رمان و داستان های خواندنی @joorvajoora_story Channel on Telegram

رمان و داستان های خواندنی

@joorvajoora_story


لینک مجله جورواجورا
@joorvajooraMag

رمان و داستان های خواندنی (Persian)

با عنوان "رمان و داستان های خواندنی"، کانال تلگرامی @joorvajoora_story یک فضای جذاب برای علاقمندان به داستان ها و رمان های جذاب است. اگر علاقه مند به خواندن داستان های جذاب و هیجان انگیز هستید، این کانال برای شما مناسب است. از داستان های کوتاه تا رمان های بلند، در این کانال می توانید دنیایی از داستان های متنوع را بیابید. nnاسم کاربری کانال @joorvajoora_story نشان از محتوای جذاب و متنوع داستان های ارائه شده در این کانال دارد. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از داستان های خواندنی و هیجان انگیز دسترسی خواهید داشت که می تواند شما را به خواندن مشتاق تر و معتاد کند. nnهمچنین، کانال دیگری به نام @joorvajooraMag همگام با این کانال وابسته به مجله جورواجورا می باشد. با پیوستن به این مجله، شما می توانید از مقالات و محتواهای متنوع و جذاب در زمینه های مختلف لذت ببرید. بنابراین، اگر دنبال یک کانال پر از داستان های جذاب و انگیزنده هستید، به کانال @joorvajoora_story و مجله جورواجورا به آدرس @joorvajooraMag بپیوندید و از محتواهای فوق العاده آنها لذت ببرید.

رمان و داستان های خواندنی

03 Oct, 12:22


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدوهشت

و شهرام عجیب نخش گیر کرده بود در دست و پای این دختربچه برای کشف این تغییر ناگهانی...
بیکار بود دیگر، زاغ سیاه چوب زدن که اشکالی نداشت، داشت؟
ماشین را جایی که در تیررس نگاه تپش نبود پارک کرد و خیره شد به دخترکی که با انگشتان دستش کشتی می گرفت و نگاهش سرگردان خیابان...انتظار کشنده بود!
اما زیادم طول نکشید که مزداتری سفید رنگ کنار تپش ترمز کرد و شهرام متعجب به آریوی نگاه کرد که به تپش اشاره کرد سوار شود!
دقیقا صنم این سوپراستار ایرانی که هیچ سنخیتی با این دختربچه نداشت و حتی در هیچ فیلمی هم، هم بازی نشده بودند چه بود؟
آریو، مردی که در سینما به عنوان چهره ای مغرور که حتی با خبرنگارها هم به زور مصاحبه می کرد از کجا باران را می شناخت؟
هجوم سوال های متعدد گیجش کرد و می دانست این فقط کنجکاوی است ...این دختربچه اصلا توجه اش را جلب نکرده است!
تپش سوار شد و شهرام فکر کرد دفعه ی بعد باید حتما بپرسد هر چند زیادی فضولی است!
و تپش سوار شده بدون آنکه نشان دهد از آن داد پشت تلفن ترسیده جسارت قلمبه کرد و گفت:چته؟ چیکارم داشتی؟
آریو با اخم وحشیانه ای که روی صورتش جولان می داد پا روی گاز گذاشت و گفت:واسه چی سوار ماشین اون مردیکه شدی؟
-اون مردیکه؟ از کی تا حالا؟
-تپش جواب منو بده، رو اعصاب نباش!
-دردم میاد این همه همیشه خودرای هستی، آخه به تو چه لعنتی!
-می خوای بدونی؟...از وقتی پاتو تو زندگی من گذاشتی...
-خب که چی؟ آقا هر کسی تو زندگیش یه بار اشتباه می کنه...میشه دست از سرم برداری؟
آریو لبخندی زد و گفت:عروسک اومدنت دل بخواهی بود رفتنت از این به بعد دست منه فهمیدی؟
-و اگه نخوام؟
-مگه مهمه؟
تپش پرحرص به سمتش چرخید و گفت:یعنی چی؟
آریو گفت:می خواستی بری دانشگاه؟
-گور پدر اون دانشگاه کوفتی، حرفتو کامل بزن لعنتی!
آریو بی هوا روی ترمز زد که تپش به جلو پرت شد اما قبل از اینکه کامل به سمت شیشه برود آریو دستش را مقابل سینه اش گذاشت تا از برخوردش به شیشه جلوگیری کند.تپش نفس حبس شده اش را بیرون داد و با خشم غرید:وحشی چته؟
و آریو مردانه پرسید:خوبی؟ جاییت درد نیومد؟
دلش برای این نگرانی زخم خورده ی صدایش بلرزد یا مبهم بودن کلامش حرص زده اش کند؟
-دستتو بردار!
آریو دست عقب کشید که تپش گفت:حرفتو بزن!
-جسارت بهت میاد!
-دارم بزرگ میشم.
-حیفه!
-مهم نیست!
آریو کلافه گفت:دیگه با شهرام یا هر مردی دیگه ای جایی نمیری!
تپش پر حرص گفت:جایی نمی رفتم، فقط داشت منو می رسوند!
آریو با اخم گفت:زنگ می زدی به من!
-تازگیا راننده شدی؟
برگشت، خیره شد به فیروزه ی چشمانش و چقدر تازگی دیکته کرده بود برای خودش: این چشم ها دنیای دوست داشتن است!
"چه کاری از دستم بر می آید...وقتی عشق...تمام خودش را می ریزد در چشمان تو!"*
و تپش پلک لرزاند از این همه خیرگی و این مرد امروز یک مرگش نبود؟
به آرامی پرسید:چته؟
-خوب نیستم!
دل لرزاند، آریو، مرد روزهای مرگ بارش، مرد روزهای عاشقیش خوب نبود!
یادش رفت ناراحت است...
یادش رفت این همان مرد تمام بدی هاست...
یادش رفت این مرد فقط عذاب است...
دل لرزاند و خاک بر سر این دل که زود وا می دهد...واقعا که بچه بود!!
-چرا؟!
-چی گفت بهت؟
-کی؟
-حیاتی!
متعجب به آریو نگاه کرد و گفت:چرا این همه مهمه؟ اون حرفی نزد فقط گفت چرا رانندگی یاد نمی گیری که تو رفت و آمدت مشکل نداشته باشی منم گفتم پدر اجازه نمی دن!
ناآرام بود، خودش هم نمی دانست دردش چیست؟ فقط می دانست دلتنگ است و محتاج همین دخترک چشم آبی که امروز تا توانسته بود برایش شاخ و شانه کشیده بود!
-من باید برم دانشگاه!
بی حرف ماشین را روشن کرد و گفت:خودم میام دنبالت، هروقت که اینجا بازی داشتی، فقط بهم زنگ بزن!
-مزاحم نیستم!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

25 Aug, 09:04


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدوهفت

ویبره گوشی در جیبش باعث شد از شهرام عذر بخواهد، گوشی را بیرون آورد با دیدن نام آریو اخم کرد و روی چه حسابی بعد از آن رفتار تحقیر آمیز زنگ زده بود؟
پر از خشونت گوشی را در کیفش هل داد و امروز اصلا حوصله اش را نداشت...اصلا هم تقصیر شهرام نبود!
-دوست پسرته؟
زیادی پررو نشده بود؟
تند برگشت و گفت:همیشه اینجوری قضاوت می کنین؟
شهرام شانه ای بالا انداخت و گفت:فقط یه حدسه!
-قرار نیست همه حدساتونو بیان کنین، اینطور نیست؟
-چه اشکالی داره؟
-من بهش میگم فضولی!
-من بهش میگم بیشتر دونستن!
در دل پرویی نثارش کرد و حیف کیف کوله اش وگرنه برای صورتش خوب بود!
-نگفتی؟
تپش متعجب پرسید:چی؟!
-دوست پسرت بود؟
-آقای حیاتی؟!
-من گفتم بگو شهرام...فک نکنم جواب سوالم این همه سخت باشه؟
-نخیر نبود!
شهرام از لحن تندش خندید و گفت:خونسرد باش دختر جون، پیشنهاد قتل که ندادم بهت!
نفسش را تند بیرون داد و گفت:با این حساب منم الان می تونم بیشتر بدونم ها؟
-چرا که نه!
-دوست دختر دارین؟
-بله، دو تا!
لبخند زد و گفت:چه پر اشتها!
شهرام شانه ای بالا انداخت و گفت:تقصیر من نیست، خودشون خواستن، باهمم کنار اومدن!
تپش خندید و گفت:خیلی جالبه!
صدای ویبره دوباره بلند شد، تپش پر اخم گوشی را درآورد و دکمه تماس را زده گفت:فرمایش؟!
بد که نبود، بود؟
شهرام موزبانه لبخند ضمیمه کرده بود روی لب هایش...و تپش فکر می کرد این همه تخس بودن حق آریوست!
کم نمی آورد اگر این دختر بچه قصد داشت با این تخسی برایش خط و نشان بکشد!
خشک و سرد گفت:کارت دارم؟
-نه بابا، هنوز کار شما ادامه داره؟ فک کردم همون روز کارت باهام تموم شده!
فریاد کشید:خفه شو تپش، مثه بچه آدم قبل از اینکه شهرام حیاتی برسوندت دانشگاه یه جا پیاده میشی فهمیدی؟
وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن ماشین آریو رنگش پرید و او از کی در تعقیبشان است؟
-شنیدی چی گفتم تپش؟
ترسیده گفت:باشه باشه!
شهرام متعجب گفت:چی شده؟!
تپش تماس را قطع کرده لبخند عجولانه ای زد و گفت:هیچی!
-هیچی و این همه ترس؟
-لطفا منو سر همین میدون پیاده کنید؟
-گفتم بیکارم، می رسونمت!
تپش سعی کر خونسرد باشد، شمرده گفت:کاری برام پیش اومده، من همین جا پیاده میشم.
شک زیر پوستش دوید و این دختر که خوب بود؟
گوشه ی میدان روی ترمز زد و گفت:من ترجیحا همیشه رو حرفم هستم اما چون خواستی اینجا پیاده شی بفرمایید!
-ممنونم که تا همین جام زحمت کشیدین!
شهرام سر تکان داد و تپش پیاده شده دستی برای شهرام تکان داد و گوشه ی میدان منتظر مردی بود که اصلا نمی دانست چرا این همه عصبانی است!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

25 Aug, 09:03


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدوشش

آریو خمیازه ای کشید و گفت:تیامین پاشو نهالو بیدار کن، من صبحانه بزارم.
تیامین تکانی به تنش داد با چشمانی بسته گفت:به من چه؟
آریو سر تکان داد و بلند شده به سوی اتاقش رفت، در را باز کرده با دیدن جای خالی نهال، متعجب شد اما زیر لب گفت:تموم شد بلاخره!
بی اختیار لبخند زد...تمام شده بود...این بازی چند ساله بلاخره تمام شده بود...
از اتاق بیرون زد، چقدر امروز صبحانه می چسبید!
یکراست به سمت آشپزخانه رفت و امروز هوس املت کرده بود...پر ملات...پر از روغن...پر از کالری...یک امروز را گور پدر هیکل بی نقصش...امروز می خواست عشق کند!
چندین گوجه از یخچال بیرون آورد و مشغول شد، تیامین متعجب از سروصدا سرش را بلند کرد و گفت:چه خبر شده؟
آریو با خنده گفت:رفت!
تیامین لبخند ضمیمه کرد کنج لب کج شده اش و چه خوب...یکی از کابوس های دائمی این پسرعموی تخس تمام شده بود!
صدای جلیز ولیز روغن اشتهای تیامین را تحریک کرده بلند شد و گفت:بیشتر بزار که دلم زیادی خواسته امروز!

