🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀 @khanzadehhe Channel on Telegram

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

@khanzadehhe


رمان دوممون
@azmarzegrortaashegi



تبلیغات👇👇
@tabligatkhan





ما رو به دوستانتون معرفی کنید.





کپی برداری از رمان پیگرد قانونی دارد.

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀 (Persian)

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀 یک کانال تلگرامی است که برای علاقمندان به رمان ها و داستان های جذاب و هیجان انگیز ساخته شده است. اگر شما هم یک طرفدار و خواننده‌ی فعال رمان ها هستید، این کانال را از دست ندهید. در اینجا شما می‌توانید با دنیایی از داستان های شگفت‌انگیز و پر از احساسات آشنا شوید.nnرمان دوممون را در کانال @azmarzegrortaashegi پیدا کنید. و از تبلیغات ما نیز در کانال @tabligatkhan بهره مند شوید. همچنین ما را به دوستانتان معرفی کنید تا همه از دنیای جذاب و هیجان انگیز رمان ها لذت ببرند.nnتوجه داشته باشید که کپی برداری از محتوای این کانال پیگرد قانونی دارد. پس از خواندن و لذت بردن از داستان ها، به اشتراک گذاری و پخش از آنها بدون اجازه ممنوع است.

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈
#پارت۳۳۶
#خان_زاده_دلربا🌈

وقتی پایین میرم می پرسه:

-چطور بود؟

شونه بالا میندازم و لبمو میگزم و با هیجان میگم:

-خارق العاده! یه تجربه بی نظیر که نمی تونم توصیفش کنم....

زبونشو روی لبش می کشه:

-برای منم متفاوت بود! هر چیزی تجربه اش زا تو متفاوته!

حس میکنم سینه ام می خواد از جاش کنده بشه. از یک طرف پرواز و از طرف دیگه لحن اهورا عحیب منو هیجان زده می کرد.

دستی به گونه های گر گرفته ام می کشم:

-ممنون بابت امروز...

با مکث کوتاهی به جمله ام ادامه میدم:
-خیلی خوب بود اهورا!

با شوق نگاهم میکنه. این اهورا خیلی عجیبه! بدون خشم و نفرت گذشته! با چشمهایی زلال. همونطور که نگاهش میکنم جلوی چشمام روی یک پا زانو میزنه و یه انگشتر تک نگین به سمتم میگیره.

درحالی که سینه اش از هیجان تند تند بالا و پایین میشه و‌دستپاچه اس میگه:

-نارین حاضری همه روزهات رو با من بگذرونی؟!

واقعا شوکه میشم. این یه حالت خیلی رمانتیکه که من هیچوقت نمی تونستم تو‌خوابم ببینم برام اتفاق بیفته. واقعا این اهوراست؟ چطور می تونه انقدر جذاب باشه.

با صدای بم و مردونه و لحن‌قشنگی که نمی خواست بلرزه میگه:

-باهام ازدواج میکنی؟!
منم با ذوق و شوقی که داشتم میگم:
_بله
🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈
#پارت۳۳۵
#خان_زاده_دلربا🌈

وقتی چشممو باز میکنم یه هلیکوپتر رو به روم می بینم. نمی دونم چرا لبهام به لبخند کش میاد. هیجان زده لبخند میزنم.

قبلا چنین چیزی رو تو تلویزیون کافه دیده بودم ولی فکر نمی کردم بتونم از نزدیکم ببندم.

میگم:

-ما چرا اینجاییم؟!

دستشو دور کمرم حلقه میکنه و‌بوسه ای روی گردنم میزنه:

-اگه قراره همسر یه خلبان شی پس بهتره پرواز رو تجربه کنی!

کمکم میکنه بشینم.یه چیزی میده بذارم رو گوشم و کمربندم رو محکم می بنده.‌خودشم می شینه. داد میزنم:

-تو جدی بلدی هلیکوپتر کنترل کنی!

داد میزنه:

-بهم اعتماد کن نارین! هیجان انگیزتر از این نیست!

وقتی شروع به حرکت میکنه و به پرواز در میاد از هیجان جیغ میزنم.واقعا باشکوهه. پرواز! زمین زیر پای ماست و ما خیلی قدرتمند به نظر می رسیم!

با وجد به بیرون نگاه میکنم. اهورا از دیدن ذوق من بلند بلند می خنده. مدیونشم چنین تجربه ای بهم داده!

یهو یه چیزی تو ذهنم میگه تو همه اولین بارهاتو با اون چشیدی! دستمو روی شکمم میذارم و به این فکر میکنم ما باهم خوشبخت میشیم؟ می تونیم پدر و مادر خوبی برای این بچه باشیم؟!

وقتی هوا رو به تاریکی میشه اهورا فرود میاد. دلم نمیخواد پیاده شم. ولی وقتی اون‌رو خاموش میکنه و میره پایین.

کمربندم رو باز میکنم. میاد پایین وایمیسته و دستشو به سمتم دراز میکنه.

دستش رو می گیرم و پایین میرم. لبخندی روی لبمه. از اعتمادی که بهش کرده بودم پشیمون نیستم!
🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈
#پارت۳۳۴
#خان_زاده_دلربا🌈
بهش که می رسم میگم:

-میخواستی منو ببینی؟

به ماشینش اشاره میکنه:

-میخواستم یه جایی ببرمت!

