرد. دسته ای از موها که از فرق وسطم جدا شده و روی صورتم دویده بود را لمس کردی,


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 06:40


یه بار بعد چند سال
یکی از آدمایی که برام مهم بود

بهم گفت ببخشید اون وقت‌ها،
فلان رفتارو باهات داشتم
من شرایطم اون جوری بود
وگرنه قصدی نداشتم..!
بعد من به این فکر کردم
که ممکنه یادش باشه که یک‌ کار
دیگه‌ای هم کرده‌ که منو خیلی سوزونده؟
یا اونو اصلا یادش نیست؟!
گاهی وقتا یه حرکت خیلی کوچيک
كه فكر میکنی حتى ساده و بی‌اهمیته
میتونه سال‌ها فکر یه آدم و درگیر کنه؛
اگه تو یادت نباشه که این کارو کردی
اما اون آدم مدت‌ها با خودش
کلنجار بره که چرا؟ آیا حقش این بود...؟!


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 06:40


قرار نیست آدمیزاد همیشه خوب باشد!
همدیگر را درک کنید!
گاهی آدم بی دلیل بد است!
اینقدر روی این سوال پافشاری نکنید که
چرا حالت بد است؟!
چرا امروز بی حوصله ای؟!
خب اگر خودش دلیل حال بد اش را میدانست
که چاره ای پیدا میکرد!
بعضی حال ها را آدم نمیفهمد
چرایش را نمیداند
شاید بعدا بفهمد اما در حال حاضر
حوصله جواب دادن به هیچ سوالی را ندارد!
به خدا اگر کمی یکدیگر را درک کنیم
زمین جای قشنگتری برای زندگی میشود!

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 06:40


مهربان باشید، اما
از آدمهای پرتوقع فاصله بگیرید
مقیاست رابه هم می‌زنند وحرمتِ مهرت را می شکنند. آنها حافظه ضعیفی دارند،خوبی‌ها را زود فراموش می‌کنند...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

07 Dec, 06:39


صبح به ما می آموزد که باور داشته باشیم ،
روشنایی با تاریکی معنا می‌یابد و خوشبختی
با عبور از سختی ها زیباست.
هرگز ناامید نشو، رد پای مهر خدا
همیشه در زندگی پیداست.
"خوشبخت ترین"مخلوق خواهی بود...
اگر روزت را آنچنان زندگی کنی،
که گویی نه فردایی وجود دارد برای دلهره،
و نه گذشته ای برای حسرت...

صبح بخیر 🌹
‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Dec, 13:32


تاکید می‌کنم هیچ‌وقت، هیچ‌جا شخصیت و احترام‌تون رو به احساس نفروشین، آدما بهتون رحم نمی‌کنن؛
پشت خودتون رو حداقل خالی نکنین…

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Dec, 13:31


من معمولا برای آدم‌ها گریه نمیکنم، برای رفتاری که باهام کردن گریه میکنم، چون لایق اون رفتار نبودم و این دردناکه.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Dec, 13:30


باهم گوش کنیم


Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Dec, 06:51


به گذشته یِ کسی کاری نداشته باشید
اگر دوستش دارید باید با تمامِ
اشتباه هایش او را قبول کنید!
مگر پیدا می شود کسی که حداقل یک بار
در زندگی اش شکست نخورده باشد؟
خیلی ها تجربه کرده اند اتفاق هایِ تلخ را
کنارش بمان و بگو:هر چه بود گذشته...
از این به بعد تحمل ندارم نبودنت را
حتی برایِ چند دقیقه!
ببین جانم،زیر و رو کردنِ گذشته یِ آدم ها
فقط خراب می کند هر چه را که
قرار بوده با هم بسازید و به دست بیاورید!
زندگی را برایِ خودتان سخت نکنید
بعضی هایمان دورانی را گذرانده ایم
که اگر بو ببرند هیچکس تحویلمان نمی گیرد


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

06 Dec, 06:50


پرواز همای 🎧

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

17 Nov, 10:31


✴️مجموعه ای جامع و کاربردی شامل ویدئو و فایل‌های آموزشی.مقاله.کارگاه آموزشی.نکته های کنکوری. در حوزه‌های مختلف روانشناسی.زبان.ادبیات و کلی اطلاعات مفید و فرصت‌های شغلی با پیوستن در لینک زیر
پیشنهاد میکنم دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنی
👇👇👇
https://t.me/addlist/UTmFtGzPQukxZDdk

وبامعرفی کانال ویژه امروز:
📌آموزش واژگان و گرامر انگلیسی به زبان ساده👇🏼
با کلی مثال و تمرین🤩

@Motarjem_sho1
@Motarjem_sho1

کلبه سبز

17 Nov, 07:01


🔷سه چیز تحملش خیلی سخته

🔶حق با تو باشه
🔸ولی بهت زور بگن!

🔶بدونی دارن بهت دروغ میگن
🔸ولی نتونی ثابت کنی!

🔶جواب داشته باشی
🔸ولی مجبور باشی سکوت کنی....
@kolbh_sabzz

کلبه سبز

17 Nov, 06:59


من فکر میکنم
زن‌ها وقتی عاشق می‌شوند
فال می‌گیرند!
اگر خوب بیاید
کوله بار حرف‌هایشان را بر می‌دارند
دست تنهاییشان را می‌گیرند
و برای همیشه می‌روند...!
می‌روند تا بهانه‌ی شعر باشند
می‌روند تا از سکوت شب داستان بسازند
می‌روند تا عاشق تر شوند!
اما اگر فالشان بد بیاید
غرور و جوانی شان را
در آیینه رها می‌کنند
و برای همیشه می‌مانند....!
می‌مانند تا رنگ دنیایشان کبود شود
می‌مانند تا ابر چشمانشان سبک شود
می‌مانند تا عادی شوند!

#علی_سلطانی

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

17 Nov, 06:59


از صدایتان برای فریاد مهربانی
از گوشتان برای غمخواری

از دستتان برای نیکوکاری
از ذهنتان برای راستی و

از قلبتان برای عشق استفاده کنید

روزتون بخیر

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:14


کاش همینی بشه که صائب تبریزی میگه:
<<آرامش ست، عاقبت اضطراب ها..>>
بالاخره خوب شه، قشنگ بشه، برسیم، ببینیم، بخندیم...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:11


پند امشب: گور پدر هرکی که باعث شه فکر کنی کاش یکی دیگه یا یه جور دیگه بودی....



@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:09


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:08


#آبان_107



_دروغ چیه ؟ میگم با من بود رفتیم شام خوردیم !
_دروغ میگی داری پشتی شو میگیری اگه راست میگفتی مکث نمی کردی .
_مکث کردم چون قرار نبود شما بفهمین . چیه ؟ حالا میخوای بکشیش ؟ برای اینکه از دستش خلاص شی
راه های بهتری هست !
به معنای واقعی حیرت کردم .عجب زبلی ست این نوید , قشنگ این کاره بود ...!
_این رنگش پریده قشنگ معلومه داره دروغ میگه.
_ رنگش پریده چون تو رو دیده ! ادعای مادریت ميشه که یه لیوان آب قند بده دستش .
صورت هما سرخ و برافروخته شده بود.
_نوید چرا داری ازش طرفداری میکنی ؟ یه کلمه بگو با تو نبوده تا آدمش کنم.
نوید از کوره در رفت .
_مگه کری ؟ میگم با من بود گیر بیخود نده بهش هما بد می بینیا ! میدونی که کله م خرابه.
دستانم هنوز می لرزید ... بابا تکیه اش را از در گرفت یک قدم به هما
نزدیک شد و گفت :
_برای چی زنگ زدی به این مردیکه ی بد دهنِ معلوم الحال ؟ خوبت شد ؟ یه مشت حرف بارت کرد ؟
_تو نیازی نیست به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم به جای این همین حالا میری میزنی تو گوشش تا دفعه ی دیگه همچین گ*هی نخوره .
بعد به سمت من چرخ خورد و با خشمی پنهان گفت :
_فکر نکن در رفتی، نه همین که دستت جلو نوید رو شد برای من بسه . یه نوید بود که اونم با کار امشبت پرید ... بیچاره .
آره ،بیچاره بودم در بیچارگی ام که شکی نبود ... من ماندم و بابا مقابلم ایستاد و من رعشه افتاده بود به تنم بابت سیلی که قرار بود بخورم سر پایین و نگاهم به جوراب سرمه ای اش بود ... یکبار دیگر هم از بابا سیلی خورده بودم دوم راهنمایی موبایل یکی از بچه ها را برداشتم . فقط یک شوخی بچگانه بود که هما جدی اش کرد معرکه ای بدتر از امشب بر پا کرد و سر آخر هم گفت این از بچگی دستش کج بود باید بزنی تو گوشش تا آدم شه دیگه دزدی نکنه بابا آمد . مقابلم ایستاد و دستش را بالا برد یک همچین صحنه ای با این تفاوت که آن موقع قدم نصف قد الانم بود . یک نر و ماده خواباند دو طرف صورتم تا متقارن شوم . آن وقت بود که فهمیدم می گویند برق از سرم پرید یعنی چه ...و هما از آن روز تا همین حالا که چند سال گذشته هنوز تکرار می کند که تخم مرغ دزد شتر دزد می شود و همین است که با این سن هردفعه شخصیتم را جلوی همه خرد می کند و نمی گذارد تنها توی اتاق هیچ کدام تان بروم ... همزمان که دستش را بالا برد چشمانم را بستم . یک واکنش غریزی و کاملا غیر ارادی . اما دستش را به جای صورت من کفي آن یکی دستش کوبید ! فقط برای اینکه صدایی بلند شود و هما فکر کند دستوراتش عملی شده ! چند لحظه ی اول فکر می کردم سیلی را خورده ام و جایش بی حس است . ولی بعد که بابا خم شد چشم گشودم.
_ حیثیتم و به باد دادی از حالا تا آخر عمر اين کارت ميشه چماق براش
که بکوبه تو سر من.
دندان به هم سابید و گفت :
_آخه تو رو چه به نوید
دختره ی بی عقل ؟
چرخید از اتاق بیرون رفت و من ... فروریختم .


دستانم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم . چقدر هوا سرد شده بود . امتحان کلاس آخر را که استاد کنسل کرد به این فکر نکردم که این یکی دو ساعت را کجا و چگونه سر کنم . بی اهمیت به عواقبش سوار اتوبوس شده و راهی خانه شدم ... نمیگویم برایم مهم نبود دوباره چه چیزها بارم کند , هیچ کس جای من نبود که بداند تحقیر شدن و حرف مفت شنیدن یعنی چه آدمی تا در موقعیت رنج کسی قرار نگیرد خوب نطق می کند ! هردو دست را در جیب های کاپشن فرو بردم و قوز کرده طول پیاده رو را گرفتم و راه افتادم همه می خواهند که من قوی باشم و حق خودم را بگیرم من ناتوان بودم . قبلا هم گفته ام . زخمی که به روحم وارد شده بود قدیمی و کاری بود با من عجین شده بود نیاز به علاج و مرهم اساسی داشت به این سادگی نبود . یک امروز نیامدی و من دوباره افتادم روی دور خود خوری و فکر کردن موبایلم زیر دستم لرزید یک شماره ی آشنا با چهارتا هفت آخرش هر چه فکر کردم یادم نيامد کجا دیدمش ... یکبار دیگر هم وقتی سر کلاس بودم تماس گرفت و نتوانستم
جواب بدهم.
_الو .
_ سلام.
دلم هم خورد و ناخوداگاه ایستادم .
_جواب ندادی.
صفحه ی گوشی را جلوی صورتم گرفتم و دوباره به شماره نگاه کردم ،آه حالا یادم آمد ... ولی چطور ؟!! با اینکه هنوز نیمی از فکرم پی این بود که شماره ام را از کجا پیدا کرده آهسته گفتم :
_سر کلاس بودم.
_ الان کجایی ؟
_دارم می رم خونه .
_کجایی دقیقا ؟
نام خیابان را بردم و او گفت که تا چند دقیقه ی دیگر به من می رسد، پیرو ماجرای دیشب آمدنش طبیعی و قابل حدس بود .


