davodabadi @hdavodabadi Channel on Telegram

davodabadi

@hdavodabadi


Hamid davodabadi
تماس با داودآبادی
@davodabadi61

تماس با داودآبادی (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرامی تماس با داودآبادی! این کانال توسط Hamid davodabadi اداره می شود و ارتباط مستقیم با داود آبادی فراهم می کند. داود آبادی یکی از افراد مطرح در زمینه هنر و فرهنگ است و از این طریق شما می توانید با او در ارتباط باشید و از آخرین اخبار و فعالیت های او مطلع شوید. اگر علاقه مند به هنر و فرهنگ هستید و دوست دارید ارتباطی مستقیم با یک هنرمند برقرار کنید، حتما به این کانال ملحق شوید. از آخرین پروژه ها، نمایشگاه ها، و رویدادهای هنری و فرهنگی با خبر شوید. برای عضویت در کانال، به آدرس @davodabadi61 مراجعه کنید و از این فرصت برای ارتباط مستقیم با داود آبادی بهره مند شوید.

davodabadi

28 Jan, 09:34


آخرین عکس سلیمان و محسن
سه‌شنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵
شلمچه، عملیات کربلای ۵
آن روز صبح، کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک‌شان در نشسته بودم. سنگر جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. جثه‌اش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می‌دوید و پیام‌ها را می‌رساند.

این بار هم دوربینم را همراه آورده بودم. برای این‌که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه‌ی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک‌های اولیه جا داده بودم. محسن گفت: حالا که دوربینت رو تا این‌جا آورده‌ای، دو سه تا عکس از ما بگیر.

اصلا به فکرم نرسیده بود. راست می‌گفت. فکر دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
- ژست بگیر می‌خوام یه عکس مشدی ازت بگیرم.
با تبسمی ‌دل‌نشین در گوشه‌ی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ چهره‌ی خاک‌گرفته‌ای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و چشمانی که زودتر از لبانش می‌خندیدند. دوربین را به او دادم و او هم عکسی از من و سلیمان ولیان گرفت که پهلوی هم ته سنگر تکیه داده بودیم.

دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم.
در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری امدادگر را دیدم که روی مجروحی دولا شده بود و سعی می‌کرد به او کمک کند. مجروح همچنان دست و پا می‌زد و آخرین لحظاتش را می‌گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، دقایقی قبل پهلویش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان می‌داد.
چشمانش زل شد در چشمانم که زبانم را بند آورد. مانند کبوتری که هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا می‌زد. سریع دوربین را درآوردم و خواستم از آخرین لحظات حیات محسن عکس بگیرم، ولی دوربین یاری نکرد. دکمه‌ی دوربین پایین نمی‌رفت و رضایت نمی‌داد تا آخرین نگاه سوزاننده‌ی محسن را ثبت کنم. به دوربین التماس می‌کردم. هر چه بر دکمه‌هایش کوبیدم، فایده‌ای نداشت.
لحظه‌ای بعد، محسن آرام از حرکت ایستاد. بر بالینش خم شدم و بر چهره‌اش که هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسه‌ای جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود که آن را به بیرون از پست امداد منتقل کردیم، چون امکان داشت نتوانند جنازه‌اش را به عقب منتقل کنند، یکی از بچه ها دست در جیب پیراهن محسن برد و نامه‌ای را که احتمال می‌داد وصیت‌نامه‌اش باشد، درآورد.

به محض این‌که داخل پست امداد شدم، مجروحی را دیدم که سرش را میان باند پوشانده بودند و خونابه از روی باند خودنمایی می‌کرد. به طرفم آمد و با صدایی گرفته سلام و علیک کرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم: تو کی هستی؟
از روی انبوه باندها و گازهای خونین، اصلا نتوانستم بشناسمش. گفت: من ولیان هستم.

وقتی قضیه را جویا شدم، گفت:
- همین که از سنگر رفتی بیرون، چند دقیقه نگذشت که یه خمپاره درست خورد بغل سنگر. دیگه نفهمیدم چی شد. فقط دیدم کردستانی داره دست و پا می‌زنه ... ببینم اون شهید شد، نه؟
ولیان را از کنار پتویی که پیکر بی‌جان محسن زیر آن خفته بود، رد کردیم و سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب.
پس از عملیات وقتی به تهران آمدم، در صفحه‌ی دوم روزنامه، عکس ولیان را دیدم که برایش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچه‌ها شنیدم که هنگام انتقال به عقب تمام کرده است.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi

davodabadi

28 Jan, 01:37


ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام

@davodabadi61

davodabadi

28 Jan, 01:32


باور می‌کنی:
از ۱۹ دی ۱۳۶۵ تا ۲۰ فروردین ۱۳۶۶
عملیات کربلای ۴، کربلای ۵، کربلای ۸
یعنی طی ۱۰۰ روز ... هر روز ۴۰۰ نفر
در شلمچه غریبانه و مظلومانه شهید شدند !
شیعیان، مدیون خون کیستید ؟!
@hdavodabadi

davodabadi

27 Jan, 00:19


جامانده همه من، در شلمچه؛
اوج کُپ کردن، ترس، خستگی، جا زدن، واموندن، و ...

بهمن ۱۳۶۵ سه راه مرگ شلمچه
امروز و فردا، امشب و فردا شب، لحظه به لحظه اش در سه راه مرگ شلمچه، کربلای ۵ ، خون بود و مرگ و شهادت.
از اون شب به بعد، نفرینِ ترس، مرگ، موندن و جون دادن، گریبانم را گرفت
سوختن و ساختن شد سرگرمی روزانه ام.

موندم.
خواستم که موندم.
نه که خواستم، از رفتن ترسیدم!
آره ترسیدم.
دنیا، دنیا، دنیا ...
اون منو نربود، من اونو سه قبضه در آغوش گرفتم.

این شبها چقدر سنگینم!
خسته ام.
بغض دارم.
چقدر این قلب لعنتی سنگ شده!

۳۸ سال از اون شب و روزها داره می گذره و همچنان قلب وامونده من، مثل ساعت شماطه دار، تیک تاک می کند و پرنده ای نحس، از سینه ام سرک می کشد و گذر زمان را یادم می آورد.

آه که چقدر این روزها دلتنگم ولی ...
گناه همچنان ۳۸ سال گذشته، ماندن را برایم راحت ساخته و سوختن را سرد!

و من همچنان تشنه ای شده ام که با کوکاکولا، عطش عشق خویش را سیراب می سازد!

میگم، بچه ها!
خیلی جاتون خالیه.
من آمدم، شما نبودید، شما بیایید، من هستم!

یاد همتون بخیر دوستان و همرزمان شهیدم در کربلای ۵ شلمچه:
سیدمحمد هاتف، سیداحمد یوسف، سیدمهدی تهرانی نژاد، سیدمحمد دستواره، محسن کردستانی، سلیمان ولیان، حسین شفیعی، علی ابوالحسنی، احمد بوجاریان، ابراهیم قهرمانی، مهدی چگینی، علی قزلباش، محمد صابری، ستار امینی، ابراهیم احمدی‌نژاد، علی‌رضا حیدرنژاد، علی زنگنه، قاسم صادقی، حسین اکبرنژاد، مهدی حقیقی، محمود عبدالحمیدی، مهدی فقانی، مسعود کارگر، رضا شاطری، علی خدابنده‌لو، حسن اردستانی، غلامرضا اکبری، حسن امیری فر، محمد جعفرجو، مجید خواجه افضلی، محمدحسن قیدای، حیدر دستگیر، حسن زارعی، حسن شفیعی، محمد غلامی چیمه، امیر فتحی، حمید فرخیان، حمید کرمانی، جواد گنجی، قاسم گودرزی، فرامرز ملایری، عباس نظریه و ...

davodabadi

26 Jan, 15:53


از زیباترین صحنه هایی که امروز در جنوب لبنان دیده شد، سینه سپر کردن بانوان عفیفه ای بود که با حجاب کامل در مقابل تانک ها و سربازان جنایت کار رژیم بدون هیچ ترسی ایستاده بودند. صحنه هایی که یادآور ایستادگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیهما در مقابل ظالمان و جنایت کاران تاریخ بود. همین بانوان بودند که اسب فرزندان و برادران و همسران و پدران خود را زین کردند و سلاح را در دست آنان گذاشتند تا به مصاف باطل مطلق بروند و خون خود را در راه احقاق حق و بالا بردن نام خدا ارزانی بدارند.
چنین تصاویری را اگر دشمنان داشتند در بوق و کرنا می کردند و تا سال های سال بر سر ما میکوبیدند. آزادی ای که بعضی ها ادعای آن را دارند، چنین بانوانی آن را با آزادگی و عفت و شرف عجین کرده و از هزاران سال پیش در گوشت و‌پوست خود پرورانده اند تا در چنین مواقعی آن را نشان دهند.