ابرو بالا میندازم و سوار ماشینش میشم. اون‌هم سوار میشه و یه دستمال سفید رو جلو میاره:

-اجازه میدی چشمات رو ببندم؟

میگم:

-اینکارا برای چیه؟ چرا به یه زن حامله استرس وارد میکنی؟!

میخنده و میگه:

-اوه حق داری من معذرت میخوام...

خودم رو جلو میکشم و میگم:

-باشه ببند!

وقتی داره دستمال رو می بنده نفس هاش به کردنم می خوره و مور مورم میشه. آب دهنم رو قورت میدم.
با اون چشم های بسته لحظاتی پخش شدن نفس هاش روی صورتم رو حس میکنم و بعد فاصله میگیره و ماشین به حرکت در میاد.

تو‌طول مسیر حرفی زده نمیشه. جفتمون داریم فکر میکنیم. به اینکه قراره باهم چطور باشیم؟!

یه فرصت دوباره بهم میدیم یا نه؟! بعد گذشتن چیزی حدودنیم ساعت به جایی می رسیم.

خانزاده میگه:
-منتظر بمون!

بعد ده دقیقه برمی گرده. کمکم میکنه با چشم بسته مسیری رو باهاش همراهی کنم. وقتی جلو میرم صدایی مثل حرکت توربین ها می شنوم!

یهو ترس به دلم چنگ میزنه. آب دهنم رو قورت میدم که اهوراخان شونه هام رو میگیره و میگه:

-وایستا!

با خودم فکر میکنم نکنه داره منو‌از یه بلندی جایی پرت میکنه؟! چرا بهش اعتماد کردم؟! پشت سرم قرار میگیره و شروع به باز کردن گره دستمال میکنه.
🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈
#پارت۳۳۳
#خان_زاده_دلربا🌈

لباسمو عوض میکنم باهم میریم تو کوچه. عادل میخواد بادبادک باد کنیم. عین بچه ها می دویم تا بادبادکمون اوج میگیره. درست به سر کوچه رسیدیم. با خنده به آسمون نگاه میکنم:

-چقد خوبه با این باد کم انقدر اوج گرفته...

عادل قیچی از تو جیبش در میاره و میگه:

-رهام کن...

میگم:

-خب یعنی چی!

نفسشو بیرون‌میده:

-نخش رو ببر... اونوقت من تموم رویاهایی که باهات چیده بودم رو همراه این بادبادک می فرستم میره... یعنی اگه‌تو بخوای رهات میکنم...

لبخندی میزنم. قیچی رو میگیرم و نخ رو می برم. بادبادک تو هوا رها میشه. یکم میگذره و کم کم پشت ساختمون و‌درخت ها گم میشه.

آروم میگم:

-رها شدی...

-حس خوبی داد!

بهش نگاه میکنم که تعظیمی میکنه و با دست به اون سمت خیابون اشاره میکنه:

-حالا‌ نوبت منه رهات کنم!

با دیدن اهورا ابروهام بالا میپره. با تعجب به عادل میگم:

-حالا رفتی تو تیم اون؟
-من تا ابد تو تیم توئم.... ولی به هر حال وقتش بود تکلیف اونم مشخص کنی... برو.

نفسمو بیرون میدم و‌با قدم های نامطمئنی به سمتش میرم.

عادل از اونجا داد میزنه و به اهورا میگه:

-اگه یه مو‌از سرش کم بشه نمی کشمت! ولی کاری میکنم هر ثانیه آرزوی مرگ کنی!

لبخندی روی لبم می شینه. اهورا اولش اخم میکنی ولی بعد به خشمش غلبه میکنه و‌دستی برای عادل تکون میده.
🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈
#پارت۳۳۲
#خان_زاده_دلربا🌈
***

از بیمارستان مرخص میشم. عادل باهام سرسنگینه. از اهورا خواستم تنهام بذاره تا فکر کنم. غروب پنج شنبه نشستم جلوی پنجره و تو خونه تنهام که در باز میشه و عادل میاد.

ازش انتظار سلام و احوال پرسی ندارم. چون این اواخر بیشتر شبیه میرغضب شده.

بر خلاف انتظارم میاد می شینه کنارم روی لبه ی پنجره.
چیزی نمیگم. مثل من به حیاط چشم میدوزه. دستشو تکون‌میده. یه بادبادک تو دستشه. نگاهش میکنم.وقتی نگاهم رو می بینه شروع میکنه به حرف زدن:

-وقتی دیدمت مهرت به دلم نشست... همون شد که دنبالت راه افتادم... تنها هدفم شد محافظت از نارین... بودن کنار نارین... دختر من بخاطر تو بیخیال خونوادم شدم! ولی تا اینجا بود! نارین من میخوام برگردم روستامون! میخوام بی خیال روزنامه نگاری بشم و یه چوپان ساده باشم با زن و کلی بچه!

دستمو‌ روی دستش میذارم:

-واقعا اینو میخوای؟

عاجزانه نگاهم میکنه:

-راستش نمی دونم چی میخوام... حس می کردم همه کارایی که می کردم بخاطر تو بود ولی حالا با وجود اهورا و از همه مهم تر اون بچه نمی تونم تو رو بخوام... نمی شه هدفم تو باشی! میخوام رهات کنم...