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:08


#آبان_110



_گفتی دیگه نیام دنبالت نوید می بیندمون . گفتم چشم اصلا درستشم نیست یه آدمی مثل اون ما رو با هم ببینه ولی دیگه قرار نبود منکر من بشی.
دستهایت روی پایت مشت شد.
_ هنوز یک ساعت نشده بود از این ماشین پیاده شدی بعد وایمیستی می گی با نوید بودی ؟ از چی ترسیدی ؟ چرا نگفتی با من بودی ؟ چرا نگفتی با یارا بودم که زنگ بزنه به من ؟ بگم آره با من بود . می خوامش که باهاش بودم.
بغض تا پشت پلک هایم رسیده بود ...! سر تکان دادی و عصبی خندیدی .
_ از دیروز تا حالا منتظرم زنگ بزنی پیام بدی . یه توضیح حتی یه توجیه.
موبایلت را در هوا تکان دادی .کل دیروز، کل امروز چشمم به این کوفتی بود .
کنار دنده رهاش کردی و گفتی :
_تو می دونستی من رو این بشر حساسم . می دونستی ازش بدم میاد . میدونستی از بچگی با هم کل کل داشتیم ...
با دست روی فرمان ضرب گرفته بودی حرکتی بی اراده و کاملا عصبی.
_ بهت گفتم منو با اون مقایسه نکن .گفتم من با اون فرق دارم من مثل اون نیستم با بی احترامی و بد دهنی و داد و بیداد کارمو پیش ببرم . مقصر خواهر منه . بهترین مکافات براش اینه که تو زن من
بشی وصل شی بهم.
زمزمه کردم
_اسمتو نیاوردم چون میخواستم رابطه مون همینطوری بمونه ! حیرت زده خیره ام شدی ... بغضم را به سختی نگه داشته بودم به چشمانت نگاه کردم و گفتم :
_تو می خوای باهام ازدواج کنی ؟ با حق به جانبی و اعتماد به نفس گفتی :
_معلومه که می خوام.
_ هما نمیذاره . اشک درشتی از بین مژه هایم پایین پرید.
_چرا همچین حقی برای اون قائلی ؟ تو مهمی و بابات . هما همونقدر حق داره که بقیه ی خواهرای من دارن که اونم تک تک شون می دونن حق دخالت تو مسائل شخصی منو ندارن.
_ نه وقتی پای من وسطه نفر به نفر خواهرات از من بدشون میاد . مامانت اصلا حس خوبی به من نداره اینو می فهمم یارا . بارها درک کردم... اشک ها و بغض صدایم دلت را نرم کرده بود با لحن آرام تری گفتی :
_تو توی خونه ی ما نبودی آبان تمام این مدت داشتم سعی می کردم ذهنیتی که هما انداخته تو سر مامان و
خواهرام کمرنگ کنم .
گردن خم کرده دقیق تر نگاهم کردی و با لحنی محزون گفتی :
_تو چه میدونی ؟
_نمی خوام به خاطر من با خانوادت درگیر بشی چون به غیر از اینکه همه چی بهم میریزه هیچی درست نمیشه یارا من برای خونوادت یه دخترم مثل بابام دروغگو و دغل کار ،مثل عموم دست کج ،مثل عمم هرزه یه دخترم که از بچگی طهارت گرفتنم بحث بین خونوادت بوده !! اخم هایت بدتر به
هم چسبید.
_خجالت بکش این چه حرفاییه ؟
_آره هیچ کدوم اینا درست نیست ولی طرز فکریه که چندین ساله هما آروم آروم فرو کرده تو سر خونوادت یه جوری که تو با یک ماه و دوماه نمیتونی تغییرش بدی . هما یه سیاستمدار به تمام عیاره... کمی به سمتم خم شدی دستم را میان دو دستت نگه داشتی و انگار که قلبم را به نوازش گرفته باشی .
_ اون دیگه با خودم. تو فکرشم نکن.
لب گزیدم که هق نزنم با نا امیدی سر تکان دادم و گفتم :
_نه یارا نميشه . بابای من مثل موم تو مشت هماست . اون بگه نه بابام میگه نه... دستم را فشردی .
_من میخوامت هیچ کس هم
نمیتونه بگه نه.
نگاه غم زده ام را دادم به شاخه های بید و گفتم :
_چرا فکر کردی می ذارن تنها برادرشون بیاد آبان و بگیره ؟ انگشتم را کشیدم روی برگی که خودش را چسبانده بود
پشت شیشه .
_فقط کافیه هما بفهمه؛ شده منو با مامان بزرگم بفرسته یزد نمیذاره اتفاقی بین مون بیوفته . آخرشم همه چیو می ندازه گردن بابام میگه خسرو.
_ بسه آبان برای یه بارم که شده تو زندگیت پای چیزی که می خوای چیزی که درسته بمون.
تقریبا از هرکدام از نا کامی هایم برایت مثالی زده ام از بچگی تا به حال .و الان مگر چه اتفاقی رخ داده بود ؟ مگر چه چیز در این زندگی نکبت بارتغییر کرده بود که من مثل یک دختر طبیعی و نرمال بایستم و از خودم دفاع کنم ؟ بال و پر شکسته ام کی به هم جوش خورد ؟ این امید کم سو کی روشن شد ؟ نفسی که به خودش بی اعتماد بود کی جان گرفت ؟ روح آش و لاش و تکه پاره کی وصله خورد ؟ تمام اینها کی و کجا و چگونه بی نقص سر جایشان محکم شدند که من توانایی دفاع از خودم را بیابم ؟ هر بار آمدم قد علم کنم با ضربه ی سهمگین تری کوبیده شدم ... من انسانم., دخترم . از بچگی مرا دشنه زدند زخم هایی به روحم وارد شده که با یک روز و دو روز و یک ماه و چند ماه ترمیم نخواهد شد . زخم هایی عمیق و بیست ساله که فقط به ظاهر دلمه بسته بود در باطن چرک کرده و دردناک بود . دوا می خواست درمان و مرهم .


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:08


#آبان_108



_کجایی دقیقا ؟
نام خیابان را بردم و او گفت که تا چند دقیقه ی دیگر به من می رسد، پیرو ماجرای دیشب آمدنش طبیعی و قابل حدس بود و منی که باز هم مجبور شدم نام او را ببرم و اویی که باز هم برایش سوتفاهم شده است ... از جایی که ایستاده بودم تا ته پیاده رو پیدا بود به قدری هوا سرد شده بود که هیچ کس هوس پیاده روی به سرش نمیزد سرم را زیر انداختم و با نوک کفشم به گردی نارنج ضربه زدم . قل خورد و جلوتر ایستاد از دیروز نه تماسی گرفته بودی و نه پیامی دادی . از خانه که بیرون زدم چند بار آمدم زنگ بزنم اما پشیمان شدم . می ترسیدم صدایت را بشنوم بی تاب شوم و بگویم بیا . جلوتر رفتم . با قدرت بیشتری نارنج را شوت کردم جوری که پرتاب شد توی باغچه و افتاد روی انبوه برگ های چنار خیس خورده از بارندگی های اخیر. همان موقع لاستیک های ماشین نوید لب به لب جوی آب ایستاد ... نگاه بالا کشاندم . پلیور توسی با خطوط مارپیچی سفید پوشیده بود ؛ شیشه را پایین داد و من گفتم :
_سلام.. به جای جواب گفت :
_بیا بالا.
انگشت های یخ زده ام را در
هم فشردم.
_ميشه راه بریم ؟ دقیق نگاهم کرد . از آن فاصله چیزی از نگاهش
خوانده نمی شد .
_وقت پیاده روی نیست الان. هوا سرده بیا بالا .
_من سردم نیست !.. داشتم از سرما میمردم ولی قول داده بودم؛ آن هم به تو پس سرما آنقدرها هم مهم نبود . سرچرخاند آنطرف خیابان را نگاه کرد و نفسش را بیرون داد . خیلی رعایتم را می کرد ... آخر سر هم ماشین را با کمی عقب جلو خاموش کرد خم شد از صندلی عقب پالتوی کوتاهش را برداشت و پیاده شد . همانطور که پالتوش را می پوشید از جوی رد شد و گفت :
_این مسخره بازیا چیه درمیاری ؟
دوباره دستانم را چپاندم توی جیب کاپشن و چشم دوختم به اویی که یقه اش را صاف می کرد و نگاهش به من بود .
_چطوری ؟
جوابم سکوت بود و بر و بر نگاه
کردنش .
_باز من اومدم که تو مثل جن زده ها زل بزنی بهم ؟
با دست به جلو اشاره زد و گفت :
_راه بیوفت !
هم دوش هم به راه افتادیم و او گفت :
_حالا می فهمم چرا اینقدر لاغری .نصف عمرتو پیاده رفتی نه ؟
نگاهم را دادم به جلو پا و گفتم :
_دوست دارم قدم زدنو .
_پس پایه ی کوهنوردی هستی . من خیلی میرم کوه.
میدانستم .خاله هاجر قبلا گفته بود.
_ پریشب کجا بودی ؟!
_رفته بودم خونه ی دوستم ! جواب آماده کرده بودم برایش ...!
_چرا همینو به هما نگفتی ؟
ناخنم فرو رفت به کف دستم.
_ اگه می گفتم باور نمیکرد ...فقط کافی ست یک دروغ کوچک بگویی هزار دروغ ریز و درشت پشت سرش ردیف میشود تا اولی را راست جلوه دهد !
_حالا گفتی با منی باور کرد ؟
شانه بالا انداختم و به این فکر کردم که آن شب دیوانه چقدر دیر صبح شد . به دیوانگی خودش اصرار داشت...! .
_مگر چیکار کردی ؟ چیزی دیده ازت ؟
_نه اون چیزی دیده نه من کاری کردم.. صدایم آرام بود و نگاه پر از ظن او به من ... حق هم داشت .! هرکس بود پیش خودش فکر می کرد حتما چیزی بوده .
_از اینکه روم حساب کردی خوشم اومد .
سر چرخاند و سنگینی نگاهش روی نیم رخم بود. لبخند داشت . از اینکه پشت او سنگر بگیرم خرسند بود ؟ بین تو و پسر خواهرت چقدر تفاوت بود . تو تماما در تلاش بودی که من خودم باشم و او ...
_نترسیدی بگم با من نبودی ؟
_تو چرا گفتی آره ؟
_ نمی خوام اذیتت کنه.
بلافاصله گفتم :
_چرا ؟ با نیشخند و شوخ
طبعی گفت :
_نیتم خیره !
لرزیدم مطمئنا از سرمای هوا نبود.
_چه خیری ؟ متوجه شدم که صدایم هم لرزان بود .
_جان من نمیفهمی يا خودتو می زنی به نفهمی ؟!
جرات سر بلند کردن و نگاه کردنش را نداشتم , در آن لحظه می خواستم که نفهم ترین باشم . روی نیمکت چوبی پیاده رو نشست دست مرا هم گرفت و نشاند . کنارش نشستم و او شروع کرد زانوی راستش را ماساژ داد ! تعجب نگاهم را که دید گفت :
_دو تا پین تو زانومه .
ابروهایم بالا پرید.
_با موتور خوردم زمین پارسال.
_ اینقدر تصادفت شدید بوده ؟
_شدید تر از این حرفا... قسمتی از ساعدش را نشان داد و گفت :
_اینجا کلا کنده شده بود افتاده بود کف خیابون !
بی اراده صورتم درهم جمع شد و او با دیدنم بیشتر خندید نفس عمیقی کشیدم .
_نگم بقیه شو.
_نه نگو.. تکیه داد دستش را گذاشت پشت سرم روی پشتی نیمکت .
_یارا جنازمو از کف خیابون جمع کرد.
نامت که آمد قلبم هری ریخت و نگاه دادم به کف زمین کاش می شد یکبار برایت بمیرم و دوباره از نو متولد شوم .
_مامان بزرگت رفت ؟
آهی بی اختیار از بین لب هایم خارج شد
_ نه ،جمعه میره.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:08


