نام ندارد، مثل همه چیز که هنوز نامی ندارد... از همان روز که خستگی نشست گوشهی تنم، فهمیدم که زندگی چیز زیادی بهم بدهکار نیست. لهیدگی را مثل لباسی کهنه به تن کردم، راه افتادم توی کوچههایی که بوی نان داغ و غروبهای طولانی میدادند. پلههای آن پارک دورافتاده هنوز همانجا بودند، با ردپای بچگیهایی که دیگر مال من نبودند. آن بالا که میرفتم، زانوهایم صدا میدادند، مثل پیرمردی که سالها پیش در کافهی خانهی ما مینشست و زیر لب زمزمه میکرد: "هیچچیز تغییر نمیکند، فقط عوض میشود." بعدتر، وقتی فهمیدم آرزوها هم درخت دارند، همانجا کنار کافه، یک درخت سبز کشیدم. تنهاش پر از خط و سوال، شاخههایش پر از ندانستن. آنتنهایی گذاشتم که آرزو را بگیرند، اما صداهایی که میآمد، چیزی از جنس اشک بود. سیمین غانم میخواند: "بگو ای سوخته، ای بی رمق، ای کوه خسته..." و من زیر لب گفتم: "آرزوی خسته، کجا میروی؟" کنسرو خالی تن ماهی را سیگارها فتح کرده بودند، روی نیمکت جا مانده بود مثل خاطرهای که دیگر هیچکس به یادش نمیآورد. غبار همه جا نشسته بود. روی شانهها، روی حرفهایی که نزده ماندند، روی آرزوهای از دست رفته. اما بعد، باران آمد. گریهی ابرهای پفکی، کوچه را شست. مردهایی که رسم عاشقی داشتند، سرشان را بالا گرفتند، نامش را پرسیدند، عاشق شدند، شکستند، دوباره عاشق شدند. و من؟ من هم چشمانم را بستم، شنا کردم توی چشمهایی که دیگر آینه نداشتند. خالی. بیحس. مثل برگهایی که هیچ پاییزی را تجربه نکردند. و سیمین هنوز میخواند: "بذار باور کنم یک تکیهگاهم برای غربت یک مرد عاشق..." بعد، به آینده فکر کردم. به تمام خستگیهایی که باید به دوش بکشم، به تمام شبهایی که باید روی این نیمکتهای سرد بنشینم و به آرزوهایی گوش کنم که هنوز جوانه نزدهاند. و فهمیدم، زندگی نه صبر میخواهد، نه امید. فقط باید ادامه داد. حتی وقتی آنتنهای آرزو هیچچیز را نمیگیرند. حتی وقتی خستهای. حتی وقتی چیزی جز غبار برایت نمانده. فقط باید راه رفت، از پارک دورافتاده تا کافهی خانهی ما، از گذشته تا آینده، از خستگی تا رسیدن. شاید، شاید یک روز، همین ادامه دادن کافی باشد.
مَصی✍
✍️ @delneveshtemasii 🎙
حضرت شعر و موسیقی
01 Mar, 09:16
255
شب های تنهایی نمی گیرد تو را از من این کهنه درد آرام می پیچد در آغوشم سرمای دوری می فشارد جان بیمارم جای صدایت زوزه ی باد است در گوشم
هر چند از آن روزهای خوبمان دورم هر لحظه اش را زندگی کردم به زیبایی دیگر نمی خواهم کسی جای تو را گیرد در بیکسی ها و غم و شبهای تنهایی
یادش بخیر اصلا نخواهم برد از یادم دردت به جانم گفتنت از روی عادت را من دوستت دارم هنوز اما نمی خواهم مخفی کنم از چشم تو حس حسادت را
یک شب کنارت شعر ماندن را نوشتم تا با هر دو چشمانت ببینی اشتیاقم را من مینوشتم تا بخوانی شعرهایم را تا با صدایت جان دهی گلهای باغم را
رد میشد آرام از کنارم تلخ کامی ها شیرین تر از قند لبت دنیای من میشد جان میگرفت از صحبتت هر لحظه بیداری امید بودی و شبت فردای من میشد
از ناخوشی ها دور بودیم و خوشی ها را از چشم زخم دیگران پنهان نمی کردیم دودش دوچشم دشمنان را کور کرد اما خود با دوپای خود بر آنها آب آوردیم
کم کم شدی سرد از شکافی که مهیا شد از دست هایم دور و چشمم کور از گریه دیگر نبودی تا ببینی در نفس هایم یک بغض دردآلود و تازه می زند تکیه
یادت هنوزم ضامن دلتنگی ام باشد هرچند از من دوری و رفتی به آسانی شعری اگرهم می نویسم هر خطش باشد یک تیر از یک ماشه تا شلیک پایانی
این است آن ارثی که بعد از رفتنت دادی پیمانه ای لبریز از سردابه ای تاریک با جرعه هایش می روم رو به فراموشی بر مرگ خاموش و سپیدم میشوم نزدیک
با چشم های بسته می بینم خدایم را رنگین کمان و سبزه ها و نم نم باران پر می کشم از متن این ویران بغض آلود پیچیده چون پیچک به پایم "پونه"ای خندان
#افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
#شماره_ثبت۱۳۶۱۴۷
@ahmadipone
حضرت شعر و موسیقی
01 Mar, 04:03
333
صدای گرم تو قشنگترین ترانه ی عاشقی است قبل از طلوع خورشید در سرزمین احساس....
#سودابــه_حسینــــی
♡♥♡
حضرت شعر و موسیقی
28 Feb, 18:24
391
....
دلتنگی، دقیقا همان بخشی از خاطرات است، که همیشه با ماست؛