گفتم:

-برنگرد روستا... می تونی به عنوان یه روزنامه نگار... به عنوان یه نویسنده تبدیل شی به صدای اونا... می تونی با روزنامه نگاری جای اونا باشی.

لبخندی میزنه و بادبادک رو تو دستش تکون‌میده:
- پس منو رها کن؟

ابروهامو بالا میندازم:

-یعنی چی؟

چشمکی میزنه:

-سریع آماده شو... وقت نداریم!

🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈
#پارت۳۳۱
#خان_زاده_دلربا🌈

خانزاده میره بیرون. منم میرم زیر پتو. چون شرمم میشه با عمو عارف رو به رو بشم. باز و بسته شدن در رو می شنوم. اشک از چشمام می جوشه و میگم:

-کاش زمین دهن باز کنه و من بمیرم عمو... نمی خواستم جلو زنت شرم زده ات کنم... حق داری دیگه منو نخوای... حتی می تونی کتکم بزنی!

دست های گرمش رو روی دستهام حس میکنم. پتو رو از روی صورتم کنار میزنه و پدرانه نگاهم میکنه:

-از چی شرمت بشه؟ فکر میکنی یه آخوند همین طوری الکی می تونه صیغه ات رو باطل کنه؟؟ تو هنوز شرعا زنشی! از چیزی خجالت نکش نارین... اون یه جورایی شوهرت محسوب میشه...

وسط هق هق میخندم:

-پس باید دست به دامنش بشم که طلاقم بده؟

متعجب نگاهم میکنه:

-واقعا اینو میخوای؟!

خودمو تو بغلش میندازم:

-خیلی گیجم! الان فقط می خوام برم خونه... من مطمئن نیستم! درباره نگه داشتن این بچه ام مطمئن نیستم!!

موهام رو نوازش میکنه و میگه:

-باشه دخترم... بریم خونه... نمیذارم کسی چیزی که نمی خوای رو بهت تحمیل کنه... مجبور نیستی کاری کنی که بهش مایل نیستی!

صورتشو می بوسم:

-عمو عارف تو بهترینی! این حقی که به گردنم داری رو هزار سالم عمر داشته باشیم نمی تونم ادا کنم!

نفسش رو بیرون میده و با لبخند جواب میده:

-تو جای دختر نداشتمی نارین. خوشبختیت آرزومه!
🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈
#پارت۳۳۰
#خان_زاده_دلربا🌈

با بغض میگم:

-ولی تو گرفتی...

سرم رو پایین میندازم که منو تو بغلش میگیره:

-همه اشتباهات گذشته ام رو جبران میکنم نارین... تو اون موقع خودت بچه بودی... یکم فکر کن... الان می تونی قشنگ مادر شدن رو حس کنی...

دست لرزونم رو روی شکمم میبره و کنار گوشم نجوا میکنه:

-این نطفه از من و تو وجود گرفته حسش میکنی... اون شب هیچ اجباری نبود... اون شب من تورو پرستیدم نارین... هیچ خشونتی نبود... مست بودم ولی مست عطر تو... دیوونه حس کردن! قلبتو برای این بچه باز کن چون یه نشونه اس... یه نشونه که می تونیم یه فرصت دوباره بهم دیگه بدیم...
سرشو جلو میاره و کنار چشمم رو میبوسه:

-هووم؟

شونه بالا میندازم:

-من خیلی گیجم... باید برم خونه! عموم نگران میشه.... کی مرخص میشم!


میگه:


- هروقت تو بخوای! فقط یزدان قبل رفتنش بهشون گفت تو حامله ای!

لبمو به دندون میگیرم:

-اوه نه بیچاره شدم.
دستشو جلو میاره و لبمو آزاد میکنه و‌با لبخند موزیانه ای میگه:

-فقط من می‌تونم‌اون لبها رو اونطور گاز بگیرم!

قلبم به تپش میفته. میگه:

-میرم به عمو عارفت خبر بدم که بیاد داخل... باهاش حرف بزن!
🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈🌺🌈

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♀
#پارت۳۲۹
#خان_زاده_دلربا🧜‍♂

میخنده و با لذت نگاهم میکنه:

-هیچوقت فکر نمی کردم از بودنت تو بیمارستان خوشحال بشم...

ابرو توهم میکشم و میگم:

-چته تو؟

دستامو میگیره و بارها می بوسه:
-نارین تو حامله ای!

قلبم فرو میریزه. چند بار پلک میزنم:

-نه... نه... امکان نداره....

میخنده. میاد لبه تخت میشینه و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میده:

-اگه این نشونه نیست پس چیه؟! ازم فاصله نگیر...

دستشو روی شکمم میذاره و میگه:

-بیا باهم بزرگش کنیم نارین!

سرمو بین دستام میگیرم. نه این حقیقت نداره. من چطور حامله شدم؟؟ ملت خودشون رو میکشن یه بچه بیارن‌اونوقت من با یه بار رابطه چنین بلایی سرم اومده.

میگم:

-دروغ میگی!

بلند میشه‌از رو تخت و کلافه می چرخه و بر میگرده سمتم و با حرص میگه:

-نارین من یه غلطی کردم! مست بودم! توهم اشتباه کردی! نکردی؟ تا کی قراره این بازیو ادامه بدی؟ لعنتی میگم بچه داری! بچه من تو شکمته! چرا باور نمیکنی؟

پوزخندی میزنم:

-گیرم که بچه دارم! مطمئنی بچه توئه؟!