@libaniran

davodabadi

25 Jan, 09:00


❤️ تقدیم به شهید مصطفی کاظم زاده

.......................................
🟢 #لبیک؛ طراحی فرهنگی مذهبی :
@Labbaik_ya_hosein

davodabadi

24 Jan, 05:03


ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام

@davodabadi61

davodabadi

24 Jan, 04:55


لطفا مزاحم نشوید!
اکثر دوستان قدیمی بنده، می‌دانند
و مراعات می‌کنند، که همه ساله، در این ایام‌
به هیچوجه مزاحم احوال بنده نشوید
تلفنی، پیامکی، حضوری و هرجور دیگه

دی، بهمن، اسفند: سالروز عملیات‌های
خیبر، بدر، والفجر ۸، کربلای ۵

آنهایی که بدهی کلان مالی دارند، اجاره
پاساژها، مغازه‌ها، دفترها، تالارها، آپارتمان‌ها و باغ‌های پسته!
که در سطح کشور، از سفره انقلاب و شهدا و رانت جبهه
نسیب خودم و برادرهام و آقازاده‌هام و دامادهام و عروس‌هام و نوه‌هام و نتیجه‌های متولد شده و نشده‌ام شده!
حتما و حتما، غیرحضوری، به ده‌ها شماره کارت‌های بانکی در ایران و سوئیس که ازم دارند، واریز کنند!

خودم درگیر بدهی‌هایم که به همسایه‌ها و همسنگرانم در شلمچه، فاو، خرمشهر، جزیره مجنون و ... دارم، هستم!

مزاحم بشی، هرچی دیدی، ازچشم خودت دیدی!
اون‌وقت اگه یه چیزی بهت گفتم، نگو چقدر اخلاقت غیراسلامیه!

استاد ادب، عرفان و معلم اخلاق
حمید داودآبادی زمستان ۱۴۰۳
@hdavodabadi

davodabadi

24 Jan, 04:00


 سه درد آمد بجانم، هرسه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
 
۳۸ سال پیش، در چنین ایامی، از اینها جدا شدم و برگشتم که امروز، حسرت نبودنشان را بخورم!
 
دوستانی که زمستان ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیدند و من از دست دادمشان!
 
افسوس که دیگه پیدا نمیشن
یا هستند و من کورم!
 
به ترتیب چینش عکس:
 
۱ - علیرضا حیدرنژاد – ابراهیم احمدنژاد – امیرهوشنگ کاووسی – سیداحمد یوسف – فرامرز ملایری
 
۲ - مهدی چگینی – محسن کردستانی – احمد بوجاریان – ستار امینی – غلامرضا اکبری
 
۳ - علی زنگنه – محمود عبدالحمیدی – مهدی فغانی – ابراهیم قهرمانی – علی ابوالحسنی
 
۴ - حیدر دستگیر – محمد صابری – علیرضا شاطری – داوود اعتمادپور – مهیار خدابنده لو
 
۵ - سیدمحسن موسوی – حسن اردستانی – سیدمحمد دستواره – مهدی حقیقی – سلیمان ولیان
 
۶ - حسن شفیعی – مجید خواجه افضلی – محمدحسن قیداری – سیدمحمد هاتف – مسعود کارگر
 
حمید داودآبادی
بهمن ۱۴۰۳

davodabadi

13 Jan, 19:18


روز پدر بر باباهای شهید مبارک
ولادت حضرت علی بن ابیطالب (ع) و روز پدر،
بر باباهای شهید که روزگاری در جبهه خاک پایشان بودم،
و فرزندان عزیزشان، تبریک و تهنیت باد

شهیدان خدایی:
ابراهیم کسائیان
احمد پاریاب
احمد کاظمی
امیر محمدی
ثابت شهابی نشاط
جواد حاج خداکرم
جهانشاه کریمیان
حسّان اللّقیس
حسن امیری (عمو حسن)
حسین ارشدی
حسین بصیر
حمید طوبی
حمید میرزایی
حیدر جلیلی
ذبیح‌الله بخشی
رضا حاتمی
رضا صفا
سید علی‌اکبر موسوی
سید رضا دستواره
سید حسن نصرالله
سیفعلی برجی
شیخ الاسلام
صیاد محمدی
عباس تبری
عباس کریمی
علی اصغر صفرخانی
علی کریم‌زاده
علی موحد دانش
علی موسیوند
علی‌رضا حیدریان
غضنفر رکن‌آبادی
فرامرز ملایری
محمد حسین‌خانی
مصطفی حیدرنیا
مصطفی صمدی
مصطفی طیبی
نصرالله پالیزبان
یوسف علمداری
یونس حبیبی
و ...

یا رفیق من لارفیق له

حمید داودآبادی

تصویر:
در میان فرزندان شهید ثابت شهابی نشاط
@hdavodabadi

davodabadi

13 Jan, 04:05


هابیل، قابیل دارد !

هابیل کیست؟ فرزند آدم!
قابیل کیست؟ فرزند آدم!

هابیل کیست؟ پسر حوّا!
قابیل کیست؟ پسر حوّا!

هابیل کیست؟ جگرگوشه حوّا!
قابیل کیست؟ جگرگوشه حوّا!

هابیل کیست؟ باجناق قابیل!
قابیل کیست؟ باجناق هابیل!

هابیل کیست؟ دوست قابیل!
قابیل کیست؟ دشمن هابیل!

هابیل کیست؟ شبیه قابیل، برادرش!
قابیل کیست؟ شبیه هابیل، برادرش!

هابیل کیست؟ مقتول!
قابیل کیست؟ قاتل!

هابیل کیست؟ شهید!
قابیل کیست؟ جلاد!

هابیل کیست؟ مضروب قابیل!
قابیل کیست؟ ضارب هابیل!

هرخانه هابیل دارد، همان خانه قابیل دارد!
هرجا هابیلی هست، قابیلی هم هست!

هرجا هابیل محبت کند، قابیل حسادت می‌کند!
هرجا هابیل برادری کند، قابیل دشمنی می‌کند!

هرجا هابیل ایمان دارد، قابیل خباثت دارد!
هرجا هابیل سربه زیر است، قابیل کله‌اش باد دارد!

هرجا هابیل کوتاه بیاید، قابیل پررو می‌شود!
هرجا هابیل برادری سرش شود، قابیل برادری سرش نمی‌شود!

هرجا هابیل لبخند بزند، قابیل ضربت می‌زند!
هرجا هابیل بمیرد، قابیل می‌کشد!

هرجا هابیل خدا را درنظر بگیرد، قابیل شیطان را درنظر می‌گیرد!
هرجا هابیل از خدا بترسد، قابیل از شیطان می‌ترسد!

هرجا هابیل مراعات‌ کند، قابیل بی‌مراعاتی می‌کند!
هرجا هابیل سکوت کند، قابیل عربده می‌کشد!

هرجا هابیل بیناتر است، قابیل کورتر است!
هرجا هابیل آخرت را می‌بیند، قابیل امروز را می‌بیند!

در هرخانه، هابیل هست، در همان‌خانه، قابیل هم هست!
در هرخانه هابیل پیرو دارد، در همان خانه قابیل رهرو دارد!

در هر فاجعه، هابیل مظلوم است و قابیل ظالم!
در هر قتل، قاتل آشناست و‌ مقتول آشناتر!

هرجا هابیل راست بگوید، قابیل دروغ می‌گوید!
هرجا هابیل صداقت دارد، قابیل خیانت دارد!

پس:
وقتی هابیلی باشی، برایت قابیلی هست!
وقتی ادعای هابیل‌ی داری، منتظر قابیل‌ت باش!

واقعا فکر کردیم:
فرق هابیل و قابیل، در هاء و قاف است؟!

حمید داودآبادی
۲۴ دی ۱۴۰۳
@hdavodabadi

davodabadi

12 Jan, 18:25


راضی نیستم شهید بشم!
بهمن1365
شلمچه،عملیات کربلای5
یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود،دقایقی کنار پست امداد توقف کرد.مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند،سوار آن کردیم.راننده مدام می‌گفت:
-زود باشید،فرصت نیست،الانه که تانکهای عراقی بزنند.

ولی ما بدون توجه،تا آن‌جا که جا داشت مجروح‌ها را سوار کردیم.حتی آنها را به هم فشار می‌دادیم تا تعداد بیشتری جا شوند.نالۀ بیشتر آنها بلند شد،ولی کاری نمی‌شد کرد.معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید.به‌زور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم.
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد.هرچه سلام و صلوات که به ذهن‌مان رسید،نذر کردیم تا سالم از سه‌راه مرگ رد شود.

همین که به سه‌راه رسید،تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود،از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشت‌زده و مبهوت ما،گلولۀ مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد،آن را جر داد و با ورود به داخل،درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد.به‌دنبال آن،باران خمپاره باریدن گرفت.
به هیچ وجه نمی‌شد کاری کرد.درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروح‌ها که لای همدیگر فشرده بودند،میان آتش می‌سوختند.صدای دل‌خراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمی‌خاست،تنم را به لرزه انداخت.هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مَرد،این‌گونه سوزاننده باشد.