******

کوله ی کوچک مشکی رنگش را روی شانه اش انداخت دکمه های پالتوی مشکی رنگش را بست و با عجله از شهرک سینمایی بیرون زد و وای که امروز دیر می رسید و این بار پدرش حتما سر کلاس راهش نمی داد.
لب جوید...امان از این سکانسی که 20 بار برداشت شد تا بلاخره خنده ی اعضا تمام شده فیلم گرفته شد.
حرص خورد و لرز افتاد به پاهایش و چرا امروز به نظرش اسپرت قرمزش تنگ بود؟ انگشت شصتش درد می کرد و مصیبت که یکی دو تا نبود.
اما گاهی خدا هم کمی شیطان می شود...پارتی بازی می کند...خداست دیگر...
ماشین سفید رنگ شهرام حیاتی کنار پایش ترمز کرد و گفته بود واقعا از این مرد زیادی جنتلمن خوشش می آید؟
در دلش بوسه برای خدا فرستاد و ماهی نبود که....شاه ماهی می فرستاد...
شهرام شیشه پایین کشید و گفت:خانم کوچولو هوا به این سردی چرا هرروز تنها میری؟ بیا بالا تا یه جاهایی برسونمت!
الان که وقت تعارف نبود!
در جلو را باز کرد...مگر شهرام راننده بود...هوم؟!
جلو نشسته دستش را جلوی بخاری ماشین گرفته و گفت:ببخشید مزاحم شدما...هوا خیلی سرده، باید برم به دانشگاه برسم می دونم این بارو دیر کنم استاد راهم نمیده!
شهرام شیشه را بالا کشید و خندید و گفت:میرسونمت باران خانوم!
پا روی گاز گذاشت و گفت:18 سالت شده؟
متعجب نگاهش کرد و این همه بچه بود؟
-بله، من ماه دیگه 19 ساله میشم.
شهرام متین لبخند زد و چال گونه ی راستش را به رخ کشید و لامصب خواستنی بود دیگر...
-منظورم این بود وقتی 18 ساله ات تمومه چرا رانندگی یاد نمی گیری که رفت و آمدت راحت تر باشه؟
-پدر اجازه نمیدن، گفتن 20 ساله که شدی!
شهرام سری تکان داد و گفت:اما سخته و من فکر می کنم پدرت باید یه تجدید نظری توی عقیده شون داشته باشه!
شانه بالا انداخت و هرروز می گذشت...یک جوری بلاخره...عین امروز...
دستش که گرم شد کنار کشید و گفت:تا هرجا مسیرتونو منو ببرین بقیه شو خودم میرم.
-بیکارم، اگه نیم ساعت مشغول باشم به جایی برنمی خوره!
لبخند زد و سخاوتمند بودن هم باید به شخصیتش اضافه می کرد؟
-پدرت چیکاره اس باران خانوم؟
فضولی می کرد دیگر؟!
-پدر پزشکن و تو دانشگاه تدریس می کنن!
شهرام سر تکان داد و گفت:عالیه!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

25 Aug, 09:03


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدوپنج

تیامین به مبل تکیه داد و گفت:دلم براش می سوزه!
علی برافروخته گفت:تیامین؟!
عسل به شانه ی علی زد و گفت:علی آروم باش، چته تو؟
آریو فنجانی برداشت و گفت:کافه تونو بخورین، میام.
به سمت اتاق خوابش رفت، داخل شده ، نهال را مچاله شد روی تخت دید و دلش سوخت اما هنوز هم مسرانه باور داشت که حقش بود.
-بیا اینو بخور گرم بشی.
نهال با صدای آرامی گفت:متشکرم نمی خوام.
اخم کرد و اصلا حوصله ناز و نوز خانم را نداشت!
کنارش نشسته دستش را گرفته فنجان را در دستش گذاشت و گفت:بخور گرم بشی، بدنت احتیاج داره.
نهال دست آریو را گرفته گفت:بمون، کنارم بمون، فقط اینجوری آرومم.
آریو دستش را کشیده گفت:خیلی وقته تو دیگه آرومم نمی کنی که بتونم آرومت کنم.
-چی شده؟ چرا تموم شد؟
-تو خواستی که من نخواستم؟
-من فقط دلم پیشرفت می خواست، می خواستم عین تو بشم، همه بشناسنم، برای عکس گرفتن باهم برا یه امضا سرو دست بشکونن، صف بگیرن و من لبخند بزنم، می خواستم تو چشم باشم عین تو، من معروف بودنو دوست داشتم...اما قول داده بودم بر گردم...بد شدم، بد کردم اما دلم هنوز برای توئه...اگه جسمم رفته اما به خدا هنوز عاشقتم.
آریو پوزخندی زد و گفت:یعنی فک کردی من این همه روشن فکرم که زنی بخوابم که زنانگیشو تاراج کردن؟ اونم نه یه مرد؟
نهال بغض ترکاند و اشک مروارید کرد و چرا هر چه می گفت در دل این مرد جا نمی شد؟
-می تونی ببخشیم؟
-نمی دونم...بهم لطف نکردی که ، همش درد دادی زمان می خواد برا بخشش!
آریو روی تخت بلند شد و گفت:شاید بهتر باشه امشبو اینجا بمونی، بهتره تمام افکارتو بریزی دور و امشب فقط به خوب شدنت فکر کنی، ...من از فردا دیگه نمی خوام نه اسمی ازت بشنوم نه ببینمت...می خوام از فردا زندگی کنم بدون تو و افکار مربوط تو...و تنها خواهشم اینه ...تو زندگیم تموم بشو!
جمله ی آخر هق نهال را بلند کرد....
"و سرانجام یک عشق نافرجام...یکی بود...یکی نابود."*
و دقیقا کدامشان در این عشق به ثمر ننشسته نابود شده بودند؟!
آریو از در بیرون زد و نهال فنجان را روی میز گذاشت و هق زد و بد کرده بود.بد شده بود...خدایا بدها را هم دوست داری؟
...دکتر آماده بود و معاینه کرده، پانسمان کرده بود و آخر سر هم چند پیشنهادی مراقبتی و السلام!
علی و عسل رفته بودند و تیامین مانده بود و نهال روی تخت آریو دراز کشیده این آخرین شب ماندن هایش بود.از فردا همه چیز تمام می شد و آریو دیگر مرد رویاهایش نبود.
مرد خوب بودن هایش نبود.
آریو...
مرد آرزوهایش چقدر دور ایستاده بود.اندازه کوهی به کوهی دیگر که نوید نرسیدن می داد!
چشم که روی هم گذاشت فقط فکر کرد باید برگردد...با تمام رسوایی به بار آمده در ایتالیا بهترین جا آنجایی بود که یک بی آبرویی آنقدرها هم مهم نبود...خوابیدن با یک پرتستان زن دار مهم نبود.شایعه همیشه هست اما همیشگی نیست...بعد از 2 ماه بلاخره کم رنگ شده بود.باید می رفت و تا جوان بود بر عرصه ی شوهای ایتالیا می درخشید هنوز خیلی چیزها بود که باید به دست می آورد...شاید از اول هم آریو سهمش نبود.این لقمه زیادی بزرگ بود هر چند این مرد، مرد پیشرفت هایش بود.
مرد عشقی که تا ابد در دلش می ماند!
صبح قبل از اینکه تیامین و آریو را بیدار کند مانتوی زرد رنگ خون گرفته اش را پوشید و پالتوی قهوه ای که از شدت سوزش از پوشیدنش جلوگیری می کرد را پوشید تا رد خون باقی مانده روی مانتویش را بپوشاند.
به آرامی از خانه بیرون زد و خداحافظ عشق خوب ماندنی!
از این به بعد نهال عاشق نمی شد، لذت در کنار کارش...همین کافی بود!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

19 Aug, 19:13


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدوچهار

هنر کند تپش را راضی کند به بودنش که هر دفعه باید جوری گند بخورد به رشته های بافته اش!
داخل آشپزخانه شد و باید یک چیز گرم درست کند...شاید یک کافه میکس شیرین!
دست به کار شد ... نهال آه می کشید از درد و اشک می ریخت از زور ترد شدنش و به این زودی از دل رفته بود؟!
صدای زنگ، آریو را بیرون کشاند، یکراست به سمت در رفت اما با دیدن تیامین که به همراه علی و عسل ایستاده بودند متعجب شد و زیر لب گفت:تیامین که کلید داره!
دکمه را زده، نهال به زور گفت:دکتر رسید؟
مثلا اگر جواب دهد اتفاقی می افتد؟
بی جواب به سمت آشپزخانه رفت و تیامین پرسروصدا داخل شد و با خنده گفت:ببین کی اینجاس؟
اما با دیدن نهال اخم درهم کشیده ساکت شد و باز هم این دختر؟
علی، تیامین را کنار زده گفت:بابا بچه غول برو اونور بزا بیایم داخل!
علی داخل شد با دیدن نهال گریان و شرمنده اخم درهم کشید و حق به جانب گفت:تو؟!
علی کامل تیامین که مشغول درآوردن کفش هایش بود و در فکر را کنار زد و داد زد:آریو؟
عسل متعجب به دختر وسط سالن نگاه کرد و چقدر قیافه اش آشنا بود!
آریو روبروی اپن ایستاد و گفت:سلام، خوبین؟ یادی از فقرا کردین؟
علی با عصبانیت گفت:این اینجا چیکار می کنه؟
نهال پر از حقارت بلند شده با کمری از فرط سوزش نفسش را گرفته بود گفت:من داشتم می رفتم!
آریو پر اخم گفت:بگیر بشین تا دکتر نیومده جایی نمیری!
تیامین در را بسته داخل شد و با دلسوزی به نهال که لب می گزید از درد گفت:بشین نهال!
علی با خشم گفت:چی رو بشینه؟ این همون نبود که به خاک سیاه نشوندش؟ آریو کم کشید؟
رو به آریو گفت:کم کشیدی؟ بدبخت نزدیک بود بیمارستان بستری بشی، حالا خانوم باز اینجا چیکار می کنه؟
عسل به علی نزدیک شده به آرامی گفت:علی تو دخالت نکن!
نهال مانتوی زدر رنگش را روی مبل چنگ زده گفت:من نباید میومدم....
تیامین به سویش رفت بازویش را گرفت و نجوا کرد:می دونم امروز چی شده، حالت خوب نیست، بشین بهتر شدی بعد برو!
نهال مستاصل به تیامین نگاه کرد که آریو گفت:جوش نیار علی، حالش خوب نیست بهتر بشه میره.
قلبش تیر کشید و آریو فقط همین قدر برایش مایه می گذاشت؟
عسل دست دور کمر علی انداخته او را به سمت کاناپه کشاند و گفت:خودشون حل می کنن قربونت برم!
علی پر از لج گفت:حیف من که تو فکر توئه خرم!
آریو لبخند زد و گفت:بشینین براتون کافه میکس بیارم.
تیامین کنار نهال نشست و گفت:خوبی؟
نهال آه کشید و پر از بغل سیب شده اش گفت:خوب؟ دیگه نمیشناسمش!
تیامین دل سوزاند و این همه ضربات شلاق حق بود و ناحق!
آریو با سینی فنجان ها بیرون آمد و گفت:الان دکتر می رسه، اگه راحت نیستی برو تو اتاق خواب دراز بکش.
از این بهتر نمی شد و این علی چقدر غریبه شده بود!
بلند شد و به سمت اتاق رفت که تیمین پرسید:کی اومد؟
-نیم ساعتی میشه.
علی با اخم گفت:چرا راش دادی؟
آریو سینی را روی میز گذاشت و گفت:کسیو نداره، قبل از اینکه یه آشغال باشه یه آدم و البته یه زن، نمی خواستم بی رحم باشم.
-حقش بود.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