برای لحظاتی خشکش میزنه. رگ گردنش بیرون میزنه. میاد نزدیک و چونه ام رو بین دستاش میگیره:

-نذار به این چشما بد بین بشم... چشمای معصومت‌تو... همه وجودت مال منه! فهمیدی؟! حق نداری انکار کنی اون بچه منه! این حس خوب رو ازم نگیر!
🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♂🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♂

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

03 Jan, 14:55


🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♀
#پارت۳۲۸
#خان_زاده_دلربا🧜‍♂

نمی دونستم اشکام کی وحشیانه شروع به باریدن کرده. هق هق میزنم. دست خودم نیست‌. یزدان خان آروم دستمو نوازش میکنه:

-آروم باش نارین... اکبر به جزم قتل پدر و مادرش تو زندانه! حلما هم با ما تو عمارته جاش امنه.... تو هم جات امنه! فقط اومدم ازت بخوام نه تو نه اهورا لطفا به ده برنگردید! حالا که می دونی اکبر مرده می تونی با خیال راحت زندگیت رو ادامه بدی! هر جایی برو غیر از روستا اونجا محدوده منه!

باورم نمیشه این یزدان خان باشه. از جا بلند میشم و میگم:

-اهوراخان مجبورت کرده اینا رو بگی ها؟ پس چرا حالت داغونه؟! پس چرا اینی یزدان خان؟

رو به روم می ایسته و دستش رو به سینه اش که از دکمه باز پیرهنش می کوبه:

-چون اینطوری ازم حساب می برن و شاسگول صدام نمیکنن!

ناباور میگم:

-پس رویاهات چی شدن؟ درمانگاه؟!

نفسش رو بیرون میده:

-نگران نباش... رویاهام عوض شدن...ولی هنوز به فکر مردمم اونجام سر میزنم!

نفسم رو بیرون می فرستم و‌اشکامو پس میزنم. برای لحظه ای سرم گیج میره. یزدان خان بازوم رو میگیره:

-خوبی؟

از بوی ادکلنش حالت تهوع بهم دست میده. خفه میگم:

-خوبم! بهتره توهم بری... من به روستا برنمیگردم. فقط شاید واسه دیدن خونوادم رشت اومدم... به برادرتم خودت تذکر بده من باهاش کاری ندارم! خدانگهدار!

میخوام از کنارش رد بشم که یهو چشمام‌سیاهی میره و هیچی نمی فهمم.
***
چشمامو که باز میکنم تو بیمارستانم. اهورا کنارمه.ابروهامو تو هم می کشم و نیم خیز میشم و میگم:

-تو اینجا چی میخوای؟؟!
🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♂🧜‍♀🧜‍♂🧜‍♂🧜‍♀

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

24 Nov, 12:00


https://t.me/joinchat/Z-0ndlrDj_c3YTU8
لینک رمان خان زاده

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

06 Oct, 11:23


❄️
❄️

#پارت۳۲۷
#خان_زاده_دلربا
میگه:
-واقعا می تونم بیام داخل؟

سرمو تکون میدم. همونطور که وارد میشه بهم میگه:

-اهورا آدرس اینجا رو داد. گفت بهتره باهم حرف بزنیم.

ابروهام بالا میپره. اهوراخان چرا باید چنین چیزی ازش بخواد. وقتی میاد داخل زری از خونه بیرون میاد. با چشم و ابرو می پرسه:

-این کیه!

به یزدان خان اشاره میکنم روی تخت حیاط بشینه و به زری میگم:

-یزدان خان از دوستانم تو‌ روستا.

زری اهانی میگه و سلام میکنه. میخواد همونطوری مثل عجل معلق بالا سرمون بمونه که میگم:

-زری جان تنهامون بذار!باید خصوصی حرف بزنیم.

زری برخلاف میلش میره داخل خونه. خداروشکر میکنم که مردها اینجا نیستن هر چند ما سه نفر یه جون به یزدان خان بدهکاریم و علی رغم اینکه آخرش بیخیال ما شد بازم دور از شرفه باهاش برخورد بدی داشته باشیم.

دستامو تو هم می پیچم و میگم:

-خب فکر کنم یه توضیح بهم بدهکاری...

دست می کشه توی موهاش و میگه:

-همه چیزهایی که باهات تجربه کردم ازشون پشیمون نیستم نارین.... اون موقع خودم نیومدم... چون جسارتش رو نداشتم... دلم میخواست اون بتی که ازم ساختی بمونه تا بتونی به جلو حرکت کنی... نارین منم تنها موندم... تنها رفتم فرنگ... پزشک شدم... می دونستم تنهایی قراره برات سخت باشه...ولی مجبور شدم ازت بگذرم...چون... چون...

