حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات! @kinrjiifrd Channel on Telegram

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

@kinrjiifrd


«دانشجوی زبان و ادبیاتِ پارسی»
یک نقاش خوش لبخند که عکس های وارونه می‌گیرد و
دلش می‌خواست یک خانهٔ پوسیده داشت که
پنجره اش رو به «حافظیه» باز می‌شد.

دوست‌دارِ همیشه و هنوزِ بیژن نجدی
و‌نجدهای شاعرخیزِ گیلان!
کیانا رجائی فرد

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات! (Persian)

«دانشجوی زبان و ادبیاتِ پارسی» یک کانال تلگرامی فعال برای علاقمندان به زبان و ادبیات فارسی است. این کانال توسط یک نقاش خوش لبخند به نام کیانا رجائی فرد اداره می‌شود. او عکس های وارونه متنوعی را به اشتراک می‌گذارد و گاهی نیز چند خطی‌های جذاب و شعر زیبا می‌نویسد. اگر علاقه‌مند به خواندن و خلق آثار هنری هستید، این کانال مناسب شماست. جوانی خلاق و پرانرژی به نام کیانا با نام کاربری kinrjiifrd شما را به عالم هنر و ادبیات فارسی دعوت می‌کند. بپیوندید و از آثار هنری و ادبی زیبا لذت ببرید.»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 21:53


«غزاله از عشقِ به زندگی، خود را کُشت!»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 18:56


مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست

بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست


گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی
نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد

عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند
آنچه در فرهاد می‌بینم کجا پرویز داشت

عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم
یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم

ای به عهدت پارسایی‌ها به رسوایی بدل
من یکی زان پارسایانم که رسوا کرده‌ای

از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی
تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی

آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات
من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی

ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی

گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی

بتی چون تو چرا در پرده باشد
مگر از ننگ چون من بت پرستی

و له ایضاً رحمة اللّه

مدعیی گفت به لیلی به طنز
رو که بسی چابک و موزون نه‌ای

لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نه‌ای...

حسن دهلوی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 18:53


خلاصه که...از قول دهلوی،
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 18:50


سوختم من...سوختم...سوخته خواهد کسی؟؟؟

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 18:48


بعد از خواندن مثنوی:

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 18:21


«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ»

كه انسان نسبت به پروردگارش سخت ناسپاس است...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 17:57


پس تو هم گاهی از اینکه نمی‌شود فکر را بە قالب کلمە درآورد افسردە می‌شوی، چنین اندوهی نجیبانە است...

داستایفسکی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 17:21


عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو، سوزنده و سرکش بود...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 16:17


قلب صدپاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی واین گمشده را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی...؟

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 15:54


من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم.

فروغ فرخزاد
پ‌ن: بین آوارهای غزه بود... وَ بَشِّرِ الصَّابِرينَ!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 08:57


یه نفر بهم گفت سنجد!
یکی به من بگه من کجام شبیه سنجدهههه؟:))

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

18 Jan, 08:18


برای خانم امینی:)🩵
که نور بود و دشتِ نرگس!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

08 Jan, 14:51


رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک
ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک

با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک

ای نازک نازک‌دل دل جو که دلت ماند
روزی که جدا مانی از زرک و از مالک

اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی
دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک

تو رستم دستانی از زال چه می‌ترسی
یا رب برهان او را از ننگ چنین زالک

من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همی‌گشتی سرمستک و خوش حالک

می‌گشتی و می‌گفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک

درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم
رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک

بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالک

من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک

با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر
می‌گفت به زیر لب لا تخدعنی والک

