مجله دانستنیها @knowledge_paper1 Channel on Telegram

مجله دانستنیها

@knowledge_paper1


♨️ مجله دانستنیها اولین و کم نظیرترین مجله اطلاعاتی - دانش افزایی مجازی در تمامی زمینه ها
⛔️دادن هرنوع پیام به شخصی اعضا ممنوع میباشدو عضوموردنظر از گروه حذف و بلاک میگردد.
♨️www.instagram.com/knowledg

مجله دانستنیها (Persian)

مجله دانستنیها یک پلتفرم منحصر به فرد و پیشرو در ارائه اطلاعات و دانش در تمامی زمینه هاست. این مجله تلاش دارد تا با ارائه مقالات و مطالب متنوع و آموزنده، به خوانندگان خود کمک کند تا دانش خود را گسترش دهند و از آخرین اطلاعات و تحولات مطلع شوند. از زمینه های علمی تا فناوری، از سلامتی و زیبایی تا موضوعات روز، مجله دانستنیها تمامی نیازهای دانش آموزان و علاقه مندان به یادگیری را برطرف می کند. این مجله به هیچ وجه اجازه ارسال پیام به اعضا توسط شخص حاضر را نمی دهد و همچنین تدابیر لازم برای حفاظت از اعضا را اتخاذ می کند. برای اطلاعات بیشتر و دنبال کردن آخرین اخبار مجله دانستنیها، ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید: www.instagram.com/knowledg

مجله دانستنیها

03 Feb, 03:29


گاندی خطاب به همسرش چه زیبا نوشت:

خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ؛
زیاد نزدیک به هم می سوزیم،
و زیاد دور از هم ، یخ می زنیم .
تو نباید آنکسی باشی که من میخواهم،
و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی.
کسی که تو از من می خواهی بسازی،
یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت.
من باید بهترین خودم باشم برای تو.
و تو باید بهترین خودت باشی برای من .
خوبِ من ، هنرِِ عشق در پیوند تفاوت هاست،
و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها .
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست؛
همه سازهایش کوک نیست.
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید؛
حتی با ناکوک ترین ناکوکش.
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن؛
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد؛
به فرصت هایی که مثل باد می آیند
و می روند و همیشگی نیستند.
به این سالها که به سرعت برق گذشتند؛
به جوانی که رفت؛
میانسالی که می رود.
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به زمستانی که رفت؛
بهاری که دارد
تمام می شود کم کم،
آرام آرام.
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی
گاهی می بارد و گاهی هم صاف است.
میگذرد، هر جور که باشد.


T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

03 Feb, 03:11


اگر میخواهید سخنی بگویید ؛
از سه فیلتر عبورش بدید
یک ؛حقیقت است ؟
دو ؛آیا واقعا نیاز به گفتنش هست؟
سه ؛ آیا مهر در کلام شما هست ؟
تبریک میگم دیگر با هیچ انسانی به مشکل نمیخورید ❤️
T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

29 Jan, 11:25


دو دسته از آدمها،  اصرار دارند که شما نمی توانید تغییری جدی ایجاد کنید:
یک دسته از آنها میترسند شکست بخورید
دسته ی دیگر میترسند پیروز شوید!

ری گوفورث

@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

29 Jan, 03:39


ما وقتی نگرانیم، مشکلات خودمان را خیلی بزرگ می بینیم در یک کلام چیزی که شما آن را مثل بزرگترین مشکل زندگی تان می بینید، تبدیل به خدای شما می شود.

اگر شما شب و روز نگران سلامتی تان هستید و نمی توانید بخوابید و دائم راجع به آن فکر می کنید آن بیماری را توی ذهن خود خیلی بزرگ کرده اید. به نفع خودتان است که نگرانی هایتان، بیماری و مشکلات اقتصادی تان را از تخت پادشاهی بردارید و خداوند را بر تخت پادشاهی بنشانید.
جول اوستین

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

29 Jan, 03:37


۹۹ درصد افراد شکست‌خورده و موفق در یک چیز مشترک هستند
همه‌ی آن‌ها از تغییر نفرت دارند!

تفاوت در این است که افراد موفق،
به هر حال خود را تغییر می‌دهند!

مجله دانستنیها

29 Jan, 01:34


روزی ملانصرالدین به دهكده ای می رفت، در بين راه زير درخت گردویی به استراحت نشست و در نزديكی اش بوته كدویی را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوی به اين بزرگی از بوته ی كوچكی بوجود می آيد و گردوی به اين كوچكی از درختی به آن بزرگی؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق می كردی و گردو را از بوته كدو؟

در اين حال، گردویی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:

پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهی دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده ای،حكمتی دارد و اگر جای گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

هیچ کار خدا بی حکمت نیست

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

29 Jan, 01:26


تا سال 1954، باور تمام دنيا بر این بود
که انسان با توجه به محدودیت های فیزیکی که دارد،
هیچ گاه نخواهد توانست یک مایل را زیر 4 دقیقه بدود.

تا اینکه راجر بنستر در مسابقه ای،
یک مایل را در کمتر از 4 دقیقه دوید!

از آن پس در مدت یکسال،
حدود 20 هزار نفر، این رکورد را زدند
و کم کم این کار به سطح دبیرستان ها کشیده شد.

چه چیزی فرق کرد در عرض یکسال؟
هیچ چیز، جز یک کلمه
"باور" ... باور به شدن، باور به امکان.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

28 Jan, 09:40


این ۲۰ روش شخصیت ات رو قوی تر میکند ..!

T.me/knowledge_paper1

۱.هیچوقت سمت کسی که برایت خیانت کرد، برنگرد
۲.هیچوقت اجازه نده کسی برایت بی‌احترامی کند
۳.هیچوقت در حالت نشسته، دست نده
۴.هیچوقت برای جلب ترحم، خودت را به بیچارگی نزن
۵.اگه غذایی رو خودت نخریدی، تا لقمه آخرش رو نخور
۶.همیشه سعی کن به نسخه بهتری از خودت تبدیل بشی
۷.کسی که ازت عقب تره رو حمایت کن
۸.وقتی سوالی میپرسند، قبل جواب ۱ تا ۳ ثانیه مکث کن
۹.حداقل ۴ بار در هفته ورزش کن
۱۰.برای رابطه التماس نکن
۱۱.جایی که دعوت نشدی، نرو
۱۲.در هر موقعیتی لباس مرتب و مناسب بپوش
۱۳.وقتی با کسی حرف میزنی گوش بده، سر تکان بده، و مهم تر از همه ارتباط چشمی داشته باش
۱۴.از چند جا درآمد داشته باش
۱۵.به کسی که کنارت است احترام بگذار
۱۶.تا جایی که میتوانی روی احساساتت مدیریت داشته باش
۱۷.نظم شخصی را رعایت کن
۱۸.در مورد نظرات منفی سرسختی نشون نده، گوش کن و فکر کن به شان و آیا نظرات منفی یا انتقاد سازنده
۱۹.اگر خوب فکرات را کردی به جرات تصمیم بگیر ترس در مسیر زندگی یکی از بازدارنده های قوی هست پس مقابله کن
۲۰.همه ضعف هایی دارند، ضعف هایت را بپذیر

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

27 Jan, 02:22


فردوسی ده صفت در انسان را با عنوان ده ديو بر می‌شمرد:
آز، نياز، رشک، ننگ، كين، خشم
سخن‌چينی، دورویی، ناپاکی و ناسپاسی.

وقتی روان انسان در دست اينان باشد، روشنی و فروغ ميميرد و انسان در ظلمات گم می‌شود.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

25 Jan, 18:04


هرکی حروف الفبا ی فارسی را از زمان کودکی فراموش کرده با حفظ این شعر هرگز فراموش نمی‌کند..
چه نبوغ و خلاقیتی .
واقعا زبان پارسی بسیار زیبا و کاربردی..
که حتی میشه فحاشی رو با شعر و ریتمیک گفت، چه برسد به حرفهای درست...

@khnowledge_paper1

مجله دانستنیها

25 Jan, 11:18


‏روزی که حجّاج بن یوسف از دنیا رفت، مردی به قصر او آمد و خواستار ملاقات با حجاج شد. نگهبان به او گفت:
‏حجاج درگذشت!

‏مرد ساعتی بعد برگشت و درخواست را تکرار کرد. نگهبان به او گفت: گفتم حجاج مُرد...

‏مَرد برای بار سوم برگشت و درخواست را تکرار کرد

‏نگهبان به او گفت: نفهمیدی بهت گفتم حجاج مُرد...؟!

‏مرد گفت: می‌فهمم اما از شنیدن این خبر، لذت می‌برم...

@khnowledge_paper1

مجله دانستنیها

25 Jan, 05:18


یک واقعیت…

@khnowledge_paper1

⚀⚁⚂⚃⚄⚅⚀⚁⚂⚃⚄

وقتی جنگ جهانی دوّم شروع شد هیروهیتو امپراتور ژاپن بود.
او خود را پسر آسمان می دانست.
پسر آسمان ۶۲ سال امپراتور بود.

یکی از طولانی ترین دوران پادشاهی جهان.
مردم ژاپن می گفتند امپراتور خدا است و خدا از هر گونه خطا و اشتباه به دور است.
هیرو عاشق جنگ و نظامیگری بود. با تصمیم های اشتباه ژاپن را وارد جنگ جهانی دوّم کرد و اتفاقا در سمت سیاه جنگ ایستاد. کنار هیتلر و موسولینی.
هیروهیتو دستور داد به مستعمرات انگلیس و فرانسه حمله شود.
اشتباه مرگبار را وقتی مرتکب شد که فرمان داد  بندر پرل هاربر آمریکا بمباران شود. فرمان هیجانی و احساسی امپراتور ژاپن را مستقیما با آمریکا شاخ به شاخ کرد. بی تدبیری ها و تحرکات ارتش امپراتوری لج امریکایی ها را درآورد و عاقبت پل وارفیلد اولین بمب های اتمی را روی هیروشیما و ناکازاکی ریخت و روز بعد پسر آسمان و خدای خورشیدِ بی غروب تسلیم آمریکا شد!