دستشو میکشه به صورتش و نگاهم میکنه. منم نگاه میکنم به مردی که تموم فصل ها منتظربودم بیاد و دوباره فرشته نجاتم بشه. زه مردی که هر کاری کردم تا لایقش بشم. آره بهش خیره میشم و اون ادامه میده:

-قدرت خیلی وسوسه انگیزه نارین! وقتی تو ده بودم فقط به فکر نجات خونوادم بودم نارین...ولی کم کم فکر کردم چرا تموم‌ثروت رو نجات بدم و خودم بهشون نظارت نکنم؟ اینطوری شد که وقتی اکبر رو از عمارت بیرون انداختم خودم بالا سر اموال موندم... نارین... نارین تو... تو نمی تونستی برگردی به اون عمارت... تو برای زن یه خان شدن به دنیا نیومده بودی... برای همین من انتخابم روکردم... هانیه برای این جایگاه مناسب بود!
@khanzadehhe
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

11 Aug, 06:58


❄️
❄️

#پارت۳۲۶
#خان_زاده_دلربا

بعد اون روز هر روز یه پسر بچه برام بادکنک میاره. هدیه های کوچیک و عروسک میاره. که همشون همراه یه کارت کوچیکن«دوست دارم. اهورا!» با خودم فکر می کنم اهوراخان کی انقدر رمانتیک بوده؟

با هیجان لبهامو به دندون میگیرم و برای لحظه ای به لحظاتمون فکر میکنم. بعد یکی میکوبم به سرم که آروم باش نارین خر نشو!

تو همون حال و هوا کنکورم رو میدم. درست روزی که دارم از کنکور بر میگردم و دارم وارد خونه میشم کسی از پشت سر صدام میزنه.

پاهام به زمین می چسبه. چشمام پر از اشک میشه. میگه:

-نارین...

به سرعت به عقب می چرخم. می بینمش. شکسته شده. لعنت بهش. ته ریشش بلند شده و‌موهاش بهم ریخته

شده اهوراخان سابق. انگار اون عمارت تموم‌هم نشین هاش رو خسته می کرد. قیافه یزدان خان خسته اس و موهای شقیقه اش سفید.

اون همون رفیق روزای سختمه! بی خیال همه چیز بغلش میکنم. خوشحالم زنده اس! این از هر چیزی مهمتره. همونطور بغلش کردم ولی اون هیچ عکس العملی نشون نمیده.

یادم میفته که اهوراخان گفته که اون با هانیه ازدواج کرده. نفسمو بیرون میدم و عقب می کشم. اشکامو پس میزنم و با لبخند تلخی میگم:

-یزدان خان!

دستامو بین دستاش می گیره و میگه:

-نارین!

سعی میکنم عادی باشم. به در اشاره میکنم:


-خوش اومدی! بیا داخل! اینجا رو از کجا پیدا کردی؟!


@romankhanzadehh
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

11 Aug, 06:57


❄️
❄️




#پارت۳۲۵
#خان_زاده_دلربا

از کراوات مرد مقابلم چشمم به بالا کشیده میشه و با تعجب اهوراخان رو میگیرم. با بی خیالی میگه:
- میشه این رو برام آماده کنید؟ سه شاخه باشه لطفا!

گیج و منگ شروع به آماده کردن گلها میکنم. با خودم فکر می کنم چرا داره نادیده ام میگیره و جوری رفتار میکنه که انگار منو نمی شناسه؟!

گل رو می پیچم و بهش روبان میزنم بعد به سمتش میگیرم و اون حساب میکنه و از اونجا بیرون میزنه. همین طوری خم میشم روی پیشخوان و به در نگاه میکنم:

-واقعا رفت؟

تو همین فکرهام که دوباره از در میاد داخل و پیشخوان رو دور میزنه و خودش رو بهم می رسونه.

لبهاش رو روی لبهام میذاره و یه بوسه سریع از لبهام میگیره. بعد گل رو بالا میاره:

-فکر می کنی جز تو زنی هست که من بتونم بهش گل بدم؟ اینا برای توئن؟

آب دهنمو قورت میدم و گل رو میگیرم و روی سینه اش فشار میدم تا فاصله اش رو باهام بیشتر کنه.

بعد با گونه های گر گرفته میگم:

-اهوراخان این چه کاریه میکنید

شصتش رو روی لبهام میکشه:

-اهوراخان مُرد! من فقط اهورام! اهورای تو!

از لحنش دلم می لرزه. دست و پام می لرزه. آروم می پرسه:

-فکر می کردی پیدات نمی کنم؟! من عاشقتم! سرنوشت همش مارو سر راه هم قرار میده! با چی داری می جنگی؟ تهش مال منی!

دستش رو روی سینه ام میذاره و ادامه میده:

-ببین این قلب واسه من میزنه...

و دست خالیم رو میبره سمت قلب خودش:

-و قلب منم برای تو نارین!

نمی دونم اشک ها کی راهشون رو به گونه هام پیدا میکنن. می نالم:

-واقعا نمی تونم! هر چیز مربوط به اون روستا منو‌ وحشت زده میکنه! من از اعتماد کردن می ترسم...

عقب عقب میره و سرشو تکون میده:

-درکت میکنم... ولی تو یه شانس دیگه بهم بدهکاری... من اعتمادت رو جلب میکنم.... بهت قول میدم!

و بدون اینکه فرصت بده چیزی بگم میره.