19 Aug, 19:12


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدوسه

پر از خشم بود و فریاد...
لعنت به آپارتمان که هی حق همسایه را چماق می کردند و در سرش می کوفتند و گرنه....نهال الان امانی از فریادهایش نداشت.
جلو در رسیده، نهال را با چهره ی خیسش و موهایی که ناشیانه از زیر روسری کوتاهش بیرون زده بود و تکیه به دیوار روبروی در خانه اش ایستاده بود دید با بیزاری و خشمی که مدام سعی می کرد خونسرد باشد گفت:واسه چی اومدی؟
صدای آریو حتی پر از خشمش هم امنیت بود!
سر بلند کرد و تکیه از دیوار گرفت، در حالی که با آستین مانتوی زرد رنگش اشک هایش را پاک می کرد با شدت بغضش گفت:تورو خدا آریو!
کمرش شدید می سوخت و حالا که از خنکای دیوار فاصله گرفته بود انگار آتشش زده اند!
درد در چهره اش خنجر کشید، با بغضی که خورده نمی شد گفت:کمکم کن!
یک جاهایی هر چقدر هم بی رحم باشی و خاکستری دلت لنگ می زند به رشته های بافته شده!
دل است دیگر...احمق و بی منطق!
بی حرف کلید را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد با تخسی گفت:برو داخل!
نمی توانست از این همه درد لبخند بزند، فقط سرش را تکان داد و زودتر از آریو داخل شد.آریو پشت سرش داخل شده، در را بست که نهال پر از ترس گفت:می تونم مانتومو در بیارم؟
آریو بی میل گفت:راحت باش!
خسته بود...چه روز مزخرفی!
یکراست به اتاقش رفت تا لباس راحتی بپوشد. تمام ذهنش پر از بودن های تپش و نگاه فراریش بود و پس کی می توانست یک روز بی دغدغه با عروسکش داشته باشد؟
لباس راحتی تن زد و نفس بیرون داد و این هم شد زندگی؟
از اتاق که بیرون رفت، نگاهش تاب خورد روی کمر نهالی که زخمی بود و دلش رفت و چرا این همه بد شده بود؟
با صدای آرامی گفت:بخواب زنگ بزنم دکتر بیاد زخماتو پانسمان کنه!
نهال به آرامی گفت:نمی خواد!
-بخواب فقط.
نهال به زحمت روی شکم، روی کاناپه اسپرتش دراز کشید که آریو گوشی تلفن را از روی اپن برداشته، شماره دکتری که معمولا برای ویزیتش می آمد را گرفت و بعد از مکالمه ی کوتاهی از او خواست تا خود را زود برساند.
آریو نگاهی به مانتوی زرد رنگ نهال که از خونی که به آن چسبیده بود دیگر به هیچ عنوان قابل استفاده نبود انداخت و دلش پر شد از این همه بی رحمی و انتقام تا این حد؟
به آشپزخانه رفت و فورا آب قندی درست کرده به سویش برگشت و گفت:اینو بخور یکم حالت جا بیاد.
نهال دستش را رد نکرده لیوان را گرفت، جرعه ای نوشید که آریو روبرویش نشسته گفت:کی رسوندت اینجا؟
-خودم اومرم.
آریو پر از تمسخر گفت:حتما با این سرو وضع؟
نهال درمانده گفت:همه تو این خراب شده که منو نمی شناسن، خوب هم هست.
آریو آهانی گفت و بلند شده گفت:خود کرده را تدبیر نیست!
نهال فورا گفت:من کاری نکردم.
از واکنشش تنش سوز داد و آریو پوزخند زده به سمت آشپزخانه رفت و گفت:تو که راست میگی؟!
-به خدا کاری نکردم.
آریو پر خشم داد زد:قسم نخور عوضی، حتتما بغل خوابیات با فریبرزم دروغ بوده ها؟ ....خیلی بچه ای که فکر کردی ریز کارات به هم نمیرسه وقتی همه می دونن چقد به خونت تشنه ام.
نهال پر بغض گفت:نمی خواستم اینجوری بشه...نادیده ام گرفتی.
-برا هرز پریدنات دلیل خوبیه...آفرین!
نهال نالید:درکم کن توروخدا!
آریو پوزخندی زد و گفت:خدارم می شناسی؟...چطوری درکت کنم؟ وقتی زمستان تو اون برفا، داد زدی دیگه دوستت ندارم، شاخه گلی که پر عشق گرفتمو پرت کردی تو صورتم و با نفرتت آتیش زدی به جونم درکت کنم؟ ....تو کتم نمی ره...یعنی می خوام تا صد سال سیاهم تو کتم نره...تو کتم بره که بمونم؟ با تو؟ نه عزیزم همه یه جایی بزرگ میشن عاقل میشن، شاید کمی دیر اما اتفاق می افته...برام مردی، نهالی تو زندگی من نیست...فقط محض اطلاعت اگه الان اینجایی و تو خونه ام، دلم سوخته، خواستم انسان باشم کمک کنم، پس بیخیال موش مردگی و ناز و عشوه میشی و بعد از اینکه دکتر اومد و معاینه ات کرد راهتو می کشی میری، حوصله تو ندارم پس هرچه بیشتر شر کم کنی به نفعه هم من هم تو!
نهال اشک ریخت و دلش رفت برای آریوی که لپ سرخ می کرد از یک بوسه، و عشق می کرد وقتی برایش بلوزی انتخاب می کرد...دلش رفت برای آن دوستت دارم های درگوشی و عشقم گفتن های پر احساس...دیر شده بود؟ دیر رسیده بود؟
صورتش را با دست پوشاند و هق زد و امشب این آریو بی رحم است....
نه دلی برای سوختن برای این اشک ها دارد و نه حتی وقتی!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

19 Aug, 19:12


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدودو

-نقش روبروت کیه تو این فیلم؟
تپش هر دو دستش را دور فنجان حلقه کرده تا گرمای فنجان دستانش را گرم کند گفت:شهرام حیاتی و یوسف دلاور.
ابرو بالا انداخت و شهرام راضی به بازی با یک دختر تازه کار شده بود؟
کمی عجیب بود اما هیچ چیز از این مرد که لقب جنتلمن سینمایی را یدک می کشید بعید نبود.
قهوه و کیک خورده شد و این فضای کوچک، عجیب دلچسب بود وقتی این دو تن گر گرفته از باهم بودن های کوچکشان غرق لذت می شدند.
آریو سینی فنجان و بشقاب ها را به کافی شاپ پس داد و دوباره سوار شده گفت:کجا بانو؟
تپش شانه ای بالا انداخت و آریو گفت:دیرت نمیشه؟
-اطلاع دادم.
بهتر از این هم بود؟
آریو ماشین را روشن کرد و با اینکه از اول گفته بود خرید اما الان هیچ پیش زمینه ای نداشت.فقط می خواست تپش باشد.
صدای زنگ گوشی آریو، نگاه کنجکاو تپش را به گوشی مشکی روی داشبورد کشاند و آریو بی خیال گوشی را برداشته، دکمه را فشرد، گوشی را به گوشش چسباند و گفت:الو، بفرمایین!
صدای پر از دلشکستگی نهال طنین انداخت که با هق گفت:آریو!
نفهمید چطور پایش روی ترمز رفت و محکم وسط خیابان توقف کرد.حیرت زده گفت:نهال؟
-خواهش می کنم کمکم کن.
تپش با دلی لرزیده، همه تن گوش شد و باز هم این زن زیبا؟
-کجایی نهال؟
-آریو، من کاری نکردم، آریو..
پر از حرص داد زد:کجایی؟
-جلو در خونت!
-اونجا چیکار می کنی؟
-کسیو نداشتم، تورو خدا آریو...
با بیزاری گفت:بمون میام!
تماس را قطع کرده با ناراحتی گوشی را روی داشبورد پرت کرد و داد زد:لعنت خدا بهت!
تپش به آرامی گفت:چی شده؟
آریو با تخسی گفت:می رسونمت خونه!
-نمی خوای بگی چی شده؟
-بزار بعد تپش!
دلخور شد، حقش این که نبود، بود؟
سر برگرداند و با دلخوری زیادی معلومی گفت:باشه!
و آریو کلافه تر از همیشه...چرا این دختر در زندگیش تمام نمی شد؟
سهم آرامشش چقدر بود؟
ماشین را به طرف خانه تپش راند و چرا هر وقت می خواست کمی با عروسکش باشد باید یک چیزی اوضاع را خراب می کرد؟
پر از حرص و پایی که روی گاز فشار می آورد به سمت خانه ی سیاوش حرکت کرد و در دل هر چه بد و بیراه بلد بود نثار نهالی کرد که اصلا از حالش خبری نداشت.
جلوی خانه ی سیاوش که توقف کرد، تپش سرد گفت:مرسی!
همین؟ برای امروزی که خراب شد همین کافی بود؟
به آرامی گفت:متاسفم!
و چقدر صبور بود که جلوی خودش را گرفت و نگفت برو با آن نهال دربه در خوش بگذران!
-مهم نیست!
دستش به سمت دستگیره رفت که آریو بازویش را گرفت و گفت:اینجوری نرو!
تپش بازویش را کشید و گفت:بهتره بری به کارت برسی.من دیرم شده.
حسادت که نبود، بود؟
این عروسک چشم آبی حسادت می کرد به نهالی که عملا در زندگیش هیچ جایی نداشت؟
ناخودآگاه لبخند زد و اگر می گفت قند در دلش آب کردند برای دختری که فکر می کرد عشقش را از دست داده زیادی بی جنبه بود؟!
-کمی کنارم بمون!
تپش پر اخم گفت:چرا؟
-بهم انرژی میدی!
تپش به تندی گفت:پس نرو!
-نمیشه!
-چرا؟
-بهم احتیاج داره!
باز هم دلخور شد...پس او چه؟ محتاج نبود؟
-پس برو، وایسادی که چی؟ من آرامش دهنده نیستم.
-تپش؟!
-ها چیه؟ چیکارم داری؟ برو به همونی که به کمکت احتیاج داری برس، وایسادی وقت می گذرونی که چی؟
قبل از اینکه آریو حرفی بزند از دستگیره را گرفت و در را باز کرده، پایش را پایین گذاشت که آریو شانه اش را گرفته خود را به طرفش کشاند و به آرامی کنار گوشش گفت:منو می کشی اینجوری بری!
باز هم این قلب لعنتی سازش را کوک کرد!
اوج گرفت قلبش از ضربان دیوانه وارش و این مرد همیشه و همیشه بلد بود چطور دیوانه اش کند.
ناخودآگاه به طرفش برگشت و خیره ی چشمان قهوه ایش که در چند سانتیش برق می زد شد و گفت:بزار برم!
نهال با آن حال خراب مهم نبود، بود؟
-با من بیا خونه ام.
حیرت کرد،....
-نمی تونم.
آریو نزدیکتر شده، نفس داغش را کنار گوش تپش فوت کرد و نوازش گرانه گفت:باهام قهر نکن عروسک، من دیوونه میشم.
و تپش خراب تر از آن بود که بیشتر از این تحمل کند.
-نمی تونم، ولم کن برم.
آریو دست هایش را کشیده ناامیدانه خود را عقب کشید که تپش فورا از ماشین پیاده شد و بدون نگاه به عقب خود را به خانه رساند و با این تپش دیوانه وار چه کند؟
آریو پر حرص نفس بیرون داد و زیر لب گفت:خدا لعنتت کنه نهال، همیشه زندگیمو به گند می کشی.
با نگاهش تپش فرار کرده را بدرقه کرد و ماشین را روشن کرده از آنجا دور شد..