🔲 ژاپنی ها شکست پسر آسمان و امپراتور خداگونه را باور نداشتند. بسیاری از آن ها به روش هاراگیری به زندگی خود پایان دادند تا ننگ شکست هیروهیتوی مقدس و آسمانی را فراموش کنند. تصمیمات هیروهیتوی مقدس دو میلیون ژاپنی را به کشتن داد.
شهرها را ویران و کشور را تسلیم دشمن کرد. در مدت ۶۲ سال حکمرانی هیچ ژاپنی جسارت پرسش از پسر آسمان را نداشت.
پرسش از هیروهیتو گناه محسوب می شد. ژاپنی ها معتقد بودند خدا فقط دستور می دهد و به هیچ کس و هیچ جا پاسخگو نیست.

🔲 ژنرال داگلاس مک آرتور فرمانده فاتح آمریکایی تقاضا کرد که هیروهیتو در دفتر فرماندهی ارتش آمریکا حاضر شود.
به ژاپنی ها خیلی گران آمد. تا حالا هیچ کس امپراتور را فرا نخوانده بود. دستور به خدا؟ رفتن امپراتور مقدس به حضور دیگری؟
ژاپنی ها اما شکست خورده بودند و شکست خوردگان فرمانبران فاتحان اند.
حکم را گردن نهادند اما هنوز هیروهیتو برایشان حکم خدا را داشت.
شرط کردند هیچ کس غیر از ژنرال در محل ملاقات نباشد. هیچ کس امپراتور را لمس نکند. عکس گرفتن از امپراتور قدغن باشد.
اما داگلاس مک آرتور به محض ورود امپراتور او را نزد خود فرا خواند. با او دست داد. داگلاس، هیروهیتو را کنار خود نشاند و از عکاسان خواست که عکس بگیرند. هیروهیتو نه تنها شکست خورد که شکسته هم شد. خوار وذلیل وتحقیر گشت،
هیروهیتوی شکست خورده از ژنرال آمریکایی مهلت خواست تا اشتباهاتش را جبران کند.
داگلاس قبول کرد اما به شرط اینکه عذرخواهی کند!
فردای بعد از تسلیم هیروهیتو، خدای خورشید، پسر آسمان رو به جهان و مردم ژاپن متنی را خواند که آمریکایی ها برایش آماده کرده بودند.
من خدا نیستم!
هیروهیتو هستم!
من پسر آسمان نیستم!
پسر یوشی هیتو هستم!
بابت همه اشتباهاتم متاسفم!
تندیسِ از طاقچه افتاد و پسر آسمان و خدای خورشید تکه تکه شد.
قاب قدیس شکست و هاله تقدس از گراگرد صورت پادشاه کنار رفت.

🔲 ژاپن نو و نوین درست بعد از تقدس زدایی از امپراتور متولد شد.

لحظه ای که ژنرال داگلاس تقدس هیروهیتو را زیر پا انداخت و او را از مقام خدای غیر پاسخگو به جایگاه انسان مسئولیت پذیر رساند ژاپن نوین متولد شد.

تا مادامی که پوسته تقدس را ترک نکنیم توسعه امکان پذیر نیست. ژاپن امن و اخلاق و نظم و انضباط، ژاپن تویوتا و سونی و هوندا و پاناسونیک و میتسوبیشی وقتی شکل گرفت که هیروهیتو اعلام کرد،
*خدا نیست. پسر خدا هم نیست*.
*پسر پدرش، یوشی هیتو است*!

@khnowledge_paper1

مجله دانستنیها

22 Jan, 19:03


@khnowledge_paper1

ای انسان
!
ای شاهکار بی‌مانند آفرینش! مگر نمی‌دانی که در رگ‌های تو، آتشی از جنس جاودانگی می‌تپد؟ مگر نمی‌دانی که زمین و زمان، تو را به نام خوانده‌اند؟ درختان، به احترام قد برافراشته‌اند و ستارگان، به وسعت آسمان می‌درخشند تا تو بدانی که خود از جنس نور و بی‌کرانی. پس چرا خاموشی؟ چرا در تاریکی شک و سکون به خود می‌پیچی؟

برخیز!
برخیز که زمین تشنه‌ی رد قدم‌های توست. برخیز که جهان، منتظر آواز رویای توست. مگر از خویش خبر نداری؟ مگر نمی‌دانی که در هر قدمت، نیرویی است که کوه‌ها را می‌لرزاند و در هر اندیشه‌ات، آغازی است برای جهانی نو؟

ای تو که در جستجوی معنا هستی! بدان که معنا در حرکت است. در تلاش است. در شجاعت برخاستن، حتی اگر هزار بار زمین خورده باشی. در جنگیدن برای رؤیایی که شاید هیچ‌کس جز تو، به آن ایمان نداشته باشد. این جهان، صحنه‌ی نمایش است و تو، بازیگر سرنوشت‌ساز آن. اگر تو حرکت نکنی، اگر تو به خود ایمان نیاوری، این نمایش ناقص می‌ماند، این داستان به پایان نمی‌رسد.

آیا صدای قلبت را نمی‌شنوی؟ صدایی که می‌گوید: “برو! حرکت کن! خلق کن!” این صدا، پژواک همان چیزی است که تو را به این دنیا فراخوانده است. نگذار خاموش شود. نگذار در هیاهوی روزمرگی‌ها دفن شود.

تو، معمار زندگی خویشی. هیچ‌کس به جای تو نخواهد ساخت. هیچ‌کس به جای تو نخواهد زیست. اگر گامی برنداری، اگر دیواری نسازی، اگر پلی نیفکنی، هیچ‌کس نخواهد آمد تا راه تو را بسازد. پس چرا معطل می‌مانی؟

زندگی، میدان نبرد است. گاهی باید بجنگی با ترس‌هایت. گاهی باید برخیزی در برابر تردیدها. و گاهی باید فریاد بزنی در برابر تمام آن‌هایی که می‌گویند: “نمی‌توانی!” اما تو می‌توانی. تو باید بتوانی. زیرا در تو نیرویی است که جهان را به حرکت وا می‌دارد. نیرویی که در ذات تو نهادینه شده، همان نیروی زندگی.

به گذشته نگاه نکن مگر برای درس گرفتن. به آینده نگاه کن اما در اکنون زندگی کن. همین لحظه، همین ساعت، همین ثانیه، همان چیزی است که زندگی نام دارد. نگذار از میان انگشتانت سر بخورد. نگذار بی‌حاصل بگذرد. این زمان، هدیه‌ای است که باید با دستانت آن را شکل دهی، با قدم‌هایت آن را فتح کنی.

تو می‌توانی رؤیاهایت را زندگی کنی. تو می‌توانی جهانی بسازی که در آن، شجاعت و امید فرمانروایی کنند. تو می‌توانی، زیرا تو انسان هستی، تجلی اراده، تجسم آزادی. پس برخیز! برخیز و فریاد بزن که “من می‌توانم!” و سپس با گام‌هایی استوار، مسیرت را آغاز کن. هرچند دشوار، هرچند پر از موانع، بدان که این تو هستی که سرنوشت خویش را می‌نگارد.

حرکت کن، تا زندگی به احترام تو برخیزد. حرکت کن، تا جهان به آواز تو گوش سپارد. حرکت کن، زیرا تو شایسته‌ی فتح قلّه‌ها هستی. این دنیا، صحنه‌ی توست، تویی که باید
بدرخشی

@khnowledge_paper1

!

مجله دانستنیها

22 Jan, 17:09


۲۵ عادت غلط که باعث می‌شوند
پیرتر به‌ نظر برسید

۱. لاغری بیش‌ازحد
۲. مالیدن چشم‌ها
۳. کم‌خوابی
۴. خوابیدن روی صورت
۵. نوشیدن با نِی
۶. استفادهٔ نادرست از مواد دارای خاصیت ضدچروک
۷. اضطراب همیشگی
۸. استفاده از مواد آرایشی اس پی اف دار به‌ جای ضدآفتاب
۹. تمرکز صرف بر چروک‌ها
۱۰. بی‌توجهی به گردن و دست‌ها
۱۱. استفاده نکردن از عینک آفتابی
۱۲. شست‌وشو با صابون
۱۳. سیگار کشیدن

۱۴. کینه به دل گرفتن
۱۵. کار کردن پیوسته با تلفن همراه
۱۶. رژیم غذایی ناسالم
۱۷. دویدن زیاد
۱۸. چندوظیفگی
۱۹. تماشای زیاد تلویزیون
۲۰. نشستن طولانی‌مدت

۲۱. قوز کردن
۲۲. اخم کردن
۲۳. محدود کردن کالری دریافتی
۲۴. برنزه کردن
۲۵.مصرف الکل

@khnowledge_paper1

مجله دانستنیها

14 Jan, 03:13


ملکه توران امیرسلیمانی سال هزار و سیصد و دو از رضا شاه جدا شد. وی پس از جدایی با پسرش شاهپور غلامرضا زندگی می‌کرد و سال‌ها بعد در سال بیست و چهار با سید ذبیح‌الله ملک‌پور یکی از بازرگانان معروف تهران ازدواج کرد، پس از ازدواج زندگي او دچار دگرگوني گشت. او در محافل اجتماعي شرکت نمود و صاحب ثروت کلاني شد و حتي در کنار فعاليتهاي اقتصادي خانواده پهلوي و ساخته شدن مهرشهر توسط شمس پهلوي در سال پنجاه و شش به فکر ساختن تورانشهر افتاد که اجراي طرح آن با همکاري آلمانيها پيش‏ بينی شد اما وقوع انقلاب مانع آن شد. او پس از انقلاب در سال پنجاه و هفت ایران را ترک کرد و به آلمان رفت تا اینکه بر اثر کهولت سن به خانه سالمندانی در پاریس سپرده شد و در سال هفتاد و چهار در سن نود و یک سالگی درگذشت و در گورستان تیه پاریس به خاک سپرده شد.

@khnowledge_paper1

مجله دانستنیها

05 Jan, 12:01


داستانک؛
@knowledge_paper1

🦋 فریبکاری

🍃 جانی ساعت 2 از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.

چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:

”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.

جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.

گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که...

گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”

گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:
”خودشان می فهمند که من نخوردم!”

اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است ,  که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت!!!

جانی معترض شد:
”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!”
و مرد پاسخ داد:
”ما آوردیم!
می خواستین بخورین!”

جانی که خودش بچه زرنگ بود ، سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد،

گفت:
”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم.”