@romankhanzadehh
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

11 Aug, 06:56


❄️
❄️


#پارت۳۲۴
#خان_زاده_دلربا

زری درباره اهوراخان کنجکاوی میکنه و من از اول ماجرا براش همه چیز رو تعریف میکنم. یه بار گریه میکنه. یه بار انگشتاش رو گاز میگیره. خلاصه عکس العمل های خاصی نسبت به داستان زندگیمون نشون میده.
****
یک هفته از اون ماجرا می ندازه و من از دست خانزاده خلاص میشم که حمید جلو راهم سبز میشه.
میگم:

-چی میخواید آقا معلم؟!

با اخم میگه:
-واقعا قراره بهم آقا معلم بگی؟ ما تو مهمونی...

دستمو بالا میارم و میگم:
-مهمونی هر وقت دیگه ای من سعی کردک احترام شما رو حفظ کنم آقا معلم شما تا ابد برای من فقط یه معلم باقی می مونید...

با لبخند باهاش دست میدم و ازش می گذرم. قصد دارم از مردها فاصله بگیرم. چرا نمیذارن یه نفس راحت بکشم؟! تو بازار چرخ میزنم. دنبال یه کار نیمه وقت می گردم.

امسال قراره برای اولین بار کنکور تو‌ایران برگذار بشه. نمی دونم می‌تونم پزشکی قبول بشم یا نه ولی اگه قبولم بشم قصد دارم کنارش یه کار هم داشته باشم که بتونم دانشگاه حسابی خوشتیپ کنم.

با این فکرا وارد گل فروشی که عمو عارف سفارشمو بهشون کرده بود میشم. آقای احمدی با مهربونی ازم استقبال میکنه.

بهم توضیحی میده و از اون‌روز شروع به کار میکنم. تو اوقاتی که سرم خلوته درسمو میخونم تا برای کنکور آماده بشم.

برای خودم خیالبافی می کنم. از روزی که یزدان خان منو با کتابهاش آشنا کرد عاشق این شدم که بتونم پزشک بشم و برای رسیدن بهش نمی تونستم غافل بشم.

همونطور داشتم سر خودکار رو می جویدم که یهو یه شاخه گل جلوی صورتم قرار میگیره.



@romankhanzadehh
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

11 Aug, 06:55


❄️
❄️



#پارت۳۲۳
#خان_زاده_دلربا

وقتی به خونه برمی گردم هر سه نفرشون با سرزنش و‌ نگرانی نگاهم میکنن معلومه کلا خواب به چشمشون نیومده.

عمو عارف با عصبانیت به سمتم میاد:

-هیچ معلومه تو کجایی؟! تا ژاندارمه رفتم!

دستمو بالا میارم و میگم:

-الان همه چیز رو‌ توضیح میدم...

خم میشم و اول کفشامو در میارم چون پدر پاهامو در آوردن. بعد میشینم‌روی تخت حیاط و کیفمو کنار خودم میذارم و میگم:

-عمو من نمی خوام بهتون دروغ بگم! من با اهوراخان بودم!

عادل فریاد میکشه:

-چی؟!

زری به صورتش چنگ میزنه:

-این دختر آخر کار خودشو کرد! اهورا کیه؟!

موهامو پشت گوشم میزنم. نمی شد با بی حیایی کل حقیقت رو بگم پس کمی تغییرش میدم:

-منو تو خونه اش نگه داشت و مجبورم کرد بگم این مدت چیکار می کردیم... درباره ده بهم خبر داد... می گفت تا حرف نزنیم نمیذارم بری... منم نمی خواستم آدرس خونه رو بدونه... شب رو اونجا موندم... صبحم وقتی خواب بود در رفتم و اومدم!

عمو عارف کلافه به موهاش چنگ میزنه:

-آخه تو چطور می تونی با اون مرد بری نارین؟! من بهت چی بگم؟!

سرمو پایین میندازم:

-بخدا من گیج شدم! شما جای من بودید چیکار می کردید؟ من فقط ترسیدم بازم بخاطر من بهتون صدمه وارد بشه!

عادل با تهدید به سمتم میاد:

-نارین بودن اصلا و ابدا حق نداری دوباره بودن با اون خانزاده های بی شرف رو از فکرت‌بگذرونی!

دستمو مشت میکنم و میگم:

-نمیگفتی هم همچین خیالی به سرم نمیزد!

اخ که اگه حقیقت رو درباره دیشب می فهمیدن چی می شد؟ ناخنم رو کف دستم فشار میدم و به این فکر می کنم اگه من نگم کسی نمی فهمه!


@romankhanzadehh
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

11 Aug, 06:55


❄️
❄️



#پارت۳۲۲
#خان_زاده_دلربا

صبحونه که تموم‌میشه. خانزاده با جعبه ابزار سراغ در میره و‌بازش میکنه. بعد کتش رو بر میداره و میگه:

-می رسونمت خونه

می دونم‌اصرار کنم که همراهم‌نیاد برعکس لج میکنه و میاد. برای همین یه آدرس الکی میدمم سمت ماشین مشکی میره. فولکس قرمز و قورباغه ای که انگار برای خودشه!

درو‌برام باز میکنه. سوار میشم خودشم پشت ماشین میشینه و حرکت میکنه. آدرس الکی رو میدم. دسر یک کوچه ماشین رو نگه میداره.

میگم:
-بهتره بقیه رو خودم برم چون باید به عمو بگم شب رو خونه مهرانگیز موندم!