به زمین و زمان فحش می‌دادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه،جا نداره.
به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم.خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده،زار می‌زدم و هق‌هق می‌گریستیم.نه فقط من،همۀ بچه‌ها همین احساس را داشتند.

دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته،منطقه را پُر کرد.آفتاب خیلی زودتر داشت غروب می‌کرد و هوا تاریک می‌شد!
شب که شد،نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت.درِ آن را که باز کردند،یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود.معلوم نبود چندنفر بودند و کی بودند!

قاطی کردم.هذیان می‌گفتم.کنترلم دست خودم نبود.اصلا نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم.فقط به صدای جیغ آنها گوش می‌کردم که جلوی چشمانم داشتند می‌سوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان.به هر کجا که احساس می‌کردم خدا آن‌جا نشسته و شاهد این اتفاق است.از ته دل فریاد زدم.چشمانم را بستم،دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم.با های‌های گریه،عربده زدم:

"خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی،خیلی نامردی.اون دنیا جلوی شهدا می‌گم من نمی‌خواستم شهید بشم و این به‌زور من رو شهید کرد ...
خدایا،بذار من بمونم،برم توی این تهران خراب شده،یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سه‌راه مرگ شلمچه چی گذشت."

نمی‌دانم روزنامه،فیس بوک،کتاب،اینستاگرام،مجله،توئیتر،ایتا،تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ،حق سه‌راه شهادت را ادا کرده باشد؟!
حمید داودآبادی

davodabadi

11 Jan, 03:00


آشغال های دوست داشتنی!
همتون رو دوست داشتم
از همون اول
عاشق همتون بودم
و هستم!

تو خودت رو ننداز جلو
گفتم عاشق همتونم
از شما سه تا فسقلی
توی خرمشهر خرداد ۶۱ گرفته
تا تو یکی توی مهران تیر ماه ۶۶

کوچیک و بزرگ هم سرم نمی‌شه
قدیمی و جدید هم نداره
اعزام مجدد و صفرکیلومتر هم
بر نمی‌داره!

امثال شما آشغال ها
توی جبهه خیلی زیاد بودید
آشغال
زبون نفهم
سنگدل

نه ببخشید
اینجا رو اشتباه گفتم
با دلی چُدَنی
گاهی هم پلاستیکی
یا فولادی!

کوچیک و بزرگ هم نداشتید
وقت و بی‌وقت هم ‌نمی‌شناختید
گاهی وقتا
مثل بارون
رومون‌ می‌ریختید
بعضی وقتا هم
مثل بچه های تخس و شیطون
از سر و کولمون بالا می‌رفتید!

ولی من
همتون رو دوست دارم
اصلا از اولین باری که
مزه تُرش
نه،‌ مَلَس
نه، شور
نه، تلخ
نه
اصلا بی‌مزه

با اون قیافه زشت و زُمختت رو
دیدم‌ و‌ چشیدم
ازت‌ خوشم اومد!

باورت نمی‌شه؟
خُب اگه نمی‌گفتم:
با اجازه بزرگترا ... بله
که نمی‌تونستم توی بغل بگیرمت!

گفتم ‌"بله"
که امروز
سه تاتون کنارم هستید
ظاهرا خیلی کوچیکید
ولی سن ‌و سالتون
از بچه هام خیلی بیشتره!

شوخی نیست ها
۴۲ ساله باهم
همنشینیم
روی سرم جا دارید
توی چشمم خونه دارید
نه شما مزاحمید و بارِ اضافی
نه من شاکی و ناراحت
از حضور ناخواسته شماها!

آخ جون
تا حالا
هیشکی رو این جوری بغل نکرده بودم
همچین که
انگاری از اول جزئی از وجودم بودید
جزئی گمشده که
توی جبهه گیرش آوردم!

شب عملیات
توی اون تاریکی که
چشم چشم رو نمی‌دید
ناغافل
اومدی نشستی کنارم

نه،
ننشستی،
وارد شدی
وارد وجودم
سر تا پام

از نوک انگشت‌
تا موهای سرم
همه رو نوازش دادی
منم هیچی نگفتم
در برابر عشقبازی اجباری!

درسته اجباری بود
ولی خودم خواسته بودم
اگه نمی‌گفتم "قَبِلتُ"
تو می‌اومدی؟
بندبندِ بدنم رو می‌بوسیدی؟
بغلم می‌کردی؟
نوازشم‌ می‌دادی؟!

که حالا بعد ۴۲ سال
وقت ‌و بی‌وقت
نصفه شب
و روز روشن
ماچت ‌کنم؟
باهات ‌کیف کنم؟
باهات پُز بدم
به نداشته هات و نبوده هات
فخر بفروشم؟!

یواشکی
درِگوشی
بی‌صدا
که هیشکی نفهمه

نگن یارو خُله
طرف با خودش دعوا داره
هی قربون صدقتون برم
خُب اگه کسی نبینه
می‌بوسمتون
بوتون‌ می‌کنم!

اصلا می‌دونی چیه
هرکی هرچی می‌خواد بگه، بگه
همه جوره
باهاتون ‌کِیف می‌کنم!

چون شما
فقط و فقط
مال من ‌هستید
و‌ نه هیچ کس دیگه
هیچ کس و ناکس!

چه غریبه
چه آشنا
چه مَحرَم
چه نامَحرَم!

حالا که اینقدر داری
وُول می‌خوری
یه بوس کوچولو بهم می‌دی؟!
خیلی دلم تنگتون شده!

خُل و چِل نویسی‌
گفت وگوی خودمونیم با
تیر و ترکش های
نشسته بر جانم!

به یاد
بیت المقدس و خرمشهر
رمضان‌ و کانال پرورش ماهی
سومار و مندلی و بمباران هوایی
والفجر ۸ و جاده فاو به اُمُ القَصر
کربلای یک و آزادسازی مهران

موج انفجار
گاز خَردل
اعصاب
سیانور
و ...

همه اون‌ جاهایی
که تیر و ترکش دشمن
بر اندام ضعیف و نحیفم
بوسه زدند!

یا رَبّ، اِرحَم ضَعفَ بَدَنی
خدای عزیز دل،
به ضعیفی بدنم رحم کن!

شرح عکس:
دو سال پیش، من و یک دوست جدیدِ خییییلی دوست داشتنی!
که شدیداً منتظره
عکسش بره کنار
حدود ۱۰۰ نفر دوستانم
که عاشقانه و خالصانه
پرگشودند و پریدند!

اسمش و رسمش رو نپرسید، فقط بدونید عطر خوش شهدای عزیزی را به‌خاطر می‌آورد!

حمید داودآبادی
بامداد شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۳
وقت نماز صبح
@hdavodabadi

davodabadi

10 Jan, 20:13


دلتنگی امام علی (ع) از یاد یاران

امام علی (ع) در بخشی از خطبه 182 کتاب شریف نهج البلاغه، در آخرین روزهای عمر خود، به یاد یاران شهید خود می فرماید:

"آن دسته از برادرانی که در جنگ صفین خونشان ریخته شد، هیچ زیانی نکردند. گرچه امروز نیستند تا خوراکشان غم و غصه و نوشیدنی آنها خونابه دل باشد.
به خدا سوگند آنها خدا را ملاقات کردند که پاداش آنها را داد و پس از دوران ترس آنها را در سرای امن خود جایگزین کرد."


امام سپس با کلامی غم و جانکاه، با حسرت از یاران صدیق خود یاد می کند و می فرماید:
"کجا هستند برادران من که به راه حق رفتند و با حق درگذشتند؟
کجاست عمار؟
و کجاست پسر تیهان؟
و کجاست ذی شهادتین؟
و کجایند همانند آنان از برادرانشان که پیمان جانبازی بستند و سرهایشان را برای ستمگران فرستادند؟"

سپس در این هنگام امام علی (ع) به محاسن خود دست کشیدند و زمانی طولانی گریستند و بعد فرمودند:

"دریغا از برادرانم که قرآن خواندند و بر اساس آن قضاوت کردند.
در واجبات الهی اندیشه کرده و آنها را به پا داشتند.
سنت های الهی را پذیرفته و به رهبر خود اطمینان داشته و از او پیروی کردند."

سپس امام با صدایی بلند می فرماید:
"جهاد جهاد. بندگان خدا من امروز لشکر آماده می کنم کسی که می خواهد به سوی خدا رود همراه ما خارج شود."

