از عهدِ آدم تا من که هر دم غم بر سر ِ غم می گذارم آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم وز راه و بی راه عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم وان آرزوانگیز ِ عیار هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق
از چار جانب راهِ گریز بربسته است... درازای زمان را با پارهی زنجیرِ خویش میسنجم و ثقلِ آفتاب را با گوی سیاهِ پایبند در دو کفه مینهم و عمر در این تنگنایِ بیحاصل چه کاهل میگذرد...
به خودت میآیی و میبینی بیش از آنکه تصور میکردی دوام آوردهای و با این حال هنوز میلی احمقانه به زندگی داری و حتی با قلبی فرسوده در جستجوی عشق میگردی.