#آبان_106



دلم می خواست بگویم بلند شو برو و شاهد این جنگ روانی نباش بابا همچنان بی هیچ حرفی ایستاده بود.
_یه بار دیگه هم رفته بود بهت گفتم باور نکردی فکر کردی من دیوونه شدم.
قلبم آمد توی دهانم آن دفعه را هم فهمیده بود ؟ با تمسخر و حس
پیروزی نگاهم کرد .
_توش موندی که از کجا فهمیدم نه ؟ رو قفل در نشونه میذارم میرم بیرون.
بین لب هایم برای بلعیدن ذره ای هوا باز شد .
_ بهت گفته بودم خونه زندگي من الکی نیست.
بابا بازم صدایش درامد.
_هما!
_چیه خسرو ؟ باور نداری ؟ باشه قفل در هیچی تلفن خونه چی ؟ از وقتی رفتیم ده بار زنگ زدم نگین شاهده که
جواب نمی داد.
ضعف داشتم .نمی توانستم بایستم . چرا تلفن خانه را یادم رفته بود ؟ بابا با اخم نگاهم کرد .
_چرا حرف نمیزنی ؟ گورتو گم کردی رفتی بیرون ؟!
پای کاری که کردم ایستادم . با تمام ضعف و حال ناخوشم گفتم :
_آره رفتم... در ادامه باید می گفتم رفتم ولی مگر اینجا زندان است و شماها زندان بان ؟ ولی نگفت بابا ناباور شد امیدوار بود که بگویم نرفتم ... نه بابا و نه هما هیچ کدام غیرتی از نوع کوتاه فکرش نبودند . مشکل از فکر مسموم هما در مورد من بود که می خواست توهماتش را به بقیه هم اثبات کند. هما دست کارن را گرفت و از اتاق
بیرون برد.
بابا_یه اجازه می گرفتی این همه سردرد و اعصاب خوردی نمی کشیدیم !
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم .آخ کاش میشد بلند بلند بخندم نفسش از جای گرم بلند میشد هما به اتاق برگشت کنار بابا دست به سینه ایستاد و گفت :
_به بابات گفتی کجا بودی ؟
جمله اش پر از منظور و حس بد بود ... بابا که خواست ازاتاق بزند بیرون هما بازوش را کشید با لحن نه چندان
خوب و صدای بلند گفت :
_همینجا میمونی . تا نفهمم کجا بوده حق نداری بری. آبرومو از سر
راه آوردم مگه ؟
بابا نفسش را پوف کرد و گفت :
_هما بسه . هر گوری بوده دو ساعت رفته و اومده .
انگشت اشاره اش را مقابل بابا بالا برد و با حرص گفت :
_به خدا اگه بذارم با این بی خیالی ت دخترت شرف مونو به باد بده.
بابا لا اله.... گفت و هما رو کرد به من . در چشمانش آتش کینه
و حسد را می دیدم .
_میگی کجا بودی یا خودم
رسوات کنم ؟
معلوم نبود انگ چه چیزهایی را می خواست به من می چسباند . از این معرکه گیری خسته شده بودم.
_نمیخواستم تو خونه بمونم برای همین رفتم بیرون ...برگشت به سمت بابا و با ننه من غریبم بازی گفت :
_خسرو می بینی چطور تو روی من درمیاد ؟
_چی گفتم ؟ انگار حکومت نظامی بوده و من قُرق شکستم . بابا باز هم برای من جذبه آمد و غرید.
_دهنتو ببند بچه.
_باشه من دهنمو می بندم ؛
مثل همیشه.
هما_نه باز کن .جرات داری باز کن بگو کجا بودی.
_با نوید بودم... تنها کسی بود که به ذهنم رسید،ببخش چاره ای نداشتم به جز او ... ترسیدم آن توهمات ش را به بابا بگوید و پدر ساده ی من هم باور کند نمیخواستم به من بدبین شود . هما یکه خورد انتظار این جواب را نداشت ولی من زرنگ تر از او بودم ! فکر می کرد می گویم با دوست یا رفیقی بودم تا او دوباره نمایش راه بياندازد و در نهایت از قله به طعمه اش نگاه کند ! گفتم اما توقع نداشتم موبایل بردارد و شماره اش را بگیرد ... دستانم می لرزید وضعیت بدی ست؛ اینکه بفهمی تنها راه اشتباهی ترین راه هم هست ! ولی دیگر دیر بود . هرچه باداباد چشم باریک کرده تماس را روی اسپیکر گذاشت و نفرت نگاهش را از من بر نمی داشت . تا جایی که پیش خودم گفتم من واقعا سزاوا این نفرت هستم ؟؟ اولین بوق که خورد بابا با درماندگی تکیه داد به در اتاق.
هما_که با نوید بودی ؟ الان
معلوم میشه.
به بوق سوم نرسیده صدای
نوید بلند شد ,
_ بله ؟
_سلام .
_سلام !
هميشه با هما به همین سردی
حرف می زد.
هما_ نوید کجایی نبودی امشب ؟!
حس می کردم سرم متورم شده و الان است که از فشار زیاد خون دماغ شوم !
_جایی بودم چطور مگه ؟ دلتون پر کشیده برام ؟
بی توجه به طعنه ی نوید رفت سر اصل مطلب ...
_ امروز، امشب، آبان با تو بوده ؟؟
چند لحظه ای سکوت شد قلبم از تپیدن انصراف داده بود .
_آره با من بود .
و انگار که وزنه ای سنگین و بتنی را از روی سینه ام برداشته باشند نفسم آزاد شد ... هما درست مثل دانه ای اسپند روی آتش شروع کرد به جلز و ولز کردن .
_دروغ نگو نوید ،دروغ نگو.
نوید صدایش خش دار شد .
_دروغ چیه ؟ میگم با من بود رفتیم شام خوردیم !


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 18:08


#آبان_109



_مامان بزرگت رفت ؟
آهی بی اختیار از بین لب هایم خارج شد
_ نه ،جمعه میره.
_برای چی می خواد بره ؟
عمو رحمان ،ازدواج دوم عمه نسرین، می بینی ؟ هیچ کدام بازگو کردن
نداشت .
_ از تنهایی خسته شده دیگه عمه و دختر عمه م دائما سرکارن . بیچاره اذیت میشه.
دوباره به ماساژ زانوش پرداخت
گفتم :
_درد می کنه ؟
_تو سرما تیر میکشه .
_ شلوار گرم بپوش زیر شلوارت ...برگشت و از سر شانه نگاهم کرد معنای پشت لبخندش را نمی خواستم پس به هیچ تعبیرش کردم . دستانش را به هم مالید و غر زد.
_ پاشو بریم یخ زدیم من دیوونه م که عقلم و دادم دست تو .
و بلند شد به طرفی ماشین پا تند کرد .
_ تقریبا به دنبالش دویدم .
_من میرم دیگه ..
چرخید.
_یه چیزیت میشه ها ماشین هست.
موبایلم توی جیب کاپشنم پشت سر هم ویبره میزد .
_خیلی ممنون با اتوبوس میرم... حینی که زبان به دهان گرفته بود حرفی نزند به آسمان نگاه کرد . بعد با اخم سر پایین کشید و خیره ام شد .
_میگم ماشین هست‌.
_چه فرقی میکنه با اتوبوس میرم دیگه ! چشم درشت کرد .
_ ماشین من با اتوبوس فرقی نمیکنه ؟
به آرم ماشین نقره رنگش نگاه کردم لبخند احمقانه ای روی لب نشاندم و موبایل لرزانم را میان جیب چنگ زدم عقب رفتم و با حفظ همان لبخند مذکور گفتم :
_خداحافظ به سرعت چرخیدم
که صدایم زد .
_آبان.
قلبم تند و تند میزد می ترسیدم مجبورم کند . نفسم را حبس نگه داشتم و برگشتم هر دو دست در جیب شلوارش لبه های پالتوش را عقب رانده بود .
_دارم برات !
لبهایش طرح لبخند داشت و لحن شوخ ش تعجبم را برانگیخت.
_حالا برو.
کلاه کاپشنم را سرم انداختم و با صدای کوپ کوپ قلبم پشت کردم به او و تا ایستگاه اتوبوس یک نفس راه رفتم ... موبایلم را برداشتم , سه تماس از دست رفته از تو دلم پر زد . گوشی را کنار گوشم چسباندم شنیدن صدایت کافی بود تا اضطرابم بخوابد .
_چرا جواب نمیدی ؟
_سلام... آهسته گفتی :
_سلام ..
چرا حس کردم صدایت گرفته است؟
_هرجا هستی بمون دارم میام.
نه راستی راستی خوب نبودی چه خبر است امروز ؟
_چیزی شده یارا؟
_کجایی؟
دهانم بسته شد. گفتم کجا هستم تماس قطع شد و نگاهم روی اسکرین گوشی ماسید دل رنجور و نازکم توقع این لحن و رفتار را از تو نداشت . کم مانده بود بغض کنم تمام مدتی که در انتظارت بودم مقابل ایستگاه قدم رو رفتم . نمی توانستم بایستم اضطراب امانم را بریده بود ... سه اتوبوس آمدند و رفتند که تو آمدی دستگیره را کشیدم و کنارت نشستم . دوباره سلام کردم و تو دوباره جوابم را با سردی دادی دستهایم را جلوی دریچه بخاری گرفتم و گفتم :
_خیلی سرده یکم دیرتر می اومدی نوک دماغم قندیل میزد ! هیچ نگفتی و فقط دست دراز کردی درجه ی بخاری را بیشتر کردی اخم هایت آنچنان به هم چسبیده بود که فکر کردم چه اتفاقی افتاده ؟ حتی مثل هميشه نگفتی که کمربندم را ببندم یا کوله ام را بگذارم صندلی من هم کودکانه لج کردم . نه کمربندم را بستم و نه کوله ام را جا به جا کردم به آرامی و طبق معمول با احتیاط رانندگی می کردی . همچنان فکری و اخم آلود... عاقبت توی خیابان خلوتی که به ته کوچه مان وصل بود زیر همان بید مجنون که تک و توک برگ هایش را نگه داشته بود پارک کردی . با کم طاقتی به سمتت چرخیدم و تقریبا نامت را نالیدم
_یارا ... هنوز دستانت به فرمان بود و به رو به رو خیره بودی .
_ميشه بگی پریشب کجا بودی ؟!
چقدر این سوال آشنا بود ،با سردرگمی دهانم باز و بسته شد و تو در کمال ناباوری ام منتظر بودی جوابم را بشنوی.
_ واضحه،با خودت بودم ...سرت را بالا پایین تکان دادی و با دست به اطراف اشاره کردی و گفتی :
_درست همین جا آره ؟!
_آره... باز هم سرت را تکان دادی و کاملا به سمتم چرخیدی تکیه ات را به در دادی و گفتی :
_یادت میاد چند تا بوسه ازم
گرفتی ؟!!
خجولانه نگاهم را از چشمانت سر دادم روی پلیور سفید و یقه اسکی ات چه چیز را به رویم می آوردی ؟
_چرا حرف نمیزنی ؟نمیدونی چی باید بگی ؟ یادت نمیاد پریشب چیکار کردی ؟
تا به حال این حد از خشم و دلخوری را از تو ندیده بودم . لب ها به هم چسبیده , فک منقبض...
_گفتی دیگه نیام دنبالت نوید می بیندمون . گفتم چشم اصلا درستشم نیست یه آدمی مثل اون ما رو با هم ببینه ولی دیگه قرار نبود منکر من بشی.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 16:49


رفتم ای نامهربان🔥


Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 16:36


شازده کوچولو پرسید: چیکار کنم دوستام تنهام نزارن؟
روباه جواب داد: اول مطمئن شو اینا که میگی دوستت هستن، بعد!

- آنتوان دوسنت اگزوپری: شازده کوچولو

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 16:36


تنهایی را ترجیح بده به تن‌هایی که روحشان با تو نیست! تنهایی تقدیر من نیست ترجیح من است.

- جبران خلیل جبران

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 16:36


برای فریب دادن عده ای را شیر می‌ڪنند و عده ای را خر!‌ مواظب باشید حیوان صفت نشوید بازنده بازنده است چه درنده چه چرنده!