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

12 Aug, 10:03


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صدویک

ماشین را دور زده، در جلو را باز کرد و سوار شد.آریو متعجب نگاهش کرد اما زود لبخندی زد زیر لب گفت:شیطون!
سوار شد، که تپش گفت:چی شده؟
آریو متعجب پرسید:باید چیزی شده باشه؟
تپش شانه ای بالا انداخت، که آریو گفت:میری دانشگاه؟
-امروز نه...
آریو ماشین را روشن کرده و گفت:با من بیا خرید.
خرید بهانه بود.دلش فقط بودن هایش را می خواست، پررنگ و خواستنی!
خسته بود...زیاد...اما اگر دلش کمی هوای دو نفره کرده باشد حرفی بود؟
اصلا خستگی کیلویی چند وقتی این مرد پر از دوست داشتن هایی عجیبش او را به یک بودن خوب دعوت می کرد؟
توان ضرب شد در تنش و شوق شکوفه زد در دلش و در حالی که لبخند جوانه می زد روی لب های صورتی رنگش، گفت:به صرف یه قهوه؟
آریو لبخند زد و مهربانه گفت:به صرف یه قهوه با کیک گردویی!
گفته بود این مرد مهربان شده ی این روزهایش را دوست دارد؟
خیره ی ته ریش جذاب شده ی صورتش شد و این مرد چرا همه جوره جذاب است؟
"من یک دخترم، مرا موهایت نه،... مرا ته ریش خسته ات دیوانه می کند."*
آریو ماشین را چرخانده از شهرک بیرون رفت که تپش گفت:چرا نیومدی داخل؟
آریو لبخند کمرنگی زد و گفت:حرف زیاده بچه جون!
منظورش را گرفت و خب حق هم داشت.
...جلوی کافی شاپ کوچکی توقف کرد و گفت:بهترین کیک گردویی های دنیا رو داره.
-زیاد اومدی؟
-همیشه میام.
کمربندش را باز کرد و با تردید پرسید:اشکالی نداره تو ماشین بخوریم؟
زیر یک سقف بودند دیگر...با هم...تنها...چه فرقی می کرد پس؟
-نه، اشکالی نداره!
-زود میام.
تپش سر تکان داد و آریو با عجله پیاده شد و این همه شوق به زق زق آمده در رگ هایش از کجا آمده بود؟
خیره ی بیرون شد و چقدر این مرد را دوست داشت...عجیب و خاص!
گوشیش را از کیفش بیرون آورد، و باید به مادرش خبر می داد کمی دیر می رسد. عمرا می توانست بی خیال این قرار قشنگ شود.
تند تند پیامی تایپ کرد:مامان، فیلمبرداری کمی بیشتر طول می کشه، بعد با آژانس میام، نگران نباشید.
پیام سند شد و او با خیال راحت گوشی را در کیفش هل داد و خیره ی درب مشکی رنگ کافی شاپ شد ،، از پشت شیشه ی دود گرفته کافی شاپ هم خلوتش را حس می کرد.باید یک روزی سری می زد.
آریو با عجله از کافی شاپ با سینی کوچکی بیرون آمد، تپش به عجله اش لبخند زد و این مرد کلا دوست داشتنی بود دیگر...
آریو در را باز کرده داخل شد، سینی را روی پای تپش گذاشت و با هول گفت:کم مونده بود بشناسنم.
تپش خندید و بوی خوب قهوه داغ روی پایش را به مشامش کشید و گفت:بوش وسوسه انگیزه.
-قول میدم خودشم به خوبی بوش باشه!
تپش با شیطنت گفت:رو قولت حساب می کنم.
آریو فنجان قهوه اش را برداشت و بشقاب کیکش را روی پاهایش گاشت و با لذت جرعه ای از قهوه ی شیرینش را مزمزه کرد و گفت:قهوه ی شیرین که دوس داری؟
تپش سر تکان داد و گفت:آره، قهوه رو همه جوره می خورم.
تکه ای کیک در دهانش گذاشت و گفت:بیکاری؟ یعنی منظورم اینه پیشنهاد بازی نداشتی؟
آریو با لذت گفت:تو استراحتم.
تپش لبخند زد و گفت:اوه!
آریو خیره به جلو، کمی قهوه نوشید و گفت:برای اواخر دی ماه یه پشنهاد خوب دارم و احتمالا قبول کنم.
و در دل گفت:احتمالی نیست، تو باشی منم هستم.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

11 Aug, 08:05


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_صد

زیاد بود...خیلی زیاد...آنقدر که گاهی فکر می کرد این زیاد کوچک از سرش هم زیاد است.
به شهرک رسیده، کلاه بافتش را درآورد و روی صندلی انداخت و خدا کند کار تپش تمام شده باشد...
از ماشین که پیاده شد نگاهش را زوم کرد به عواملی که تند تند در حال جابه جا کردن وسایل بودند نگاهی انداخت و باید در این بین عروسکش را می دید.
قدمی به جلو برداشت که با یادآوری شایعات که ممکن بود برای تپش و خودش پیش بیاید.قدم عقب گذاشت و الان وقت دلبرانه هایش نبود.
برگشت سوار ماشینش شد.بهتر بود زنگ بزند.هنوز زود بود شایعه پراکنی برای عروسک دوست داشتنی اش.
گوشیش را برداشت و شماره گرفت.این دختر عجیب پایبندش کرده بود.
بوق خورد.بوق..بوق...
جوابی نبود و دلش رفت برای نگرانی و نگاهش خیره ی کارگرها شد و تپشش کجا بود؟
دوباره شماره گرفت.بوق خورد....1..2...3 بار ...
-بله؟
دلش لرزید و این دختر چه نرمی در این صدا داشت.
-سلام، کجایی تپش؟
قراری برای این همه تخس بودن نداشت اما...
تپش آهی کشیده و گفت:سر صحنه ام.
-کی تموم می کنی؟
-نیم ساعت دیگه.
-سپهر میاد دنبالت؟
-نه خودم میرم.
-من شهرکم، تموم شد منتظرم بیا.
کمی هنگ کرد...دقیقا آریو الان در این شهرک آن هم منتظر چیکار می کرد؟
-باشه!
آریو نفسش را تند بیرون داد و کاش می توانست این همه دلتنگ نباشد...
تماس را قطع کرده، موزیک ملایمی را پلی کرد و سرش را به صندلی تکیه داده، چشم روی هم گذاشت و دوباره جیغ های گوشخراش نهال در ذهنش اکو شد.
چند شب پیش بود که داغ کرده گریه می کرد و سبد سبد قسم می خورد به پاکی...به خوب بودن...به عشق...اما....
فریبرز کارش را خوب بلد بود...بلاخره این هیکل و صورت جذاب باید جایی به درد می خورد دیگر...
در همان مهمانی که تپشش رفت و نهال با چشمانش فریبرز را قورت داد، چراغ ذهنش زیادی نور داد برای انتقامی که از قبل ها برنامه ریزی کرده بود...حقش بود...قسم عشق و آغوش باز برای هرزگی؟ جور در می آید؟ نه....
فریبرز خوب بلد بود...اصلا کارش بود...و خب نهال عجیب بود این همه ساده بودنش...مثلا فرنگ رفته بود دیگر؟!
زود شیفته ی فریبرز خوش قد و قامت شده بود.
انصافا هم فریبرز زیادی خوب بلد بود نقش بازی کند.آن هم مردی عاشق، گرم و جذاب...
شاید اگر نهال آن شب این همه سوسه نمی آمد...این همه اشک تمساح نمی ریخت و دروغ و دروغ بند هم نمی کرد از خیر فکرش می گذشت اما....این دختر استاد بودن های پر از دروغ بود.
عکس هایش پخش شد اما شلاق نخورد فقط محض چند عکس...شلاقش شد جریمه هم آغوشی و خبر یکی از همسایه هایی که پول گرفته بود لو دهد این عشق بازی گرم را...
و خب نقشه گرفت و قاضی حکم شلاق داد در ملاعام و چقدر حیف که زندانی نداشت یا هر چیز دیگری...
اما همین آبروی حراج شده هم دلش را یخ می زد.انتقامش را گرفته بود و گور پدر هر کسی که فکر می کرد آدم با انتقام گرفتن دلش خنک نمی شود.
از الان دیگر کینه ای نداشت.
از الان نهال بخشیده شده بود.
از الان هیچ بغض سرطان شده ای راه گلویش را نمی بست.
از الان چقدر سبک بود.
و چقدر الان را دوست داشت.این همه خوب بودن را دوست داشت.کاش تمام نشود.هیچ چیز!
ذهن خالیش از نهال بهتر هدیه ی امروز بود.بلاخره در ذهن کبود شده اش نهال مرده بود!
صدای تقه ای که به شیشه ی ماشین خورد چشمانش را باز کرد، تپش مچاله شده در پالتوی زیتونیش، لپ های گل انداخته اش چقدر خوردنی بود.
شیشه را پایین کشید و متعجب گفت:سوار شو.
تپش چشم غره ای برایش رفت و گفت:قفل درو بزنی چشم سوار میشم.
آریو با عجله از ماشین پیاده شد و گفت:در باز بود!
تپش با بدجنسی لبخند زد و گفت:می دنستم.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

11 Aug, 08:04


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودونه

آریو پوزخندی زد و گفت:گمشو از خونه ی من بیرون، دیگه نمی خوام هیچی ازت بشنوم.
-نابودم نکن...
-سرپا میشی...هه فقط حالمو بهم می زنی.
نهال با چشمانی اشکبار سرخم کرد که آریو بی حوصله به سمتش رفته زیر بازویش را گرفت و گفت:نفس کشیدن تو خونه من برات حرومه...
او را بلند کرده گفت:امیدوارم هیچ وقت ریختتو نبینم.
نهال نالید:آریو؟
آریو با بیزاری او را به سمت در برد؛ در را باز کرده گفت:وقتی رفتی اندازه ی عمرم احساس حقارت کردم، جلوی دوست و دشمن نابود شدم، حالا نوبت توئه که تلافی کنی!
چشمش برق زد و خدا به داد نهالی برسد که هنوز نمی فهمید نقشه ی آریو چه است؟!
نهال را به بیرون پرت کرد و گفت:زندگیم چندسال حروم شد،
لبخندی پر از شیطنت زد و گفت:نوبت توئه بانو!!
نهال ترسیده نگاهش کرد که آریو در را بسته، فورا گوشیش را از روی میز برداشت و شماره فریبرز را گرفت:
-فریبرز وقتشه!
همین کافی بود و از امروز می توانست نفس راحتی بکشد اما هنوز کمی کار داشت...
لب تاپش را از اتاقش بیرون آورد و روی میز گذاشته، فلشی که از فریبرز گرفته بود را به لب تاپ زده، کمی بدنامی هم چاشنی امروزش می شد...
آدرس فیس بوکش را که به نام غریبه ای بود وارد کرد و تمام عکسایی که از نهال داشت و از زحمات فریبرز داشت را به اشتراک گذاشت، می دانست همین امروز کل ایران نهال را خواهند شناخت وقتی برهنه در آغوش مردی جولان می دهد...
بد شده بود می دانست...اما عذاب هایش کم نبود که ببخشد..همه که در این دنیا خوب نبودند...