می‌گفتم و می‌پختم در سینه دو صد حیلت
می‌گفت مرا خندان کم تکتم احوالک

خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی درمانده در این قالک


حضرت مولانا

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 22:33


ساقی اندر قدحم باز می گلگون کرد
در می کهنه ی ديرينه ی ما افيون کرد

ديگران را می ديرينه برابر مي‌داد
به من دلشده چون باز رسيد افزون کرد

اين قدح هوش مرا جمله به يکبار ببرد
اين می اين بار مرا پاک ز خود بيرون کرد

تو مپندارکه در ساغر و پيمانه ی ما
بت سنگيندل ما خون جگر اکنون کرد

آنچه در سينه ی مجروح منش دل خوانی
شور عشق است که با خون جگر معجون کرد

روز اول که به استاد سپردند مرا
ديگران را خرد آموخت، مرا مجنون کرد

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 21:44


شما درست می‌گویید استاد!
اتفاقا من از شما عاشق بودن را آموختم.
از شما آموختم «اول قدم از عشق سرانداختن است!»
شما به من یاد دادید چطور عاشق باشم.
چطور کلمات خوب را پیدا کنم.
شما به من زندگی کردن آموختید.
شما به ما آموختید که اشک چطور جان می‌دهد در خانهٔ چشم و قلب چگونه می‌میرد و دلتنگی خود را می‌کُشد.
شما برایمان از عشق گفتید و ما هرروز عاشق‌تر می‌شدیم در چهارشنبه عصرهایی که از دست دادیم‌شان.
در پناهگاهی که شما با شعر برایمان ساخته بودید،
دوام آوردیم و به عصرهای سه‌شنبه آمدیم.
استاد زندگی ما همین کوچ کردن‌ها بود!
عشق را زیر بغل زدیم و از این عصر به آن شب ها کوچ کردیم، شب هایی که شما با کلمات‌تان و با شعله‌های روشن سینه‌تان برایمان گرم و روشن‌شان کردید.
تا فراموش نکنیم که «ادبیات» چه آتشی بود در آتشکدهٔ ایران!
و شما چه آتشدانِ اصیلی بودید برای نگه داشتن این آتش!
برای این شعلهٔ همیشه فروزانِ عشق!خیالتان آسوده استاد!
آتشی که در سینه‌های ما می‌سوزد
کم‌سو شدنش محال است.
کسی نمی‌تواند این شعله را از ما بگیرد استاد!
ما عاشق‌ترینِ زندگان هستیم..‌.
مگر می‌شود شما باشید، ادبیات و ایران باشند،
و ما عاشق نباشیم؟
استاد تبار ما عاشقی‌ است!
ما از اجداد اوستایی‌مان آموخته‌ایم که عاشق باشیم!
حالا هر کداممان داستانی در قلب داریم.
داستانی که یادگارِ عصرهایی است که شما برایمان از ایران گفتید.
ما که با شما شکل بهتر کلمات را آموختیم.
شما که از کلمات بزرگتر هستید!
این کلمات، یک عمر است که کفاف تمام حرف‌های گفته و نگفته بشر را داده‌اند، اما شما بیش از حد هستید برای این جهان و این کلمات ریش سفید افتاده‌اند به لکنت!
استاد عزیزم!
عصرهایی که با شما می‌گذاریم،
تفاوتی ندارد سه‌شنبه باشد یا چهارشنبه.
در خانه‌ای با آجر های قدیمی و یادگار دکتر مینو باشد،
یا در همسایگیِ آقای دانشور،
این ها از عمر های خاکسترشدهٔ ما حساب نمی‌شود...
شما که بیایید ما زمزمه می‌کنیم:
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و می‌خواران از نرگس مستش مست...

برای استاد قیامتی و
عصرهای آتشناکِ عاشقانه!
کیانا رجائی فرد

@kinrjiifrd

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 21:32


«تمام زندگی بر مدار عشق است!»

دکتر علیرضا قیامتی
@kinrjiifrd

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 17:59


نه اهل کشتی نوح و نه سرنهاده به کوه
برای آمدن مرگ از انتظار پُرم


فاضل نظری

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 17:27


دست‌هایی که نوازشگر کلمات هستند و جستجوگرِ نور!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 11:12


در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند...


@kinrjiifrd 🖤

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 11:02


«آرش و پونه»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 05:04


نه می‌بخشیم
نه فراموش می‌کنیم :)
شما به ناحق و ناجوانمردانه هواپیما رو زدید!
این زغالی شد سر دل همهٔ ما این سال ها...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 05:03


۱۸دی ⁧ #روز_یادبود_کشته‌شدگان_پرواز_پی‌اس۷۵۲⁩ است. در ۱۸ دی ۹۸ سپاه پاسداران با شلیک دو موشک به هواپیمای اوکراینی ۱۷۶ سرنشین آن را کشت. در پنجمین سالگرد فاجعه هدف قرار دادن هواپیمای اوکراینی، خانواده‌های دادخواه با تاکید بر لزوم اجرای عدالت در مورد عاملان و آمران این جنایت، اعلام کرده‌اند که با شاخه‌ی گل سرخ و روشن کردن شمع بر مزار عزیزانشان یاد آنها را گرامی می‌دارند
@Roozha365

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

07 Jan, 04:51


«عاشقانه‌ها»
غزلِ ۱۱۲۹ مولانا، از آهنگ عاشقانه ها.