بعد از این سخنان امام علی (ع) سپاهیان را منظم کرد و می خواست برای مقابله با شامیان به صفین حرکت کند که ابن ملجم ملعون بر امام ضربت وارد کرد و امیرالمومنین علی (ع) که برای امت رسول خدا (ص) خون دل های فراوان خورده بود، غریبانه به یاران شهیدش پیوست

davodabadi

06 Jan, 02:30


به‌نام خداوند متحوّل کننده احوال
تغییر و تحوّل انسان
شلوغ‌کاری ندارد. دادوهوار نمی‌خواهد
پُست‌ و استوری برنمی دارد.
گزارش و شوی تلویزیونی نیاز نیست.
این هفته و از فردا هم ندارد.
فقط یک چیز لازم دارد:
نیت، توکل و بسم الله الرحمن الرحیم

۱۷ دی ۱۴۰۳ سالگرد عملیات کربلای ۵
@hdavodabadi

davodabadi

04 Jan, 18:44


عکسی با 30 سال فاصله!
عکس بالا:
شهید سیدمحمد هاتف در کنار برادرش سیدمحسن هاتف - سال 1365

عکس پایین:
سیدمحمد هاتف در کنار عمویش سیدمحسن هاتف – سال 1395
عکاس: سیدمصطفی هاتف
@hdavodabadi

davodabadi

04 Jan, 18:40


از دوست، به یادگار، خطی دارم !
دی ماه ۱۳۶۵ در ارتفاعات قلاویزان مهران، با دوست عزیزم سید محمد هاتف، عقد اخوت بستیم و قول دادیم هرکدام زودتر شهید شد، دیگری را شفاعت کند و آنقدر جلوی درِ بهشت منتظر بماند، تا آن دیگری هم بیاید.

روز ۱۴ دی، از سید خواستم برایم‌ چند خطی به یادگار بنویسد که با خط بسیار زیبایش، این برگه را نوشت و روی دفترچه هم نامم را با دستخط قشنگش ثبت کرد.

شهید سید محمد هاتف متولد ۱۳۴۹، روز ۸ بهمن ۱۳۶۵ در ۱۶ سالگی، در عملیات کربلای ۵ در سه راه مرگ شلمچه به شهادت رسید و ۱۷ تیر ۱۳۷۵ پیکرش به خانه بازگشت.
مزار: تهران، گلزار شهدای بهشت ‌زهرا (س) قطعۀ ۲۹ ردیف ۶۵ شمارۀ ۸
@hdavodabadi

davodabadi

04 Jan, 02:35


این هم بنده در کنار یکی دیگر از دستپخت های تبلیغاتی ام
تهران - سال 1361
دیوار خانه شهیدان علی و حمید مستعدی و سیدمصطفی جلالی پروین
با ورق های پلاستیکی رادیولوژی، کلیشه شهدا را درست می کردم و با رنگ پیستوله ای بر دیوارها نقش می دادیم.
یادش بخیر

davodabadi

04 Jan, 02:35


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشنایی داشتم

آخرین روزهای دی ماه 1365
بچه های باصفای گروهان یک گردان حمزه از لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
سوار بر اتوبوس، هنگام عزیمت از پادگان دوکوهه به منطقه عملیاتی کربلای 5

کمتر از 10 روز بعد، 6 نفر از آنهایی که در این عکس هستند، در شلمچه جاودانه شدند و پر کشیدند!
شهیدان:
سلیمان ولیان – احمد بوجاریان - ستار امینی – محسن کردستانی – چگینی – علی قزلباش
عکاس: حمید داودآبادی

davodabadi

04 Jan, 02:30


بیا و دوباره بخند
بیا و دوباره بخنداندم
بیا و دیگر از دوری نگریاندم

سه فصل بودن با تو
سه فصل دوستی با تو
سه فصل رفاقت با تو

سه فصل سه رنگ سال ۱۳۶۳
سرخ و زرد و سفید
از گرما به سرما:

تابستان داغ و سوزنده:
در بُستان و خرمشهر، گردان ابوذر

پاییز دلگیر و برگریز:
در پادگان ابوذر و سرپل ذهاب، گروهان شهادت

زمستان سرد و غم انگیز:
در پادگان دوکوهه، گردان میثم

سه فصل با تو نشستم
سه فصل با تو گریستم
سه فصل در کنارت خندیدم

دعواهای ساختگی
دوری های تلخ
آشتی های‌ شیرین

سه فصل با مرامت کیف کردم
سه فصل با هم رفیق بودیم
سه فصل با هم دوست بودیم

۳۹ سال از آن ۳ فصل می گذرد
و چه زود اربعین شد
رفتیم وارد چهلمین سال شویم

چهل سال گذشته ز مُردن لیلی
هنوز مردم صحرانشین سیه پوشند

امشب به یاد تو دلتنگم
نشد که بیایم سر مزارت
دوری دست نیافتنی!

خسته ام از ندیدنت
دلتنگم‌از نبودنت
دلگیرم از فاصله ها

به دادم برس عباس
بیا و باز با من شوخی کن
بیا و دوباره عباسم باش!

چه خوشمزه بودی و دلنشین
وقتی می خندیدی
قهقهه ام، راهروهای پادگان دوکوهه را پر می کرد!

تا حالا بهت نگفتم
امشب در آستانه اربعین رفتنت می گویم
حتی اگر چهل سال دیگر بگذرد:

الهی قربونت برم
خیلی دوستت داشتم
خیلی دوستت دارم

نگفتم‌ که لوس نشوی
نگفتم ‌که بهم نخندی
نگفتم که پررو نشوی!

برای پهلوان شهید
مرشد ورزش باستانی
عباس دائم الحضور

که همراه پهلوان شهید سعید طوقانی
اسفند ۱۳۶۳ در شرق دجله
به دوست پیوستند

بر مزار دوست شهیدم عباس باوفا
کرج - امامزاده طاهر بن زین‌العابدین (ع)

حمید داودآبادی
در سوزناکی زمستان
اسفند ۱۴۰۲

davodabadi

01 Jan, 03:46


کاپشن خلبانی
این کاپشن های خلبانی، اون روزها - دهه ۶۰ - خیلی مد شده بود.
البته جنس اصلیش که آمریکایی و خیلی گرون و نایاب بود، تن خلبان های نیروی هوایی بود.

یه عده جوونای لاط مسلک که بیشتر توی محله های جنوب شهر ساکن بودند، هر جور و به هرقیمتی شده دست دوم اصلش رو تهیه می کردن.
کاپشن خلبانی و سوزوکی هزار یا ۲۵۰ و ....

ما هم که بچه بسیجی بودیم، خب دل داشتیم و هوس!
یادم نیست این کاپشن خلبانی جنس غیر اصل رو به چه قیمتی از میدون ‌گمرک خریدم، ولی کلی باهاش حال می کردم. فکر نکنم توی محل ما - تهراننو - کس دیگه ای جز من از اینا داشت!

اون شب فکر کنم اواخر آبان ۱۳۶۳، آخرین باری بود که رفتیم خونه سعید طوقانی در محله جیحون - قصرالدشت خیابان کمیل (باباییان) در غرب تهران.

سعید چشمش کاپشن خلبانی منو گرفته بود ولی حیف که واسش خیلی بزرگ ‌بود. اونو پوشید و منم این عکس رو ازش گرفتم.

چند روز بعد همراه بچه های گردان میثم و عباس دائم الحضور باهم رفتیم ‌پادگان دوکوهه.

۴۰ سال پیش، در چنین روزهایی، دی ۱۳۶۳
آخرین روزهایی بود که با سعید در گردان میثم در پادگان‌دوکوهه بودم و ...

اسفند ۱۳۶۳ سعید طوقانی در عملیات بدر شهید شد و پیکرش در بیابان های شرق دجله جا موند و چند سال بعد استخوناش بازگشت.

سعید، در کنار پیکر برادرش محمد که او هم بعد سالها پیکرش بازگشت، در ورزشگاه شهیدان طوقانی، اول شهر کاشان خفتند و امروز شده است‌ زیارتگاه نوجوانان و‌ جوانان کاشانی.

یادشون بخیر
حمید داودآبادی
بعد یک اربعین دوری، دی ۱۴۰۳
@hdavodabadi

davodabadi

29 Dec, 21:27


شفا می‌خواهی یا شفاعت ؟!
کلمه ای ارزشمند که از یک شهید آموختم

شهید مدافع حرم "عباس کَردانی" اهل خوزستان،
توفیقم داد کتابی از خاطرات و گفته‌هایش بنویسم
به نام "عباس برادرم"
نوشتن این کتاب برای انتشار، برای من حقیر سرشار بود از درس اخلاق و معرفت و خداشناسی!

یکی از نکات مهمی که بعد از عمری دعا و ادعا، از آن شهید عزیز آموختم، این بود که:
عباس، مادرش را خیلی دوست داشت. وقتی مادرش در بستر بیماری بود، خیلی برای شفایش دعا کرد. برخلاف انتظار عباس، مادرش فوت کرد و به دیدار پروردگار رفت.
عباس به زیارت امام رئوف و مهربانی حضرت رضا (ع) رفت و با زبان ‌گلایه گفت:
"هزاران مومن از همشهریانم، برای شفای مادرم دعا کردند، ولی او را بردید، چرا؟!