- لوئیس بورخس

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 08:48


علی ایلمان 🎧

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

16 Nov, 08:41


یک چیز را هیچوقت نفهمیدم که همه خودت را خلاصه یک نفر کنی و نفهمی تا کجا با تو می‌ماند، گاهی چقدر دیر است که بفهمیم آدمی به دمی بند است.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 19:33


شانس کسایی که آنلاینن
لیست تا ساعاتی دیگر حذف می‌شود ...

کلبه سبز

28 Oct, 18:32


بیا اینجا هر روز تست زبان بزن ❤️

کلبه سبز

28 Oct, 18:32


🔴امشب به مناسبت تولد خودم لیستی از بهترین چنل های VIPرو که فروشی هستن رو خریداری کردیم امشب رایگان قرار میدیم :⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
https://t.me/addlist/KDkjDqpooZc4NTFk

کلبه سبز

28 Oct, 18:26


و إن كُسر فيك أملاً، فإن الله يُحيي فيك آمالاً
«و اگر امیدی در تو بمیرد خدا امیدهای فراوان دیگر درونت زنده می‌کند..»
همینقدر قشنگ♥️

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 18:22


#بlآبان_52



نگاهت را به انتهای خیابان داده بودی و نگاهم نمی کرد.
_ نیازی نیست بی مهری خواهرتون رو اینجوری جبران کنید .جمله ام پچ پچی غم بار بود سر چرخانده و در سکوت نگاهم کردی هیچ وقت حتی در بدترین شرایط هم این آرزو را نکرده بودم اما حالا واقعا نمی خواستم که فرزند این خانواده باشم نمی خواستم که تو دایی باشی .
_من شرمنده م، خجالت زده م، از ظهر که دیدمت حالم بده اما هرکس مسئول رفتار خودشه . خواهر من اگر ظلمی کرده خودشم باید جبران کنه پس فکر نکن دارم کار اونو ماست مالی میکنم.
نگاهت را از نیم رخم گرفتی دوباره به ته خیابان دادی و با
صدای آهسته تری گفتی:
_ اگر میگم هر روز میام دلیل
دیگه ای دارم
_دلیل تون اينه که دل تون می سوزه برام.. دلخوری و ناراحتی نگاهت را به جان چشمهایم ریختی.
_ اینو قبلا هم گفتی ميشه دیگه نگی ؟. دست بردی به سوییچ ماشین را روشن کردی و در حالی که از پارک درمی امدی گفتی :
_آره جیگرم خون برات اما اسمش دلسوزی نیست.
پس چیه؟ این را در دلم پرسیدم شهامت به زبان آوردنش را نداشتم در آرامش می راندی و راه خانه را پیش گرفته بودی کمی به جلو شر خوردم و با راحتی روی صندلی لم دادم تمام ماشین بوی عطرت را گرفته بود خسته بودم دو روز تمام به اندازه ی کافی نخوابیده بودم و حالا در آرامش وجود تو و گرمای مطبوع ماشین دلم می خواست چشمانم را ببندم و میان آن همه عطر تنت بخوایم . اما بیدار ماندم در تمام این سالها هیچ وقت نشده بود دلم بخواهد با کسی باشم ؛ هر لحظه و هردقیقه کنارش باشم و بخواهمش اما حالا ... هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدیم همانجا سر کوچه نزدیک به ایستگاه اتوبوس ایستادی لبم را با زبان تر کردم و بعد از این پا و آن پا کردن فراوان گفتم :
-ميشه دیگه نیاین ؟!
_خودت نمی خوای بیام یا به خاطر هما می گی ؟
نگاهت نافذ بود و جدی.
_ نمی خوام بفهمه.
لبخند نرمی زدی.
_نمی‌فهمه...خیالت تخت.
نگاهم را به داشبرد دادم.
_من نه اتفاقی اینجام و نه اونقدری که فکر میکنی دل رحمم ... خودم خواستم که باشم..
با دقت نگاهم می کردی و وقتی که دیدی به لالی دچار شده ام ! گفتی : برو دیر شد ... راست می گفتی با این زبان بند رفته همین بهتر که می رفتم خم شدی کوله ام را برداشتی و روی پاهایم گذاشتی خجولانه خداحافظی کردم و پیاده شدم درب ماشین را که بستم صدایت آمد"" اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد،، گناه بخت پریشان و دستِ کوته ماست"" ...این این ادامه همان شعری بود که برایت خواندم قلبم ،،قلبم پُر قدرت ضرب می زد . اما این بار به جای فرار ایستادم همانجا کف پیاده رو ایستادم و زل زدم به تویی که از داخل ماشین زل زده ام بودی قطعا بعدها پشیمان می شدم اما غصه ی بعدها را گذاشتم برای همان بعدها حالا دل عاشق پيشه ام اینطور می خواست با جذابیت تمام سر تکان دادی لبخند ملایمی زدی به پریشانی ام و لب زدی: برو... دستم را نصفه نیمه بالا آوردم اما سریع چرخ خوردم و رفتم .
***

دنیا تاریک بود . هرچه جلوتر می رفتم تاریک تر هم می شد سرمای هوا تنم را لرزاند فضا خوفناک بود اما نمی دانم چرا ترس در من راه نداشت ! انگار که دلم قرص بود . انگار که خبر داشت .... دستی بزرگ و مردانه دستم را گرفت انگشتان کشیده اش را میان انگشتان یخ زده ام جا داد به قدری تاریک بود که صورتش را نبینم اما گرمای دستش تماما امنیت بود
سیاهی را پشت که سر گذاشتیم هوا روشن شد سر بلند کردم تا نگاه کنم دست چه کسی را سفت و محکم گرفته ام تو بودی دایی در حالی که دستمان کیپ هم بود رفتیم میان جمع خانواده ات ! همه شان در روشنایی نشسته و انگار منتظر ما بودند ...! چشمانم را به سفیدی سقف دادم ،از دیشب تا به حال برای نمیدانم چند صدمین بار ! خوابی که دیدم را دوره کردم خوابی که با کابوس شروع شد و رویایی تمام شد . اشتباه نکن دایی این خواب را دیشب ندیدم این خواب را همان شبی دیدم که برای اولین بار در این تخت و در این اتاق خوابیدم آن زمان که هنوز هیچ کدام از این اتفاق ها پیش نیامده بود و من جرات نکردم حتی در ذهنم مرورش کنم یادم می آید از که خواب پریدم متعجب بودم و شرمگین ! فضای خوابم به دور از رابطه ی دایی و خواهر زاده ای بود . می دانی ؟ آن موقع هنوز دلم برایت نلرزیده بود . صبح همان شبی که این خواب را دیدم ترسیدم ! چون تا آن روز هر خوابی دیده بودم به نوعی تعبیر شده بود مثل همان خوابی که در شش سالگی دیدم و بابا در تاریکی خیابان ها گم شد برخاستم جلوی آینه ایستادم و دستی به موهای انبوه و بلندم کشیدم حالا نه تنها نمی ترسیدم بلکه لبخندی روی لبم بود که محو نمی شد چرا ؟ به آشپزخانه رفتم گرسنه ام بود .


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 18:22


#آبان_53



حالا نه تنها نمی ترسیدم بلکه لبخندی روی لبم بود که محو نمی شد چرا ؟ به آشپزخانه رفتم گرسنه ام بود . امروز دانشگاه نداشتم حمام رفتم و اینکه باید طوری موهایم را می شستم که گچ بینی ام آسیب نبیند ته اعصاب خوردی بود بعد هم نشستم و سر حوصله گره موهایم را باز کردم و برس کشیدم بعد از ظهر و عصر هم به درس خواندن گذشت . در یخچال را باز کردم ؛ فقط ظهرها بود که دور یک میز می نشستیم صبحانه و شام را هرکس برای خودش چیزی سر هم می کرد و میخورد اینطور بگویم که شب ها شام نداشتیم ! هميشه حاضری بود . یادم می اید قبل از فوت بابا بزرگ ،مامان لطیفه هر شب چیز ساده ای می پخت و همه بچه ها را دور سفره می نشاند . بقیه ی وعده ها هم همینطور بود .
هما یکی از سریال های ترکی را نگاه می کرد همان هایی که متنفر بودم ازشان همان ها که بی برو برگرد یک شخصیت بد طینت وسط جریان است و بی شک همه شان هم من بودم ! هما اینطور می گفت . حتی گاهی مرا با نام آنها صدا می زد !! لقمه ای نیمرو دهانم گذاشتم صبح پیام داده بودی و دوباره برنامه دانشگاهم را خواستی . من هم بدون ناز یا هرچه که نامش را بگذاری برایت فرستادم . نگاهم را از هما گرفتم و لبخندم را خوردم !! یادم می آید که گفت یارا نگاهم هم نمیکند ؟! نبود ببیند چطور برایم شعر خواندی نبود که بشنود چه حرفهایی زدی سرم را پایین انداختم قطعا اگر بفهمد سکته خواهد کرد البته دور از جانش ! هرچه باشد مادر برادرم است و خواهر تو . فردا پنجشنبه بود مثل همه ی پنجشنبه های دیگر که همه ی خواهر ها خانه ی شما جمع می شوند از حالا دلم تنگ بود چون مثل روز برایم روشن بود که هما مرا نمی آورد ! امروز که کلاس ها کنسل شده بود فردا هم که کلا کلاس نداشتم پس فردا هم جمعه است و تعطیل تمام این دو سه روز را باید صبر می کردم تا شنبه سر برسد کاش می شد حداقل فردا شب همراهشان بیایم دل دل می زدم که تو را بیینم .

بابا حاضر و آماده جلوی در اتاقم ایستاد و به صورتم نگاه کرد با غم و ناراحتی آهسته و پچ پچ کنان گفت :
_چند بار گفتم باهاش در نیوفت گفتم خَرش کن !!
خودم را نگه داشتم که نگویم ؛ مثل تو که همه را خر می کنی! می دانم . اما بابا همه مثل من نیستند جوابم سکوت بود و او سری به تاسف و نا امیدی برایم تکان داد صدایش را بلند کرد و گفت :
_من میرم پارکینگ ماشینو روشن کنم شما بیاین .
بعد هم در خانه را باز کرد و رفت تمام مکالمه ی ما بعد از بلایی که همسرش به سرم آورد همین بود سهم من از دلداری و محبت پدرانه اش در همین حد بود . کارن و هما بعد از او بیرون زدند در بسته شد و خانه در سکوت فرو رفت .دلم گرفت چقدر دلم می خواست من هم می آمدم موبایلم را برداشتم و آهنگی پلی کردم تا زمانی که هما خانه بود اجازه ی آهنگ گذاشتن نداشتم ! هندزفری هم رفته بود ور دل باقی وسایلم خیلی دلم می خواست بروم توی اتاقش و ببینم کجا نگهشان میدارد اما نرفتم در همین چند روز هم محض خرابکاری که کرده بود کاری به کارم ندارد ! بگذار دمی آرام بگیرم . همراه با آهنگ خواندم دنیای وارونه اینو خوب میدونه من دیوونه تو رو دوست دارم اون همه بدیات دوباره با صدات گم ميشه میره زود از یادم.. این آهنگ چقدر مرا یاد بابا می انداخت ! کش موهایم را باز کردم موهایم دور شانه ریخت نگاهی به ناخن های دستم انداختم بلند شده بودند و انگشتانم کشیده تر به نظر می رسید قوطی برق ناخنم را برداشتم و نشستم لبه ی تخت لاک زدن من خلاصه می شد به همین . لاک بی رنگ اما براق ! از بچگی دوست داشتم ناخن هایم را رنگی کنم اما خجالت میکشیدم از اعتماد به نفس پایینم بود رنگی نمی زدم مبادا دیگران نظرشان جلب شود فرچه را روی ناخنم کشیدم در باغچه ی خانه مامان لطیفه گل شمعدانی داشتیم یکی یکی از گلبرگ های کوچک و ظریف شان می کندم و روی ناخن هایم می چسباندم ناخن های مزین به گلبرگ های صورتی را در نور آفتاب می گرفتم و یک دل سیر نگاه شان می کردم نوجوان بودم تقریبا اوایل مقطع راهنمایی . وقتی می گفتم با بقیه ی دخترها فرق دارم محض همین چیزهاست در قوطی را با احتیاط بستم شروع کردم به فوت کردن انگشتانم بی حال و بی حوصله روی تخت افتاده و پاهایم را به دیوار چسبانده بودم و خرسی های روی جوراب ساق بلندم را می شمردم ! هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم شب جمعه را تک و تنها در خانه بمانی واقعا ظلم بود . موبایلم زیر سرم ویبره زد.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 18:22