کنسرت بزرگ عاشقانه‌ها؛ برای هشت‌صد و هفدهمین زادروز حضرت مولانا. با همراهی بزرگ‌ترین گروه کر پارسی‌زبان اروپا، گروه کر بهار و ارکستر بزرگ فیلارمونیک پاریس شرقی.
تک‌خوان‌ها؛ اساتید: وحید تاج، سارا نایینی و نگینا امان‌قلواه (از دیار تاجیکستان عزیز).
آهنگ‌ساز و رهبر ارکستر: استاد آرش فولادوند.

📍سالن یونسکو؛ فرانسه.
@kinrjiifrd

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

06 Jan, 20:35


خدای من:)!
باورم نمی‌شه...
خواهش می‌کنم منو بذر کنید...
این آرزوی من بوده همیشه که درخت بشم.
‏به قول آقای کیارستمی: گاهی حس می‌کنم که یک درخت چیزی رو در مورد من درک کرده که انسان‌ها نتوانسته‌اند.

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

29 Nov, 22:09


من و تو :)❤️

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

29 Nov, 20:26


یه مدت که بی‌وقفه چاووشی گوش می‌دادم، حس می‌کردم چهل سالمه! هق.

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

29 Nov, 16:29


نسبت زندگیم با چایی»»»»»»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

29 Nov, 15:50


گنجایش دیگری ندارد دل من
همچون قدح شراب، لبریز توام

شفیعی کدکنی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

29 Nov, 15:45


گفتم که تنها انگیزهٔ زنده موندم تا فردا کلاس اشعار سعدیه؟
می‌خواهیم ترجیع‌بند بخوانیم :)!
من دیگه حرفی ندارم. تا اطلاع ثانوی تنها انگیزه‌ام برای ادامهٔ روزهای عمرم کلاس اشعار سعدیه.

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

29 Nov, 10:44


اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست

گر کارها به وفق مرادت نشد، مرنج
چون اختیار خانه به دست من و تو نیست

در کارهای رفته مکن داوری کز آن
جز قصه و فسانه به دست من و تو نیست

خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان
از حکمت‌ست یا نه به دست من و تو نیست

خرسند باش تا گذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من و تو نیست

خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست

ره ناپدید و غیب ندانستنی «‌بهار»
مِی خور جز این بهانه به‌ دست من و تو نیست

ملک‌الشعرای بهار 🍃

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

28 Nov, 21:44


«عشق»❤️‍🔥

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

28 Nov, 18:12


این شاخه را هم لای برگ‌ها پیدایش کردم!
نامش را هم نرگس گذاشت:«ارغوان»
همان تکه‌ شاخه‌ای که استاد طاهری از قول شمس سفارش‌مان کرده بود عاشقش شویم...
حالا من یک شاخه دارم!
یک شاخه که عاشقش باشم...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

28 Nov, 18:10


خزان بر من خزیده بود...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

28 Nov, 18:07


با شاخهٔ همخونِ جداماندهٔ من!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

28 Nov, 18:06


در مسافتِ باران!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

22 Nov, 00:17


من سعدی رو پسندیدم:)🤌🏻

مثلا خیلی که به مغزم فشار میارم می‌تونم به‌یاد بیارم که در یکی از تناسخ های قبلیم به دیدار فردوسی رفتم. حتی حملهٔ مغول رو هم به یاد دارم و کاری که با نیشابور کردند. اما متأسفانه هیچ یادم نمیاد معشوقهٔ سعدی بوده باشم..😭😭

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 20:44


فلسفهٔ تنهایی/پیشگفتار

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 20:35


فلسفهٔ تنهایی/پیشگفتار

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 11:07


«حتی درخت هم
‏یک روز
‏آن شاخه‌ای که برگ‌هایش ریخته را،
‏می‌بخشد.»