متصدی گفت:
”ولی ما که مشاوره نخواستیم!”

🍃  و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم!
می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد...

@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

04 Jan, 13:56


معرفی کتاب 48 قانون قدرت
یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های موفقیت و خودسازی در سرتاسر کشورهای جهان، کتاب 48 قانون قدرت، اثر رابرت گرین است. این اثر، قابل استفاده برای تمام کسانی است که خواهان قدرت هستند یا می‌خواهند خود را در برابر قدرت دیگران تجهیز کنند. نویسنده در این کتاب به شما می‌آموزد که چگونه در تمام عرصه‌های زندگی قدرتمند شوید.
درباره کتاب 48 قانون قدرت
چطور بر تمام امور زندگی مسلط شویم و قدرت را در دستان خود بگیریم؟ رابرت گرین (Robert Greene) این اثر را که پس از مدتی کوتاه جزء آثار پرفروش در عرصه‌ی بین‌المللی شد، سال 1998 منتشر کرد. او حدود بیست سال درباره‌ی قدرت، تحقیقات گسترده‌ای انجام داد و سپس تمام نتایج آن را در قالب چندین کتاب منتشر ساخت. رابرت گرین در تمام تحقیقات خود، به دنبال پاسخ به این سؤال بود که چرا در طول تاریخ برخی از افراد خاص به قدرت رسیده و سرنوشت خودشان و دیگران را دگرگون کرده‌اند؟ او در کتاب 48 قانون قدرت (The 48 Laws Of Power)، خلاصه‌ای از تاریخ سه‌هزارساله‌ی قدرت که در چهره‌های تاریخی بزرگی مانند نیکولو ماکیاولی، سون تزو، ملکه الیزابت اول، تبلور یافته است

https://t.me/book_clubm2/275

مجله دانستنیها

04 Jan, 13:56


کتاب 48 قانون قدرت

نویسنده : رابرت گرین

https://t.me/book_clubm2/275

مجله دانستنیها

04 Jan, 11:04


داستانک

T.me/knowledge_paper1

بعد از پنج روز بی بی پیدا شد.
بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم.
بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰تومان پول به زری داد.
این را خود زری به من گفت.( قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود).
زری به شیراز رفت.
در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم.
نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت.
تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد.
مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریده ام.
دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است.
با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام.
وضعم خوب است.
امسال هم شاگرد اول شده ام.
دانشگاه هم به من بورس میدهد....
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.
بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.
زری به یزد آمد
من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.
زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.
آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
زری گفت حسین میروی برایم برداری؟
گفتم بله و رفتم
جعبه را به خانه خودمان بردم.
زری شب به خانه ما آمد.
جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.
حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .
بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.
بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی هستند.

این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.
زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.
سه روز بعد زری آمد.
گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.
گفتم میخواهم بروم مشهد.
گفت از شیراز به مشهد برو.
گفتم پول ندارم گفت مهمان من.
فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.
زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکایی اش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.
مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.
بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکی اش را گرفت.
در سال ششم پزشکی با استاد آمریکایی اش ازدواج کرد.
گاهی برای هم نامه مینوشتیم.
موقع سربازی ام دو ماه شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.
زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.
من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.
برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.
سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.
مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.
زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.
در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.
یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.

درمانگاه بی بی زینب روزانه
حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.

چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.
عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد.
خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.
سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.
میگویند سلطان جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.
حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟
گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم .
این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم؟
گفت: انشاءالله پس از بازنشستگی.
حالا وقت پاسخ دادن ندارم.این داستان واقعی صرفاً جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی است که در طول تاریخ  مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.

 📔 شازده حمام
✍️ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

04 Jan, 11:04


همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند
زری بعد از چهل روز به خانه آمد.
کم کم من دوازده سالم شده بود.
زری هم ۱۶ساله بود.
بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.
من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.
خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند،
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.
باز دعوا شروع شد.
عباس دعوا میکرد.
علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.
فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود.
زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.
من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.
گفت حسین کجا؟
گفتم میروم از زری درس بپرسم.
گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی.
زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد.
من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.
زری امد پشت بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
گفتم بله.
گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.
دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.
حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.
یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن
بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.
پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.
موهای سرش را هم شانه زده بود.
قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.
یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟
ولی یک کمی هراسان شد.
گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.
گفت چی شده؟
دوباره کتک خورده؟
گفتم نه
میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.
بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.
رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد، بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.
گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد
با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با ادم حسود.
خدا گرفتار حسودت نکند.
بی بی شب را در خانه سلطان ماند.
فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.
برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.
یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
من کتابها را گرفتم و به دو به
خانه بی بی رفتم.
زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.
وقتی کتابها را به زری دادم او خندید  و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله.
وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.
تمام ساق پایش جای داغ بود.
جای سیخ کباب داغ.
پایش خیلی زشت شده بود.

زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.
بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.
یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.
من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.
زری کلا در خانه مادربزرگش بود.
او دیگر بزرگ شده بود
من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
سال ۴۴بود.
آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند.
حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری هم عروس شده بود.

مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم.
عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟
بیخود کرده است.
حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.
بی بی زینب گفته بود:شما مردها سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم

رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت،خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند.
در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد.
همه دنبالش میگشتند.
سلطان ناراحت بود.
من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم.
دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست.
او فهمید من چه فکر میکنم.
گفت حسین تو همیشه راز دارم بودی
بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد.

مجله دانستنیها

04 Jan, 11:04


@knowledge_paper1

* حکایتی زیبا از سعدی*


ثروتمند زاده اى را در کنار قبر پدرش نشسته بود و در کنار او فقیرزاده اى که او هم در کنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى کرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به کار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاک، درست شده، این کجا و آن کجا؟

فقیرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زیر آن سنگهاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است .!

خر که کمتر نهند بروى بار
بى شک آسوده تر کند رفتار

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

📚 گلستان_باب هفتم در تأثیر تربیت
@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

04 Jan, 11:04


*T.me/knowledge_paper1
داستان شنیدنی حاملگی زهرا خانم* 😭😞😔😏
زری خانم داستانی واقعی از یک دختر خانم یزدي است كه الان رئیس یکی از دانشگاه های آمریکاست
  برگرفته از کتاب  :شازده حمام
نوشته : دکتر محمد حسین پاپلی یزدی


زری دختر مومنی بود.
همیشه نمازش را سر موقع می خواند،
صد رقم هم دعا بلد بود،
همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود.
آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند.
سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود.
اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد.
زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد.
زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند.
بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری باردار است!
آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود.
توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم.
گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند.
گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام.
بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.

چند روز بعد، از خانه آنها سر و صدا بلند شد.
برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش.
من زری را با رفیقش می کشم. باید بگویی که این نامرد کیست. آن بی پدر، پدر سوخته کیست.

عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم.
من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را.
خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست.

زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

زری جیغ می زد که من بیگناهم
ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد.
چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.
با سر و صدای عباس داستان بارداری زری رو شد.
زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد.
چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد.
برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود.
سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد.

رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم.
زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند
اگر مواظبش بودی اینطور نمیشد من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.

من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری بود و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.

ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این کار را کرده.
معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟
تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم.

مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته.
یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند.
معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد.
چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.

کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.
آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید.
عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت.
ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر.
رسول نعره زد که همین مانده بود که او را به دکتر ببریم.
حتماً دکتر را هم از راه بدر می کند.

رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم.
این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس
در ده با من معامله نکند.
T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

04 Jan, 11:04


من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند.

گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از
من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش او را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم.

در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت.
ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید.
اینقدر این دختره را اذیت نکنید.
رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم.
به شما چه؟
ملا گفت:

آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟
شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید،
فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،
تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود.
عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده.
ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.
عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟
به خدا قسم خوردی.
ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده.

حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند.

رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که او را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد،
عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد.
بزن بزن.
عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن.
من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند.
دیروز اصغر رضا به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار.
همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم.
تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی.
تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده او نیستی.
از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند.
دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم.
ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید.
همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک!
حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو به گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت.
ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند.
حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سر خانه و زندگی ات،
ما همسایه ها مواظب عباس هستیم.
رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.
با این بچه حرامزاده چه کنیم؟

حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر وصدا نکرده است.
شما با سروصدای خودتان باعث ابروریزیتان شده اید.
این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید.
بچه اش را هم بگذارید سر راه.
رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم.
رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت.گویا در یزد نو خوزستان کشاورزی میکرد.
سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.
بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد .
یک روز دایی هایش می امدند و او را میزدند.
یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر.
زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد.
یک روز دوباره از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.
میگوید مادر جگرم سوخت.
دارم میسوزم.
تنم از درد دارد میسوزد
بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است،
هیچکس توی خانه شان نبود.
سلطان بود و زری .

من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد)گفتم زری دارد میمیرد.
ملا گفت دیگر چرا؟
گفتم نمیدانم.
بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟

مجله دانستنیها

04 Jan, 11:04


گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.
من هم دوا را به خورد او دادم.
حالا حالش به هم خورده است.
بی بی ملا گفت زن ،این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیافتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.
بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم.
زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود.
من نشستم پهلوی زری.
بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم.ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.

بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.
انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد.
بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .
سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد.عباس همه را میکشد.
ملا به من گفت ؛ حسین زری را دوست داری؟
گفتم خیلی.
گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور.
من به دو رفتم دم حمام  به زن اوستا گفتم شیر داری؟
گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست.
گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد.
زن اوستا گفت بیچاره دختره.
ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم.(ان موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد)
بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد.
زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد.
بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد.
زری بی حال روی حیاط افتاده بود.
پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟
سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید.این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید.
بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد.
شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید.
هفت ماه است او را میزنید.
سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند.
بی بی گفت غلط میکنند.
من میروم و دکتر میاورم.
بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت .
کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو بیرون برو....
من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است.
بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.
در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.
نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم.
بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن.
علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.
دو ماه از این ماجراها گذشت`

سر و صداها کمتر شده بود.

عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد.
یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچه ام مرد.
زن ها دویدند
مادرم گفت این بچه را کشتند.
زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند.
من هم رفتم.
زری توی زیر زمین افتاده بود.
لاغر و مردنی با شکم گنده.
عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد.
همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید.
پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس.
گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر.
شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.
بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده.
تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند.
با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند.
بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان،
بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور.
عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.
زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.

اقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد.

زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.
من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم.
زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.
من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.
یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.
حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.

مجله دانستنیها

03 Jan, 18:52


#داستانک
@knowledge_paper1

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود. علت ناراحتی اش را پرسید.گفت: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد،آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟🤔

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است. و این را هم بدان:

«هنگامی که در زندگی، اوج میگیری،دوستانت میفهمند تو چه کسی بودی ...اما هنگامی که در زندگی، به زمین میخوری،آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند ..!»

@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

03 Jan, 13:10


داستان کوتاه و پندآموز
@knowledge_paper1
💭 در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.

💭 همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

💭 واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

💭 اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

💭 روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

💭 اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

💭 مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟

زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

💭 مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !

💭 گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…

🔵در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.

همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده ا
ست....

@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

03 Jan, 13:10


@knowledge_paper1
وقتی فرزند زرافه متولد می‌شود، روی خاک است و مادر بالای سر او همانند يک برج بلند ایستاده است.

در این حین مادر زرافه چه‌كار ميكند؟
می‌تونید حدس بزنید؟

يک لگد محكم به بچه ميزند!

بچه نمی‌داند كه تازه دنيا آمده، فكر مي‌كند كيست كه اينطور محكم به او لگد ميزند!

بچه زرافه تا درد را احساس كند، مادر لگد دوم را ميزند. بچه اگر كاری نكند، لگد سوم را هم می‌خورد.

بچه زرافه شروع می‌كند به بلند شدن و روی پايش ايستادن، در همين حين كه او تلاش می‌كند روی پايش بايستد، مادر لگد سوم را ميزند. بچه می‌افتد و اينيار بلند شده و شروع به دويدن می‌كند! و بعد مادر می‌رود و بچه را به آغوش می‌كشد و می‌بوسد.

می‌دانيد چرا زرافه اين كار را می‌كند؟

چون گوشت بچه زرافه، بسيار تازه و نرم است، لذا طعمه خوبيست برای شيرها و ديگر درندگان.

زرافهٔ مادر نمی‌تواند بچه را همانجا رها كرده و برود برايش غذا تهيه كند.

لذا يک لگد می‌زند تا كودک را بلند كرده و مجبور به بلند شدن كند، لگد دوم را می‌زند كه به خاطرش بياورد دوباره بلند شود.

زندگی مثل زرافه مادر است،
گاهی لگدهای محكمی ميزند،
شكست می‌خوريم، دوباره بايد بلند شويم.

هميشه يادمان باشد، فقط زندگی نكنيم، بلكه سعی كنيم در زندگی رشد كنيم و بزرگ شویم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌

@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

03 Jan, 13:09


@Knowledge_paper1

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» 

ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»

شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»

ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»

شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»

ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم.»


@Knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Jan, 20:33


T.me/knowledge_paper1


🦋 چه کسی نابیناست؟

🍃 مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزه‌ای را بر شانه‌اش نهاده بود در راهی می‌رفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفته‌ای؟»
نابینا خندید و گفت:

«این چراغ را برای خود نیاورده‌ام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آورده‌ام تا به من تنه نزنند و کوزه‌ام را نشکنند.»

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Jan, 20:32


#روانشناسی 🌱

T.me/knowledge_paper1

ذهن شما دائماً به دنبال اثبات کردن باورهای شماست. اگر اعتقادات منفی دارید، ذهن شما به دنبال اثبات آن افکار منفی خواهد بود. اگر باورهای مثبتی داشته باشید، ذهن شما به دنبال اثبات آن افکار مثبت خواهد بود. بنابراین، مهم است که به اعتقادات خود توجه داشته باشیم. انسان نمی تواند زندگی خود را با یک ذهنیت شکست خورده رهبری کند. قبل از اینکه سعی کنید مسائل بیرونی زندگی خود را تغییر دهید، ابتدا روی ذهنیت خود کار کنید. تغییر همیشه از درون شروع می شود. کسی که ذهن را فتح کرده باشد، ذهن بهترین دوست او خواهد بود؛ اما برای کسی که این کار را نکند، ذهن بزرگترین دشمن خواهد بود.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Jan, 20:29


هرگز از حرفهايي كه مردم
درباره تو مي گويند نگران نشو.
هيچگاه كوچكترين توجهي
به آن نشان نده.

هميشه فقط به يك چيز فكر كن:
« داور خداست.
آيا من در برابر او روسفيدم؟ »

بگذار اين معيار قضاوت زندگي
تو باشد تا بي راهه نروي ...
تو بايد روي پاي خودت بايستي
و تنها ملاحظه ات اين باشد كه :‌

«‌هر كاري انجام مي دهم بايد مطابق شعور خودم باشد. تصميم گيرنده بايد آگاهي و شعور خودم باشد. » ‌

آنگاه خدا داور تو خواهد بود...

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Jan, 20:25


T.me/knowledge_paper1
باید خیلی جنس وجودت ناب باشد
که دیگران را تحسین کنی و از تماشای موفقیت و خوشبختیِ آنان لذت ببری.

باید خیلی اصیل باشی
که رنج‌های دیگران تو را غمگین کند
و شادی‌های آنان تو را خوشحال...

باید خیلی از عقده‌ها و کمبودها به دور باشی و از انسانیت، سرشار! و آنقدر قوی که شکست‌ها و ناکامی‌ها، از تو یک انسانِ سَرخورده و حقیر نساخته‌باشند، انسانی بی‌منطق، که علیه دستاوردها و داشته‌های دیگران جبهه می‌گیرد!

باید خیلی شخصیت محکمی داشته‌باشی
که با وجود چیزهایی که بر تو گذشته، همچنان از اینکه آدم‌هایی هستند که اراده می‌کنند، تلاش می‌کنند و موفق می‌شوند، احساس خوبی داشته‌باشی.

باید آنقدر اصالت داشته‌باشی
که برای دیگران هم آرزوهای خوب کنی،
برای دیگران هم خوشحال باشی
و برای دیگران هم خوب بخواهی.

باید به آرامش و خودباوری و رضایت درونی رسیده‌باشی که بتوانی موفقیت و جسارتِ دیگران را تحسین کنی.

باید خودت را زیاد دوست داشته‌باشی و با خودت کاملا کنار آمده‌باشی.
و چقدر کم‌اند آنان که خودشان را دوست دارند و با خودشان و با جهانشان کنار آمده‌اند... و چه انگشت‌شمارند، آنان که به شادیِ کسانی به جز خودشان هم فکر می‌کنند...

#نرگس_صرافیان_طوفان

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Jan, 20:21


وقت‌هایی که حال خوشی ندارید، یادتان باشد که افکار حاصل از این حال ناخوش افکاری واقعی و عینی نیستند.

افسردگی دروغگوی بزرگی است.

گذر زمان به من نشان داد که افکاری که افسردگی در من القا کرده بود، مغلطه بودند، نه پیشگویی.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

31 Dec, 03:22


من در دل آسمان خدایی را دیدم که هر غیر ممکنی را ،ممکن می‌کند

#یک_جمله_تا_آرامش

مجله دانستنیها

29 Dec, 20:25


T.me/knowledge_paper1

باید خیلی جنس وجودت ناب باشد
که دیگران را تحسین کنی و از تماشای موفقیت و خوشبختیِ آنان لذت ببری.

باید خیلی اصیل باشی
که رنج‌های دیگران تو را غمگین کند
و شادی‌های آنان تو را خوشحال...

باید خیلی از عقده‌ها و کمبودها به دور باشی و از انسانیت، سرشار! و آنقدر قوی که شکست‌ها و ناکامی‌ها، از تو یک انسانِ سَرخورده و حقیر نساخته‌باشند، انسانی بی‌منطق، که علیه دستاوردها و داشته‌های دیگران جبهه می‌گیرد!

باید خیلی شخصیت محکمی داشته‌باشی
که با وجود چیزهایی که بر تو گذشته، همچنان از اینکه آدم‌هایی هستند که اراده می‌کنند، تلاش می‌کنند و موفق می‌شوند، احساس خوبی داشته‌باشی.

باید آنقدر اصالت داشته‌باشی
که برای دیگران هم آرزوهای خوب کنی،
برای دیگران هم خوشحال باشی
و برای دیگران هم خوب بخواهی.

باید به آرامش و خودباوری و رضایت درونی رسیده‌باشی که بتوانی موفقیت و جسارتِ دیگران را تحسین کنی.

باید خودت را زیاد دوست داشته‌باشی و با خودت کاملا کنار آمده‌باشی.
و چقدر کم‌اند آنان که خودشان را دوست دارند و با خودشان و با جهانشان کنار آمده‌اند... و چه انگشت‌شمارند، آنان که به شادیِ کسانی به جز خودشان هم فکر می‌کنند...

#نرگس_صرافیان_طوفان


T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

29 Dec, 12:36


در زندگی دو نوع نگاه وجود دارد:
دنبال بدست آوردن چه هستی.
دنبال نداشتن چه هستی.
هدف شما فقط آنچه که میخورید و میپوشید نیست، بلکه دیدگاه و تفکرات شما و آنچه که میبینید و میشنوید و آنچه که میخواهید و دوستانی که انتخاب می کنید هم بخشی از زندگی شما هستند.
شما میانگین پنج نفری هستید که با آنها به شدت در ارتباطید.
اگر در اطراف شما آدمهای مثبت و موفقی وجود دارد پس شما هم موفقید و اگر افراد منفی و ضعیف در اطرافتان هستند شما هم فقیر و ضعیف خواهید شد.
بدن ما از چیزی است که میخوریم و روح ما از چیزی است که به آن فکر می کنیم.
آگاه باشید جسم و روحتان از لحاظ احساسی و معنوی و فیزیکی چگونه تغذیه میشود.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

29 Dec, 12:35


اگر همه ۍ عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خُـــــدا نخواهد
نمۍتوانند پس..