#آبان_54



هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم شب جمعه را تک و تنها در خانه بمانی واقعا ظلم بود . موبایلم زیر سرم ویبره زد.شماره تو را که دیدم از حالت افقی به عمودی تغییر حالت دادم و خبردار و پر استرس وسط تخت ایستادم !! لبم را با زبان تر کردم و تماس را وصل کردم.
_ سلام.
_سلام خوبی ؟
_خوبم ممنون باز هم زبان به لبم کشیدم خشک خشک بود همانطور روی تخت قدم رو می رفتم و صدای
جیرجیرش بلند شده بود .
_چرا نیومدی ؟
میدانستم برای همین زنگ زدی و لبخند روی لبم نشست .
_گچ بینی م تا دو هفته دیگه باید روش باشه جوابت سکوتی چند ثانیه ای بود و در نهایت گفتی :
_هما نذاشت بیای ؟
قلبم شلوغ کاری می کرد .
_خودمم نمی خواستم بیام ! قیافه م داغونه صدای نفسی که بیرون فرستادی را شنیدم و بعد گفتی :
_باید می اومدی.
جمله ات مثل خواهشی آهسته بود دسته ای از موهایم را دور انگشت
پیچیدم و رها کردم.
_فردا جمعه ست ... نمی تونی
بیای بیرون ؟!
در آن لحظه فقط می خواستم بدانم سر و صدای قلبم به گوش تو هم می رسد یا نه گوشه لبم را به دندان کشیدم.
_ نه نمی تونم .
_هیچ دوستی نداری ؟
منظورت را متوجه بودم و
ای کاش که میشد.
_ نه ندارم...مکث کوتاهی کردی گفتی :
_باشه پس بپوش !!
برق از سرم پرید .
_چی ؟
_تا نیم ساعت دیگه اونجام زنگ
زدم بیا پایین.
دیگرهم منتظر نماندی تا اعتراضم را بشنوی تماس که قطع شد تا ده دقیقه بعدش مثل مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم دلم آشوب بود اگر هما می فهمید از خانه بیرون زدم چه ؟ دیگر نمیشد جمعش کرد فاجعه می شد.چه کسی می توانست جلوی دهانش را بگیرد که تهمت هایش را بیش از گذشته به جانم نبندد ؟ دلم برای دیدنت پر می کشید نتوانستم جلوی پر پر زدنش را بگیرم . نخواستم که بگیرم ! جلوی آینه ایستادم باید کمی آرایش می کردم فقط کمی ... با وسواس مانتو شلواری انتخاب کردم و پوشیدم که تو زنگ زدی و گفتی جلوی در منتظری هول کرده شالم را سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم کلید یدک خانه را از جا کلیدی برداشتم یادم افتاد موهایم را نبستم ! برگشتم که موگیر بردارم اما در آخرین لحظه پشیمان شدم و با بدجنسی از خانه بیرون زدم با صدای بسته شدن در سر بلند کردی و نگاهت به رویم نشست و تا وقتی هم که کنارت نشستم این نگاه کنده نشد .
_سلام
_سلام
موهایم را از جلوی چشمم کنار زدم و قبل از اینکه تو بگویی ماسکم را از روی گچ بینی برداشتم .
_درد داره هنوز ؟
خنده ی ریزی کردم.
_ آره اگه عدسه کنم.... به آرامی
خندیدی .
_خیلی بهتر شده.
کبودی زیر چشمهایم را می گفتی با خجالت صورتم را لمس کردم و گفتم :آره هر روز داره کمرنگ تر ميشه دست
چسباندی به سوییچ.
_ بریم ؟
دلهره ای که فراموشم شده بود انگار دوباره به سراغم آمد !
_کجا ؟ نگاهت را از موهای ريخته دور تنم گرفته و به چشمانم دادی ترس و دلهره نگاهم را دریافتی .
_به نرگس گفتم یکساعت قبل از اينکه خواهرا برن زنگ بزنه بهم که برم ببینمشون ... پس آروم باش.
دست روی دستم گذاشتی به حالت دلداری چند ضربه آهسته زدی و همراه با لبخند گرمی گفتی :
_بریم ؟
میشد که بگویم این اولین قرار ملاقت مان بود . بدون هیچ بهانه ای ! این بار بهانه مان خودمان بودیم من و تو ...بهانه ای محکم تر از این نبود .
_چیکار می کردی ؟
_هیچ کاری ... تا قبل از اینکه شما بیای داشتم مزخرف ترین شب جمعه ی عمرمو می گذروندم خنده ی کوتاهی کردی و من نگاهم را به خیابان دادم .
_کجا می ریم ؟
_کجا دوست داری بریم ؟
_ميشه قدم بزنیم ؟
_نه !
خندان نگاهت کردم
_چرا ؟
_سرما می خوری.
_ نمی خورم.... سر چرخاندی و چشم دوختی به سرحالی ام و دوباره حواست را به رانندگی ات دادی آستین لباس قرمزم را از زیر آستین پالتو بیرون کشیدم دست به سمتت دراز کردم و گفتم : ببین دایی بافت پوشیدم دندان فشردی به لب پایین ت که نخندی ولی چرا ؟ و همین را به زبان آوردم.
_ چرا خنده تونو نگه میدارین ؟ چیکار کردم مگه ؟ چرا خنده تون گرفت؟! صدای آهنگ را بلند کردی و گفتی : استاد معین می فرمایند که ... و همراه آهنگ خواندی پس چه خندون چه گریون داره می گذره عمرا خودت رو نرنجون به کامت باشه دنیا.
غش غش خندیدم تو خودت استاد طفره رفتن بودی جایی کنار رودخانه خشک که از میان شهر رد میشد نگه داشتی با ذوق و البته پیروزی از ماشین پایین رفتم و پریدم توی پیاده رو عقب عقب می رفتم و تو همینطور که جلو می امدی انگشت اشاره ات را در هوا تکان تکان دادی و دستوری گفتی :


ادامه دارد...


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 18:22


#آبان_55



توی پیاده رو عقب عقب می رفتم و تو همینطور که جلو می امدی انگشت اشاره ات را در هوا تکان تکان
دادی و دستوری گفتی :
_سرما نخوریا !
با خنده ی ریزی ایستادم و وقتی رسیدی کنارم به راه افتادم پیاده رو خلوت و نسبتا تاریک بود و ناخوداگاه مرا به یاد خوابم می انداخت.
_ یه خوابی دیدم... گرمای نگاهت حس میشد لب باز کردم که خوابم را برایت تعریف کنم اما بی اختیار تاریکی و سیاهی خواب شش سالگی ام را برایت تعریف کردم نمیدانم چرا ! عقلم اینطور دستور داد . همان خوابی که پدرم مرا میان ظلمات رها کرد و رفت همانی که چند ماه بعدش تعبیر شد و بابا با هما ازدواج کرد و از خانه ی مامان لطیفه رفت، در سکوت به حرفهایم گوش داده بودی و حالا که دیدی صحبت نمیکنم سرچرخاندی و به نیم رخم خیره شدی سرم را بلند کردم دسته ای از موهایم جلوی دیدم را گرفت .
_تا مدت ها بعد هی برای خودم آخرشو عوض می کردم ! نگاهم را به سایه ی درختان اکالیپتوس دادم .
_مثلا فکر می کردم که بابا برگشته و منم با خودش برده یا اینکه منم دنبالش دویدم و باهاش رفتم خنده ای کردم از سر غم و ناراحتی .
_فقط شش سالم بود چه می فهمیدم که با فکر و خیال هیچی تغییر نمیکنه ..دستم را گرفتی و من با رغبت
دستم را به دستت دادم.
_ هرازگاهی میرم پیش بابات .
نگاهت را به جلوی پایت دادی .
_میرم سر کارش سر میزنم بهش حرف می زنیم.
با کنجکاوی سر بالا برده و چشم دادم به فک اصلاح شده و محکم ات .
_از همه چیز حرف میزنیم از مسائل سیاسی گرفته تا اختلاف بین تو و هما.
دهانم باز ماند واقعا بابا با تو در دل می کرد ؟ واقعا هیچ کس دیگر در این دنیا نبود ؟ پس برای همین می گفتی که همه چیز را می دانی ؟ آنقدری این مسئله برایم عجیب بود که تو برگردی نگاهم کنی با انگشت اشاره چانه ام را بالا بدهی تا دهانم بسته شود ! خنده ی دلنشینی کردی دستم را کشیدی و نشان دادی که راه رفته را برگردیم چند دقیقه ای را هردو سکوت کردیم تنها صدای ماشین ها بود و بادی که لای شاخه ی درخت ها می پیچید و برگ های خشکی که زیر پای من و تو خورد می شدند قطعا اگر شب نبود و تنها بودم جوری رد میشدم که پا روی آنها نگذارم ! حیف بودند که زیر پای ما له شوند و زیر پای رهگذر بعدی چیزی ازشان باقی نماند به دست های درهم مان نگاه کردم دستت بزرگ بود با انگشتانی کشیده و پوستی روشن که دست کوچک و ظریف مرا بغل گرفته بود ... گوشه لبم را دندان گرفتم شاید برای اینکه مطمئن باشم خواب نیست چیزی شبیه به رویای نوجوانی ام بود اما خواب نبود . دلم هم در آرامش و سکون گوشه ای از سینه نشسته و لذتش را می برد به خیابان و رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم دلم می خواست بپرسم بابا چه چیزهایی در مورد من به تو گفته که خودت لب گشودی .
_هفته ی قبل که پیشش بودم می گفت از وقتی تو اومدی بحث و دعواشون با هما بیشتر شده اون موقع اگر سر یه موضوع اختلاف داشتن الان تو هم اضافه شدی.
اخم کرده و به نظر عصبی
به نظر می آمدی .
_میگه آبان ناسازگاری میکنه گوش به حرف هما نمیده .
و این چندمین بار است بابا دل شکسته ام را از اینی که هست خورد تر می کند؟
_بهش گفتم خواهر من اشتباه میکنه . آبان دیگه تو سنی نیست که گوش به فرمان کسی باشه چون می دونم که تو آدم غیر منطقی نیستی.
دلم تکانی به خودش داد و تاپ تاپی کرد بازهم به معرفت تو دایی دم ت گرم کمی مکث کردی چشم از سنگفرش پیاده رو گرفتی و گفتی : می گفت هر روز جروبحث و دعوا دارین ... آره ؟
با جدیت نگاهم کردی پاسخ سوالت را می خواستی تا قبل از آن دعوای اساسی که منجر شد به شکستن دماغم آره هر روز جنگ و جدل داشتیم ولی کاش که دلیل شان را نپرسی چون اگر بگویم فکر می کنی شوخی میکنم جک گفته ام ! آنقدر که سر مسائل بچگانه همه چیز را به هم می ریخت و جنگ روانی راه می انداخت . این موهای سیاه و فر که رو سرامیک ريخته همه ش مال توست امروز روز حمام ت نبود مگر چکار کرده ای که نیاز به حمام داشتی ! چرا صبح ربع ساعت زودتر از خانه بیرون رفتی این بطری شیر را تو تمام کردی چرا با این بچه بازی نمیکنی ؟ خواهری سرت نمی شود گردگیری روز شنبه با تو بود مثل آدم انجامش ندادی دستش هم که شکر خدا هرز بود ! از سکوت معنا دارم جوابت را گرفته بودی نفست را پر سر صدا بیرون فرستادی و بخار دهانت در هوا پخش شد .
_این که نشد زندگی.
من مغموم و تو متفکر باز هم در سکوت قدم زدیم کم کم نزدیک ماشین رسیده بودیم از همان فاصله ریموت را زدی چراغ ها چشمک زدند .
_سردت نشد ؟
_نه خیلی سنگینی نگاهت را حس کردم سرم را بلند کردم با حالتی خاص زل زده بودی به موهای بلندم یا به قول حضرت حافظ زلف درازم !