‏• حیدر ارگولن / برگردان سیامک تقی‌زاده

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 09:35


«فلسفهٔ تنهایی»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 09:29


کوچه ها!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 09:26


پنجره‌هایی با سهمی از درخت! :)

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 08:11


پاییزِ عزیزِ ما اومده :)🍂

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 05:04


آرزو میکنم روزی آنقدر زیبا داشته باشی
که یادآوریش
چیزهای زیادی را در درونت بیدار کند
آرزو میکنم کسی پیدایش شود
که قلبت را از جا بکند
و با خودش ببرد, ببرد هر جا که میخواهد
و تو بعد از آن هیچ چیز نفهمی
آرزو میکنم یک سلام خوب بشنوی
آنقدر خوب
که تمام کلمات مهربان را در خود داشته باشد
آرزو می‌کنم
اتفاقی درجایی دور نزدیکترین آدم را ببینی...
آرزو می‌کنم چشمت به کسی بیفتد و هم زمان با هم لبخند بزنید
دست هم را بگیرید و بی‌آنکه حرفی بزنید بروید و بروید...
تا زمانی که حرفی نزده‌اید بروید....
آرزو میکنم کسانی که هیچ وقت ندیده‌ای‌شان برایت جشن تولد بگیرند
و متوجه شوی که انسان چقدر می تواند
به خودش نزدیک باشد
بحث مرید ومراد نیست
آما آرزو می‌کنم یک نفر را آنقدر قبول داشته باشی
که دروغهایش را هم باور کنی
آرزو می‌کنم وقتی دلگیر هستی
یک نفر به لبخند خصوصی دعوتت کند.

اردشیر رستمی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 05:02


گو به سلام من آی با همه تندی و جور
وز من بی‌دل ستان، جان به جواب سلام

سعدی
#روزنگار، ۲۱نوامبر، روز جهانی سلام

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 04:40


همین چندسال قبل، سه سال بعد از تولدم، آبانِ ۸۴، رفت:)

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 04:27


این آدم‌هایی که سالیان سال یک شکل باقی می‌مونند، منو واقعا شگفت‌زده می‌کنند:)! من دیروزم با امروزم فرق داره چه برسه به سال ها بعد...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

21 Nov, 04:25


چی بگم؟

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

20 Nov, 21:04


«فرو رفته در شطِ شب»

-یکُمِ آذرماه ۴۰۳-

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

20 Nov, 08:55


سلام عزیزم!
تو از آرایه ها، تکرار را دوست نداشتی،
اغراق را دوست نداشتی، تشبیه را دوست نداشتی.
تو پیام های طولانیِ جداجدا را دوست نداشتی، قربان‌صدقه را دوست نداشتی، پنجره را دوست نداشتی، کلهٔ صبح را دوست نداشتی...
تو صدای چاووشی را دوست نداشتی، شب های تابستان را دوست نداشتی، سالاد را همراه غذاخوردن، دوست نداشتی، بوس از گردنت را دوست نداشتی...
تو روشنایی را دوست نداشتی، تو غم را دوست نداشتی، تو همسایه‌‌ام را دوست نداشتی، تو ساعت ۱۲ به‌بعد را دوست نداشتی، شهریور را دوست نداشتی، مهر را دوست نداشتی، آبان را هم دوست نداشتی.
تو من را دوست نداشتی! نقاشی هایم را دوست نداشتی، نامه هایم را دوست نداشتی.
تو بیژن نجدی را دوست نداشتی، منزوی را دوست نداشتی، حافظ را دوست نداشتی، قدم زدن را دوست نداشتی، خوابیدن را دوست نداشتی.
بویِ غذارا دوست نداشتی.
شب های شهریور تمام شد، تو یک شب هم نیامدی..‌ «مهر» تمام شد...آبان تمام شد... برگ های درخت توت تمام شد، آسماِ ابری و باران و صدای نامجو تمام شد و تو نیامدی:)
شکلات های سوغاتی، خشک شد، خراب شد و تو نیامدی!
تو شکلات و خامه را دوست نداشتی...
گفتی:«پاییز بشه میام...هوا سرد می‌شه، برگ ها زرد می‌شه، غصهٔ آدم زیاد می‌شه، شعر ها شاعرانه‌‌تره، شب ها طولانیه، عشق همچین جنونش قشنگه...» ولی نیامدی!
گفتی بیا زندگی زیباست...دویدم!
ولی زندگی را دوست نداشتی...

عشق را دوست نداشتی...