گوشه ای میان جمعیت منتظر ایستاده بود و با لذت نگاه می کرد.بد شده بود.زیاد و احمقانه اما هیچ جوری این فکر بیرون نمی رفت برای بخشش و انگار حقش است و خواهد بود.تا همیشه!
عینکش را کمی روی بینی اش جابه جا کرد و کلاوه بافتش را بیشتر روی پیشانیش کشاند.سردی آخر آبان ماه کمی مچاله اش کرده بود داغی تنش نوید سرماخوردگی و تب را می داد اما این تماشا را نمی شد از دست داد.
با حکم قاضی، نهال دستبند به دست و مردی که آماده ی شلاق بود بالای سرش ایستاد.جرم رابطه نامشروع اعلام شد و حکم 100 ضربه شلاق در انظار!
حس می کرد دلش خنک شده هرچند فریبرز هم باید می خورد اما از قبل این شلاق خوردن پول خوبی هم عایدش شده بود.
اولین ضربه شلاق که روی تن نهال فرود آمد جیغ کشید و او چشمش را بست و قلبش تیر کشید و هنوز این همه بد بود.پست نبود.رو برگرداند، دستش سمت قلبش رفت، نباید می ماند.
خود را کنار کشیده، از بین جمعیت بیرون زد و بیشتر از این طاقت شنیدن جیغ هایش را نداشت.با تمام سعی بد بودنش دل نازک بود با تمام حقی که باید نهال ادا می کرد.
به ماشینش رسیده، برگشت نگاهی حواله ی جمعیت مشتاق کرد و زیر لب گفت:کجا ایستادم خدا؟
برگشت، سوار ماشینش شد و قبل از اینکه جیغ دیگری در این هلهله بازار به گوشش برسد پا روی گاز گذاشت و دور شد.و کاش الان تپشش بود.کنارش، نفس در نفس، خیره ی آن فیروزه های دلربا!
خبر داشت دوباره در فیلم دیگری بازی می کند.خوشحال بود برای این همه جدیت و ناراحت برای رفتن به مسیری که می ترسید تپشش را از او بگیرند.
شاید هم باید می رفت برای سرگوش آب دادن و کمی هم عوض کرد حال خرابی که خرابی حال نهال داغانش کرده بود.لعنت به دلی که ثبات نداشت.بدجنس می شد و گاهی می سوخت.این دل می سوخت...کوره وار...
به سمت شهرک سینمایی ماشین را چرخاند و چقدر دلش لک زده بود برای گندم طلایی موهای عروسکش وقتی نسیم کوچکی دزدکی زید شالش رد می شد و تارهای عجول موهایش پرشتاب بیرون می آمدند.
لبخندی زد برای تخیلش و اگر کمی هم هوس آن بغل تنگ را می کرد و بوسه ای که قلبش را می کشت بی حیا بود؟
لبخندش بزرگتر شد وقتی داغی در تنش شعله کشید و کاش می توانست جار بزند که عاشق است.عاشق آن هجوم زیبا وقتی ناز می کرد و اخم می دواند میاد ابروهایش و این دختر خاص بود..نایاب و تند...
"چقدر زیادی! آنقدر که...نمی توان...تمام تو را خیال کرد!"*

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

11 Aug, 08:03


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودوهشت

متعجب به مرد روبرویش نگاه کرد و او هم هم بازیش خواهد بود؟ شهرام حیاتی؟!
چشم ریز کرد برای رصد کردنش که شهرام عینکش را برداشته روی موهای مشکیش جا کرد و با لبخندی زیبا گفت:خانم سنجری؟ باران سنجری درسته؟
اگر می گفت این تن صدا عجیب دوست داشتنی است به قلب عاشقش خیانت کرده است؟!
خب بعضی ها عجیب دلنشین اند دیگر....
ملیح لبخند زد و گفت:بله خودم هستم آقای حیاتی!
-نه نشد دیگه، اینجا همه می دونن من شهرامم و بس، راحت باش باران خانم.
لبخندش پررنگ تر شد و سر تکان داد که شهرام ادامه داد:امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
-بله، همینطوره.
صدای گریمورش را شنید که سر چرخاند و گفت:الان میام.
-ببخشید من برم آماده شم، از دیدنتون بسیار زیاد خوشحال شدم.
شهرام به احترام سر تکان داد و اصلا بعضی ها باکلاس بودن در خون شان بود!
و او با عجله خود را به اتاق گریم رساند و عجیب بی دلیل خوشحال بود و جای آریو خالی...

********

پر از حرص گفت:چی می خوای؟
با وقاحت داد زد:تورو، ازم دزدیدنت!
با صدای بلندی خنده ای از عصبانیت کرد و با تمسخر گفت:یواش خانم، دیر اومدی زودم می خوای بری؟
یکباره داد زد:من رفتم؟ من پا زدم به همه چی؟ من سراغ نگرفتم؟ من پل شدم برا پیشرفت؟ من پا دادم به این و اون؟ من احمق که عاشقت بودم، می مردم برات، جون می دادم برا یه لبخندت،...حالا اومدی سینه دادی جلو حق حق می کنی؟
نهال ترسیده به اویی که به سمتش می آمد خیره بود که آریو ادامه داد:دیر اومدی جونم...
دستش را مشت کرده روی قلبش کوباند و گفت:نمی زنه، برای تو نمی زنه،...
با یادآوری پوستر نهال که هنوز زیر تخت مخفی شده بود بدون تفکر به سمت اتاقش رفت و پوستر را از گوشه ای ترین قسمت که مطمئن بود کسی آن را نخواهید دید بیرون کشید و از اتاق بیرون زده، پوستر را به سمت نهال پرت کرد و گفت:ببین، تویی دیگه...معروف شدنت، عکس چهارمین شویی که تو ایتالیا داشتی، لباسی که تنته یادته؟ سفارشی برام فرستادن تا آتیشم بزنن، تا بگن نهالی که می پرستی اینجوری می زنه و میره...ازت خوردم...تو که می دونی ادم از یه سوراخ دوبار نیش نمی خوره دخترخانم...
نهال درحالی که خیره ی عکسش بود و بغض در گلویش به تلاطم آمده بود گفت:اینجوری نیست...
آریو میان حرفش پرید و گفت:هرجوری که می خواد باشه، مردی، برای من تموم شدی، قلب من بازم می تپه اما دیگه نه برای تو...ارزشی ازت نمونده که بتپه...
نهال اشک ریخت و زانو زده گفت:تورو خدا آریو یه فرصت دیگه...
آریو با بی رحمی گفت:تو به من دادی؟ روزی که سوار هواپیما شدی گفتی بزار یه زنگ بزنم حداقل خبر بدم که دارم میرم؟ هیچی برام نزاشتی...
-فقط می خواستم دل کندنمون سخت نباشه...
-نگو عاشقی که حالم بهم می خوره...
-هستم، به خدا هستم...
-احتمالا رسوایی آخرت که باعث شده برگردی ایرانم دروغه؟
نهال دست برد جلوی صورتش و با هق هق گفت:بخدا دروغه، من برگشتم چون نخواستم با کسی باشم، من تا آخر عمرم می خواستم با تو باشم، اونشبی که تو خونه ات خواستم باهات باشم برای همین بود...من عاشق می مونم برای تو...منو ندید نگیر وقتی اینجوری افتادم، من برای تو برگشتم چون نتونستم، چون نتونستم دیگه بی تو باشم...
سرش را بلند کرد و با زاری گفت:باورم کن آریو...
آریو پوزخندی زد و گفت:گمشو از خونه ی من بیرون، دیگه نمی خوام هیچی ازت بشنوم.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

09 Aug, 10:08


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودوهفت

خسته بود دیگر...جروبحثم هم نداشت الان...
سر بلند کرد و با دیدن همان آقای زرنگ ابرو شمشیر کرد و تخس گفت:بازم تو؟
جوان با لبخندی موزی گفت:خوشحال شدی؟
پر از تلخی گفت:راتو بکش برو اصلا حوصله جروبحث ندارم.
-مگه شما کار غیرعلمیم می کنی؟
جواب بعضی حرف ها و متلک ها سکوت است.بگذار این احمق ادامه دهد...
کتابش را باز کرد و خود را مشغول نشان داد که کتاب از زیر دستش کشیده شد، تحمل هم حدی دارد دیگر نه؟
یکباره بلند شد و پر از خشونت داد زد:مرض داری؟
جوان متعجب نگاهش کرد که پسر دیگری که وارد کلاس شده بود با دیدنشان متعجب گفت:رامین چی شده؟!
تپش بدون توجه به آن دو کتابش را از دست رامین کشید و با اخم و خشم گفت:هرچیزی حدی داره آقا، لطفا رعایت کنید.
دوباره روی صندلی نشست که صدای لرز افتاده از عصبانیت پسرجوان را شنید:با کی بودی؟
شلوغی کلاس و نگاه های مات برده، نگاه دزدید از تپش خجالت کشیده و لب به دندان گرفت و... او زیادی بی شخصیت بود یا محیط دانشگاه را با خیابان اشتباه گرفته بود؟
ترجیح داد بی محل باشد تا با اویی که انگار کنترل اعصابش را قرض داده کل کل کند.
سرش را خم کرده کتابش را ورق زد که دوباره رامین گفت:بچه...
حرفش با آمدن استاد نیمه تمام ماند و احتمالا جوری تلافی می کرد...دختر هم این همه گستاخ؟
و تپش با دیدن پدرش چقدر خوشحال بود از کم شدن این اذیت ها!
....کلاس که تمام شد فورا بلند شد و قبل از اینکه مهلتی دهد برای رفتن سیاوش، خود را به او رساند و در حالی که در کنار او قدم می زد با اخم گفت:بابا جلو این دانشجوتو بگیرا، خیلی رو اعصابمه!
سیاوش ابرویی بالا انداخت و گفت:چطور؟
-این پسره ی درازو میگم، اسمش نیکدله، سربه سرم می زاره، بهش اخطار بدین وگرنه خودم یه بلایی سرش درمیارم.
سیاوش کمرنگ لبخند زد و گفت:بیا اتاق چای بخور!
همین کافی بود برای مطمئن شدن از کم شدن گستاخی های نیکدل و داشتن پارتی هم خوب چیزی بود.
-نه میخوام برم خونه.
-باشه مواظب خودت باش!
از پدرش که جدا شد مستقیم به سمت راه پله رفت که صدای رامین اخم هایش را پیوند داد و این پسر ول بکن نیست؟
پر از خشم گفت:چته؟
رامین دست در جیب با پوزخندی گفت:دبیرستانی بودی رفتی پیش استاد؟
با لبخندی حرص دار گفت:دختر بودم رفتم پیش بابام!
همین کافی بود دیگر نه؟
رامین با چشمانی وق زده نگاهش کرد و چرا تا به حال متوجه شباهت فامیل نشده بود؟
تپش بند کیفش را محکم در دست گرفت و با لبخندی که زیادی سرخوش بود از پله ها سرازیر شد و برای بعضی ها یک جمله هم کافی بود.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