در عالم خواب و بیداری، امام رضا (ع) را دید که از او پرسید:
- تو، شفای مادرت را از ما می‌خواهی، یا شفاعتش را ؟!
عباس وقتی با خود اندیشد، گفت:
- خب معلومه، شفاعتش را.
و امام به او می‌ فرماید: پس برو و گلایه نکن!

از وقتی این جمله را در خاطرات شهید عباس کردانی خواندم، آن‌قدر دلم آرام گرفت‌ که تا خبر بیماری کسی را بخصوص بستگان نزدیک و عزیزانم را می‌شنوم، دست به دعا برمی‌دادم و التماس می‌کنم:
برای شفا و شفاعت آن عزیز دعا کنید.

برای شفاعتم دعا کنید، لطفا!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi

davodabadi

03 Dec, 19:32


کجایی بابا کوهی ؟!
دلتنگم
خسته‌ام
کم هم نه
خیلی
دلتنگ تو
شما
خسته از خودم
دنیا

این روزها ۴۰ سال از آخرین دیدارم با تو می‌گذرد
۴۰ سال دوری و ندیدن
آن شب سرد زمستانی،زیر پل جادۀ فاو-ام‌القصر
حمید داودآبادی از گردان شهادت
زیدالله کوهی از گردان انصار

پلی که طولش حدود ۲۵ متر، عرضش ۲ متر و ارتفاع سقفش ۱ و نیم ‌متر بود و بیش از ۱۰۰ نفر نیروهای گردان انصار،شهادت،عمار و بچه‌های جهادسازندگی درمیان گل و لای انباشتۀ زیر آن پل به استراحت مشغول بودند.

در هیاهوی انفجار و خون و مرگ، از صدای صحبت کردنت بود که توانستم"بابا کوهی"خودم را بشناسم.
با دیدنت خیلی خوشحال شدم.
یادت می آید؟

صورتت را که از گل‌ولای سیاه شده بود، غرق بوسه کردم.
کیف کردم.
در آن وحشتناکی سرد و تاریک شب سخت عملیات، حضور تو،آرامبخش وجود و آرام روحم بود.
تا صبح میان تو و شهید یوسف محمدی خفتم...
و نمی‌دانستم این، آخرین باری است که درکنارم خواهی بود
می‌بینمت
می‌بویمت
و می‌چِشَمَت
...
۲۰ روز بعد، در تهران، در بیمارستان که از زخم خمپاره آبکش بودم، خبر شهادتت دلم را آتش زد.

می‌گفتند:
"چند روز بعد از همون شبی که با بچه‌ها جمع بودید، بچه‌های گردان انصار می‌رن توی جادۀ ام‌القصر مستقر میشن. عراقیا پاتک سختی می‌زنند. کوهی هم که آر.پی.‌جی‌زن بود، یه تانک عراقی رو می‌زنه. خدمۀ تانک می‌پرند بیرون و به علامت تسلیم دست‌شون رو می‌برند بالا. کوهی هم می‌ره جلو اونا رو اسیر کنه که اون نامردا به طرفش رگبار می‌بندند."
سوختم. سوختم. سوختم...

ظهر آن روز بهاری فروردین ۱۳۶۴، در نماز جمعۀ تهران، وقتی از عملیات بدر بازگشته بودی را یادت هست؟
مطمئنم تا آخرین نفس عمر، آن را فراموش نخواهم کرد.
مگر این که تو را از یاد ببرم
که محال است!

فارغ از آنچه می‌گذشت و هر آنکه اطراف‌مان بود، گوشه‌ای خلوت پیدا کردیم و باهم نشستیم
سرم را بر شانۀ خسته‌ات تکیه دادم
صورت بر صورت یکدیگر گذاشتیم
من اسم می‌بردم
و تو جواب می‌دادی
تو می‌گفتی
و هر دو زار زار گریه می‌کردیم
و هیچ‌کس جز خدایمان
اشک‌مان را
نه دید و نه چشید:
-حسین رجبی؟
*شهید شد
-سعید طوقانی؟
*جا موند
-عباس دائم‌الحضور؟
*جا موند
-احمد کُرد؟
*جا موند
-کریم کاویانی؟
*جا موند
-حسین مصطفایی؟
*جا موند
-سید ابوالفضل کاظمی؟
*جا موند

حمید داودآبادی

"زیدالله(شاهپور)کوهی" متولد: ۱۳۳۵ شهادت: ۲۰ اسفند ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ جادۀ فاو-ام‌القصر. مزار:بهشت‌ زهرا(س)قطعه ۵۳ ردیف ۹۸ شماره ۲

davodabadi

29 Nov, 19:17


عکس ناب و منتشرنشده از حجج اسلام سیدعباس موسوی و سیدحسن نصرالله دبیرکل های شهید حزب الله لبنان

davodabadi

27 Nov, 04:41


مردم لبنان، در یک سال گذشته
سیّد عزیز و هزاران زن و بچه و
مردم بی‌گناه و مظلوم را از دست دادند
خانه‌‌هاشان‌ بارها بر سرشان ویران شد
که چی به دست بیاورند؟

هیچ!
خانه و کاشانه و حتی یک وجب
از خاک وطن‌شان را از دست ندادند و
نقشه پلید و آرزوی شوم دیرینه "از نیل تا فرات"
را در چشم متجاوزان فرو کردند !
و بار دیگر، داغ اشغال سرزمین‌های اسلامی را
بر دل صهیونیست‌های وحشی، گذاشتند!

حمید داودآبادی
@hdavodabadi

davodabadi

26 Nov, 07:54


فروش ویژه کتاب با ۲۰ % تخفیف
مستقیم توسط نویسنده
حمید داودآبادی
به تعداد محدود و حضوری

* راز احمد:
تنها کتاب موثق از سفر بی‌بازگشت حاج احمد متوسلیان، تقی رستگار، سیدمحسن‌ موسوی و کاظم اخوان، از خرمشهر تا بیروت
روزشمار حوادث و اتفاقات عجیبی که منجر به سفر شد،‌ چگونگی اسارت و شهادت
۴۵۵ صفحه به همراه دی.وی.دی حاوی فیلم‌ها و عکس‌های ناب و متن ادامه کتاب
۱۶۰ هزار تومان، باتخفیف ۱۲۸ هزار تومان

* برادر احمد:
خاطرات ناب و ناگفته‌های ۳۰ تن از یاران حاج احمد متوسلیان، از کردستان تا خرمشهر، که برای اولین بار می‌خوانید
۳۸۴ صفحه، با عکس‌های رنگی ناب
۱۵۶ هزار تومان، باتخفیف ۱۲۴ هزار تومان

* سیّد عزیز:
تنها کتاب زندگی‌نامه خودگفته دبیرکل شهید حزب‌الله لبنان سیدحسن نصرالله
۱۲۰ صفحه با عکس‌های رنگی ناب
۸۷ هزار تومان، باتخفیف ۶۹ هزار تومان

* شهادت طلبان:
تاریخ حمله اسرائیل به لبنان و عملیات شهادت طلبانه علیه اشغالگران و‌ مداخله‌گران غربی
دو جلدی ۱۳۱۲ صفحه
با قیمت قدیم ۲۶۰ هزار تومان

* پهلوان سعید:
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان ‌ورزش باستانی شهید سعید طوقانی
۲۱۳ صفحه با تعداد زیادی عکس‌های رنگی ناب
۱۰۰ هزار تومان، باتخفیف ۸۰ هزار تومان

* جاسوس بازی - جلد ۳:
زندگی‌نامه و مرگ بزرگ‌ترین‌ جاسوس سازمان سیا آمریکا "رابرت کلایتون ایمز" که در لبنان کشته شد
۱۶۶ صفحه ۱۱۵ هزار تومان، باتخفیف ۹۲ هزار تومان

* دیدم که جانم می‌رود:
زندگی و خاطرات ناب از شهید مصطفی کاظم‌زاده
۲۶۰ صفحه ۱۳۵ هزار تومان، باتخفیف ۱۰۸ هزار تومان

* ناگفته‌ها:
خاطرات، مقالات، و ناگفته‌هایی از جنگ،‌ بعدجنگ ‌و لبنان
۳۲۴ صفحه، قیمت قدیم ۳۰ هزار تومان

* ۳۷ سال:
مقالات خاص درباره عوامل مفقودی و شهادت حاج احمد متوسلیان سال ۱۳۶۱ در بیروت
۱۰۰ صفحه ۱۰ هزار تومان، باتخفیف ۸ هزار تومان

* عباس برادرم:
یادداشت‌ها و مصاحبه‌های شهید مدافع حرم "عباس کردانی"
۱۸۴ صفحه ۵۵ هزار تومان، باتخفیف ۴۴ هزار تومان

* از معراج برگشتگان:
خاطرات حمید داودآباری از کودکی تا حوادث منحر به پیروزی انقلاب اسلامی، جنگ و پایان جنگ تا سال ۱۳۶۸
دو جلدی ۱۶۲۶ صفحه، جلد اعلا همراه با دی.وی.دی حاوی عکس‌ها و فیلم‌های ناب مرتبط
با قیمت قدیم ۴۱۰ هزار تومان باتخفیف

* نامزد خوشگل من:
خاطرات ناب از شهدا بخصوص شهید مظلوم آقا سیدمرتضی آوینی
۱۸۱ صفحه ۵۵ هزار تومان، باتخفیف ۴۴ هزار تومان

شماره عابر بانک
۶۱۰۴۳۳۷۹۵۶۲۰۵۴۶۰
بنام حمید داودآبادی

لطفا تصویر رسید مبلغ و تعداد درخواستی کتاب‌ها را در ایتا و تلگرام به
@davodabadi61

ارسال کنید، تا برای حضورتان در تهران، خیابان انقلاب‌اسلامی، خیابان دانشگاه، تقاطع لبافی‌نژاد ... هماهنگ شود

davodabadi

24 Nov, 04:39


افطاری در رستوران بالاشهر!
عکس:مسعود ده‌نمکی،حمید داودآبادی
آذر 1365 اندیمشک،قبل ازعملیات کربلای5

بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت1366،"مسعود ده‌نمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.