کیانا رجائی فرد

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

19 Nov, 23:58


قبلا هم گفته بودم که ادبیات حیرت‌انگیزه نه؟

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

19 Nov, 19:41


به قول خسرو شكيبائي:
عشق همه چیز رو شفا میده اِلا خودشو!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

19 Nov, 19:34


من در آن لحظه ای که از تو جدا شدم
تو را بیش از همیشه دوست داشتم...

[فروغ فرخزاد ..
[ @kinrjiifrd ..

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

19 Nov, 19:30


«گویی عشق در نرسیدن است!»

عباس معروفی

@kinrjiifrd

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

15 Nov, 13:06


تو شبیه کوچه‌هایی هستی که به دریا می‌رسند..

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

15 Nov, 11:52


دریاچه ای به شکل نقشه مازندران در دل پاییز هزار رنگ جنگل‌های هیرکانی مازندران

ثبت از مهدی محبی پور ، آبان ۱۴۰۳

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

15 Nov, 07:01


۱۵ نوامبر #روز_نویسندگان_زندانی است. این روز از سال ۱۹۸۵ از سوی انجمن جهانی قلم (پن) در اعتراض به زندانی شدن، تحت پیگرد قرار گرفتن، تهدید و حملات به نویسندگان و روزنامه‌نگاران سراسر جهان نام‌گذاری شده است
@Roozha365

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 22:26


داشتم به بلیت‌های رفتن نگاه می‌کردم،
فکر می‌کردم اگه من برم، اگه سفر کنم، اگه بمیرم،
اگه بکارنم توی خاکِ حاصلخیز، اگه بارون بیاد، سیل شه منو ببره، اگه همهٔ موهام سفید بشه، اگه همهٔ موهام بریزه، همه سیاه‌ها و سفیدها، اگه دیگه نباشم که دوستت داشته باشم، اگه دیگه نخواهی که دوستم داشته باشی؟
همونجا یکی از موهای سفیدم ریخت...
و به‌جاش چهارتا از موهای سیاهم، سفید شد!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 22:19


داشتم فکر می‌کردم چندتا دوستم داری؟
اندازهٔ تمام ستاره‌ها؟
اندازهٔ یک ستاره؟
اندازهٔ روز؟ اندازهٔ فراق؟
یکی از موهای سفیدم ریخت...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 22:19


یکی از چهارتا موی سفیدم، ریخت...
وقتی که بیشتر از همیشه دوستت داشتم...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 22:19


داشتم فکر می‌کردم چندتا دوستت دارم؟
اندازهٔ یک‌شب؟ اندازهٔ تمامِ شب‌ها؟
اندازهٔ دیدار؟
یکی از موهای سفیدم ریخت...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 22:06


داشتم برات گل می‌چیدم، یکی از موهای سفیدم ریخت!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 22:05


داشتم برات نامه می‌نوشتم، یکی از موهای سفیدم ریخت :)

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 21:19


«طاقتِ بارِ فراقِ تو ندارم لیکن
چون فتادم چه کنم؟ می‌کشم و می‌کوشم.»

• خواجوی کرمانی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 10:03


تو به شکل غم انگیزی بیژن نجدی نبودی عزیزم!
بلکه به شکل غم انگیزی عاشق بودی!
عاشق‌ها غم انگیزند عزیزم.
شاعرها چند درجه غم انگیزتر.
و نویسندگان غم انگیزترینند.

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 09:53


«در گرد خیال و خیابان و تاریکی/
نئون راه می رود با طراحی از تن پروانه….»


«زنی در زیتون زار می‌گریست/ که تسلی‌اش حروف باران بود و هجای کوهستان…..»

«با پاهایم فکر می‌کنم/ با دست‌هایم اندیشه/ با پوستم می‌نگرم/ و موهایم می‌رقصد…..)
«هنوز شیر می‌چکد/ از پستان گاو/ در مغازه‌ی قصابی»
«از تصویر من در آینه بوی جیوه می‌آید»
«رفتن برق/ نداشتن باطری/ سکوت شیرین رادیو/ چه کیف می‌کنم امروز/ که بی طلا، بی نفت غروب خواهد شد/ بدون خونریزی»