08 Aug, 19:59


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودوشش

تیامین اپن را دور زده وارد آشپزخانه شد، جلوی یخچال در را باز کرده گفت:از نهال خبری داری؟
لبخندی گوشه شد بر لبان آریو و همه چیز خوب بود...عالی!
-دیروز اومده بود جلو شرکت...
آریو متعجب چرخید و به تیامینی که انگورها را با ولع می بلعید و گفت:چرا؟
-مثلا میخواست بگه هرز رفتی بعد داری با یه دختربچه می خوابی...منظورش که تپش نبود هوم؟
آریو زیر لب لعنتی گفت...
و در حالی که قارچ ها را خورد می کرد گفت:هفته قبل تپش اینجا بود، نهالم عین یابو سرشو انداخت پایینو اومد داخل، تپشو دید، نمی خواستم تپش ناراحت بشه بیرونش کردم.آتیش گرفته.
تیامین موزیانه پرسید:تپش اینجا چیکار می کرد؟
-بی خیال!
تیامین خندید و گفت:رفت؟
-هوم؟
-دلتو می گم.
-خیلی وقته.
-مبارکه!
-اگه قبول کنه.
تیامین روی شانه اش زد و گفت:نگرانش نباش!
-نیستم.
-هستی داداش، اما هرچیزی راهی داره.
-بلدم.
-خوبه!
-یعنی میگین قبول کنم؟
کاظمی خیره به عنوان فیلمانه ی روبرویش گفت:کار خوبیه، شاید موضوع کلیشه باشه اما اگه خوب کار بشه پرفروش میشه، مردم از موضوعات رمانتیک خوششون میاد.
-فکر می کنم کمی سخت باشه برام.
کاظمی با جدیت گفت:اومدی که یاد بگیری و موفق بشی، اگه نمی تونی همین الان بزن کنار، خیلیا مشتاقن جای تورو بگیرن.
یک فیلم با این مرد اخمو بود و هنوز هم تلخ بودن های شکلاتیش، چهره اش را درهم می کرد اما...صبر چیز خوبی است!
تپش سر پایین انداخت و اصلا غلط کردن را برای همین وقت ها گذاشتند دیگر...
کاظمی ادامه داد:باید دنبال فرصت های طلایی بود دخترجان، بچه ای اما کودن نیستی، راهتو درست انتخاب کن...هرچند فکر می کنم اصلا برای این کار با تمام استعداد ذاتیت ساخته نشدی!
اخم کرد و این مرد اخمو دقیقا چه بلغور می کرد؟
سر بلند کرده با لبخندی مصنوعی و ابروهایی که انگار بزور غلتک صافش کرده اند گفت:ممنون از راهنماییتون، با این حساب باید قبول کنم!
کاظمی با بی خیال به صندلیش تکیه داد و گفت:میل خودته!
حرصش گرفت و گاهی مردها زیادی زبان نفهم و خرفت نبودن؟
فیلمنامه را برداشت و گفت:از وقتتون ممنونم، لطفتتون بی نهایت!
کاظمی سر تکان داد و تپش بلند شده پشت مانتوی چروک افتاده اش را صاف کرد و در حالی که خداحافظی آرامی کرد از در دفترکار کاظمی بیرون رفت و غر زد به جان خودش:
-آخه بیشعور، عقل نداری؟ سواد نداری؟ پاشدی اومدی پیش این یابو....ااا انگار داره با نوکرش حرف می زنه!
اخمش کمرنگ نمی شد و انگار حق با خانم یوسفی بود.او فقط یک مرد اخموی خرفتِ کار بلد بود!
سوار تاکسی شد و فکر کرد چرا هنوز پدرش اجازه نمی داد گواهی نامه بگیرد تا با اولین دستمزدش که در بانک بایگانی شده بود حداقل یک پراید کالباسی بخرد.
هوا رو به سردی بود و او باید در مورد فیلم جدیدش فکر می کرد.این بار ارتقا نقش داده بود.یک شاهزاده ی زیبای قجر!

*****************************

چقدر خوب که با دانشگاه رفتنش کنار آمده بودند و گرنه سیاوش...
اوف این پدر زیادی سختگیر بود.
وارد دانشگاه که شد، خسته از فیلمبرداری ساعت پیشش یکراست به سمت کلاسش رفت، از کلاس های ظهر و عصر متنفر بود...اصلا ذهن دیگر کشش داشت؟
وارد کلاس شد و مثل همیشه کنار پنجره نشست، عجیب بود که بعد از یک ماه که از دانشگاه آمدنش می گذشت هنوز دوستی نداشت، شاید هم زیادی کناره گرفته بود!
کتابش را از کیفش بیرون آورد و روی دسته ی صندلی گذاشت و برگشت تا کیفش را آویزان صندلی کند که کسی محکم به صندلیش خورد و کتابش روی زمین افتاد.حرصش گرفت اما آنقدر خسته بود که حتی حوصله جروبحث هم نداشت، بدون آنکه توجهی کند، خم شد کتاب را برداشت و روی دسته ی صندلی گذاشت که صدای طلبکاری گفت:کتابتو اینقد لبه نزار که بزنن بهش.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

07 Aug, 09:06


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودوپنج

-خیلی رو داری به خدا...باشه یه ماه دستت باشه.
میثم چشمکی زد و خود را مشغول تلویزیون دیدنش شد اما تپش...آبشار خنکی در تنش جریان گرفت...می توانست به دلش قول عشق بدهد؟ این آریوی دوست داشتنی عاشقش شده بود؟ خدایا دوستش دارد نه؟
لبخند روی لبش گل داد...
به مبل تکیه داده، بدون آنکه لبخندش را قورت دهد مشغول تماشای انیمیشن گربه ی چکمه پوش شد و کاش آریو زودتر بیاید.
صدای مرضیه باعث شد گردن بچرخاند و بلند جواب دهد.مادرش برای شام کمک می خواست و او چقدر بی تاب مردش بود و چقدر عجیب که امروز سپهر نبود، هر چند چند روزی بود زیادی سرسنگین شده بود.
بلند شده که در اتاق کار پدرش باز شد و آریو با جعبه ی کوچکی در دست و سیاوش پشت سرش بیرون آمدند.یادش آمد جعبه ی کوچک چند سکه ی قدیمی پدرش بود و اما چرا دست آریو بود؟
صدای مرضیه تکرار شد و نمی شد بی خیال شام شد؟
آریو نگاه از سیاوش گرفته رصد کرد عروسکش را و چقدر دلتنگ بود...به آرامی لبخند زد که تپش نگاه دزدید و عاشق بود...عاشق این سرخی پر از ذوق روی گونه ی عزیزکش!
تپش به آرامی دل کند و به آشپزخانه رفت و این نفرت انگیزترین شام عمرش بود!
هوای خوب مهر ماه و بساط جوجه کباب در حیاط زیبای سیاوش و آریوی که خوشبخت بود، در این جمع کوچک حس خوبی شبیه خانواده داشتن دلش را قلقلک می داد...
و سپهر با تمام تخس بودنش، امشب راه آمده بود با لبخندهای تپش و بی پروایی نگاه آریو!
و میثم با باج گرفته اش خوش می گذراند.


فصل سیزدهم

تیامین متعجب از اویی که در چادر مشکی ساده به خواب رفته بود نگاه کرد و یک چادر؟!
امروز آنقدر خسته بود و دلتنگ این پسرعموی تخس که فعلا بی خیال بیدار کردنش باشد.به آشپزخانه رفته کتری را پر از آب کرد و به برق زد، امروز بعد از آن دعوایی که دوتا از کارمندهایش در شرکت راه انداخته بودند اصلا دل و دماغ نداشت، سرش درد می کرد و تنش عاجزانه خواب می طلبید اما تا چای نمی خورد خواب مسکن نمی شد.
تکیه داده به کابینت فکرش به سمت نهالی رفت که از دیروز عجیب روی مخش پیاده روی می کرد.سر راهش درست روبروی در اصلی شرکتش با آن تیپ افتضاحش، ایستاده بود و مثلا در جلد بی گناه رفته تمام همتش را به کار برد تا متقاعدش کند که آریو هرزه پرور است.که آریو تازگی ها با یک دختربچه هم خوابه می شود.و حتما هم منظورش تپشی بود که زیادی خانمانه هایش را خرج کرده بود که حالا آریو، آریوی چند ماه پیش نبود.آریوی عاشق بود، بدون هرز پریدن..بدون هم خوابه های رنگارنگ....آنوقت نهال از کدام هم خوابگی می گفت؟
دکمه ی کتری که خاموش شد، چای کیسه ای کوچکی درون فنجان پایه بلند انداخت و کتری را برداشته، آب جوش ریخت،...چقدر خسته بود و نگران پسرعمویی که زیادی تنها بود.
کمی شکر درون فنجانش ریخت و کیسه چای را در سیک ظرفشویی انداخت، شکر را حل کرده، چایش را داغ سرکشید، هیچ چیز اندازه چای اعصاب متشنجش را آرام نمی کند.
فنجان را در سیک رها کرده به سالن برگشت، آریو یک سانت هم جابه جا نشده بود.لبخند زد به خواب عمیقش و کتش را درآورده روی کاناپه دراز کشید، یکی از کوسن ها را زیر سرش گذاشت و بهتر بود آریو هر چه زودتر فکری برای نهال بکند...اینجور که معلوم بود این دختر حالاحالاها ماندگار ایران بود.
چشم روی هم گذاشت و اصلا نفهمید کی خواب آغوش باز کرد و او سخاوتمندانه این مهمانی را پذیرفت.
....چشم باز کرد، گردنش خشک شده بود از یکوری خوابیدنش، چرخید که با دیدن تیامین خواب، لبخند بی جانی زد و خیلی وقت بود ندیده بودش!
خمیازه ای کشید و روی کاناپه نشست دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و انگار باید فکری برای بلندیش کند.
چادر روی پا افتاده اش را با احتیاط برداشت و این چادر یادگار تپش عزیزش بود و هنوز نمی دانست چرا دلش نیامد آن را برگرداند.
بلند شد، به اتاقش رفت چادر را در یک از کشوها گذاشت و دوباره به سالن برگشت، بایز فکری برای شام می کرد. کمی قارچ برگر برای پیش غذا عالی بود.بسته قارچ را بیرون آورد که صدای خسته ی تیامیت بلند شد:کی بیدار شدی؟
-الان،گشنه نیستی؟
-از ظهر هیچی نخوردم.
-یکم قارچ برگر درست می کنم ته بندی کن تا شام ماکارونی بزارم.
تیامین خود را به اپن رسانده گفت:داغون خسته بودم.
-چی شده؟
-امروز دو تا انتر افتادن به جون هم، شرکت و اعصاب منو به گند کشیدن.
-اخراج کردی؟
-نمی ش از بهترین مهندسای شرکتن.
-چشمون بود؟
-قصه اش درازه، میوه داری؟
-اره بردار.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