بـــــه تدبیرش اعتماد ڪن
بـــــه حڪمتش دل بسپار
بــــــه او توڪل ڪن

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

28 Dec, 05:39


نخست، این "زندگی"ست که انسان را می‌سازد؛ و سپس، آن "انسان" است که زندگی را خواهد ساخت.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

19 Dec, 19:44


T.me/knowledge_paper1


فلسفه هویت در جوامع مدرن
۱. ژان بودریار:
«در جهان مدرن، هویت دیگر یک امر درونی و ذاتی نیست، بلکه نتیجه شبیه‌سازی و بازنمایی‌هایی است که رسانه‌ها و فرهنگ مصرف‌گرا برای ما می‌سازند.»

۲. چارلز تیلور:
«در عصر مدرن، هویت ما به طور فزاینده‌ای به جستجوی اصالت پیوند خورده است؛ اما این جستجو در جهانی از انتخاب‌های بی‌پایان به پیچیدگی و تنهایی منجر می‌شود.»

۳. زیگموند باومن:
«هویت در جهان مدرن مایع است؛ چیزی که باید نه یافت، بلکه ساخته شود، و این ساختن هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد، زیرا شرایط همیشه در حال تغییر است.»

۴. میشل فوکو:
«هویت، نه یک ذات ثابت، بلکه یک برساخت اجتماعی است که از طریق قدرت و گفتمان شکل می‌گیرد و دائماً در حال بازتعریف است.»

۵. فرانتس فانون:
«در جهان مدرن، هویت، به ویژه در جوامع استعماری، یک مبارزه دائمی است؛ نبردی میان روایت‌هایی که توسط سلطه‌گران تحمیل می‌شوند و تلاش فرد برای بازپس‌گیری انسانیت خود.»

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

19 Dec, 19:38


اگه پشتت ایستادن ازشون محافظت کن

اگه کنارت ایستادن بهشون احترام بذار

اما اگه مقابلت ایستادن هیچ رحمی نشون نده!
مهم ترین بی رحمی شما هم موفقیت شماست

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

09 Dec, 02:46


♻️چی بخوریم برای چه مریضی ای خوبه؟ درمان بیماری ها بدون داروهای شیمیای👇

T.me/knowledge_paper1

🔻اگه افسردگی دارید:  ماهی
🔻اگه بچتون لاغر و ضعیفه: تخم بلدرچین، روغن زیتون،مغزها
🔻اگه میخواین دندونتون خراب نشه: چای سبز،کشمش
🔻اگه چربی خون دارید:گردو
🔻اگه مادر هستید و شیرتون کمه: رازیانه، آب هویج،لبنیات
🔻اگه سردرد دارید: شربت آبلیمو، فلفل قرمز
🔻اگه کبد چرب دارید: زرشک،شاتوت، آب انار
🔻اگه کم خونی دارید: اسفناج، لیمو، خرما
🔻اگه نقرس دارید:گوجه فرنگی و فلفل دلمه
🔻اگه واریس دارید:  آب و نان سبوس دار
🔻اگه آفت دهان دارید: رب انار و آب انار
🔻اگه تهوع دارید: زنجبیل،پونه، هندوانه
🔻اگه دلپیچه دارید: دم کرده زیره
🔻اگه میگرن دارید:ماهی،
امگا3، گردو
🔻اگه عفونت دارید:دمنوش پونه کوهی،سیر
🔻اگه تبخال دارید:سیب زمینی(ضد زخم)، پیاز (ضد تاول)
🔻اگه تب دارید:  آب، لعاب برنج، میوه های آبدار
🔻اگه معده درد دارید:عسل،زنجبیل، زردچوبه
🔻اگه ویار و تهوع صبحگاهی دارید:  گوجه، انار ملس
🔻اگه پوکی استخوان دارید: سنجد
🔻اگه آرتروز دارید: آناناس،
شلغم، کلم
🔻اگه نرمی استخوان دارید: قارچ،ماهی،تخم مرغ
🔻اگه بیخوابی دارید:، موز، گیلاس
🔻اگه دیابت دارید:ماش، لوبیا قرمز، تربچه
🔻اگه چربی دورشکم دارید: بادام،گریپ فروت،
🔻اگه وسواس دارید: به
🔻اگه کهیر دارید: عدسی

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

09 Dec, 02:45


۰
داستانک
….

T.me/knowledge_paper1

یک واعظ‌
روحانی یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد...


به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب. واعظ روحانی پیش خود گفت :«من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم یک واعظ روحانی خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند. کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد...
واعظ روحانی که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

*«خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد*»!!!


T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

09 Dec, 02:39


T.me/knowledge_paper1

🦋 حکایت!

🍃 توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم

خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
نوشته: ازهمه چیز برتر است

حاجی کنارم بود ، گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم میگفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه

مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی
آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه

اما این را فهمیدم , تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:

🍃"  خــــــدا  "🍃

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

09 Dec, 02:39


10 راهکار افزایش‌ تمرکز :

- مصرف کم مواد قندی
- صبحانه سالم و پروتئینی
- مصرف بعضی مواد غذایی (مانند شکلات تلخ، ماهی، توت و...)
- مدیتیشن و یوگا
- حذف حواس پرتی ها
- استراحت منظم
- خط خطی کردن کاغذ
- استفاده کم از فضای مجازی ( دتاکس مدیا )
- داشتن چک لیست روزانه
- ورزش و کنترل وضعیت جسمی

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

08 Dec, 12:13


خطر متفاوت بودن را بپذیرید امّا بدون جلب توجه، متفاوت باشید؛ جایی که همه مثل هم می‌اندیشند اصلاً کسی فکر نمی‌کند.

مجله دانستنیها

07 Dec, 13:34


آینده"، برای هر کسی نام خاصی دارد؛
برای افراد ضعیف، نامش "غیر ممکن" است؛
برای افراد دل مرده، نامش "ناشناخته" است و برای افراد قوی، "ایده آل!"

مجله دانستنیها

06 Dec, 19:04


اگر شما منتظر زمان مناسب هستید
تا در زندگی خود تغییر ایجاد کنید، بدانید که شما بزرگ میشوید و میمیرید بدون اینکه این اتفاق هرگز بیفتد ...

زمان مناسب وجود ندارد.

زمان حال تمام چیزیست که ما داریم.
اگر شما کسی نیستید که واقعا میخواهید باشید، همانطور که میخواهید زندگی کنید.

همین حالا شروع کنید امروز همان روز مناسب است.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Dec, 08:34


جمله ای که هر روز صبح به خودم میگم
من نیاز ندارم با تهدیدی به اسم جهنم و آتش
سعی کنم آدم خوبی باشم
آدم خوبی هستم چون خودم خوبم
از چیزی نمیترسم
و به خوب بودن خودم افتخار می‌کنم ❤️

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

01 Dec, 01:26


یه جمله دارم بدانید ….
هرچه اطرافیان شما چیپ تر و ارزان تر باشند،
شما هزینه های گرانتری میپردازید.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

30 Nov, 03:05


چرا مسیر ادبیات و هنر ما به سراشیبی افتاده است؟
وقتی افرادی که صرفاً به واسطه شهرت در فضای مجازی شناخته می‌شوند، جایگاه اندیشمندان و نویسندگان واقعی را تصاحب می‌کنند و معیار ارزش، نه کیفیت محتوا، بلکه تعداد لایک‌ها و فالوورهاست، باید به ریشه‌های این بحران توجه کرد.

🔍 مشکل کجاست؟
• صحنه تئاتر زیر سلطه چهره‌های مشهور بی‌ارتباط با هنر واقعی است.
• کتاب‌خوانی به ویترینی برای نمایش‌های مجازی و پست‌های اینستاگرامی تقلیل یافته.
• افرادی که خود را بلاگر و منتقد ادبی معرفی می‌کنند، بدون دانش و آگاهی عمیق، صرفاً تکرارکننده کلیشه‌های سطحی هستند.
• رسانه‌های تصویری، به‌ویژه برنامه‌های مرتبط با کتاب، به جای پرداختن به محتوای ادبی، اسیر حواشی و جنجال‌ها شده‌اند.

⚠️ پیامدها:
• مطالعه و درک ادبیات به امری سطحی و گذرا تبدیل شده است.
• مخاطبان جدی و علاقه‌مندان واقعی ادبیات به تدریج کنار زده می‌شوند.
• شبه‌روشنفکری در جامعه رواج یافته و اصالت ادبیات به هشتگ‌ها و استوری‌ها محدود شده است.

💭 حقیقت تلخ:
ادبیات ماندگار نیازمند انسان‌هایی ماندگار است؛ انسان‌هایی که در سکوت و خلوت، با تأمل و تفکر عمیق شکل می‌گیرند، نه در میان هیاهوی دنبال‌کنندگان مجازی.

🌱 چگونه می‌توان فرهیختگی را زنده نگه داشت؟
• مطالعه‌ای پیوسته و هدفمند که از عمق و تأمل برخاسته باشد.
• تفکری مستقل و به‌دور از جنجال‌های رسانه‌ای.
• صبر در مسیر یادگیری و اجتناب از شتاب‌زدگی که فضای مجازی به ما تحمیل می‌کند.
• خلق فضایی برای آرامش و اندیشه، دور از آشوب‌های زودگذر شبکه‌های اجتماعی.

⚠️ علل این بحران:
• بلاگرهایی که تنها به معرفی کتاب‌های خارجی آن هم به‌صورت سطحی می‌پردازند.
• تولیدکنندگان محتوا که بدون مطالعه و دانش، خود را صاحب‌نظر جلوه می‌دهند.
• ناشرانی که سود مالی را به اصالت ادبیات ترجیح می‌دهند.
• رواج کتاب‌های انگیزشی کم‌محتوا که به جای ارتقا، سلیقه مخاطب را تخریب می‌کنند.

📉 نتایج ویرانگر:
• نابودی تدریجی ادبیات تألیفی.
• کاهش تمایل ناشران به انتشار آثار نویسندگان داخلی.
• ناامیدی و سرخوردگی نویسندگان ایرانی.
• تقلیل سلیقه عمومی به انتخاب آثار بی‌محتوا و گذرا.