بیژن نجدی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 09:52


که مادرم با فروتنی و با اندوه به جای انتخاب یک پیراهن سفید و یقه باز و کوتاه، پارچۀ خاکستری و پاییزه ای را در طرحی ساده و بلند دوخته و به یک بار پرو قناعت کرده بود. چرا که پوست سفید و براق و تقریبا صاف، چشمان نجیب و سرد او، هنوز می توانست وی را بیوه ای محترم و خواستنی نشان بدهد. حتی من با این سن نزدیک بیست و ریش و نتراشیده، نمی توانستم مادرم را پیر، یا مثلا یائسه نشان بدهم و این حتما از چشم هیچکدام از عموها پنهان نمانده بود زیرا هنگام خداحافظی مدام تکرار می کردند: منتظرتان هستیم...یادتان نرود...آن لبخندتان را هم بیاورید... صبح روز بعد زودتر از ساعات معمول بیدار شدیم. ماهها گذشته بود که ما رادیو را روشن نکرده بودیم و حالا این اولین صبحانه ای بود که آن را ضمن شنیدن موسیقی با اشتهای خوب می خوردیم. مادرم حمام را هم روشن کرده بود، بله. ما از تشییع جنازه به این طرف حمام نکرده بودیم.


داستان های ناتمام
بیژن نجدی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 09:32


سوگند به نامت❤️‍🔥

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 09:12


بیژن نجدی ❤️

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

14 Nov, 09:11


ای یار...
ای یگانه‌ترین یار...
ای مهربان‌ترین یار...
ای دوست!
ای همسایه!
ای مردِ صمیمیِ عاشق!
زادروزت فرخنده...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

13 Nov, 20:15


«من از تو مکدر نیستم...اندوه من محقر است...
رنجی که می‌برم خصوصی است...»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

13 Nov, 17:40


فردا تولد بیژن نجدیه:)!❤️‍🔥

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

11 Nov, 16:01


دلم می‌خواست خانه‌ات باشم،
که از خستگی‌هایت، به من برگردی...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

11 Nov, 13:42


این نامه رو برای تو ضبط می‌کنم
برای تو که قهرمان پشت سر گذاشتن تموم اون روزهای سختی
برای یه روزی که این روزا نیست و احساس میکنم به شنیدنش نیاز داری…

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

11 Nov, 13:24


کسی به شدت تو به صخره‌ام کوبید و من فرو رفتم
به قعر دریاها
که قعر دریاها،
پر از مزار من است.

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

11 Nov, 11:03


من عاشق آدم‌هایی می‌شم که از قبل عاشق شدند :)!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

11 Nov, 10:30


اگر باران هم می‌بودی
در میان هزاران قطره
تو را می‌یافتم و می‌گرفتمت
می‌ترسیدم،
چرا که خاک
هرچیزی را که بگیرد
پس نمی‌دهد...


جمال ثریا

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

11 Nov, 09:51


در اندیشه‌ی حافظ عشق واقعیت داره.
از سر توهم یا مجاز نیست.

حافظ در عشق هم زیبایی می‌بینه، هم طغیان و دشواری.
وَ معتقده که این سه قابل تفکیک نیستن.
وقتی که عشق به سراغمون میاد، چاره‌ای نداریم جز این که هر سه رو باهم بپذیریم.

🍃حافظ

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

11 Nov, 06:10


یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم...

#ایرج_میرزا
#روزنگار، ۱۱ نوامبر، روز جهانی مجردها

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

10 Nov, 23:20


تــــــهـــران

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

10 Nov, 23:18


خواهش می‌کنم به پاییزهای تهران برگردونیدم:)

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 14:44


دنیای بی‌ایران قابل تصوّر نیست.


دفتر تاریخ ما در تقریر این دعوی شاهد صادقی است و هیچ چیز مثل آن نمی‌تواند در نزد مورخ، توالی قرن‌ها و نسل‌ها و تعاقب سلسله‌ها و سلاله‌ها را آینهٔ عبرت و مایهٔ شناخت سرنوشت انسانی سازد.
در عین حال هیچ چیز مثل آنچه این شاهد، فارغ از هر گونه میل و هوی می‌گوید نمی‌تواند سير بقاء و دوام آنچه را سازندگان بی‌نام این فرهنگ و تمدن مرده‌ریگ گذشته به وجود آورده‌اند برای مورخ مايهٔ اعتماد بر آیندهٔ زوال‌ناپذیر آن جلوه دهد.
می‌کوشم عشق و علاقه‌ای را که به این قوم و دیار عزیز دارم یک لحظه فراموش کنم تا بی هیچ شور و هیجانی در آن باره داوری نمایم.