میخنده و گونه ام رو بین دو‌انگشتش میگیره و میگه:

-باشه قشنگم... ولی من برای دیدنت میام...

یه کاغذ کف دستم میذاره و ادامه میده:

-بهم زنگ بزن!

سرمو‌تکون میدم و‌سریع از ماشین پیاده میشم. خانزاده منتظر میمونه تا وقتی که من جلوی در خونه ای می ایستم و خودم رو مشغول باز کردن در نشون میدم.

نمیدونم از شانسمه که همون لحظه در باز میشه و من که زورمو به در انداخته بودم همراه کسی که در باز میکنه پرت میشیم داخل حیاط.

پسر که نسبتا جوونه سریع بلند میشه و‌میگه:

-این چه وضعشه خانم؟ شما کی هستید؟!

درست تو همین لحظه یه زن و‌دو تا دختر که روسری به سر داشتن از خونه بیرون میان. با اون کفش پاشنه بلند پام کمی پیچ خورده.

به زور سر پا می ایستم و سعی میکنم یقه بازم رو بپوشونم:

-ببخشید اشتباه شده! من یه لحظه به در تکیه داده بودم که یهو باز شد! من رفتم! خداحافظ!

و لنگان لنگان از خونشون بیرون میرم تا اون پسرِ با اون ریشش سرش بیشتر از این داخل یقه اش نره

@romankhanzadehh
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

11 Aug, 06:54


❄️
❄️



#پارت۳۲۱
#خان_زاده_دلربا
میگه:
-خب؟!
گوشه لبم رو به دندون میگیرم و میگم:

-ممکنه من برگردم خونه ام؟ نگرانم‌میشن!

میپرسه:

-مگه با کی زندگی میکنی؟!
-عموم ....

نیم خیز میشه:

-باشه باهم میریم!

پایین میره. شروع میکنه به پوشیدن لباس هاش. ملافه رو دور خودم می پیچم و میگم:

-نمیشه بیای! بذار تنها برم...

نمیخوام بیاد چون نمی خوام بفهمه خونه ام کجاست! چون بعد رفتنم نمی خوام دوباره باهاش رو به رو بشم. با اخم نگاهم میکنه:

-میخوای بعد چیزی که بینمون اتفاق افتاد دوباره لجبازی رو‌شروع کنی؟!

میگم:
-خب من مست بودم
نفسش رو کلافه بیرون می فرسته. شروع میکنه به بستن دکمه هاش:
-مگه غیر از اینه آدم تو مستی راحتتر چیزایی که میخواد رو انجام میده؟!

و پشت بندش چشمکی میزنه. سرخ میشم و‌از اتاق‌بیرون میرم. لباسم کنار مبل افتاده. سریع می پوشمش. وقتی خانزاده بیرون میاد با دیدنم سوتی میزنه و میگه:

-صبحونه چی میخوری؟!

و وارد آشپزخونه میشه. برام دیدن این حالتش جالبه. پسر خان داره صبحونه آماده میکنه. مگه کسی که لا پر قو بزرگ شده از اینا بلده؟!؟

میرم داخل آشپزخونه و میگم:

-درجریانی چه بلایی سر دستگیره در آوردی!

میخنده:

-تو نگران نباش اونی که خراب میکنه بلده چطور درستش کنه!

حرف دو پهلوش رو میگیرم. پشتمو بهش میکنم و موهامو کنار میزنم. زیر لب میگم:
-پسر پررو!

با خنده میگه:

-می شنوم هر چی میگی!

برای خودش قهوه و برای من کیک و آب پرتغال و شیر می ذاره رو میز. البته نون و پنیر و میوه هم وسط میزه و میگه هر چی دوس دارم بردارم. کمی آب میوه میخورم. هر چند میلی ندارم و با استرسی که دارم باعث میشه اسید معده ام بیشتر بشه!

@romankhanzadehh
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

21 Jul, 05:42


❄️
❄️


#پارت۳۲۰
#خان_زاده_دلربا

ذهنم کم کم شروع به کار کردن میکنه. می چرخم و خانزاده رو غرق خواب میبینم. انگشتم رو به دهنم میگیرم و به خودم میگم:

-چه غلطی کردی نارین!

با خودم فکر میکنم باید بزنم به چاک. باید قبل از بیدار شدن اهوراخان می رفتم.
میخوام قدمی بردارم که تموم اتفاقات دیشب از جلوی چشمم می گذره. لعنت بهش! قضیه شکوندن دستگیره و کلید یادم میفته!

دلم میخواد بالشتو بذارم رو سرش و خفه اش کنم. چشمامو با حرص روی هم فشار میدم که یهو مچ دستم بین پنجه هاش قفل میشه.

منو می کشه داخل تخت. چون غیرمنتظره اس قشنگ میفتم تو بغلش. پاهاشو دورم حلقه میکنه ومیگه:

-قبلا انقدر سحر خیز نبودی!

آب دهنمو قورت میدم. من نارین مست دیشب نیستم که مثل بلبل حرف بزنم و به سرانجامش فکر نکنم. من الآن گیجم و فقط به این فکر میکنم یه جا بشینم خودمو سرزنش کنم!

لرزش خفیفم رو حس میکنه. درسته من به نترسی دیشب نیستم. استرس تموم وجودم رو گرفتع.دستش دور کمرم حلقه اس و من کاری جز خفه موندن و بر و بر نگاه کردن به سیبک گلوش ندارم.