06 Aug, 13:56


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودوچهار

گل صحبت شکفت و مرضیه بزور تپش را بلند کرده، با اخم گفت:پاشو تپش، مهمون داریم.
-بی خیال مامان ما که همیشه مهمون داریم.
-تپش حوصله آدمو سر می بری، آریو اینجاس، فک کنم فهمیده بازیگر شدی.
انگار 220 ولت برق به تنش وصل کردند که فورا از خواب پریده، به مادرش نگاه کرد و گفت:چی؟!
مرضیه با تاسف سری تکان داد و گفت:بیا یه چیزی بخور، خودتو کشتی دختر!
مرضیه از اتاق بیرون زده، دست روی قلبش گذاشت و این سیب قلبش چه تپشی به راه انداخته بود.
فورا بلند شد، شوکه شد از قیافه ی بهم ریخته اش...
فورا موهای فر کرده اش را مرتب کرد و کمی هم صورتش را با آرایش زیباتر کرد، لباس عروسکیش را بیرون آورد و تیشرت آستین داری را با جین مشکی رنگی پوشید، شال قرمزش را روی موهایش انداخت و در حالی که تنش نم لرز داشت و هیجان هجوم خسته ی قلبش را شوک زده کرده بود از اتاقش بیرون رفت.
عجیب بود این همه دیدن و باز هم سرخی شرم و این همه کولاک هیجان!
پر بود از هیجان دیدن و بعد از یک هفته ندیدن...این لحظه را با تمام استرس عذاب آورش دوست داشت.
وارد سالن که شدند نگاهش نشانه شد روی صورت آریویی که بلند می خندید و حرف های سیاوش را تایید می کرد.
دلش لرز گرفت از این خنده ها که صورتش را زیادی دوست داشتنی می کرد و خدایا رحم می کنی به این دل؟ این مرد اینجا دقیقا چه می خواست؟
وای به دلش...چقدر بی تاب بود و تنگ!
صدای صندل سفید رنگش روی پارکت نگاه مشتاق آریو را روی زاویای تنش کشید و چقدر این دخترخواستنی بود!
تپش پر از خجالت سلام کرد که مرضیه گفت:بیا آشپزخونه ناهار بخور!
باید از مرد دوست داشتنی اش بگذرد؟
-گرسنه نیستم مامان!
مرضیه چشم غره ای نثارش کرد و الان حرف، حرف مادرش بود!
دلتنگ مردش بود...یک هفته عمری بود برای ندیدن....زیر چشمی نگاهی چشمک انداخت به آریوی که ساکت شده بدرقه اش می کرد به آشپزخانه که وارد شد، مرضیه از ماکارونی ظهر برایش در بشقابی کشید و گفت:مردی دختر!
زنده شده بود با دیدن عزیزترین زندگیش وقتی دلبرانه می خندید.
تند تند ماکارانی را خورد و در حالی که دور دهانش را با احتیا دستمال می کشید تا رژش پاک نشود تشکری از مادرش کرد و از آشپزخانه بیرون رفت اما با ندیدن آریو و پدرش قلبش فرو ریخت.به این زودی رفت؟
میثم لم داده جلوی تلویزیون، جلو آمده گفت:کو بابااینا؟
-با آریو رفت تو اتاق کارش.
خیالش راحت شد و چقدر خوب که هنوز هم بود....
میثم چشم گربه کرد و موزیانه گفت:اگه یه هفته تبلتتو بدی دستم یه چیز مهمو بهت میگم.
تپش چشم باریک کرد و گفت:مثلا چی؟
میثم شانه بالا انداخت و گفت:دوس نداری نمی گم.
میثم باج نمی گرفت..نه تا وقتی خبرش زیادی مهم باشد.
-باشه قبول، یه هفته مال تو...بگو.
کنار میثم نشست، میثم به آرامی گفت:آریو اومد مامان اینا نبودن...
با تعجب ابرو بالا پراند، و گفت:یعنی چی؟
-من بعد زنگ زدم بابا اینا اومدن...
ریز خندید و گفت:فک کرد من ندیمش...اما حواسم بود...
با بدجنسی گفت:اومد اتاق تو...
سیب درخت قلبش روی زمین افتاد...بمب...چیزی را بین خواب و بیداری حس کرده بود...نوازش دستی روی صورتش...گرمی دستی در مشت دست های خودش...؟
آریو که نبود، بود؟
قلبش ضربان گرفت و یاخدا!
فورا رو به میثم گفت:به مامان اینا نگیا...
میثم با خباثت گفت:یه ماه!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

06 Aug, 08:09


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودوسه

کمی ترس داشت از این شناخته شدن اما مگر نیامده بود برای همین کلیشه های جدی؟!
خبرنگار یکی از مجلات خانوادگی و معروف کنارش نشسته بود و تند تند سوال می پرسید و او جواب می داد اما نگفت برای آریویی آمده که بعد از آن یک روز خوب بیشتر از یک هفته است که خبری از اون ندارد و باز هم قلبش سمفونی بتهون راه انداخته است.
از همه گفت..ریزبه ریز...از همه جا گفت...لحظه به لحظه...اما آریو در تمام حرف هایش پشت در محکمی قایم بود...قراری نبود برای برملاشدن حسش...
خبرنگار به همراه عکاس ماهرش که رفتند، مرضیه با لبخند گفت:امضا میدی خانومی؟
لبخند زد و بلند شده گفت:اگه کسی زنگ زد خونه، کارم داشت بگین خونه نیستم.
-چیزی شده تپش؟
-نه مامان، دلم می خواد یکمی بخوابم، واسه این خبرنگاره کله سحری بلندم کردین، چشمامو خواب گرفته!
-باشه، ناهار چی میخوری؟
-هرچی دوست داشتین درست کنین.
سلانه سلانه به سمت اتاقش رفت و امروز زیادی کسل کننده بود!
خودش را روی تخت پرت کرد و هیچ چیز اندازه ی یک خواب خوب نمی چسبید!
آنقدر معتاد خواب بود که خواب آغوش باز کند برای این تن رویایی!
...نوازش موهایش لبخند روی لبش کاشت و چقدر خوب که خواب هایش این همه به لامسه حساس بودند.
غلت زده، که موهایش روی صورتش کنار رفت و با لبخندی پررنگتر دست بلند کرده روی دستی که موهایش را کنار زده بود گذاشت و به آرامی لب زد:بمون!
گرمی دست های در دستش خلسه ی خوابش را محکمتر کرد و بدون آنکه متوجه شود دست های چه کسی را گرفته باز هم خوابید...
آریو با لبخند و عشق خیره ی صورت پر از خوابش شد و می شود بقیه ی عمرش با دیدن این فرشته تقسیم شود؟
ترسید از آمدن های عجولانه و باید کمی محتاط باشد...
دست تپش را در دستش فشرد خم شده بوسه ی کوچکی روی دستش گذاشته زیر لب گفت:خیلی دوستت دارم کوچولو!
بلند شد، به آرامی دستش را بیرون کشید و از اتاقش بیرون زد، می دانست میثم الان پی تلفن کش کردن پدرو مادرش است، پله ها را پایین آمده با لبخند رو به میثمی که با جثه ی ریزه میزه اش در حال دم کردن چای بود گفت:میثم جان من میرم.
میثم تند گفت:نه، مامان اینا دارن میان.
صدای زنگ لبخندی از جنس موزیانه بودن روی لب های میثم نشاند و اگر این بچه را نشناسد؟
میثم فورا به سمت آیفون رفته دکمه را فشرد و گفت:بشینین.
میثم در را باز کرده و آریو متعجب به 10 پسربچه ای که مشتاقانه اما با تعجب نگاهش می کرد نگاه کرد و میثم دقیقا چه غلطی کرده بود؟
میثم با لبخندی ژکوند جلو آمده گفت:هی بهشون می گفتم باور نکردن، خواستم ثابت کنم.
و الان دارد فکر می کرد روی چه حسابی دلش کشید برای دیدن عروسکش و الان در خانه ای که از صاحب خانه اش خبری نبود با 11 پسر بچه سروکله بزند؟
دفترچه و گوشی ها که برای امضا و عکس گرفتن جلو آمد از خودش حرصش گرفت و زیادی ماندنش در اتاق تپش کار دستش داد هرچند میثم آنقدر بچه و گیج بود که غیبتش را متوجه نشده بود.
بی حوصله روی مبل نشست و هر بار یکی از پسربچه ها با شوق خودش را در آغوشش جا می کرد و بقیه عکس می گرفتند...این هم از امروز زیادی خوبش!
هنوز چند امضا دیگر باقی مانده بود که صدای در را شنید که انگار کسی قصد داشت ماشین را داخل بیاورد.حدس می زد سیاوش و همسرش باشد.میثم با لبخند گفت:خب مامان اینام رسیدن.
الان چه حسی خوبی داشت اگر یک پس سری حسابی نسیب این پسر بچه ی تخس و الکی خوش کند.
در باز شد و مرضیه و پشت سرش سیاوش داخل شدند، اما هردو با دیدن دوستان میثم متعجب به آنها و آریوی گرفتار بینشان نگاه کردند که سیاوش فورا اخم درهم کشیده گفت:میثم؟
میثم نگاه ترسیده ای به پدرش انداخت و با عجله گفت:بچه ها؟
شاید 5 دقیقه هم نشد که پسربچه ها رفتن و حالا نوبت توبیخ میثم بود، اما قبل از اینکه سیاوش دهان باز کند برای مواخذه فورا گفت:بیخیال آقای سنجری بچه ان دیگه، من ناراحت نیستم.
مرضیه رو به میثم گفت:تپش هنوز خوابه؟
میثم با تخسی سری تکان داد که مرضیه با ناراحتی گفت:این دختر ناهارم نخورده.
چیزی درون قلبش سوت کشید...
مرضیه فورا به سمت اتاق تپش رفت و دقیقا الان روی چه حسابی نگاه میثم این همه خاص و موزی شد به آریو؟
آریو با لبخند چشم غره ای نثارش کرد و سیاوش درحالی که کنار آریو می نشست گفت:کجایی جوون؟ پیدات نیست؟
-کمی به خودم مرخصی دادم...
گل صحبت شکفت و مرضیه بزور تپش را بلند کرده، با اخم گفت:پاشو تپش، مهمون داریم.

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

05 Aug, 09:09


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودودو

یک تشکر برای این اجبار بودن دوست داشتنی بدهکار بود، نبود؟
آریو نگاه از بغ چشمان تپش گرفته خیره ی لبهایش شد و گفت:برای بزور آوردنت؟
تپش شانه ای بالا انداخت که آریو با تن صدای تحلیل رفته اش لب زد:نکن!
تپش متعجب خیره اش شد و گاهی می شد در زندگی یک مرد را این همه شیفته دید...این همه خوب...با تمام سوابق خاکستریش؟
هوس این سیب سرخ، عجیب قلقلکش می داد عین رقص سنگی که به دست کودکی در رودخانه ای کم عمق پرت می شود!
تپش بی آنکه حواس دهد پی چادری که صندلی عقب افتاده گفت:من باید برم.
حتی اگر گناه کبیره هم باشد نمی توانست بی خیال این طعم پرتقالی شود حتی اگر صورتش سخاوتمندانه پذیرای یک سیلی شود.
دستش به نرمی روی دست تپش نشست و گفت:میشه....فقط همین یه بار...
تپش گنگ نگاهش کرد و گفت:ها؟!
آریو صورتش را نزدیک کرده گفت:گاهی میشه داشته هاتو قرض داد ها؟
پرت بود و نمی فهمید این مرد دوست داشتنی شده ی امروزش چه می خواهد اما ته دلش حس عجیبی داشت به این نزدیک شدن های جرعه جرعه ای آریو!
دستش بالا آورد روی صورت تپش نشست و گفت:زیادی خانومی!
نهال گفته بود بچه است دیگر؟....
انگشت شصتش را به آرامی نوازش داد روی پوست شفافش و گفت:زیبایت حیف بود برای سینمایی بودن...کاش نمی رفتی.
اخم کرد...حیف بود...بودنش و تمام چیزاهایی که به این مرد ربط داشت اما برای اثبات همین بودن رفته بود...
تپش به آرامی گفت:دیده شدم.
-برای کی؟
باید رک باشد دیگر؟ گور پدر تمام حس های داشته ی قلبش...
پر از حرص گفت:برای تو!