محسن ازبچه‌های ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم،درعملیات کربلای8 شدیدامجروح شده بود و دست‌هایش توان حرکت نداشتند.

من،سیامک ومسعود،به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
بازدوباره شیرین‌کاری مسعود گل کرد؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه 2400تومان بود.گیر داد افطاری برویم بیرون.

باوجودمخالفت‌های دکتر و پرستارها،هر‌‌‌طورکه بود،برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم وبه پیشنهاد مسعود،سوار برتاکسی به‌طرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.

مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم.بالاجبار مقابل پارک ملت،وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.

تیپ حزب‌اللهی ما وقیافۀ لت‌وپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانه‌هاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت،باعث شد همۀ نگاه‌ها به‌طرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم،ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که این‌جاها غذا بخوریم؟

گارسون که آمد،با تته‌پته خواست بفهماند قیمت غذاهای این‌جا بالاست! که مسعود،بی‌خیال دست گذاشت روی منو وبرای همه‌مان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم رامی‌خوردم. محسن هم بدتر ازمن.

سیامک گفت:
-مسعود،چرا اون دخترها این‌جوری نگاه‌مون می‌کنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندید‌ن؟

چندمیز آن‌سو‌تر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست می‌آمد!نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواس‌شان به ما بود.
بانگاه تند سیامک،روسری‌‌شان راکمی جلو کشیدند،ولی چشم ازما برنمی‌داشتند.

ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خنده‌اش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده،گفت:
-این آقا پول غذا رو نمی‌گیره.
باتعجب پرسیدم چرا؟

که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانم‌ها حساب کردند.
نگاهی به آن‌جا انداختم؛جای‌شان خالی بود و رفته بودند.
نقل ازکتاب:"نامزد خوشگل من"
نوشته:حمید داودآبادی
نشر شهیدکاظمی
@hdavodabadi

davodabadi

23 Nov, 02:40


نظر تخصصی آقا درباره یک عکس!
غروب پنج شنبه 6 اسفند 1377 برای نماز خدمت حضرت آقا رسیدیم. نماز را که در محیطی باصفا خواندیم، آقا روی همان سجاده برگشت رو به ما و دور هم نشستیم به صحبت و صفا.از هر دری سخنی آمد.

دو سه ساعتی به بحث و صحبت و بهره گیری از بیانات و نظرات بسیار ارزشمند مقام معظم رهبری در زمینه فرهنگ و کار فرهنگی بخصوص در عرصه دفاع مقدس گذشت.
پس از پایان جلسه، چند تایی عکس را که عاشورای سال 74 از مراسم حزب الله در شهر نبطیه جنوب لبنان گرفته بودم، همچنین تعدادی عکس از عملیات تفحص و کشف پیکر مطهر شهدا را به آقا نشان دادم.

آقا عکس ها را در دست گرفتند و درباره هر کدام نظرات جالبی دادند.
یکی از عکس ها که نظر آقا را جلب کرد، دختر کوچک لبنانی بود که قاب عکس شهیدی در دست داشت و با چشمانی معصوم به مخاطب نگاه می کرد.

آقا از عکس خوشش آمد و از زیبایی آن تعریف کرد ولی به ماشین درب و داغانی که در پس زمینه عکس به چشم می خورد، اشاره کرده و فرمودند:
- عکس بسیار زیبایی است، ولی این ماشین زیبایی این عکس را خراب کرده!
در جواب ایشان گفتم: - ببخشید آقا، من عادت ندارم سوژه عکس هایم را بچینم. یعنی عادت ندارم به سوژه بگویم بیا این طرف، یا این جا را نگاه کن و ژشت بگیر تا من عکس بگیرم. اون هم یک دختر بچه.

آقا با تعجب نگاهی به من انداختند و فرمودند:
- سوژه رو نمی تونی جابجا کنی، خب زاویه ات رو عوض می کردی، جای خودت رو تغییر می دادی بعد عکس می گرفتی!

هیچی نداشتم بگویم! دیدم واقعا درست است. مشکل از من بود که زاویه و جای خود را تغییر ندادم. چون آن ماشین را که نمی شد جابجا کرد، پس من باید نگاهم را جابجا می کردم و از زاویه ای دیگر عکس می گرفتم که آن ماشین در تصویر نباشد!
عاشورای 1374 شهر نبطیه جنوب لبنان
عکاس: حمید داودآبادی
@hdavodabadi

davodabadi

22 Nov, 20:35


یادگار دوست!
من دوستی داشتم،درچشمانش ذکرخدا میگفتم.
من دوستی داشتم،بالبخندش خدارا نشانم میداد.
من دوستی داشتم،مرا بیشتر ازخودم دوست داشت.
من دوستی داشتم،خدارا بیشتر ازمن دوست داشت.
من دوستی داشتم،من را فقط برای خدا دوست داشت.
من دوستی داشتم،اشک زلال چشمانش را میچشیدم.
من دوستی داشتم،رفت برای من نان بیاورد،شهیدشد.
من دوستی داشتم،جلوی چشمانم سوخت تا ذوب شد.
من دوستی داشتم،در سه راه مرگ،زیرلبان من جان داد.
من دوستی داشتم،"الم یعلم بان الله یری"را به من آموخت.
من دوستی داشتم،معصومانه درچشمان من خیره شد و جان داد.
من دوستی داشتم،باصدای اذان،اشک ازدیدگانش جاری میشد.
من دوستی داشتم،گناه هم میکرد،به دست منافقین،بیگناه شهید شد.
من دوستی داشتم،خیلی گناه میکرد،جبهه آمد خوب شد ودیگر برنگشت.
من دوستی داشتم،نمازشب رایادش دادم،امروز پشت سر خود خدا سجده میکند.
من دوستی داشتم،قرآن خواندن رایادش دادم،به آن عمل کرد ورفت پیش صاحب قرآن.

من دوستی دارم،بی حجابی زن را ازبی غیرتی شوهرش میدانست، امروز خیلی بی غیرت است!
من دوستی دارم،میگفت:"اگر روزی،به هردلیلی،نظام جمهوری اسلامی مرا شلاق بزند،بر آن شلاق بوسه خواهم زد".به جرم جاسوسی دستگیر شد.
من دوستی دارم،به بهای عربده کشی و قمه کشی درجمع دانشجویان،ماشین شاسی بلند زیرپایش است.
من دوستی دارم،به همه گیر میداد وهمه را بد میدانست، امروز به دامن غرب گریخت.
من دوستی دارم،نماینده مجلس بود،هرچه گفتمش نپذیرفت،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،باهم جبهه بودیم،ملبس که شد فاسدشد.
من دوستی دارم،باهم در سه راه مرگ شلمچه بودیم،کارگردان شد،میلیاردر شد.
من دوستی دارم،درجبهه لحظه ای بدون او برایم معنا نداشت،در جهاداکبر بازنده شد.حالم ازدیدنش به هم میخورد.
من دوستی دارم،زیرآتش جنگ باهم عقد اخوت بستیم،امروز از دوستی اش بیزارم.
من دوستی دارم،خیلی گدا بود،میلیاردر شد،ز خدا بی خبر شد.
من دوستی دارم،نماز اول وقتش ترک نمیشد،هزاران میلیارد تومان اختلاس کرد،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،خیلی دوستش داشتم،امروز بزرگترین قاچاقچی است و حکم غیابی اعدام دارد.
من دوستی دارم،بالای منبر،خوش سخن میگوید، درجمع خودمانی راحت غیبت میکند.