سرشو جلو میاره و گوشه لبم رو می بوسه.‌تا انتهای گوشم داغ میشه ولی توان مقابله ندارم.

دیشب بین ما اتفاقی که نباید افتاده و‌حالا بهتره سکوت کنم! آروم میگه:

-باورم نمیشه‌دوباره اینجایی... یه شب تونستم با آرامش و بدون کابوس بخوابم! مسکن شدی برای دردام نارین... درست مثل قبل!

آب دهنمو قورت میدم.‌میخواد لبهام‌و ببوسه که سرمو به طرف دیگه ای میگیرم و آروم میگم:

-من دیشب مست بودم!

@romankhanzadehh
❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

10 Jul, 04:58


❄️
❄️


#پارت٣۱۹
#خان_زاده_دلربا

دستم رو زیر چونه ام میزنم و با مسخره میگم:

-اوه تحت تاثیر قرار گرفتم!

چند لحظه تو سکوت جفتمون زل میزنیم بهم و یهو آروم میخندیم. چشم های اهورا به لبهام میفته‌.

سرشو جلو میاره. نمی دونم چرا منم گاردم میشکنه و احساسات زنونه ام بیدار میشن. سرم رو نزدیکتر میبرم. لبهاش رو روی لبم میذاره.

صورتم رو بین دستهاش میگیره و لبهامو می بوسه. دستمو دور گردنش میندازم و خودداریم رو کنار میذارم.

به خودم میگم به جهنم که با برادرش خوابیدم! به درک که با ملوک السلطنه خوابید! من میخوام یه بار دیگه باهاش باشم! بدون فکر کردن به گذشته و آینده تو حال باشم!

خودم رو با این حرفا قانع میکنم و با دستم به جون دکمه های پیرهنش میفتم! قبلا گفته بودم مردها چقدر تو لباس فرم جذابن؟؟!

به نفس نفس میفتم. برای دقایقی سر پا می ایستیم تا لباسم رو پایین بکشه. دستم به کمربند شلوارش بند میشه.

اتصال لبهامون قطع میشه و لباسم رو تا انتهای پاهام پایین می کشه و درمیاره. با یه حرکت کمربندش رو زمین میندازه.

با دهانی نیمه باز نگاهی به سرتاپای برهنه ام میندازه زبونشو روی لب پایینیش میکشه. یه قدم به جلو برمیداره. یه قدم به عقب میرم.

انگار جفتمون از این بازی خوشمون میاد. انقدر عقب عقب میره که به دیوار میخورم. نزدیک میاد. تنش به تنم میچسبه.

خنکی دیوار و آتیش تنش تضاد جالبیه! سرشو تو گردنم فرو میکنه. ضربان قلبم اوج میگیره. و اون شب بی خیال فردایی که بیاد جفتمون باهم به اوج میریم و سقوط لذتبخشی رو تجربه میکنیم!

***
چشمام رو باز میکنم. کش و قوسی به تنم میدم و‌نگاهی به محیط نا آشنا میکنم! ابروهام تو هم میره. مهمونی و‌ حمید رو به یادم میارم. یهو بلند میشم که پتو کنار میره. وحشت زده فکر میکنم یعنی دیشب مست کردم و‌ اومدم با معلمم‌خوابیدم؟!

@khanzadehhe
❄️❄️❄️

🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀

04 Jul, 05:04


❄️
❄️


#پارت٣۱۸
#خان_زاده_دلربا

دوباره گارد میگیرم:

-تو چی؟ زن سن بالا دوست داری؟ خجالت نکشیدی با ملوک السلطنه بودی؟! زنی که هم سن مادرت بود!!

با حرص میگه:

-تا ابد می خوای تو‌سرم بکوبی!!

سرمو تکون میدم:

-آره درست مثل تو!

دستشو‌بالا میاره:

-باشه! اصلا از این لحظه به بعد حرفی نمیزنم!

می خوام چیزی بگم که یهو سرم گیج میره. میخوام بیفتم که اهوراخان سفت بازوم رو می چسبه:

-خوبی؟

دستمو به سرم میگیرم و‌روی کاناپه میشینم. آروم میگم:

-یه لحظه سرم گیج رفت!

مردک سواستفاده گر دستی به گونه هام میکشه و میگه:

-بذار یه چیزی بیارم شاید برات خوب باشه!

وقتی برمی گرده یه مایع عجیب تو لیوان استیل ریخته. میگم:

-این چیه؟

-معجونه؟

بوش میکنم‌و‌صورتم رو تو هم می کشم:

-اوه! چه بوییم داره! می خوای منو بکشی؟


میخنده:
-نه عزیز من! معجونه به کسی که نصف شبای بی تو رو مست گذرونده و صبح با سردرد بیدار می شد اعتماد کن! این حالتو خوب میکنه!

پوزخندی میزنم:

-شب های با منم مست بودی!

بینیم رو میگیرم ‌و یک نفس محتویات لیوان رو سر میکشم و می شنوم:

-یک ساله نمی خوردم... تا اینکه امشب... تو باعث شدی این روزه یک ساله بشکنه!
@khanzadehhe
❄️❄️

1,858

subscribers

45

photos

6

videos