ناراحت بود از درک نشدنش...از نفهمیدن های آریو...از دلیل کارهایش بودن...با اخم خواست خود را کنار بکشد که...
نتوانست...لب هایی که شهد لب هایش را پر از حرص و خواستن می نوشید اجازه کنار رفتنش را نمی داد...
آریو پر حرص دستش چنگ شد در موهای تپش و به آرامی سرش را مسلط کرده، ول کن نبود...می خواست...هر چه بیشتر...
خدا حتی اگر زمین نشین شود پی این گناه!
محال بود این طعم بهشتی را بی خیال شود وقتی هیچ اطمینانی نداشت برای دیدن های این عروسک تا شاید وقتی که باهم همکار شوند....
اشک در چشمهایش خانه کرد...نگران نبود...نمی ترسید...حتی به طریش قبایش هم برنخورده بود...فقط دلتنگ بود...زیاد...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که این مرد را می شناخت...
اگر گناه بود، اگر ته اش این بوسه فقط و فقط برای هوس آریو بود مهم نبود...فقط می خواست ادامه داشته باشد هرچند شریک خوبی برای این بوسه نبود...
آریو کنار کشید، نفس داد به شش هایش و کم نبود؟
قطره اشک که روی گونه ی تپش افتاد، قلبش ایستاد...
بیشتر ماندن فقط آزارش می داد، با انگشتانش قطره اشک را گرفته، قبل از اینکه آریو متوجه شود، در را باز کرد و خود را پایین پرت کرد و با دو به سمت خانه رفت.آریو مبهوت نگاهش کرد و دستش را روی لب های تب کرده اش گذاشت و امروز چه اتفاقی برایش افتاده بود؟
این همه از خود بی خود شدن؟!
درمانده زیر لب گفت:خدایا چم شده؟

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

04 Aug, 19:52


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نودویک

زنگ خطر نبود برایش در مقابل این مرد که می نخورده مست شده بود؟!
تپش با اخم گفت:ولم کن!
آریو ملتمسانه گفت:بمون، پیشم بمون، باید باشی تا آروم بگیرم.
-دیرم شده، باید برگردم.
بی خیال تنش تپش محکم او را در آغوش کشید و گفت:بری دیوونه میشم!
یکی جلوی فوران تعجبش را بگیرد...آریو بود دیگر...همان مرد اخموی غد؟
حرف نزدفقط صبر کرد، شاید کمی هم باید با دل مرد دوست داشتنی امروز راه بیاید.
اما نتوانست جلوی خودش را برای کنجکاویش را بگیرد و پرسید:این زن کی بود؟
حرصش را با فشار تن تپش خالی کرد و گفت:ازش حرف نزن.
انگشتش را روی گردن تپش کشیدو زیر لب گفت:کاش تا ابد پیشم بمونی.
تمام حس گرفته، تمام تن بسته، تمام لمس عشق، با صدای گوشی تپش پرید و همیشه یک چیزایی برای خراب کردن هست!
تپش دستپاچه و با عجله خود را از آریو جدا کرد و از کیف چپی که هنوز آویزانش بود گوشیش را بیرون آورد، با دیدن اسم سپهر قلبش ضربان گرفت و سپهر هیچ وقت این همه پاپی نمی شد.
آریو تعجی از دستپاچگی تپش گفت:چی شده؟
تپش دکمه تماس را زد و گفت:جانم سپهر؟
سپهر خشک و جدی گفت:کجایی؟
زبانش بند آمد...
-دارم میام خونه.
-دقیقا کجایی تپش؟ میام دنبالت.
-سپهر چت شده تو؟ دارم میگم میام.
سپهر بی حوصله گفت:تا 20 دقیقه دیگه نیومدی میام دنبالت، فهمیدی؟
-باشه بابا تو هم!
تماس بی خداحفظی که قطع شد دلگیر شد و سپهر که اینگونه نبود!
فورا بلند شد و گفت:من باید برم، اگه منو نمی رسونی خودم یرم.
آریو بی حرف لباس هایش که روی مبل مچاله شده بود را برداشت و به سمت اتاقش رفت و گفت:5 دقیقه دیگه میام.
آنقدر با عجله لباسش را پوشید که یادش رفت عین همیشه ادکلنش را بردارد و دوش بگیرد برای خوشبو شدن و گاهی هم باید سر به هوا بود.
از در اتاق که بیرون رفت، تپش پر اضطراب این پا و آن پا می کرد و اگر همیشه آرزو می کرد امروز تمام نشود خدا ساعتش را به عقب برمی گرداند دقیقا وقت بغل گرفتن عروسکش؟
تپش با دیدنش گفت:بریم؟
آریو سر تکان داد و جلوتر از تپش به سمت در رفته، تپش آهسته به دنبالش رفتم، ناراحت نبود از رفتنش، روز خوبی داشت، هرچند به اجبار، اما لذت بخش بود و دوست داشتنی!
سوار آسانسور که شدند، آریو با لبخند گفت:متشکرم.
تپش حالت چهره اش را متعجب کرد و گفت:برا چی؟
آریو پر از آرامش لبخند زد و گفت:تو خوبی، خیلی خوب!
پر از شرم، سرخی از انار وام گرفته، سرش را پایین انداخت و لبخند زد، این مرد امروز زیادی جنتلمن است!
از آسانسور که بیرون آمدند، آریو گفت:میری تا خونه؟
تپش سر تکان داد و گفت:اوهوم.
....سوار ماشین که شدند، آریو با اخم گفت:کمربندتو ببیند.
عادت نداشت خود را زندانی کند و این کمربند....مرگ بر هر چه کمربند!
-بستی؟
تپش بی حوصله گفت:می بندم خو!
آریو لبخند زد و ماشین را بیرون از پارکینگ برد و گفت:خیابون پر از تصادفه دختر.
همه چیز خوب بود. خوب خوب خوب...اما اگر نهال نمی آمد دقیقا کجای جهان لنگ می شد؟
جلوی خانه ی سیاوش که ایستاد نگاهش به چراغ های روشن خانه که افتاد دلگیرانه گفت:انگار منتظرت هستن.
-همیشه منتظرم هستن.
و او دقیقا هشت سال بود کسی انتظارش نمی کشید....تنها بود عین جوجه اردک زشتی که تنها ماند....
"چرا می گویند ها نشانه ی جمع است...وقتی با تن جمع می بندی تنها خودت می مانی و خودت!"*
و الان دقیقا هیچ "ها" یی در زندگیش نشانه ی جمع نگرفته بود...تنهایی چقدر وسعت داشت!
-متشکرم!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

04 Aug, 19:52


دعا میکنم
در فراسوی این شب
تاریک و سیاہ، خداوند
نور عشق بی حدش را
بتاباند بر خوشه‌ی آرزوهای شما
تا صدها ستارہ بروید
برای اجابت آنها

شبتون در پناه مهربان خدا

@joorvajoora_story

رمان و داستان های خواندنی

04 Aug, 13:23


#داستان
#هنرپیشه_جذاب

#قسمت_نود

نهال متحیر به آریویی که فکر می کرد عاشق است نگاه کرد و این پسر دوست داشتنی دیروزهایش کجاست؟
به آرامی گفت:چت شده آریو؟
حوصله اش را نداشت وقتی تپشش بغض کرده، با تلاطمی که در چشمش بر پا بود، با حوصله ای که خرج می کرد گفت: نهال قبل از اینکه من بخوام بفرستمت بیرون لطف کن برو، من اصلا امروز مود خوبی ندارم.
نهال پر از خشم و تحقیر نگاهی به تپش انداخت و گفت:بخاطر این بچه؟
تپش ناباور به سماجت دختر جوان نگاه کرد و چه اصراری داشت دم به دقیقه او را بچه بخواند؟
آریو پر از خشم گفت:تپش کیف خانم!
تپش گیج نگاهش کرد که نهال بازویش را کشیده با شدت خشم گفت:خودم میرم!
خم شده چنگ زد به کیفش که روی مبل افتاده بود و این آریو، آریوی سالهای قبلش نبود.این همه تخس و کینه ای...دلش گرفت و این حقش بود؟ این همه بد بودن حقش نبود و چرا؟
نیم نگاهی به آریو انداخت و پر بغض گفت:تو اینجوری نبودی لعنتی!
نبود، بد نبود، دلسنگ نبود، تخس نبود، اصلا هیچ وقت این چیزی که الان بود، نبود اما....خودش کرده بود و خربزه خورده باید طاقت لرز داشته باشد و چه پرتوقع بود نهال!
رو بر گردانده گفت:شدم!
چانه اش لرزید و تپش دلش برای این دختری که زیبایی بی نظیری داشت سوخت و شاید باید خودش جای این دختر می رفت.
و نهال انگار حواسش رفته بود که این مردی که چند سال پیش به هوای شهرت رهایش کرده بود الان چیزی به نام قلب ندارد و انگار دیر رسیده بود...خیلی دیر!
کیفش را روی شانه اش زد و امروز پشیمان بود و دلش رفته بود برای هربار دیدن آریو و تحقیرهایش و اگر کمی ملایم بود و بخشیدن بلد بود چیزی از او کم می شد؟
و آریو لبخند زد...به چانه ی لرزیده اش، به بغض قلمبه شده ی گلویش، به اشک های باران شده ی چشمایش، به دست های مشت زده اش و در دل گفت:هنوز برای تحقیرهای من کمه بانو!
نهال زیر لب گفت:من هنوز دوستت دارم.
آریو لرز کرده از این دوستت دارم نفرت انگیز، با خشم فریاد کشید:برو بیرون!
نهال جا خورده از این فریاد جلوی دختری که فکر می کرد بچه اس، نگاه نفرت انگیزی به تپش انداخت و با عجله از خانه بیرون زد و آریو با عصبانیت در را پشت سرش بسته زیر لب گفت:لعنتی!
تپش با صدای آرامی گفت:میشه منو برسونی خونه؟
عصبانی بود و فعلا حضور تپش آرامش می کرد نه رفتنش، پس بی خیال رساندن شده به سویش برگشت و گفت:بشین!
تپش متعجب نگاهش کرد، که آریو با تحکیم بیشتری گفت:بشین.
روی مبل نشست که آریو خود را به او رسانده کنارش نشست و گفت: فقط چند دقیقه تحمل کن.
بگذرا پسوند بی حیا بچسپانند دنباله ی اسمش...مهم نبود...او الان فقط تپش را می خواست کنارش، تنگ در آغوش برای این تن داغ و به کی می گفت عاشق همین به قول نهال دختربچه است؟
دست حلقه کرد دور کمرش و او را تنگ به سینه اش چسباند و گفت:بزار کمی آرامش بگیرم بعد هرجا بخوای می برمت.
یک چیزهایی همیشه هست که آدم هنگ می کند...اصلا تمام قفل های جهان را جمع می کند و به بندبند عضلات ...نه انگار به تک تک سلول هایش می زنند تا تکان نخوری...
و دقیقا چه کسی دلش می خواست در این خلسه ی عاشقانه که قلبش بمب بمب می زد رها شود؟
جنگید...با این تن به زق نشسته جنگید تا دستش دراز نشود برای نوازش...اما احتمالا اگر با قلبش نجنگد سنگین تر است!
دستش دراز شد و روی دست قفل شده ی آریو روی شکمش نشست و انگشت شصتش را بازی داد با پوست گر گرفته ی آریو و این مرد امشب چیزخور شده بود!
آریو بینی اش را به گردن تپش چسباند و بو کشید، عطر بهاریش را بو کشید، خل شد، دیوانه شد، مجنون تر از مجنون!
دست بلند کرد و مقنعه ی تپش را بالا زد که تپش فورا دستش را گرفت و به آرامی گفت:داری چیکار می کنی؟
مست بود یا مست کرده بود را نمی دانست، فقط یک چیزهایی با هم جور در نمی آمد.
دست تپش را گرفت و به لب نزدیک کرده به آرامی بوسه ی نرمی روی پوست سفید دستش گذاشت و گفت:تو خیلی خوبی تپش، خیلی خوب!
تپش متعجب به آریو خسته ی آریو زل زد و گفت:چی شده؟
آریو بی حرف دست تپش را محکم در دستش گرفت، بدون یک لحظه بی خیال شدن این بوی دیوانه کننده،مقنعه را بالا کشید و بی خیال دست مشت شده تپش در دستش، لب هایش را نزدیک کرد و به آرامی راه رفتن پروانه ای روی تن بوسه ای نرم به گلویش زد و گفت:دیوانه کننده ای!

هر روز ساعت 12 و 18 و 24 منتظر این داستان جذاب باشید...

@joorvajoora_story