🎯 نکته‌ای گزنده:
وقتی آثار ارزشمند تألیفی تنها به بهانه مشکلات اقتصادی مانند گرانی کاغذ کنار گذاشته می‌شوند، اما ترجمه‌های سطحی و گاه بی‌کیفیت پشت سر هم منتشر می‌شوند، دیگر نمی‌توان انکار کرد که ما با یک بحران فرهنگی روبه‌رو هستیم.

سوال‌های جدی:
• چرا نویسندگان ایرانی باید قربانی هجوم کتاب‌های ترجمه‌ای شوند؟
• چرا سودآوری به‌جای ارزش‌آفرینی اولویت دارد؟
• آیا باید به همین سادگی مرگ خلاقیت را بپذیریم؟

📚 چالش نهایی:
در دنیایی که سرعت و سطحی‌نگری بر همه‌چیز سایه انداخته است، چگونه می‌توان عمق را حفظ کرد؟
شاید زمان آن رسیده باشد که:
• به‌جای نمایش دروغین علاقه به کتاب، واقعاً به مطالعه بپردازیم.
• به‌جای ادعای روشنفکری، در مسیر فکر و اندیشه گام برداریم.
• به‌جای پیروی از جریان‌های زودگذر، راهی مستقل برای خود بسازیم.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

30 Nov, 03:03


روز
با کلمات روشن حرف می‌ زند.
عصر
با کلمات مبهم.
شب
سخنی نمی‌ گوید،
حکم می‌کند
در تمام سختی ها
جانی از تو در شب های تنهایی می‌رود
جانت را میبخشی تا لحظه ای موفق باشی
موفق که میشوی ، جانی نداری
و ای تو بی جان جهان
جان نداشته ات سلامت که لحظه ای توقف نکردی و پیشرفتی …

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

13 Nov, 03:23


⭕️  راهنما کتاب صوتی رایگان

T.me/knowledge_paper1

۱- کتاب صوتی جادوی فکر بزرگ دکتر دیوید ژوزف شوارتز
https://t.me/book_clubm2/4

۲- کتاب صوتی مدیریتی زمان اثر دکتر بریان تریسی

https://t.me/book_clubm2/25

۳- کتاب تغییر بزرگ دارن هاردی
https://t.me/book_clubm2/36

۳- کتاب ۵۰۴ کلمه ضروری انگلیسی
https://t.me/book_clubm2/40

۴- کتاب صوتی تقویت ذهن خلاق برای رشد زندگی اثر جان ماکسول
https://t.me/book_clubm2/107

۵- 💢فایل صوتی کتاب صوتی راهبردها و تکنیک های مذاکره سخت ✍️نویسنده:  برایان ترسی

https://t.me/book_clubm2/112

۶- فایل صوتی ۳۰ روز با دارن هاردی

https://t.me/book_clubm2/120

۷- کتاب صوتی چگونه قانون جذب را در زندگی خود فعال کنیم نویسنده : جک کنفیلد

https://t.me/book_clubm2/126

۸- کتاب صوتی عادت های میلیون دلاری نویسنده بریان تریسی
https://t.me/book_clubm2/137

۹- کتاب اثر مرکب دارن هاردی

https://t.me/book_clubm2/144

۱۰- کتاب پایس اکشن به زبان ساده فارکس و ارز دیجیتال
https://t.me/book_clubm2/149

۱۱- کتاب الگو های شمعی ژاپنی
https://t.me/book_clubm2/158

۱۲ - کتاب نکاتی از مصاحبه با شش تریدر برتر FTMO


تدوین توسط
#فرشاد
https://t.me/book_clubm2/162

۱۳- خلاصه کتاب معامله گر منضبط اثر مارک داگلاس

https://t.me/book_clubm2/164

۱۴ -  📌کتاب 4 راز یادگیری زبان انگلیسی اثر ژیان

https://t.me/book_clubm2/175

۱۵- کتاب لاله سیاه اثر الکساندر دوما

https://t.me/book_clubm2/186

۱۶- کتاب قوانین ثروت
اثر ریچارد تمیلار

https://t.me/book_clubm2/225

۱۷- کتاب باشگاه ۵ صبحی ها
اثر رابین شارما

https://t.me/book_clubm2/228

۱۸- کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی
اثر جان گری
https://t.me/book_clubm2/232

۱۹ - چطور با هر جور آدمی ارتباط برقرار کنیم؟
نویسنده: لیل لوندز

https://t.me/book_clubm2/236

۲۰- عادت های اتمی
نویسنده : جیمز کلیر

https://t.me/book_clubm2/242

۲۱- زیان بدن
نویسنده : آلن پیز

https://t.me/book_clubm2/246

۲۲- کتاب فروش موفق
مولف: برایان تریسی


https://t.me/book_clubm2/250

۲۳- کتاب صوتی چه کسی پنیر مرا جابجا نمود
نویسنده : اسپنسر جانسون

https://t.me/book_clubm2/255

۲۴- کتاب صوتی 50 ایده کسب و کار از ایلان ماسک قرار گرفت
https://t.me/book_clubm2/264

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

03 Nov, 19:07


گاندی می گوید:

T.me/knowledge_paper1

اكثر انسانها حتی جسارت دور ريختن لباسهايی كه مدتهاست بدون استفاده در كمدهايشان آويخته شده را ندارند

بعد از آنها توقع داريم كه باورهای غلطی را كه قرن هاست در ذهنشان زنجير شده است به راحتي كنار بگذارند و دور بريزند ...!!!

جهل نرمترين بالشی است كه بشر ميتواند سر خود را بگذارد و آرام بخوابد ... !!

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Nov, 10:09


آیا می‌دانید شما تقریبا هرروز به نوعی با ایلان ماسک در ارتباطید؟ به طور تقریبی روزانه چند بار انتقال پول به صورت آنلاین انجام می‌دهید؟ آیا می‌توانید تصور کنید چند روز نتوانید انتقال اینترنتی انجام دهید؟ اگر نمی‌دانید باید گفت ایلان ماسک کسی بود که برای اولین بار جابه‌جایی آنلاین پول را در جهان به واقعیت مطرح کرد. البته انتقال آنلاین پول تنها یکی از کارهای شگفت‌انگیز ایلان ماسک است که برای بهتر شدن جهان انجام داد. از او می‌توان به عنوان الگویی مطرح در زمینهٔ راه‌اندازی و توسعه یک کسب‌وکار یاد کرد.
کاری که ایلان ماسک کرد موجب شده اکنون میلیاردها نفر در روز از خدمات او استفاده کنند و در انرژی و وقتشان به مقدار زیادی صرفه‌جویی کنند. حالا جرج ایلین (George Ilian) در کتاب 50 درس زندگی و کسب و کار از ایلان ماسک (50 Life and Business Lessons from Elon Musk) به شرح و توضیح رموز موفقیت این فرد پرداخته است.
نویسنده در این کتاب به بررسی جنبه‌های مختلف زندگی ایلان ماسک پرداخته و با استناد به اتفاقات و رویدادهای واقعی زندگی او، خلاصهٔ داستان موفقیت او را برای شما شرح داده است.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Nov, 10:03


فهم زندگی :
۴۸ سال است که با افتخار دکترای پزشکی گرفته عدد ام.،*حالا پس از ۴۸سال
*فهمیده ام که:*
دردسر ، سردرد می آورد؛ و درددل از دل درد مهمتر است!*فهمیدم*عصای پیری و کوری با عصای تجویزی دکترها فرق میکند!..فهمیدم*
بیماریها یا ارثی است یا حرصی!..فهمیدم*
هیچ متخصص قلبی، قلب شکسته را نمیتواند درمان کند و قلب سنگی و سخت را نمیشود پیوند زد و عمل کرد تا درمان شود.
*فهمیدم.. جراحی زیبایی برای لبخند بر روی صورتها امکانپذیر نیست؛ دلت باید شاد باشد...فهمیدم..
دلت اگر گرفت هیچ دکتری نیست که خوبش کند...
فهمیدم* متخصصان چشم نمیتوانند آدمهای بدبین، ظاهربین، خودخواه و متکبر را درمان کنند.
فهمیدم* تنفس مصنوعی، هوای تازه میخواهد نه چیز دیگری!.فهمیدم*
هیچ متخصص داخلی ای نمیتواند به داخل وجود آدمها ورود کند و بفهمد در درون آنها چه میگذرد.
*فهمیدم.. تب عشق را هیچ تب بری کنترل نمیکند...فهمیدم که*
اگر قند در دلت آب شود دیابت نمیگیری، بلکه به آرامش میرسی...
فهمیدم که*متخصصهای گوش، شنواییِ تو را بهتر میکنند ولی خوب گوش دادن را به تو یاد نمیدهند.
فهمیدم*سرطان یعنی به یکجای زندگی آنقدر توجه کنی که بقیه زندگی از دستت برود.*فهمیدم*
بیماران اعصاب و روان آنهایی نیستند که پیش روانپزشک میروند، بلکه آنهایی هستند که آدم را روانی میکنند.*فهمیدم*
هیچ ارتوپدی نمیتواند استخوان لای زخم را بردارد یا درمان کند.
*فهمیدم..*زخم زبان؛ عفونتی دارد به عظمت کوه دماوند و کینه توزی و انتقامجویی با هیچ چرک خشک کن و آنتی بیوتیکی درمان نمیشود!
فهمیدم*خود بزرگ بینی به هورمون رشد ربطی ندارد و آدمها با فکرشان بزرگ میشوند نه با هورمون رشد!
فهمیدم*خون دل خوردن، بیماری خونی نمی آورد و دل پر خون هم باعث فشار خون نخواهدشد...
*فهمیدم، فهمیدم، فهمیدم و سرانجام فهمیدم،*

*که هیچ چیز نفهمیدم...*
بياييد طبيب واقعی هم باشیم،.امروزمان درحال گذشتن است، فردایمان را با گذشته مان شیرین کنیم.
ما به مهربانی هم محتاجیم..

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Nov, 10:01


مادرش الزایمر داشت...

بهش گفت مادر یه بیماری داری ,
باید بخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان ...
مادر گفت :چه بیماریی؟
گفت:آلزایمر...
گفت :چی هست...
گفت :یعنی همه چیو فراموش میکنی...
گفت مثل اینکه خودتم همین بیماریو داری
گفت: چطور..؟؟
گفت : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی،قامت خم کردم تا قد راست کنی..
پسر رفت توی فکر...

برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش...
گفت : برای چی؟
گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم...
مادر گفت:
من که چیزی یادم نمیاد!!!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Nov, 09:58


جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی
برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن
به پیرزن
شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن،
سپس راهش را ادامه داد و رفت،

پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است،
جوان به سرعت برگشت و
شروع به جستجو نمود،
پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی،
پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ...

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

16 Oct, 20:41


داستانک-

T.me/knowledge_paper1

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.

*ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.*

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

16 Oct, 20:37


داستانک!
T.me/knowledge_paper1

زنی به کشیش کلیسا گفت: من نمیخوام در کلیسا حضور داشته باشم!
کشیش گفت:میتونم بپرسم چرا؟

زن جواب داد: چون یک عده رو میبینم که دارن با گوشی حرف میزنن
عده‌ای در حال پیامک فرستادن موقع دعا خواندن هستند،
بعضیا غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضیا فقط جسمشان اینجاست،
بعضیا خوابند،
بعضیا به من خیره شدن

کشیش ساکت بود و بعد گفت: میتونم از شما بخواهم کاری رو برای من انجام بدین قبل از اینکه تصمیم آخر خودتون رو بگیرید؟
زن گفت: حتما چه کاری هست؟
کشیش گفت: میخواهم لیوانی آب تو دستتون بگیرین و دو مرتبه دور کلیسا بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت: بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دوبار به دور کلیسا گردید.
برگشت و گفت: انجام دادم!

کشیش پرسید : کسی رو دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی رو دیدی که غیبت کند؟
کسی رو دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی رو دیدی که خوابیده باشد؟

زن گفت: نمیتوانستم چیزی ببینم، چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از اون بیرون نریزد...
کشیش گفت: وقتی به کلیسا می‌آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.

نگاهمان به خداوند باشد
نه زندگی و قضاوت دیگران

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

08 Sep, 01:44


T.me/knowledge_paper1

ریشه انسانها ، فهم آنهاست !

یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ،
که نیرویی پشت آن باشد …
با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است!
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک ها
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
می شکند و سربلند می شود …
هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ،
ریشه داشته باشد ،
از زیر خاک و سنگ ،
از زیر عادت و غریزه !
و از زیر حرف ها و هوس ها ،
سر بیرون می آورد و افتخار می آفرینید …
ریشه ما ، همان « فهم » ما است ..

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

08 Sep, 01:42


T.me/knowledge_paper1

چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند
نزد استاد رفتند و از او پرسیدند:

استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی
لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟

استاد گفت: بسیار ساده
من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم.
زمانی که راه میروم ، راه میروم.
زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم.

آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته
به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟

استاد به آنها گفت:
زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید
کجا بروید ،زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.

فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید
به این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبرید
زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید
و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

06 Sep, 14:17


T.me/knowledge_paper1

شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
▫️حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
▪️شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :
1️⃣عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند
2️⃣دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
3️⃣ دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ؛
اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند .
ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

05 Sep, 02:18


T.me/knowledge_paper1

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد…
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه”
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم”
مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد:

من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد!


T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Sep, 09:26


T.me/knowledge_paper1

بایزید بسطامی یکی از معروف‌ترین عرفای تاریخ تصوف است که در قرن سوم هجری می‌زیست. بزرگی و مقام بایزید آن چنان است که هنوز بعد از گذشت این همه سال نام او بر سر زبان‌هاست و همه از او به نیکی یاد می‌کنند.

از بایزید چند حکایت باقی مانده است که یکی از آن‌ها را که در کتاب «تذکرة الاولیاء» عطار آمده است، در اینجا به نثر ساده ذکر می‌کنيم.

یک روز بایزید از راهی می‌رفت که متوجه می‌شود جوانی از پشت سر او می‌آید و هر کاری را که او انجام می‌دهد، دقیقا همان را تکرار می‌کند.بعد از مدتی جوان جلو می‌آید و با احترام به بایزید می‌‌گوید:«ای شیخ، بخشی از پوستینی که بر تن داری را به من ده تا من نیز از برکت وجود تو بهره‌مند شوم.»

بایزید در جواب می‌گوید: «پسر جان، من اگر پوست تن خود را نیز به تو بدهم برای تو سودی نخواهد داشت، مگر آنکه اعمال و شیوه زندگی‌ات را نیز تغییر دهی و مانند من رفتار کنی.»

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Sep, 04:33


لینک گروه مجلات دانستنیها شامل کلیپ های آموزشی و دانستنیها در اینستاگرام

https://ig.me/j/AbYjHb7SJMSRKPMj/

مجله دانستنیها

02 Sep, 04:32


مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...


@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

25 Aug, 19:38


شخصی آشنا از معلمی پرسید :

شما که قاضی بوديد ،
چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد ؟!

ايشون جواب دادند :
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من می آمدند دقيق ميشدم ،
ميديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديده اند و يا دیدگاه درستی ندارند

بخودم گفتم :
بجايی پرداختن به شاخ و برگ ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم

و ما به معلم دانا ،
بیش از قاضی عادل نیازمندیم

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

25 Aug, 18:35


T.me/knowledge_paper1

آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد.
کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم وشما باید زیر باران بمانید!

ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید!
آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم.

شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟

آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، سگ من میدانست!
ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران میآید؟
آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود.
ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم.

زیاد به علم و مدرک و تحصیلاتمون مغرور نشیم ، خیلی چیزها رو هنوز نمی دونیم


T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

29 Jul, 14:57


بارداري طاووس

T.me/knowledge_paper1

در یکی از معروفترین دانشگاه های جانور شناسی در هند تحقیقی صورت گرفت مبنی بر نحوه جفت گیری و تولید مثل طاووس . یک جفت طاووس را در قفس بزرگی قرار دادن و یک نگهبان نیز گذاشتند تا لحظه جفت گیری را ثبت کند . روزها گذشت و یک روز طاووس ماده تخم گذاشته بود . همگان در تعجب بودند . نگهبانان که به صورت شیفت بوده اند گفتند محاله : چون ما جفت گیری مشاهده نکردیم . مسئولین و دانشجویان تصمیم گرفتن که با دوربینهای پیشرفته این دو طاووس را کنترل کنند . شصت و یک روز گذشت ... هیچ جفت گیری مشاهده نشد ... ولی باز هم طاووس ماده تخم گذاشت . همه با تعجب به دنبال جواب این معما. طاووس هر شصت و یک روز میتواند یک تا سه تخم بگذارد .خبر پیچید ... تیم تحقیقاتی جانور شناسان از سراسر دنیا رفتند هند . همه اذعان داشتند که تا حالا جفتگیری طاووس را ندیده اند . تحقیقات پیچیده تر شد ولی بی فایده بود . بعد از یک سال جوانی از دانشجویان که اهل بلژیک بوده به تیم تحقیق میگوید . جواب معما در نهج البلاغه علی ابن ابی طالب نوشته شده . من اون کتاب را مطالعه کردم و این مطلب را اونجا دیدم در خطبه ای به نام طاووس . تحقیقات شروع شد و نهج البلاغه را اوردند . خطبه طاووس چنین نوشته شده :
شگفتا از خلقت طاووس که با اراده خدا باردار میگردد بدین گونه که طاووس ماده پرهای خود را باز میکند و طاووس نر از عظمت الهی اشک از چشمانش جاری شده . طاووس ماده نزدیک نر میگردد و یک قطره از اشک او میخورد و باردار میگردد و پس از شصت و یک روز تخم گذاری میکند . تیم تحقیقات فیلمهارو لحظه به لحظه چک میکنند و این واقعیت را میپذیرند . .....

حضرت علی
خطبه 165به نام طاوس
بخوانيد ، بدن رابه لرزه درمياوردوتجلي عظمت ذات سبحان است .

خداوند ميفرمايند:

ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا اینکه از رحم متنفر نگردي

صورتت را به سمت پشت مادرت قرار دادم تا بوي غذا و معده تو را نيازارد!

برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال ميباشد تا بيارامي.

بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم.

آیا کسی غیر از من را تواناي چنین کاری هست؟؟

وقتی مدت حمل به پایان رسيد و مراحل آفرينشت تکمیل گرديد.

بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج و با نرمش بالهایش به دنيا وارد کند.

دندانی که چیزی را ريز کند نداشتي!!

دستی که بگيرد و قبض کند نداشتي!!

قدم و گامي برای سعی و رفتن نداشتي!!

از دو رگ نازک در سينه مادرت طعامي بصورت شيرخالص که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد برايت غذا قرار دادم
مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سير نميکردند خود سير نميشدند.

و تا تو را نمي آسودند خود استراحت نمیکردند!

اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد به مبارزه من قیام نمودی در خلوت نافرمانی من کردی و از من حيا ننمودي!!!

اما باز هم و با همين صورت: اگر بخواني مرا اجابتت کنم.

و اگر از من بخواهی و سؤالم کنی بدهمت و برآورده کنم!!!

اگر بسويم بازآیی ميپذيرمت!!!

شگفتا از تو اي فرزند آدم هنگامیکه متولد شدي در گوشت اذان گفتند بدون نماز؛ و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!

شگفتا بر تو اي فرزندآدم هنگام تولد ندانستي چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانيد و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!

شگفتا اي ابن آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نيز غسلت دادند و نظافتت کردند.

بجاست که از صمیم قلب بگوئیم:

اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله

T.me/knowledge_paper1

‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎

مجله دانستنیها

23 Jul, 10:16


ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺁﻫﻦ ﺭﺑﺎ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...

T.me/knowledge_paper1

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ،ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ، ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺬﺕ ، ﻟﺬﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﺎﺩﯼ ، ﺷﺎﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﮑﺮ ﮔﺰﺍﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ، ﺛﺮﻭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ

ﭘﺲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ :ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ


T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

22 Jul, 19:19


T.me/knowledge_paper1
جنوب ایتالیا زیستگاه نوعی عروس دریایی بنام "مدوز" و انواع حلزون های دریایی است. هر از گاهی این عروس دریایی حلزونهای کوچک دریا را قورت می دهد و آنها را به مجرای هاضمه اش انتقال می دهد. اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می کند و مانع هضم آن می شود. حلزون به دیواره مجرای هاضمه ی عروس دریایی می چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می کند. زمانی که حلزون به رشد کامل خود می رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است.