اینجا همه‌چیز نشان می‌دهد که در کشمکش شرق و غرب تلاش سرسختانه‌ای که مردم این دیار در حفظ هویت خویش کرده است نه فقط برای خود وی مایه افتخار جاودانی بوده است، بلکه برای دنیای انسانیت هم نتایج ارزنده داشته است.
از این‌روست که بی هیچ شور و هیجان و بی آنکه ارج و بهای تلاش اقوام دیگر را معروض نفی و تردید سازم، سعی و تلاش گذشتهٔ قوم و دیار خویش را به چشم اعجاب و تحسین می‌نگرم و احساس می‌کنم که این سرزمین در تاریخ انسانیت، آن اندازه سهم و تأثیر سودبخش داشته است که دنیای بی‌ایران برای انسانیت قابل تصور، بلکه قابل تحمل، نباشد.

دنیای بی ایران؛ از این اندیشه بر خود می‌لرزم اما به هر حال دنیایی که فرهنگ ایران در آن مجال رشد و حرکت نیابد، دنیایی که در آن تمدن و فرهنگ پربار ایران در کشمکش جاذبه‌های شرقی و غربی مورد تهدید باشد، با دنیایی که دیگر حضور ایران در آن احساس نشود چه تفاوت دارد؟
ازینرو؛ همین تاریخ که هم اکنون از سیر در آن فارغ گشته‌ام این دغدغه را تا حد زیادی از خاطرم می‌زداید. این تاریخ تمامش داستان تلاش پایان‌ناپذیری است که در پرآشوب‌ترین نقطهٔ تلاقی اقوام جهان یک قوم را با یک فرهنگ که مایه امتیاز و تعیّن او بوده است، وحدت و قوام بخشیده است.
در واقع تا امروز سی قرن تقلا و تلاش مخاطره‌آمیز و پرماجرا فرهنگ و حیات این قوم و این سرزمین را در گذشته‌ها از عناصر انسانی سرشار کرده است و همین گذشته‌هاست که ریشهٔ بقای آن را در فراخنای جهان آینده هم استوار می‌سازد و از هر خطر هم ایمنش می‌دارد.
شادروان استاد عبدالحسین زرین کوب،
دفتر ایام، صفحهٔ ۲۹۷
#ایران

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 10:54


از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم


سعدی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 10:45


«وصال»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 10:44


هم سنگِ عدم بود وجودم بی تو
آهنگ تو داشت تار و پودم بی تو

خوشحالم از این که حال تو خوش بوده‌ست
خوشنودم از اینکه خوش نبودم بی تو

میلاد عرفان‌پور

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 09:33


جهنم آینه‌ای است که در آخرین لحظه مقابلت می‌گذارند....

سوگل مشایخی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 09:33


«خودفریبی» درد بزرگیست...

از آموزه‌های کلاسِ گلستان سعدی!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 09:28


كجا آبادي نيست
زير هر تكه يخ
تو چه مي داني
نامهاي چند دختر زيبا در انتظار خورشيدند...
و اين دختر سياه چرده كولي
با چهره چركين
و مويي ژوليده...
اگر مشاطه اي مي داشت يا
چشمي به نام داوينچي او را مي ديد
از كجا كه بازار موناليزا را كساد نمي‌کرد؟

منوچهر آتشی
پ‌ن: و نرگس آن را برایم قبل از کلاسِ سعدی خواند...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 07:33


سهم ما از پنجره همین بود :)

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 04:37


کاش کودکان نمی‌مردند
ای کاش موقتاً به آسمان‌ها برده می‌شدند
تا جنگ تمام شود،
سپس با خیال راحت به خانه‌شان برمی‌گشتند،
و وقتی والدین با حیرت از آنها بپرسند
کجا بودید؟
با خوشحالی بگویند:
«داشتیم با ستاره‌ها بازی می‌کردیم!»


•غسان كنفانی

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

26 Oct, 04:37


ای مادرم ایران زمین
آغاز تو، پایان تو تویی...