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 18:22


#آبان_51



مثل اینکه فهمیده باشی نمی خواهم درموردش صحبت کنم دیگر ادامه ندادی این یکی را هم شاید روزی بگویم دایی
مصیبت هایی که هما باعث شان بود یکی دوتا نبود ! میدان را دور زدی و پیچیدی توی آن خیابان که سر بالایی تیزی داشت ماشین را نزدیک به آن بستنی فروشی پارک کردی و پیاده شدی خیابان خلوت بود و پیاده رو هم همینطور درپوش سانروف کنار بود سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به آسمان و ابرهای درگذر نگاه کردم صدای گنجشکی می امد از پنجره نگاه کردم لبه ی دیوار خانه ای نشسته بود و کجکی نگاهم می کرد به سرعت رو گرفتم و به آن سوی خیابان نگاه کردم ! نکند حال زارم را ببیند و به مامان لطیفه خبر برساند !! مامان خودش گفت از گنجشک ها خبرم را می گیرد . از کافه بستنی درامدی قلبم کوبیدن را از سر گرفت صدای آن گنجشک هنوز می آمد .
_شما هم شکلاتی دوست دارین ؟ در ماشین بستی و لیوان بستنی ام را به دستم دادی قاشق را میان محتویات شکلاتی فرو کردی و گفتی :
_آره دوست دارم.
هما شکلات دوست نداشت ! کلا هیچ نوعش را گاهی فکر می کردم از سر لچ با من است ! چه فکر احمقانه ای قطعا اینطور نبود واقعا دوست نداشت ولی هی این را تکرار می کرد در حدی که کارن بیچاره هم دیگر شکلات دوست ندارد !! عجیب است ؟ بیشتر مسخره است تا عجیب جلوی بچه ای که هنوز علایقش به طور کامل شکل نگرفته که نباید بگوید من این را دوست دارم و آن چیز را اصلا ! آن هم به کرات به طوری که حالا هرچیزی که هما دوست نداشت کارن هم نمی خورد خوشش می امد هرجا می روند همه بگویند عین خودت است ! کیف می کرد می رفت روی ابرها نمیدانم این هم شاید نوعی مریضی باشد ! تحمیل سلیقه و عقیده که همیشه با ضرب و زور نیست قاشق را نرسیده به دهانت پایین آوردی
و سر کج کردی .
_چیزی می خوای بگی ؟
سرم را چپ و راست کردم و همراه با لبخند محو لبانم گفتم :
_نه ...کمی به سمتم جا به جا
شدی و گفتی :
_کادوی تولد بستنی قبوله ؟؟!
نتوانستم نخندم پس آرام خندیدم و تو نگاهت از چیزی که بود سنگین تر شد قاشقی بستنی در دهان چپاندم تا بیش از این نخندم چون اگر این بار هم چیزی می گفتی که منظوردار باشد قطعا از هوش می رفتم !! ظرفیت امروزم پُر بود . هوا کمی سرد بود و با خوردن بستنی لرزش لذت بخشی در تنم پیچید چهارچشمی نگاهم کردی.
_ سرده ؟؟
مهم نبود آبان ماه است و سرد مهم این بود که تو می خواستی کامم را شیرین کنی آن هم از نوع شکلاتی اش .حینی که طعم شکلات در دهانم نشسته و
سرحالم آورده بود گفتم :
_خیلی خوبه...
_سردته؟؟
همان لحظه عطسه ام ضمیمه ی حرفي تو شد و از دردی که در تیغه ی بینی ام همراه با ناله ای ناخوداگاه دستم را روی گچ بینی ام گذاشتم.درد بدی بود هیچ کارش نمی توانستم بکنم تا خودش آرام بگیرد بعد کمی به سمتم خم شدی دستم را از روی صورتم پایین آوردی و گفتی :
_ خیلی درد داره ؟
_ نتونستم عطسه مو بگیرم با اخم و نگرانی نگاهم می کردی و من آهسته خندیدم.
_ خوبم دایی دست دراز کرده بخاری را روشن کردی و گفتی :
_این چه فکراحمقانه ای بود من کردم ؟
لیوانم را برداشتی دقیقا مثل کودکی که بستنی اش را گرفته باشند لب هایم انحنا پیدا کرد .
_دایی بستنی مو بده .
_وقتی خوب شدی برات می خرم .
_الان میخوامش .خیلی خوشمزه بود برگشتی نگاهم کردی و من معصومانه گفتم :
_ميشه دور نندازینش ؟
_دور نمیندازم می خورمش .
_اون مال منه... نمیدانم حالت صورتم چطور شده بود اما همین را می دانم که چیزی به انفجار خنده ات نمانده بود با لحنی ملایم و بچه خر کن ! گفتی :
_گفتم خوب شدی می خرم برات.
اما من لبخند تخسی زدم و ابرو بالا انداختم دستم را دراز کردم و تو بدون اینکه مقاومت کنی گذاشتی لیوان را از دستت بگیرم همین را می خواستی دایی؟ می خواستی بفهمی که چقدر بچه ام ؟! قاشق قاشق بستنی شکلاتی ام را با لذت می خوردم و تو لم داده نگاهت به من بود.
_ با این وضعیت بینی ت اگه سرما بخوری چه خاکی به سرم بریزم.
کاملا خوداگاه و با اراده
فکرم را به زبان آوردم .
_دور از جون دایی .
_چه روزایی دقیقا کلاس داری ؟
سرم را بلند کردم.
_ برای چی می پرسین ؟ با لحنی جدی گفتی :
_از فردا خودم میام دنبالت خودم هم برت می گردونم خونه !
حس کردم خونی دیگر در
صورتم نیست .
_حداقل تا زمانی که بینی ت خوب شه.... نگاهت را به انتهای خیابان داده بودی و نگاهم نمی کردی.
_ نیازی نیست بی مهری خواهرتون رو اینجوری جبران کنید .


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 06:57


‍            در مرام ما گداییِ محبت نارواست
         با دلِ ما دوستی هر که ندارد خیر پیش

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 06:53


‍            مشتاق توام با همه جوری و جفایی
          محبوب منی با همه جرمی و خطایی

: سعدی

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 06:41


🍂

زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی
بدانی
بیندیشی
بفهمی
وزیبا بنگری
و در نهایت در خاطره‌ها بمانی
پس زندگیت را خوب زندگی کن...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

28 Oct, 06:40


🪷زندگی می چرخد...
چه برای آنکه میخندد،
چه برای آنکه میگرید...

زندگی دوختن شادی هاست...
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست...
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است.

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 19:39


شانس کسایی که آنلاینن
لیست تا ساعاتی دیگر حذف می‌شود ...

کلبه سبز

27 Oct, 18:31


🟠منتخبی از #بهترین کانالهای آموزشی  تلگرام را برای شما عزیزان جمع آوری کردیم
🔵این پست موقته و به زودی پاک می شود
کافیه از طریق لینک زیر گزینه ADD رو بزنید و عضو بشید
https://t.me/addlist/jCR6TxsmH7gzN2Nk

🌟کانال منتخب امشب👇👇
بیا اینجا هر روز تست انگلیسی بزن🌟
https://t.me/QuizEnglishClub

کلبه سبز

27 Oct, 17:44


آیا آنانی که شب گریه می‌کنند، می‌دانند؟
الله و فرشتگانش بسیار نگران می‌شوند؟
و آنجاست که خداوند می‌فرماید:
"یؤتِکُم خَیْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْکُمْ"
قسم به خودم که برای تو بهتر از چیزی که از دست داده ای نصیبت می‌گردانم...

-آیه ۷۰ سوره انفال.


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 17:43


میگفت:
خیلیامون با کمترین تقصیر
بیشترین تقاص رو پس دادیم...

والله که از این حق‌تر نشنیدم.

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 17:43


@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 17:42


#آبان_48



سر آخر هم عاقلانه ترین کار ممکن را کردی پا روی پدال گاز فشرده و از آنجا دور شدی ...سرم را به شیشه ی پنجره چسباندم و نگاهم به آبان خزان زده بود ! ماشین را کنار خیابان نگه داشتی و در حالی که کمی آرام تر شده بودی نگاهی سرشار از محبت و البته دلسوزی به من انداختی و پرسیدی .
_بابات چیکار کرد ؟
_بابام نمیدونه ...متحیرانه ابروهایت بالا پرید و من گفتم : بابا خم شد دستشو رو بوسید و گفت من از طرف آبان معذرت می خوام.. لبخند تلخی روی لب هایم بود نوک انگشتانت که به پیشانی ام خورد قلبم طغیان کرد با نرمی موهایم را کنار زدی و با انگشت شست جای کبودی را لمس کردی عقلم نهیب زد چه مرگت است ؟ تمامش از دلسوزی و ترحم است تو این را می خواهی ؟ خودم را تکان داد و تو دستت را کشیدی گفتم :
_دایی ميشه همین جا پیاده شم ؟!
_پیاده شی ؟ برای چی ؟بشین الان میام .
از ماشین که پایین رفتی بغضم ترکید این حس ترحمی که به من داشتی را نمی خواستم کاملا عصبی و هیستریک پاهایم را تکان تکان می دادم دلم می خواست پیاده شوم و بروم اما درستش نبود بی احترامی میشد دست بردم دکمه پخش را زدم باید آرامش خودم را حفظ می کردم تنم را کش دادم و آن برگ چنار را برداشتم قلب خطاب به عقل گفت : این را هم برای دلسوزی نگه داشته !! در را باز کردی و نشستی لیوان آب میوه را بدستم دادی آهسته تشکر کردم و مک کوتاهی زدم آب آناناس بود بی توجه به دردی که در مجرای بینی ام پیچید به مک زدن ادامه دادم من دردهای بدی را از سر گذرانده بودم و دردهای بدتری انتظارم را می کشیدند که درد جسمانی در مقابلشان هیچ نیست به در تکیه داده و خیره خیره نگاهت به من بود سعی می کردم نگاهم به نگاهت نیوفتد به ماشین ها نگاه کردم ، به مغازه ها ، به آدمها ، به ساختمان ها ، به آسمان اما در نهایت نتوانستم . دست از خوردن کشیدم و برگشتم نگاهت کردم دستت را تکان دادی و گفتی :
_ بخور همشو .
دلم می خواست بگویم زیر بار این نگاهت ؟
دست پیش کشیدی کوله را از روی پام برداشتی و صندلی عقب گذاشتی .
_سر چی بحث تون شد ؟
با دهان نفس عمیقی کشیدم .
_می خواستم برم نمیخواستم دیگه اونجا بمونم ...مک محکمی زدم و تو گفتی :
_درد داره ؟
_آره ... یکم ! دم آه مانندی گرفتی.
_من واقعا متاسفم ... نمیدونم باید چی بگم که یکم آروم شی.
نی را در لیوان خالی چرخانده و گفتم :
_من آرومم دایی.
_ تو دختر قوی هستی.
بغضم را قورت دادم و صادقانه گفتم :
_نیستم دایی.
_می خوای ثابت کنم که هستی ؟
متعجب سر بالا کشیدم نگاهت همراه با لبخند ملایمی به من بود خم شدی و کیف چرمی ات را از روی صندلی عقب برداشتی درش را باز کرده و پاکت سفیدی بیرون آوردی و به طرفم گرفتی.
_ بازش کن.
با دیدن عکسی که وعده اش را داده بودی خندیدم کی این عکس را گرفته بودند که یادم نمی آمد ؟ من سما و سارینا وسط تو و نوید طرفین ایستاده بودید. بچه بودیم من و دخترها ؛ هفت هشت ساله تو و نوید هفده هجده ساله نوید اخم هایش درهم بود انگار که به زور ایستاده باشد و تو به همین اندازه با وقار و خنده رو با خنده گفتم :
_وای دایی هیچ تغییری نکردین لب های خندانم را خیره بودی و گفتی :
_دیدی خندیدی ؟
قلبی هم مگر برای آدم می ماند ؟ چرا یک جوری نگاه می کنی ؟
_وقتی هنوز می تونی بخندی پس قوی ای.
به آبان درون عکس نگاه کردم دامن قرمزش را پوشیده بود همان دامن قرمزی که حسرتش به دلش ماند ! هما حسرتش را به دلش گذاشت لب گشودم و گفتم :