من دوستی دارم،ازبس جبهه بود،درس خواند و دکتر شد.
من دوستی دارم،درجنگ تخریبچی بود،امروز رئیس بیمارستان است.
من دوستی دارم،ازگردن قطع نخاع است،ازمن شاکرتر است.
من دوستی دارم،درنوجوانی گناه را یادمن داد، امروز خیلی خوب است.
من دوستی دارم،فقط خدا میداند چقدرعاشقش هستم و چه لذتی از داشتنش دارم!
من دوستی دارم،استادم است،ازخدا خواستم ازعمر من بکاهد و بر عمر او بیفزاید.
من دوستی دارم،کلی جبهه بود وجانباز شد،امروز صدها میلیاردتومان حلال دارد. (ان شاالله)
من دوستی دارم،خیلی ازمن برتر و بالاتر است،خاک پایش هستم ومحتاج نگاه خندانش.
حمید داودآبادی
16 خرداد 1398
@hdavodabadi

davodabadi

22 Nov, 03:14


نامزد خوشگل من!
حمید داودآبادی
بخش دوم/پایانی
هرچه گفتم که این راهش نیست،نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد.حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد.رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن‌طرف.هر‌طوری بود،از او عذرخواهی کردم که باناراحتی و بغض گفت:
-من روزی چندبار باپدرم دعوا دارم که به‌م می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن‌وسال و این تیپت، می‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن،تر و خشک می‌کنی و می‌شوری‌شون؟
بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم.من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو باهیچ جا عوض نمی‌کنم.من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند... اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه.مگه من به‌ش بی‌احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟

هر‌طوری بود عذرخواهی کردم وگذشت.
شب جمعه‌ همان هفته،داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به‌دنبال آن گریه به‌گوشم خورد.کنجکاو شدم که صدا ازکجاست.ردش راکه گرفتم،دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش،کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.

یکی از روزهای نزدیک عیدنوروز،جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ آبادان بود،سیاه بود و تیره،به بخش ما آمد.خیلی با آن پرستار جور بود و بااحترام وخودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود.برایم جالب بود که بفهمم اوکیست و با آن دختر چه نسبتی دارد.به دختر گفتم:
-این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟
که جاخورد،ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم،خندید وگفت:
-نه‌خیر...ولی خیلی به‌م نزدیکه.
تعجب کردم.پرسیدم کیست که گفت:
-این،نامزدمه.

جاخوردم. نامزد؟ آن‌هم با آن قیافه‌ داغان؟که خود پرستار تعریف کرد:
-اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته.بچه‌ آبادانه،ولی این‌جا بستری بود.این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی به‌ش می‌رسیدم.راستش یه جورایی ازش خوشم اومد.پدرم خیلی مخالف بود.اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ سیاه خودش اونم باسوختگی روی صورتش،آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟هرجوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم،به کنایه گفتم:
-آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد و باقیچی زد روی دستم و دادم را درآورد.گفت:
-دیگه قرارنیست پشت سر نامزدخوشگل من حرف بزنی ‌‌ها...اون از هرخوشگلی خوشگل‌تره.
پایان
نقل ازکتاب #از_معراج_برگشتگان
@hdavodabadi

davodabadi

22 Nov, 03:13


نامزد خوشگل من!
حمید داودآبادی
بخش ۱ از ۲

اسفند۱۳۶۴
تهران-بیمارستان آیت‌الله طالقانی
بعد ازمجروحیت درعملیات والفجر۸
یکی ازپرستارهای بخش،بابقیه خیلی فرق داشت. آن‌طور که خودش می‌گفت،از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود.همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و مارا پانسمان می‌کرد.با وجودی که ازنظر من و امثال من،بدحجاب وناجور بود،ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و ازجان و دل برای‌شان کارمی‌کرد.

یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند.گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت:تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری...این‌جا برات خوب نیست.
با این حرف او،حساسیتم بیشتر شد و خواستم آن‌جا غذا بخورم،ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست‌آخر فقط اجازه داد برای چنددقیقه موقع غذاخوردن آنها، در اتاق‌شان باشم،ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود،ولی همان خانم پرستار بالاشهری،باعشق و علاقه بسیار،به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود،غذا می‌داد و غذا راکه غالبا سوپ بود،داخل دهان‌شان می‌ریخت.

یکی از روزها،محسن-از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محل‌مان-همراه بقیه به ملاقات من آمده بود.همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ!داشت دست من را پانسمان می‌کرد.خیلی مؤدب و بااحترام، خطاب به محسن که آن‌طرف تخت و کنار کمد بود،گفت:
-می‌بخشید برادر...لطفا اون قیچی رو به من بدین...
محسن که می‌خواست به چهره‌ آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند،رویش را کرد آن‌طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار.هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند.دستم راکه پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ اوکه بااحترام با تو حرف زد،گفت:
-اون غلط کرد...مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟فکر می‌کنه اومده عروسی باباش...اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحین و جانبازاست...اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟
ادامه دارد

@hdavodabadi

davodabadi

21 Nov, 04:28


من خجالت می کشم از تو ...

سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسه‌های شیطانی شما را فریب دهد.
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان یک - دسته یک - رسته پیک
۲۰ اسفند ۱۳۶۵

امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ...
وای خدای من ...
مجتبی کاکل قمی، نوجوان پاک سیرت، مداح اهلبیت (ع)، رزمندۀ گردان حمزه، که چند ماهی می شد به جبهه آمده بود، فقط ۱۴ سال و ۹ ماهش بود!
.
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادۀ رفتن شدیم.
کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده می‌شد و گفت‌وگوهای دوستانه‌ای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش می‌رسید.

هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم.
یکی از بچه‌های گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافه‌اش درهم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت:
- هفت هشت تا از بچه‌های گردان حمزه سوار وانت شده بودند که بروند جلو، ناگهان یک خمپاره اومد وسط‌شون و همه‌شون رو تیکه و پاره کرد.
خیلی دلم برای‌شان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.

وقتی گفت:
- مجتبی کاکل‌ قمی" هم جزو اونا بود ...
رنگم پرید.

مجتبی کاکل‌ قمی نوجوان خوش‌سیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود.
خودش می‌گفت که مداحی هم می‌کند.
مدام یا حرف می‌زد و مخ تیلیت می‌کرد، یا زیر لب ذکر و نوحه می‌خواند.
چهرۀ سبزه‌اش به شهید سعید طوقانی می‌خورد.
جذاب بود و نورانی.

تصور این‌که چه بر آن چهره و جثۀ کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد.
دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.

شهید "مجتبی کاکل‌ قمی" متولد: ۱ خرداد ۱۳۵۱ شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۶۶ عملیات کربلای ۸ در شلمچه.
مزار: بهشت ‌زهرا (س) قطعۀ ۲۹ ردیف ۸۸ شمارۀ ۴

حمید داودآبادی

davodabadi

21 Nov, 04:27


یادگار دوست!
من دوستی داشتم،درچشمانش ذکرخدا میگفتم.
من دوستی داشتم،بالبخندش خدارا نشانم میداد.
من دوستی داشتم،مرا بیشتر ازخودم دوست داشت.
من دوستی داشتم،خدارا بیشتر ازمن دوست داشت.
من دوستی داشتم،من را فقط برای خدا دوست داشت.
من دوستی داشتم،اشک زلال چشمانش را میچشیدم.
من دوستی داشتم،رفت برای من نان بیاورد،شهیدشد.
من دوستی داشتم،جلوی چشمانم سوخت تا ذوب شد.
من دوستی داشتم،در سه راه مرگ،زیرلبان من جان داد.
من دوستی داشتم،"الم یعلم بان الله یری"را به من آموخت.
من دوستی داشتم،معصومانه درچشمان من خیره شد و جان داد.
من دوستی داشتم،باصدای اذان،اشک ازدیدگانش جاری میشد.
من دوستی داشتم،گناه هم میکرد،به دست منافقین،بیگناه شهید شد.
من دوستی داشتم،خیلی گناه میکرد،جبهه آمد خوب شد ودیگر برنگشت.
من دوستی داشتم،نمازشب رایادش دادم،امروز پشت سر خود خدا سجده میکند.
من دوستی داشتم،قرآن خواندن رایادش دادم،به آن عمل کرد ورفت پیش صاحب قرآن.

من دوستی دارم،بی حجابی زن را ازبی غیرتی شوهرش میدانست، امروز خیلی بی غیرت است!
من دوستی دارم،میگفت:"اگر روزی،به هردلیلی،نظام جمهوری اسلامی مرا شلاق بزند،بر آن شلاق بوسه خواهم زد".به جرم جاسوسی دستگیر شد.
من دوستی دارم،به بهای عربده کشی و قمه کشی درجمع دانشجویان،ماشین شاسی بلند زیرپایش است.
من دوستی دارم،به همه گیر میداد وهمه را بد میدانست، امروز به دامن غرب گریخت.
من دوستی دارم،نماینده مجلس بود،هرچه گفتمش نپذیرفت،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،باهم جبهه بودیم،ملبس که شد فاسدشد.
من دوستی دارم،باهم در سه راه مرگ شلمچه بودیم،کارگردان شد،میلیاردر شد.
من دوستی دارم،درجبهه لحظه ای بدون او برایم معنا نداشت،در جهاداکبر بازنده شد.حالم ازدیدنش به هم میخورد.
من دوستی دارم،زیرآتش جنگ باهم عقد اخوت بستیم،امروز از دوستی اش بیزارم.
من دوستی دارم،خیلی گدا بود،میلیاردر شد،ز خدا بی خبر شد.
من دوستی دارم،نماز اول وقتش ترک نمیشد،هزاران میلیارد تومان اختلاس کرد،به آمریکا پناهنده شد.
من دوستی دارم،خیلی دوستش داشتم،امروز بزرگترین قاچاقچی است و حکم غیابی اعدام دارد.
من دوستی دارم،بالای منبر،خوش سخن میگوید، درجمع خودمانی راحت غیبت میکند.