بعضی از ما همانند عروس دریایی هستیم که حلزون درونمان، ما را آرام آرام از درون می خورد.
حلزون درون ما می تواند: "عصبانيت، دلواپسی، فکر و خیال بیهوده، غرور، حسادت، افسردگی، خشم، نگرانی، طمع، حرص و زیاده خواهی" و... باشد. این حلزونها آرام آرام در وجود ما رشد می کنند و با دندانهای خود، وجود ما را می جوند آرامتر از آنچه که فکر می کنیم... حال زمان آن است که به خود بیاییم و متوجه شویم چه اتفاقی در درونمان رخ داده است. کمی بیشتر برای شناخت درون خود وقت بگذاریم.
استرنبرگ

اگر می‌خواهید یک کشتی بسازید
به جای تقسیم وظایف
و تشویق انسان‌ها
به آوردن ابزار و جستجوی چوب ...
اشتیاق پهنه ی نامحدود اقیانوس را
در دل آنها زنده کنید...

                               *اگزوپری*

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

21 Jul, 19:41


https://t.me/hamster_koMbat_bot/start?startapp=kentId80260334

Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 +2k Coins as a first-time gift
🔥 +25k Coins if you have Telegram Premium

مجله دانستنیها

21 Jul, 03:16


🌹 دی‌ ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت

T.me/knowledge_paper1

کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی‌ به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند.  هیچوقت کسی‌ ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیل‌کرده‌ ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی‌ پولدار بودند، پولی‌ که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی.
مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی‌ می‌کنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی‌ که داریم در کرمان چیزی بسازیم. "استاندار خیلی‌ خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد: "بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی‌ نداره."
مرد گفت: "نه!"
استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره."
—نه!
—مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟
و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد: ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات!
و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچه‌هایی‌ که نداریم
و می‌تونستیم داشته باشیم.
اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند.
روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان، راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی‌ در کنند و آبی بنوشند.

T.me/knowledge_paper1

راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی‌ بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو می‌خوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم. " راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی‌ فاصله داره تا شهر." ولی‌ مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو می‌خوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم."اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی‌ از دیوار‌ها بود. کسی‌ تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش. سالها گذشت، خیلی‌ اتفاق‌ها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی‌ هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی‌، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظه‌ای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی‌ از زیباترین، مجهزترین دانشگاه‌های ایران. شامل دانشکده‌های مختلف تقریبا در تمامی‌ رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی‌ از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی‌ تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی‌ افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی‌ میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی‌ به اون داده نشد. ولی‌ او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکده‌های مختلف یکی‌ بعد از دیگری شروع به کار کردند.
آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی‌ بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی‌ هم ساخته بودند.
روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشته‌های مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی‌ حتی نمی‌دونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم.وقتی‌ رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی‌ کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاش‌ها و کاری که کرده ‌اند دانشکده و بیمارستانِ دانشگاهِ کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پله‌ها بالا رفتند. هیچ سخنرانی‌ نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی‌ قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند.  و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان فاخره صبا و علیرضا افضلی پور.هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند .
[کسری پاد]
روحشان شاد، قهرمانان واقعى و بى ادعا.

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

21 Jul, 03:00


T.me/knowledge_paper1

*در زمان قديم که يخچال نبود، خنک ترين آب قنات در تهران، قناتى بود كه بعدها زندان قصر در آن ساخته و بنا شد. بعد از آن، هركس به زندان مي‌افتاد، ميگفتند رفته آب خنک بخوره.*
*و اين اصطلاح بعدها شامل همه زندانی هايی شد كه به زندان می افتادند!!*

‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️

*قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتند زیارت شاه عبدالعظیم پول رفت وبرگشت ماشین را باید اول میدادند*
*برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینها چون پول بلیط را قبلا دادند وحتما برمیگردند خانه هاشان،الکی تعارف میکردند که تو رو خدا شب پیش ما باشید!!!*
.
.
*از آنجا تعارف شاه عبدالعظیمی ضرب المثل شد...*

‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️

*جامهای شراب در قدیم دارای هفت خط بودند و هرکس بنا بر ظرفیتش تا یک خط خاص میتوانست شراب بنوشد.*
*این خطها عبارت بودند از*
*۱-مزور*
*۲-فرودینه*
*۳-اشک*
*۴-ازرق*
*۵-بصره*
*۶-بغداد*
*۷-جور.*
*هرکس شراب خوار قهاری بود و میتوانست تا خط هفتم شراب بخورد به هفت خط معروف میشد.*
*بعضی مواقع شخصی برای خودنمایی تقاضای پر کردن جام تا خط هفتم میکرد ولی نمیتوانست همه شراب را بنوشد.در اینجا دوستانش برای حفظ آبروی او تا خط جور ، شراب او را سر میکشیدند و اصطلاح جور کسی را کشیدن از اینجا ضرب المثل گردید*

‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️

*اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ اینکه گفته میشود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!*

*در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان آنان را با درهای بزرگ می بستند و تمامی دکانها نیز به همین طریق قفل میشدند .. از آنجا که همیشه احتمال خطر میرفت،نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند.*به دلیل اینکه نمیتوانستندتمامی بازار را کنترل کنند ، سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به دیگری رحم نمیکردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود ، با فاصله زمان معینی میدمیدند بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد . دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از آن زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته !*

‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️

*به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست.*

*ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !*

*وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید.*

*ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!*

*مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!*

*چون دیگر فروشنده‌هاازاین داستان آگاه شدند،همگی ماست‌ها را کیسه کردند!!!*
.*وقتى ميگن فلانى ماستش را كيسه كرده يعنى

T.me/knowledge_paper1

مجله دانستنیها

17 Jul, 18:44


@knowledge_paper1
خواندنی!
هر‌چقدر بیشتر در مورد رفتار آدمها نسبت به خودمان توضیح بخواهیم، صمیمیت کمتر میشود و رابطه سردتر میشود.
زیاد توضیح خواستن و زیاد سوال‌کردن و آدمها را مجبور به دفاع از خودشان کردن، یکی از مهمترین علت‌های کم رنگ شدن صمیمیت است.
کمی بر روی ظرفیت درونی‌مان کار کنیم و سعی کنیم رفتار‌های شخصیِ آدمها را تحمل کنیم.
صحبت کردن در رابطه برای حل مشکل با مدام توضیح خواستن و ایراد گرفتن فرق دارد. صحبت کردن برای حل مشکل در مورد تعارضات و رفتار‌هایی هست که در رابطه به وجود آمده است و از ویژگی‌های شخصیتی فرد نیست. ما نمیتوانیم با مدام توضیح خواستن، شخصیت و ویژگی های فردی را تغییر دهیم.
تو چرا دیر جواب میدهی؟
تو چرا زیاد بامن مهمونی نمیای؟
تو چرا میری تو خودت حرف نمیزنی؟
تو چرا حواست نبود به من؟
تو چرا اینطوری حرف میزنی؟
تو چرا ...
حواسمان باشد، یا سوال‌ها‌ی ما به علت ویژگی‌های فردی طرف مقابلمان است یا در راستای ترمیم مشکل؟
اگر در راستای ترمیمِ مشکل است بهتر است شکلِ  آن توضیح خواستن و سوالی نباشد.
و اگر مربوط به ویژگی‌های فردی طرف است باید از خودمان سوال کنیم که چرا با وجود دیدنِ این ویژگی‌ها، اصرار به تغییر طرف و از همه مهم‌تر اصرار به ماندن در رابطه داریم؟
اگر زیاد توضیح میخواهیم، باید بدانیم که آدم حساس و پرتوقعی هستیم و این به آن معناست که تحملمان در پذیرش تفاوت‌ها کم‌ است و مانند کودکان دوست داریم آدمها در رابطه‌ها شبیه به آنچه "ما" میخواهیم رفتار کنند. در غیر اینصورت عصبانی میشویم و سعی در کنترل و تغییر رفتارهایشان داریم و این در دراز مدت رابطه‌ی صمیمانه را یا تمام میکند یا تبدیل به رابطه‌ی برده و حاکم میکند.
وارد رابطه‌شدن و ماندن در یک رابطه‌ی صمیمانه با هم بسیار متفاوتند. اگر احساس میکنید مدت‌هاست گفتگو‌هایتان سوال و جوابی شده‌است و اگر احساس میکند گفتگو‌ها در طرف مقابلتان احساس فشار برای توضیح و توجیه خودش ایجاد میکند، یعنی رابطه‌تان دچار مشکلی جدی شده است. تا صمیمیت غیر قابل برگشت نشده، از نقش کودکِ پرسشگر و کنترل‌گر بیرون بیایید و اجازه دهید دوباره پذیرش  و مهر به رابطه برگردد.

#پونه_مقیمی

@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

04 Jul, 15:37


کارهائى که موجب موفقيت در زندگى مى شود:
@knowledge_paper1
با ملايمت  : سخن بگوئيد
عــمــيـــق  : نفس بکشيد
شــــــيــک  : لباس بپوشيد
صـبـورانه  : کار کنيد
نـجـيـبـانه : رفتار کنيد
هــمـــواره : پس انداز کنيد
عــاقــلانـه : بخوريد
کــــافـــى  : بخوابيد
بى باکانه  : عمل کنيد
خـلاقـانـه : بينديشيد
صـادقانه  : کسب کنيد
هوشمندانه : خرج کنيد

خوشبختی يک سفراست
      " نه يک مقصد "

هيچ زمانی بهتر از همين لحظه‌ برای شاد بودن وجود ندارد ...


@knowledge_paper1

مجله دانستنیها

02 Jul, 10:54


یک نصحیت برای اینکه کاریزماتیک تر باشین:
@knowledge_paper1
برای آدم‌ها مرز بذار
مرز صمیمیت
مرز گفتار
مرز رفتار
مرز تماس فیزیکی
مرزِ...
خودت این مرزها رو تعیین کن
و همیشه یک قدم عقب‌تر بایست!


@knowledge_paper1