#هنرپیشه_جذاب
#قسمت_صدوهشت
و شهرام عجیب نخش گیر کرده بود در دست و پای این دختربچه برای کشف این تغییر ناگهانی...
بیکار بود دیگر، زاغ سیاه چوب زدن که اشکالی نداشت، داشت؟
ماشین را جایی که در تیررس نگاه تپش نبود پارک کرد و خیره شد به دخترکی که با انگشتان دستش کشتی می گرفت و نگاهش سرگردان خیابان...انتظار کشنده بود!
اما زیادم طول نکشید که مزداتری سفید رنگ کنار تپش ترمز کرد و شهرام متعجب به آریوی نگاه کرد که به تپش اشاره کرد سوار شود!
دقیقا صنم این سوپراستار ایرانی که هیچ سنخیتی با این دختربچه نداشت و حتی در هیچ فیلمی هم، هم بازی نشده بودند چه بود؟
آریو، مردی که در سینما به عنوان چهره ای مغرور که حتی با خبرنگارها هم به زور مصاحبه می کرد از کجا باران را می شناخت؟
هجوم سوال های متعدد گیجش کرد و می دانست این فقط کنجکاوی است ...این دختربچه اصلا توجه اش را جلب نکرده است!
تپش سوار شد و شهرام فکر کرد دفعه ی بعد باید حتما بپرسد هر چند زیادی فضولی است!
و تپش سوار شده بدون آنکه نشان دهد از آن داد پشت تلفن ترسیده جسارت قلمبه کرد و گفت:چته؟ چیکارم داشتی؟
آریو با اخم وحشیانه ای که روی صورتش جولان می داد پا روی گاز گذاشت و گفت:واسه چی سوار ماشین اون مردیکه شدی؟
-اون مردیکه؟ از کی تا حالا؟
-تپش جواب منو بده، رو اعصاب نباش!
-دردم میاد این همه همیشه خودرای هستی، آخه به تو چه لعنتی!
-می خوای بدونی؟...از وقتی پاتو تو زندگی من گذاشتی...
-خب که چی؟ آقا هر کسی تو زندگیش یه بار اشتباه می کنه...میشه دست از سرم برداری؟
آریو لبخندی زد و گفت:عروسک اومدنت دل بخواهی بود رفتنت از این به بعد دست منه فهمیدی؟
-و اگه نخوام؟
-مگه مهمه؟
تپش پرحرص به سمتش چرخید و گفت:یعنی چی؟
آریو گفت:می خواستی بری دانشگاه؟
-گور پدر اون دانشگاه کوفتی، حرفتو کامل بزن لعنتی!
آریو بی هوا روی ترمز زد که تپش به جلو پرت شد اما قبل از اینکه کامل به سمت شیشه برود آریو دستش را مقابل سینه اش گذاشت تا از برخوردش به شیشه جلوگیری کند.تپش نفس حبس شده اش را بیرون داد و با خشم غرید:وحشی چته؟
و آریو مردانه پرسید:خوبی؟ جاییت درد نیومد؟
دلش برای این نگرانی زخم خورده ی صدایش بلرزد یا مبهم بودن کلامش حرص زده اش کند؟
-دستتو بردار!
آریو دست عقب کشید که تپش گفت:حرفتو بزن!
-جسارت بهت میاد!
-دارم بزرگ میشم.
-حیفه!
-مهم نیست!
آریو کلافه گفت:دیگه با شهرام یا هر مردی دیگه ای جایی نمیری!
تپش پر حرص گفت:جایی نمی رفتم، فقط داشت منو می رسوند!
آریو با اخم گفت:زنگ می زدی به من!
-تازگیا راننده شدی؟
برگشت، خیره شد به فیروزه ی چشمانش و چقدر تازگی دیکته کرده بود برای خودش: این چشم ها دنیای دوست داشتن است!
"چه کاری از دستم بر می آید...وقتی عشق...تمام خودش را می ریزد در چشمان تو!"*
و تپش پلک لرزاند از این همه خیرگی و این مرد امروز یک مرگش نبود؟
به آرامی پرسید:چته؟
-خوب نیستم!
دل لرزاند، آریو، مرد روزهای مرگ بارش، مرد روزهای عاشقیش خوب نبود!
یادش رفت ناراحت است...
یادش رفت این همان مرد تمام بدی هاست...
یادش رفت این مرد فقط عذاب است...
دل لرزاند و خاک بر سر این دل که زود وا می دهد...واقعا که بچه بود!!
-چرا؟!
-چی گفت بهت؟
-کی؟
-حیاتی!
متعجب به آریو نگاه کرد و گفت:چرا این همه مهمه؟ اون حرفی نزد فقط گفت چرا رانندگی یاد نمی گیری که تو رفت و آمدت مشکل نداشته باشی منم گفتم پدر اجازه نمی دن!
ناآرام بود، خودش هم نمی دانست دردش چیست؟ فقط می دانست دلتنگ است و محتاج همین دخترک چشم آبی که امروز تا توانسته بود برایش شاخ و شانه کشیده بود!
-من باید برم دانشگاه!
بی حرف ماشین را روشن کرد و گفت:خودم میام دنبالت، هروقت که اینجا بازی داشتی، فقط بهم زنگ بزن!
-مزاحم نیستم!
هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...
@joorvajoora_story