من دوستی دارم،ازبس جبهه بود،درس خواند و دکتر شد.
من دوستی دارم،درجنگ تخریبچی بود،امروز رئیس بیمارستان است.
من دوستی دارم،ازگردن قطع نخاع است،ازمن شاکرتر است.
من دوستی دارم،درنوجوانی گناه را یادمن داد، امروز خیلی خوب است.
من دوستی دارم،فقط خدا میداند چقدرعاشقش هستم و چه لذتی از داشتنش دارم!
من دوستی دارم،استادم است،ازخدا خواستم ازعمر من بکاهد و بر عمر او بیفزاید.
من دوستی دارم،کلی جبهه بود وجانباز شد،امروز صدها میلیاردتومان حلال دارد. (ان شاالله)
من دوستی دارم،خیلی ازمن برتر و بالاتر است،خاک پایش هستم ومحتاج نگاه خندانش.
حمید داودآبادی
16 خرداد 1398
@hdavodabadi

davodabadi

20 Nov, 09:50


د کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:
- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi

davodabadi

20 Nov, 09:50


عکسها تزئینی است

davodabadi

08 Nov, 20:13


ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام

@davodabadi61

davodabadi

03 Nov, 23:40


ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام

@davodabadi61

davodabadi

03 Nov, 23:40


💠سه‌شنبه این هفته چند برنامه داریم.
اول؛ ایام چهلم شهادت #سید_حسن_نصرالله‌ست.
قراره به اندازه وسعمون‌ یه مراسم بگیریم.
یه نشست صمیمی با آقای داودآبادی داریم.

🇱🇧کسی که درباره لبنان حرف‌های زیادی برای گفتن داره.
کسی که با سید حسن دیدار داشته و کتاب سید عزیز رو نوشته
حتماً نکات جالبی برای گفتن داره.
کسی که‌ یه تنه دنبال پرونده‌ی سرنوشت حاج احمد متوسلیان رفته.

و قراره از‌ یه پویش خیلی خوب هم رونمایی بشه.
پس این روز پر از اتفاقات خوب رو از دست ندید.

🌸مثل همیشه برای مهمانان حضوری‌مون برنامه‌ی ویژه جدا داریم.

📌 انتشارات شهید کاظمی
🆔 @nashreshahidkazemi

davodabadi

31 Oct, 20:24


برای شفا و سلامتی
دوست عزیز، قهرمان پارالمپیک وزنه برداری جهان
پهلوان #روح_الله_رستمی و پدر بزرگوارش که هنگام بازگشت از قم در تصادف ماشین دچار آسیب دیدگی شده و در بیمارستان بستری هستند، دعا کنیم

davodabadi

31 Oct, 00:52


نیاز شدید به
یک دستگاه ویدئوی قدیمی
SONY G 20

یا دوربین فیلمبردای
PANASONIC M 9500
دارم
لطفا پیام بدهید

@davodabadi61

davodabadi

31 Oct, 00:37


هر دوستی‌ای بین دو نفر
سرانجام به جدایی ختم ‌می‌شود
اگر قرار بود کسی برای کسی باقی بماند
فاطمه هم برای من باقی می ماند !
حضرت علی (ع)
(نقل به‌مضمون)

davodabadi

28 Oct, 18:09


درمیان چریک های لبنانی !
همراه با تصویر شهید مصطفی کاظم زاده

۲۵ فروردین ۱۳۶۲
نفر اول ایستاده از چپ: مهدی خراسانی
نفر دوم ایستاده از راست: حمید داودآبادی
نفر دوم ‌نشسته از راست: حمید داستانی
بقیه هم که معرف حضور هستند!

هنگام ورود برای اولین بار به خاک لبنان، بعلبک

davodabadi

28 Oct, 18:09


‍ دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!

شهید داوود بصائری و شهید اکبر قهرمانی

"داوود بصائری" متولد ۱۳۴۶ تهران و "اکبر قهرمانی" متولد ۱۳۴۳ شهر قدس، جمعی گردان مالک اشتر لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)

روز پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۶۲ در هنگامه عملیات والفجر ۱ در منطقه‌ شرهانی فکه، به ‌شهادت رسیدند و پیکرشان در حالی که سر بر شانه هم داشتند، برجای ماند.

درست ۱۱ سال بعد، روز شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۷۳
پیکر آنها، همان‌گونه که در آخرین تصویر در کنار هم بر جای مانده بودند، توسط گروه تفحص و کشف شهدای لشکر ۲۷ پیدا شد و به آغوش خانواده ها بازگشت.

مزار شهید داوود بصائری:
بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ ۵۰ ردیف ۲۸ شماره‌ ۶

مزار شهید اکبر قهرمانی:
بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ ۲۸ ردیف ۱۲۰ شماره‌ ۱۰
@hdavodabadi

davodabadi

26 Oct, 10:35


https://t.me/davodabadipic/1058

خلاصه گزارش شبکه المیادین لبنان چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
@hdavodabadi

davodabadi

25 Oct, 03:55


ارتباط مستقیم با
حمید داودآبادی
رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر
در ایتا و تلگرام

@davodabadi61

davodabadi

25 Oct, 03:54


افسانه های پوشالی!
چند سال پیش، دستگاه تبلیغاتی آمریکایی - صهیونیستی NETFLIX که مسئولیت جنگ رسانه ای علیه محور مقاومت در راس برنامه هایش است، اقدام به ساخت سریالی مهم کرد.

سریال "FAUDA‌" (فوضی = آشوب)

سریالی در ۴ فصل و ۴۸ قسمت که سرتاسر نشان از برتری نیروی ویژه صهیونیستی در سرکوب مبارزان فلسطینی دارد.

در یکی از فصلهای سریال، نیروهای ویژه به داخل منطقه محاصره شده غزه نفوذ می کنند و همچون همه تبلیغات،‌ پس از قتل عام مبارزین فلسطینی، پیروز و سربلند به مناطق اشغالی بازمی گردند.

ظاهرا هنگام سفر رئیس جمهور وقت آمریکا به فلسطین اشغالی، صهیو‌نیست ها این سریال را برای او به نمایش درآوردند که باعث ذوق زدگی اش شد و به محض بازگشت به آمریکا، دستور داد سریال هایی همچون فوضی ساخته شود، که شد.

آنچه امروز مهم به نظر می رسد این است که:
این بار فلسطینی ها که تا دیروز، در همه نبردها و تجاوزات و حملات صهیونیست ها به غزه، تلفات بالایی می دادند، تصمیم‌ گرفتند معادله بازی را برخلاف افسانه های شکست ناپذیری صهیونیست ها، رقم بزنند!

حملات بی سابقه و شوکه کننده هوایی، دریایی ، زمینی فلسطینی ها و نفوذ غافلگیرکننده به شهرکهای صهیونیست نشین و از همه مهمتر برای اولین بار در تاریخ فلسطین، بالاتر بودن آمار تلفات و اسرای صهیونیست، نشان از تحولی عظیم دارد.

صهیونیست ها که با دیدن امثال سریال فوضی کیف کرده و احساس آرامش و امنیت می کردند، به محض آغاز طوفان الاقصی، باورشان شد ابهت امنیتی و قدرت ارتش تا دندان مسلح و گنبد آهنین، کاملا پوشالی بوده و هست!
همان شد که شهرک نشینان ناامید از دولتمردانشان، خانه و شهرکها را ترک کرده، وحشت زده به بیابانها گریختند.

باید از گروه سازنده سریال کمدی و خنده دار "FAUDA‌" بسیار تشکر کرد که توانست سر مردمش را گرم کند و ذهن دولتمردانشان‌ را بفریبد و در خواب فرو برد، تا جوانان فلسطینی به این ‌راحتی صحنه های واقعی را برای صهیونیست ها به نمایش بگذارند!

و این تازه اول داستان سقوط است
چه بسا خیلی زودتر از ۲۵ سال!

لازم نیست سریال کمدی و افسانه ای "FAUDA‌" را ببینید، این روزها، صحنه های واقعی آن را شبکه های خبری‌ و فضای مجازی از اطراف غزه پخش می کنند!
حمید داودآبادی

#فوضی
#آشوب
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#سقوط
#fauda
#netflix