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 17:42


#آبان_47



با نوک کتانی ام ته سیگار روی زمین افتاده را به گوشه ی دیوار پرت کردم من خودم هم نمی دانستم قرار است چه کنم. هنوز در شوک صورت از ریخت افتاده ام به سر می بردم و اینکه چه دروغی برای بچه های دانشگاه سر هم کنم اتوبوس که از جلوی چشمم رد شد و رفت آهی کشیدم دیر رسیده بودم راه پیاده رو را پیش گرفتم میشد تا ایستگاه بعدی کمی راه بروم ساعت یک ظهر بود و خیابان هنوز خلوت نشده بود موبایلم در جیب مانتو زنگ خورد چشمم به صفحه اش ماند تو بودی . گفته بودی امروز میایی و من درمانده که با چه بهانه ای دست به سرت کنم .
_سلام دایی.
_ سلام خوبی ؟
حتی صدایت از پشت تلفن هم انرژی به رگ هایم می ریخت .
_اون روز پیام مو گرفتی ؟
_بله ببخشید نشد جوابتونو بدم .
_عیبی نداره زنگ زدم بگم الان ...
نگذاشتم حرف بزنی .
_دایی من امروز دانشگاه نمیرم سینوزیتم عود کرده حالم خوب... نیست دروغی حساب نشده و کاملا دم دستی .
_خونه ای ؟
_آره ...بلافاصله لبم را گاز گرفتم حواسم به صدای ماشین ها نبود بعد از ثانیه ای سکوت آهسته گفتی :
_من پشت سرتم.
و بعد قطع کردی ماتم زده میان پیاده رو ایستادم سینه ام از تپش تند و از ریتم خارج شده ی قلبم بالا و پایین میشد و سعی می کردم از بینی درب و داغونم کمی نفس بکشم و با نهایت شرمندگی و خجالت برگشتم همین که چرخیدم و نگاه تو به صورتم افتاد خشکت زد پشت فرمان نشسته و بی هیچ حرکتی زل زده بودی به من و سیاهی وحشتناک زیر چشمانم که نتوانسته بودم بپوشانمش مطمئن بودم اگر تا یک ساعت دیگر می ایستادم تو در همان حالت می ماندی ! قدم جلو گذاشتم و تا وقتی که درب ماشین را باز کردم و کنارت نشستم گردن چرخانده و چشم از من برنداشتی .
_سلام ..نامم از میان لب هایت خارج شد و من دلم می خواست بگویم جان آبان ؟ به ماسکم نگاه می کردی و گفتی :
_چه بلایی سرت اومده ؟
خندیدم ! آهسته و تلخ .
_این زیر خبر قشنگی نیست بعد هم کش ماسک را گرفتم و درش آوردم دیگر چیز پنهانی در میان نبود . ابتدا حیرت زده به آن گچ زمخت و چسب هایی که تا گونه ام کشیده شده بود نگاه کردی و بعد مثل اینکه دلت ریش شده باشد اخم به هم کشیدی به جلو مایل شده چانه ام را گرفتی و دقیق تر صورتم را نگاه کردی .
_شکسته ؟ کی اینجوری شدی ؟
کلافگی از چهره ات می بارید هزار سوال داشتی که احتمالا نمی دانستی کدامش واجب تر است !
_چی شده ؟
نگاهم روی آن برگ با قلب توخالی روی داشبرد مات و متحیر ماند و بی اختیار لب زدم .
_با هما درگیر شدیم ..آنقدر بی اختیار که حتی از لفظ مامان هم استفاده نکردم دهانت باز ماند و تن عقب کشاندی و من دوباره به آن برگی خشک شده چشم دوختم نگهش داشتی ؟چرا ؟!
_چرا ؟
دومین چرا سوال تو بود ! خودت هم جواب دادی .
_سیم کارتو فهمید ؟ سر تکان دادم .
_نه... بقیه حرفت را خوردی احتمالا چون فکر کردی الان وقت مناسبی برای سوال و جواب کردن نیست چنگی به بغل سرت زدی دقیقه ای بعد دنده را جا زدی و عقب عقب تا سر کوچه مان رفتی مقصد نگاه عصبی ات درب مشکی خانه مان بود دستت دور حلقه ی فرمان مشت شده و سوال اصلی این بود من چرا آرامم ؟ چرا نمی گویم اینجا نایست ؟ روی چرم صندلی لم داده و منتظرم ببینم چه می کنی سر آخر هم عاقلانه ترین کار ممکن را کردی پا روی پدال گاز فشرده و از آنجا دور شدی ...


ادامه دارد..
@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 17:42


#آبان_50



کمی که نگاهم کرد چانه اش را بالا داد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت سکوی وایت برد رفت.
_ قفلی زده رو تو ها !
صدای دختر تهرانی بود سر چرخاندم نگاهش کردم و گفتم :
_ساعت چنده ؟
_نیم ساعت دیگه تمومه.
نفسم را بیرون فرستادم دل در دلم نبود ... آن نیم ساعت باقی مانده ته کلاس را به مکافاتی گذرانده بودم که به این ساعت و این لحظه برسم و حالا دست و دلم می لرزید دخترک بازوم را کشید و از کلاس
بیرون زدیم .
_شکایت کردی از اون راننده ؟
نگاهم را به جلوی کفشم دادم و گفتم : ندیدم پلاکشو.
_ یعنی هیچ کس اون جا نبود ؟ عابری مغازه داری ؟
بی حوصله گفتم : نه اونا هم ندیده بودن به یکباره با هیجان گفت : .دایی ت.
اینبار آن سمتِ خیابان نه این سمت و دقیقا مقابل ورودی محوطه ایستاده بودی.
_ بازم اومده .
_چون تصادف کردم اومده !
_ خدا بده از این دایی های به فکر، میگم ... نگاهش را از قد و بالای تو گرفت به من داد و گفت :
_بهش میگی چرا زنگ نزد ؟!
_زنگ بزنه ؟
_آره شماره مو دادم بهش.
از همان بالای پله ها از او جدا شدم در حالی که بی اختیار مشت کرده بودم و دلم می خواست مشتم را بر سر خودم بکویم این چه غلطی بود که کردم ؟ با دستان خودم جذاب ترین و خوش سر و زبان ترین دختر دانشکده را به سمتت روانه کردم . مرا که دیدی دست در جیب به طرف ماشینت رفتی و پشت فرمان نشستی قلب , مگر در سینه نیست ؟! پس چرا سرم گوپ و گوپ نبض می زد ؟! نگاهت که به چشمانم افتاد غمگین و کلافه سر تکان دادی .
_بهتری ؟
_ بله ممنون .
_در بیار ماسکتو.
باز هم خودت دست دراز کردی کوله ام را برداشتی و صندلی عقب گذاشتی استارت زدی و راه افتادی .
_بستنی دوست داری ؟
قبل از اینکه جلوی زبان لال شده ام را بگیرم از دهانم در رفت .
_شکلاتیش خوبه ،،گوشه لبت بالا رفت.
_ خوبه هرچیزی شکلاتیش خوبه.
دنباله ی گیسم را در دست گرفتم و با انتهای موهایم بازی بازی کردم حرکتی غیر ارادی که برای رفع اضطرابم انجام میدادم و همزمان به خودم نهیب می زدم میشود بگویی چه مرگت است آبان ؟ یک بستنی خوردن است دیگر بس است به خودت بیا حالا اگر آن دخترک تهرانی جای تو بود چه می کرد ؟ از یاداوری آن دختر و اینکه به تو نظر دارد دندان به هم فشردم و دماغم تیر آخر من با این دماغ و کبودی زیر چشمها ظاهری داشتم شبیه به خون آشام های دهه ی میلادی در هالیوود ! چکار می توانستم بکنم ؟ اصلا مگر قرار بود کاری بکنم ؟ تو هم در چه شرایطی می خواهی به من بستنی بدهی ! من حتی مانده بودم تو با چه رغبتی به این صورت نگاه می کنی چه رسد که... همین که سرت چرخید و نگاهم کردی ادامه فکرم را خوردم نکند فهمیدی چه گفتم ؟! نگاهت از ظهر یک جوری بود انگار که با هر بار دیدنم جگرت می سوخت شاید باور نکنی اما آن سوختگی را در عمق چشمانت می دیدم در حالی که تو نگاهت را به جلو دادی و باز هم هردو سکوت کردیم شیشه را پایین دادم و دستم را بیرون بردم باد , خنکی بیش از حدش را با ملایمت از میان انگشتانم رد می کرد یکی از ابیاتی که امروز استاد خوانده بود را خواندم.
_ بلندتر بخون منم بشنوم !
دلم ریخت.
_شعر حافظه سرت را تکان دادی و گفتی :
_شعرای حافظ رو دوست دارم آه دایی وقتی به صورتت نگاه می کنم انگار که غم ها از دلم شسته می شوند انگار که آرامش قلبت به قلبم راه دارد .لحظه ای مات شدم، مات شدم و مبهوت به صورتت خیره ماندم .
_ نمی خونی ؟
دستم را داخل آوردم و تو شیشه را بالا دادی به رو به رو و خیابان نگاه کردم."" به رغم مٌدعیانی که منع عشق کنند،،، جمالِ چهره ی تو حُجت مُوجه ماست ""سکوت سنگینی بین مان افتاد , چشم دوختم به درخت های زرد و نارنجی که با هر باد به خود می لرزید و دسته ای از برگ هاشان را به باد می دادند .
_مامانت کجاست ؟
سوال غافلگیر کننده ای بود.
_ مامانم ؟
_آره ماما خودت !
آه از ته دلی کشیدم.
_ داره زندگی شو میکنه.
_ازدواج کرده ؟
_آره... نیم نگاهی به قیافه ی درهمم انداختی و مثل اینکه فهمیده باشی نمی خواهم درموردش صحبت کنم دیگر ادامه ندادی این یکی را هم شاید روزی بگویم دایی


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 17:42


#آبان_46



به سرم زد با تو تماس بگیرم و کمک بخواهم ولی در لحظه فکرم را پس زدم دستم را نیشگون گرفتم تا دیگر فکرش را هم نکنم باید ذهنم را به کار می انداختم.لباس می پوشیدم و خودم را به بیمارستان می رساندم ؟ خودم تنها ؟ بدون پول کسی را در بیمارستان درمان می کنند ؟ اگر شانس بیاورم و نفهمند دختر رییس یکی از شعبه های ایران خودرو هستم شاید کارم را راه بیاندازند و فکری به حالم بکنند ! اصلا از کجا می خواهند بفهمند ؟ من هم چیزهایی می گویم . شاید سوالت این باشد که بابا کجا بود بابا به زندگی روزمره اش می رسید ! به همین سادگی . جریان دعوا و حتی درگیری ما را فهمیده بود البته که هما جسته گریخته و سانسور شده برایش تعریف کرده و حتی دلیل دعوا را اینطور عنوان کرد می خواست از خونه فرار کنه نذاشتم ! گفتم تو دست من امانتی تو بری من جواب خسرو رو چی بدم ؟ خوشی زده زیر دلش به خیال خودش جلوتر از من رفته و جریان را تعریف کرده خبر نداشت من مدت هاست روی بابا حساب باز نمی کنم بیهوده است وقت تلف کردن است و البته مایه تاسف در این بیست و چهار ساعت اگر حتی یک نگاه تنها یک نگاه به صورتم می انداخت می فهمید جریان از چه قرار است آن وقت تا کمر خم نمی شد جای ناخن های من روی دست هما را ببوسد و بگوید من از طرفی آبان عذرخواهی می کنم ! از دستشویی که بیرون آمدم هما هم از آشپزخانه بیرون آمد با هم چشم در چشم شدیم بُهت و وحشت را در چشمانش دیدم خودش هم نفهمیده بود چه بلایی به سرم آورده سریع نگاهش را دزدید و رفت به اتاقم رفتم لبه ی تخت خواب نشستم و به این فکر کردم که نزدیک ترین بیمارستان دولتی کجاست چون فقط پول رفت و آمدم را داشتم شاید هم به بیمارستان خلیلی می رفتم . یک بیمارستان دانشجویی و البته رایگان ! چیزی در حدود نیم ساعت بعد هما در چهارچوب در اتاق ایستاد بدون اینکه به صورتم نگاه کند گفت :
_آماده شو بریم بیمارستان.
دقایقی را به گل های کاغذ دیواری خیره ماندم چاره ی دیگری هم داشتم ؟ شاید مجبور بودم تن به این حقارت بدهم آن هم از سر بی کسی در حالی که چشمه ی اشکم خشکیدن نمی دانست برخاستم آماده شدم و با مسبیش به بیمارستان رفتم مضحک بود و دردآور به این می مانست که همراه قاتل راه بیوفتی در بازار و کفن جور کنی و تازه نظرش را هم در مورد طول و عرض و جنس پارچه بپرسی !