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 20:58


تنها یک­‌بار می‌­توانست
در آغوش‌اش کِشَد
و می­‌دانست آن‌گاه چون بهمنی فرو می­‌ریزد
و می­‌خواست به آغوش‌ام پناه آورد؛
نام‌اش برف بود
تن‌­اش برفی
قلب‌اش از برف
و تپش‌اش صدای چکیدن برف
بر بام‌های کاه‌­گلی،
و من او را
چون شاخه­‌ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می­‌داشتم...


بیژن الهی/برای غزاله

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 20:54


آشفتگـی در هیـــچ خـانــه‌‏ای ناگهــانـی نیســــت...
مرگِ خودخواسته درواقع ناخواسته‌ترین مرگی است که اتفاق می‌افتد.

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 20:49


غزاله علیزاده با آگاهی از بیماری سرطان،در روستای جواهرده رامسر خود را از درختی حلق‌آویز کرد. او در یادداشت پیش از خودکشی خود چنین نوشت: «آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز! رسیدگی به نوشته­‌های ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار می‌­کنم. ساعت یک و نیم است.

خسته­‌ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی‌­گویم بسوزانید. از هیچ‌­کس متنفر نیستم. برای دوست‌داشتن نوشته ‌ام، ن­می­‌خواهم، تنها و خسته­‌ام برای همین می­‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه­‌ای تاریک. من غلام خانه­‌های روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی می­‌کنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام می­‌گذارم.
بانوی رمان، بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار.
خداحافظ دوستان عزیزم.»

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 20:46


این غم‌انگیزترین و بهترین متنی بود که این روزها خواندم.
راستش من تا به حال خیلی به مرگ غزاله فکر کرده‌ام. به آن اندوه عمیق و آن شجاعت بی ‌تکرار...
به اینکه چطور غزاله صدای پرندگان را نشنید...چطور درخت را ندید و آفتاب را احساس نکرد؟ مگر آن اندوه چندهزارساله بود؟ مگر جهانش چقدر تاریک شده بود؟ چه اتفاقی برایش افتاد که دیگر هیچ درختی او را نجات نداد؟
من هرگاه به پنجره می‌رسم فراموش می‌کنم می‌خواستم بمیرم!
غزاله چه اندوهی داشت؟ که اردیبهشت و باران و بهاران، نتوانستند اورا برای روزهای بهتر نگه‌دارند؟
اگر بود، حالا هفتادوشش ساله بود!
هنوز هم احتمالا چشم های زیبایی داشت.
تاحالا لابد چندتا کتاب دیگر هم نوشته بود...
اما نشد...نماند...نماند و رفت!
و اجازه داد دل‌هایمان برایش تنگ بشود!
اجازه داد به درختی فکر کنیم که شاخه‌هایش مستعد بودند برای نگه‌داشتنِ طنابِ دار!
درختی که بعد از غزاله بازهم میوه داد، میوه هایی که طعم مرگ غزاله را تا ابد نگه داشتند.
غزاله خودش گفته بود از هیچ‌کس متنفر نیست، فقط تنها و خسته است و برای همین می‌رود.
کاش آن روز‌..‌. آن ۲۱ اردیبهشت، شاخهٔ هیچ درختی برای مرگ مستعد نمی‌بود...
دلم برای غزاله تنگ شده!


کیانا رجائی فرد

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 20:34


گنجشکها روی درختهای بالای سرش میخواندند و آفتاب قشنگی از لابه لای برگها می تابید و روی ناخنهایش منعکس شده بود انگار نه انگار خم به ابروی طبیعت هم نیامده بود که کسی اینجا خودش را کشته است. اگر میخواهی بمیری بمیر. اما صبح روز بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و زندگی با قدرت تمام ادامه دارد و جلوه می کند اگر آدم بداند که این همه در برابر عظمت طبیعت ناچیز است، طلبکاری اش از دنیا و توقعش از خودش کم می.شود من سعی میکنم در زندگی خصوصی ام با اعلام مداوم طلبکاری از دنیا دست به خودکشی تدریجی نزنم.

متن از #عباس_کیارستمی برای #غزاله_علیزاده
@kinrjiifrd

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 17:21


پروانه‌شدن اتفاق خیلی بزرگی‌ست :)!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 15:45


برای اینکه الان یاد اون روزها افتادم و غمگین شدم:)!

حوالیِ دانشکده‌ٔ ادبیات!

25 Oct, 14:25


پاییز گیلان!
واقعی نیست!
رویاست :)!