عتيقهفروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد.
ديد کاسهاي نفيس و قديمي دارد که در گوشهاي افتاده و گربه در آن آب ميخورد.
ديد اگر قيمت کاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب ميشود و قيمت گراني بر آن مينهد.
لذا گفت: عمو جان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟
رعيت گفت: چند ميخري؟
عتيقهفروش گفت: يکدرهم.
رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقهفروش داد و گفت: خيرش را ببيني.
عتيقهفروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عمو جان اين گربه ممکن است درراه تشنهاش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشي.
رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تابهحال پنج گربه فروختهام. کاسه فروشي نيست.
نتيجهي اخلاقي:
هرگز فکر نکنيد ديگران احمقاند.
@hezardastanbook
Hezardastanbook.ir
Http://instagr.am/hezardastanbook/