آه سرم از این نشخوار فکری تمام ناشدنی سرم به درد آمده . سرم را از حفره ی مقنعه بیرون آوردم فرق یک وری ام را روی کبودی پیشانی مرتب کردم تا پیدا نباشد نگاهی به خط چشم باریک و مشکی ام انداختم با وجود سیاهی گسترده ی زیر چشمها چقدر ضایع و مسخره بود بینی ام را گچ گرفته بودند ! تیغه ی بینی از دوجا شکسته بود تنها جایی که در زندگی شانس همراهم بود همین جا بود چون دکتر گفت شکستگی ها روی تیغه ی بینی از جا در نرفته که نیاز به جراحی داشته باشند ولی اگر بعد از چند ماه در تنفس مشکل داشتم آن وقت عمل کنم . ماسک سفیدی روی صورتم زدم تا آن گچ بی ریخت پیدا نباشد کوله ام را روی دوش انداختم و از خانه بیرون زدم جالیش اینجا بود که دیروز ‏هما در راه بازگشت به خانه گفت دیدی که دکتر گفت نشکسته فقط ضرب دیده !!!! قیافه م آن هنگام دیدنی بود من خرم دایی ؟ نه . راستش را بگو خرم ؟؟! بابا صد رحمت به خر بیچاره اینطور که معلوم بود من در نظرِ او از خر هم کمتر می فهمیدم دکتر تمام مدت برایم توضیح داد جای شکستگی ها را روی عکس رادیولوژی نشانم داد آه خدا یادم که می آید دلم می خواهد سرم را به دیواری جایی بکوبم اگر صادقانه درخواست می کرد به کسی نگو معقول تر نبود ؟ شاید هم چون من هنوز عکس العملی نشان نداده و کلامی حرف نمیزدم اینطور گفت از اینکه واکنشم چه باشد ترسیده بود ؟ با نوک کتانی ام ته سیگار روی زمین افتاده را به گوشه ی دیوار پرت کردم من خودم هم نمی دانستم قرار است چه کنم.


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 17:42


#آبان_49



دامن قرمزش را پوشیده بود همان دامن قرمزی که حسرتش به دلش ماند ! هما حسرتش را به دلش گذاشت لب گشودم و گفتم :
_این دامنو می بینی دایی ؟ عاشقش بودم اما هما برداشت و دیگه نذاشت بپوشمش می گفت بلد نیستم درست بشینم و بلند شم آبروشو می برم ... نگاهم به دامنم بود و با غریبگی گفتم :
_خیلی دوسش داشتم به کجا رسیده بودم ؟ چیزهایی که هیچ گاه به کسی نگفتم حالا به تو می گفتم مگر تو چه داشتی ؟ فرقت با بقیه چه بود ؟ به خودم که آمدم دیدم صورتم خیس از اشک است به سرعت اشک هایم را پس زدم و گفتم :
_دیدی دایی ؟ عرضه ی نگه داشتن خنده مو ندارم عرضه ی نگه داشتن قدرتمو ندارم !
_ فکر نکن وقتی گریه میکنی ضعیفی تو گریه میکنی که بتونی بعدش بخندی.
در تک تک کلماتت امیدواری بود و عزت نفس . عکس را به پاکت برگرداندم به دستت دادم و گفتم :
_خیلی ممنونم که آوردین ببینمش .
_میخوای مالِ تو باشه ؟!
_نه نه تو آلبوم خودتون بمونه اونجا جاش امن تره ! پاکت را توی کیف ت جا میدادی و گفتی :
_این عکسو نرگس گرفت ازمون تازه دوربین خریده بود اولین شات ش رو از ما گرفت.
_ دایی یارا چند سالتو...
_دایی شو بردار... ! یارا رو قشنگ میگی.
حیران و دستپاچه چشم دزدیدم و تو مجال پیدا کردی با آسوده خاطری نگاهم کنی تمام صورتم را جز به جز موهای روی پیشانی ریخته گونه لب ها و در آخر چشمهایم ...همگی گُر گرفته بودند .

فکر و خیالت دیوانه ام کرده بود در ظاهر آرام اما از درون بی قرارتر از این نمی شدم تو چه کردی با من ؟ خودت هم می دانی ؟ وای هزار فکر و خیال در سرم می چرخد آن حرف آن نگاه که مرا فراری داد را باید به چه تعبیر کنم ؟! دست خودم نبود مغزم برای لحظه ای از مقامش استعفا داد ! من هم فرار کردم ! در ماشین را باز کردم و بدون اینکه نگاهت کنم زیر لب خداحافظی راندم و به محوطه ی دانشگاه دویدم . اما ذهنم آنجایی در هم پیچید که پیامت رسید نوشته بودی" ساعت چهار در دانشگاه ایستادم لطفا این دفعه کسی رو نفرست برای اینکه منو بپیچونه بیا سر نحوه ی پیچوندنم با هم مذاکره می کنیم !!" صورتم آتش گرفت نبض هر دو شقیقه ام می کوبید حتی دستم نرفت که برایت جوابی بنویسم به خیال خودم عجب کار خوبی کرده بودم ! مشکل از تو نیست دایی اویی که همه کس را مثل خودش خر فرض می کند منم . سر کلاس همان استادی بودم که دفعه ی قبل هم از او تذکر شنیدم ذهن آشفته ام را چطور جمع و جور می کردم ؟ نگاهم به صورت ته ریش دارش بود تو هم امروز ته ریش داشتی ! پشت دستم را نیشگون گرفتم تا حواسم پرت شود از تو. از پشت میز بلند شد صدایش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن شعری از حضرت حافظ و بعد پرسید.
_کسی میدونه زنخدان چیه ؟
لب گشوده و با صدای نه چندان واضح گفتم :
_یعنی چانه یا بهتر بخوایم بگیم تو اين بیت به معنی گریبان از روی پسری که ردیف جلوی من نشسته بود نگاهش گذر کرد و رسید به من به صورتم نگاه کرد متعجب بود لبخند بیهوده ام زیر ماسک گم شد چشمانش را تنگ کرد انگار که حافظه اش
یاری نمی کرد .
_صالحی هستم.
_ بله خانم صالحی چه مشکلی
پیش اومده ؟
سر تمام دانشجوها به طرفم برگشت تا آمدم دهان باز کنم دختر تهرانی گفت : تصادف کرده استاد یه بی شرف زده بهش در رفته .
خودم اینطور به او گفته بودم میان بچه ها پچ پچ افتاد استاد برگه را
دست به دست کرد .
_الان می تونید بشینید سر کلاس ؟ مشکلی ندارین ؟
_نه می تونم بشینم ممنونم.. بی هیچ اصراری سرش را تکان داد ادامه ی شعر را خواند و صدای رسایش در کلاس پیچید.... واقعا از من چه انتظاری داشتی دایی ؟ بله . دایی . نمی توانم دایی اش را نگویم هرچند ناتنی هرچند نامحرم . حتی با وجود حسی که به تو دارم نمی توانم لفظ دایی نوعی احترام بود ! و اگر نگویمش احساس می کنم بی احترامی می شود ! یارای خالی ؟ نه نمی شود کشمش هم دُم دارد ! استاد قدم زنان به طرفم آمد و بالای سرم ایستاد کاغذ آچهار دستش را به طرفم گرفت بیت چهارم
را نشانم داد و گفت :
_ از این جا شما دوباره بخون !
بسیار باهوش بود با اینکه تمام سعی ام را کرده بودم که خودم را حواس جمع نشان دهم باز هم فهمیده بود اینجا نیستم سرم را بالا گرفتم به ته ریش سیاهش
نگاه کردم و گفتم :
_استاد ... صدام تو دماغی شده ميشه من نخونم ؟ کمی ماسکم را پایین دادم تا گچ بینی ام را ببیند کمی که نگاهم کرد چانه اش را بالا داد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت سکوی وایت برد رفت.
_ قفلی زده رو تو ها !


ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 15:01


باز شروع کرد از گذشتش گفت...
بهش گفتم : تو با گذشتت زندگی میکنی!
میدونی! دو نفر هستن که هیچ وقت گذشته هاشونو نمیتونن فراموش کنن...
یکی اونی که بهش بد کردن! عاشق بوده بهش بد کردن. از عشق فراریش دادن، خسته شده! یه آدم خسته از گذشته، خیلی طول میکشه تا خوب بشه...
آروم در گوشم گفت : دسته دومی رو نگفتی؟
گفتم : میخوای بدونی؟
اونایی که به اون دسته اولیا بد کردن! خیلی ام بد کردن...
رفتن ، وقتی که نباید می رفتن... هیچ حسی نداشتن ، درست وقتی که باید عاشق میشدن...
میدونی شاید اولیا حالشون خوب بشه
ولی دومیا تا آخر عمر ، گذشتشون رو زندگی میکنن!
Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 10:17


هر چقدر کمتر رازهایتان را به دیگران بگویید،
کمتر دچار مشکل خواهید شد.

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 10:07


#بهشت_من

Amin

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 10:07


♥️رمان: #بهشت_من

♥️نویسنده: #زهرا

♥️ژانر: #عاشقانه #هیجانی

♥️خلاصه:
خسته از تعصبات خانوادگی و به دنبال عشق واقعی.... دختری که برای رسیدن به مرد مورد علاقش هر کاری میکنه و حتی با وجود افکار قدیمی خانوادش بازم از عشقش دست نمیکشه.....
مردی که سالها برای بی حسی قلبش تلاش کرده و در اخر اسیر عشق دخترک میشه...

Amin

@kolbh_sabzz

👇🏻👇🏻

کلبه سبز

27 Oct, 07:00


حجت اشرف زاده 🎧

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 07:00


هیچوقت توقع نداشته باشید وقتی نسبت خیلی نزدیکی به طرف ندارید بیاد هرروز ازتون سراغ بگیره و باهاتون صحبت کنه، شاید طرف درگیر مشکلاتِ خودشه، شاید اونقدر خسته هست که حتی حوصله‌یِ آدمهایِ نزدیکشم نداره.
لطفا توقعات بیجاتون رو دور بریزید که نه خودتون اذیت بشید نه کسی رو آزار بدین.

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 07:00


حقیقت این است که هر انسانی تو را خواهد رنجاند، فقط باید آن‌هایی را پیدا کنی که ارزش این را داشته باشند که به‌ خاطرشان رنج بکشی.

   @kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 06:59


ولی راست میگفت، وقتی آدمی از چیزی غنی باشه فخر نمیفروشه، آدم‌ها اندازه کمبودهاشون پز میدن.

   @kolbh_sabzz

کلبه سبز

27 Oct, 06:59


زندگی شاید
یک خیابان درازست
که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
طفلیَ‌ست که از مدرسه برمی‌گردد

یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی‌دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی
میَ‌گوید: صبح بخیر...

فروغ فرخزاد
صبح یکشنبه تون به خیر و شادی🌻❤️🌞

@kolbh_sabzz

کلبه سبز

26 Oct, 18:11


🔥باهم گوش کنیم

Amin

@kolbh_sabzz

4,854

subscribers

2,642

photos

1,852

videos